مجله هفته – مجله سیاست بین المللی – سال هجدهم

Russian-Revolution500w

96 سال از وقوع انقلاب سوسیالیستی کبیراکتبر 1917 روسیه که پیام آور جهانی نو و فارغ از استثمار و ستم طبقاتی و مالکیت خصوصی بروسایل تولید و مبادله وحاکمیت طبقه کارگربود، می گذرد. این انقلاب شکافی را که درجهان بین صف عظیم استثمار شونده گان و ستم دیده گان با صف مشتی استثمارکننده گان و ستم گران طی قرون و اعصار وجود داشت، و دریک کلام تمایز بین انقلاب و ضدانقلاب درجهان را دقیقا معین ساخت و قطب کارگران پرچم رهائی بشریت را از ظلم و ستم و استثمار باهمتی هرچه بلندتر به دست گرفت.

درمیان مجموعه آموزشهای این انقلاب پیروز پرولتاریائی به یک مسئله ای که هنوزهم برای برخی از جریانهای نظری روشن نشده است می پردازیم. قبل ازانقلاب اکتبر، مدعیان دفاع از مارکسیسم به طور مکانیکی با استناد به مارکسیسم مدعی بودند که طبق این تئوری انقلاب سوسیالیستی تنها درپیشرفته ترین کشورها که تولید وسیعا اجتماعی شده باشد و بنا به خصلت جهانی بودنش به یک باره نیز باید صورت بگیرد و روسیه کشوری عقب افتاده است، پس باید به انقلاب بورژوائی در روسیه گردن نهاد و به این اعتبار درانقلاب فوریه 1917 با نیروهای بورژوائی و خرده بورژوائی متحد شدند و پس از پیروزی انقلاب اکتبر همان سال درمقابل بلشویکها و قدرت کارگری قدعلم کردند.

ولی بلشویکها به رهبری لنین که تغییر اوضاع را نسبت به دوران تحلیل مارکسیسم با گذار نظام سرمایه داری از مرحله ی رقابت آزاد سرمایه داری به مرحله ی رقابت انحصارات سرمایه داری انجام پذیرفته و براین اساس حلقه های ضعیفی درزنجیر اسارت کشیده شده توسط امپریالیستها به دور کشورهای جهان بوجود آمده بود، دریافته بودند، معتقدبودند که پرولتاریا قادرشده با شکستن حلقه ضعیف روسیه خود را از زیر سلطه ی سرمایه داری انحصاری جهان آزادکند. براین اساس، همراه با کارگران انقلابی و دیگر متحدین شان دست به انقلاب دراین حلقه ضعیف اسارت امپریالیستی زدند. با امید به این که این امر به پیشروی انقلاب درکشورهای پیش رفته سرمایه داری بیانجامد. این انقلاب صورت گرفت و نشان داد که بلشویکها درپرتو مارکسیسم و به کارگیری تحلیل ماتریالیستی ـ دیالکتیکی اوضاع با مهارت و تیز بینی و دوراندیشی توانستند انقلاب پرولتاریائی را گام مهمی به پیش ببرند و پیروزی مهم اولیه ای به دست آورند. درحالی که مدافعان دگماتیک و ضددیالکتیکی مارکسیسم نظیرمنشویکهای روسی و سوسیال دموکراتهای کشورهای پیشرفته سرمایه داری به جیره خواران نظام امپریالیستی جهان تبدیل شدند و با تمام وجود برای درهم شکستن انقلاب پیروز اکتبر درکنار بورژوازی جهانی صف کشیدند و تاامروز هم محض نمونه دریک کشوربه مقابله با نظام سرمایه داری جهت به قدرت رساندن طبقه کارگرنپرداخته اند.

حزب کمونیست شوروی پس ازپیروزی انقلاب در روسیه و شکست قیامهای کارگری درکشورهائی نظیر آلمان و مجارستان درگام اول پیش روی انقلاب پرولتاریائی، با تحلیل دیالکتیکی لنین قبول کرد که با عدم پیشروی انقلاب جهانی پرولتاریائی، ازنظر تاکتیکی حفظ آن در روسیه با مشکلات عظیمی روبه رو می شود ولی وظیفه ی پرولتاریای روسیه و حزب کمونیست شوروی درآن بود که تاحدممکن انقلاب سوسیالیستی را درکشورشوروی حفظ کرده و به تعمیق آن ادامه دهند. ضمن این که ازنظر تاکتیکی باید دست به عقب نشینی هائی موقتی بزنند.

انقلاب اکتبر چنان ضربه ای به حاکمیت نظام سرمایه داری برجهان وارد آورده و یک ششم کره خاکی را از زیر سلطه ی آن بیرون کشیده بود، که خشم عظیمی را درمراکزفرماندهی نظام سرمایه داری جهانی بوجودآورد. به طوری که محاصره اقتصادی، سیاسی و نظامی کشورجوان شوروی برخاسته ازویرانیهای جنگ جهانی اول و وجود عقب مانده گیهای ماقبل سرمایه داری بزرگی ازفردای انقلاب اکتبرکمونیستها و طبقه کارگر را با چالش سختی روبه رو نمود. لذا «چه باید کرد؟» درجهت پیش راندن انقلاب سوسیالیستی دربرابر طبقه کارگر شوروی و حزب کمونیست آن قرارگرفت.

دولت شوروی ازیک طرف با خلع ید از خلع ید کننده گان سرمایه داری و فئودالی، دادن قدرت به دست شوراها، ملی کردن بانکها، آزادنمودن زنان ازنابرابریهای موجود نظیر عدم حق انتخاب کردن و انتخاب شدن و عدم دریافت مزد برابر درمقابل کاربرابر بامردان، جدانمودن دخالت دین ازامور دولت و آموزش، تحقق حق انتخاب آزادانه دادن به ملل روسیه درتعیین سرنوشت خویش، ایجاد کارو مسکن برای کارگران و تلاش برای ازبین بردن بی کاری، برقرارنمودن تحصیل رایگان برای کودکان کارگر و زحمت کش و بیمه رایگان برای معالجه ناخوشی ها و دریک کلام پی ریزی سوسیالیسم درگامهای اولیه دست به کارشد.

اما تخریب و مقابله ضدانقلاب چه ازطریق نظامی و برپانمودن جنگ داخلی توسط ارتشهای حمایت شده از جانب امپریالیستها و به دست ژنرالهای نظام تزاری ازیک سو، و چه حمایت از مقاومت کولاکها در روستاها و ازجمله آتش زدن محصولات غذائی و ایجاد گرسنه گی در شهرها و غیره دولت شوروی را واداشت تا نه به طور ذهنی و بنابه تعریف پیش برد سوسیالیسم به هرقیمتی بلکه براساس تجزیه و تحلیل اوضاع و بررسی مناسبات بین نیروی دولت پرولتری و نیروی دشمن ازنظر تاکتیکی دست به یک عقب نشینی زده و برنامه نپ را برای خنثا کردن خرابکاریهای بورژوازی و روشن فکران مدافع آن پیش کشد. بدین ترتیب با قلع و قمع ارتشهای مزدور، جنگ داخلی را به سودخودپایان داد و درسالهای بعد نیز سیاست نپ را کنارگذاشت.

اما برای بسیاری از نیروهای چپ، به ویژه با مطرح شدن انقلاب دموکراتیک نوین درچین، این برداشت یک جانبه بوجودآمد که درکشورهائی که بورژوازی پیشرفته برسرقدرت نیست، با وجودحاکمیت مناسبات سرمایه داری، انقلاب پرولتری ضرورتا از انقلاب دموکراتیک برای ازبین بردن عقب مانده گیها قبل از انقلاب سوسیالیستی باید بگذرد.

بازهم دراین جا این اشخاص از درک انقلاب دموکراتیک نوین و انقلاب سوسیالیستی عاجزمانده و به طور دگماتیکی به این نظرات رسیدند و چرا؟

درجهان ازنظر تاریخی انقلاب واقعی به معنای سرنگونی یک طبقه و مناسباتش به دست طبقه ای دیگرجهت برقرار نمودن مناسبات جدید طبقاتی اش ـ یعنی انقلاب اجتماعی ـ است. ما با دو نوع انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی مواجهیم. صرف نظر از این که هرانقلابی درگام اول سیاسی است و هدفش کسب قدرت است، اما انقلاب سیاسی بدون براندازی طبقه ای توسط طبقه مخالف اش و تغییر دادن مناسبات طبقاتی حاکم برجامعه تنها دست به دست شدن قدرت حتا توسط جناحهای یک طبقه می باشد (نظیرانقلاب بهمن 1357 درایران). اما، اگر انقلاب بورژوائی را دموکراتیک می نامند این بدان علت است که هدف این انقلاب درآوردن دهقانان از زیر یوغ فئودالیسم و سرنگونی آن است و برپائی جامعه ای سرمایه داری که دموکراسی درآن ماهیتی بورژوائی دارد و لذا به معنای ایجاد شرایطی واقعا دموکراتیک برای کارگران و زحمت کشان نیست. براین اساس درانقلاب دموکراتیک نوین به دلیل تغییراتی که درجهان بعدازانقلاب اکتبربوجودآمد درکشورهای مستعمره و نیمه مستعمره و نیمه فئودال و همچنین به علت ضعف بورژوازی این کشورها در مبارزه با سلطه ی امپریالیسم، این وظیفه را طبقه کارگر تحت رهبری حزب کمونیست به دست گرفت تا فئودالیسم، بورژوازی کمپرادور و نیروهای وابسته به امپریالیسم را ازقدرت به زیر کشیده و امپریالیسم را نیز از کشوربیرون براند. بدین ترتیب به جای این که بورژوازی دراین کشورها دهقانان را اززیر سلطه ی فئودالیسم رها کند و به زیر سلطه ی نظام سرمایه داری بکشاند، این وظیفه را به مراتب انقلابی تر طبقه کارگر عهده دارشد تا از دیکتاتوری سرمایه داری نیزعبورنماید و دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی کارگران و دهقانان را برپا سازد که علیه فئودالیسم، سرمایه داری کمپرادور ویا بوروکراتیک و امپریالیسم بود(رجوع شود به «دوتاکتیک سوسیال دموکراسی درانقلاب دموکراتیک روسیه» ـ لنین و «انقلاب چین وحزب کمونیست چین» ـ مائو) و پس از کسب پیروزی و حاکم شدن پرولتاریا، مرحله ی بورژوا دموکراتیک این انقلاب به پایان رسید و دوران گذار به انقلاب سوسیالیستی دراین کشورها آغاز گردید. درچین مبارزات ایده ئولوژیک در درون حزب کمونیست چین بعد از پیروزی انقلاب اکتبر 1949 بین جناح انقلابی پرولتری و جناح رویزیونیستی حزب برسراین بود که آیا انقلاب دموکراتیک نوین باید ادامه یابد یا انقلاب سوسیالیستی شروع شود. دراین زمینه جالب است که تروتسکیستها به مثابه رویزیونیستهای چپ در چین قبل ازشروع این انقلاب و درزمان حاکمیت فئودالها و سرمایه داران کمپرادور، ازهمان اوایل شروع انقلاب دموکراتیک شعار انقلاب سوسیالیستی را دادند و با انقلاب دموکراتیک نوین به مقابله پرداختند و لفاظی آنارشیستی یک جانبه را به جای گردن گذاشتن به حرکت دیالکتیکی تاریخی درچین تبلیغ نمودند!!

بدین ترتیب، می بینیم که تحلیل مشخص از شرایط مشخص شیوه دیالکتیکی بررسی مسائل انقلاب به طور همه جانبه می باشد. کما این که هم اکنون درایران که طبقه کارگر بزرگ ترین طبقه درجامعه است و مناسبات سرمایه داری دهها سال است که درایران حاکم است، تشکلها و کسانی هنوز از انقلاب دموکراتیک به دلیل حل نشدن مناسبات دموکراتیک (لابد بورژوائی) دفاع می کنند درحالی که پرولتاریائی که قدرت را به دست بگیرد دراسرع وقت ـ همان طور که لنین پس ازانقلاب اکتبر بیان داشت ـ مسائل دموکراتیک را به سود استثمارشونده گان و ستم دیده گان حل می کند و مسائل زیربنائی را قدم به قدم به پیش می راند.

علاوه براین مسائل، آنچه که انقلاب اکتبر با روشنی تمام ثابت نمود این بود که خصلت جهان شمولی انقلاب سوسیالیستی باعث شد که امپریالیستها دربرابر آن متحدا صف بکشند و به قول مائو تسه دون پس از کسب قدرت مسئله «کی برکی» درچنین حالتی هنوز حل نمی شود و مبارزه طبقاتی به شدت درجامعه سوسیالیستی بین بقایای بورژوازی، خرده بورژوازی با طبقه کارگر ادامه می یابد و دراین وضعیت خرده بورژوازی عصاکش سرسختی برای بورژوازی می گردد و با نفوذ در درون حزب کمونیست و دولت پرولتری به » فتح دژ از درون» با کمک بقایای سرمایه داران داخلی و کمکهای امپریالیستی می پردازد!

خوش بختانه با رسیدن نظام سرمایه داری به پیرترین موقعیت تاریخی اش و جهانی ترشدن هرچه بیشتر سرمایه و ضعیفتر و وابسته ترشدن سرمایه های ملی به سرمایه های انحصاری جهانی، علارغم وجود بقایای تضادبین سرمایه های متوسط ملی با سرمایه های بزرگ و امپریالیستی، اکنون بیش از پیش شرایط برای تحقق انقلابات پرولتری کم و بیش هم زمان درتعداد بیشتری از کشورهای سرمایه داری فراهم ترشده است. خوداین امر مسائل مربوط به اجرای انترناسیونالیسم پرولتری را بیشتر از گذشته دردستورکار احزاب کمونیستی قرارداده است. باوجوداین، درسهای انقلاب اکتبر 1917 روسیه (25 اکتبر با تقویم سابق و 6 نوامبر با تقویم کنونی) باید چون مشعلی راهنمای کمونیستهای جهان قرارگیرد که مبرم ترین آن ایجاد ستاد رزمنده واحد طبقه کارگرمتکی بر تئوری و پراتیک انقلابی رشد یابنده طبقه کارگر در 166 سال اخیر ـ حزب کمونیست ـ می باشد.

ک. ابراهیم ـ 17 مهرماه 1392

5 پاسخ به “ازتجربه انقلاب اکتبر بیاموزیم!”.

  1. معیار صحت نظر، عمل است
    معیار حقیقت احکام پراتیک (تجربه، آزمون، آزمایش) است.
    حریفی گفته بود که حتی خورشید فروزان را نمی توان به جماعت محروم از قوه بینش نشان داد.
    اینهم دلیل صحت نظر او در کوره عمل،
    در منگنه « محک تجربه» به قول حضرت حافظ شیرازی
    تا خلایق عبرت گیرند، خاموشی گزینند و به عبث آب در هاون نکوبند

    لایک

  2. akbar

    اینطور که از نوشنه های بالا بر میاید وضع خیلی خراب است و مبارزه با بورژوازی و امپریالیسم مثل اینست که انسان بدون هیچ سلاحی باشیر مبارزه کند. وقتی اتحاد جماهیر شوروی با ان ید بیضاء و نعلیمات مارکسیست لنینیتی از امپریالیسم بترسد و جابزند کشور ما و نیکاراگوئه ویا کوبا ول معطلند و بهتر است شما کمونیستها هم دنبال یک تئوری بگردید که بدرد کشور ایران بخورد و دنبال نخودسیاه نروید

    لایک

  3. با «فروپاشی» منهم موافق نیستم. بخش غالب حزب از ترس شکست تسلیم شد. اما چرا طبقه کارگر مثل بره اخوش بدون کوچکترین تحرکی نابودی پایههای زندگی‌ خود را «قورت داد»؟؟ علت شکست از نظر اقتصادی چه بود؟ فقط جنگ سرد، یا عقب رفتن نرخ رشد اقتصادی از ده ۱۹۷۰ به بعد؟ اینها و صدها سوال دیگر البته با احتساب دیالکتیک بین سیاست داخلی‌ و خارجی‌ (امپریالسم، جنگ سرد / گرم …) ،باید پاسخ داده شوند. توجه باید داشت که طبقه کارگر و متهدینش حریف حمله ۱۸ قدرت خارجی‌ و «سفید» ها، تهاجم فاشیسم که ۲۸ میلیون کشته و زمین سوخته بجا گذاشت، بیش از ۴ دهه جنگ سرد و گرم را داشت. ولی‌ حریف گرباچوف و شرکا نشد که هیچ اصلا تکانکی هم به خود نداد؟ …….بنظر می‌رسد بجای «دیکتاتوری پرولتاریا» دیکتاتوری به آسم پرولتاریا حکم بود، یا ساده تر: حزب قیم طبقه بود و طبقه از خود اراده ی نداشت، و وقتی‌ کم‌کم بیدار شد کار از کار گذشته بود……

    موفق باشید

    لایک

  4. فروپاشی، اسطوره ی توجیهی امپریالیسم

    بلع نیکاراگوئه توسط امپریالیسم امریکا چگونه اتفاق افتاد؟
    نیکاراگوئه مورد محاصرهً اقتصادی و نظامی قرار گرفت.
    نیکاراگوئه آماج دسیسه های براندازانهً سازمان های جاسوسی شد.
    بنادر نیکاراگوئه مین گذاری شدند.
    جنگ اعلام نشده، ولی کثیف و خونینی بر ضد این کشور آغاز شد، که مغایر با کلیهً موازین حقوق بین المللی بود.
    دولت ساندینیستی در برابر این دسیسه ها مجبور به اتخاذ اقدامات تدافعی شد، تا ارتجاع داخلی و تجاوز خارجی را دفع کند.
    دولت ایالات متحدهً امریکا به عنوان مدافع سینه چاک حقوق بشر (که ظاهرا از طرف ساندنیست ها پایمال شده بود) وارد میدان شد و دولت انقلابی نیکاراگوئه را زیر رگبار تبلیغات اختناق آوری قرار داد و به جلب حمایت کلیسای کاتولیک و برخی از ارواح خیرخواه «دست چپی» نایل گردید.
    بدین طریق میدان عمل اورتگا رفته رفته تنگ و تنگتر شد و بالاخره از پا در آمد.
    پایگاه های ساندنیست ها زیر فشار اختناق اقتصادی، جنگ صلیبی ایدئولوژیک، فشار نظامی و تروریسم هدایت شده، از سوی واشنگتن و مزدوران معروف به «کونتراز» زیر ضربات هولناکی قرار گرفتند، نتیجه اش تضعیف روحیه و توان مقاومت بود.
    تنها راهی که برای نجات باقی ماند، انتخابات بود.
    در جریان انتخابات، امپریالیسم امریکا قدرت مالی و امکانات تبلیغاتی غول آسای خود را وارد عمل کرد، مردم نیکاراگوئه خونالود و مستاًصل و با کارد میر غضب بر گلو «آزادانه» در مقابل قصاب جهانی به زانو در آمدند.

    تاکتیک مورد استفاده در مورد کوبا چیزی جز این نیست.

    اکنون باید پرسید:
    آیا شکست سیستم ساندنیستی، نتیجهً یک «فروپاشی» بوده است؟
    آیا می توان سقوط فیدل کاسترو و نابودی سوسیالیسم در کوبا را (که امپریالیسم امریکا سال های سال است که تدارک می بیند) یک «فروپاشی» و یا شکست نامید؟

    طرزتفکری، که یک شکست و یا یک بحران را که زیر فشار وحشت انگیز، مستمر و همه جانبهً امپریالیسم صورت می گیرد، به عنوان یک روند درونی و خود به خودی می نامد، در بهترین حالت ساده لوحانه و یکسونگرانه است.

    مقولهً «فروپاشی» همانقدر در مورد اردوگاه سوسیالیسم بی ربط است، که در مورد نیکاراگوئه بود و یا در مورد کوبا خواهد بود.
    وقتی در سال 1947 سیاست «اختناق امپریالیستی» فرمولبندی می شد، جرج کنان ـ معمار این سیاست ـ تاًکید کرد که «ما باید در جریانات داخلی روسیه و جنبش کمونیستی اعمال نفوذ کنیم و سازمان های جاسوسی ما، که به عنوان مشاور سفیر امریکا در مسکو و در دستگاه دولتی امریکا حضور دایمی دارند، باید از کلیهً امکانات لازمه برخوردار شوند.»

    منظور این بود که «فشار وارده بر سیاست جاری اتحاد جماهیر شوروی را تشدید کنند» و این اعمال فشار تا آن حد افزایش یابد که سرانجام «به در هم شکستن و یا تضعیف جدی قدرت شوروی منجر شود.»

    آنچه امروز«فروپاشی» نام می گیرد، آنوقت صریحتر و بی پرده تر «درهم شکستن» اطلاق می شد، که ربطی به روند خود به خودی و ناگهانی «فروپاشی» ندارد، بلکه محصول توطئه ای است که طی 40 سال آزگار با صرف میلیاردها دلار و با اجیر کردن میلیون ها مزدور داخلی و خارجی پیش بینی، برنامه ریزی و اجرا شده است.

    همانطور که جرج کنان در نظر داشت، « باید تناسب قوای اقتصادی، سیاسی و نظامی در مقیاس جهانی، چنان تغییر یابد، که غرب بتواند هر لحظه در بارهً بود و نبود جنبش کمونیستی و اتحاد جماهیر شوروی تصمیم بگیرد.»

    ترومن که در سال ۱۹۴۴ به عنوان معاون فرانکلین روزولت کار در دستگاه اجرایی آمریکا را آغاز کرده بود، پس از مرگ ناگهانی وی ریاست این دستگاه را بر عهده گرفت.
    آلمان در ماه مه ۱۹۴۵ تسلیم شد و ترومن در ژوئیه همان سال در کنفرانس پتسدام حضور یافت تا در بحث‌های مربوط به طرح‌های توافق برای اروپای پس از جنگ شرکت کند.
    ترومن برای پایان دادن به جنگ آمریکا و ژاپن دستور پرتاب بمب‌های اتم به شهرهای هیروشیما و ناکازاکی را صادر کرد.
    وی بار دیگر در سال ۱۹۴۸ به عنوان رئیس جمهور آمریکا برگزیده شد.
    ترومن در دور جدید زمامداری ‌اش با مسائل جدیدی از جمله جنگ سرد با اتحاد جماهیر شوروی، اجرای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، جنگ کره و غیره سر و کار داشت.

    از این رو باید درهم شکستن اردوگاه سوسیالیستی را در چارچوب یک زورآزمایی بی رحمانه که «جنگ سرد» نام گرفته، مورد مطالعه قرار داد.
    «جنگ سرد» بر سراسر سیارهً زمین بال گسترد و دهه های متمادی ادامه یافت.
    چند و چون «جنگ سرد» را جیمز دولیتل ـ ژنرال امریکایی ـ در اوایل سال های 50 چنین فرمولبندی کرد:
    «این بازی هیچ قاعده ای نخواهد شناخت.
    هنجارهای متداول رفتار بشری، دیگر برسمیت شناخته نخواهند شد.
    ما باید یاد بگیریم، دشمنان مان را با طرق و وسایلی شقه شقه کنیم، مورد سابوتاژ قرار دهیم و نابودشان کنیم، که بمراتب بخردانه تر، پیشرفته تر و کارآتر از طرق و وسایلی اند، که آنها علیه ما بکار می برند.»

    آیزنهاور نیز به نتایج دیگری نمی رسد و تصادفی نیست، که از پست فرماندهی کل قوای نظامی ایالات متحدهً امریکا در اروپا به ریاست جمهوری امریکا ارتقا می یابد.

    کشاکش معروف به «جنگ سرد» نه تنها به عرصهً استفاده از کلیهً وسایل ممکن (جاسوسی، توطئه، کودتا و…) بدل می شود، بلکه در بسیاری از نقاط جهان (مثلا در کره) به جنگ های واقعی و خونین می انجامد.

    ترومن، در سال 1952 تصمیم می گیرد، که به عملیات نظامی پایان دهد، ایدهً ویرانگرتری به ذهنش رسیده است که در یادداشت های روزانه اش چنین روی کاغذ می آید:
    «ما می توانیم، به اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری خلق چین اولتیماتوم بدهیم و برای شان پیشاپیش روشن کنیم، که در صورت عدم توجه به آن، شهرهای مسکو، سن پطرزبورگ، موکدن، ولادی وستوک، پکن، شانگهای، پورت آرتور، دایرن، اودسا، استالینگراد و کلیهً مؤسسات صنعتی در چین و شوروی نابود خواهند شد.»

    این فقط یک ایدهً استثنایی موقتی نیست.
    در گرماگرم جنگ کره، جمهوری خلق چین بارها مورد تهدید بمب اتمی قرار می گیرد و با توجه به تجربهً وحشت انگیز هیروشیما و ناکازاکی، که طولی از آن نمی گذرد، می شود به جدی بودن این تهدید پی برد.

    آری، «جنگ سرد» با شکست اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسید ولی کی آغاز شده بود؟

    آغاز «جنگ سرد» در ایامی است که جنگ جهانی دوم هنوز شعله می کشد.
    هیروشیما و ناکازاکی با خاک یکسان شده اند، اگر چه ژاپن دیری است، که شکست خورده و حاضر به تسلیم بوده است.
    ولی آماج اصلی بمب اتمی، بیشتر از ژاپن، اتحاد جماهیر شوروی است.
    بسیاری از مورخین معروف امریکایی، با اتکاء بر اسناد و مدارک موجود، به این حقیقت امر اقرار می کنند.

    برای خط و نشان کشیدن به کشور شوراها، تصمیم گرفته می شود، که بمب وحشت انگیز اتمی، نه بر منطقه ای کویری، بلکه بیدرنگ بر دو شهر بزرگ ـ هیروشیما و ناکازاکی ـ پرتاب شود، تا حکومت شوراها گوشی دستش بیاید، که تناسب قوا در جهان بعد از جنگ از چه قرار است و ایالات متحدهً امریکا برای حفظ هژمونی خود، حاضر به ارتکاب هر جنایتی است.

    وینستون چرچیل نیز آمادگی خود را اعلام می کند، که در صورت لزوم «کلیهً مراکز صنعتی روسیه را با خاک یکسان کند»، وقتی که وزیر خارجهً امریکا ایستیم سون مدتها خیال «مجبور کردن شوروی، به تغییر سیستم حکومتی و یا تغییر بنیادی آن» را در سر می پروراند.

    پارادوکس در این است، که سران نظامی امریکا، در مقابل اجرای نقشهً بمباران اتمی ژاپن مقاومت می کنند و مورد بی مهری حضرات قرار می گیرند.
    آنها استفاده از بمب اتمی را بربرمنشانه می نامند، که به امحای هر موجود جانداری می انجامد و رحمی بر زن و بچه و پیر و بیمار نمی کند و فرقی با تسلیحات شیمیایی و باکتریولوژیک ندارد، که از سوی کونونسیون ژنو ممنوع اعلام شده است.
    گذشته از این ژاپن شکست خورده است و حاضر به تسلیم است.

    این سران نظامی غافلند، از این که آماج اصلی بمب اتمی، در واقع نه ژاپن، بلکه کشور شوراها ست، کشوری که قادر به مقاومت در برابر نقشه های ترومن است.
    ترومنی، که در پی تبدیل ایالات متحدهً امریکا به ژاندارم بین المللی است.
    این سیاست در یک نشست کابینه در 7 سپتامبر سال 1945 میلادی فرمولبندی شده است.

    وقتی افکار عمومی امریکا، از جنایت وحشت انگیزی که در شهرهای هیروشیما و ناکازاکی رخ داده است، مطلع می شود، موج انزجار و نفرت سراسر کشور را فرا می گیرد.

    از این رو ست، که ایستیم سون، در سال 1947 با انتشار مقاله ای که در همهً مطبوعات کشور با تیتری درشت چاپ می شود، به سرهمبندی کردن افسانهً سراپا دروغی دست می زند، که گویا قتل عام مردم این دو شهر، لازم بوده تا جان میلیون ها انسان نجات داده شود.

    بسیاری از تاریخ نگاران امریکایی، با اشاره به بی پایه بودن این ادعای او، اعلام می کنند، که هدف اصلی او از سوئی، متوقف کردن موج اعتراض عمومی و عادت دادن مردم امریکا به استفاده از تسلیحات اتمی و عادی قلمداد کردن آن و از سوی دیگر، خط و نشان کشیدن به شوروی بوده است.

    در این زمان در ژاپن حادثهً دیگری رخ می دهد، که فهم بهتر چند و چون «جنگ سرد» را تسهیل می کند.
    قیصر ژاپن با حملهً تجاوزگرانه به چین، دست به جنایت بی سابقه ای زده بود.
    صدها هزار اسیر جنگی، به عنوان موش آزمایشگاهی، برای آزمایش تسلیحات میکروبیولوژیکی و شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته بودند و علیه مردم عادی شهرهای مختلف بمب های باکتریولوژیکی پرتاب شده بود و نتیجهً همه این آزمایشات بدقت علمی یاد داشت شده بود.
    امریکا اعلام می کند، که برای مسئولین مستقیم این جنایات و برای اعضای واحد بدنام و قسی القلب موسوم به 731 ژاپن، مصونیت جانی قایل خواهد شد، اگر آنها نتایج این آزمایشات را در اختیار امریکایی ها قرار دهند.

    اکنون دیگر در «جنگ سرد» نه تنها بر تسلیحات اتمی، بلکه همچنین به تسلیحات باکتریولوژیکی توسل جسته می شود.

    شروع «جنگ سرد» و پایان جنگ جهانی دوم، به همدیگر پیوند خورده اند.
    برای کشف این پیوند، لازم نیست، منتظر سال 1945 باشید.
    اظهارات ترومن، بلافاصله بعد از حملهً هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی، از این مساًله پرده برمی دارد.
    در این مرحله، ایالات متحدهً امریکا هنوز رسما وارد جنگ نشده است، ولی عملا در کنار بریتانیای کبیر است.
    رئیس جمهور آتی ایالات متحدهً امریکا صریحا اعلام می کند، که او به هیچ وجه نمی خواهد، که هیتلر را برندهً این جنگ ببیند.
    ولی بلافاصله اضافه می کند :
    «اگر ما ببینیم، که آلمان در آستانهً پیروزی است، باید به روسیه کمک کنیم و اگر دیدیم که امکان پیروزی روسیه موجود است، باید به آلمان کمک کنیم.
    لب مطلب، اینکه ایندو باید مجبور شوند، حد اکثر تلفات را بدهند.»

    ترومن، بی اعتنا به اتحاد ایالات متحدهً امریکا با بریتانیای کبیر، که عملا با اتحاد جماهیر شوروی در جنگ علیه فاشیسم متحد شده است، طالب ریختن سیلی از خون از پیکر کشور شوراها ست.

    در همین زمان، لرد برابازون، وزیر انگلستان در سر می پروراند:
    «من اگرچه مجبور به استعفا شده ام، ولی برای کسی پنهان نیست، که محافل پرنفوذی در بریتانیای کبیر، اتحاد جماهیر شوروی را، اگرچه اکنون متحد ما ست، دشمن آشتی ناپذیر خود می دانند.»

    ترومن، که در سال 1944 میلادی، معاون رئیس جمهور و یک سال، بعد رئیس جمهور شده بود، جز تحقق بخشیدن به برنامهً اعلام شده، در سال 1944 خود، سودائی در سر ندارد.
    برای فرانکلین روزولت، که ترومن یک سال تمام، معاونش بود، هم هدفی جز تضعیف اتحاد جماهیر شوروی وجود نداشت.

    در روزهای پایانی جنگ، وقتی معلوم می شود، که نه بریتانیای کبیر، بلکه اتحاد جماهیر شوروی، به عنوان رقیب مهم هژمونی جهانی امریکا از جنگ بیرون خواهد آمد، روزولت استراتژی نظامی اش را فورا تغییر می دهد.

    این امر برای هیلگروبر، مورخ آلمانی نیز پوشیده نمانده است:
    « نتیجه این تغییر استراتژی این شد، که اتحاد جماهیر شوروی تلفات بمراتب سنگینتری برای پیروزی نهایی بر آلمان تقبل کند.
    روزولت، بجای 215 لشگر که در «برنامهً پیروزی» پیش بینی شده بود، در مجموع 89 لشگر وارد جنگ کرد و سهم نیروهای دریایی و هوایی را بالا برد.»

    برای فهم بهتر «جنگ سرد» بهتر است، قدری عقبتر بنگریم:
    آندره فونتین، کتاب خود تحت عنوان «تاریخ جنگ سرد» را با انقلاب اکتبر آغاز می کند و از این حقیقت امر پرده برمی دارد، که جنگ باصلاح «سرد»، جنگ سرد و گرم بوده است.
    از اکتبر 1917 تا 1953 (سال مرگ استالین)، آلمان و دولت های انگلوساکسن، مرتب رل عوض می کنند.
    بعد از تجاوز آلمان ویلهلمی (تا زمان صلح برست ـ لیتوفسک)، نخست اتحاد آنها، بعد ظهور هیتلر و بالاخره «جنگ سرد» ـ به معنی محدود کلمه ـ فرامی رسد، که شروعش به دهه های قبل می رسد و حتی به جنگ جهانی اول و دوم اتصال می یابد.

    امپریالیسم در مبارزه بر ضد اتحاد جماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیستی آمیزه ای از فشار اقتصادی، ایدیولوژیکی و نظامی را بکار می گیرد.
    همان آمیزه ای که برای در هم شکستن حکومت ساندنیست ها در نیکاراگوئه و برای از هم پاشاندن سیستم سیاسی ـ اجتماعی کوبا بکار برده و می برد.
    این همان آمیزه ای است که بر ضد سایر کشورها مثلا عراق، ایران، لیبی و مدت زیادی است که بر ضد چین بکار برده می شود.

    این فرم جدید، متنوع و پیشرفتهً جنگ در طی سال های متمادی، در تهاجم مداوم بر ضد کشور شوراها بتدریج تصحیح و تکمیل شده است.
    هربرت هوفر، یکی از سردمداران ایالات متحدهً امریکا می گوید:
    «ارسال سرباز به روسیهً شوروی، به معنی قراردادن آنها در معرض سرایت افکار بلشویکی خواهد بود.
    ما باید به محاصره اقتصادی کشورهای اردوگاه سوسیالیسم دست زنیم و کشورهایی را که نسبت به اتحاد جماهیر شوروی سمپاتی دارند، به تحریم اقتصادی تهدید کنیم.»

    جرج کله مان، نخست وزیر فرانسه، که از شنیدن پیشنهاد هوفر سر از پا نمی شناخت، اظهار داشت که محاصرهً اقتصادی یک سلاح ویرانگر و کارا ست و امکان موفقیت آمیز گشتنش بمراتب بیشتر از مداخلهً نظامی است.

    گرامشی انزجار خود را از این سیاست امپریالیسم اعلام کرده و گفت:
    «یا پول، یا مرگ!
    یا تن دادن به یوغ سرمایه داری و یا مرگ از گرسنگی!»

    سلاح ویرانگر دیگری که از زمان آغاز «جنگ سرد» ـ به معنی محدود کلمه ـ مورد استفاده قرار می گیرد، عبارت است از توپخانهً ایدئولوژیکی و تبلیغاتی امپریالیسم.

    هریمن، سفیر ایالات متحدهً امریکا در مسکو، در نوامبر 1945 گشودن جبههً جدیدی را پیشنهاد می کند:
    «تردیدی نیست که ما می توانیم، دست به انتشار روزنامه و مجله بزنیم، ولی تاًثیر کلام چاپ شده ناچیز است.
    اگر ما فرستنده های رادیویی قوی به زبان خلق های مختلف اتحاد جماهیر شوروی دایر کنیم، می تواند بمراتب مؤثرتر واقع شود.
    این امر بارها و بارها تاًیید شده است.»

    این تجربه را امپریالیست ها از نازی ها آموخته بودند.
    هیتلر هم برای تحکیم پایگاه اجتماعی خویش به فرستنده های رادیویی متوسل شده بود.
    برای در هم شکستن سیستم سوسیالیستی، علاوه بر فرستنده های رادیوئی، تسلیحات دیگری نیز مستقیم و غیرمستقیم مورد استفاده قرار می گرفتند.

    اریک هوبس باوم دوره «جنگ باصطلاح سرد» آغاز شده از 1945 ـ 1946 را «جنگ جهانی سوم» می نامد، جنگی که به شکل بغرنجتر و اسرار آمیزتری شعله می کشد.

    صفت «سرد»، برای جنگی که مرحلهً آخرش با هیروشیما و ناکازاکی شروع می شود، نامناسب است.
    «جنگ سرد»، بر خلاف جنگ های متداول، که هرازگاهی در گوشه ای از کرهً زمین شعله ور می شوند، جنگی است که در برخی مقاطع تاریخ چنان «داغ» می شود، که خطر تبدیل سراسر و یا بخش مهمی از سیارهً زمین به جهنمی را از پیش چشمان نگران بشریت عبور می دهد.

    اگرچه در رویارویی دو قدرت متخاصم اصلی، رسما صحبت از مبارزهً سیاسی ـ دیپلوماتیک، اقتصادی و تبلیغاتی است، ولی زورآزمایی نظامی چنان دهشتناک است، که هیچ کوری نمی تواند نبیند.

    زورآزمایی نظامی اگر هم به درگیری مستقیم و یا غیر مستقیم نانجامد، می تواند، عواقب هولناکی بجای گذارد.
    تاًثیر مخرب آن بر اقتصاد و سیاست کشورها، بر مناسبات میان مردم تک تک کشورها و روابط بین المللی بسیار جدی است.

    مقوله «فروپاشی» در این مورد، یک حقه و ترفند سرهمبندی شده از سوی نظریه پردازان کاپیتالیستی و امپریالیستی است.

    لاشخورها با چنگ و دندان خون آلود، به رقص و پایکوبی برخاسته اند و ادعا می کنند که سیستم اقتصادی ـ اجتماعی در اتحاد جماهیر شوروی و امریکای لاتین صرفا بدلیل ضعف درونی، غلط بودن مارکسیسم ـ لنینیسم و عدم همخوانی سیستم سوسیالیستی با روحیهً بشری از درون و بطور خود به خودی فرو پاشیده و یا دچار بحران شده است و نتیجه می گیرند که سیستم سرمایه داری نظامی پرثبات، بحق، جاودان و بی جانشین است، ولی سیستم سوسیالیستی و راه رشد غیرسرمایه داری اصولا غلط و محکوم به شکست است.

    نشخوار مقولهً «فروپاشی» از سوی هرکس هم که باشد، فقط برای تاجگذاری بر سر فاتحان این نبرد مرگ و زندگی است و بس.

    اگر این مقوله به مذاق خیل عظیمی از چپ ها و باصطلاح کمونیست ها و بویژه ماورای انقلابیون و کمونیست های افراطی دو آتشه خوش می آید، نشانگر ورشکستگی و فلاکت سیاسی و ایدئولوژیک آنها ست و لاغیر.

    رد مقولهً «فروپاشی» اما به معنی شانه خالی کردن از تحلیل تاریخی سرسختانه سوسیالیسم واقعا موجود و جنبش بین المللی کمونیستی نیست و نمی تواند هم باشد.

    بلکه درست برعکس، یک همچو تحلیلی فقط وقتی ممکن خواهد شد، که به واقعیت جنگ جهانی سوم پی ببریم.
    این تحلیل سرسختانه را لیکن نمی توان با تسلیم طلبی عوضی گرفت و لذا انتقاد از روحیهً ورشکستگی سیاسی ـ ایدئولوژیک و عقب ماندگی مذهبی را، که بعد از شکست سوسیالیسم در صفوف جنبش کمونیستی رخنه کرده است، باید بی چون و چرا تا پایان تلخش ادامه داد.

    لایک

  5. akbar

    جناب کاف ابراهیم
    از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
    اتحاد جماهیر شوروی کشور پهناوری بود باکلیه امکانات طبیعی و بنظر من امپریالیسم نمیتوانست انرا مانند کشور ما یا کوبا تحربم و یا محاصره اقتصادی کند و دارای رهبرانی بود که در مدارس حزبی تعلیمات مارکسیسم لنینیسم دیده بودند ولابد مانند بقیه کمونیستها همه ترفندهای امپریالیستها را درک میکردند بنابراین به این رهبران تهمت گول خوردن و ترسیدن از یک مارکسیست لنینیست بعید است و میخواهم نتیجه بگیرم فروپاشی ان داخلی بود نه فشار خارجی .حال از شما میخواهم با وضعیت فعلی یعنی اینکه روسیه اکنون بسیار صنعتی تر از 1917 میباشد و مردم ان بسیار بیشتر از سایر کشورها با مارکسیسم لنینیسم اشنا هستند برای من بگوئید ایا بزودی دیکتاتوری پرولتاریا در انجا برقرار خواهد شد
    ایا با توجه به امکانات امپریالیستها و نیروی نظامی (با بودجه ای حدود2هزار میلیارد دلار)
    درسال برای کشورهای ضعیفی مثل ما امکان ضدیت با انها وجود دارد ایا نباید صبر کرد تا کشورهای صنعتی توسط پرولتاریا قبضه شوند و بعد خواهی نخواهی نوبت مابشود

    لایک

Designed with WordPress