دو داستان دیگر از روزهای اول انقلاب اکتبر
به قلم: النا پرودنیکووا
ترجمه: بابل دهقان
دانش و امید، شماره ۲۴، تیر ۱۴۰۳
درست یک سال پیش، در شماره ۱۸ «دانش و امید» تیر ۱۴۰۲، دو داستان اول از مجموعه شش داستان از روزهای اول انقلاب اکتبر به قلم النا پرودنیکووا را که به همت آقای بابل دهقان ترجمه و برای مجله ارسال شده بود، منتشر کردیم. و اینک دو داستان دیگر از این مجموعه.
داستان سوم: پختن کلوچه با روغن چراغ پیهسوز
وقتی بلشویکها حکومت را گرفتند، در پتروگراد فقط برای نصف روز غله وجود داشت. با جیره نصف فونت (200گرم برای هر نفر)، شهر به 48هزار پوط غله در روز نیاز داشت، اما 30هزار پوط موجود بود. با فرستادن گاردسرخیها برای جستوجو، توانستند 300هزار پوط هم پیدا و مصادره کنند. با این وجود، از 7 نوامبر کم کردن جیره به سههشتم فونت در روز ناگزیر گردید. از 15 نوامبر، که قطارهایی را از ولایات بهزور به شهر وارد کردند، جیره دوباره به همان نصف فونت افزایش یافت.
داستان بعدی را هرکس نمیخواهد میتواند باور نکند. (داستانها متفاوت هستند، از جمله اینهم هست: در اولین محاصره زمستان برای اژدانف با هواپیما از مسکو هلو آوردند.) اما با در نظر گرفتن آن چیزی که لنین، استالین و دزرژینسکی شخصاً بودند، بعید بود که در سال هیجدهم، زمانیکه تمام بلشویکها در فضای محقر اسمولنی بههم فشرده بودند، بهنوعی متفاوت بودن امکانپذیر باشد. از اینرو همانطور که ضربالمثل میگوید: باور نمیکنی، افسانه بپندار.
«مشکلات آذوقه و سوخت، کار مرا بسیار سخت کرده بودند. در پتروگراد نه آذوقه بود و نه هیزم. اغلب یخبندان میشد و ما در اسمولنی، مانند رهبران در اتاقهایشان، یخ میزدیم. زغال و هیزم به قیمت تلاشهای قهرمانانه بهدست میآمدند، اما گاهی وقفههایی در تحویل پیش میآمد، درحالی که زمستان هم، بهطرز خاصی، زمستان سختی بود.
… برای همکارانِ اسمولنی اتاق غذاخوریای ترتیب داده شده بود و در آن هرکسی که فقط مجوز ورود به ساختمان را داشت میتوانست نهار دریافت کند. در اینجا، در این اتاق، هم رهبران کمیته اجرائیه مرکزی، هم کمیته نظامی – انقلابی و همینطور کمیسرهای ملیای که از کمیساریای خود به اسمولنی فرار میکردند غذا میخوردند.
شعبههای آذوقه کمیته نظامی – انقلابی و شورا خواربار اتاق غذاخوری را تأمین میکردند، اما این خواربار شامل چه چیزهایی بودند؟ ارزن و عدس، آنهم نه هر روز. پیش میآمد که در بشقاب سوپ بتوان دانههای کوچک را یکییکی شماره کرد، ضمن آنکه انگشتان دستها کاملاً کفایت میکرد. خوراک دومی وجود نداشت، اصلاً.
بهویژه برای رفقای مسئول سخت میگذشت، رفقایی که تقریباً کل شبانهروز خارج از توان آدمی و بدون استراحت پیوسته کار میکردند. آخر زندان و سالها محرومیت سلامتی خیلی از آنها را سخت مختل کرده بود. سیر نخوردن و سیر نخوابیدن دایمی چه سر آنها میآورد؟ کار بعضیها به غش از گرسنگی میکشید.
پایان سال 1917 یاکوف میخائیلوویچ مرا صدا کرد و دستور ترتیب دادن یک اتاق غذاخوری کوچک در اسمولنی را برای کمیسرهای ملی و اعضای کمیته مرکزی به من داد. او گفت نمیتوان اینطور ادامه داد. رفقا خیلی لاغر شدهاند، باری که بر دوش آنهاست فوق طاقت انسان است. به تعدادی، به آنهایی که میتوانیم، غذای مقوی میدهیم.
اتاق غذاخوری را ترتیب دادم. ناهارهای این غذاخوری خدا میداند چطور بودند: همان ارزن، اما در عوض با کره. گاهی گیرآوردن گوشت میسر میشد، راستش، نه اغلب. اما به هر ترتیب، کارکنانی که سنگینترین بار بر دوش آنها بود، و آن رفقایی که بهویژه سلامتی آنها در خطر بود، حمایت میشدند.
دژبانی به امور غذاخوری مشغول نبود، اما تأمین امنیت با ما بود. درست در اینجا بود که کار سخت میشد. اوایل کار، زمانیکه ملوانها هسته اصلی حفاظت را تشکیل میدادند، کار قدری راحتتر بود. نه – نه، اما گاهی از این کشتی و گاهی از آن کشتی خواربار را پایین میانداختند. در انبارهای کمیساریای دریایی یک چیزهایی وجود داشت، و گاهبهگاه ناوگان را تأمین میکردند. اما ملوانهای حفاظت هرچه کمتر و کمتر میشدند … ارتباط با کشتیها مدام ضعیفتر میشد و وضع خواربار هرچه بدتر و بدتر میشد. اغلب مجبور میشدم شخصاً با ارزاقچیها بجنگم تا افراد چیزی برای خوردن داشته باشند.
گاهی، راستش، خوشبیاریهایی هم وجود داشت، زمانیکه موقع از بین بردن تشکیلات ضدانقلابها، مخفیگاهها، یا باندهای محتکران (ما اغلب ناگزیر به شرکت در چنین عملیاتی بودیم) انبارهای مخفی مواد غذایی را کشف میکردیم و بلافاصله آنها را مصادره میکردیم. یکبار بیست گونی سیبزمینی گیر آوردیم، بار دیگر مقدار زیادی سوخاری، یکبار هم دو بشکه کوچک عسل. هرچیزی گیر میآمد. در مورد هر کدام از چنین کشفیاتی به کمیته نظامی انقلابی گزارش میدادم، و گاهی مقداری از مواد را به شعبه آذوقه اسمولنی میدادند، بقیه را هم به اداره آذوقه شهر میسپردند.
بهخصوص یکبار سرِ حلوا شانس آوردیم. مطلع شدم در یکی از انبارهای خطآهن نیکولایف مدتهاست قریب به صد سطل حلوا هست که صاحب آن ناپدید شده است و پیدا نمیشود. من بلافاصله به منشی کمیته اجرائیه مرکزی سراسری، وارلام آلکساندروویچ آوانِسوف و به یکی از رهبران کمیته نظامی انقلابی در اینباره خبر دادم. گفتم لازم است فکر کنیم ببنیم با این حلواها باید چه کار کرد.
آوانسوف پاسخ داد: چه فکری بکنیم؟ حلواها از بین بروند؟! حلواها را بیار اینجا، چای و حلوا میخوریم.
او همانروز این تصمیم را در کمیته نظامی انقلابی به تصویب رساند، و من کمی کمتر از یک ارابه کامل حلوا را به اسمولنی تحویل دادم.
از قضا 80 ارابه آرد هم مصادره کرده بودند. به اسمولنی آورده بودند و در یک اتاق که بهصورت انبار درآمده بود روی هم چیده بودند. چند نفر از گاردسرخیها را برای نگهبانی از آردها تعیین کردم و به آنها دستور دادم کسی به کیسههای آرد نزدیک نشود، و خودم به کمیته نظامی انقلابی گزارش دادم.
کمیته نظامی انقلابی اینگونه موارد را معمولاً بهسرعت تعیین تکلیف میکرد، اما اینبار کار به درازا کشید. آرد سرجای خودش ماند و ماند، و همینطور پست نگهبانی هم کنار آن میماند، گویا همهچیز مرتب بود. یک روز بهمحض آنکه وارد مکان نگهبانی شدم دیدم در اتاق بساطی رو به راه است، بوی نان میآید، آنچنان که آب دهان آدم راه میافتد. دیدم بچهها ماهیتابه سنگینی گیر آوردهاند و یاد گرفتهاند روی بخاری کلوچه بپزند.
پرسیدم: این چیست؟ از کجا آوردهاید؟ سکوت کردند. سرانجام پسرجوانی، که از کارخانه پوتیلوف بود، پا پیش گذاشت.
– رفیق دژبان، شاید، خوب نیست، اما گرسنهمان بود، چارهای نیست، آرد همینجاست، کنار ما. صرف برادرانمان خواهد شد، صرف کارگران. برای پولدارها که نیست؟ خب، ما هم کمی از آن را مصادره کردیم …
او به تتهپته افتاد و ساکت شد، من هم سکوت کردم. چی باید به او گفت؟ گویا باید آنها را سرزنش میکردم، یا حتی مجازات، اما زبان نمیچرخید؛ خودم میدانم بچهها خیلی گرسنه میشوند.
– آرد معلوم است از کجا آمده، اما روغن چی؟
– روغن؟ روغن معمولی نیست، روغن مقدس است … ما آن را در کلیسای همینجا پیدا کردیم (اسمولنی کلیسای خودش را داشت، من دستور داده بودم تمام اثاثیه غیرضروری را به آنجا ببرند).
– در کلیسا؟
– در کلیسا پیدا کردیم، رفیق دژبان. در آنجا تقریباً تمام چراغها پر بودند، اما ما آنها را خالی کردیم.
– خب، حالا که در کلیسا پیدا کردید، موضوع دیگری است. چشیدن کلوچه «مقدس» برای من حرام نیست!
همه یکباره به حرف آمدند، تکان خوردند، و کنار بخاری برای من جا باز کردند.
کلوچهها کاملاً قابل خوردن بودند. به بچهها گفتم: پختن کلوچه، باشد، بپزید، اما یک مشت آرد هم به خانه نبرید! آنها به من اطمینان دادند که خودشان هم میفهمند. چند روزی هم گاردسرخیها کلوچه خوردند، اما وقتی آرد را از آنجا بردند، جشن آنها به پایان رسید».
داستان چهارم. طرز زندگی رئیس دولت
«اتاق لنین بالاست؛ در طبقه سوم اسمولنی. ورودی آن از میان یک پذیرایی کوچک است که بهوسیله یک تیغه ساده بیپیرایه به شکل نرده به دو قسمت تقسیم شده است چند تا پایه تراشیده، روی آنها نردههای چوبی، همین. پشت تیغه، کنار میز کوچک، منشی شورای کمیسرهای ملی است. او ملاقات را تنظیم میکند – بعضیها را نزد لنین فرا میخواند، به بعضیها اجازه ملاقات میدهد، از دیگران میخواهد صبر کنند.
کنار میزِ کوچکِ منشی، درِ اتاق لنین قرار دارد – اتاقی کوچک و روشن. در این اتاق میز تحریری است، چند صندلی، و قفسه کتاب. بدون هیچچیز اضافی، بدون تجمل. همهچیز ساده و صمیمی است، نظیر خود صاحب اتاق.
لنین بسیار زیاد کار میکرد، نمیدانم، او چه وقت میخوابید. ساعت 10 صبح، همیشه بدون تغییر، در اتاق خودش بود، روزها به کارگاهها و کارخانهها و سربازخانههامیرفت، تقریباً هر روز سخنرانی میکرد. عصرها دوباره در اتاق خود بود تا ساعت 5-4 صبح، و گاهی تمام شب. و به همین روال روزها، شبانهروزها.
بارها، وقتی حوالی صبح به پستها سر میزدم، با احتیاط درِ پذیرایی را کمی باز میکردم و میدیدم منشی کنار میز کوچک دارد چرت میزند یا ماشیننویس کشیک را میدیدم – پس، لنین هنوز نرفته است، هنوز کار میکند، نزدیک صبح است.
… لنین در پتروگراد خانه نداشت. او از موقع بازگشت از مهاجرت، در آوریل 1917، به اتفاق نادژدا کروپسکایا نزد خواهر خود آنا ایلینیچنا الیزاروفا اقامت گزیده بود. از روزهای ژوئیه زندگی مخفی اختیار کرده بود … ایلیچ در آغاز اکتبر محرمانه به پتروگراد برگشت، و در محله ویبورگ در خانهای که برای او مهیا شده بود زندگی میکرد. عصر 24 اکتبر این خانه را ترک کرد و دیگر به آنجا برنگشت. در اسمولنی ماند. اولین روزهای اکتبر، و اغلب شبها هم، در اسمولنی سپری شدند. یا اینکه گاهی برای گذراندن شب نزد آشنایان، نزد ولادیمیر دمیترییوویچ بونچ – برویوویچ میرفت.
دو هفته پس از انقلاب، موقعی که من دیگر دژبان اسمولنی شده بودم، در پایین، در اتاق یکی از بانوان باکلاس، ما برای لنین و کروپسکایا منزل تجهیز کردیم. منزل اتاق کوچکی بود که بهوسیله تیغه دو نیم شده بود. ورودی آن در روشویی با شیرهای فراوان بود، در اینجا دانشآموزان انستیتوی زنانه قبلاً دست و روی خود را میشستند. در اتاق میز تحریر کوچک، کاناپه و یک جفت صندلی بود، اول و آخر اثاثیه همین بود. پشت تیغه تختخوابهای فلزی باریک و ساده ولادیمیر ایلیچ و نادژدا کروپسکایا، دو تا اشکاف کوچکِ پای تختخواب و کمد لباس بود. چیز دیگری نبود.
من سرباز ژولتیشف را مأمور «خانه» ایلیچ کردم. او اتاق را تمیز میکرد، بخاری را روشن میکرد، از غذاخوری ناهار میآورد: سوپ رقیق، تکهای نان با کاهریزه و گاهی کته – جیرهای که برای همه در نظر گرفته شده بود. پیش آمده بود که لنین عصرها خودش به غذاخوری دنبال سوپ برود. بارها خودم او را دیده بودم که یقلاوی سربازی در دست داشت. بعدها که غذاخوریِ شورای کمیسرهای ملی سروسامان گرفت، قدری بهتر شد …»
این آن چیزی است که آنها با آن شروع کردند – غذاخوری اسمولنی، حفاظت نمادین، حلوا و نان، و تشکها در اتاق کمیته نظامی انقلابی. از تمام اینها میبایست حکومت درست کنند. همانطور که میگویند، شروع کردند و به پایان رساندند.
پاسخی بگذارید