اندیشه‌های نابهنگام

Hvhfzfzgjb.JPGاندیشه‌های نابهنگام

ماکسیم گورکی

منتشر شده در بايگاني مطبوعات ايران و كتاب جمعه 
ماکسیم گورکی[۱] در کشور ما نامی آشناتر از دیگر نویسندگان شوروی است. در سی و چند سال گذشته، بیش‌تر آثار او، از مادر، بزرگ‌ترین حماسهٔ او گرفته تا داستان‌های کوتاه و اشعار انقلابی زیبایش، به‌فارسی درآمده و شرح حال‌هائی بسیار دربارهٔ او نوشته‌اند. اما پیوسته یک جنبهٔ زندگانی کورگی، که از پرشورترین دوره‌های مبارزات روشنفکری او به‌شمار می‌آید، یعنی دورهٔ پرافتخار روزنامه‌نویسی او در بحبوحهٔ انقلاب بزرگ روسیه در پرده مانده است. اندیشه‌های نابهنگامثمرهٔ یک سال و اندی فعالیت‌های روزنامه‌نگاری گورکی در سال‌های ۱۹۱۷ و۱۹۱۸ است، سال‌هائی که از دید اجتماعی و روشنفکری، رویدادها و پدیده‌های آن، از پاره‌ئی جهات، همانندی‌هائی با دورهٔ ما درین سرزمین دارد….

سرگذشت زندگی گورکی، ساده و کوتاه چنین است: در خانوادهٔ محقر یک پیشه‌ور چشم به‌دنیا گشود، و به‌اعماقی ژرف‌تر فرو غلتید – اعماقی که بازتاب گزنده و روشن آن در آثارش دیده می‌شود. به‌سبب از دست دادن پدر و مادر، از هشت سالگی مجبور شد کار کند، کارهائی بسیار دشوار و توانفرسا. طعم یأس و حرمان و بیکاری را چشید. در ایام تلخی نوجوانی با گرسنگی و خفت و کتک آشنا شد. آن گاه به‌جهان ادب روی آورد و دست به‌نوشتن زد. و در زمانی بس کوتاه، با بال‌های ادبیاتی راستین، چونان شاهین اوج گرفت و شهرتی جهانی به‌دست آورد، و محبوب‌ترین نویسندهٔ طبقهٔ کارگر شد – زیرا که او وقایع نگار راستین زندگی کارگران بود.

او نام مستعار ماکسیم گورکی، یعنی «پند تلخ» را برای خود برگزید. چون از نخستین سال‌های زندگی در تلخی و نامرادی زیسته بود، و ازین که می‌دید انسان‌ها به‌‌صورت‌های گوناگون مورد ستم و تجاوز قرار می‌گیرند سخت دل آزرده و تلخکام بود. ازین رو تلخی، شناسنامهٔ او شد. وی به‌خوانندگان آثارش می‌گفت: «من نویسنده‌ئی تلخم، و شرابی هم که برای نوشیدن شما آماده کرده‌ام تلخ مزه است، کلمات من گوش شما را خواهد آزرد.»

در تاروپود ملالت خیز سرگذشت‌های گورکی بیش‌تر این نکته نهفته بود که حقیقت، یعنی حقیقت «ناب»، چیست و واقعیت زندگی کدام است؟ او معتقد بود که زندگی می‌تواند شکوهمند باشد، و تنها از راه مبارزه است که می‌توان به‌رستگاری رسید. و نیز اعتقاد داشت که هنر باید فراتر از واقعیت برخیزد و انسان را اعتلا بخشد و به‌کمال رساند.

گورکی خیلی زود به‌اهمیت نقش نویسنده در جامعه پی برد، و تعهد و رسالتی را که نویسندهٔ روشنفکر در برابر مردم دارد مورد تأکید قرار داد. نویسنده‌ئی واقع‌گرا بود، ازین رو هرگز کمونیستی با انضباط نشد. «حقیقت» را والاترین ارزش یک جامعه می‌دانست. و بنیادی‌ترین علاقهٔ او این بود که ادبیات را از هرگونه محدودیتی رهائی بخشد و به‌آزادی رساند.

مقالات دوران روزنامه‌نگاری گورکی، چنان که اشارت رفت، در کتابی به‌نام ٰاندیشه‌های نابهنگام گردآوری شده است. این مقالات از ماه مه ۱۹۱۷ تا ماه ژوئیه ۱۹۱۸،‌ به‌طور مرتب در روزنامهٔ نووایاژیزنٰ (Novaya Zhizn) (زندگی نو)، که به‌مدیریت ٰگورکی منتشر می‌شد، به‌چاپ رسید. این سال‌ها بارورترین دوران فعالیت‌های گورکی به‌عنوان تفسیرگر امور عمومی کشوراست، سال‌هائی که روسیه دوران انقلاب را می‌گذراند. و گورکی چونان «مرغ توفان» آمدن این انقلاب را از سال‌ها قبل پیشگوئی کرده بود،‌ و آرزومند و مشتاق به‌‌انتظارش بود: «… توفان! توفان به‌زودی فراخواهد رسید! … بگذارید توفان با همهٔ خشم خود برخیزد!»[۲]

و سرانجام توفان برخاست و انقلاب آمد، اما گشتی انحرافی زد که «مرغ توفان» آن را پیش‌بینی نکرده بود. در ۷ نوامبر ۱۹۱۷ بلشویک‌ها[۳] با قیامی مسلحانه قدرت را به‌‌دست گرفتند. از دید گورکی این اقدام بلشویک‌ها مفهوم تجاوز به‌دموکراسی را در خود داشت. باور نداشت که روسیه – که ۸۵ درصد جمعیت آن را دهقانان فردگرا تشکیل می‌دادند – آمادگی سوسیالیسم داشته باشند.

روش‌های حکومت بلشویک‌ها واکنشی شدید و خشمی توفنده در گورکیبرانگیخت، و او بارها با صدای رسای خویش فریاد برآورد و بر ضد اعدام‌ها، بازداشت‌ها، تهمت‌ها و افتراها، عوامفریبی‌ها، و نیز علیه زور و فشار و اختناق در آزادی گفتار، آزادی انتخابات، آزادی اجتماعات و تظاهرات اعتراض کرد. معتقد بود که با انفلاب در انقلاب دموکراسی نوپا درهم شکسته و تن و جان آن لگدمال شده است. و خواست‌ها و اقدامات بیرحمانهٔ انقلابی‌های جدید را «غرایز حیوانی توده‌‌‌های ناآگاه» می‌نامید. به‌پندار او در روسیه انقلاب اجتماعی روی نداده بود، آنچه اتفاق افتاده بود انفجار «هرج و مرج غیرانسانی» بود که با شعار و فریاد «از دزدها بدزدید!» پدید آمده بود.

گورکی برای رستگاری و نجات روسیه، امید خویش را به‌روشنفکران بسته بود و آن‌ها را عالی‌ترین پدیدهٔ تاریخ روسیه می‌دانست. اعتقادش به‌این بود که روشنفکران باید توده‌ها را با فرهنگی راستین، آشنا سازند و با استفاده از ابزارهای علم و هنر روش‌های زندگی وحشیانهٔ آن روزگاران را شریف و انسانی کنند. امّا سیاست روز مردم را با خشونت، بیداد، دروغ، و کینه‌توزی به‌فساد و تباهی می‌کشید. از این روگورکی خواستار آن بود که همهٔ گروه‌های روشنفکران اختلافات سیاسی خود را کنار بگذارند و زیر لوای هدف مشترک روشن ساختن توده‌ها متحد شوند.

خود گورکی این تعهد و رسالت آموزشی و فرهنگی را تمام و کمال انجام داد. روزنامهٔ نووایاژیزن را با گروهی از سوسیال دموکرات‌ها، که نام «انترناسیونالیست» بر خود نهاده بودند آغاز کرد. دیدگاه اصلی روزنامه تقویت و پشتیبانی کارگران و دهقانان در حفظ و نگهداری دستاورد پیروزی‌های اجتماعی و سیاسی انقلاب فوریه بود، و شوراهای کارگران، سربازان، و نمایندگان دهقانان را نیروهای حرکت دهنده و بنیادین انقلاب می‌شمرد. ولی در عین حال تأکید بر این داشت که همهٔ نیروهای انقلابی و دموکراتیک باید جبههٔ واحدی تشکلیل دهند.

امّا به‌دست گرفتن قدرت از سوی بلشویک‌ها و اقدامات غیر دموکراتیک آن‌ها تمام این آرزوها را نقش بر آب کرد. با وجود این، گورکی واکنش‌های شدیدی از خود نشان داد و در روزنامه‌اش به‌‌انتقاد پرداخت: نتیجهٔ این کار مبارزات قلمی حادّی بود که مرتب بین روزنامهٔ پراودا، ارگان بلشویک‌ها و نووایاژیزن در می‌گرفت. امّا چون در نبرد کلمات روزنامهٔ گورکی شکست نخورد، مقامات دولتی دست به‌‌اقدامات علنی شدیدتری زدند و در ۲۱ فوریه ۱۹۱۸ آن را چند روزی توقیف کردند. و سرانجام در ۱۶ ژوئیه ۱۹۱۸، به‌دستور لنین، روزنامه گورکی‌برای همیشه توقیف و تعطیل شد…

رویدادهای داخلی و بین‌المللی به‌تدریج سبب شد که گورکی نظرات انتقادی خود را نسبت به‌‌رژیم انقلابی بلشویک‌ها و رهبران آن تغییر دهد. حتی در سال ۱۹۳۰به‌این نکته اشاره کرد که اعتقادات پیشین او دربارهٔ نقش تاریخی روشنفکران مبالغه‌آمیز بوده است، با وجود این، گورکی هرگز نظر خود را نسبت به‌روش‌های حکومتی ٰبلشویک‌ها در سال‌های آغازین انقلاب، که در «اندیشه‌های نابهنگام» آن‌ها را محکوم کرده بود، تغییر نداد.

اینک پنج مقالهٔ اول گورکی، که در شماره‌های ۱ تا ۵ نووایاژیزن چاپ شده بود.

 

۱ – انقلاب و فرهنگ

اگر ما، با نگاهی گذرا، بکوشیم که همهٔ فعالیت‌های گوناگون رژیم سلطنتی را در زمینهٔ «سیاست داخلی» دریابیم، معنای این فعالیت‌ها برای ما همچون کوششی همه جانبه از سوی دستگاه دیوانسالاری خواهد نمود که هدفش جلوگیری از رشد کمّی و کیفی مبانی اندیشهٔ ما بوده است.

حکومت کنندگان گذشته بی‌کفایت و بی‌استعداد بودند، امّا غریزهٔ صیانت نفس، خوب به‌‌آن‌ها فهمانده بود که خطرناک‌ترین دشمن‌شان مغز انسان است و در نتیجه، با تمام وسایلی که در دسترس داشتند می‌کوشیدند از رشد نیروهای فکری کشور جلوگیری کنند یا جهت آن‌ها را تغییر دهند. درین فعالیت جنایت بار، کلیسا که اسیر دستگاه دیوانسالاری بود به‌صورتی موفقیت‌آمیز به‌آن‌ها کمک کرد، و خود جامعه هم که از دید روانشناسی نامتعادل بود، در سال‌های آخر کاملاً تسلیم زور شده بود.

جنگ با وضوحی هراس‌انگیز نتایج این خفقان بلندمدت روح را آشکار کرد. روسیه، در برابر دشمنی آموزش دیده و خوب سازمان یافته، ناتوان و بی‌سلاح ماند. مردمی که چنان لاف زنان ونفرت‌انگیز فریاد برآورده بودند که روسیه به‌پاخاسته است تا اروپا را با روح فرهنگ راستین از قید و بند تمدنی دروغین آزاد سازد – همین مردم، که شاید هم صادق و بنابراین به‌همان اندازه نیز بدبخت بودند، پریشان و شتابان لبان پرفصاحت خویش را فروبستند. زیرا معلوم شد که «روح فرهنگ راستین» گند و کثافت یک دنیا جهل، خودخواهی نفرت بار، و تنبلی و لاابالیگری بوده است.

در کشوری که ثروت طبیعی و استعداد بسیار در آن هست، به‌سبب فقر و بینوائی معنوی کشور در تمام زمینه‌های فرهنگ هرج و مرج کامل پدیدار شده است. صنعت و تکنولوژی در مرحلهٔ جنینی است بدون آن که ارتباطی استوار با علم داشته باشد؛ علم نیز در تاریکی و استتار، وزیر مراقبت خصومت‌آمیز کارمندان دولت قرار گرفته است؛ و هنر،‌ که ممیزی و سانسور آن را محدود و بدشکل کرده، از جامعه بریده است و با از دست دادن محتوای شریف، هیجان‌انگیز و زندگی بخش خویش غرق در جست و جوی شکل‌های تازه‌تری شده است.

در همه جا، در درون و بیرون انسان، ویرانگی، بی‌ثباتی، بی‌نظمی، و نشانه‌های نوعی آشوب ناشی از هرج و مرج دیده می‌شود. میراثی که رژیم سلطنتی برای انقلاب بازگذاشته است وحشتناک است.

و قطع نظر از این که انسان با چه شور و حرارتی بخواهد با حسن نیت سخنی تسلی‌آمیز بر زبان آورد، حقیقت این است که واقعیت تلخ هیچ تسلائی را مجاز نمی‌شمارد، و انسان باید با صداقت تمام بپذیرد که رژیم سلطنتی، در کوشش و مجاهدت خویش برای سر بریدن معنوی روسیه، تقریباً توفیق کامل داشته است.

درست است که انقلاب رژیم سلطنتی را برانداخته است! اما شاید معنای این کار آن باشد که انقلاب خیلی ساده بیماری پوستی را به‌‌درون سازواره رانده است. ما به‌هیچ وجهه نباید چنین بپنداریم که انقلاب از لحاظ معنوی روسیه را درمان کرده یا غنی ساخته است. بنابر ضرب‌المثلی خردمندانه و کهن: «بیماری مَن‌مَن وارد بدن می‌شود و ذره ذره بیرون می‌رود»؛ فرایند غنی ساختن مبانی فکری یک کشور نیز بی‌اندازه آهسته و کند صورت می‌گیرد. با وجود این، ما به‌آن نیاز داریم؛ و انقلاب، که نیروهای رهبری نمایندهٔ آنند، باید بی‌درنگ، و بی‌تأخیر مسؤولیت ایجاد چنان شرایط، سازمان‌ها، و نهادهائی را بر عهده گیرد که ضرورتاً و به‌‌طور مداوم، به‌‌رشد و گسترش نیروهای فکری کشور بپردازند.

نیروی فکری از نظر کیفی نخستین و مهم‌ترین نیروی مولد و بارور است، و رشد سریع آن باید مورد علاقهٔ شدید همهٔ طبقات باشد.

ما باید کار رشد و گسترش همهٔ جنبه‌های فرهنگ را با هم بر عهده بگیریم؛ انقلاب موانعی را که بر سر راه خلاقیت آزاد وجود داشت نابود کرده است، و اکنون بر ماست که موهبت، استعداد، و نبوغ خویش را، به‌خودمان و به‌تمام جهان نشان دهیم. رستگاری ما در کار است، اما بیائید ازین کار حظی نیز ببریم.

«جهان را نه گفتار، که کردار آفرید[۴]؛ این حقیقتی است انکارناپذیر، و چه عالی نیز بیان شده است.

 

۲ – اندیشه‌های نابهنگام

ساختار جدید زندگی سیاسی خواستار ساختار جدید روح است.

البته، انسان را در دو ماه نمی‌توان اصلاح کرد؛ امّا، هرچه زودتر بتوانیم این زحمت را بر خود هموار کنیم که خویشتن را از پلیدی‌ها و کثافت گذشته پاک سازیم، سلامت روح ما پرتوان‌تر و کار آفرینش شکل‌های جدید موجودیت اجتماعی بارورتر خواهد بود.

ما در آشوب هیجانات سیاسی زندگی می‌کنیم، یعنی در بی‌نظمی مبارزه‌ئی برای کسب قدرت؛ این مبارزه، همراه با احساس‌های خوب‌مان، پاره‌ئی غرایز بس تاریک را نیز برمی‌انگیزد. این امری است طبیعی، با وجود این با رشد مصنوعی یک سویه‌اش، ما را به‌‌نوعی کژاندیشی تهدید می‌کند. سیاست بستری است که در آن نیش زهرآلود خصومت، سوءظن‌های زیانبار، دروغ‌های بیشرمانه، تهمت و افترا، جاه‌طلبی‌های بیمارگونه، و بی‌حرمتی به‌فرد به‌سرعت رشد می‌کند. هر چیز زشت و بدی را که در انسان می‌توان سراغ کرد نام ببرید، و دقیقاً در بستر مبارزهٔ سیاسی است که این چیزهای زشت و بد با نیرو و توانی تازه و به‌فراوانی رشد می‌کند.

برای آن که این نوع از عواطف، انسان را دچار خفقان نکند، نباید آن نوع از عواطف را نادیده انگاشت.

دشمنی مردم با یکدیگر پدیده‌ئی طبیعی نیست؛ لطیف‌ترین عواطف و مهم‌ترین اندیشه‌های ما دقیقاً در جهت از میان برداشتن خصومت اجتماعی در دنیا هدایت می‌شود. من لطیف‌ترین عواطف و اندیشه‌های انسانی را «ایده‌آلیسم اجتماعی» نام می‌گذارم – و قدرت این پدیده است که ما را قادر می‌کند که بر پلیدی‌های زندگی فائق آئیم و سرسختانه و خستگی‌ناپذیر در راه عدل و داد، زیبائی زندگی، و آزادی بکوشیم. درین رهگذار ما قهرمانانی هم داشته‌ایم، شهیدانی به‌خاطر آزادی،‌ که والاترین انسان‌های روی زمین بوده‌اند؛ و تمام چیزهائی که در وجود ما عالی و شگرف است با چنین کوششی پرورده شده‌اند. قدرت هنر، صفات پسندیدهٔ روح ما را به‌موفقانه‌ترین و مؤثرترین وجهی بیدار می‌کند. درست همچنان که علم نیروی اندیشه‌ٔ دنیاست، هنر نیز روح آن است. سیاست و دین مردم را به‌‌گروه‌های جدا از هم تقسیم می‌کند؛ و هنر، در حالی که روشن می‌کند چه چیزهائی در انسان وجه مشترک تمامی بشریت است، ما را به‌‌یکدیگر پیوند می‌زند.

هیچ چیزی نمی‌تواند به‌لطافت و سرعت تأثیر هنر و علم روح انسان را پاک و منزه سازد.

کاملاً موجه است که طبقهٔ کارگر حق دارد با طبقات دیگر خصومت ورزد. اما در عین حال دقیقاً این طبقهٔ کارگر است که فکر مهم و سودمند فرهنگ نو یعنی فکر برادری جهانی را وارد زندگی ما می‌کند.

بنابراین، دقیقاً طبقهٔ کاگر است که باید پیش از دیگران روش‌های دیرین رفتار با انسان‌ها را نامناسب شمارد و دور افکند؛ دقیقاً طبقهٔ کارگر است که باید برای عمق و وسعت دادن به‌‌روح انسانی، که جایگاه احساس‌های هستی و موجودیت است، بیش‌ترین پافشاری و کوشش را بکند. برای کارگر موهبت‌های هنر و علم باید بالاترین ارزش‌ها را داشته باشد؛ علم و هنر برای او وسیلهٔ سرگرمی بیهوده نیست، بلکه وسیله‌ئی است برای پی بردن به‌‌رازهای زندگی.

به‌نظر من شگفت‌آور است که می‌بینم طبقهٔ کارگر، و ارگان متفکر و اقدام کنندهٔ آن یعنی «شورای نمایندگان کارگران و سربازان»، در باب به‌جبههٔ جنگ، به‌قتلگاه فرستادن سربازانی که موسیقیدان، هنرمند، بازیگر نمایش‌اند، و نیز کسان دیگری که برای پرورش روح طبقهٔ کارگر ضروری و حیاتی‌اند روشی چنین بی‌اعتنا در پیش می‌گیرد. روشن است که کشور با به‌قتلگاه فرستادن استعدادهای درخشان خویش قلب خود را تهی می‌کند، و مردم بهترین اجزای وجود خویش را از دست می‌دهند. چرا چنین می‌کند؟

شاید برای آن که یک روس با استعداد، یک هنرمند با استعداد آلمانی را بکشد.

درست فکر کنید، چه کار پوچ و بیهوده‌ئی است این، و چه استهزای وحشتناکی است نسبت به‌مردم! و نیز فکر کنید که مردم چه نیروی فراوانی را در راه ایجاد و پرورش انسانی با استعداد به‌کار می‌برند تا به‌بیان احساس‌ها و اندیشه‌های روح آنان بپردازند.

آیا درست است که این قتلگاه لعنتی حتی هنرمندان ما را نیز، که این همه نزد ما گرامی‌اند، مبدل به‌آدمکشان و اجساد بیجان کند؟

 

۳ – اندیشه‌های نابهنگام

ما برای به‌دست آوردن آزادی گفتار کوشیدیم تا بتوانیم حقیقت را بگوئیم و بنویسیم.

اما گفتن حقیقت دشوارترینِ هنرهاست، زیرا که حقیقت به‌شکل «ناب» آن، که ارتباطی به‌منافع افراد، گروه‌ها، طبقات، یا ملت‌ها نداشته باشد، تقریباً به‌هیچ‌وجه به‌درد آدم بی‌فرهنگ نمی‌خورد و برای او پذیرفتنی نیست. چنین است خصوصیت لعنتی حقیقت «ناب»، امّا در عین حال چنین حقیقتی برای ما بهترین و اساسی‌ترین حقیقت است.

بیائید این وظیفه را بر عهده بگیریم که حقیقت را دربارهٔ وحشیگری‌های آلمانی‌ها بگوئیم. امیدوارم که بتوانیم خیلی دقیق حقایق مربوط به‌رفتار وحشیانهٔ سربازان آلمانی را با سربازان روسی، فرانسوی، و انگلیسی، و همچنین با مردم صلح‌جوی بلژیک، صربستان، رومانی، و لهستان روشن سازیم. من حق دارم امیدوار باشم که این‌ها حقایقی انکارناپذیرند، و به‌همان اندازه مسلم و قطعی‌اند که حقایق مربوط به‌وحشیگری‌های روس‌ها در سمورگون، و شهرهای گالیسیا[۵]، و غیره. انکار نمی کنم که روش‌های نفرت‌بار انهدام و نابودی مردم را، که آلمانی‌ها به‌کار می‌‌برند، نخستین بار است که در کسب و کار آدمکشی مجاز شناخته‌اند. نمی‌توانم انکار کنم که نحوهٔ رفتار آن‌ها با زندانیان جنگی روس زشت و نفرت‌انگیز است، زیرا که می‌دانم رفتار رژیم سابق روسیه نیز با زندانیان جنگی آلمانی زشت و نفرت‌انگیز بوده است.

این حقیقت است؛ این حقیقت را جنگ پدید آورده است. در جنگ باید تا آنجا که ممکن است بیش‌تر کشت ـ چنین است منطق ضدانسانی جنگ. درنده‌خوئی در جنگ اجتناب‌ناپذیر است؛ هیچ دیده‌اید که بچه‌ها چه بیرحمانه در خیابان جنگ می‌کنند؟

حقیقت «ناب»، کلاً، به‌ما می‌گوید که درنده‌خوئی از ویژگی‌های انسان است، خصوصیتی که حتی در زمان صلح نیز – هرگاه چنین چیزی در روی زمین وجود داشته باشد ـ برای او بیگانه نیست. به‌یاد بیاوریم چه گونه، در کیـِف، درکی شینـِف، و در شهرهای دیگر، مردم مهربان روس بر کلهٔ یهودیان میخ کوبیدند؛ چه گونه، در سال ۱۹۰۶، کارگرانایوانووُ – وُزنِه سِنتسک رفقای خود را به‌دیگ‌های بزرگ آب جوش انداختند؛ چه گونه زندانبانان سنگدل و بیرحم زندانیان را شکنجه می‌کردند؛ چه گونه سیاه صدان[۶] زن‌های جوان انقلابی را تکه پاره کردند، و دیرک به‌اعضای تناسلی‌شان کردند؛ برای لحظه‌ئی به‌یاد بیاوریم تمام کارهای خونبار و بیشرمانه‌ئی را که در سال‌های ۱۹۰۶ تا ۱۹۰۸ انجام گرفت.

من وحشیگری‌های آلمانی‌ها را با وحشیگری‌هائی که وجه مشترک تمامی بشریت است یا به‌ویژه با وحشیگری‌های روس‌ها مقایسه نمی‌کنم. من، با استفاده از آزادی گفتار خویش، خیلی ساده دربارهٔ حقیقتِ امروز سخن می‌گویم، حقیقتی که جنگ پدید آورده است، و حقیقت «ناب» که برای همهٔ زمان‌ها اهمیتی جهانی دارد، و در واقع چیزی است «روشن‌تر از خورشید»، هرچند که اغلب ما را غمین و دل آزرده می‌کند.

هنگامی که ما انسانی را ـ فرقی نمی کند که آلمانی باشد یا روس ـ محکوم می‌کنیم حقیقت «ناب» را نباید فراموش کنیم. زیرا که این حقیقت گرانبهاترین دارائی ماست، و درخشان‌ترین شعلهٔ موجودیت دانستگی دار و آگاه ما؛ وجود چنین حقیقتی نشانگر اعتلائی‌ترین سطح خواست‌های اخلاقی است که انسان می‌تواند از خود داشته باشد.

در جبههٔ جنگ، میان سربازان آلمانی و روس احساس برادری در شرف پدیدار شدن است؛ به‌پندار من این کار تنها به‌سبب خستگی جسمانی نیست بلکه ناشی از بیدار شدن حس بیزاری مردم از کشتار بی‌معنی است. من نمی‌خواهم دربارهٔ این حقیقت سخن بگویم که پرتو شعلهٔ انقلاب روسیه توانسته است امیدهای روشنی را در سینهٔ سرباز آلمانی برافروزد.

شاید نمونه‌های برادری در میان دشمنان از نظر کمّی ناچیز باشد؛ اما این به‌هیچ وجه از اهمیت اخلاقی و فرهنگی آن نمی‌کاهد. آری، آشکار است که جنگ لعنتی، که حرص و آزمندی طبقات حاکم آن را آغاز کرد، با نیروی عقل سلیم سربازان، یعنی دموکراسی، پایان خواهد گرفت.

اگر چنین شود، چیزی خواهد بود بدون سابقه، عظیم، و تقریباً معجزه‌آسا، و به‌انسان حق خواهد داد که به‌خود ببالد – زیرا که ارادهٔ او بر زشت‌ترین و خونخوارترین هیولاها، یعنی هیولای جنگ، پیروز خواهد شد.

ژنرال بروسیلوف[۷]، در حالی که به‌«زودباوری بیش از حد سرباز روسی» اشاره می‌کند، صداقت سرباز آلمانی را، که دست آشتی به‌سوی ما دراز کرده است، باور ندارد. ژنرال در دستورش چنین می‌گوید:

«تمامی مساعی دشمن برای ایجاد ارتباط شخصی با سپاهیان ما، همیشه باید با یک جواب روبه‌رو شود – سرنیزه و گلوله

و ظاهراً، این دستور اجرا می‌شود. دیروز سربازی که از جبهه برگشته بود به‌من می‌گفت که هنگامی که سپاهیان ما بین سنگرها با آلمانی‌ها ملاقات می‌کنند تا دربارهٔ رویدادهای جاری صحبت کنند، توپخانهٔ روسیه به‌سوی آن‌ها تیراندازی می‌کند، توپخانهٔ آلمانی‌ها هم همین کار را می‌کند.

در یکی ازین اتفاقات هنگامی که آلمان‌ها به‌سیم‌های خاردار ما نزدیک شدند با گلوله‌های روسی روبه‌رو شدند، و چون خواستند به‌طرف خودشان فرار کنند، سپاهیان خودی آن‌ها را به‌‌مسلسل بستند. من کوشش می‌کنم خیلی آرام سخن بگویم. من می‌دانم که ژنرال‌ها نیز در خدمت «حقیقت» حرفه‌ئی خویش‌اند و حتی تا این اواخر این «حقیقت» آن‌ها تنها حقیقتی بود که آزادی گفتار داشت.

اما اکنون حقیقت دیگر نیز می‌تواند به‌همان آزادی سخن بگوید، حقیقت بری از جنایات، حقیقتی که زادهٔ آرمان‌های انسانی برای یگانگی است، و نمی‌توان آن را در خدمت کسب و کار پست و بی‌آبروی برانگیختن نفرت و خصومت، یعنی کسب و کار نابود کردن مردم، قرار داد.

تو، ای خواننده، خوب فکر کن که اگر حقیقتِ جانوری دیوانه بر حقیقتِ سالم انسان چیره شود، چه به‌سرت خواهد آمد؟

 

۴ – اندیشه‌های نابهنگام

ده‌ها میلیون نفر از سالم‌ترین و خوش بنیه‌ترین مردم را از کسب‌وکار مهم زندگی‌شان یعنی از رشد و گسترش نیروهای تولیدی روی زمین، جدا کرده و به‌میدان‌های جنگ فرستاده‌اند که یکدیگر را بکشند.

آن‌ها در دل زمین جائی کنده، در برف و باران، در کثافت، و در شرایطی بس دشوار در آن زندگی می‌کنند؛ بیماری آن‌ها را از پا درآورده و شپش به‌تن و جان‌شان افتاده است؛ همچون جانوران زندگی می‌کنند، و به‌انتظار هم می‌نشینند تا یکدیگر را بکشند.

آن‌ها در خشکی و در دریا می‌کشند، هر روز صدها و صدها نفر از بهترین و با فرهنگ‌ترین مردم سیارهٔ ما را نابود می‌کنند، مردمی را که پرارزش‌ترین چیز روی زمین را پدید آورده‌اند، یعنی فرهنگ اروپا را.

هزاران دهکده و ده‌ها شهر رو به‌ویرانی است، دسترنج چندین قرنِ نسل‌های بسیار هدر رفته است، جنگل‌ها سوخته و از بین رفته، جاده‌ها ویران پل‌ها منفجر شده، و گنجینه‌های روی زمین، که دسترنج مداوم و پرزحمت انسان است، خاک و خاکستر شده است. زمین‌های حاصلخیز کشاورزی از انفجار مین‌ها و خمپاره‌ها، و گلوله‌های توپ ویران شده، و در آن‌ها خندق کنده‌اند؛ خاک غیر قابل کشت لایه‌های زیرین بیرون ریخته، همه جای زمین زیر و رو و با اجساد رو به‌فساد مردگان آلوده شده است. به‌زنان تجاوز کرده و کودکان را کشته‌اند – هیچ رسوائی و ننگی نیست که جنگ تجویز نکرده باشد، هیچ جنایتی نیست که جنگ آن را موجه ندانسته باشد.

این سومین سالی است که ما در کابوسی خونین زندگی می‌کنیم و مورد رفتار وحشیانه قرار گرفته‌ایم و احساس‌های‌مان را از دست داده‌ایم؛ هنر، عطش خون، آدمکشی، و نابودی برمی‌انگیزد؛ و علم، که نظامیگری به‌حدود آن تجاوز کرده، فرمانبردارانه به‌خدمت کسب و کار انهدام توده‌های مردم درآمده است.

این جنگ انتحار اروپاست!

فقط فکر کنید چه مغزهای سالم و هوشمندی در طی این جنگ بر خاک کثیف پخش و پراکنده شده است، چه قلب‌های حساسی از تپش باز مانده است!

این نابودی بی‌معنای انسان به‌دست انسان واز بین رفتن ثمرهٔ دسترنج‌های عظیم انسان تنها محدود به‌خسارت مادی نیست – نه!

ده‌ها هزار سرباز ناقص و معلول مدت‌های دراز، حتی تا دم مرگ‌شان، دشمنان‌شان را فراموش نخواهند کرد. آن‌ها از راه سرگذشت‌هائی که از جنگ نقل می‌کنند، نفرت خویش را به‌فرزندانشان منتقل خواهند کرد – که سه سال با احساس وحشت هر روزی زیسته‌اند. در این سال‌ها بذر خصومت بر زمین پاشیده شده است، محصول این بذرافشانی بسیار خواهد بود!

و با وجود این برای مدتی چنین طولانی و با چنین فصاحتی با ما از برادری انسان‌ها، و وحدت منافع بشریت سخن گفته‌اند. پس گناه این فریب شیطانی، و ایجاد این بی‌نظمی خونبار به‌‌گردن کیست؟

بیائید تنها در میان دیگران به‌جست و جوی گناهکاران نگردیم، بیائید از حقیقت تلخ سخن بگوئیم: ما همه درین جنایت مقصریم، هر یک از ما و همهٔ ما.

لحظه‌ئی چنین پنداریم که در دنیا مردمی آگاه و معقول وجود دارند که صادقانه به‌‌استوار داشتن زندگی عادی علاقه‌مندند و به‌نیروهای خلاق‌شان اطمینان دارند؛ به‌طور مثال، چنین پنداریم که به‌سود توسعه و گسترش صنعت ماست که ما روس‌ها، برای پیوستن دریای بالتیک بهدریای سیاه، کانال ریگا – خِرسون را حفر کنیم – طرحی که حتی پتر کبیر نیز رؤیای ایجاد آن را در سر می‌پرورد. و ازین رو به‌جای آن که میلیون‌ها نفر را برای کشتار بفرستیم، بخشی از آن‌ها را برای همین کار بفرستیم، که این همه برای کشور و همهٔ مردم ما حیاتی است. من اطمینان دارم که کسانی که طی سه سال جنگ کشته شده‌اند می‌توانستند درین مدت هزاران کیلومتر از باتلاق‌های کشور ما را خشک کنند، استپ گرسنه و بیابان‌های دیگر را آبیاری کنند، رودخانه‌های ماورای اورال را به‌رودخانهٔکاما وصل کنند، راهی از فراز کوهستان قفقاز بکشند، و فراتر ازین اقدامات مهم دیگری را برای بهتر ساختن وطن‌مان انجام دهند.

اما ما میلیون‌ها انسان و ذخیره‌های عظیم نیروی کار را در کشتار و ویرانی به‌کار می‌گیریم. مقادیر زیاد مواد منفجرهٔ بسیار گران تولید می‌کنیم؛ این مواد در حالی که جان صدها هزار تن را نابود می‌کند، در هوا ناپدید می‌شود. با وجود این، از گلوله‌های منفجر شده توپ و قطعات فلز به‌‌جای مانده است که روزی از آن‌ها میخ خواهیم ساخت؛ اما همهٔ این مواد منفجره‌ئی که می‌سازیم به‌معنای دقیق کلمه ثروت کشور را بر «باد می‌دهد.» مسألهٔ بیلیون‌ها روبل نیست، بل میلیون‌ها جان انسانی است که هیولای آز و حماقت بیهوده و بی جهت نابودشان می‌کند.

من هنگامی که دربارهٔ این مسأله فکر می‌‌کنم، نومیدی کامل بر قلبم مستولی می‌شود و احساس می‌کنم که می‌خواهم دیوانه‌وار به‌روی مردم فریاد زنم:

ای نکبت زدگان، به‌خودتان رحم کنید!

 

۵ – دربارهٔ آدمکشی

بال‌های روشن آزادی نوپای ما، آغشته به‌خون بی‌گناهان شده است.

نمی دانم پریروز چه کسانی در خیابانِ نِوسکی[۸] به‌سوی مردم تیراندازی کردند، اما این آدم‌ها هر که باشند شریر و نادانند، کسانی‌اند که زهر رژیم پوسیده و پیشین مسموم‌شان کرده است.

اکنون که ما همه از حق شگرف بحث صادقانه و مخالفت صادقانه برخورداریم، یکدیگر را کشتن پست و جنایت آمیز است. کسانی که جز این فکر می‌کنند نمی‌توانند احساس کنند و به‌این واقعیت پی ببرند که مردمی آزادند. آدمکشی و خشونت دلایل رژیم استبدادی است؛ و دلایل پست و بی‌مقداری است که نیرو و قدرت ندارد. زیرا تجاوز بر ارادهٔ انسانی دیگر یا کشتن انسان، معنایش کشتار اندیشه، و اثبات نادرست یا خطا بودن اندیشه یا عقیده‌ئی اشتباه نیست و نمی‌تواند باشد.

سعادت بزرگ آزادی را نباید با جنایاتی ضد فرد انسانی به‌تباهی کشید؛ و‌الّا با دست خودمان به‌نابود کردن آزادی پرداخته‌ایم.

باید درک کنیم، و مجال این کار هم هست که درک کنیم که هولناک‌ترین دشمن آزادی و عدالت در ماست، و آن حماقت ما و بیرحی ما، و بی‌نظمی احساس‌های هرج و مرج طلب و سیاه ماست، بی‌نظمی‌ئی که پروردهٔ ستمگری بیشرمانهٔ رژیم سلطنتی، و شقاوت ضدانسانی آن در روح ما است.

آیا به‌درک این واقعیت توانائیم؟

اگر نیستیم، اگر نمی‌توانیم از رسواترین شیوهِٔ اِعمال زور بر انسان دست برداریم، پس هیچ گونه آزادی نداریم. خیلی ساده، آزادی کلمه‌ئی است که ما قدرت نداریم آن را با محتوای درستی به‌کار گیریم. راستی را که حماقت و سنگدلی دشمنانِ ذاتی ما هستند.

آیا می‌توانیم، آیا کوشش می‌کنیم که با آن‌ها بجنگیم؟

این پرسش به‌هیچ وجه جنبهٔ لفاظی و سخن‌پردازی ندارد، بلکه پرسشی است که می‌رساند که ما چه صادقانه و عمیق شرایط جدید حیات سیاسی، و ارزیابی جدید اهمیت انسان و نقش او را در جهان درک می‌کنیم.

اکنون هنگام آن است که ما در خویش حس بیزاری از آدمکشی را پرورش دهیم، و به‌آن احساسی متفاوت و پر نفرت داشته باشیم.

البته، من فراموش نمی‌کنم که شاید ما – بارها و بارها – مجبور شویم از آزادی و از حقوق خویش با اسلحه دفاع کنیم،‌ به‌راستی که این ممکن است!

اما در ۲۱ آوریل، هفت تیرها در دست‌هائی که حالتی تهدیدآمیز داشتند چیزهائی مسخره را می‌مانستند،‌ و درین نمایش حالتی بچگانه بود، که بدبختانه به‌جنایت انجامید.[۹]

آری، جنایتی بر ضد انسان آزاد.

آیا ممکن است که خاطرهٔ گذشتهٔ پست و پلید، خاطرهٔ کشته شدن صدها و هزاران نفر از ما در خیابان‌ها، در درون ما نیز راه و رسم حالت آرام و بی‌اعتنائی دژخیمان گذشته را در برابر مرگ خشونت‌آمیز انسان پدید آورده باشد؟

نمی‌توانم کلماتی پیدا کنم که چنان که باید تند و زننده باشد تا کسانی را که می‌کوشند با گلوله و سرنیزه، یا مشت کوبیدن به‌صورت چیزی را ثابت کنند، سرزنش کنم.

آیا این‌ها دلائلی نبود که ما بر ضد آن‌ها به‌اعتراض برخاستیم، آیا این‌ها وسیلهٔ درهم کوبیدن ارادهٔ ما نبود، یعنی وسیله‌ئی که از طریق آن ما را در بردگی شرم‌آور نگه داشته بودند؟

و اکنون، که ما خود را از بردگی بیرونی آزاد ساخته‌ایم، هنوز از درون زیر یوغ احساس‌های بردگان زندگی می‌کنیم.

تکرار می‌کنم – سنگدل‌ترین دشمن ما گذشتهٔ ماست.

ای شهروندان! آیا امکان دارد که ما نتوانیم در درون خویش قدرت رهائی از گند و عفونت گذشته را پیدا کنیم، کثافت‌های آن را دور بریزیم، و تجاوزات و بی‌حرمتی‌های آن را فراموش کنیم؟ آنچه نیاز داریم، بلوغی بیش‌تر، و اندیشمندی و احتیاطی افزون‌تر نسبت به‌خویشتن است!

مبارزه پایان نیافته است. ما باید قدرت‌مان را حفظ کنیم، و نیروهای خود را روی هم گذاشته یگانه سازیم، نه این که تسلیم خصلت و گرایش زمان شویم و نیروهای خویش را از هم بگسلیم.

 

 

یادداشت‌ها

  1. ^ Maxim Gorky. نام اصلی او آلکسی ماکسیموویچ پـِشکوف است. در سال ۱۸۶۸ چشم به‌این دنیا گشود و در سال ۱۹۳۶ درگذشت.
  2. ^ از شعر «مرغ توفان» یا «پیک توفان» – سرودهٔ گورکی.
  3. ^ Bolsheviks، کمونیست‌های افراطی روسیه.
  4. ^ گمان می‌رود که این بیان اشاره‌ئی باشد به‌‌سخنی از گوته در کتاب فاوست (در آغاز کردار بود!) گورکیکه ستایندهٔ عمل و اقدام بود، احتمالاً از این بیان خوشش آمده بود. و با تغییراتی آن را در نوشته‌های خود به‌‌کار برده است.
  5. ^ Galicia، منطقه‌ئی در اروپای شرقی در شمال جِبال کاپارت.
  6. ^ Black Hundreds، گروهی از مردم معمولی مسلح و چماق به‌دست که در سال ۱۹۰۵ دستگاه پلیس و سلطنت‌طلبان آن‌ها را به‌مقابلهٔ با انقلاب برانگیخته بودند.
  7. ^ Brusilov، فرمانده ارتش‌های روسیه در جبههٔ جنوب غربی، و در جنگ جهانی اول.
  8. ^ Nevsky، یکی از خیابان‌های مسکو، که در روز مورد نظر به‌علت درگیری میان سربازان و کارگرانی که برضد حکومت موقت تظاهرات می‌کردند، سه نفر کشته و شش نفر زخمی شدند.
  9. ^ اشارهٔ مجدد به‌‌رویداد خیابان نوسکی.

استالین از نگاهی دیگر

استالین از نگاهی دیگر
لودو مارتنز
مترجم: پیام پرتوی
ويراستار: ا· م· شيرى
مقدمه:
اهميت استالين
در ٢۰ اوت ١٩٩١، کودتاى* دیر هنگام یانایف آخرين گامى بود که نابودى باقيمانده بقاياى کمونيسم در اتحاد جماهير شوروى را سرعت بخشید. مجسمه هاى لنين به زير کشيده و به ايده هاى او يورش برده شد. اين حادثه مباحث بيشمارى را در مورد کمونيسم و جنبشهاى انقلابى برانگيخت. برخى ميگفتند که اين، امرى غيرمنتظره بود.
در آوريل ١٩٩١، ما کتابى را منتشر نموديم٬ اتحاد جماهير شوروى: ضد انقلاب مخملى١ که بصورتى بنيانى سير تکاملى سياست و ايدئولوژى اتحاد جماهير شوروى و اروپاى شرقى را از ١٩٦۵ پوشش ميداد. اکنون که يلتسين کودتاى حرفه اى خود را انجام و استقرار مجدد سرمايه دارى را قاطعانه اعلام نموده است٬ تجزيه و تحليل ما همچنان اعتبار دارد.
آخرين رويارويى گيج کننده ميان يانايف٬ گارباچوف و يلتسين که صرفا بازگو کننده تصميمات گرفته شده در کنگره ٢٨ در جولاى ١٩٩۰ بودند٬ در حقيقت مضحک بود. ما در آنزمان نوشتيم که اين کنگره «تائيد گسيختگى از سوسياليسم و بازگشت به کاپيتاليسم است»٢. يک تجزيه تحليل مارکسيستى از آنچه که در سال ۱۹۸۹ در اتحاد جماهير شوروى رخ داد، به نتايج زير منتهى شد:
«گارباچوف…… بصورتى آهسته و تدريجى٬ اما برنامه ريزى شده٬ سير احياى سرمايه دارى را به اجرا گذاشته است…… گارباچوف٬ ناتوان در انتخاب راه٬ به دنبال دريافت هر چه بيشتر کمک مالى و سياسى از جهان امپرياليسم است. او در عوض به غرب اجازه انجام هر کارى را در اتحاد جماهير شوروى ميدهد”٣ يک سال بعد٬ در پايان سال ١٩٩۰، ما تجزيه و تحليل خود را بدين ترتيب جمعبندى نموديم:
«گارباچوف از سال ١٩٨۵ بصورتى مصمم و مداوم از هيچ موضع سياسى حمايت ننموده و جناح راست مداوما حمله و هر موج جديدى او را بصورت فزاينده اى بسوى آن جناح متمايل نموده است. در مقابله با ادامه حملات ناسيوناليستها و فاشيستهای تحت حمايت يلتسين٬ احتمال عقب نشينى دوباره گارباچوف بعيد نيست٬ امرى که بدون شک به فروپاشى حزب کمونيست و اتحاد جماهير شوروى دامن خواهد زد».٤
«بالکانيزه نمودن آفريقا و جهان عرب شرايط دلخواه را براى امپرياليسم تضمين نموده است. با نگاه هر چه دقيقتر به مسئله در ميابيم که در حال حاضر غرب شرايطى فراتر از بازسازى سرمايه دارى را در اتحاد جماهير شوروى آرزو ميکند. آنها در مورد انقياد سياسى و اقتصادى خودشان خواب ميبينند.۵ اين تصادفى نيست که ما نتايج مارکسيستی- لنينيستى بدست آمده از سالهاى ١٩٨٩ و ٩۰ را به خاطر مياوريم. جار و جنجال براه انداختن بر سر جايگاه لنين با ادعاى تبليغات انفجارآميز پيروزى بر مارکسيسم- لنينيسم همراه شد. به هر حال تنها تجزيه و تحليلهاى مارکسيستی- لنينيستى صحيح قادر به توضيح کار نيروهاى اجتماعى واقعى بودند. نيروهاى اجتماعى که تحت شعار عوام فريبانه “آزادى و دمکراسى” و “سياست فضاى باز و پروسترويکا” کار ميکردند»·*
مقام و منزلت استالين در سال ١٩۵٦، در خلال ضد انقلاب خونين مجارستان نابود شد. سى و پنج سال بعد مقام و منزلت لنين تا حد يک زباله تقليل يافته است. از بين بردن منزلت استالين و لنين يادآور دو بخش اساسى در مارکسيسم است. در سال ١٩۵٦، خروشچف به موفقيتهاى استالين يورش برد٬ به ترتيبى که توانست مواضع حزب کمونيست را از اساس تغيير بدهد. فروپاشى تدريجى سيستم اقتصادى و سياسى که به دنبال آن ظاهر شد، توسط گارباچوف در سال ١٩٩۰ به قطع ارتباط نهايى با سوسياليسم منجر گردید.
البته٬ رسانه هاى خبرى در سراسر جهان روزانه در مورد شکست کمونيسم لاطائلاتى را سرهم ميبافتند. اما در اينجا بايد تصريح کرد که اگر شکستى در اتحاد جماهير شوروى وجود داشت به رويزيونيسمى که توسط خروشچف در ٣۵ سال پيش ارائه شد، مربوط ميشود. اين رويزيونيسم به يک شکست کامل سياسى٬ تسليم به امپرياليسم و فاجعه اقتصادى منجر گردید. شيوع کنونى سرمايه دارى و فاشيسم وحشى در اتحاد جماهير شوروى به روشنى نشان ميدهد زمانيکه اصول انقلابى مارکسيسم لنينيسم کنار گذاشته ميشوند، چه روى ميدهد.
فعالیتهاى رويزيونيستها براى نابودى استالين ۳۵ سال پيش آغاز شد و همراه با نابودى استالين با تکان دستى لنين را از ميان برداشتند. خروشچف بى رحمانه برعليه استالين جنگيد. گارباچوف در مقام رهبر٬ در خلال پنج سال از فضاى باز سياسى خود٬ جنگ صليبى را بر عليه “استالينيسم” به پيش برد. توجه داشته باشيد که برچيدن پيکره هاى لنين بر کارزار سياسى برعليه عملکرد او پيشى نگرفت. این کارزار برعليه استالين کافى بود. زمانيکه که ايده هاى استالين مورد حمله قرار گرفتند٬ تخطئه و نابود شدند٬ روشن شد که ايده هاى لنين نيز به همان سرنوشت دچار شده اند.
خروشچف کار مخرب خود را با انتقاد از اشتباهات استالين بخاطر “شروع دوباره لنينيسم در شکل اصلى خودش” و تکامل سيستم کمونيسم آغاز و گارباچوف به منظور سر در گم نمودن نيروهاى چپ همان وعده هاى عوامفريبانه را تکرار نمود. در حال حاضر مسائل کاملا روشن شده اند: به بهانه “بازگشت به لنين”٬ تزار باز ميگردد٬ به بهانه “تکامل کمونيسم” سرمايه دارى وحشى حمله ور شده است.
بخش بزرگى از هوادارن جناح چپ، چند کتابى را در مورد فعاليتهاى سيا و سازمانهاى جاسوسى غربى خوانده اند. آنها آموخته اند که جنگ روانى و سياسى در مجموع مهمترين بخش جنگ مدرن را تشکيل ميدهند. تهمت و افترا٬ شتشوى مغزى٬ فتنه انگيزى٬ تحريفها از انواع مختلف٬ تشديد تضادها٬ تهمت و افترا به مخالفان و تدارک و ارتکاب جنايات و سپس، نسبت دادن آن به مخالفان، از جمله روشهاى معمولى هستند که در جنگ مدرن توسط سازمانهاى جاسوسى غرب مورد بهره بردارى قرار ميگيرند.*
اما جنگهايى که امپرياليستها با بيشترين انرژى و با امکانات عظيم براه انداخته اند٬ جنگهاى نظامى٬ جنگهاى پنهانى٬ جنگهاى سياسى و جنگهاى روانى٬ جنگهاى ضد کمونيستى هستند. آيا اين آشکار نيست که کارزار ضد استالين اساس جنگ ايدئولوژيکى برعليه سوسياليسم و کمونيسم بود؟ سخنگويان رسمى ماشين جنگى آمريکا٬ کيسينجر و برژينسکى که از کار سولژنتسين و کانکوست٬ که تصادفا دو نويسنده محبوب سوسيال دمکراتها٬ ترتسکيستها و آنارشيستها بودند٬ تقدير نمودند. اما آيا اين شايسته تر نبود که آنها بجاى “کشف حقيقت در مورد استالين” در ميان متخصصان ضد کمونيسم٬ به دنبال رشته هاى جنگ روانى ميگشتند که بوسيله سيا تدارک ديده ميشدند؟
اينکه ما در حال حاضر ميتوانيم در اغلب نشريات زيباى سرمايه دارى و خرده بورژوازی٬ همان تهمتها و اکاذيبى را در مورد استالين پيدا کنيم که در نشريات نازيها در خلال جنگ جهانى دوم پيدا ميشد، واقعا تصادفى نيست. اين نشانه ايست از اينکه مبارزه طبقاتى در سراسر جهان در حال تشديد است و جهان سرمايه دارى تمام توان خود را جهت دفاع از “دمکراسى” خويش بسيج نموده است. در خلال جلسات در مورد دوران استالين٬ ما اغلب یک متن بسيار طولانى ضد استالينى را خوانده و نظر تماشاچيان را در مورد آن جويا شده ايم. آنها٬ اغلب همواره٬ پاسخ دادند که متن٬ اگر چه به طور خصمانه اى ضد کمونيسم٬ متفاوت است و به روشنى اشتياق جوان و فقير را براى بلشويسم و دستاوردهاى صنعتی در اتحاد جماهير شوروى نشان ميداد. ما سپس به تماشاچيان گفتيم که متن يک متن نازى٬ در Signal ٢٤ (١۹٤٣) منتشر شده در بالاترين مرحله جنگ بود! کارزارهاى ضد استالينى انجام شده توسط “دمکراسيهاى” غربى در ١۹۸۹- ١۹۹١ اغلب وحشيانه تر و افترا آميزتر از نوع نازيستى آن در دهه هاى ١٩٣۰ بودند. در حال حاضر دستاوردهاى عظيم کمونيسم در دوران دهه هاى ١٩٣۰ جهت خنثى نمودن افتراعات موجود نیستند٬ و براى دفاع از تجربيات اتحاد جماهير شوروى در دوران استالين نيز نيروى قابل ملاحظه اى وجود ندارد.
زمانيکه بورژوازى شکست قطعى کمونيسم را اعلام مينمايد از شکست مفتضح رويزيونيسم جهت تاکيد مجدد از نفرت خود از دستاوردهای حاصله در گذشته بوسيله لنين و استالين بهره بردارى مينمايد. با اين وجود٬ بيشتر در مورد گذشته فکر ميشود تا آينده. هدف بورژوازى٬ با خبر از دقت٬ انرژى و سر زندگى تجزيه و تحليهاى کمونيسم٬ تلقين اين امر به مردم است که مارکسيسم- لنينيسم يکبار براى هميشه به خاک سپرده شده است. سرمايه دارى داراى يک طيف وسيع از کادرهاى توانمند است که ميتواند از تحولات جهان يک ارزيابى علمى اراٸه دهد و بنابراين، قادر به پيش بينى اغلب بحرانها و ناآراميها در مقياس کل کره زمين٬ و جنگ از انواع مختلف آن است. پس از احياى سرمايه دارى در شرق اروپا و اتحاد جماهير شوروى کليه تناقضات سيستم امپرياليستى جهانى تشديد يافته اند. زمانيکه توده هاى کارگر در سراسر جهان با شبح بيکارى٬ فقر٬ استثمار و جنگ روبرو شوند٬ تنها مارکسيسم- لنينيسم قادر به نشان دادن راه نجات است. فقط مارکسيسم لنينيسم قادر به تسليح توده هاى کارگر جهان سرمايه دارى و مردم تحت ستم جهان سوم است. با توجه به موارد فوق٬ مبارزات آينده٬ کليه چرنديات در مورد پايان کمونيسم٬ خلع سلاح تودهاى تحت ستم سراسر جهان را در نظر دارد.
دفاع از دستاوردهاى استالين٬ در اصل بمعنی دفاع از مارکسيسم لنينيسم است و وظيفه ايست مهم و ضرورى جهت آماده نمودنمان براى مبارزه طبقاتى تحت نظام نوين جهانى.
اهميت حياتى استالين در کشورهاى سابق سوسياليستى
پس از احياى سرمايه دارى در اتحاد جماهير شوروى٬ عملکرد استالين به منظور درک مکانيزم مبارزات طبقاتى اخير در دوران سوسياليسم٬ مورد توجه قرار گرفته است.
ارتباطى ميان احياى سرمايه دارى و کارزار وحشيانه برعليه استالين٬ که بر آن مقدم است٬ وجود دارد. انفجار نفرت برعليه مردى که در سال ١٩۵٣ مرده است کمى٬ اگر دور از فهم نباشد٬ عجيب به نظر ميايد. در خلال ٢۰ سال قبل از بدست گيرى قدرت توسط گارباچوف٬ برژنف به بروکراسى٬ رکود٬ فساد و نظاميگرى عينيت بخشيد. اما ما نه در اتحاد جماهير شوروى و نه در “جهان آزاد”٬ هرگز شاهد موج حمله اى برعليه برژنف٬ همانند حملاتى که به استالين شده است٬ نبوده ايم. اين کاملا آشکار است که در خلال چند سال گذشته٬ کليه مرتجعین سرمایه داری و امپرياليسم در اتحاد جماهير شوروى و بقيه جهان بمنظور پايان دادن به بقاياى سوسياليسم در اتحاد جماهير شوروى خود را بر روى استالين بعنوان يک هدف متمرکز نموده اند. چرخش فاجعه بار خروشچف در حقيقت نشانگر شايستگى ايده هاى استالين است. استالين بر مبارزه طبقاتى در دوران سوسياليسم٬ اینکه نيروهاى فئودالهاى قديمى و بوژوازى هرگز مبارزه خود را براى احياء متوقف نخواهند نمود و اپورتونيستها٬ ترتسکيستها٬ بوخارينيستها و ناسيوناليستهاى سرمايه دار در حزب به سازماندهى دوباره طبقات ضد سوسياليسم يارى خواهند رساند٬ تاکيد مینمود. خروشچف اعلام کرد که اين تزهای انحرافى به اقدامات خودسرانه منجر ميشدند. اما در سال ١٩٣٣، ظهور تزار بوريس (باریس یلتسین) بعنوان نمونه اى بارز بر صحت قضاوت استالين آشکار ميشود.
دشمنان ديکتاتورى پرولتاريا از اصرار خود بر اينکه استالين معرف ديکتاتورى کارگران نبود٬ بلکه ديکتاتورى استبدادى خود را نمايندگى مينمود٬ هرگز دست برنداشتند. عبارت گولاگ*“ به معناى ديکتاتورى استالين” است. اما آنهايى که در دوران حکومت استالين در گولاگ بسر ميبردند در حال حاضر بخشى از قدرت بورژوازى هستند. تولد جديد سوسيال دمکراسى براى تخريب استالين ضرورى بود. اما زمانيکه استالين به خاک سپرده شد٬ هيتلر از مقبره او بيرون آمد. و در روسيه٬ اوکراين٬ رومانى٬ اسلوواکى٬ غيرو و غيرو٬ کليه قهرمانان فاشيست٬ از جمله والسوف٬ باندرا٬ آنتونسکو٬ تيسو و ديگر جاسوسان نازى٬ زنده اند. انهدام ديوار برلين منادى ظهور نئونازيسم در آلمان است. در حال حاضر٬ هنگام برخورد با آزاد نمودن اروپاى شرقى از بند فاشيسم و سرمايه دارى٬ درک اینکه استالين در حقيقت از نيروى طبقه کارگر حمايت مینمود، آسانتر میشود.
* Gulag اردوگاه کار اجبارى در اتحاد جماهير شوروى – مترجم
استالين مرکز مباحٽات در کشورهاى سوسياليستى
رسانه هاى خبرى از يادآورى اين امر به ما که بدبختانه در جهان هنوز تعداد از پايگاههاى استالينيستى وجود دارند، هرگز دست برنميدارند. فيدل کاسترو جزيره کوچک خود را مانند يک ديناسور استالينيست اداره ميکند. کيم ايل سونگ در عرصه کيش شخصيت از استالين پيشى گرفته است. قصابهاى چينى ميدان تيانانمن جانشينانى مهلکتر از استالين هستند. تعداد اندکى از ويتناميهاى خشک مغز هنوز عکسهاى از هوشيه مين و استالين را در اختيار دارند٬ خلاصه کلام٬ چهار کشورى که هنوز داراى مواضع سوسياليستى هستند، تحت نام استالين از جهان “تمدن” طرد ميشوند. اين هياهوهاى بى وقفه در اين کشورها به منظور جلب و تقويت جريانهاى سرمايه دارى “ضد استالينيست” و خرده بورژوازى طراحى شده اند.
 
اهميت عملکرد استالين در جهان سوم
همزمان٬ در جهان سوم٬ کليه نيروهايى که به طريقى با بربريت امپرياليسم مخالفت مينمايند٬ تحت نام مخالفت با “استالينيسم” مورد تعقيب و حمله قرار ميگيرند.
بدين ترتيب٬ بر اساس روزنامه لوموند٬ حزب کمونيست فيليپين “توسط تصفيه شيطان صفتانه استالينيسم مصادره شده است”٦. بر اساس اعلاميه اى از گروه مایسون٬ “استالينيستهاى” جبهه آزاديبخش مردم تيگراى قدرت را در آديس آبابا به قبضه خود در آورده اند. به همين ترتيب در پرو٬ ما از ايده هاى مائو- استالينيست٬ کليشه زبان رسمى زمانى ديگر”٧٬ ميشنويم·
حتى ميتوان خواند که حزب بعث سوريه جامعه اى بسته و تقريبا “استالينيستى” را رهبرى ميکند!٨ دقيقا در اواسط جنگ خليج فارس٬ روزنامه اى به ما گزارش داد که يک جزوه شوروى عکسهاى استالين را با صدام حسين مقايسه و اضافه کرد که صدام پسر غيرقانونى این گرجستانى بزرگ بود. و قصابانى که پدر آستريد اهل هاوايى را تعقيب نموده بودند، بصورتى جدى ادعا کرده بودند که او “يک ديکتاتورى ستمگر” را مستقر نموده بود.
اعمال استالين براى افرادى اهميت دارد که در مبارزات انقلابى براى رهايى از تسلط وحشيانه امپرياليستها فعالند·
استالين٬ دقيقا مانند لنين٬ استقامت را در شديدترين و بيرحمانه ترين مبارزات طبقاتى نمايندگى ميکند. او نشان داد که٬ در سختترين شرايط٬ فقط يک نگرش استوار به دشمن قادر به حل مسائل اساسى توده هاى کارگر است. نگرشى آشتى جويانه و فرصت طلبانه توسط نيروهاى ارتجاعى دشمن به صورتى اجتناب ناپذير به انتقامى فاجعه بار و خونين منجر خواهد شد.
در حال حاضر٬ توده هاى کارگر در جهان سوم در شرايطى بسيار دشوار٬ بدون هيچ اميدى به آينده و در شرايطى مشابه با سالهای١٩٢۰-٣۰ در اتحاد جماهير شوروى بسر میبرند. در موزامبيک٬ ارتجاعيترين نيروها در کشور توسط سياو رؤساى آفريقاى جنوبى براى قتل عام ٩۰۰۰۰۰ موزامبيکى مورد بهره بردارى قرار گرفتند. بنيادگرايان هندو٬ با دريافت حمايت از حزب کنگره و تاييد سرمايه دارى هندوستان٬ مدتهاست که ترورهاى خونينی را در هندوستان رهبرى ميکنند. در کلمبيا٬ با تبانى ميان ارتش ارتجاعى و پليس٬ سياو قاچاقچيان مواد مخدر٬ در ميان تودها حمام خون براه افتاده است. در عراق٬ که تجاوز جنايتکارانه شرايط را براى مرگ بيش از ٢۰۰۰٠۰ نفر فراهم آورد٬ تحريمهاى به اجرا گذاشته شده توسط مدافعان بزرگ حقوق انسانى ما٬ به آرامى به کشتار دهها هزار کودک ادامه ميدهد.
* واقعیت این «کودتا» چنین است که گنادی یانایف، معاون میخائیل گارباچوف و تنی چند از طرفداران حفظ اتحاد شوروی مانند دیمیتری یازوف آخرین وزیر دفاع اتحاد شوروی، لوکیانوف، رئیس سابق شورایعالی، روسلان خازبولاتوف رئیس مجلس وقت وگروهی دیگر از مدافعان اتحاد شوروی در تاریخ در ۱۹ اوت سال ١٩٩١، با مشاهده روند تجزیه اتحاد شوروی و تخریب سوسیالیسم، تشکیل کمیته دولتی وضعیت اضطراری که ویرانگران یلتسینی آن را کودتا نامیدند، اعلام کرده و وظایف رئیس جمهور، گارباچوف را بعهده گرفتند و همه فرامین و دستورات خرابکاران یلتسینی را ملغا اعلام نموده و خواستار حفظ آرامش و برقراری مجدد حاکمیت شورائی شدند… پس از این، یلتسین با تانکها و نفربرها به معترضان حمله برد، خانه دولت (ساختمان مجلس) را به توپ بست. در این حادثه، شمار زیادی کشته و مجروح شدند و گروه یانایف زندانی گردید. ویراستار
* یکی از از اولین اقدامات گارباچوف، اعطای اجازه فعالیت های نامحدود به سازمانهای باصطلاح غیردولتی غربی، از جمله به «خانه آزادی» آمریکا و «جامعه باز» صهیونیستی جرج سورس بود. این سازمانهای سازمانهای باصطلاح غیردولتی غربی به جمع آوری نیرو و تأسیس مراکز آموزش «دمکراسی» و «حقوق بشر» اقدام نمودند. دیری نگذشت که معلوم شد که در این مراکز، شورشهای خیابانی، قتل و غارت آموزش می دهند. توسط همین آموزش دیدگان، در جامعه کثیر مله اتحاد شوروی، وابستگان ملل مختلف به اشکال مختلف (آتش زدن زنده زنده، پرتاب از بالای ساختمان، اعدامهای خیابانی، مثله کردن و..) به قتل می رسیدند. بدین ترتیب، در جامعه ناامنی ایجاد کرده، تخم کینه و دشمنی بین خلقها پاشیدند… بدین طریق، در همان سالهای آستانه تجزیه اتحاد شوروی جنگهای قومی- منطقه ای، قتل و کشتارها شروع شدند و اغلب آنها، مثلا جنگهای بین خلقهای ساکن گرستان، آذربایجان، ارمنستان، مولداوی، ازبکستان، تاجیکستان، اوکراین هنوز هم ادامه دارند. در نتیجه این جنگها، تا آغاز سال ۲۰۰۰ بیش از یک میلیون نفر از خلقهای اتحاد شوروی جان خود را از دست دادند و بیش از ۱۲ میلیون آواره جنگی شدند… ویراستار
* حوادث کشتار مردم در آلماآتا، تفلیس، باکو و غیره همانطور که فوقا اشاره شده، از جمله آن حوادثی بودند که سازمانهای جاسوسی غربی انجام دادند و سپس به مخالفان نسبت دادند. ویراستار
* راجع به چگونگی انحلال اتحاد شوروی و تخریب سوسیالیسم و نقش دولت آمریکا در آن، که در پی امضای معاهده ضد سوسیالیستی و ضد شوروی مشهور به کودتای بلاوژسکی توسط باریس یلتسین، لئونید کراوچوک و استانیسلاو شوشکویچ رهبران سه جمهوری اسلاو در ۸ دسامبر سال ۱۹۹۱ اتفاق افتاد، کانال تلویزیونی ان. تی. وی روسیه (NTV) در پائیز سال ۱٩٩٨سلسله برنامه هايی تحت عنوان «تاریخ دوره معاصر» با شرکت گارباچوف، یلتسین، کراوچوک، بوربولیس، رئیس استراحتگاه بلاوژسکی و عده ای دیگر و با اجرای یوگنی کسیلیوف تهیه و پخش کرد که چکیده آن را گنادی بوربولیس در مصاحبه اش چنین توضیح داد: «ما همه بهمراه يلتسين، کراوچوک، شوشکويچ برای امـضاى قـرارداد انـحـلال شـوروى، دراسـتراحـتگاه بـلاوژسـکى جمـع شـديم. قرار بـود نظربايف هم بيايد. با اينکه ظاهرا کسى از هـدف ما باخبر نـبود، ولى گارباچوف وى را از پيوستن به جمع ما منصرف کرد. يلتسين امضاى معاهده لغو پیمان اتحاد جمهوریهای شوروی را زود هنگام مى‌دانست و از اینکه مـمکن اسـت کا. گ. ب. ما را دستگـيـر کـند، هراس داشت. ولى، من اصرار داشتم. مذاکرات را بى‌نتيجه ديدم. از سالن خارج شدم و به اطاق مخابـرات رفـتم. به بـوش زنگ زدم. او مرا فورا شناخت. موضوع را به اطلاع ايشان رساندم. به سالـن بازگـشتم و به يلتسين طور ديگرى گـفـتم. به او گـفـتم: جرج بوش زنگ زده است و مى‌خواهد با شما صحـبت کـند. با يلتسين به اتاق مخابرات برگشتیم. یلتسین در خلال صحبت با جرج بوش، گفت: رهبران سه جمهوری از چهار جمهوری اتمی شوروی در اینجا هستیم. قرار بود نظربایف هم بیاید اما، هنوز نیامده است. البته، در مورد قزاقستان اتمی، مشکلی در میان نیست. من شخصا آن را تعهد می کنم، ولی از دستگیر شدنمان احتیاط می کنم. بوش در جواب گفت: اگر تعهد می کنی، امضاء کنید. مسئله بازداشت شما در میان نخواهد بود. من با گارباچف صحبت خواهم کرد. بعد از این گفتگوی کوتاه یلستین با جرج بوش ، به سالـن باز گـشتیم. یلتسین در حالی که دستانش را به هم می سائید، گـفـت: امضاء می کنیم. دوستان! معاهده را همين امشب امضاء و اعلام می کنیم». ویراستار
* در این قسمت، نواقص و اشتباهاتی در مورد شمار قربانیان تحریم عراق و حمله دولتهای آنگلوساکسونی به این کشور بطرز چشمگیری با واقعیت مغایرت دارد. مثلا، شمار کودکان عراقی کشته شده در اثر تحریمهای بعد ار جنگ اول خلیج در سال ۱۹۹۰، بنا به اعتراف مادلن اولبرایت، وزیر خارجه سابق آمریکا، ۶۰۰ هزار نفر بوده و تعداد کشته و مفقود شدگان این کشور از ماه مارس سال ۲۰۰۳ تا ماه دسامبر سال ۲۰۰۸ بنا به آمار رسمی دولتی و پزشکی قانونی عراق مندرج در سایت کنعان آنلاین (www.kanaanonline.org)، بیش از ۳ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر بوده است. در باره رقم کشتارهای بعد از این تاریخ که هنوز هم ادامه دارد، هنوز آمار دقیقی در دست نیست. توجه کنید:
نویسنده: صباح البغدادی
برگردان: ع. سهند
آمار رسمی دولتی زیر، تا دسامبر ۲۰۰٨، شرایط فاجعه‌بار غالب بر عراق را از زمان حمله آمریکا و اشغال آن ‏کشور نشان می‌دهد.‏
‏۱- یک میلیون (۱۰۰۰۰۰۰) بیوه زن عراقی (بنا به گزارش وزارت امور زنان عراق).‏
‏۲- چهار میلیون (۴۰۰۰۰۰۰) کودک یتیم عراقی (بنا به تخمین وزارت برنامه‌ریزی عراق).‏
‏۳- دو و نیم میلیون (۲۵۰۰۰۰۰) کشته عراقی (بنا به گزارش وزارت بهداشت و پزشکی قانونی عراق).‏
‏۴- هشتصد هزار (٨۰۰۰۰۰) عراقی ناپدید شده در بازداشتگاه‌های مخفی مرتبط با احزاب گوناگون حاکم (بر ‏اساس شکایت‌های ثبت شده در وزارت کشور عراق).‏
‏۵- سیصد و چهل هزار (۳۴۰۰۰۰) زندانی عراقی که بدون اعلام جرم، در زندان‌های ارتش ایالات متحده، ‏زندان‌های دولت عراق، و زندان‌های واقع در منطقه کردستان به سر می‌برند (بنا به گزارش سازمان‌ها و ‏آژانس‌های حقوق بشر عراقی، عرب، بین‌المللی و سازمان ملل).‏
نیروهای اشغالگر ایالات متحده رسماً قبول دارند که تعداد بازداشت شدگان عراقی در زندان‌های آن‌ها حدود ‏صد و بیست هزار (۱۲۰۰۰۰) نفر است.‏
‏۶- چهار و نیم میلیون (۴۵۰۰۰۰۰) آوارۀ عراقی در خارج از عراق (بنا بر آمار متقاضیان گذرنامه (نوع ث) از ‏اداره مرکزی صدور گذرنامه).‏
‏٧- دو و نیم میلیون (۲۵۰۰۰۰۰) عراقی آواره در داخل عراق (به گزارش وزارت آوارگان عراق).‏
‏٨- هفتاد و شش هزار (٧۶۰۰۰) مورد ثبت‌نام شده ایدز در عراق؛ این رقم قبل از تجاوز به عراق و اشغال آن ‏کم‌تر از ۱۴ مورد بود (بنا به گزارش وزارت بهداشت عراق).‏
‏٩- گسترش ترسناک استفاده از مواد مخدر وارداتی از ایران در میان جوانان (بنا به گزارش وزارت بهداشت ‏عراق و مرکز مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد).‏
من در باره شیوه‌های گوناگون قاچاق مواد مخدر، که برخی از آن‌ها بسیار سمی هستند، و چگونه آن‌ها در ‏جاهای مختلف در مناطق جنوبی تحت کنترل برخی از احزاب و میلیشیای شرکت کننده در دولت انبار ‏می‌شوند، و چگونه سود حاصل از فروش مواد مخدر در جهت به دست آوردن حمایت و سکوت مقامات ‏دولتی صرف خریدن آن‌ها (پرداخت رشوه) و کمک به کارزاهای انتخاباتی آن‌ها می‌شود، یک‌سری مقالات ‏تحقیقی نوشته ام.‏
‏۱۰- از زمان تجاوز و اشغال عراق، از هر چهار ازدواج سه ازدواج به طلاق می‌انجامد (بنا به گزارش وزارت ‏بهداشت عراق).‏
‏۱۱- بیش از چهل درصد عراقی‌ها زیر خط فقر قرار دارند (بنا به گزارش وزارت حقوق بشر عراق).‏
اما من معتقدم درصد واقعی بسیار بالاتر و بیش‌تر از ۵۵ درصد است.‏
‏۱۲- کاهش سطح کیفیت آموزش ابتدایی و عالی، بر اساس بیانیه‌های مقامات رسمی در یونسکو، که ‏باعث شد این سازمان مدارک تحصیلی صادر شده از دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی عراق را به ‏رسمیت نشناسد.‏
‏۱۳- ده‌ها هزار مدرک دانشگاهی تقلبی به مقامات ارشد دولتی، افسران ارشد، مدیران کل، و مقامات ‏ارشد احزاب سیاسی اعطا می‌شود (بنا به بیانیه‌ها و آمار کمیسیون صداق و شفافیت عراق).‏
‏۱۴- حدود ۵۵۰ نهاد سیاسی و ائتلاف‌های حربی وجود دارد (بنا به گزارش کمیسیون مستقل انتخابات ‏همگانی). و تا امروز، هیچ قانونی برای نظارت بر این تعداد نهادهای سیاسی وجود ندارد.‏
‏۱۵- حدود یازده هزار و چهار صد (۱۱۴۰۰) عدد سازمان‌های جامعه مدنی وجود دارد (بنا به گزارش وزارت ‏کشور و وزارت عدالت و رفاه اجتماعی عراق).‏
این سازمان‌ها دارای اهداف آشکار و پنهان هستند، روشن نیست این اهداف کدامند و بودجه آن‌ها از کجا ‏تأمین می‌شوند.‏
‏۱۶- صد و بیست و شش (۱۲۶) شرکت امنیتی تحت کنترل آژانس‌ها و سرویس‌های مخفی خارجی و ‏وزارت کشور عراق وجود دارد. هدف اعلام شده این شرکت‌ها حمایت از سفارتخانه‌های خارجی، ‏دیپلمات‌های خارجی، و مهمانان رسمی بازدید کننده از کشور است. با این وصف، اهداف پنهان آن‌ها معلوم ‏نیست. در این صورت، برای چه یک میلیون عراقی مسلح وجود دارد که در بین وزارتخانه‌های دفاع، کشور، ‏آژانس‌های امنیتی دولتی گوناگون، و آژانس‌های امنیتی احزاب حاکم گوناگون تقسیم شده اند؟
‏۱٧- هفده (۱٧) میلیشای مسلح رسمی ثبت شده مرتبط با احزاب سیاسی وجود دارد.‏
‏۱٨- دویست و بیست (۲۲۰) روزنامه و رسانه انتشاراتی وجود دارد که بودجه آن‌ها را آژانس‌های ‏سرویس‌های مخفی خارجی تأمین می‌کنند (بنا به گزارش اتحادیه روزنامه نگاران عراق).‏
اهداف مشخص این مطبوعات شستشوی مغزی عراقی‌ها، منحرف کردن افکار آن‌ها از طرح‌های مختلفی ‏که تجزیه عراق به دولت‌های کوچک فرقه‌گرای منطقه‌ای و قومی را دنبال می‌کند، و نابود کردن هویت ملی ‏آن‌هاست.‏
‏۱٩- چهل و پنچ کانال تلویزیونی وجود دارد که بودجه آن‌ها را آژانس‌های سرویس‌های مخفی خارجی تأمین ‏می‌کنند (براساس بیانیه‌های مدیران تأمین کنندگان خدمات ماهواره‌ای ‏Nilesat‏ و ‏Arabsat‏).‏
‏۲۰- شصت و هفت (۶٧) ایستگاه رادیویی وجود دارد که بودجه آن‌ها را آژانس‌های سرویس‌های مخفی ‏خارجی تأمین می‌کنند (براساس بیانیه‌های کمیسیون اطلاعات عراق).‏
‏۲۱- چهار شبکه مخابراتی دیجیتال، به ارزش ۱۲ میلیارد دلار، متعلق به رهبران سیاسی وجود دارد. ‏شرکت‌های زیر از جمله شرکت‌های این شبکه اند:‏
‏● شرکت کورک ‏Kork‏ متعلق به مسعود بارزانی (رییس‌جمهور منطقه کردستان)؛
‏● شرکت آسیا ‏Assia‏ انحصاراً متعلق به جلال طالبانی ‏(رییس‌جمهور عراق)؛
‏● شرکت زیین ‏Zein‏ (کویتی)·
 
Ludo Martens, L'URSS et la contre-révolution de velours (Antwerp: EPO, 1991) .1
2. Ibid., p. 215.2
Ibid., p. 186.3
Ibid., p. 253.4
Ibid., p. 245.5
Patrice de Beer, `La lente érosion'. Le Monde, 7 August 1991.6
Marcel Niedergang, Le Monde.7
International Herald Tribune, 5 November 1991, p. 1.8
Jose Maria Sison, Statement of Denial and Condemnation. 8 December 1992.9
Democratic Palestine, July-August-September 1992, p. 31.10
 

استالین از نگاهی دیگر

استالین از نگاهی دیگر
لودو مارتنز
مترجم: پیام پرتوی
«ناگفته ها یا کمبودهای احstalinnantalinkamchakaتمالی کتاب حاضر را ویراستار آن، ا. م. شیری، یکی از شاهدان عینی که روند تخریب سوسیالیسم و تجزیه اتحاد شوروی را از نزدیک زیر نظر داشته، در بخشهای مربوطه با امضای «ویراستار» بیان کرده، تکمیل می کند».
لودو مارتنز
http://www.marxists.org/history/erol/belgium-1st/martens-obit.htm
دوران جوانی
لودو مارتنز٬ متولد ۱۹۴۶، تنها پسر ارشد یک مبل ساز بود· او دوران جوانی خود را در شهر کوچک ونژان٬ غرب فلاندرز٬ بلژیک٬ گذارند· لودو طی دوران تحصیل در مدرسه از خود استعداد فراوانی به زبان نشان داد و ویراستار روزنامه ای شد· او به موسیقی و شعر علاقه بسیاری داشت· قرار بود این مهارتهای بدست آمده در عنفوان جوانی٬ در نزد او باقی مانده و در خدمت او قرار گیرند·
او در سال ۱۹۶۵ به منظور تحصیل در رشته پزشکی به دانشگاه کووین٬ که به او وعده یک زندگی راحت با مدارجی بسیار عالی٬ بعنوان یک پزشک حرفه ای را میداد، وارد شد· قلب او با اینحال با مبارزه٬ عامل آزادی بود· بنابراین او در KVHV٬ اتحادیه دانشجویان کاتولیک فلاندرز در آموزش عالی به فعال پرداخت·
لودو کار خود را همراه با پل گوسنز٬ والتر دی باک و هرويگ لروج*٬ با بسیج دانشجویان همکلاسی خود در راستای مواضع مترقی و بین المللی آغاز نمود· تحت رهبری الهامبخش او٬ جنبش متحد دانشجویان (SVB) شعار تنگ نظرانه ناسیونالیستی «والونها اخراج»* را رد و در عوض پرچم مبارزه را برعلیه نظام کاتولیک٬ بورژوازی فلاندرز و نخبه گرایی در دانشگاه فلاندرز برافراشت·
* Herwig Lerouge
* یک قوم فرانسوی زبان که عمدتا در جنوب فرانسه زندگی میکنند·
به همین خاطر٬ کشیشان٬ مقامات دانشگاهی و ناسیونالیستهای فلاندرز٬ همه آنکسانی که در موردش بدگویی و در جهت معرفی او بعنوان موجودی منفور تلاش مینمودند٬ از لودو متنفر بودند· در «زندگی ما»٬ روزنامه ای که او در دانشگاه اداره میکرد٬ لودو آزار جنسی کودکان را افشاء و همجنس بازی در کلیسا را – مسئله ای بسیار مهم که او طی چهار سال آنرا با تمام قوا دنبال نمود –  افشاء کرد· حضور لودو با این شرایط برای مقامات دانشگاه قابل تحمل نبود و به همین دلیل در صدد اخراج او برآمدند·
از زمان اخراج او و در خلال چهار دهه مقابله با ناسیونالیسم و دفاع از انترناسیونالیسم پرولتری در کلیه فعالیتهای سیاسی لودو جریان داشته است· در حالیکه دیگر احزاب٬ یکی پس از دیگری٬ در نزدیکی به ناسیونالیسم و تقسیم به مواضع ملی – زبانی موفق بودند٬ حزب کار بلژیک مهمترین میراٽ لودو به طبقه کارگر بلژیک باقی ماند و به باقی ماندن ادامه داده است٬ حزبی که در آن کلیه کارگران بلژیک٬ فلاندرز و والونها٬ برای مبارزه در راه ایجاد سوسیالیسم از طریق سرنگون نمودن امپریالیسم بلژیک با یکدیگر متحد شده اند·
لودو جنبش دانشجویی را که در ماه می ۱۹۶۸ در پایتخت بسیاری از کشورهای اروپایی جریان داشت، تحت تاٽیر قرار داد· او در جریان بازدید از برلین٬ در آنجا در ارتباط با دانشجویان آلمانی که تحت تأٽیر شدید مارکسیسم- لنینیسم قرار داشتند، قرار گرفت و نظرات مارکسیسم را به جنبش دانشجویی بلژیک ارائه و بر ضرورت ایجاد جبهه کارگران و دانشجویان تاکید ورزید·
او اصرار داشت که وظیفه روشنفکران انقلابی درک حرکت تاریخ٬ شناخت منابع کلیه بی عدالتیها، نشان دادن راه پیشرفت و انتقال آن به طبقه کارگر است· نتیجه این بود٬ هنگامیکه کارگران کارخانه ای در کووین دست به اعصاب زدند٬ دانشجویان جنبش متحد دانشجویان با کارگران اعلام همبستگی کامل نمودند· این با توجه به اینکه یک دهه قبل اعضای اتحادیه دانشجویان کاتولیک فلاندرز در آموزش عالی٬ در جریان اعتصابات سالهای۱۹۶۰- ۶۱ بعنوان نیروهای ضربت بورژوازی برعلیه نگهبانان اعتصابات عمل نموده بودند، یک تغییر واقعا انقلابی بود· این روند جدید همبستگی میان کارگران و دانشجویان باید هر چه بیشتر در میان طبقه کارگر بلژیک گسترش میافت·
تاسیس حزب
لودو و رفقایش پس از کسب تجربیات از اعتصابات کارگران و گسترش همبستگی با اقدامات کارگران توسط دانشجویان با این سؤال مواجه شدند: چه باید کرد؟ او طبیعتا به اٽر دوران ساز لنین- «چه باید کرد؟» روی آورد· لودو و رفقای نزدیکش تحقیقاتی جدی و مطالعه ای جمعی را از کتاب بعمل آوردند و به این نتیجه رسیدند که این برای براه اندازی اعتصابات٬ کمیته های اعتصاب٬ اقدامات همبستگی با اعتصاب کنندگان و یا حتی یک اتحادیه ستیزه جو کافی نبود· در عوض به حزبی سیاسی برای طبقه کارگر٬ حزبی با نشریه ملی خود٬ منتشر شده تا جایی که حزب توان تولید آنرا داشت٬ نیاز بود· بدین ترتیب حزب کارگران بلژیک – قدرت به تمام کارگران Alle Macht Aan de arbeiders (Amada) ٬ که در سال ۱۹۷۹ نام PTB را بر خود گرفت٬ متولد شد·
لودو٬ با «خدمت به مردم» بعنوان یک اصل راهنما و به منظور ارائه خدمات پزشکی رایگان برای طبقه کارگر٬ کريس مرکس* (یکی از دوستان لودو مارتنز) را به ایجاد یک مرکز بهداشتی مراقبتهای اولیه در نزدیکی هابوکن ترغیب نمود· هر دو٬ حزب و خدمات بهداشتی به راه انداخته شده توسط آن٬ نسبت به گذشته بصورت وسیعی گسترش یافته اند· حزب کارگران بلژیک در حال حاضر۴۵۰۰ نفر عضو دارد٬ با شاخه هایی در ۳۰ شهر و ۱۲۰ محل کار٬ در حالیکه شمار مراکز پزشکی رایگان تا ۱۱ واحد افزایش یافته است٬ که ۲۵۰۰۰ نفر را تحت پوشش خدمات بهداشتی قرار میدهد·
* Kris Merckx
لودو از همان اوان سفر سیاسی خود در مبارزه طبقه کارگر برای رهایی اجتماعیش به اهمیت تئوری انقلابی و اهمیت سازمانی انقلابی پی برد· از اینرو، او بر روی نیاز رفقای حزبیش برای کسب تسط بر تئوری انقلابی مارکسیسم- لنینیسم و تقویت حزب کارگران بلژیک و پاکسازی عناصر فرصت طلب مداوما تاکید داشت٬ بشدت مطالعه و کار میکرد و از رفقای خود نیز چنین انتظاری داشت·
او٬ همواره متواضع٬ در پرتو مطالعات عمیقتر و تجربیات تاریخی به اشتباهات خود اذعان مینمود· لودو اینرا در مورد مسائلی که دامنه آنها نقش جنبش اتحادیه ای تا تئوری جهان سوم را در بر میگرفت، انجام میداد· لودو به همکاری با افرادی که با نظرات او  مخالف بودند، علاقه بسیاری داشت· در حالیکه بطور مصمم بر روی اعتقادات خویش اصرار میورزید٬ با صبر و تحمل بسیار به نظرات مخالف خود گوش میداد و هرگز از گفتگو سر باز نمیزد· این صفات فروتنانه٬ کار سخت٬ تحمل٬ توان همکاری با مخالفان٬ در ادغام با پایبندی به نظرات کمونیسم٬ در حالیکه سازمانها و احزاب دیگری که در بلژیک و خارج از کشور پدید آمده بودند، تجزیه و ناپدید گشتند٬ او را در رهبری یک حزب کارگری متحد یاری رساند·
انترناسیونالیسم
لودو یک انترناسیونالیست تمام عیار بود· او پایدار و استوار٬ حزب خود را که این اصل «اگر کارگران اروپا و آمریکا در مبارزه خودشان برعلیه سرمایه دقیقا و بصورتی کامل با صدها میلیون نفر از برده گان “استعمار” که توسط سرمایه مورد بهره برداری قرار میگیرند، متحد نمیشدند، جنبش انقلابی در کشورهای مترقی در واقع دغلکاری گسترده ای شمرده میشد»، (لنین٬کنگره دوم بین الملل کمونیست،۱۹۲۰)٬ راهنمای عمل قرار داده بود، جهت ارائه حمایت بیدریغ از مبارزه مردم تحت ستم برعلیه امپریالیسم هدایت نمود·
حمایتهای حزب کارگران بلژیک از مبارزه جنبش آزادیبخش ملی مردم اندونزی برعلیه امپریالیسم آمریکا٬ مردم فلسطین برعلیه صهیونیسم و کاربران امپریالیستیش٬ به ویژه امپریالیسم آمریکا٬ مبارزه مردم کوبا برعلیه محاصره٬ تهدیدات و تجاوزات آمریکا٬ مبارزه کره شمالی برای حفظ استقلال٬ حاکمیت و سیستم سوسیالیستی اش – تنها نمونه هایی از پایبندی حزب کارگران بلژیک به اصول انترناسیونالیسم تحت رهبری لودو مارتنز هستند· این اصول توسط حزب کارگران بلژیک در جمهوری دمکراتیک کنگو (DRC)٬ کشوری که امپریالیسم بلژیک مرتکب جنایات غیر قابل بیان- مرگ میلیونها نفر از مردم کنگو برای ٽروتمند نمودن نظام پادشاهی و سرمایه داری بلژیک بعنوان نتیجه٬ کاملتر از هر جای دیگری به اجرا گذارده شده است·
فریاد برآوردن برعلیه جنایات سرمایه داری امپریالیستی کشورهای دیگر از کشور خودی آسانتر است· اما حزب کارگران بلژیک تحت رهبری لودو مارتنز به اشکال مختلف – نظری٬ سیاسی و مادی- از جنبش انقلابی مردم کنگو در مقابل امپریالیسم بلژیک و دیگر قدرتهای امپریالیستی٬ شرافتمندانه حمایت نمود·
لودو آخرین ده سال زندگی فعال سیاسی خود را تقریبا بصورتی کامل وقف حمایت از مردم کنگو نمود· لودو علاوه بر کتابهای پیشین خود در مورد پيرى موليل* و لٸونى آبو*٬ شاهکار خود «لوران کابیلا و انقلاب کنگو» را در طول این دوران به نگارش در آورد· افسوس که بیماری اجازه پایان نگارش این کتاب را به او نداد·
* Pierre Mulele
* Léonie Abo
او قادر به حفظ مواضع ضد امپریالیستی خود بود٬ چرا که معنای این حکم لنین را که «مبارزه برعلیه امپریالیسم اگر بصورت جدایی ناپذیر با مبارزه برعلیه اپورتونیسم گره نخورد، شرم و دغلکاری است»، بصورتی کامل فهمیده بود (امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری)·
لودو با پیروی از لنین بخوبی فهمید و مکررا تاکید نمود که فرصت طلبی در جنبش طبقه کارگر کشورهای امپریالیستی پدیده ای تصادفی نبود٬ بر عکس٬ ریشه عمیق در امور اقتصادی داشت٬ به عبارت دیگر در سود فوق العاده بدست آمده از چپاول تمام جهان توسط سرمایه داری کشورهای امپریالیستی٬ سودی که بخشی از آن در جهت دادن رشوه به اقشار فوقانی کارگران- اشرافیت کارگری- و در نتیجه، برای ایجاد نفاق در میان طبقه کارگر مورد بهره برداری قرار میگیرفت و میگیرد٬ این قشر از «کارگران بورژوا» بعنوان خادمان جامعه····· از سرمایه داری حمایت مینمایند···· عوامل واقعی جامعه سرمایه داری در جنبش کارگری” (ibid·)· از اینرو افشای بیرحمانه٬ و مبارزه برعلیه فرصت طلبی٬ ضرورتیست اجتناب ناپذیر·
در دورانی که بسیاری از احزاب ظاهرا کمونیست در جهت کسب منافع امپریالیستها عمل نمودند، حزب کارگران بلژیک تحت رهبری لودو مصممانه از مقاومت توده های تحت ستم٬ از یوگسلاوی تا عراق و افغانستان٬ برعلیه امپریالیسم حمایت نمود·
مبارزه برعلیه نژاد پرستی
لودو اینرا بخوبی فهمیده بود که راسیسم ابزاری بود در دست طبقات استٽمارگر برای تضعیف و تقسیم طبقه کارگر· بنابراین باید با آن بشدت مبارزه و از میان برداشته میشد·
به همین دلیل٬ هنگامیکه در سال ۱۹۹۱ ولامز بلوک*(VB) برای اولین بار با کسب ۴۷۹۹۱۷ رای به بزرگترین موفقیت خود دست یافت٬ حزب کارگران بلژیک تحت رهبری لودو٬ کارزار «هدف ۴۷۹۹۱۷» را براه انداخت٬ کارزاری که بمنظور حمایت از تابعیت مهاجرانی که برای پنج سال در بلژیک زندگی کرده بودند٬ هدف خود را معطوف جمع آوری آرایی برابر با آرای ولامز بلوک نموده بود· بر خلاف همه انتظارات٬ فعالیتهای حزب کارگران بلژیک در طول انجام این مقصود با جمع آوری بیش از یک میلیون امضاء به موفقیت دست یافت·
* Vlaams Blok یک حزب بشدت دست راستی و تجزیه طلب بلژیکی
حزب کارگران بلژیک٬ در مبارزه برای حقوق یکسان٬ برخورد برابر٬ بی توجه به تعلق نژادی٬ دینی- مذهبی٬ جنسی یا ملی بعنوان یکی از اصول جاودانه، نه در ابعادی کوچک و آن هم بدلیل درک عمیق لودو از این مسائل و رهبری مصمم و الهامبخش او برعلیه این بیماری مهلک٬ به راه خود ادامه میدهد·
دفاع از استالین و اتحاد جماهیر شوروی
لودو در حمایت خود از رهبری یوسف استالین٬ رهبری که در خلال سه دهه سراسر مشکلات خاص و دستاوردهای استٽنایی٬ دهه های ایجاد صنایع سوسیالیستی٬ موفقیت در ایجاد تعاونیها٬ که جامعه را با یک فرهنگ پیشرفته٬ و پیروزی مردم اتحاد جماهیر شوروی و بشریت مترقی را بر آلمان هیتلری به ارمغان آورد٬ بی باک بود· کتاب او٬ استالین از نگاهی دیگر٬ در حالیکه بی اساس بودن اکاذیب استادان و رویزیونیستهای خروشچفی را که در مورد استالین دروغ میگویند، بدقت افشاء مینماید٬ رهبری درخشان اتحاد جماهیر شوروی و حزب کمونیست توسط استالین را توصیح میدهد٬ رهبری که چنین کمکهای به یاد ماندنی را به پیشرفت مردم شوروی و در مجموع، برای انسانیت به ارمغان آورد·
او انحطاط متوالی و تجزیهاتحاد جماهیر شوروی را بدرستی به پیروزی رویزیونیسم خروشچفی- به تسخیر قلعه اتحاد جماهیر شوروی از داخل توسط دشمنان فرصت طلب٬ نسبت داد· او کتاب خود را با این عبارات به پایان میبرد:
این ارزیابی لودو با واقعیت تخریب اتحاد جماهیر شوروی کاملا مغایر است. وی با تکیه بر «پیروزی رویزیونیسم خروشچفی» در این ارزیابی، نصف حقیقت را بیان کرده و با چشم فروبستن بر نصف دیگر آن، احتمالا ندانسته، به بیگناهی امپریالیسم در امر تجزیه و تلاشی اتحاد شوروی رأی میدهد و از دنده چپ به کتمان اقدامات ارتجاعی ترین نیروها و دولتهای جهان برعلیه اتحاد و زیر پرچم نقد و نفی رویزیونیسم، به تطهیر و تبرئه آشکار امپریالیسم می پردازد و بیان «نصف حقیقت»، همواره یکی از نکوهیده ترین روشهای تحریف واقعیات و جعل حقایق شناخته شده است. کاربست این روش در تجزیه و تحلیل واقعیات، نه کار کمونیست، بلکه، کار همه نیروهای ضد کمونیست است. لودو صدها میلیارد دلار هزینه، صدها هزار مزدور و جاسوس فعال غرب، هفت دهه فعالیتهای همه جانبه و بی وقفه امپریالیسم جهانی برای تخریب سوسیالیسم و تجزیه اتحاد شوروی را فراموش می کند. لودو صدور روزانه ده میلیون بشکه نفت عربستان سعودی از سال ۱۹۸۵برای بزانو درآوردن اقتصاد شوروی را در نظر نمی گیرد. لودو به رابطه تنگاتنگ عامل داخلی با عنصر خارجی در تجزیه اتحاد شوروی، به حمایتهای گسترده مالی، تبلیغاتی، سیاسی، تشکیلاتی مخالفان داخلی از سوی ارتجاعی ترین محافل صهیونیستی- فراماسونی توجه نمی کند. لودو به فعالیت خرابکارانه و کارشکنانه سازمانهای باصطلاع غیردولتی مانند «خانه آزادی» آمریکا یا «جامعه باز» جورج سورس و بسیاری دیگر نظر ندارد. لودو هیچ تمایلی به روشن کردن عواقب «جنگ سرد»، «جنگ ستارگان» نشان نمی دهد… این خطای فاحش، نه از لودو و نه هیچ کس دیگر، برغم تمام خدماتش به جنبش کمونیستی، قابل بخشش نیست.
ادامه این بحث، بی شک، بسیار طولانی تر از اصل کتاب خواهد شد. ویراستار
در سالهای پیش رو٬ همانطور که امپریالیسم ماهیت جنایتکارانه و بربرمنشانه خود را هر چه روشنتر نشان میدهد٬ نسلهای جدید که هرگز استالین را نشناختند به او ادای احترام خواهند نمود. آنها عبارات مائو تسه دونگ را که در ٢١ دسامبر ١۹٣۹، در غارهای دور دست چین بزرگ٬ به سلامتی شصت سالگی استالین مینوشیدند٬ دنبال خواهند نمود.
«تبریک به استالین به معنای حمایت از او و اهداف اوست٬ حمایت از پیروزی سوسیالیسم و راه به پیش برای بشریت است٬ راهی که او نشان داده است، به معنای حمایت از یک دوست عزیز است. چرا که اکٽریت قریب به اتفاق مردم رنج میکشند٬ و بشریت میتواند خود را از رنج و درد تنها با طی طریق در راهی که توسط استالین گشوده شد و با کمک او آزاد نماید.”
در حاشیه باید گفته شود که لودو آخرین رهبر برجسته طبقه کارگر بود که با رفیق کیم ایل سونگ دو هفته پیش از مرگش ملاقات نمود· در آٽار جمع آوری شده پرزیدنت کیم ایل سونگ صحبتهای او با لودو که طی آن میگوید: «تصور میکنم این بسیار خوب است که شما کتابی را در مورد استالین نوشته اید· من در نظر دارم آنرا بخوانم»٬ استناد به چنین سخنان جدی و آموزنده از یک انقلابی بزرگ مانند کیم ایل سونگ در حقیقت یک تحسین واقعی است·
موج ضد انقلاب که سرتاسر کشورهای سوسیالیستی را درنوردید٬ و در نهایت اتحاد جماهیر شوروی را تحت الشعاع خود قرار داد٬ شرایط را برای لودو مهیا ساخت که بتواند نگرش قبلی خود را تا حدودی تصحیح نموده و تجزیه و تحلیل عمیقتری از توسعه در کشورها ارائه بدهد.
این رویکرد متعادل به اساس استقرار سمینار سالانه کمونیسم بین الملل٬ که از ۱۹۹۲ در ماه می هر سال به منظور تسهیل گفتگو و تبادل نظر میان احزاب کمونیست پس از انشقاق و تلاشی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و مرگ اتحاد جماهیر شوروی انجامید٬ مبدل گردید·
تمرکز بر روی کنگو
لودو در سال ۱۹۹۹ درخواستی مبنی بر قبول برکناری خود از سمت رهبری حزب٬ سمتی که از ابتدای تاسیس حزب در تصدی داشت، به حزب کارگران بلژیک ارائه نمود· چرا که میخواست توجه خود را روی کنگو متمرکز نماید. این درخواست از جانب حزب با اکراه پذیرفته شد· نزدیک به یک دهه٬ پس از ۱۹۹۹، لودو کتاب معتبر خود را در مورد کابیلا و انقلاب کنگو نوشت. در عین حال، تمام توان خود را در جهت گذاردن پایه های حزب کمونیست جمهوری دمکراتیک کنگو بکار بست·
مرگ
لودو در بعد از ظهر ۵ ژوئن سال ۲۰۱۱، پس از یک دوره طولانی مبارزه با بیماری، چشم از جهان فرو بست· با مرگ او٬ قلب یکی از برجسته ترین مدافعان کمونیسم٬ یکی از قسم خورده ترین دشمنان امپریالیسم در جنبش طبقه کارگر بین المللی معاصر٬ از طپش باز ایستاد· مرگ او ضایعه عظیمی را برای جنبش ضد رویزیونیستی به ارمغان آورد و شکاف بجای مانده از غیاب او در روزهای پیش رو احساس خواهد شد·
مائو تسه دونگ در مقاله «در خدمت مردم» خود نوشت: «مرگ امریست طبیعی٬ اما از نظر اهمیت میتواند متفاوت باشد»· نویسنده چین باستان Szuma Chien گفت: «با وجود اینکه مرگ همه را قربانی خود میکند٬ ممکن است که سنگینتر از کوه تای یا سبکتر از یک پر باشد٬ اما کار برای فاشیستها و جان دادن برای استٽمارگران و ستمگران سبکتر از یک پر است»· (سپتامبر ۱۹۴۴٬ منتخب آٽار٬ جلد ۴ ٬ ص ۲۲۸)· با توجه به تمامی خدمات لودو به جنبش طبقه کارگر٬ مرگ او سنگینتر از کوه تای است·
هنگامیکه بعنوان یک نوجوان به منظور تحصیل در رشته پزشکی در دانشگاه پذیرفته شد٬ آینده ای سرشار از ناز و نعمت به او چشمک میزد٬ اما به منظور خدمت به طبقه کارگر و توده های تحت ستم به همه آنها پشت کرد· نیکولای نیکالایویچ آستروفسکی در رمان مشهور و الهام بخش خود٬ «چگونه فولاد آبدیده شد»، نوشت:
زندگی عزیزترین دارایی یک فرد است٬ و این بمنظور زندگی کردن٬ اما یکبار٬ به او داده شده است· او باید چنان زندگی کند که پس از سالها از شکنجه تاسف، عذاب نکشد. پس به روشی زندگی کن که بخاطر احساس شرم از گذشته ی بی اهمیت و نفرت انگیز خود عذاب نکشی٬ به روشی زندگی کن٬ که در زمان مرگت گفته شود: «تمام زندگی و قدرتش صرف زیباترین در جهان – آزادی بشریت شد»·
زندگی رفیق لودو هرگز قربانی شکنجه تاسف نشد٬ چرا که قدرت و توان او حقیقتا صرف زیباترین در جهان- آزادی بشریت- شد·
بدورد٬ رهبر لودو مارتنز! تو جانسپرده ای٬ اما پرچم آزادی بشریت – پرچم مارکس٬ انگلس٬ لنین و استالین –  را از سلطه ظلم و استٽمار انسانی توسط انسانی دیگر و کشوری توسط کشوری دیگر را هرگز رها نکردی!
من از همان سن هفده سالگی یک ضد استالینیست پر و پا قرص بودم. ….. ایده کشتن استالین تمام فکر و ذکر مرا به خود مشعول نموده بود….. ما در مورد امکانات “تکنیکی” حمله مطالعه میکردیم …… حتی تمرین هم کردیم.
تصمیم آنها٬ اگر در سال ١٩٣٩ مرا به مرگ محکوم کرده بودند٬ عادلانه بود. من نقشه قتل استالین را طراحی کرده بودم٬ آیا این یک جرم نبود؟
من وقتی که استالین هنوز زنده بود، به شیوه دیگری به مسائل نگاه میکردم٬ اما با نگاهی دقیق به سده گذشته میتوانم بگویم که استالین بزرگترین شخصیت این قرن بود٬ یک نابغه سیاسی. اتخاذ رویکردی علمی در مورد فردی٬ با رویکرد شخصی فرد کاملا متفاوت است.
آلکساندر زینویف٬ ١٩٣٩ ١
1. Alexander Zinoviev, Les confessions d’un homme en trop (Paris: Olivier Orban 1990), pp. 104, 188, 120. Humo interview, 25 February 1993, pp. 48-49
به باور من دو “شمشیر” وجود دارد: یکی از آنها لنین است و دیگری استالین. در حال حاضر شمشیر استالین توسط روسها کنار گذاشته شده است. گومولکا و برخی دیگر آنرا برای وارد آوردن ضربه به اتحاد جماهیر شوروی بدست گرفته و با به اصطلاح استالینیسم مخالفت میکنند.
امپریالیسم هم از این شمشیر برای کشتن مردم بهره برداری میکند. دوئلس ٬ برای مثال٬ مدتهاست که آنرا آخته است. این شمشیر به عاریه داده نشده٬ بدور انداخته شده است. ما چینها آنرا بیرون نینداخته ایم.
آیا شمشیر لنین نیز به همان ترتیب٬ بوسیله برخی از رهبران شوروی تا اندازه ای٬ کنار گذاشته نشده است؟ در نگاه من٬ در مقیاس قابل ملاحظه ای کنار گذاشته شده است. آیا انقلاب اکتبر هنوز اعتبار دارد؟ آیا میتوان آنرا بعنوان مثالی به دیگر ممالک عرضه نمود؟ گزارش خروشچف در کنگره ٢۰ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی میگوید که بدست گیری قدرت از طریق پارلمان امکانپذیر است٬ به عبارت دیگر٬ برای کشورهای جهان آموختن از انقلاب اکتبر دیگر ضرورتی ندارد. با باز شدن این دروازه٬ لنینیسم بطور کلی دور انداخته میشود.
مائو تسه دونگ٬ ١۵ نوامبر ١٩۵۰ ٢
2. Mao Testing, Speech at the Second Plenary Session of the Eighth Central Committee of the Communist Party of China. Selected Works of Mao Tsetung (Peking: Foreign Languages Press, 1977), vol. 5, p. 341
پیش گفتار
اینکه یک دگراندیش سرشناس شوروی که در حال حاضر در آلمان «از نو متحد شده» زندگی میکند٬ مردی که در جوانی خود آنچنان متعصبانه ضد استالین بود، که نقشه حمله ای تروریستی را برعلیه او طراحی نمود٬ که با حرارت زیاد و طرق ممکن تمام کتابها را با تقبیح مواضع سیاسی استالین پر کرده بود٬ اینکه مردی مانند او باید٬ در این سن و سال٬ به استالین ادای احترام نماید٬ شگفت انگیز است.
بسیاری که خود را کمونیست قلمداد مینمایند این چنین شجاعتی را نشان نداده اند. بالا بردن صدای ضعیفی برعلیه موج تبلیغاتی ضد – استالین بسیار دشوار است.
بدبختانه بسیاری از کمونیستها در این میدان جنگ احساس آسودگی نمینمایند. آنچه که دشمنان قسم خورده کمونیسم در ٣۵ سال گذشته ادعا کرده بودند ظاهرا توسط خروشچف در سال ١٩۵٦ تایید شد. از آنزمان محکومیتها٬ خشمگین و متفق القول٬ از جانب نازیها و ترتسکیستها٬ از جانب کیسینجر و برژینسکی٬ از جانب خروشچف و گورباچف٬ و بسیاری دیگر٬ هر یک از آنها با ارائه “مدرکی”٬ برعلیه استالین٬ عرضه شده است. دفاع از نقش قهرمانانه استالین و حزب بلشویک غیر قابل تصور و حتی هولناک و اغلب کسانی که قاطعانه با هرج و مرج سبعانه جهان سرمایه داری مخالفند مرعوب شده اند.
در حال حاضر مشاهده جنون نابودکننده ای که با ردپای خود از قحطی٬ بیکاری٬ تبهکاری٬ فقر٬ فساد و جنگهای قومی داخلی٬ بر روی اتحاد جماهیر شوروی سابق چنگ انداخته٬ مردی مانند زینویف را به ارزیابی مجدد از تعصبات پایدار و محکم دوران نوجوانیش ناگزیر نموده است.
این روشن است٬ در سراسر جهان٬ آنهایی که آرزوی دفاع از سوسیالیسم و کمونیسم را در سر میپروانند، دستکم باید همین کار را بکنند. کلیه کمونیستها و سازمانهای انقلابی در سراسر جهان باید در مورد افکار و احکامی که از سال ١٩۵٦ در مورد عملکرد رفیق استالین شکل داده اند، تجدید نظر نمایند. کسی قادر به رد این مدرک نیست: زمانیکه گورباچف موفق به از بین بردن کلیه دستاوردهای استالین شد٬ «استالینیسم» را به ٣۵ سال اتهامات زهرآگین مفتخر نمود٬ لنین نیز در اتحاد جماهیر شوروی به شخصیتی نامطلوب مبدل شد. با به خاک سپردن استالینیسم٬ لنینیسم نیز ناپدید گشت.
کشف دوباره حقایق انقلابی درباره این دوران مترقی وظیفه ایست جمعی که باید بوسیله کمونیستهای سراسر جهان به پیش برده شود. این حقایق انقلابی با به زیر سؤال بردن منابع٬ شواهد و تجزیه و تحلیلها پدیدار میشوند. بروشنی٬ مساعدتی که ارائه آن فقط از طریق مارکسیست لنینیستهای شوروی٬ تقریبا تنها کسانی که مستقیما به منابع و شواهد دسترسی دارند٬ امکانپذیر و تعیین کننده خواهد بود.
در این کتاب تجزیه و تحلیل و تفکرات ما در این زمینه٬ استالین از نگاهی دیگر٬ منتشر شده است. نگاه به استالین  که روزانه به ما تحمیل میشود، از جانب طبقه ای عرضه میگردد که هدفش باقی نگاه داشتن سیستم استثمار و ستم است. پذیرش استالین از نگاهی دیگر به معنای نگاه تاریخی به استالین از دید طبقه تحت ستم است٬ از نگاه ستم دیده گان و استثمار شده گان.
این کتاب برای توضیح زندگی استالین طراحی نشده و هدف آن برخورد مستقیم با حملات رایج ساخته شده برعلیه استالین است: “وصیتنامه لنین٬ اشتراکی نمودنهای اجباری٬ بروکراسی سلطه جو٬ نابودی محافظان قدیمی بلشویک٬ پاکسازی بزرگ٬ صنعتی نمودنهای اجباری٬ تبانی میان هیتلر و استالین٬ بی لیاقتی او در خلال جنگ جهانی دوم٬ غیرو غیرو· تلاش ما در اینجا ساختار شکنی  بسیاری از «حقایق شناخته شده» درباره استالین است٬ آنهایی که در چند سطر در روزنامه ها٬ کتابهای تاریخی و مصاحبه ها – بارها و بارها – جمع بندی و کم و بیش بخشی از ضمیر ناخودآگاه ما شده اند·
رفیقی از من سؤال کرد «اما دفاع از انسانی مانند استالین چگونه امکان دارد»؟
در این سؤال حیرت و خشمی وجود داشت که مرا به یاد واقعه ای انداخت که یکبار یک کارگر کمونیست قدیمی به من گفته بود· او با من از سال ٬١٩۵٦ زمانیکه خروشچف گزارش محرمانه معروف خود را خواند٬ حرف زد. مباحث شدیدی در حزب کمونیست آغاز شد. در خلال یکی از این برخوردها٬ یک زن کمونیست سالخورده٬ از میان خانواده یهودیان کمونیست٬ که دو فرزند خود را در خلال جنگ از دست داده بود و خانواده اش در لهستان نابود شده بود٬ فریاد برآورد:
«چرا ما نمیتونیم از استالین حمایت کنیم٬ سوسیالیسم را چه کسی ساخت٬ چه کسی فاشیسم را شکست داد٬ چه کسی تجسم همه امیدهای ماست؟»
در توفان ایدئولوژیک سختی که در حال در نوردیدن جهان بود٬ جاییکه دیگران تسلیم شده بودند٬ این زن حقیقت را به انقلاب یادآوری نمود. و به همین دلیل٬ او به استالین به گونه دیگری نگاه میکرد. نسل جدیدی از کمونیستها مایلند که نظر خود را با او به اشتراک بگذارند.

خرد عمومی در گروندریسه و گامی فراتر

خرد عمومی در گروندریسه و گامی فراتر از آن
تونی اسمیت

ترجمه حسن آزاد

«تحول سرمایه‌ی استوار خود شاخصی‌‌‌ست برای پی‌‌بردن به این که دانش اجتماعی و عمومی، شناخت، تا چه حد به نیروی بلاواسطه و مستقیم تولید تبدیل شده و در نتیجه تا چه حد شرایط روند زندگی اجتماعی، خود، زیر فرمان خرد عمومی قرار گرفته و همگام با آن تغییر یافته است».(1)

بسیاری از مارکسیست‌های ایتالیایی از مدت‌ها پیش بر اهمیت بخشی از گروندریسه که عموما تحت عنوان «قطعه‌‌‌ای در باب ماشین» شهرت یافته، و به‌ویژه مفهوم «خرد عمومی» در فراز بالا تأکید می‌‌‌کردند.(2) نوشته‌ی حاضر ترجمه‌‌ی اخیر مقاله‌هایی از سوی پائولو ویرنو، کارلو ورچه‌لونه درباره‌ی خرد عمومی را مورد بررسی قرار می‌دهد. هر دو مقاله تلاش می‌کنند اهمیت نظری و عملی گروندریسه را مورد ارزیابی قرار دهند.(3)

ویرنو و ورچه‌لونه در نظریه و تاریخ

مارکس در «قطعه‌ای در باب ماشین» بازسازی تاریخی از مراحل اصلی روابط کار سرمایه‌داری در اروپا را خلاصه می‌کند، این بازسازی از دوره‌ای آغاز می‌شود که او در جای دیگر آن را «تابعیت صوری کارگران از سرمایه» می‌‌نامد. در این دوره، کارگران مزدبگیر به استخدام سرمایه درمی‌‌‌آیند، و از سوی نمایندگان سرمایه تحت نظارت قرار می‌‌‌گیرند، تا محصولی را تولید کنند که متعلق به سرمایه است. ارزش اضافی از طریق طولانی کردن اجباری کار روزانه (ارزش اضافی مطلق) از کار زنده استخراج می‌‌شود، گرچه خود روند کار (مهم‌تر از همه استفاده از ابزارها) تحت کنترل مستقیم کارگران باقی می‌ماند.

وقتی که کار روزانه به مرزهای نهایی خود رسید، سرمایه در جهت تابعیت واقعی کار و اخذ ارزش اضافی نسبی از طریق افزایش بارآوری حرکت می‌‌کند. دستیابی به این هدف با کاهش آن بخش از کار روزانه که به کار لازم اختصاص داده می‌‌شود یعنی تولید «کمیتی از محصولات لازم برای حفظ توانایی کار زنده» میسر می‌‌‌شود(4). کاهش کار لازم خود مقدمتا از طریق تجزیه‌ی روند کار («یعنی کار جزئی») میسر می‌‌‌شود. بعدا هنگامی که دانش علمی و فنی ـ ثمره‌ی خرد عمومی ـ به اندازه‌‌ی کافی پیشرفت کرد، ترکیبی از ماشین آلات مورد استفاده قرار می‌‌گیرد(5). اکنون کار زنده به زائده صرف این نظم ماشینی تبدیل می‌شود:

«در نظام ماشینی، کار عینیت‌‌یافته در روند کار به عنوان قدرت مسلط با کار زنده روبه‌رو می‌‌شود. قدرتی که از لحاظ شکل و به‌عنوان عامل تصاحب اضافه‌ارزش از کار زنده همان سرمایه است، ادغام فرایند کار در روند ارزش‌افزایی صرفا به عنوان لحظه‌ای از آن به شکل مادی با تبدیل ابزار کار به ماشین‌آلات، و تبدیل کار زنده به زائده‌ی آن و وسیله‌ی به حرکت درآمدن آن انجام می‌‌گیرد».(6)

هنگامی که مارکس گروندریسه را به رشته تحریر درآورد، انتظار داشت که کمونیسم در آینده‌ی نه چندان دور جایگزین سرمایه‌داری صنعتی شود. استدلال او در «قطعه‌ی در باب ماشین» را می‌‌توان به طور تقریبی به شکل زیر خلاصه کرد:

• سرمایه ضرورتا به افزایش بارآوری گرایش دارد.

• پیشرفت بارآوری، استوار بر خرد عمومی است.

• هرچه عاملان اجتماعی از زمان آزاد بیش‌‌تری برای آموزش و تجربه‌ی خلاق بهره‌مند شوند، خرد عمومی رشد بیش‌‌تری می‌‌یابد.

• پیش‌رفت‌ بارآوری در سرمایه‌داری، زمان کار لازم را کاهش می‌‌دهد. این امر حداقل در اصل به تمام عاملان اجتماعی فرصت می‌دهد تا از زمان آزاد برای رشد خرد عمومی استفاده کنند.

• اما سرمایه زمان کار لازم را صرفا برای افزایش زمان کار اضافی کاهش می‌‌دهد، این انگیزه برای افزایش زمان کار اضافی، از اشتغال اکثر کارگران برای آموزش و تجربه‌ی خلاق جلوگیری می‌‌کند(8). به سخن دیگر، سرمایه در عین ایجاد پیش‌‌شرط‌های مادی برای رشد خرد عمومی، امکان فعلیت یافتن آن را سد می‌‌کند.(9)

• تا زمانی‌که حکومت سرمایه ادامه دارد، این تضادها طی زمان حادتر می‌‌شوند، غیرعقلانی‌شدن اجتماعی بیش‌‌تر می‌‌شود.

• افزایش عدم‌عقلانیت اجتماعی، انگیزه‌ای است برای مبارزه در راستای یک نظم اجتماعی بدیل یا ایجاد زمان آزاد برای آموزش و تجربه‌ی خلاق همگان. نام این بدیل «کمونیسم» است.(10)

همان‌طور که همه به‌خوبی می‌‌دانیم این پیش‌‌بینی تاریخی مارکس به وقوع نپیوست.

به نظر ویرنو و ورچه‌لونه، ارزیابی مارکس از سرمایه‌داری زمان خود به عنوان مانعی در برابر رشد بیش‌‌تر خرد عمومی اشتباه نبود. اما او به ظرفیت سرمایه‌داری برای رشد خرد عمومی و ادغام انرژی‌‌های اجتماعی آن کم بها ‌داده بود.

ویرنو و ورچه‌لونه هر دو بر تداوم بنیادی بین فناوری‌‌ها و شکل سازماندهی اجتماعی در دوره‌ی مارکس و «فوردیسم» در قرن بیستم تأکید می‌‌کنند، که به تولید انبوه و زنجیره‌ای از کالاهای استاندارد شده می‌پرداخت، و در شرکت‌‌های بزرگی که به طور عمودی ادغام شده بودند(11). فوردیسم به شکل افراطی، طراحی و اجرا را از یک‌دیگر جدا می‌‌کند. همراه با انبوه کارگران جمعی که از دانش تخصصی علمی ـ فنی بیگانه بودند، و این دانش علمی و فنی در سرمایه‌ی استوار پیکر یافته بود. ویرنو و ورچه‌لونه هم‌چنین با مارکس هم نظرند که «تعمیق منطق تابعیت واقعی می‌‌تواند شرایطی را به وجود بیاورد که برای کسب جمعی و دوباره‌ی دانش مناسب باشد تا جایی که «کار زنده» بتواند بخشی از کار مازاد او را به وقت آزاد بدل کند»(12). به نظر آنها مارکس نتوانست پیش‌بینی کند که «کسب دوباره و جمعی دانش» نه فقط در کمونیسم، بلکه درچارچوب سرمایه‌داری هم قابل‌تحقق است.

ورچه‌لونه توضیح می‌‌دهد که چهگونه پیشرفت بارآوری سرمایه‌ی صنعتی در عین آن که مشوق یک «مبارزه‌ی عمومی برای اجتماعی‌شدن دستیابی به دانش» است، پیش‌‌شرط‌‌های مادی برای موفقیت این مبارزه را نیز فراهم می‌‌کند(13). در نتیجه‌ی این موفقیت، دولت رفاه سرمایه‌داری ـ که اجتماعی‌کردن بخش عمده‌ی هزینه‌های بازتولید نیروی کار را بر دوش می‌‌کشد ـ تأمین هزینه‌‌ی آموزش عمومی را آغاز کرد(14). سپس کارگران مزدبگیر به‌عنوان یک طبقه، توانستند بخشی از زندگی خود را در آموزش و تمرین رسمی و غیررسمی صرف کنند، که تا آن زمان سابقه نداشت. و به «اندوخته‌ای از توانایی‌‌های معرفتی مجهز می‌‌شدند که نمی‌‌توانست در ماشین عینیت پیدا کند»، از جمله «توانایی سخن گفتن، استعداد آموختن، حافظه، توانایی عمل تجرید و ارتباط و خوداندیشی»(15). در این مرحله، دیگر نمی‌‌توان گفت کسانی که در کار زنده مشارکت دارند از خرد عمومی بیگانه‌اند. ویرنو این وضعیت را «خردمندی توده‌ای» و ورچه‌لونه آن را «گسترش و انتشار خرد» می‌نامد.

هر دو مؤلف اظهار می‌‌کنند که برآمد خرد توده‌ای علت اصلی و عمده‌ی بحران «فوردیسم» بوده است. و ورچه‌لونه یادآوری می‌‌کند که سرمایه در هر پیش‌‌آمد تاریخی باید در مورد پذیرش یا عدم‌پذیرش خطرات مدیریت مستقیم کار تصمیم بگیرد. در این تصمیم‌گیری‌‌ها «بدون تردید عامل اصلی حدود سلطه‌ی فناوری و دانشی است که وظیفه‌ی هدایت و کنترل روند کار به آن بستگی دارد.»(16) او می‌‌گوید کندی نفوذ سرمایه به حوزه‌ی تولید، از آغاز قرن شانزدهم تا پایان قرن هیجدهم، به علت «فرادستی دانش پیشه‌وران بود» که سرمایه برای «تابعیت کارگران در تولید مجبور بود با آن دست‌وپنجه نرم کند.»(17) سرمایه بعد از یک دوره‌‌ی طولانی توانست سلطه‌ی خود را بر روند کار برقرار کند، طی این دوره»کاربرد دانش در تولید با آهنگی موزون و با سلب مالکیت دانش از کارگران به پیش رفت.»(18) در پایان این روند رشد و سلب مالکیت «اجبار به کار مزدی دیگر نه تنها خصلت پولی، بلکه خصلتی فنی نیز به دست آورده بود که پیشرفت دانش آن را به امری درون‌‌زا بدل کرده بود.»(19) اما این وضعیت دیری نپایید. «انتشار بعدی دانش سرآغاز «گرایشی در جهت کاهش کنترل سرمایه بر تقسیم کار شد.»(20) در این نقطه، تقابل سنتی و متناسب با سرمایه‌ی صنعتی بین کار زنده و مرده، جای خود را به شکل نوینی از تضاد خصمانه میان دانش مرده‌ی سرمایه و «دانش زنده»ی کار داد.»(21) سپس زمانی که کار زنده از تبدیل‌شدن به یک زائده‌ی صرف سر باز زد، بحران فوردیسم آغاز شد: «این امتناع از سازماندهی علمی کار دلیل عمده‌ی کاهش نرخ سود و تضعیف اجتماعی دست‌آوردهای تیلوریسم در بارآوری بود که در اثر آن بحران فوردیسم در اواخر دهه‌ی 60 آغاز شد.»(22) اما واکنش سرمایه در برابر این بحران فرار از صحنه‌ی تاریخ جهان نبود، بلکه به شکلی تحول پیدا کرد که ‌توانست دانش پراکنده را بسیج و ادغام کند. از نظر ویرنو این امر ظهور شبکه‌‌های «پسافوردی تولید»مرکب از خطوط تولیدی گوناگون از زنجیره‌های تولیدی کوتاه را توضیح می‌‌دهد. چنین درجه‌‌ای از انعطاف‌پذیری به نیروی کاری نیاز داشت که از نظر فنی مجرب و از نظر فکری متعهد و از قید «کار تکراری و قطعه‌قطعه شده‌ در «زنجیره‌ی بلند تولید» رها شده باشد. علاوه بر این، پسافوردیسم نوآوری مداوم در طراحی، تولید و بازاریابی را هدف خود قرار داده بود، که با استفاده از فکر خلاق طیف وسیعی از کارگران و دانشی که خارج از شرکت سرمایه‌داری در حال تحول بود، تحقق می‌‌یافت.(23) به طور خلاصه «شرکت خرد عمومی بنیاد مؤثر هرگونه عمل به شمار می‌رفت.»(24)

در پسافوردیسم، مجموعه‌ی هدف، نحوه‌ی اجرا و طرح منطقی از نقش عمده‌ای برخورداراند، که نمی‌‌توان آنها را به نقش سرمایه‌ی استوار فروکاست، چون از تعامل مجموعه‌‌ی عوامل زنده جدایی‌‌ناپذیر است. «خرد عمومی» نیز دانش رسمی و غیررسمی، تخیلات، تمایلات اخلاقی، شیوه‌های تفکر و «بازی‌‌های زبانی» را دربرمی‌گیرد.(25)

مارکس بر این باور بود که گرایش خرد عمومی در جهت کنترل شرایط روند زندگی اجتماعی صرفاً در جامعه‌ی کمونیستی به کمال می‌‌رسد، اما ویرنو برخلاف او می‌‌گوید «گرایشی که مارکس به آن اشاره می‌‌کرد‌ در دوران پسافوردیسم کاملاً تحقق یافته است.»(26)

ورچه‌لونه بر خلاف ویرنو مقوله‌ی «پسافوردیسم» را قبول ندارد، چون اقتصاد معرفتی معاصر گسست از مرحله‌ی صنعتی را قطعیت بخشیده است که ویرنو اهمیت آن را دست کم می‌‌گیرد. او ترجیح می‌‌دهد از اصطلاح سرمایه‌داری دانش ـ مدار استفاده کند.(27) ورچه‌‌لونه در نکات اصلی با ویرنو توافق دارد. به نظر او در سرمایه‌داری معاصر «کار زنده ابعاد معرفتی کار را، در حوزه‌‌ی فعالیت‌های مادی و غیرمادی، دوباره از آن خود کرده است.»(28)

از این منظر، تا آن‌جا که مارکس به‌درستی مرکزیت مطلق گسترش خرد عمومی را پیش‌بینی کرده بود، گروندریسه اهمیت نظری و عملی فراوانی پیدا می‌‌کند، اما او در پیش‌بینی حدود این گسترش در سرمایه‌داری ناموفق بود. سایر جنبه‌‌های کلیدی نظر مارکس در گروندریسه (و آثار دیگر او) منسوخ شده‌اند. ویرنو و ورچه‌لونه نظریه‌ی ارزش مارکس را نمونه‌ی برجسته‌ی چنین منسوخ‌شدنی می‌‌دانند.

به نظر ورچه‌لونه نظریه‌ی ارزش بر این پیش‌‌فرض متکی است که «کار بلاواسطه می‌‌تواند به طور مناسب به وسیله‌‌ی شکل معینی از زمان مثل «زمان ساعت و زمان‌سنج» اندازه‌گیری شود، این زمان معیار مناسبی برای ثروت اجتماعی به دست می‌‌دهد. او فکر می‌‌کند که این پیش‌فرض‌ها به یک دوره‌ی معین تاریخی تعلق دارد، که در آن «کار نه‌تنها از نظر شکل ارزش مبادله، بلکه هم‌چنین از حیث محتوی از هرگونه کیفیت فکری و خلاق تهی و مجرد می‌‌شود.»(92) دوره‌ای که از انقلاب صنعتی اولیه تا فوردیسم ادامه داشت، به‌علت تابعیت واقعی کار زنده تحت سرمایه (به‌شکلی ویژه تحت سرمایه‌ی استوار و نظام‌ ماشینی) با این معیار هم‌خوانی دارد.

اما خودِ مارکس در گروندریسه می‌‌پذیرفت که با رشد خرد عمومی این مدعا که کماکان کار مستقیم نیروی مسلط تولید باقی می‌‌ماند، مقبولیت خود را هر چه بیش‌‌تر از دست می‌‌دهد: «مارکس از چیزی دفاع می‌کرد که به‌سختی می‌-توان آن را یک تز مارکسی» قلمداد کرد. او ادعا می‌‌کند که «دانش مجرد (در درجه‌ی اول نه فقط دانش علمی) به‌تدریج به نیروی اصلی تولید تبدیل خواهد شد، و به‌زودی کار تکراری و قطعه‌‌قطعه شده‌‌ی زنجیره‌ی تولید به بازمانده‌ای از گذشته تبدیل می‌‌شود.»(30) مارکس در جای دیگر انتظار خود را چنین بیان می‌‌کند که خرد عمومی صرفاً در جامعه‌ی کمونیستی به این درجه از تکامل می‌‌رسد. او پیش‌بینی نمی‌‌کرد که جامعه‌ی سرمایه‌داری به نظامی بدل شود که در آن خرد عمومی به «نیروی مولد اصلی» در شکل خرد توده‌ای جلوه‌گر شود. به سخن دیگر، او شکل دیگری از سرمایه‌داری را پیش‌‌بینی نمی‌‌کرد که در آن «سنجش کمیت ارزش اقتصادی کار بر اساس ساعت و زمان‌سنج» دیگر اعتبار خود را از دست بدهد.(31) مارکس به‌اصطلاح «قانون ارزش را (که ارزش کالا با زمان کار پیکریافته در آن تعیین می‌‌شود) داربست روابط اجتماعی مدرن می‌‌دانست. این قانون با رشد سرمایه‌داری منسوخ و ابطال شده است.»(32) اکنون باید از نظریه‌ی ارزش-زمان کار به یک نظریه‌ی ارزش ـ دانش گذر کرد که در آن انسان است «که در مغز او دانش انباشت‌شده‌ی اجتماعی وجود دارد به سرمایه‌‌ی استوار بدل می‌‌شود.»(33)

ویرچه‌لونه و ویرنو باور ندارند که انکار قابلیت کاربرد نظریه‌ی ارزش مارکس در سرمایه‌داری معاصر آن‌ها را از جرگه‌‌ی مارکسیسم خارج می‌‌سازد. هر دوی آن‌‌ها، تزهای مارکس را در مورد گرایش‌‌های بحران‌زای سرمایه‌‌داری می‌‌پذیرند، گرایش‌هایی که صرفاً به طور موقت قابل تعویق‌اند و تنها کمونیسم می‌‌تواند به طور همیشه بر آن‌ها فایق آید. ورچه-لونه می‌‌نویسد سرمایه‌داری پسافوردیستی دانش ـ مدار، این نظام را قادر ساخته است هژمونی خود را حفظ کند، اما صرفاً به قیمت تشدید «گرایش‌‌هایی که کنترل سرمایه را بر تقسیم کار کاهش می‌‌دهد.» عاملی که در مرحله‌ی اول سبب بحران فوردیسم شد. سرمایه اکنون مجبور است هر چه بیش‌تر برای حفظ سلطه‌‌ی اجتماعی خود بر سازوکار تابعیت صوری متوسل شود. از جمله تشدید عدم امنیت شغلی،(34) افزایش شدید بدهی خانوارها، و تحمیل هرچه بیش‌تر کمبود ساختگی،(35) که تمامی آن‌ها «وابستگی پولی کارگران مزدی را در روند گردش افزایش داده است.»(36) اتکای آشکارتر سرمایه بر تابعیت صوری در سرکوب امکانات تاریخی که به مدد خرد عمومی فراهم شده عریان‌تر شده است ـ و سرمایه هر چه بیش‌تر سرچشمه‌ی پویایی خود را از بین می‌‌‌‌برد.(37) خیانت مداوم به وعده‌های رهایی‌‌‌بخش سرمایه‌داری پسافوردیستی ـ دانش‌مدار به فراخوانی کمونیسم از سوی مارکس در گروندریسه فعلیت بیش-‌‌تری می‌‌‌بخشد: «ما می‌‌‌‌توانیم کمونیسم را به‌عنوان آن جنبش واقعی تعریف کنیم که از طریق آن، جامعه‌ی استوار بر دانش خود را به شکل مؤثر از منطق سرمایه‌داری که آن را تحت تابعیت خود درآورده آزاد می‌‌سازد؛ و امکان رهایی را در یک اقتصاد استوار بر گردش آزاد دانش، دموکراسی و خرد عمومی فراهم می‌‌کند»(38). ویرنو در موافقت با او اعلام می‌‌کند: «خرد عمومی در صورت گسست خود از تولید کالایی و کار مزدی، می‌‌تواند خود را هم‌چون یک سپهر عمومی خودمدار و خودپو مستقر سازد(39). این جنبه در میان جنبه‌های متعدد برداشت‌های ورچه‌لونه و ویرنو می‌‌تواند به‌عنوان اولین و مهم‌ترین آن‌ها مورد تأیید قرار گیرد.

اما در نظرات آن‌ها نکاتی دیگری وجود دارد که محل منازعه اند، پس بگذارید با بررسی رد تئوری ارزش از سوی آن‌ها بحث را ادامه دهیم.

«خرد عمومی» و نظریه‌ی ارزش

به نظر ویرنو و ورچه‌لونه ارزش کالاها در اقتصاد مارکسی به وسیله‌ی واحدهای همگون زمان کار مستقیم و ساده‌‌ی «پیکریافته» در آن‌ها تعیین می‌‌شود. به عقیده‌ی آن‌‌ها نظام ماشینی در زمان مارکس موجب تابعیت واقعی کار زنده می‌‌شدند، و»[کار زنده] را از هر گونه کیفیت خلاق و فکری تهی می‌‌ساختند». و واحدهای همگون زمان کار مجرد را به معیار مناسبی برای اندازه‌گیری ارزش کالاها تبدیل می‌‌کردند. اما امروزه خرد عمومی به شکل کار فکری پراکنده نیروی بارور اصلی به شمار می‌‌رود. در نتیجه آن‌‌ها اعتقاد دارند که ما دیگر نمی‌توانیم زمان تعیین‌شده از سوی ساعت و زمان‌سنج را به‌عنوان وسیله‌ای برای تعیین کمیت ارزش اقتصادی کار استفاده کنیم»(40)، با توجه به این که «بین روند تولید و واحد اندازه‌‌گیری تضاد و گسستی وجود دارد، که اولی مستقیماً و منحصراً بر دانش استوار است و دومی بر ثروت که هنوز با کمیت کارپیکریافته در محصول انطباق دارد».(41)

اگر نظریه‌ی ارزش چیزی جز این ادعا نیست که کار ساده‌ی پیکریافته در کالا «معیار» مناسب اندازه‌گیری ثروت» است، پس چنین روایتی در حال حاضر نیز از حداقل قدرت توضیحی برخوردار است و نظری بدین صورت در هیچ دوره‌‌ی دیگری از تاریخ گذشته نیز صادق نبوده است. تولید ثروت در سرمایه‌داری همواره به طور تعیین‌کننده‌ای به «هدایای‌ رایگانی» وابسته بوده که سرمایه آن‌ها را از آن خود قلمداد ‌کرده است.(42) هدایای طبیعی نظیر باروری خاک یا قدرت آب یا باد که طی میلیون‌ها سال تکامل یافته‌اند. (43) دست‌آوردهای فرهنگی جوامع پیشاسرمایه‌داری، رشد توانایی‌‌های معرفتی و فیزیکی خارج از محل کار، کار مراقبتی پرداخت‌نشده‌ی زنان، دانش علمی و فنی که در آغاز دوره‌ی مدرن رشد یافت، و دستاوردهای آزمایشگاه‌های تحقیقاتی که با بودجه‌های عمومی طی دوران شکوفایی فوردیسم تأمین می‌‌شدند. نقش علّی این عوامل در تولید ثروت همواره به شکل غیرقابل اندازه‌گیری عظیم بوده است؛ و بنابراین در سرمایه‌داری دوره‌ای وجود ندارد که در آن کار پیکریافته به‌عنوان معیار مطلق ثروت عمل کرده باشد. مارکس این نکته را به‌خوبی می‌‌دانست و در عین حال زندگی خود را وقف تکامل نظریه‌ی ارزش کرد. او به طور پیوسته این کار را دنبال می‌‌کرد، چون هدف این نظریه به دست دادن معیاری برای اندازه‌گیری ثروت نیست.

نظریه‌ی ارزش موضوعی پیچیده و قابل‌مشاجره است. متأسفانه در این‌جا باید به توضیح خلاصه‌ی زیر اکتفا کرد. نقطه عزیمت مفهوم‌ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، نظامی است اجتماعی که از واحدهای جدا، بدون پیوند (مستقیم) اجتماعی تشکیل شده و در عین حال «وابستگی متقابل و مطلق این واحدهای منفرد و بی‌توجه به یک‌دیگر، پیوند اجتماعی آن‌ها را به وجود می‌‌آورد.»(44) سرمایه‌داری به طور ویژه، نظام تولید کالایی تعمیم‌یافته است که در آن تولید به طور خصوصی اداره می‌‌شود، و سپس باید از طریق مبادله‌ی موفقیت‌آمیز کالاها در برابر پول خصلت اجتماعی پیدا کند.»(45) کالاهایی که تولیدشان از حیث اجتماعی تأییدشده یک ویژگی اجتماعی، یا به عبارتی «ارزش» («قابل‌مبادله بودن به نسبت‌های معین») به دست می‌‌آورد، که از صفات طبیعی کالاها متمایز است. در تولید کالایی تعمیم‌یافته، مبادله‌ی کالاها با پول به آن‌ها مهر تأیید اجتماعی می‌‌زند، و بنابراین پول به تنها معیار عینی اجتماعی ارزش بدل می‌‌شود. کاری که کالاها را با خصلت ویژه‌ی ارزشی تولید می‌‌کند می‌‌توان کار مجرد نامید. این اصطلاح مناسب است، چون در این مورد از خصوصیات ناهمگون و مشخص کارهای متفاوت، تجرید انجام گرفته است، و این بُعد از کار به طور علّی عامل تولید یک صفت مجرد از کالاهاست، که با واحدهای مجردِ شییء مجرد (یعنی پول) اندازه-گیری می‌‌شود. سپس مارکس توضیح می‌‌دهد که تولید کالایی تعمیم‌یافته یک نظام سرمایه‌داری است که سرمایه-گذاری با هدف اخذ مقدار بیش‌تری از پول (M’) نسبت به پول اولیه (M) بر آن مسلط است. اکنون کار زنده را می‌-توان به شیوه‌ای مشخص‌تر و پیچیده‌تر به‌عنوان فعالیت کارگران مزدبگیر تعریف کرد، که از سوی سرمایه برای تولید ارزش اضافی در تفاوت بین M´و M اجیر می‌شوند.

برای درک سرمایه‌داری، لازم‌ است که دریابیم چهگونه یک نظام اجتماعی متشکل از اجتماعیت گسیخته و جدا از هم در طی زمان بازتولید می‌‌شود (و تضادهایی که در جریان این بازتولید ظهور می‌‌کند) پاسخ مارکس این است که اشیا (کالا و پول) میانجی این بازتولید اجتماعی‌اند: شکل اجتماعی کارهای خصوصی از طریق گردش کالاها و پول برقرار می‌‌‌شود، به طور مشخص‌تر شکل اجتماعی کارمزدی در واحدهای خصوصی هنگام تولید و اخذ ارزش اضافی اعتبار اجتماعی پیدا می‌‌کند. نظام پولی ارزش، سازوکاری برای اندازه‌گیری سهم واحدهای ساده‌ی کار در تولید ثروت نیست. این نظام در درجه‌ی نخست و قبل از هر چیز سازوکاری است برای بازتولید مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری، مهم‌تر از آن رابطه‌ی سرمایه و کار مزدی: «مبادله‌ی کار زنده با کار عینیت‌یافته یعنی برنهادن کار اجتماعی در شکل تقابل سرمایه و کارمزدی انکشاف نهایی روابط ارزشی و تولید بر پایه‌ی ارزش است.»(47) میان بازتولید روابط ارزشی (روابط اجتماعی به‌شکل ویژه‌ی تاریخی و عجیب و غریب رابطه‌ی بین اشیا) و تولید ثروت (ارزش‌‌های مصرف جدا از شکل ویژه‌‌ی تاریخی‌‌شان) تمایز بنیادی وجود دارد.

همان‌گونه که در بخش بعدی خواهیم دید من معتقدم ویرنو و ورچه‌لونه به نقش خرد عمومی در دوره‌‌ای که از انقلاب صنعتی اول تا فوردیسم ادامه دارد کم بها می‌‌دهند، چون در تأکید بر نقش آن در شکوفایی سرمایه‌داری معاصر راه اغراق می‌‌پیمایند. اما مطمئنا آن‌ها در تأکید بر این نکته حق دارند، که کار فکری توده‌ای به نیروی مولده‌ی مهمی تبدیل شده است. آیا این امر، نظریه‌ی ارزش مارکس را به زباله‌دان نظریه‌های منسوخ می‌‌سپارد؟ تا زمانی که شکل اصلی سازماندهی اجتماعی، تولید کالایی تعمیم‌یافته به شکل اجتماعیت جدا و مستقل از یک‌دیگر است، جواب منفی خواهد بود. اگر بازتولید اجتماعی هم‌چنان به وساطت اشیا یعنی بر فروش کالاها در مقابل پول باشد، باز هم جواب منفی است. و بازتولید اجتماعی کماکان بر بازتولید کار و سرمایه استوار است. امروزه [خصلت] سرمایه‌داری هم‌چنان با این مختصات تعریف می‌شود.(47) مادامی که روابط ارزشی وجود دارند اجرای کار فکری پراکنده یا از سوی سرمایه به‌عنوان شکل دیگری از «هدیه‌ی رایگان» تصاحب می‌شود (نظیر شرکت‌هایی که از «منابع باز» کُدهای کامپیوتری استفاده می‌‌کنند)، یا به حاشیه‌ی حیات اجتماعی رانده می‌شود. نظریه ارزش مارکس دقت توصیفی و قدرت توضیحی خود را تا زمانی که این روابط پابرجاست حفظ می‌کند. برای فهم تولید ثروت، ما باید کار فکری توده‌وار را در نظر بگیریم و در مقابل کار ساده به آن اهمیت فزاینده‌ای ببخشیم، اما این امر با نظریه‌ی ارزش مارکس، دست‌کم با قانع‌کننده‌ترین تفسیر از این نظریه که همه‌ی جنبه‌ها را در نظر می‌گیرد ربطی ندارد.(48)

خرد عمومی در تکامل تاریخی سرمایه‌داری

قبل از تلاش برای ارزیابی بازسازی ویرنو و ورچه‌لونه از تکامل تاریخی سرمایه‌داری من می‌خواهم دو مفهوم اصلی از گروندریسه را معرفی کنم (و متن‌های دیگری که مارکس به نقد اقتصاد سیاسی اختصاص داد): اولی تعیین شکل [از سوی سرمایه] و دیگری بت‌وارگی. این مفاهیم در ارزیابی آنچه که در زیر می‌‌آید نقش مرکزی ایفا می‌کند.

نظریه‌ی ارزش مارکس بازتولید روابط اجتماعی را از طریق روابط بین اشیا مورد بررسی قرار می‌‌دهد. تعیین شکل از سوی سرمایه به روشی اشاره می‌کند که در آن انتخاب‌ها و اولویت‌های ذهنی و رفتار خارجی عوامل انسانی به وسیله‌‌ی این اشیا شکل داده می‌‌شود؛ به‌عنوان نتیجه‌ی شکل اجتماعی که آنها در تولید کالایی تعمیم‌یافته اتخاذ می‌کنند. پول و سرمایه به علت این اشکال اجتماعی تا آن حد که پیکریابی اجتماعی‌شدن همچون ابزارهای حیات اجتماعی محسوب نمی‌‌شوند، بر فراز سر و در مقابل سوژه‌ی منفرد انسانی قرار دارند:

«تعیین شکل به شیوه‌ای اشاره دارد که طی آن اشیا با شکلی که در تولید کالایی عام کسب می‌کنند بر انتخاب‌ها، اولویت‌های ذهنی و رفتار خارجی عوامل انسانی اثر می‌گذارند. به علت این اشکال اجتماع، پول و سرمایه بیش از آنکه ابزارهای حیات اجتماعی باشند، پیکریابی اجتماعیتی محسوب می‌شوند که بر فراز سر و در مقابل افراد انسانی قرار دارند:»در جامعه‌ی بورژوایی مثلاً کارگر صرفاً عامل است، بدون هیچ وسیله‌ای، اما اشیایی که در مقابل او قرار دارند به جامعه‌ی واقعی بدل شده‌اند، او می‌خواهد از این اشیا وعده‌ی غذایی فراهم کند، اما آنها او را به غذای خویش تبدیل می‌‌کنند.»(49) از منظر تعیین شکل اینطور به نظر می‌رسد که «سرمایه» از لحاظ هستی‌‌شناسی مقدم بر نیت‌ها و فعالیت‌های افراد انسانی است و به آن‌ها شکل می‌‌دهد، در حالی‌که افراد انسانی مسئول پیدایش و دوام آن‌اند. تعیین شکل انتخاب‌ها و اولویت‌های ذهنی و رفتار کسانی که مالک و ناظر سرمایه‌اند، خود تابع ضرورت ارزش‌افزایی است، یعنی اجبار بی‌‌رحمانه‌ای که واحدهای سرمایه برای تولید ارزش اضافی بر او تحمیل می‌کنند. شکل انتخاب‌ها و اولویت‌های ذهنی و رفتار کسانی که کار زنده‌‌‌ی خود را در برابر مزد می‌‌فروشند، نیز از سوی همین ضرورت تعیین میشود، هر چند به شیوه‌ای متناقض‌تر. به عنوان نمونه روند کار آنها هم‌چون روند ارزش‌افزایی شکل می‌گیرد، و نه صرفاً همچون روندی که کار زنده توانایی‌‌های خود را با کمک عینیت ‌بخشیدن به کار گذشته فعلیت می‌‌دهد. از این منظر کاملاً ساده‌لوحانه و خطاست که سرمایه را تنها به‌عنوان وسیله‌ی قدرت اجتماعی بیانگاریم که از سوی انسانها برای اهداف انسانی مورد استفاده قرار می‌گیرد. گویی که یک «قدرت فراتر از شرایط» انسان را تابع هدف‌های خود می‌سازد و قدرت اجتماعی تولید را هم‌چون قدرت‌های خویش مورد استفاده قرار می‌دهد.(50)

اما از سوی دیگر، اشیا در خود قدرتی ورای قدرت اجتماعی ندارند. این قدرت ظاهری به خاطر «خصلت ویژه‌ی اجتماعی» شیوه‌‌ی تولید کالایی تعمیم‌یافته است، مارکس در فرازی توضیحی می‌دهد که برای سرمایه و پول هر دو صادق است:

«نیاز به مبادله و تغییر و تبدیل فراورده به ارزش مبادله‌ای صرف همراه با تقسیم کار یعنی با خصلت اجتماعی تولید پیشرفت می‌کند. اما همراه با رشد تقسیم کار قدرت پول نیز رشد می‌کند، یعنی رابطه‌ی مبادله‌ی خود را همچون قدرتی خارج و مستقل از تولیدکنندگان مستقر می‌کند… به‌موازات وابستگی هرچه بیش‌تر تولیدکنندگان به مبادله به نظر می‌‌رسد که مبادله هر چه بیش‌تر از آنها مستقل می‌شود… پول این تقابل و تضادها را ایجاد نمی‌‌کند. برعکس، رشد این تضادها قدرت به‌ظاهر ماورایی پول را به وجود می‌‌آورد.» (51)

این مطلب ما را به قلب نظریه‌‌ی بت‌وارگی مارکس هدایت می‌‌کند. مناسبات اجتماعی در تولید کالایی تعمیم‌‌یافته بر گسست و جدایی پیوندهای اجتماعی استوار است، یعنی جدایی اجباری کار زنده از شرایط تحقق خود (یعنی وسایل تولید و زندگی) و محصول کارش قدرت جمعی افراد اجتماعی ضرورتاً به‌عنوان قدرت‌های سرمایه جلوه می‌‌کند. اما قدرت‌‌های سرمایه کاملاً بر تصاحب نیروی خلاق کار جمعی اجتماعی استوار است (و نیروهای طبیعت و دانش علمی ـ فنی که توسط کار جمعی اجتماعی را بسیج می‌‌شود):

«او [کارگر] در مبادله با توانایی کارش خود را به‌عنوان یک مقدار معین، در واقع تسلیم می‌‌کند. قدرت خلاق خود را… نیروی خلاق کار او خود را هم‌‌چون نیروی سرمایه تثبیت می‌‌کند و با او چون نیرویی بیگانه روبه‌رو می‌‌شود … بارآوری کار او، تمامی کارش تا آن‌جا که تنها یک توانایی به شمار نمی‌‌آید، بلکه حرکت و کار واقعی است، به یک نیروی بیگانه با او بدل می‌‌‌شود. برعکس سرمایه با تصاحب کار بیگانه ارزش‌افزایی می‌کند.» (52)

به طور خلاصه، سرمایه چیزی نیست به جز «توانایی‌‌هایی که در بطن کار زنده وجود دارد و در نتیجه‌‌ی روند تولید به نظر می‌‌رسد که به شکل واقعیت‌‌های خارجی بروز می‌کند ـ اما واقعیت‌هایی بیگانه با او.»(53)

کار زنده‌ای که مارکس قدرت خلاق آن را در نظریه‌ی بت‌وارگی تأیید می‌‌کند سوژه‌ای فراتاریخی انسان‌گرایی سنتی محسوب نمی‌‌شود. یک مفهوم فراتاریخی از کار زنده صرفاً تجریدی زاییده‌ی فکر است و این اشتباه نظری عمیقی است که قدرت خلاق را به تجرید فکری نسبت دهیم. کار زنده‌ای که در گروندریسه مورد بررسی قرار می‌‌گیرد کار زنده‌ای است در شکل ویژه‌ی تاریخی استفاده از یک کالا که بعد از آن سرمایه آن را خرید به شکلی از سرمایه بدل می‌‌شود. قدرت‌هایی که او پرورش می‌‌دهد، در درون این شکل اجتماعی و به‌واسطه‌‌ی همین شکل رشد می‌‌یابند.(54) اما این مورد کاملاً مهم از تعیین شکل، ادعای هستی‌شناسانه در قلب نظریه‌ی بت‌وارگی سرمایه را از بین نمی‌‌برد. اگر ساختار روابط اجتماعی و عملکردهای اجتماعی مادی دگرگون شود، یعنی اگر اجتماعی‌شدن دیگری جایگزین اجتماعی‌شدن گسسته و جدا از یک‌دیگر ‌شود، قدرت‌های ظاهراً فرا-اجتماعی که پول و سرمایه مدعی آن‌اند، بلافاصله به عنوان فریفتاری‌‌های هستی‌شناسانه برملا می‌‌شوند. هدف نهایی نظریه‌ی ارزش مارکس کمک به شناخت این فریفتاری است تا روز بازپسین زودتر فرا برسد.

خرد عمومی آن‌گونه که ویرنو آن را تعریف می‌‌کند («توانایی سخن گفتن، استعداد آموختن، حافظه، توانایی عمل تجرید و برقراری ارتباط و خوداندیشی») (55) تجلی کار جمعی اجتماعی در سراسر تاریخ سرمایه‌داری بوده است. این امر چیزی نیست که برای اولین بار در قرن بیستم ظاهر شده باشد. نظریه‌ی بت‌‌وارگی مارکس می‌‌آموزد که هر شکل از سرمایه‌داری بر «ذخیره‌ای از توانایی‌‌های معرفتی استوار است که نمی‌‌تواند واقعیت پیدا کند،» یعنی تمامی انواع سرمایه‌داری بر خرد در شکل «مادیت کارکردی» آن استوار است تا جایی که روند تولید و «زیست-جهان» را سازمان‌دهی می‌‌کند.» بدون تردید خرد عمومی در سرمایه‌داری اولیه در انگلستان قرن نوزده، در فوردیسم و در سرمایه‌داری پسافوردی سرمایه‌داری دانش‌ـمدار کنونی اشکال متفاوتی پیدا می‌‌کند. اما همواره برای نیروی جمعی کار اجتماعی که در سرمایه به شکلی بیگانه ظهور می‌‌کند جنبه‌‌ی مرکزی دارد.

فکر می‌کنم که ویرنو و ورچه‌لونه به میزان «انتشار» خرد عمومی در فاصله‌ی انقلاب صنعتی اولیه تا فوردیسم کم بها می‌‌دهند. به نظر من آن‌ها به بهای نادیده گرفتن این امر که قدرت سرمایه (استوار) در ابزارهای ماشینی شکل بت‌واره‌ی قدرت‌های جمعی کار اجتماعی است بر تعیین شکل سرمایه‌ی استوار به طور یک‌جانبه تأکید می‌کنند. ویرنو و ورچه‌لونه انقلاب صنعتی زمان مارکس را به‌عنوان دوره‌‌ای در نظر می‌گیرند که در آن خرد عمومی شکل دانش علمی ـ فنیِ تخصصی به خود می‌‌گیرد که در سرمایه‌ی استوار پیکر یافته است. آن‌ها با وام‌گیری از گروندریسه بر بیگانگی کارگران مزدبگیر از ماشین‌آلات و بدین ترتیب از خرد عمومی (دانش علمی و فنی که در ماشین‌آلات پیکر یافته بود) تأکید می‌‌کنند، بیگانگی که در فوردیسم ادامه می‌یابد. مارکس هنگامی‌که گروندریسه را می‌‌نوشت هنوز به‌تفصیل نوآوری تکنیکی را بررسی نکرده بود. اما هنگام نگارش کتاب سرمایه تصویر پیچیده‌تر می‌‌شود.

در سرمایه، مارکس مراحل مختلف تکامل ابزار ماشینی را در انقلاب صنعتی توصیف می‌کند، از استفاده‌ی اولیه از ماشین تا کشف نقاط قوت و ضعف طرح اولیه‌ی آن و بالاخره طراحی مجدد آن با استفاده از نقاط قوت و حذف حداقل نقاط ضعف آن. در متن حاضر نکته‌ی مهم قابل‌توجه تأکید مارکس بر تعامل خلاق در بین دانشمندان، مهندسان و مخترعان از یک‌سو و سایر انواع کارگران از سوی دیگر است. دانش نوشته و نانوشته‌‌ی روند تولید که کارگران مزدبگیر در نتیجه‌ی تجربه‌ی عملی جمعی خود از آن برخوردار بودند نقش عمده‌‌ای بازی می‌کرد (که تقریبا عموما آن را نادیده گرفتند):

«مسأله‌ی چگونگی اجرای هر فرایند خاص و ترکیب فرایندهای جزئی متفاوت در یک کلیت، به کمک مکانیک، شیمی و غیره حل می‌‌شود. اما البته در این مورد نیز باید مفهوم نظری با تجربه‌ی انباشت شده در مقیاس وسیع تکمیل شود.»(56)

و بار دیگر»تنها پس از تحول دانش قابل‌ملاحظه‌ای مکانیک و انباشت تجارب عملی، شکل یک ماشین کاملا مطابق با اصول مکانیک طراحی و ساخته شده و از قید شکل سنتی افزارهایی که منشاء آن بوده‌‌اند رها می‌‌شود.»(57)

در سرمایه‌داری هیچ ماشین یا مجموعه ماشین‌آلات خاصی وجود ندارد که قابل‌جایگزینی نباشد، «هر درجه از تکامل نیروهای بارآور اجتماعی، مراوده، دانش و غیره برای سرمایه همچون مانعی است که تلاش می‌‌کند از آن عبور کند.»(58) با تعمیم برداشت مارکس باید بپذیرم که تغییرات فنی بعدی نیز به تعامل خلاق بین کارگران علمی ـ فنی به معنای محدود کلمه و کارگران مجرب با دانش غیررسمی و نانوشته قابل ملاحظه از روند کار بستگی دارد.

ویرنو و ورچه‌لونه در تأکید بر این گرایش درست می‌‌گویند از زمان مارکس تا دوره‌ی فوردیسم کارگران به زائده‌‌ی صرف ابزار ماشینی تبدیل شدند، و گرایش حاصله کارگران منفرد را از دانش علمی و فنی» پیکریافته در این ماشین‌‌ها بیگانه کرد. این گرایش‌‌ها واقعیت‌های مادی و عینی‌اند که هر کارگر آن را تجربه می‌‌کند، اما برداشت موجود در کتاب سرمایه هم‌چنین متضمن این امر است که نیروی کار به‌طور کلی و هم‌زمان در تجربه‌ی علمی توانایی و اشکال جدیدی از دانش را کسب می‌‌کند. تأکید یک جانبه بر «مهارت‌زدایی» در این دوره دریافت مارکس را بیش از حد ساده می‌-کند.(59) چنین تأکید یک‌جانبه‌ای به دامنه‌ی «انتشار» خرد عمومی در زمان انقلاب صنعتی کم بها می‌‌دهد. در این دوره خرد عمومی در انحصار گروه کوچکی از متخصصان علمی ـ فنی قرار نداشت.

جالب توجه این که ورچه‌لونه خود می‌‌پذیرد که برنامه‌ی فوردیستی مبتنی بر جدایی کامل طرح از اجرا در محل کار خیال‌بافی محض است.

«یادآوری این نکته مهم است، به خاطر داشته باشیم که در کارخانه‌های بزرگ فوردیستی نیز یک جنبه‌‌ی غیرقابل چشم‌‌پوشی از دانش کارگران وجود داشت، و آن تفاوت بنیادین بین وظایف تجویز شده و واقعیت کار آنها بود. بدون این تفاوت خط زنجیره‌ی تولید هیچ‌گاه نمی‌‌توانست به کار خود ادامه دهد.»(60)

اما دو صفحه بعد او درباره‌ی فوردیسم می‌‌نویسد: «اکنون بارآوری را می‌‌توان به‌عنوان متغیری تعریف کرد که دیگر دانش کارگران در عوامل تعیین‌کننده‌‌ی آن محلی از اعراب ندارد.» او بدین وسیله یک‌بار دیگر دانش نانوشته و نوشته‌ی کارگران مزدبگیر را ناپدید می‌‌کند.»(61)

خلاصه کنیم: استفاده‌ی ویرنو و ورچه‌لونه از مفهوم خرد عمومی در یک دوره‌ی تاریخی که از اولین انقلاب صنعتی تا فوردیسم ادامه دارد، به زیان ساده‌کردن بیش از اندازه‌ی وضعیت پیچیده‌ی هستی‌شناسانه‌ پیچیده‌ی نظریه‌ی بت‌وارگی مارکس، به طور یک‌جانبه بر تعیین شکل از سوی سرمایه (استوار) تأکید می‌‌کند. نیروهای سرمایه که در سیستم وسیع ماشینی از انقلاب صنعتی تا فوردیسم شکل مادی پیدا کرده‌اند، به‌عنوان نیرویی فراتر از شرایط واقعی تولید جلوه می‌‌کنند. اما این نیروها چیزی نیستند جز شکل بت‌‌واره‌ی نیروهای جمعی کار اجتماعی، نیروی طبیعت و دانشی که کار مورد استفاده قرار می‌دهد. و این دانش بسیج‌شده به هیچ وجه به دانشمندان، مهندسان و مخترعان محدود نمی‌-شود. خرد عمومی در سراسر دوره‌ی موردبحث دانش نوشته و نانوشته‌ی نیروی کار را دربر می‌گیرد، حتی اگر ایدئولوژی مسلط و کارکردهای مادی مانع به رسمیت شناختن آن باشند.

تحلیل ویرنو و ورچه‌لونه از پسافوردیسم سرمایه‌داری دانش ـ مدار تأکیدی یکجانبه و معکوس را به معرض نمایش می‌‌گذارد: آن‌ها به تعیین شکل سرمایه کم بها می‌‌دهند تا بر قدرت خلاق کار اجتماعی که مبنای نظری بت‌‌وارگی سرمایه است تأکید کنند.

به طور قطع این نکته حقیقت دارد که نیروهای کار اجتماعی امروزه هر چه بیش‌تر طوری عمل می‌‌کنند که به نظر می‌‌رسد شکل سرمایه در تعیین آن‌‌ها نقشی ندارند. یک نمونه‌ی برجسته‌ی آن را در فهرست زیر از کاربرد اینترنت می‌توان مشاهده کرد که از طریق کار معرفتی، خارج از روابط کار ـ سرمایه تکامل یافته است: «طرح‌‌هایی نظیر ای‌میل-‌هایی که متکی بر شبکه‌ی آزادند، خدمات مهمان‌داری برای صفحات شخصی در شبکه، نرم‌افزار پیام‌رسان فوری، صفحات شبکه‌ی اجتماعی موتورهای جست‌وجو با طراحی خوب که بیش‌‌تر از سوی گروه‌های کوچک یا افرادی شکل گرفته که خواهان حل مشکلات خود هستند، یا با انگیزه‌هایی غیراز سودجویی شرکت‌هایی خصوصی تدوین شده است.»(62) نرم‌افزار رمزگشا، نرم‌افزار استفاده از داده‌های شخصی بین دو نفر، تنظیم صدا و تصویر و بسیاری نمونه‌های دیگر که می‌توان به این فهرست اضافه کرد. «در واقع دشوار است نرم‌افزاری را یافت که ابتکار اولیه‌ی آن از سوی افراد غیرحرفه‌ای ارائه نشده باشد.»(63) آیا این نمونه‌ها و موارد دیگر از انتشار «کار فکری» اظهارنظر ویرنو درباره‌ی پسافوردیسم، «در مورد مشارکت خرد عمومی به‌عنوان بنیاد مؤثر هرگونه عملی را توجیه می‌‌کند.»(64) آیا این نمونه-ها ادعای ورچه‌لونه را توجیه می‌کند مبنی بر این که تابعیت واقعی کار زنده از سرمایه در سرمایه‌داری دانش ـ مدار اهمیت خود را از دست داده است؟ پاسخ این پرسش‌ها منفی است.

همان‌گونه که در بالا اشاره شد سرمایه همواره بر «هدایای رایگان» که خارج از شکل سرمایه‌‌داری تولید شده‌اند تکیه می‌‌کند. قبل از ظهور پسافوریسم/ سرمایه‌داری دانش ـ مدار روند انباشت سرمایه به میزان غیرقابل محاسبه‌ای به این «هدایای رایگان» وابسته بود. اما شکل‌های اجتماعی سرمایه مانع می‌‌شوند که خرد عمومی «کاملاً و به شکل واقعی» تحقق پیدا کنند(65) امروز ما باید محصولات جدید کار فکری توده‌ای (مثل رمزهای نرم‌افزاری که افراد «غیرحرفه‌ای» آن را طراحی می‌‌کنند) را به فهرست «هدایای رایگان» اضافه کنیم. اما این امر به تنهایی بیش از سایر انواع «هدایای رایگان» قدرت شکل سرمایه را در تکوین حیات اجتماعی منتفی نمی‌‌کند، این امر، به‌خصوص قدرت شکل‌ سرمایه در مانع‌شدن بر سر راه خرد عمومی در «تحقق واقعی و کامل» خرد عمومی در راستای پیش‌بینی مارکس در مورد کمونیسم در گروندریسه را از بین نمی‌برد.

مواردی که شکل سرمایه در پسافوردیسم/ سرمایه‌داری دانش ـ محور به طور پیوسته و منظم مانع «مشارکت خرد عمومی» می‌‌شود چنان فراوان‌اند که به‌سختی می‌‌توان گفت که از کجا باید شروع کرد.(66) سرمایه‌گذاری در دانش برای برآوردن نیازها و خواست‌‌های بشری خارج از شکل کالایی، بهرغم اهمیت این دانش هم‌چنان در برآوردن این نیازها ناکافی است.(67) گسترش حقوق مالکیت دارایی‌‌های فکری نه‌تنها مانع می‌‌شود که فرآورده‌های علمی به‌عنوان فرآورده‌های عمومی و رایگان توزیع شوند،(68) بلکه همان‌گونه که ورچه‌لونه به‌درستی اشاره می‌‌کند مانعی است در راه رشد دانش علمی ـ فنی نوین. پیشرفت‌‌های بارآوری هم‌‌چنان با ایجاد بیکاری همراه‌اند، در حالی‌که ثمره‌ی این پیشرفت‌ها به طور نامتعادلی نصیب سرمایه‌‌گذاران و لایه‌های بالای مدیریت می‌‌شود. هر دو عامل انگیزه‌ی کارگران برای مشارکت در دانشی را که به پیشرفت در بارآوری منجر می‌‌شود کاهش می‌‌دهد. فشار خارجی دایم اجبار ارزش‌افزایی موجب می‌‌شود که شرکت‌های مرکزی در شبکه‌ای از شرکت‌‌ها تلاش کنند مخاطرات را به دوش توزیع-کنندگان و عرضه‌کنندگان بیاندازند. و سودآورترین بخش «زنجیره‌ی ارزش» را از آن خود کنند. و از استراتژی‌‌های «تفرقه بیانداز و حکومت کن» علیه نیروی کاری که از حیث جغرافیایی پراکنده است استفاده کنند. این عوامل به طور منظم جریان آزاد اطلاعات را درون شبکه به تعویق می‌ا‌ندازد و گسترش خرد عمومی را کُند می‌‌کند. به لطف ویرنو! از انتشار بلامانع خرد عمومی که یکی از مشخصه‌های تعیین‌کننده‌ی کمونیسم به تعریف مارکس در گروندریسه است بسیار فاصله داریم.

و به لطف ورچه‌لونه! پایان تابعیت واقعی کار زنده از سرمایه در سرمایه‌‌داری معاصر قابل‌پذیرش نیست. آری، کار زنده‌‌ی نویسندگان «غیرحرفه‌ای» نرم‌افزارها تحت تابعیت موجود در محل کار سرمایه‌داری قرار ندارد. هم‌‌چنین در حوزه‌‌ی کار مزدی گروه‌هایی خارج از حیطه‌های تابعیت واقعی قرار دارند.(70) اما از موارد استثنایی معدود نباید اشکال عام را استنتاج کرد سرمایه‌داری معاصر نظیر سرمایه‌داری زمان مارکس به شکل پیوسته و منظم اکثریت کارگران را از آموزش و حمایت مادی برای مشارکت مؤثر در نوآوری محروم می‌کند، و به میزانی کمتر توانایی آن‌ها را به اشکالی جدید و افراطی تحت کنترل و استاندارد شدن درمی‌‌آورند.(71) به‌عنوان مثال کارگرانی را در نظر بگیریم که در مرکز تلفن در جنوب جهانی کار می‌‌کنند، جایی که پرسش‌‌ها با پاسخ‌‌های قبلاً تنظیم‌شده در صفحه‌ی کامپیوتر داده می‌‌شود.(72) یا دانش‌کاران را در امریکن اکسپرس که با استفاده از جدول‌های نظام‌های اطلاعاتی ـ فنی تخصصی درخواست متقاضیان وام را مورد بررسی قرار می‌‌دهند:

«جدول‌های اعتباری تخصصی با ذکر قیمت یا نرخ بهره، و با در نظر گرفتن شرایط خاص مشتری دادن وام را تأیید یا رد می‌‌کنند… فعالیت‌های کاربران کامپیوتر ـ یا تنظیم‌کنندگان معامله بدون استفاده از اغلب عناصر تحقیق، محاسبه و تصمیم‌گیری در بهترین حالت می‌تواند به عنوان «کاری بر روی داده‌ها» توصیف شود، قابل‌مقایسه با کاربرد ابزار و آلات در ماشین‌هایی که رایانه آنها را کنترل می‌‌کند.»(73)

برای این کارگران و صدها میلیون کارگر دیگر در سراسر جهان که در شرایط مشابه به کارمزدی اشتغال دارند، نظام فناوری اطلاعاتی معاصر به معنای تحمیل تابعیت واقعی سرمایه‌ بر کار زنده است. و این با نظام ماشینی زمان مارکس و تحلیل تابعیت واقعی بر کارگران کارخانه در قرن نوزدهم تفاوت چندانی ندارد. در هر دو مورد، «کارعینیت‌یافته به طور فیزیکی به‌عنوان نیرویی مسلط در برابر کار زنده قرار می‌‌گیرد و به طور فعال آن را تابع خود می‌کند ـ نه صرفاً با استخراج [ارزش اضافی] از کار زنده، بلکه در روند تولید واقعی.»(74) ورچه‌لونه توانایی نهفته در نوآوری اطلاعاتی برای فراتر رفتن از تابعیت واقعی را با خود این روند اشتباه می‌گیرد. شکاف بین این دو به میزان سنجش‌ناپذیری عمیق است.

نتیجه‌گیری

ویرنو و ورچه‌لونه به‌درستی به مقوله‌ی خرد عمومی مارکس و به نقش گسترش بی‌سابقه‌ی آن در سرمایه‌داری امروز توجه نشان می‌‌دهند. از این منظر، گروندریسه برای جهان امروز چه از لحاظ نظری و چه از حیث عملی هم‌چنان به‌عنوان اثری بااهمیت تلقی می‌‌شود. اما آن دو، بر این باورند که تکامل تاریخی خرد عمومی سایر موضوع‌های عمده‌ی گروندریسه و بقیه‌ی آثار مارکس را بی‌اعتبار کرده است، آن‌ها معتقدند که نظریه‌ی ارزش مارکس در جامعه‌ی کنونی کاربرد ندارد و او به انعطاف‌پذیری نظام سرمایه‌داری کم بها داده است. به نظر ویرنو سرمایه‌داری در مرحله‌ی پسافوردیسم به نقطه‌ای از تکامل رسیده که قادر است آنچه را که مارکس «شکوفایی خرد عمومی در کمونیسم می‌نامید»به طور کامل عملی کند.»(75) ورچه‌لونه اضافه می‌‌کند که تکامل خرد عمومی برداشت مارکس از تابعیت واقعی کار زنده در سرمایه‌داری را منسوخ کرده است.

نشان دادم که نظریه‌ی ارزش مارکس به این علت که سرمایه با دانش تولید شده از سوی خرد عمومی به عنوان «هدایا‌ی رایگان» برخورد می‌‌کند و در نتیجه به این علت که این دانش در تولید ثروت نقش مهم‌‌تری پیدا می‌‌کند، اعتبار خود را از دست نداده است. به‌علاوه شکل سرمایه هم‌چنان رشد خرد عمومی را محدود می‌‌کند و در سرمایه‌داری جهانی کنونی فناوری اطلاعاتی همچنان تابعیت واقعی سرمایه را به شکل مادی بر اکثر کارگران تحمیل می‌کند. و این تحمیل نسبت به نظام ماشینی دوران انقلاب صنعتی و فوردیسم به‌هیچ‌وجه کمتر نیست.

اما در مورد نکته‌ی آخر ویرنو و ورچه‌لونه درست می‌‌گویند که سرمایه‌داری هم‌چنان مستعد بحران و عمیق‌ترین شکل بحران «نافرمانی» از سوی کار زنده است.(76) ویرنو و ورچه‌لونه با برجسته‌کردن خصلت انگلی سرمایه‌ در مقابل خرد عمومی به سخن مارکس در گروندریسه اهمیت بیش‌‌تری می‌بخشند:

«اما اگر کارگران دریابند که فرآورده‌های کار نتیجه‌ی زحمت خود آن‌هاست. و اگر جدایی از شرایط تولید و سود بردن از کارشان را محکوم کرده، و درک کنند که وضعیتی غیرقابل تحمل بر آن‌ها تحمیل شده است، در آن صورت آگاهی عظیمی پیدا می‌‌کنند که خود آن هم البته ناشی از شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است. این جاست که ناقوس مرگ سرمایه به صدا در خواهد آمد؛ درست مانند وقتی که برده‌ها فهمیدند که وجودشان مایملک دیگری نیست و همین آگاهی به شخصیت خویش پایه‌های نظام بردگی را سُست کرد و این نظام به‌تدریج روبه نابودی رفت.»(77)

به این طریق اثر ویرنو و ورچه‌لونه مشارکتی است در مبارزه برای نظمی اجتماعی در برابر سرمایه و مبتنی بر خود سازمان‌دهی دموکراتیک. در مقایسه با این ادای سهم، هر کوتاهی [نظری] موضوعی ثانوی به شمار می‌رود.

یادداشت‌ها

1.   Marx 1987, p. 92; block words originally in English.

2. Dyer-Witheford 1999, Chapters 4 and 9; Turchetto 2008; Toscano 2007. In the Marx Engels Collected Works the editors assign a different title to this section: ‘[Fixed Capital and the Development 123ft he Productive Forces of Society]’.

3. این‌جا مجال آن نیست که این مقاله‌ها را با نوشته‌های قبلی به عنوان نمونه با نگری (1991) درباره‌‌ی خرد عمومی مقایسه کنیم. بررسی بین این مقاله‌ها و جنبش‌‌های اجتماعی در ایتالیا به بررسی دیگری نیاز دارد. مراجعه کنید به رایت، 2005.

4. Marx 1987, p. 87.

5. تکامل ماشین صرفا زمانی این دوره را شروع می‌‌کند… که تمام علوم به خدمت سرمایه درآمده باشد… در این مقطع اختراع به کسب‌وکار و کاربرد علم در خود روند تولید بلاواسطه به عاملی تعیین‌کننده تبدیل می‌شود که خود وظیفه برای علم تعیین می‌‌کند». مارکس، 1987، ص ص 90/89.

6. Marx 1987, p. 83.

7. «این نه کار بلاواسطه‌ای است که از سوی انسان انجام گرفته و نه زمانی که او طی آن کار کرده، بلکه تصاحب نیروهای مولده‌ی خود اوست، درکش از طبیعت و سلطه بر آن از لحاظ تبدیل آن به یک ماهیت اجتماعی ـ در یک کلام رشد فرد اجتماعی ـ که به عنوان سنگ‌بنای تولید و ثروت جلوه می‌-کند». مارکس 1987، ص 91.

8. چون تمام وقت آزاد، وقتی است برای تکامل آزاد سرمایه‌داری وقت آزادی را که کارگران برای جامعه یعنی تمدن به وجود آورده‌اند غصب می‌‌کند». مارکس 1987، ص 22.

9.»سرمایه خود تضادی است در حال حرکت». مارکس ، 1987، ص 91.

10. مارکس هدف کمونیسم را به طور خاصه چنین تعریف می‌‌کند:»تکامل آزاد افراد و بنابراین نه کاهش زمان لازم برای افزایش کار مازاد، بلکه به طور عمومی کاهش کار لازم جامعه به حداقل و متناسب با آن کار هنری و علمی و غیره. تکامل افراد آزاد شده و وسایلی که برای تمامی آنها تولید شده امکانپذیر می‌‌شود». مارکس 1987، ص 91.

11. دلایل بسیاری وجود دارد که مقوله‌ی «فوردیسم» را نامناسب بدانیم (برنر و گلیک 1991). اما برای اهدافی که این مقاله دارد، من از ویرنو و ورچه‌لونه تبعیت می‌‌کنم که در یک متن نظری روایتی مناسب از این مقوله می‌‌تواند به شکل موجهی مورد استفاده قرار گیرد.

12. Vercellone 2007, p. 28.

13. Vercellone 2007, p. 26.

14. Vercellone 2007, p. 25.

15. Virno 2007, p. 6.

16.   Vercellone 2007, p. 21.

17.   Vercellone 2007, p. 15.

18.   Vercellone 2007, p. 20.

19.   Vercellone 2007, p. 24.

20.  ورچه‌لونه 2007، ص 18. «آموزش توده‌ای و رشد هرچه گسترش‌یافته‌ی نظام آموزشی را به کانون بحران مناسبات فردی در دوره‌ی فوردیسم بدل می‌سازد».(ورچه‌لونه 2007، ص 27.)

21.   Vercellone 2007, p. 33.

22. Vercellone 2007, p. 27.

23. آنچه که در زمان فراغت آموخته و تجربه و مصرف می‌شود در تولید کالاها مورد استفاده قرار می‌‌گیرد و به بخشی از ارزش مصرفی نیروی کار تبدیل میشود و به‌عنوان منبعی سودآور محاسبه می‌‌شود». ویرنو ، 2007، ص 5.

24. Virno 2007, p. 8.

25. Virno 2007, p. 5.

26. Virno 2007, p. 4.

27. Vercellone 2007, p. 14.

28. Vercellone 2007, p. 16.

29. Vercellone 2007, p. 24.

30. Virno 2007, p. 3.

31.   Vercellone 2007, p. 30.

32. Virno 2007, p. 4.

33. Vercellone 2007, p. 31.

34. Vercellone 2007, p. 31; Virno 2007, p. 5.

35. سازوکار اولیه برای ایجاد کمبود مصنوعی بسط حقوق مالکیت فکری است: «نتیجه‌‌ی این تناقض جاری فقر در درون ثروت است، در اقتصادی که در آن قدرت و انتشار دانش با منطق انباشت تناقض دارد… رابطه‌ی جدید مالکیت با ایجاد کمبود مصنوعی منابع مانع پیشرفت دانش می‌‌شود». ورچه‌لونه ، 2007، ص 34.

36. Vercellone 2007, p. 31.

37. ورچه لونه در زمینه‌ی گسترش حقوق مالکیت فکری می‌‌نویسد:»منطق انباشت سرمایه در برابر منابع انتشار دانش منابع ایجاد می‌‌کند». ورچه لونه ص. 35-34.

38. Vercellone 2007, p. 35.

39. Virno 2007, p. 8.

40. Vercellone 2007, p. 30.

41.   Virno 2007, p. 4.

42. Marx 1986, pp. 522, 527, 531; see also Camfield 2007, p. 46.

43″در کشاورزی خود خاک در فعالیت‌های شیمایی‌‌اش و غیره یک ماشین محسوب می‌شود که کار بلاواسطه را بارآورتر می‌‌کند در مراحل پیشین مازادی به وجود می‌آورد این اولین فعالیت مولدی است که با یک ماشین یعنی نوع طبیعی آن انجام می‌گیرد.» مارکس 1987، ص 508.

44. Marx 1986, p. 94.

45. ‘On the basis of exchange value, labour is posited as general labour only through exchange’ (Marx 1986, p. 108).

46. Marx 1987, p. 90.

47. نباید انکار کرد کار پرستاری پرداخت نشده و اشکال گوناگون کار خوداشتغالی در اقتصاد رسمی و غیررسمی در جامعه‌ی معاصر نقش عمده بازی می‌کند. ائتلاف این عاملان اجتماعی و مزدبگیران یکی از وظایف سیاسی عاجل زمان ماست، اما گرایش‌‌های ساختاری مسلط دنیای اجتماعی همچنان با رابطه‌ی کار ـ سرمایه در سطح بازار جهانی همراه است. مراجعه کنید به اسمیت، 2005، هارمن 2002.

48 . خطاست که این بخش را بدون پذیرش این نکته به پایان ببریم که در «قطعه‌ای در باب ماشین» فرازهایی وجود دارد که در حمایت موضع ویرنو و ورچه‌لونه است. به عنوان نمونه: به محض اینکه کار در شکل بلاواسطه‌‌ی خود دیگر منبع عمده‌ی ثروت نیست زمان کار نیز معیار آن به شمار نمی‌‌رود و نباید برود… در نتیجه، تولید استوار بر ارزش مبادله فرو می‌‌پاشد و روند تولید مادی بلاواسطه خود از تضاد ستیزه‌جویانه تهی می‌‌شود». مارکس ، 1987، ص 91. می‌‌ترسم که بگویم جمله‌ی اول در حفظ تمایز اساسی و روشن بین ارزش و ثروت در ذهن ناتوان است. (تعدادی از مؤلفان هیچ‌‌گاه اظهارنظرهایی را که با تفسیر قانع‌کننده و همه‌جانبه موضع خود اختلاف داشته باشند ارائه نمی‌‌کنند) به نظر من این تفسیر ارجیحت دارد که بگویم که ارزش و ثروت در بیان مارکس مغشوش شده است. آن تفسیر نه‌تنها برخلاف بسیاری از متن‌های صریح در گروندریسه و جاهای دیگر قرار دارد بلکه به این نتیجه‌گیری اجتناب‌ناپذیر ختم می‌شود که نظریه‌ی ارزش مارکس هرگز در هیچ دوره از سرمایه‌داری، از سرمایه‌داری کشاورزی اولیه تاکنون، صادق نبوده است. (به یادداشت43 در بالا نگاه کنید، چون در تمام دوره‌ها تولید ثروت به چیزی بیش از کار پیکریافته‌ی مزدبگیران متکی بوده است. به‌علاوه نکته‌ی بنیادی اصلی در فراز بالا با تفسیر از نظریه‌ی ارزش که در این‌جا مورد دفاع قرار گرفته تضادی ندارد. یک عنصر اصلی در ایدئولوژی توجیه‌کننده‌ی سرمایه‌داری این مدعا است که سهم فرد در تولید و توزیع ثروت می‌‌تواند با پرداخت پولی متمایز، اندازه‌گیری و پاداش داده شود. به همان نسبت که خرد عمومی نقش علّی و عمیق و فزاینده‌ای در تولید و توزیع بازی می‌‌کند کاذب بودن و عدم انسجام درونی این ادعا بیش‌تر روشن می‌‌شود. اما مهم است که بپذیرم که این امر تکامل نظریه‌ی ارزش را مردود اعلام نمی‌‌کند، نظریه‌ای که توصیف و توضیح یک نظم اجتماعی استوار بر یک ایدئولوژی دروغین و از لحاظ درونی غیرمنسجم را به عهده گرفته است، دروغین بودن و عدم‌انسجام ادعا به طور خودبه‌خود روشن می‌شود و بدین وسیله پیش‌‌شرط فایق آمدن بر تضاد ستیزه‌‌گرانه‌ای در روند بلاواسطه‌ی تولید فراهم می‌شود، مارکس شیوه‌‌ی بیانی جز این را فوراً کنار می‌گذارد.

49. مارکس 1986، ص 420. یا در یکی از صورت‌بندی‌‌های بسیار جالب گروندریسه: «[هر فرد] قدرت اجتماعی خود را هم‌چون پیوندش با جامعه در جیب خود حمل می‌‌کند». مارکس، 1986، ص 94.

50. «تمام قدرت‌های اجتماعی تولید قدرت‌‌های بارآور سرمایه‌اند، و در نتیجه سرمایه خود به‌عنوان سوژه‌های آن‌ها جلوه می‌‌کند». مارکس، 1986، ص 505.

52. Marx 1986, p. 233.

53. Marx 1986, p. 383.

54.»فردی که به طور عام رشد یافته است…محصول تاریخ است نه طبیعت. درجه و عامیت رشد ظرفیت‌هایی که در آن این نوع فردیت ممکن می‌‌شود دقیقا پیش‌شرط تولید بر اساس ارزش مبادله است که هراه با عامیت بیگانگی افراد از خود و دیگران، عامیت و جهان‌شمولی روابط و توانایی‌‌های آن‌‌‌ها را به وجود می‌‌آورد» مارکس، 1986، ص 99. همین طور نگاه به صفحات 5-234.

55. Virno 2007, p. 6.

56. Marx 1976, p. 502.

57. Marx 1976, p. 505; emphasis added.

58. Marx 1986, p. 465.

59. به نقل‌‌قول‌های اندکی نیاز داریم چون «مهارت‌زدایی» گامی برای توصیف عمومیت و یک مهارت بیش از حد متوسط و از قبل موجود که سرمایه باید برای کاهش سطح نسبتا بالای فرد کنترل کارگرانی که به کار می‌‌رود که به طور شبه‌انحصاری دارای مهارت‌‌های لازم هستند.

60. Vercellone 2007, p. 17.

61.   Vercellone 2007, p. 19.

62. Zittrain 2008, p. 85.

63. Zittrain 2008, p. 89.

64. Virno 2007, p. 8.

65. Virno 2007, p. 4.

66. For a more detailed discussion of these themes, see Smith 2000, Chapters 3 and 5.

67. و هم‌چنان سرمایه‌گذاری‌‌های وسیعی برای نوآوری‌‌هایی انجام می‌‌گیرد که در خدمت رفاه قلیلی قرار دارد. این امر حایز اهمیت است که اشاره کنیم وسیع‌ترین سرمایه‌گذاری خصوصی در فناوری اطلاعاتی، بزرگ‌ترین تمرکز سرمایه‌گذاری برای کارگرانی که در فناوری اطلاعاتی کار می‌‌کنند، و بالاترین نرخ در محصولات جدید در اقتصاد جهانی در بخش مالی دیده می‌‌شود. مشخصه‌ی محصولات شاخه‌ی اطلاعاتی در زمان ما پیچیدگی فوق‌العاده‌ی دارایی-های مالی است (تا حدی غیرقابل فهم می‌شوند). این شکل از نوآوری محصولات به تعداد نسبتا اندکی فرصت می‌‌دهد که به شکل وقیحانه از سوداگری استفاده کنند در حالی که خطر و زیان شدید آن را بر میلیارد نفر تحمیل می‌کنند.

68. همان طور که ورچه‌لونه اشاره می‌کند حتی علم اقتصاد رایج نیز می‌‌پذیرد که توزیع رایگان زمانی که هزینه‌های نهایی تولید نزدیک صفر است امری معقول به شمار می‌رود.

69. مبتکران بالقوه ممکن است به حوزه‌هایی وارد شوند که واحدهای دیگر سرمایه مالک آی. پی. آر وسیع هستند یا مکان‌هایی که آن‌ها فکر می‌‌کنند در درازمدت در حوزه‌های مجاور آن هزینه‌ها بیش‌تر می‌شود به اشتغال دست یابند. به علاوه شرکت‌های کوچک‌تر که منابع لازم برای مبارزات قانونی طولانی‌تر را ندارند از حوزه‌هایی که شانس نوآوری وجود دارد پا پس می‌کشند. مراجع کنید به اکونومیست 2002.

70. برای نمونه گوگل مهندسان را تشویق می‌کنند که یک روز در هفته را در پروژه‌های به انتخاب خود صرف کنند(و به طور بدیهی حق استفاده از نتیجه به دست آمده را حفظ کند) نگاه کنید به سیترین، 2008، ص 84.

71.   Huws 2003; Huws (ed.) 2007; Huws (ed.) 2008.

72. ویرنو و ورچه‌لونه هیچ‌کدام به تقسیم کار فنی بر پایه‌ی جغرافیا اشاره نمی‌کنند که در آن کار اطلاعاتی خلاق عموما در کشورهای در مناطق»مرکز» انحصاری شده است. در حالی که عملیات استاندارد شده به کشورهای «پیرامون» انتقال یافته است.(مراجعه کنید به اسمیت 2005). ویرنو حتی ادعا می‌کند که «پایان تقسیم کار» فرارسیده است. ویرنو ، 2007، ص 8.

73. Head 2003, pp. 72–3.

74. Marx 1987, p. 83.

75. Virno 2007, p. 4.

76 . اما من فکر می‌کنم که درک آن‌ها از بحران سرمایه‌داری به نقش روابط بین سرمایه‌ها در ایجاد گرایشهای نظام‌یافته در جهت مازاد انباشت و بحران‌های مالی کم بها می‌‌دهند.

77. Marx 1986, pp. 390–1.

 
 

اشکال مبارزه طبقه کارگر، وسایل و شیوه های احراز قدرت سیاسی

اشکال مبارزه طبقه کارگر، وسایل و شیوه های احراز قدرت سیاسی
فرهاد-ر

متن با فرمات PDF

 
کارل مارکس – مستخرج از صورتجلسه کنفرانس ۲۱ سپتامبر ۱۸۷۱ – جمعیت بین المللی کارگران

 

کوتاه شده… ما باید به دولت ها چنین اعلام کنیم : ما می دانیم که شما قدرت مسلحی علیه پرولترها هستید، ما هر کجا که ممکن باشد از راه مسالمت آمیز علیه شما مبارزه خواهیم کرد و وقتی ضرورت پیدا کند، این مبارزه را به کمک اسلحه انجام خواهیم داد.

کارل مارکس – از مصاحبه خبرنگار مخصوص روزنامه « شیکاگو تریبون » با کارل مارکس
کوتاه شده… این انقلابها توسط اکثریت خلق صورت می گیرد انقلابها نه به نیروی یک حزب، بلکه به نیروی مجموعه یک ملت به تحقق می پیوندند …
نیمه اول دسامبر سال ۱۸۷۸
فردریش انگلس – از نامه به آگوست ببل

 

لندن، ۲۸ اکتبر سال ۱۸۸۲
کوتاه شده… به مقاله دوم ، من توانستم فقط یک نظر سریع بیاندازم ، زیرا دو سه نفر پی در پی مانع کار شدند، در غیر این صورت از چگونگی تصور نگارنده آن مقاله درباره انقلاب، متوجه نفوذ فرانسوی ها می شدم و قطعاً فلمار خودمان را می شناختم. تو این جانب مطلب را درست دریافته ای(۱). عبارت « یک توده ارتجاعی »(۲) همانگونه که از دیرباز انتظارش می رفت، سرانجام در تصور او راجع به انقلاب، جای خود را پیدا می کند: همه احزاب رسمی در یک کلاف به هم پیچیده این طرف خط ، و ما سوسیالیستها در یک ستون موزون، آن طرف خط قرار داده شده ایم. آنگاه یک نبرد قطعی عظیم ، و با همان ضربت اول پیروزی در سراسر خط جبهه نصیب ما می شود. ولی جریان امور در عالم واقعی به این سادگی ها نیست. برعکس انقلاب در واقعیت امر همانطور که تو هم متذکر شده ای، از آنجا آغاز می شود که اکثریت عظیمی از مردم و همچنین احزاب رسمی علیه دولت که در نتیجه همین عامل تک مانده است، متحد می شوند و آن را سرنگون می سازند و فقط پس از آنکه آن احزاب رسمی که ممکن است هنوز پابرجا مانده باشند، در جریان مبارزه با یکدیگر یکی به کمک دیگری و یکی پس از دیگری شکست می خورند، آری فقط پس از این جریان آن تقسیم بندی قطعی که فلمار از او سخن می گوید، روی می دهد و هم روند با آن امکان برقراری حکومت ما فراهم می آید. اگر ما و فلمار چنین قصدی می داشتیم که انقلاب را بی درنگ از آخرین عمل آن آغاز کنیم ، کارمان خیلی خراب می شد …

 

۱ – ببل ضمن مقاله ای تحت عنوان لغو قانون ضد سوسیالیستها دو مقاله ای را که فلمار نگاشته بود و به ویژه مقاله دوم او را سخت مورد انتقاد قرار می دهد، زیرا فلمار در آن مقاله حزب را به اتخاذ تاکتیک اقدامات شورشی توطئه گرانه فرا می خواند و ببل چنین تاکتیکی را برای حزب مضر می دانست. انگلس در نامه مورخ اول اکتبر ۱۸۸۲ تأکید می کرد که لحن تند و دور از احتیاط این گونه مقالات زیان ها و قربانی های غیر لازم برای حزب به بار خواهد آورد – م.
۲ – این عبارت یکی از تزهای لاسال است که در کنگره گتای حزب سوسیال دمکرات آلمان به تصویب رسید و وارد برنامه آن شد. در برنامه گفته می شد: « رهایی کار باید توسط طبقه کارگر تحقق پذیرد که در قبال آن همه طبقات دیگر چیزی جز یک توده ارتجاعی نیستند.» مارکس در اثر نامی خود « انتقاد از برنامه گتا » این تز را به کلی مردود اعلام داشت – م.

 

فردریش انگلس – از نامه به ورا زاسولیچ

لندن، ۲۳ آوریل سال ۱۸۸۵
کوتاه شده… نظر من این است که تئوری تاریخی مارکس شرط بنیادی هر نوع تاکتیک انقلابی استوار و پیگیر است. برای یافتن این تاکتیک فقط باید این تئوری را طبق شرایط اقتصادی و سیاسی هر کشور به کار برد …

 

فردریش انگلس – از نامه به پل لافارگ

لندن، ۱۲ نوامبر سال ۱۸۹۲
کوتاه شده… حال می بینید که حق انتخابات عمومی، در صورتی که فقط بتوانند از آن استفاده کنند … چه سلاح پر اهمیتی است! این کار طولانی تر و ملال انگیزتر از فراخوانی به انقلاب است ولی در عوض روزی را که باید فراخوانی به انقلاب مسلحانه را انجام داد، ده بار مطمئن تر و علاوه بر آن با دقتی بی خدشه مشخص می سازد. از این گذشته حق انتخابات عمومی که با مهارت مورد استفاده کارگران قرار گیرد با ده شانس در برابر یک شانس صاحبان قدرت را به نقض قانونیت وادار خواهد کرد یعنی ما را در وضعی قرار خواهد داد که برای تحقق انقلاب به حد اعلی مساعد خواهد بود …

 

فردریش انگلس – از مقدمه بر کتاب مارکس – مبارزه طبقاتی سالهای ۱۸۴۸ – ۱۸۵۰ در فرانسه

کوتاه شده… حتی اگر حق انتخابات عمومی هیچ حسن دیگری هم نمی داشت جز این که به ما امکان می داد تا هر سه سال یک بار حساب نیروهای خود را معلوم کنیم و در نتیجه افزایش سریع غیر منتظره ای که منظماً در تعداد آراء ما مشاهده می شود از یک سو اطمینان کارگران را به پیروزی و از سوی دیگر ترس دشمنان را تشدید کند و بدینسان به بهترین وسیله تبلیغات ما بدل گردد، اگر این حق هیچ حسن دیگری نمی داشت جز اینکه آمار دقیقی از میزان نیروهای ما و نیروهای همه احزاب مخالف ما فراهم آورد و بدینسان معیار بی نظیری برای برقراری تناسب در اقدامات و عملیات ما به دست دهد و بدینسان ما را هم از واهمه نابهنگام و هم از شجاعت های جنون آمیز نابجا بازدارد، اگر این برای ما تنها حسن ناشی از حق رأی هم می بود، بازهم از سرمان زیاد می آمد. ولی نتایج ناشی از این حق خیلی بیش از اینها بود. در دوران تبلیغات پیش از انتخابات این حق بهترین وسیله ای بود در دست ما برای آنکه با توده های مردم در نقاطی که هنوز از ما دور بودند تماس برقرار کنیم و همه احزاب را در برابر انظار همه مردم به دفاع از نظریات و اعمالشان در قبال حملاتمان واداریم. علاوه بر این حق مزبور در رایشتاگ تریبونی در اختیار نمایندگان ما گذاشت که از آن می توانستند با آزادی و اتوریته ای به مراتب بیش از مطبوعات و جلسات، مخاطبان خود در پارلمان و نیز توده ها را در خارج پارلمان مخاطب قرار دهند. اگر تبلیغات پیش از انتخابات و سخنرانی های سوسیالیستی در رایشتاگ پیوسته در دیوارهای آن شکاف ایجاد می کرد، از قانون ضد سوسیالیستها چه سودی عاید دولت و بورژوازی می شد؟
ولی هم روند با این استفاده کامیابانه از حق انتخابات عمومی، کاربرد شیوه کاملا تازه ای در مبارزه پرولتاریا آغاز شد و به سرعت گسترش پیدا کرد. دریافتند که نهادهای دولتی که بورژوازی فرمانروایی خود را به یاری آنها سازمان می دهد، امکانات دیگری هم برای مبارزه طبقه کارگر علیه همین نهادها فراهم می آورد. کارگران به شرکت در انتخابات مجلس های ایالتی، انجمن های شهری، دادگاههای صنفی و مجادله با بورژوازی بر سر هر مقامی که برای به دست گرفتن آن آراء کارگری کافی وجود داشت، پرداختند. وضع طوری شد که بورژوازی و دولت ترسشان از فعالیت علنی حزب کارگر به مراتب بیش از فعالیت غیرعلنی آن و بیمشان از کامیابی های آن در انتخابات به مراتب بیش از کامیابی های آن در قیام شد.
کوتاه شده… دوران حملات غافلگیر و انقلابهایی که توسط اقلیت آگاه کم عده ای انجام می گیرد که در رأس توده های غیرآگاه قرار دارد، گذشته است. هر جا که صحبت بر سر نوسازی کامل نظام اجتماعی است، توده ها باید خودشان در آن شرکت ورزند و خودشان باید دریابند که برای چه مبارزه می کنند و برای چه خون خود را می ریزند و جانشان را فدا می کنند. این نکته را تاریخ پنجاه سال اخیر به ما آموخته است. ولی برای آنکه توده ها دریابند که چه باید کرد، کار طولانی سرسختی ضرور است که ما نیز اکنون بدان مشغولیم و با چنان موفقیتی هم آن را انجام می دهیم که موجب نومیدی مخالفان ما می گردد …
کوتاه شده… سوسیال دمکراسی آلمان وضع خاصی دارد و این عامل دست کم تا یک آینده نزدیک وظیفه خاصی در برابر آن قرار می دهد. آن دو میلیون رأی دهنده ای که این حزب به سوی صندوق های رأی می فرستد به اضافه جوانان و زنانی که خود رأی دهنده نیستند ولی پشت سر حزب ایستاده اند، پرشمارترین و فشرده ترین توده و به بیان دیگر « گروه ضربتی » قاطع ارتش پرولتری بین المللی را تشکیل می دهند. هم اکنون بیش از یک چهارم تمام آراء داده شده از آن این توده ها است و شمار آن هم بطوری که انتخابات تکمیلی رایشتاگ و انتخابات مجالس ایالات مختلف آلمان و انجمن های شهری و شوراهای حل اختلاف صنفی ثابت می کند، پیوسته افزایش می یابد. ضمناً این افزایش مانند هر روندی در طبیعت بطور خودانگیخته ، مداوم ، دفع ناپذیر و در عین حال آرام صورت می گیرد. تمام تلاشهای دولت برای جلوگیری از این افزایش بی نتیجه مانده است. ما هم اکنون می توانیم روی ۲.۲۵ میلیون رأی دهنده حساب کنیم. اگر وضع به همین منوال ادامه یابد، ما در پایان این قرن بخش اعظم لایه های میانین جامعه یعنی خرده بورژوازی و دهقانان خرده پا را به سوی خود جلب می کنیم و چنان نیروی قاطعی در کشور از کار درخواهیم آمد که تمام نیروهای دیگر خواه ناخواه باید در برابر آن سر فرود آورند. پس وظیفه عمده ما آن است که به افزایش این نیرو تا زمانی که خودش نیرویی برتر از سیستم دولتی حاکم از کار درنیامده است، بطور مستمر و پیگیر کمک کنیم و این گروه ضربتی روز به روز در حال تحکیم را در نبردهای پیش آهنگی از بین نبریم ، بلکه تا روز پیکار قطعی از گزندها مصون نگاه داریم. فقط یک وسیله می تواند جلوی رشد پیاپی نیروهای مبارز سوسیالیستی آلمان را بطور موقت بگیرد و حتی برای مدتی به عقب براند و آن تصادم بزرگ با نیروهای نظامی و کشتارهای خونینی نظیر کشتار سال ۱۸۷۱ در پاریس است. در طول زمان بر این خطر هم غلبه خواهد شد. حزبی را که شمار اعضایش به چند میلیون می رسد، نمی توان از صفحه زمین برانداخت، برای این کار تمام انبارهای تفنگ اروپا و آمریکا هم کافی نخواهد بود. ولی این امر (جلوگیری از رشد پیاپی نیروهای مبارز سوسیالیستی آلمان – م) جلوی سیر عادی تکامل را خواهد گرفت و شاید هم ما در لحظه بحرانی بدون گروه ضربتی بمانیم و آنگاه پیکار قطعی برای مدتی طولانی به تعویق خواهد افتاد و به بهای قربانی های سنگین تری تمام خواهد شد.
ریشخند تاریخ جهانی همه چیز را وارونه می کند: ما « انقلابیون » و « سرنگون سازان » با شیوه های علنی به مراتب بیش از شیوه های مخفی یا سرنگون سازی موفقیت به دست می آوریم. احزابی که خود را حزب نظم می نامند از قانونیتی که خود ایجاد کرده اند، نابود می شوند. این احزاب از فرط نومیدی هم آوا با اودیلون بارو فریاد می کشند: « قانونیت ما را می کشد » و حال آنکه ما در محیط این قانونیت عضلاتمان محکم و گونه هایمان سرخ می شود و خودمان به شکفتگی درخت زندگی جاودان می رسیم. و اگر ما آنقدر نابخرد نباشیم که خود را به سود این احزاب در پیکارهای خیابانی درگیر کنیم ، برای آنها سرانجام چاره دیگری نخواهد ماند جز آنکه خودشان این قانونیت شوم را برهم زنند …
۶ مارس سال ۱۸۹۵

 

فردریش انگلس – از کتاب – انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

کوتاه شده… در انقلاب نیز مانند جنگ همیشه باید با تهور به مقابله رودررو با دشمن شتافت و در نظر داشت که تعرض کننده همیشه در وضع مساعدتری قرار می گیرد. در انقلاب نیز مانند جنگ، در لحظه دارای اهمیت قطعی حتماً باید دار و ندار را صرف نظر از وجود هر گونه شانسی به میان گذارد. هیچ انقلاب کامیابانه ای را در تاریخ نمی توان سراغ کرد که مؤید این بدیهیات نباشد … شکست پس از یک پیکار سرسخت واقعیتی است که از نظر اهمیت انقلابی خود دست کمی از یک پیروزی آسان بدست آمده ندارد. شکست پاریس در ژوئن سال ۱۸۴۸ (۱) و شکست وین در اکتبر(۲) از نظر ایجاد تحول انقلابی در افکار مردم این هر دو شهر، به مراتب بیش از پیروزیهای فوریه و مارس نقش داشتند. شاید مجلس مؤسسان و اهالی برلن نیز سرنوشتی نظیر سرنوشت این دو شهر نصیبشان می شد ولی در آن صورت مرگشان پرافتخار از کار درمی آمد و پس از خویش چنان شوقی از انتقام در عقول و قلوب زندگان برجای می گذاشتند که در ادوار انقلابی یکی از نیرومندترین انگیزه ها را برای اقدامات قهرمانانه و شورانگیز تشکیل می داد. البته روشن است که در هر پیکار کسی که در پاسخ جنگ طلبی گام به آوردگاه می نهد، خطر مغلوب شدن نیز برایش وجود دارد، ولی مگر این امر می تواند توجیهی باشد برای آنکه شخص از همان آغاز خود را مغلوب اعلام کند و بدون کشیدن تیغ از نیام طوق اسارت برگردن نهد؟
در انقلاب هر کس بر موضع حساسی فرمان می راند که دارای تأثیر قاطع است (۳) ولی بجای آنکه دشمن را وادارد تا برای هجوم بر این موضع تشجیع شود، آن را بدون پیکار به دشمن تسلیم می کند، اعم از اینکه این کار در هر اوضاع و احوالی انجام گرفته باشد، سزاوار آن است که با او بسان یک خائن رفتار کنند …
کوتاه شده… و اما قیام نیز چون جنگ هنری است مثل هر نوع هنر دیگر یعنی تابع قواعد معینی است که نادیده نگاشتن آنها کار را به فنای حزبی می کشاند که بدین قواعد بی اعتنا مانده است. این قواعد که بطور منطقی از ماهیت احزاب و ماهیت وضع ناشی می گردند که در چنین مواردی با آن سر و کار پیدا می شود، به قدری روشن و ساده هستند که همان تجربه کوتاه سال ۱۸۴۸، به حد کافی آلمانی ها را با این قواعد آشنا ساخت. نخست آنکه هرگز نباید با قیام بازی کرد، مگر آنکه پیه تمام عواقب ناشی از این بازی به تن مالیده شود. قیام معادله ای است با مجهولاتی به حد اعلی نامعین که اهمیت آنها ممکن است هر روز تغییر کند. نیروهای دشمن از نظر سازمان و انضباط و اتوریته سنتی برتری کامل دارند و لذا اگر قیام کنندگان نتوانند نیروی زیادی علیه دشمن خود گرد آورند، دشمن آنها را درهم می کوبد و نابود می کند. دوم آنکه وقتی دست به قیام زده شد، باید با نهایت قاطعیت عمل کرد و به تعرض پرداخت. دفاع در حکم مرگ هر قیام مسلحانه است. اتخاذ موضع دفاعی پیش از آنکه کار را به زورآزمایی با دشمن بکشاند، قیام را به نابودی خواهد کشاند. باید دشمن را تا هنگامی که نیروهایش هنوز پخش است غافلگیر ساخت، باید هر روز به کامیابی های تازه ای، ولو کوچک دست یافت، باید تفوق معنوی خود را چنان حفظ کرد که موجبات کامیابی نخستین عمل قیام کنندگان را فراهم سازد، باید عناصر نااستواری را که همیشه به دنبال اقویا می روند و همیشه طرف مطمئن تر را می گیرند به سوی خود جلب کرد، باید دشمن را پیش از آنکه بتواند نیروهای خود را علیه قیام کنندگان متمرکز سازد به عقب نشینی واداشت و خلاصه باید طبق شعار زیرین دانتون، بزرگترین استاد تاکتیک انقلابی که جهان تاکنون به خود دیده است عمل کرد :
“de l’audace , de l’audace , encore de l’audaceف (۴)

 

۱ – منظور قیام قهرمانانه کارگران پاریس است که از ۲۳ تا ۲۶ ژوئن سال ۱۸۴۸ به طول انجامید و به دست بورژوازی فرانسه به شدت سرکوب شد. این قیام در تاریخ نخستین پیکار آشکار میان پرولتاریا و بورژوازی بود – م.
۲ – منظور شکست قیام خلق در اکتبر سال ۱۸۴۹ در وین است. از پی این قیام فردیناند اول امپراطور اتریش از وین گریخت و حکومت طی مدت بیش از سه هفته به دست دمکراتهای خرده بورژوا افتاد که مورد پشتیبانی کارگران و دانشجویان مسلح بودند – م.
۳ – یعنی اوضاع و احوال انقلابی که این موضع در آن اتخاذ شده دارای چنان اهمیت قاطعی است که مقاومت قهرمانانه در آن در برابر دشمن، ولو به شکست هم بیانجامد، آن چنان « پر افتخار از کار درمی آید که از نظر اهمیت انقلابی خود دست کمی از یک پیروزی آسان به دست آمده ندارد.» – م.
۴ – تهور، تهور و باز هم تهور – م.
اوت ۱۸۵۱ – سپتامبر ۱۸۵۲

 

کارل مارکس – از مصاحبه خبرنگار روزنامه « دی ورلد » با کارل مارکس

لندن، ژوئیه سال ۱۸۷۱
خبرنگار: به گمان من در کشورم انگلستان، نتیجه مورد انتظار به هر صورتی که باشد، از طریق انقلاب قهرآمیز به دست نخواهد آمد. چگونگی اسلوب انگلیسی تبلیغات در میتینگها و در مطبوعات، تا زمانی که اقلیت به اکثریت بدل نشود، نشانگر امیدبخش این امر است.
دکتر مارکس: من در این نکته به خوشبینی شما نیستم. بورژوازی انگلیسی طی دورانی که انحصار حق رأی را در دست داشته همیشه آمادگی خود را برای پذیرفتن تصمیم اکثریت ابراز کرده است. ولی باور کنید هر لحظه ای که این بورژوازی در مسائلی که برای آن اهمیت حیاتی قائل است در اقلیت قرار گیرد، ما در اینجا با یک جنگ جدید برده داران روبرو خواهیم شد.

 

لنین – از – طرح برنامه حزب کارگری سوسیال دمکرات روسیه

کوتاه شده… تحقق آزادی واقعی طبقه کارگر در گرو یک انقلاب اجتماعی است که موجبات آن را مجموع سیر تکامل سرمایه داری فراهم می سازد، این انقلاب عبارت است از برانداختن مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، برقراری مالکیت اجتماعی بر این وسایل و تبدیل تولید سرمایه داری کالایی به سازمان تولید سوسیالیستی محصول در سراسر جامعه برای تأمین رفاه واقعی و رشد آزاد و همه جانبه کلیه اعضای جامعه.
۸) این انقلاب پرولتاریا تقسیم بندی جامعه به طبقات و در نتیجه هر گونه نابرابری اجتماعی و سیاسی ناشی از این تقسیم بندی را به کلی از میان خواهد برد.
۹) برای اینکه این انقلاب اجتماعی تحقق پذیرد، پرولتاریا باید قدرت سیاسی به چنگ آورد تا به کمک آن بر اوضاع مسلط باشد و بتواند تمام موانعی را که در راه رسیدن به هدف عالیه اش قرار دارد براندازد. دیکتاتوری پرولتاریا با چنین مفهومی شرط سیاسی لازم انقلاب اجتماعی است.
فوریه سال ۱۹۰۲

 

تروتسکی « مظلوم »! ( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )

پیشکش کارگران انقلابی بمناسب اول ماه مه
تروتسکی « مظلوم »!
( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )
 
یاد آوری دیباچه
نقش ایزاک دویچر، یکی از مریدان لهستانی تروتسکی، در اشاعه نوعی کمونیسم ستیزی « علمی »! قابل انکار نیست. اگر اشتباه نکنم، بسیاری از نقل قول های جاری در باره روابط محرمانه، توافقات در گوشی میان لنین و تروتسکی: برای ایجاد یک بلوک در قبال کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، برای احیای دسته بندی و فراکسیون بازی در حزب، برای کنار گذاشتن استالین، دبیر کل منتخب کمیته مرکزی… بیشتر اصطلاحات پلیسی متداول در جهان سرمایه داری: استالینیسم و توتالیتاریسم و دیکتاتوری بر پرولتاریا و… اینها همه ساخته و پرداخته همین نویسنده مکار و طلبکار و خیالپرداز است.
گویا این عضو اخراجی حزب کمونیست لهستان، اولین و یا یکی از اولین کسانی بود که تزهای مالیخولیائی تروتسکی ورشکسته در باره: انحراف استالین بسمت نوعی خودکامگی فردی، تغییر ماهیت حزب کمونیست ( بلشویک ) و دولت کارگری در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی… را در میان اعضای حزب کمونیست لهستان نیز تبلیغ، اشاعه می داده – که خدا می داند. معذالک، این جناب تا پیش از استقرار در لندن… اسم و رسمی نداشت. در لندن بود که گل کرد و کلی هم بار داد. لیاقت های خود را عرضه کرد و صاحب نام شد…
لیچار « تاریخی »!
ایزاک دویچر « مورخ »! چیزی در باره رقابت ناشران آلمانی و فرانسوی، انگلیسی و آمریکائی… برای انتشار خاطرات من در آوردی تروتسکی « مظلوم »! نمی گوید ( مقدمه آلفرد رزمر، کلاهبردار فرانسوی، دستیار تروتسکی در سباستوپل، برای کتاب « زندگی من »! ). هیچ کاری با شدت علاقه حضرات برای آشنائی با اوضاع و احوال داخلی، موقعیت اقتصادی، تدابیر سیاسی و دفاعی… در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ندارد. چشم خود را بروی دیکتاتوری الیگارشی مالی مستقر در اروپای غربی و آمریکای شمالی، یعنی بروی دیکتاتوری بر پرولتاریا، بکلی می بندد. مثل مرشد کلاش فقط بفکر تسویه حساب « ایدولوژیک »! با نوع فرضی آن در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است. در این راستا و با سفارش بنیاد راکفلر… خاطرات تروتسکی را در جهت اراجیف تورات تکمیل می کند: داستان ماموریت اینجهانی مرشد، اروپا و تمدن اش، غرب و آزادی هایش بعنوان سرزمین موعود…
زور می زند تا بیاری محافل مالی و امپریالیستی « خوشنام »! از این کولاک زاده جاه طلب و گنده گوز، اصلا یک شخصیت « استثنائی »! جانوری « غیبگو »! موجودی با « حس ششم »! سوار بر کائنات، هستی و هستنده ها، بر دنیا و آخرت، گذشته و حال و آینده… بتراشد و می تراشد. یعنی همان « رهبر انقلاب بلشویکی اکتبر، بنیانگذار ارتش سرخ… »! کلی مهملات احمقانه و ارتجاعی از این دست. خدا را شکر که گردک آقای ایزاک دویچر ناموس کسی نیست…
پس برای توجیه همین اراجیف خررنگ کن است که بنقل از آقای ماکس ایستمن، یکی از دوستان قدیمی تروتسکی « مظلوم »! ایضا عامل نفوذی پلیس در حزب کمونیست آمریکا… می فرماید: « لئون برونشتاین، مثل کسانی بود که بلحاظ عقل و شعور خیلی استثنائی اند… لاف زن قهاری بود… افکار حریف را خیلی زود می گرفت و بدل می زد… بلحاظ معرفتی رد تروتسکی خیلی سخت بود »! امان از این تقدیر…
( ایزاک دویچر، رمان پلیسی پیامبر مسلح )
هجرت « پیامبر »!
ایزاک دویچر « پژوهشگر »! هجرت لئون برونشتاین جوان را به مردان ایسکرا منتسب می کند. شرح ارتباط تروتسکی با ایسکرا، فقط با یک اختلاف خیلی « ناچیز »! در خاطرات سفارشی مرشد آمده است. برونشتان جوان، مارکسیست های روسی مقیم اروپای غربی را: زاسولیچ و پلخانف و اکسلرود، لنین و مارتف… اصلا نمی شناخت. هیچ رابطه ای با « مردان ایسکرا »! نداشت. بگذریم از اینکه ایزاک دویچر زاسولیچ را هم « نر »! می بیند.
ولی برای خروج غیر مجاز از روسیه تزاری و رسیدن به « سرزمین موعود »! بیاری انقلابیون مارکسیست… احتیاج مبرمی داشت. لذا بعد از فرار از تبعیدگاه سیبری، در شهر سامارا، محل ستاد داخلی « مردان ایسکرا »! توقف کرد و بعنوان یک انقلابی فراری با مسئوول وقت این ستاد، موسوم به « کلر »! تماس می گیرد… این کلر بود، بزعم تروتسکی مهندسی « فاسد »! یعنی وفادار نسبت به لنین و استالین پدر سوخته، که برونشتاین جوان و خام اندیش را با اسم و رسم « مردان ایسکرا »! آشنا کرد و این جوانک را نه بخاطر آثار « بدیع »! تزهای « نمونه »! رساله های « مفقودالاثر »! آنطور که تروتسکی بی نزاکت و گنده گوز جلوه داده، ایزاک دویچر ابله ادعا کرده، بلکه برای آموزش به لندن فرستاد…
( از خاطرات سفارشی تروتسکی برای ناشر آلمانی )
دیدار با « رسول »!
ایزاک دویچر، مامور بر قرار کردن « تعادل تاریخ »! وانمود می کند که فرار برونشتاین جوان از سیبری را « مردان ایسکرا »! ترتیب دادند. چون گویا لنین برای آشنائی با این جانور « استثنائی و غیبگو، کاشف مبانی مزد و بهره مالکانه… »! برای دیدار با این « قهرمان کارهای مخفی در روسیه تزاری »! خیلی بی تابی می کرد. که فقط خدا می داند…
دلائل و شواهدی هست مبنی براینکه تروتسکی برای درک مسائل سیاسی، تضادهای اقتصادی و اجتماعی… کلی مشکل داشت. گرچه از بچگی طرفدار عدالت بود. در نوجوانی آثاری « بدیع »! تزهای « نمونه »! رساله های « مفقودالاثر »! آفرید. حال آنکه مردک، اصلا اینکاره نبود. عقل و شعور این عالیجناب – « پیامبر مسلح »! از حدود دارائی و املاک فامیلی فراتر نمی رفت.
بقول پلخانف: با نوشتن مقالات آبکی اعتبار ایسکرا را کاهش می داد… می فرمائید آثار « بدیع »! تزهای « نمونه »! رساله های « مفقودالاثر »! شوخی می کنید آقای دویچر…
تعلیم زندانیان « جاهل »!
ناگفته نماند که تروتسکی تاریخی، زمان نگارش خاطرات کلفت اش در آستانه پنجاه سالگی… بسیاری از این آثار « نایاب انتسابی »! را اصلا بیاد نمی آورد. عجب! از خاطرات دوستان قدیمی اش نقل می کند که در دوران محبس چه کارها کرده: اینکه سلول اش در زندان اودسا مثل یک کتابخانه کامل شده بود، پر از آثار ادبی و تاریخی، اقتصادی و اجتماعی، با کلی نشریات و مجلات رنگارنگ…
مدعی است که گویا سوای دلداری و آموزش مستمر زندانیان در شرایط مقتضی، یک لحظه هم از مطالعه و تحقیق و پژوهش غافل نمی شد، پشت هم رساله می نوشت، آثارش را توسط فک و فامیل، خاصه از طریق وکلا زندانیان، برای روزنامه های مختلف می فرستاد. به علی گفت مادرش روزی…
گنجینه « مفقودالاثر »!
می فرماید: در اواخر دوران زندان اودسا، آن مکتوب کلفت ( مفقود )، بدنبال بازرسی مامورین… به یک گنجینه علمی ژرف تاریخی و فلسفی بدل شده بود. کاش می شد امروز، این مکتوب را، بهمان سبک و سیاقی که آنزمان نوشته شده بود، دو باره چاپ کرد…
من خیلی از چیزها را، مربوط به عرصه ها و دوره ها و کشورهای مختلف، بطور همزمان آموختم… باندازه کافی خودم را بر روی پای خود استوار حس می کردم، احساسی که باید بمرور نیرومند تر می شد… بیخود نیست که امروز، برای پیدا کردن این مکتوب کلفت، خیلی تلاش می کنم. داشت عباسغلیخان یک پسری…
شیرین زبانی « انقلابی »!
ضمن گردش نسبتا طولانی در خیابان های لندن برای لنین تعریف می کند که چطور در جریان انتقال اش از اودسا به سیبری چند ماهی را هم در زندان موقت مسکو می گذراند. چطور با جمعی از انقلابیون با تجربه، شماری از مارکسیست های قدیمی آشنا می شود – یعنی یاران و همراهان لنین در گروه « اتحاد برای رهائی طبقه کارگر ». واکنش لنین ساده بود: وستمینسترشان، بریتیش میوزیوم حضرات…
اما تشخیص می دهد که لنین شنونده صبوری است. پس نقالی را دنبال می کند: رساله شما در باره « تکامل سرمایه داری در روسیه » را در زندان موقت مسکو با دقت خوانده ام… جلد اول و دوم سرمایه کارل مارکس را نیز در تبعیدگاه سیبری تمام کرده ام… مگر نمی گویند که عالیجناب تروتسکی لاف زن قهاری بود؟ واکنش لنین را می توان حدس زد: وستمینسترشان، بریتیش میوزیوم حضرات…
جهل « پنهان »!
بهر حال، عالیجناب تروتسکی سالم به مقصد رسید و در لندن مستقر شد. این جانور « استثنائی »! خالق کلی آثار « بدیع »! تزهای « نمونه »! رساله های « مفقودالاثر »! از نزدیک با مارکسیست های روسی مقیم اروپای غربی، بقول آقای ایزاک دویچر با « مردان ایسکرا »! آشنا می شود. حتی به آرشیو ایسکرا هم دسترسی پیدا می کند….
بالاخره اعتراف می کند: که با ولع زیادی خودم را بروی شماره های ایسکرا، بروی جزوه های زاریا ( سحر ) از همین انتشارات انداختم… آثاری بسیار پر ارزش یا محل تلاقی یک نگرش علمی ژرف با شور و هیجان انقلابی. شیفته ایسکرا شدم، از جهل خود شرمنده گشته و بر آن شدم تا هرچه زود تر… این نقص را جبران کنم. اما چطور عالیجناب لئون تروتسکی جهل خود را « جبران کرد »! موضوع بحث بعدی من است.
( زندگی من، بزبان فرانسه، ص 155 تا 180 ، انتشارات گالیمار )
رضا خسروی

درباره رهنمودهای غلط به مناسبت روز کارگر

درباره رهنمودهای غلط به مناسبت روز کارگر
همه ساله سازمانهای کمونیست به مناسبت روز کارگر اعلامیه هایی منتشر می کنند و در آنها ضمن ارائه تحلیل خود از شرایط کشوری و جهانی در سالی که گذشت، رهنمودها و توصیه هایی به کارگران می دهند. همین تحلیلها و رهنمودها می توانند معیاری برای قضاوت درباره میزان پیوند آن سازمانها با جنبش کارگری ایران و خلوص ایدئولوژی ایشان باشد. در زیر بطور خلاصه به دو اعلامیه از طرف سازمان فدائیان(اقلیت) و حزب کمونیست ایران می پردازم. البته نکاتی در این دو اعلامیه موجودند که مختص به گروههای فوق نیستند و نشانگر گرایش وسیع تری هستند که برخی فعالان چپ از آن طرفداری می کنند.
بیانیه سازمان فدائیان(اقلیت) با عنوان «اول ماه مه، روز همبستگی، اعتراض و مبارزه مشترک کارگران سراسر جهان» ابتدا به لزوم همبستگی جهانی کارگران می پردازد و سپس مختصری از وضع اسفبار طبقه کارگر در ایران را بیان می کند. مهم ترین بخش بیانیه قسمتی است که می نویسد «… بکوشیم به رغم موانعی که رژیم دیکتاتوری عریان ایجاد کرده، توده‌های کارگر، همبستگی خود را با کارگران سراسر جهان، در جریان یک مبارزه علنی به نمایش بگذارند.
اول ماه مه، روز اعتراض و مبارزه مشترک کارگران سراسر جهان، از طریق راهپیمایی، تظاهرات و گردهم‌آئی توده‌ای‌ست، در این اعتراضات فعالانه شرکت کنیم.»
ملاحظه می شود که سازمان به اعضا و هواداران خود رهنمود داده که تلاششان را صرف «یک مبارزه علنی» نمایند و تنها اشکال مبارزه مجاز را «راهپیمایی، تظاهرات و گردهم آئی توده ای» ذکر کرده است. به زبان ساده، این بدین معناست که تنها اشکال علنی و پر سر و صدای مبارزه پذیرفتنی هستند و نباید کاری غیرعلنی انجام داد هر چند که شرایط برای مبارزه علنی گسترده فراهم نباشد اما بتوان اقدامات غیرعلنی مؤثری انجام داد.
اطلاعیه حزب کمونیست ایران به مناسبت روز کارگر با اینکه تحلیل بهتر و مشخص تری از اوضاع ارائه می دهد و همچنین تهییج کننده تر است، اما وجه مشترک آن با اعلامیه قبلی رهنمودی است که به کارگران می دهد:«تلاش برای برپا داشتن اجتماعات کارگری در اول مه، در صدر وظایف فعالین و پیشروان جنبش کارگری قرار گرفته است … باید تلاش کرد که توده هر چه وسیعتری از کارگران را متحد و یکپارچه به مرکز شلوغی شهرها آورد».
بسیار خوب. آیا نویسندگان اعلامیه های بالا حاضرند مسئولیت نوشته هایشان را برعهده گیرند؟ آیا حاضرند با صراحت بگویند که در شرایطی که طبقه کارگر سازماندهی و آگاهی طبقاتی مناسب و کافی ندارد و با حکومتی درنده خو، جنایتکار و بی رحم مواجه است، اجتماع و تظاهرات خیابانی می تواند شکل مفیدی از مبارزه باشد؟ یا پیش بینی کرده اند که اگر عده ای از کارگران رهنمودشان را پذیرفتند، بطور علنی برای تظاهرات به مرکز شلوغی شهرها رفتند، در جدالی نابرابر با سرکوبگران مسلح و بی رحم مغلوب شدند، به زندانهای قرون وسطایی افتادند و در نتیجه کارگران از وجود رفقای پیشرو و مبارزشان در صفوف خود محروم گشتند، آن وقت چه باید کرد؟
هیچ یک از دو گروهی که در بالا مواضع شان ذکر شد، تحلیل قابل قبولی از شکست کارگران در جریان مراسم روز کارگر سال 1388 (یعنی آخرین باری که سعی شد روز کارگر بطور علنی و در ابعاد وسیع برگزار شود) ارائه نداده اند. آنها یا به نحوی یک جانبه از آن ستایش کرده اند (بدون اینکه توضیح دهند که اگر آن حرکت صحیح بود چرا نتیجه اش آنقدر ناامید کننده شد و دیگر کسی رغبتی به تکرار آن ندارد)، و یا با سکوت از کنارش گذشتند.
لنین می نویسد «تا زمانی که ما سازمانهای انقلابی کاملا منسجمی که بتوانند گروههای منتخبی از مردم را برای هدایت همه جانبه تظاهرات جمع کنند نداشته باشیم، همواره با عدم موفقیت روبرو خواهیم بود» (درباره تظاهرات، اکتبر 1902). لنین این اصلی کلی که کارگران بدون آگاهی طبقاتی و غیرمتشکل قادر به مبارزه طبقاتی نیستند را در موردی مشخص به تصویر می کشد. کارگری که درست نمی داند به عنوان عضوی از طبقه کارگر (و نه کارگری منفرد) چه می خواهد، از کجا باید بفهمد که در خیابان چه شعاری را سردهد و از کدام جریان سیاسی حمایت کند؟ و چنانچه نتواند به همراه سایر کارگران قدرت منفرد ناچیز شخص خود را در سازمانی طبقاتی ادغام کند که این قدرتهای ناچیز کارگران منفرد را به قدرت واحد و عظیم طبقه کارگر تبدیل می کند، چه انتظاری می توان از او داشت؟ رهنمود فوق الذکر نشان می دهد که علیرغم اینکه برخی در گفتار خودبخود گرایی را رد می کنند اما در عمل همان خودبخود گرایی راهنمایشان است. آنها بدون انجام وظایف خود به عنوان کمونیستها، از کارگران انتظار دارند که یک شبه راه صد ساله را طی کنند. اما دقیقا همین عدم انجام وظایف است که باعث می شود نتوانیم انتظار تجمعات گسترده در روز کارگر را داشته باشیم و اگر سعی شود در چنین شرایطی تجمع گسترده علنی برگزار گردد، نتیجه آن بهتر از سال 1388 نخواهد شد، یعنی علیرغم وارد آمدن صدمات فراوان و سنگین، نتیجه قابل قبولی حاصل نمی شود.
پس چه باید کرد؟ می توان بدون هیاهو تاکتیکهای مبارزاتی متناسب با شرایط کنونی جنبش را در روز کارگر اجرا کرد. می توان با پخش اعلامیه و شعارنویسی در محلات کارگری، سعی کرد آگاهی سیاسی و طبقاتی را بین کارگران برد و در صورت امکان با برگزاری تجمعات محدود، بدون اعلام قبلی و به نحوی که توجه نیروهای سرکوبگر را جلب نکند، مراسم علنی ای نیز برگزار نمود. بدین ترتیب می توان با تبلیغ مؤثر همبستگی طبقاتی و گسترش آگاهی سیاسی، در دراز مدت زمینه را برای تجمعات گسترده علنی مهیا کرد. اما اگر با این توهم به میدان رویم که همین امروز می توان تظاهرات خیابانی وسیع برگزار کرد، چیزی جز شکست و اخلال در روند سازماندهی و آگاه سازی کارگران نصیبمان نخواهد شد.
به علاوه، همانطور که قبلا گفته شد رهنمود دهندگان فوق خودشان وظایفشان را به عنوان کمونیست انجام نداده و در پراکندگی تشکیلاتی و سردرگمی ایدئولوژیک دست و پا می زنند. متأسفانه اگر آنها امروز اعتباری دارند بخاطر نقشی است که در گذشته دور در مبارزات مردم ایران داشته اند و نه نقشی که امروز دارند. در این شرایط اگر کارگران بپا خیزند، آیا این قبیل سازمانها قادر به رهبری ایشان خواهند بود؟ فکر نمی کنم حتی خود اعضای این سازمانها نیز به این سؤال پاسخ مثبت بدهند. وقتی آنها اینقدر هماهنگی و اتحاد ندارند که حداقل رهنمودشان را یکصدا به کارگران بگویند و هر یک در اعلامیه جداگانه ای موضع کم و بیش یکسانی را با کلماتی متفاوت بیان می کند، کارگری که همه اعلامیه ها را می خواند از خود خواهد پرسید به حرف کدام گوش کند؟ حزب کمونیست، فدائیان یا غیره؟ اگر هر دو یک چیز را می خواهند پس چطور نمی توانند همدیگر را تحمل کنند؟ و اگر نمی توانند همدیگر را تحمل کنند و بر سر یک مسئله ساده حتی موقتا متحد شوند، چطور از کارگران ساده – که ادعای کمونیست و انترناسیونالیست بودن ندارند – انتظار دارند در سطح کشوری و جهانی متحد گردند؟ پس اگر کارگر به این نتیجه رسد که ادعای کمونیست بودن آنها پوچ است و این قبیل گروهها به شعاری که می دهند اعتقاد ندارند، نباید از دست او ناراحت شد.
امیدوارم که سازمانهای فوق الذکر و همه کمونیستها و کارگران پیشرو با در دست گیری محکم آموزشهای سوسیالیسم علمی و روحیه پرولتری بتوانند بر ضعفها و کاستیهای خود غلبه نمایند و جنبش کارگری را به پیروزی رهنمون شوند.
ج. ر.
7/2/1393

لنین، لوکزامبورگ و جنگ: پاسخ انتقادی لنین به جزوه‌ی جونیوس رزا لوکزامبورگ

لنین، لوکزامبورگ و جنگ: پاسخ انتقادی لنین به جزوه‌ی جونیوس رزا لوکزامبورگ
جان ریز
برگردان مهرداد امامی
*مقدمه‌ی مترجم:
متن کوتاه پیش رو، خوانش جان ریز از نقد لنین به جزوه‌ی جونیوس رزا لوکزامبورگ است که در آن می‌کوشد تا به اختصار لبّ مطلب انتقاد لنین به لوکزامبورگ را، که همانا عدم تمایزگذاری میان جنگ‌های رهایی‌بخش ملی و جنگ‌های امپریالیستی است، بیان دارد. برای اینکه توضیحی کوتاه در مورد جزوه‌ی جونیوس در اختیار داشته باشیم بد نیست مستقیماً از توضیحی که ویراستاران گزیده‌ی آثار لوکزامبورگ آورده‌اند و خوشبختانه در زبان فارسی نیز به همت مترجم توانا، حسن مرتضوی، به آن دسترسی داریم، نقل‌قول مستقیم بیاوریم:
«بحران در سوسیال دموکراسی آلمان، بین ماه‌های فوریه و آوریل 1915 که لوکزامبورگ به دلیل مخالفت با جنگ جهانی اول در زندان بود، نوشته شد. وی آن را با نام مستعار «جونیوس» منتشر کرد، نامی که برای امضای مقالات اصلی سیاسی در مطبوعات آلمانی در دهه‌ی 1760 استفاده می‌شد. همچنین ممکن است از نام لوسیوس جونیوس برتوس گرفته شده باشد، شخصیت افسانه‌ای که گفته می‌شود رهبری شورشی را بر عهده داشت که به استقرار جمهوری روم انجامید. لوکزامبورگ این اثر را مخفیانه به بیرون از زندان فرستاد و نخستین بار در سال 1916 به شکل جزوه‌ای در زوریخ، سوییس، انتشار یافت. نقد او از فروپاشی سوسیالیسم اروپایی در مواجهه با جنگ جهانی در جهت‌گیری مجدد اندیشه‌ی کسانی که در جستجوی راهی برای شکل دادن دوباره به دیدگاه‌های انقلابی مارکسیستی بودند، تأثیر چشمگیری گذاشت. لنین از جمله انترناسیونالیست‌هایی بود که کمی پس از انتشار این جزوه با نظر مساعد آن را تفسیر کرد، هر چند از مخالفت این جزوه با حق تعیین سرنوشت ملی انتقاد کرده بود. بسیاری از اندیشه‌های این نقد به بنیاد دیدگاه-های سیاسی اتحادیه‌ی اسپارتاکوس و چپ رادیکال آلمان در شورش‌های انقلابی سال‌های 1919-1918 بدل شد.»
«گزیده‌هایی از رزا لوکزامبورگ به کوشش پیتر هودیس و کوین آندرسن، مترجم حسن مرتضوی، نشر نیکا، 1386، ص 421)
**
جزوه‌ی جونیوس رزا در زمان جنگ جهانی اول که در زندان نوشته شد و سالی کمپل به نحوی درخشان در سوسیالیست ریویو ماه فوریه توصیفش کرد، به جرأت عظیم‌ترین بیانیه‌ی ضدّ جنگ سده‌ی گذشته بود.
موضوع فراموش‌ناشدنی این جزوه، سوسیالیسم یا بربریت، به گونه‌ای پیامبرانه شبح خود را بر سده‌ی بیستم گستراند و اکنون نیز همین کار را انجام می‌دهد.
جزوه‌ی جونیوس همچنین در دشمنی‌اش با حزب سوسیالیست هوادار جنگ آلمان و حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD)، که همچنان ادعا دارد حزبی مارکسیستی با اکثریتی در پارلمان آلمان است، مصمم باقی ماند. جونیوس ادعای حزبی را مردود شمرد که «تماماً مقهور و در خدمت امپریالیسم» بود.
با این حال، لنین در مورد جزوه نگرانی داشت. چرا؟ او نمی‌دانست که لوکزامبورگ نویسنده‌ی جزوه بوده اما ولو آنکه از چنین چیزی با خبر هم می‌بود، در این مورد جای تردید است که نظرش را تغییر می‌داد.
به هر ترتیب، لنین آشکارا مشخص کرد که طرف حساب او رفقای سنت سوسیالیستی انقلابی‌اند. لنین می-نویسد «ما از صمیم قلب به نویسنده‌ی این جزوه که با کسانی می‌جنگد که به بورژوازی تسلیم شده‌اند، درود می‌فرستیم.» «با نقادی خطاها و اشتباه‌های جزوه‌ی جونیوس، قویاً تأکید می‌کنیم که این کار را به خاطر خودانتقادی، که برای مارکسیست‌ها امری بسیار ضروری است، انجام می‌دهیم… در مجموع، جونیوس یک اثر درخشان مارکسی است و به احتمال زیاد، نقصان‌های آن تا حد معینی اتفاقی‌اند.»
با این وجود، نقادی‌های لنین بسیار زیاد اما عمیق و سخت‌گیرانه بودند (این نقدها را می‌توان در جلد 22 مجموعه آثار او یافت). استدلال اصلی لنین، جونیوس را به خاطر تمایزگذاری ناکافی میان جنگ‌های رهایی-بخش ملی و جنگ‌های امپریالیستی به نقد می‌کشد. به زعم لنین، بدترین سویه‌ی این تمایزگذاری ناکافی این است که جونیوس به جنگ‌های انقلابی 1848 آلمان، و به طور مشخص به «برنامه‌ی ملی» انقلابی 1848 به مثابه‌ی الگویی مفید برای مداخله در جنگ 1914 می‌نگریست.
خطری که لنین مشاهد می‌کرد این بود که این بی‌دقتی جونیوس، می‌تواند به دست شوونیست‌های ملی و «چپ‌گرای» آلمان بیفتد، کسانی که از آن به‌اصطلاح تهدید «استقلال ملی» آلمان از جانب روسیه‌ی تزاری به عنوان بهانه‌ای برای حمایت از جنگ‌طلبان، استفاده می‌کردند.
با این حال، انفجاری‌ترین بخش مقاله‌ی لنین دومین استدلال اوست که توان استدلالی کمتری دارد. در اینجا، لنین بی‌میلی جونیوس به گسست سازمانی از حزب سوسیال دموکرات و به‌ویژه، مهم‌ترین رهبر مارکسیست آن، کائوتسکی را به چالش می‌کشد.
همین موضوع، یک اصل مارکسیستی بنیادی را دربرمی‌گرفت که لنین به تنهایی آن را تکامل بخشید و بعدها آن را در یک جمله‌ی ژرف‌اندیشانه و موجز خلاصه کرد: «سیاست را نمی‌توان به صورت مکانیکی از سازمان-دهی تفکیک کرد.»
اتهام علیه جونیوس این بود که به سیاست ناشی از احساس عمیق ضدّجنگ خود، بیان سازمانیِ متمایزی نداد و با این کار، خطر شکست را به جان خریده بود.
این امر مشخصاً برای چپ انقلابی امروز حائز اهمیت است، جایی که تلاشی جمعی تحت رهبری پژوهشگر برجسته‌ی لنین با نام لارس لی (Lars Lih) برای طفره رفتن از تمایز میان لنین و کائوتسکی، در حال انجام است.
این موضوع، برخی از زمینه‌های نظری را برای ساختارهای معاصر چپ‌گرا همانند سیریزا در یونان و وحدت چپ در انگلستان، روشن می‌کند. کائوتسکی از موضع‌گیری حزب سوسیال دموکرات در مورد جنگ دفاع می‌کرد، زیرا ادعا داشت که حزب می‌بایست به حال و هوای وطن‌پرستانه‌ی شدیدی واکنش نشان می‌داد که از خلال جنبش کارگران هجوم آورده بود.
لنین پیشاپیش این موضع‌گیری را «خیانت» قلمداد کرد و در مقاله‌ای پیشتر با نام فروپاشی انترناسیونال دوم، رهبرانی را که از «موضع‌گیری علیه یک آشتی‌جویی طبقاتی» ناکام مانده بودند، نکوهش کرد.
لنین به لحاظ شخصیتی در مورد جونیوس و کائوتسکی صریح سخن می‌گفت: «نقصان اصلی مارکسیسم انقلابی در آلمان به مثابه‌ی یک کل، فقدان یک سازمان‌دهی غیرقانونی به‌هم‌پیوسته است که بتواند به لحاظ نظام‌مند، مسیر خود را در پیش گیرد و توده‌ها را با روحیه‌ی وظایف جدید آموزش دهد؛ چنین سازمانی همچنین باید موضعی مشخص در برابر فرصت‌طلبی و کائوتسکیسم بگیرد.» «جونیوس در ذهن ما تصویر فرد تنهایی را ترسیم می‌کند که هیچ رفیقی ندارد… اما این یک احساس شخصی نیست… بلکه نتیجه‌ی گرفتار شدن در تار ناخوشایند ریاکاری، فخرفروشی و «رفاقت» کائوتسکیستی با فرصت‌طلبان است.»
با این حال، «طرفداران جونیوس به رغم انزوایشان، موفق به انتشار اعلامیه‌های غیرقانونی و آغاز جنگ علیه کائوتسکیسم شده‌اند. آن‌ها در گذر از مسیر صحیح کامیاب خواهند شد.»
افسوس که لنین بسیار خوش‌بین بود. تونی کلیف در زندگی‌نامه‌ی سیاسی رزا لوکزامبورگ، بر دیر بودن گسست او از کائوتسکی تأکید می‌کند. لوکزامبورگ به تأسیس اتحادیه‌ی اسپارتاکوس به عنوان فراکسیونی درون حزب سوسیال دموکرات کمک کرده بود. اما او و اتحادیه‌ی اسپارتاکوس همراه کائوتسکی ماندند زمانی که او و دیگران از حزب سوسیال دموکرات جدا شدند تا حزب سوسیال دموکرات مستقل (USPD) را در آوریل 1917 تشکیل دهند.
این اتفاق به‌رغم این واقعیت مسلّم بود که حزب سوسیال دموکرات مستقل یک حزب تماماً پارلمانی و مصالحه‌جو در نگرشش نسبت به جنگ بود که، همان‌گونه که تونی کلیف اشاره می‌دارد، با اعتصاب‌های سراسری و تظاهرات علیه جنگ مخالفت داشت. به نحوی گریزناپذیر، این اتفاق، بسیاری از گرایشات آشکار لوکزامبورگ را در جهت انجام اعتصاب علیه جنگ، مبهم و ناروشن کرد.
تنها با بروز انقلاب آلمان و طغیان شوراهای کارگری و سربازان در پایان جنگ بود که اتحادیه‌ی اسپارتاکوس سرانجام حزب کمونیست آلمان را تشکیل داد. اتحادیه‌ی اسپارتاکوس مدت‌ها طول کشید تا ثابت کند که به نحو سرنوشت‌سازی تأثیرگذار است.
کلیف با کراهتی شدید مجبور می‌شود که چنین نتیجه بگیرد: «هر چه هم شرایط تاریخی به اندیشه‌های رزا در باب سازمان‌دهی شکل داده باشند، این اندیشه‌ها ضعفی شدید از خود در انقلاب 19-1918 آلمان نشان دادند.»

تروتسکی « مظلوم »! ( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )

تروتسکی « مظلوم »!  
( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )  
یاد آوری دیباچه  
نقش ایزاک دویچر، یکی از مریدان لهستانی تروتسکی، در اشاعه نوعی کمونیسم ستیزی « علمی »! قابل انکار نیست. اگر اشتباه نکنم، بسیاری از نقل قول های جاری در باره روابط محرمانه، توافقات در گوشی میان لنین و تروتسکی: برای ایجاد یک بلوک در قبال کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، برای احیای دسته بندی و فراکسیون بازی در حزب، برای کنار گذاشتن استالین، دبیر کل منتخب کمیته مرکزی… بیشتر اصطلاحات پلیسی متداول در جهان سرمایه داری: استالینیسم و توتالیتاریسم و دیکتاتوری بر پرولتاریا و… اینها همه ساخته و پرداخته همین نویسنده مکار و طلبکار و خیالپرداز است.  
گویا این عضو اخراجی حزب کمونیست لهستان، اولین و یا یکی از اولین کسانی بود که تزهای مالیخولیائی تروتسکی ورشکسته در باره: انحراف استالین بسمت نوعی خودکامگی فردی، تغییر ماهیت حزب کمونیست ( بلشویک ) و دولت کارگری در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی… را در میان اعضای حزب کمونیست لهستان نیز تبلیغ، اشاعه می داده – که خدا می داند. معذالک، جناب ایزاک دویچر تا پیش از استقرار در لندن… اصلا اسم و رسمی نداشت. در لندن بود که این جناب گل کرد و کلی بار داد. لیاقت های خود را عرضه کرد و صاحب نام شد… 
 
رسالت « موعود »!
لئون برونشتاین جوان – آن موجود « استثنائی »! جانوری با « حس ششم »! بعد از چهار سال و اندی حبس و تبعید… در تابستان سال 1902 میلادی بفکر هجرت، فرار از تبعید گاه سیبری افتاد. می فرماید: وسوسه اروپا و تمدن اش، اصلا غرب و آزادی هایش… مثل نگرشی بود بسمت سرزمین موعود…
الکساندرا ( اولین زن لئون برونشتاین جوان که در زندان با او ازدواج کرد ) شک نداشت که شوهرش برای انجام رسالتی بزرگ آمده بود و در سن 23 سالگی، زمان اش فرا رسید… تا برای تضمین جاودانگی آن اقدام شود…
پیش از فرار، رفقا برایش یک گذرنامه جعلی فراهم کردند. برونشتاین جوان، فقط می بایست اسمی برای خود انتخاب کرده و در گذرنامه اش می نوشت… او اسم یکی از زندانبانان قدیمی اودسا را برگزید… اسم زندانبان غریبی که می بایست با حروف درشت در سالنامه های انقلاب به ثبت برسد: تروتسکی.
( تورات ایزاک دویچر، سوریه هجویات، آیه گوساله ها )
 
دروازه « تاریخ »!  
سرانجام لئون برونشتاین جوان، با یک گذرنامه و اسم جعلی، لئون تروتسکی، بزعم ایزاک دویچر « مارکسیست خود ساخته »! یعنی بدون هیچ آشنائی با کارهای تئوریک، با کشفیات مارکس… چند مرتبه غزا گیر را مالید و به مقصود خود رسید.  تعریف من از « مارکسیست خود ساخته »! خدا نصیب نکند…
پس با این مقدمات بود که عالیجناب لئون برونشتاین جوان، ملقب به تروتسکی، در اکتبر سال 1902 میلادی خاک روسیه را ترک کرد… از اطریش و سوئیس گذشت، تا اینکه به لندن رسید… با هیجانی درونی محکم در خانه لنین را کوبید… در حقیقت، این همان « دروازه تاریج بود که می کوبید »! سالم به سرزمین موعود رسید…
 
مهمان « طلبکار »!
لنین بعد از شنیدن حرف های مسافر در باره گرایشات و عقاید سیاسی تبعیدیان سیبری، در مورد بیزاری گروهها در کیف و خارکوف و پولتاوا برای پیوستن به یک جنبش سراسری و متمرکز… تازه وارد را بگردشی طولانی برای تماشای آثار باستانی شهر لندن برد، وست مینستر شان، بریتیش موزه ام حضرات…
ولی گویا تروتسکی اصلا بفکر چیزی غیر از مبارزه مخفی در روسیه نبود. انتظار داشت که لنین هرچه زودتر مسائل مهم را با او در میان بگذارد، مبنی براینکه: مردان اسکرا چه نقشه ای برای جمع کردن گروههای آنارشیست در یک حزب متمرکز دارند؟ چطور می خواهند علیه اکونومیست ها… علیه کسانی که بفکر احیای یک حزب تروریستی هستند… علیه مارکسیست های علنی… مبارزه کنند. یعنی موضوع تزهای لنین در رساله « چه باید کرد »؟ در این ارتباط، سکوک جناب ایزاک دویچر مشکوک، خیلی سوء ظن برانگیز است. ذیلا به نکته اشاره خواهم کرد.
کلک مرغابی  
بدون شک، ایزاک دویچر و با فرض « انتظار مضحک تروتسکی از لنین… »! مقاصد پلیدی دارد. با یک تیر چند نشان می زند: اول ) تروتسکی را رهبر مبارزات مخفی در جغرافیای روسیه قالب می کند. دوم ) مرشد را آشنا با تمام مسائل مهم، سیاسی و تئوریک… جلوه می دهد. و سوم ) تزهای لنین در رساله « چه باید کرد »؟ را به حساب تروتسکی می گذارد.
همان « مارکسیست خود ساخته »! جانوری با « حس ششم »! که نظرات درست یا غلط این و آن را می قاپید – نوعی « مبارزه مخفی »! اغلب جویده های دیگران را نشخوار می کرد… با این رسالت « ویژه و توراتی »! نوعی سرزمین موعود را خواب می دید.  
در باره « مبارزه مخفی »! ضمن برخورد با تزهای غلط انداز عالیجناب تروتسکی بحث مفصلی خواهیم داشت. خاطر جمع. هنوز راه درازی در پیش است. صاحب ذوقان وطنی می فرمایند که حقیر کلمات « رکیک بکار می برم »! چه حرف ها. بمیرم برای آقازاده های با « نزاکت »! که « گه » را گل محمدی تلفظ می کنند تا گندش در نیاید…  
 
تالی « تروتسکی »!
بشنوید از ایزاک دویچر، دستیار مورد اعتماد بنیاد بشر دوستی راکفلر و مامور بر قرار کردن « تعادل تاریخ »! که می فرماید: پست مخفی ( در تبعیدگاه سیبری ) برایش یک نسخه از رساله « چه باید کرد »؟ لنین را آورد… حاوی ایده هائی در مورد ساختار و خصلت حزب… همه ایده های خودش ( ایده های تروتسکی ) با این تفاوت که نویسنده آنها یک مهاجر نشین بود… ( یعنی لنین )
ناگفته نماند که ایزاک دویچر « مورخ »! در مورد چگونگی آشنائی مرشد با آثار مارکس و انگلس هم درست یک چنین داستان هجوی دارد: مبنی براینکه عالیجناب لئون تروتسکی، موجود « استثنائی »! جانوری با « حس ششم »! تمام ایده های قبلی خودش را در آثار مارکس و انگلس باز می یابد. برای کسب اطلاعات بیشتر در این ارتباط نگاه کنید به رساله های لئون برونشتاین جوان در باره مزد و بهره مالکانه، راجع به متریالیسم دیالکتیک و متریالیسم تاریخی… همان رساله های « مفقودالاثر »! من بی گناهم.
خواننده کنجکاو و هوشیار توجه دارد که چطور ایزاک دویچر « مورخ »! کشفیات اقتصادی مارکس، تزهای لنین را بعنوان رونوشت ایده های مرشد جا می زند، با یک شگرد « توراتی »! یک شامورتی بازی ادبی بسود محافل مالی و امپریالیستی، باب طبع بنیاد بشردوستی راکفلر… مارکس و انگلس و لنین را تالی عالیجناب تروتسکی قالب می کند. فرمان سیزدهم موسی: بنی اسرائیل پس و پیش نمی شناسد، حق دارد سربالا بشاشد…  
     ( تورات ایزاک دویچر، سوره حماقت، آیه گه مالی عقل )  
 
ماموریت « ویژه »!
از قرار معلوم، گویا فرار لئون برونشتاین جوان از تبعیدگاه سیبری تا لندن را مردان ایسکرا ترتیب دادند. تروتسکی نه طراحان فرارش را می شناخت و نه از علت آمدنش به لندن خبر داشت. حتی نمی دانست که او را برای انجام چه کاری به لندن آورده اند. پس جفنگ « بازی تقدیر »! بی معنی، حرف مفت بود.
تازه بعد از دیدار و گفتگو با لنین در لندن تروتسکی دریافت که هیچ ماموریت خاصی در سرزمین موعود ندارد. ایزاک دویچر « مورخ »! بدنبال نقل قولی از لنین، که معلوم نیست در چه ارتباطی است… می فرماید: لنین مدام در این فکر بود که با نامداران کار مخفی ملاقات داشته باشد… با خبر از نقش ممتاز تروتسکی در سیبری، بشدت مشتاق دیدارش شده بود… چه خوب. ولی کدام هدف سیاسی را دنبال می کرد؟ می فرماید: چون می خواست بداند که تروتسکی « در کجا و چطور کار برد این وسیله ( یعنی کار مخفی ) را فرا گرفته است »! دلا دیوانه شو…
حال فرض می کنیم که موضوع این نقل قول گل و گشاد… صحت داشته باشد. توکلته الالله. در اینصورت، سوای آرزوی توراتی الکساندرا… که فوقا شرحش رفت، گرایش غلیظ برونشتاین جوان بسمت غرب بعنوان « سرزمین موعود »! را چطور باید فرو برد و هضم کرد؟ فرار برونشتاین جوان از سیبری برای یک ماموریت نامرئی، حضور این آخوند توراتی در میان مارکسیست ها، بقول دویچر « مردان ایسکرا »! اشتیاق آتشین لنین… که می خواست کسب فیض کند، در محضر عالیجناب تروتسکی کار مخفی کردن را یاد بگیرد… اینها همه کلی جای حرف دارد.
حال بشوید از ایزاک دویچر، مثل مرشد ماهر در دوپهلو نویسی ریاکارانه، مانوس با شامورتی بازی ادبی در شرایط اضطراری، در مورد « ماموریت « ویژه »! می فرماید: لنین… در نامه هائی که برای دوستانش فرستاد ( کی و کدام دوستان ) خیلی از عدم کفایت نویسندگان در ایسکرا می نالید… در این فکری بود ( فکری بلند که بگوش دویچر هم رسید ) که چطور تروتسکی را در ایسکرا بکار گیرد…
( پیامبر مسلح، بزبان فرانسه، مجلد اول )
مابقی برای بعد
رضا خسروی
   
 

چه رابطه‌ای بین دو مقوله آزادی و عدالت وجود دارد؟

ناصر زرافشان

چه رابطه‌ای بین دو مقوله آزادی و عدالت وجود دارد؟

«سرمایه‌داری هم آزادی را قربانی می‌کند هم عدالت را»

سوال اصلی این است که چه رابطه‌ای بین دو مقوله آزادی و عدالت وجود دارد؟ ابتدا باید تاکید کنم منظور از «آزادی» در این نوشتار، آزادی اجتماعی-سیاسی است، نه آزادی در مفهوم گسترده‌تر فلسفی آن؛ و منظور از «عدالت» هم عدالت اجتماعی است، نه تعابیر دیگر آن. به این مفاهیم مشخص، رابطه عدالت و آزادی، رابطه‌ای ذاتی است. در واقعیت، در تاریخ واقعی جامعه، برای از بین بردن عدالت اجتماعی و اقتصادی است که آزادی قربانی شده است.

“روسو” گفتار خود درباره قرارداد اجتماعی را با این گفته آغاز می‌کند که انسان، آزاد به دنیا می‌آید، اما در همه جای جهان در اسارت به سر می‌برد و او می‌خواهد به این سوال پاسخ دهد که دلیل این امر چیست؟ برای پیدا کردن پاسخ این سوال به جای اینکه در عرصه‌های ذهنی و انتزاعی سرگردان شویم و خود را گرفتار تعاریف ذهنی این و آن از آزادی و عدالت و بحث‌های انتزاعی آنان کنیم، بهتر است مستقیم به دنیای واقعیت، یعنی به تاریخ واقعی جامعه بشری مراجعه کنیم و ببینیم در دنیای واقعی موجود، آزادی انسان از چه زمان، چگونه و چرا سلب شده است؟

بحث‌های ذهنی هم برای شناخت زندگی واقعی و کمک به بهبود آن انجام می‌شود. پس این بحث‌ها هم باید در خدمت زندگی و دنیای واقعی باشند، نه اینکه زندگی و واقعیت تابع و در خدمت این بحث‌های ذهنی قرار گیرند.

آنچه واقعیت تاریخ به ما نشان می‌دهد این است که در سپیده دم جامعه انسانی، یعنی زمانی که هنوز قوم، نژاد، ملت، کشور،… و دیگر واحدهای بزرگ اجتماعی به وجود نیامده بود، و هنوز جوامع انسانی در شکل ابتدایی خود _یعنی در قالب طوایف هم‌خون وجود داشته که اعضای آن همگی فرزندان، نوه‌ها و نواده‌ها و به طور کلی از سلاله یک نیای واحد بوده اند، _ نه نابرابری اجتماعی وجود داشته است و نه سلب آزادی سازمان یافته برخی اعضای جامعه به وسیله اعضای دیگر آن. آنچه بعدا به تدریج روی می‌دهد این است که از سلاله روسای این طوایف و اعضای ثرونتمندتر این جامعه اولیه، طبقه‌ای پدید می‌آید که همه مناصب انتخابی را به مناصب موروثی تبدیل می‌کند، همه ثروت‌ها را به تدریج ضبط، اسرای جنگی طوایف دیگر را تصاحب و رفته رفته در آن جامعه اولیه، موقعیت مسلط را اشغال می‌کند. نطفه اولیه بسیاری از پدیده‌ها و روابط اجتماعی و تاریخی که در جوامع بعدی با شکل‌های پیچیده‌تر و تکامل یافته‌تر آنها رو به رو هستیم، با همین دگرگونی اساسی و ابتدایی بسته می‌شود. به این ترتیب مآلاً جامعه اولیه بین برده‌داران و برده‌گان تقسیم می‌شود، برده‌گانی که آنها هم از سلاله فقیرترین اعضای جامعه اولیه و اسرای جنگی طوایف دیگر تشکیل شده‌اند و با کار آنها است که فرآورده‌های مازاد بر مصرف و ثروت‌های جامعه تولید می‌شود، اما این بیگاری، این کار رایگان، داوطلبانه و بدون اجبار صورت نمی‌گیرد.

برده انسانی است که در اساس با خدایگان و صاحب خود تفاوتی ندارد. بنابراین ابتدا باید آزادی او سلب و به برده تبدیل شود تا آنگاه بتوان حاصل کار اجباری و رایگان او را تصاحب کرد. از این رو سلب آزادی انسان به وسیله انسان‌های دیگر، در اصل  و منشا خود، به خاطر منافع و زایده نابرابری بوده است. به همین دلیل بود که در ابتدا اشاره کردم که ارتباط آزادی با عدالت ذاتی و عینی است.

برای تحقق آن جامعه نابرابر، برای تحقق آن نابرابری است که انسان به برده‌گی کشیده شده است. سلب آزادی انسان در اولین شکل و زمخت‌ترین شکل آن با پدیده برده‌گی و در جامعه برده‌داری  عملی می‌شود؛ و آنچه پس از این در تاریخ جریان می‌یابد، تداوم این نابرابری در شکل‌های جدید و پیچیده‌تر شدن و کامل‌تر شدن آن روش‌ها، افزارها و نهادهای اجتماعی است که برای حفظ و تداوم این سلطه از سوی سلطه‌گران ذی نفع و طبقات صاحب امتیاز ابداع می‌شود و به وجود می‌آید. اما در همه حال هسته اصلی این سلطه، آن است که طبقه‌ای از مردم، کار طبقه‌ای دیگر را به علت جایگاه متفاوتی که در یک ساختار معین اقتصاد اجتماعی اشغال کرده است، غصب و تصاحب می‌کنند. همانگونه که بدون سلب آزادی و موقعیت انسانی و برابر برده، امکان تصاحب حاصل کار او وجود ندارد. در دوره‌های بعدی، رشد جامعه انسانی و پیشرفت کشاورزی و دامداری هم بدون سلب آزادی از انسانی که با این سلب آزادی به رعیت تبدیل می‌شود، ارباب زمین نمی‌توانسته حاصل کار رعایای خود را تصاحب کند، زیرا انسان  آزاد و برابر حقوق، رعیت دیگری نمی‌شود؛ همانطور که در نظام سرمایه هم کارگر باید تحت شرایطی که دیگران تعریف می‌کنند و تعیین کرده‌اند کار کند. یعنی باید در شرایطی نگاه داشته شود که برای تامین معاش خود چیزی غیر از نیروی کارش را برای فروش در بازار نداشته باشد؛ فروش نیروی کارش به هر قیمتی که دیگران تعیین کرده‌اند. به این ترتیب پیدایش نابرابری رسمی و سازمان یافته با جریان سلب آزادی از انسان، و بنابراین عدالت هم با آزادی رابطه ذاتی دارد. تصاحب منافع بیشتر و انحصاری کردن این منافع – یعنی از بین رفتن آن عدالت اجتماعی اولیه – شروع این فرآیند بوده است و در جهت تامین همین هدف بوده و هست که آزادی اکثریت جامعه از آنان سلب می‌شود. برده خودبه خود تن به برده‌گی نمی‌دهد و برای تحقق آن وضع و حفظ و ادامه آن، بایستی سرکوب و وادار به تمکین شود. اتفاق شوم اما ناگزیر، ظاهراً پیش از جاهای دیگر در پایان هزاره چهارم و آغاز هزاره سوم پیش از میلاد در مصر و بین‌النهرین و بغداد در حدود نیمه هزاره سوم و نیمه هزاره دوم در هند و سپس در چین و بعد از آنها هم در یونان و مناطقی از امپراطوری ایران و سپس در رم رخ داده است.

پس از آن که این نابرابری و سلب آزادی سازمان یافته‌ای که لازمه آن است در نظام حاکم اجتماعی نهادینه می‌شود، انواع و اقسام توجیه تراشی‌ها و نظریه پردازی‌ها هم از سوی انگاره پردازانی که از میان طبقات صاحب امتیاز برخواسته و سخنگوی آنان هستند، برای دفاع از این شرایط و طبیعی جلوه دادن آن به عمل می‌آید. این توجیه‌ها از زمان افلاطون یا شاید پیش از او تا همین امروز ادامه دارد و سرتاسر تاریخ هم پر است از اینگونه توجیهات. وقتی متفکری مانند ارسوط، برده‌داری را امری طبیعی، و «برده را افزار کار جاندار» اعلام می‌کند، از خرده پاهایی مانند پوپر و هایک مثلاً، در عصرحاضر یعنی در عصری که به قول ادوارد سعید، محافل علمی و دانشگاهی‌اش اغلب سر در آخور دستگاه قدرت دارند، چه انتظاری دارید؟ اما در پس این توجیهات به ویژه در عضر حاضر، منافع اربابِ زر و زور نهفته است. تا زمانی که مردم یاد نگرفته‌اند در پس عبارات دهان پر کن و اعلامیه‌ها یا وعده‌های اخلاقی، سیاسی و اجتماعی خوش ظاهر، منافع این یا آن طبقه اجتماعی معین را تشخیص دهند، همواره بازیچه و قربانی ساده لوحی خواهند ماند که فریب خود و دیگران را می‌خورند.

* افلاطون توجیه کننده نابرابری و سلب آزادی سازمان یافته بود.

ابهام دیگری در این میان مطرح است و آن اینکه برخی گمان می‌کنند در جامعه برده‌داری، ابتدا آزادی انسان‌ها سلب و به برده تبدیل می‌شدند و آنگاه حاصل کار اجباری و رایگان آنها را تصاحب می‌کرند، اما در جامعه امروز کسی نمی تواند دیگری را وادار سازد که برای او کار کند؛ دارا و ندار آزادند که هرجا و به هرگونه که می‌خواهند کار کنند.

اما باید توجه داشت که در جامعه امروز هم این اجبار وجود دارد، اما این اجبار که در قالب برده‌گی، دستمزد و در واقع فروش اجباری نیروی کار برای زنده ماندن سامان یافته است، به مراتب پوشیده‌تر از سلب آزادی عریان و آشکار یک برده در نظام برده‌داری  است. کارگر جامعه سرمایه‌داری از یک سو شکم گرسنه خود را دارد و از سوی دیگر تنها کالایی که برای فروش و سیر کردن خود دارد، نیروی کار اوست و در چنین شرایطی ناگزیر است برای تامین معاش خود، این تنها کالای خود را به هر قیمتی که دیگران برای آن تعیین کرده‌اند، بفروشند. در اینجا آزادی و اختیاری در کار نیست، ناگزیر است؛ اما این اجبار به مراتب پوشیده‌تر و پیچیده‌تر است. در این ساختار، در سطح سیاسی و حقوقی در متون قانونی، همه شهروندان با یکدیگر برابر شناخته شده‌اند، اما شرط استفاده از این برابری حقوقی و صوری، یعنی امکانات مادی و مالی استفاده از این حقوق، به شدت نابرابر است. به قول گونارو میردال در چنین جامعه‌ای در عرصه تئوری همه با هم برابرند، اما خوب بعضی برابرترند! با این نابرابری در سطح اقتصادی، یعنی نابرابری شدید در امکان استفاده از این برابری صوری و لفظی، این حقوق برابر چقدر ارزش دارد و چقدر قابل استفاده است؟ و این وضع برای زحمتکشان اگر برده‌گیِ دستمزد نیست، پس چیست؟ برده تن به برده‌گی نمی‌داد و برای تحقق و نظام برده‌داری  بایستی برده گان، سرکوب و وادار به تمکین می‌شدند.

*لنین: «انسان‌ها در سیاست همیشه قربانیان ساده‌دلِ فریب و خود فریبی بوده و خواهند بود؛ و تا زمانی‌که نیاموزند منافع طبقاتی این یا آن گروه را در پشت عبارات اخلاقی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی و وعده‌های آن‌ها جستجو کنند، قربانی خواهند شد.»

یکی از مصداق‌های بارز این رابطه، یعنی وضعیتی که در آن فقدان امکانات اقتصادی خوب سبب ساز محرومیت از حقوق، آزادی‌های صوری و قانونی می‌شود، خود نظام سیاسی جامعه سرمایه داری یعنی دموکراسی لیبرال مبتنی بر انتخابات پارلمانی است. واقعا در کدام یک از کشورهایی که با این الگو اداره می‌شوند نمایندگان پارلمان، نمایندگان واقعی مردم هستند؟ پیروزی در انتخابت هزینه دارد؛ حزب می‌خواهد، برنامه و سازماندهی می‌خواهد، تبلیغات می‌خواهد، رسانه می‌خواهد، تریبون لازم دارد، حزب، دفتر و محل ساختمان و دبیرخانه دائمی با کارکنان ثابت و حقوق بگیر، تهییه ستاد‌های تبلیغاتی پر تعداد در شهرها و روستاها، تبلیغات، روزنامه، مراسم، نشریات، ارتباطات، تلفن و فکس و هزینه سنگین فضاسازی رسانه‌ای می خواهد و … هزار و یک جور نیازمندی دیگر دارد که هر یک از آنها مستلمزم صرف هزینه‌های کلان است. آیا امکانات مردم عادی جامعه یا سرمایه داران برای تامین اینگونه هزینه‌ها و فراهم ساختن «لوازم» پیروزی در این انتخابات، برابر است؟ آیا اگر تبلیغاتی که در اطراف نامزدهای قدرتمندان می‌شود دروغ مزورانه باشد، مردم برای افشای ماهیت این تبلیغات همان تریبون‌ها، رسانه‌ها و امکانات سرمایه‌داران را دارند؟ در موسم انتخابات از سوی روزنامه‌ها، تلویزیون‌‌ها و سایر رسانه‌هایی  که همه‌ی آنها را باید با پول و نفوذ سیاسی و اجتماعی فراهم کرد، غوغای کر کننده‌ای از وعده‌های مردم فریب و شعارهای پر طمراق برپا می‌شود که مردم عادی هیچ امکان رسانه‌ای مستقلی برای قضاوتی انتقادی درباره آنها ندارند، و نمی‌توانند حتی همان حق نظارت ناچیز خود را هم که به انداختن یک برگ رای – در هر چهار یا پنج سال – در یک صندوق انتخاباتی محدود می‌شود به طور جدی و به معنای واقعی آن اعمال کنند. به همین دلیل است که امروز در پیشرفته‌ترین دموکراسی‌های بورؤژوآیی هم در بهترین حالت بیش از 30 تا 35 درصد دارندگان حق رای در انتخابات شرکت نمی‌کنند و بسیاری از اهالی یک حوزه انتخابیه حتی پس از انتخابات هم نماینده شهر یا حوزه انتخابی خود را نمی‌شناسند یا حداقل پیش از مطرح یا انتخاب شدنش او را نمی‌شناخته‌اند. در چنین شرایطی پر واضح است کسانی برنده چنین «انتخاباتی» هستند که بتوانند هزینه‌های سرسام آور اینگونه احزاب تشریفاتی، مخارج کلان روزنامه‌ها، رسانه ها، تریبون ها، مهمانی‌ها و… را تامین کنند.

چنین است که در قالب کشورهای سرمایه‌داری، بانک‌ها، شرکت‌های بزرگ و موسسات مالی، بودجه تبلیغاتی روسای جمهور و نمایندگان مجلس را در انتخابات تامین می‌کنند و رئیس جمهور و نماینده به پارلمان می‌فرستند؛ و طبیعی است که وقتی چنین رئیس جمهور یا نماینده پارلمانی هم انتخاب می‌شود، آنانی که هزینه‌های انتخاباتی او را پرداخته‌اند او را در خدمت خود بخواهند و به این ترتیب حلقه زر و زور بسته و کامل می‌شود. در کشورهای بزرگ و پیشرفته سرمایه‌داری هم امروز این سرمایه‌های کلان مالی هستند که رئیس جمهور و پارلمان می‌سازند. بگذریم که اگر مردم هم امکاناتی داشته باشند و بخواهند با همان امکانات ناچیز خود «بازی را به هم بزنند» سر و کارشان با پلیس و دستگاه‌های انتظامی و امنیتی است که همان صاحبان منافع سازمان داده‌اند و بر آنها مدیریت می‌کنند.

کوتاه سخن، جهت حرکت نظام سرمایه‌داری این است که با گسترش سلطه خود بر همه منابع مادی و طبیعی و انحصار تولید همه کالاها _حتی مواد غذایی و مصرفی_ و تمرکز آنها در موسسات تولیدی بزرگ و معدودی که تحت سلطه نظام است و به تولید انبوه مشغول‌اند نوعی نظام گرسنگی و اضطرار در برابر کار پر مشقت را به جامعه تحمیل و انسان را به طور مجرد به موجودی تبدیل کند که در مقابل غذا وابسته به کار باشد و شدت و کیفیت این کار را هم خود این نظام تعیین کند و هدف امپریالیسم هم از فرآیند جهانی سازی چیزی جز این نیست که کشوری یا منطقه‌ای خارج از سیطره این نظام نماند و از طریق نهاد سازی اقتصادی بین المللی خود مانند بانک جهانی،صندوق بین المللی پول، سازمان تجارت جهانی و در مواردی که فشار این نهادها کافی نبود، با افزودن فشارهای سیاسی و تجاوز سیاسی یا نظامی به آنها، این نظام را به مناطق و کشورهایی هم که هنوز از حوزه نفوذ و اجبار این نظام هستند، تسری دهد و تحمیل کند.

*گونار میردال: «در چنین جامعه‌ای(جامعه سرمایه داری) در عرصه تئوری همه با هم برابرند، اما خوب بعضی برابرترند!»

در پایان ابهام دیگری مورد بررسی قرار می‌گیرد که همان بحث راولز در خصوص فرصت‌های برابر است. این فرصت‌های برابر همان پذیرفتن حقوق برابر برای همگان در حرف است، در عرصه حقوقی است؛ و تا وقتی امکانات مادی و واقعی برای عملی ساختن این حقوق وجود نداشته باشد، ارزشی ندارد. امروز همه به یک سان، فرصت برابر تحصیل دارند و هیچ کس مانع ثبت نام بچه‌های هیچ طبقه‌ای در مدرسه، در کلاس‌های تقویتی و… نخواهد شد. محدودیت‌های طبقاتی هم مانند اعصار گذشته وجود ندارد که تحصیل یا اشتغال به برخی مشاغل را برای فرزندان برخی طبقات ممنوع سازد. یعنی همه فرصت برابر برای تحصیل دارند اما آیا همه توانایی برابر هم برای پرداخت هزینه‌های سنگین تحصیلی دارند؟ بسیاری از کودکان در کشورهای فقیر به دلیل نداشتن پول لازم برای تامین مخارج تحصیل خود نمی‌توانند به مدرسه بروند. در این صورت این فرصت‌های برابر به چه درد آنها می‌خورد؟ نظم اقتصادی این کودکان فقیر را به دلیل فقیر بودن پدر و مادرشان تنبیه کرده است. آن کودک زاغه نشین، آن کودک کار و خیابان و حتی آن کودک کارمند بازنشسته و حقوق بگیری که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته است یا کودک آن خانواده‌ای که  «دستشان به دم گاوی بند است» و دیگری که رانت‌های میلیاردی خورده‌اند، همه حق و فرصت برابر برای تحصیل دارند، اما آیا همه آنها امکان برابر هم برای تحصیل دارند؟ آیا فهم این تفاوت خیلی دشوار است که امثال آقای راولز آن را به روی خود نمی‌آورند؟

برای اینکه از زاویه دیگری به مسئله نگاه کنیم،مایلم تمثیلی را که آقای چانگ، استاد اقتصاد کمبریج در این مورد به کار برده است در اینجا نقل کنم. او در کتاب «23 گفتار درباره ی سرمایه داری»، در این باره می‌نویسد: «…غیر قابل قبول است که آنگونه که فیلم‌های هالیوودی دوست دارند به شما القاء کنند، تصور کنیم افراد انسان اگر فقط به خود باور داشته باشند و به اندازه کافی تلاش کنند می‌توانند به همه چیز دست یابند. برابری فرصت‌ها برای کسانی که توانایی‌ها و امکانات بهره‌برداری از این فرصت‌ها را ندارند، بی معنی است… وقتی برخی از افرادی که در یک مسابقه دو 100 متر شرکت کرده‌اند، این مسافت را با کیسه‌های شن که به پای آنان بسته شده است بدوند، به صرف اینکه هیچ کس اجازه ندارد در شروع مسابقه جلوتر از خط استارت بیاستد، نمی‌توان گفت مسابقه عادلانه است. برابری در فرصت‌ها برای ساختن یک جامعه عادلانه و کارآمد ضروری است، اما کافی نیست

این مقاله قبلاً در ماهنامه سیاسی-فرهنگی «نسیم آزادی»، شماره 43، دی ماه 1392، صص 117- 119  منتشر شده است.

تروتسکی « مظلوم »! ( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )

تروتسکی « مظلوم »!   

( قهرمان رمان های بورژوآ – پلیسی ایزاک دویچر )  

قسمت اول در اینجا

قسمت دوم در اینجا

یاد آوری دیباچه  

نقش ایزاک دویچر، یکی از مریدان لهستانی تروتسکی، در اشاعه نوعی کمونیسم ستیزی « علمی »! قابل انکار نیست. اگر اشتباه نکنم، بسیاری از نقل قول های جاری در باره روابط محرمانه، توافقات در گوشی میان لنین و تروتسکی: برای ایجاد یک بلوک در قبال کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، برای احیای دسته بندی و فراکسیون بازی در حزب، برای کنار گذاشتن استالین، دبیر کل منتخب کمیته مرکزی… بیشتر اصطلاحات پلیسی متداول در جهان سرمایه داری: استالینیسم و توتالیتاریسم و دیکتاتوری بر پرولتاریا و… اینها همه ساخته و پرداخته همین نویسنده مکار و طلبکار و خیالپرداز است.   

گویا این عضو اخراجی حزب کمونیست لهستان، اولین و یا یکی از اولین کسانی بود که تزهای مالیخولیائی تروتسکی ورشکسته در باره: انحراف استالین بسمت نوعی خودکامگی فردی، تغییر ماهیت حزب کمونیست ( بلشویک ) و دولت کارگری در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی… را در میان اعضای حزب کمونیست لهستان نیز تبلیغ، اشاعه می داده – که خدا می داند. معذالک، جناب ایزاک دویچر تا پیش از استقرار در لندن… اصلا اسم و رسمی نداشت. در لندن بود که این جناب گل کرد و کلی بار داد. لیاقت های خود را عرضه کرد و صاحب نام شد…  

سازمان مرموز  

بزعم ایزاک دویچر « مورخ »! گویا تروتسکی، طبق معمول، دور از چشم « اغیار »! آن سازمانی را که لوناچارسکی و شرکاء، چند بلشویک و منشویک در  دوران شباب، بسال 1913 میلادی در داخل روسیه تاسیس کرده بودند… از خارج رهبری می کرده.  که خدا می داند. 

این سازمان تراشیده و مرموز، گروه « نخبگان سیاسی »! بسیار ضعیف و محدود، چون نمی توانست فعالیتی مستقل داشته باشد… بفکر این بود که چطور خود را به بلشویک ها، یا سایر گروههای چپ وصل کند… 

بحکم تقدیر، ایزاک دویچر « پژوهشگر »! آشنا با بیماری برتری طلبی و گنده گوزی، بی انظباطی و سازمان گریزی، با انزوای سیاسی مرشد… زور می زند تا بیاری قلم، بکمک شامورتی بازی ادبی، خصائل طبقاتی لئون تروتسکی تاریخی را ماستمالی کند. این کولاک زاده ماجراجو و از خود راضی، شلخته و ضد انقلابی را توجیه نماید.      

هیچ معلوم نیست که کی و چرا لشگر « نخبگان سیاسی »! خرج خود را جدا کرد؟ چون در این ارتباط، از قضا ایزاک دویچر هم، انگار نه انگار، اصلا پر حرفی نمی کند، انحلال طلبی عالیجناب تروتسکی که جای خود دارد، لام تا کام، چیزی در باره سازمان گریزی « نخبگان سیاسی »! اشاعه بلشویک ستیزی آشکار در میان روشنفکران بزدل و از خود راضی… بدنبال شکست انقلاب همگانی بسال 1905 میلادی بروز نمی دهد. فقط برای خالی نبودن عریضه، می فرماید: جدائی از بلشویک ها به اپوزیسیون طولانی و غامض در حزب قدیم مربوط می شد، ناشی از اختلافات گذشته بود…   

مراسم « آشتی کنان »!         

سخن برسر یک ماجرای ساختگی، اولین دیدار تروتسکی و لنین پس از آخرین دیدارشان در سیمروالد است، که چندان دوستانه نبود. حال بشنوید از چگونگی رفع کدورت سیمروالد… بسیاق ایزاک دویچر – راهکاری برای بر قراری « تعادل تارخ »! که شیطان رجیم را هم شرمنده می کند:     

در هفتم ماه مه سال 1917 میلادی، یعنی 3 روز بعد از ورود اسرار آمیز تروتسکی به پطروگراد ( شرح آن در قسمت های پیشین از همین مبحث در مجله هفته آمده است )، بلشویک ها و سازمان « مرموز نخبگان سیاسی »! برای استقبال از « رهبر »! مراسمی پرپا می کنند. 

در دهم ماه مه، یعنی 3 روز بعد از این مراسم « آشتی کنان »! جهت بررسی طرح ادغام نشستی ترتیب می دهند. که لنین، باتفاق زینویف و کامنف، در آن شرکت می کند. اینجاست که تروتسکی، برای اولین بار، پس از دیدار نسبتا غیر دوستانه در سیمروالد، لنین را می بیند. 

تازه بعد از بافتن این همه اراجیف « تاریخی »! کلی مهملات خررنگ کن، می فرماید: از این کنفرانس مشترک، ما غیر از یک گزارش پراکنده و ناقص، اما خیلی آموزنده، در یاد داشت های شخصی لنین، چیز دیگری در اختیار نداریم. یعنی کشک.  

چون دریغ از یک جمله در مورد محل نگهداری این « گزارش پراکنده و ناقص… »! دریغ از یک کلمه در باره دریافت کننده حقیقی یاد داشت های « شخصی لنین »! امان از این « تقدیر »! چه کارها که نمی کند… 

انترناسیونال «جدید »! 

تا اینکه می رسد به نتایج جلسات مشترک « بلشویک ها و سازمان نخبگان سیاسی »! جلساتی که گویا در هفتم و دهم ماه مه سال 1917 میلادی برگزار شدند: هفتم ماه مه )  استقبال از « رهبر تقدیری »! دهم ماه مه ) مراسم « آشتی کنان… »! 

در آن روزی که قسمت را نهادند       بهر کس هرچه لایق بود دادند

حال بشنوید از نتایج این جلسات سری، مذاکرات محرمانه، که جناب ایزاک دویچر، مامور بر قراری « تعادل تاریخ »! زیر سایه بنیاد بشر دوستی راکفلر… برپا کرد:  

ابتدا ایزاک دویچر « مورخ »! بازیگران نمایش را به جنگی تن به تن وا می دارد. تروتسکی « پشیمان »! در برابر لنین « هالو »! بعد بجای تروتسکی غیر تاریخی لنین تراشیده خود را مخاطب قرار داده و می فرماید: 

توپ اول ) من از موضع سابق ام دست کشیده و دیگر از وحدت میان بلشویک ها و منشویک ها دفاع نمی کنم… 

توپ دوم ) از این پس فقط آن کسانی می توانند در زیر پرچم یک انترناسیونال جدید گرد آیند که با سوسیال – میهن پرستی قطع رابطه کرده باشند… 

توپ سوم و آخر ) می خواهم بدانم که آیا لنین هنوز هم بر این باور است که انقلاب روسیه ( منظور کارگردان انقلاب 1905 میلادی است ) اصلا یک انقلاب بورژوآئی، جهت استقرار نوعی « دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان » بوده و نه دیکتاتوری پرولتاریا…  

نتیجه ) یعنی لنین « سوسیال – میهن پرست »! حال که اینقدر اصرار دارد که با تروتسکی « انترناسیونالیست »! متحد شود… باید شرط عالیجناب را پذیرفته و سوسیال – میهن پرستی را رها کند. بر شیطون لعنت… 

چون در غیر اینصورت، لنین « هالو و مفلوک »! نمی تواند با تروتسکی و شرکاء وحدت کرده و در ردیف کسانی قرار گیرد که در زیر پرچم انترناسیونالیسم « جدید »! گرد آمده اند. پایان نمایش.   

پس تکلیف سازمان « نخبگان سیاسی با رهبری تروتسکی»! بسیار ضعیف و محدود، فقط با چند هوادار در پطروگراد، که نمی توانست فعالیت مستقل داشته باشد و بفکر این بود که چطور خود را به بلشویک ها وصل کند… چه می شود؟ الله اعلم. 

چون لنین « سوسیال – میهن پرست »! بهر حال عضو هیات مرکزی حزب بلشویک، بقول ایزاک دویچر: خیلی با نفوذ و نیرومند… درست بهمین دلیل « پیش پا افتاده »!  طبق قانون عرضه و تقاضا… نباید باج می داد. 

بیچاره ایزاک دویچر. مردک نمی داند که چطور جنس اش را قالب کند تا نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه بنیاد راکفلر… برنجد و نه دست مرشد فقید رو شود. بمصداق این ضرب المثل فارسی: نمی توان دو هندوانه را با یکدست برد…    

از شما چه پنهان که لنین خیلی با فرهنگ تر از آن بود که برسر اصول ایدولوژیک، دستاوردهای سیاسی و تاریخی حزب بلشویک با تروتسکی بیمار و جاه طلب و مشنگ، یا چند فیلسوف ابن الوقت معامله کند؟ خیر، لنین اینکاره نبود…  

حزب « نوین »!   

ولی چه می شود کرد. چرا که ایزاک دویچر، مامور بر قرار کردن « تعادل تاریخ »! دست بردار نیست. مثل مرشد فقید، سفارش گرفته، بیعانه وصول کرده… تا رمان های پلیسی خود در باره انقلاب سوسیالیستی اکتبر، در باره دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را به آخر برساند، دستاوردهای طبقه کارگر، مارکسیسم و بلشویسم را به لجن بکشد، کمونیسم را « آلوده و زائد، یک هیولا »! قالب کند. 

بدنبال جفنگ فوق الذکر، یعنی انگ « سوسیال – میهن پرستی »! تروتسکی به لنین، می فرماید: مثل اینکه تروتسکی از تغییر جهت رادیکالی که لنین در حزب بلشویک بوجود آورده بود، دقیقا خبر نداشت. 

چون لنین، یک ماه پیش از ورود تروتسکی، بدنبال مشاجره تندی که با جناح راست حزب اش با رهبری کامنف داشت، حزب را متقاعد کرد که تز « کهنه بلشویکی » راجع به دورنمای های انقلاب را رها کند. 

می توان حدس زد که تروتسکی، چیزهائی در این باره… بگوشش خورده بود. معذالک، در نبود سایر هواداران، کامنف، شوهر خواهرش، می بایست باو گفته باشد که بلشویک های مخالف لنین، از جمله خود کامنف، ولادیمیر ایلیچ را مورد سرزنش قرار داده اند که او اصلا تئوری « انقلاب پرمنات » را پذیرفته… با این تفاصیل، پیداست که لنین یک ماه پیش، با بلشویسم بسود تروتسکیسم وداع کرده بود. 

در حقیت، راههای لنین و تروتسکی، بعد از مدت ها دوری، بهم رسیدند. هر یک با روش خودش بجائی رسید که دیگری، خیلی پیشتر، همان چیزی را دریافت، که مدت ها و بشدت با آن مخالفت کرده بود. اما نه این و نه آن، بدرستی نمی داست که نقطه نظر دیگری را پذیرفته است… 

( پیامر مسلح، مجلد دوم، بزبان فرانسه )

گویا چندی بعد و در همان سال… لنین ضمن قدر دانی از تروتسکی… چنین گفته است: حال که تروتسکی رابطه خود را با منشویک ها قطع کرده، پس بلشویکی بهتر از او دیگر وجود ندارد… 

( تروتسکی، مکتب جعلیات استالین، نقل از منبع فوق الذکر )

امان از این « تقدیر »! خدایا تو آنی، تو آنی توانی به آنی چپانی جهانی ته استکانی. مابقی برای بعد…                       

 

رضا خسروی    

 

 

اخلال شیوه تفکر خرده بورژوائی درجنبش کارگری!

اخلال شیوه تفکر خرده بورژوائی درجنبش کارگری!
ک.ابراهیم
 
اولین مسئله ای که دربرابر هرطبقه ای برای دفاع یا کسب حقوق خویش درمقابله با طبقات اجتماعی متضادش قرارمی گیرد، «چه بایدکرد؟» است. این معضل در بیش از 160 سال اخیر دررابطه با طبقه کارگر جواب دقیق دیالکتیکی اش را درعمل یافته که به طور خلاصه ای دررهنمود زیرکمونیسم علمی خلاصه شده است: «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی به وجودنمی آید!».
تئوری انقلابی طبقه کارگر نیز چیزی جز کمونیسم علمی نیست که بنابه خصلت رشدیابنده اش در رابطه تنگا تنگی با پراتیک انقلابی طبقه کارگرقراردارد و با پیروزی دوانقلاب بزرگ اکتبر 1917و 1949 در روسیه و درچین تحت رهبری دوحزب کبیر کمونیست و درمبارزه ایده ئولوژیک جهانی با رویزیونیسم کهن سوسیال ـ دموکراسی و رویزیونیسم مدرن درقدرت دولتی به رشد خود ادامه داد و خطوط عمده حرکت انقلابی پرولتاریا در سازماندهی و پیشبرد امر انقلاب را ترسیم نمود.
اما ضربه سختی که جنبش کمونیستی جهان از رویزیونیسم مدرن خروشچفی و سه جهانی تنگ سیائو پینگی خورد، به چنان تشتت نظری و سازمانی دچارشد که به زیرعلامت سئوال بردن احکام اثبات شده انقلاب پرولتاریائی درعمل به وسیله روشن فکران چپی که با ایده ئولوژی خرده بورژوائی خود را درصف انقلابی پیشرو پرولتاریا جا داده بودند دراین صف رواج داده شد و اتاقهای فکری بورژوازی امپریالیستی باتمام قوا به تبلیغ و تکثیر این نظرات پرداختند.
نتیجه این اخلالها درعرصه ی سازمان یابی کمونیستها ازجمله درایران امروز این است که مدعیان کمونیست حاضرنیستند براساس «اصول کمونیسم علمی و نکات اساسی برنامه و تاکتیک» باهم متحدشده و اختلاف نظرها را در درون یک تشکیلات حزبی و براساس اجرای مرکزیت ـ دموکراتیک پیش ببرند. حاصل این امتناع از رهنمودهای کمونیسم علمی منجر به تفرقه وسیعی در درون جنبش چپ مدعی مدافع طبقه کارگر درایران شده است. و این علارغم این که کارگران آگاه کمونیست از زیر اختناق رژیم به غایت مرتجع و سرکوب گر ایران فریاد می زنند که باید حزب ایجادکرد وهیچ یک از احزاب و سازمانهای موجود رانیز به عنوان حزب طبقه کارگر به حق نپذیرفته اند، چون که چنین تفرقه ای خلاف دیدگاه مادی و عمل جمعی کارگران است.
باوجودی که کمونیسم علمی ازابتدا پافشاری را روی تلاش «برای تغییرجهان و نه صرفا تفسیرآن» گذاشته، امروز مفسران چپ درایران درکلیه سطوح ایده ئولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی، سبک کاری، برخورد به حوادث تاریخی و غیره ، به محض این که مسئله «چه بایدکرد؟» برای تغییرپیش می آید، تا آنانی که ممکن است حرفهائی برای زدن داشته باشند ازبیان آن امتناع می کنند، آن هم به بهانه ی بغرنجی اوضاع ایران! گوئی تحلیل ماتریالیستی ـ دیالکتیکی اوضاع قادربه شناخت و جواب صریح دادن به » چه بایدکرد؟» نیست!
چه عواملی چنین کرختی را در یافتن راه حل مبارزاتی علمی و صریح درعمل به وجودآورده اند؟
 
1ـ  2500 سال سلطنت استبدادی مطلق و 100 سال تلاش برای برقراری ارزشهای بورژوائی چنان نفوذی درمیان طبقات حاکم فئودال و بورژوا یافته که اعمال دیکتاتوری عریان به امر مسلم حاکمان تبدیل شده است. مسلما درشرایط فقدان دموکراسی بورژوائی و جرم بودن ادبیات کارگری و کلا پائین بودن سطح فرهنگی طبقه کارگر، یکی از عوامل جدی پائین بودن سطح درک تئوریک پیشروان طبقه کارگر شده است. به ویژه این که ناشی از رشد اندک صنایع پیش رفته، تمرکز کارگران ایران عمده تا درکارگاههای کوچک 5 تا 20 نفری می باشد.
2ـ عامل دومی که درعقب نگه داشتن کارگران و زحمت کشان نقش مخربی تابه حال بازی کرده است، مذهب می باشد که به قول کمونیسم علمی به «تریاک توده ها» درجهت تسکین دردها و نه حل آنها تبدیل شده است. اما خوشبختانه به قدرت رسیدن بورژوازی با ایده ئولوژی مذهبی در 35 سال اخیر درعمل به توده های وسیعی ازمردم که در توهٌم نسبت به ادیان قرارداشتند نشان داده که باید خود را ازاسارت این عنصر مخرب نجات دهند.
3ـ عامل سومی که در ایجاد حرکت جمعی اخلال به وجود می آورد، وجود ملیتها و مذاهب مختلف است که حاکمان توانسته اند به حکم «تفرقه بیانداز و حکومت بکن!»، هم بسته گی تمامی ساکنان ایران را در ازمیان برداشتن حاکمان مستبد مذهبی و نوکرسرمایه تضعیف کنند. ولی بیش ازپیش ملیتهای ایران به این درک رسیده اند که تعیین حق سرنوشت آنان در گرو اتحاد آزادانه و برابری طلبانه ی آنان با یک دیگر و احترام به حقوق همدیگر می باشد. مع الوصف دراین زمینه با توجه به وجود شووینیسم ملی و اخلال امپریالیستی هنوز خطر نفاق ملی برطرف نشده است.
4ـ عامل چهارم ذهنی که دراین شرایط توانسته تابه حال به استفاده از این جدائیها بپردازد، وجود قشر وسیعی از خرده بورژوازی است که اکنون پس از طبقه کارگر کثیرترین بخش ساکنان ایران را تشکیل می دهد. این قشر از یک سو به علت فشار سرمایه ازبالا به سوی طبقه کارگر گرایش می یابد، اما این به معنای پذیرش دیدگاههای طبقه کارگرتوسط آن نیست، چون که بنا به خصلت طبقاتی اش خواهان رشد و تبدیل به بورژوازی است  و دراین ماجرا می کوشد تا اعتقادات خود را درصف کارگران رسوخ بدهد و ازاین طریق ازاین طبقه بزرگ ترین اجتماعی برای تحقق خواستهای خود استفاده نماید. جناح روشن فکر این قشراجتماعی وسیع هم اکنون بیماریهای زیاد بی اعتمادی، من بهترین، ولنگاری نسبت به تئوری انقلاب و نتیجتا تفرقه درجنبش کارگری را دامن می زند و مانعی جدی درراه وحدت کمونیستها می باشد.
5ـ صدانقلاب جهانی یعنی امپریالیستها باتوجه به واقعیات چهارگانه فوق و با توجه به این که ایران درقلب خاورمیانه جایگاه حساسی دارد که تسلط برآن راه تسلط به کل خاورمیانه را به مثابه مرکز بزرگ انرژی و موقعیت نظامی مهم در بین سه قاره آسیا، آفریقا و اروپا فراهم می سازد ازتمامی امکانات مادی  و معنوی اش برای متفرق نگه داشتن توده های مردم و کشاندن آنها به بی راهه های مذهبی و ملی و غیره استفاده برده و درتضعیف جنبش کارگری و کمونیستی متشکل و پیشرو پیوسته می کوشد.
 
درک نکات فوق مشکل نیست و هر فردسیاسی به راحتی می تواند این واقعیات را درعرصه ی ایران مشاهده کند. بنابراین خواست ما از کلیه نیروهای سیاسی چپ این است که با صراحت تمام در سمینارها، در رسانه های عمومی شان و غیره به این نکات برخورد کرده و اگر تشخیص به درست بودن آنها دادند بیان کرده و اگر این ارزیابی را نادرست می دانند به نقدآن بپردازند تا  ازطریق مبارزه ایده ئولوژیک سالم جنبش چپ ایران گام پیش بگذارد.
بی توجهی و نادیده گرفتن این خواست که چیزی جز فریاد کارگران سربلند پیشرو نیست نشان خواهدداد که چنبش چپ هنوز قادرنشده است خود را ازیر بار ایده ئولوژی خرده بورژوائی رها ساخته و نتیجه اش نیز چیزی جز بی اعتمادی طبقه کارگر نسبت به خود را به بارنخواهد آورد.
بنابراین «چه بایدکرد؟» درایران روشن است. اما آن چه که موجود نیست عزم جزم تحقق آن است و نتیجه اش این خواهد شد: «علم بی عمل، مثل شاخ بی ثمر است!». درچنین شرایطی عناصرآگاه کارگری باید گام پیش گذاشته و معضل تشکل یابی سیاسی خود را حل کنند و درانتظار معجزه ای از جنبش چپ تحت نفوذ شیوه تفکر خرده بورژوائی کرخت شده ننشینند.
 
ک.ابراهیم ـ 19 اسفند 1392