هانیهالسادات رجبی
منتشر شده در تارنمای فلسفه نو
مقدمه
مرگ همواره موضوع مورد بحث بسیاری از متفکران، متکلمان، اندیشمندان، تاریخنگاران و … بوده و نظر آنها را به خود جلب کرده است. اندیشیدن و تأمل دربارة مرگ، همواره بر شاخههای گوناگون معرفت از جمله دانش یا علوم انسانی تأثیرات فراوانی گذارده است. مرگآگاهی[۱] و اندیشیدن به مرگ و همچنین تلاش برای دستیابی به راهحلی جهت رویارویی عقلانی با این پدیده، همواره نقطة اشتراک تمامی ابنای بشر در ادوار مختلف تاریخی بوده است.
مارتین هایدگر یکی از فلاسفة نادر دوران مدرن است که به طور بسیار جدی به این مفهوم پرداخته و آن را به عنوان یکی از موضوعات اصلی تفکر خود مدون کرده است. شاید به همین سبب بسیاری از مخالفانش به او تاختند و به وی برچسب مرگپرستی زدند. این دسته از منتقدان بر این باور بودند که هایدگر با پرداختن به چنین موضوعی در مسیر ترویج فرهنگ اشتیاق به مرگ و گریز از زندگی در فلسفة خود گام برداشته است. اما آنچه هایدگر را به طرح چنین پرسشی دربارة مرگآگاهی متمایل کرده بود تلاش وی دربارة پرسش از هستی بود که در واقع بنمایه و مشخصة اصلی فلسفة وجودی او محسوب میشود. او با پرداختن به مسألة هستی در پی نمایش این مطلب بود که نیستی نقطة مقابل هستی نیست، بلکه نیستی، که در اینجا معنا به مرگ دارد، به نوعی برای دازاین[۲] امری انضمامی و حتی دستیافتنی است.
هایدگر این مسأله را به عنوان مهمترین امکان دازاین معرفی میکند. او با طرح این امکان، آن را به منزلة امکان دستیابی به هستی معرفی میکند و با معنای متداول آن، که معادل نابودی کامل هستی دازاین است، به مقابله برمیخیزد.
او معتقد است دازاین همواره با نیستی خود رو در رو است و همواره به هستی و نیستی خود، آگاهی و اشراف دارد و از طرفی شناخت هستی خود را به واسطة شناخت نیستی حاصل میکند. به نوعی شناخت مرگ، راه به شناخت خود دازاین و سپس هستی منتهی میشود.
او در هستی و زمان میگوید: مرگ خودینه[۳]ترین امکان دازاین است. هستن به سوی[۴] آن، خودینهترین هستنْ توانستن دازاین را، که در آن مطلقاً خود هستناش همّ اوست، برایش میگشاید. در آن میتواند برای دازاین آشکار شود که در ممتازترین امکان خویش گسسته از کسان میماند، یعنی میتواند در پیشی جستن همواره پیشاپیش خود را از کسان جدا کند. اما فقط فهمیدن این «توانستن» است که از گمشدگی واقع بوده در هرروزگی خود ـ کسان پرده برمیدارد. خودینهترین امکان ناوابسته است. پیشی جستن به دازاین مجال میدهد بفهمد که هستنْ توانستنی که در آن خودینهترین هستناش همّ اوست باید تنها از سوی خود او برعهده گرفته شود. مرگ فقط به گونهای بیتفاوت به دازاین خودینه «تعلق»[5] ندارد، بلکه او را به مثابه دازاینی منفرد ادعا میکند. ناوابستگی[۶] مرگ، که در پیشی جستن فهمیده میشود، دازاین را تا سرحد خودش متفرد میکند. این متفردسازی شیوهای از گشودن «آنجا» برای اگزیستانس است (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۳۸).
دزاین و پرتابشدگی
هایدگر معتقد است که به طور کلی هستی انسان از اهمیت بسزایی برخوردار است. او برای گام نهادن در مسیر پردازش و بررسی این مسأله و تحلیل آن، بحث را اینگونه میآغازد که انسان تنها موجودی است که واجد توانایی اندیشیدن به هستی موجودات دیگر و همچنین هستی خود است.
بشر همواره در طول حیات خود دست به طرح پرسشهای فراوان و گونهگون دربارة هستی یا نیستی، مرگ، آغاز و فرجام جهان و چرایی خلقت خود دست میزند. او معتقد است که دازاین (انسان) همواره در جهان در حال تأویل و تفسیر است. او در جهان با زمینهها و موقعیتهای مختلفی رودررو میشود و به نحوی میتوان مدعی شد که زیست وی با آنها گره خورده است. هایدگر معتقد است که انسان در قالب هستنده[۷] در هستی خود آنچنان متمایز است که هستی به عنوان مسألة اصلی و بنیادین برای او مطرح میشود. او همواره مراقب هستی خویش است. به گونهای تمام مشخصههای دازاین با پرسش مداوم او در باب هستی، نسبت مستقیمی دارند.
حال پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که چرا هایدگر از واژة دازاین در مورد انسان استفاده کرده است؟ مصدر Dasein یعنی وجود داشتن و واژة دازاین به صورت اسم در آثار کانت، هگل و نیچه به کار رفته و در زبان هرروزة آلمانی هم رایج است، معنای دقیقترش میشود در جایی وجود داشتن یا جایی بودن. واژة Da در زبان هرروزة آلمانی یعنی آنجا. همان که در انگلیسی There گفته میشود و در فرانسوی De la. در آلمانی گاهی معنای اینجا هم میدهد. شاید بهتر باشد آن را جا بخوانیم.
دازاین از نظر هایدگر هم شیوة هستیای که انسان برگزیده و هم هستندهای که این شیوه را برگزیده است. دازاین یعنی هستندهای که چنان شیوهای از هستی را برمیگزیند که باید به هستی بیاندیشد و همواره بر اساس گونهای فهم (هرچند ناقص و ابتدایی) از هستی با هستندگان سر و کار مییابد. هایدگر کاری به مشخصههای زیستشناسانه و جسمانی دازاین ندارد. در نتیجه فقط از انسان حرف نمیزند. شاید هستندگان (برای مثال در سیارهای دیگر) باشند که به هستی بیاندیشند. ما تاکنون از نتایج چنان اندیشههایی بیخبر ماندهایم و با آن موجودات فرضی هم برخورد نکردهایم اما از نتایج اندیشههای انسان به هستی دستکم تا حدودی و از جنبههایی باخبریم (احمدی ۱۳۸۱، ۲۵۲ و ۲۵۳).
هایدگر معتقد است پرتابشدگی یکی از مشخصههای اصلی دازاین به شمار میرود و شاید همانند مرگ جزء سرنوشت و تقدیر گریزناپذیر وی باشد. او مدعی است انسان ناگزیر در میان دیگر انسانها به دنیا میآید، با آنها کار و زندگی میکند و در زندگی در موقعیتهای متفاوتی قرار میگیرد و سرانجام هم تسلیم مرگ میشود. به نوعی پرتابشدگی بر تمامی مشخصهها و موقعیتهای دازاین اطلاق میشود که در هستی خود مسبب آنها به حساب نمیآید.
هایدگر با واژة Geworfenhuit از پرتابشدگی یاد کرده و در هستی و زمان آن را به صورت دقیق آورده است. واژة Geworfenhuit از واژة werfen آمده که در اصل به معنای تابش نور و نیز چرخش باد بود و بعد معنای افراختن و پرت کردن یافت. از این واژه wurf به معنای انداختن (برای مثال انداختن توپ یا تاس) و فعل entwerfen به معنای طرحاندازی آمدهاند. هایدگر فعل entwurf یعنی طرحاندازی را همبسته با پرتابشدگی میدید. پرتابشدگی یکی از منشهای بنیادی دازاین است. حیوانات و سایر هستندگان نیز به هستی پرتاب شده یا درافتادهاند اما از این نکته بیخبرند (احمدی ۱۳۸۱، ۳۰۹).
او معتقد است که دازاین همواره رودرروی موقعیتهایی قرار میگیرد که فراتر از او هستند و همین امر سبب میشود نتواند بسیاری از جهات این فرصتها را به درستی بشناسد. او معتقد است این پرتابشدگی باعث میشود که به طور کلی مفاهیم مهمی برای دازاین آشکار شود. نخستین مورد این است که دازاین درمییاید به عنوان موجودی پرتابشده، چون خود منشأ و بانی این پرتابشدگی نبوده پس موجودی متعالی و فراتر از او مسبب این امر بوده است. از این رو خود را شبیه موجودات دیگر، متناهی میبیند. از طرف دیگر این پرتابشدگی در دازاین باعث اموری همچون طرحاندازی بر اساس تکیة بر خود نیز میگردد و میتواند با توجه به مشخصة طرحاندازی در درون خود، در موقعیتی بالاتر نسبت به موقعیت کنونی خود قرار میگیرد.
مسألة مرگ
مفهوم مرگ در فلسفة هایدگر از مفاهیمی است که به منزلة راهنما و نقطة ثقل برای فهم مفهوم هستی در فلسفة هایدگر به شمار میآید و با استمداد از این مفهوم است که میتوان نگاهی صحیح و عمیق به مفهوم هستی و نیستی در فلسفة هایدگر انداخت. او با اشاره به نحوة انسانی «آنجا ـ بودن»[8] دازاین، تلاش میکند تا به تحلیلی ساختاری از این مفهوم دست یابد و در کنار آن، موضوع هستی را نیز بررسی و تشریح کند.
او معتقد است انسان در منظری از فهم پیشینی نسبت به هستی وجود دارد که چنین فهمی به گونهای مقوم وجود (اگزیستانس)[۹] دازاین به شمار میآید. او به گونهای دازاین را به در ـ جهان ـ بودن[۱۰] تفسیر میکند. از این رو هر فهم، شناخت یا دانشی به گونهای پیش از تعلق به آگاه بودن، مقوم اگزیستانس به حساب میآید. بنابراین دازاین نسبت به سایر موجودات واجد این برتری است که مشخصة در ـ جهان ـ بودن را داراست و نه در برابر جهان بودن را. دازاین از این جهت که پذیرای وجود است، انسان محسوب میشود. این انسان هرگز دارای وجود محدود و مختوم نیست بلکه همواره در پیشاپیش وجود خود قرار گرفته است. انسان به خودی خود یک امکان و یک موجود برون از خویشتن است و نسبت به فراسوی خود تمایل دارد.
به نوعی هر آنچه هست محتوای امکانات دازاین است زیرا امکانات دازاین به گونة انضمامی همواره درباره ـ و رو به سوی ـ است. بنابراین چون دازاین همواره در جهان بودن است تفسیر هربارة جهان و هستندگان از طریق فهم کلی از هستی پیش از اینکه دانشی ذهنی دربارة جهان باشد مقوم هستی خود دازاین است که به واقع چیزی جز امکانات خود نیست و بدین ترتیب هر فهم جدید تحقق یکی از امکانات دازاین به شمار میآید (کریمی ۱۳۹۰).
در اینجا میتوان به نکتهای اشاره کرد و آن اینکه تحلیل هایدگر از مرگ تحت تأثیر داستان تولستوی نویسنده شهیر روسی با عنوان «مرگ ایوان ایلیچ» بودده است. موضوع اصلی داستان دربارة مسألة مرگ و وقوف انسان به مرگ خویشتن است و تولستوی در این داستان، وضعیت انسان را در برابر مرگ به تصویر میکشد. قهرمان داستان تولستوی در یک حادثه در برابر تجربة مرگ خود قرار میگیرد؛ تجربهای که میتوان آن را تجربهای اجباری دانست و ایوان در مقابل آن تنهاست و در نهایت و به ناچار باید آن را بپذیرد. نکتة کلیدی داستان اینجاست که شخصیت اصلی در مقابله و چالش با مرگ به ایمان حقیقی دست مییابد.
هایدگر معتقد بود که اندیشیدن به مرگ میتواند سبب نجات بشر گردد. از نگاه او توجه به مفهوم مرگآگاهی، انسان را در هستی به مرحلة بالاتری رهنمون میسازد. از دیدگاه او به طور کلی دازاین دارای دو وجه میباشد:
1. مرتبة فراموشی هستی
۲٫ مرتبة آگاهی هستی
در مرتبة ابتدایی انسان آنچنان در دنیای روزمرگی و عادت غرق میشود که وجود اشیای اطراف به تنها دغدغه و نگرانی او مبدل میشود. روزمرگی در فهم نیز ریشه دارد. دازاینی که در دیگران منتشر شده است هماره در حال هرزهدرایی و وراجی است. دازاین وراجی میکند نه برای فهمیدن بلکه صرفا به منظور بیهودگی و کنجکاوی بیفایده. در این صورت ما در عالم و در فضایی آشفته پیوسته در حال از دست دادن خود هستیم و در این فرایند امکانهایی را که از آن ما هستند مخفی میسازیم. ما در زندگی روزمره و انتیک گم شدهایم و از این رو هستی و امر هستیشناسی را فراموش کرده و از آن غافلیم.
وراجی ماندن و تن دادن به تعینات است. اصولا غلبه فرد منتشر به معنی ماندن در روزمرگیها و خنثی ماندن صورتهای گشودگی است. در این صورت دازاینی که به گونهای غیراصیل میزید، توانایی فهم معنای اصیل هستی را ندارد زیرا در روشنی قرار نگرفته است. روشنی گاه خود اوست در حالی که او خود را گم کرده و در دیگران مستحیل گشته است (فدائی مهربانی ۱۳۹۲، ۱۶۳ – 164).
اما در مرتبة بعدی این آگاهی نسبت به هستی سبب غرق شدن در روزمرگی و عادت نسبت به چیزها نمیشود. بلکه او را به شگفتی وامیدارد که منجر به نوعی هستیشناختی[۱۱] میشود و فرد را به آگاهی دائمی در هستی میرساند.
او این آگاهی را آگاهی اصیل میداند. آگاهی که از طریق آن انسان منشأ اصلی طرحها و اهداف خود است و نه تنها از دیگران الگوبرداری نمیکند بلکه موقعیتها را تابع اهداف خود میکند. او معتقد است اگر انسان خود منشأ اصیل و راستین طرحها و اهداف خود باشد و با پذیرش مسئولیت و آمادگی در برابر اضطراب، شیوة صحیح را انتخاب کند میتواند نجوای درونی خود را بشنود.
از نگاه او امکان دائمی حضور مرگ اهمیت انتخابها را افزایش میدهد و به دازاین یادآوری میکند که بهترین انتخاب را انجام دهد زیرا این نکته قابل توجه است که وی نمیتواند به انتخابهای بیشماری دست زند. البته باید توجه داشت که پاسخگویی در برابر انتخاب، به همراه خود مسئولیت را به ارمغان میآورد. از نگاه هایدگر انسانهای اصیل داری ویژگیها و مشخصات بارزی هستند که مهمترین آنها به شرح ذیل عبارتند از:
۱٫ آنها به واقعیت سنتی که در آن میزیند واقفند و میدانند که یا باید در جهت تأیید آن گام بردارند یا در جهت تغییر آن؛
۲٫ آنها به موقعیت جدید فرم میدهند تا بتوانند طرحهای انتخابی خود را عملی کنند؛
۳٫ آنها برای خودشان عوامل و شرایطی را به سمت انتخاب یک امکان و نه انتخاب دیگر سوق داده میشود بیان میکنند. ایدهآل هایدگر، ایدهآل مرتبط با صورت است. اهداف متفاوت بسیاری از آنها که زشت و شنیع هستند میتوانند به نحو اصیل دنبال شوند. هایدگر به صراحت بیان میدارد که انسانها به خودی خود اصیل هستند اما به سوی اصالت و عدم اصالت نیز دارای گرایشهای ذاتی هستند (Koestenbaum 1968).
هایدگر معتقد است که انسان از اساس در مرتبة غیراصیل هیچگونه مسئولیتی در قبال افراد دیگر احساس نمیکند و به همین گونه واجد هیچگونه توانایی برای ساختن خود و جهان نیست. اما در مرحلة اصیل است که دلمشغولی او به سوی اندیشیدن در هستی سوق داده میشود و به دنبال آن به خودآگاهی دست مییابد و با دست یافتن به این مفهوم محدودیتهای خود در نظرش آشکار میشود. او با گذراندن و رویارویی با تجربیات متفاوت به این خودآگاهی دست پیدا میکند و به تغییر و دگرگونی میرسد که این دگرگونی، همانا به منبع اندیشیدن او نسبت به هستی مبدل میشود.
مفهوم اضطراب
به طور کلی میتوان مفهوم اضطراب را از مفاهیم اساسی و کلیدی در فلسفههای اگزیستانسیالیستی دانست. برای نمونه کیرکگور اضطراب را مفهومی همبسته با گناه، اعتراف در پیشگاه الهی و برقراری ارتباط با خدا میدانست. او معتقد است این مفهوم هنگامی در انسان پدید میآید که وی در رویارویی با انتخاب چیزی قرار میگیرد. در این میان ترسآگاهی عیان میشود؛ نوعی سردرگمی وجدان در برابر این انتخاب. شاید موضوع این اضطراب به درستی مشخص نباشد اما آنچه واضح است غلبه یافتن این امر بر انسان است.
این مفهوم اما در هایدگر به گونهای دیگر بیان میشود. این وضعیت فقط در حالت اصیل برای انسان رخ میدهد. به نوعی میتوان مدعی شد اضطراب او حاصل پرتابشدگیاش در هستی است. از سوی دیگر هستی او همواره در برابر امکاناتی است که او به سوی آنها پرتاب شده و از سوی دیگر پایان این امکانات راهی جز مرگ او ندارد.
اضطراب فقط اضطراب در برابر….. نیست بلکه به مثابه یافت حال، اضطراب برای…..[۱۲] نیز هست. چیزی که اضطراب برای آن مضطرب میشود نوع معینی از هستی و امکان دازاین نیست. یقینا خودِ تهدید نامعین است و از این رو نمیتواند به گونهای تهدیدکننده به این یا آن هستنْ توانستنِ واقعبوده و انضمامی نفوذ کند. آنچه اضطراب برایش مضطرب است خودِ درـ جهان ـ هستن است. اضطراب، هستن به سوی خودینهترین هستن توانستن، یعنی آزاد بودن برای آزادی انتخاب و فراچنگ آوردن خود را در دازاین آشکار میکند. اضطراب دازاین را در برابر آزاد بودناش برای…. یعنی در برابر خودینگی هستناش به مثابه امکان، که همیشه پیشاپیش چنین است، میآورد. اما این هستن در عین حال همان هستیای است که دازاین به مثابه در ـ جهان ـ هستن به آن وانهاده شده است (هایدگر ۱۳۸۹، ۲۴۸).
بنابراین هستی اصیل مرگ را پایان خود میداند و هستی اصیل را تجربه میکند. هایدگر معتقد است با وجود نیستی است که هستی هست میشود. به زعم هایدگر اگر نیستی نباشد هستی هم مطرح نخواهد بود. وقتی میگوییم اکنون شب است این را که اکنون روز نیست پیش کشیدهایم. زیبایی این کودک یعنی زشت نیست. بنابراین نیستی هستی را در جایگاه هستی قرار میدهد اما نمیتوان گفت نیستی هست زیرا بدین طریق نیستی را همچون یک هستنده فرض کردهایم. بزرگترین مشکل فلسفی دربارة نیستی تیز تاکنون این بوده است که نیستی همچون هستنده مطرح شده است. با طرح اینکه چیزی وجود ندارد وجودش را پیش کشیدهایم. چیزی نیست یعنی چیزی به عنوان فلان چیز نیست اما همین که میگوییم چیزی… از امری موجود آغاز نمودهایم (فدایی مهربانی ۱۳۹۲، ۱۸۲).
هایدگر معتقد است مرگ یکی از موقعیتهایی است که امکان زندگی اصیل را برای فرد به وجود میآورد. او در هستی و زمان به نوعی رو ـ به مرگ بودن را یکی از ویژگیهای مهم دازاین میداند که تا زمانیکه انسان وجود دارد به همراه او و باقی است، آنچنان که تا هنگام ادامة حیات بشر، مرگ حضوری در این زمینه ندارد. اما هنگامی که مرگ حاضر میشود انسان دیگر وجود ندارد. او مرگ را نقطة پایانی زندگی انسان میداند و معتقد است مرگ، رویدادی غیرقابل پیشبینی است که با حضورش زندگی انسان به پایان میرسد. این امر در ابتدا به صورت امری مهم و با اهمیت تلقی نمیشود و تنها هنگامی به چشم میآید که با مرگ دیگران روبرو میشویم و تا پیش از آن، برای انسان به عنوان رویدادی است که روزی به سراغ هر انسانی (از جمله خود وی نیز) میآید. اما در واقع انسان از آن (حتی به عنوان امری حتمی) گریزان است.
حال دازاین چگونه با هستی رودررو میشود؟ او معتقد است که اضطراب تجربهای است از نیستی و این اضطراب مستلزم بعد زمانی است. زمانمندی که از تولد تا مرگ دازاین را آشکار میکند. حالتی که باعث میشود ما به تجربة نیستی نائل آییم و به گونهای جهان برای ما به صورت امر ناموجود درمیآید. انگار همه چیزها نابود شدهاند و وجود ندارند. مواجهه با مرگ دازاین را با نیستی مواجه میکند و از طریق این نیستی است که دازاین به هستی راه مییابد. اما با مرگآگاهی انسان نیستی خود را درمییابد و به هستی خود نائل میشود و به نوعی مرگآگاهی است که بر غفلت روزمرة خود غلبه میکند.
دستیابی به تمامیت دازاین در مرگ در همان حال از دست دادن هستی آنجا است. گذار به نه دیگر ـ آنجا ـ هستن[۱۳]، دازاین را دقیقا از امکان تجربه کردن این گذار و فهمیدن آن به مثابه چیزی تجربه شده محروم میکند. البته چنین چیزی برای هر دازاین خاص در نسبت با خودش ممتنع میماند. از همینروست که مرگ دیگران تأثیرگذارتر است. بدین ترتیب نوعی پایان یافتن دازاین به طور عینی دسترسپذیر میشود. دازاین میتواند، به خصوص به این دلیل که ذاتا هم ـ هستن با دیگران است، تجربهای از مرگ به دست آورد. از این رو این دادگی عینی مرگ باید نوعی حصر انتولوژیکی تمامیت دازاین را نیز ممکن میسازد (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۰۸).
از ترسآگاهی تا مرگآگاهی
هایدگر معتقد است که ترسآگاهی و مرگآگاهی دو مفهومی است که دازاین آنها را تجربه میکند. او مرگآگاهی را به نوعی هستی معطوف دازاین به سوی مرگ میداند. این مفهوم را انسان در حالتی تجربه میکند که به زندگی اصیل راه یافته است اما دازاین هیچگاه نمیتواند معنای مرگ را بفهمد زیرا او این مفهوم را فقط میتواند از طریق مرگ دیگران تجربه کند و تا وقتی که خود وجود دارد این مفهوم در تجربة او نمیآید. مرگ به مثابه پایان دازاین رخصت این را نمیدهد که به گونهای مناسب از طریق هیچیک از این وجوه پایان یافتن خصلتنمایی شود. اگر مردن به مثابه در ـ پایان ـ بودن به معنای پایانیافتنی از آن گونه که از آن سخن رفت فهمیده شود آنگاه بدینوسیله دازاین به عنوان چیزی فرادستی یا دردستی وضع میشود. دازاین در مرگ نه کامل میشود و نه به سادگی ناپدید میشود و نه حتی آماده یا به مثابه چیزی دردستی کاملا دسترسپذیر میشود (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۱۷).
در مرگآگاهی است که انسان به اهمیت انتخاب در زندگی خود واقف میشود. بدین صورت که هیچکس غیر از خود او نمیتواند به درک این تجربه برسد. پس به این نتیجه میرسد در انتخاب اهداف خود در زندگی و همچنین حاکم بودن خود بر تصمیمات خود واقف باشد. این مسأله به کلی نقطة عکس دازاین غیراصیل است. او به طور دائم در زندگی خود از این مفهوم غفلت میورزد و نمیخواهد به خود بقبولاند که روزی زمان فرارسیدن این تجربه خواهد رسید. او واقف نیست این تجربه، تجربهای نیست که بتوان با توجه به دیگر افراد شریک شد و از دیگران و تصمیمات آنها کمک گرفت.
اما وسوسه، آرامبخشی و بیگانهسازی نوع هستی سقوط را مشخص میکنند. هستن هرروزه به سوی مرگ، به مثابه هستنی سقوطکننده، فراری دائمی از برابر مرگ است. هستن به سوی پایان دارای وجه طفره از برابر آن است، طفرهای که معنای پایان را عوض میکند، آن را به گونهای ناخودینه میفهمد و پردهپوشی میکند، اینکه دازاین خاص هرکس در واقع همیشه پیشاپیش میمیرد، یعنی در هستنی به سوی پایاناش است، امر واقعی است که دازاین آن را بدین طریق از خود پنهان میکند که بر مرگ نقش موردی هرروزه از وقوع مرگ را میکوبد که برای دیگران پیش میآید و در همة موارد به نحو باز هم روشنتری ما را مطمئن میکند که خود کس بیتردید هنوز زندگی میکند. اما با این فرار سقوطکننده از برابر مرگ، هرروزگی دازاین گواهی میدهد که خود کسان نیز همواره پیشاپیش به مثابه هستن به سوی مرگ تعیین شده است، حتی هنگامی که آشکارا در اندیشیدن به مرگ حرکت نمیکند (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۲۸).
هایدگر مرگ را مهمترین مشخصة وجودی دازاین میداند. مرگ برای دازاین عدم و نیستی تمام هستی اوست یعنی پایان او و پایان تمامی امکانات وجودی دازاین . دازاین با رسیدن به اصالت خود در مییابد که مرگ تجربة شخصی اوست و تجربهای مختص اوست. در چنین تجربهای «من» دازاین به صورتی تهی میشود و به نوعی هستی وجودی او با نیستی مساوی میشود. به نوعی او هستی ایستاده در نیستی میشود که مساوی با نوعی مرگآگاهی است. هایدگر معتقد است که این مواجهه دازاین با نیستی است که او را به نوعی اصالت میرساند و به نوعی او معتقد است که این مرگآگاهی حجاب هستی را برای دازاین از میان برمیدارد و از طریق تجربة مفهوم نیستی است که دازاین به هستی خود واقف میشود.
نتیجه
هایدگر معتقد است که دازاین اصیل، که به زندگی اصیل دست یافته، به این واقعیت آگاه است که مرگ تنها پدیدهای نیست که ممکن است در آینده به سراغ او بیاید بلکه او مرگ را نوعی ساختار در-جهان بودن دازاین میداند. هایدگر مرگ را جزء ذاتی و جداناشدنی دازاین تصور میکند. وی در صدد نمایش این مسأله بود که مرگ امری بیرونی نیست که روزی به سراغ دازاین بیاید، بلکه نوعی وجود است؛ وجودی که گونهای هستی برای دازاین محسوب میشود.
او معتقد است که فهم وجودی مرگ راهی به هستی دازاین میگشاید. البته نباید از این امر غافل ماند که مرگ خط بطلانی بر دیگر امکانات دازاین میکشد اما در این مواجهه است که دازاین به واقعیت نیستی دست مییابد. ابتداییترین شکل رویارویی با این مفهوم در حالت ترسآگاهی و اضطراب آشکار میشود. در این میان است که ارتباط دازاین با هستی فرو پاشیده شده و این هراس او را به خود باز گردانده و از هر قیدی میرهاند. با مرگآگاهی کلیت دازاین به وجود تام و کلی مبدل شده و جهشی را سبب میشود که بتواند به جایگاهی والاتر برسد. به واسطة این جهش است که از دستیابی به هستی و خودآگاهی به گونهای از وجود میرسد که آزادی را در پس مرگ تجربه میکند.
فهرست منابع
· احمدی، بابک. ۱۳۸۱٫ هایدگر و پرسش بنیادین. تهران: مرکز.
· پروتی، جیمز. ل. ۱۳۷۳٫ الوهیت و هایدگر. ترجمه محمدرضا جوزی. تهران: حکمت.
· رحمتی، انشاءالله. ۱۳۸۸٫ از ترسآگاهی تا غربتآگاهی. اطلاعات حکمت و معرفت. ۳۸: ۴ ـ ۶٫
· عباسی داکانی، پرویز. ۱۳۷۱٫ ابدیت و اندیشه تراژیک. کیهان فرهنگی. ۹(۸): ۶۸ ـ ۷۳٫
· فدایی مهربانی، مهدی. ۱۳۹۲٫ ایستادن در آن سوی مرگ: پاسخهای کربن به هایدگر از منظر شیعی. تهران: نی.
· کراوس، پیتر. ۱۳۸۴٫ مرگ و مابعدالطبیعه: نیستی و معنای هستی در فلسفه هستی هایدگر. ترجمه محمدسعید حنایی کاشانی. ارغنون. ۲۶ و ۲۷: ۲۷۳ ـ ۲۹۳٫
· کریمی، علیاکبر. ۱۳۹۰٫ چه هستی متافیزیک در اندیشة هایدگر. زمانه. ۱۰۲ و ۱۰۳: ۸۲ ـ ۸۴٫
· کمپانی زارع، مهدی. ۱۳۸۹٫ هستی در آیینه نیستی. کتاب ماه فلسفه. ۴۲: ۱۳۱ ـ ۱۳۵٫
· ونز، رابرتزای. ۱۳۶۷٫ مرگ وجاودانگی در اندیشه هایدگر و عرفان اسلامی. ترجمه شهین اعوانی. فرهنگ. ۲ و ۳: ۲۰۹ ـ ۲۴۶٫
· هایدگر، مارتین. ۱۳۸۹٫ هستی و زمان. ترجمه عبدالکریم رشیدیان. تهران: نی.
· Koestenbaum, Peter. 1968. Existentialism: Philosophical Anthropology. Manas Journal. XXI(51): 1-14.
· Zorn, Diane. 1991. Heidegger’s Philosophy of Death. Akademia. 2(2): 10-11.
[1]. Awareness of Death
[2] . Dasein
[3] . Authentic
[4] . Being Towards
[5] . Belonging-to
[6] . Non Relational
[7] . Ontic
[8] . Being-in-There
[9] . Existence
[10] . Being-in-The-World
[11] . Ontological Mode
[12] . Anxiety About
[13] . No Longer-Dasein