مقدورات بیمخاطبی: در نقد «مقدرّات بدیلبودن»
نویسنده: بیژن فرهادی
«خوشا نگاهی
که روز واقعه را میشناسد»
محمد مختاری
ما در روزگاری به سر میبریم که وضعیت جهانی و منطقهای به آستانههای تعیینکنندهای رسیده است. بحرانهای سیاسی و اقتصادی سرتاسر جهان را درمینوردند و تقریباً هر روز در نقطهای از جهان شاهد آن هستیم که چیزی خلاف روال ظاهراً عادّی امور روی میدهد. در چند سال اخیر شاهد این بودهایم که اتحادیهی اروپا با چند بحران روبهرو شده است. از مسئلهی مربوط به یونان (سیریزا) گرفته تا جدایی بریتانیا (یکی از اصلیترین قدرتهای اروپا و جهان) از اتحادیهی اروپا. ایالات متحده نیز با بحرانی وخیم روبهرو گشته است. ظهور دونالد ترامپ را باید نشانهی این بحران بدانیم، نه سرآغاز آن. خاورمیانه هم طیّ یک دههی اخیر هر روز با چهرهای جدید بر جهانیان نمایان میگردد. اگر از بحران سوریه هم بگذریم، میبینیم که اوضاع در یمن، ترکیه، عراق و ایران دائماً دستخوش دگرگونی است. تحرکات و زیادهخواهیهای عربستان سعودی به خطری برای کلّ منطقه بدل شده است. ساز اسرائیل هر روز یکجور کوک میشود. در یک کلام، شاهد این هستیم که مبارزههای طبقاتی، سیاسی و ژئوپلتیک به سطوح مشخصی از تعیینکنندگی رسیدهاند و احتمالاً از این به بعد همین تحولات هستند که آرایش منطقه و جهان را تعیین میکنند. البته نمیتوان به نحوی سادهانگارانه چنین حکم کرد که اکنون سوسیالیسم تنها گزینهی پیش رو است و سیر وقایع به نحوی پیش میرود که احتمال استقرار سوسیالیسم بیش از هر چیز دیگری است. میدانیم که وقوع انقلاب سوسیالیستی به مسائل مختلفی، از جمله نحوهی بروز مبارزهی آگاهانهی طبقاتی، جایگاه سوسیالیستها در ساختارهای سیاسی و اجتماعی و …، بستگی دارد.
با این همه، این تنها نیروهای بهاصطلاح سوسیالیست نیستند که در پی به قدرت رسیدن در بخشهای مختلف منطقه هستند. ایالات متحده و دیگر قدرتهای جهانی دائماً وضعیت را رصد میکنند تا نظم سیاسی موجود در هر کشوری را با حدّاکثرِ گرایش به سوی خود ترتیب دهند. این امر به نوبهی خود به مداخلات مستقیم و نیابتی این قدرتها در جایجای جهان، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، دامن زده است. اگر از کشورهای شرق اروپا بگذریم، این قدرتها طیّ سالهای اخیر در تلاش بودهاند تا در هر نقطهای از خاورمیانه که شده نفوذ کنند و اوضاع را بر وفق مراد خویش سامان دهند. نکتهی قابل توجه این است که اساساً نمیتوان استراتژی از پیش تعیینشده و واحدی را برای قدرتی همچون ایالات متحده در نظر گرفت و بر آن اساس تحلیل خود را پیش برد. پس باید این واقعیت را در نظر داشته باشیم که استراتژیهای ایالات متحده در چنین مواردی همواره دستخوش تغییر بوده است و با توجه به مختصات مشخص هر وضعیت، شکل بروز خاصی پیدا کرده است. تلاش برای تغییر رژیم در سال 1388 در ایران یکی از بارزترین نمونههای اینقبیل استراتژیها، بهویژه از سوی ایالات متحده، است. در ادامه، میتوان به مواردی از قبیل مداخله در اوضاع سوریه هم اشاره کرد که منجر به بحرانی شده است که اکنون شاهد آن هستیم. متأسفانه بخش قابل توجهی از نیروهای بهاصطلاح سوسیالیست در این موارد در صف نیروهای ارتجاع قرار گرفتهاند. این مسئله را میتوان در نمونهی جنبش سبز در سال 1388 دید که قاطبهی چپ ایران با تلاش آمریکا برای سرنگونی رژیم همراه شد و حتی بعدها در کوشش برای فاصلهگیریِ (البته کاذب) از این موضع در سال 1388 هرگز قادر نبود نقدی رادیکال را به آن وضعیت صورتبندی کند.[1]در این میان اما هستند کسانی که معتقدند باید به صورت تمامقد در مقابل مداخلات آمریکا در منطقه ایستادگی کرد و هر نوع تلاشی برای تحقق انقلاب، سوسیالیسم، دموکراسی و یا هر چیز دیگری، پیش از هر چیز، باید با این قبیل مداخلات مرزبندی کند: تلاش برای گریز از استقرار «در موقف نام عام»[2].
یکی از قابل توجهترین تلاشهای چند سال اخیر برای ستیز با سرنگونیطلبیِ نیروهای بهاصطلاح چپگرا متعلق به مهدی گرایلو است. وی کوشیده است تا موضع خود را در نفی سرنگونیطلبی و دفاع از سنت سوسیالیسم انقلابی غیر وابسته به سیاستهای پروغرب صورتبندی کند. ادعای وی بهطور ساده این است که مقاومت نیروهای ضدّ امپریالیستی هم در منطقهی خاورمیانه و هم در دیگر نقاط جهان، بنا به خصلت ضدّ امپریالیستی خود تا تحقق سوسیالیسم پیش خواهد رفت. یا لااقل اینکه سوسیالیسم یکی از جدیترین امکانهای پیش روی این مبارزه است و سوسیالیستها، بیش از دل بستن به «عَلَم و کُتَل» (تعبیر از گرایلو) مارکسیستی باید انتظار سوسیالیسم را از دل این مقاومتها انتظار بکشند. در نظر گرایلو، مقاومت با دست گذاشتن بر روی عنصر حذفشدهی درون وضعیت، عنصری که کلیتبخش است، میتواند تا بالاترین سطح مفهومیِ خود، که همانا سوسیالیسم است، ارتقاء یابد (نگاه کنید به بخش «مقاومت: بازاطلاق محذوف کلیتبخش»،پشتوروی پردهی امتناع). به این دلیل که مقاومت، «در سطح فرجامین انتزاع، مقاومت در برابر تاختوتاز سرمایه به عنوان یک کلیت جهانی است» (با کوکِ راستْپنجگاه، صفحهی 12). استدلال وی در این زمینه این است که نمیتوانیم برای مقاومت، «پایگاه طبقاتی پیشاپیش تعیینشدهای» لحاظ کنیم (همان).[3]
گرایلو در یکی از مقالات اخیر خود با عنوان «مقدرّات بدیلبودن» به نقد جریانهایی در «اپوزیسیون تکصدای ایران» همت گماشته است که نیّت شومشان این است که «زیر پرچم سوسیالیسم» «جبرانناپذیرترین عقبگردها» را به منطقه تحمیل کنند. اگرچه نوشتهی گرایلو تلاشی برای گسست از این تکصدایی است؛ اگرچه خطاب وی رو به سوی «حاملان راستین» پرچم سوسیالیسم است؛ اگرچه در شناسایی برخی مفسدههای اپوزیسیون سرنگونیطلب هوشمندانه است؛ به زعم این قلم از کاستیهایی اساسی رنج میبرد. در این مقاله، هدف ما این است که نشان دهیم رویکرد گرایلو در نقد جریانهایی که «بدیلبودن» خود را به طریقی جعلی به خورد ما میدهند، پنج مشکل اساسی دارد. به نظر میرسد که مواردی که در ادامه میآید، کاملاً وی را خلع سلاح میکند و وی برای پیشبرد پروژهاش نیازمند تدقیق مواضع خود و تن سپردن به بازنگریهای بنیادینی است.
1- گرایلو بحث خود را با این حکم شروع میکند: «روشن است که آمریکا به طور جدی دنبال پیاده کردن برنامهی لیبی در ایران است.» بیراه نگفتهایم اگر بگوییم که عمدهی مباحث گرایلو در خصوص وظیفهی سوسیالیستها در وضعیت کنونی منطقه ناشی از عقیدهی فوق است. گرایلو عقیده دارد که هدف آمریکا دیگر تغییر رژیم (Regime Change) در ایران و کشورهای مشابه نیست، بلکه آمریکا میکوشد تا این کشورها را با خاک یکسان کند. البته مسئلهی ما این نیست که آیا دولت آمریکا چنین هدفی را در سر میپروراند یا خیر. میدانیم که آمریکا از سالها قبلتر برنامههای مشابهی را در سراسر جهان پیاده کرده است. نیمنگاهی به تاریخ جهان در سه دههی گذشته و حتی پیش از آن، این مسئله را برای ما از روز هم روشنتر میکند. اِشکال رویکرد گرایلو در نگاه انتزاعی و غیرتاریخی به این مسئله است. گرایلو توضیح نمیدهد که چرا رویکرد ایالات متحده از انقلاب مخملی در سال 1388 به لیبیسازی ایران در سال 1397 رسیده است. اگر فرض را بر این بگذاریم که رویکرد ایالات متحده در قبال ایران در طیّ ده سال اخیر تغییر کرده است (که واقعاً هم تغییر کرده است)، مسئلهی سوریه یا حتی یمن را چگونه باید توضیح دهیم؟ شروع وقایع مربوط به بحران سوریه فاصلهی چندانی با وقایع 88 ایران نداشته است. این در حالی است که میبینیم اوضاع سوریه به کجا رسید و جنبش سبز به کجا!
حتی اگر گزارهای که گرایلو بدان عقیده دارد درست باشد، توضیح چراییِ این رویکرد آمریکا نسبت به ایران است که میتواند استراتژی و تاکتیک سوسیالیستی را در قبال مداخلات آمریکا در منطقه روشن سازد. در جهانِ گرایلو، آمریکا مطلقاً مختار است هر کاری که دلش میخواهد بکند. اما چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید، آن دوران گذشته است. دولت آمریکا هم مانند هر دولت بورژواییِ دیگری، با حدّ مشخصی از انحراف معیار، تنها در قالب حدود سرمایه است که میتواند عمل کند. سرمایه حدّ مداخلهی دولت آمریکا را تعیین میکند، نه بالعکس. گرایلو نمیخواهد بپذیرد که مجموعهی تغییرات سیاسی و ژئوپلتیک جهانی است که سبب شده تا ایالات متحده از سیاست تغییر رژیم شروع کند، ولی کار به تخریب و انهدام اجتماعی برسد (با این توضیح که خود مسئلهی انهدام اجتماعی را باید یکی از پیامدهای فرعی سیاستهای ایالات متحده در قبال این کشورها در نظر بگیریم، نه سیاستی مطلقاً از پیش تعیینشده). نکتهای که گرایلو هیچ توجهی به آن ندارد این است که اتفاقاً قضیه دربارهی لیبی هم پیچیدهتر از آنی است که او فکر میکند. از گفتهی وی چنین برمیآید که گویی هیئت حاکمهی آمریکا به این فکر کرده است که باید لیبی را منهدم کنیم، سپس این سیاست در دستور کار روز آمریکا قرار گرفته و در اپیزود پایانی هم لیبی نابود شده است. در این رابطه دو نکته را باید مورد ملاحظه قرار دهیم. اولاً، بحرانی که سرمایهداری جهانیدر سطح سیاسیبا آن روبهرو شده است، بحران یکی از الگوهای اقتصادیِسرمایهداری است، نه بحرانی که به صورت درخود (فینفسه) سیاسی است. سرکردگی آمریکا در مقام قدرتمندترین دولت سیاسی در سطح جهان، به دلیل سرکردگی اقتصادی و نقش تنظیمی این دولت برای اقتصاد جهانی بوده است. آمریکا سرکردهی سیاسی جهان است، زیرا سرکردگی اقتصادی از آن اوست و نقش تنظیمکنندهی اقتصاد جهان بر عهدهی او بوده و است. مقصود از کاهش قدرت سرکردگی آمریکا در سطح جهانی این نیست که مثلاً سازوکارهای سیاسی ایالات متحده دیگر قادر به کنترل کردن جهان نیست، که اتفاقاً این سازوکارهای سیاسی هماینک از سازوکارهای اقتصادی مؤثرتر عمل میکند. مقصود این است که آن سازوکارهایی که مبنای این سرکردگی سیاسی بودهاند، اکنون با بحران مواجه شدهاند و نتیجهی بلافصل این امر هم تنزّل سرکردگی در سطح سیاسی است. مجموعهی این عوامل چهرهی جهان را به طور کلی دستخوش تغییر و تحول کرده است. این تغییر و تحول صرفاً رویکرد دولت ایالات متحده نسبت به دولتهایی مانند ایران و سوریه را عوض نکرده، بلکه مجموعهی مناسبات جهانی را عوض کرده است. حکم گرایلو در خصوص رویکرد آمریکا نسبت به دولت ایران حتی اگر درست هم باشد، در خوشبینانهترین حالت تنها یک جنبه از ماجرا را روایت میکند. گرایلو طوری حرف میزند که انگار کلیت جهان هیچ تغییری نکرده است و صرفاً دولتمردان آمریکا از پروژهی 88 به پروژهی امروز رسیدهاند. پرسش این است که اگر مجموعهی روابط و مناسبات جهانی تغییر کرده است، چرا این تغییر را صرفاً برای دولت ایالات متحده ساری و جاری بدانیم؟ چرا رویکرد سوسیالیستها نسبت به این مسئله هیچ تغییری را نمیطلبد و …؟
اما چرا گرایلو چنین میکند؟ وی برای مقابله با رویکرد اشخاص و جریانهایی که از بهاصطلاح افول هژمونیک آمریکا تغییر استراتژی نیروهای سوسیالیستی را نتیجه میگیرند (مشخصاً با اشاره به کاهش قدرت آمریکا میگویند دیگر آمریکا قادر به تغییر رژیم در کشورهایی چون ایران نیست و علیالقاعدهسوسیالیسم تنها گزینهای است که در صورت روی دادن سرنگونی روی میز میماند)، اساساً تغییر شکل جهان را انکار میکند. هدف گرایلو در این مورد هدف درستی است و تأکید او هم اشاره به این مسئله است که در صورت سرنگونی با مداخلهی خارجی نه تنها سوسیالیسم تنها گزینه نیست، بلکه اتفاقاً نامحتملترین گزینه است.[4]
به نظر میرسد که چند نکته از تیررس نگاه گرایلو بیرون مانده است: اولاً، تنزّل سرکردگی آمریکا در سطح جهان را نباید صرفاً در سطح سیاسی فهمید و ریشههای آن را باید در بحران الگوهای اقتصادیای فهمید که این سیاستها بر آنها ابتناء دارند. ثانیاً، تغییری که امروزه در مناسبات فیالمثل دولتهای اروپایی با دولت آمریکا میبینیمعیناًهمان چیزی است که از تنزّل سرکردگی مدّ نظر داریم. گرایلو با اشارهی به مورد نقض برجام از سوی آمریکا و همراهی عمومی اتحادیهی اروپا با ترامپ، گمان میکند که همهچیز مطابق با پیشبینیهای وی پیش رفته است و افول هژمونیککذایی اصلاً روی نداده است که بخواهیم دربارهی چند و چون آن حرف بزنیم (یکی از دعاوی اصلی گرایلو در مقالهی دعوتهمین است). او از این امر غافل است که مقصود از افول هژمونیک دقیقاً همین تلاش آمریکا برای همراه کردن اتحادیهی اروپا و … با خودش است، اگر نه تا پیش از این آمریکا اساساً همراهی کسی را نمیطلبید؛ همواره دیگر نیروها بودهاند که میکوشیدند به هر حیلتی خود را به ینگهدنیا الصاق کنند. مگر سرکردگی چیزی جز این است که سوژههای مورد خطاب، به صورتی درونیشده، نه از سر اجبار بیرونی، از نیروی سرکرده پیروی کنند؟
2- از نظر گرایلو، یکی از اشتباهات اصلی در مدیریت سیاسی و اقتصادی کشور این است که «به ویژه در 15 سال گذشته» به سوی «رویکردهای اقتصادی لیبرال» و تدارک دیدن «یک لیبرالیسم اقتصادی شهوتزده» گرایش داشته است. جایگاه ساختاری ویژهی دولت ایران در منطقه و جهان که، از نظر گرایلو، «از ایران شکلبندی قدرتی میسازد که هماینک در سراسر جهان نمیتوان معادلی برایش پیدا کرد» (مقدرّات بدیلبودن، صفحهی 2) با نوعی اختلاط رویکردهای بعضاً متنافی روبهرو است. برای نمونه، ما با دولتی روبهرو هستیم که «تاکنون تثبیت مطلق در فازِ نظام را به سود نهضتی فراملّی به تأخیر انداخته است» (همان). همین دولت است که انگار طیّ «15 سال گذشته» در زمینهی اقتصادی وارد فاز لیبرالی خودش شده است. این فاز لیبرالی دو پیامد قاعدتاً متوالی داشته است: یکم، در یک کلام، بدتر شدن اوضاع معیشتی مردم و اعتراض در برابر این وضعیت (از اعتراضات کارگری گرفته تا شورشهای سراسری دیماه و …). دوم، همدلی نیروهای سوسیالیست با این اعتراضات دقیقاً به سبب خصلت اقتصادی و بیواسطهْ طبقاتیشان و، تبعاً، ضدیّت با مجریان این رویکردهای اقتصادی در هر قامتی، علیالخصوص در قامت یک دولت بورژوایی.
مجموعهی شرایط فوق گرایلو را میآزارد. نخستین خردهگیری وی این است که چرا دولتی که «تثبیت» را برای خاطر گسترش «نهضتی فراملّی» به «تأخیر» انداخته است، اینچنین بیمحابا پیادهسازی رویکردهای اقتصادی لیبرالی را در دستور کار خود قرار داده است. دومین خردهگیری وی این است که چرا فرودستان(یا هرچه میخواهید بنامید) گسترش این «نهضت فراملّی» و مقاومترا نادیده میگیرند و به خاطر نان شبشان اینهمه جار و جنجال به راه میاندازند. سومین خردهگیری هم عبارت است از اینکه چرا سوسیالیستها (که قاعدتاً میباید از منافع کارگران حمایت کنند[5]) از این اعتراضات و شورشها حمایت میکنند و دانشجویان و کارگران و … را به سعهی صدر در قبال فشارهای معیشتی فرانمیخوانند و آنان را به حمایت از این «نهضت فراملّی» دعوت نمیکنند؟
در مورد این مسئله ذکر چند نکته ضروری به نظر میرسد. نکتهی اول این است که معلوم نیست مقصود دقیق گرایلو از «لیبرالیسم» اقتصادی کدام است و تفاوت آن با نولیبرالیسم در چیست؟ وی در بخش «نولیبرالیسم: پرسهگرد امر ممتنع» در مقالهی پشتوروی پردهی امتناع، تلاش میکند تا با ارائهی تحلیلی ناظر بر گفتمان، نوعِ سیاستهای اقتصادیِ پیادهشده در کشورهایی مانند روسیه را از مثلاً کشورهای وابسته به آمریکا تمیز میدهد. او مینویسد: «در تعریف و تثبیت نولیبرالیسم، حفظ و گسترش موقعیت فرادست سیاسی و اقتصادی امپریالیسم غرب به مرکزیت آمریکا تمهید و تضمین شده است.» (پشتوروی پردهی امتناع، صفحهی 68). از آنجایی که دولت ایران با توجه به خصلت مشخصی که، از نظر گرایلو، در سطح جهان دارد و پیشتر از آن حرف زدیم، قاعدتاً نه میتواندو نه میبایدکه مجری سیاستهای نولیبرالی باشد. نامی که گرایلو برای نوعِ سیاستهای اقتصادی پیادهشده در ایران کنونی برمیگزیند، «لیبرالیسم» اقتصادی است. تحلیل گرایلو تا زمانی که دقیقاً این مسئله را توضیح ندهد که فارغ از «اضافهی سیاسیِ» نهفته در تعریف فوق از نولیبرالیسم، سیاستهای اقتصادیِ مثلاً ایران و روسیه با آمریکا و اروپا و کشورهای پیرو اینها چه تفاوتی دارد، تحلیلی نابسنده است.
نکتهی دوم این است که گرایلو توضیح نمیدهد که در «15» سال گذشته چه اتفاقی افتاده که دولت ایران به مجری این سیاستهای اقتصادی تبدیل شده است؟ با حسابی سرانگشتی، مبدأ تاریخ مورد نظر گرایلو را باید سال 1382 در نظر بگیریم! اما معلوم نیست که در این سال چه گسستی از سیاستهای اقتصادی پیشین صورت گرفته است که خصلتنما و معرّف رویکرد کلی دولتهای ایران نسبت به مسائل اقتصادی است؟ گرایلو از کشیدن منطق این سیاستهای اقتصادی از دل سیاستهای اقتصادی قبل از سال 1382 و دولتهای اصلاحات و سازندگی و … و حتی از دل خود تحولات مربوط به انقلاب 57 شانه خالی میکند. راهحل پیشنهادی وی این است که تاریخی (که واقعاً معلوم نیست وجه ممیزهاش چیست!) نامعلوم را مبدأ تقویم سیاسی-اقتصادی خود قرار دهیم. این رویکرد نسبت به سیاستگذاریهای اقتصادی دولتهای پس از انقلاب در ایران عمیقاً گمراهکننده است.
نکتهی دیگری که از نظر گرایلو دور مانده، نسبت میان همین بهاصطلاح «لیبرالیسم» اقتصادی و سیاستگذاریهای منطقهای دولت ایران است. گرایلو مجموعهی تحرکات منطقهای دولت ایران را ذیل مفهوم «مقاومت» صورتبندی میکند. او هرگز به این پرسش پاسخ نمیدهد که چرا اساساً این دولت ایران است که در منطقه «مقاومت» میکند. وی با مشاهدهی پدیدهای که او بر آن نام «مقاومت» میگذارد، دیگر خود را از وظیفهی ریشهیابی و زمینهیابی این «مقاومت» واقعاً موجود معاف میسازد. البته عمدهی گرایشهای چپ (غالباً پروغرب) با توسل به این امر این مداخلات را توضیح میدهند که جمهوری اسلامی در پی یافتن بازارهایی منطقهای و … است. به نظر ما، این تحلیل سویههای فروکاستگرایانهای دارد، زیرا شأن خود استراتژیها و سیاستگذاریهای ژئوپلتیک را کاملاً نادیده میگیرد. گرایلو از آن سوی بام افتاده است. وی با نادیده گرفتن مطلق هر شکلی از تحلیل اقتصادی، واقعیتهایی که مثل روز برای همگان روشن است را انکار میکند. ما بر این باوریم که تحلیل چرایی و چگونگی مداخلهی دولت ایران در بحران سوریه هم ریشههای سیاسی دارد و هم ریشههای اقتصادی و آشکار است که تحلیل درست میباید سهم هر یک از این مؤلفهها را به درستی ادا کند. آیا به اندازهی کافی روشن نیست که مداخلهی نظامیِ تأثیرگذار در یک کشور خارجی به سطح قابل توجهی از توان اقتصادی بستگی دارد؟ توان اقتصادیای که با تعابیر خود گرایلو باید آن را ناشی از سیاستگذاریهای اقتصادی لیبرال در نظر بگیریم. تحلیل وی در این خصوص یا باید تکلیف خود را با نسبت میان «مقاومت» و «لیبرالیسم اقتصادی» روشن کند، یا اینکه بپذیرد تحلیلی غیرمسئولانه است.
ضعف دیگر تحلیل گرایلو در این خصوص به رویکرد وی در قبال اعتراضات طبقات محروم و فرودست نسبت به اوضاع وخیم اقتصادیشان برمیگردد که در ادامه به آن میپردازیم.
3- نقد گرایلو به اعتراضاتی که برخاسته از وضعیت معیشتی نابهسامان طبقات فرودست جامعهی ایران است، در وهلهی نهایی، نقدی انتزاعی است. در اینجا کاری با تحلیل گرایلو از وقایع دیماه 1396 نداریم. مسئله رویکردی است که وی اساساًنسبت به اعتراضات معیشتی تودهای اتخاذ میکند. نقص اساسی تحلیلهای وی در اینگونه موارد به آن رویکرد کلّی برمیگردد، حال چه تحلیلش از فلان واقعه درست باشد چه نادرست. گرایلو در تحلیل خود از جنبشهایی از قبیل جنبش کارگری، جنبش دانشجویی و … بر روی این مسئله دست میگذارد که این جنبشها در وضعیت کنونی خصلتی سرنگونیطلبانهدارند و فیالواقع نقشی مخرّب در «تحولات خطیر پیشِ رو» (مقدرات بدیلبودن، صفحهی 15) بازی میکنند. بیان گرایلو در خصوص نقش فاسد بخشهایی از این جریانات در تحولاتی که به زعم او تحولاتی «خطیر» است را درست میانگاریم. مسئله این است که تحلیل مارکسیستی نباید صرفاً به درستی یا نادرستی فلان اعتراضات و خیزشها بسنده کند. نکتهی حائز اهمیت در تحلیل این است که نشان دهیم چرا اعتراضات کارگری یا دانشجویی این خصلت را به خود گرفتهاند. زادورشد جنبش کارگری و جنبش دانشجویی (دقیقاً با نظر به خصلت جنبشگرایانه و نه سوسیالیستیشان) در فرایند تطور خود میتواند به سوی رادیکالشدن گام بردارد؛ رادیکالیسمی که البته تنها یکی از امکانات نهفته در دل این تحرکات است. اما چرا نفی گرایلو نسبت به این تحرکاتْ انتزاعیو نه متعیّناست؟ ببینیم نفی انتزاعی و نفی متعیّن اساساً چه معنایی دارند. بهطور خلاصه، فرایند دیالکتیکی خودِ واقعیت با نفی حرکت میکند و پیش میرود. به عبارت دیگر، دیالکتیک چیزی نیست مگر نفی. اگر نفی هر وهله از دل خود آن وهله بیرون بیاید نفی متعیّن داریم و اگر بنا باشد دستی از بیرون این نفی را برای فرایند حرکتی مورد نظر ما انجام دهد، نفیمان نفی انتزاعی است. در مورد تحلیل گرایلو از اعتراضات جنبشهای یادشده شاهد هستیم که گویی وی از چرایی و چگونگی شکلگیری این رویدادها بیخبر است. در خصلت سرنگونیطلبانهی بسیاری از جنبشهای واقعاً موجود هیچ تردیدی نیست. اما مسئلهی اصلی این است که اولاً چرا این جنبشها راه سرنگونیطلبی را در پیش گرفتهاند و ثانیاً چگونه میتوان پتانسیلهای رادیکالیزهشدن این جنبشها را درون آنها به فعلیت رساند و ثالثاً کدام عوامل دست به دست هم دادهاند تا سرنگونی طلبی اولین و آخرین گزینهی این جنبشها باشد؟ گرایلو در خصوص مسئلهی اول و سوم ساکت است و در مورد مسئلهی دوم هم چنین مینویسد: «از همهی رفقایی که با ملاحظات [نویسنده] توافق دارند … این انتظاری بجاست که در برابر این تشویق عمومی زیر پرچم سوسیالیسم به تحمیل جبرانناپذیرترین عقبگردها به منطقه، آنچنانچیزی که مسئولیتپذیریِ بعدی در قبال آن دیگر هیچ معنایی نداشته باشد، سکوت نکنند.» (همان، صفحهی 15) نقد این نگاه موضوع بحث بعدی ماست. اما پیش از آن ضروری است بگوییم که نقد گرایلو انتزاعی است، زیرا اولاً بدون توجه به نحوهی زادورشد این جنبشها در خصوص آنها حکم میدهد و ثانیاً توضیح نمیدهد که اینقبیل جنبشها با کدامین واسطه است که میتوانند راه رادیکالشدن را در پیش بگیرند؟
4- همانطور که دیدیم، گرایلو در انتهای نوشتهی مقدرات بدیلبودناز رفقایی که با ملاحظات وی توافق و همدلی دارند میخواهد تا این مضامین را «چه در دانشگاه، چه در کارخانه، و چه در هر محیط دیگری» اشاعه دهند. فراخوان تبلیغ موضع سیاسی صحیح از سوی گرایلو سابقهی چندانی ندارد و در نوشتههای قبل از وقایع دیماه 1396 اثر قابل توجهی از آن نمییابیم. تنها پس از وقایع دیماه 1396 است که گرایلو با احساس خطر کردن در خصوص موقعیت ایران، منطقه و بهطور کلّی محور و مفهوم «مقاومت» فراخوان و «دعوت»نامه مینویسد. پرسشی که در این وهله باید در مقابل گرایلو گذاشت این است که چگونه این رویکرد و نظرات و مواضع را باید تبلیغ کرد و شکلی عمومپسندانهتر بدانها بخشید؟ در اینجا با غیاب قِسمی نظریهی مداخله در نزد گرایلو روبهرو هستیم. گفتنی است که غیاب این نظریه را باید در همان نقد و نفی انتزاعی وی نسبت به جنبشهای واقعاً موجود ریشهیابی کرد. اگر بدون تحلیل چراییِ گرایشهای عمومخلقی، سرنگونیطلبانه، پروامپریالیستی و … جنبشهای کارگری و دانشجویی و … واقعاً موجود را تماماًنفی کنید (و این کاری است که گرایلو به گواه نوشتههای تاکنونیاش مشغول آن است)، قاعدتاً نخواهید توانست هیچ شکلی از پتانسیلهای رهاییبخش و سوسیالیستی (یا هر نامی برای آن انتخاب میکنید) را در این جنبشها بیابید. اگر نتوانید توضیح دهید که چرا گرایشهای فوق در وهلهی کنونی تنها انتخاب پیشِ روی این جنبشها است، چگونه میتوانید گزینهی دیگری را پیش روی آنان بگذارید؟ بدون توضیح و تحلیل وضعیت معیشت طبقات فرودست و بدون تلاش برای سازمانیابی حداقل پرولتری و بدون حرکت در راستای گسترش ادبیات، تفکر و کنش سوسیالیستی؛ هرقدر هم که دستور همکاری تعیینشده و تدقیقشدهای داشته باشیم (که گرایلو فاقد آن است) فراخوانمان از سطح نوعی خردهگیری اخلاقی فراتر نخواهد رفت. با این حساب، فراخوان «سکوت نکردن» از سوی گرایلو خطابی است مطلقاً انتزاعی و گفتهای است منطقاًفاقد مخاطب و فقط بدینمنظور بر زبان آورده میشود که وجدان اخلاقی گوینده را اندکی آرام کند.
5- نکتهی آخری که محلّ بحث ماست و به هیچ وجه اهمیت کمتری نسبت به مابقی نکات ندارد، بررسی و سنجش رویکرد اخلاقگرایانهی گرایلو نسبت به سیاست و کنش سیاسی است. به باور گرایلو، اگر مجموعهای از سوسیالیستها (در هر قالبی) در اثر یک بهاصطلاح «خطای تحلیلی» «منجر به استقرار نازیسم در آلمان یا … ایجاد وضعیتی مانند امروز لیبی شود»، در این حالت «رهبری سازمان خطانکرده است، بلکه خودش از همان آغاز بخشی از فاشیسم یا بربریت بالفعل کنونی بوده است» (مقدرات بدیلبودن، صفحهی 12). ادعای وی این است که وقتی فاجعه روی داد و ما هم بخشی از آن فاجعه بودیم، دیگر صحبت کردن در خصوص خطاو تحلیل اشتباهو اینطور چیزها نادرست است. در چنین حالتی ما به صورت پیشاپیشبخشی از آن فاجعه بودهایم. اشتباهی تصادفی/عَرَضی سببساز چنین انحرافی نشده است، زیرا اساساً انحرافی روی نداده است و ما از همان آغازعیناً خود فاجعه بودهایم. تحلیل گرایلو در این مورد هم اشتباهی منطقی دارد و هم رویکردی اساساً اخلاقگرایانه را در خصوص سیاست و مداخلهی سیاسی در وضعیت توصیه میکند.
اشتباه منطقی رویکرد فوق در این است که اگر آن را در خصوص دیگر وقایع تاریخی به کار ببندیم، اساساً خود محور تحلیلِ ما را کور میکند. این به این معناست که بر اساس همهی آنچه گرایلو در خصوص چنین تحلیلی پیشترها هم گفته است[6]، اقدام به تحلیل هر واقعهای به کلاف سردرگمی میماند که این رویکرد مطلقاً از موضعِ ضرورتِ مطلق (موضعی سرمدی) به مسائل نگاه میکند و در خصوص نحوهی تکوین این نقاطی که ضروری مینماید، مطلقاً ساکت است. برای نمونه، مطابق با این تحلیل قابلهای که آدولف هیتلر را به دنیا آورد، یکی از مسئولین اصلی جنایات فاشیسم در سدهی بیستم است.[7]یا به این مورد جدیتر دقت کنید که اگر این خطّ تحلیل را پیگیری کنیم، آیا به این نتیجه نخواهیم رسید که استالینیسم همانا تکوین لنینیسم است؟ آیا نباید بگوییم که لنینیسمپیشاپیشو از همان آغازاستالینیسم بوده است؟ روشن است که با خطّ تحلیلیِ فوق قاعدتاً باید به این نتیجه برسیم. اما اوضاع کمی پیچیدهتر از آنی است که در وهلهی اول ممکن است به ذهن متبادر شود. فارغ از تحلیلهای قابل توجهی که تا کنون در خصوص تفاوتهای لنینیسم و استالینیسم از قلم بسیاری از سوسیالیستها (و حتی غیر سوسیالیستها) تراویده است، به نظر ما چنین نگاهی حتی با همان منطق تحلیلیِ ضرورت پسکنشگرانه (retroactive necessity) هم نمیخواند. اسلاوی ژیژک (که گرایلو عمدهی مُفاد این بحث را با ارجاع به وی توضیح میدهد) در مقالهای با عنوان «چگونه میتوان از نو آغاز کرد»[8]در مورد این پرسش که آیا عبور از لنین به استالین ضروری بود یا نه، مینویسد: «پاسخ هگلی مستلزم پذیرش ضرورتی پسنگرانه[9]است: همین که این عبور رخ داد، همین که استالین پیروز شد، پس ضروری بوده.» تا بدینجا به نظر میرسد که این تحلیل دقیقاً مطابق تحلیل گرایلو از مسئولیت یک جنبش در شکلگیری یک فاجعه است: اگر عبور از جنبشی ظاهراً سوسیالیستی به فاشیسم یا وضعیتی مانند لیبی منجر شده است، پس ضروری بوده؛ اگر یک جنبش سوسیالیستی در زادورشد خود به تکوین فاشیسم یا لیبیشدن یک منطقه کمک برساند، پس ضرورتاً ما با جنبشی فاشیستی و انهدامطلب، نه سوسیالیستی، روبهرو بودهایم. اما ژیژک در جملهی بعدی برگهی آخرش را مقابل شاگرد خود، گرایلو، بازی میکند: «وظیفهی تاریخنگار دیالکتیکی این است که آن را در «صیرورتش» تصور کند، و همهی نبردهای محتملی که ممکن بود ختم به وضعیتی دیگر شود را تجزیه و تحلیل کند.» ژیژک در ادامه با نظر به پژوهش موشه لوین و با اشاره به چند نمونه از اختلافات میان لنین و استالین در تلاش است تا نشان دهد که چگونه استالینیسم به نحوی ضروری از دل لنینیسم بیرون آمده است. با این رویکرد، مطلقاً اشتباه کردهایم اگر بگوییم که لنینیسم پیشاپیشو از همان ابتدااستالینیسم بوده است، بلکه باید ببینیم که لنینیسم در کدام مرحله از تکوین خود جادهصافکن استالینیسم شد. با این حساب، اگر رویکرد گرایلو را دنبال کنیم، دیگر حتی نخواهیم توانست علیه استالینیسم از لنینیسم دفاع کنیم، حال آنکه با توضیحی که ارائه شد، اتفاقاً میتوان منطقهای ممکن نهفته در دل لنینیسم را علیه استالینیسمِ واقعاً تثبیتشده نشان داد. آن چیزی که گرایلو تحت عنوان احتمالی که هرگز به فعلیت نرسیده کنار میگذارد، دقیقاً همان چیزی است که برسازندهی منطق ضرورت پسکنشگرانه است. گرایلو در رویکرد خود نسبت به مفهوم ضرورت پسکنشگرانه به این موضوع توجه نمیکند که ضرورت دقیقاً حاصل مجموعهای از اتفاقات است. اسلاوی ژیژک در همین زمینه مینویسد: «مفهومی که از خلال خود-گستریاش خود را منقسم میسازد و ضرورتاً خارجیت [یا بیرونبودگی] خود را بهمثابهی دامنهی امر اتفاقی وضع میکند، ایدهی ضرورتیذاتی را برمیانگیزد که از طریق انبوهی از شرایط ممکنالوقوع خود را به فعلیت میرساند، میانجی خود میشود و خود را «به بیان درمیآورد».»[10]با این توضیحات، احتمالاً نمیتوان پیشاپیش هر گروه سیاسی را بهسبب اینکه احیاناً ممکن است بخشی از فلان فاجعه باشد، کنار گذاشت. البته این هرگز به معنای گشودگی بینهایت دامنهی این امکانها نیست. در مسئلهی مورد نظر گرایلو، ما نیز با وی همداستانیم که حزب کمونیست کارگری جریانی ارتجاعی است و پیادهنظام آمریکا شدن، بالاترین افتخاری است که ممکن است نصیبش شود. اگر چنین کنیم، رویکردی اخلاقگرایانه به سیاست را اتخاذ کردهایم و این رویکرد اخلاقگرایانه در غالب موارد به نوعی بیعملی دامن میزند. این ایراد دوم به بحث گرایلو در خصوص این نکته است و اینک بدان میپردازیم.
تعابیری که گرایلو در «مقدرات بدیلبودن» و چندینوچند جای دیگر در خصوص مداخلههای سیاسی نادرست به کار میبرد، تعابیری عمیقاً اخلاقیاند: وقاحت، سفاهت، مبتذل و تعابیری از این قبیل. یک بار دیگر، حتی اگر با نتیجهگیریِ نهایی گرایلو در خصوص این مداخلهها و نقد آنها همنظر باشیم، باز هم رویکرد او اخلاقگرایانه و معیوب است. البته جای تعجب هم ندارد. با توجه به تبیین وی از نقش جریانی که، بر اساس نگاهی مبتنی بر ضرورت پسکنشگرانه، فاسد شده است (یعنی پیشاپیشفاسده بوده است)، این رویکرد اخلاقگرایانه نتیجهی ناگزیر تحلیل فوق است. به هر حال، تاریخ به هیچ شخص و جریانی چک سفیدامضا نداده است. مسئلهی جنبش سوسیالیستی این است که بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی قرار بگیرد و انکشاف بنیادستیزانهی آن را طلب کند، نه اینکه به بهانهی ترس از وقوع فاجعهای در آیندهی محتمل از عمل دست بشوید، یا به تعبیر گرایلو یک محافظهکاری ناموجّه را به صورت مشروط بپذیرد (دعوت، صفحهی 7). در اخلاق روانکاوی، که مورد ارجاع مکرّر گرایلو است، تمایزی میان کنش اصیل و کنش عادی برقرار است؛ معادل Actsو actions(کنش اصیل با حرف بزرگ شروع میشود؛ ترجمهی دقیق این اصطلاحات در حوصلهی مقالهی حاضر نیست و ما برای روشن شدن مسئله از همان تمایز بین کنش اصیل و کنش عادی بهره میگیریم).[11]جالب این است که از نظر ژیژک وقتی شخص کنشی اصیل انجام میدهد، آن را «بی هیچ ضمانتی» به انجام میرساند. این بدانمعناست که آن شخص لزوماً از لوازم و پیامدهای این کنش آگاهی ندارد و مثلاً نمیداند در سطح سیاسی ممکن است به تأسیس چه جامعهای منجر شود. ژیژک بحث خود در خصوص اخلاق مربوط به کنش اصیل را عمیقاً وامدار آلن بدیو و مفهوم رخداد در فلسفهی وی است. اگرچه رویکرد گرایلو عمیقاً متأثر است از دیدگاههای اسلاوی ژیژک (تا جایی که بعضاً خود را، عین ژیژک، یک مارکسیست فرویدی/لاکانی میخواند)، اما محافظهکاری ناموجّه وی هرگز با این منطق نمیخواند. البته توضیحی اضافی در نقد این رویکرد ژیژک لازم است. همانطور که برخی از منتقدین ژیژک در این حوزه همچون جودی دین (Jodi Dean) و فابیو ویجی (Fabio Vighi) اشاره کردهاند (و نقد آنها مفصلاً در مقالهی تیموتی برایار آمده است) صِرف دل بستن به کنش اصیل و بیتوجهی به آنچه کنش عادی خوانده میشود، در سطح سیاسی مطلقاً نابهجاست. زیرا هر کنش سیاسی اصیل قاعدتاً از مجموعهای از کنشهای عادی بیرون میآید. با این حساب، هم محافظهکاری ناموجّه گرایلو عقیم است و هم دلبستگی به کنشهای سیاسی اصیل در نزد ژیژک، نابسنده. محور نقد دین و ویجی به ژیژک این است که ما، البته اگر نبرد با سرمایهداری را در سر میپرورانیم، به مجموعهای از کنشهای عادّیِ ناظر به تشکلیابی و … نیاز داریم تا بتوانیم در موعدِ مقرّری که به کنشی اصیل نیاز است به صورت همهجانبه وارد عمل شویم.
با توضیحات فوق روشن شد که گرایلو در مقالهی «مقدرات بدیلبودن» نه به تغییرات ژئوپلتیکی که سراسر جهان را درنوردیده است وَقعی میگذارد و نه تحلیلی درست از نحوهی تکوین و استقرار لیبرالیسم اقتصادی در ایران در چنته دارد. نقد گرایلو به جنبشهای اجتماعیِ واقعاً موجود نقدی انتزاعی است و این مسئله با فقدان نظریهی مداخله در دیدگاه او پیوندی وثیق دارد. نداشتن درکی درست از چگونگی مداخله هم منجر شده است به اینکه به جای دست گذاشتن بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی، دیدگاهی اخلاقگرایانه و منزهطلبانه نسبت به سیاست برگزیند.
[1]برای یک نمونه از این موارد، مصاحبهی «محسن حکیمی» با سایت «پروبلماتیکا» را تحت عنوان «تجربههای و دورنمای تشکلهای مستقل کارگری» بخوانید. توضیحات محسن حکیمی در خصوص جنبش سبز هرچند بسیار ضعیف مینماید، اما هرگز مبتذلترین توضیح در خصوص آن جنبش نیست.
[2]عنوان یکی از مقالات مهدی گرایلو. گرایلو در این مقاله توضیح میدهد که سوسیالیستهای صادق باید از موقف نام عام بگریزند و از هر اقدامی برای اتحاد با نیروهای وابسته و … سر باز زنند. صورتبندی وی از این رویکرد سوسیالیستیِ کاذب نسبت به اتحادهایی زیر عناوین عامی چون «مردم»، با تعبیر «سوسیالیسم ناتو» مشخص میگردد.
[3]گفتنی است که گرایلو صرفاً از مورد مشخص «محور مقاومت» دفاع نمیکند. وی از «مقاومت» در معنای یادشده دفاع میکند. چیزی که امروزه تحت عنوان «محور مقاومت» آن را میشناسیم، یکی از نمونههای مقاومت در نظر گرایلو است و لزوماً نه یگانه نمونهی آن است و نه عالیترین نمونهی آن. با این وصف، برای پرهیز از جدلی شدن بحث از اطلاق صفت «محورِ مقاومتی» به وی میپرهیزیم، هرچند این مسئله چیزی از مسئولیت او در قبال توضیح نسبت سوسیالیستها با مورد مشخص «محور مقاومت» نمیکاهد.
[4]در این خصوص، نگاه کنید به مقالهی برادران بازگشته.
[5]مگر این جملهی مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیستنیست که «آنها [=کمونیست ها] منافعی جدا و مجزا از منافع مجموع کارگران ندارند»؟ گرایلو ممکن است «مجموع کارگران» را همهی کارگران منطقه و جهان تعبیر کند، نه صرفاً کارگران ایران. تا اینجا کاملاً حق با اوست. مسئله این است که وی باید نشان دهد که با میانجیگریِ چه چیزی میتوانیم بدتر شدن اوضاع معیشتی طبقهی کارگر ایران را، تحت لوای دولتی بورژوایی، به نفع کارگران فرضاً سوریه یا هر جای دیگری در نظر بگیریم. با این وصف که این میانجی هنوز از سوی گرایلو مشخص نشده است، تحقیر اعتراضات معیشتی کارگران ایرانی از سوی او چیزی نیست مگر نوعی ناسزاگویی به طبقهی کارگر؛ رفتاری که احتمالاً در نزد هیچ سوسیالیستی، که در تاریخ از او به نیکی یاد میشود، نمیتوان سراغ گرفت.
[6]بهویژه رجوع کنید به بخش «گزارش آشوب اَهلُموغان: زَنْدِ وَهومَنِ یَسْنْ» دربامداد بیوَرَسْپْ.
[7]مثلاً به این نمونهی فوقالعاده جالب توجه کنید: «یکی از داستانهای رولد دال [نویسندهی بریتانیایی] پیدایش و فاجعهبر پایهی تأثیری مشابه این استوار است. وقایع داستان حولوحوش 1880 در آلمان روی میدهد و به تولدی بینهایت دشوار مربوط میشود. خود پزشکان وحشتزده درماندهاند که آیا طفل زنده خواهد ماند یا نه. ما داستان را همراه با دلسوزی و هراس فراوان از بابت زندگی طفل میخوانیم، اما در پایان همه چیز به خوبی و خوشی میگذرد. پزشک طفل گریان را به دست مادر میدهد و میگوید: «خُب، همه چی به خیر گذشت خانم هیتلر، آدولف کوچولوی شما، سالم و سرحال!» (کژ نگریستن، اسلاوی ژیژک، ترجمهی مازیار اسلامی و صالح نجفی، نشر نی، 1396، صفحهی 279). البته مقصود ژیژک از بیان این داستان چیز دیگری است و ما صرفاً اشارهای کنایی به محتوای داستان داریم.
[8]این مقاله با ترجمهی امیررضا گلابی در اینترنت در دسترس است.
[9]در ترجمهی آقای گلابی واژهی پسنگرانه آمده است، حال آنکه برگردان درستتر آن پسکنشگرانهاست. ما این بخش را عیناً از ترجمهی مذکور آوردهایم.
[10]The Retroactive Performative, or How the Necessary Emerges from the Contingent, in The Most Sublime Hysteric (Hegel with Lacan),Slavoj Zizek, trans. Thomas Scott-Railton, Polity Press, 2014, p. 29.
[11]توضیحاتی که در ادامه میآید، عمدتاً از مقالهی تیموتی برایار نقل میشود:
Preferring Zizek’s Bartleby Politics, Timothy Bryar, International Journal of Zizek Studies, Volume 12, No. 1.
5 پاسخ به “مقدورات بیمخاطبی: در نقد «مقدرّات بدیلبودن» – بیژن فرهادی”.
اولا تعین ریترواکتیو ابداع ژیژک نیست. این ترم خیلی قدیمی تر است و لاکان به سهم خودش آن را مفهوم پردازی کرده است. فهم این که چرا لاکان به سراغ توپولوژی رفت بدون در نظر گرفتن اهمیت این نوع تعین در تئوری او غیر ممکن است. در فلسفه و نظریه ی اجتماعی معاصر هم به جز ژیژک ده ها متفکر دیگر از آن استفاده کردند. شما این را در یک مقاله ژیژک دیده اید و فکر می کنید ریشه اش آنجاست و گرایلو هم این بحث را از ژیژک به عاریه گرفته؟ مثل این است که بگوییم چون ژیژک هم از دیالکتیک حرف می زند، هرکسی اگر از این ترم فلسفی استفاده کرد از او تبعیت کرده است. بگذارید فقط در همان حوزهای که به واسطه ی رشته آکادمیک یک ذره با آن آشنا هستم صحبت کنم. به نظر من اتفاقا بر خلاف تصور شما مفهوم پردازی گرایلو از امر ریترواکتیو نه تنها متفاوت بلکه ضد مفهوم پردازی ژیژک است. تلقی گرایلو بیشتر به خود لاکان و به این واسطه به درک ایده آلیست های آلمانی پیش از هگل تا خود هگل از مکانیسم روان شناختی تجربه ی ذهنی سوژه از چیزی مثل امر والا نزدیک است. او از این طریق می خواهد هگل را بخواند و دوباره بیافریند به نحوی که در نهایت هگلیسم لازم برای مارکسیسم را بازسازی کند. این که خودش چقدر نسبت به این موضوع هوشیار است نمی توانم حکم بدهم ولی این چیزی است که من برداشت می کنم. گرایلو تلاش دارد توضیح بدهد که ریترواکتیویتی با به قول شما پس کنشگرانه گی منوط به تحقق کل است و تا نرسیدن این لحظه ی پایانی تعین بخشی ریترواکتیو در پدیدار ثبت نمی شود و زمان آن طور که خودش می گوید „خطی“ می گذرد، یعنی وضعیتی که مفاهیم مورد نظر شما مثل اخلاق و کنش سیاسی اعتبار منطقی دارند. رویارویی با تروما این روند خطی را تبدیل به حلقه ی بسته می کند. من دلیل پرداختنش به مسئله ی زمان در بعضی مقاله ها و به خصوص آن مقاله که آخرش به تقی شهرام و حمید اشرف اشاره می کند (یادم نیست کدام مقاله اش بود) را همین می دانم.
ژیژک تعبیر دیگری دارد و در حقیقت خیلی سر به هوا و سهل انگارانه درباره ی موضوع حرف می زند و دچار یک تناقض روش شناسانه می شود. از یک طرف می خواهد ریترواکتیویتی را تبیین کند و از طرف دیگر برای توضیح آن پدیده های مربوط به تعین بخشی علت و معلولی روزمره را مثال می آورد و نتیجه اش هم سوتی وحشتناکی است که در مورد نسبت لنینیسم و استالینیسم می دهد. شما هم مرتکب اشتباهی شده اید که آقا یا خانم «الفبا» به آن پی برده: برای حل این تناقض در مثال ژیژک یا باید شرط ضروری تروما در کنسل شدن نظام خطی زمان و خلق مفهوم ریترواکتیویتی را کنار بگذاریم (که در این صورت معلوم نیست چرا اصلا به این مفهوم نیاز خواهیم داشت) یا باید استالینیسم را مثل فاشیسم نوعی تروما تصور کنیم، تصوری که دلالت های سیاسی اش کاملا مشخص است. در شرایط به اصطلاح متعارف و روزمره یا به قول شما „کنش عادی“ چنین تعینی وجود ندارد یعنی هنوز حادث نشده است. در این وضعیت سوژه وارد زنجیره علیت می شود و به قولی „دخالتگری“ می کند. گرایلو در مقاله مقدرات با ذکر قیاسی که «الفبا» هم یادآوری کرد (میان مسئولیت نیروهای سیاسی در قبال وقوع کودتای 28 مرداد و رخداد فاشیسم یا فروپاشی لیبی) نظرش به همین موضوع است: جایی که هنوز مسئولیت اخلاقی در کار است، چون شکل حرکت زمان مترادف تاثیرگذاری علی در جهان پدیدارها است؛ و جایی که این مسئولیت دیگر موضوعیت ندارد، چون تعین ریترواکتیو سوژه را در موضعی که مفهوم مسئولیت در آن شأنیت ندارد به عنوان جزئی از خود نتیجه وضع می کند. در بحث ژیژک این دو وضعیت متمایز کاملا قاطی شده اند و اشاره ی شما به کنش اصیل و کنش عادی هم ناظر بر همین امر است. شما نوشته اید:
„جالب این است که از نظر ژیژک وقتی شخص کنشی اصیل انجام میدهد، آن را «بی هیچ ضمانتی» به انجام میرساند. این بدانمعناست که آن شخص لزوماً از لوازم و پیامدهای این کنش آگاهی ندارد و مثلاً نمیداند در سطح سیاسی ممکن است به تأسیس چه جامعهای منجر شود. ژیژک بحث خود در خصوص اخلاق مربوط به کنش اصیل را عمیقاً وامدار آلن بدیو و مفهوم رخداد در فلسفهی وی است.“
این جالب باشد یا نباشد، انتخاب خود شما جالب تر است چون میان رخدادباوری ژیژک و رخدادناباوری گرایلو طرف اولی را گرفته اید. کاملا روشن است که نگرش گرایلو رخدادباورانه نیست؛ شما با تأکید بر کنش اصیل به موضع بدیو و ژیژک می روید، و از آنجا به گرایلو ایراد می گیرید که چرا معتقد به „کنش اصیلی که «بی هیچ ضمانتی» به انجام می رسد“ نیست؟! ایراد او این است که با این رخدادباوری شلخته و سانتی مانتال موافق نیست؟ کنشی که ایجنت آن „لزوماً از لوازم و پیامدهای این کنش آگاهی ندارد و مثلاً نمیداند در سطح سیاسی ممکن است به تأسیس چه جامعهای منجر شود“ دقیقاً در کجای مارکسیسم قرار دارد؟؟ شرمنده رفیق، اما احساس می کنم شما نه متوجه شده اید دعوا بین چه کسانی است، نه بر سر چیست و نه این که خودتان کدام طرف این دعوا هستید !!! „محافظه کاری“ که گرایلو از آن حرف می زند یعنی پرهیز از همین هوا و هوس بازی های رخدادی. شما طرف رخدادی هایی مثل ژیژک و بدیو ایستاده اید و به گرایلو که عملا (گرچه با رتوریک متفاوت) از ارتدوکسی دفاع می کند گیر می دهید که چرا تحت تأثیر ژیژک است؟!!! انصافاً این جالب تر است یا آنی که شما می گویید؟
بحث کنش اصیل ژیژک محصول همان خلط موضوع است و مستقیما به تئوری رخداد باز می گردد که تبیین گرایلو از ریترواکتیویتی به وضوح علیه آن است. به همین دلیل می گویم اواین مفهوم را بیشتر با رویکرد خود لاکان و با بازگشت به ایده آلیسم آلمانی می فهمد، نه با آنتی هگلیسم مشهور بدیو که ژیژک هم چشم بسته از آن آویزان شده و شما اینجا از آن دفاع می کنید: دست به کنش بزنیم بدون این که تخمینی از آخر و عاقبتش داشته باشیم. شما عملاً دارید از این موضع دفاع می کنید و بعد به گرایلو که آن را قبول ندارد می گویید ژیژکی است؟ آقای بیژن من نمی خواهم به بحث فابیو ویگی (نه ویجی) و بقیه ی لاکانی های مخالف ژیژک برگردم، اما واضح است که اطلاعتان از مباحث آنها در نقد ژیژک بهتر از اطلاعتان در مورد تلفظ اسمشان نیست. حرف آنها درواقع دارد موضع گرایلو را تایید می کند! معلوم است که شما اصلا نمی دانید سر چه موضوعی دارید بحث می کنید. همه ی مخاطب ها این آقای „جعفر“ نیستند که سورپرایز می شود و این حرف های نامشخص و پر تناقض را «متن سلیس و قابل ستایش» می داند.
دلیل این تبیین ژیژک از ریترواکتیویتی که به رخدادباوری می رسد، تمایل باطنی او به امر دموکراسی است: سوژه باید بتواند آزادانه دست به هر آزمونی بزند، آن هم «بی هیچ ضمانتی» و بی آن که بداند کنش اش „در سطح سیاسی ممکن است به تأسیس چه جامعهای منجر شود“. (به این توجه نکنید که گه گاه ژیژک به مفهوم دمکراسی اعتراض می کند؛ او بهترین انتخاب برای رژیم سیاسی جهان را فعلا دموکراسی غربی می داند). به عکس، انزجار سیاسی گرایلو از امر دموکراسی خیلی واضح است و گاهی آن قدر معلوم است که توی ذوق می زند.
باز هم جالب تر این که خود گرایلو بابت این ماجراجویی های رخدادی ژیژک قبلا هشدار داده. نمونه اش (اگر اشتباه نکنم در پشت پرده امتناع) بود و آن نگاه ژیژک به ارتش آزادی بخش کوزوو. این نیرو از دید ژیژک یک آلترناتیو سوم محسوب می شود. اما گرایلو با اشاره به خطای ژیژک تقریبا با برداشت خودش از ریترواکتیویتی آن را جزء تفکیک ناپذیر فاجعه ی بالکان می داند. آقای بیژن، بر مبنای تلقی شما از ریترواکتیویتی و از کنش اصیلی که تضمین ندارد و سوژه اش آگاهی از پیامدهای کنش ندارد و نمی داند به تاسیس چه جامعه ای منجر خواهد شد، ارتش آزادی بخش کوزوو فقط یک آزمایش ناموفق برای آلترناتیو سوم است نه بخشی از فاجعه. البته شما انکار خواهید کرد اما این نتیجه ی جبری رخدادباوری و کنش اصیل ژیژک است. یک ارتش دست ساخته ی آمریکا تبدیل به یک کنش اصیل می شود. دلیل اتهام من را خود شما به دست خواننده می دهید. می نویسید:
„مسئلهی جنبش سوسیالیستی این است که بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی قرار بگیرد و انکشاف بنیادستیزانهی آن را طلب کند، نه اینکه به بهانهی ترس از وقوع فاجعهای در آیندهی محتمل از عمل دست بشوید، یا به تعبیر گرایلو یک محافظهکاری ناموجّه را به صورت مشروط بپذیرد“
دارید در مورد ایران حرف می زنید و من از شما می پرسم منظورتان کدام جنبش سوسیالیستی است؟ شما و رفقایتان؟ در تصور شما یک جنبش سوسیالیستی به طور پیش فرض در ایران وجود دارد. یا در واقع هر کنشی به طور بالقوه سوسیالیستی است و پتانسیل سوسیالیسم دارد، حالا این که به „تاسیس چه جامعه ای“ برسد بحث دیگری است! ممکن است ارتش آزادی بخش کوزوو بشود یا انقلاب کارگری. فقط باید برای آن «دست به عمل زد». شما اعتراضات کشور را یک جنبش سوسیالیستی یا بالقوه سوسیالیستی می دانید تا مهیای „کنش اصیل“ خودتان بشوید. گرایلو همین تلقی های آوانتوریستی را یک خطر جدی می داند. شما رخداد باورید و گرایلو ارتدوکس. قضیه را وارونه نشان ندهید لطفا.
تفاوت های سیاسی حاد ژیژک و گرایلو اتفاقی نیست بلکه از یک منبع عمیق تر ناشی می شود. ژیژک معتقد به ورشکستگی مدل لنینی کمونیسم است (چه برسد به استالینیسم)؛ گرایلو روی آن تعصب شدیدی دارد. ژیژک به جنبش سبز سمپاتی داشت؛ نگاه گرایلو مشخص است. ژیژک پوتین را خطری برای جهان می داند و از جنبش میدان اوکراین حمایت می کرد؛ باز نظر گرایلو معلوم است. ژیژک با سیستم اوبامایی همدلی می کرد، موجودیت کردهای عراق و سوریه را مثبت ارزیابی می کرد، معتقد به سرمایه گذاری روی جنبش های پاسیفیست و رنگین کمانی (زنان و اقلیت ها و محیط زیست و …) برای پیشبرد رفرم اجتماعی بود؛ موضع تند و قهرآمیز گرایلو به این پدیده ها مشخص است. استفاده ی او از بعضی بحثهای فلسفی و نظری ژیژک یا هر کس دیگر دلیلی بر «شاگردی» کردن برای آنها نیست. در غیر این صورت باید به همین استدلال خیلی ها را شاگرد خیلی های دیگر در جهان بدانیم که در واقعیت در دو جبهه ی فکری و سیاسی ضد هم قرار داشتند.
در ضمن فارغ از چیزهایی که فوقا در شرح خطای اساسی شما در خوانش امر ریترواکتیو به روایت ژیژک گفتم، تذکر شما در باره ی «اخلاقی» شدن بحث گرایلو از آن مواردی است که آدم نمی داند از کدام ایرادش حرف بزند! اولا به دلایل گفته شده شما جایی برچسب «اخلاقی بودن» به گرایلو می زنید که خودش بر پایان مسئولیت اخلاقی در معنای بایستگیِ علی معقولی که کنش را ایجاب می کند تاکید می کند. اما یک نکته ی ضروری تر هم هست که باید اول آن را با خودتان حل کنید و بر می گردد به این که چقدر از آموختن مارکسیسم به این حقیقت رسیده اید که رویداد کلیت درواقع علم و اخلاق همزمان است، جایی که علم و منطق یک واقعیت مطلقا اخلاقی می شود. واضح است که مطالعه ی مارکسیسم در شما به اینجا ها نرسیده است. به هر حال تا زمانی که نتوانسته اید درک روشنی از اخلاق و جایگاه آن در سوبژکتیویته ی انسانی داشته باشید، حکم تان به اخلاقی بودن یا نبودن این و آن نگرش نه درست است و نه غلط، چون مخاطب اصلا نمی فهمد معنای حرفتان چیست! تا آنجایی که من فهمیده ام مارکسیسم تحقق یک مطلق اخلاقی را با شناخت علمی یک پروسه یگانه می کند. شما اخلاقی بودن را در مارکسیسم دیفالت باطل می دانید و در مرحله ی بعد چیزی را که اصلا نقیض امر اخلاقی است به عنوان اخلاق گرایی به گرایلو می چسبانید! من متوجه معنای این کار شما نمی شوم و تنها نتیجه ای که می گیرم این است که نمی دانید اخلاق یعنی چه، مگر در حد همین درک عامیانه از آن و گواه آن هم استناد شما به چند کلمات „وقاحت، سفاهت، مبتذل“ در یک نوشته ی سیاسی به عنوان نشانه های رویکرد اخلاقی گرایلو است؛ با این احتساب تمام نوشته های مارکس و لنین را هم که پر از این کلمات هستند باید در این زمره قرار دهیم!
در آخر، حق با الفبا است که می گوید صدق و کذب بقیه ی مطالب ظاهرا انتقادی شما، اعم از «افتراها» و نصفه و نیمه و یک در میان گفتن ها، با خواندن اصل نوشته های گرایلو مشخص می شود. اما خود گرایلو هم راست می گوید که خطر امثال این بازی های مغرضانه هیچ وقت کم نمی شود خاصه آن که اوضاع کاملا مستعد شیفت به راست با اتیکت چپ و پیدایش جریان هایی است که حرف از خطر امپریالیسم می زنند اما در مقام تحلیل دامنه ی ماجراجویی های آمریکا را مقید به محدودیت های سرمایه می دانند و به قول الفبا خیلی راحت از «پیامدهای فرعی» حرف می زنند و معتقد به کنش اصیلی هستند که پیوند الزامی ای با جامعه ای که باید تأسیس کند ندارد.
لایکلایک
با معذرت از نویسنده محترم، این نوشته فقط یک مغلطه است که از مقابل هم چیدن جملات مختلف گرایلو ساخته شده. یک بخشی از این نقدها افترا به گرایلو است، یک بخش دیگه هم جوابش در همون نوشته ها است. فقط اگر اینطوری نیاییم و از هر متن یک خط را از کل بحث جدا کنیم و بچیینیم کنار هم و بعد به این بگوییم „نقد مقدرات بدیل بودن“ !!!! در خیلی موارد جواب هر خطی که انتخاب شده، بقیه متنی است که آن خط از آن انتخاب شده!! به علاوه خیلی نوشته های دیگه گرایلو که باز به اون موضوع بازگشته و بسطش داده. اما آقا بیژن تو کل آن بحث را نمیاری. فقط یک جمله را میاری و در این کار از یک شانسی که آوردی استفاده ناصواب میکنی: اینکه کمتر کسی همه آن متنها را خوانده یا لااقل دقیق خوانده. این به تو کمک کرده یا حرفی را به گرایلو نسبت بدی که اصلا نگفته یا اینکه با نقل یک خط از یک مقاله سوالی مطرح کنی که در همون مقاله یا مقاله های دیگر بهش مفصلا پرداخته شده.
برای مثال همین بحث تبدیل مفهوم مقاومت به سوسیالیسم. ظاهرا هرچی هم گرایلو بگه که نمیشود با کنار گذاشتن مقاومت در مقابل امپریالیسم به سوسیالیسم رسید (کاری که چپ ایران دارد میکند) حتی اگر این مقاومت الان شکل حزب الله باشد، باز هم کسانی هستند که موضوع را مغشوش میبینند. گرایلو میگوید سوسیالیسمی که خودش را در شرایط حاضر در ضدیت با مقاومت تعریف کند غیرممکن است، نه اینکه حزب الله قرار است سوسیالیست شود!!!! این موضوع اینقدر پبچیده است؟ ته مقاله کوک راست پنجگاه یک بحثی در نقد تدارک میکنه. میگه تدارک گفته حرف گرایلو که مفهوم مقاومت به سوسیالیسم میرسد چرند است (عین اعتراض خود تو به گرایلو) و بعد تدارک به عنوان شاهد مثال میاره که در لبنان کمونیستها در اعتراض به اسرائیل جلو سفارت آمریکا تجمع کردن اما حزب الله نیامد که این یعنی حزب الله از ادعای مقاومت کنار زده و این پرچم افتاده دست کمونیستها. بعد گرایلو مینویسه „اگر فرضا خیال بافی سراسیمه ایشان درباره تغییرموضع حزب الله و افزایش احتمال افق چشم داشته خاورمیانه سوسیالیستی واقعیت داشته باشد لابد دیگر نباید حرف مرا چرند بدانند چون بر اساس همین نتیجه گیری عجولانه از علم و کتل یک تجمع خیابانی گویا مقاومت سرانجام به سوسیالیسم انجامیده است“. چقدر گفته و نوشته که موضوع مفهوم مقاومته نه این یا اون نیروی مقاومت. گفته چپ ایران که خودش ابزار تجلی این مفهوم نیست یا به هر دلیلی زورش را نداره، حق نداره نیروهای واقعی اونو بزنه، ولو اینکه شکل مذهبی داشته باشن.
نوشتی: „گرایلو عقیده دارد که هدف آمریکا دیگر تغییر رژیم در ایران و کشورهای مشابه نیست، بلکه آمریکا میکوشد تا این کشورها را با خاک یکسان کند“. میتونی به من بگی کجا این حرف را زده؟!! کجا گرایلو در مورد دو راهبرد متفاوت در سیاست آمریکا، یکی «تغییر رژیم» و یکی «با خاک یکسان کردن»، حرف زده؟ و بعد گفته آمریکا اولی را در مورد ایران کنار گذاشته و چسبیده به دومی؟ من ندیدم این حرفو جایی زده باشه. این افتراست عزیز من. اگه چیزی هم از بحث گرایلو بشه استنباط کرد فقط اینه که خود سیاست تغییر رژیمه که ویرانگر شده.
بعد دوباره میگی: „گرایلو توضیح نمیدهد که چرا رویکرد ایالات متحده از انقلاب مخملی در سال 1388 به لیبیسازی ایران در سال 1397 رسیده است.“ مگر گرایلو هیچ وقت چیزی درباره تغییر روش کار آمریکا از 88 به 97 نوشته که بخواهد چراییش رو توضیح بده؟؟ میشه به من نشان بدی؟
به نظرت نمیاد همون سال 88 هم اگه قضیه بیخ پیدا میکرد احتمال زیاد ایران هم سوریه میشد؟ یعنی فکر میکنی اون موقع آمریکا از کومه له و جند الله و امثالهم دفاع نمیکرد؟ شما از آن دسته افرادی هستی که بین برنامه آمریکا توی سوریه 2011 و توی ایران 2009 فرق میذاری و بعد انتظار داری گرایلو بیاید این فرقو توضیح بده؟! تو که به این فرق اعتقاد داری باید این فرقو توضیح بدی، نه گرایلو که اصلا فرقی بین اینا نمیذاره! شما مثل این اساتید علوم سیاسی دانشگاه فکر میکنی انقلاب مخملی یک موضوع مستقل است با تعاریفی آنقدر دقیق که اونو مفهوما از خرابکاری سوریه و لیبی متفاوت میکنه. نخیر، وقتی علیه بشار اسد انقلاب مخملی میکنی، نتیجه اش میشه ویرانی سوریه. اینا یک مقوله هستند؛ دو تا راهکار متفاوت نیستند. سال 88 توی ایران اگه پروژه سوریه ای جلو نرفت به خاطر این بود که حکومت جلوشو گرفت (حالا خودش چه دولت افتضاحیه به کنار)، نه اینکه آمریکا یک برنامه دیگه داشت. اونی که سوریه و لیبی را به این وضع انداخت اوباما بود نه ترامپ. همان موقع اگه میتونست آن کار را با ایران هم میکرد. تو نتونستن اوباما را گذاشتی به حساب تغییر رویکرد آمریکا، بعد از گرایلو انتظار داری ادعای فوق العاده دست راستی تو رو اثبات کنه؟! این طوری درسته؟
میگی „دولت آمریکا هم مانند هر دولت بورژواییِ دیگری، با حدّ مشخصی از انحراف معیار، تنها در قالب حدود سرمایه است که میتواند عمل کند. سرمایه حدّ مداخلهی دولت آمریکا را تعیین میکند، نه بالعکس. گرایلو نمیخواهد بپذیرد که مجموعهی تغییرات سیاسی و ژئوپلتیک جهانی است که سبب شده تا ایالات متحده از سیاست تغییر رژیم شروع کند، ولی کار به تخریب و انهدام اجتماعی برسد (با این توضیح که خود مسئلهی انهدام اجتماعی را باید یکی از پیامدهای فرعی سیاستهای ایالات متحده در قبال این کشورها در نظر بگیریم، نه سیاستی مطلقاً از پیش تعیینشده). نکتهای که گرایلو هیچ توجهی به آن ندارد این است که اتفاقاً قضیه دربارهی لیبی هم پیچیدهتر از آنی است که او فکر میکند. از گفتهی وی چنین برمیآید که گویی هیئت حاکمهی آمریکا به این فکر کرده است که باید لیبی را منهدم کنیم، سپس این سیاست در دستور کار روز آمریکا قرار گرفته و در اپیزود پایانی هم لیبی نابود شده است“.
واقعا گرایلو اینطور ساده میگوید که آمریکا تصمیم گرفت لیبی را نابود کنه و بعدش کرد؟ کجا اینطوری گفته؟ اصلا گرایلو به کنار. موضوع این نیست که آمریکا چه فکر میکنه. موضوع این است که هر فکری میکرده، بالاخره لیبی را نابود کرد. میخواد انقلاب مخملی کنه، فرضا خیلی هم صلح آمیز، آخرش میشود نابودی لیبی. این کار را ممکن است با هر فکری که در سرش بوده با ایران هم بکنه. میخواد توی ایران انقلاب مخملی کنه میشه لیبی. شما هم میخواید انقلاب سوسیالیستی کنید با شرط مهار مقاومت موجود (چون ظاهرا توده ها الان اینو میخواهند و میگویند سوریه را رها کن و ….)، این هم میشه لیبی. گرایلو میگه بدون داشتن نیروی واقعی مقاومت در برابر آمریکا این اتفاق خواهد افتاد، مستقل از اینکه پروژه آمریکا از اول چی بوده. ضدیت با آمریکا هم که با حرف خالی نمیشه. نیرو میخواهد. وقتی شما نیروهای واقعا موجود را به اسم انقلاب سوسیالیستی میزنی نتیجه ش بخواهی نخواهی لیبی و سوریه است. این ربطی به افول آمریکا ندارد. چرا تونس و مصر به وضع سوریه نیافتادن؟ چرا فقط آنجاهایی که یک نیرو یا دولت ضد آمریکایی وجود داشت این بلا پیش اومد (سوریه، لیبی، یمن)؟ آمریکا که همون آمریکا بود. گرایلو میگوید خود پروژه مهار مقاومت حتی اگه صلح آمیز شروع بشه آخر و عاقبتش همین میشه. میگه کسانی با این فرض که آمریکا در حال افوله نتایج خطرناکی میگیرن و اسمش را هم میذارن سوسیالیسم، قسمتی از همین برنامه هستن.
تو انهدام لیبی را فقط یک خطا یا به قول خودت „انحراف معیار“ در اجرای پروژه آمریکا میبینی که به خاطر ضعیف شدن آمریکا در نتیجه „مجموعهی تغییرات سیاسی و ژئوپلتیک جهانی“ است. دوباره به قول خودت „یکی از پیامدهای فرعی“ سیاستهای آمریکا. یعنی واقعا نابودی یک کشور فقط یک پیامد فرعی است؟ چه معیاری اصل و فرع را تعیین میکنه؟ اتفاقا گرایلو انگشت روی همین موضوع گذاشته. میگه وقتی یک چنین فاجعه ای رخ میده دیگر نمیشه گفت نقشه یک چیز دیگه بود و خطا پیش آمد. آنچیزی که اصل و فرع را تعیین میکنه هولناک بودن خود این فاجعه است. نابودی یک کشور اصل است ولو اینکه نقشه آمریکا از اول چیز دیگری بود. تو میگی اینجا بحث گرایلو اخلاقی میشه؟! اما هرکس مطالب گرایلو را بخواند میبیند برعکس میگه اینجا دیگر اصلا اخلاق معنی نداره. در همین مقدرات بدیل بودن مکرر میگه «مسئولیت» غیرقابل تعریف میشه و موضوع به لحاظ اخلاقی قابل تعریف نیست؛ طرز استدلال تو به نحوی است که امتیازش اتوماتیک به حساب آمریکا میرود. از طرف دیگر حتی اگر حرف تو درست باشه و این یک خطای ناشی از ضعف قدرت آمریکا باشه، کشوری که میدونه افول کرده و برنامه هایش ممکنه از دستش در برود و به نابودی یک جای دنیا تبدیل بشود، اگر باز هم از این کارها بکنه یعنی دیگر با آگاهی این کار را میکند.
یک جای دیگر میگی „تحلیل وی در این خصوص یا باید تکلیف خود را با نسبت میان «مقاومت» و «لیبرالیسم اقتصادی» روشن کند، یا اینکه بپذیرد تحلیلی غیرمسئولانه است.“ این حرف را قبول کنیم یا حرف کسانی که دی پارسال میگفتن گرایلو معتقده جمهوری اسلامی دو تا پایه داره: مقاومت و سرمایه و این دو تا با هم ناسازگار هستن. نگاه کن به کامنتهای سایت تدارک. بالاخره به وجود دو رکن متضاد در جمهوری اسلامی اعتقاد داره یا هنوز نسبت این دور رکن را به قول تو روشن نکرده؟
بعد میگی: „نامی که گرایلو برای نوعِ سیاستهای اقتصادی پیادهشده در ایران کنونی برمیگزیند، «لیبرالیسم» اقتصادی است. تحلیل گرایلو تا زمانی که دقیقاً این مسئله را توضیح ندهد که فارغ از «اضافهی سیاسیِ» نهفته در تعریف فوق از نولیبرالیسم، سیاستهای اقتصادیِ مثلاً ایران و روسیه با آمریکا و اروپا و کشورهای پیرو اینها چه تفاوتی دارد، تحلیلی نابسنده است.“. اشاره ات به پشت و روی پرده امتناعه. توی همان مطلب اگر چند تا نقل قول دیگر میاوردی جوابت بود. گفته که نئولیبرالیسم فقط یک مجموعه از سیاستهای اقتصادی نیست. همون «اضافهی سیاسیِ» را لازم داره. نئولیبرالیسم را نمیشه به اقتصاد لیبرال تقلیل داد. نئولیبرالیسم یک رژیم سیاسی جهانی است نه فقط یک مدل اقتصادی. میگه اقتصاد ایران لیبرالیه اما جزئی از رژیم «نئولیبرال» جهان نیست. مقاومت اجازه نمیده در اون نظام هضم بشه. این یک تناقضه. همانی که آن منتقدا میگفتن برای جمهوری اسلامی دو رکن سرمایه و مقاومت قائله. مگه چقدر یک حرف را باید زد؟ دنبال چه ایرادی هستی واقعا؟
در مورد بحث خطایی که به نابودی یا فاشیسم منجر میشود میگی „به این مورد جدیتر دقت کنید که اگر این خطّ تحلیل را پیگیری کنیم، آیا به این نتیجه نخواهیم رسید که استالینیسم همانا تکوین لنینیسم است؟ آیا نباید بگوییم که لنینیسمپیشاپیشو از همان آغازاستالینیسم بوده است؟ روشن است که با خطّ تحلیلیِ فوق قاعدتاً باید به این نتیجه برسیم“.
این یک مغلطه است عزیز من. گرایلو در مورد انهدام و فاشیسم و رویداد یک „فاجعه“ حرف میزنه، نه در مورد استالینیسم. مگر اینکه تو فکر کنی استالینیسم در حد نابودی لیبی یا ظهور فاشیسم فاجعه بار بوده. از متن تو اینطوری برداشت میشه که استالینیسم را یک فاجعه در ادامه انحراف از لنینیسم میدونی. گرایلو فقط در مورد «فاجعه» یا به قول خودش تروما حرف میزنه نه در مورد هر پدیده ای. من فکر نمیکنم استالینیسم حتی اگر انحرافی از لنینیسم بوده باز هم یک „فاجعه“ بوده باشه. این تصور خیلی راست روانه است. اصلا نئوکانیه رفیق! بله، با تدبیر و مبارزه اجتماعی و دخالتگری سیاسی میشه جلوی بعضی انحراف ها را از مسیر لنینیسم گرفت (اگر فرض کنیم استالینیسم انحراف از لنینیسم بوده). اما گرایلو اونجا که از بی موضوع شدن مفهوم خطا حرف میزنه وقوع یک بلای بزرگ و جبران ناپذیر اجتماعی و جهانی مثل فاشیسم یا نابودی کشورها را مد نظر داره. حتی در مورد اتفاقایی مثل کودتای 28 مرداد که با اینکه خشونت بار بودند اما یک چنین فاجعه هایی نبودند، میگه خطا و انحراف معنادار است و اتفاقاً اینجاهاست که مسئولیت معنی داره نه توی فاجعه های بزرگتر. قبل مثال فاشیسم مثال کودتای 28 مرداد را زده بود. چرا به اینها اشاره نمیکنی؟
در باره بقیه صحبتهایی هم که کردی (رابطه اقتصاد و سیاست، پس کنشگری، افول آمریکا) میشه از خود نوشته های گرایلو به قدر کافی جواب آورد. فقط کافیه کامل و غیرمغرضانه بخونی و چندتا جمله تکه پاره شده را کنار هم نچینی و حرفی که نزده را بهش نسبت ندی. مثلا در همین موضوع افول، گرایلو کی گفته „آمریکا مطلقاً مختار است هر کاری که دلش میخواهد بکند“؟ همیشه نوشته منظورش از بحث افول انکار واقعیت تضعیف قدرت آمریکا نیست و وجود نشانه هایی درباره تضعیف قدرت اقتصادی آمریکا را انکار نمیکنه، بلکه اونو دستاویزی برای اپوزیسیون میبیند. گفته فرق میذاره بین افول به عنوان یک واقعیت مادی و افول به عنوان یک بهانه ایدئولوژیک و به اصطلاح خودش عملگر. چندبار باید بگه؟ فرق تو و افرادی مثل تو با گرایلو اینه که شما افول قدرت آمریکا را به معنی کم شدن توان تأثیرگذاریش میبینید، اما گرایلو اونو تشدید خطر آمریکا میدونه چون دست به هر کاری میزنه و دیوانگی میکنه، آن هم بدون توجه به نتایجش. چیزی که شما یک „انحراف معیار“ میدونی برای اون خود ماجراست. درباره اعتراضات اخیر هم واضحتر از همه مقاله هاش نوشته. گیر بیخودی ندید. پشت همه این مغلطه ها اینه که دل شماها آخرش با سرنگونی است، حتی اگه یک چیز وحشتناکتر از این رژیم بیاد سر کار.
به امید روزی که طبقه کارگر بزرگ ایران و مردم ستمدیده ایران همه دشمنهای خودشان را بشناسند. چه در لباس بورژوازی و چه در لباس کمونیستهای دروغین. تا اون روز شما ادامه بده به اینکه استالینیسم را در حد فاشیسم و انهدام لیبی فاجعه بار بدونی، و انهدام لیبی و سوریه را هم فقط یک پیامد فرعی سیاست آمریکا بدونی.
لایکلایک
استدلال گرایلو روشن است. جمهوری اسلامی با بال هایش پایگاه مقاومت فعلا موجود علیه تجاوز امپریالیستی به منطقه است. برای تقویت این محور باید اقدام نمود و حتی الامکان باید از شکل گیری جریانات یا جنبش هایی که آن را تضعیف می کنند -حتی اگر این جریان یک جریان حق طلبانه طبقاتی یا کمونیستی باشد- جلوگیری نمود. در تصور او حتی اگر حمله به بال لیبرال تر حاکمیت هم وحدت درونی جمهوری اسلامی به مثابه رهبر و مدافع راستین مقاومت را خدشه دار کند باید از آن حذر کرد. از این نظر حتی تقابل جناح های درونی حاکمیت با یکدیگر هم بی موقع و خطرناک است. مفهوم سازی در این مورد به کمک ادبیات چپ را گرایلو به عهده گرفته است. مسئله گرایلو اساسا پتانسیل جنبش ها یا ماهیت آن ها نیست. این موضع در بهترین حالت محافظه کاری شدید و در حالت بدتر همکاری با حاکمیت است.
آن چه شما در این جا مطرح می کنید نه حرکت از جایگاه طبقاتی و وظایف کمونیستی بلکه از موضع کسی است که به تدریج از نظرات گرایلو فاصله می گیرد. حدس می زنم که مدتی را با چرتکه انداختن پیرامون نظرات گرایلو طی کرده اید تا به این نتیجه رسیده اید که ظاهرا نه بیش از این می توان از مسببین فلاکت و فساد کنونی دفاع کرد و نه می توان جلوی اعتراضات اقشار فلاکت زده را گرفت. بنابر این ناچار به عقب نشینی شده اید و نظمی به افکارتان داده اید تا به گرایلو پیشنهاد بدهید که بیا و نگاهی هم به پتانسیل های جنبش های موجود بیانداز و نقش حکومت ضد امپریالیست! ولی فقیه را در ایجاد و تولید مخالف، و کشاندن آن ها به خیابان و شعار دادن به نفع امپریالیسم هم در نظر بگیر. شما و سامان حق وردی به این می اندیشید که . شاید برای قانع کردن و یا سرکوب معترضین دیر شده باشد. و کار از دعوت کارگران برای تحمل ذلت و فلاکت گذشته باشد. پس تا دیرتر نشده به دنبال پتانسیل های جنبش جاری بگردیم.
شاید وقایع اقتصادی ماه های اخیر و ناتوانی حکومت از کنترل آن ها و رو شدن فسادها و غیره هم در این فاصله گرفتن از گرایلو بی تاثیر نبوده باشد. موضع گیری شما در برابر گرایلو خیلی محتاطانه و درون گروهی است. شما ممکن است از سر ناچاری به پرولتاریا روی بیاورید. که این هم جای شکرش باقی است.
لایکلایک
با جهد فراوان خود را لا به لای ترجمه ای از سایت تز یازدهم، مواضع حزب کمونیست کارگری، مدافعان مداخله ی نظامی ایران در خاورمیانه و چند موضع دیگر جا دادید. به هرکدام هم نقی زدید تا زیر بلیت کسی نرفته باشید.به نظرم نقد و ژئوپولیتیک و افول را هم بگذارید کنار. شکیبایی پرداختن به این مسائل را ندارید و بیشتر قصدتان تامین وجدان هاج و واج ماندگان برای شرکت در این هاویه ی فروپاشی اجتماعی است. اینکه موفق شدید یا نه را همان هاج و واج ماندگان تنبل انقلابی باید قضاوت کنند. شهامت داشته باشید و از تجمعات بی بی سی حمایت کنید. چه سلاحی کوبنده تر از معیشت؟ به ویژه که „تا به حال هیچ سوسیالیستی بد کارگران را نگفته!“ نقد علاوه بر پشتکار و صبر تعهد „اخلاقی“ به حرف حساب هم میخواهد شما که از اول معلوم است میخواهی حق را به غرایز کارگران بدهی دیگر چه نیازی به ژیژک و پس کنشگرانه و سوسیالیسم روی میز؟! با این امتیاز مزورانه ای که به „غریزه ی کارگری“ میدهید چه نقشه ی حقیرانه ای دارید؟
لایکلایک
با درودهای فراوان به نویسنده این مقاله و نیز سامان حق وردی.
نوشته بیژن فرهادی قابل ستایش است. یک متن سلیس و در عین حال با ادبیات زیبا که از مغلق گویی های بیجا پرهیز کرده و تئوری و تحلیل را به طور گیرایی در هم آمیخته است.
لایکلایک