چرخشی عظیم و برآمدن جهانی دیگر – مرتضی محسنی

«زندگی از فردا آغاز نمی‌شود»، هم‌اکنون در جریان است!

(چرخشی عظیم و برآمدن جهانی دیگر)

مرتضی محسنی

دانش و امید شماره ۱۳، شهریور ۱۴۰۱

چشم بستن بر چرخش جهانیِ عظیمی که اکنون در حال وقوع است، در حکم نادیده گرفتن پویایی تاریخ و جوامع انسانی است. این نادیده‌انگاری با هر تعریفی، حتی برشمردن و تاکید بر سیاست‌های سرمایه‌دارانه دو قدرت برتر در حال ظهور که با همراهی ده‌ها قدرت بزرگ و کوچک سرمایه‌داری دیگر در سه قاره در حال گشودن «راهی دیگر» هستند و بسیار ناامیدکننده‌تر، امپریالیستی قلمداد کردن آنها با معیارها و مفاهیم و مقولات اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم، به ویژه از جانب بخشی از چپ، غفلتی جبران‌ناپذیر است که از حضور مؤثر در این چرخش عظیم جهانی می‌کاهد و مخالفت و بی‌توجهی به آن، نه تنها هیچ دستاوردی نداشته، بلکه جاماندگی وانهادگی سیاسی-اجتماعی این جریان‌ها را به نمایش می‌گذارد؛ به علاوه برکنار ماندن از اثرگذاری بر این چرخش، در واقع نوعی کمک و همراهی با نیروهای واپسگرایی است که قصد مسدودسازی این تحول و ادامه وضع موجود را دارند و تلاش می‌کنند هم از سرعت این چرخش بکاهند و هم آن را تا جای ممکن، به سود خود سمت و سو دهند.

حیرت‌انگیزتر اینکه مدعیانی از «چپ» که ادعای وقوف بر تاریخ، فلسفه، اقتصاد سیاسی و همچنین دیالکتیک دارند و جمله‌ای بر زبان یا قلم نمی‌آورند که اشاره‌ای به یکی از این مفاهیم و مقولات در آن نباشد، با نادیده انگاشتن کامل این چرخش عظیم، بسیار ساده‌انگارانه با بیان اینکه در این دو کشور و به ویژه در جمهوری خلق چین (به مانند فدراسیون روسیه) نظام سرمایه‌داری حاکم است و این سرمایه است که فرمان می‌راند، هر نوع تحلیل و احیاناً دفاع از مواضع این دو کشور (به همراه دیگر قدرت‌های در حال تکاپوی دیگر) که به اشکالی متفاوت به مقابله با امپریالیسم جهانی به سرکردگی ایالات متحد آمریکا برخاسته‌اند، را یکجا محکوم کرده و صراحتاً در راستای حمایت و تقویت سرمایه‌داری و امپریالیسم و گاهی وابستگی به این دو قدرت می‌دانند. بنابراین از نگاه این «چپ»، از همان ابتدا باید بر جمهوری خلق چین مُهر «ننگِ» سرمایه کوبید و همه تغییر و تحولاتی که در چند دهه اخیر در این کشور در جهت تقویت بنیادهای مادی، فن‌آورانه و بهبود چشمگیر سطح زندگی و رفاه اجتماعی صورت گرفته و می‌گیرد را با همان ضدیتِ خشم‌آلودِ زبانی و قلمی نادیده انگاشت، یا به شدت محکوم کرد. از سوی دیگر، نبرد بزرگی که اکنون فدراسیون روسیه به ناچار در چالش مرگ و زندگی با قدرت‌های امپریالیستی و در رأس آنها ایالات متحد آمریکا و به پیروی از آن اتحادیه اروپا و دیگر کشورهای عضو ناتو، در آن درگیر شده است را یکسره «جنگ بینا امپریالیستی» نامید و به سادگی تمام پویایی تاریخ و جامعه و همچنین سیاست‌های سلطه‌جویانه امپریالیسم ایالات متحد آمریکا، برای برون رفت از بحران دامنگیرش، حتی بر علیه شرکای اروپایی‌اش، را به سخره گرفت.

این «چپ» به شیوه‌ای اراده‌گرایانه، تحولات را به گونه‌ای خالص و ناب، تفسیر می‌کند، گویا این انسان است که باید تعیین تکلیف کند که حرکت جوامع دقیقاً باید به کدام سو و چگونه باشد و نه اینکه تاریخ است که فارغ از خواست انسان‌ها و همچون «موش کور» بسیار خواب‌ها برایشان دیده است و انسان هم در جریان این تحولات و با «تعبیر درست این خواب!» و حرکت هماهنگ در متن آن می‌تواند تأثیری عمیق و مطابق با دیگر عوامل تعیین‌کننده – زمانه- خود بر آن بگذارد. از سوی دیگر، اینان با تکیه بر تفسیرهایی به دور از واقعیات کنونی و صرفاً متکی بر برخی مقولات و مفاهیمِ تاریخی گذشته، بر تشدید و تحکیم وضع موجود می‌افزایند و حتی ناخواسته و برخلاف امیال و آرمان‌های خود، متأسفانه با نیروهای سلطه‌گر جهانی همسو می‌شوند، یعنی همان اَنگی که به دیگران می‌زنند در وهله نخست بر خودشان مصداق دارد، موضوعی که متأسفانه در تاریخ جنبش چپ به کرات مشاهده شده است. در حالی که انسان‌های آگاه بر چگونگیِ تحولات زمانه‌ خود، می‌توانند به دور از اراده و قَدَرگرایی در این پویایی تاریخی، هم‌راستا با چرخش‌های بزرگ و تأثیرگذاری مثبت بر آن، به نفع انسان و طبیعت مؤثر واقع شوند. بنابراین، عدم باورعمیق به پویایی تاریخی جوامع انسانی که هرگز متوقف نشده و نخواهد شد، منجر به گرفتار شدن در تحلیلی بسته و ایستا از تعریف سرمایه‌داری و امپریالیسم مطابق با همان تعاریف و مفاهیم اولیه وعدم توجه به قدرت عظیم تحولات تاریخی در اشکالی متنوع و ناهمگون می‌شود که امکان جلوگیری از وحشی‌گری‌های این نظام در حال زوال را که همچون گرگی زخم‌خورده در حال چنگ و دندان نشان دادن است، نمی‌دهد. تأسف‌بارتر این که، این تفکر و تفسیر ایستا، دانسته یا نادانسته به ادامه وضع غیرانسانی موجود یاری می‌رساند و همانطور که گفته شد، برخلاف آرمان رهایی‌بخش مورد ادعای خویش، در مقابل این چرخش بزرگ قرار می‌گیرد.

اخیراً در مطالبی صوتی درباره نئولیبرالیسم که یکی از محافل کمابیش شناخته شده ایرانی خارج از کشور عرضه داشته است، گویندگان و سخنوران به هر دری می‌زنند که به مخاطب «بقبولانند» که آنچه در جمهوری خلق چین رخ داده و اکنون نیز در حال انجام است، همان «سیاست‌های نئولیبرالی» است که می‌توان با ارفاق و مسامحه به آن «نئولیبرالیسم با چهره‌ای چینی» گفت، همانند مدل‌های دیگری که در کشورهای مرکز و پیرامون با نشانه و ویژگی‌های خاص آن کشورها به اجرا درآمده و یا کماکان در حال انجام است.

از اینان باید پرسید مگر شما معتقد نیستید که «سیاست‌های نئولیبرالی» تماماً در خدمت سرمایه‌داری است و اصولاً نئولیبرالیسم مرحله (فازی) متأخر سرمایه‌داری (امپریالیستی) است که با اجرای آن تلاش می‌شود ضمن خارج ساختن حداکثر ارزش اضافی از نیروی کار، تمامی دستاوردهای پیشین طبقه کارگر نیزاز آنان گرفته شود و رفاه اجتماعی و سطح زندگی طبقات پایین و متوسط به سود سرمایه به قهقرا برود؛ حال چگونه است که همان کشور مورد اشاره شما طی سه دهه اخیر، البته با تلاش و زحمت بسیار زیاد و کار فراوانِ نیروی مولد خود و سازماندهی و مدیریت حزب و حکومت، آن هم در شرایط بسیار سخت و پیچیده بین‌المللی موجود، توانسته است نه تنها بر فقر مطلق در آن کشورغلبه کند، بلکه سطح زندگی را تا حدی بالا ببرد که مردمش اکنون بتوانند کالاهای مورد نیاز خود را نه تنها برای تأمین معیشت اولیه، بلکه رفاه خود و خانواده شان را تأمین کنند. هرچند که هنوز در برخی جوانب مشکلاتی، بعضاً هم جدی، وجود دارد. مثلاً خرید مسکن در آن کشور به دلایل بسیاری، از جمله مالکیت عمومی بر زمین، به صورت همگانی ممکن نیست، ولی تأمین آن از طریق اجاره، با نسبتی کاملاً واقع‌بینانه به سطح درآمد، ممکن و آسان است و این موضوع هم (عدم امکان خرید مسکن)، نه تنها منافاتی با سوسیالیزم ندارد که دقیقاً در همان راستاست. از سوی دیگر، باتوجه به سیاست‌ها و برنامه‌های موفق اجرا شده، بهداشت، درمان، آموزش و دیگر نیازهای ابتدایی به دلیل تأمین کافی آنها، اکنون از برنامه‌ اولیه‌ حزب و دولت این کشور خارج شده و نزدیک به یک‌و‌نیم میلیارد انسان دیگر دغدغه چندانی از این بابت ندارند. در زمینه حفظ زیست بوم وتوسعه کیفی آن هم چنان اقدامات عظیمی به عمل آمده است که رسانه‌های غالب سرمایه‌داری چاره‌ای جز سکوت در برابر آن ندارند.

البته آنچه گفته شد به معنای حاکم شدن سوسیالیسم در این کشور نیست، چرا که با توجه به شرایط بین‌المللی کنونی، استقرار سوسیالیسم با مفهوم مورد توافق حداکثری، در یک کشور، فقط با دگرگونی کامل شرایط حاکم بر جهان و تغییر وضعیت کشورهای تعیین‌کننده در عرصه بین‌المللی و به ویژه از میان رفتن هژمونی دلار و لاجرم سلطه ایالات متحد آمریکا بر سازمان‌ها و نهادهای جهانی، امکان‌پذیر است؛ اما به طور کلی، از شواهد موجود می‌توان دریافت که سمت و سو و جهت‌گیری‌های سیاست‌های اعمالی آن کشور در همین راستاست و از این روست که باید از آن پشتیبانی کرد.

در ادامه، از این «پژوهندگان چپ» و دیگر هم باورانشان باید پرسید، این چه نئولیبرالیسمی است که دقیقاً برخلاف مطامع «مکتب شیکاگو» و «اجماع واشنگتن» نتیجه داده و برخلاف اهداف اصلی و گفته و ناگفته «نئولیبرالیسم» در اینجا نه تنها تأمین حداقل معیشت بلکه افزایش مستمر قدرت خرید عمومی را موجب شده است؟ آیا این «نئولیبرالیسم» با آنچه در کشورهای سرمایه‌داری مرکز و پیرامون اجرا شده، سنخیتی دارد؟ اگر ندارد، باید پذیرفت که از همان ابتدا اهداف متفاوتی را با برنامه‌ریزی دقیق، ولو با کار بسیار سخت نیروهای کار، دنبال و پیگیری و تا حدود زیادی هم محقق کرده است، پس چرا با اصرار تلاش می‌کنید، همانند «روشنفکران راست غربی» همیشه و همواره این کشور را یک کشور سرمایه‌داری نئولیبرال بنامید و علیرغم رشد و توسعه عظیم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فن‌آورانه، فرهنگی، محیط زیستی و … و بهبود سطح زندگی و رفاه اجتماعی، به صورتی بارز و چشمگیر (درست، در جهتی عکس کشورهای سرمایه‌داری امپریالیستی و دیگر کشورهایی که با اجرای «سیاست‌های نئولیبرالی»، طبقات و اقشار پایین و میانی از یک سو و محیط زیست را از سوی دیگر به شدت تحت فشار قرار داده‌اند)، باز هم آن کشور را سرمایه‌داری نئولیبرالیستی و امپریالیستی بخوانید و از این طریق به مسدود ساختن و یا کُند کردن تحولِ در حال وقوع در جهان یاری رسانید و با تمام وجود و توان خواسته‌های سرمایه‌داری امپریالیستی که همانا «کشتن امید» در میان مردم جوامع سه قاره است، دنبال کنید. به جز آنچه که به ناگزیر و به دلیل شرایط بین‌المللی و سلطه چند سده‌ای استعمار و امپریالیسم و حاکمیت سازمان‌ها و نهادهای امپریالیستی تقریباً بر همه‌ عرصه‌های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، رسانه‌ای، …، این کشور را ناچار به انجام برخی اقدامات، به ویژه در مناسبات بین‌المللی کرده است، چه دلیل و توجیهی برای یکسان دانستن این کشور با دیگر کشورهای امپریالیستی دارید؟

ناگفته نماند که متاسفانه استفاده شعارگونه و بسیار خام و دمِ دستی، از مفهوم نئولیبرالیسم و پیوند زدنِ هر سیاستِ اقتصادی، اجتماعی، با این مفهوم، بدون توجه به اهداف به ظاهر ناپیدای درونی آن، خواسته یا ناخواسته، منجر به نوعی ارجاع محتوم به امری مورد انتظار (در اینجا نئولیبرالیسم) شده و به صورتی ساده‌انگارانه، هر تغییر سیاستی از همان ابتدا با برچسب نئولیبرالیستی محکوم می‌شود؛ در این روند، از آنجا که فقط به تشابهات ظاهری سیاست‌ها توجه شده، تفاوت‌های بنیادی برخی از همین سیاست‌ها و مخصوصاً نتایج حاصل از اجرای آنها در شرایط ویژه (همچون هژمونی حزبی در جمهوری خلق چین برای آماده‌سازی زمینه‌های یک برنامه سوسیالیستی)، نادیده انگاشته شده است. به عنوان نمونه، در نوشته‌های «مارکسیستِ» معروف دیوید هاروی به قدری مفهوم نئولیبرالیسم و برخی وجوه بارز سرمایه‌دارانه آن که بر کسی پوشیده نیست، برجسته و بر آن تمرکز شده و این موضوع به گونه‌ای تبیین شده که به‌تدریج و در پایان به انکار تلویحی امپریالیسم در معنای کنونی آن، رسیده است. 

توجه و «باریک شدن» در کُنه اقدامات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، … و به ویژه دیدن نتایج حاصله، حداقل انتظاری است که باید از یک پژوهشگر چپ داشت و باز باید یادآور شد که تکرار مکرر شعارهای مد روز و تاکید نالازم و عدم توجه به آنچه بعد از اجرای یک برنامه اقتصادی، اجتماعی حاصل شده است، برای یک پژوهشگر چپ پذیرفتنی نیست. نئولیبرالیسم مرحله (فازی) متاخر از سرمایه‌داری است و باید دقت شود که با تأکید بیش از حد بر آن، «اصل سرمایه‌داری» در سایه قرار نگیرد. به قول معروف «آن قدر درخت بتوان دید که جنگل از نظر پنهان بماند».

همچنین باید توجه شود که تمرکز بیش از اندازه بر برخی «اصول نئولیبرالیسم» که همان سرمایه‌داری در فازی بالاتر است، ناخواسته موجب توجه کمتر به اصل سرمایه‌داری نشود؛ بدتر اینکه با اجرای سیاست‌های نئولیبرالیستی در همه کشورها لابد «جهانی هموار» (در مرکز و پیرامون) پدید آمده و نتیجتاً اینکه عصر«پایان امپریالیسم» فرا رسیده و بدین ترتیب «نظریه بسط سرمایه‌داری» هم توجیه‌پذیر است، نشود. از سوی دیگر، نباید با تمرکز بر برخی از «اصول نئولیبرالسیم»، مثلاً تأکید بیش از اندازه بر «انباشت به مدد سلب مالکیت» بر پایه «سود حاصل از خلع ید» مارکس، که کماکان نیز وجود دارد، به گونه‌ای موضوعات مختلف و متفاوت تبیین شود که بازاصل سرمایه‌داری با همه وجوه آن در سایه بماند.

در مطلب دیگری که در یکی از سایت‌های فارسی زبان خارجی منتشر شده است، «چپ» وانهاده‌ای که در دورانی، مبارز به اصطلاح شناخته شده‌ای هم محسوب می‌شد و اکنون به ورطه‌ی عفن توجیه‌کنندگان و سخنگویانِ مرتجع‌ترین و راست‌ترین جریان‌های سرمایه‌داری سقوط کرده است، به مثابه سخنگوی این محافل ولی در لباس ناتراز و زبان اَلکن یک «چپ»، «نظام‌های حاکم بر کشورهای مختلف جهان… [را] به دو دسته دموکراتیک و غیردموکراتیک (توتالیتر، الیگارشیک، دیکتاتوری فردی و غیره) تقسیم» کرده و «دسته اول را با همه نواقص و مشکلات‌شان … در سویه خیر تاریخ» و «دسته دوم را [منظورشان دقیقا جمهوری خلق چین و فدراسیون روسیه است] در سویه شر» قرار داده و «تضاد عمده جهان امروز را تضاد میان اردوگاه دموکراسی [خیر] و دیکتاتوری [شر]» نامیده است. سپس با صغری و کبری کردن‌های بسیار و تذکرِ(!) به زعم ایشان «اشتباه تاریخی مارکس» و نه بی‌دانشی و ضعف عمیق تئوریک خود، تلاش کرده «از شرافت چپ» دفاع کند و بدین ترتیب عمق ناآگاهی خود را از دیدگاه رهایی‌بخش مارکس و قرار گرفتن کامل خود در برابر چپ و همنوایی خواسته یا ناخواسته‌اش با مرتجع‌ترین نمایندگان و پادوهای امپریالیسم توجیه و سقوطش را به اعماق منجلاب توجیه‌گران سلطه سرمایه آشکار کند.

ایشان در ادامه با اصرار فراوان به عنوان «نیروی چپ» و نه خدمتگزار و توجیه‌گر سرمایه‌داری امپریالیستی، آنچه اکنون در فدراسیون روسیه و اکراین می‌گذرد را با چند جمله و عبارت ورد زبان رسانه‌های غالب «جنایات ضدبشری»، «جنگ پوتین علیه اکراین»، «جنایات جنگی پوتین» و از این دست عبارات به‌کارگرفته شده در همان رسانه‌های «اردوگاه خیر»، توصیف کرده و با ادعایی بسیار فراتر از عمقِ کمِ دانش خود، دیگران را «در بهترین حالت طرفداران شرمگین جنگ پوتین علیه اکراین» نامیده و بدین ترتیب نه تنها ضعف دانش سیاسی و تئوریک خود، بلکه درماندگی شخصیتی خود را نمایان ساخته است. باز تأسف‌بارتر اینکه این شخص و امثال ایشان که به فراوانی در موقعیت‌های مختلف قلم می‌زنند، نتوانسته یا نخواسته‌اند پس از چهار دهه فراغت و وقت و فرصت کافی، حداقل به مطالعه درست و کامل دیدگاهی که خود را بی‌جهت بدان منتسب می‌دانند، بپردازند و در خوشبینانه‌ترین حالت باید گفت که در دام همان تبلیغات (پروپاگاندا) رسانه‌های جریان اصلی و غالب افتاده‌اند. اینان همچنان «دست از کمر بر نداشته» و به یاد دورانی که با بند انگشتی از سواد سیاسی، خود را رهبر سیاسی می‌پنداشتند، به اظهار فضل پرداخته تا جایی که گاهی عنان اختیار از کف داده و ضعف تئوریک و سیاسی و عمق نادانی خود را با فحاشی به دیگران جبران می‌کنند. 

با نگریستن دقیق به آنچه در حال رخ دادن است، قابل درک است که فدراسیون روسیه، از زاویه‌ای متفاوت و با تکیه بر تحولاتی که در بیش از یک دهه‌ اخیر در این کشور به وقوع پیوسته، به مرحله‌ای رسیده است که بدون کمترین تردید و کاملاً مصمم یک‌تنه در برابر نظام جهنمی تک‌قطبی جهانی ایستاده و در میان گرد و غبار تبلیغات رسانه‌های جریان اصلی، در واقع در حال نبرد مرگ و زندگی با سلطه‌ امپریالیستی و سازمان متجاوز ناتو می‌باشد، موضوعی کاملا آشکار که در این مدت مکرر از زبان رهبران این کشور شنیده شده و در میدان نبرد هم مشاهده می‌شود. در سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی داخلی هم، با توجه به عقبه تاریخی این کشور در سده بیست، به آهستگی ولی محسوس، تغییر و تحولاتی در جهتی مخالف با «سیاست‌های نئولیبرالیستی» وحشیانه و غارت‌گرانه که پس از فروپاشی (پیشنهاد جایگزین: تخریب اتحاد شوروی) به‌کار گرفته شد، صورت می‌گیرد. خبر فرار یا مهاجرت یکی یکی و یا جمعیِ اِلیت مسلط بر سرنوشت پهناورترین کشور جهان و سرسپردگان به امپریالیسم که عامل اصلی وضعیت کنونی هستند، اخباری شادی بخش برای میلیون‌ها نیروی کار این کشور و میلیاردها انسان در سراسر جهان شده است. به بیان دیگر، اگر از دام پروپاگاندای رسانه‌های جریان اصلی خارج شده و به وقایع دنیا با ذهنی آگاه و چشمانی باز نگریسته شود، مشاهده می‌شود که این نبرد، لایه‌های پنهان «دموکراسی، حقوق بشر و قوانین بشردوستانه» و ماهیت وجودی کشورهای سرمایه‌داری امپریالیستی را برملا کرده است. برای نمونه باید به آنچه در اتحادیه اروپا و به ویژه در آلمان فدرال در حال وقوع است اشاره کرد که سردمداران آن کشور (کشورها) با اولین برخورد با کاهش یا توقف صدور گاز روسیه، که با اعمال تحریم‌های اقتصادی آمریکا و غرب علیه آن کشور پیش آمد، به سرعت و بدون کمترین تردیدی به استفاده از آلوده‌کننده‌ترین سوخت فسیلی یعنی زغال سنگ روی آورده‌اند و همه آن شعارهای توخالی که در مجامع پر سر و صدای «دفاع از محیط زیست» و… به ویژه توسط احزاب شبه‌فاشیستی «سبز»، سر می‌دادند، به یکباره و بدون کمترین تردید کنار گذاشتند.

تمایز قایل نشدن میان آنچه اکنون در جهان در حال رخ دادن است و مردود دانستن و یا کنار کشیدن از تشریک مساعی در نبرد رودرروی دو کشور جمهوری خلق چین و فدراسیون روسیه با امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و به پیروی از آن اتحادیه اروپا و دیگر کشورهای عضو ناتو، با مستمسک قراردادن برخی مفاهیم و مقولات گذشته و سوءاستفاده از این نکته که «مفهوم و مقوله امپریالیسم اساسا برساخته مارکس نبوده» و یا دستیازی به برخی عبارات نقل شده از وی، از جمله تاکید بر آنچه که در نوشته‌ای در مورد استعمار هند نگاشته، فقط می‌تواند دستمایه کسانی باشد که تمام همّ‌و‌غم خود را به یافتن «دلیلی» برای توجیه همزبانی و همدستی پنهان و آشکار خود با امپریالیسم به‌کار گرفته‌اند و یا با درکی ناقص از دیالکتیک منتقدانه و انقلابی، توان درک تحولات کنونی که جهان را در چرخشی عظیم به سوی دیگری می‌برد، ندارند. متاسفانه این عدم درک و دریافت تحولات سرنوشت ساز، می‌تواند عده‌ای را به همراهی و همیاری نیروهایی بکشاند که ممکن است در اقدامی غیرانسانی و غیرقابل جبران، «جهان سرد و خاموش پس از یک جنگ هسته‌ای» را بر جای بگذارند.

باید این نکته را نیز یادآور شد که متأسفانه بسیاری از جنبش‌های محیط زیستی که به جای تأکید بر تغییر و تحولات بنیادی و اساسی، به دنبال «تغییر رفتار مردم» به عنوان مصرف‌کنندگان، برای توقف و بهبود بحران‌های غیرقابل برگشت محیط زیستی هستند، عملاً «آب در‌هاون می‌کوبند»، چرا که نظام سرمایه‌داری که هدف اصلی آن کسب سود هر چه بیشتر است، مانع اصلی مقابله با تخریب محیط زیست که به معنای کاهش سودآوری است، می‌باشد و برای حفظ و افزایش این سود به هر ترفندی چنگ می‌زند. بنابراین، تفکر این نوع «جنبش»ها که اتفاقا مورد توجه جریان رسانه‌های غالب سرمایه‌داری نیز هستند و متأسفانه در سپهر سیاسی و رسانه‌ای کشور ما هم، بدون گفتگو درباره بنیاد اصلی مشکلات، ترویج و تشویق می‌شوند و بدون توجه به ریشه‌ها و بنیان‌های شکل‌گیری آنها، تنها معلول را مورد توجه قرار می‌دهند، نتوانسته‌اند راهگشای بهبود و تغییر وضع موجود باشند بلکه به عنوان موانعی در شناخت عمومی از علل اصلی مشکلات عمل کرده اند.

این موضوع از این جهت قابل اهمیت است که مبارزه طبقاتی با سرمایه‌داری باید به عنوان آماج اصلی غیرقابل جایگزین با شعارهای هویتی و محیط زیستی پذیرفته شود، چرا که هر آنچه طرفداران دو آتشه اولویت بخشی به مبارزات هویتی و محیط زیستی تا کنون بر آن تأکید داشته‌اند، به راحتی به بیراهه کشانده شده و از سوی دیگر با تقلیل مبارزه طبقاتی و پراکنده‌سازی نیروها، مقابله با آنها برای سرمایه جهانی آسان‌تر شده و با تبلیغات فراگیر رسانه‌های غالب، این مبارزاتِ درست که ذیل شعار مبارزه طبقاتی ضدسرمایه‌داری می‌باشند، را عملاً ناتوان و از مسیر اصلی خارج کرده است. این روند را در سیر تغییراتی که احزاب «سبز» در اروپا طی کرده‌اند و اکنون دوشادوش راست‌ترین و فاشیستی‌ترین جریان‌ها قرار دارند، به روشنی می‌توان دید. هر چند اکنون حفظ محیط زیست از اولویت‌های بشری است، ولی اینکه بتوان این مبارزه را بیرون از چارچوب مبارزه طبقاتی به سرانجام رسانید، توهمی بیش نیست؛ چرا که هدف اصلی سرمایه، «خارج کردنِ هر چه بیشتر ارزش» است که در تقابل مستقیم با حفظ محیط زیست قرار دارد و بنابراین مبارزه با تخریب محیط زیست نمی‌تواند خارج از تسریع در تشکُل نیروی کار در مفهوم موسع خود، برای مبارزه جهانی با سرمایه باشد. تشکُل و تهاجمی همه‌جانبه در تمامی جوامع مرکز و پیرامون و پیش از آن افشای آن جریان‌های به اصطلاح چپ که مانند نمونه‌های پیش‌گفته خود را نماینده نیروهای کار نیز می‌پندارند.

اینکه زنجیره تولید و گردش کالا در سطح جهانی چگونه از هم بگسلد و چگونه «سازمان تولید» نوینی شکل بگیرد، نتیجه ناگزیر مبارزه طبقاتی است که اکنون در شرایطی قرار گرفته است که تضاد‌های ژئوپلتیک و ژئواکونومیک نه تنها میان کشورهای امپریالیست با دیگر جوامع انسانی که به وضوح میان خود کشورهای امپریالیستی که اتفاقاً در پیمان‌های ضدانسانی همچون «ناتو» و … هم مشارکت دارند، به صورتی آشکار نمایان شده است. آنچه ایالات متحد آمریکا به بهانه «جنگ اکراین» بر سر اتحادیه اروپا آورده است، نمونه مشهود و غیرقابل انکار این تضادِ میان امپریالیست‌هاست. دقیقاً اینجاست که این تضادهای (ژئوپلیتیک و ژئواکونومیک) با مبارزه طبقاتی گره خورده و نیروی کار، چاره‌ای جز توجه دقیق به آنها به صورت همزمان ندارد، یعنی تأکید بر اولویتِ مبارزه طبقاتی، توجه جدی به تضادهای پیش‌گفته (ژئوپلتیک و ژئواکونومیک) و همزمان مبارزه با تخریب محیط زیست مقدم بر هر تلاش دیگری شده است.

اکنون، باید پرسید چگونه است که بخشی از چپ و همچنین «چپ»وانهاده با همه ادعاهایشان مبنی بر مطالعه و اشراف بر دیدگاه رهایی‌بخش مارکس، همچنان از درک و دریافت این چرخش عظیم جهانی که پیش رویش در حال وقوع است، عاجز است و «مرغش یک پا دارد» و «دَرش همواره بر همان پاشنه» ثبات وضع موجود می‌چرخد؟ علت این جمود فکری چیست که در حالی که اتفاقاتی چنان عظیم پیش چشمان همگان در حال رخ دادن است، این چپ و «چپ» وانهاده، همچنان خود را حقیقت مطلق پنداشته و بدون رودربایستی به دفاع از امپریالیسم اگر نه مستقیم که در قالب حمله به سوی دیگر نبرد، مشغول است و یا با در سایه قرار دادن مبارزه طبقاتی ضد سرمایه‌داری و به انحراف کشاندن اذهان، تلاش می‌کند تا از سنگینی ضرباتی که نیروهای کار می‌توانند و باید وارد کنند، بکاهد؟

بنابراین، با توجه به آنچه گفته شد، در این شرایط، باید منتظر نبردی تعیین‌کننده میان ایالات متحد آمریکا به عنوان سردمدار سرمایه‌داری امپریالیستی و خواهان ادامه سلطه همه‌جانبه بر جهان با جمهوری خلق چین و فدراسیون روسیه و حتی تضاد و تفرقه در میان اردوگاه امپریالیستی و در نهایت جهان «مرکز و پیرامون» یا «شمال و جنوب» به ویژه در مناطق استراتژیک و تعیین‌کننده‌ای همچون شرق اروپا، غرب آسیا، آمریکای لاتین و البته در نقطه تماس نهایی یعنی دریای جنوبی چین و تایوان و اوراسیا به عنوان طرفداران جهانی چند جانبه‌گرا و مخالف قدرت «اجتناب‌ناپذیر» بود، موضوعی که صفحه‌ای مهم از تحولات آتی جهان را خواهد گشود و بدون تلاش برای تضعیف و سپس ادغام این قدرت «اجتناب‌ناپذیر» (ایالات متحد آمریکا) در جهانی چند جانبه‌گرا، عملاً راه‌ها بسته خواهد ماند. البته، در این میان نباید از موضع‌گیری حکومت‌های مرتجع هم غافل بود و در دام فرصت‌طلبی آنها افتاد، کشورهایی که هرچند دم از مبارزه ضدامپریالیستی و جهان چند قطبی می‌زنند، اما همواره در سیاست داخلی خود، همان راه و روش امتحان پس داده بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول (ستاد مالی-پولی نظام سلطه امپریالیستی) را با قوت هرچه تمام‌تر اجرا می‌کنند و منافع خود را در گرو هم‌داستانی لابد ناگزیر(!) با غرب می‌دانند. باید با موضع‌گیری‌های روشن و «واقع بینانه» این چرخش عظیم جهانی را همچون سکو و محملی برای تحولات مترقی درون این کشورها هم مورد استفاده قرار داد.

بنابراین، کناره‌گیری از این نبرد و داشتن دیدی خصمانه و نه منتقدانه با سوی دوم نبرد و امپریالیست نامیدن آن، نه تنها کمکی به بهبود وضع موجود نمی‌کند، بلکه برخلاف تصور، مواضع چپ را در داخل کشورهای پیرامونی هم تضعیف می‌کند. اگرچه این درک و دریافت درست در بخش‌هایی از جهان به ویژه آفریقا و آمریکای لاتین و بخش‌هایی از آسیا در حال آشکار شدن است و بدون توجه به فحاشی «چپ» وانهاده و نیز چپ منجمد شده در مفاهیم و مقولات اجتماعی یک صد سال پیش، به صورت دیالکتیکِ منتقدانه و انقلابی در حال سرک کشیدن از پشت هیاهوهای رسانه‌ای است. از این رو، باید امیدوار بود که نیروی کار همچون همیشه شمّ به مراتب تیزتری از روشنفکران داشته باشد و نهایتاً در سوی منافع جمعی خود بایستد و منتظر تصمیم مُرددان و وانهادگان نماند. 

عزیزان «زندگی از فردا آغاز نمی‌شود»، هم اکنون جریان دارد و ما درون این رود خروشان غوطه‌وریم و با هر بار فرو شدن در این آب و بیرون آمدن از آن، با جهان دیگری روبرو هستیم! زنهار که با هر موضع‌گیری، انسان متفاوتی از خود ساخته‌ایم که می‌تواند مسیر تعالی انسان و بقای طبیعت را هموار سازد و یا سدی در برابر آن ایجاد کند.


دریافت مجله اینترنتی دانش و امید شماره ۱۳ از اینجا

شیخ‌نشین‌های خلیج فارس – مرتضی محسنی

شیخ‌نشین‌های خلیج فارس

نمایشگاه سرمایه‌داری نئولیبرال و پایگاه ضدانقلاب جهان

(لذت‌جویی منحط، برده‌داری مدرن و پادویی امپریالیسم)

مرتضی محسنی

دانش و امید، شماره ۱۰ اسفند ۱۴۰۰

با پایان گرفتن جنگ جهانی امپریالیستی اول، شکست امپراتوری عثمانی و اجرای تــوافق‌نامه ســایکس‌ـ‌پیکو  (Sykes-Picot Agreement) که 9 ماه مه 1916 پیش از پایان جنگ میان بریتانیا و فرانسه منعقد شده بود و هدفش تکه پاره کردن این امپراتوری وسیع بود، تعدادی کشور جدید در غرب آسیا به‌وجود آمدند که از همان ابتدا تحت‌الحمایه و در واقع زیر سلطه استعمار بریتانیا و فرانسه قرار گرفتند. اما یکه‌تازی بریتانیا در ایران، بعد از انقلاب اکتبر و خروج رقیب دیرینه‌اش از ایران یعنی امپراتوری روسیه تزاری، این فرصت را برای استعمارگر پیر فراهم ساخت تا در خلیج فارس، دریای عمان، اقیانوس هند، دریای عرب، دریای سرخ، کانال سوئز و بسیاری دیگر از نقاط جهان بی‌رقیب باشد. به بیان دیگر، استعمار بریتانیا با استفاده از فرصت به‌دست آمده و با توجه به ضعف مفرط حکومت قاجار توانست بر هر دو سوی خلیج فارس مسلط شود و علاوه بر آن با نفوذ عمیق در حکومت قاجاری ایران و البته سلطه بلامنازع بر مصر و شبه جزیره هند و بخش‌های زیادی از جهان، تمامی شیوخ و قبایل عرب ساکن در غرب و جنوب خلیج فارس را نیز تحت‌الحمایه خود قرار دهد و شیوخ هر یک از این قبایل را بدون توجه به پیوند دیرینه‌شان با حوزه‌های تمدنی ایران و عثمانی، بر بخشی از این سواحل گماشته و به اصطلاح گروه شیخ‌نشین‌های عرب تحت‌الحمایه خود را در این منطقه وسیع پدید آورد. از سوی دیگر، نفوذ همه جانبه بریتانیا بر خلیج فارس و دریای عمان با تحمیل قرارداد مضحکِ ممنوع کردن تجارت برده در خلیج فارس بر محمدشاه قاجار، علاوه بر سواحل جنوبی، سواحل شمالی خلیج فارس تا مرکز ایران را نیز در حوزه نفوذ این استعمارگر قرار داد.

نتایج خانمانسوز جنگ جهانی اول برای کشورهای پیرامونی سرمایه‌داری بسیار هولناک بود؛ از جمله برای ایران قحطی بزرگ سال‌های 1919-1917 را به همراه داشت و تقسیم مجدد جهان توسط قدرت‌های امپریالیستی نه فقط برای عثمانی و ایران بلکه برای تمامی کشورهای واقع در پیرامون جهان سرمایه‌داری نوعی سد سدید برای رشد و توسعه پدید آورد که تا وقوع مجدد جنگ جهانی دوم ادامه داشت. در این زمان باز هم موضوع تقسیم دوباره جهان موجب جنگ خانمان برانداز دیگری شد که این بار ایالات متحد آمریکا با کمترین خسارات جانی و مالی، پیروزمندانه از آن بیرون آمد و به جز اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای خارج شده از زیر سلطه سرمایه در شرق اروپا، سایر مناطق جهان را به زیر قدرت مطلق خود برد و با استقرار سیستم معروف برتون وودز (Bretton Woods System) در سال 1944 عملاً استعمار پیر بریتانیا را از سریر قدرت به زیر کشید و خود در کشورهای سرمایه‌داری مرکز و نیز مناطق و جوامع پیرامونی یکه‌تاز میدان گردید و عملاً هژمونی خود را مسجل گردانید. پس از آن بود که انقلاب در هندوستان و چین و برخی دیگر از کشورهای پیرامونی، ذیل نام «جنبش‌های رهایی‌بخش ملی» توانستند این سلطه امپریالیستی را به چالش بکشند.

امپریالیسم تازه‌نفس ایالات متحد آمریکا برای نمایش قدرت خود علاوه بر شکل‌دهی پیمان نظامی تجاوزگر ناتو و تشکیل نیروی نظامی زمینی، دریایی، هوایی و اتمی عظیم و بی‌سابقه با بودجه‌های غیرقابل تصور در تاریخ جهان، قصد داشت از حربه تبلیغاتی بزرگی نیز سود ببرد که یکی از آنها نمایش موفقیت‌هایش در کشورهای شکست خورده در جنگ از جمله آلمان فدرال (غربی)، ژاپن و برخی دیگر از کشورهای دوپاره ساخته همچون کره جنوبی، تایوان (چین) و … بود؛ با این هدف که این کشورها را به عنوان ویترین تفوق سرمایه‌داری در انظار جهانیان به نمایش بگذارد. تفوقی که ناشی از چپاول این کشورها و سایر کشورهای پیرامونی توسط ایالات متحد آمریکا بود و همواره به عنوان پیروزی و برتری نظام سرمایه‌داری قلمداد شده و می‌شود. هر چند هرگز نباید میزان استخراج ارزش اضافی مطلق و نسبی از گرده نیروی کار کشورهای نامبرده که به صورتی طاقت فرسا در کارخانه‌ها، معادن و کشتزارها به نوعی کار بردگی مشغول بودند یا مثلاً کار تُرک‌های مهاجر در آلمان فدرال را که تحت فشار کمبود نیروی کار دراین کشور به دلیل کشته شدن بیشتر آنها در جنگ به آنجا مهاجرت کرده بودند، از خاطرها زدود.

بدین ترتیب، امپریالیسم ایالات متحد امریکا با تشکیل انحصارات بزرگ چندملیتی سرمایه‌داری در عرصه جهانی و سلطه بلامنازع «مجتمع‌های صنعتی‌ـ نظامی» به عنوان نیروی تولیدی و منبع قدرت اقتصادی عظیم آن، پس از جنگ، برخی کشورهای درهم‌شکسته از جنگ جهانی دوم را به نمایشگاه موفقیت خود تبدیل کرد و با بزرگ‌نمایی ریاکارانه، آنها را به مثابه خارچشم کشورهای خارج شده از زیر سلطه امپریالیسم به نمایش گذارد. ضمنا در اقدامی معروف در فوریه 1945 روی عــرشه ناو یو.اس.اس کوئینسی (USS Quincy) فرانکلین روزولت رئیس‌جمهور این کشور با ملک عبدالعزیز حاکم عربستان سعودی موافقت‌نامه‌ای به امضا رسانیدند که عملاً کشور عربستان سعودی و ذخایر فراوان نفتی آن را به اقتصاد ایالات متحد آمریکا متصل و در واقع به زیر مجموعه آن بدل ساخت.

همه این موفقیت‌های امپریالیستی در دوره موسوم به «سال‌های طلایی» (Golden Age)سرمایه‌داری بعد از غلبه بر بحران بزرگ 1930ـ 1929 و بهره گیری از جنگ دوم جهانی به دست آمد که سیاست‌های کینزی در ایالات متحد آمریکا و دیگر کشورهای سرمایه‌داری غربی مستقر شده بود. اما با شروع دهه هفتاد و آغاز مجدد بحران‌های سرمایه‌داری، عملاً این دوره رونق هم به خاک سپرده شد و سیاست‌های نئولیبرالیستی به جای سیاست‌های کینزی سلطه همه جانبه خود را هم در مرکز و هم در پیرامون گسترد و در واقع امپریالیسم به مرحله متأخر خود رسید.

این سیاست که هم‌زمان با روی کار آمدن رونالد ریگان در ایالات متحد آمریکا و مارگارت تاچر در بریتانیا شروع شد، علاوه بر اینکه با تلاش برای درهم‌شکستن کشورهای موسوم به «سوسیالیسم موجود» همراه بود، با در پیش گیری نوعی سیاست ویژه در عرصه‌های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی در سراسر جهان دنبال شد و موجب گردید همانند اتفاقی که بعد از جنگ جهانی دوم رخ داد و برخی کشورها به عنوان ویترین جذاب حاکمیت سرمایه‌داری نوع کینزی به نمایش گذاشته شدند، این بار برخی دیگر از مناطق جهان نیز برای شکل‌دهی به همان نوع ویترین نمایشی، البته این بار برای نشان دادن موفقیت سرمایه‌داری نئولیبرالیستی برگزیده شوند. از جمله مناطقی که برای این پروژه انتخاب شدند، شیخ‌نشین‌های ساحل جنوبی خلیج فارس بودند که با توجه به در اختیار داشتن بزرگ‌ترین ذخایر نفت و گاز جهان، می‌توانستند بدون هیچ هزینه‌ای برای کشورهای امپریالیستی، به ویترین سرمایه‌داری نئولیبرالیستی تبدیل و در عین حال محلی برای کسب سود سرشار حاصل از دلارهای نفتی باشند.

این‌گونه بود که خرده‌کشورهای ساحل جنوبی خلیج فارس که در زمان سلطه بریتانیا بر این منطقه، حداکثر به عنوان شیخ‌نشین‌های تحت‌الحمایه بریتانیا از آنان نام برده می‌شد، با کشف نفت از یک سو و کنار رفتن امپریالیسم بریتانیا و جانشینی آن با امپریالیسم ایالات متحد آمریکا از سوی دیگر، فضایی مناسب برای اجرای برنامه‌های امپریالیستی پدید آوردند. البته استعمار پیر بریتانیا طبق رویه مرسوم خود پیش از ترک منطقه و واگذاری آن به امپریالیسم ایالات متحد آمریکا با زنده کردن و دمیدن بر آتش اختلافی که با بیانیه آرتور جیمز بالفور (Balfour Declaration) در سال 1917 در فلسطین برپا ساخته بود و با جداسازی بحرین از ایران در سال 1971 با همدستی پادشاه وقت یعنی محمدرضا پهلوی، آخرین جنایات بزرگش را در این منطقه فوق استراتژیک جهان به عنوان میراثی ننگین بر جای گذاشت که حاصل همه این کشمکش‌ها قدرت‌گیری بلامنازع امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و حضور جنایتکارانه آن کشور در این منطقه بود.

ویترین پروژه نئولیبرالیسم در شیخ نشین‌ها

ابتدا قرار بود پروژه امپریالیستی ویترین‌سازی سرمایه‌داری نئولیبرالیستی با یکپارچه‌سازی همه این شیخ‌نشین‌ها در یک کشور، انجام گردد، اما به دلایلی این پروژه ممکن نشد و از دل آن، خرده کشورهای سابقا موجود کویت و عمان و سپس امارات متحده عربی که از بهم پیوستن شیخ‌نشین‌های ابوظبی، دبی، شارجه، عجمان، فجیره، ام‌القوین و راس‌الخیمه در 2 دسامبر 1971به‌وجود آمد و بعد از آن هم با شکست پروژه اتحاد دو شیخ‌نشین باقیمانده یعنی قطر و بحرین و دادن استقلال سیاسی ظاهری به این دو خرده کشور،عملاً خرده کشورهای شیخ‌نشین عربی جنوب خلیج فارس شکل گرفت و به محل اجرای پروژه ویترین‌سازی سرمایه‌داری نئولیبرالیستی تبدیل شدند.

از آن پس، این خرده‌کشورها به نوعی مزبله سرمایه‌داری تبدیل شدند؛ چرا که در این کشورها با استفاده از دلارهای نفتی و گازی و با عقد قراردادهای بسیار گزاف با پیمانکاران و شرکت‌های کشورهای غربی و با کار طاقت فرسا و برده‌وار نیروی کار مهاجر از آسیای جنوبی و غربی و شمال آفریقا به ساخت و سازهای غیرضروری و عموماً نمایشی پرداخته شد تا همسو با دیگر پروژه‌های امپریالیستی، ویترینی از تفوق سرمایه‌داری نئولیبرالیستی به نمایش گذاشته شود. ویترینی که با غارت ثروت این خرده‌کشورها و استفاده برده‌وار از نیروی کار مهاجر، بیشتر به جهنمی سوزان وکشنده تا بهشتی فریبنده شبیه است که متأسفانه به دلیل تبلیغات رسانه‌های غالب، مشاهده‌گران این مناطق، از درکِ عمقِ فاجعه رخ داده و در حال وقوع در این خرده کشورها ناتوانند. به بیان دیگر، فریبندگی به نمایش درآمده در شهرهایی با بلندترین آسمان خراش‌های جهان که عموما هم خالی از سکنه هستند و با نیازهای بنیادین مردم این خرده کشورها هم هیچگونه تطابقی ندارند،پدید آمدند. ساخت و سازهای تجاری، ورزشی، هنری و … فوق مدرن و بسیار هزینه بر که در بیشتر طول سال بلااستفاده می‌مانند و یا استفاده‌ای به اصطلاح یکبار مصرف دارند و دقیقاً مطابق همان الگوی سرمایه‌داری نئولیبرال که مشوق مصرف‌گرایی عنان‌گسیخته، به قصد سودآوری هر چه بیشتر و روزافزون‌تر برای سرمایه‌داری است، موجب جلب توجه ناآگاهانه نظاره‌گران بیرونی و به ویژه مردمان کشورهای پیرامونی سه قاره شده است. به عنوان مثال، ایجاد انواع پیست‌های اتومبیل‌رانی فرمول یک، زمین‌های متعدد گلف ، تنیس و … که در سال یکی دو بار، آن هم برای برپایی مسابقات بزرگ بین‌المللی مورد استفاده قرار می‌گیرند و فقط جنبه به نمایش گذاردن نوعی سرمایه‌داری لذت‌جویانه و منحط (Hedonism) دارند، نظر مردم کشورهایی که خود را از زیر سلطه امپریالیسم خارج ساخته و یا در حال انجام آن هستند به خود جلب کرده و امپریالیسم بدین وسیله همان ویترینی را برای سرمایه‌داری نئولیبرالیستی مهیا کرده است که کشورهای ژاپن، کره، تایوان و … برای نمایش موفقیت سرمایه‌داری کینزی برپا کرده بودند و از این طریق توانسته‌اند سایه تردید بر دل انسان‌های مبارز ولی ناآگاه انداخته و روحیه اعتراض‌جویانۀ آنها را متزلزل سازند. البته این گمان کسانی است که از درک دیالکتیک تاریخ و قوانین مترتب بر آن عاجزند و شناخت‌شان از جامعه انسانی و طبیعت، همان محدوده بسته‌ای است که در آن محصورند.

از سوی دیگر، امپریالیسم با ایجاد پایگاه‌های متعدد نظامی در این خرده کشورهای حوزه جنوبی خلیج فارس و برپا کردن فرماندهی مرکزی نیروهای تجاوزگرش در منطقه خاورمیانه، شرق آفریقا و آسیای میانه، موسوم به سنتکام (CENTCOM) در قطر و نیز اشاعه فرهنگ مبتذل لذت‌جویی و سرگرمی‌های نامتعارف با فرهنگ این مردمان و عملاً خلع سلاح فکری آنان و آوار شبانه‌روزی فیلم‌های‌هالیودی، با هدف ترویج «شیوه زندگی آمریکایی» و با «قدرت نرم» امپریالیستی در تلاش است هژمونی همه‌جانبه خود را تثبیت کرده و حاکمان و مردم این خرده‌کشورها را به نوعی زندگی لذت ‌ویانه و منحط و بی‌مسئولیتی در قبال میلیاردها انسان دیگر ترغیب کند و از این طریق به اهداف شوم خود دست یابد.

بنابراین، امپریالیسم با تبلیغات گسترده زندگی لذت‌جویانه و منحط و غیرمسئولانه، حاکمان این خرده‌کشورها را به وابسته و پادوی خود در همه زمینه‌ها مبدل کرده و به سرخم کردن حقیرانه در برابر تمنیات نیروهای امپریالیستی وادار ساخته است. از سوی دیگر هم آنها را به ابزار خود برای ایجاد تنش و جنگ‌های همیشگی منطقه-ای تبدیل کرده است، تا با بهره گیری از پروژه ویترین سازی و منابع سوداگری در این مناطق و تحمیل فروش میلیاردها دلار اسلحه در سال به این خرده کشورها بر رکودهای متوالی و ممتد و بحران‌های دوره‌ای و ساختاری خود غلبه کرده و با‌ بهره برداری «مجتمع‌های صنعتی-نظامی»، «شرکت‌های چند ملیتی» و «پیمانکاران نظامی و غیر نظامی» خود که به صورت انحصاری در این کشورها فعالیت می‌کنند، از این منابع پر سود (گاوهای شیرده)، عملاً اقتصاد رو به زوال خود را سرپا نگه داشته و سر و سامان دهد.

از سوی دیگر، رفتار حقارت‌بار حاکمان این خرده‌کشورهای غرق در لذت‌جویی منحط که همواره خود را به تکبر ظاهری و نوعی خودشیفتگی(Narcissism)نیز آراسته‌اند، فقط می‌توان در قالب زشت‌ترین واژه‌ها تبیین و توصیف کرد. گروه متکبر و وابسته‌ای که پادویی امپریالیسم بزرگ‌ترین افتخار زندگی حقارت‌بارشان است، علاوه بر مشارکت در برافروختن جنگ‌های منطقه‌ای، اکنون کارشان به جایی رسیده است که در جهت منافع امپریالیسم و در همراهی با آن، در مناطقی بسیار دورتر از خاورمیانه و جهان عرب نیز به اختلاف‌افکنی و ریختن نفت برآتش تفرقه‌های قومی، نژادی، مذهبی، … پرداخته تا امپریالیسم بتواند به اهداف شوم خود که همان ادامه سلطه مطلق و بلامنازع بر جهان است، دست یابد. به بیان دیگر، امپریالیسم عملاً از این خرده‌کشورهای تحت حاکمیتش با بزک‌های اغواکننده، به عنوان منبع سودآوری تریلیون‌ها دلاری شرکت‌های بزرگ چند ملیتی خود استفاده کرده و در همان حال خود را قیم آنها معرفی می‌کند و از سوی دیگر همین خرده‌کشورهای ثروتمند را حامی مردم ستمدیده کشورهای خاورمیانه و به ویژه اعراب این منطقه و مسلمانان دیگر مناطق جهان نشان می‌دهد. این‌ها فقط بخش اندکی از نمایش تهوع‌آور سرمایه‌داری نئولیبرال در این خرده کشورهاست که نقش ویترین امپریالیسم را ایفا می‌کنند.

برای پی بردن به عمق این رذالت و دروغ بزرگ به اصطلاح حمایت از مردم محروم منطقه و نشان دادن وابستگی و پادویی بی‌قید و شرط این خرده‌کشورها کافی است به پروژه معروف به «پیمان ابراهیم»(Abraham Accords)منعقده در13اوت2020 میان ایالات متحد آمریکا،اسرائیل، امارات عربی متحده و بحرین وبه دنبال آن مسابقه بیشتر کشورهای وابسته عربی در به رسمیت شناختن اسرائیل اشاره کرد که ضمن پشت کردن به حقوق و منافع مسلم و قانونی مردم فلسطین که سال‌ها محمل و مستمسک کشورهای عربی و مسلمان برای تظاهر به استقلال سیاسی و مبارزه ضدصهیونیستی بوده و به‌ویژه برای کشورهای عربی امری حیثیتی و «قومی»ـ«ملی» ذیل اصطلاح «عصبیت» و ناسیونالیسم قوم عرب که به اصطلاح محور موجودیت و اتحاد این جوامع محسوب می‌شد،بنگریم که نه تنها به موجودیت و رسمیت بخشیدن به کشور اسرائیل منتهی گردیده است بلکه به مراتب پیش‌تر و بیشتر از سایر کشورهای وابسته به امپریالیسم،این سرسپردگی را به نمایش گذاشته است و حاکمان این شیخ‌نشین‌ها،خرده‌کشورهای خود را رسماً و علناً علاوه بر امپریالیسم به پایگاه‌های جاسوسی،امنیتی و نظامی اسرائیل مبدل ساخته‌اند.

از سوی دیگر در تقابل جریانات سلفی ـ اخوانی منطقه نیز این خرده‌کشورهای ثروتمند همان نقش وابستگی بی‌چون و چرا برای ایجاد تنش و جنگ‌های منطقه‌ای دائمی که محمل اصلی امپریالیسم برای نجات اقتصادش است،ایفا می‌کنند و با شرکت در این دسته‌بندی دوگانه سلفی‌ـ‌اخوانی و به اصطلاح شرکت در یکی از جناح‌های ترکیه‌ای و عربستانی، که هر دو خود به نوعی برآورنده امیال امپریالیسم جهانی و ارتجاع قرون وسطائی هستند،نقش مخرب و به شدت غیر انسانی را بر عهده گرفته‌اند و در این میان زندگی میلیون‌ها انسان در غرب آسیا ، شمال آفریقا و حتی قفقاز و آسیای میانه و بخش‌های دیگری از جهان بازیچه این «بازی»‌های امپریالیسم جهانی شده‌اند.  

 زندگی انگل‌وار حاکمان و بخش بزرگی از جمعیت بومی این خرده کشورها که برآمده از تسلیم‌شان به سیاست‌های امپریالیستی است، کنترل اقتصادی و لاجرم سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آنان با واسطه‌گری بخش اندکی از رانت جویان حاکم را به صورتی کامل به کشورهای امپریالیستی سپرده است تا آنجا که دونالد ترامپ رئیس جمهور سابق ایالات متحد آمریکا در توصیف این وضعیت، بسیار شفاف و بدون پرده‌پوشی و با لحنی تحقیرآمیز کشور عربستان سعودی را همان «گاو شیرده» پیش گفته خطاب می‌کند!

اخیراً، این گروه عیاش و منحط علاوه بر ساخت‌و‌ساز آسمان‌خراش‌ها و عمارات و ساختمان‌های عظیم تجاری، ورزشی، هنری، تفریحی، …(کافی است در این زمینه به یک مثال مقایسه‌ای توجه کنیم تا عمق فاجعه روشن شود.در امارات عربی متحده با میلیون‌ها دلار یک زمین تنیس بر ستونی 250 متری برای استفاده فقط چند نفر و فخر فروشی احمقانه رهبران این خرده‌کشور توسط شرکت‌های پیمانکاری آمریکایی و غربی ساخته می‌شود و هم‌زمان در جمهوری خلق چین پروژه‌های عظیم تفریحی با استفاده از بالاترین و پیشرفته‌ترین تکنولوژی‌ها برای استفاده میلیون‌ها انسان بنا می‌شود!) به عرصه اجرای برنامه‌ها و رویدادهای بزرگ بین‌المللی در زمینه‌های مختلف روی آورده‌اند، تا در خدمت‌رسانی به امپریالیسمِ در حال زوال، سنگ تمام گذاشته و آخرین قطرات ثروت منطقه را مستقیم و غیرمستقیم به جیب سرمایه‌داران و پیمانکاران آمریکایی و غربی واریز سازند و آنها را هرچه بهتر به مقصودشان برسانند.

به عنوان مثال همراهی با جنگ‌های منطقه‌ای همانند آنچه در سوریه گذشت و یا برگزاری «اکسپو2020 دوبی» با هزینه‌ای در حدود بیست میلیارد دلار و نزدیک به سی میلیون نفر بازدیدکننده و یا ساخت ورزشگاه‌ها، هتل‌ها و دیگر اماکن و تأسیسات فوق مدرن برای برگزاری مسابقات جام جهانی فوتبال 2022 قطر در کشوری با جمعیت بومی حدود نیم‌میلیون نفر که قدری بیشتر از 12درصد جمعیت آن کشور را تشکیل می‌دهد، فقط برای استفاده یکی دو هفته‌ای، بدون توجه به اینکه پس از اتمام مسابقات، این ورزشگاه‌ها، هتل‌ها و دیگر اماکن فوق مدرن به چه کار خواهند آمد و هزینه‌های ساخت و ساز و سپس نگهداری این ورزشگاه‌ها و تأسیسات چه میزان از دلارهای نفتی و گازی را باز هم به جیب شرکت‌های چندملیتی امپریالیستی واریز خواهد کرد و بی‌توجهی به اینکه برای این ویترین متکبرانه جان چندهزار نفر از کارگران مهاجر کشورهای جنوب و غرب آسیا و شمال آفریقا گرفته خواهد شد (کارگرانی که از کمترین امکانات یک زندگی انسانی بی‌بهره‌اند و در بدو ورود باید تمام اوراق شناسایی خود را به پیمانکاران تحویل دهند تا مبادا در مراکز شهری دیده شوند و یا دست از پا خطایی کنند و تنها در پایان قراردادشان، به شرط زنده ماندن، بتوانند چند صد دلاری برای خانواده‌های خود به ارمغان ببرند!) فقط نمونه‌هایی از نقشه شوم ویترین‌سازی امپریالیسم در دوران سرمایه‌داری نئولیبرالیستی است.

توجه کنیم که نادیده گرفتن عمق این مزبله سرمایه‌داری و عفن و چرک و کثافت ناشی از غلبه امپریالیستی دو سوی اقیانوس اطلس بر این خرده‌کشورها و ندیدن زندگی برده‌وار کارگران مهاجری که تقریبا همه کارهای تولیدی و خدماتی این خرده‌کشورها را برعهده دارند بر هیچ انسان آزاده‌ای قابل بخشش نیست .مهاجرانی که به کارهایی همچون نظافت منازل اعراب ثروتمند و غربی‌های ساکن در این خرده‌کشورها تا کار در ساخت و سازهای عظیم و مراکز خدماتی، بهداشت و درمان، پلیس و نیروی نظامی (در این بخش همواره گروهی هم به امر امپریالیسم جهانی برای ایجاد جنگ‌های همیشگی منطقه‌ای به صورت مزدور و با عناوین اسلامی در کشورهای مختلف مثل یمن، سوریه و … در ازای دریافت مبالغی به عملیات تروریستی مشغولند تا تنش و جنگ دائمی و دیگر نیات امپریالیستی را در منطقه فعال و به قول معروف داغ نگه دارند!) و هر نوع کار سخت و طاقت فرسای غیرقابل تصور دیگری مشغول هستند. نیروهای خدماتی بخش تجارت هم عمدتاً از کشورهای هند، ایران و پاکستان به این کشورها مهاجرت کرده و برای اقامت ناچارند با فردی از اتباع عرب این خرده کشورها پیوندی یکطرفه برقرار سازند و به اصطلاح «تحت کفالت» آنها قرار گیرند تا بتوانند در این خرده‌کشورها به کار فروشندگی و تجارت خرد و متوسط و گاهی کلان اشتغال ورزند. فقط صاحبان سرمایه، مدیران تجاری، نظامیان، مشاوران و انواع و اقسام لاشخورهای کشورهای غربی از این قاعده مستثنی می‌باشند و حتی در فرودگاه‌های این خرده‌کشورها، ورودی و خروجی‌های (Gates) ویژه برای آنها و به ویژه نظامیان ساکن در پایگاه‌های نظامی آمریکایی در نظر گرفته شده تا جایگاه ممتازشان همواره به رخ سایرین کشیده شود. از سوی دیگر، دیدن کارگران و فروشندگان و تجار خرده‌پای مهاجر، حتی برای یک لحظه در مکان‌های ویژه در نظر گرفته شده برای اعراب ثروتمند و ساکنین و سلبریتی‌های ورزشی و هنری غربی که روزها یا ماه‌هایی از سال را در این خرده‌کشورها می‌گذرانند، امری غیرقابل تصور است؛ مگر اینکه این افراد برای خدمت‌رسانی در این مکان‌ها به کار گماشته شده باشند. 

ذکر این نکته حایز اهمیت است که زرق و برق خیره‌کننده این خرده کشورها که از دهه هفتاد میلادی به تدریج شکل گرفته و سپس به عنوان ویترین سرمایه‌داری نئولیبرال ساخته و به نمایش گذاشته شده است، می‌تواند در یک بحران جدی و فراگیر به سرعت دود شده و به هوا رود. باید به خاطر سپرده شود که همه این آسمان خراش‌ها و تأسیسات فوق مدرن عمر مفیدی دارند که پس از طی آن و تمام شدن ظرفیت تولید دلارهای نفتی و گازی و دیگر ظرفیت‌ها همان «شمشیر داموکلس» است که بر فراز سر این خرده کشورها و حاکمان آنها قرار دارد و با تضعیف و زوال کشورهای حامی آنها یعنی کشورهای امپریالیستی و یا با فروپاشی محتمل درونی خودشان به دلیل تضادها و تناقضات فراوان نهفته در اعماق این جوامع، هر لحظه می‌تواند فرود آید و سرنوشت شوم این کشورها را رقم بزند.

نکته پایانی اینکه پروژه ویترین‌سازی چند سالی است که از منطقه خلیج فارس فراتر رفته و کشورهایی همچون جمهوری آذربایجان را نیز در بر گرفته است (حتی زمانی تلاش شد که در اقلیم کردستان عراق هم این ویترین شکل داده شود که به دلایل متعدد موفق نبود هر چند که اکنون نیز این منطقه جولانگاه مأموران امنیتی و جاسوسی و دیگر نیروهای ضد مردمی کشورهای امپریالیستی و بویژه اسرائیلی می‌باشد.) و این کشور در قفقاز جنوبی همان نقش خرده‌کشورهای حوزه جنوبی خلیج فارس را ایفا می‌کند. یعنی این کشور همانند خرده‌کشورهای جنوبی خلیج فارس هم در خدمت امپریالیسم و صهیونیسم جهانی قرار گرفته است و هم نقش خدمتگزار دولت ترکیه که خیال احیای امپراتوری «توران» را در سر دارد، بازی می‌کند.

 باید به حاکمان و شیوخ خرده‌کشورهای حوزه جنوبی خلیج فارس و جمهوری آذربایجان هشدار داد که اینان از تیپای تاریخ غافل‌اند و درست زمانی که در غفلت کامل بسر می‌برند، تیپا و در واقع دیالکتیک تاریخ عمل می‌کند و چنان بر نشیمنگاه‌شان خواهد نشست که آرزوی همان زندگی ساده و بی‌آلایش واحه‌نشینی گذشته خود را با خود به گور ببرند.

برخی ویژگی‌های «چپ» وانهاده – مرتضی محسنی

برخی ویژگی‌های «چپ» وانهاده

مرتضی محسنی

دانش و امید، شماره ۱۰ اسفند ۱۴۰۰

نگاه و تفکر انتقادی یا آنگونه که مارکس می‌گوید، «نقد بی‌رحمانه»ی همه چیز، از اصول بنیادین دیدگاه چپ است. مارکس نیز با همین رویکرد، دیالکتیک هگل را که ریشه در دانش به میراث رسیده از تاریخ انسانی داشت، به صورتی ریشه‌ای تبیین و تدوین کرد و به قول معروف «آن را که بر سر ایستاده بود، بر پاهایش استوار کرد.» این روش که تقریباً همه‌ یا بخش‌هایی از روش‌های پیشین شناخت را به گونه‌ای در دل خود داشت، مارکس را قادر ساخت به شناختی از جامعه انسانی و طبیعت دست یابد که دیدگاه برآمده از آن، در زمان زنده بودنش به نام خود او مشهور و مرسوم گردید و پس از آن هر کس که جهان پیرامونش اعم از جوامع انسانی و طبیعت را با این شیوه مورد کند و کاو و بررسی قرار می‌داد، «باورمند» به اندیشه رهایی‌بخش مارکس قلمداد می‌شود. در ادامه این راه، خیل عظیمی از «باورمندان» به این روش و دیدگاه به گونه‌ای یکجا و با تسامح چپ نامیده می‌شوند. اگرچه اکنون از این واژه به فراوانی و برای طیف‌های مختلفی از لیبرال‌ها و میانه‌روها و گروه‌هایی که به گونه‌ای تعدیل شده برخی از مؤلفه‌های دیدگاه مارکس را می‌پذیرند و حتی به آن عمل می‌کنند، استفاده می‌شود، اما برخی از این «باورمندان» که روی چندان خوشی به اندیشه و دیدگاه مارکس نشان نمی‌دهند هم، خود را «چپ» می‌نامند. با وجود این تعارضات مشهود، کماکان می‌توان این واژه (چپ) را با همان تعبیر و تفسیر دو سده پیش به‌کار برد، تا هم مارکس و روش شناخت و دیدگاهش مقدس پنداشته نشود و صورتی آئینی به خود نگیرد و هم جمع هرچه گسترده‌تری از انسان‌ها را در برگیرد. هر چند که مؤکدا باید بر این نظر پای فشرد که هر کس بخشی از عناصر دیدگاه مارکس را بپذیرد، الزاما چپ محسوب نمی‌شود.

از آنجا که نقد و حتی «نقد بیرحمانه» ستون اصلی این شیوه شناخت و دیدگاه برآمده از آن است، هرگاه کم‌ترین نقصانی بر این ستون وارد آمده و میدان نقد و انتقاد محدود یا مسدود شده، نخستین و بزرگ‌ترین صدمات و لطمات بر «باورمندان» به این اندیشه پویا وارد شده است. از این رو، هر «باورمند» به اندیشه چپ، نه تنها باید نگرش انتقادی نسبت به همه چیز از جمله خویش را با گشاده‌رویی بپذیرد، بلکه با تمام توان از نقد و انتقاد برای اصلاح روش‌های اندیشه‌ورزی و کردار خود استفاده کند. بنابراین، باور به نقد و انتقاد، به مثابه بنیان روش شناخت دیالکتیکی و دیدگاه پویای مبتنی بر آن شناخته می‌شود و به همین دلیل بخشی لاینفک و جدایی‌ناپذیر از آن به شمار می‌رود.

البته، پذیرش و عادت به این موضوع به آسانی دست‌یافتنی نبوده و نیست و چنانکه گفته شد از همین نقطه ضعف در پذیرش نقد و انتقاد، خسارات بسیاری بر این اندیشه سترگ و انسان‌های «باورمند» به آن وارده آمده است که اینجا و اکنون موضوع بحث این نوشته نیست. اما از سوی دیگر، گاهی این گشاده و گسترده‌بینی و آزاداندیشی به «پاشنه آشیل» اندیشه چپ بدل شده و دشمنان، از آن برای حملات خصمانه به آن استفاده کرده و ساده‌انگارانی که خود را چپ می‌پندارند، توسط همین دشمنان در دام گسترده‌ای افتاده و با دست خویش دانسته یا نادانسته اساس و بنیان این اندیشه رهایی‌بخش را تخریب و مسیر تکامل آن را به بیراهه کشانده‌اند.

تکلیف بر دشمنان و صاحبان سرمایه و قدرت و جیره‌خواران آنان معلوم و مشخص است؛ اما، کسانی که خود را شیفته این اندیشه می‌پندارند نیز در این میان اگر نه بیشتر که به همان اندازه در به کژراهه کشانیدن این اندیشه پویا نقش داشته و از ابتدای شکل‌گیری این دیدگاه، هم بر شیوه و روش و هم بر اساس دیدگاه برآمده از آن به صورت‌های متفاوت «انتقاد» وارده کرده و هرگاه که زنهار و هشداری دریافت کرده‌اند به این اصل که همه چیز پویا و در حال شدن است و «به همه چیز باید با دیده شک نگریست!» متوسل شده‌اند. این جماعات که از همان آغاز در میان حزب سوسیال دموکرات آلمان، به عنوان خاستگاه این دیدگاه سر برآوردند، با کمک گرفتن از درگاه گشاده این اندیشه، ضربات سهمگینی بر آن وارد ساخته و حتی موفق به بیراهه کشانیدن خیل عظیمی از انسان‌های مبارز و شریف که هدف و آرمان خود را رهایی انسان قرارداده بودند، شدند. انسان‌هایی که بعضا بسیار آگاهانه به سوی این دیدگاه رهایی‌بخش و پویا کشانده شده و خود را در زمره رهپویان و کنشگران آن قرار داده بودند و از هیچ کوششی و ایثاری فروگذار نکرده‌اند.

بنابراین در حدود یک و نیم سده اخیر که این روش و دیدگاه خود را به عنوان یگانه اندیشه جهانگیر و بنیادی در شناخت جوامع انسانی و راهگشای آن شناسانده و تبیین و تدوین‌کننده اصلی آن نیز همواره به عنوان بزرگ‌ترین اندیشمند هزاره یا هزاره‌ها شناخته شده، هم از جانب متولیان و صاحبان سرمایه و قدرت که همانا استثمار و استعمارکنندگان انسان‌ها در جوامع شمال (مرکز) و جنوب (پیرامون) بوده‌اند و هم از جانب «چپ»‌های وانهاده، مورد حمله مستقیم قرار گرفته و با تفاسیری که نتایجی خلاف‌آمد اندیشه بنیانگذاران آن بوده است، در مسیر میلیون‌ها و بلکه میلیاردها انسان زحمتکش که بر سیاق درست در حال پیمودن این راه رهایی بوده‌اند، سنگ‌اندازی کرده و این راه ناهموار و سخت را تا توانسته‌اند ناهموارتر و ناپیمودنی‌تر ساخته‌اند. هرچند که بخشی از این وانهادگان «چپ» همچنان و بعضاً صادقانه خود را چپ پنداشته و بر آن اصرار می‌ورزند، اما نتایجی که از تفکر و عمل آنان حاصل شده و می‌شود جز خدمت به سرمایه جهانی و استثمار هرچه بیشتر مردم جهان و طبیعت در حال تخریب، نبوده و نیست.

از این رو، برای روشن شدن بیشتر موضوع، در ادامه برخی از ویژگی‌های این «چپ» وانهاده را با ذکر نمونه‌هایی از اقدامات انجام شده توسط اینان در داخل کشور و کشورهای منطقه و محافل و اجتماعات شناخته شده‌تر، مورد مداقه قرار خواهد گرفت و در واقع انکار زیرلفظی بنیان‌های فکری چپ توسط این طیف، همچون روش دیالکتیکی، امپریالیسم و مبارزه طبقاتی با تفصیل بیشتر، بررسی خواهد شد. اگرچه می‌توان ویژگی‌های بیشتری را برای توصیف «چپ» وانهاده برشمرد، اما شاید بهتر باشد توصیف و تشریح سایر ویژگی‌ها به زمان دیگری که این بحث جایگاه خود را پیدا کرد و با همان شیوه نقادانه تأکید شده توسط بنیانگذاران این دیدگاه رهایی‌بخش مورد کنکاش قرار گرفت، مؤکول شود.

عبارت «انکار بنیان‌های فکری چپ» در توصیف «چپ» وانهاده از آن جهت مورد استفاده قرار گرفته است که در مباحثاتی که اخیرا در میان این طیف درگرفته است، این اجتماعات ابتدا از ناکافی بودن مقولات اساسی و بنیادین چپ برای تحلیل اوضاع و وقایع و شرایط صحبت به میان می‌آورند و سپس به صورت تلویحی آن مقولات را انکار می‌کنند و در عین حال همچنان اصرار می‌ورزند که از موضعی چپ به تحلیل اوضاع پرداخته‌اند. به بیان دیگر، از آنجا که «چپ» وانهاده، معمولا از سابقه فکری یا کنشگری نسبتاً قابل اعتنایی برخوردار است، خود را مرجع و مرجح اظهارنظر درباره کلیه مسایل می‌پندارد؛ از این رو، برای خود این پیش‌فرض و «حق» را قائل است که نظراتش کاملاً صحیح است و می‌تواند از این زاویه به توضیح و تحلیل همه وقایع و رویدادها پرداخته و این نوع نگاه را به صورتی همه‌جانبه تعمیم دهد؛ به همین دلیل مباحثه با «چپ» وانهاده عموماً بی‌نتیجه و به نوعی بحث و جدل بی‌نتیجه تبدیل می‌شود. همین تکیه بر به اصطلاح سابقه است که موجب می‌شود «چپ» وانهاده، بدون پذیرش انتقاد از دیدگاه کنونی‌اش، دائماً دچار نوعی در جا زدن و یا عقب‌گرد شود و این خود باعث رخ دادن انشقاق‌های پی‌در‌پی میان این طیف شده تا جایی که اکنون به تعداد بی شماری دسته، گروه، محفل و جماعت کوچک و پر سر و صدا ولی کم مایه تبدیل شده‌اند.

1. دیالکتیک

«چپ» وانهاده شرمگینانه به این موضوع که دیالکتیک ناتوان از درک اوضاع کنونی است، اشاره می‌کند. این طیف از «چپ»، این روش که میراث هگل بر بنیان دانش تاریخی بشر بوده و اساس شناخت و نقشه راه دیدگاه رهایی‌بخش مارکس برای دستیابی به درک و دریافت درست جوامع انسانی قرار گرفته است را اکنون و با تأکید بر تغییراتی که طی بیش از یک و نیم سده گذشته رخ داده، نسبت به آن دوران غیرکارا ارزیابی کرده، اما از ارایه روش یا روش‌های جایگزین که قادر به شناخت و تبیین جامع از تغییر و تحولات طبیعت و جامعه باشد، نیز عاجز است؛ چرا که اساساً قادر به ارایه روش یا روش‌های جایگزین و جامع نیست.

به بیان دیگر، از نگاه این طیف، هرگاه در نقطه‌ای منافع گروهی، قومی، ملی، جنسی، جنسیتی، نژادی، زبانی، … و به اصطلاح هویتی و همچنین محیط زیستی و اقلیمی ایجاب کند، از دل همان معضلات می‌توان به راه حل‌ها دست یافت و نیازی در به‌کارگیری دیالکتیک مارکسی که اصول و بنیان‌های آن از دل طبیعت و زندگی چندهزار ساله انسانی پدید آمده است، نیست. این «چپ» برای هریک از مشکلات هویتی و نظایر آن، با توجه به منافع کنونی خود، تحلیل ویژه‌ای ارایه می‌دهد و اقدامات خود را بر همان اساس پیش می‌برد. یکی از مصادیق انحرافات فکری در این طیف از «چپ»، توجیه و حتی مجاز دانستن همدستی قوم و ملت خاصی با امپریالیسم، در منطقه به شدت متشنج غرب آسیا، به بهانه دستیابی به بخشی از اهداف مورد نظرشان است؛ تا آنجا که موضوع تمامیت ارضی و استقلال ملی، آن هم در شرایط ویژه کنونی که این دو مؤلفه به دلایل واضح ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک به شدت مورد حمله امپریالیسم قرار گرفته، یعنی زمانه دست‌اندازی و تجاوز امپریالیستی به کشورهای پیرامونی به قصد تبدیل‌شان به خرده کشورهای فرومانده و همچنین تنزل منافع مشترک طبقاتی تمامی اقوام و ملل و هویت‌های ساکن در این مناطق به اولویت ثانوی، به کلی نادیده گرفته می‌شود. بدین ترتیب، از نظر این «چپ» می‌توان از «گناه» نیروی نظامی تجاوزگر و جنایتکار امپریالیستی و صهیونیستی که به شکلی ضد انسانی، بخشی از یک کشور را به هر بهانه‌ای در اختیار گرفته و به غارت منابع طبیعی آن پرداخته، چشم پوشید و به همان اندک امتیازات و دستاوردهایی که از قِبَلِ تسلیم به امپریالیسم کسب شده است، چسبید و به قول معروف، اکنون «کلاهی از این نمد دست و پا کرد» تا بعد چه پیش آید.

گویا اینان که شعار انترناسیونالیسم پرولتری را از اجزاء و اصول لاینفک دیدگاه خود می‌پنداشتند، اکنون و با توجه به منافع کوتاه‌مدت فردی، گروهی و قومی از اینکه جمعیت کثیری از یک قوم و ملت را با تحریک حس شوونیستی به دنبال منافع امپریالیستی و صهیونیستی بکشانند، ابایی ندارند. اینجا دیگر طبقه و مبارزه طبقاتی و انترناسیونالیسم پرولتری محلی از اعراب ندارد و به خاک سپرده می‌شود و این شوونیسم مرتجع و منحط قومی است که به عنوان اولویت اول این «چپ» وانهاده قرار می‌گیرد و به همین دلیل نیز دائما تلاش می‌کند که روش‌های شناخت موهوم دیگری را به جای روش دیالکتیکی که می‌تواند راه و چاه را به صورتی انضمامی و مشخص روشن سازد، جایگزین نماید. هرچند که هیچگاه به روشنی از این روش و روش‌ها ذکری به میان نمی‌آورد و صرفاً گفته می‌شود که روش دیالکتیکی شناخت در این زمینه ناتوان و ناکاراست و قادر به توضیح مشکلات قوم و ملیت در شرایط کنونی نیست.

2. استعمار و امپریالیسم 

یکی دیگر از ویژگی‌های سؤال برانگیز «چپ» وانهاده این است که با حداکثر «پرهیزگاری» تلاش می‌کند تاجای ممکن در مباحث و نوشته‌هایش درباره استعمار و امپریالیسم سخن نگوید و اگر هم گاهی ناچار شد به این موضوع بپردازد، درباره این مقوله بسیار مهم و اساسی و تأثیرگذار در سرنوشت تمامی جهان، به ویژه جوامع پیرامونی سه قاره با حداقل کلمات و جملات توضیح دهد. به سخن دیگر، مسئله استعمار و امپریالیسم، مسئله «چپ» وانهاده نیست، چرا که اینان با استفاده از یک تز درست که همانا عاملیت و تعیین‌کنندگی عوامل داخلی در سرنوشت نهایی جوامع انسانی است، مقوله استعمار و امپریالیسم را به موضوع و مسئله‌ای ثانوی بدل می‌کنند و تخریب‌هایی که استعمار و امپریالیسم در بیش از دو سده اخیر بر جوامع پیرامونی و حتی نیروی کار ساکن در کشورهای خود و محیط زیست و طبیعت وارد ساخته است را در سایه برجسته‌سازی عوامل داخلی به عنوان تعیین‌کننده اصلی سرنوشت این جوامع، قرار می‌دهند و متأسفانه این غفلت نه از سر ناآگاهی که برعکس بسیار آگاهانه انجام می‌شود.

 سؤال این است که علت «غفلت» این طیف «چپ»، از نقش مخرب استعمار و امپریالیسم به ویژه در جوامع پیرامونی چیست؟ مگر نه اینکه استعمار و امپریالیسم، پس از آنکه در کشورهای غربی به مرحله سرمایه‌داری و سپس رشد و توسعه و تولید کالای هرچه بیشتر رسید و عملاً عرصه را بر خود تنگ دید، با یک برنامه دقیق و حساب‌شده، با دست‌اندازی بر کشورهای سه قاره و حتی تهاجم‌های سیاسی و نظامی به رقیبان خود در غرب و تحمیل انواع و اقسام معاهده‌ها و قرارداد‌ها و یا جنگ‌های استعماری و امپریالیستی و تسخیر و تسلط بر جوامع پیرامونی، عملاً موجبات مسدود ساختن رشد و توسعه طبیعی این کشورها را فراهم ساخته است. مصادیق این تهاجم‌ها و دست‌اندازی‌های جنایتکارانه به عرصه‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، جغرافیایی، … کشورهای پیرامونی سه قاره و حتی برخی از همان کشورهای سرمایه‌داری اروپایی و رقیبان پیشگام‌شان در استعمار (اسپانیا، پرتغال، …) به قدری فراوان است که نیازی به ذکر شاهد و مثال نیست. 

اما «چپ» وانهاده تمام همّ و غم خویش را به‌کار بسته تا این امر واقعی و بدیهی در تاریخ بشری را تاجای ممکن به سکوت و غفلت برگزار کرده و همچون سخن‌گویان لیبرال و نئولیبرال سرمایه‌داری وابسته کشورهای پیرامونی، ذیل شعار «از ماست که بر ماست!» از کنار این موضوع به سادگی گذر کند. علت واقعی این است که اکنون این «چپ» وانهاده به دلایل مختلف هم‌راستا و در کنار نیروهای تجاوزگر و جنایتکار امپریالیستی قرار گرفته و منافع واحد و مشترکی را دنبال می‌کند؛ هر چند که خود به آن اذعان نداشته و به انکار آن می‌پردازد.

3. مسائل هویتی

با توجه به آنچه گذشت، عملاً با کنار گذاشتن ضمنی دیالکتیک و نقش استعمار و امپریالیسم در تحلیل و تفسیر تاریخ متأخر و اوضاع کنونی کشورهای پیرامونی از جمله کشور خودمان، مشاهده می‌شود که از سوی دیگر موضوعاتِ هویتی برای این «چپ» به اولویت تبدیل شده است. به بیان دیگر، موضوعاتی از قبیل منافع قومی، ملی، جنسی، جنسیتی، نژادی، زبانی، محیط زیستی و حتی مسایلی از قبیل جوانان، دانشجویان و موضوعات مربوط به فضای مجازی، هنری و ورزشی که همگی به درستی از مسایل و معضلات کنونی جوامع انسانی در همه کشورها و مناطق جهان می‌باشند، در اولویت قرار داده شده‌اند ولی این موضوعات به گونه‌ای جلوه داده می‌شوند، که گویا این معضلات هستند که هر یک یا تمامی‌شان عامل اساسی تغییر و تحول جوامع انسانی بوده و هستند و نه مبارزات طبقاتی برآمده از شیوه تولید و مالکیت و رشد نیروهای مولده که به عنوان موتور محرک تغییر و تحولات جوامع انسانی در تاریخ بوده‌اند. بنابراین از نظر «چپ» وانهاده، اکنون و در سده بیست‌و‌یکم دیگر این موتور محرک از چرخش و پیشروی بازایستاده است و این معضلات و مشکلات به اصطلاح هویتی و محیط زیستی هستند که نقش اصلی را در تحولات اجتماعی بر عهده دارند. 

واضح است که ناتوان و ناکارا دانستن روش دیالکتیکی در تفسیر مسایل جوامع انسانی و نیز نادیده گرفتن نقش استعمار و امپریالیسم، این «چپ» را ناگزیر ساخته است به دنبال مفری برای توضیح مسایل مبتلابه جامعه بشری باشد. به بیان دیگر، این «چپ» اکنون که نمی‌تواند از دیالکتیک مطابق با خواسته‌ها و امیالش سود ببرد، برای تعریف و توضیح جهان برساخته ذهن خویش، راهی جز پنهان شدن پشت معضلاتِ به واقع درست هویتی و محیط زیستی و مقدم دانستن آنها بر مبارزات طبقاتی ندارد؛ بنابراین حل معضلات و مشکلات را به صورتی جداگانه دیده و بنابر مقتضیات به جای مبارزات سخت و طاقت‌فرسای طبقاتی در اولویت قرار داده است. تو گویی این مسایل و معضلات به تازگی سر بر آورده‌اند و ابتدا باید به آنها پرداخت و آنگاه به مبارزه ضدامپریالیستی و تضاد ماهوی کار و سرمایه اندیشید. از این منظر است که برای این «چپ»، امپریالیسم به امری ثانوی و یا بسیار بدتر به مؤلفه‌ای غیر لازم و ضروری در شرایط کنونی جهان تبدیل شده که پرداختن به آن نوعی تلف کردن فرصت است و مبارزه طبقاتی نیز به طریق اولی به امری ثانوی مبدل می‌شود.

از نگاه و زبان این «چپ»، اکنون برای دستیابی به نوعی به اصطلاح هویت‌یابی قومی حتی می‌توان از نیروهای امپریالیستی بهره برد و تا مدتی بر منطقه‌ای از یک کشور سلطه یافت و با خدمت به امپریالیسم به برخی از نیات خود نیز جامه عمل پوشانید. به عنوان نمونه می‌توان از احزاب و گروه‌های سابقا «چپ» و اکنون شوونیست کردی در اقلیم کردستان عراق و شمال سوریه نام برد که از همین شیوه تفکر و کردار استفاده کرده و اکنون به عنوان عوامل مستقیم امپریالیسم و صهیونیسم در منطقه عمل می‌کنند و بی پروا بر همین سیاق پای می‌فشارند. آیا در هر دو منطقه یاد شده، این به اصطلاح «چپ» دوشادوش نیروی امپریالیستی و حتی به عنوان پادو نیروی متجاوز نظامی امپریالیسم ایالات متحد آمریکا به اصطلاح به نوعی «خودمختاری» یا «خودگردانی» در سایه حضور تجاوزکارانه نیروهای امپریالیستی و صهیونیستی نرسیده است و در خدمت‌رسانی به این نیرو‌های ارتجاعی گوی سبقت را از عقب‌مانده‌ترین جریان‌ها نرُبوده‌اند؟ گویا رسیدن به «استقلال» در پادویی امپریالیسم و صهیونیسم، هدف سال‌ها مبارزه بوده که اکنون اینان به آن رسیده‌اند. واضح است که اگر روزی به هر دلیل، نیروهای امپریالیستی و صهیونیستی، همانند آنچه در افغانستان پیش آمد، تصمیم به تَرک یا فرار از این مناطق بگیرند، باکی نیست، چرا که رهبران این جماعات که بار خود را بسته‌اند و مردم بیچاره و فریب خورده نیز تاوان آن را پس خواهند داد. بنابراین، مجددا باید پرسید نشان دادن این همه شیفتگی به رژآوای سوریه، با توجه به آشکار شدن وابستگی مستقیم احزاب مسلط کردی در اقلیم کردستان عراق و کردستان سوریه، در میان «چپ» وانهاده کشور خودمان برای چیست؟ «چپ» وانهاده‌ای که تا آنجا پیش رفته است که گاهی عنان اختیار از کف داده و بر نقش مخرب امپریالیسم، چشم می‌بندد. هر چند که گاهی به ناچار و از سر استیصال و مصلحت به آن اشاراتی هم می‌کند، ولی از شوق یافتن «اولین مناطق آزاد شده»، فریاد برمی آورد که بیایید و ببینید که در رژآوا، نه تنها «صد هزاران گل شکفته است!»، بلکه تشعشعات این رهایی به زودی به سایر مناطق غرب آسیا و شمال آفریقا و دیگر مناطق جهان نیز پرتو افکن خواهد شد.

از این «چپ» باید پرسید که این رفتار ضد مردمی و ضد ملی و ضد چپ با کدامیک از اصولی که خود را به آن پای بند می‌دانستید یا می‌دانید، تطابق دارد که گاهی بدون هیچ شرمی از تجزیه کشور و جدا شدن اقوام و ملت‌های واقع در کشورهای منطقه سخن می‌گویید! آیا همین تفکر را به سایر مناطق جهان مثلا اوکراین هم تسری می‌دهید و با همین زبانی که درباره جدایی اقوام و ملت‌های ایرانی، عراقی، سوری و … سخن می‌گویید درباره منطقه دنباس (دونتسک و لوهانسک) هم سخن می‌گویید یا چون رویدادهای این مناطق بر سیاق منافع کوته‌نگرانه‌تان نیست، از این اصل صرف‌نظر و بر آن چشم می‌پوشید و یا بسیار بدتر، آن را محکوم می‌کنید تا «مشروعیت» دولت برآمده از کودتا و انقلاب رنگی اوکراین را بستایید؟ البته با توجه به نظر این «چپ» که روش دیالکتیکی ناتوان از شناخت برخی از مسایل است، در اینجا نیز همکاری با امپریالیسم و پادویی آن و در رأس آن امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و صهیونیسم جهانی صرفاً می‌تواند ویژه بخش بزرگی از کشورهای سوریه ، عراق و لابد ایران باشد و دیگر مناطق قومی و ملی، در سایر نقاط جهان باید تابعی از امیال جهانی سرمایه یعنی امپریالیسم باشند و حق خودمختاری و خودگردانی برای آنانی که در مقابل امپریالیسم ایستاده‌اند، امری حرام و برخلاف منافع و امیال «چپ» وانهاده است.

4. مبارزه طبقاتی 

در نهایت «چپ» وانهاده از پس این نوع تفکر و نگاه به جهان، از دریچه تنگ معضلات و مشکلات هویتی و محیط زیستی مبارزه طبقاتی را به شکلی وانهاده و آن را به آینده‌ای دور که همه این مسایل هویتی و محیط زیستی حل شده باشد، سپرده است. این «چپ» اکنون در منگنه‌ای گیر افتاده که از یک طرف می‌خواهد و اصرار دارد که خود را چپ بنامد و بنمایاند و هر از چندگاهی نوشته‌هایی از منابع چپ هم به ترجمه و چاپ برساند، اما از طرف دیگر، تمام قلب و ذهنش با این مسئله درگیر است که امپریالیسم دیگر امری لایتغیر و بدون جایگزین است و چون کشورهایی که توانسته‌اند به گونه‌ای خود را از چنبره این دیو برهانند، با هزاران مشکل ریز و درشت دست به گریبان‌اند، پس چه بهتر که ما نیز بر معضلات و مشکلاتی که به ظاهر طیف گسترده‌تر و دم دست‌تری از مردم به دنبال حل آنها هستند، یعنی مسائل هویتی و محیط زیستی که در واقع هم اموری مهم و حیاتی هستند، بپردازیم.

باید به این «چپ» یادآوری کرد که وقتی از مسئله زنان به صورت موضوعی کلی و نه مشخص صحبت به میان می‌آورید، نیمی از مردم جهان را فارغ از شرایط زیسته‌شان، مورد خطاب قرار داده‌اید و با عینیت مشخصی سروکار ندارید و یا وقتی این همه از مسایل قومی و ملی سخن می‌رانید، همین کنار گوش‌تان با شعارهای پان ترکی، استقلال «کوردی»، برتری‌طلبی تکفیری و وابسته نضالی‌ـ‌عربی و یا ارتجاع وابسته و تکفیری مسلح بلوچ و … روبرو هستید که انگار قرار نیست آن را ببینید و به آنها بپردازید. معضلات و مشکلات جوانان، دانشجویان و سازمان‌های غیردولتی محیط زیستی و طرفداران زندگی آزادانه سگ‌های ولگرد و دیگر کانون‌های توجه‌تان، اتفاقاً به یاری رسانه‌های قدیم و جدید وابسته به جریان غالب، دائماً در صدر خبرها قرار دارند. پس دیگر نیازی به زحمت زیادی برای آگاهی‌بخشی به طبقه کارگر با تعریف موسع آن و ایجاد تشکل‌های صنفی نیروهای مولد و خدماتی شاغل در کارگاه‌ها، کارخانه‌ها، مزارع، بیمارستان‌ها، مدارس و … که تمام روزشان را برای به‌دست آوردن لقمه نانی به شب می‌رسانند و ظاهراً دسترسی مستقیم به آنان هم بسیار سخت است، نیست. پرسش اصلی از «چپ» وانهاده این است که این تقلاهای بی‌سرانجام چه ارتباطی به دیدگاه و اصول چپ دارد، اگر موضوعات و مسائل فقط مواردی است که دائماً از آنها سخن می‌گویید که هم اکنون رسانه‌های جریان غالب به صورتی گوش کرکن و شبانه‌روزی در حال تبلیغ و «افشای» آن هستند. پس دیگر چه نیازی به شناخت عمیق و جامع نظام جهانی سرمایه و امپریالیسم است؟!

این «چپ» اکنون رهبرانی جهانی هم یافته است که به جای تلاش برای تغییر جهان بر اساس دیدگاه رهایی‌بخشی که بیش از یک و نیم سده از تبیین آن گذشته است، به دنبال بازگویی و همان‌گویی شعارهایی است که ظاهراً دغدغه سخن‌گویان سرمایه جهانی نیز هست. هم‌صدایی با بلندگوهای سرمایه جهانی و جریان غالب رسانه‌ای عمیقاً در این طیف از «چپ» رسوخ یافته است و دائماً هم بر این هم‌صدایی توسط «چپ» وانهاده ایرانی و جهانی اصرار ورزیده می‌شود. در این میان آنچه بر زمین مانده، بی‌توجهی به مؤلفه‌ها و اصولی است که بنیان‌های چپ را نمایندگی می‌کند. 

بنابراین، اگرچه مشکلات هویتی و محیط زیستی (اقلیمی) معضلات بزرگی برای جهان می‌باشند، اما حل آنها مستلزم ارایه راه حل‌های مناسب و رادیکال (ریشه‌ای) برای مسایل اساسی جامعه و فاعلیت و عاملیت دادن به نیروهایی است که می‌توانند مسایل بنیادین را که مبارزه طبقاتی در قلب آن قرار دارد، حل کنند. تاکید بیش از اندازه بر مسایل هویتی و محیط زیستی (اقلیمی) و اولویت بخشی به آنها در واقع نادیده انگاشتن اقدامات بنیادینی است که می‌توانند روابط استثمارگرانه را تغییر دهند. از این رو، اولویت‌بخشی به مسایل هویتی و محیط زیستی اکنون گریزگاهی برای سرمایه‌داری فراهم ساخته تا از این طریق اذهان را از مشکل اصلی که همانا استثمار نیروی کارِ کلیه جوامع مرکز و پیرامون و به صورتی مضاعف مداخلات همه جانبه کشورهای امپریالیستی در امور جوامع پیرامونی است، دور سازد. همراهی و همصدایی با ریاکاری امپریالیستی که نمونه‌های آن در کنفرانس‌های اقلیمی در پاریس و گلاسکو به روشنی مشاهده شد، هرگز نمی‌تواند به عنوان برنامه اصلی چپ قلمداد گردد.

«چپ» وانهاده با کنار گذاشتن شیوه شناخت دیالکتیکی بدون ارایه جایگزینی برای آن و نادیده انگاشتن ولو ضمنی امپریالیسم در دوران به شدت حساس و تعیین‌کننده کنونی و تضادش با نیروهای کار در تعریف موسع آن و سرانجام کنار کشیدن از مبارزه سخت طبقاتی، حتی به گونه‌ای شرمگینانه و اصرار بر اولویت‌بخشی به مبارزات حوزه‌های هویتی، به ویژه مبارزه قومی و ملی و همچنین کنشگری در حوزه محیط زیست و تلاش برای جلب مشارکت به ظاهر حداکثری و عام در این زمینه‌ها، عملاً بنیان‌های فکری چپ را کنار گذاشته و اصرار بر نمایاندن خود به مثابه چپ، در واقع به سخره گرفتن این اندیشه رهایی‌بخش است. چه بداند و چه نداند!

چپ وانهاده هم‌صدا و هم‌گام با امپریالیسم! – مرتضی محسنی

چپ وانهاده هم‌صدا و هم‌گام با امپریالیسم!

در نقد افراد و محافل منتسب به چپ که تلاش دارند امپریالیسم را در سایه قرار دهند.

مرتضی محسنی

دانش و امید، شماره ۹، دی ۱۴۰۰

اخیرا «سایت نقد اقتصاد سیاسی» سلسله گفتارهایی ذیل نام «درس‌های یک قرن» منتشر کرده است که عموماً به نقش چپ بعد از انقلاب مشروطه پرداخته و با برگزاری چند وبینار با حضور و همراهی افراد منتسب به چپ با مواضع گوناگون، به نقد گذشته چپ پرداخته است. واضح است که برگزاری چنین جلساتی نه تنها عیب و ایرادی ندارد، بلکه لازم و ضروری است. اما مطالبی در مقالات و وبینارهای این سلسله گفتارها مطرح شده است که نیازمند پاسخی درخور است. نخست اینکه در مطالب عنوان شده توسطِ تقریباً تمامی افرادی که ظاهراً از موضع چپ به بررسی و اظهارنظر پرداخته‌اند، فقط سایه‌ای از آنچه در ادبیات سیاسی جهانی تحت عنوان چپ نامیده شده است، دیده می‌شود. دوم آنکه موضوع آنگاه اهمیت بیشتری می‌یابد که مشاهده می‌شود در بیشتر این نوشته‌ها و گفتارها، بجز در بخش اندکی از آنها، تلاش آگاهانه و یا غیرآگاهانه‌ای جهت در سایه قراردادن و به حداقل رساندن نقش استعمار و امپریالیسم در سرنوشت ایران در یکی دو سده اخیر انجام شده و یا نقش آن به کلی از سپهر سیاسی و ادبیات مربوط به آن حذف شده است.

در سومین وبینار با عنوان «چپ و جنبش‌های اجتماعی در ایران۱ که بر اساس «دستور جلسه‌ای» از پیش اعلام شده برگزار شد، مطالبی عنوان گردید که به قول معروف «با صد من سریشم» هم نمی‌شود آن را به چپ چسبانید. نگارنده پس از خواندن و شنیدن این مطالب بر آن شد که پاسخ کوتاهی به مواضع عنوان شده در آخرین وبینار دهد تا شاید به شرکت‌کنندگان محترم و به‌ویژه گرداننده «فعال» آن سایت و وبینارها تلنگری زده شود که گرفتن مواضعی ضد چپ با استفاده از ادبیات چپ و در عین حال همسو با منافع امپریالیسم و صهیونیسم جهانی و به تبع آن تمامی مرتجعین منطقه‌ای و جهانی فقط آب به آسیاب آنان ریختن است، نه اینکه با خوش خیالی تصور کنند که در حال ایفای نقش سخن‌گویان چپ ایران هستند. 

در تمامی تعاریف متقدم و متأخر، از امپریالیسم به عنوان یک مرحله از صورت‌بندی سرمایه‌داری سخن رفته است و کنشگران چپ در این مورد هیچ تردیدی ندارند. و با توجه به گذشت نزدیک به چند سده از پدید آمدن این صورت‌بندی اقتصادی-اجتماعی (سرمایه‌داری) و رخ دادن ده‌ها بحران دوره‌ای و به ویژه چندین بحران ساختاری از جمله بحران کنونی که همه سپهر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، … جهان سرمایه را در بر گرفته است، بدون تردید می‌توان گفت که سرمایه‌داری امپریالیستی مراحل اولیه و یا میانی خود را پشت سر گذاشته است. به بیان دیگر، می‌توان با این دیدگاه که امپریالیسم بالاترین و حتی آخرین مرحله از تکامل سرمایه‌داری است، کاملاً موافق بود، مگر آنکه به اصول و مبانی بنیانی که سرمایه‌داری بر اساس آن شکل گرفته و رشد یافته است، باور نداشت و همچنان به ادبیات سیاسی شکل گرفته در دهه‌های آخر سده بیست میلادی، که اکنون واعظان آن، از جمله فوکویامای معروف هم از آن تبری جسته‌اند، باور داشت. البته ممکن و محتمل است که آخرین مرحله از رشد صورت‌بندی سرمایه‌داری، دهه‌های متمادی دیگری ادامه یافته و همچنان به جنایاتش علیه بشریت و طبیعت ادامه دهد و در بدبینانه‌ترین حالت، با به راه انداختن جنگی عالمگیر با سلاح‌های کشتار جمعی هولناکی که در اختیار دارد، نگذارد که نسل بشری ادامه یابد و لاجرم سرمایه‌داری و اوج جنایتکارانه‌اش یعنی امپریالیسم به «پایان تاریخ بشری» منتهی گردد.

هرچند که از عمر این تعریف از امپریالیسم بیش از یک سده می‌گذرد، اما با قدری تسامح می‌توان پذیرفت که اتفاقاً اکنون است که فرصت اقدام مؤثر کنشگران چپ برای غلبه بر این مرحله نسبتاً طولانی فرا رسیده است. اگر بپذیریم که اقدام اساسی هر کنشگر چپ در وهله اول مبارزه با سرمایه‌داری و مظاهر آن است، هرگونه نادیده‌انگاری در این زمینه و یا هر اقدام عامدانه یا غیرعامدانه در تنازل و تخفیف این کنشگری و شکاف‌افکنی در مبارزه جهانی با این صورت‌بندی ضد انسانی و تلاش برای پوشاندن جنایات و رذالت‌هایی که سرمایه‌داری امپریالیستی در تمام جهان در حال انجام آن است، با ارائه و تبلیغ انواع و اقسام به اصطلاح نظریه‌هایی که سعی در خارج ساختن امپریالیسم از آماج مبارزه جهانی اکثریت قاطع مردم جهان دارد، چیزی جز هم‌سویی با امپریالیسم جهانی و به بیراهه کشاندن مبارزه قاطع با سرمایه‌داری در همه اشکال و لباس‌های رنگارنگی که بر تن پوشانده است و نتیجه‌ای جز کمک به تداوم این مرحله از صورت‌بندی سرمایه‌داری امپریالیستی ندارد.

اینکه گفته می‌شود در وهله اول، کنشگر چپ یک مبارز ضدسرمایه‌داری است، امری بدیهی است که نیاز به توضیح ندارد و اصولاً چپ در قالب همین چارچوب، یعنی مبارزه قاطع با سرمایه‌داری قابل تعریف است. در غیر این صورت، چپ از هر زاویه‌ای که به آن نگریسته شود، خالی از محتوا خواهد بود و به موضوع و مقوله‌ای فانتزی، در حد و اندازۀ انواع و اقسام مقولات سرگرم‌کننده و یا بهتر است گفته شود گمراه‌کننده تبدیل خواهد شد که در چند دهه پایانی سده بیستم عمدتاً توسط وانهادگان چپ به ادبیات سیاسی رسوخ کرده و چند نسل از کنشگران چپ را به انحطاط کشانده است.

در صورت پذیرش آنچه مختصراً گفته شد، نمی‌توان در برابر افراد، گروه‌ها و محافلی سکوت کرد که با استفاده از ابزارهای مختلف و به ویژه رسانه‌های فراگیر مجازی مصرانه درصددند که یا به کلی نقش مخرب استعمار و امپریالیسم را در همه تحولات این دو سده نادیده انگارند، یا نقش آن را در انواع و اقسام اقدامات خرابکارانه مستقیم و غیرمستقیم بنیان برافکن که از سامان‌یابی، ادامه رشد و توسعه طبیعی جوامع پیرامونی جلوگیری کرده است، بکاهند و نقش اندکی برای آن قائل شوند و یا تعاریف جعلی و غیرواقع از امپریالیسم ساخته و با استفاده از انواع و اقسام «تدابیر»، آن را به ادبیات سیاسی چپ و اذهان کنشگران القا کنند. تعاریفی که علاوه‌بر نداشتن هیچ‌گونه سنخیت با مبانی سرمایه‌داری، با مراحل پایانی حضور آن در سپهر سیاسی، اقتصادی، … جهانی نیز تناسبی ندارند. اینان همچنین با دادن آدرس‌های غلط و سوءاستفاده از برخی وجوه تعاریف ارائه شده از امپریالیسم در ابتدای سده بیستم، همچون برشمردن امپریالیستی بودن هر کشوری که اقدام به صدور سرمایه به دیگر کشورها می‌کند، به گونه‌ای جمهوری خلق چین، را به عنوان امپریالیستی تازه‌نفس در مقابل امپریالیست‌های واقعی و «از نفس افتاده» همچون ایالات متحد آمریکا قرار داده و این کشورکه با انقلاب عظیم خلقی، خود را از چنگال امپریالیسم رها ساخته و اکنون با تمام قوا در برابر آن ایستاده و قدرت عظیم امپریالیسم جهانی را به چالش کشیده است، آماج حملات خود قرار می‌دهند و با این شیوه عملاً امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و غرب را از زیر ضرب خارج کرده و متأسفانه با این آدرس غلط، آن هم از موضعی به اصطلاح چپ، آب به آسیاب امپریالیسم جهانی بریزند.

 در این وبینار هم از همان ابتدا، در مقدمه دستور جلسه وبینار با به سخره گرفتن «مبارزه خلق و امپریالیسم»، عملاً تکلیف خود را روشن ساخته‌اند. اما به این پرسش‌ها پاسخ نمی‌دهند که اگر مبارزه خلق و امپریالیسم از نظر اینان شکل به خاک سپرده‌ای یافته است، چرا درباره آن حرف می‌زنند؛ دستاوردهای انقلاب‌های عظیم خلق‌های چین، ویتنام، کوبا،… را چگونه تفسیر و توجیه می‌کنند؛ جایگاه کنونی این کشورها را و دیگر ملل خارج شده از زیر یوغ استعمار و امپریالیسم که استقلال سیاسی خود را به دست آورده‌اند، اما هنوز موفق به ساخت جامعه جدید انسانی هم‌راستا با طبیعت نشده‌اند، چگونه توضیح می‌دهند.

از سوی دیگر، در این وبینار، کمترین اشاره‌ای به امپریالیسم و نقش آن در فجایع رخ داده در کشورهای منطقه غرب آسیا و شمال آفریقا نشده است. از این رو، این وانهادگان، نه تنها مبارزات طبقاتی را که جایگاه کلیدی و اساسی و غیرقابل چشم پوشی در دیدگاه چپ دارند، نادیده انگاشته و از آن به سادگی گذر کرده‌اند، بلکه از نظر ایشان، تأکید بر مبارزه «خلق و امپریالیسم» و «مبارزه طبقاتی» به عنوان مفاهیمی کهنه و از مد افتاده باید دور ریخته شود و مفاهیم برساخته هویتی که البته نقش مهمی در مبارزه همگانی خلق و امپریالیسم و نهایتاً مبارزه کار و سرمایه بر عهده خواهند داشت، را اصل قرار داده تا مبارزه بنیادی خلق و امپریالیسم و کار و سرمایه از دستور کار کنشگران چپ خارج و از خاطرها محو شود.

گویندگان وبینار در ادامه و با ارجاع به دستور جلسه، با تأکیدی سفسطه‌آمیز بر «اقتدارگرایی» دولت‌های کنونی غیرغربی تلاش می‌کنند تا با این مفهوم برساخته «جهان آزاد» و یا بهتر است گفته شود «نئولیبرالیسم» برآمده از دل سرمایه‌داری امپریالیستی در دهه‌های پایانی سده بیست میلادی، نوعی فرار به جلو صورت داده و همه مشکلات را بر گردن دولت‌های «اقتدارگرا» انداخته و استعمار و امپریالیسم جهانی را از تمامی جنایات انجام داده در سده‌های اخیر مبرا سازند.

بالاخره باید گناهکاری شناسایی کرد تا همچون قرون وسطا آن را نماینده شیطان نامید و به آتش کشید. به نظر می‌رسد اکنون، نمایندگان شیطان، آن کشورهایی می‌باشند که با چنگ و دندان در مقابل امپریالیسم مقاومت می‌کنند. اگرچه این کشورها همچنان دچار مشکلات ناشی از تسلط بیش از دو سده استعمار و امپریالیسم بر جوامع خود هستند و البته خود نیز در بخشی از این مشکلات دخیل‌اند. اما این وانهادگان چپ توجهی به تاریخ و گذشته این جوامع ندارند و آنچه اکنون آنان را می‌آزارد، باید با توسل به انواع و اقسام موضوعات هویتی برجسته و به عنوان مشکل و معضل کنونی دنیا مطرح شود. چرا که از دید این محافل «چپ» دیگر دوران مبارزه «خلق با امپریالیسم» ولابد مبارزه «کار و سرمایه» به سر آمده است و صرفاً پرداختن به مبارزات هویتی، کارِ سرمایه‌داری را یکسره خواهد ساخت و مفاهیمی از قبیل طبقه و مبارزه طبقاتی باید در دل مبارزات هویتی زنان، جنسی، جنسیتی، جوانان، ملی، قومی، زبانی، نژادی، … قرار داده شوند و هرگونه تلقی دیگری خارج از جنبش‌های هویتی توهمی بیش نیستند.

شگفت‌آورتر اینکه، یکی از این وانهادگان منتسب به چپ در این وبینار تا جایی پیش رفت که به صورت یکجا منطق دیالکتیک و متدلوژی مارکس که در نگارش مهم‌ترین اثرهای دوران‌سازش مثل «سرمایه»، «گروندریسه»، «تئوری‌های ارزش اضافی»، «یادداشت‌های اقتصادی- فلسفی ۱۸۴۴»،«هجدهم برومر»، … به‌کار گرفته است را در تحلیل شرایط کنونی آنچه در شمال سوریه و عراق و منطقه کردنشین این دو کشور و احتمالاً مناطق کردنشین ایران و ترکیه می‌گذرد، ناکافی، ناتوان و اشتباه انگاشته و اذعان کرد که با این متدولوژی نمی‌توان به مسایل این دوران پاسخ داد. دیگری، ضمن تأیید این موضع و با سوءاستفاده از نظر لنین در مورد «حق تعیین سرنوشت» بی‌درنگ بر حق جدایی کردها و لابد دیگر اقوام و ملیت‌ها در این کشورها تأکید کرد و در ادامه مسئله زنان را به عنوان مسئله‌ای فارغ از منافع طبقاتی و شرایط زیسته آنان و به عنوان یک مسئله ویژه زنان جدا از طبقه اجتماعی آنان تلقی کرد. با این نوع نگاه، لابد فرح پهلوی و آن زن کارگر و کشاورز و خانه‌دار و نظافتچی منازل و … که دوشادوش مردان به کار مشغول و یا بی‌کارند، در مطالبه مسایل زنان باید با یک نگاه نگریسته شوند و هم‌دوش هم، صرفاً برای حقوق خاص زنان، به مبارزه بپردازند. این همان، نتیجه فاجعه‌باری است که می‌گوید باید همه مسایل و مشکلات را به صورت خود ویژه بررسی کرد و ارتباطشان با بنیادهای برآمده از آنها را به کلی کنار گذاشت. یعنی همان پست مدرنیسم کذایی!

دیگری، ضمن تجلیلی عاشقانه از «جنبش زاپاتیستا» در مکزیک به عنوان ایده‌آل و اتوپی خود، این جریان را که در بخش دهقانی کشور مکزیک و در شرایطی به شدت عقب‌مانده در حال زیست است را به عنوان یک الگو تلقی نموده و آن را به جریان موسوم به «رژآوا» در منطقه عموما کردنشین شمال سوریه پیوند زد و آنها را ایده‌آل چپ نامید، دیدگاهی که همه شرکت‌کنندگان در این وبینار بر آن اتفاق نظر داشتند. رژاوا همان جریانی است که اکنون زیر چتر نیروهای تجاوزگر نظامی امپریالیسم آمریکا و به عنوان ابزار این کشور در حال چپاول منابع نفت کشور سوریه به نفع آمریکاست و رهبری و بخشی از بدنه این جریان به صورت کامل در خدمت امپریالیسم قرار گرفته است و احتمالاً پس از اتمام سودرسانی‌اش، همانند دولت پیشین افغانستان، به دور انداخته خواهد شد و رهبران و افراد وابسته به امپریالیسم در این جریان، همانند آنچه در فرودگاه کابل مشاهده شد، برای نجات جان خود باید به چرخ هواپیماها و هلیکوپترهای آمریکایی آویزان شوند؛ اما به نظر می‌رسد، رخ دادن این صحنه‌های آزاردهنده هیچ درس عبرتی به این «چپ»‌های وانهاده نداده است.

به بیان دیگر، تلقی جریانی تجزیه‌طلب به عنوان ایده‌آل و اتوپی چپ و تعمیم این تفکر به دیگر گروه‌های ملی و قومی همچون ترک‌ها، کردها، ترکمن‌ها، بلوچ‌ها، عرب‌ها، … در ایران و بیان اینکه آنها نیز می‌توانند به همین شیوه از کشور جدا شوند و لابد به کمک امپریالیسم ایالات متحد آمریکا یا دیگر کشورهای امپریالیستی، بخشی از کشور را تصرف کنند، فراموشی این نکته کلیدی است که با این شیوه عملاً ایران به چند کشور کوچک «تو سری خور» تجزیه خواهد شد که پس از آن با دخالت‌های امپریالیسم ایالات متحد آمریکا به قلمرو و یا اقلیمی برای خدمت‌رسانی به امپریالیسم و وابستگان خارجی و داخلی آن که بعضاً گذشته‌ای «چپ» هم داشته‌اند، بدل خواهد شد و سپس این گروه‌های ملی و قومی زیر اراده امپریالیسم و تحت اوامر آن دست به هر کاری خواهند زد تا نیروهای مبارز با امپریالیسم را از پای بیندازند. نمی‌توان پنداشت که فهمیدن این موضوع، فارغ از پذیرفتن منطق دیالکتیک که برای این وانهادگان چپ اکنون بلااستفاده شده است، کار چندان سختی باشد. از نظر اینان، حتی اگر این منطق توانسته باشد بزرگ‌ترین دستاوردهای مدون بشری در حوزه فلسفه، اقتصاد، جامعه‌شناسی و دیگر بخشهای علوم اجتماعی و حتی طبیعی را پدید آورده باشد و راهنما و ابزار شناخت جامعه انسانی توسط هگل، مارکس و … باشد، مهم نیست. بلکه عدم تطابق این مفهوم با مطامع این طیف از چپ‌های وانهاده حائز اهمیت است.

 شگفتی آنجاست که برخی از این وانهادگان، در سخنان اولیه خود منکر وجود فکر تجزیه‌طلبی در این جریان‌ها شدند. جریان‌هایی که اکنون همچون ابزار مستقیم امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و اسرائیل و کشورهای مرتجع منطقه در حال خدمت‌رسانی به این نیروهای اهریمنی هستند. اما در ادامه موکداً بر این موضوع پای فشردند، تا آنجا که به قول معروف «آش آنقدر شور شد که صدای خان هم درآمد» و درحاشیه سخنان یکی از شرکت‌کنندگان که بر کولبری در کردستان انگشت گذاشته و تلویحاً منکر سوی دیگر آن یعنی مشارکت فعال و سودجویانه سرمایه‌داری کردی در اقلیم کردستان عراق و سرمایه‌داران کرد ایرانی بود، برگزارکننده جلسه، این دیدگاه را قابل دفاع نیافت و محتاطانه اندکی بر واقعیات تاکید کرد؛ هرچند که اصراری نداشت که به عمق موضوع بپردازد و اظهار کند که این موضوع هیچ دخلی به موضوع هویتی کرد ایرانی ندارد، بلکه ناشی از صورت‌بندی مسلط بورژوایی دلال و به شدت وابسته به امپریالیسم است که از شرایط موجود در دو کشور و فارغ از مسئله هویتی کرد و فارس و … به دنبال کسب حداکثر سود خود است، حتی اگر به قیمت جان همان کردهای هم‌هویتش تمام شود. 

یکی از شرکت‌کنندگان در وبینار در پاسخ به پرسش تلویحی گرداننده جلسه که اشاره به نوعی وابستگی جریان‌های فعال کردی در کشورهای محل سکونت‌شان داشت، این نوع وابستگی را بسیار عادی و از جنس چگونگی رفتن لنین از آلمان به سن پطرزبورگ و حتی انقلاب چین قلمداد کرد که به زعم ایشان لابد با کمک خارجی بوده است. باید به ایشان درمورد هم‌سان‌بینی این وقایع مدال افتخار داد که بر سال‌ها پروپاگاندای سرمایه جهانی توسط یک منتسب به چپ مهر تأیید زده شد.

پرسش این است که چه میزان باید از بنیان‌های تفکر و دیدگاه چپ به دور بود که نتوان این واقعیات را دید؛ اینان که تا این اندازه دل در گرو جریان‌های وابسته به امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و اسرائیل دارند و به نقل از خودشان متدولوژی مارکس در عظیم‌ترین دستاوردهای مدون تاریخ بشری را در تحلیل اوضاع این منطقه ناتوان می‌دانند و دل در گرو جریان‌هایی دارند که آشکارا در صدد تجزیه کشور به چندین کشور کوچک و وابسته هستند و شرمگینانه خواسته‌های خود را در الفاظ به ظاهر چپ پنهان می‌کنند و ایده‌آل‌شان جریان‌هایی همچون «زاپاتیستا» و «رژآوا» است، چه اصراری دارند که خود را چپ بنامند و از مواضعی به ظاهر چپ به بررسی مسایل بپردازند؟!

اینان که ایده آل‌شان جریان‌های منطقه‌ای همچون زاپاتیستا و رژآواست و نقش انقلاب‌های عظیمی همچون انقلاب اکتبر، انقلاب چین، ویتنام، کوبا، … که مبارزه کار با سرمایه و خلق با امپریالیسم را در عالی‌ترین شکل خود پیش برده‌اند، نادیده می‌انگارند، می‌بایست هم‌صدا با تبلیغات شبانه‌روزی رسانه‌های جریان اصلی و زیر همان بیرق به بیان آمال و آرزوی‌شان پرداخته و بیش از این آبروی چپ را به بازی نگیرند.

البته این نوع «تئوری»سازی‌های خیالپردازانه سابقه‌ای طولانی دارد و همچون دیدگاه «سوسیالیستهای تخیلی» از زمان تدوین و تبیین دیدگاه چپ در سده نوزده، همواره در کنار آن زیسته است. اما اکنون و در سده بیست و یک می‌شنویم که این دیدگاه تخیلی و اتوپیستی با همان ادبیات توسط یکی از شرکت‌کنندگان در وبینار عیناً تکرار و با شعف بسیار از آن به عنوان اتوپی و ایده‌آل چپ نام برده می‌شود و از دیگرشرکت‌کننده وبینار نیز جهت حضور در یکی از این جماعت‌ها دعوت به عمل می‌آید.

بنابراین، با توجه به آنچه گذشت این افراد، گروه‌ها و محافل در تلاش‌اند تا جنبش‌های هویتی را مقدم و نه حتی هم‌ارز با مبارزه میان کار و سرمایه و خلق و امپریالیسم قرار داده و به تقلیل مبانی مبارزه چپ پرداخته و اهمیت آن را در جوامع سرمایه‌داری امپریالیستی و کشورهای پیرامونی به نوعی مبارزه حداقلی تنزل دهند. به بیان دیگر، اینان نه تنها برای استعمار و امپریالیسم نقشی قائل نیستند، بلکه بر معلول آن یعنی «اقتدارگرایی» دولت‌ها به عنوان یکی از مهم‌ترین علل شکست تأکید بیشتری می‌کنند.۲

این محافل به اصطلاح چپ و یا منتسب به چپ که با تقلیل و فروکاستن تعاریفِ کلاسیکِ مقولات مارکسیستی، متوهمانه خود را در مقام سخنگویی چپ داخلی پنداشته و با اقداماتی ریاکارانه در پوشش چپ، در بزنگاه‌های مهمی همچون دخالت‌ها و حملات جنایتکارانه ایالات متحد آمریکا و هم‌دستانش به کشورهای دیگر، به کلی سکوت پیشه می‌کنند یا خود را در مواضعی قرار می‌دهند که پهلو به پهلوی جنایتکاران امپریالیست می‌ساید. کافی است به موضع‌گیری این افراد و محافل به آنچه در افغانستان، عراق، سوریه، لیبی، … توسط امپریالیست‌های جنایتکار غربی به رهبری ایالات متحد آمریکا به وقوع پیوسته است، نگریست تا عمق این همگامی و هم‌راستایی با امپریالیسم مشخص شود.

بنابراین، این وانهادگان چپ با تأکید و برجسته‌سازی هرچه بیشتر مسایل و موضوعات قومی، جنسی، جنسیتی، نژادی، جوانان، … تمام تلاش خود را برای فروکاستن و در سایه قرار دادن مبارزات طبقاتی و ضدامپریالیستی در کشورهای سرمایه‌داری و به ویژه کشورهای پیرامونی سرمایه‌داری به کار گرفته‌اند. واضح است که می‌بایست به موضوعات هویتی که ریشه در واقعیات و عینیات جوامع طبقاتی دارند و به طریق اولی با حل تضاد طبقاتی از طریق مبارزه قاطع با نظام سرمایه‌داری امپریالیستی، به عنوان مطالبات باقیمانده این جوامع و جوامع پیرامونی پرداخته شود. اما، این محافل با اولویت‌بخشی به موضوعات هویتی تلاش می‌کنند که بنیان تفکر چپ را که برانگیخته از تضاد میان کار و سرمایه است، به مسئله‌ای درجه دوم تبدیل کرده و بدین ترتیب سرمایه‌داری و امپریالیسم را از معنای خود تهی ساخته و آن را از آماج اصلی مبارزات چپ خارج سازند و با در سایه قرار دادن مبارزه ضد امپریالیستی به مثابه تضاد اصلی جوامع پیرامونی، به پرده‌پوشی مبارزه طبقاتی در جوامع سرمایه‌داری امپریالیستی نیز بپردازند. اگرچه، در شرایط کنونی و برخلاف آنچه در این محافل تصور می‌شود، تضاد با سرمایه‌داری امپریالیستی در جوامع شمال (مرکز) و دست‌نشاندگان و پیروان آنها در جوامع جنوب (پیرامون) اصلی‌ترین آماج مبارزه چپ می‌باشد و این مبارزه به صورت روزمره و روزافزون در کف خیابان‌های این کشورها قابل مشاهده است و حتی با فرا روئیدن هر چه بیشتر آنان، با وجود تمامی پروپاگاندای نیرو‌های راست و راست افراطی و چپ وانهاده و تسلط فراگیرشان بر همه رسانه‌های عمومی ‌در تمامی‌ کشورها، باز هم نشو و نمو مبارزان اصیل چپ در چهار گوشه جهان مشاهده می‌شود.

اولویت‌بخشی و تأکید بر مسایل هویتی، در واقع نوعی به بیراهه کشاندن کنشگران چپ است که بر مبارزه اصلی میان کار و سرمایه و خلق و امپریالیسم در کوتاه مدت تأثیری منفی خواهد داشت و منجر به ایجاد تفرقه در میان کنشگران چپ ضد امپریالیست خواهد شد. اما می‌توان امیدوار بود که با افشا این جریانات انحرافی و وانهادگان چپ، چپ واقعی از میان این جدال سر برآورد و راهی را که توسط بنیان‌گذاران این دیدگاه انسان-طبیعت محور ترسیم شده است، در پیش گیرد.

اکنون وقت آن است که باز هم به این افراد، گروه‌ها و محافل که دانسته یا نادانسته به یکسان‌نگری و حتی اولویت‌بخشی جنبش‌های متعدد و مختلف هویتی ملی، قومی، نژادی، جنسی، جنسیتی، زبانی، … بر مبارزه بنیانی کار و سرمایه که به صورتی دیالکتیکی برآمده از بطن صورت‌بندی سرمایه‌داری است، پرداخته‌اند، هشدار داد که به گونه‌ای در خدمت شیطانی‌ترین شکل سرمایه‌داری یعنی امپریالیسم جنایتکار و تجاوزگر قرار گرفته‌اند.

اما نکته پایانی اینکه این چپ‌های وانهاده که این‌چنین برای «رژآوا» سینه چاک می‌کنند و بدون هیچ شرمندگی از تجزیه‌طلبی ملی-قومی‌ در ایران نیز صراحتاً دفاع می‌کنند، هرگز درباره هیچ یک از کشورهای دیگر منطقه از جمله عربستان، امارات، بحرین، آذربایجان، ارمنستان و به ویژه اسرائیل و ترکیه با نقش به شدت مخرب‌شان در برهم زدن ژئوپلتیک منطقه‌ای و حتی فرامنطقه‌ای در شمال آفریقا و شرق اروپا و نیز کشورهای ترک‌زبان آسیای میانه و … کم‌ترین سخنی نگفته و نمی‌گویند. گویا ایده‌آل انگاری «رژآوا» چشم این چپ وانهاده را بر همه مسایل دیگر منطقه‌ای و جهانی بسته است که این‌گونه و بدون هیچ شرمی از تجزیه کشور دفاع می‌کنند.

البته از این «چپی» که با تمام قوا آماجش به جای اینکه امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و غرب باشد، جمهوری خلق چین است و در واقع همگام با امپریالیسم در پروپاگاندای چین هراسی مشارکت فعال دارد، در خوش‌بینانه‌ترین حالت نمی‌توان انتظار داشت که به مسایل ژئوپلتیک منطقه‌ای که تاثیری مستقیم بر مرگ و زندگی کشور ما دارد، کمترین توجهی بکند. این «چپ» نه به نقش مخرب و خطرناک اسرائیل و ترکیه و عربستان و دیگر امیرنشینان حوزه خلیج فارس که عملاً به عنوان پیشقراولان امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و غرب عمل می‌کنند، توجهی دارد و نه تبلیغات خرابکارانه پان تورکیسم و پان عربیسم و … را می‌شنود که این‌چنین بی‌شرمانه خود را پشت «حق تعیین سرنوشت» پنهان کرده و از تجزیه ملی ـ قومی ‌در کشور ایران دفاع می‌کند.

توضیحات

۱.این وبینار با دستور کار زیر و با شرکت چهار نفر از افراد منتسب به چپ، به بزرگ‌نمایی و در واقع جایگزینی جنبش‌های هویتی و در سایه قرار دادن مبارزه اصلی میان کار و سرمایه و خلق و امپریالیسم پرداخته است:

– همبستگی جنبش‌های اجتماعی در برابر اقتدارگرایی و نیز برای تحقق یک پروژه مشترک سیاسی-اجتماعی چه قدر امکان پذیر است؟ 

– چگونه می‌توان همبستگی جنبش‌های اجتماعی را محقق کرد بدون آن که اهداف هر جنبش در سایه جنبش دیگری محو شود. (با نگاه آسیب‌شناسانه به رابطه چپ با جنبش‌های زنان، ملی، کارگران، جوانان و غیره در ایران معاصر)

– بر این اساس، آیا می‌توان دال فراگیری برای در برگرفتن هدف‌های ترقی‌خواهانه تمامی جنبش‌های اجتماعی تعریف کرد؟

۲. به آنچه در بخشی از متن آمده در سایت نقد اقتصادی سیاسی، در تشریح موضوع میزگرد «چپ و جنبش‌های اجتماعی در ایران» آمده است، توجه کنید: «جریان‌های چپ سوسیالیست … بر این باور بودند که تضاد … (مانند تضادهای جنسی و جنسیتی، اتنیکی و جز آن) با برهم خوردن توازن قوای طبقاتی به نفع نیروهای کار و حل تضاد کار و سرمایه رنگ خواهد باخت… در چنین حالتی مطالبات همه جنبش‌ها فدای تضاد اصلی «خلق و امپریالیسم» می‌شد.»

ریاکاری امپریالیسم آمریکا و همدستانش در افغانستان – مرتضی محسنی

ریاکاری امپریالیسم آمریکا و همدستانش در افغانستان

مرتضی محسنی (۱۹ تیر ۱۴۰۰)

دانش و امید، شماره ۷، شهریور ۱۴۰۰


یورش نیروهای نظامی ایالات متحد آمریکا و شرکایش در 7 اکتبر ۲۰۰۱ به افغانستان که ریاکارانه نام «آزادی پایدار» را بر آن گذاشتند، با مستمسک قراردادن حمله به برج‌های دوقلو در 11 سپتامبر ۲۰۰۱ و شکست دولت مستقر در آن کشور یعنی «امارت اسلامی افغانستان» یا همان طالبان (در واقع یکی از پروژه‌های اتاق‌های فکر ایالات متحد آمریکا)، نتیجۀ مطالعات و پژوهش‌های دقیق «پژوهشگران» و «کارشناسان» اتاق‌های فکر وابسته به نظام امپریالیستی در منطقه بود. «پژوهشگران» و «کارشناسانی» که تمام دانش خود را بی‌کم و کاست در خدمت امپریالیسم قرار داده و با مطالعه عمیق و شناخت دقیق جوامع دیگر، عملاً ساز و کار سلطه- هرچه بیشتر سرمایه در مناطق مختلف را طراحی می‌کنند. اینان با توجه به نقاط قوت و ضعف جوامع، پروژه‌هایی با شکل و رنگ محلی، منبعث از فرهنگ مردم آن مناطق تعریف کرده و در خدمت سازمان‌های اطلاعاتی و دولت ایالات متحد آمریکا و دیگر کشورهای امپریالیستی قرار می‌دهند تا در جهت استیلای هر چه بیشتر بر این مناطق، یعنی در جهتی خلاف منافع ملی و مردمی این کشورها مورد استفاده قرار گیرد. 

اگرچه در اینجا این جنبه از مسئله چندان مورد بحث نیست، اما باید گفت که از ابتدای شکل گیری دوران استعمار، بیشتر «شرق شناسان»، «پژوهشگران» و حتی «باستان شناسان»، عموما در پوشش دیپلمات‌ها و جهانگردان ماجراجو و همچنین در قالب مسیون‌های مذهبی کشورهای استعمارگر و سپس امپریالیستی، زمینۀ مداخلات سیاسی و نظامی را برحسب شرایط کشورها و جوامع پیرامونی برای دولت‌ها و نیروهای مداخله جو فراهم ساختند. اما بسیاری از این افراد که در لباس مبدلِ «محقق» و «پژوهشگر» و «دیپلمات» پنهان شده بودند و مورد احترام بخشی از مردم این کشورها قرار می‌گرفتند، در واقع جاسوسانی بودند که بیش از آنکه فکر و اندیشه خود را در خدمت به بشریت و به ویژه مردم محروم ساکنِ در کشورهای سه قاره به‌کار گیرند، ضمن ارضای حس ماجراجویی خود، با تلقیِ اینکه به «انجام وظایف میهنی» پرداخته‌اند، دانش و اطلاعات خود را بی‌کم و کاست در اختیار نیروهای تجاوزگر سرمایه جهانی قرار داده‌اند. این نوع اقدامات و پروژه‌ها که از سده شانزدهم تاکنون به اشکال مختلف و در سطوحی گسترده انجام شده است تا پایان کار و افول کامل امپریالیسم جهانی ادامه خواهد داشت. این پدیده که ریشه در شیوۀ تفکر «اروپا محوری» دارد، تاکنون همچون سم مهلکی بسیاری از اندیشمندان کشورهای غربی را در دام خود گرفتار کرده و متأسفانه بر اندیشه بخش بزرگی از این «متفکرین»، «اندیشمندان»، «مورخین»، … غربی همچنان سلطه دارد.

اشغال افغانستان و به ظاهر شکست دولت طالبان که پیش از آن با قساوت هرچه تمام‌تر دولت نجیب‌اله را با حمایت مستقیم و غیر مستقیم امپریالیسم آمریکا و غرب و همکاری دولت مرتجعی همچون عربستان و نیز دولت کاملاً وابستۀ پاکستان و البته همۀ دولت‌ها و احزاب و سازمان‌های وابسته به تفکر اخوانی، سلفی و تکفیری سرنگون کرده بودند، اقدامی قابل تأمل و مشکوک بود. به بیان دیگر، پروژه-‌ای طولانی که در اواخر سدۀ نوزدهم توسط استعمار بریتانیا کلید زده شده بود و در ادامه با دخالت و حمایت مستقیم ایالات متحد آمریکا، به بنیان گذاری «اخوان المسلمین» در مصر و سپس سایر کشورهای مسلمان خاورمیانه گسترش یافته بود، سرانجام به پروژه ساخت طالبان، القاعده و داعش و باندهای مخوف دیگر انجامید که همچون غده‌ای سرطانی کشورهای اسلامی خاورمیانه و شمال آفریقا و آسیای غربی و مرکزی و شمال قفقاز را فرا گرفت. 

این پروژه‌ها، تاکنون علاوه بر گرفتن جان میلیون‌ها نفر از مردم و تخریب بیشتر زیرساخت‌های اقتصادی این مناطق، همچون سد سدیدی در مقابل رشد و توسعه این جوامع قرار گرفته‌اند، آنگونه که به محض آشکار شدن علائمی از رشد و توسعه در این کشورها و یا اندک سرپیچی از فرامین سرمایه جهانی، یکی از گروه‌های متعدد طراحی شده و شکل گرفته توسط «متفکرین» و «اندیشمندان» و در واقع «اتاق‌های فکر» کشورهای امپریالیستی سر بر می‌آورند و هنگامه نقش آفرینی‌شان فرا می‌رسد. این گروه-‌ها با هدف موفقیت بیشتر در پوشش فرهنگی، مذهبی، ملی همان جوامع ظهور می‌یابند تا با اقداماتی جنایتکارانه و غیر انسانی ضمن نابودی و عقب راندن نیروهای پیشرو و مترقی، سلطه سرمایۀ جهانی و در رأس آن امپریالیسم آمریکا را تامین و تضمین کنند. این پروژه‌ها تاکنون بیشتر کشورهای مناطق یاد شده را بی نصیب نگذاشته و در هر یک از این کشورها مطابق با شرایط پیش آمده و با استفاده ازمطالعات پیشین، توسط افراد و نیروهای از پیش آماده شده و به قول معروف در «آب نمک خوابانده شده» به اجرا درآمده است. 

اجرای اینگونه پروژه‌-های خانمان-‌برانداز که متناسب با مشکلات و ویژگی‌های هر جامعه، شکل و شمایل خاص آن جامعه را به خود می‌گیرند، تا زمانی که جوامع به صورتی قطعی در مسیر استقلال ملی قرار نگیرند و دست امپریالیسم را از تمامی جوانب و زوایای جامعه خود چه عرصه‌های اقتصادی و چه اجتماعی و فرهنگی کوتاه نکنند، همچنان ادامه خواهد داشت. از این رو، همان‌گونه که گفته شد این پروژه‌ها در مناطق هدف، با شکل و شمایل ویژه همان جوامع به اجرا در آمده اند، در افغانستان صورت خاص آن منطقه را به خود گرفته و در عراق، سوریه، لیبی، سومالی، یمن، سودان و یا کشور‌های آمریکای لاتین نیز با شکل‌های خاص و ویژگی‌های همان کشورها، به اجرا در آمده است.

اما آنچه اکنون در افغانستان در حال وقوع است، جایی برای شگفت زده شدن ندارد، چرا که دقیقا در راستای اجرای همان پروژۀ از پیش تعیین شده است. اما این بار، هدف این پروژه، فقط کشور مصیبت زده افغانستان نیست، بلکه نقشۀ شوم و به‌غایت ریاکارانه‌ای در حال اجرا است که فقط از نیروهایی امپریالیستی، همانا نیروی سرمایۀ مالی جهانی شده و دولت‌های محافظ و مقوّم این نیروی عمیقاً ضد انسانی که نمی‌توانند کمترین رشد و توسعه و حتی اعلام زبانیِ استقلال رأی جوامع دیگر را ببیند، برمی‌آید. افغانستان فرومانده در ابتدایی-‌ترین امکانات و زیر ساخت‌ها و درمانده از برداشتن اولین گام‌های استقلال سیاسی و اقتصادی، اکنون تبدیل به یک غده سرطانی در میانۀ جوامع پیش گفته، شده است که علاوه بر تاثیرات مخرب و به شدت ارتجاعی‌اش بر جوامع نامبرده، به ابزاری برای ناامن‌سازی کشورهای بزرگی همچون جمهوری خلق چین در وهله اول و سپس فدراسیون روسیه و البته دیگر کشورهای همسایه افغانستان تبدیل شده است، تا بدین صورت «رویکرد همه‌جانبه گرایی» که مبتنی بر منافع همه کشورهاست و بیشتر از جانب جمهوری خلق چین مورد تاکید قرار گرفته است را مورد تهاجم قرار دهند. پروژه‌ای که امپریالیسم جنایتکار آمریکا با همدستانش پس از بیست سال اشغال و حضور مستقیم در افغانستان، اکنون در حال اجرای آن- می‌باشند. اینان در ابتدا به طالبان (به قول بوش پسر نیروی شیطانی) با انجام چندین و چند دور مذاکرات مخفیانه و آشکار در دوحه قطر، بدون شرکت دادن دولت دست نشانده خود در افغانستان، مشروعیت دادند و سپس با فرار شبانه و در واقع اقرار به شکلی از شکست، این کشور و منطقه را در میان عملی انجام شده یا همان افزایش تنش‌های بیشتر منطقه ای، قرار دادند. 

 می‌دانیم که جمهوری خلق چین طبق تمامی اسناد رسمی و منتشر شده‌-اش به جای جهان «دو قطبی» یا «چندقطبی» همواره به دنبال «رویکردی همه جانبه گرایانه» برای تمام جهان بوده است، ولی امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و کشورهای غربی تمام تلاش خود را به‌کار بسته‌اند که تا جای ممکن در این رویکرد انسانی، یعنی واقعیت امپریالیسم جهانی رو به افول و ظهور نیروهای پیشرو و مترقی، کارشکنی کنند و تفوق آن را به انحای مختلف متوقف سازند. بنابراین در تلاشند با ایجاد مناطق متشنج در مجاورت و یا درون این کشورها، از پدید آمدن جهانی که کشورها با حقوقی برابر و فقط بر مبنای توانایی خود در اقتصاد و سطح پیشرفت علوم و تکنولوژی در رقابتی انسانی قرار گیرند، جلوگیری کنند. 

نزدیکی سیاسی و اقتصادی هرچه بیشتر فدراسیون روسیه در سال‌های اخیر به جمهوری خلق چین از یک سو و گرایش بیشتر کشورهای خاورمیانه، شمال آفریقا و منطقه فوق‌العاده استراتژیک اوراسیا به این کشور و حتی نزدیکی کشورهایی که وابستگی نسبتا تام و تمام به امپریالیسم ایالات متحد آمریکا و کشورهای غربی دارند، از سوی دیگر، بر این ترس و واهمه، هرچه بیشتر امپریالیسم دامن زده است و لاجرم اجرای پروژه‌های ناامن‌سازی این منطقه بسیار پهناور، هدف اصلی نقشه شوم امپریالیسم قرار گرفته است. با نگاهی گذرا به تنش‌هایی که به اشکال گوناگون از شرق تا غرب برپا شده است، عمق این نقشه شوم قابل مشاهده است. از ناآرامی‌ها در هنگ کنگ، پروپاگاندای به راه انداخته شده درباره اویغورهای چینی تا آماده‌سازی نوعی جنگ داخلی در میانمار و برخی تحرکات مشکوک در کشورهای شرق و غرب دریای خزر توسط ایالات متحد آمریکا و یا پایگاه نظامی‌اش در منطقه یعنی اسرائیل، تا عراق، سوریه و لبنان و تمامی شمال آفریقا حتی برخی نقاط آفریقای سیاه و به صورت آشکار و ملموس برای ما، رفتار در پیش گرفته شده با جمهوری اسلامی ایران، همگی در پروژۀ افزایش تنش در این منطقه وسیع و بسیار مهم از جهان می‌گنجد. 

اما اکنون ایجاد یک مرکز متشنج و به شدت خطرناک همچون یک غده سرطانی در افغانستان با خروج برنامه ریزی شدۀ نیروهای ایالات متحد و همدستانش از افغانستان و ایجاد زمینه قدرت گیری مجدد طالبان و یا روشن کردن جنگ خانمانسوز داخلی و تا جای ممکن سرایت آن به مناطق هم مرز با افغانستان، بدون کمترین توجۀ به میلیون‌ها مردم ساکن در این منطقه وسیع، راهی است که امپریالیسم در حال زوال تلاش می‌کند از این مسیر، مانع تحقق سیاست «چندجانبه گرایی» در قالب پروژه‌‌های اقتصادی، سیاسی، امنیتی همچون پروژه عظیم «یک کمربند ـ یک جاده» و پیمان‌های شانگهای، اوراسیا و … شود.

می‌توان امید داشت که این بار با تکیه بر تجربۀ گذشته و مشاهده خیل عظیم خرابی‌ها و کشتارهایی که در ابتدای دهۀ دوم این سده، توسط امپریالیسم آمریکا و شرکای بزرگ و کوچکش به دست باندهای جنایتکار تکفیری انجام شده و میلیون‌ها انسان را قربانی خود ساخته است، با روشن بینی و واقع گرایی مجموعۀ دولت‌ها و مردم این کشورها و عقب راندن این نیروهای جنایتکار وهمچنین افشا و طرد نیروهایی که به عنوان ستون پنجم امپریالیسم عمل می‌کنند، همچون «گروه 32 نفرمعروفه ایرانی»،که برای نجات خود دست به دامن نفتالی بنت نخست وزیر صهیونیست دولت جنایتکار و کودک-‌کش اسرائیل شده‌اند، این بار اجازۀ انجام هر عملی از امپریالیسم و نمایندگانش در منطقه سلب شود و در حالتی خوش‌بینانه شاید بتوان امید داشت که این مرحله را شروع پایان تلاش‌های جهان سرمایه برای تفوق مجددش بر جهان تلقی کرد. امید که چنان باد!



دانش و امید شماره هفتم منتشر شد – دریافت متن کامل مقالات از اینجا

مانیفستی عوام فریبانه برای تسلیم! – م. محسنی

tajzadeh rafsanjani


(نقدی بر بیانیه نماینده شاخص اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری)
م. محسنی


نماینده ی شاخص و پر سر و صدای این دوره‌ی ریاست جمهوری یعنی سید مصطفی تاج زاده پس از چند هفته هیاهو به راه انداختن در رسانه های اصلاح طلب داخلی و فارسی زبان خارج از کشور با هدف زمینه چینی برای در مرکز توجه و در دیدرس عامه قرار گرفتن، بالاخره در مرحله ی ثبت نام اولیه که به لطف رئیس جمهور کنونی با همان قانون قبلی انجام شد، پا به صحنه گذاشت و پس از ثبت نام، بیانیه ای قرائت کرد که ملغمه ای از اظهارات و مطالبات عوام فریبانه بودلازم به توضیح نیست که هر فردی که در این مرحله، اقدام به ثبت نام به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری می کند، جدا از تایید یا رد صلاحیتش توسط شورای نگهبان، طبق قانون اساسی، باید پذیرش و اعتقاد به اصولی را تایید و امضا کند که بسیاری از اظهارت آقای تاج زاده و نیز مطالباتی که او از موضع یک «اپوزیسیون عدالت خواه» بر زبان رانده است. اساسا در حوزه‌ی اعمال قدرت رئیس جمهوری قرار نمی گیرد.
بدین ترتیب، این نوع موضع گیری، به غیر از سوءاستفاده از موقعیت بوجود آمده برای عوام فریبی و یا معرفی خود به عنوان آلترناتیو موجود به نیروهای خاص داخل و خارج از کشور، چه معنا و مفهوم دیگری می تواند داشته باشد.
البته در این روزها، فقط ایشان نبود که اقدام به عوام فریبی کرد بلکه اکثریت قریب به اتفاق نامزدها، مطالبی به شدت عوام فریبانه ابراز کردند. اما ویژگی اظهارات آقای تاج زاده، در بیان نکاتی است که بیشتر مورد توجه نیروهای امپریالیستی است. وگرنه مطالبات او همچون دیگر نامزدها، در چارچوب قانون اساسی، با فرض تایید صلاحیتشان از طرف شورای نگهبان و حتی انتخاب شدن به عنوان رئیس جمهور بعدی، در حوزه ی ریاست جمهوری قابل اظهار نیست، چه رسد به اقدام برای تحقق آنها. به هر ترتیب، هرچند نیات بیان شده و نشده‌ی آقای تاج زاده، از متن بیانیه و بين سطور آن، به روشنی قابل درک است، اما، این بیانیه در حکم دیدگاه واقعی اصلاح طلبان است که هر روز بیش از پیش بر همگان آشکار شده و می شود و اکنون به روشنی توسط او عیان شده است. حال باید دید در گفتارها و رفتارهای ایشان و مجموعی اصلاح طلبان که اکنون با تمام قوای رسانه ای خود به میدان آمده اند در روزها و هفته های آینده چه چیزهای دیگری آشکار خواهد شد که تاکنون بر زبان نیامده، ولی در عملکرد و گفتار آنها طی چهار دهه ی گذشته کمابیش دیده شده است.
آشکار است که آنچه آقای تاج زاده به عنوان بیانیه‌ی انتخاباتی ارایه داده است، سال هاست که استراتژی و مانیفست همه اصلاح طلبان بوده و توسط آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان پدر معنوی آنها به اشکال مختلف تبیین شده است و نکته جدیدی در آن وجود ندارد. استراتژی مورد تاکید آقای هاشمی شامل عوام فریبی در داخل، ستیز و دشمنی با برخی از کشورها شامل روسیه و چین و «ساخت و پاخت» و همسویی با کشورهای مرتجع منطقه که در نوکری و وابستگی اشان به امپریالیسم آمریکا کمترین تردیدی وجود ندارد، در همه‌ی دولت های اصلاح طلب بعدی نیز به خوبی انعکاس یافته و تلاش های زیادی در جهت تحقق آنها صورت نگرفته است؛ اما اگر تاکنون موفق به اجرای کامل این استراتژی نشده اند، عدم تحقق آن، ناشی از تغییر معادلات جهانی و تحولات ناگزیر و پویایی جوامع انسانی از جمله جامعه ی ایران و جوامع طرف معادله و معامله بوده و برعکس آنچه این جماعت می پندارند، چندان در اختیارشان نبوده است. البته آقای تاج زاده، در بیان واقعیات «اصلاح طلبی» گامی پیشتر نهاده و برخی از منویات قلبی اصلاح طلبان را بی پرده تر آشکار کرده است. همان نکاتی که پیش از این و در دوره های مکرر، با وجود در اختیار داشتن قوای مجریه و مقننه فقط به صورت زیر زبانی از اصلاح طلبان شنیده می شد.
به بیان دیگر، بنیان های این شیوه تفکر و عمل، در دوره ی قدرت فراگیر «سردار سازندگی» به صورتی برنامه ریزی شد و شکل گرفت و کادرهای مجری این سیاست ها در داخل و خارج از ایران بگونه ای پرورش یافتند تا اجرای بدون قید و شرط احکام بانک جهانی و صندوق بین المللی پول یا به زبان روشنتر، تحمیل سیاست های نئولیبرالیستی مورد نظر جهان سرمایه را بر عهده بگیرند.

tajzadeh
آقای تاج زاده نیز یکی از همان کادرهای آموزش دیده است که بلافاصله بعد از انقلاب در مشاغل متعددی که بر عهده گرفته، عملکردی مغایر با سیاست های کلی نئولیبرالیستی نداشته است که اکنون بخواهد «گل تازه ای بر سر این ملت بزند»، هر چند در همین بیانیه نیز به کرات بر مشی عدالت خواهانه ی خود اصرار داشته باشد این سیاست ها در دوره ی هشت ساله‌ی دولت های خاتمی و سپس تکرار همانها در دولت های روحانی و با یک به ظاهر وقفه هشت ساله و به مراتب بدتر از آن دو دوره، در دوره ی احمدی نژاد، با زبان هایی ظاهرأ متفاوت به اجرا در آمدند و کار را به مرحله کنونی رساندند و اکنون همه‌ی آمرین و عاملین همان سیاست ها در کمال اعجاب از آن تبری می جویند و همگی شان با زبان های مختلف، همه آنچه را در این چند دهه انجام داده اند، تخطئه می کنند، اکنون که جملگی زبان به شکوائیه از گذشته وا کرده اند، انسان در توضیح اینکه این اعمال و نتایج فاجعه بار آنها، از کجا و به دست چه کسانی بر سر این ملت باریده است، در می ماند؟
نیروهای مخالف سیاست های نئولیبرالیستی اگرنه از همان ابتدا، ولی بلافاصله پس از نمایان شدن اولین نتایج این سیاست های به ویژه در کشورهایی که این سیاست های مخرب در آنجا به اجرا گذاشته شده بود، نتایج فاجعه بار آن را مکررا هشدار دادند، ولی همانگونه که ذکر شد غلبه این سیاست ها توسط کادرهای پرورش یافته در مراکز داخلی و خارجی و با فرماندهی آقای هاشمی رفسنجانی بگونه ای بود که فضایی برای ابراز این نوع مخالفت ها فراهم نمی ساخت.
این جماعت که در مراکز استراتژیک و به اصطلاح پژوهشکده ها جمع شده بودند چنان بی محابا به اجرای بی کم و کاست این سیاست ها مشغول بودند که تا نمایان شدن عمق فاجعه همگی یک زبان و بی پروا از آنها به شدت دفاع می کردند و بر سرعت بخشیدن هر چه بیشتر اجرای این سیاست های مخرب اصرار می ورزیدند و باوری به تجدید نظر در اصول و مبانی این سیاست های ضد مردمی و حتی شکی به مخرب بودن آنها نداشتند، زیرا همگی از اجرای این سیاست ها، سودهای نامتعارف خود را دریافت می کردند.
آقای تاج زاده که همچون دیگر کاندیداها در همان فضا در حال اجرای فرامین بوده است، اکنون کمترین اختلاف نظری درباره ی اجرای بی کم و کاست این برنامه های ضد ملی و مخرب با این گروه چند صد نفری ندارد. اگرچه در برخی نکات می توان اندک اختلافاتی دید و اهداف پشت آنها را پیش بینی کرد. بنابراین، با این مقدمهی نسبتا طولانی به نکته اصلی و مرکزی بیانیه ی ایشان پرداخته می شود.
همانگونه که ذکر شد در سیاست های داخلی هیچ تفاوت چشمگیری میان این چند صد نفر کاندیدای کرسی ریاست جمهوری به چشم نمی خورد. می ماند سیاست خارجی و برخی شیوه های اجرایی و اهداف پس پشت بيانات ابراز شده که می‌تواند تفاوت میان این جماعت را قدری روشن تر و ضرر و زیان غلبه برخی از این تفکرات را برجسته سازد.

rohani_rafsanjani
یکی از این موارد بیانیه که درباره ی سیاست خارجی است، نوع نگاه و منویات قلبی آقای تاج زاده و اصلاح طالبان همسو با ایشان را به روشنی تمام آشکار می سازد، آنجا که می گوید: «من با سیاست خارجی پر هزینه و آمریکا ستیزی و روسیه دوستی مخالفم »، باید از ایشان پرسید آیا یکی از دلایل اصلی مشکلات کنونی ایران در تمامی مسایل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و …، دخالت های نامتعارف آمریکا برای سلطه‌ی مجدد بر کشورمان نبوده و نیست و توصیه به کنار گذاشتن آنچه ایشان «آمریکا ستیزی» می نامد، در واقع ایستادگی در برابر مطامع نامحدود ایالات متحده آمریکا نبوده است. به بیان دیگر، بنا به توصیه ایشان، در برابر یک قدرت سلطه گر جهانی چه باید کرد. آیا باید همه چیز را واگذار کرد و کشور را به ابرقدرت رو به افول سپرد. اگر ایشان برداشت دیگری از این موضوع دارد باید به موارد درخواست شده‌ی دولت پیشین آمریکا که توسط وزیر امور خارجه وقت آن کشور یعنی مایک پمپئو ابراز شده بود، نگاهی بیندازد و محدوده ی این خواسته ی آمریکا را برای «نرمال» دانستن حکومت ایران مرور کند و صراحتا اعلام کند، در صورت پذیرش این «احکام»، اساسا چیزی از استقلال کشور بر جای می ماند که بشود درباره آن صحبت کرد و یا به موارد درخواستی حکومت جدید آمریکا بنگرد که مکررا توسط رهبران آن کشور بیان می شود که پس از توافق در مذاکرات کنونی با ایران، تازه باید روی مسایلی که استقلال و تمامیت ارضی کشورمان را مورد تهدید قرار می دهد، موافقت کنند.
لابد چون آمریکا قدرتمندترین کشور کنونی جهان است باید در برابر همه ی این خواسته های نامشروع و غیر قانونی اش هم تسلیم شد. اگر ایشان نظری غیر از این دارند، بهتر است صریحا بیان کنند، تا مردم ایران به روشنی به همه چیز، از جمله دیدگاه ایشان درباره‌ی استقلال ملی و تمامیت ارضی پی ببرند. چرا که سایر مسایل مورد اشاره آقای تاج زاده به این نکته مرکزی برمی گردد و وقتی با بهانه قراردادن جعلیاتی همچون «آمریکاستیزی»، استقلال کشور به ایالات متحد آمریکا یا هر کشور دیگری محول شد دیگر چیزی باقی نمی ماند که بتوان بر سر آن چانه زنی کرد. متاسفانه به دلیل تبلیغات رسانه های وابسته به امپریالیسم و القا و پنهان کاری اصلاح طلبان، برخی از مردم برداشت اشتباهی از خواسته آمریکا برای «ترمال بودن» ایران دارند و می پندارند که آمریکا در پی ایجاد رابطه ای برابر حقوق» با ایران است در حالی که پس از سیطره آمریکا بر دنیا، سوابقی از برقراری رابطه ی برابر حقوق» آمریکا با هیچ کشوری در دسترس نیست.
درست برعکس، آمریکا علاوه بر جنایاتی که بر بومیان سرخپوست و در واقع ساکنین و مالکین اصلی آمریکا و سیاه پوستان تحمیل کرده، به حدود صد کشور یا مستقيما تجاوز کرده و یا با دخالت های خود موجبات کودتا را در آن کشورها از جمله کشورمان ایران، فراهم ساخته است. بنابراین شناخت از این کشور موضوعی است که نباید با جعلیاتی همچون عبارت «آمریکا ستیزی» لوث شود.
اینکه آقای تاج زاده، در دنباله‌ى نکته ی مرکزی خود اضافه می کند: «با روسیه دوستی هم مخالف» است ناشی از نوعی بی مزه‌گی خطرناک است که فقط از این چنین انسان هایی که مردم را نادان فرض می کنند برمی آید. مگر نه اینکه، روابط دوستانه‌ی دولت ها و کشورها در شاخصه هایی از حجم ارتباطات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی آنها با هم نمود می یابد، بنابراین ایشان باید به روشنی بگویند منظورشان کدام روسیه دوستی است وقتی حجم مبادلات تجاری میان ایران و روسیه در بهترین حالت کمی بیش از ۱/۵ میلیارد دلار در سال و تقریبا نزدیک به حجم مبادلات افغانستان و روسیه است. یعنی رقمی برابر با ۰.۳ درصد از کل مبادلات خارجی روسیه با سایر کشور های جهان. اگر ایشان این حجم از مبادله را «روسیه دوستی» می نامند، مختارند، اما هر انسان با هوش متوسط معنی این ارقام را می داند، نتایجی که تماما ناشی از همان سیاست های اصلاح طلبان در قدرت بوده است. آن هم با کشوری که در میان ۱۵ کشور همسایه ایران بزرگترین کشور است و دارای مرز آبی ارزان و آسان دریای خزر و رودخانه قابل کشتیرانی ولگا که تا عمق روسیه امتداد می یابد، است و به چند راه مواصلاتی ریلی ترانزیت در شرق و غرب دریای خزر نیز دسترسی وجود دارد. نکته دیگر، سخنان وزیر امور خارجه ایران است که چندی پیش روسیه را متهم به کارشکنی در برجام کرد و دلیل ایشان بر این مدعاء عدم حضور وزیر امور خارجه روسیه در عکس یادگاری برجام بود که البته بعدا معلوم شد، در زمان گرفتن آن عکس آقای لاوروف در تاشکند ازبکستان بوده اند و این عدم حضور با اطلاع و هماهنگی قبلی دیگر شرکت کنندگان در مذاکره برجام و برای انجام کاری ضروری صورت گرفته بوده است.

rafsanjani_5
این دو نمونه به عنوان مشت نمونه خروار آورده شد، والا کیست که نداند حرف آقای تاج زاده به این معنی است که ایران برای جلب رضایت آمریکا باید روسیه و لابد چین را، یعنی دو کشور قدرتمندی که هم توانایی مقابله با آمریکا را دارند و هم بیشترین کمک ها را در مجامع بین المللی از جمله شورای امنیت و همچنین در جریان مبارزه با پاندمی کرونا به ایران کرده اند، به کلی کنار بگذارد و کشور را در بست به آمریکا بسپارد. پذیرش این معنی از حرف آقای تاج زاده اگر چه قدری سخت و ناگوار است، اما با مواضع ایشان و بخش عمده اصلاح طلبان کاملا منطبق است و اگر نبودند نیروهای دیگری که با کمک گرفتن از چین و روسیه و اتکا و اعتقاد هر چه بیشتر به نیروهای پیشرو داخلی که حاضر به پذیرش این ننگ تاریخی (تسلیم به آمریکا) نبوده و نیستند، شاید این تسلیم توسط همین اصلاح طلبان در قدرت بسیار پیش از این انجام شده بود.

rafsanjani_arab

متاسفانه این دیدگاه تسليم طلب و عافیت جو با نگاه به آینده ای «احمد چلبی» وار، نه تنها در میان سلطنت طلب ها، مجاهدین و دیگر محافلی که به انتظار حمله آمریکا نشسته اند تا بیاید و ملت ایران را نجات دهد، بلکه در میان بخش بزرگی از اصلاح طلبان هم طرفداران کمی ندارد. اما نیروهای جوان و پر انرژی داخلی اجازه انجام این نوع تسليم طلبی ها را تا کنون به آنان نداده اند و هرگز هم نخواهند داد. نیروهایی که بخشی از همان «میدان» معروف را تشکیل می دهند. یعنی همان میدانی که آمریکا مکررا و با اصرار خلع سلاح آن را یکی از شروطش برای «ترمال» تلقی کردن ایران می داند.
در آخر، تاکید می گردد وظیفه ی همهی نیروهای پیشرو و مترقی در مقطع بسیار حساس کنونی این است که ضمن حفظ و تاکید بر مواضع مستقل و تلاش برای متحد نگه داشتن مردم، می بایست غبار این عوام فریبی های بسیار خطرناک که متاسفانه اکنون اصلاح طلبان رو به افول پرچمدار آن شده اند، هماناتی که خود مسبب بیشتر نابسامانی ها و گرفتاری ها بوده اند، را از اذهان بزدایند و پرده از چهره ی این دغلکاران برگیرند.


م. محسنی
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

آیا چین یک کشور سرمایه داری است؟ – مرتضی محسنی

آیا چین یک کشور سرمایه داری است؟

(نقدی بر اصرار افراد و محافل منتسب به چپ در سرمایه داری و حتی امپریالیستی دانستن چین)

مرتضی محسنی


کارل مارکس در فصل اول از جلد اول کاپیتال (سرمایه) در تعریف کشورهای سرمایه داری اینگونه می نویسد: «ثروت اجتماعاتی که در آنها تولید سرمایه داری حکمفرماست، به شکل «توده ی عظیمی از کالا» جلوه گر می شود و سپس در تعریف کالا می گوید: «کالا مقدمتا یک شیء خارجی است. چیزی است که به وسیله خواص خویش یکی از نیازمندی های انسان را بر می آورد.» و در ادامه می نویسد: «هرگاه ارزش مصرف کالاها کنار گذاشته شود فقط برای آنها یک خاصیت باقی می ماند و آن این است که همه محصول کار هستند» کاری که در طبیعت توسط انسان ها انجام شده است.

بدین معنا که «انسان در تولید خویش فقط می تواند مانند خود طبیعت عمل کند. یعنی تنها اشکال ماده را تغییر دهد.» و ادامه می دهد: «کالاها دارای یک شکل مشترک ارزشند که به نحو بسیار بارزی با اشکال طبیعی و تنوع ارزش های مصرف آنها میاینت دارد. این شکل مشترک پول است.» و سپس تاکید می کند که: «حاصل کار در کلیه حالات اجتماعی، یک شیء مصرفی است. ولی فقط در دوران تاریخی مشخص از تحول است که حاصل کار تبدیل به کالا می شود و آن دورانی است که کار صرف شده در تولید چیز سودمندی به مثابه خاصیت ناشی از «شیثیت» آن چیز یا به عبارت دیگر به مثابه ارزش آن تلقی می گردد.»۱

با این مقدمه تلاش می شود که تاکید مارکس در فصل اول کاپیتال بر سه عامل مهم زمین (طبیعت و محیط زیستی که انسان ها در آن زندگی می کنند.)، پول (معادل عام) و کار با نیروی کار (همان نیروی حیاتی انسان در یک جامعه سرمایه داری برجسته شود. سه عامل مهمی که کالایی شدن آنها صورت بندی سرمایه دارانه را در یک جامعه (کشور) به نمایش می گذارد و آشکار است که از نظر مارکس کالایی نبودن یا نشدن یک یا هر سه عامل نامبرده در یک جامعه (کشور) به معنی نبود صورت بندی سرمایه داری در آن است.

همانگونه که در جوامع (کشورهای پیش و پس از سرمایه داری این سه عامل همان شکل اولیه، یعنی غیر کالایی بودن خود را دارا بوده و خواهند بود و صفت کالایی بودن از آن ها زدوده می شود. به همین دلیل، این سه عامل گاهی «کالاهای موهوم» نامیده می شوند، چرا که هیچکدام از آنها در ابتدا «کالاهایی» که نتیجه ی مصرف نیروی کار انسان در طبیعت با هدف کسب سود باشد، نبوده اند، به بیان دیگر، انسان ها روی زمین (طبیعت و محیط زیست) نیروی کار نیروی حیاتی خود را مصرف می کنند و محصولاتی را پدید می آورند که این محصولات فقط در جامعه ای که در آن صورت بندی سرمایه دارانه تسلط داشته باشد، یعنی در جامعه ای (کشوری) که هدف نه تامین نیاز انسان ها بلکه کسب سود است، شکل کالایی به خود می گیرند و سپس شكل ارزش مشترک این کالاها نیز توسط پول (معادل عام) تعیین می شود.

به دنبال کالایی شدن محصولات در جوامع سرمایه داری خصلت فتیشیستی (بت واری) کالا ها نمایان می شود و بیگانگی یعنی نقطه مرکزی تحلیل مارکس در مورد کالا پدید می آید. صفتی رازآمیز که به قول مارکس: «با این چشم بندی است که محصولات کار بدل به کالا می شوند و در عین محسوس بودن غیر ملموس می گردند، یعنی به صورت اشياء اجتماعی در می آیند.» و «تحت پوشش آن افراد این اجتماع در برابر یکدیگر قرار می گیرند. » با این توصیفات و تعاریف برای پاسخ به سوال طرح شده در عنوان این مقاله به پی جویی وضعیت این سه عامل در کشور جمهوری خلق چین پس از انقلاب ۱۹۴۹ پرداخته و سرنوشت هر کدام از آنها دنبال می شود تا این وجه مشخص، یعنی کالاشدی سرمایه دارانه که مشخصه اصلی و ضروری صورت بندی سرمایه داری است، درباره ی این سه عامل در کشور چین مورد بررسی و واکاوی قرار گیرد.

می دانیم که زمین در کشورهای سرمایه داری همانند یک کالا خرید و فروش می شود، اما در چین بلافاصله پس از انقلاب ۱۹۴۹ مالکیت بر زمین عمومی اعلام شد و تاکنون نیز به همان صورت باقی مانده است و تنها حق استفاده از سطح زمین و منابع رو زمینی و منطبق بر نیاز، به اشکال متفاوتی در اختیار دهقانان برای کشاورزی و تولید کنندگان کالا و خدمات چینی و یا سرمایه گذاران خارجی برای مدت معینی گذاشته شده است و هرگز این استفاده کنندگان حق خرید و فروش آن، با استفاده از آنچه زیر زمین قرار دارند (معادن، نداشته و نخواهند داشت. بدین ترتیب در سال های اخیر با توجه ویژه به این موضوع و پیشبرد آن به گونه ای که زمینهی مالكیت خصوصی بر زمین به هیچ وجه ممكن نشود، تلاش شده تا علاوه بر استفاده از زمین برای تولید و حفظ کامل مالکیت عمومی، زمین و منابع زیرزمینی تحت کنترل و محافظت کامل محیط زیستی نیز قرار گیرند. از این رو، دولت چین توجه خود را بر این موضوع متمرکز کرده است که حتی المقدور اختیارات فردی و خصوصی بر زمین را محدود و یا به کلی کنار گذارد تا تمامی زمین های قابل کشت برای کشاورزی و یا قابل استفاده در صنایع و یا خانه سازی در مالکیت عمومی باقی بمانند و ضمن عدم امکان خرید و فروش و منابع زیرزمینی به صورت کالا و امر خصوصی سازی آن که یکی از شاخصه های اصلی سرمایه داری است، مالکیت عمومی زمین که یکی از مشخصات اصلی سوسیالیسم است، اجرا شود.

بنابراین، کشور چین موفق شده، با اجرای مالکیت عمومی بر زمین، یکی از اصول سوسیالیسم را محقق نماید.

موضوع دوم پول است که در چین چه به صورت تعیین معادل عام در بازار داخلی و بین المللی آن و چه قیمت گذاری عمده داخلی و خارجی، کاملا زبر تظارت دولت به نمایندگی از جامعه است. می دانیم که یکی از اختلافات همیشگی میان چین و آمریکا و یا دیگر کشورهای سرمایه داری، شیوه ارزش گذاری یوان و نرخ سودی است که چین بر پول ملی خود وضع می کند. این مناقشه هیچگاه حتی در دهه ی هشتاد و نود که نوعی سرمایه داری «افسار گسیخته» و در کمال ناباوری از پیش دانسته و برنامه ریزی شده که زیر کنترل نسبتا مطلق دولت چین قرار داشت و بسیاری آن را یکسره ذیل نام «سرمایه داری دولتی» طبقه بندی کردند، هم نتوانست خواسته های دولت های امپریالیستی را چه در مورد زمین و چه در مورد ارزش گذاری پول و نرخ سود، محقق سازد و همواره این ایستادگی در برابر تعیین ارزش یوان و به طور کلی کنترل تام و تمام مالیه ی کاملا دولتی در چین حکمفرما بوده است.

این کنترل چه در بازار های داخلی و چه خارجی، به ویژه با شروع سده ۲۰۰۰ شکل ویژه تر و کنترل پذیرتری به خود گرفته است و مالیه چین و به تبع آن پول آن کشور بر خلاف کشورهای سرمایه داری کاملا تحت کنترل دولت باقی مانده است ناگفته نماند، همانگونه که مارکس در فصل سوم کاپیتال متذکر شده است: «تنها در بازار جهانی است که پول وظیفه خویش را به طور کامل مانند کالایی انجام می دهد که شکل طبیعی آن در عین حال بلاواسطه صورت اجتماعی تحقق کار مجرد انسانی است و نحوه وجودی آن با مفهومش مطابقت پیدا می کند.» بنابراین، چین در عرصه جهانی و با توجه به سیطره قوانین حقوق بین الملل که تماما توسط کشورهای بزرگ سرمایه داری تدوین شده اند و در نهادهای مربوطه سرمایه دارانه در حال اجرا هستند، ناچار است برخی الزامات را در این زمینه بپذیرد و به هر صورت از این قوانین و نهادها متابعت نماید، هر چند برای پرهیز از این تابعیت نیز راهکارهای مختلفی از جمله استفاده از پول ملی برای مبادلات خارجی و یا مقاومت در برابر مقررات و انحصار سیستم سوئیفت (SWIFT) را اخیرا با همراهی روسیه و برخی کشورهای دیگر بکار گرفته و در واقع در صدد ایجاد نوعی سیستم سوئیفت چینی است تا با عبور از این حلقه انحصار سرمایه دارانه بتواند تا جای ممکن مسیر مستقل و جامع الأطرافی را ایجاد نماید.

لازم به توضیح است که در مورد مذکور، از باب مثال آورده شد، والا دولت چین اقدامات متعددی را برای خارج کردن خود از زیر سلطه نظام سرمایه داری در تمامی حوزه ها از جمله حوزه بانکی و پولی انجام داده و یا در حال انجام دادن آن است. با توصیف دو مورد اصلی و تعیین کننده ی صورت بندی اقتصادی جامعه چین، مشاهده می شود که این کشور در دو حوزه مهم و اساسی بسیار موفق ظاهر شده است؛ یعنی در حوزه ی زمین به صورت کامل، اصل مالکیت عمومی را محقق ساخته است و در مالیه و پول نیز تا جای ممکن در حوزه ی اقتصاد داخلی و نیز سرمایه گذاری های فراوانی که در کشورهای دیگر از جمله کشورهای بزرگ سرمایه داری و یا کشورهای در حال توسعه انجام داده است، با اشکالی از تلفیق سیاستی دوگانه و با نظارت و کنترل و پرهیز از آنارشی سرمایه داری، توانسته است بخش های زیادی از این عامل (پول) را در کنترل خود نگه دارد، موضوعاتی که هیچیک از کشورهای در حال توسعه، به ویژه کشورهایی که زمانی ذیل نام هایی همچون «ببرهای آسیای شرقی» یا « کشور های نوظهور» طبقه بندی می شدند، موفقیتی در آنها نداشته اند و تنها کشور چین، در این دو حوزه، یعنی مالکیت عمومی بر زمین و کنترل و نظارت نسبتا مطلق بر مالیه و پول ملی خود، توانسته است از زیر چتر سرمایه خارج شود و سرمایه جهانی با همه ی تلاشی که تاکنون انجام داده و می دهد، نتوانسته خللی به این سیاست برنامه ریزی شده و از پیش دانسته، وارد سازد.

کافی است به سرنوشت همان «بیرهای آسیای شرقی» یا دیگر کشورهای «توظهور» نگاهی انداخته شود تا موفقیت چین در بالا بردن تمامی شاخص های اقتصادی و در عین حال حفظ اهداف انقلاب ۱۹۴۹ که بالابردن سطح عمومی زندگی مردم چین بوده است، مشاهده شود. با توجه به موارد مذکور، شاید این پرسش مطرح شود که پس این میلیونرها و میلیاردهای چینی کیستند.

این یک واقعیت است که برای خلق ثروت و جذب علوم و فن آوری بسیار پیشرفته و برتر (High-Tech)، دولت چین، دو تا سه دهه اجازه گسترش نوعی شیوه‌ی سرمایه داری به ظاهر افسار گسیخته را برای سرمایه های داخلی و خارجی در کشور مجاز دانست و حتی با دادن امتیازهای فراوان، این سیاست را تشویق کرد و هنوز هم این سیاست را به صورتی کاملا کنترل شده اجرا می کند. با وجود سیاست های مذکور، جذابیت کار با چین باعث شد که این کشور بتواند در سال ۲۰۲۰ در جذب سرمایه های خارجی برای اولین بار از ایالات متحد امریکا پیشی بگیرد.

به طور کلی، دولت و حزب کمونیست چین با کنترل مالکیت عمومی بر زمین و نظارت بر بانک ها به جز اندک بانک های کوچک خصوصی برای مقاصد خاص- به گونه ای سرمایه گذاری را زیر چتر نظارت دولتی و در واقع نوعی مالکیت عمومی قرار داده و فرصت تخطی بیش از اندازه را از سرمایه داران بزرگ داخلی و به ویژه خارجی گرفته است و در عین حال در تمامی توافقات و قراردادهای سرمایه گذاری خارجی به شکلی عمل کرده است که دستیابی به علوم و تکنولوژی برتر (High – Tech)، را به عنوان یکی از اهداف تحقق سوسیالیسم، برآورده سازد؛ تا جایی که اکنون چین، تقریبا در همه زمینه ها، صاحب بالاترین سطوح علوم و فن آوری های برتر در جهان می باشد و به عنوان یک قدرت بی رقیب و با سرعتی سرسام آور در حال پیشرفت در این حوزه است، موردی که در تمامی اسناد حزب کمونیست بر آن تاکید و دستیابی به آن به عنوان یکی از پایه های اجتناب ناپذیر تحقق «سوسیالیسم با چهره چینی» تدوین و تبیین شده است.

هر چند که شیوه‌ی بهره کشی سرمایه دارانه به ویژه در دهه هشتاد و نود در نگاه اول بسیار نومید کننده به نظر می رسید، ولی همان شیوه هم در پشت سر، زیر کنترل و نظارت دقیق قرار داشت و از دهه ی اول سده ۲۰۰۰ این کنترل و نظارت دولتی و مردمی بسیار وسیع تر و عمیق تر شد تا جایی که اکنون می توان گفت علاوه بر زمین که در مالکیت عمومی باقی مانده است، مالیه و پول آن کشور نیز زیر شدیدترین نظارت ها، به نفع عموم مردم قرار دارد. اگرچه در این نظارت و کنترل هنوز رخنه هایی وجود دارد، ولی دولت چین برای دنبال کنندگان هر نوع اقدامی برای ایجاد انحصار خصوصی، سرنوشت سختی در نظر گرفته و می گیرد و در این باره از انجام اقدامات قهرآمیز هم روی گردان نیست، چرا که به خوبی می داند بدون استفاده از قهر، هرگز غلبه بر سرمایه امکان پذیر نخواهد بود.

نکته ای که یادآور «دیکتاتوری پرولتاریای » مارکس است که در چین توسط نهادهای حزبی شناسایی و توسط دستگاه قضایی به اجرا گذاشته می شود و ناگفته نماند که در این راه شرکت های بزرگ چینی نیز با میل و رغبت و یا با اجبار و قهر از این کنترل و نظارت مطلق دولتی حمایت یا اطاعت می کنند و البته در مقابل، از این اقتدار ملی نیز منتفع می شوند.

به عنوان مثال بیشتر شرکت های بخش خصوصی چین فقط ظاهری خصوصی دارند، ولی در واقع سهام اصلی آنها دولتی (عمومی) و فقط مدیریت و بخشی از سهام آنها در دست بخش خصوصی است که باید در برابر دولت و نیروهای نظارتی هم پاسخگو باشند. نمونه بارز و معروف حمایت دولتی، پشتیبانی قاطع دولت چین از شرکت عظیم هوآوی است که دولت های غربی برخلاف آنچه مدام بر آن اصرار دارند و هرگز در مورد شرکت های خودشان انجام نمی دهند، فشارهای بی سابقه ای بر آن شرکت و مدیرانش اعمال کردند که با واکنش شدید دولت چین نیز مواجه شد.

سومین و آخرین مورد در واکاوی سرمایه داری بودن یا نبودن چین، جلوگیری از کالاشدگی نیروی کار انسانی است که در همراهی و هم پیوندی با دو عامل دیگر یعنی زمین و پول، مسیری اساسی را در سیاست و تحقق «سوسیالیسم با چهره چینی» تعیین می کند.

همانگونه که گفته شد تعیین تکلیف این به اصطلاح سه «کالای موهوم»، مسیر توسعه سوسیالیستی یا سرمایه داری را شکل می دهند و واقعیت این است که در این مورد، یعنی کنترل کالأشدگی نیروی کار، چین هنوز در میانه راه است. به بیان دیگر، هر چند که ارزش اضافی تولید شده داخل کشور و یا به دست آمده از خارج کشور به صورت گسترده، صرف توسعه زیر ساخت های تولید صنعتی و کشاورزی و خدماتی می شود و یا در جهت ایجاد و گسترش خدمات عمومی و اجتماعی بکار گرفته می شود، هنوز می توان گفت که در این بخش (کالاشدی نیروی کار مناسبات سرمایه دارانه جنبه ای نسبتا غالب دارد.

اگر چه همین مناسبات نیز از دهه ی دوم سده ۲۰۰۰ تحت کنترل دو عامل دیگر یعنی زمین و مالیه عمومی و سیاست عمومی حزبی و دولتی، زیر فشار قرار گرفته است، ولی در بخش های بسیاری، به ویژه در صنعت، همچنان این شیوه‌ی سرمایه دارانه جنبه ای غالب دارد و مناسبات سرمایه دارانه در این بخش کماکان نقشی جدی بازی می کند. اما وجه غالب سرمایه دارانه این عامل هم به تدریج و به آرامی و با افزایش سریع و گسترش یابنده ی خدمات عمومی و اجتماعی و به ویژه کنترل و از میان برداشتن فقر مطلق در کشور و تلاش در جهت محو این ننگ تاریخی بشریت (به عنوان اولین کشور در تاریخ)، در حال کم رنگ شدن است و باید امیدوار بود که این وجه منفی و بسیار اساسی، یعنی کالاشدی نیروی کار نیز به سرعت، برطرف شود.

موضوعی که با توجه به عملکرد این کشور در سایر بخش ها قابل انتظار و شدنی و دور از انتظار نیست. با جمع بندی موارد اشاره شده، یعنی سه عامل کار، زمین و پول می توان گفت که چین کنونی از سه عامل مهم تعیین کننده مناسبات سرمایه دارانه، عامل زمین را به صورت کامل در مالکیت عمومی دارد و در عامل دوم یعنی پول (مالیه) هم به صورتی کاملا مشهود، وجه غالب مناسبات غیر سرمایه دارانه و شبه سوسیالیستی حاکم است.

اما در عامل سوم یعنی نیروی کار باید امیدوار بود که با توسعه هر چه بیشتر حمایت های وسیع اجتماعی و تسریع در گسترش تأمین اجتماعی عمومی : با کیفیت، این مسیر نیز به سوی غلبه مالکیت عمومی و سوسیالیستی پیش رود. در نتیجه در سه عامل تعیین کننده، کشور چین توانسته است به صورتی چشمگیر منافع عمومی را غالب سازد و بنابراین توصیف این کشور با عناوینی همچون «کشوری سرمایه داری» یا «کشوری با سرمایه داری دولتی» به ویژه در این دو دهه، هرگز بر واقعیت چین منطبق نیست.

هرچند که هنوز بقایای سرمایه داری و حتی برخی مناسبات پیشا سرمایه داری در برخی وجوه جامعه این کشور دیده می شود، ولی مسیر و جهت اصلی به سوی همان «سوسیالیسم با چهره چینی» است که در تمامی اهداف تبیین و تدوین شده در اسناد اصلی حزب کمونیست این کشور به صورتی جدی و مکرر بر آن تأکید شده است و تاکنون نیز موردی یا سیاستی که در تقابل با این اهداف باشد، دیده نشده است.


مرتضی محسنی
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰


۱ – مارکس، ک.، ترجمه: اسکندری، الف. (۱۳۸۳). سرمایه (جلد اول): ایران، تهران، نشر فردوس. فصل اول

۲ – مارکس، ک.، ترجمه: اسکندری، الف. (۱۳۸۳). سرمایه (جلد اول): ایران، تهران، نشر فردوس. فصل اول

۳- » مارکس، ک.، ترجمه: اسکندری، الف. (۱۳۸۳). سرمایه (جلد اول): ایران، تهران، نشر فردوس. فصل سوم.

لبخندی ظریف یا تلخندی نابهنگام! -مرتضی محسنی


لبخندی ظریف یا تلخندی نابهنگام!

 (نقدی بر سخنان افشا شده ی آقای محمد جواد ظریف وزیر امور خارجه) 

پخش فایل صوتی مصاحبه ی محمد جواد ظریف، وزیر امور خارجه، به هر شکل و هر دلیل و مقصودی که صورت گرفته باشد، دارای نکات بسیار مهمی است که باید مورد مداقه قرار گیرد؛ هر چند اصلاح طلبان و اعتدال گرایان وانمود می کنند که قصد انتشار آن را نداشته اند و آن را صرفا برای درج در تاریخ تهیه کرده بودند و سعی کنند اینگونه بنمایند که برای حفظ منافع ملی به هر صورت و با هر هزینه ای، تمام تلاششان را بکار گرفته اند، تا علاوه بر جلب نگاه مثبت مردمی، تاریخ نیز قضاوتی درست و منصفانه درباره ی آنان داشته باشد. غافل از آنکه تاریخ در مقاطعی بر اساس دیالکتیک و پویایی درونی خود، این پرده های استتار را برمی افکند و نقش افراد در همان حد و حدود فعالیت ها و اقداماتی باقی می ماند که آن شخص و یا فرد توانایی خود را مطابق با این پویایی یا نزدیک به آن بکار گرفته باشد و آن اقداماتی که برخلاف و در تقابل با این پویایی تاریخی باشد، به ویژه وقتی میزان و مقدار آن اقدامات محدوده ای کوچک در مقابل عوامل متعدد و تعیین کننده و جهان شمول را در بر بگیرد، تاثیر گذاری خود را از دست می دهد.

اصلاح طلبان و اعتدال گرایان و گروه مرکزی و فعال آنها پروژه ی برجام را به عنوان هدف اصلی پیوند مجدد با غرب در نظر گرفته بودند و مرکز ثقل تمامی وظایف حاکمیتی خود را بر آن استوار کرده بودند و تصورشان این بود که با موفقیت در این پروژه، عملا تمامی نیات و خواسته های دیگرشان برآورده خواهد شد و مردم ایران نیز به تبع این «موفقیت» برای همیشه به دنبالشان خواهند آمد و آنان را همانند قهرمانان ملی بر سر دست خواهند برد. این تصور واهی که …..


کژفهمی یا مغالطه؟ – مرتضی محسنی


کژفهمی یا مغالطه؟

مرتضی محسنی


(نقدی بر دیدگاه گروه ها و محافل منتسب به چپ به بهانه امضا سند راهبردی ۲۵ ساله ایران و چین)


پس از امضاء «سند راهبردی ۲۵ ساله جمهوری اسلامی ایران و جمهوری خلق چین» هیاهوهای بسیاری از سوی گروه های مخالف این سند راهبردی، راه افتاد که همچنان نیز ادامه دارد. عمده ترین گروه های مخالف، که به صورت مختصر در زیر به آنها اشاره می شود، به اشکال مختلف و با ابزارهایی که در دسترسشان قرار گرفته است، مخالفت خود را ابراز می کنند.

نیروهای به اصطلاح اپوزیسیون خارج از کشور مانند مجاهدین خلق، سلطنت طلبان و نیز گروه های متعدد و مختلف با نام های دهان پرکنی که احتمالا «جمعشان» بیشتر از چند نفر نیست و یا حداکثر به صورت محافلی بازمانده از رژیم پیشین و طرفداران و عقبه آنان می باشند که عمدتا مستقیم یا غیر مستقیم به سازمان های اطلاعاتی و محافل خاص در ایالات متحد آمریکا وابسته هستند و توسط رسانه های فارسی زبان ۲۴ ساعته ی وابسته به امپریالیسم نیز به خوبی حمایت و تغذیه و بزرگ نمایی می شوند، از همان ابتدا هیاهوی بسیاری به راه انداختند. این مخالفت ها با سخیف گویی های فراوانی نیز همراه بوده و هست که البته جای تعجب ندارد، چون تمامی امید و آرزوهای اینان برای بازگرداندن امپریالیسم آمریکا به کشور، با اجرایی شدن این نوع توافقنامه ها یا سند ها تقریبا ناممکن می شود.

برخی احزاب، سازمان ها، گروه ها و افرادی که خود را منتسب به چپ می دانند و در بیرون از ایران به کار خود مشغولند، نیزعموما با برآشفتگی در مقابل امضاء این سند موضع گرفتند که آنهم جای هیچ شگفتی ندارد، زیرا اینان مدت هاست که خود را در مقابل امپریالیسم خلع سلاح کرده اند و هر چند گاهی شرمگینانه از امپریالیسم نام یا سخنی می گویند، ولی امپریالیسمی را در نظر دارند که با واقعیت امپریالیسم کنونی فرسنگ ها فاصله دارد.

محافل و افرادی که خود را منتسب به چپ می دانند و در داخل ایران در حال فعالیت هستند و از امکانات نسبتا مناسبی برخوردارند و تاکنون نیز مورد تعرض قرار نگرفته اند. موضع گیری اینان به دلیل حضورشان در ایران و نفوذ نسبی شان در میان جوانان و دانشجویان و پراکندن نوعی کژاندیشی و مغالطه و تفرقه افکنی در میان نیروهای چپ، باید بیشتر مورد توجه قرار گیرند.

ناگفته نماند که گروه ها و افراد میهن دوست در داخل و خارج از کشور نیز هستند که از موضعی نسبتا درست و بر اساس منافع ملی، بر این سند و به ویژه عدم انتشار متن کامل آن به صورت عمومی، خرده می گیرند یا انتقاداتی دارند که مطالب اینان نیز در رسانه های مختلف بازتاب داشته است و باید مورد توجه جدی قرار گیرد. اما از آنجا که برخی از این منتقدان به صورتی غیردقیق درباره مسائل اساسی قضاوت می کنند و بازتاب دهنده ……….