قدرت‌گیری طالبان، بشارت‌های بی‌شاهد و انگاره‌ی «افول آمریکا»



لینک مطلب در تارنمای همت 

دریافت نسخه پی‌دی‌اف مقاله


اگر تن به نوشتار خنثای آکادمیک نداد و برخلاف انسانِ زاده‌ی سرمایه‌داری که متأثر نمی‌شود، متأثر شد؛ اگر از یادآوری درد در موضع و در نوشته نهراسید و اگر به یاد داشت که هر کلمه خنثایی به کار موجه‌سازی منافع طبقاتی و یا فردی می‌آید، هنگام نوشتن از افغانستان ابتدا بایست بدون رودربایستی و نگرانی از محدودیت زمان، ساعت‌ها سوگواری کرد. اما هر فاجعه‌ای که مستحق سیاه پوشیدن است، لزوماً دارای یک روایت و داستان است. داستان‌ها اگر انتزاعی و بی‌معنا نباشند و اگر هنوز دچار فرمالیسمِ پسامدرنیستی نشده باشند، در یک ظرف زمانی و مکانی و همراه با نیروها و انسان‌های عینی حادث می‌شود. این داستانِ واجدِ محتوا ضرورتاً در پی پاسخگویی به سوال است. این سوال‌ها که زاده‌ی تضادهاست، به هیچ فرمولِ داستانیِ پسامدرنی که در آن، روایت کردن تنها برای روایت کردن است، تن نمی‌دهد و در نتیجه به موقعیتِ همه‌ی پاسخ‌ها درست است منتهی نمی‌شود. «روایت برای روایت»، در ساحت سیاست به «همه‌‌ی طرفین محکومند» ترجمه می‌شود. اما آیا در افغانستان همه‌ی طرفین محکومند؟ آیا آن‌چه اکنون در افغانستان پیش آمده، تفاوتی با اعصار دیگر دارد؟ آیا طالبان تغییر کرده است؟ آیا داستان امروز افغانستان همان لحظه‌ای است که ویرانی آن، نشانی از ظهور مُنجی است و آیا آمریکا در حال سقوط است؟

۱

آیسخلوس در تراژدی آگاممنون این چنین به ما می‌گوید: «خوی زنان است این، که بشارت را بی هیچ شاهدی پذیرا شوند». پذیرش بشارت بی هیچ شاهدی از جانب زنان، نه ناشی از حماقت یا تنبلی بلکه زاده‌ی موضع ضعف و شکستیِ تاریخی است. گرامشی به کمونیست‌ها «بدبینی در فکر، خوش‌بینی در اراده» را توصیه می‌کند. اما دیدن هر رخدادی به مثابه بشارتی نیکو و نهایی، نشانه‌هایی از خوش‌بینی در فکر با خود دارد. خویِ «چپِ» پس از فروپاشی شوروی، پذیرش هر بشارتی با ادعای «افول امپریالیسم آمریکا»، بی هیچ شاهدی است. شکست‌های پی در پی می‌تواند هر فردی را به سوی خیال‌پردازی و یافتن نشانه‌هایی برای این آرزوها رهنمون کند، اما واقعیت به تندی فرو می‌کوبدش. این خوش‌بینی که از پس یک ناامیدی عمیق سر بلند می‌کند، موجب «تولید انبوه رخداد» می‌شود. دستگاه تحلیلی به کارخانه‌ای تبدیل می‌شود که هر لحظه و هر رویدادی را چون رخدادی‌ می‌بیند که از پسِ آن تاریخ شروع می‌شود. حوادث سال‌های اخیر در جهان، در چشم طیف‌هایی در «چپ»، همه به «نشانه‌های ظهور» بدل گشته‌اند. آمریکا در مقام امپریالیستِ مسلط بر حسب موقعیتش در جای جای جهان مداخله می‌کند و این مداخلات به نتایج کاملا موفق، نیمه موفق یا شکست منتهی می‌شود. آمریکا در ویتنام شکست خورد و پس از هزینه‌های زیاد و تلی از کشتگان آن‌جا را ترک کرد. آیا آمریکا سقوط کرد؟ پس از این شکست، آمریکا از در دیگری وارد شد و از طریق وارد کردن ویتنام در بازار جهانی و تبدیل آن به یکی از کارخانه‌های جهان با نیروی کار انبوه، آن را رام و سر به زیر کرد و این‌ بار از مسیری دیگر به اهدافش دست یافت.

آمریکا چون مرد پول‌داری که جرأت می‌کند جا و مکانش را به‌ راحتی تغییر دهد، علایق مختلفش را بدون نگرانی از معیشت امتحان کند و در صورت لزوم تصمیماتش را عوض کند، از طیف متنوعی از طرق در پی اهدافِ امپریالیستی و توسعه‌طلبانه‌اش است. اساساً همین موقعیت ابرقدرتی است که به آمریکا امکان تغییر سیاست‌ها و عدم پافشاری بر اشتباه را می‌دهد و موجب می‌شود نگران نباشد که با یک تغییر سیاست، کلیت خود را در معرض مخاطره ببیند. باز به آیسخلوس رجوع کنیم: «خوی فاتحان است این که گاه از پیروزی چشم بپوشند». برای درک سرراست‌تر لازم است اشاره‌هایی عینی‌تر به تاریخ مفهومی امپریالیسم و امپریالیسم در سال‌های اخیر داشته باشیم.

۲

در کنگره‌ی ۱۹۰۷ اشتوتگارتِ بین‌المللِ دوم که تمرکز بر روی استعمار و امپریالیسم بود، کائوتسکی عنوان می‌کند که «امپریالیسم دمل چرکینی بر تن سرمایه‌داری است که تنها به سود بخش کوچکی از بورژوازی است و تنها هزینه‌های بی‌جهت نظامی بر دولت‌ها تحمیل می‌کند و آن‌ها ترجیح می‌دهند از شر امپریالیسم خلاص شوند». این تحلیل و نتیجه‌ی منطقی آن، یعنی اولتراامپریالیسم در سال‌های اخیر به زبان‌های مختلف از دهان افرادی چون نگری و هارت و همینطور بخشی از «چپِ» وطنی تکرار شده است. خطای بنیادین این موضع را باید در تبدیل امپریالیسم به یک دکان یا همان اکونومیسم جُست. ساقط‌کردن امپریالیسم از حیز انتفاع گاه از نظر مفهومی و گاه به انحاء مختلف عملی سکه‌ی رایج روز شده است. از دید برخی در «چپ»، در ساحت عملی، نه خود امپریالیسم در قامت مفهومی، که امپریالیسم آمریکا به طور عملی سقوط کرده است و این موضع چون مورد پیشین مبتنی بر اکونومیسمی ساده‌انگارانه ست. بخشی از واقعیت به عنوان همه‌ی واقعیت جا زده می‌شود تا بتوان به نتیجه‌ی مفروض دست یافت.

به باور آنان، صرفِ رشد تولید ناخالص داخلی چین و حرکت سرمایه به سوی چین بدون در نظر گرفتن پیوست‌های نظامی، فرهنگی و انحصاری امپریالیسم، چین را به امپریالیسم جدید برمی‌کشد. از قضا وزارت خارجه آمریکا هم چین را امپریالیسم می‌نامد و پمپئو وزیر امور خارجه پیشین آمریکا، در سخنرانی‌اش به‌ وضوح از آن استفاده می‌کند. آیا این یکسانی مواضع مهر تاییدی است بر «افول آمریکا و تبدیل چین به ابرقدرت جدید»؟ بنا به برخی مطالعات، بین سال‌های ۱۹۹۵ و ۲۰۱۴، هزینه‌های واحد نیروی کار در چین، چهل درصد هزینه‌های واحد  نیروی کار در ایالات متحده باقی مانده است. این بدان معناست که ارزش از سوی چین به سمت کشورهای صنعتی به اصطلاح «مرکز» روان است. در واقع، حتی در تحلیل ساده‌ی اکونومیستی نیز نمی‌توان به سادگی به چنین نتایجی دست یافت. اگر قرار بود، بزرگی یا کوچکی تولید ناخالص داخلی، مراتبِ امپریالیستی در دنیا را تعیین کند، هند هیچ‌گاه به مستعمره‌ی بریتانیا تبدیل نمی‌شد و چین در جنگ‌های تریاک، مغلوب بریتانیا نمی‌شد. مطالعات همان دسته نهادهایی که نشان می‌دهد که تولید ناخالص داخلی چین در سال‌های اخیر از آمریکا پیشی گرفته است، پیشتر نشان داده که بود که تولید ناخالص داخلی چین و هند از سال ۱۵۰۰ تا ۱۸۹۷ میلادی از تمام کشورهای دیگر بیشتر بوده و در سال ۱۸۹۷ آمریکا با پشت سر گذاشتن هند به رده‌ی دوم از حیث تولید ناخالص داخلی صعود می‌کند و سپس در سال ۱۸۹۰ میلادی، با پشت سر گذاشتن چین، جایگاه نخست تولید ناخالص داخلی را در میان کشورهای جهان به خود اختصاص می‌دهد. اگر قرار بود میزان تولید ناخالص داخلی، «تاج زرین امپراتوری» را بر سر دولت‌های دنیا قرار دهد، بریتانیا در هیچ دوره‌ای نمی‌توانست قدرتمندترین امپریالیست دنیا باشد. اگر چنین دترمینیسمی وجود داشت، به هیچ‌وجه با دنیای فعلی و ساختار امپریالیستی آن مواجه نمی‌بودیم. تحلیلِ سیاسی، اجتماعی و تاریخی، از بَر کردنِ جدول رده‌بندیِ تولید ناخالص داخلی کشورها نیست.

اما علاوه بر اکونومیسم، رد نظری امپریالیسم و رد عملی امپریالیسم آمریکا، ریشه‌های مشترک دیگری نیز دارند. باید به یاد داشت که رد نظری امپریالیسم به واقع نشات‌گرفته از ناامیدی از نابودی سرمایه‌داری است. اگر سرمایه‌داری را نتوان نابود کرد، می‌توان از روی آن پرید و با ایده‌‌ی «سرمایه‌داری بدون امپریالیسم» یا در واقع طرح «سرمایه‌داری خوب» با آن کنار آمد. این ناامیدی به ناامیدی از مبارزات طبقاتی متصل است که در نظریات کائوتسکی به شکل مخالفت با مبارزه‌ی طبقاتی و جبرباوری در فروپاشی سرمایه‌داری متجلی می‌شود. آیا جلوکشیدن ساعت سقوط امپریالیسم آمریکا و له له زدن برای وقتِ موعود، یکی کردن مبارزه‌ی طبقاتی با جدال‌های بین دولت‌های سرمایه‌داری نیست؟ به عبارت دیگر، ناامیدی از مبارزات طبقاتی و ناامیدی از افول سرمایه، منجر به امید بستن به جدال‌های بین‌الدولی و تبدیل ترس به آرزو است. ترس و آرزو می‌توانند نتایج یکسانی به بار بیاورند. برای انضمامی‌تر کردن این موضوع لازم است در تاریخ افغانستان و خروج آمریکا از افغانستان دقیق‌تر شویم.

۳

حزب دموکراتیک خلق افغانستان به عنوان اصلی‌ترین حزب «کمونیستی» افغانستان در آوریل ۱۹۷۸ به واسطه‌ی انقلاب ثور به قدرت رسید. دو بال اصلی این حزب، خلق و پرچم بودند که جریان خلقی غالباً از پشتون‌ها و جناح پرچم از دیگر اقوام و همین‌طور پشتون‌های مارکسیستِ شهری‌شده و فارسی‌شده تشکیل می‌شد. نورمحمد تره‌کی و حفیظ‌الله امین نخستین روسای ‌جمهور حکومت دموکراتیک افغانستان از جناح خلقی و ببرک کارمل و محمد نجیب‌الله روسای جمهور بعدی پرچمی بودند. فارغ از اختلاف مواضع تحلیلی و سیاسی این دو جناح، اختلافات قومی نیز در دو پاره شدن آن تأثیر داشت. در واقع، اختلافات قومی چنان در افغانستان عمیق و ریشه‌دار بوده که اصلی‌ترین حزب «کمونیستی» آن که بر اساس سنت کمونیستی می‌بایست فارغ از هرگونه گرایشات قبیله‌ای باشد، از آن متأثر می‌شود. برنامه‌ی اصلاحات ارضی حزب نیز در مواجهه با مناسبات قبیله‌ای و ساختار قدرت در روستاها و بخش کشاورزی افغانستان، به شکست انجامید. دهقانان بی‌زمین با ماموران پیاده‌سازی اصلاحات ارضی چون بیگانگانی شهری برخورد می‌کردند و خان یا فئودال را حامی خود در برابر این مناسبات جدید و مدرن می‌دیدند. به عبارت دیگر، در جامعه‌ی پیشاسرمایه‌داری افغانستان، عمدتاً نزد دهقان و «رعیت» افغانستان، منافع محلی و قبیله‌ای پیش از مناسبات طبقاتی می‌ایستاد. در بحبوجه‌ی انقلاب کبیر در روسیه، سِرف‌ها مدافعان سرسخت اصلاحات ارضی هستند و اغلب جناح‌ها اصلاحات ارضی را به عنوان شعار خود مطرح می‌کردند. پیش افتادن منافع طبقاتیِ دهقانی از مناسبات قبیله‌ای نزد سرف‌های روسیه موجب همراهی آنان با انقلاب و پیروزی انقلاب شد. اصلاحات ارضی که به زعم مارکس در کنار حق رای یکی از اصول همیشگی انقلاب‌های بورژوایی است، در افغانستان با مقاومت سرسختانه‌ای مواجه شد. به عبارت دیگر، علاوه بر روحانیون و فئودال‌ها، بسیاری از دهقانان خرده‌مالک و بی‌زمین نیز با اصلاحات ارضی مخالفت کردند. همزمان دخالت‌های خارجی و تجهیز و تسلیحِ مخالفان دولتِ تازه تأسیس در افغانستان با هدف سرنگون ساختن این دولت از طرف آمریکا و متحدان آن دنبال شد.

به لحاظ تاریخی، بریتانیا تا مدت‌ها به این خاطر که افغانستان را دروازه‌ی ورود سایر قدرت‌ها خصوصاً روسیه به هند می‌دانست، این کشور را تحت تهاجم خود گرفته بود و این تهاجم، مانعی در مقابل حیاتِ سیاسی و اجتماعیِ مستقلِ افغانستان و توسعه‌ی سرمایه‌داری در این کشور بود. بریتانیا در قالب معاهده‌ی استعماریِ گندمک در سال ۱۸۷۹ میلادی، بخشی از خاک افغانستان را تصرف کرد، کنترل سیاست خارجی آن را در دست گرفت و عملاً افغانستان را به یک دولت «تحت‌الحمایه» با امیرِ مواجب‌بگیر تبدیل کرد. سپس در سال ۱۸۹۳ میلادی در قالب معاهده‌ی دیورند، خط مرزی جدیدی از طرف بریتانیا به افغانستان تحمیل شد که مناقشات بر سر آن هنوز هم ادامه دارد! از سال ۱۸۳۹ تا ۱۹۱۹ میلادی، سه جنگ بین بریتانیا و افغانستان در گرفته بود و استقلال افغانستان نتیجه‌ی جنگ سوم در سال ۱۹۱۹ بود و در سال ۱۹۲۱ بود که بالاخره کنترل سیاست خارجی افغانستان از دست بریتانیا خارج شد. در کلِ این دوره، برای بریتانیا، افغانستان باید نقش یک دولتِ حائلِ عقب‌مانده‌ای را ایفاء می‌کرد که مانع از رسیدن گزند به «نگین انگشتریِ پادشاهی بریتانیا» یعنی هند می‌شد. در واقع، می‌توان گفت در افغانستان تا مدت‌ها فرصت و امکانی برای شکل‌گیری بورژوازی و امکان انباشت سرمایه مهیا نشد، و اصلاحاتی که به‌عنوان یک نمونه‌ی نادر، امان‌الله خان در دهه‌ی ۲۰ قرنِ بیستم میلادی سعی کرده بود در جامعه‌ی افغانستان انجام دهد با شوریدن علیه او و برکناری‌اش از مقام سلطنت شکست خورده بود؛ در ادامه، آن‌جا که حزب دموکراتیک خلق افغانستان قصد داشت یک ساختار اجتماعی مدرن در افغانستان ایجاد کند، در کنارِ مداخله‌ی آمریکا و متحدین آن، با مخالفت سرسختانه‌ی ساختار پیشاسرمایه‌داریِ قدرت در روستاها روبرو شد که این مداخله و مخالفت‌ها نهایتاً به سرنگونی آن منجر گشت.

قدرت‌گیری «کمونیست‌ها» گناهی نبود که آمریکا و هم‌پیمانان آن به سادگی از کنار آن عبور کنند. میانِ ساختار مدرنِ حزب دموکراتیک خلق افغانستان (که نزدیک به شوروی بود) و ارتجاعِ مجاهد و طالب، بی‌شک انتخاب آمریکا ارتجاع بود. پس از انقلاب ثور و در میانه‌ی جنگ سرد، سازمان سیا به سازمان‌دهی و تجهیز دشمنان دولت جدید افغانستان اقدام کرد. در برابر شوروی، مجاهدین افغان و گروه‌هایی که بعداً طالبان را تأسیس کردند، بهترین نیرویی بودند که می‌توانستند منافع آمریکا را برآورده کنند.

حملات آمریکا به خاورمیانه پس از یازده سپتامبر سال ۲۰۰۱ که در برآوردها منجر به آوارگی قریب به ۳۷ میلیون نفر شد، به رخ کشیدن «قرن جدید آمریکایی» بود. حمله به افغانستان در سال نخست قرن جدید، قصد داشت گربه را دم حجله بکشد. این حملات آغاز طرح خاورمیانه‌ی جدید بود که در انتها قرار بود در قالب طرح امپریالیستی دولت آمریکا، به حمله به ایران، و به قول خودشان «زدن سر مار» منتهی شود. دولت جمهوری اسلامی ایران در این مسیر در ابتدا اقدام به همکاری با آمریکا از طریق ارائه‌ی اطلاعات درباره‌ی مواضع طالبان و تبدیل ائتلاف شمال به نیروی زمینی این حمله کرد. این خوش‌خدمتی و ایفای نقش در مسیر برنامه‌های آمریکایی با محور شرارت نامیده شدن ایران پاسخ گرفت. این عبارت جورج بوش نه اشتباهی لحظه‌ای توسط نویسنده‌ی متن سخنرانی که اعلام غایتِ برنامه‌ی قرن جدید بود. تحریمِ ایران را می‌بایست ادامه‌ی حمله به افغانستان، عراق لیبی و سوریه دانست. در طرح امپریالیستی آمریکا، ابتدا می‌بایست همچون لیبی، برنامه‌ی هسته‌ای، موشکی و هم‌پیمانان منطقه‌ای ایران به عنوان تمهیدات دفاعی آن پس از نامیده ‌شدن‌اش به «محور شرارت»، سلب می‌شد تا بتوان با کمترین هزینه به آن حمله کرد.

در حرکت سرمایه‌داری و مدرنیته از کشورهای غربی به کشورهای که بعداً پا به شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری گذاشتند، سرمایه‌داری هارتر شد و گاهاً مدرنیته هرچه بیشتر تبدیل به فرم‌هایی توخالی و پوک شد؛ فرم‌هایی که با سرِ سوزنی باد آن خالی می‌شود. رضاشاه پهلوی آن هنگام که مصمم می‌شود ایران را مدرن کند، تمرکز زیادی بر تغییر پوشش داشت و مدرنیته را از رهگذر ظواهر صوری چون کلاه شاپو ادراک می‌کرد. در افغانستان به دلیل مداخلات مداوم خارجی که مانع شکل‌گیری دینامیسم درونی طبقاتی شد، مدرنیزاسیون در منتهی‌الیه آن به مشتی امور مدرن اما پوسیده و ملال‌آور مبدل می‌شود. فقدان دینامیسم طبقاتی مدرن و پروژه‌های سیاسیِ پرولتریِ توده‌ای است که موجب می‌شود طبقه‌ی کارگر چندانی برای حمایت از جمهوری دموکراتیک افغانستان (دولت تأسیس‌شده توسط حزب دموکراتیک خلق افغانستان) در مقابل تهاجم امپریالیستی آمریکا و متحدان آن و شورش نیروهای ارتجاعی داخلی در دسترس نباشد. در چنین وضعیتی، در ادامهْ مدرنیزاسیون وارداتی آمریکایی در افغانستان نه موجبِ ایجادِ ساختارِ «کارآمدِ» بورژوایی می‌شود و نه منجر به ایجاد ارتشی مدرن که بتواند از آن حراست کند. مداخله‌ی امپریالیستی چیزی جز دولتی ناتوان و فاسد نمی‌زاید.

۴

خروج نظامی آمریکا از افغانستان و اذعان آمریکا که این کشور و همسایگان آن باید هزینه‌ی امنیت خود را بپردازند، با هدف ایجاد آشوب، ناامنی و حتی جنگ داخلی در افغانستان و بحران گسترده و دامنه‌دار برای کشورهای همسایه است. امپریالیسم، به واسطه‌ی قدرت و تسلطش، این بار با غیابش سیاست‌اش را به پیش می‌برد. تاثیر این سیاست را در مواجهه‌ی همسایگان افغانستان و به خصوص ایران می‌توان دید. جمهوری اسلامی مذاکراتی با طالبان داشته و ممکن است در این مذاکرات، شفاهی یا روی کاغذ، «توافق‌هایی» نیز پیرامون «ایجاد دولتی فراگیر در افغانستان» و «عدم حمله به شیعیان» حاصل شده باشد و برخی جریانات در ایران به این «توافق‌ها» و وعده‌های طالبان دل بسته‌اند. اما این «توافق‌های» غیرالزام‌آور که ممکن است در مذاکرات چین و روسیه با طالبان هم حاصل شده باشد، ناشی از یک دترمینیسم وضعیت است. در چند سال اخیر گفت‌وگوهای مهمی بین طالبان و دولت آمریکا در جریان بود که این گفت‌وگوها بسیار بیشتر از مذاکرات طالبان با سایر دولت‌ها بر سرنوشت افغانستان تأثیر داشته و خروج نیروهای نظامی آمریکا از افغانستان، نتیجه‌ی مستقیم مذاکرات آمریکا و طالبان و توافقات آن‌ها بوده است[۱]. دولت ایران در حال حاضر توان مداخله در افغانستان را ندارد و از سوی دیگر طالبان به احتمال قوی، به‌واسطه‌ی ریشه و غایتش به وعده‌های نه چندان محکم‌اش به دولت ایران پایبند نخواهد ماند و به زبان رزا لوگزامبورگ، مشکل زمانی است که ضرورتِ وضعیت، شایستگی و کارآیی قلمداد شود. در واقع، خروج نظامی آمریکا از افغانستان، ممکن است دولت ایران را در موقعیتی قرار دهد که راهی جز انتخاب بین بد و بدتر پیش رویش نبیند. طرح جدید امپریالیستی آمریکا پس از خروج نظامی این کشور از افغانستان، ایجاد یک بی‌ثباتی دائمی در جغرافیای افغانستان در جهت تضعیف دولت‌های خارج از مدار آمریکا (خصوصاً سه دولت ایران، روسیه و چین) است؛ با این هدف که بی‌ثباتی افغانستان، دولت‌هایی نظیر ایران، روسیه و چین را درگیر کند و سرریزِ امنیتی برای آن‌ها به همراه داشته باشد. چگونه نیرویی که غیابش هم چنین تأثیرات عظیمی دارد، دچار افول شده است؟

اما از طالبان به عنوان نیرویی که آمریکا، پاکستان و عربستان در شکل‌گیری آن نقش داشته‌اند و اکنون از جانب برخی متحدان آمریکا حمایت می‌شود، چه انتظاری می‌توان داشت؟

۵

هدف عمده‌ی آمریکا پس از خروج نظامی از افغانستان، ایجاد بی‌ثباتی دائمی در این کشور است و کاخ سفید با استفاده از جناح‌بندی‌های درون طالبان و همچنین استفاده از برخی نیروهای مخالف طالبان و در عین حال با حساب باز کردن روی تحرکات داعش در افغانستان، و همزمان از طریق ابزارهایی همچون بلوکه کردن دارایی‌ها و تحریمِ برخی گروه‌ها یا کمک و پاداش به برخی گروه‌های دیگر در افغانستان، سعی خواهد کرد فضای درونی این کشور را در جهت دستیابی به این هدف عمده، مهندسی کند.

اما در عین حال، ممکن است جناحی در طالبان به فکر ایجاد ثبات در افغانستان جهت ایجاد یک دولت-ملتْ با وفاقی در حد متعارف در کشورهای سرمایه‌داری (یک وفاقِ مشروط با پایداریِ نسبی به جای تلاطم و آشوبِ دائمیِ اجتماعی) و انباشت سرمایه در این کشور باشد. تلاش برخی چهره‌ها و جناح‌ها در طالبان برای ایجاد ارتباطات دیپلماتیک به مثابه دولتی نرمال در جامعه‌ی جهانی و جلبِ کمک‌ها و سرمایه‌های خارجی می‌تواند نشانه‌هایی از حرکت در مسیر این سناریو باشد. بنا به درگیری‌های فعلی در افغانستان‌، دهه‌ها ترویج فرقه‌گرایی و قوم‌گرایی در این کشور، جناح‌بندی‌ها و دعواهای داخلی طالبان و دخالت‌های دائمی قدرت‌های خارجی در این کشور، احتمال تحقق چنین سناریویی اندک است. علی‌رغم امکان اندک برای تحقق این سناریو، جناحی در طالبان ممکن است با اتکاء سه ستونِ حمایت نظامی و اطلاعاتی پاکستان، سرمایه‌ی قطر و برخی دیگر از کشورهای عربی و حتی ترکیه و ایدئولوژی و فُرم حکومتِ امارت اسلامی افغانستان، در مسیر تلاش برای تحقق آن حرکت کند. آمریکا ضمن حفظِ آن هدفِ عمده‌ی خود که بی‌ثباتی در افغانستان جهت اعمال فشار به کشورهایی نظیر ایران، روسیه و چین است، ممکن است برای دوره‌ای فضا را باز بگذارد تا جناحی در طالبان و برخی از متحدان آن به دنبال پیاده‌سازی این سناریو باشند؛ چه این‌که دولتی بر پایه‌ی این سه ستون در افغانستان، دولتی در مدارِ آمریکا و غرب خواهد بود و آمریکا به‌صورت ماهوی با چنین دولتی مشکل نخواهد داشت. البته همان‌طور که گفتیم دینامیسم درونی افغانستان و جناح‌بندی‌ها و رقابتِ قدرت در خود طالبان، شانس تحقق چنین سناریویی را کاهش می‌دهد.

برخی این نظر را مطرح کرده‌اند که چین در دوره‌ی جدید نزدیک‌ترین متحد دولتِ طالبانی در افغانستان خواهد بود و با قرار گرفتن افغانستان در طرح یک کمربند- یک جاده‌ی چین، شرکت‌های چینی دست به سرمایه‌گذاری گسترده در افغانستان خواهند زد. لازمه‌ی اتحاد طالبان و چین، سرشاخ شدن پکن با واشنگتن است. آیا چین آماده است با آمریکا سرشاخ شود؟ آیا چینی که در مواجهه با کشورهای خارج از مدار آمریکا همچون ایران و ونزوئلا به‌صورت کلان تن به تحریم‌های آمریکا می‌دهد و حتی از افتتاح حساب در بانک‌های چینی برای ایرانیان امتناع می‌کند، می‌توان چنین انتظاری داشت؟ اکنون سوالی اساسی‌تر پیش می‌آید. آیا افول یک امپریالیست، بدون عروج قدرت یا قدرت‌های دیگرِ هموزن با آن ممکن است؟ در صورت تحریم افغانستان توسط آمریکا که از هم‌اکنون با بلوکه‌کردن ۹.۵ میلیارد از دارایی‌های افغانستان آن را شروع کرده است، چین پا به چنین معرکه‌ی نامتعینی می‌گذارد؟ شواهد ما را به سمت پاسخ خیر متمایل می‌کند. از مؤلفه‌های مهم‌تر ژئواستراتژیکی که بگذریم، آیا آمریکا معادن افغانستان به خصوص معادن استراتژیک لیتیوم را که باعث شده «عربستان سعودیِ لیتیوم» نام نهاده شود، رها می‌کند؟ گفتنی است اداره‌ی زمین‌شناسی آمریکا با همکاری پنتاگون سال‌ها برای کشف این منابع وقت و پول هزینه کرده و اریک پرنس بنیان‌گذار شرکت مخوفِ بلک‌واتر که از قضا در حوزه‌ی معدن فعال است، برای بهره‌برداری و تأمین امنیت این معادن اعلام امادگی کرده است.

۶

همراه با تلاش طالبان جهت تسلط سرزمینی و تثبیت دولت، مقاومت‌هایی خُرد در مقابل طالبان در پنجشیر و همین‌طور برخی شهرهای افغانستان شکل گرفت. در تحلیل مقاومت پنجشیر می‌توان نوعی سردرگمی را در گروه‌های مختلف «چپ» ردگیری کرد. این سردرگمی ناشی از خود وضعیت است. مقاومت پنجشیر که در حال حاضر و بر اساس اطلاعات در دسترس به جز تاجیکستان از حمایت مستقیم هیچ کشوری برخوردار نیست و از دیگر سو، فاقد مناسبات طبقاتی روشن است، تحلیل را دشوار کرده است. اما خود همین ناروشنی می‌تواند به ما در فهم این مقاومت کمک کند. مبارزه‌ی احمد مسعود که تا اینجای کار به لحاظ نظامی، یک کمدی از مبارزه‌ی احمدشاه مسعود است، همزمان که امرالله صالح از همکارانِ سازمان سیا را در خود دارد، فهیم دشتی که از تبدیل‌شدن به طفیلی دولت‌های غربی امتناع می‌کرد را نیز دربر می‌گرفت. خود احمد مسعود به عنوان رهبر این مبارزه، از یک سو در یک دانشکده افسری انگلیسی به نام «آکادمی نظامی سلطنتی سندهرست» تعلیم دیده و از سوی دیگر تحت حمایت جمهوری اسلامی رشد یافته و حدود یک دهه در ایران زندگی کرده است. این ملغمه، پیش از هرچیز اثبات می‌کند که مقاومت در پنجشیر، سرریز نیروهای مخالف طالبان با عقبه‌های مختلف است که همان نیروهای قدیمی موثر در افغانستان یعنی مجادلات قومی به اضافه‌ی روشنفکران کابل‌نشین را جمع می‌کند. به همین دلیل، این مقاومت توان داشتن ارائه‌ی بدیل روشن و رهایی‌بخشی را ندارد و در ادامه ممکن است حتی دولت آمریکا از مبارزات آن در جهت همان هدف عمده خود یعنی بی‌ثبات‌سازی افغانستان نیز بهره‌برداری کند. تورمِ رمانتیکِ این مبارزه نزد برخی نه از قدرت آن، که از خالی بودنِ صحنه از مبارزه‌ای واقعی و رهایی‌بخش نشأت می‌گیرد.

هم‌پای این مسیرِ در حالِ تکوین، روسیه اعلام کرده است در مراسم تحلیف دولت طالبان شرکت نمی‌کند. دولت ایران نیز تاحدی موضع اولیه خود را تغییر داده و حمله‌ی طالبان به پنجشیر را برادرکشی نامیده و (طبق کلام شمخانی، دبیر شورای عالی امنیت ملی) نگرانی‌های خود در افغانستان را «بی‌توجهی به ضرورت ایجاد حکومت فراگیر، مداخله‌ی خارجی و استفاده از ابزار نظامی به جای گفتگو برای پاسخگویی به مطالبات اقوام و گروه‌های اجتماعی» عنوان کرده است. عملاً دولت ایران این سیگنال را فرستاده که تا این «نگرانی‌ها» برطرف نشود، طالبان را به رسمیت نمی‌شناسد. زورِ واقعیت از کاغذ‌ها و امضاها بیشتر بوده است.

اپوزیسیون تباه جمهوری اسلامی نیز با یکی کردن طالبان و روحانیون ایران و یکسان‌سازی انقلابِ بهمن و سلطه‌ی طالبان، خود را پیری رنج‌کشیده می‌بیند که «مسیری که افغانستان قرار است طی کند را از پیش بر گرده‌هایش متحمل گشته است». این اپوزیسیون تباه می‌گوید: «آینده‌ی تباهی را که در انتظار مردم افغانستان است، ما زیسته‌ایم». خودمرکزبینی کودکانه‌ی این اپوزیسیونِ پروغرب را که کنار بگذاریم، نگاه آنان به تحولات جهان، نتیجه‌ی هژمونیِ همانندسازی‌های پیش‌پاافتاده‌ی لیبرال‌ها در یافتن شباهت‌ها و قراینِ صوری میان هر دو چیزی در جهان است؛ همانندسازی‌هایی که هیچ جایی در واقعیت ندارد و تنها یک ژِست مبتذلِ به‌اصطلاح «روشنفکرمآبانه» برای فرار از تحلیل دقیقِ تاریخ و واقعیت‌ها است. چنین همانندسازی‌هایی باز به ما یادآوری می‌کند که ایدئالیسم فویرباخی که دین را دشمن اصلی تلقی می‌کرد، علی‌رغم همه‌‌ی ضربات سهمگین مارکس بر آن هنوز زنده است. اپوزیسیون پروغرب ایران و از جمله طیف چپ آن، دولت سرمایه‌داری ایران را هنوز بر بنیان ایدئولوژی و مذهب تفسیر می‌کند و بر همین سیاق آن‌چه پدیدار می‌شود، مشتی دموکراسی‌خواه آتئیست است که هنوز در آرزومندی یک دولت لیبرال دموکراتِ در مدار غرب می‌سوزد. گویا خیال‌های خام در یافتن شواهدی برای «اثباتِ» صحت آرزوها مُسری و فراگیر است. اما آن‌چه تعیین‌کننده است، نهراسیدن از ناامیدی و تن‌ ندادن به تسکین‌های شبه‌تحلیلی است.

مصطفی زمانی

۲۲ مهر ۱۴۰۰

[۱] – رجوع کنید به مقاله‌ی «نکاتی پیرامون خروج آمریکا از افغانستان» نوشته شده توسط حسین خاموشی.

هپکو: کارگران مشغول مبارزه‌اند – مصطفی زمانی – راه نو ۳

rahenoo3


هپکو: کارگران مشغول مبارزه‌اند


خورشید بر همگان به یکسان می‌تابد. در این گرما و نور تبعیضی نیست. اما بهره‌وری و مواجهه با گرما و نور خورشید بر اساس ثروت و قدرت افراد، اشکال متفاوتی به خود می‌گیرد. کسانی هستند که در زیر این نور، کنار سواحل لم می‌دهند، پوستشان را برنزه می‌کنند و نوشیدنی‌های گوارا «نوش جان» می‌کنند؛ یا سقف سانروف خودرویشان را باز می‌کنند و خود و فرزندانشان از حلاوت و شیرینی این گرما کیف می‌کنند. اما افراد دیگری وجود دارند که از این نور و گرما بیزارند: کارگرانی که در دمای 50 درجه محصول برداشت می‌کنند؛ بی‌پناه‌هانی که زمین را برای اندکی سایه و کمی خُنکای باد زیر و رو می‌کنند؛ یا کارگرانی که در سوله‌های بزرگ و بدون ستون و بی‌انتها در زمستان برای لمسِ بدون اضطرابِ این گرما بر پوستشان، له له می‌زنند و در تابستان از گرمایش در رنج و عذاب‌اند. خورشید به یکسان می‌تابد، اما جایگاه طبقاتی و اجتماعی هر انسان تعیین می‌کند که از آن با فراغ بال لذت ببرد یا دچار رنج و حسرت شود.

داستان هپکو چیزی شبیه داستان خورشید است. برای هرکس بر اساس جایگاهش، معنا و مفهومی متفاوت می‌یابد. برای ناسیونالیست‌های سلطنت‌طلب، نماد «عظمت زمان شاه» است؛ نمادِ «بهروزی و سعادت جمعی همه‌ی ایرانیان» در آن روزگار است، از «صدقه‌سری شاه فقید». برای سینه‌چاکان بخش خصوصیِ «واقعی» معنای دیگری می‌یابد. هپکو خورشیدی است که با آن می‌توان به اثبات کارآمدی بخش خصوصی نشست: سمبلی برای اینکه نشان دهند اگر به سرمایه‌داران میهن‌پرست اجازه داده شود با آزادی کار کنند، «کاری می‌کنند کارستان». جریان معتقد و مومن به حقانیتِ جمهوری اسلامی در لباسی دیگر از گرمای هپکو بهره می‌برند: هپکو نماد ما می‌توانیم است. نماد خورشیدی که سردی و سیاهی روزگار جنگ را برایمان گرم و روشن ساخت. اما روایت برای همگان این چنین افتخارآمیز است؟ چگونه و از کدام دریچه می‌توان و باید به هپکو، به تاریخ و افتخاراتش و به گرما و روشنی‌اش نگاه انداخت؟

داستان هپکو را تقریبا همه می‌دانند. اینکه از سال 1354 در اراک تاسیس شد. در زمان جنگ دستگاه‌های نی‌کوب و گریدرهای با ارتفاع کم ساخت و سه بار بمباران شد. اینکه دست کمی از ولوو نداشت و تولیدش به سالی بیش از دوهزار دستگاه ماشین‌آلات راه‌‌سازی نیز رسید؛ یا همکاری هپکو با پروژه‌ی سِرن (سازمان اروپایی تحقیقات هسته‌ای) بر سر زبانِ همگان است. همه‌ی ما این‌ها را می‌دانیم. تمام رسانه‌ها، چه داخلی و چه خارجی، چه تلویزیون و چه خبرگزاری‌ها و همینطور روزنامه‌ها و کانال‌های تلگرامی در قالب کلیپ یا مقالات جانسوز برایمان نشان داده‌اند. اما هر روایت ساده‌ی خبری تنها یک روایت ساده‌ی خبری نیست. هر روایتی از منظری دلبخواهی و منطبق با منافع سازندگان و صاحبان آن نقل می‌شود؛ حتی اگر روایت با حضور کارگران هپکو باشد.

تمام بحث هپکو در بحث پیرامونِ خصوصی‌سازی خلاصه می‌شود. درواقع می‌توان گفت هپکو یادآور تمامی دردهایی است که خصوصی‌سازی بر سر طبقه‌ی کارگر ایران و صنایع و منابع این کشور و همین طور دیگر کارگران جهان و دیگر خصوصی‌سازی‌هایی که انجام شده، آوار کرده است. هپکو، یادآور کارگرانی است که از ساعت شروع سرمایه‌داری تا به اکنون تبدیل به سوخت پیش‌برنده‌ی این ماشین هیولاوش شده‌اند و آن را سرپا نگه داشته‌اند. دو گفتمان اصلی تلاش می‌کنند چرایی وضعیت حال حاضر هپکو را روایت کنند: نخست، جریان‌هایی که خود را عدالت‌خواه می‌نامند و دوم جریانی که مدافع سرسخت خصوصی‌سازی است. جریان عدالت خواه دلیل مشکلات موجود را خصوصی‌سازیِ بد می‌داند. نوعی خصوصی‌سازی که صلاحیت خریدار را بررسی نکرده، نظارتی بر اجرای آن نشده و آن را به مفت در چنگال صاحبان سرمایه و قدرت رها کرده است؛ آن‌ها علی‌اصغر عطاریان را که از طریق واگن‌سازی کوثر، با خصوصی‌سازی صورت‌گرفته در سال 1385، مالک هپکو شد فاقد صلاحیت می‌پندارند و سازمان خصوصی‌سازی و نهادهای نظارتی را مقصر این خانه‌ی ویران می‌دانند. پیشنهاد عدالت‌خواهان چنین است: خصوصی‌سازی بالذاته نه تنها بد نیست، بلکه ضروری است و فقط باید شیوه‌ی اجرای آن را عوض کرد؛ به عنوان مثال، به جای اعطای مالکیت، مدیریت و سرقفلیِ بنگاه را واگذار کنند. صلاحیت مدیریت جدید بررسی شود و قوانین نظارتی جدید وضع شود و یا به قوانین نظارتی مغفول‌مانده توجه شود. از قضا، رئیس جدید سازمان خصوصی‌سازی اعلام کرده است که این سازمان قصد دارد این بار مدیریت هپکو را برای مدت زمان پنج سال واگذار کنند و پس از تسویه بدهی و راه اندازی کارخانه، مالکیت آن نیز واگذار شود.

گروه دوم، یعنی مدافعان خصوصی‌سازیِ به‌اصطلاح واقعی معتقدند به دو دلیل خصوصی‌سازی‌ها به فرجام مطلوب نرسیده است: نخست به این دلیل که بنگاه‌ها خصولتی یا شبه‌دولتی شده‌اند، بدین معنا که به «بخش خصوصی واقعی که هدفی جز تولید ندارد واگذار نشده و به بخش‌های شبه‌خصوصی که هنوز متصل به نهادهای دولتی و شبه‌دولتی هستند واگذار شده‌اند». دوم آن که برای موفقیت خصوصی‌سازی ابتدا باید آزادسازی اقتصادی صورت گیرد و بدون آزادسازی اقتصادی خصوصی‌سازی به نتیجه‌ی مطلوب نخواهد رسید. منظور از آزادسازی از سویی حذف قوانینی است که دست و پای کارفرما را در برابر کارگر تا حدی می‌بندد و اجازه‌ی استثمار تا سرحد جان را نمی‌دهد و از سمت دیگر خصوصی‌سازی بقیه‌ی منابع و امکاناتی است که برای استفاده‌ی جمعی مردم تدارک دیده شده است. آزادسازی همچنین در پی حذف برخی یارانه‌هایی است که به مردم داده می‌شود و از سمت دیگر در برخی نسخه‌های آن، حذف تعرفه‌های گمرکی و تداخل کامل با بازار جهانی نیز دیده می‌شود. به عنوان مثال، جناب موسی غنی نژاد، از مدافعان اصلی خصوصی‌سازی در نوشته ای با نام «خصوصی‌سازی را متوقف کنید»، این چنین عنوان می‌کند: «عقل و تدبیر ایجاب می‌کند خصوصی‌سازی متوقف شود و به جای آن آزادسازی به معنای حقیقی آن در دستور کار قرار گیرد. ضرورت تقدم آزادسازی بر خصوصی‌سازی نه تنها در تئوری، بلکه در عمل و تجربه نیز به اثبات رسیده است. تجربه‌ی چین در چهار دهه‌ی گذشته و نیز کشورهای اروپای شرقی پس از فروپاشی نظام سوسیالیستی جملگی حاکی از این واقعیت است که تنها با آزادسازی اقتصاد و ایجاد فضای رقابتی می‌توان بخش خصوصی موفقی به وجود آوردپیش‌تر گفتیم که نحوه‌ی روایت هر اتفاق واحدی از اسراری در پس پشت این روایت‌ها حکایت می‌کند. این دو روایت در دو موضوع بنیادی اشتراک نظر دارند: نخست اهمیت کارخانه و ابزارآلات نه کارگران (اهمیت چیزی که برای آنان حُکمِ سرمایه را دارد) و انسان‌ها و دوم ایمان به خصوصی‌سازی به عنوان تنها راه نجات.

سرمایه‌داری و حیله‌هایش در هپکو

روایتی که تلاش می‌کند بر مخاطبان تاثیر بگذارد، مدام از گذشته‌ی پرافتخار هپکو یاد می‌کند. این یادآوری ما را به سوال ابتدایی برمی‌گرداند. کارگران هپکو چگونه خورشیدی داشتند؟ اگر افتخاری در پس نام هپکو خوابیده است، ساخته‌ی کارگرانی است که سال‌ها در میان آهن‌آلات بی‌جان جان کندند و به آن جان دادند. کارگرانی که بزرگ‌ترین دارایی‌شان، یعنی بدنشان در این راه فرسوده شد. برای اثبات این موضوع کافی است تنها نگاه کنیم و ببینیم چه کسانی طی سال‌های اخیر برای بر زمین ماندن و به هوا نرفتن هپکو باتوم خورده‌اند. پیش از آغاز اعتراضات هپکو در سال 90، طی سال‌های اوایل دهه‌ی 70 و پس از آغاز سیاست‌های تعدیل ساختاری یا همان آزادسازی اقتصادی توسط هاشمی رفسنجانی، مبارزات کارگران و فرودستان، از فرودستان مشهد و اسلامشهر تا کارگران شرکت نفت، به صحنه آمده بود. در پی همین مبارزات است که روند خصوصی‌سازی و سیاست‌های آزادسازی اقتصادی در اواسط دهه‌ی 70 و برنامه‌‌ی توسعه‌ی سوم، تا حدی کند می‌شود.

حاکمیت سرمایه و دولت‌هایی که منافع سرمایه‌داران را به پیش می‌برند مدام در تکاپوی افزایش میزان سود هستند. جالب آن که واگذاری صنایع دولتی به بخش خصوصی از سال 1352 آغاز شده بود و به دنبال آن نیز سهام 330 کارخانه به بخش خصوصی واگذار گردید. در سوم تیرماه 1354 قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی به تصویب مجلس شورای ملی رسید و سازمانی به نام سازمان مالی گسترش مالکیت واحدهای تولیدی برای خصوصی‌سازی شرکت‌های دولتی تاسیس شد. همین سازمان در سال 1380 به سازمان خصوصی‌سازی مبدل گشت! از همه جالب‌تر مصوبه‌ی سال 1365 مجلس است. در این سال و در بحبوحه‌ی گرما و ویرانی جنگ، مجلس دولت را مکلف می‌کند که نسبت به فروش کلیه‌ی سهام مشمول قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی که طی سال‌های 1354 تا 1357 به سازمان مالی گسترش واحدهای تولیدی واگذار شده‌اند، اقدام کند! قانون خصوصی‌سازی پیش از انقلاب برای اجرا، پس از انقلاب ابلاغ می‌شود! طی سال‌های بعد و پس از ابلاغ سیاست‌های اصل 44 در سال 1385 و ایجاد شرایط مناسب‌تر جهت خصوصی سازی، خصوصی‌سازی‌ها روند شتابان عجیبی به خود می‌گیرد و همه چیز تحت شمول خصوصی‌سازی قرار می‌گیرد. این پروژه نه فقط در صنعت که در خدمات عمومی و همینطور رفاهی به پیش برده شد. هنگامی که کارخانجات، دولتی بودند، در محیط و شرایطِ بنگاه‌های دولتی، کارگران استثمار می‌شدند و تحت انقیاد سرمایه قرار داشتند؛ دولت‌های سرمایه‌داری، مسیر خصوصی‌سازی و کالایی‌سازی فزاینده را انتخاب کردند تا انقیاد کارگران به سرمایه را بیشتر کنند و آستانه‌های جدیدی برای سودآوری سرمایه، خلق کنند.

در شرایط بحرانی سال‌های 90 تا 92 که کشور تحت تحریم بود، این سیاست‌ها با عنان‌گسیختگی بیشتر و بی‌محاباتر پیاده شد و حتی با چنان ایمان متعصبانه و کورکورانه‌ای، خصوصی‌سازی صورت گرفت که کارخانه‌های بیشتری به محاق تعطیلی کشانده شدند! به عنوان مثال، شرکت مادرتخصصی آونگان در همسایگی هپکو که بزرگ‌ترین سازنده‌ی دکل‌های انتقال برق در خاورمیانه بود، پس از خصوصی‌سازی تا سال 1390 به ورشکستگی دچار شد و اعتراضات کارگران آن ره به جایی نبرد. در تمام این سال‌ها، کسی از آن عدالت‌خواهان یا سینه‌چاکانِ خصوصی‌سازی «واقعی»، نگران آونگان نبود. داستانِ جاییِ چون آونگان که تنها یکی از هزار است نشان داد که تنها و تنها خود کارگران باید به فکر خود باشند و تنها و تنها با واکنش و اعتراضات کارگری است که دولت و بقیه‌ی گروه‌های دخیل مجبور می‌شوند به آن توجه کنند و به خودی خود هیچکدام از این جریانات نگران زندگی مختل‌شده روزانه‌ی کارگران نیستند.

خورشید هپکو در زمان رونق و دولتی بودن نیز برای کارگران نه آفتابی لذت‌بخش بلکه مکانی بود که بدنشان فرسوده می‌شد و در ازای آن دستمزد می‌گرفتند؛ نه دستمزدی برای لذت بردن و به حد کفایت و برابر با کار انجام شده که در حد تأمین بقا برای حاضر شدن بر سر کار فردا. استثمار شدن، چه از جانب دولت اتفاق بیفتد و چه یک سرمایه‌دار منفرد چون عطاریان (که از قضا بخش خصوصی واقعی است و جایی برای دغل‌بازی با نام خصولتی‌سازی باقی نمی‌گذارد)، استثمار است و تفاوتی کیفی در آن وجود ندارد. کارگران چه بر روی پروژه‌ی سِرن کار کنند و چه گیربکس لودر تولید کنند، استثمار می‌شوند. این نام‌ها همانطور که این روزها می‌بینیم برای کارگران هپکو نه نان شد و نه آب. تا پیش از اعتراضات کارگران، نی‌کوب ساختن هپکو و باز کردنِ گره‌های جنگِ هشت‌ساله در خاطر هیچ سایت و شبکه‌ی تلویزیونی ثبت نشده بود. تاکید بر تاریخ و ماشین‌های هپکو در واقع تلاشی است برای برداشتن تاکید کارگران بر روی خصوصی‌سازی و شرایطی که بر کارگر تحمیل می‌شود. به نمایش درآوردن هر گنجینه‌ی افتخاری از جانب گروه‌های مختلف سرمایه‌داری، ابزاری است جهت پنهان کردن منافعی کلان‌تر و به پیش بردن پروژه‌های پیشین در ظاهری جدید.

سرمایه‌داری همیشه به ویرانی ساخته‌های قبلی و ایجاد شرایط و مناسبات جدیدی نیازمند است که امکان بهره‌برداری سود را بیشتر کند. این روند تخریب و بازتعریف دوباره‌ی پروژه‌ها در زمان بحران‌های اقتصادی شدت می‌گیرد. طی سال‌های اخیر، با بحران اقتصادیِ همراه با تحریم، خصوصی‌سازی و آزادسازی اقتصادی هرچه بیشتر به پیش برده شد. قیمت کالاهای اساسی سر به فلک نهاد و همه چیز چندین و چند برابر شد و پول‌دارها، پول‌دارتر شدند. طی این سال‌ها و تحت بحران جان‌فرسا، تمامی حاکمیت بر پیش‌برد خصوصی‌سازی تاکید بیشتر و بیشتری کردند. پس از گسترش اعتراضات به خصوص توسط کارگران هپکو و هفت تپه، اوضاع به قدری بغرنج شد که تمامی جناح‌های سیاسی جمهوری اسلامی ناچار شدند این هیولای وحشتناک ساخته‌ی خودشان را کمی به عقب هل دهند، آن را رنگ کنند و به جای قناری بفروشند. داستان اعطای مدیریت به جای مالکیت یا آزادسازیِ پیش از خصوصی‌سازی، واکنش‌های سرمایه‌داری به اعتراضات گسترده‌ی کارگری است. خصوصی‌سازی از طریق واگذاریِ مدیریتِ کارخانجات یا دارایی‌های عمومی، یک روش قدیمیِ خصوصی‌سازی است که همه‌جا نتایج ویرانگری برای طبقه‌ی کارگر به همراه داشته و شرایط زندگی این طبقه را سخت‌تر کرده است. عدالت‌خواهان و مدافعان آزادسازی تلاش می‌کنند بار دیگر و با نامی دیگر این دیو بی شاخ و دم را که از فرط بزرگی و فراگیری، قابل رویت نبود را رنگ کنند و جای قناری به کارگران تحمیل کنند. اما تاریخ سرمایه‌داری به ما یادآور می‌شود که این‌ها حیله‌هایی است که در آستین سرمایه‌داری همیشه پیدا می‌شود. تلاش می‌کنند با نام بردن از کشورهایی که رشد اقتصادی داشته‌اند و یا کشورهای به اصطلاح صنعتی ما را به پذیرش برنامه‌هایشان مجبور کنند. اما داستان از نیمه روایت می‌شود و داستان کارگرانی که در این میانه جان داده‌اند، بر زبان کسی جاری نمی‌شود. از چین نام می‌برند اما نمی‌گویند که در چین میلیون‌ها انسان با روزی کمتر از دو دلار در حال جنگیدن برای بقا هستند. پنهان می‌کنند که سیصد میلیون کشاورز چینی تبدیل به کارگر ارزان صنعتی، خدماتی و کشاورزی شده‌اند. یا در آلمان شرقی پس از فروپاشی دیوار برلین و اتحاد دو آلمان، طی خصوصی‌سازی شرکت‌های آلمان شرقی چه در قامت «اعطای مدیریت یا واگذاری مالکیت»، از 4.5 میلیون کارگر تنها 1.5 میلیون نفر توانستند کارشان را حفظ کنند؛ بیکاری از صفر به بیست درصد افزایش پیدا کرد و تولید ناخالص داخلی 30 درصد سقوط کرد. در انگلستان، سه سال پس از خصوصی‌سازیِ راه‌آهنِ ملی، دولت ناچار شد همان مقدار که راه‌آهن را فروخته بود برای سرپا نگه داشتن آن هزینه کند و پس از سه سال دوباره راه‌آهن را ملی اعلام کند و از مالیات مردم و خون کارگرانِ را‌ه‌آهن، پول به حساب آن شرکت‌ها واریز کند. طی همین دوره تعداد حوادث در راه آهن انگلستان به شدت افزایش پیدا کرد. جلوگیری از فروش هپکو یک دستاورد و پیروزی مهم طبقه‌ی کارگر است، اما این پایان داستان نیست، خصوصی‌سازی ادامه دارد!

کارگرانی که به تسلیم نه گفتند

به هپکو بازگردیم. اگر کالا را چیزی بدانیم که برای فروش و استفاده‌ی دیگری تولید و ساخته می‌شود، هپکو نیز از هنگامی که در لیست سیاه سازمان خصوصی‌سازی قرار گرفت به یک کالا تبدیل شد. هپکو که پیش از این برای دولت سرمایه‌داری، سرمایه‌ای بود که با آن کارگران را استثمار می‌کرد، با برنامه‌ی خصوصی‌سازی، علاوه بر سرمایه بودن، به یک کالا نیز تبدیل شد. بر اساس منطق بنیادینِ سرمایه‌داری، مالکیت آزاد است و مالک یک کالا مختار است کالای خود رو به هر قیمتی که می‌خواهد بفروشد و هر آن طور که تمایل دارد از آن استفاده و بهره‌برداری کند. قداست این قانون در سرمایه‌داری را تنها می‌توان به اصل وجود خداوند در ادیان تشبیه کرد. بر مبنای این قانون سرمایه‌داری، عطاریان به عنوان خریدار کارخانه می‌تواند و محق است که با کارخانه‌ی هپکو و کارگرانش به هر شکلی که خواست برخورد کند. می‌تواند آن را به آتش بکشد، یا اینکه روی یک صندلی بنشیند و به آهن‌آلات یا کارگران نگاه کند، یا اینکه مالکیتِ بخشی از زمین را به شهرداری اراک واگذار کند و مجوز ساخت پاساژ و فروشگاه در زمین‌های هپکو را اخذ کند؛ می‌تواند ارزش سهام هپکو در بورس را به شیوه‌های مختلف افزایش داد، سودش را به جیب بزند و در پایان کارگران را آواره کند. خلاصه آن که تحت حاکمیت سرمایه‌داری، عطاریان یا هر کس دیگری به عنوان یک سرمایه‌دارِ «واقعی از بخش خصوصی واقعی» این مجوز و حق را دارد که با هپکو همان کند که دیدیم! مشکل به یک فرد مشخص و حقیقی به نام علی‌اصغر عطاریان برنمی‌گردد؛ مشکل ریشه در مناسباتی دارد که هپکو و کارگران آن را به یک کالا تقلیل می‌دهد. اگر قرار بود با برگرداندن مالکیت به دولت و واگذاری مدیریت چیزی تغییر کند، لاجرم می‌بایست زمانی که در یک سال گذشته، مدیریت هپکو را خود سازمان خصوصی‌سازی بر عهده گرفت و برای آن مدیرعامل تعیین کرد، وضعیت تفاوتی با قبل داشته باشد، اما چنین چیزی حتی برای یک لحظه، حتی برای یک ثانیه مشاهده نشد و برعکس، شرایط بدتر شد.

تاریخ خصوصی‌سازی هپکو، علی‌رغم این‌که عمرش به دو دهه هم هم نمی‌رسد، تاریخ عجیبی است: علی‌اصغر عطاریان، در سال 1385، تنها با قراردادی به ارزش 70 میلیارد تومان، که قرار بود 25 درصد آن را نقد و مابقی را در قالب اقساط پرداخت کند، مالک بلوک 60.72 درصدی هپکو شد؛ هپکویی که در آن زمان بیش از 2000 دستگاه ماشین‌آلات راه‌سازی در سال تولید می‌کرد و بیش از 2000 کارگر داشت. برخی در برنامه‌های تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی گفته‌اند که عطاریان در آن سال با سند هپکو، از بانک وام گرفت و با این وام، مبلغ 25 درصد نقدِ قرارداد را پرداخت کرد و هپکو را خرید! از دولتِ سرمایه‌دار دوستِ ایران، هیچ چیزی بعید نیست. با این‌که این دولت به عطاریان و عطاریان‌های بخش خصوصی «واقعی» و مهم‌تر از آن «کارآمدی قطعیِ خصوصی‌سازی» ایمان داشت، اما این سرمایه‌دار، که با تملکِ هپکو، در همان سال نخست یعنی سال 86، 280 میلیارد تومان محصول تولیدی انبارشده در این کارخانه را فروخته بود، چنان بلایی بر سر هپکو آورد که هپکو در سال 90 به یک شرکت زیان‌ده تبدیل شد که عملاً طبق قانون تجارت، یک شرکت ورشکسته محسوب می‌شد. چنین «شاهکاری» در عرض 5 سال، از کمتر کسی برمی‌آید! مبارزات کارگران که بالا گرفت، هپکو در سال 95 از عطاریان گرفته شد و به شرکت هیدرواطلس که آن‌هم از بخش خصوصی «واقعی» و فردی به نام اسداله احمدپور مالک‌اش بود، واگذار شد. مجدداً در یک بازی موش و گربه، با اعلام سازمان خصوصی‌سازی، هپکو در اردیبهشت سال 97 از احمدپور گرفته شد و به عطاریان واگذار شد. یک ماه بعد اعلام شد که هپکو از عطاریان دوباره گرفته شده، موقتاً به سازمان خصوصی‌سازی واگذار شده و دولت برای این کارخانه، مدیرعامل و اعضای هیأت مدیره تعیین کرد! از آن زمان تاکنون، علی‌رغم آزمایش این روش‌ها و افراد مختلف، هیچ تغییری در هپکو ایجاد نشده و در سال جاری، میزان تولید ماشین‌آلات راه‌سازی در هپکو، عدد عجیبِ صفر بوده است! حالا دوباره در مهر ماه امسال، رئیس سازمان خصوصی‌سازی اعلام کرده که هپکو به سازمان خصوصی‌سازی بازگشته است؛ غافل از این‌که در خرداد سال گذشته نیز میرعلی اشرف پوری حسینی، رئیس وقت سازمان خصوصی‌سازی که اکنون در بازداشت است، همین حرف را زده بود! اکنون با نگاه به این تاریخ، می‌توان پرسید کارگران چه نقشی دارند؟

می‌توان با کارگران همدلی کرد، همدردی داشت و از آن‌ها دفاع کرد. این گونه گفت که «کارگر بدبخت چه گناهی مرتکب شده است». دستش را بوسید و به پایش افتاد. اما چنین روایتی کارگر را به بره‌ی معصومی تشبیه می‌کند که در عین مورد ظلم واقع شدن و کتک خوردن، فاقد اراده است. چنین داستان‌سرایی‌های سوزناکی همیشه در طول تاریخ طالبان بسیاری داشته است. اما مبارزه و تلاش برای احقاق حق از بره‌ی بی‌اراده برنمی‌آید. این مبارزه، تجلی اراده‌ی جمعی انسان‌هایی است که به رنج مشترکی دچارند و منافع واحدی دارند؛ نه بره‌های نیازمند چوپان و نگهبان، که آدمیانی دارای قدرت سازماندهی و برنامه‌ریزی هستند که از شجاعت دست زدن به مبارزه برخوردارند و نسبت به ضرورت مبارزه، آگاهی دارند. این شجاعت، نه شجاعت انسانی مافوق بشر که شجاعتی برخواسته از ضروریات و تجربیات زندگی روزمره آنان است. این گونه دیدن مبارزات کارگران هپکو به واقعیت بسیار نزدیک‌تر است؛ مبارزاتی که از سال 1390 شروع شد و در سال‌های 96، 97 و 98 با بستن راه‌آهن به اوج خود رسید.

اعتراضات سال 1390 کارگران هپکو، از طریق اعتصاب در کارخانه و بستن آن اتفاق افتاد. اما طی سال‌های بعد و با رسیدن تولید به پنج دستگاه در دو ماه، دیگر کارخانه‌ای نبود که آن را بست و تولیدی نبود که آن را متوقف کرد. پس از نوشتن نامه‌های مختلف به انواع نهادها و وزارتخانه‌ها، پس از تلاش‌های بسیار و مشقات فراوان جهت کسب مساعدت و جلوگیری از این سیل، و بی‌نتیجه ماندن همه‌ی این کوشش‌ها، راهی جز بستن جاده و راه آهن باقی می‌ماند؟ وقتی اعتصاب و بست نشستن در کف کارخانه، دیگر ابزاری در دست کارگران نیست و منافع سرمایه‌دار هم این است که کارخانه تعطیل شود و زمین‌اش به پاساژ و باغ و ویلا تبدیل شود، کارگران که تمام حیاتِ اجتماعی آن‌ها در خطر است، چگونه و از چه راهی می‌توانند از منافع خود دفاع کنند؟ نقل است که می‌توان تاریخ توسعه‌ی سرمایه‌داری را با پیگیری مسیر ریل‌های راه‌آهن بررسی کرد. تاریخ مبارزات کارگران هپکو نیز به ریل‌ها گره خورده است. آخرین امکان برای مبارزه با ستمِ سرمایه‌داری در هپکو، بستن شاهرگ‌های حیاتی سرمایه‌داری یعنی حمل و نقل بود.

دقیق‌تر که نگاه کنیم، مبارزات هپکو با عنصر جدیدی در روند مبارزات کارگران ایران عجین شد. کارگران به همراه همسر و فرزندان ریل‌ها و جاده‌ها را بستند و آنان را همان طور که در آینده‌ی این وضعیت شریکند، در اکنون و مبارزات جاری نیز شریک کردند. این بار کارگران به همراه خانواده‌هایشان دست به کار نوشتن تاریخ شدند. علاوه بر این ابتکارِ مترقی کارگران، ابتکار پیشروی دیگری را باید به سینه‌ی کارگران هپکو در مقام افتخار آویزان کرد. کارگران هپکو و آذرآب تبدیل به ید واحده شدند و مبارزاتشان را دوشادوش و بازو به بازوی هم، پیش بردند و تجمع اعتراضی مشترک برگزار کردند. این دو ابتکار همان مسیرهایی است که باید از آن بیشتر گفت و نوشت.

پیش‌تر گفتیم که خصوصی‌سازی به کارخانه‌ها و بنگاه‌های تولیدی منحصر نشد و علاوه بر این‌ها، به مدارس و دانشگاه‌ها، به درمان و بیمارستان‌ها، به مراکز تفریحی و ساحل‌ها، به کوه و دشت و به هر آن چه بر زمین مستقر است کشیده شد. این خصوصی‌سازی‌ها موجب ایجاد شرایط سخت و تبعیض‌آمیز دردناکی برای کارگران و فرودستان و خانواده‌های آنان شده است. علاوه بر هزینه‌های سرسام آور مدارس و کمیاب شدن مدارس دولتی، قبولی در دانشگاه‌های دولتی هرچه بیشتر به توان مالی خانواده‌ها و کیفیت مدارس وابسته شده است که منجر به عقب افتادن و ناکامی هرچه بیشتر فرزندان کارگران شده و علاوه بر ثروت، فقر را موروثی‌تر کرده است. دچار شدن یکی از اعضای خانواده‌های کارگران به بیماری می‌تواند برای همیشه آن خانواده را از هستی ساقط کند. آگهی‌های فروش کلیه به عنوان سند جنایت سرمایه‌داری را همه‌ی ما بارها مشاهده کرده‌ایم. علاوه بر همه‌ی این‌ها، امکان تفریح یا سفر بدون صرف هزینه‌های کمرشکن تقریبا ناممکن شده است. می‌توان بدون هیچ گونه شک و تزلزلی ادعا کرد که خصوصی‌سازیِ فزاینده که با توسعه‌ی سرمایه‌داری در ایران روی داده، امکان هرگونه نفس کشیدنی را از فرودستان ایران سلب کرده است. به همه‌ی این دلایل، خانواده‌ها نه حاشیه‌ای در متن خصوصی‌سازی که هدف مستقیم آن هستند. در چنین شرایطی ورود خانواده‌ها به مبارزه علیه خصوصی‌سازی ضروری‌تر از همیشه به نظر می‌رسید که کارگران هپکو، نخستین کسانی بودند که این ضرورت را حس کردند. اما در عین حال، همین دلایل به ما نشان می‌دهد که مبارزه‌ی کارگران هپکو نمی‌تواند به خصوصی‌سازی هپکو محدود بماند. این مبارزات به واسطه‌ی ضرورت و اجباری که خود سرمایه‌داری تحمیل کرده است، می‌تواند به مبارزه علیه کلیت خصوصی‌سازی در همه‌ی حوزه‌ها کشانده شود. شعارهای کارگران مبارز هپکو، می‌تواند به سمت عام‌سازیِ خواسته‌‌ی مشخصِ خصوصی‌زدایی حرکت کند. بدون عام‌سازیِ شعارها و مطالباتِ مشخص، هپکو نیز نجات پیدا نمی‌کند و این روند با عناوین و قالب‌های مختلف برای هپکو یا هر کارخانه‌ی دیگری تکرار خواهد شد. بازگشت مالکیت کارخانه به دولت تنها بخشی از پیروزی است و نه همه‌ی آن. ضرب المثل معروف «کلاه خودت را بچسب»، شعار مرکزی سرمایه‌داری است. این جملات و جملاتی به همین معنا را هرجایی می‌توان دید؛ از تابلوهای تبلیغاتی تا جملات قصار اینستاگرامی و یا از زبان دوستان و آشنایان. اما همین عقیده سرمایه را سرپا نگه داشته است. کسی که دودستی تنها به کلاه خود بچسبد، بی‌شک همان یک کلاه را نیز از دست خواهد داد. کلاه همه‌ی کارگران و فرودستان یکی است و نمی‌توان امیدوار بود که هرکدام از ما به طور منفرد و تنها بتوانیم کلاهمان را بر سر نگه داریم.

اگر درد یکی است، مبارزه هم یکی است

عام‌سازیِ مطالباتِ مشخصِ طبقه‌ی کارگر که درد مشترکی را نشانه می‌گیرند، تنها منحصر به خصوصی‌سازی نمی‌شود. یکی از مهم‌ترین مطالبات کارگران، افزایش حداقل دستمزد است. برای اثبات میزان ناچیزبودن حداقل دستمزد نیازی به علم آمار و ریاضی نیست و زندگی روزانه‌ی تک‌تک ما گواه روشنی بر هیچ بودن آن است. مدافعان و طراحان سیاست‌های اقتصادی سرمایه‌داری هرروزه تکرار می‌کنند که افزایش دستمزد منجر به افزایش تورم می‌شود و تورم تاثیر این افزایش مزد را از بین می‌برد و شرایط را اسفناک‌تر می‌کند. این نظرات را آن‌ها معمولاً با چاشنی خوشمزگی، مزه‌پرانی و فخرفروشی به «غیرکارشناسان» ابراز می‌کنند، اما نمی‌دانند از منظر کارگران، صورت‌شان در حین بیان این «افاضات» (یا به تعبیر درست‌تر، اضافات)، چقدر احمقانه و مضحک می‌شود و بیش از آن چندش‌آور و نفرت‌انگیز. طبق روال همیشه این بار نیز داستان از نیمه خوانده می‌شود. نخست آن که همه‌ی ما با دو چشمان خود دیدیم که چگونه تورم 40 و 50 درصدی بدون افزایش هرگونه مزد و حقوقی اتفاق افتاد. از آن مهم‌تر، آن چه به عمد پنهان می‌شود این است که سود و پول در کارخانه‌ها و بنگاه‌های اقتصادی و توسط کارگران تولید می‌شود و به‌صورت «قانونی» توسط سرمایه‌داران این سود و پول تصرف شده و در بازار هزینه می‌شود. باید پرسید چگونه سرمایه‌ای که کارگر تولید می‌کند و به جیب سرمایه‌دار می‌رود و از آن جا در قالب‌هایی متفاوت وارد بازار می‌شود، اگر با دستان سرمایه‌دار هزینه شود تورم‌زا نیست اما اگر توسط کارگران مصرف شود تورم‌زا است؟! آیا ما با دو گونه و دو جنس پول مواجهیم و نمی‌دانیم؟ اما، این پایان داستان نیست، خصوصی‌سازی ادامه دارد.

مبارزات علیه خصوصی‌سازی و سرمایه‌داری در دیگر کارخانه‌ها و دیگر حوزه‌ها ادامه دارد. علاوه بر کارگران آذرآب، کارگران هفت تپه، گروه ملی فولاد، کارخانه‌های ریز و درشت دیگر، معادن، کارگران حمل و نقل چون راه آهن، معلمان و پرستاران نیز در حال مبارزه هستند. همه‌ی این کارگران بر علیه یک چیز می‌جنگند، اما این مبارزات به شکل جزیره‌ای به پیش می‌رود. منافع مشترک، سرنوشت مشترک و دردهای مشترک ایجاب می‌کند که کارگران هپکو علاوه بر عام‌سازیِ شعارِ علیه خصوصی‌سازی و حداقل دستمزد، به سمت اتحاد مبارزاتی با دیگر کارگران حرکت کنند. همان طور که سرمایه‌داران و دولت متبوع‌شان کاملا در هماهنگی و اتحاد برای استثمار به سر می‌برند، تنها با اتحاد سراسری کارگران ایران، حول مطالباتِ مشخص، می‌توان مقابل این قدرت ایستادگی کرد و نه تنها خود که دیگر فرودستان را نجات داد و مسیر پیروزی را برایشان ترسیم کرد. این مسیر از طریق ایجادِ تشکل‌های مستقل کارگری امکان‌پذیر است. تشکل مستقل کارگری، برای سرمایه‌داری چیزی چون جام زهر است و به هر ترفندی دست می‌زند تا از ایجادش جلوگیری کند. ابتدا شورای اسلامی کار را در کارخانه‌ها بنیان می‌گذارد، پس از آن یکی یکی نمایندگان کارگران را بررسی صلاحیت می‌کند و در انتخاباتی از پیش برنامه‌ریزی‌شده، شورایی وابسته و هماهنگ با منافع کلان سرمایه‌داری تولید می‌کند. این همان رنگ کردن و فروختن است به اسم کارگران، برای سرمایه‌داران. کارگران هپکو با بینش و آگاهی از نحوه‌ی شکل‌گیری چنین شورایی در انتخابات آن شرکت نکردند و مانع تشکیل آن شدند. این اقدام ستودنی است، اما در بلندمدت ممکن است کافی نباشد. کارگران برای ایجاد ابزاری که بتواند امکان اتحاد، سازماندهی و برنامه‌ریزی را مهیا کند و در عین حال حداقلی از مصونیت قانونی را تأمین کند، به اتحادیه‌ای مستقل برای خود و به نام خود نیاز دارند. این اتحادیه می‌تواند با داشتن اساسنامه و برگزاری مجمع عمومی و انتخاب نمایندگان راستین و حقیقی به نهادی واقعی و مبارز در جهت خواسته‌های کارگران تبدیل شود و می‌تواند در مبارزات فی‌الحال موجود کارگران نیز به‌عنوان یک گام مبارزاتی مهم تشکیل شود تا هم به مبارزات فعلی مشروعیت بیشتری بخشد و هم سنگری برای مبارزات آتی کارگران باشد. در ادامه می‌توان این اتحادیه را بر بستر مبارزات واقعی و در جریان طبقه‌ی کارگر، در جهت اتحادیه‌های سراسری کارگری رشد و گسترش داد و بدین ترتیب به ایجاد یک بازوی سراسری قدرتمند و آگاه یاری رساند. سرمایه‌داری پس از فروکش هر اعتراضی چه با دادن امتیاز و چه از طرق باتوم، دست به بازداشت‌های گسترده و صدور احکام سنگین می‌زند. به عنوان مثال در هپکو پس از کاهش اعتراضات در اوایل آبان 1397، 15 کارگر را به حبس و شلاق محکوم کرد. در همین شهریور امسال، به یکی از تجمعات اعتراضی کارگران هپکو، با ضرب و شتم و بازداشت، پاسخ داده شد و حدود 30 کارگر معترض این کارخانه بازداشت شدند. وجود نهادهای نمایندگی می‌تواند از آزادیِ دست دولت‌ها چه در حین اعتراضات و چه پس از اتمام آن، جلوگیری کند.

هر کارگر در عین دارابودن تاریخ شخصی خویش، تمام تاریخ پیشین مبارزات کارگری را با خود حمل می‌کند. از مبارزات کارگران شیکاگوی آمریکا برای کاهش ساعت کاری از ده ساعت به هشت ساعت، کشتار و اعدام آنان توسط پلیس و سپس نام‌گذاری روز کارگر به این عنوان تا تلاش هرروزه‌ی کارگران فلسیطنی برای رفتن به شهرهای یهودی‌نشین و کوشش برای اینکه کسی بپذیرد استثمارشان کند تا زنده بمانند. اگر این مبارزات در سطح جهان و ایران نبود، اکنون کارگران باید به جای هشت ساعت، روزی چهارده ساعت کار می‌کردند، حق بیمه ای وجود نداشت و سرمایه‌داری همه چیز را بسیار پیش از این نابود کرده بود. امپریالیسم قله‌ی مناسبات سرمایه‌داری است. امپریالیسم تبلور استثمار در سطح جهانی و بین‌المللی است. تفاوتی نمی‌کند کارگری هندی باشد که در قطر به عنوان هم‌پیمان آمریکا در مسیر ساخت ورزشگاه‌های جام جهانی کشته می‌شود، یا کارگری ایرانی که تحت تحریم‌های امپریالیسم، فشاری دوچندان را باید تحمل کند. این عدم تفاوت، ما را به ضرورت درکِ عدمِ بی‌تفاوتی نسبت به امپریالیسم رهنمون می‌کند. نمی‌توان مخالف خصوصی‌سازی بود اما با قله‌ی آن و مدافع اصلی اجرای این سیاست‌ها در تمام جهان مبارزه نکرد. باید یادآوری کنیم که اجرای سیاست‌های تعدیل ساختاری و خصوصی‌سازی اولین بار از جانب آمریکا با کودتا علیه دولت آلنده در شیلی و با سر کار آوردنِ دیکتاتوری به نام پینوشه در سال 1973 آغاز گشت و شیلی به آزمایشگاه آنچه ما امروز تجربه می‌کنیم یعنی خصوصی سازی، آزادسازی قیمت‌ها و نابودی اتحادیه‌های کارگری تبدیل شد. جالب اینکه اینجا باز نام شیکاگو بر زبان بود و گروهی به عنوان «پسران شیکاگو»، طراح و مجری این سیاست‌ها بودند. کارگران هپکو می‌توانند با موضع‌گیری علیه امپریالیسم، از یک سو، جنبه‌ی عام و فراگیربودن خود را اعلام کنند، از دیگر سو مخالفت خود را با سیاست‌های سرمایه‌دارانه را به کمال برسانند و نشان دهند نسبت به تهاجم امپریالیستی‌ای که در حال حاضر ایران و کل منطقه خاورمیانه را نشانه گرفته است، آگاهیِ رهایی‌بخش دارند. کارگران هپکو نیاز ندارند که با بالا بردن برخی پلاکاردها و تصاویر، «بی‌گناهی» خود را به کسی اثبات کنند. اگر برخی پلاکاردها و تصاویر، تلاشی است برای ایجاد «مصونیت»، باید بگوییم به تجربه دیده‌ایم که هیچ چیز نمی‌تواند مقابل باتومِ سرمایه مانعی ایجاد کند جز اتحاد کارگران؛ و کارگران هپکو نیز این موضوع را تجربه و لمس کرده‌اند. شعار علیه امپریالیسم، علاوه بر این‌که ضرورت زمانه‌ی ما است، می‌تواند مانع امکان سواستفاده‌ی جریانات اپوزیسیون آمریکایی شود و مسیر جدیدی را پیش پای فرودستان در مبارزه علیه تمام اشکال سرمایه‌داری، قرار دهد.

در انتها، باید یادآور شد که بزرگترین ابزار کاگران برای مبارزه برادری و اتحادشان است. سرمایه‌داری تلاش می‌کند با دادن امتیازهای کوچک چون چندماه حقوق عقب افتاده این اتحاد را در هم شکند. اما ناخدای خوب کسی نیست که در تلاطمات طوفان، بدون هرگونه انعطاف به پیش رود، کشتی چنین ناخدایی ضرورتا از هم پاشیده خواهد شد. ناخدای خوب می‌داند باید به جا و بر اساس توانش بالا و پایین شود و در مقابل امواج، انعطاف به خرج دهد، اما این انعطاف مدبرانه در جهت مقصد و مسیر مشخصی است که از پیش تعیین شده است. این مقصد، حفظ اتحاد کارگران و به پیش بردن مبارزه علیه سرمایه‌داری در تمام اشکال آن است. خوشبختانه، این پایان داستان نیست، مبارزه‌ی کارگران ادامه دارد.

مصطفی زمانی

ناسیونالیسم و طبقه کارگر – مصطفی زمانی – راه نو ۲

rahe_nou_2_jeld


ناسیونالیسم و طبقه کارگر

ناسیونالیسم و در کران‌های بالاتر، فاشیسم و شوونیسم، عناصر حاضر و زنده‌ای هستند که از نو، از اروپا تا آمریکای شمالی و جنوبی و همین‌طور در آسیا به صحنه سیاست بازگشتهاند. تحلیل مناسبات حاکم و تناقضهای واضح، از رهگذر ایدئولوژیهای ناسیونالیستی سکه رایج زمانه هستند. فهم چرایی چنین روندی لاجرم باید از مسیر شناخت سیاستهای اجتماعی دولتها و مناسبات جهانی شروع شود. پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا، قدرت گرفتن جنبشهای دست‌راستی در اروپا، پیروزی رهبر راستگرایان در برزیل و در ادامه، رشد شعارهای ناسیونالیستی ایرانی و دشمن‌سازی از اعراب پس از دی 96، و از دیگر سو، بیان شعارهای تجزیهطلبانه حتی در سطح مجلس شورای اسلامی، ما را به تلاش جهت تحلیل وضعیت ناسیونالیسم در ایران هدایت می‌کند.

ناسیونالیسم ایرانی

ناسیونالیسم ایرانی به عنوان یک سر طیف ایدئولوژیهای ناسیونالیستی حاضر، بخشی از زیر و زبرهای یک سال اخیر سیاست در ایران بود. در دی‌ماه تطهیر رضاشاه تبدیل به برنامه سیاسی شد و چندماه بعد دوگانه عرب و عجم به دستور روز برکشیده شد. جنبش دیماه را به این دلیل که افقش رو به گذشته بود و تصویری از آینده به ما نشان نمی‌داد، میتوان جنبشی ارتجاعی نامگذاری کرد. پس از دیماه ایده قدیمی عظمت ایرانی که نماینده تاریخی و عملی خود را در رضاشاه می‌دید، به جلوی ویترین نقل مکان کرد. شبکه‌های مختلف تلویزیونی فارسی‌زبان، به تبلیغات و کمپینهای گستردهای جهت تبدیل ناسیونالیسم به تنها راه هدایت و حبل‌المتینی که باید همهٔ ایرانیها در سراسر دنیا به آن چنگ بیندازند، همت گماشتند. در واقع ما نه‌تنها با یک ایده ارتجاعی بلکه با شبکهای از نیروها، پول، تبلیغات و گفتمانسازی مواجهیم. تحلیل این گفتمان از چرایی وضعیت حاضر ایران در اصطلاح مورد علاقه‌شان یعنی «رژیم آخوندی» خلاصه می‌شود. این گفتمان در سطح سیاسی به ما میگوید که دلیل وضع حاضر اسلام و آخوندهای حاکم هستند که به دلیل تفکرات قرون وسطایی قادر به مراوده با جهان آزاد و پیشرفته نیستند. اسلام و مبارزه با مدرنیسم از اولویت بالاتری نسبت به ایران برخوردار است. دلیلی برای مخالفت و مبارزه با آمریکا وجود ندارد و با هم‌پیمانی با آمریکا همچون قبل از انقلاب، می‌توان به پیشرفتی که ایران لایق آن است، دست یافت. ما نیازمند سیاستمدارانی کراواتی، خوش‌پوش و چندزبانه هستیم تا جهان ما را به عنوان مردمی متمدن بپذیرد. این گفتمان در سطح اقتصادی مومن به لیبرالیسم و خصوصی‌سازی، و نیز معتقد است بدون رابطه با آمریکا و اجرای سیاست‌های تعدیل ساختاری و در یک کلام ادغام در اقتصاد جهانی، هیچ راهی جهت پیشرفت و رفاه وجود ندارد. تنها راه رسیدن به این دستاوردها نیز تبدیل شدن به عضو نرمال جامعه جهانی است.

آلترناتیوی که ناسیونالیسم ایرانی در برابر ما قرار می‌دهد در کنار هژمونی لیبرالیسم و بورژوازی در سطح جهانی و داخلی، به شکل تاریخی ریشه در مفهوم‌پردازی جعلی قدیمی از مفهومی به نام ایران دارد. مفهومی که قدمتی محدود به دوران مدرن دارد، به واقعیتی ازلی برکشیده میشود و از دل تاریخسازی 150ساله توسط نیروهای دستراستی ریشه‌دوانی می‌کند. هسته مرکزی ناسیونالیسمِ سرنگونی‌طلب در این گفته محمدرضاشاه متبلور می‌شود که معتقد بود موقعیت ایران در خاورمیانه تنها تصادفی تاریخی است. رضا ضیاءابراهیمی به این گفتمان لقب بامسمای «ناسیونالیسم بی‌جاساز» را اطلاق می‌کند. منظور از ناسیونالیسم بی‌جاساز، عملی ذهنی است که ملت ایران را از واقعیت تجربیاش در مقام جامعهای با اکثریت مسلمان در شرق جاکَن می‌کند. «ایران آریایی گویی برحسب تصادفی از دیگر آریاییها یعنی اروپاییان جدا می‌افتد». ایران باید جایی در همسایگی آلمان باشد، ولی از بد روزگار به میان عدهای عرب و ترک و افغان عقب‌افتاده کثیف خاورمیانهای پرت شده است. مردمی زیباتر و باهوشتر که لایق زندگیای در سطح دول متمول اروپایی هستند و اینها همه در مقایسه مداوم هرچیزی میان ایران و اروپا تجلی پیدا می‌کند. به نظر می‌رسد جامعه ایران هیچ‌رقمه حاضر نیست تن به ترومای عضوی از جهان پیرامونی بدهد و دائم با فانتزی آریایی سرگرم است. فانتزی واکنشی است به ترومایی حل‌ناشده که هنوز زنده است و ردپای خودش را بر هر چیزی حک می‌کند. ترومای «خروج از جهان امن و آشنایی که نخبگان ایرانی در آن همسایگان و رقیبانشان را می‌شناختند، به جهان ناامنی که بازیگرهای بسیار بیشتری گوش تا گوش در آن پیدا شده بودند و چالش‌هایی بدوا دور از فهم (امپریالیسم) و دشمنانی شکست‌ناپذیر (ارتش‌ها و سرمایه‌داران اروپایی) و معضلات فکری (چه باید کرد؟) پدید آورده بود». گسترش سرمایه و امپریالیسم چون مشت محکم و سرگیجهآوری بر گونه جامعهی ایران فرود آمد و دوران جدیدی را آغاز کرد که منجر به سردرگمی کشورهایی نظیر ایران در فهم جهان جدید شد، تا جایی که این زبونی و ناتوانی را قائم‌مقام فراهانی بناچار به تقدیر منتسب میکند که به شوک وارد‌شده قابلیت حل و هضم دهد. در پاسخ به این تروما و احساس زبونی، روشنفکرانِ لیبرالِ ایرانی شروع به همانندسازی با دال اعظم یا همان قدرتِ قاهر یعنی اروپاییان کردند. به نوعی به متجاوز پناه برده و با فانتزی آریایی و جدا کردن خود از خاورمیانهای که سال‌ها در آن زیسته و مناسباتشان در آن شکل گرفته بود، سرگرم شدند. جالب آنکه انواع مختلف این ناسیونالیسم بیجاساز را می‌توان هم در اپوزیسیون فرشگردی رویت کرد، هم در بورژوازی و دولت حاکم و هم در جامعه ایران. برای مثال، مواجهه دولت و جامعه ایران با افغانها، نشانههایی روشن از یک نژادپرستی خودبرتربین را عیان میکند و حتی آنجا که تلاش می‌کند از این نگاه برتر فراروی کرده و همدلی کند، کار را خرابتر می کند. رسوبات این ایدئولوژی بورژوایی را میتوان در اعتراضات چندسال پیش کارگرانی دید که عامل بیکاری و دستمزهایشان را کارگران افغان می‌دیدند. این واقعه بی‌شباهت به خصومت کارگران انگلیسی نسبت به کارگران ایرلندی نیست که مارکس به آن اشاره می‌کند. بورژوازی انگلستان از استثمار طبقه کارگر ایرلند با شرایطی اسفناکتر از کارگران انگلیس سودهای کلان به جیب می‌زد و از آنها جهت اعتصابشکنی و پایین آوردن میزان مزد استفاده می‌کرد. از دیگر سو، به کارگران انگلیسی حقنه می‌کرد که دلیل سیه‌روزیشان مهاجران ایرلندی هستند و موجبات خشم و دشمنی شدید میان کارگران سلتیکی و انگلوساکسونها و جابه‌جایی شکاف از واقعیت به دروغ را فراهم می‌آورد. نردههای دروغین بلند و ضخیمی که میان کارگران کشیده میشود تا به حفظ استبداد سرمایه یاری رسانَد.

فاشیسم از میانِ برکشیدنِ ملتِ خویش به مراتب بالاتر لیاقت و توانایی، و تحقیر و دشمن‌سازی از دیگریِ موهومی، زاییده میشود. اما بروز چنین تمایلاتی چون هر امر غیرتصادفی دیگری خلق‌الساعه نیست، بلکه نیازمند زمینی حاصلخیز است. هر زمان با بروز و ظهور تمایلات ناسیونالیستی و فاشیستی مواجهیم، در ابتدا باید به سیاستهای اقتصادی بورژوازی حاکم نگاه بیندازیم. فاشیسم در پاسخی به بحران در سرمایهداری، پسایند بیچیزسازی و فقیرسازی‌های گسترده سرمایه‌داری است که هرگونه امیدی به آینده را میکشد و به اجبار ما را مجبور به یافتن امیدی در گذشته می‌کند. بورژوازی حاکم با کالایی‌سازی هر خدمت عمومی و از سویی سرکوب هر نیروی مترقی، این امکان را فراهم کرد. در دی‌ماه، افق ارتجاعی بر خواستههای هرروز‌‌هٔ معیشتی مسلط شد. اما در این مورد، یعنی سیاستهای اقتصادی، تفاوتی میان بورژوازی حاکم و اپوزیسیون سرنگونی‌طلب وجود ندارد. در واقع در عامل اصلی پدید آمدن شکاف طبقاتی و فقیرسازی گسترده، یعنی سیاست‌های نئولیبرالی، تفاوتی نمی‌توان یافت و میان کلید حل مشکل اپوزیسیون سرنگونی‌طلب با توصیههای مسعود نیلی، غنی‌نژاد و همین‌طور صندوق بین‌المللی پول، توفیری نیست. اما بورژوازی با دست انداختن در انبان تاریخ و زنده کردن مردگان، به دنبال برگ انجیری جهت پوشاندن عورت خویش یعنی ذات سرمایه‌دارانهاش است. در سطح سیاسی، ناسیونالیسم ایرانی چندین گام از انقلاب 57 عقبتر است. خواست تبدیل شدن به عضو نرمال جامعه جهانی کلیدواژه این سیاست است. استحاله به عضو نرمال جامعه جهانی نه‌تنها توسط اپوزیسیون سرنگونی‌طلب بلکه به مدد اصلاح‌طلبان سالها تئوریزه و به خورد مردم داده شده و در شیفتگی طبقه متوسط به جهان آمریکایی تجلی یافته است. پس از شکست اصلاح‌طلبان، این اپوزیسیون سرنگونی‌طلب بود که خواست نرمالیزاسیون را تا به انتها پیش برد. نرمالیزاسیون در واقع پذیرش تام و تمام سلطه مرکزیت ارتجاع و بازگشت به پیش از انقلاب است. طبیعی است که ادامه منطقی چنین گفتمانی به زیر ضرب بردن انقلاب 57 است که با قدرت خویش خواست استقلال را غیرقابل سرپیچی کند.

ناسیونالیسم قومی

ناسیونالیسم قومی، شِق دوم و سر دیگر طیف ناسیونالیسم در ایران است. ناسیونالیسم قومی علت مشکلات را به قومیت یا مذهب منتسب میکند و معتقد است اصلیترین تضادِ حاضر تضاد ناسیونالیسم مرکزگرای فارسیشیعی با اقلیت‌های موجود در محدوده ایران است. شارحان این تضاد معتقدند بیچیزسازی و محرومسازی در این مناطق از دیگر نقاط ایران واجد تفاوت‌های کمی و کیفی است که تنها از طریق تجزیه یا فدرالیسم، امکان حل این تضاد وجود دارد. در واقع دستورِ کار مبارزه، جداسازی یا فدرالیسم برای «رفع ستم قومی» و دستیابی به آزادی و برابری است. باید اذعان کرد این نوع نگاه به واقعیت آن چنان فراگیر و گسترده است که از درون چپ نیز سمپات‌هایی پیدا کرده است، به نحوی که پس از حمله به رژه نیروهای مسلح در شهریور، بعضی معتقد بودند کار کارِ خودشان است. جمهوری اسلامی جهت ایجاد اتحاد داخلی و سرکوب مبارزان راه آزادی، خود طراح این حملات بوده است. از طرفی عدهای نیز حق را به مسلحان دادند که به ستوه‌آمدگان حقِ ترور دارند. تمامی این ادعاها را نهایتا میتوان تحلیلهایی فردی و شخصی دانست که از برقراری ارتباط با شرایط انضمامی و عینی در چارچوب پنجرهای بزرگ‌تر به تاریخ ناتوان است.

ستم قومی واقعیتی انکارناپذیر است که نه میتوان و نه باید از آن چشم پوشید. تبعیضهای قومی و مذهبی که امری جدایی‌ناپذیر از سرمایه‌داری است، در کار، دانشگاه، دولت و هرجای دیگر، قابل مشاهده و لمس است. به طور اساسی در زمین و زمانی که بورژوازی حاکم است همیشه با نوعی از ستم ملی از جانب بورژوازی مرکز روبه‌رو خواهیم بود که به تولید نیروهای مرکزگریز به واسطه و میانجی گفتمانهای ناسیونالیستی علیه ناسیونالیسم حاکم منجر می‌شود. از یک سو ضرورت ایجاد امکان انباشت در سرمایه‌داری، دولت‌ها را به گسترش سرزمینی اجبار میکند و از سوی دیگر یکپارچه‌سازی نیز به قاعدهای حتمی در اضطرارِ توسعه سرمایهدارانه تبدیل میشود. این تضاد بزرگ با اقتصاد سرمایهداری، پیوندی ناگسستنی دارد. در عین حال آنچه لنین «قانون توسعه نامتوازن» می‌نامد بر عمق استثمار طبقاتی هم در سطح ملی و هم بینالمللی میافزاید. مناطق کمتر رشدیافته در سطح ملی چون ساحت جهانی مکانی برای کارگرسازی و تولید کارگرانی می‌شود که زمین و گذشته‌شان مصادره میشود و بدون حمایتهای پیشین فامیلی به عنوان نیروی کار ارزان روانه کارخانهها میشوند.

سیاست‌های تعدیل ساختاری جمهوری اسلامی از زمان جنگ و در بحبوحه ویرانیهای جنگ به‌تدریج شروع شد. برای مثال، به طرز عجیبی، مخارج دولت مرکزی ایران که در سال 1359 معادل 41.6 درصد تولید ناخالص داخلی بود، پس از جنگ در سال 1367 به 19.3 درصد می‌رسد. به بیان کلاوسن «این کاهش یکی از گسترده‌ترین و سریع‌ترین کاهش‌ها در هزینه‌هاست که به دست دولتی در جهان پس از جنگ دوم جهانی رخ می‌دهد». آن هم در شرایط جنگی و زمانی که کشور با افزایش شدید جمعیت مواجه است. فقر و محرومیتهای پیشینی به اضافه ویرانیهای گسترده ناشی از جنگ، همراه با سیاستهای تعدیل ساختاری، منجر به شرایط فاجعهباری در کشور بخصوص در خوزستان شد. در کنار این سیاست‌ها، هجوم همهجانبه و ترسناک سرمایهداری ایران به محیط زیست بحرانها را عمیقتر کرد. دریاچهها و رودخانهها شروع به خشک شدن کردند، جنگلها و مراتع از درخت خالی شد و سدسازی به طرز سرسام‌آوری رونق گرفت. احداث سدهای مختلف بر روی کارون و کرخه، چون «سد گتوند»، منجر به نابودی کشاورزی و مرگ نخلستانها شد. همچنین خشک شدن هورالعظیم، جهت بهرهبرداریهای نفتی منجر به تولید منبعی مناسب جهت تولید ریزگرد و آلودگی شد. در مواجهه با این شرایط «بورژوازی ملل تحت ستم» به قول لنین شروع به تغذیه، روایت و نامگذاری ستمهای سرمایهدارانه در چشم‌انداز ستمِ عامدانه قومی میکند. گویی فلان قوم به عمد فلان قوم را عقب‌مانده نگه میدارد. گویی مشکلات محیط زیستی خوزستان یا بلوچستان ریشه در عربی یا بلوچ بودن دارد.

در چنین شرایطی به طور عام و در مواجهه با ناسیونالیسم قومی به طور خاص، دستیابی به فهم دقیق از وضعیت و در واقع پرش از مین‌های بر سر راه، چیزی شبیه موقعیت هنری فوندا در فیلم «12 مرد خشمگین» است. از یک سو خود حقیقت سخت به چنگ می‌آید و از سوی دیگر مواضع و تحلیلهای هژمون، کار را برای فراروی از سطح پدیداری دشوار می‌کند. فراروی از ظاهر امور و یافتن ارتباط میان نیروهای مختلف دخیل، نیاز به قرار دادن حوادث در زمینه کلی‌تر آن و پیدایش تاثیر و تاثرات متقابل دارد. از آن سمت باید توجه داشت که واقعیت آن امرِ پنهانِ پشت پرده نیست که باید کشف شود. واقعیت رابطه میان جزء و کل مدامِ تغییریابنده است. به همین سبب پایبندی ناشی از وسواس به یک حقیقت محض حذف کردن حقیقت است، وسواسی که همیشه از یک شابلون کلی و یکپارچه برای فهم واقعیت‌های پیچیده و انضمامی بهره می‌برد. تحلیل موقعیتها از گذر وسواس کارآگاهانه برای تفکیک خیر و شر یا به بیان دیگر، داشتن دوگانههای مفروض پیشینی که در هر موقعیتی کارایی داشته باشد، سادهترین و دم‌دستیترین شیوه شناخت است که نسبتی با دیالکتیک ندارد. چنین سادهسازی‌ای شکل تهذیب‌شده شیوه شناخت لیبرالی است که در عین حال امکان ادعای خالص و مومن بودن را در میان می‌نهد و دیگران را به میان دو صندلی‎نشینی متهم می‌کند. ایده‌های کلی چون حاکمیت شورایی جهت حل مسئله قومی، دستورهای کلیِ درست، اما غیرانضمامی است که در انتها پاسخی به وضعیت در حال پیش‌رَوی نمی‌دهد. برای مثال، مارکس از استقلال لهستان حمایت و آن را به نوعی دماسنج جنبشهای انقلابی میداند، اما با جنبش استقلال بالکان مخالفت میکند. مارکس به واسطه تحلیل عینی و دیالکتیکی، نیازمند کلیدهای مشخص آماده جهت پاسخگویی به وضعیت‌های پیچیده قومی نبود. در شرایطی که طبقه کارگری در روسیه به عنوان مرکز ارتجاع آن زمان اروپا وجود نداشت، استقلال لهستان می‌توانست سیلی محکمی به سلطه عریان تزاریسم و سرکوب نیروهای کارگری در اروپا باشد. اما استقلال بالکان خواست روسیه جهت گسترش هژمونی و جهانگیری بود و مارکس امیدی رو به آینده در آن نیافت. حق تعیین سرنوشت از اساسی‌ترین حقوق یک ملت در مورد حال و آینده خویش است و بدون پاسخِ سیاسیِ انضمامی به وضعیتهای پیچیدهای که در صورت انقلاب از جانب بورژوازی به ما به ارث خواهند رسید، نخواهیم توانست به انقلابی همه‌جانبه به نفع کارگران دست پیدا کنیم. اما چون هر چیز دیگر، آنچه تعین‌بخش چگونگی حل و فصل ستم ملی در شرایطی مشخص است و آنچه تحلیل مشخص ما از وضعیت مشخص را مفصلبندی میکند، منافع کلان طبقه کارگر و شرایطی است که می‌تواند به انقلاب جهانی کمک کند. براساس مواضع مارکس و لنین میتوان بر دو اصل کلی حاکم بر تحلیل عینی تاکید کرد. نخست اینکه براساس موازنه طبقاتی و میزان رشد نیروهای مولده، چه چیزی به شکوفایی و اتحاد طبقه کارگر یاری می‌رساند و شرایط مساعدتری را جهت انقلاب اجتماعی در اختیار ما قرار می‌دهد. دوم آنکه قدرت‌های ارتجاعی مسلط در پی چه چیزی هستند و براساس شرایط و مناسبات ژئوپلیتیک، تضعیف کدام بخش از بورژوازی مسلط جهانی به انقلاب کمک می‌کند. در واقع اصلی‌ترین نیروهای مانع رشد و طبقه شدن پرولتاریا کدام نیروها هستند و چطور این موانع پیادهسازی می‌شوند. در موضوع لهستان و همین‌طور ایرلند، تاثیر استقلال بر انقلاب جهانی، تعیینکننده جبههای بود که مارکس و انگلس در آن ایستادند. به عنوان مثال لنین در 1916 پیرامون لهستان این چنین می‌نویسد: «… تا زمانی که جنگها وجود دارند، لهستان نیز همواره در منازعات بین آلمان و روسیه به مثابه میدان جنگ مورد استفاده قرار خواهد گرفتدموکراتهای لهستانی در حال حاضر نمیتوانند شعار استقلال لهستان را مطرح سازند، زیرا آنها به مثابه پرولترهای انترناسیونالیست قادر نیستند در این زمینه هیچ‌گونه اقدامی به پیش ببرند بدون اینکه نظیر «فراکها» به عبودیت مخفیانهای نسبت به یکی از نظام‌های سلطنتی امپریالیستی سقوط کنند». لنین نیز که با اهتمام ویژهای به حق تعیین سرنوشت توجه میکند، خواست استقلال در لهستان را براساس پسایند این خواست و تاثیرش بر مبارزات مورد توجه قرار می‌دهد. لنین هیچ‌جا از ضرورت حتمی و قطعی کشور شدن هر ملتی سخن نمیگوید، بلکه براساس شرایط مشخص و منافع طبقه کارگر جبهه میگیرد. از سالهای 1880 و شکل‌گیری طبقه کارگر در روسیه، خواست استقلال لهستان از جانب رفقای لهستانی، که زمانی معیار تعیین درستی مسیر بود، از جانب لنین به عنوان امری امکان‌ناپذیر که در آن برهه مشخص ضرورتا به دامن بخشی از بورژوازی می‌افتد، رد شد. بعد از انقلاب اکتبر اما به‌واسطه نگرانی از قدرتیابی جریان‌های ناسیونالیست و به درخواست رفقای لهستانی و به عنوان شرایطی خاص با استقلال آن موافقت می‌شود.

برای مثال،‌ میتوان سری به کردستان زد. پیشبینی لنین از استقلال لهستانِ آن زمان، بیشباهت به سرنوشت امروز و دیروز کردستان عراق و سوریه نیست. کردستان عراق همیشه برای حفاظت از موجودیت بورژوایی خود بناچار به جانب یکی از قدرتها، بدون هیچ‌گونه اصولی غش کرده است. هم در کنار صدام و هم در کنار جمهوری اسلامی ایستاده است. هم به آمریکا و هم به ترکیه خدمت کرده است. در جنگهای دهه 80 با صدام، فرماندهی پیشمرگهها و طراحی جنگ را به ژنرالهای اسرائیلی محول کردند، اتحاد شومی که هنوز ادامه دارد و گاه و بیگاه پرچم این دو را کنار هم رویت می‌کنیم. ناسیونالیسمی پوچ، مبتذل و خجالت‌آور که با آن‌همه دبدبه و کبکبه و برساختن تاریخی از هیچ، علاوه بر خیانت به ایزدیها و سپردنشان به داعش، نتوانست ذرهای مقابل داعش ایستادگی کند و طبق روال سابق ابتدا دست به دامن آمریکا و سپس ایران شد. نتوانست برای چند ساعت پای تصرف ارتجاعی کرکوک بماند و هزینهاش را بپردازد و سریع به عقب پا پس کشید. تصرف کرکوک به عنوان یکی از منابع اصلی نفت عراق امکان مانور بسیار بیشتری به بارزانیها میداد تا پروژه خاورمیانه بزرگ یا همان کشورهای کوچک ضعیف و درگیر را گامی به تحقق نزدیکتر کند. در کردستان سوریه، مناسبات وخیمتر و هراسآورتر است. نیروهای PYD از طرفی انواع پایگاهها را در اختیار آمریکا قرار دادند و از آن طرف برای منافع آمریکا شروع به جنگیدن کرده و تبدیل به پیاده‌نظام آمریکا در منطقه شدند و دست به پاکسازی اعراب زدند. رهبر سابقشان صالح مسلم نیز هر شب را در یکی از پایتخت‌های اروپایی اتراق می‌کرد و برای حال و آینده سوریه نقشه میکشید. احزاب جدایی‌طلب ایران نیز دست‌کمی از هم‌پیمانانشان ندارند. همه وارد بازی آمریکا شدهاند و دستمزدهایشان را به دلار می‌گیرند. از پژاک و حزب دموکرات شروع شد و به کوموله ختم شد. به‌کارگیری خواست ملیِ ملتهای کوچک در جهت منافع ارتجاعی قدرت بزرگ، الگوی تکراریِ قدیمیای است که هنوز هم کار می‌کند.

ناسیونالیسم قومی از گفتمان روشنی در سطح سیاسی و اقتصادی برخوردار نیست، اما هنگامی که از سطحی کلانتر به آن نگریسته شود، درونمایه حقیقی آن خود را به نمایش میگذارد. جابه‌جایی شکاف اصلی با شکافهای فرعی از جانب هر نیرویی با هر عنوانی، تنها به معنای عدول از حقوق طبقه کارگر است. فهم صحیح و لمس حقیقی تبعیض قومی ما را به سمت تنها راه حذف نهایی این ستم یعنی نابودی سرمایهداری رهنمون می‌کند. ناسیونالیسم قومی حال حاضر در ایران و خواست جدایی یا فدرالیسم سر در آخور امپریالیسم و هم‌پیمانانش دارد. ناسیونالیسم قومی علاوه بر اشتراک در لیبرالیسم و نرمالیزاسیون با ناسیونالیسم ایرانی، خواسته یا ناخواسته در مسیر پیادهسازی ایده خاورمیانهی بزرگ است. مسیری که ما را به ضرورت فهم شرایط حاضر مناسبات منطقهای و بین‌المللی و برنامههای امپریالیسم هدایت میکند.

امپریالیسم و ناسیونالیسم

ترامپ در طی مبارزه‌های انتخاباتی و پس از پیروزی، به طور مداوم بر بی‌معنا و بی‌فرجام بودن برجام تاکید کرد و اعلام کرد آماده خروج از برجام است. ترامپ قصد داشت با بهم‌ریزیِ اغلب قراردادهای مهم آمریکا چون نفتا، پاریس و برجام و همچنین دست بردن در مناسبات تثبیت‌شده بین‌المللی و از سوی دیگر عبور از بازار جهانی‌شده و به میان گذاشتن دوباره ناسیونالیسم آمریکایی، عظمت آمریکا را حفظ کند و برصدرنشینی آمریکا را قوام و تداوم بخشد. عروج شبه‌فاشیسم ترامپ که پاسخی بود به ضرورت تداوم سلطه آمریکا، نتیجه همان لیبرالیسم و بازار آزاد جهانی‌شدهای بود که آمریکا خود را ضامن گسترش آن می‌دانست و در واقع با نام آمریکا عجین شده بود. اما این بازار جهانی‌شده برخلاف ایده برخی نظریه‌پردازان، منجر به شکل‌گیری یک بورژوازی یکدست جهانی که دست در دست هم و به خوبی و خوشی فرودستان را استثمار می‌کنند و از این خان گستردهای که آمریکا پهن کرده لذت میبرند و نیز سروری آمریکا را می‌پذیرند، نشد. در واقع صرف شرایط موجود و درگیریها و تنشهای اخیر نشان میدهد که هارت و نگری در ایده اتمام دوره دولتملتها به بیراهه رفتهاند و سرمایهداران هنوز با جدیت در حال بهرهبرداری از دولت محلی جهت کسب منافع هستند؛ یا این ایده که فقط دوستان آمریکا می‌توانند شیوه تولید سرمایه‌دارانه داشته باشند و دوستی با و نوکری برای آمریکا با کاپیتالیسم جدایی‌ناپذیرند و دشمنی با آمریکا لزوما غیرسرمایهدارانه است را زیر سوال برد. در واقع مدعای پانیچ و گیندین دال بر اینکه دولت آمریکا به دولت جهانی سرمایه مبدل شده و بدین سبب جدالهای بیناامپریالیستی از میان رفته نیز توسط خود واقعیت رد می‌شود. بازار جهانی و نئولیبرالیسم، سرمایهداران را به کوچ به سوی جغرافیایی که بتواند با هزینه کمتری تولید کند را ضروریتر میکرد. نئولیبرالیسمِ قدرت‌بخش به آمریکا بلای جان آمریکا شد و دشمنانی قَدَر برایش تراشید. با این زمینه بود که ترامپ شعار «اول آمریکا» را سر داد، حقوق کمرگی وضع کرد و تلاش میکند تولیدکنندگان را به آمریکا برگرداند. هم‌زمان و همراه با این جنگ اقتصادی در سطح ژئوپلیتیک و نظامی نیز ترامپ تلاش کرد رقبا را منکوب کند و آنها را سر جایشان بنشاند. به طور طبیعی ایران به عنوان یکی از اصلی‌ترین ارکان محور شرارت که گستاخ گشته و در خاورمیانه با آمریکا سرشاخ شده یکی از اصلیترین اهداف این هجمه بود. گام اول خروج از برجام بود که پس از آن تحریم ها شروع شد و آمریکا چند هدف را هم‌زمان به پیش برد. هم‌زمان که در پی مذاکره مجدد بود، ایجاد شرایط سخت اقتصادی و تبدیل این شرایط به اعتراضات گسترده، جداسازی نیروهای هم‌پیمان ایران در منطقه، کاهش نفوذ ایران در عراق، سوریه، لبنان و یمن، تقویت معارضان جمهوری اسلامی و به قول محمد بن سلمان، کشیدن جنگ به داخل ایران و در انتها سقوط نظام را نیز پیگیری می‌کند. به این نکته نیز باید توجه کرد که برجام معامله ایران با غرب بر سر منطقه نبود و در برهه زمانی اجرای برجام، جمهوری اسلامی به نفوذش عمق بیشتری بخشید، در واقع در سطح کلان جمهوری اسلامی به دنبال برجام‌های بعدی یعنی تحویل منطقه و موشک‌ها یا همان ابزارهای جعبه‌ابزارش نبود. برای پیادهسازی خاورمیانه بزرگ، آمریکا در پی تجزیه کشورها و ایجاد کشورهای کوچک و ناتوان است که ذرهای امکان مقابله با هژمونی آمریکا و اسرائیل را نداشته باشند و از سوی دیگر، درگیر منازعات کوچک محلی قومیقبیلهای شوند. بهترین ابزار پیاده‌سازی این سیاستها تغذیه نیروهای جدایی‌طلب است.

آمریکا در حال حمایت از دوگروه از معارضان است که میتوان آن را حمایت از دو سرِ ناسیونالیسم فرمولبندی کرد. از یک طرف ناسیونالیسم ایرانی و از طرف مقابل ناسیونالیسم قومی. هم‌زمان و به ظاهر از دوگانهای حمایت می‌کند که در یک سال اخیر ظهور و بروزهایی جدی در مواجهات سیاسی ایران داشتهاند. میتوان این‌طور صورتبندی کرد که پس از شکست جنبش غربگرای سبز و شکست نمایندگان پروغرب بورژوازی در ایران، امکان انقلابی مخملی با عاملیت طبقه متوسط شیفته آمریکا تضعیف شد. پس از شکست حمله به حزب‌الله و قطع دستان جمهوری اسلامی در بیخ گوش اسرائیل و ناتوانی پروغرب‌ها در به انتها بردن برنامه، گزینه بعدی روی میز قرار گرفت؛ استفاده از دشمنیهای مذهبی برساخته‌شده طی سالها در خاورمیانه با اسم رمز شورشیان میانهرو و ارتش آزادی‌بخش. بهرهبرداری از بنیادگرایی دینی مسیر منتخبی بود که قرار بود سوریه و عراق را از گردنه خارج و جنگ را به مرزهای ایران و درون ایران بکشاند و خاورمیانه را به هزاران کشور شبیه بالکان تقسیم کند که همه با همه دشمنند و کارگران هر سرزمین برادرنشان را جز با خنجر ملاقات نمی‌کنند. پس از سقوط ملیگرایی در خاورمیانه و سرکوب جنبشهای عدالتطلب، هم‌زمان با عروج نئولیبرالیسم، فرمهای جدیدی از ضدیت با هژمونی امپریالیسم نضج گرفت که می‌توان آن را ضدامپریالیسم بنیادگرا نام‌گذاری کرد که تصویر نمادین آن را باید یازده سپتامبر دانست. این‌گونه به نظر میرسد که در غیاب نیروهای حقیقی عدالتطلب و رهاییبخش، خاورمیانه مدام میان ناسیونالیسم و بنیادگرایی دینی در نوسان است که هربار نه به قامت سابق بلکه در اشکال جدید مطابق با وضعیت رخ مینماید. اکنون پس از گذر سالها و تضعیف معرکه بنیادگرایی دینی، بنیادگرایی قومی ابزار روی میز بعدی است که نقش ارتش آزادی‌بخش را بازی کند. از طنزهای دوست‌داشتنی این سالهای مضحک از تاریخ، اطلاق صفت آزادی‌بخش به بنیادگرایی دینی بود. چرا نتوان این صفت را به بنیادگرایی قومی الصاق کرد؟!

هرچه سرمایهداری بیشتر رشد می‌کند، سیاستها و منازعاتش پیچیدهتر میشود و به تبع آن باز کردن کلاف در‌هم‌پیچیده آن نیز دشوارتر می‌شود. چنین پیچیدگی و هژمونی سیاستهای بورژوایی بر نیروهای عدالتخواه نیز تاثیر خود را گذاشته و سردرگمی و انحرافهای زیادی تولید کرده است. امپریالیسم آمریکا به عنوان مرکزیت ارتجاع مانع اصلی شکلگیری هرگونه نیروی مترقی در جهان است. بارزترین مثال آن در مصر به وقوع پیوست که مانع پیش‌رَوی انقلاب و نیروهای کارگری شد و انقلاب را عقیم گذاشت. همه آن سیاستها با زیر و زبرهای بیشتری در حال پیاده‌سازی است. علاوه بر تلاش جهت دمیدن در بحران دولت سرمایهداری ایران و تغییر آن، دست به آلترناتیوسازی جهت به حاشیه بردن نیروها و جریانات مترقی زده و انواع و اقسام پول و رسانه را در اختیارشان گذاشته است. علاوه بر تحریم و جهد و تلاش برای کوتاه کردن دست ایران در منطقه، همراه با عربستان، امارات و اسرائیل اقدام به تغذیه مالی، نظامی و اطلاعاتی نیروهای جداییطلب چون احزاب کرد، الاهوازیه و جیش‌العدل کرده و تلاش می‌کند جنبش‌های اصیل کارگری را از میدان به در یا آن را به پیاده‌نظامش مبدل کند. پیروزی آمریکا و هم‌پیمانان آن میتواند برای سالها امکان ایجاد هرگونه جریان اصیل اجتماعی را به محاق برده و موجودیت اسرائیل را تثبیت کند. تضعیف آمریکا، اسرائیل و عربستان، راه را بر افول جریانهای بورژوایی در ایران و منطقه هموار میکند و میتواند به شکلگیری فضای مانور بیشتر، امکان هژمونی نیروهای عدالت‌طلب و خلاص شدن از انحراف‌های بورژوایی منجر شود و بی‌بتگی مدعای ضدیت با امپریالیسمِ جمهوری اسلامی را شفافتر سازد. در این افق، خواست جدایی تنها منجر به تقویت ارتجاع جهانی و منطقهای و مسلط شدن جریانهای ناسیونالیست بر اعتراض‌های حقیقی طبقه کارگر می‌شود. این خواست هرچند ریشه در حقایق ستم دول قدرتمند امپریالیستی بر سایر دولتها دارد، اما با سلطه بورژوازی قومی به پیش میرود، هیچ سویه مترقی در آن مشاهده نمیشود و ناتوان از اتصال به اعتراض‌های کارگری ایران است.

بهترین مثال در این مورد، مقایسه حمله تروریستی اهواز با جنبش‌های کارگری هفت‌تپه و گروه ملی فولاد در خوزستان است. حمله اهواز یادآور بمبگذاری فنیانها در لندن در زمان مارکس و انگلس است. عمل فنیانها که یک گروه ملیگرای ایرلندی بود به زعم مارکس موجب تضعیف همدردی گسترده مردم لندن با ایرلندیها و نزدیکی به احزاب حکومتی شد. حمله اهواز نیز منجر به دمیدن در شعار اتحاد ملی، کاهش همدردی و امنیتی کردن فضا شد. اما جنبشهای کارگری خوزستان تاثیرات جدی و جدیدی بر فضای سیاسی کشور گذاشته است. از یک سو کثافت خصوصی‌سازی و کالاییسازی را در پیشگاه همگان عیان کرد و جناح‌های مختلف بورژوازی را مجبور به سخن گفتن از حقوق کارگران کرد و در عرصه سیاسی شکافی حقیقی انداخت. از دیگر سو جریانهای منحطی چون دو ناسیونالیسم مذکور را به حاشیه برد و بر برادری کارگری و پوچ بودن تفکیک‌های قومی تاکید کرد. چطور می توان حمله مسلحانه یا اعتراض‌های کازرون و شورش دی‌ماه را در کنار این خواست‌ها و شعارهای مترقی قرار داد؟ هر دو در خوزستان حادث شدند، اما این کجا و آن کجا. این تفاوت نه نتیجه اموری تصادفی بلکه از شرایط و وضعیتی حقیقی نشأت می‌گیرد.

محکومیت تروریسم ارتباطی با حقوق بشر ندارد. تروریسم بر تمامی اعتراض‌های کارگری سایه میافکند و موجب استفاده جمهوری اسلامی جهت بارور و فربه کردن ناسیونالیسم و اتحادهای تهی می‌شود. اینکه چه تبعیضهایی منجر به این دست حوادث می‌شود، تغییری در وضعیت ایجاد نمی‌کند. تحلیلهای ادگار آلن پویی برخی که جمهوری اسلامی را عامل واقعه معرفی میکردند، احمقانهترین تحلیلی بود که میشد در مواجهه با این‌چنین رویدادهایی ارائه کرد. این کوری عجیب و بی‌همتا، ناشی از سردرگمی در تحلیل مشخص است که در مواضع و کنش افراد و گروهها عریان می‌شود. این مواضع به پاسخ انگلس به مارکس در مورد فنیان‌ها اشاره دارد که با طعنه گفت: «آخر يک اتفاقی بايد بيفتد؛ آخر يک کاری بايد انجام داد». سیاست‌ورزیشان همراهی با هر جریان سرنگونی‌طلبی است که تنها امیدوار به سقوط جمهوری اسلامی است و دستگاه تحلیلی را به گوشهای آویزان کرده و دست به دامان احساسات شدهاند. احساساتِ زیبا لزوما به نتایج زیبا منتهی نخواهد شد. افتادن در دام سرنگونی‌طلبی، چه به شکل جنبش‌های اعتراضی منحط بورژوایی و چه در قامت تروریسم جلوه کند، ضربه زدن به جنبش کارگری و هیزم ریختن در آتش امپریالیسم است که تنها کارگران را به «تماشاچیان تاریخ» تنزل می‌دهد. باید تاکید کرد همراهی با هر جنبشی یا همدلی با آن، در ناامیدی به طبقه کارگر و همین‌طور بیصبری و عدم اهتمام و جدیت در عمل پیگیرانه ریشه دارد. اعتقاد به تلاش سازمان‌یافته و مجدانه نیازمند فراروی از «جایگزین کردن قدرت انقلابی پرولتاریا با تدارکات شیمیایی» جهت سزارین انقلاب است. همراهی با جریان‌های جدایی‌طلب یا سرنگونی‌طلب بخشی از همین تدارکات شیمیایی است که فرم دیگری از تروریسم را تداعی می‌کند. به قول تروتسکی «حسابی که ما باید با نظام سرمایه‌داری تسویه کنیم بسیار عظیمتر از آن است که به یک کارمندی که نام وزیر بر او نهادهاند عرضه شود». و همین‌طور با نظامی که براندازی صرف آن چیزی را تسویه نمی‌کند، بلکه امید به سرمایهداری خوب را زنده نگه میدارد.

دو شقِ ناسیونالیسم گفته‌شده در جاهایی به هم وصل می‌شوند و در نقاطی از هم فاصله می‌گیرند. فتیش گذشته، دو ناسیونالیسم را در نقاطی هم‌پیاله میکند. آلترناتیو هر دو بازگشت به گذشتهای است که با وهم و پنداری از افتخار آغشته شده است. ناسیونالیسم ملی خواهان بازگشت به افتخارات کوروش کبیر است و خود را جایگزین بیدارِ کوروش خفته معرفی می‌کند، ناسیونالیسم محلی در پی واپس‌روی به ریشه‌های قومی و ژنتیکی پیشین است که در این مسیر چون دیگری بناچار افسانهسرایی می‌کند. هر دو در مقابل وضعیت جدیدِ پیچیدهای که هرروز در حال تغییر و پیچش است با یک مکانیسم دفاعی عقب‌مانده خواهان بازگشت به آغوش مادری است که از دست رفته است. فقدانی که قرار است باور نشود و تروما را همیشه تصریح‌ناشده باقی بگذارد. چنین واکنشی در ساحت‌های دیگر عصر حاضر، همسانانِ قابل توجهی دارد. بخشی از نیروهای نیک‌نهاد و خیرخواه اما ساده‌لوحِ ضدسرمایهداری که بازگشت به شیوه تولید پیشامدرن و کوچک را آلترناتیو وضعیت می‌دانند، از همین ناراحتی مزمن رنج می‌برند. آنان که در مواجهه دردناکشان با جهان بی‌معنای سرمایهداری، از بازگشت به طبیعت داد سخن می‌دهند یا کوچ‌کنندگان به عرفان شرقی همچون اشو و کوئیلو آنچنان احساس زبونی و ضعف را تجربه می‌کنند که به افق‌های بی‌کرانه وهمیِ امنیتِ کودکانه پناه می‌برند. اوج این حسرتِ گذشته در داعش متجلی شد. احساس زبونی و ناتوانی در برابر نیروی قدرتمند سرمایه، گونههای مختلفی از مسیرهای احساس عاملیت را تولید کرده که صرفا دست در ایجاد توهم عاملیت دارند. اما به قول مارکس «انقلاب اجتماعی چکامه خود را از گذشته نمی‌تواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده می‌توان گرفت».

مصطفی زمانی

آذرآب: بیایید کارگران را بزنیم! – مصطفی زمانی – راه نو ۴

rahe_no_04_33


آذرآب: بیایید کارگران را بزنیم!

مصطفی زمانی

منتشر شده در راه نو شماره ۴


پیش از انقلاب 1917 روسیه و در بحبوحه‌ی درگیری و تنش میان کارگران و سرمایهداران، روشنفکران طرف‌دار سرمایهداری، شورای کارگران را «شورای سگ‌ها» می‌نامیدند. این نام‌گذاری صریح و بدون لاپوشانی می‌تواند شوکه‌کننده باشد، اما به چنین صداقتی باید توجهی خاص مبذول داشت. سرمایه‌داران تا هنگامی که قداست و کلاهشان در معرض خطر قرار نگیرد، ادا و اطوارشان را کنار نمی‌گذارند. تا رسیدنِ چنین وقتی به وفور و با هیجانی عجیب از احقاق حقوق کارگران سخن می‌رانند، گویی که خودشان نیز دروغ‌های خودشان را باور دارند و به دروغهایشان تعظیم می‌کنند. باید پذیرفت که برای هر تعریف و تحسینی میزانی دروغ و گندهگویی ضروری است، اما چنین تعاریف و دروغ‌هایی، شوکه‌کننده‌تر از «سگ» نامیدن کارگران است. احتمالا بسیاری از ما در چنین مواقعی و در مواجهه با چنین دروغ‌های شاخ‌داری از خودمان پرسیدهایم، چگونه می‌توان با چنین ایمان و باوری دروغ گفت؟ این سوال از آن سوالهایی است که شاید برای کارگران آذرآب در برابر مدیران کارخانه یا استاندار استان مرکزی، بارها و بارها پیش آمده باشد. چگونه می‌توان با ایمانی راسخ دروغ‌های بزرگ گفت؟

دولت و بحران

پس از جنگ با عراق، جمهوری اسلامی که با رکود و تورم دست و پنجه نرم می‌کرد، نیاز داشت ویرانی‌های ناشی از جنگ را بازسازی کند و کاهش میزان سودآوری واحدهای تولیدی را به نحوی جبران کند. دولت سرمایه‌داری ایران که در منظومه‌ی هم‌پیمانان آمریکا قرار نداشت و تحت تحریم بود، به راهکارهایی نیاز داشت که بتواند فشار را تحمل و وضعیت را بازسازی کند. راهکار پیشنهادی که از اواخر دولت میرحسین موسوی مطرح شد اما گام‌های اساسی آن بعد از این دولت برداشته شده بود، تعدیل ساختاری بود. تعدیل ساختاری، در کنار کاهش هزینه‌های دولت از طریق کاهش خدمات اجتماعی چون بهداشت و درمان و آموزش عمومی و همچنین آزادسازی قیمت‌ها، به دنبال خصوصی‌سازی بود. پیاده‌سازی سیاست‌های تعدیل ساختاری به طور معمول از طریق فشار بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول به دولت‌ها تحمیل می‌شد، اما دولت ایران بدون چنین فشارهایی و بهطور داوطلبانه تعدیل ساختاری و خصوصی‌سازی را آغاز کرد. در واقع، روش دولت برای مواجهه با بحران اقتصادی سال‌های پایانی جنگ این شد که مسئولیت افزایش بهره‌کشی از کارگران و سود و مدیریت تولید را به بخش خصوصی بسپارد. فشار تحریم و امپریالیسم و فشار تعدیل ساختاری، چون هر فشار دیگری که نیاز به شانه‌هایی برای تحمل دارد، به شانه‌ها و گرده‌های کارگران محول شد. دولت ایران هرچه از جانب تحریم و دیگر عوامل تحت فشار بیشتری قرار می‌گرفت، فشار بیشتری را به کارگران و فرودستان تحمیل می‌کرد.

در سال 1382 قرعه به نام شرکت صنایع آذرآب افتاد و این شرکت وارد فرآیند خصوصی‌سازی شد، تا اینکه در سال 1388 آذرآب به فریبرز و ستار پرنا واگذار شد. طی مدیریت برادران پرنا تعداد کارگران آذرآب از 3000 کارگر به 1600 کارگر کاهش پیدا کرد، تولید از 2000 تن در سال به 180 تا 300 تن رسید. کارخانه‌ای که بسیاری از تجهیزات پیشرفته‌ی نیروگاه‌های برق، پتروشیمی، پالایشگاه و کارخانه‌های سیمان را نه فقط برای ایران که در سوریه، عراق و بلاروس تولید می‌کرد، به تولید خُرد رسید. حقوق کارگران و بازنشستگان آذرآب به تعویق افتاد تا اینکه در مرحله‌ی آخر برادران پرنا، سند کارخانه را نزد بانک کشاورزی جهت اخذ وام گرو گذاشتند. با عدم بازپرداخت وام، بانک کشاورزی کارخانه را مصادره و مالک 33 درصد سهام آذرآب شد. داستان خصوصی‌سازی در همه جا بی‌شباهت به فیلم فارسی‌ها نیست. همه از یک طرح کلی واحد تبعیت می‌کنند اما در جزئیات تفاوت‌هایی دارند. آذرآب هم چون اغلب داستانهای خصوصی‌سازی، با بخش خصوصی واقعی شروع شد و به بانک ختم شد. اما همان دروغ‌های پرآب و تاب ما را به پایان فیلم‌ها امیدوار نگه می‌دارد. کدام دروغ؟

پیاده‌سازی هر سیاستی ملزومات و ضرورت‌هایی دارد که امکان کنار زدن موانع و آماده‌سازی شرایط مناسب جهت اجرای آن سیاست را فراهم کند. این ملزومات باید در حوزه‌های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و امنیتی پخت و پز شود تا همه چیز مطبوع و قابل پذیرش به نظر رسد. این پخت و پز در دولت‌های سرمایه‌داری اهمیتی دوچندان پیدا می‌کند. هر چه برنامه‌های اقتصادی در تضاد بیشتری با منافع بخش غالب مردم قرار گیرد، دروغ‌های بزرگتری جهت توجیه این برنامه‌ها لازم است. برای پیاده‌سازی و جا انداختن چنین دروغ‌هایی به نهادهای بزرگ‌تر و کارآمدتری نیاز است که بتوانند در سطوح مختلف در هماهنگی با هم، برنامه‌های اقتصادی علیه کارگران و فرودستان را طبیعی جلوه دهند. اقتصاد سرمایه‌داری در زمینه‌ی سیاسی، تلاش می‌کند دولت را به عنوان نهادی جا بزند که میان منافع گروه‌های مختلف، چه کارگر و چه کارفرما و چه فرودست و چه پول‌دار، نقشی خنثی دارد و طرف هیچ کدام نیست؛ همه را به یک چشم نگاه می‌کند و تنها برای افزایش رفاه عمومی تلاش می‌کند. سعی می‌کند این گونه نشان دهد که هرچه کارفرما شرایط بهتری داشته باشد، کارگران نیز از مواهب این بهبودی چیزی نصیبشان خواهد شد. کارگران و کارفرمایان باید دست در دست هم، جهد و کوشش کنند و با اتحادی سراسری کشور را بسازند. دولت خنثی تاکید دارد که اگر سیاستی اقتصادی چون خصوصی‌سازی یا موقتی‌سازی قراردادهای کارگران را پیاده می‌کند تنها برای منافع همه‌ی مردم است. اگر قیمت بنزین افزایش پیدا می‌کند به قصد تحقق عدالت است چه رویاهای جذاب، لذتبخش و زیبایی! تصویر مردمی که همه با هم برادرند و همه بازو به بازوی یک‌دیگر جهت خوشبختی و سعادت همگانی تلاش می‌کنند می‌تواند هر ذهن آگاهی را بفریبد. چنین تصاویری از مردمی یکدست، همسو و همهدف به پیوست‌های فرهنگی نیازمند است. پیشبرد سیاست‌های اقتصادی و جا انداختن توهم دولت بی‌طرف، بدون شعارهای جذاب و دهنپرکن ناممکن است. به عنوان مثال وزیر کار از کارگران آذرآب عذرخواهی کرده و فرموده‌اند که به مشکلات رسیدگی خواهد شد. اما این دروغ از جانب وزیری که برای خصوصی‌سازی شرکت‌های تامین اجتماعی که در واقع مستقیماً از حق بیمه‌ی کارگران ساخته شده، مأمور شده است، چگونه قابل باور است؟

اما میان برنامه‌های اقتصادی دولت سرمایه‌داری و شعارهایی که می‌دهد، آن چنان دره‌ی عمیقی وجود دارد که جز با روش‌های پلیسی و سرکوب نمی‌توان آن را پنهان کرد. هرچه این شکاف عمیق‌تر شود، نقش نیروهای سرکوبگر نیز بیشتر می‌شود. با شروع اعتراضات آذرآب در شهریور 1396، کارگران اقدام به بستن مسیر اراک به تهران کردند. از پس انسداد جاده، پلیس وارد عمل شد و اقدام به سرکوب شدید کارگران کرد. در آخرین اعتراض کارگران در اواخر مهرماه 1398 نیز کارگران آذرآب همچون کارگران هپکو راه آهن سراسری را مسدود کردند، و با ضرب و شتم پلیس مواجه و 21 نفر از آن‌ها بازداشت شدند. اگر برای زمان کوتاهی نوار را به عقب برگردانیم بهتر می‌توان فهمید، نیروی سرکوب چگونه ساخته می‌شود. نیروهای یگان ویژه که در رژه‌های سالانه با نظم و آهنگی دقیق، سنگین و موقر و تحت اطاعت و کنترل محض جلوه‌های زیبایی از هماهنگی را برای ما مخاطبان به نمایش می‌گذارد، اما در وقت مقتضی همه‌ی آن نظم و وقار به کناری می‌رود و چون حیوان درندهخویی که تازه از قفس آزاد شده وحشیانه به کارگران هجوم می‌آورد، پس از شورش‌های معیشتی فرودستان در اوایل دهه‌ی هفتاد و در دولت هاشمی رفسنجانی تأسیس شد. با پیاده‌سازی سیاست‌های بی‌چیزسازی کارگران همزمان نیرویی که به طور ویژه مسئول سرکوب واکنش‌های کارگران و فرودستان به این نابودی است، ساخته و تجهیز شد.

اما سرکوب مستقیم توسط نیروهای پلیس بخشی از کلیت شیوه‌ی سرکوب است. سرمایه‌داری از طریق تغییراتی که در بنیادهای زندگی ایجاد می‌کند به سرکوبی نرم و پنهان اقدام می‌کند که شرایط را جهت سرکوب مستقیم فراهم کند. به عنوان مثال، دولت‌ها از طریق تنهاکردن کارگران امکان مبارزه و مقاومت کارگران را تضعیف می‌کنند. این تک و تنهاسازی به روش‌های مختلفی پیاده‌سازی می‌شود. سرمایه‌داری از سویی با جدا کردن کارگران از حمایت‌های خانوادگی و فامیلی، آن‌ها را به تن دادن به کار در هر شرایطی مجبور می‌کند، و از طرف دیگر از طریق ابزارهای سرگرم‌کننده چون اینستاگرام همه چیز را به کنش‌هایی فردی و در خلوت تقلیل می‌دهد. تمام تلاش سرمایه‌داری در این راستاست که هرکس تنها به منافع خویش فکر کند. جاافتادن چنین نگاهی به سرمایه‌داری این امکان را می‌دهد که در سطحی کلانتر، یعنی در سطح واحدهای تولیدی نیز هر گروه کارگری تنها به منافع جمع خویش فکر کند. می‌توان همین عقیده را به سطوح بالاتر نیز تعمیم داد، آن جا که کارگران و فرودستان هر کشوری تنها در پی منافع خود هستند و خود را در شعار « نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» متبلور می‌کنند. با این حال، در اراک با اعتراضات مشترک آذرآب و هپکو درجه‌ای از عبور از این وضعیت را مشاهده کردیم. در اعتراضات اخیر هپکو نیز که تعدادی از کارگران آذرآب با حضور در هپکو آن‌ها را همراهی کردند، جرقه‌های تلاش برای ایجاد همدلی و اتحادی کلان‌تر زده شد. اما تخطی از فردگرایی سرمایه‌داری همیشه تاوان سنگینی دارد، به همین دلیل این کارگران با مجازات مواجه شدند. دولت سرمایه‌داری تنها یک چیز می‌خواهد، کارگرانی تنها، سر به زیر و حاضر به یراق برای استثمارشدن. دادستان اراک در واکنش به اعتراضات کارگران آذرآب ابراز همدلی کرده اما آن‌ها را مستحق تنبیه و مجازات دانسته است. دادستان اراک هم خدا را می‌خواهد هم خرما را. هم می‌خواهد نشان دهد رنج کارگران را درک می‌کند و از سوی دیگر وظیفهاش به عنوان یک دادستان خوب و مامور سرکوب را انجام دهد. دادستان اراک می‌گوید: «من رنج شما را می‌فهمم، اما بیایید کارگران را بزنیم».

سیاست‌های خصوصی‌سازی و تعدیل ساختاری عمدتاً از حدود سال‌های 1980 در واکنش به بحران اقتصادی دهه‌ی 70 میلادی پیشنهاد و در نقاط مختلف جهان پیاده شد. دولت‌های سرمایه‌داری اگر مجال یابند و توزان قوای طبقاتی اجازه دهد، از هر بحرانی جهت بازسازی و بهبود وضعیت کسب سود استفاده می‌کنند. می‌توان گفت سرمایه‌داری از بحران هم کسب سود و منفعت می‌کند. آن چه پس از بحران دهه‌ی 70 میلادی با خصوصی‌سازی اتفاق افتاد، افزایش میزان استثمار و کاهش دستمزد بود. تحت لوای افزایش «بهره‌وری»، از یک سو به واسطه‌ی افزایش شدت کار هر کارگر در مدت مشخص، کالای بیشتری برای سرمایه‌داران تولید می‌شود و از سوی دیگر، سرمایه‌داران با تغییر قوانین کار، موقتی‌سازی قراردادها و کاهش دستمزدها سود بیشتری به جیب می‌زنند. این شرایط که در عین حال، اغلب موجب افزایش بیکاری می‌شود، با افزایش ناامنی شغلی، امکان مبارزه و مقاومت از جانب کارگران را نیز کاهش می‌دهد. این چنین می‌توان از آب دبه دبه کره گرفت. بعد از قریب به 40 سال از شروع این سیاست‌ها و دیدن تبعات آن بهتر می‌توان به وضعیت امروز آذرآب نگاه کرد. با ذکر یک واقعیت جالب آغاز کنیم. همزمان با اعتراضات کارگران آذرآب و نارضایتی گسترده‌ی آنان، در حالی که زیان خالص شرکت آذرآب در 9 ماهه نخست سال 98، بیش از 26.4 میلیارد تومان بوده است، قیمت هر سهم آذرآب در بازار بورس تهران، در دوره‌ی یک‌ساله منتهی ششم اسفند 98، 646 درصد رشد کرده است! در سرمایه‌داری این چنین همه‌ی واقعیت‌های موجود در کارخانه و وضعیت کارگران دود می‌شود و به طرز مضحکی قیمت سهام همان کارخانه افزایش نجومی پیدا می‌کند. در وضعیت بحران اقتصادی و همزمان با اعتراضات کارگران، سرمایه‌دارانی که سهام آذرآب را در اختیار داشتند از محل رشد قیمت سهام خود، سود 646 درصدی به جیب زدند!

این اما ابتدای داستان نیست و بهتر است کمی وارد دنیای شیرین خیال شویم. در وضعیت بحرانی اقتصاد ایران اگر ما خود را به جای برادران پرنا بگذاریم و یک کارخانه‌ی بزرگ و مادر را مفت و مجانی در اختیار ما قرار دهند چه کاری انجام می‌دهیم؟ ابتدا برای افزایش سود، تعداد کارگران را کم می‌کنیم، از باقی کارگران کار بیشتری می‌کشیم و حقوق پرسنل اخراج شده را با شوری وصفناشدنی خرج می‌کنیم. برای محکمکاری قراردادها را موقت کرده و امکان هر مقاومتی را سلب می‌کنیم. در مرحله‌ی بعد در صورت بحرانی شدن شرایط اقتصادی، با فروش زمین یا ابزارآلات کارخانه و یا از طریق گرفتن وام به نام کارخانه، سودی کلان به جیب زده و کارخانه را تعطیل می‌کنیم. به ویژه آن که می‌دانیم کاری خلاف قانون انجام ندادهایم و کسی نمی‌تواند یقه‌ی ما را بگیرد. در واقع ما با یک ساختار مسلط جهانی مواجهیم که استثمار و چپاول را در ذات خویش و به شکل قانونی به همراه دارد و هر کسی بر آن صندلی بنشیند، تنها به دنبال افزایش سود است و در چنین شرایطی به شکل قانونی با همین روش‌ها به چپاول دست خواهد زد. تمام تاریخ سرمایه‌داری را می‌توان در مسیری که آذرآب پیمود مشاهده کرد. واکنش دولت‌ها به این شرایط بحرانی و کاری که بخش خصوصی واقعی انجام می‌دهد چیست؟

شرایطی که سرمایه‌داری و لیبرالیسم ایجاد کرده، به ایجاد بحرانی مزمن و مداوم منجر شده است که تمام فشار بر شانه‌های فرودستان سنگینی می‌کند. این دولت‌ها بیش از همیشه ناچارند برنامه‌ای واقعی برای خروج از این وضعیت ارائه دهند، در عین حال بیشتر از هر زمانی از انجام آن ناتوان‌اند. در این مسیر عامل درد به عنوان درمان استفاده می‌شود. خصوصیسازی‌های بیشتر، استثمار بیشتر و آزادسازی بیشتر قیمت‌ها به عنوان تنها مسیر تسلی و آرامش معرفی می‌شود. اما در کنار این مسیر، دولت‌ها تلاش می‌کنند بحران اقتصادی را از طریق دستکاری در دو سطح جبران کنند. نخست از طریق افزایش سرکوب و دوم و مهم‌تر از آن تغییر ساختارهای اداری و دولتی. رئیس قوه‌ی قضائیه در مقام منجی ظاهر می‌شود، به کارخانه‌ها سرکشی می‌کند و وعده می‌دهد کار به دستان پرتوان بخش خصوصی واقعی و متخصص سپرده خواهد شد. رئیس سازمان خصوصی‌سازی به جرم اجرای قانونی که موظف به اجرای آن بود بازداشت می‌شود تا نفر بعدی همان کار را با ظاهری شکیل‌تر و زیباتر انجام دهد. دولت ایران از بحران موجود، جهت تشدیدِ استثمار کارگران استفاده می‌کند. اما در انتها آن چه غایب است تغییر اساسی برنامه‌های اقتصادی، افزایش دستمزد، توقف خصوصیسازی، توقف آزادسازی قیمت‌ها و آزادی ایجاد تشکل‌های مستقل کارگری است.

کارگران: چرا و چگونه؟

مبارزات کارگران و فرودستان مسیری پر از سنگلاخ و موانع است که بدون پوشیدن کفش مناسب امکان طی کردن مسیر ناممکن است. در برابر این دیوار بلند هیچ مسیر رو به عقبی وجود ندارد. برگشت به عقب تنها تشدید فلاکت است. یکی از بُروزهای بازگشت به عقب، احساس شرم کارگران مقابل خانواده است. در این احساس شرم برابر چشمان خانواده نوعی تفکیک میان شرایط کارگر و خانوادهاش پنهان است. ِشرایطی که سرمایه‌داری به طبقه‌ی کارگر تحمیل می‌کند تنها به کارخانه و فرد کارگر محدود نمی‌شود. خصوصی‌سازی آموزش، درمان و تفریح ادامه‌ی خصوصی‌سازی کارخانهها است که متوجه خانواده‌ی کارگر می‌شود. احساس شرم به معنای ارتکاب خطا و گناه است. احساس شرم ناشی از القای این نکته است که فقر کارگر یا فرودست، ناشی از بی‌عُرضگی یا کمهوشی کارگر بوده و با ساختاری که به طور مداوم در حال تولید فقر و فلاکت است، ارتباطی ندارد. در عین حال که همگی می‌دانیم خالی بودن دست و جیب کارگران نه ناشی از خطا یا بی‌عرضگی کارگر بلکه به دلیل سیاست‌های سرمایهدارانهای است که از هر سو به تمام جوانب زندگی انسان هجوم می‌آورد. آن چه می‌بایست به جای چنین احساس شرمی بنشیند، آگاهی و شور برای مبارزه و سازماندهی است. احساس شرم چگونه جای خود را به آگاهی مبارزاتی و سازماندهی می‌دهد؟

کارگران روسیه در ژانویه سال 1905 جلوی کاخ پادشاه روسیه جمع شدند و حقوق اولیهشان را خواستار شدند. در این تجمع بیش از هزار کارگر کشته شد. آن چه پس از این حادثه در روسیه اتفاق افتاد چیزی بیش از سوگواری و پذیرش قربانی بودن بود. آنان در دادنامهشان به تزار این گونه نوشته بودند: «ما همگی گدا و بی‌نوا شدهایم، زیر بار ستم و کار طاقتفرسا خُرد گشتهایم، ما از زمره‌ی آدمیان محسوب نمی‌شویم، بلکه با ما همچون بردگانی رفتار می‌شود که باید سرنوشت تلخ خویش را در سکوت تاب آورند. ما این سرنوشت را تحمل کردهایم، ولی اینک بیشتر و بیشتر به درون ژرفای فقر، بی‌عدالتی و جهل رانده می‌شویم. …پادشاها، یوغ تحملناپذیر ستم کارگزاران حکومت را از گردن ما بردار. دیوار حائل میان خود و مردمانت را ویران ساز، و به آنان رخصت ده تا دست در دست تو کشور را اداره کنند». پس از کشتار کارگران، امیدواری به پادشاه نابود شد و از دادنامه تنها جمله‌ی آخر در ذهن کارگران باقی ماند: «ما خود را با شادمانی فدا می‌کنیم نه با تلخی و اجبار». کارگران متوجه شدند تنها به بازوهای درهمتنیده‌ی خود می‌توانند تکیه کنند. پس از این حادثه بود که کارگران مهمترین گام را برداشتند و اقدام به ساختن اتحادیه‌های خود و برای خود کردند. فدا کردن با شادمانی نه از طریق مبارزه‌ای تکی و منفرد بلکه با ساختن اتحادیه و تشکل‌های مستقل کارگری بود که به وقوع می‌پیوست. در بحبوحه‌ی جنگ جهانی اول و جنگ میان آلمان و روسیه، اتحادیه‌های ساختهشده در سال 1905 مسیر مبارزات را بیشتر و بیشتر به پیش بردند. با پیشروی اتحادیه‌ها، برخی از سرمایه‌داران روسی آرزو می‌کردند ارتش آلمان پیروز شود و ویلهلم، پادشاه آلمان اتحادیه‌ها را نابود کند. برخی از سرمایه‌داران روسیه، پیروزی دشمن در جبهه‌ی روبرویی را به احقاق حقوق کارگران ترجیح می‌دادند و امیدوار بودند که جنگ و گرسنگی کارگران را سر عقل بیاورد! اگر جنگ ادامه پیدا می‌کرد یا آلمان پیروز می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ بخش‌هایی از سرمایه‌داران روس با گل به پیشواز می‌رفتند و هزاران کارگر کشته می‌شدند. چنین وضعیتی بی‌شباهت به وضعیت امروز ما نیست. با پیروزی آمریکا چه کسانی کشته خواهند شد؟ سرمایهداران؟!

سری به آفریقا بزنیم. بعد از سال 1980 در جاهایی چون تانزانیا یا سیرالئون به دلیل تورم و کاهش ارزش پول ملی، نرخ مزد واقعی کارگران به خصوص در شهرها سالانه به طور میانگین تا ده درصد کاهش پیدا کرد. سقوط مزدها در جایی نظیر سیرالئون، شعله‌ی آتش جنگ داخلی را روشن کرد و در این شرایط، کارگران تنها با تبدیل شدن به یک جنگجو برای یکی از طرفین جنگ می‌توانستند حقوق مکفی دریافت کنند. نظیر چنین بحران و افزایش فقری پیش از جنگ در سوریه نیز اتفاق افتاد و این بحران به یکی از زمینه‌های بُروزِ جنگی ویرانگر تبدیل شد. تورم و کاهش ارزش پول ملی و به دنبال آن سقوط نرخ واقعی حقوق کارگران موقت و غیرموقت همان وضعیتی است که در ایران نیز شاهد آن هستیم. چنین شرایطی، «بهترین» زمان جهت مداخله‌ی نیروهای خارجی مدافع منافع سرمایه‌داران بینالمللی است. آن‌ها با تحریم بر آتش بحران اقتصادی و نارصایتی می‌دمند تا از پس آن بتوانند منافعشان را از طریق سقوط دولت‌ها یا جنگ داخلی به پیش برند. به عراق بنگرید که پس از حمله‌ی آمریکا به این کشور، چگونه به عرصه‌ی تاخت و تاز شرکت‌های بزرگ غربی تبدیل شد و هنوز با گذشت 17 سال از اشغال این کشور توسط آمریکا، مردم آن، آب خوش از گلویشان پایین نرفته و حتی از ابتدایی‌ترین خدمات نظیر جریان دائمی آب و برق نیز در بسیاری از مناطق، محروم هستند. در واقع، می‌توان این طور گفت که طبقه‌ی کارگر ایران میان سرمایه‌داری داخلی و دولت آن و سرمایه‌داری و امپریالیسم خارجیِ در کمین نشسته، گیر افتاده است و هر دوی این‌ها، قطار را به سمت دره هدایت می‌کنند. آمریکا از طریق حمایت از گروه‌هایی چون سلطنتطلبان، مجاهدین و تجزیهطلبان در پی روی کار آوردن دولتی همسو یا تجزیه‌ی ایران و در پی آن غارت منابع ایران و ویرانی برای ایجاد شرایطی مناسب برای حضور شرکت‌های آمریکایی است که کارگران ایران را این بار آمریکایی‌ها یا سرمایه‌داران کراواتی سهتیغه استثمار کنند و یا شلاق بزنند. و همزمان در کنار این، به دنبال آن است تا با تصرف این قلمروی جغرافیایی و روی کار آوردن یک دولتِ متحد خود، جایگاه برتر خود در دنیای سرمایه‌داری را برای دوره زمانی طولانی‌تری تضمین کند. آیا کارگران می‌توانند چون سوریه یا سیرالئون به پیاده نظام دشمنانشان تبدیل شوند؟

پس از دهه‌ی 80 میلادی، سرمایه‌داری در سراسر جهان به سمت تبدیل نیروی متخصصِ با حقوق، مزایا و بیمه به کارگران غیررسمی، موقت، بدون بیمه و با حقوق پایین حرکت کرد. در واقع حقوقی که کارگران سال‌ها برای آن مبارزه کرده بودند، یکی یکی از آن‌ها باز پس گرفته شد. این شرایط به خصوص در کشورهای در حال توسعه چون ایران در شرایط بحران و رکود شدت بیشتری به خود گرفت. در بسیاری موارد، فروش کارخانه یا ماشین‌آلات و زمین‌های کارخانه، سود فوری‌تر و بیشتری از تولید داشت. این روند موجب افزایش تعداد کارگران غیررسمی شد که ناچار می‌شدند به کارهای موقت چون دستفروشی یا مسافرکشی روی آورند. کارگران آذرآب نیز همچون کارگران آونگان در همین مسیر قرار دارند. اگر مسیر به همان روال پیشین ادامه پیدا کند، کارگران آذرآب نیز از کارگران متخصص به کارگرانی غیررسمی مبدل می‌شوند. در طول همه‌ی این سال‌ها با رشد روند خصوصی‌سازی از یک سو و نابودی محیط زیست که منجر به بیکاری کشاورزان شده است، هر روزه به تعداد کارگران غیررسمی افزوده می‌شود. این فرآیند موجب افزایش فلاکت و فساد، پراکندگی کارگران و کاهش امکان همبستگی و اتحاد شده است. در چنین شرایطی، کارگران غیررسمی جان به لب رسیده اعتراض می‌کنند، اما به واسطه‌ی پراکندگی، عدم وجود اتحاد و سازماندهی، عمدتاً پس از شورش‌های کور سرکوب شده و کشته می‌شوند. کارگران پراکنده، جان به لبرسیده، بدون سازمان و آگاهی طبقاتی حتی می‌توانند تبدیل به نیرویی شوند که برای سلطنتطلبان بیرون از گود، کف خیابان آمده و کشته شوند. اسامی و تعداد فرودستان کشته شده می‌تواند تبدیل به کارتی شود که همدستان آمریکا برای پیاده‌سازی نقشه‌های سیاهشان از آن استفاده کنند. به همه‌ی این دلایل، آینده‌ی کارگران آذرآب و تمامی کارگران رسمی یا صنعتی ایران به کارگران غیررسمی یا غیرصنعتی گره خورده است. به دلیل عدم پراکندگی مکان کار، دوستی‌های شکل گرفته و منافع واحد، کارگران واحدهای صنعتی، امکان بیشتری برای ایجاد اتحادیه‌ها و به عهده گرفتن نقش پیشرو در مبارزات دارند. کارگران آذرآب می‌توانند با اتحاد با کارگران دیگر کارخانه‌ها و طرح خواسته‌های مشخص، در مقابل خصوصیسازی بایستند و با طلبِ آزادی تشکل‌های کارگری، افزایش دستمزد و تغییر سیاست‌های اقتصادی سرمایهدارانه، مبارزات را گامی به پیش برند و کارگران غیررسمی را با خود همراه کنند و آن‌ها را از تبدیل شدن به نیروی دشمنانشان برحذر دارند و مسیر رهایی‌بخشی را پیش روی فرودستان قرار دهند. آنچه از زمان پیدایش کارخانه‌ی آذرآب بر آن گذشته است، بخشی از تاریخ سرمایه‌داری را در خود به همراه دارد، و در سمت دیگر آن، یعنی کارگران نیز، بخش دیگری از تاریخ سرمایه‌داری پنهان است. مبارزات کارگران آذرآب بخشی از سال‌ها مبارزه‌ی کارگران در سرتاسر جهان علیه سرمایه‌داری است که هم با گذشته پیوند دارد و هم می‌تواند برای آینده تعیین تکلیف کند. آینده از پیش نوشتهشده و مقدر نیست، بلکه آینده از طریق مبارزات جمعی، آگاهانه و هدفمند انسان‌ها ساخته می‌شود. کارگران آذرآب بخشی از نویسندگان آینده هستند که در صورت عدم اتحاد با دیگر کارگران به قربانی‌های تاریخی که در آینده برایشان از جانب دیگران نوشته می‌شود، تبدیل خواهند شد.

مصطفی زمانی