داستانی کهنه از خاورِ در آتش
کمونیستها و ترور سردار سلیمانی
مسعود بهرامی
دریافت متن کامل در فورم پی دی اف از اینجا
مادامی که افراد فرانگیرند که در پس هر یک از جملات، اظهارات و وعده وعیدهای اخلاقی، دینی، سیاسی و اجتماعی منافع طبقات مختلف را جستوجو کنند، در سیاست همواره قربانی سفیهانهی فریب و خودفریبی خواهند بود.1
نیمنگاهی به نقشهی سیاسی خاورمیانه کافی است تا درک کنیم این منطقه از جهان چه نقشی در اقتصاد سیاسی جهان ایفا کرده و از چه جایگاهی برای قدرتهای امپریالیستی برخوردار است. خاورمیانه از دیرباز (حدوداً از آغاز قرن بیستم) منطقهای بسیار پراهمیت برای استثمارگران بوده است. اولین قدرت امپریالیستیای که دستاندازی به این منطقه را آغاز کرد بریتانیا بود. آنان چیزی حدود نیمی از منطقه را به استعمار خود درآورده بودند و روی باقی نواحی، مانند ایران، نیز کنترلی جدی داشتند.
پس از جنگ جهانی دوم و افول بیش از پیش قدرت بریتانیا، قدرت امپریالیستی جدیدی در این منطقه به نقشآفرینی پرداخت که رویکردش به استعمار متفاوت با رویکرد سلف خویش بود. امپریالیسم آمریکایی، به جای استعمار کشورها، به بورژوازی ملی آنان کمک میکرد تا از یوغ استعمار رها شوند و دول سرمایهداری ملی را راهاندازی کنند و در مقابل، سود خود را از استثمار مضاعف پرولتاریای این دولتـملتهای جدید به دست میآورد. در این مرحله بود که دول جدیدی در خاورمیانه سر از تخم درآوردند، مانند دولت عراق، عربستان سعودی، اردن و… این دولتها ناچار بودند تا سیادت امپریالیسم آمریکایی را بر خود بپذیرند، چرا که این را یگانه راه توسعه و گسترش انباشت در خاک خود مییافتند. ایالات متحده نیز سرخوش از چنبره زدن بر پایتخت انرژی جهان هرچه بیشتر پیشروی میکرد و بر استثمار پرولتاریای خاورمیانه میافزود و با جنگآفرینیهای روزمرهی خود آرامش را از این منطقه دریغ میکرد تا هرچه شدیدتر بتواند شیرهی جان طبقات کارگر این منطقه را بمکد. سیاستهای تحمیلی نهادهای آمریکاییِ بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی نیز بیش از پیش این استثمار را شدت بخشید تا خاورمیانه برای سالها منبع سودی باشد برای آمریکا و چماقی باشد بر سر دشمنانش، از جمله اتحاد جماهیر شوروی و چین.
اما جهان برای ایالات متحده آن گونه که خواهانش بود پیش نرفت. افول هژمونی آمریکا، که با فروپاشی نظام اقتصادی برتون وودز آغاز شد، حتی با مُسکن مقطعی همچون پایان تاریخ (!) و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق نیز متوقف نشد و این سرآغاز دورانی جدید برای ایالات متحده بود. آمریکا حالا دیگر یگانه ابرقدرت اقتصادی جهان نیست، از آن توان هژمونیک سابق برای یکدست ساختن صدای ایادیاش، از اروپا گرفته تا شیوخ خاورمیانه، نیز خبری نیست و آنان مجبورند به شیوهی جدیدی از سیاستورزی روی بیاورند. شیوهی ترور، که خود را با حملهی وحشیانهی آمریکا به عراق و افغانستان نشان داد. آمریکا با وجود تلفات سنگینی که در این حملات متحمل شد، هرگز نتوانست به خواستههای خود در این دو کشور دست یابد و با موفقیت باتلاق عراق و افغانستان را ترک کند. آنان هنوز در این دو کشور حضور نظامی دارند، اما در هر دوی این کشورها دولتهایی بر سر کارند که مرید مهمترین رقیب آمریکا در خاورمیانه، یعنی جمهوری اسلامی، هستند. همچنین تهاجمات نظامی آمریکا در سوریه نیز با شکست مفتضحانهای به پایان رسید، آنچنان که در سوریه هنوز دولت اسد بر سر کار است و مهمترین منافع اقتصادی در این کشور به روسیه و جمهوری اسلامی رسیده است. آمریکا، که امروز به دلیل افول توان اقتصادی و تا حدودی نظامیاش دیگر توانایی به سرانجام رساندن تمام و کمال سیاستهای متداول پیشین (از جمله رژیم چنج) را در خود نمیبیند، پروایی نیز از سرانجام واقعی آن سیاستها، یعنی وضعیت انهدام اجتماعی، نیز ندارد. سیاستهای متداول امریکا در سوریه و ایران موفقیتی به دست نیاورده است، اما نتیجهاش در لیبی بر همگان واضح است. اما آخرین حرکت آمریکا، یعنی دست زدن به ترور فردی، امروز بیش از هر زمانی افول هژمونی این دولت را به جهانیان نشان میدهد، تروری که دولت این کشور برای انجام دادنش حتی نتوانست جناحهای سیاسی همسو با خود را نیز قانع کند، چه رسد به جهانی که روزی جهان آمریکایی نام داشت.
تروریسم آمریکایی و افکار عمومی در ایران
پس از اعلام ترور قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران، واکنش عدهای چه در ایران و چه در عراق شادی و سرور بود، گویی سپاه پاسداران است که سالهاست خاک عراق را اشغال کرده است و موجبات کشتار میلیونها عراقی را فراهم آورده است یا سپاه پاسداران است که منطقهی خاورمیانه را به قرق خود درآورده و به جنگافروزی و استثمار ملل مختلف این نقطه از جهان مشغول است. این رویه در بخشی از چپ ایران نیز در زنندهترین حالت خود هویدا بود. این چپ نه فقط آن گونه که مارکس و لنین به رویدادها از منظر پرولتاریا مینگریستند نمینگرد، بلکه با تروریست خواندن سلیمانی، که خود قربانی ترور شده است، نشان میدهد که ذهنش فقط و فقط در حد مفاهیم لیبرالی قادر به فهم است، مفاهیم لیبرالیای که خود متناقض خویشاند و در این ترور بهدرستی نشان دادند چیزی جز واژههایی پوشالی نیستند. ترور مقام نظامی یک کشور در خاک کشور سوم که با اطلاع مقامات آن کشور در آنجا حضور داشته خود نافی تمام تعهدات و عبارات ضدتروریستیای است که در جهان لیبرال از طریق تمامی رسانهها مخابره میشوند. اما چپ پروغرب جشن و سرور گرفته و خود را از ترور شدن یک «تروریست» شادمان نشان میدهد. بخش دیگری از چپ نیز، یعنی چپ محور مقاومتی، بدون هیچگونه توجهی به نقش و جایگاه سلیمانی، او را نماد مقاومت و قهرمان خود معرفی و سعی میکند سلیمانی را شخصیتی نشان دهد که قهرمان فرودستان و طبقهی کارگر، مخالف سرمایهداری و به دنبال ایجاد برابری در بین تودههای خاورمیانه بوده است.2 هر دوی این تصوراتِ غلط نشان میدهد که این دو جناح از سطح فاهمهای هگلی بالاتر نرفتهاند و هر روند و رخدادی را امری مجرد در نظر میگیرند، امری که بیمیانجی و جداافتاده در جهانی است که همه چیز در آن بدون وساطت پیش میرود. در حقیقت، برای اینان هر اتفاقی مانند ترور سلیمانی نه امری است که پیشایندها و پیامدهای خاص خود را در چارچوبی کلی داراست، که امری است خودسامان و با هیچ امر کلیای در پیوند نیست. به همین دلیل است که بخشی از اینان هلهلهکشان از این ترور همچون اتفاقی خوشایند استقبال میکنند و همنوا با ترامپ از اقدام علیه تروریسم دم میزنند و بخشی دیگر از کشته شدن «فرماندهان مقاومت»3 مویه سر میدهند. این دو جناح نه فقط درکی از فرایند دیالکتیکی اندیشه ندارند، بلکه عملاً جایگاه طبقاتیشان نیز جدا از طبقهی کارگر است. بخشی از آنان، یعنی چپ پروغرب، ماجرا را فقط از نگاه طبقهی متوسط مبتذل و سرنگونیطلبی به نظاره نشسته است، که اوج افق سیاسیشان رفتن جمهوری اسلامی به مدد اتحاد تمام نیروهای سیاسی از اولتراـلیبرالها و فاشیستها گرفته تا نیروهای امپریالیستیاند. بخش دیگر، یعنی محور مقاومتیها، در عمل کارگزاران سرمایهداری پروشرق ایران و به دنبال دستیابی ایران و محور موهوم مقاومتش به حکمرانی منطقهاند و به ماجرا نه از نظرگاه پرولتاریا، بلکه از نظرگاه بخشی از سرمایهداری ایران مینگرند.
اما چگونه میتوان از منظر طبقهی کارگر این رویداد را به نظاره نشست؟ بیشک همهی کمونیستهای ایران نیک میدانند که نظام سرمایهداری جمهوری اسلامی مانند سایر همتایان خود نظامی است سرکوبگر و متوحش و نیروهای نظامی و سیاسی و اقتصادی در این حکومت نیز، مانند سایر حکومتهای سرمایهداری، درهمتندیدهاند و هرگز جدا از یکدیگر نمیتوان آنان را شناخت. اما آیا این امر بدین معناست که ما در نظارۀ تنش و درگیری مابین دو نظام سرمایهداری باید بیطرف بمانیم؟ خیر. بیطرفی در سیاست معنایی نخواهد داشت و بیطرفی در این نبرد عملاً در جانب طرف قدرتمندتر ایستادن است. ایالات متحدهی آمریکا، در جایگاه نیرویی امپریالیستی، در صدد است ایران را به ورطهی جنگی نابودگر بکشاند، جنگی که در اولین صحنهاش شاهد پرواز جنگندهها بر فراز زیرساختهای اساسی ایران و به آتش کشیدن تمام این زیرساختهایی خواهیم بود که برای مبارزهی طبقاتی ضروریاند. بنابراین، تجاوز نظامی ایالات متحده به ایران به معنای انحلال مبارزهی طبقاتی است. علاوه بر آن باید دانست که حتی اگر چنین جنگی رخ دهد، کسانی از آن بیشترین صدمه را خواهند دید که چپ پروغرب، که امروز باید آن را چپ جنگطلبـویرانیطلب نامید، داعیهدار همبستگی با آنان است: طبقهی کارگر.
اقدام تروریستی آمریکا علیه قاسم سلیمانی و فرماندهان حشدالشعبی را باید در این بافت بررسی کرد که این اقدام دلالت بر چه چیزی خواهد کرد، اقدامی که شعلههای جنگ و ناآرامی را در منطقه شدت خواهد بخشید. این همان چیزی است که آمریکا امروز خواهان آن است: جنگ، چرا که امپریالیسم برای فرار از بحران ریسمان دیگری برای چنگ زدن نمییابد. در چنین شرایطی حمایت از اقدام تروریستی ایالات متحده نه به معنای آنچه چپ پروغرب با وقاحت مقابله با دیکتاتوری مینامد، که به معنای حمایت از اقدام نظامی آمریکا علیه ایران است و این خود به معنای ویرانیطلبی و انحلال هرگونه مبارزهی طبقاتی است. چپ پروغرب نه به دلیل نفهمیدن این موضوع، که به دلیل جایگاه طبقاتی خود است که به این موضع کشیده شده است. این جایگاه طبقاتی به این چپ اجازه نمیدهد تا از منظری پرولتری به ماجرا نگاهی بیفکند و تأثیر آن را در انکشاف مبارزهی طبقاتی در ایران و سایر کشورهای خاورمیانه بسنجد، که این در نهایت به بخشی از بازوی تبلیغاتی امپریالیسم در خاورمیانه تبدیلش میکند، همانطور که در سایر بزنگاهها چنین جایگاهی را اشغال کرده است. این جناحْ بال چپ جنبش ارتجاعی سبز را شکل داد، در دیماه و آبانماه به دنبال فراروی از مسائل معیشتی و الحاق اعتراضات طبقهی کارگر به پروژهی رژیم چنج بود و در نهایت، اعتراضات کارگری هفتتپه را به محاق کشاند. به همین دلیل، نباید انحراف این چپ را اتفاقی دانست، بلکه این چپ از اساس پایگاه طبقاتی خود و شیوهی تحلیل خود عملاً پرولتری نیست و آنچه برایش اهمیت دارد نه پیشبرد مبارزهی طبقاتی، که براندازی به هر شکلش است، چه از طریق انقلاب مخملی، چه از طریق پیش کشیدن هویتهای قومی و مذهبی و در نهایت چه از طریق مداخلهی نظامی ایالات متحده و اقمارش.
نقد بیامان سیاستهای ضدکارگری چپ پروغرب و محور مقاومتی بدون تحلیل مبتنی بر سیاستورزی طبقاتی یا به فرقهگرایی خواهد رسید یا به ابتذالی همچون ابتذال این دو دسته از چپ. تحلیل کمونیستی همواره مبتنی بر سیاستورزی طبقاتی پرولتری است.
مسعود بهرامی
دیماه 1398
1. لنین، سه منبع و سه جزء در مارکسیسم.
2. از نظرگاه تحلیل طبقاتی، خود مداخلهی امپریالیسم و اعمال ترور علیه دولتهای منطقهای است که به طور کلی محکوم میشود، ولی برای این چپ، ترور «ترور فرماندهان مقاومت» است.
3. مهدی گرایلو در بلاهتنامهای که دربارهی ترورهای اخیر منتشر کرده، ضمن لاپوشانی سرگشتگی و گیجی خود و ناتوانی از ارائهی تحلیلی از دلایل وقوع این ترورها، پشت عبارات پرتکلف و فخرفروشیِ همیشگیاش، ظهور چهرههایی با قابلیت نظامی و سیاسیِ برجسته در بدنهی جمهوری اسلامی را نه در بستر موفقیتهای منطقهای این دولت که خود ناشی از روندهای کلان اقتصادی و سیاسی در جهان است، که چون چیزی خودجوش و ذاتیِ شخص سلیمانی میبیند، چیزی که هم امپریالیسم آمریکا و هم جمهوری اسلامی در آن متفقالقولاند:
«مسئلهی قابلیتهای فردیِ یک حضور فرهمندانه و تبعاً نفوذِ اخلاقی و معنویای مطرح است که باعث میشود نوعی رهبری کارآمد به طور خود به خودی در شخصی خاص بروز کند.» هم جمهوری اسلامی و هم ایالات متحده به منزلهی قدرتهایی بورژوایی خود را متعهد میدانند به پنهان کردن روندهایی که باعث عروج قدرت نظامی ایران در کنار ضعف ساختاری ایالات متحده در طرح یک عملیات راهبردی سیاسی و نظامی در منطقه میشود. به هر حال، هر دوی این قدرتها هر یک در سطح توان خود در نهایت بازتولید سیادت انباشت سرمایه را در افق خود دارند و آگاهی کارگران از وجود بحران جهانی انباشت چیزی نیست که به نفع هر دوی این قدرتها باشد. برای همین است که در ادبیات هر دوی آنها حضور نظامی ایران در منطقه ناشی از چیزی «نامننهادنی» و خارج از منافع سرمایهدارانه است و همچنین پیروزیهای اخیر آنها از قابلیتهای فردی و ایمان (از نظر آمریکاییها، میشود ایدئولوژیک بودن) و از این قبیل چیزها ناشی میشود. گرایلو و چپ موسوم به محور مقاومتی با «منطق امپریالیسم» میخواهد به جنگ آن برود، کاری که اگرچه دولت ایران تا کنون در آن موفق بوده، ولی اگر نتواند آن را به شکل نوینی از آرایش قوا و نوع جدیدی از بلوکبندی جهانی پیوند زند، دیری نخواهد پایید که با روندی سریع از اضمحلال رو به رو خواهد شد.
7 پاسخ به “داستانی کهنه از خاورِ در آتش – کمونیستها و ترور سردار سلیمانی”.
نوش بحال مریخی، فقط یک مریخی میتونه از قلم نویسنده مقاله سر. در بیاره.
لایکلایک
به مریخی عزیز
از امیر عزیز پرسیدم، از شما نیز میپرسم، این افراط مواضع گرایلو در «صرف نظر از افراط مواضع گرایلو» به چه معناست؟ لطفا توضیح دهید.
یعنی کمی در مواضعش تفریط کند؟ مثلا یک موضع درستی وجود دارد که اشتباه گرایلو در افراطی کردن آن موضع است؟ اگر از منظرتان وجود دارد کدام نظرگاه و موضع است؟
گرایلو کجاها را افراط میکند؟ باید در کجاها تفریط کند؟
ممنون میشوم اگر توضیح دهید
لایکلایک
بی خیال !!! صرف نظر از افراط مواضع گرایلو، قلم او انصافا جذاب است
لایکلایک
به امیر عزیز:
نوشته اید: مسعود با طرد واقعیت عینی به ذهنیگرایی میرسد و «خود» را نماد مقامت میبیند. آیا میلیونها انسان در پاکستان هند یمن حلب و لبنان و عراق و ایران مسعودها را نماد میبینند یا سلیمانی ها را؟
۱- گمان نکنم مسعود خود را نماد مقاومت دانسته و یا لااقل از متن چنین برداشت نمی شود. کمونیست نماد یک چیز میتواند باشد و ان هم نماد کمونیسم است.
۲- میلیونها انسان دیگر هم در همین سرزمینهایی که نام بردین، و در کل میلیاردها انسان جهان افراد یا چیزهایی دیگر را نماد میدانند. این که نشد استدلال. آقای مسعود یک اعلان نظر و تحلیلی بر ترور قاسم سلیمانی کرده و نقد کرده خطوط دیگر را.
۳- گفته اید: گرایلو اغراق میکند. یعنی درست میگوید و اغراق میکند؟ اینکه اشکالی ندارد. اغراق از صنایع ادبی ست و برای بزرگ جلوه دادن. یا منظورتان این است این اغراق وی را به مسیر اشتباه میبرد و یا اغراقش باعث اشتباه در نزد دیگران میشود؟ لطفا توضیح دهید.
۴- گفته اید: غافل از اینکه راه سوم بگونه ای که مسعود تبلیغ میکند همان راه فرخ نگهدار و دیگر سترونهای اخبار روزیی ست منتها با چاشنی «طبقاتی»!
این دیگر به نظرم کژتابی است. چگونه میتوان موضع کسی چون مسعود را با اخبار روز یکی گرفت؟ آنها رسما قند در دلشان آب شده است، مسعود صراحتا ترور را امیریالیستی دانسته است. لطفا توضیح دهید.
۵- گفته اید: اولا کدام چپ گفته است که سلیمانی قهرمان فرودستان و طبقهی کارگر، مخالف سرمایهداری …
من نیز از متن گرایلو برداشت کرده ام که گویا توخاچوفسکی و یا مارشال ژوکوف و … ترور شده است. این ترور یک ترور امپریالیسیتی است و دیگر هیچ نیز در منطقه شبیه قبل نخواهد شد و نشان از چرخش پروژه های امپریالیستی. شخصا نیز از ترور سلیمانی ناراحت شدم. ولیکن ارزیابی گرایلو شبیه آن چیزی است که گفته اید و یا اگر الان قهرمان نیستند باید بشوند.
۶- ممنونتان میشوم که این جمله تان را باز کنید و توضیح دهید: مواضع گرایلو خیلی بیشتر از مواضع مسعود منافع زحمتکشان را عملا بازتاب میدهد.
یعنی چگونه منافع زحمتکشان را بازتاب میدهد و از سمت دیگر ارزیابی خلاصه شما از دیدگاه گرایلو چیست که جمله فوق را نوشته اید.
با تشکر
لایکلایک
اخیراً تی یری میسان از سلیمانی چهره ای ترسیم کرده است که من بخش یاز مقالۀ او را در ینجا ترجمه می کنم : ««سپهبد سلیمانی یک سرباز استثنائی بود. او آزمون نظامی خود را طی جنگ تحمیلی از سوی عراق (1988-1980) بدست آورد. نیروهای ویژۀ قدس به یاری همۀ مردم خاورمیانه که قربانی امپریایلسم بودند آمد. بای مثال او در کنار حسن نصر الله و سپهبد سوری حسن ترکنی در بیروت در مقابل حملۀ اسرائیل در سال 2006 حضور داشت. او (قاسم سلیمانی) بین امپریالیسمو ایالات متحده تفکیک قائل بود و چندین بار با واشنگتن گفتگو داشت و در برخی امور نیز اتحادهای موضعی پیشنهاد کرده بود، برای مثال در سال 2001 با رئیس جمهور جرج بوش علیه طالبان افغان. با وجود این، از مه 2018 او فقط مجاز بود در کنار شیعیان مبارزه کند. او با نقض آتش بس 1973 از خاک سوریه علیه اسرائیل حملاتی انجام داد و به این ترتیب برای دمشق مشکلات بزرگی به وجود آورد….ترامپ به نقش نظامی او که زیر فرمان آیت الله خامنه ای بود آگاهی داشت، ولی از جایگاه او به عنوان نماد و از تحسینی که تقریباً در تمام آکادمی های نظامی جهان برخوردار بود اطلاعی نداشت.» (در پشت پردۀ ایالات متحده و ایران) (در این مقاله او سعی می کند قتل سلیمانی را در عین حال به تضادها و برخوردهای بین دو جناخ روحانی و ولایت فقیه نسبت دهد).
و کیست که نداند که سپهبد ایرانی تا چه اندازه در حذف داعش کوشیده است (که گویا همچنان زیر چتر حمایتی اتحادیۀ اروپا و ایالات متحدۀ آمریکا به حیات مخربشان ادامه خواهند داد ). و موضوع مهم دیگر خصوصیت غیر قانونی قتل سردار قاسم سلیمانی ست.
در نتیجه اگر بخواهیم جایگاه سلیمانی را در دیدگاه وسیعتری درک کنیم، می توانیم بگوئیم که او روی نقطۀ تضاد امپریالیسم با منافع مردم جهان و خاصه منافع مردم خاور میانه ایستاده بوده است، با اتکا به یگانه آلترناتیو موجود در این منطقه یعنی دستگاه دین اسلام به عنوان ایدئولوژی طبقۀ حاکم (بورژوازی معامله گر، دشمن تولید، علم، خلاقیت، آموزش ، دشمن زندگی).
اجازه دهید بگویم دین متحد شمارۀ یک امپریالیسم و یکی از ابزارهای خشونت طبقاتی ست. من شخصاً از مرگ انسانها متأسف می شوم و مرگ پیچیدۀ سلیمانی را نیز محکوم می دانم. با آگاهی ازاین امر که ترور او یعنی تقریباً اعلام جنگ آمریکا علیه ایران که مسعود بهرامی به درستی به آن اشاره کرده است. ولی خود سلیمانی و آیت الله ها، دستگاه دین اسلام در طرح نفوذی امپریالیسم جهانی در خاورمیانه یک فصل مفصل را تشکیل می دهد : یعنی نفوذ از طریق شکافهای مذهبی. یعنی مذهب خواسته یا ناخواسته در اتحاد با طرح نفوذ امپریالیستی ست. علاوه بر شکاف (از ناحیۀ مذهب) که همواره در جنگ ترکیبی جایگاه ممتازی از دیدگاه امپریالیستها در خاورمیانه داشته، خود مذهب در جایگاه ایدئولوژی طبقۀ حاکم مانع بزرگی برای پیشرفت بوده وهست. و این یک موضوع کلی در رابطه با تاریخ جوامع مردم خاورمیانه است. در نتیجه قهرمانی سلیمانی کاملاً نسبی ست. تیتر مقاله ای می گفت «سلیمای بازی با ترامپ را باخت» یا چیزی شبیه به این، مثل این است که بگوئیم آرمان امام حسینی به ترامپ باخت. چون که یکی دیگر از مسائل آرمان شیعیان یعنی آرمان حسینی و شهادت پیروزمندانه است. و سلیمانی در پی چنین شهادتی بود. نه ، این آرمان شکست نخورده است. و ما حتا نمی توانیم خشنود باشیم که آرمان حسینی به ترامپ ببازد. چون که اگر ایراد و اشکالی در این آرمان مذهبی وجود داشته باشد از سوی خود ایرانیها باید تصحیح شود و یا شکست بخورد. شادی برای باخت سلیمانی در مقابل ترامپ به معنای شادی برای پیروزی امپریالیستها و تداوم سیطرۀ مرگبار ومخرب آنها در جهان، شادی برای جنگ علیه ایران و چه بسا شادی برای جنگ جهانی خواهد بود. افرادی مانند سلیمانی واقعاً افراد متدین و معتقد به دین هستند. من فکر می کنم که کمونیستها بطور کلی مخالف دین و خصوصاً استراتژی شهادت هستند و یا باید باشند ولی برای مبارزه با این اعتقاد یا نظریه را به عنوان راه و روش برای تضمین حیات اجتماعی را نمی توانند به ترور و قتل مؤمنین گره بزنند و نمی توانند انتظار داشته باشند که از این طریق نیازهای اجتماعی برآورده شود و تحول تاریخی صورت بگیرد. در نتیجه آنهائی که از ترور سلیمانی خشنود هستند، بیشتر به دلیل امتیازات و پولهائی ست که از پنتاگون و آل سعود دریافت می کنند.
لایکلایک
بدتر از چپ سترون هوادار لیبرالیسم نه چپ مقاومتی بلکه چپ راه سومی است که نرمتنانه میخواهد برای خود اعتبار بخرد. غافل از اینکه راه سوم بگونه ای که مسعود تبلیغ میکند همان راه فرخ نگهدار و دیگر سترونهای اخبار روزیی ست منتها با چاشنی «طبقاتی»!
مینویسد: « یعنی چپ محور مقاومتی، بدون هیچگونه توجهی به نقش و جایگاه سلیمانی، او را نماد مقاومت و قهرمان خود معرفی و سعی میکند سلیمانی را شخصیتی نشان دهد که قهرمان فرودستان و طبقهی کارگر، مخالف سرمایهداری و به دنبال ایجاد برابری در بین تودههای خاورمیانه بوده است… از نظرگاه تحلیل طبقاتی، خود مداخلهی امپریالیسم و اعمال ترور علیه دولتهای منطقهای است که به طور کلی محکوم میشود، ولی برای این چپ، ترور «ترور فرماندهان مقاومت» است»
اولا کدام چپ گفته استکه سلیمانی قهرمان فرودستان و طبقهی کارگر، مخالف سرمایهداری و به دنبال ایجاد برابری در بین تودههای خاورمیانه بوده است… مقاومت مضمون طبقاتی نسبتا مترقی دارد، اما اصلا محتوی «مقاومت»کمونیستی نیست و ایا چنین انتظاری برای حمایت آن در بهترین حالت سکتاریسم نیست؟ گذشته از آن آخر مگر شما نماد مقاومتی؟ یا سالم علی حزب به اصطلاح کمونیست عراق یا امیدوار نامه مردمی و یا….؟ اصلا این مقاومت چیست و کجاست و توسط کدام نیرو رهبری میشود و نیروی آن کدام اقشار اجتماعی هستند؟ تاثیر این مقاومت بر مبارزه طبقاتی چگونه است؟ مسعود با طرد واقعیت عینی به ذهنیگرایی میرسد و «خود» را نماد مقامت میبیند. آیا میلیونها انسان در پاکستان هند یمن حلب و لبنان و عراق و ایران مسعودها را نماد میبینند یا سلیمانی ها را؟
گرایلو اغراق میکند و بنظر من ایراد دیگر او عدم توانایی در فارسی نوشتن است. اما مواضع گرایلو خیلی بیشتر از مواضع مسعود منافع زحمتکشان را عملا بازتاب میدهد.
لایکلایک
آفرین به مسعوذ بهرامی، عالی بود. قطعۀ ذیل به نقل از متن بالا خصوصاٌ برای گرایلو در تحلیل ترور سپهبد ایرانی بدست امپریالیسم آمریکا که اساساً وجودش چیزی بجز تروریسم نبوده و نیست، خیلی مفید است که بدان توجه کند :
«هر دوی این تصوراتِ غلط نشان میدهد که این دو جناح از سطح فاهمهای هگلی بالاتر نرفتهاند و هر روند و رخدادی را امری مجرد در نظر میگیرند، امری که بیمیانجی و جداافتاده در جهانی است که همه چیز در آن بدون وساطت پیش میرود. »
صد البته : دین در تمام اورادش مانیفست طبقۀ حاکم است. و جنبش های مذهبی پاسخی برای اعتلای جوامع ندارند. ولایت فقیه تقریباً هم زمان با کوبیدن « سیلی» به صورت آمریکای تروریست، وجود ثروتمندان و سرانجام باستی هیلز را بلامانع می داند. و برخی از مقامات عالی رتبه در مجلس ومسجد فرزندانشان را برای تحصیل به آمریکا می فرستند و شنیده ایم حتا که برخی از آنها دارای پاسپورت دو تابعیتی هستند. امروز از منابر ایرانی در پسا ترور سپهد ایرانی، فاجعه را نشانی از ظهور زودا زود امام زمان تعریف می کنند ، بدان معنا که تا ظهور مهئدی از ما انتظار بیشتر از این نداشته باشید…حالا باید ببینیم که چنین اعتقاداتی در کجا با اهداف امپریالیستی خواسته یا ناخواسته همگام می شود. خود همین اصطلاحی که برای قربانیانی مانند قاسم سلیمانی ( یعنی فردی که می دانست او را قربانی خواهند کرد، ولی کی و کجایش را نمی دانست ولی در عین حال با قلبی آکنده از اطمینان به قوانین بین المللی – این را هم می دانست که در جنگ قانونی وجود ندارد و هر ضربه ای آزاد است. ) به کار می برند یعنی « شهادت» تا چه اندازه آب به آسیاب سیطرۀ امپریالیستی می ریزد؟ آری آمریکا در پی یک جنگ خود می گشت و این جنگ خوب را نیز که از سالها پیش به شکل مخفیانه و نیابتی آغاز کرده بود با قتل خیلی سهل و سادۀ سلیمانی به نقطۀ آغاز رسمی آن رساند. با وجود این جنگ حکم می کند که هر دروغی را بجای حقیقت به مردم تحمیل کنند : «آمریکا خواهان جنگ نیست» «ولی ببینید به پایگاه های ما حمله می کنند»، «پهپاد ما را زده اند» ، « بوئینگ اوکراینی را با موشک زده اند»… ودیگر چه ؟ « حالا ما باز هم تحریم ها را افزایش خواهیم داد»
لایکلایک