تاریخ و رخداد در اندیشهی آلن بدیو
[یادداشت مترجمان: میاسو فیلسوف جوان این روزهای فرانسه است. او متولد 1967 در پاریس و از شاگردان برجستة آلن بدیو است. وی متعلق به مکتبی است که آن را رئالیسم تأمّلی یا نظرورزانه (speculative realism) می خوانند. اثر مهم وی با نام بعد از تناهی (after finitude) در جهان فلسفی غرب سر و صدای زیادی به راه انداخته و آن چنان که به گوش می رسد مخاطبان کتابش هم می توانند تحلیلی باشند و هم قاره ای. خودِ بدیو نیز مقدمه ای به کتاب وی نگاشته است. ظاهراً مباحث او در باب ضرورت علّی و علّت ضروری بسیار جالب است. باری، او از آنجا که از شاگردان معتبر بدیو است در چند مقاله کوشیده تا مواضع فلسفی و هستی شناختی بدیو را تبیین کند. او در این مقاله می کوشد با شرح دومین اثر فلسفی اصلی بدیو، منطق های جهان ها، موضع وی را روشن کند. این کار می تواند برای مخاطب فارسی زبان که تنها، آن هم به کلّی دست و پا شکسته، با هستی و رخداد آشناست جالب باشد. ما این مقاله را از روی ترجمة انگلیسی آن به فارسی برگردانده ایم، ترجمه ای که گاهی بی دقتی هایی هم در آن مشاهده می شد و کار ما را دشوارتر کرد. امیدواریم ترجمة این مقاله نه تنها به فهم بدیو کمک کند، بلکه باب آشنایی ای باشد با خودِ میاسو.]
مایلم اصلی ترین آراء نظری فلسفة آلن بدیو را در خصوص مضامین سمینار امروز، یعنی تاریخ و رخداد[2]، برایتان شرح دهم. من در مقام شاگرد آلن بدیو سخن نمی گویم، زیرا موضع فلسفی ای متمایز از موضع وی دارم: اما به گمانم اگر کسی می خواهد در رابطه با خواسته های مارکسیست ها و پسامارکسیست ها از سیاست و تاریخ به تقارنی مفهومی برسد مهم است با در نظر آوردن گسترة تا و تمام نظام بدیو بدین کار اهتمام ورزد؛ نظامی که اینک حول محور دو کتاب اصلی او یعنی هستی و رخداد (BE) و منطق های جهان ها (LW) شکل گرفته است. این فلسفه پیچیدگی خاصی دارد، اما به نظرم می توان از طریق دو مفهوم تاریخ و رخداد آن را روشن ساخت. پس می کوشم این تز محوری و ظاهراً پارادوکسیکال بدیو را تبیین کنم: تنها تاریخ امر سرمدی وجود دارد، زیرا تنها امر سرمدی (eternal) است که از رخداد منبعث می شود. به عبارت دیگر: از آنجا که تمام حقیقت اکیداً سرمدی است و غیر قابل فروکاست به هر نوع نسبی انگاری (relativism)، تنها تاریخ حقایق وجود دارد.
از همین رو بدیو دو موضع متقابل را رد می کند: از سویی اینکه حقایق سرمدی ای وجود توانند داشت که تاریخیتشان خلع شده است– موضع مختار متافیزیک سنتی – و از دیگر سو و بالعکس، اینکه هیچ حقیقت سرمدی نمیتواند وجود داشته باشد و تمامی قضایای گفتاری به طور جبران ناپذیری در بافتاری تاریخی-فرهنگی محاط شدهاند که گسترة حقیقت را منحصراً به نمونه های مشخصِّ پشتیبانِ آن [حقیقت] محدود می کند. در مقابل، BE بیان می کند که حقایقِ سرمدی هستند، اما نمی توان در یک نظام متافیزیکی به آنها وحدت بخشید، زیرا در میان چهار رویّة حقیقت توزیع شده اند: علم، هنر، سیاست و عشق – فلسفه خود ظرفیت ایجاد حقیقت را ندارد. وانگهی، این حقایق نمی توانند در قلمرو آسمانی مُثُل وجود داشته باشند: این حقایق نتیجة رخدادی تصمیم ناپذیر و وفاداری سوژه هایی هستند که می کوشند در پرتو آن [رخداد] جهان خود را بررسی کنند. در مقابل، LWخواهد افزود که تمامی فرآیندهای فاقد حقیقت، به معنای دقیق کلمه تاریخی نیستند، بلکه به تغییر(modification) زمانمندِ ساده ای تقلیل یافته اند که ظرفیتی برای حقیقت و سوژه های پیرو آن ندارد.
برای روشن ساختن معنای این قضایا، نخست باید دو تز مقوّم فلسفه ی بدیو را فهمید: 1. ریاضیات هستی شناسی است؛ 2. تمامی حقیقت پسارخدادی است.
آنگاه در جایگاهی خواهیم بود که بتوانیم رابطة دقیق میان سه اصطلاح اصلی مداخلة نظریمان را ترسیم کنیم: تاریخ، رخداد، سرمدیّت.
***
1. حکم آغازین BE به هستی شناسی مربوط می شود و دو تز در این باره را به هم پیوند می زند: از سویی، تأیید امکان عقلانی هستی شناسی (علیه هایدگر)، و از دیگر سو، انکار اینکه فلسفه بار آن [هستیشناسی] را به دوش می کشد (علیه متافیزیک جزم گرایانه). پس بنا به نظر بدیو، همیشه اینگونه بوده و هست که ریاضیات، و فقط ریاضیات، گفتار هستی بما هو هستی (being-qua-being) را بر می سازد. با این حساب، هستی شناسی یک علم دست نایافتنی قلمداد می شود که همنوا با بنیادی ترین پیشرفت های علمی که آن را به کار می گیرد رشد می کند، و این کار را حتی بدون اطلاع ریاضیدانان می کند. آنان «بی اطلاع»اند، زیرا تنها فیلسوف می تواند معنا [یا دلالتِ] هستی شناختی ریاضیات را بیرون بکشد – ریاضیدانان بی آنکه بدانند هستی شناس اند. فلسفه نقشی «فراهستی شناختی» بازی می کند و وظیفه اش یافتن آن جایی است که ریاضیات در آن به خوبی می تواند هستی را بگوید. «ژست افلاطونی» برای بدیو یعنی ریاضی سازی و نه به قالب شعر درآوردن هستی(1).
بدیو کثیری از این نوع را، که در قانون احد ادغام نشده، «کثیر نامنسجم» می خواند، در مقابلِ کثیر منسجم، یعنی آنچه که از واحدها ساخته شده. هستی، به دور از اینکه پایة استواری برای پدیده ای باشد که در نسبت با آن از بین رفتنی است، انتشارِ (dissemination) محض است و بیرون از تجربة بی واسطة ما از واقعیت قرار می گیرد، جایی که بالعکس در زندگی روزانه کثرت های منسجمی کشف می کنیم (انسانها، خدا، ستارگان و الخ). گو اینکه این نوعی افلاطون گرایی است، اما بدیو فراسوی میراث آموزگارش، افلاطون گراییِ کثیرِ محض را میخواهد: هستی شناسی باید از انسجام ظاهری وضعیت ها به عدم انسجام کثرت ها بازگشت کند.
2. از این رو هستی شناسی، برای زمانة ما، همان نظریة مجموعه هاست، بدین معنا که این نظریه بر ما آشکار می کند که هر هستندة ریاضیاتی را می توان یک کثیر (multiple) در نظر گرفت. بودن، در کلی ترین و بنیادی ترین معنا، مجموعهْ بودن است، یعنی کثرت (multiplicity)بودن. این هم تز هستی شناختی بدیو: هستی کثرت است – و باید بیفزاییم: چیزی نیست مگر کثرت. به بیان دیگر، هستی کثیر است، با طرد مؤکّد متضادش – یعنی احد (the One). بنابراین هستی کثرتی مرکب از وحدت های (unities) ثابت و غایی نیست، بلکه کثرتی است مرکب از کثرت ها. در واقع، اعضای مجموعه های ریاضیاتی نه وحدت هابلکه سایر مجموعه ها هستند، و به نحو نامعینی قضیه از همین قرار است. هر گاه یک مجموعه تهی نباشد، ترکیبی است از مجموعه های کثیر.
3. حال که فیلسوف از بار اندیشیدن به هستی (که به دوش ریاضیدان ها میافتد) رها شده، دومین و البته مهمترین کارش اندیشیدن به استثناء هستی، یعنی رخداد است – آنچه رخ می دهد و نه آنچه هست. رخداد استثنایی است بر هستی، نه از آنجا که یک کثیر نیست، بلکه از آن جهت که کثرتش به لحاظ هستی شناختی مُجاز نیست، یعنی به لحاظ ریاضیاتی مردود است، دستکم در دستگاه اصول موضوعةنظریة مجموعه ها. پس رخداد در نظر بدیو کثیری است عضو خودش: کثیری بازتابی که در میان تعداد اعضای خود شمرده می شود. با این حال، نظریة مجموعه ها بنا بر یکی از اصول موضوعه اش (اصل بنیاد)، وجود این کثیرها را، که ریاضیدانان مؤدبانه آنها را «غیرعادی» می خوانند، مجاز نمی دارد.
هنگامی که به یک رخداد همچون ظهورِ محض می اندیشیم، چه در هنر باشد، چه سیاست، چه علم و چه در زندگی عاشقانه مان، چنین کثیرِ بازتابی ای چگونه با شهود ما از رخداد پیوند می خورد؟ هنر، علم، سیاست و عشق همان چیزهایی هستند که بدیو [آنها را] «رویّه های حقیقت» می خواند، یعنی چهار ساحتِ اندیشه که رخدادهای راستین، و در نتیجه حقایق سرمدی در آنها ایجاد خواهند شد.
همانطور که در رابطه با بدیو اغلب اینگونه است، فوراً مثالی سیاسی به ذهن متبادر می شود. وقتی می گوییم «می 68» یک رخداد بود دقیقاً منظورمان چیست؟ ما با این عبارت صرفاً مجموعة وقایعی را مشخص نمی کنیم که این زنجیرة به هم پیوسته را علامتگذاری کرده است(تظاهرات دانشجویان، اشغال سوربن، اعتصاب های گسترده و …). چنین وقایعی حتی اگر عمیقاً به هم پیوسته باشند، باز ما را مُجاز نمی دارند بگوییم آنچه اتفاق افتاده است چیزی شبیه به یک رخداد بوده و نه مُقارنت صِرف وقایع بدون معنایی خاص. اگر «می 68» یک رخداد بوده، دقیقاً به این دلیل است که نام آن را از آن خود کرده: بدین معنا که می 68 نه فقط چند واقعه، بلکه [خودِ] می 68 را نیز به وجود آورده. در می 68، یک عرصه، علاوه بر عناصرش (تظاهرات، اعتصابات و …)، خود را [نیز] نمایان ساخت. معنای چنین همانگویی ای که مشخصة تمام رخدادهای سیاسی است، چه می تواند باشد (در 1789، [رخداد] «1789» بود و …)؟ این دقیقاً بدین معناست که رخداد روی دادنِ گسستی ناب است که هیچ چیز در وضعیت به ما اجازه نمی دهد آن را در فهرستی از وقایع طبقه بندی کنیم (اعتصابات، تظاهرات و …). بگذارید صورتبندی پیشِ رو را همچون قماری دنبال کنیم: رخداد آن کثیری است که با فرانماییِ خود، عدم انسجام نهفته در تمام وضعیت ها را نشان می دهد و در یک چشم به هم زدن طبقه بندیِ ساختة آنها را در هم می ریزد. بداعت یک رخداد در این است که نظام معمول [یا هنجارگذارِ] توصیف معرفت را به گسست می کشاند (نظامی که بر طبقه بندیِ امر دانسته [و مألوف] استوار است) و رویّة دیگری را بر هر آن کسی تحمیل می کند که بپذیرد دقیقاً همین جا در همین مکان، چیزی تاکنون بی نام واقعاً و حقیقتاً رخ داده.
رخداد موضوعِ نوعی گفتار علمی نیست که در نسبت با قانون هستی چیزی یکسره نو و نابهنجار باشد. رخداد در رابطه با معرفت همواره تصمیم ناپذیر است، و بدین ترتیب همواره ممکن است به وسیلة کسی که فقط به فاکت های مادی باور دارد ملغی شود: آیا انقلاب سیاسی وجود دارد یا صرفاً انباشتگی بی نظمی و جنایت؟ مواجهة عاشقانه، یا صرفاً میل جنسی؟ بداعت تصویری، یا توده ای بی شکل و شیّادی؟ الخ. این تصمیم ناپذیریِ رخداد به این دلیل استکه [رخداد] همواره درست در همان لحظه ای که یافته می شود از پیش ناپدید گشته،و لذا متضمّن این ظن است که هیچ چیزی اتفاق نیفتاده مگر توهّم بداعت. ازاینرو هستیِ ظریفِ رخداد در ردّپاییبر جای می ماند که تنها گفتاری مبارزه جویانه (militant) – و نه گفتاری عالمانه – میتواند آن را بیرون بکشد: بنابراین سوژه نام عملیاتِ وفادارانة ردّپای رخدادی است؛ یعنی قمار بستن بر سر وجود رخداد و مصمّم بودن بر پیگیریِ پیامدهای آن. پرسشِ سوژه این است: «اگر بهراستی چیزی رخ داده باشد، برای وفادار ماندن به آن [رخداد] چه باید کرد؟»: «اگر کوبیسم یک فُرم جدید است و نه شیادی، چه باید کِشید؟»، «اگر 1789 یک انقلاب است و نه [صرفاً] یک بی نظمی، چگونه باید عمل کرد؟»، «اگر این فرایند مواجهه ای عاشقانه است و نه هوسی زودگذر (fling)، چگونه باید زندگیمان را در کنار هم تغییر دهیم؟»، الخ.
مثال دیگری که در BE آمده مربوط به «انقلاب فرانسه» است: اگر بکوشیم وجود این انقلاب را به همان طریقی اثبات کنیم که یک واقعیت تجربی را نشان می دهیم، بی تردید ناکام می مانیم: زیرا انقلاب هیچ یک از امورِ واقع برسازندة خودِ انقلاب نیست – گردهمایی مجلس مقننه، تسخیر زندان باستیل، حکومت ارعاب و وحشت – و ترکیب آنها با یکدیگر نیز نیست. زیرا در این مجموعه هیچ چیز جز آشوب، بی نظمی و یا عقوبت الهی به خودیِ خود ادّعای نام انقلاب را ندارد. هنگامی که «سن ژوست» در 1794 تأیید می کند که: «انقلاب منجمد شده است»، به عنوان یک پیامد، از چه چیزی سخن می گوید؟ وی نه از واقعیتی عیناً قوام یافته، بلکه از رخدادی سخن می گوید که بر آن گواهی داده شده است، آن هم نه تنها توسط محلّ وقوعش – فرانسة 1789 الی 1794 – بلکه همچنین، و بیش از همه، توسط نامگذاری مبارزانة آنچه در آنجا به وقوع پیوست. بنابراین انقلاب خواندن یک انقلاب تصدیق معنایی است که در آن شخص به یک فرضیه وفادار می ماند: این فرضیه، این قمار که چیزی بنیادین در عرصة سیاسیِ در حال ایجاد شدن است که ارزش وفاداری را دارد، و همزمان کوشش برای بیرون کشیدن آنچه، در قلب وضعیت، از یک حقیقتِ رهایی بخش در فرایند روشن سازی حمایت می کند و با تمام نیروهای جهانِ کُهن به مخالفت بر می خیزد.
بنابراین، سوژه ابداع وفاداری به آن چیزی است که، چه بسا به طریقی رخ داده باشد، که به سهم خود و به واسطة دنباله ای از عملیات متناهی، حقیقتی را ایجاد کند که هستیِ آن در نسبت با سوژه همواره نامتناهی است. یک حقیقت – همچون هر چیز دیگری – یک کثیر است، اما کثیری که بدیو آن را «ژنریک» میخواند. این ویژگی مشخصة مجموعه ای است که تکینگی ریاضیاتی اش از هرگونه امکان طبقه بندی شدن به وسیلة محمول های زبانی می گریزد، حتی اگر آنها بنا به فرض نامتناهی باشند. فرض کنید یک زبان «دانشنامه»ایِ(2) نامتناهی دارید که قادر به نامگذاری و تمایزگذاری تعدادی نامتناهی از خصوصیات است: هستی شناس (یعنی ریاضیدان) ادعا می کند که آنگاه برای این زبان کثیری بر جای می ماند که این زبان قادر به نامگذاری آن نیست، زیرا به تعبیر بدیو [این کثیر] از «پاره ای از همه چیز» ساخته شده است: از «a» و همچنین «not a» (بدین ترتیب «a» نمی تواند آن را مشخص کند)، از «b» و همچنین «not b» و … تا الی غیر النهایه. حقیقت یک چنین کثیر نامتناهی ای است، که همواره می آید و در معرفت حفره ای ایجاد می کند و نتیجة وفاداری به پیامدهای نامحدود رخداد است. جامعة آزادشده، علمِ ریاضیاتی شده، عشقی که به واسطة ایجادِ پیوند جدیدی میان مردان و زنان تفاوت جنسی را بر می اندازد، دیسیپلین هنری ای که خواستار انقلابِ یک فرم است: چنین اند چهار گونةحقیقت- که توسط چهار رویّة سیاست، علم، عشق و هنر ایجاد می شوند – که گرچه به ندرت، اما سوژهای را خلق می کنند که قادر است بر رژیم معمول معرفت، عقیده (opinion)، خودمحوری و ملال استثنایی بزند.
اینک در می یابیم که به چه طریقی یک حقیقت، که نتیجة بردبار یک سری جستارهای محلّی تحت فرضیة قمارمانندی راجع به یک رخداد تصمیم ناپذیر است، نمی تواند بیرون از تاریخ انضمامی سوژه ها وجود داشته باشد. اما چگونه است که این حقایق هم سرمدی هستند و هم در عین حال حاملان تاریخ اند، [حاملان] تنها تاریخ راستین؟ به این دلیل است که یک حقیقت، علی القاعده، حامل تعدادی نامتناهی از پیامدهاست: مجموعهای از جستارها که بدین ترتیب، علی الاصول، پایان ناپذیرند و قابلیت تعمیم یافتن به دقایق تاریخی در بافتارهای عمیقاً متفاوت را دارند. به بیان دیگر، یک حقیقت حامل جنبش های نظری ای است که در میان خودشان تاریخیّت ژرف و ناپیوسته ای شکل می دهند. به همین دلیل است که یک رخداد همواره، در ذهن کسانی که تصمیم به وفاداری به آن را دارند، تبارشناسیِ واپس نگرانه ای راجع به منادیان [یا پیشروان] (precursor) ایجاد می کند. منادی، چنانکه می دانیم، چیزی است که ما تنها بعداً در می یابیم که قبلاً آمده بود. از این رو، هیچ بداعتی نیست که نکوشد تا با کنار هم آوردن مجموعه ای از ایده هایی که پیشتر در آگاهی متعارف (common consciousness) پراکنده شده بود، ژرفای تاریخیِ پیشتر ناشناخته ای پدید آورَد تا پیام آورِ تبارِ جدیدی از عصر حاضر باشد. تمام حقایق، هر قدر هم که جدید باشند، مدعی تحقق بخشیدن به ایده هایی هستندکه نطفه شان از قبل در گذشته ای عمدتاً ناشناخته یا اشتباهْ تفسیر شده وجود داشته است. انقلاب، چنانکه مارکس پیشتر دریافته بود، نمی تواند بدون اینکه خود را در لفافه های گذشته بپوشاند، شکل گیرد – سیاست یکی از مکان های اصلی ای است که امر نو همراه با آباء شکست خورده اش (در ادوار مختلف) احیا می شود، [آبائی] که چراغشان دوباره در پیکربندیِ کنونی درخشش می گیرد. اما همین را می توانیم دربارة انقلاب های علمی هم بگوییم: گالیله مدعی بود که در تقابل با ارسطو که ریاضیات را از فیزیک جدا کرده، پا جای پای افلاطونی می گذارد که مخترع حجم سنجی است؛ بنیان گذاران محاسبات بینهایت خُرد با دستپاچگی خود را در دست نوشته های باز کشف شدة ارشمیدس غوطه ور ساختند تا جسارت نظری آن را احیا کنند؛ انقلاب نگارگری سدة پانزدهم خود را تجدّدِ (renaissance) زیبایی شناسی یونانی به حساب می آورد، و الخ.
به همین دلیل است که حقایق تاریخی و سرمدی هستند؛ سرمدی از آن رو که تاریخی هستند: آنها درون تاریخ می ایستند، پاره های زمانمند را در سرتاسر سده ها به هم گره زده و همواره به نحو عمیقتری پیامدهای بالقوّة نامتناهیشان را از طریق سوژه های افسون شده ای آشکار می سازند که گرچه گاهی فترت های طویلی میانشان جدایی افکنده، اما همه به یک اندازه مبهوتِ رخدادبودگی فوری ای هستند کهبر اکنونشان پرتو افکنده است. حقایق از آنجا که ازلیاند میتوانند دوباره متولد شوند، اما از آنجا که نامتناهی اند تولد دوبارة آنها به شکل تکراری ساده و نازا اتفاق نمی افتد: بالعکس، آنها با هر بار فعال شدن مجددشان مسیر انقلابی را تعمیق میکنند. آنها با وقفه افکندن در صیرورتِ تاریخ با هویت های ازسرگرفته شان، در آن تولد دوباره نمی یابند: برعکس، آنها با فعال شدنِ دوباره شان خودِ تاریخ را می زایند، و ظرفیت های پایان ناپذیرشان برای بداعت را در رشتة یکنواخت کار روزانه، بیدادهای معمول و عقاید شایع دخالت میدهند. این تاریخ تکه تکه با گذر ساده و بی معنای زمان در تقابل است؛ [این گذر زمان] که ما از آن ساعات و دوره های تهی ای می بافیم، که آشکارا نزد بدیو شایستة نام تاریخ در معنای ناب کلمه نیست.
اما اگر بخواهیم صورتی دقیق از این شهودِ حقایق تاریخی-سرمدی به دست دهیم، باید سروقت جلد دوم BEبرویم: LW. چرا که در این اثر دوم (انتشار به سال 2006) است که بدیو راجع به مفهوم جهان، یعنی بافتار نمود یافتنِ حقایق، تأملی ژرف می کند. بدین ترتیب، LW به ما اجازه می دهد تا به پیوند میان حقیقتی اقامه شده به مثابه عدم انسجام لایتغیّرِ امر کثیر، و بافتارهای تاریخی-فرهنگی شدیداً گوناگونی بیندیشم که در آنها همان حقیقت می تواند خود را بر سوژه هایی آشکار کند که در غیر این صورت کاملاً جدای از یکدیگر می بودند.
منطق های جهان ها
بیایید با تببین معنای عمومی این اثر منتشر شده در سال 2006 بیاغازیم.
منطق های جهان ها، این ادامة هستی و رخداد، چه اهداف اساسی ای دارد؟ پیشگفتار این کتاب دو هدف را مشخصاً پیش می کشد. هدف اول افزودن نظریة نمود (appearance) به نظریة هستی است. مقصود بدیو از این کار مواجهه با مسأله ای است که در BE، بدان پرداخته نشده بود: چگونه ممکن است هستی – کثرت نامنسجم محض – بتواند در جهانی منسجم نمود یابد؟ کثیرهای هستی شناختی فی نفسه فاقد آن نظمی اند که داده های تجربی بر ما آشکار می سازد: [این کثیرها] تنها کثیرهایی هستند برساخته از کثیرهای دیگر. یک ساختمان کثیری است از آجرها، که خود کثیری اند از مولکول ها، که آنها نیز به نوبة خود کثرتی هستند از اتم ها، که خود اینها نیز قابل تجزیه به کثرتی از کوارک ها هستند – و به همین منوال تا بی نهایت، چرا که هستی شناسی بدیو بر داده های فیزیک معاصر استوار نیست – [و بدین سان] تمامی هستنده ها (entities) به کثیرهای محض تبدیل می شوند، به طوری که هیچگاه به وحدت بنیادینی بر نمی خوریم. این همواره شمردن است که به احد مدخلیّت می بخشد: یک خانه، یک آجر و یک مولکول یک هستند چون یک شمرده می شوند. اما این مدخلیت بخشیدن به احد توسط شمردن، با هستی ای می آغازد که هرگز جز به مثابه کثرتهای بیپایان به فکر در نمی آید. پس مشکل فهمیدن این مسئله است که چرا هستی خود را به عنوان چنین کثرت نامنسجمی عرضه نمی دارد: چراکه بسیاری چیزها به مثابه چیزهایی به ما داده می شوند که گویی ذاتاً مقیّد به وحدت های پایدارِ داده شده ای هستند که ما بر آنها شالوده ای بنا توانیم کرد: ابژه ها، جمع ها (collectivities)، نهادها، بدن های مادی. این وحدت ها به تمامی از کنش خودسرانة (arbitrary) سوژه ای ناشی نمیشوند که وحدتِ شمارشِ خود را از بیرون بر آنها ضمیمه می کند؛ آنها[3] به واقع برونْ دادِ حسّانی (sensible donation) خود را، اگر نه در هستی، دستکم در نمود تحت فرمان خود دارند.
این امر متعاقباً پرسشی استعلایی بر می انگیزد: چگونه ممکن است مرتبة نمودی ای داشته باشیم که از هستی فی نفسه نشأت نمی گیرد؟ اما حتی اگر پرسش بدیو استعلایی باشد، پرداخت پیشنهادی وی [به این پرسش] کانتی نیست. علتش هم این است که پاسخ کانت به ایجاد مرتبه ای پدیداری عبارت است از ارائة صورت های پیشینی سوژه ای برسازنده (constitutive). حال بنا به نظر بدیو، که به این لحاظ ماتریالیست است، سوژه هیچگاه برسازنده نیست، بلکه برساخته است. چنانکه دیدیم سوژه نادر است و معمولاً غیرفردی (سوژة سیاسی میتواند حزب یا ارتش انقلابی باشد؛ سوژه در عشق زوجین اند و …)؛ [سوژه] زنجیره ای (sequential) بوده (به لحاظ زمانی متناهی) و همواره بسته به وقوع رخدادی است که خود توانایی ایجادش را ندارد.
اگر نمود بتواند انسجامی داشته باشد، پس تنها نتیجهی مرتبهای غیرسوبژکتیو است، یعنی از سویی پیوسته به هستی – چرا که این همواره هستی است که نمود پیدا میکند -اما با این حال متمایز از آن – تاجاییکه مرتبهاش خود ناشی از هستی-کثیر نیست. از این روی باید به تکینگیِ نمود در قبال هستی و، بهرغم هرچیزی، به پیوند میان این دومی با آن اولی اندیشید. با این وجود، برخلاف هستیشناسی که مبتنی بر تنها یک منطق کلاسیک است، انسجامِ نمود شامل منطقهای بسیار گوناگونی است. نظریهی مجموعهها بهواقع نظامی است از همه یا هیچ. در هستیشناسیِ امر کثیر، تنها یکی از این دو چیز هست: یا مجموعهی aعضو مجموعهی bاست یا نیست: فرضیه یا درست است یا غلط و گزینهی سومی در کار نیست – طرد شقّ ثالث. اما در نظر بدیو، نمود اصلاً اینگونه نیست که همواره تابع قانون طرد شق ثالث باشد: غنای رنگارنگ امرِ دادهشده احکام جانبدارانهای راجع به [بهرهی] «کمتر یا بیشتر» از حقیقت و درجات پیچیدهای از احتمال را بر ما تحمیل میکند و هر آنچه با این واقعیتها مواجه میشود از تفکیک دقیق میان اثبات و نفی میگریزد. کوتاه کلام اینکه امرِ دادهشده ما را وادار میکند تا به ریاضیاتِ هستی منطقِ نمودهایی نیز بیفزاییم که توانایی توجیه انسجامهای متنوعی را داشته باشد که در تجربه بر ما آشکار میشوند.
بنابراین، لازم است تا منطقی را تجهیز کنیم که توانایی «فراچنگ آوردن» حالات بیشمارِ نمودِ ممکنِ هستی را داشته باشد و نیز لازم است نوعی پیوند، هرچند ناچیز، با چیزهای مرئی فراهم آوریم. اما از آنجا که نمود همواره نمودی از هستی است، [این منطق] منطقی ریاضیشده خواهد بود، منطقی مملو از رویّههای ریاضی: این دقیقاً نظریهی مقولاتی است که در LWمعرفی شده است، منطقی ریاضی که توانایی تئوریزه کردن جهانهای کلاسیک و غیرکلاسیک بیشماری را داراست. بُعد فنی این منطقها بسی پیچیدهتر از آن است که در اینجا توضیح داده شود. اما مهم است آن مفهومی را به خاطر بسپاریم که چگونگی تنظیم چنین صوریسازیهایی را مقرر میدارد: هستیِ (l’etre) فینفسهی تغییرناپذیرِ یک هستنده (l’etant) – متشکل از کثیرهای نامنسجم – در بیشمار جهانِ متمایز نمود مییابد که صد البته منطقهای بسیار متفاوتی بر آنها حکمفرماست. بدیو «جهان» را به عامترین معنای آن میفهمد: یک جهان میتواند یک دوران (epoch) باشد و یا دقیقهای در سرگذشت هنری (موسیقی دوازدهنغمهای (dodecaphony)) و یا یک نبرد، فرهنگ و … . بنابراین جهانها به همان اندازه که میتوانند دارای همزمانی باشند، میتوانند توالیِ زمانی نیز داشته باشند و یک هستی میتواند در آنِ واحد به هزاران شیوه در هزاران جهان مختلف نمود یابد. پس پرسش محوری LWنشان دادن این مسئله خواهد بود که حقیقت چگونه در جهان نمود مییابد و خصوصاً اینکه چگونه همان حقیقت – فراتاریخی، فراجهانی و درنهایت سرمدی – میتواند در جهانهای متمایزی نمود یابد. بدیو این نمود یافتنِ حقیقت در یک جهان را سوژه-بدن میخواند: حالتی از نمود پیدا کردن در یک جهان که توسط سوژهای تعیین میشود که وفاداری به ردپای یک رخداد را در خود پرورانده است.
هدف دوم LWعبارت است از تقابل با پارادایم غالبی در اندیشهی معاصر: «ماتریالیسم دمکراتیک». ماتریالیسم دمکراتیک را میتوان در این جمله خلاصه کرد: «تنها بدنها و زبانها هستند». این [مقابله با ماتریالیسم دمکراتیک] تصمیمی است که به یک اندازه متوجه فیلسوفان حیاتباور پسادلوزی و پسامدرنیته، به معنای نسبیانگاری تاریخی و زبانی، است. بدیو اساساً با همهی اَشکال نسبیانگاری زبانی، فرهنگی و تاریخی زاویه دارد: هرگونه اعتقاد به اینکه هیچ حقیقتی نیست که توانایی گذر از جزئیبودگی (particularity) یک دوره، محیط یا بازی زبانی را داشته باشد. ماتریالیسم دمکراتیک به این لحاظ ادعا میکند که تنها ماتریالیسمِ تاریخیِ حقیقی است. به همین دلیل است که در آثار بدیو چنین حملاتی به تاریخ میشود: «تاریخ (Historyبا Hبزرگ) وجود ندارد»؛ بدیو این را دو بار گفته است، یک بار در نظریهی سوژه و در تقابل خاص با تاریخ تمامیتساز هگلی (بخوانید مارکسیستی-هگلی) و بار دیگر در LWو در تقابل با آن چیزی که اساساً حلشدنِ (absorption) حقایق سرمدی در نسبیانگاری تاریخی معاصر است.
بدیو در مقابلِ ماتریالیسم دمکراتیک، عبارتی را قرار میدهد که خود میگوید مانند «بازگشت مردگان است» – و آن «ماتریالیسم دیالکتیکی»(3) است (اگرچه این با آن «ماتریالیسم دیالکتیکی» مارکسیستی قدیمی تفاوت دارد). اما ماتریالیسم وی از چه نظر «دیالکتیکی» است: از این نظر که با افزودن گزینهی سومی، بر دوگانگی بدنها و زبانهای ماتریالیسم دمکراتیک فایق میآید: «تنها بدنها و زبانها هستند، الا اینکه حقایق [نیز] هستند». این حقایقی که بدیو همواره «سرمدی» میخواندشان مسلماً تنها از بدنها و زبانها ساخته شدهاند، اما فارغ از آنچه نسبیانگاران میگویند، هستیِ نامتناهیِ یک حقیقت همواره از وجودِ فانیِ آن مادهای که [حقیقت] بهوسیلهاش روشن میشود تجاوز میکند. بافتار دنیویِ فرهنگی-تاریخیای که حقایق در قلب آن نمود مییابند (که این [بافتار] بهواقع متناسب است با زبانها و فرهنگها در طول زمان) نمیتواند هستیِ فرا-تاریخی این حقایق را فرونشاند و این مسئله را بدیو در پیشگفتار LWبا تحلیل ریز چند نمونهی مأخوذ از چهار رویّهی حقیقت نشان میدهد.
برای مقابله با نسبیانگاری تاریخیای که ماتریالیسم دمکراتیک ایجاد کرده است و [مقابله با] انکار هرگونه سلسلهمراتب (hierarchy) ایدهها، میتوانیم به وجود نامتغیرات در جهانهای متفاوت استناد کنیم.
مثالی ریاضی را در نظر بیاورید، که نزد بدیو رویّهی آغازین تمام اندیشه است. برهانی ریاضی هست که بر حسب واژگان امروزی میگوید اعداد اول نامتناهیاند. میدانیم که اقلیدس از قبل در کتاب اصول (elements) این برهان را اثبات کرده بود و از این رو میتوان نتیجه گرفت که با حقیقتی سرمدی مواجهیم که در طول تاریخ تغییر نپذیرفته و ناملموس است؛ و به همان اندازه که برای یونانیان حقیقت داشت برای امروزیها نیز حقیقت دارد و همان شالودهی معنایی را که برای آنان داشت برای اینان نیز دارد. اما مدافع نسبیانگاری تاریخی که از قضا «مردمشناسِ فرهنگی» است، زیرِ خامدستی ما خط کشیده و خواهد گفت اینها دو قضیه در دو جهان فرهنگی متفاوتاند و در واقع هیچ وجه اشتراکی ندارند – که خود این از تفاوتی در صورتبندی آنها پرده برمیدارد. در واقع اقلیدس نتوانست اثبات کند اعداد اول نامتناهیاند، زیرا عدم تناهی حسابی در کل هیچ معنایی برای یک یونانی نمیتوانست داشته باشد. او تنها نشان داد که تعداد اعداد اول همواره فرادست هر تعدادِ دادهشده(متناهی)ای از اعداد اول خواهد بود. تفاوتهای اینچنینیِ دیگر در صورتبندی، نسبیانگارِ ما را متعاقباً متقاعد خواهد ساخت که این دو گزاره حقیقتاً مقایسهناپذیرند.
بدیو در پاسخ میگوید توهّم خام در اینجا نه از جانب ریاضیدان و بلکه از جانب مردمشناس است. زیرا یونانیان با این قضیّه (theorem)حقیقتِ ذاتیای راجع به اعداد کشف کرده بودند. در واقع اثبات اقلیدس با اثباتِ این قضیه آغاز میشود که همهی اعداد صحیح را میتوان به عوامل اول تجزیه کرد. بدیو مصرّ است که این حقیقت بر تمام ریاضیات معاصر و خصوصاً بر جبر نظری مدرن حکمفرماست. [این حقیقت] در یک حوزهی عملکردیِ دادهشده، عملگرهایی مانند عملگرهای جمع یا تفریق و نیز تجزیهی این «ابژهها» به ابژههای اولیه (primitive) را به همان شیوهای تبیین میکند که [تببین میکند] یک عدد همواره قابلتجزیه به اعداد اول است. از این رو در سرتاسر سدهها و جهانهای فرهنگی و مردمشناختی، حقایقی هستند که گرچه سرمدیاند اما به هیچ روی منجمد نیستند و همینها تنها تاریخ راستین را ایجاد میکنند: تاریخ ژستهای نظریِ پرباری که همواره با وفاداریِ یکسانی در بافتارهای مختلف مجدداً آغاز میشوند و با این حال هر بار نتایج بدیعی به بار میآورند.
مثال دیگری را در نظر بیاورید که این بار نشان خواهد داد که سوژه-بدن چگونه کار میکند و نیز آنچه بدیو احیای حقیقت میخواند [را نشان میدهد]. این مثال نیز مثالی سیاسی است: قیام چندی از گلادیاتورها به رهبری اسپارتاکوس، که چندین بار در LWتحلیل شده است. میدانیم که به دنبال این قیام، بردهها، به جای اینکه بر وفق مراد صاحبانشان پراکنده شوند، بدنه(body)ای پرشمار حول انقلابیونِ نخستین تشکیل دادند. بدیو میگوید ردپای قیام-رخداد، آنچه انقلابیون وفاداری خود را وقفش میکنند، را میتوان در این جمله درک کرد: «ما، بردهها، ما میخواهیم به خانه بازگردیم». بردهها که در ارتشی متحد شده بودند زانپس نوع دیگری سوژه-بدنه تشکیل دادند که به ایجاد یک حال (present) قبلاً ناموجود(inexistent) گره خورده بود و مشخصهاش آن چیزی است که رخداد بهطور ناگهانی ممکن میبیندش: همین امروز برده بودن را پایان بخشیم و به خانه بازگردیم. این سوژه-بدنه نمودِ یک سوژهی راستین در جهان بردهداری رومی قرن اول پیش از میلاد است؛ این سوژه یک فرد نیست، بلکه یک ارتش است: بدنه یا جمع خاصی که سرسپردهی رخدادی غیرقطعی شده است، سرسپردهی ظرفیت بردههای آن زمان برای پایان بخشیدن فوری به برده بودن و [ظرفیتشان] برای رفتار کردن مانند انسانهای آزاد و در دست گرفتن تقدیر خود.
سپس وفاداریِ برآیندِ این بدنهی سوژهشده، یعنی ارتشی که رهبرش اسپارتاکوس بود، با گذشت زمان بر طبق یک سری آلترناتیوهای تعیینکننده که بدیو نقاط میخواندشان، خود را میگستراند. عبارت «نقاط» را باید بهمثابه آن چیزی فهمید که با انتخابی که در آن[4] یک «آری یا خیر» مسئله است، با وضعیت سراسری به مقابله برمیخیزد: «آیا لشکرکشی به جنوب یا حمله به روم ضرورت دارد؟»، «آیا رویارویی با لژیونها ضروری است یا بهتر است از آنها گریخت؟» و … . سازماندهی، شور و مشورت و شیوهای که این ارتش-بدنه به کمک آن با وضعیت مواجه میشود، سوژهشدنِ واقعی این بدنه را نقطهبهنقطه برمیسازد، [سوژهای] که ظرفیت ایجاد و یا عدم ایجاد حال جدیدی توسط آن از ردپای رخدادی (evental trace) میآید. باید افزود که این بدنه همواره سازمانیافته است، یعنی به ارگانهای متمایزی تقسیم شده که یارای پرداختنِ خاص به فلان و فلان نقطهی وضعیت را دارند: مثلاً یگانهای نظامی اعزامشده توسط اسپارتاکوس برای مقابله با سوارهنظام رومی. این واقعیت که بدنهی سوژهشده سازمانیافته است همچنین بدین معناست که این بدنه ذاتاً «شکافته» و «خطخورده» است، یعنی اینکه هیچگاه کاملاً با وضعیت فعلی (actual) همساز نیست. [این بدنه] به ناحیهای موثر (ارگانی متناسبِ نقطهای که به آن پرداخته میشود) و «جزء راکد عظیمی» تقسیم میشود. در مواجهه با سوارهنظام رومی، این جزء ناهمساز – در مقایسه با بدنهی گلادیاتورهای آموزشدیده – توسط اختلال در ارتش نمایان میشود؛ [اختلالی] که به خاطر جهانوطنگراییِ بردگان، به خاطر زنان و به خاطر همچشمی رهبران و … ایجاد میشود. اما این جزء اخیر همچنین از سوی دیگر امکان[وجود] سازمان برابریطلب جدیدی (یعنی اردوگاهی مشورتی) را علیه نخوتِ نخبهسالارانهی گلادیاتورها آشکار میسازد.
از این روی، صورتِ سوژهی وفادار عبارت است از فرمانبرداری بدنهی شکافته از ردپای رخدادی که [سوژه] بهوسیلهی آن نقطهبهنقطه حالِ جدیدی را برمیسازد.
وقتی بردهای در نتیجهی سکون امر کهن و بیش از همه در نتیجهی ایجادِ «مباحثات مقاومتی تطابقیافته با خودِ بداعت»، جرئت نمیکند قیام کند و در برابر بداعت رخداد مقاومت میکند، گفته میشود سوژه «ارتجاعی (reactive)» است. به این صورت چیزهایی که بدیو آنها را «بداعتهای ارتجاعی» مینامد چینشهای فکری (dispositifs/intellectual arrangements) جدیدی ایجاد میکنند که تمام هدفشان تقویت رویگردانی از یک وفاداری حاضر است. در آخر، سوژهی مبهم (obscure) کسی است که مانند نجیبزادگان روم، چشم به نابودی کامل و صِرفِ این حال نوین دوخته است. سوژهی مبهم همواره به بدنهای ناب و استعلایی توسل میجوید، امری تاریخی (شهر، خدا، نژاد) که تنها هدفش تخریب بدنهی واقعی – بدنهی شکافتهی برخاسته از رخدادِ رهاییبخش – از طریق تحرک بخشیدن به چنین توهمی است.
بدینترتیب میتوانیم طرح سه «مقصد» ممکن برای سوژه را ببینیم: سوژهی وفادار تولید حالِ رخدادی را، سوژهی ارتجاعی انکارش را و سوژهی مبهم کسوف آن را سازماندهی میکنند.
اما مقصد دیگری هم برای سوژه هست، مقصد چهارمی که عبارت است از سازماندهیِ احیای حالِ رخدادی: چه توسن لوورتور رهبر قیام بردهای سندومینگ(4) ملقب به «اسپارتاکوس سیاه» باشد و چه کارل لیبکنِشت و رُزا لوکسمبورگ رهبران انقلاب اسپارتاکوسی؛ تولد دوبارهی رخداد اسپارتاکوس بهمثابه حقیقتی سرمدی در جهانهای مختلف، با توجه به بافتارهایی شدیداً متمایز، اما با این حال همواره بهمثابه همان قضیهای ادامه مییابد که وفاداری به زمان حالی را تصدیق میکند که در آن بردگی پایان یافته است. به دیگر بیان، همانطور که ژستهای نظری اقلیدس یا ارشمیدس میتوانند به شیوهای پربار در دورههایی که سدهها میانشان فاصله هست، دوباره متولد شوند، کردههای مردان بینامونشانی که در نبردهایی شرکت جسته و در نهایت توسط امپراطوریهای قَدَرقدرت مغلوب و حتی متلاشی شدهاند، هزاران سال بعد توسط دیگر انقلابیون پاس داشته شده و نامی (توسط همین انقلابیون) بر آن اطلاق میشود، نام خودشان – اسپارتاکوس – نامی که متعلق به همهی بردههاست. (در پایان فیلم کوبریک که بر اساس رمان هاوارد فست ساخته شده، پس از شکست بردهها، همهی انقلابیون به این پرسشِ لژیونر رومی که «اسپارتاکوس کیست؟» اینگونه پاسخ میدهند که «من اسپارتاکوس هستم». هر انقلابیای در زمان حال – حالی که سرمدی شده است – اسم خاصی از آنِ خود میکند که اسم عام (generic) همهی بردههایی میشود که در نبرد شرکت جستهاند).
در آخر باید مشخصهی اصلی ظهور یک رخداد در یک جهان را روشن سازیم: نمود بخشیدنِ حداکثری به ناموجودهای یک وضعیت. در واقع در LWردهبندی کاملی از رخدادبودگی هست، سلسهای تام از ظهور بداعت در یک جهان. رخداد در معنای حداکثریاش آن چیزی است که بدیو یک تکینگی مینامد: که معیار مناسبش همانطور که گفتم این است که باعث نمود یافتنِ شدید هستیای شود که تا آن هنگام هستیاش در وضعیتْ حاضرْ اما ناپیدا (invisible) بود. بنابراین، وظیفهی ما ایضاح این مشخصهی رخداد و ویژگی معماگونهاش است مبنی بر مبهوت کردنِ (dazzle) حال با ناموجودیت خودش [یعنی مبهوت کردن حال با تجلی کورکنندهی هستندههای ناموجود].
برای درک این نکته باید به تمایز دقیق میان هستی (being) و وجود (existence) در بدیو بپردازیم.
ابتدا باید درک روشنی از رابطهی میان هستیِ یک کثیر و نمود آن بیابیم. هستی-کثیرِ یک هستی آن چیزی است که برایش بهطور سرمدی حاضر، بیحرکت و نامتغیر است. باید گفت که طبق نظر بدیو هستی ایستاست: هستی متشکل از کثیرهایی است که همواره تا بینهایت پراکندهاند. هستیشناسیِ راستین، این کثیرها را در ماهیت تغییرناپذیرشان برحسب علمِ سکون که ریاضیات باشد، فراچنگ میآورد. همین ناسازگاریِ سرمدیِ هستی است که چنانکه هست با رخداد به سطح میآید، بههمراه ظرفیت آن برای براندازی طبقهبندیها و تمایزات سازگار و منظم معرفت متداول. از سوی دیگر، نمود آن است که چنانکه در بینهایت ابعاد پیوسته و شکننده پراشیده است، هیچگاه به تکثیرِ خود در جهانهای گوناگونی پایان نمیبخشد که در آنها محلاً (locally) قابلشناسایی است. بدین ترتیب، همان هستی (با همان هستی-کثیر یکسان) میتواند در جهانهای متعدد مختلفی به شیوههای بسیار متفاوتی نمود یابد که به یک اندازه شکنندهاند.
برای نمونه: اعداد ترتیبی که بنابه هستیِ ریاضیشان تغییرناپذیرند، میتوانند به شیوههای مختلف در جهانِ شمارهگذاری صفحات کتاب، در شمارش درصد آرا، وزن شعر و … نمود یابند. در هر مورد ما با هستیای از جنس عدد نامتغیر طرفیم، اما همین عدد بسته به وضعیت، اهمیت بیشتر یا کمتری مییابد: [اهمیت] اساسی در آرا، فاقد ارزش علمی در صفحهبندی رمان. هستیِ عدد تغییرناپذیر است اما نمودش، مانند شدتش، متغیر است. به همین سیاق، شخص در محیط حرفهای، سلایق موسیقایی یا در میان دوستان نزدیکش متفاوت ظاهر میشود. تحلیل تغییرناپذیر هستیِ هستیشناختیاش (کثیر عبارت است از عناصری که همواره یکساناند [یعنی بیتغییراند]) در کنار تحلیل محلیِ آنجا-بودنش در جهانهای متمایز قرار دارد.
بدیو شدت نمود یافتن یک هستی در یک جهان را وجود (existence) مینامد. برخلاف هستی، خاص بودنِ وجود از این روست که بینهایت تغییر را میان جهانی با جهان دیگر روا میداند. کثیری یکسان خواهد توانست در جهانی بهطور بیشینه و در دیگری بهطور بسیار ضعیف وجود داشته باشد، و در آن عملاً محو شود. بدینسان، بدیو این واقعیت را میگیرد که هستیِ یکسانی به شیوهای کموبیش شدید همچون تابعی از بافتاری که در آن نمود مییابد، وجود دارد. لذا میتوان گفت آن شمارههای هجایی (syllabic number) که در شعر الکساندری حضور پررنگ دارند، در شعر آزاد (free verse) (گرچه هنوز حضور دارند اما) تنها حضور کمرنگی دارند؛ یا شخصی که در میان همکارانش میدرخشد، هنگامی که با خانواده است، عملاً «محو میشود».
به این ترتیب، بدیو میخواهد نشان دهد که امر نو نه خلق چیزی جدید از هیچ، بلکه جلوهی شدید چیزی است که از قبل آنجا بوده. [امر نو] بهمثابه رخدادی ظاهر میشود که معرفت معمول ما را دچار گسست میکند، اما وجود و نمودش عمیقاً توسط وضعیت انکار شده بود. در مورد بردهها نیز همینگونه است، بردههایی که انسانیتشان توسط جامعهی بردهداران انکار شده و تا حد تبدیلِ انسان به ابزاری ناطق یا به احشام دوپا تکذیب میشود؛ و آنها به ناگاه همراه اسپارتاکوس با شدتی کورکننده نمود یافتند، در قلب وضعیت تاریخیای که تا آن دم آنها را بدون اینکه بدیشان توجه کند، دربرمیگرفت. بردهها آنجا بودند، یا میتوان گفت تقریباً همواره آنجا بودند – همواره بخشی از جوامع مدیترانهای باستان بودند – اما حضور مداوم آنها تنها شأن نمودِ کمینهای دریافت کرده بود: بردهها هستند اما وجود ندارند، تا هنگام شروع مجدد قیامشان در قرن یکم پیش از میلاد که قبل از اینکه دوباره فرونشیند، در سالهای 73 تا 71 به اوج خود رسید. در اینجا معنای عبارت نمود بخشیدنِ بیشینه به ناموجودهای یک وضعیت را به روشنی میبینیم.
بدیو مثالهای دیگری ذکر میکند: مثال پرولتاریای پاریسی در دوران کمون. در پایان بیایید نگاهی به این مورد بیاندازیم، موردی که به ما اجازه میدهد نوعشناسیِ انواع مختلف رخداد بدیو را تبیین کنیم. در کتاب پنجم LW،بدیو شیوهی نمود یافتن تغییرات ذاتیِ ظهورِ حقیقت در یک جهان را موشکافی میکند. در BE،بدیو از توصیف هستیشناختیِ رخداد بهمثابه یک کثیرِ بازتابی خشنود است. او اکنون میرود تا میان سه نوع رخدادبودگی تمایز قائل شود تا به توصیف (پدیدار)شناختی-منطقی [=(phenomeno-)logical] نمودِ آنها کمک کند: فاکت، تکینگی حداقلی و تکینگی حداکثری.
مهم است که ابتدا تحولات رخدادی (evental change) را از تغییرات زمانی (temporal modification) صِرف که به نوبهی خود در معرض قوانین نمود هستند، تمیز دهیم. لذا توصیف درجات مختلف یکسانیِ نمود در یک تظاهرات صرفاً اعادهی آن به تصویری منجمد در لحظهای مشخص نیست، بلکه همچنین متضمن بسط تغییرات(variation) زمانمندِ این درجات با گذشت زمان است، از تجمعِ اولیهی تظاهرکنندگان تا متفرق شدنِ نهایی آنان. هیچ رخدادی در این نوع تغییر نیست، آن معرّفِ یک کثیر بازتابی نیست. جهانِ بدون رخداد جهانی ثابت نیست، بلکه جهانی است که مسیر معمول چیزها و تغییراتشان را دنبال میکند.
نخستین نوع تحولِ رخدادی، آن است که کمترین گستره را دارد: فاکت. این رخدادی است که نمودش در یک جهان شدت پایینی دارد و پیامدهایش در آن ناچیز و بیاثر به نظر میرسد. بنابراین بدیو میگوید از اعلام پیروزی کمیتهی مرکزی کمون تا روزی که توسط ورساییها درهمشکسته شدند، این یک رخداد تاریخی راستین است، اما بدون هیچ پیامدی: یک رخداد در آستانهی نابودیاش وقوعِ خود را تصدیق میکند، بدون اینکه چیزی در پیاش بیاید، جز سرکوب شدنش. برخلاف فاکت، تکینگی حداکثری رخدادی است دارای شدت بیشینه، که به ناموجودهای محل وقوع رخداد وجود میبخشد. باز هم مثال کمون را به عنوان رخدادی که در جهان پاریس پایان جنگ فرانکو-پروسی به وقوع پیوسته، در نظر آورید: در هجدهم مارس 1870 هنگامیکه مردم پاریس با در دست گرفتن توپهای گارد ملی [در ورسای]، دولت را ساقط کرده و از شهر متواری شدند، آنچه آشکار میشود، ظرفیت سیاسی کارگران و چریکهای سوسیالیست برای اِعمال قدرت از جانب خودشان است. این آن ناموجودی است که در محل وقوع رخداد بود: «روز 18 مارس» یعنی ظرفیت سیاسی کارگران که در پیامدهای عمل پایهگذارانهی 1870 بهصورت بیشینهای وجود دارد. اینها پیامدهاییاند که مبارزات انقلابی را به مدت یک سده تغذیه میکنند. در نهایت، در میان این دو، تکینگیهای حداقلی رخدادهایی هستند که گسترهی متوسط دارند: از نظر بدیو نمونهی این نوع رخداد بنیانگذاری جمهوری سوم است، که از جانب جنبشی بهوضوح تودهای حمایت میشد، اما سریعاً توسط سیاستمداران رسمی آن زمان بهگونهای غصب شد که ناموجود مربوط به محل-ابژه (ظرفیت سیاسی کارگران) آشکار نشد.
در کل شدتهای مختلف رخداد، در قلب رویّههای مختلف حقیقت، توسط ظرفیتشان برای پیشکشیدن هستیای که تا آن دم ناموجود بود، قابل تشخیصاند؛ [این هستی] هنگامی که بهطور بیشینه نمود یابد ما را مجبور به بازخوانی واپسنگرانهی تمام سرگذشت پیشینیانش میکند: برده، پرولتاریا و امروزه به نظر بدیو کارگران بدون-برگه (sans-papiers) (که در رسانه تنها «بدون-برگه» نامیده میشوند تا شرایط کارشان را مخفی نگه داشته و کاری کنند که آنها مجرمین بالقوه بهنظر برسند) آن ناپیداهای سیاسیای هستند که وقتی بهمثابه پیشقراولان تاریخ آشکار شوند، تمام منطق آن را در چشم معاصرانشان مجدداً پیکربندی کرده و وجه جدیدی نه تنها به حال که به گذشته نیز افزوده و آن دو را به رنگ مبارزاتشان در میآورند. حال برای هنر، عشق یا علم نیز میتوان همین را گفت، [ساحتهایی که] نوآوریهایشان اغلب کشف مجدد آن چیزی است که تا زمان نمود بیشینهاش در رخدادِ سبکی جدید، یک کشف یا مواجهه بیآنکه تماماً غایب بوده باشد، تنها به صورت کمینه وجود داشته است.
***
در پایان میتوانیم این خطّ مبهم میان مفهوم بدیویی حقیقت و مفهوم مسیحی حُلول را بررسیم.تأمل 21BEکه به پاسکال اختصاص یافته با این اندیشه شروع میشود (Lafuma, 776): «تاریخِ کلیسا را باید، به بیان دقیقتر، تاریخ حقیقت خواند». و در واقع بدیو، پاسکال و همراه وی مسیحیت پولسی را به فراچنگآوردن بخشی از آن چیزی متصّف میکند که بهطور خاص در موردش کتابی نگاشته است(5) و میتوان آن را «فرایند راستین حقیقت» خواند. برای اینکه اگر مسیحیت بر اسطورهای استوار باشد، به نظر بدیو قوّتش ناشی از این است که دستکم فرم واقعی تمام حقیقت، و اگر نه محتوایش، را داراست: مسیحیت با رخدادی شروع میکند که با معرفتی قوامیافته نشاندادنی نیست – الوهیت مسیح – که کسی از آن جز ردپایی سراغ ندارد – گواهی حواریون و اهل انجیل و …، زیرا هستیاش از پیش نابود شده، به صلیب کشیده شده و بدنش به همان اندازه ناپدید گشته است، درحالیکه باوری شروع به ظهور میکند که از پیش اتفاق افتاده است.(6) و حقیقت مجموعهی جستارهای وفادارانه است، یعنی مداخلهی آنان در وضعیت فلسطین و سپس در وضعیت خاورمیانه و روم در پرتو اینکه مسیح اتفاق افتاده باشد. در نهایت، تاریخی جهانی برای مسیحیان چیزی نیست جز مجموعهی جستارهای کلیسا-سوژه در طول سدهها که از شکافها و سلسلهمراتبها ساخته شده است، یعنی جستجوی راهها و وسایلی وفادار به رخدادِ مطلقِ آن مرد خدا: عیسی. بیرون از کلیسا، تاریخِ آن و رستگاریاش تنها شدت و حدتهای یکنواختِ آشوب و تباهی است.
بدیو در اینجا – به ساختار و اگر نه به محتوای – فرجامشناسی (eschatology) مسیحی وفادار است. او، که پولس را «بنیانگذار کلیگرایی» خوانده، و همانی که نخستین بار سرشت مبارزهجویانه، و نه عالمانهی حقیقت را دریافت، خیال انکار کردن آن [فرجامشناسی مسیحی] را در سر نمیپروراند. او در این معنا، بیتردید نمایندهی یکی از امکانهای مارکسیسم است، که از آغاز میان اندیشهی انتقادی و فرجامشناسی انقلابی تقسیم شده است. بخش زیادی از مارکسیستهای پیشین فرجامشناسی را تقبیح کردهاند، زیرا آن را پسماندی مذهبی و نیز از سرچشمههای اصلی فاجعهی پرومتهای سوسیالیسم واقعی میدانند. بالعکس، منحصربهفرد بودن بدیو در این است که او از مارکسیسم بخش فرجامشناسانهاش را جدا کرده و آن را از تظاهرهایش میپالاید – که او بر اساس علم اقتصاد آن را یک توهّم در نظر میگیرد – و آن را، با شور و شوق، به سوژههایی تحویل میدهد که در میان همهی انواع نبردها، سیاسی و نیز عاشقانه، پراکنده شدهاند. برای بدیو این فرجامشناسیِ اینک غیردینیِ رخداد است و نه نقد ناظر بر اضمحلال توهم دینیِ فرجامشناسی، که نیروی انتقادی آن را بر روی وضعیت کنونیِ بیجانِ کنارهگیریهای هرروزهی ما اِعمال میکند.
پانوشتهای مترجم انگلیسی:
[1]: متن پیش رو سخنرانیای است ارائه شده برای Marx in the 21st Century: the Spirit and the Letterدر پاریس به تاریخ 2 فوریه 2008.
[2]: از کیران آرونز، نیکولا مورار و یان مکدونالد برای نظرات یاریدهندهشان دربارهی دستنوشتههای اولیهی این ترجمه سپاسگزارم. خطاهای باقیماندهی احتمالی از آن من است. در مواردی که ممکن بوده از ترجمهی آلبرتو توسکانو (Alberto Toscano) از منطقهای جهانهای بدیو (2009) و ترجمهی رِی بریزر (Ray Brassier) از بعد از تناهی کوئنتین میاسو (2008) پیروی کردهام. همچنین مایلم از کوئنتین میاسو، برای اعطای حقّ ترجمهی انگلیسی این متن، سپاسگزاری کنم.
[3]: به نظر میرسد در متن فرانسه اینجا «elle» اشتباه و ellesدرست است.
[4]: به نظر میرسد در متن فرانسه اینجا Ou اشتباه و ùoدرست است.
پانوشتهای مترجمان فارسی:
(1): دربارهی توضیح این مسئله در اندیشهی بدیو رجوع کنید به مقالهی «افلاطون، افلاطون عزیز ما» که مهدی فیضی آن را ترجمه کرده و تز یازدهم منتشرش کرده است.
(2): ترجمهی فارسی encyclopediaمفهوم «احاطه کردن، encycle» مستتر در این واژه را نمیرساند.
(3): بدیو در پیشگفتار منطقهای جهانها عبارت materialist dialecticرا بهکار میبرد، که ترجمهی آن «دیالکتیک ماتریالیسیتی» است؛ وی خود تاکید زیادی بر تفاوت آن با ماتریالیسم دیالکتیکی میگذارد، مبنی بر اینکه در این عبارت جدید اسم ماتریالیسم به صفت ماتریالیستی، و صفت دیالکتیکی به اسم دیالکتیک تغییر یافته است و لذا در نظر وی دیالکتیک نسبت به ماتریالیسم اهمیت بیشتری دارد. اما در متن فعلی dialectical materialism بهکار رفته است و بهرغم اینکه این عبارت ظاهراً نادرست است، برای وفاداری به متن آن را به «ماتریالیسم دیالکتیکی» برگرداندهایم.
(4): از مستعمرات سابق فرانسه و واقع در هاییتی امروز.
(5): مراد فرهادپور و صالح نجفی این کتاب را با عنوان «بنیاد کلیگرایی» (نشر ماهی) به فارسی برگرداندهاند.
(6): در متن انگلیسی عبارت will have already taken place به کار رفته که زمان حال کامل است و در فارسی معادلی ندارد؛ اما با توجه به کاربرد آن (نشان دادن تقدم فعلی بر فعل دیگر که هر دو در آیندهاند، اما از منظر یکی، دیگری در گذشته قرار دارد) معادل ماضی نقلی در ترجمه به کار رفته است. مثال: تا آن زمان شما مدرکتان را گرفته اید.
…آمریکا جنگ اوکراین رو یک نعمت استراتژیک میداند تا قدرت روانی مردم روسیه را با ادامه اقدامهای پهبادی به مراکز…
۱- هرتزوک در سفر آذربایجان غلط خیلی بزرگتر از دهان خودش کرد. او گفت: پرچم اسرائیل، پرچم آذربایجان است و…
جناب محترم مددوف میفرمایید: «امروز بریتانیا به عنوان متحد اوکراین عمل می کند و به این کشور کمک های نظامی…
بیش از ۷۰ تروریست اوکراینی کشته شدند، چهار خودروی زرهی جنگی و پنج کامیون وانت منهدم شد. این تقریبا بخشی…
کمتر ولی بهتر نویسنده مقاله کیست؟ یا اینکه باید نوشت: شاهد از همانی که «آقای علوی» برگردان کننده آن است؟؟…