برگی درخشان از تاریخ مقاومت هلند علیه نیروهای اشغالگر نازیهای آلمان

holland_na

احمد پوری

برگی درخشان از تاریخ مقاومت هلند علیه نیروهای اشغالگر نازیهای آلمان

خلاصه ای از اعتصاب فوریه 1941 در هلند

فراخوان به تظاهرات سراسری «پناهجویان خوش آمدند، راسیسم نه! »

تظاهرات امروز شنبه ششم فوریه 2016 ساعت 13.00 در میدان Jonas Daniël Meijerplein, Amsterdam شروع می شود. این محل نزدیک شهرداری آمستردام و میدان معروف واترلوپلین هست.

حزب راسیستی پگیدای هلندی روز شنبه ششم فوریه را بعنوان روز تظاهرات علیه «اسلامی شدن اروپا» در هلند اعلام کرده است.

هفتاد و پنج سال پیش در چنین روزهایی تعقیب و شکار پناهجویان در شهرهای مختلف هلند شروع شد! شعارها و نقاشی های دیواری، آتش سوزی و حمله به مراکز پناهندگان و شوراهای شهرها شروع شد… اکنون نیز کسانیکه تخم ترس ونفرت می کارند از هر فرصتی استفاده میکنند تا پناهجویان را به مثابه خطری برای جامعه معرفی کنند!

holland_789در مقابل آنها خوشبختانه هنوز اکثریت شهروندان هلند از پناهجویان دفاع می کنند و تعدادی خودشان را به عنوان افراد داوطلب برای کمک به پناهجویان معرفی کرده اند. اگر ما در مقابل تبلیغات راسیستی سازمانهایی مانند پگیدا صدای خودمان را بگوش توده ها نرسانیم آنها با افکار بیمار خود جامعه را مسموم خواهند کرد!

ما نباید اجازه دهیم آنها با پاشیدن تخم تنفر مردم را به جنگ علیه همدیگر بکشند. برای همین ما می خواهیم در ششم فوریه صدای مخالفان راسیسم را بگوش جهانیان برسانیم. ما نمی خواهیم در خیابانهای ما صدای تنفر منتشر شود.

دنیای بهتر و سیاست دیگر امکان پذیر است! سیاستی که به جای جنگ علیه همدیگر، همبستگی انسانی را دامن می زند!

ما نباید تردید داشته باشیم که پگیدا و سایر نیروهای راست افراطی و نئوفاشیست در زیر اسلام ستیزی در حقیقت بیگانه ستیزی و راسیسم و نئوفاشیسم را ترویج می کنند!

*******************

خلاصه ای از اعتصاب فوریه 1941

اعتصاب فوریه یک واقعه تاریخی مهم در مقاومت هلند علیه اشغالگران آلمانی در جنگ دوم جهانی بود.

در 25 و 26 فوریه سال 1941 اعتصاب از کارگران فلزکار آمستردام شروع شد و در شهرهای هارلم، فلسن، هیلفرسوم، زاندام و اوترخت گسترش یافت… این اولین اعتصاب بزرگ و علنی بود که در هلند علیه تعقیب، دستگیری و بازگرداندن یهودیانی که از آلمان گریخته بودند، سازماندهی شد.

حزب کمونیست هلند از اول فوریه 1941 در صدد بود در موقعیت مناسبی اعتصاب عمومی را علیه دولت موسرت که دست نشانده آلمانی ها در هلند بود، سازماندهی کند، در 17 فوریه که کارگران فلزکار آمستردام در اوج آمادگی قرار داشتند لحظه مناسب برای سازماندهی تظاهرات عمومی بود، رهبران حزب کمونیست روز بعد را بعنوان روز تظاهرات عمومی اعلام کردند. بعلت اینکه اشغالگران آلمانی از برگرداندن کارگران یهودی فلزکار کوتاه آمدند اعتصاب به عقب انداخته شد.

شورش در میدان رامبراند

از زمستان سال 1940 آزار و اذیت یهودیان هلند توسط بخش مقاومت ناسیونال سوسیالیستها شروع شده بود… یهودیها در محلات خود علیه سرکوب و تحقیر خود مقاومت می کردند و از طرف محله ها و نیروهای مترقی دیگر نیز حمایت می شدند… دولت دست نشانده آلمان در هلند کافه ها را وادار می کرد بر در ورودی شان بنویسند «ورود یهودی ممنوع» یا «ما به یهودیان خوشامد نمی گویئم» … در نهم فوریه در یکی از این کافه ها هنوز چندتا از هنرمندان یهودی برنامه داشتندکه به این کافه حمله شد و در درگیری آن روز 23 نفر زخمی شدند.

در یازده فوریه گروهی از اعضای بخش مقاومت ناسیونال سوسیالیستها سرود خوانان بدنبال یهودیها می گشتند تا آنها را بزنند. وقتیکه تعدادی از یهودیها را در میدان واترولو پلین گیر آوردند آنها از کمونیستها کمک خواستند و یک گروه رزمنده کمونیستی به کمک آنها شتافت تا یهودیها را از مخمصه نجات دهد، در این درگیری یکی از اعضای گروه مقاومت ناسیونال سوسیالیستها بنام هندریک کووت زخمی شد که سرانجام سه روز بعد مرد دولت دست نشانده آلمانی ها در هلند همراه رهبران نازی مرگ هندریک کووت را به اغراق آمیزترین و به وحشیانه ترین طریق ممکن در تبلیغاتشان جلوه دادند. از دوازدهم تا نوزدهم فوریه محله یهودیها محاصره شد تا سلاحهای خود راتحول دهند…

در نوزدهم فوریه نازیها می خواستند به یک سالن پاتیناژ که توسط یهودیها اداره می شد حمله کنند تعدادی از یهودیها و غیریهودیها به مقاومت سخت مبادرت ورزیدند و سرانجام برای عقب راندن نازیها از گاز آمونیاک که برای یخ زدن سالن استفاده میکنند علیه نازیها استفاده کردند… شش نفر دستگیر و شکنجه شدند از جمله ارنست کهن در سوم مارس 1941 به جوخه آتش سپرده شد. او اولین کسی است که در هلند جنگ دوم جهانی در هلند اعدام شد. آلفرد کهن هم به کمپهای آدم سوزی فرستاده شد و در آلمان مرد. فیلم سالن یا قصر یخ برمبنای همین ماجرا ساخته شده… نازیهای آلمان به بهانه مرگ هندریک کووت در 22 و 23 فوریه به یهودیها در میدان یوناس دانیل میرپلین حمله کردند… همه این عوامل شرایط لازم را برای اعتصاب فوریه فراهم کرد.

سرانجام نیروهای نازی آلمان در 22 و 23 فوریه 1941 در آمستردام 427 نفر یهودی بین 20 تا 35 سال را دستگیر کردند و بعدا به مونیخ برده و به کوره های آدم سوزی سپرده شدند…

حزب کمونیست هلند که در 18 فوریه یکبار خواسته بود اعتصاب سراسر راه بیندازد، این بار وضعیت را برای اعتصاب سراسری علیه یهودی ستیزی و عملیات گروه های گشت و شکار نازیها که در هلند بطرز وحشیانه ای فعال شده بودند مناسب دید. رهبری سراسری حزب کمونیست هلند بعلاوه رهبری بخش آمستردام تصمیم گرفتند اعتصابات روز 25 و 26 فوریه را سازماندهی کنند. جهت آمادگی و تدارکات روز 24 فوریه حزب کمونیست هلند یک جلسه نسبتا علنی از اعضایش را در میدان نوردرمارکت سازماندهی کرد. در این جلسه تقریبا تمامی اعضای حزب کمونیست موافقت خود را با اعتصاب عمومی و کشاندن تمامی کارگران به اعتصاب اعلام کردند… قرار شد روز سه شنبه در تمام ادارات دولتی اعتصاب شروع شود و روز چهارشنبه اعتصاب عمومی در همه جا سازماندهی شود.

شروع اعتصاب عمومی

holland_788روز 25 فوریه صبح زود تمامی ترامهای شهر بی حرکت سرجایشان ماندند و اعضای حزب کمونیست در همه جای شهر به پخش اطلاعیه های اعتصاب و دعوت مردم به پیوستن به اعتصاب پرداختند. اعتصاب مانند لکه روغن خودش را گسترش می داد، نزدیک ظهر اعتصاب عمومی در تمام آمستردام به واقعیت تبدیل شده بود! چیزی که بالاتر از تصور سازماندهان بود!

اعتصاب به شهرهای هارلم، فلسن، هیلفرسوم، زاندام، بوسم، ویسپ، میدن و اوترخت گسترش یافت تلاش حزب کمونیست برای کشاندن دنهاخ به اعتصاب موفقیت آمیز نبود زیرا کارگران وسایل نقلیه عمومی آماده اعتصاب نبودند.

شکستن اعتصاب

آلمانی ها با بی رحمی تمام اعتصاب را سرکوب کردند. 9 نفر کشته شدند، 24 نفر بشدت زخمی شدند و تعداد بی شماری دستگیر و زندانی شدند… در شهرهایی که اعتصاب شده بود آلمانی ها تقاضای جریمه مالی بسیار کردند مثلا در آمستردام 15 میلیون فلورن هلندی و در آمرسفورت 2.5 میلیون … تقاضا کردند.

سرکوب و اعدام اعضای حزب کمونیست و نهضت مقاومت هلند

بعد از شکستن اعتصاب، تعقیب و شکار کمونیستها شروع شد. حزب کمونیست می خواست در ششم مارس اعتصاب سراسر سازماندهی کند که لیندرت اسخیف اسخوردر یهودی عضو حزب کمونیست را در در پنجم مارس در حال چسباندن اعلامیه اعتصاب به دیوارهای شهر دستگیر کردند و روز بعد در مقابل جوخه آتش قرار دادند. او اولین هلند بود که توسط خود آلمانی ها اعدام شد. در 13 مارس سه نفر از اعضای حزب کمونیست که در اعتصاب فوریه شرکت کرده بودند دستگیر شدند. قبل از آنهم 18 نفر از اعضای گروه خوزن در شهر فلاردینگن دستگیر شده بودند. اینها نطفه سازماندهی نهضت مقاومت هلند بودند که بعلت کم تجربه بودن لو رفتند… سه نفر از این گروه بعلت اینکه کمتر از 18 سال بودند حبس ابد گرفتند و پانزده نفر را همراه سه نفر عضو حزب کمونیست، جوخه آتش آلمانیها در ساحل اسخونینگن در شهر دنهاخ اعدام کردند! شیاک بوزمان تنها کسی بود که قبل از اعدام زیر شکنجه مرد.

بعدا 22 نفر دیگر از اعضای حزب کمونیست را که در اعتصاب فوریه شرکت کرده بودند دستگیر کردند و به ده سال زندان در آلمان محکوم شدند آنها را به زندانی در آلمان منتقل کردند. هرچند که آنها به مرگ محکوم نشدند ولی دو نفر از آنها در زندان مردند. یکی در 9 جون سال 1942 دیگری در 23 آوریل سال 1945 .

مجسمه یادمان اعتصاب فوریه

مجسمه کارگر باراندز که در میدان یوناس دانیل میرپلین برپا شده، در دسامبر سال 1952 توسط ملکه یولیانا افتاح شد و از آن زمان هر ساله یادمان اعتصاب فوریه در این محل برگزار می شود. چندین بار هم تظاهرات مهم ضد راسیستی از این محل شروع شده یا به این میدان ختم شده است!…

امروز هم تظاهرات ضد راسیسم از همین میدان و مجسمه کارگر بارانداز شروع می شود.

احمد پوری (هلند) 06 – 02 – 2016

بازرسی جزء به جزء کشتار اودسا

Odessa_brand

اودسای اکراین

مترجم : جواد هدایتی

بازرسی جزء به جزء کشتار بیش از 40 تظاهرکننده در شهر اودسا در اکراین، که از به رسمیت شناختن مشروعیت دولت پسا-­کودتای تحت حمایت ایلالت متحده/اروپا سرباز زدند. مستندات این تصاویر و ویدئوها توسط سردبیر بنیاد فرهنگی استرتژیک گردآوری شدند و نشان می­دهند که این کشتار یک عمل قتل عام از پیش پرداخته بوده است،- یک رخداد کشتار جمعی که با دکترین جنگی غیرمتداول ناتو همخوانی دارد. این متن توسط NSNBC نگارش گردیده است. از خواننده انتظار برخوردی هوشیارانه می­رود- کریستوفر لِمان، سردبیر NSNBC بین الملل.

آناتومی کشتار تظاهرکنندگان ضد-میدان و قتل «مام اودسا»

مشخص گردیده است که تعداد کشته شدگان در خانه اصناف اودسا بسیار بیشتر از آن چیزی بوده که در آغاز گزارش گردیده است. تحریک-گران مردم را به داخل ساختمان تعقیب کردند تا بتوانند آنها را در جایی به دور از چشم عموم، با دستی باز و البته قساوت تمام به قتل برسانند. آتش درون خانه برپا شده بود تا توجه مردم از کشتار شهروندان اوکراینی که در داخل ساختمان بودند، …….

توجه برای مطالعه متن کامل مطلب و مشاهده تماماسناد تصویری لطفا اینجا را کلیک کنید

Odesa

برگرفته از پرسش و پاسخ وزیر امور خارجه روسیه سرگئی لاوروف

 dsfe45zgt

دنیای جوان

تارنگاشت عدالت

١١ فوریه ٢٠١۵

برگرفته از پرسش و پاسخ وزیر امور خارجه روسیه سرگئی لاوروف در جلسه مطبوعاتی ٧ فوریه در ۵١ مین نشست کنفرانس امنیتی مونیخ.

 

سئوال: اگر دوباره نتایج مذاکرات دیروز مسکو و پریروز کییف را مد نظر قراردهیم، پیام خوش‌حال کننده نهفته در آنها این است که قرارداد مینسک کماکان در دستور روز قرار دارد و پیام بد، آن‌که همه امضاء کنندگان این قرارداد متمایل به تحقق‌بخشیدن آن نیستند. منظور من نمایندگان جمهوری خلق دونتسک و لوگانسک و عملیات نظامی و آتش توپخانه آنهاست. فدراسیون روسیه هم قرارداد مینسک را امضاء کرده است. اکنون ما شاهد کوشش‌هائی در جهت تغییر خطوط جبهه هستیم و با این‌که روسیه اعلام کرده که می‌تواند روی شبه‌نظامیان اعمال نفوذ کند، اصلاً هیچ فشاری به آنها آورده نمی‌شود. آیا واقعاً می‌خواهید که قرارداد مینسک تحقق یابد؟ شما به عنوان وزیرامور خارجه فدراسیون روسیه چه تضمینی می‌دهید که کلیه ١٢ بند قرارداد مینسک تحقق یابد و روی جمهوری خلق دونتسک و جمهوری خلق لوگانسک اعمال فشار صورت گیرد؟

 

جواب: به محض این‌که بازیگران اصلی روند مینسک، یعنی مقامات اوکرائینی و نمایندگان جمهوری‌های تازه تاسیس دونتسک و لوگانسک تعهد‌نامه‌ای در مورد کلیه جوانب عملی برای تحقق بخشیدن هربند از قرارداد مینسک امضاء کردند، اعتقاد دارم که روسیه از جمله کشورهائی خواهد بود که عملی شدن مفاد قرارداد را تضمین خواهد نمود، خواه در چارچوب سازمان همکاری و امنیت اروپا و خواه شورای امنیت سازمان ملل مشترک. مطئنم که آلمان، فرانسه و کشورهای دیگر نیز حاضرند چنین تضمینی را عهده‌ار شوند. البته تنها می‌توان آن‌چه که از قبل آماده شده و توافق جمع را جلب کرده را تضمین کرد. تنها از طریق مستقیم می‌توان قرارداد را آماده کرد. نباید این‌طور فکر کرد که این مردم، گوش به فرمان خبردار خواهند ایستاد. آنها در سرزمین خود زندگی می‌کنند و برای حفظ سرزمین خود مبارزه می‌کنند. وقتی ادعا می‌شود که آنها به تنهائی قادر نیستند در صحنه‌جنگ پیروز گردند، جواب می‌دهم: آنها برای دفاع از حق مبارزه می‌کنند. سربازان اوکرائینی نمی‌دانند که چرا به میدان‌جنگ اعزام می‌شوند. من مجدداً می‌گویم، تنها از طریق مستقیم امکان رسیدن به قرارداد موجود است.

دستگاه دیپلماسی ایالات متحده مورد انتقاد قرار می‌گیرد، زیرا از طریق دوحه (قطر) رابطه مستقیم با طالبان برقرار کرده. دولت در جواب سئوال می‌کند که چرا این امر مورد انتقاد است. «آری، آنها دشمنند ولی انسان که با رفقای خود که تعامل نمی‌کند. انسان با دشمن خود تعامل می‌کند.» اگر مقامات اوکرائینی ، شهروندان خود را دشمن محسوب می‌کنند، با این حال باید با آنها به توافق برسند. همکاران اوکرائینی ما نباید امید داشته باشند، پشتیبانی بلاقید و شرطی را که از خارج دریافت می‌کنند همه مشکلات آنها را حل خواهد کرد. این نوع پشتیبانی‌ بدون هرنوع تحلیل انتقادی از روندهای جاری باعث ایجاد توهماتی در برخی از افراد می‌شود، شبیه همان توهماتی که در سال ٢٠٠٨ در مخیله میخائیل ساآکاش‌ویلی پدید آمد و شاهد بودیم که به کجا کشید.

سئوال: می‌گوئید که می‌خواهید اصول اساسی امنیت اروپا را تعریف کنید. به نظر من اصول اساسی اتحادیه اروپا بر مبنای حق تعیین سرنوشت بناشده و با اصول روسی هم‌خوانی ندارد. شما به حوزه‌های نفوذی معتقدید. همان‌طور که جورج کنان ۶۰ سال پیش گفت: بسیاری از همسایگان روسیه باید تصمیم گیرندکه آیا می‌خواهند دشمن روسیه یا یکی از اقمار آن باشند. وقتی ارزش‌های ما این‌طور در تضاد با یکدیگر قرار دارد، چه قواعد مشترکی را می‌توان هنوز پیدا کرد؟ پنج سال پیش رئیس جمهور دیمیتری مدودیف طرحی را برای ساختار امنیتی اروپا ارائه کرد. این طرح موفق نبود زیرا روسیه در مورد همسایگان خود شدیداً اعمال نفوذ می‌کند. آیا شما رهیافتی از این وضعیت ملاحظه می‌کنید؟ آیا ممکن است مصالحه‌ای بین رویکرد روسیه و اتحادیه اروپا در جهت امنیت اروپا وجود داشته باشد؟

پاسخ: شاید شما به حرف‌های من درست توجه نکردید. برای من مهم نیست که حتماً باید اصول جدیدی تعریف شود. من گفتم که اصولی باید مورد تاکید قرار گیرد که در قطع‌نامه هلسینکی، در منشور پاریس و در اسناد شورای روسیه‌ـ ناتو به ثبت رسیده ولی این بار به طور صادقانه. عمده این‌که باید به شکلی التزامی با این اصول برخورد گردد.

قرارداد در مورد امنیت اروپا که شما به آن اشاره کردید حاوی چیز جدیدی نیست. در این قرارداد تنها پیشنهاد شد که اصل امنیت لایتجزا که در چارچوب سازمان همکاری و امنیت اروپا و هم‌چنین شورای روسیه و ناتو اعلام شد به شکل التزامی و حقوقی تثبیت گردد. همکاران ما در ناتو توضیح دادند که دادن تضمین حقوقی باید تنها حق ناتو باشد تا همه علاقمند شوند که به عضویت آن درآیند و نحوه نگرش به اوضاع گسترش و تعمیق یابد. چرا باید از لایتجزا بودن و مساوی بودن امنیت برای همه صرفنظر کرد؟ این امر به عنوان یک اصل اعلام شد و روسای جمهور و دولت منطقه یورو ـ آتلانتیکی و همین طور سازمان امنیت و همکاری اروپا مسئولیت آن را پذیرفتند. اکنون این‌طور به نظر می‌رسد که گوئی ناتو امنیت نابرابری را در نظر دارد که به قول جورج اورول در آن برخی «برابرتر از دیگران» باشند.

شما از جان کنان نقل قول کردید. من می‌خواهم جمله دیگری از او نقل قول کنم: او گفت، جنگ سرد یک اشتباه بسیار سنگین بود که غرب به آن دچار شد. نباید از نو چیز جدیدی اختراع کرد. خیلی ساده باید نشست و تصمیماتی که در ده‌ها سال پیش گرفته شده را تاکید کرد و آن تصمیمات را صادقانه عملی نمود.

او معروف نيست

جهان سوسیالیست

او معروف نیست

او یک جوان بیست ساله است

نام او خالد ادریس بهاری است

رنگین پوست از آفریقا

از ستم تاریخی که بردوش میکشد

به استعمارگران وعاملین ستم بروی پناه آورده است

او فکر کرده است که در نزد ا ستعمارگران شانس بهتری برای زندگی دارد

او سفید نیست

او معروف نیست

او محمد را مسخره نکرده است

که مرگ وی تیتر خبری روزی نامه ها شود

ویا بنام «آزادی عقیده وبیان «دهان دریدگی برای جنگ نمایند

ویا ارزش این را داشته باشد که بنام حقوق پناهندگی وضد راسیسم

برای او نیز تظاهرات میلیونی کنند !

ویا کسی بگوید من ادریس بهاری از اریتره هستم

او شایدمسلمان هم باشد

او در شهر درسدن به عنوان متقاضی پناهنده فرستاده شده است

انتخاب خودش نبوده است

جسد او در حالیکه ضربات چاقو برگردن و سینه وخونبار پیدا شده است

مرگ او از طرف بازرسان پلیس ودادستان هم جدی گرفته نمیشود

واگر یک آلمانی راسیست کشته شده بود چه جنجالی به پا میشد؟

مرگ انسانها نیز طبقاتی است

راسیستی است

این ها دمکرات هستند

این ها از دمکراسی دفاع میکنند

این ها همه شارلی ابدو هستند !

 

اين تمام ثروتي است كه او از آلمان نژاد پرست به ارث گذاشته است، يك عروسك كهنه خرس يا سگ، يك عروسك پارچه اي يك تلفن كهنه!

اتاق سرد و سنگين و آرزوهائي كه به خون كشيده شد!

 

 

 

 

 

از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»

IMG_5156799 

از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»

حبیب قاسمی

امروزه گروه­ها وگرایشات مختلفی جمهوری اسلامی را به عنوان نظامی فاشیستی تلقی و با عنوان حکومت فاشیستی اسلامی نامگذاری می­کنند. از سوی دیگر اتفاقات اخیر ِمراسمِ خواننده­ی پاپ، مرتضی پاشایی و هم­اینطور سخنان آقای یوسف اباذری پیرامون این اتفاق و تلقی این رویداد به عنوان نشانه­های فاشیسم، ما را بر آن داشت که بار دیگر فاشیسم، شرایط منجر به قدرت­گیری آن و نسبت آن با گروه­ها و طبقات مختلف جامعه را بررسی کنیم. لازم به ذکر است، تجمع جمع کثیری در مراسم این خواننده، از جانب عموم روشنفکران و در عین حال بعضآ کمونیست­ها، عمومآ به عنوان یک اتفاق عجیب، ناامید کننده و مبتذل یا نویدبخش و اعتراضی تلقی شد. این رویداد نه به به خودی خود بلکه بیشتر به دلیل واکنش هایی که برانگیخت، می توان از آن به عنوان رویدادی قابل بررسی یاد کرد. در ادامه بحث در مورد فاشیسم و نسبتش با ایران، نظرات آقای اباذری و هم­اینطور منظومه­ی فکری ایشان را به عنوان نماینده­ای از طیف چپِ پست­مدرن و دموکرات و نه به صرفِ شخصیت حقیقی ایشان، مورد بررسی قرار خواهیم داد.

1- راین­هارد کونل در کتاب فاشیسم، نخستین عامل بروز و رشد فاشیسم را وجود بحران­های اجتماعی و اقتصادی شدید عنوان می­کند. منظور از بحران اقتصادی واجتماعی شدید، هنگامی است که طبقه­ی حاکم ناتوان از حل مشکلات است و عمومآ دموکراسیِ پارلمانیِ بورژوایی توانِ حل مناقشه را ندارد و هم­زمان بخش­های پایین جامعه و طبقه­ی کارگر به سمت اعتراضات شدید نسبت به وضع موجود حرکت می­کنند و خواستار بدست گرفتن قدرت می­شوند. در این شرایط، گرامشی از اصطلاح توازن قوا میان نیروهای متخاصم یاد می­کند که این توازن بر خلاف گذشته، توازن میاننیروهایی نیست که با مناقشه و حتی خونریزی قابلحل باشد، بلکه میان نیروهایی است که از لحاظ تاریخی شکاف عظیم لاعلاجی آن­ها را جدا کرده است.شکافی که جز با تغییر شدید توازن قوا و شکست و نابودی طرف دیگر ممکن نیست. در شرایط منتج به بروز فاشیسم در عین حال که امکان پیروزی پرولتاریا وجود دارد، نیروهای پیشروی کمونیست و احزاب کمونیستی به دلایل مختلف ناتوان از سازماندهی و بدست گرفتن قدرت هستند. به همین دلیل است که والتر بنیامین، فاشیسم را گواهِ انقلابی شکست‌خورده می‌داند.

در این اوضاع بحرانی، طبقه حاکم نیاز دارد که نارضایتیِ موجود را به سمتی هدایت‌ـ‌سرکوب کند که برای شرایط موجود به صورت تهدیدی در نیاید و بنیان­های سرمایه دست­خوش نابودی قرار نگیرد، امکانِ تولید و تصاحب ارزشِ اضافه، قداست مالکیت خصوصی و موجودیتِ بازار حفظ شود و در عین حال از قدرت­گیری طبقه­ی کارگر و انقلاب در تمامی ابعاد جامعه جلوگیری شود. در این شرایط، جنبش فاشیستی از یک سو خود را نماینده­ی طبقه­ی پایین جامعه معرفی می­کند، یعنی بر ضدِّ پارلمانتاریسم، دموکراسی، دولت حزبی و سرمایه‌داری اعلان جنگ ­می­کند و از سوی دیگر از بنیان های نظام حاکم یعنی مالکیت خصوصی دفاع ­می­کند. در وهله دوم با منحرف کردن خشم توده از عامل اصلی مشکل به سمت دشمنان ساختگی دیگری چون قوم یهود و دشمنان واقعی چون دول همسایه و کمونیسم و جنبش­های کارگری، با یک تیر دو هدف را می­زند. علاوه بر بحران، فاشیسم برای دست­یابی به قدرت نیازمند حمایت گروه حاکم و بزرگ­سرمایه­داران و هم­اینطور تقاضای نسبی لااقل از جانب بخشی از جامعه است.

حمایت سیستم حاکم به معنای یک برنامه­ریزی آگاهانه نیست بلکه یک ضرورت سیاسی برای حفظ وضع موجود از طریق راهی میان­بر است. فاشیسم ناشی از حمایت سرمایه داران نیست بلکه فاشیسم بخشی از منطق خود سرمایه است که به اصطلاح لوکاچ این منطق بحران را ایجاد می­کند ولی ناتوان از حل آن است. درواقع به قول گرامشی فاشیسم و سرمایه­داری دو روی یک سکه­اند. این موضوع را حتی لودویگ فون میزس، تئوریسین نئولیبرالیسم نیز اذعان می­کند و فاشیسم را دوره­ای می­داند که وجود آن گاهآ برای حفاظت از سرمایه ضروریست اما به شکل موقت. برای بررسی بیشتر این موضوع، می­توان به بهترین نمونه­ی تاریخی فاشیسم یعنی آلمان هیتلری رجوع کرد.رایش آلمان پس از سال 1870 جهش عظیمی نمود و در آغاز قرن بیستم، توانست در راَس کشورهای پیشرفته­ی صتعتی قرار بگیرد. در حالی که در سال 1870 سهم آلمان و انگلستان از تولیدات صنعتی جهان، به ترتیب 13 و 32 درصد بود، این میزان در سال 1913 به 16 و 14 رسید. در همان سال میزان متصرفات استعماری انگلستان به آلمان 11.5 برابر از لحاظ وسعت و 32 برابر از لحاظ جمعیتی بود. آلمان به دلیل عدم تناسب قدرت اقتصادی و مستعمراتش، خواهان تجدید­نظر در مناطق تحت نفوذ و پس از آن شروع جنگ برای دست­یابی به آن می­شود. این کوشش بورژوازی آلمان با شکست مواجه شد، اما بورژوازی آلمان را چنان تضعیف نکرد که به­کلی از هدف­هایش درست بردارد. پس از جنگ جهانی اول، آلمان به­واسطه­ی جنگ و شکست در آن، پرداخت غرامت و از دست­دادن بخشی از سرزمین­هایش تضعیف شده بود. به گفته­ی کونل، سایر کشورهای صنعتی با چپاول مستعمراتشان با بحران اقتصادی به مقابله برخاستند و عواقب آن­را در کشور خودشان تعدیل کردند. در مقابل، آلمان همان میزان اندک مستعمراتی که داشت را از دست داد. سرمایه­داری آلمان ناچار بود برای حفظ بقای مالکیت خصوصی و کسب ارزش اضافه، بهره­کشی از کارگران خود را تشدید کند.اما در عین­حال که تورم،بیکاری ورکود کشور را فراگرفته بود، اتحادیه­های کارگری قدرت­مند شدند. فاشیسمِ آلمان برای اولین­بار در اوضاع حاد پس از جنگ جهانی اول و فشار شدید پرداخت غرامت، در دوران تورم شدید سال­های23-1922 توانست طرفداران فراوانی دست­و­پا کند و حتی در نوامبر 1923 اقدام به کودتا کند. طی دوران رونق اقتصادی سال­های 1924 تا 1928 ، فاشیسم به فرقه­ای کوچک مبدل گشت. فاشیسم دوباره در بحران سال­های اوایل دهه 1930 که به نظر می­رسید مردم از توان بورژوازی حاکم در حل بحران ناامید شده­اند رو به رشد گذاشت.

ما پیش­تر، راجع به این صحبت کردیم که فاشیسم نیازمند تقاضا از جانب بخشی از مردم و پایگاه توده‌ای‌ست. سؤالی که همیشه مورد بحث بوده این است که پایگاه طبقاتی فاشیسم میان کدام طبقه قرار دارد؟ در یکی از مقالاتی که در مورد سخنان آقای اباذری منتشر شد، به نقل از ژرژ باتای مدعی این می­شود که حامیان فاشیسم مردم فقیر جامعه هستند. لیبرال­ها نیز غالبآ پایگاه فاشیسم را به طبقه­ی فرودست نسبت می­دهند و یکی از مدّعاهای آنان نیز وجود عنوان سوسیالیست در نام حزب فاشیستی آلمان است. این ادعا را مورد بررسی قرار می­دهیم.

گرامشی در کتاب دولت و جامعه مدنی، حامیان جنبش فاشیستی را در طبقه­ی سوم یا طبقه­ی متوسط شهری، خرده بورژوازی و نیروهای بخش­های بروکراتیک دولتی و خصوصی که هیچ گروهی قادر به سازماندهی آنان نبوده، می­داند. گروه‌های خرده‌بورژوا درست به دلیل جایگاهشان در نظام سرمایه‌داری و ماهیتشان، رو به گذشته‌ و سنت‌های پیشاسرمایه‌داری دارند و اقشار طبقه متوسطی درست بدین دلیل که زاد و رشدش به سرمایه‌داری وابسته بوده و دل در گرو سیاست‌های عظمت‌طلبانه‌ی سرمایه‌دارانه داشته و شووینیسم و ناسیونالیسم برایش چون امر هویتی تثبیت می‌شود. اما چرا خورده­بورژوازی و طبقه­ی متوسط؟

از نیمه دوم قرن نوزدهم به بعد، در کشورهای پیشرفته­ی صنعتی پیوسته تعداد افرادی که فعالیت­های مستقل اقتصادی داشتند، تحت فشار کارتل­های بزرگ رو به اضمحلال رفتند و از توان بازرگانان خرده­پا، کسبه و کشاورزان خرد کاسته شد و زیر ضرب قرار گرفتند.مارکس در مانیفست کمونیست این طبقه را به این دلیل که سعی می­کند چرخ تاریخ را به عقب برگرداند مرتجع می­نامد. از سوی دیگر با تراکم سرمایه و افزایش تقسیم کار اجتماعی، تعداد نیروهای بخش بروکراتیک دولتی و خصوصی و هم­چنین نیروهای متخصص در حوزه­های مختلف رو به افزایش گذاشت که حیات خود را وامدار دولت و سرمایه­داری بودند. این گروه که دارای میزان محدودی دارایی مانند خودرو، مسکن و یا پس­انداز بودند، با رشد سرما­یه­داری رو به افزاش گذاشت و در عین­حال به تبع این فرآیند، تأثیرپذیری آنان از نوسانات اقتصادی و اجتماعی و هم­چنین جنگ نیز بیش­تر شد. این طبقه هم­زمان که آرزوی ورود به طبقات بالائی اقتصادی و اجتماعی را در سر می­پروراند، خود را هم از نظر اقتصادی و هم جایگاه اجتماعی از کارگر مزدبگیر جدا می­دانست. هم­زمان که با انحصارات مخالف بود­، معتقد بود که باید شیوه­ی زندگی‌اش کاملآ با کارگر مزدبگیر تفاوت داشته باشد. با وقوع شرایط بحرانی،این طبقه که تمام هستی و جایگاه اجتماعی خویش را در خطر می­بیند، براحتی به سمت جنبشِ سیاسی که هم­زمان که از مالکیت خصوصی دفاع میکند، به انحصارات، اتحادیه­های کارگری­، کمونیسم، دموکراسی و دولت حمله می­کند و در عین حال روبنای ایدئولوژیکی این طبقه را از طریق ناسیونالیسم، شعارهای عظمت طلبانه، امت برتر، رهبری برتر و … ارضا می­کند، گرایش پیدا می­کند.برای اثبات این موضوع، می­توان به فاکت­های تاریخی رجوع کرد. در آلمان در سال 1928، یعنی در ابتدای شروع بحران، حزب ناسیونال سوسیالیست­ تنها 2.5 درصد آرا را بدست آورد در حالی­که احزاب چپ 40 درصد آرا را کسب کردند. در انتخابات سال 1932 نتایج به شکل جالبی رقم خورد. در حالی­که آرای احزاب چپ با قریب به 38 درصد تغییر چندانی نکرد، آرای گروه­های ملی و بورژوازی به شدت افت می­کند درحدی کهبرای مثال، آرای حزب لیبرال از قریب به 9 درصد به 1.7 درصد تقلیل پیدا می­کند.آرای این گروه­ها به سبد حزب ناسیونال سوسیالیست می­ریزد و طی چهار سال به 37.3 درصد دست پیدا می­کند. ناگفته مشخص است که این آرا از آرای احزاب بورژوازی به سمت حزب هیتلر سُر می­خورد. این حامیان جدید افرادی هستند که منافع خویش را نه در احزاب بورژوازی بلکه در فاشیسم می­بینند و آن طبقه­ای به جز طبقه به اطلاح متوسط نیست. طبقه متوسط آلمان بر اثر قرضه­های جنگی دولت و بعد هم تورم، ذخیره­های مالی­اش را از دست داده بود، به­طوری که بحران اقتصادی مستقیمآ موجودیت اجتماعیش را تهدید می­نمود. در سال 1932 تعداد کارگران عضو حزب ناسیونال سوسیالیست تنها 8.5 درصد بود که اغلب از لمپن پرولتاریایی بودند که در بخش چپ حزب قرار داشتند و به مرور حذف شدند. در همان حال در ایتالیا، خرده مالکین و طبقه متوسط 60.3 درصد از اعضای حزب فاشیست ایتالیا را شامل می­شوند. در همین بحبوحه است که بورژوازی آلمان به این نتیجه می­رسد که اکنون شرایط انباشت سرمایه با دموکراسی بورژوازی ممکن نیست و تنها راه فاشیسم است. درنوامبر 1932، کارخانه‌داران بزرگ آلمان ، بانک­داران و مالکین عمده کتبآ از رئیس جمهوری رایش آلمان ، هیندنبورگ، خواستار انتصاب هیتلر به سمت صدر اعظمی گردیدند. پیرامون ارتباط فاشیسم و نازیسم با کمونیسم، می­توان به سخنان رهبران این احزاب رجوع کرد. موسولینی بین فاشیسم و سوسیالیسم مرز کاملآ روشنی کشید و اعلام کرد: «ما قاطعانه اعلام می­داریم که با هیچ­یک از فرقه­های سوسیالیستی وجه اشتراکی نداریم، چون با هرنوع جهان­وطنی و هرگونه دخالت دولت در اقتصاد مخالفیم.» هیتلر نیز اعلام کرد: «مکتب یهودی مارکسیسم با اصل طبیعی احترام به اشرافیت مخالف است و می­خواهد توده­ها و اعداد بزرگ و وزن بی­خاصیت آن­ها را جایگزین حق تقدمِ قدیم و ابدی نیرو و قدرت بنماید.» هم­اینطور، در آلمان جناح ضدسرمایه­داری حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری اتو اشتراسر از حزب اخراج شدند. حقیقت آنست که کمتر جنبشی به میزان فاشیسم با سوسیالیسم زاویه دارد.

به­طور خلاصه می­توان گفت، فاشیسم بدون وجود بحرانی شدیدی که بنیان سرمایه را در معرض نابودی قرار دهد و از سوی دیگر جنبش­های کارگری قدرت­مندی که چشم به انقلاب دارند ضرورتی برای وقوع ندارد. فاشیسم، نتیجه­ی بحران و شکاف­های ساختاری سرمایه و هم­چنین مفرِّ خروج آن از بحران و قدرت­گیری پرولتاریاست که پایه­ی طبقاتی آن در خرده بورژوازی و طبقه متوسط قرار دارد. سرمایه­داری در شرایطی که همه­چیزش در حال نابودیست، رویه­ی دموکراتیک خود را به سود بقای بنیان خویش به کناری می­زند تا کار را یک­سره کند.

در سال­های اخیر نیز خصوصآ پس از بحران 2008 ، جنبش­های اولترا راست و فاشیستی در کشورهای اروپایی رو به فزونی و گسترش هستند. نمودهای روشن و واضح آن­را می­توان در دو کشوری که بحران مسبب ویرانی بیشتری شد، یعنی یونان و اوکراین دید. در یونان هم­زمان با رشد فاشیسم احزاب چپ نیز به نفوذ و محبوبیت بیشتری دست پیدا کرده­اند. تاریخ نشان داده است که اگر احزاب چپ در یونان، هوشیار و آماده نباشند، ممکن است شاهد شکست انقلابِ ممکن و عروج فاشیسم باشیم. در اوکراین فضا روشن­تر است. فاشیسم به همراهیِ سرمایه­داران پروغرب، کنترل بخش­های مرکزی و غربی اوکراین را بدست گرفتند. شرایط شرق اوکراین شباهت زیادی با باواریای دهه­ی 1920 در آلمان دارد. اما، امیدواریم که شرق اوکراین، به سرنوشت باواریا دچار نشود و فقدان یک حزب بلشویکی کارآمد سریع­تر پر شود.

2- اکنون پس از بررسی شرایط بروز و ظهور فاشیسم و پایگاه طبقاتی آن، به این سؤال می­رسیم که آیا حکومت ایران، نظامی فاشیستی است؟ آیا در شرایط اکنون ایران، امکان بروز فاشیسم وجود دارد و آیا اوضاعی که آقای اباذری، آن­را را به عنوان نمودهای فاشیسم تلقی می­کند، براستی نشانه­های فاشیسم است؟ از سوی دیگر، نام «مردم» برای کسانی که در مراسم مرتضی پاشایی شرکت کردند به چه میزان دقیق و گویاست؟ و در انتها، افرادی که در این مراسم شرکت کردند چه کسانی بودند، چرا شرکت کردند و آیا این رویداد بدین حد عجیب و غافلگیرانه بود؟

لازمه­ی دست­یابی به جواب سؤال اول، بررسی مختصر انقلاب 57 و دلایل و شرایط وقوع این انقلاب است. پیش از انقلاب، حکومت پهلوی از راه­های مختلفی چون تأکید بر سیاست جایگزینی واردات و قراردادن بازار داخل به‌طور دربست در خدمت بورژوازی، ارائه­ی تسهیلات گسترده به آن، اصلاحات ارضی و هم­چنین سرکوب جنبش‌های کارگری، تمام هم و غم خود را بر گسترش بورژوازی و قدرت­مند شدن آن گذاشت. در این شرایط به قول گرامشی، بورژوازی به چنان توانی رسید که بخشی از آن خواهان نقش­آفرینی بیشتر در قدرت شد. از سوی دیگر، روبنای ناسیونالیستی حاکم، دیگر پاسخ­گوی نیازهای انباشت و نفوذ هرچه بیشتر بورژوازی فربه­شده‌ی ایران نبود. به­طور دیالکتیکی، در چنین شرایطی بورژوازی نیازمند تغییر روبنا به سمت روبنای کارآتری در جهت تأمین نیازهای خود می­باشد. در عین حال­­، در سال­های منتهی به انقلاب، شاه با تعدیل سیاست جایگزینی واردات و کم­کردن تعرفه­های گمرکی، بورژوازی چاق­شده را به مخالفت با خود برانگیخت. در واقع، تحولات سال‌های 56 و 57، نه صرفاً جدال میان بورژوازی و پرولتاریا، بلکه در فازهای نخستینش، تا حدی نیز تلاش بورژوازی برای شکستن پوسته‌ی سلطنت، در جهت دست­یابی به شرایط منطبق با نیازهای آن روزش و دخالت بیشتر در تعیین سرنوشت کلان جامعه و تصمیم‌گیری‌های سیاسی و اقتصادی بود. درست است که در سال­های پس از انقلاب، جمهوری اسلامی دست به سرکوب گسترده­ی جنبش­های کارگری و گروه­های چپ زد، اما این لزومآ به معنای فاشیسم نیست. از آن­رو که در وهله­ی اول، به اصطلاح برشت، کمونیست­ها اولین قربانیان هر انقلابی هستند، در ثانی، این سرکوب، کنشی ضروری برای ضد انقلاب بورژوایی و نمایندگان سیاسی‌اش در جهت تثبیت خودشان بود و این سرکوب، بخش جدایی­ناپذیر اغلب انقلاب­ها یا کودتاها بوده است. در واقع می‌توان گفت که بحران انقلابی آن سال‌ها به آن آستانه‌های نهایی خود نرسید که جدال به جدال مستقیم و آگاهانه‌ی توده‌های فرودست با طبقه بورژوازی تبدیل شود تا از تعادل فاجعه‌بارشان، فاشیسم قد علم کند. در کل، می‌توان اذعان کرد که ضد انقلاب بورژوایی از همان ابتدا در هیأت جمهوری اسلامی، دست بالا را داشت.

جنگ ایران و عراق را نیز نمی­توان به میلیتاریسمِ ذاتی فاشیسم نسبت داد، چرا که این جنگ نه از جانب ایران که از جانب عراق آغاز شد و ایران ناچار شد به دفاع در مقابل عراق. علاوه بر این، به نظر بسیاری از نظریه­پردازان چپِ حوزه­ی فاشیسم، فاشیسم صرفآ در کشورهای پیشرفته­ی صنعتی امکان وقوع دارد. کما این­که فاشیسم، نظامی موقتی برای دوره­ی گذار سرمایه­داریست و نه حکومتی باثبات که بتواند سال­های طولانی دوام بیاورد.

در شرایط امروز ایران نیز، آن­چه که به روشنی قابل درک و لمس است، اینست که توازن قوا میان بورژوازی و پرولتاریا به شدت به سود بورژوازی در جریان است و بورژوازی با تمام توان سرکوب‌ـ‌استثمار پرولتاریا را به پیش می­برد. حکومت ایران نه دولتی نامتعارف، نه مانع انباشت، بلکه دروضعیت موجود، ممکن‌ترین قالب تاریخی، در عین تضادها و ناکامی‌هایش، برای انباشت سرمایه در شرایط انضمامی داخلی و خارجی ایران است. تلاش حکومت ایران برای نفوذ بیشتر در منطقه و حرکت از سیاست جایگزینی واردات به سوی رشد صادرات دقیقآ در همین منطق است که قابل فهم است. تلاش ایران برای نفوذ به بازارهای دیگر کشورها و تاثیرگذاری در شرایط سیاسی آن­ها به­طور مستقیم و در تحلیل نهایی، ناشی از قدرتمندی رو به فزونی بورژوازی حاکم است. تداوم حاکمیت حکومت موجود، بر اساس منطق سرمایه، نه صرفاً ناشی از توان سرکوب بلکه نشان­دهنده­ی پتانسیل آن در گسترش شرایط انباشت سرمایه می­باشد و در این زمینه قابل فهم است. ندیدن این واقعیت نتیجه­اش چیزی جز تلقی حکومت ایران به عنوان حکومتی فاشیستی نخواهد بود،که منطق این تحلیل نهایتآ به این­نقطه می­رسد، که در مقابل فاشیسم باید در پی ایجاد نظامی بورژوا-دموکراتیک بود که تنها راهش نیز تشکیل به اصطلاح جبهه متحد خلق و همدست­شدن با بورژوازی به اصطلاح مترقی برای سرنگونی جمهوری اسلامی است. وجهی از درون‌مایه‌های چپ سرنگونی­طلب، دقیقاً از آن‌چه رفت، قابل فهم است.

3- جنبش سبز نه جنبش مردم ایران، و یا حتی خرده بورژوازی و طبقه متوسط، بلکه جدال طیف پروغرب بورژوازی علیه طیف دیگر بورژوازی بود. بخشی از طبقه متوسط و نه تمامی آن، با باورکردن شعارهای دموکراسی و آزادی و با شیفتگیِ شدید به سبک زندگی آمریکائی و نیز با خصایل انحصارگرایانه و شبه‌فاشیستی، تبدیل به پیاده نظام این جدال شدند که به ساده­ترین شکل و باکمترین هزینه توسط بخش دیگر بورژوازی، سرکوب شد. مردمی که در این اعتراضات شرکت کردند، پتانسیل انقلاب و حتی رفرم را دارا نبودند. مردمی که در یک روز، جمعیت زیادی از آن در خیابان قدم می­زند و سکوت اعتراضی را نشانه­ی تمدن می­داند، ناتوان از هرگونه تغییری است، و با فهم دیالکتیکی این اتفاق می­توان دید که این رویداد در جهت عکس عمل کرد و به مدد تحکیم و تعمیق قدرت و نفوذ بورژوازی حاکم آمد . اعتراض برای این مردم، شبیه دورِ همی­ها، جشن تولدها و حتی سوگواری برای یک سلبریتی است. درواقع، جنبش سبز را باید در پس­زمینه­ی هم‌خوانیِ شیوه­های اعتراضی با فرم منطبق با منطق متاخر سرمایه دید. شیوه­­ی اعتراضی‌ای که به دلیل یونیورسالیتیِ سرمایه و به تبع آن، یونیورسالیتیِ منطق فرهنگی آن در اغلب نقاط جهان یکسان است. جنبش سبز، در عوامل سازنده و استراتژی و تاکتیکش، تفاوت چندانی با فرم­های اعتراضی کشورهای پیشرفته صنعتی و هم­اینطور انقلاب­های مخملی و رنگین ندارد. امروز در حمایت از حقوق زنان مسلمان تظاهرات می­کنند، فردا برای محیط زیست و پس فردا برای جنگ در عین‌العرب. دوستان را می‌بینند، در هوای خوب قدمی می­زنند و وزن هم احتمالآ کم خواهند کرد. این را نه سیاست بلکه توریسم سیاسی می­توان نام نهاد. چرا که این طبقات نوع سیاستشان توریستی است، حتا اگر با کشته همراه باشد که در آ‌ن‌صورت سوژه‌ی دوربین موبایل‌ها خواهد شد و خوراک مدیاها. جنبش سبز نیز بیشتر توریسم سیاسی بود تا یک کنش سیاسی رادیکال و عمیق. تعویض رنگ سبز با بنفش نیز در این منطق جای می­گیرد. انتخاب حسن روحانی نتیجه­ی روند حرکت سرمایه در داخل و تنازعات و پویایی سیاسی درون ایران و نیز نتیجه توازن قوای مشخص در سطح منطقه‌ای و بین‌المللی و جدالش با غرب بود. با نگاه به شرایط داخلی و خارجی بورژوازی حاکم، روحانی چیزی جز نتیجه­ی این ساختار نبود. روحانی به نوعی توافقی بود میان بورژوازی حاکم و بورژوازی معترض در متن ساختار موجود که این انتخاب، در واقع نشان­دهنده­ی توان انعطاف­پذیری ساختار دولت در ایران، به مثابه دولتی سرمایه‌دارانه است. روحانی بهترین گزینه بود برای گذر از این شرایط چرا که براحتی نیمچه مخالفت طبقه­ی متوسط را کنترل و در جهت تحکیم خود بکار برد.

4- توریسمِ سیاسیِ جنبش سبز، میرحسین موسوی و کروبی را تبدیل به سلبریتی می­کند که این بهانه را می‌دهد که این افراد به خیابان بیایند، چرخی بزنند و از این‌که فعال سیاسی هستند در پوست خود نگنجند. در این فضا، موسوی چندان تفاوتی با مرتضی پاشایی ندارد و هردو برای طبقه متوسط با یک منطق اما با دو نمود عمل می­کنند. تحلیل گریه­کردن طبقه متوسط به عنوان کنش اعتراضی در مقابل حکومت، توسط ایدئولوگ‌های دست راستی و یا به اصطلاح چپ، دقیقآ تأییدکننده­ی همین یکسان­بودگی آن با فرآیند شکل­دهی به تاکتیک اعتراضی جنبش سبز است. هم­اینطور،مداح مذهبی و پامنبری­هایش و مرتضی پاشایی و طرفدرانش، هردو بر بنیان منطق پست­مدرن رفتار و در یک متن قرار می­گیرند. درواقع، طبقه متوسط سیاست­زدایی نشد، بلکه از ابتدا سیاسی نبود و یا به بیانی بهتر، سیاسی بود لیکن مبتنی بر ماهیت خودش. طبقه متوسط پرو غرب، سیاست دموکراسی‌خواهی را دنبال می‌کند، لیکن دموکراسی‌اش، دموکراسیِ آمریکایی است.

این طبقه نمی­تواند به سیستان و بلوچستان فکر کند و یا واکنشی نشان دهد. این طبقه از روی سنگ‌دلی، بی‌تفاوتی یا ابتذال نیست که به فقر سیستان فکر نمی­کند. او زمانی می­تواند برای سیستان ناراحت شود که برنامه­ی ماه­عسل، کسی یا کسانی از انسان­های حاضر در این مستند را بیاورد و آن­ها را در جهت مصرف همگانی عرضه کند. در عین حال که تنها اتفاقی که در این صورت می­افتد صرفآ ناراحت شدن است که این ناراحتی خود بخشی از کارکرد سرمایه است. هم­چون اعتراضات بزرگ ضدجنگ در غرب که به بخشی ضروری از مناسک جنگ تبدیل شده است. «ناراحت شو، نه بیشتر و خوشحال باش از اینکه در سیستان زندگی نمی­کنی». سرمایه نمی­خواهد او به سیستان فکر کند. و این همان مفهوم این­همانی سرمایه است که همه­چیز از ره­گذر سرمایه است که معنا پیدا می­کند. همه چیز تبدیل به ساز و برگ سرمایه می­شود، حتی تصویر فقر در سیستان. به مدد انتزاعِ سرمایه است که مردم سیستان مورد توجه قرار می­گیرند، به مدد انتزاعِ سرمایه، فوتبالیست­ها برای پسران بلوچ توپ و لباس ورزشی می­فرستند و وجدان معذب خود را تسلی می­دهند. تنها با قرار گرفتن و ایستادن بر موضع تضاد است که می‌توان ضد سرمایه‌داری بود.

5- آن­چه اباذری را عصبانی و ناراحت می­کند نه ابتذال مردم، بلکه زیر سؤال رفتن تمام بنیان­های فکریش است. در واقع، چپ پست مدرن و دموکرات که جنبش سبز را سیاست رادیکال درک می­کند، تمام امیدش به تغییر و در واقع سوژه­ی مورد نظرش برای تغییر جهان، طبقه متوسط است. اباذری از این ناراحت است که طبقه­ای که قراربود جهان را تغییر دهد بر اساس منطق ساختاری و طبیعی خودش رفتار کرد و در نهایت ایشان را نا­امید کرد. اباذری ناراحتیش از خودش به دلیل اشتباه در تلقی طبقه متوسط به عنوان سوژه­ی رادیکال امر سیاسی را به خود طبقه­ی متوسطی فرافکنی می­کند که کاری به­ جز رفتار حقیقیش نکرد. اباذری ناچار است به این فرافکنی، چرا که اگر بخواهد تن به اشتباهش در انتخاب سوژه­ی سیاسی بدهد، تمام ستون­های بنیان­های فکریش فرو می­ریزد و این برای آدمی در این سن کار دشواریست. تنها یک راه می­ماند. حمله به طبقه متوسط به دلیل رفتار معمولی و طبیعی‌اش و چنگ­زدن به نظریات مختلف برای توجیه این رفتار به عنوان فاشیسم، ابتذال و سیاست زدایی و اتحاد با حاکمیت به دلیل ترس. همین دیدگاه است که موجب می­شود اباذری افراد حاضر در مراسم پاشایی را مردم خطاب کند. آن­چه پیش­فرض این خطاب است این است که مردم یعنی طبقه متوسط و بورژوازی، چرا که در منطق سرمایه، مردم تنها کسانی هستند که مالک چیزی باشند. انسان بواسطه­ی کالایی که مالک آنست و به نام اوست، شایستگی این را دارد که نام مردم براو گذاشته شود. اباذری به عنوان بخشی از چپِ پست­مدرن، و به اصطلاح تری ایگلتون، به عنوان یک پست­مدرنِ خوب، در مقابل موسیقی پاشایی، توصیه به گوش­دادن به موتسارت و بتهوون می­کند. اما این توصیه، همان تاکید بر هنر والا به عنوان موضعی نخبه­گرایانه است که با تمامِ بنیان­هایِ نظریِ خودِ آقای اباذری در تضاد است. بر مبنای کثرت­گرایی پست­مدرن، هنر پاشایی را نباید و نمی­توان مبتذل نامید. آقای اباذری، در شرایط بحران که بیشتر بحرانی شخصی بود تا یک بحران عمومی، ناخودآگاه بنیادگراییِ مستورِ پست­مدرنیسم را به نمایش گذاشت و عنان کار از دستش در رفت.

6- اما، آن­ها تمامِ مردم نبودند و سوژه­ی سیاست راستین نیز آن­ها نیستند.کسی می­تواند سوژه­ی سیاست رادیکال به معنای واقعی آن باشد که چیزی به­جز زنجیرهایش برای از دست­دادن نداشته باشد که نام آن تنها پرولتاریاست. پرولتاریا نیز احتمالآ مرتضی پاشایی گوش می­کند و شاید حتی مبتذل­تر از آن، اما وقت و پول آن را ندارد که در چنین مراسم‌هایی شرکت کند و مردمی که در این مراسم شرکت می­کنند، آن­ها را متعجب می‌کند که» چه دل خوشی دارند». پرولتاریا به دلیل زندگی تحت منطق سود سرمایه و هم­چنین، بودنِ مداوم زیرِ ضربِ رسانه­های بورژوازی، احتمالآ میل و آرزویش به سمت معیارهای پیشرفت و رفاه در جامعه سرمایه­داریست. اما، پرولتاریا به دلیل شرایط زیستش که به­طور مستقیم با نیازهای اولیه­اش همبسته است و عدم تامین نیازهای اولیه و هم­چنین نیازهای کاذبی که خود سرمایه برای آن ایجاد می­کند، پاشایی و دموکراسیِ آمریکایی برایش کشک است. او سوژه­ی سیاست است چرا که شرایط زیستش به او اجازه نمی­دهد که نباشد. هرچقدرکه آقای مالجو برای آشتی آن­ها با جنبش سبز تلاش کند در آن شرکت نمی­کند، چرا که به­طور غریزی درک می­کند، بوی کبابی که می­آید، خرکردن و خرداغ­کردن است. بورژوازی و روشنفکرانش نیز نمی­توانند آن­ها را از سوژه­­ی سیاست­بودن خلع کنند، چرا که برای این هدف، بورژوازی باید استخراج ارزش اضافه از پرولتاریا را خاتمه دهد، که وقوع چنین چیزی مساوی است با نابودی خودش. تا زمان حضور سرمایه داری، ارزش اضافی استخراج خواهد شد، کارگر استثمار خواهد شد، و ناچارآ تنها سوژه­ی سیاست خواهد بود. هدف از این تفکیک و مقایسه، تبدیلِ پرولتاریا به اسطوره­ای الوهی، قدسی و معصوم نیست، بلکه نشان­دادن ویژگی­ها، پتانسیل­ها و تفاوت­های ساختاری و بنیادین هرکدام از طبقات است.

7- تلقی جنبش سبز به عنوان انقلابیِ سیاست راستین و حقیقی و هم­اینطور حلول سوژه­ی سیاست در طبقه­ی متوسط، نتیجه­یِ ایده­آلیسمِ فرهنگیِ سیاست­زدایی­شده­یِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی است. به گفته­­ی استفان تامینو، «ایده­آلیسمِ فرهنگیِ سیاست­زدایی­شده­یِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی، با داوطلبانه­گرایی نئولیبرال­ها و محافظه­کاران مهربان انطباق می­یابد که برای توجیه برنامه­های گسترده خصوصی­سازی خود مورد استفاده قرار می­دهند.در نظر گرفتنِ سیاست هایِ مبارزه­ی طبقاتی به عنوان موضوعِ منازعاتِ فرهنگی بر سر موقعیتی نمادین، مانند آن است که از استراتژیِ منظور نمودنِ حذفِ بودجهِ­ی رفاهِ اجتماعی به عنوان فرصتی برای عاملیت و کنشِ ”محلیِ” مستقل از قدرتِ قهریه­ی دولتی تعبیرگردد، مثل بستر فعالیت‌های ”غیر دولتی و تشکیل ”جماعت‌ها” از جانب  رفرمیست‌های بورژوا. زمانی که بوش رئیس جمهور منتخب به دنبال بسیجِ آن‌چه او “لشکرهایی از شفقت” می نامد، در مقابل”خودی‌های واشینکتن” [طالب] بازگشت “قدرت” به ”مردم” است، [و این] نمایانگر همین منطق قدیمیِ مطالعاتِ فرهنگی است که در چارچوب آن، کلِ سیاست به مفهوم “مردم در برابر بلوکِ قدرت” تعریف شده است. جبهه‌بندی مهیج و رایجی که سیاست را به موضوعِ ایجادِ ائتلاف‌هایِ فرا-طبقاتیِ سیاست زدایی شده برای حقوق بورژوایی تبدیل می نماید. مدل هایی اتوپیایی از یک نظمِ اجتماعیِ پسا سیاسیِ بدونِ مبارزه طبقاتی با در اختیار داشتن برابری در نمایندگی که مانع پیشاهنگی انقلابی می گردد.» تمام سخنان آقای اباذری در این منطق براحتی قابل فهم است.همین منطق مهربانانه است که آقای اباذری، محمد خاتمی را به لقب نلسون ماندلا مزین می­کند و همین منطق احساسی و دوستانه است که موجبات حمایت این طیف از هاشمی رفسنجانی در انتخابات 84 را فراهم می­کند. فهم عامل نزاع طبقاتی در تفاوت فرهنگی و سبک زندگی است که ایشان را از طبقه­ی متوسط دل‌خور می­کند.

8- امروزه دو منظر را می­توان در تحلیل نهایی در کنار هم دید و اشتراکات آن­ها را رؤیت کرد. دو منظری که هردو را به­طور کلی می­توان چپ پروغرب نامید. منظور از پروغرب، سینه چاکی برای آمریکا نیست. هردو سینه‌سوخته­ی بدیل نوین در برابر سرمایه هستند. منظور از پروغرب، پذیرفتنِ (هرچند ضمنی و مستتر) عدم امکان دست­یابی به آلترناتیو جدید و نابودی سرمایه است که دو نظرگاه فکریِ مذکور در آن مشترک هستند. منظر اول، انقلاب را صرفآ امری سیاسی می­بیند که هدف آن حکومتی بورژوا- دموکراتیک است که برای حصول به آن، ضرورتآ باید با احزاب بورژوازی همداستان و همراه شد. در مقابل سرمایه، صرفآ می­توان در جهت بهبودِ حداقلیِ شرایط تلاش کرد و نه بیش از این. صرفآ می­توان برای افزایش حقوق و بهبود قانون کار مبارزه کرد و هر کنشی را رادیکال فهمید. منظرِ دوم، منتقدین فرهنگیِ سلفِ مکتبِ فرانکفورت هستند که سیاست را نه از ره­گذر اقتصاد سیاسی که با منطق فرهنگی می­فهمند. از دید این گروه، سرمایه به مدد شی­واره­گی، پرولتاریا را از سوژگی امر سیاسی تهی و آن­را با منطق سرمایه و استثمار همراه کرده است. در برابر سرمایه، صرفآ باید در زیر سیستم­های هابرماسی دست به نفی قدرت حاکم زد و از طریق اموری چون هویت، نژاد و جنسیت به سمت سیاست رفت. بهترین نمونه­ی این تفکر اسلاوی ژیژک است که جنبش میدانِ اوکراین را انقلاب درک می­کند و به حمایت از آن بیانیه می­دهد. چپ فرهنگی‌ای چون ژیژک، با رفتاری شبه باکونینی هم­زمان که در جنبش اعتراضی وال استریت شرکت می­کند و برای آن­ها سخنرانی می­کند، اعتراض به وال­استریت را اشتباه می­داند (نه بیهوده)، چرا که به زعم وی، چون سرمایه از جایش تکان نمی­خورد، متزلزل­شدن نهادهای سرمایه، زندگی مردمی که زیر سایه­ی این سیستم زندگی می­کنند را به ورطه­ی نابودی می­کشاند. جنبش سبز،کوبانی و پاشایی اتفاقات خجسته­ای بودند. از آن­رو که اس و اساسِ بنیان­هایِ فکریِ این گروه­ها را به روی صحنه آورد و به روشن­کردنِ منطقِ آن­ها ضرورت داد. این دو منطق است که چون فاشیسم را امری فرهنگی تلقی می­کنند، به هرچیز و هرکس لقب فاشیست می­دهند. اگر با دیدی کلی­تربه موضع­گیریِ گروه­های مختلفِ چپ نگاه کرد، گاهی به نظر می­رسد که اغلب کمونیست­ها از وقوع انقلاب کمونیستی هراس دارند و از آن فراری‌اند، و انقلاب بورژوا- دموکراتیک را به انقلاب کمونیستی ترجیح می­دهند. شاید این ایده بدبینانه به­نظر برسد، اما با مقایسه­ی واکنش­ها به دو جریان شرق اوکراین و کوبانی، سخت می­توان این ایده را کنار گذاشت.

9- و اما چرا این تعداد از مردمِ به اصطلاح آقای اباذری در مراسم پاشایی شرکت کردند و چرا حتی در شهرهای کوچک ایران هم چنین مراسمی برگزار شد و انسان­های زیادی در نقاط مختلف ایران گریه کردند؟ برای فهم وجوهی از این اتفاق، می‌توان از جایگاه و کارکرد اسطوره در سرمایه­داری شروع کرد. اسطوره کسی است که طرفدارانش خواهان بودن در جایگاه او هستند. اسطوره­ی یک انسان، جهت­ حرکت و سبک زندگی او را نمایان می­کند. هنگامی که منطق فرهنگی سرمایه‌داری متأخر، بازیگران، خواننده­ها و ورزشکاران را به عنوان اسطوره­ی انسان­های زیادی برمی­کشد، به آن­ها نوع زندگی، دغدغه و هدف را نشان می­دهد. مردمی که برای پاشایی گریه می­کنند تفاوتی با مردمی که برای مایکل جکسون گریه می­کنند ندارند. هردو برای اسطوه­شان گریه می­کنند. هردو گریه می­کنند که چرا من در این جایگاه نیستم. این افراد در اعتراض به حاکمیت یا به دلیل مشکلات شخصیشان گریه نمی­کنند. آن­ها برای این گریه می­کنند که خواهان بودن در جایگاه پاشایی هستند، امافقط یک نفر می­تواند پاشایی باشد. فهمیده­اند که فرصت برای آن­ها تمام شده­، شاید فرزندانشان را بتوانند به جای خود و به نمایندگی از خود در این جایگاه ببینند. همه بنز دوست دارند، گریه می­کنند که مجبورند به پژو راضی باشند. این نه نشانه­ی فاشیسم، بلکه ویژگی­های طبقه­ی متوسطِ لبریز از منطق سرمایه­است، که هم ناتوان از تغییر آرمان و خواست است و هم ناتوان از رسیدن به این خواست که دیگریِ بزرگ برایش تعیین کرده است. همین عامل است که شباهت رفتار این مردم را با طرفداران سلبریتی در آمریکا و هرجای جهان توضیح می­دهد.

آن­ها برای نیاز و خواست سرمایه از خودشان گریه کردند. برای نیازی که انسان­های زیادی برایش گریه کرده و گریه خواهند کرد. نه برای نیاز به پول کرایه خانه و یا عمل جراحی قلب. برای پاشایی شدن گریه کردند نه برای مرتضی پاشایی.

 

ديگر هرگز استفان اسکوت! – قسمت دوم

کارگر (ارگان رسمى حزب کمونيست سوٸد- م·ل) آوريل ۲۰۰۰

ديگر هرگز استفان اسکوت!

نويسنده: ماريو سوزا

مترجم: پيام پرتوى

قسمت اول

قحطى در اوکراين ۱۹۳۱-۳۳

اکنون خود را مطلقا بر روى مدارک جعلى اسکوت (و محققان حرفه اى) متمرکز و با بخش «قحطى در اوکراين ۱۹۳۱-۱۹۳۳» آغاز ميکنيم· روزنامه نگار کانادايى داگلاس توتتل در مورد اين مسٸله کتابى را نوشته و در آن با دقت کليه اکاذيب و تصاوير منتشر شده جعلى از دهه هاى ۱۹۳۰ را افشاء مينمايد·

کتاب «تقلب٬ قحطى و فاشيسم· افسانه قتل عام از هيتلر تا هاروارد» نام دارد· من در گذشته در مورد اين کتاب در جزوه «حقيقتى که آشکار نشد» نوشته ام· بصورتى خلاصه حقيقت اينست که اکاذيب در مورد يک اوکراين قحطى زده در دهه ۱۹۳۰ در اروپا٬ توسط ماشين تبليغاتى نازيستى و در آمريکا توسط نشريه بشدت دست راستى هرست منتشر شدند·

ويليام راندولف هرست٬ ميليونرى آمريکايى بود که يک سوم از بازار نشريات در آمريکاى شمالى و تعداد زيادى روزنامه بزبان خارجى و ايستگاههاى راديويى را در اختيار خود داشت· او هوادار نازيها بود٬ ۱۹۳۴ به آلمان نازى مسافرت و آدولف هيتلر و ديگر رهبران نازى مانند آلفرد روزنبرگ و کارل بومر٬ رٸيس بخش مطبوعاتى وزارت امور خارجه حزب نازى٬ و Ernest Hanfstaengel٬ سخنگوى دولت نازيها٬ را ملاقات نمود·

وى پس از بازگشت به آمريکا ترويج تبليغات نازيها٬ همچنين در مورد قحطى در اوکراين٬ را آغاز نمود· هرست در روزنامه هايش از تمايلات خود نسبت به هيتلر و نازيسم آزادنه صحبت ميکرد و در مورد اميدهاى خود به «توان هيتلر در مورد مشخص نمودن راه براى دستيابى به صلح و نظم» در جهان مينوشت·

روزنامه هرست «نيويورک آمريکايى» انتشار تبليغات نازيستى٬ نوشته شده توسط آلفرد روزنبرگ٬ هرمان گورينگ و بنيتو موسولينى –ه فاشيست را آغاز نمود· فرد آخرى بصورتى منظم ستونى را در اختيار خود داشت که براى او اجرتى دو برابر آنچه که بعنوان نخست وزير ايتاليا دريافت ميکرد توليد مينمود·

۱۹۳۵ داستانهاى هرست٬ گرفته شده از تبليغات نازيها در مورد قحطى بزرگ در اوکراين در خلال دهه هاى۱۹۳۰ ٬ توسط روزنامه نگاران ديگر در نشريات سرمايه دارى آمريکايى بعنوان کذب افشاء شدند·  

از جمله نشان داده شد که تصاوير مربوط به قحطى در اوکراين ۱۹۳۲-۱۹۳۳ ٬ که هرست در نشريات منتشر نموده بود٬ در واقع به جنگ اول جهانى و جنگ تجاوزکارانه٬ که در آن شمارى از ارتشهاى بيگانه در جهت خفه نمودن انقلاب جوان روسيه تلاش مينمودند٬ تعلق داشتند· در فاجعه جنگ تجاوزکارانه ۹ ميليون نفر کشته شدند·

کارزار هرست در مورد قحطى در اوکراين توسط افشاگريها در نشريات متوقف٬ اما شگفت انگيز اينکه در دهه هاى ۱۹۸۰ انتشار اکاذيب افشاء شده هرست از دهه هاى ۱۹۳۰ بعنوان حقايق اٽبات شده در کارزارهايى بر عليه اتحاد جماهير شوروى دوباره از سر گرفته شدند·

منشاء ظهور مجدد اين اکاذيب بخشا به جاسوس پليس رابرت کانکوست٬ بخشا به سازمانهاى در تبعيد اوکراينى در آمريکا و کانادا بازميگردد· ظهور مجدد اکاذيب بخشى از کارزار پرزيدنت رونالد ريگان بر عليه اتحاد جماهير شوروى بود· مبالغ پرداخت شده براى اين ظهور مجدد از آنجا ميامدند·

رابرت کانکوست مطالب و تصاوير مورد نياز خود را مستقيما از روزنامه هرست از دهه هاى ۱۹۳۰ و تبليغات نازيستى تهيه ميکند· پنج تصوير کانکوست در«برداشت غم و اندوه» که هدفش اٽبات قحطى در اوکراين٬ ۱۹۳۱-۳۳ ٬ است همگى از نشريات هرست گرفته شده بودند·

سازمانهاى در تبعيد اوکراينى٬ که توسط جاسوسان و جنايتکاران جنگى نازى فرارى به غرب٬ با سنگينى بار کشتار بسيارى بر وجدانشان٬ رهبرى ميشدند نيز از همان روش بهره بردارى مينمودند·

بسيارى از آنان در اردوگاههاى مرگ٬ جايى که يهوديان و ديگر انسانها کشته شدند٬ بعنوان پليس اردوگاه انجام وظيفه نموده بودند· براى مٽال يکى از منابع کانکوست ميکولا لبد است که رٸيس امنيتى شهر- ه تحت اشغال لووو در خلال کشتار يهوديان٬ ۱۹۴۲ ٬ بود·

لبد پس از جنگ بعنوان جنايتکار جنگى محکوم شد اما توسط سيا به آمريکا آورده و بعنوان متخصص جعل اخبار به استخدام آن در آمد· استفان اسکوت با افرادى همتراز خود معاشرت ميکند·

تحريفات نازيستى

اکنون اجازه بدهيد که تصاوير اسکوت را مورد بررسى قرار بدهيم· اولين تصوير «افشاگرانه» اسکوت در مورد قحطى ادعايى در صفحه ۲۰ قرار گرفته است· در پايان کتاب در فهرست تصاوير نوشته شده است که اين تصوير و بقيه از کتاب «Hungry Ghosts» «ارواح گرسنه» نوشته هنرى هولت٬ نيويورک٬ گرفته شده اند·

اما تصوير بدوا از کجا آمده است؟ آن اولين بار در روزنامه تبليغاتى نازيها٬ فولکیشر بئوباختر٬ در ۱۸ اوت ۱۹۳۳ همراه با ديگر تصاوير وحشتناک مشابه منتشر شد·

نازيها شايعه قحطى در دهه هاى ۱۹۳۰ را بمنظور بهانه اى براى حمله نظامى جهت فتح اوکراين (يا همانطور گفتند٬ آزاد نمودن کشور از قحطى و کمونيسم) براه انداختند٬ امرى که هيتلر در گذشته٬ ۱۹۲۵ ٬ در کتاب خود «مبارزه من» به مبدل نمودن آن به انبار غله آلمان بزرگ تصميم گرفته بود·

اما توجه داشته باشيد که سربازان لباس نظامى متعلق به دوران تزار٬ از جنگ جهانى اول ۱۹۱۴-۱۹۱۸ ٬ را به تن دارند! دهه اشتباه و رويداد غلط! مرگ ميليونها انسان ميان سالهاى ۱۹۱۴-۱۹۱۸ در جنگ امپرياليستى٬ ۱۵ سال بعد توسط نازيها بعنوان تبليغات بر ضد اتحاد جماهير شوروى مورد بهره بردارى قرار گرفت·

 53vcxvxcsdfg

از چپ: تصوير از کتاب «ديگر هرگز» نوشته استفان اسکوت! در مورد قحطى ادعايى در اوکراين ۱۹۳۲-۳۳· از سمت راست: تصوير اصلى از روزنامه تبليعاتى حزب نازى فولکیشر بئوباختر٬ ۱۸ اوت ۱۹۳۳· توجه داشته باشيد که سربازان لباس نظامى ارتش تزار٬ از جنگ جهانى اول ۱۹۱۴-۱۹۱۸ را به تن دارند! دهه غلط و رويداد اشتباه!

از تصوير بعدها در کتابى تبليغاتى از ايوال آمانده بر عليه اتحاد جماهير شوروى٬ منتشر شده توسط آلمان نازى ۱۹۳۵ ٬ تحت عنوان Muss Russland Hungern? استفاده شده بود· همان کتاب٬ ۱۹۳۶ ٬ نسخه اى داشت بزبان انگليسى با عنوان «Human Life in Russia» «زندگى انسان در روسيه»·

در اين کتاب آمانده تصاوير و مطالبى دارد از نشريات متعلق به آنزمان نازيها٬ نشريات-هرست و روزنامه هاى فاشيستى ايتاليايى· سال ۱۹۸۴ نزديک به ۷۰ سال پس از جنگ٬ کتاب آمانده در نسخه اى جديد٬ اينبار در دانشگاه هاروارد و توسط جيمز ماسس٬ منتشر شد·

تصوير اينبار توسط ريگان٬ کانکوست- سيا و جنايتکاران جنگى اوکراينى در تبليغات جنگ سرد بر عليه اتحاد جماهير شوروى مورد بهره بردارى قرار گرفت·

سال ۱۹۹۹ ٬ تقريبا ۸۰ سال پس از گرفتن تصاوير٬ نوبت استفان اسکوت بود که از آنها مانند نازيها٬ جنايتکاران جنگى و سيا٬ بمنظور بد نام نمودن اتحاد جماهير شوروى استفاده کند·

در همان فصل چهار تصوير ديگرى نيز وجود دارد که در آن افرادى در پياده رو دراز کشيده اند و اسکوت ادعا ميکند که در شهر چارکف گرفته شده و از قحطى جان داده اند·

مناظرى از اين دست ميتوانند ناشى از مشکلات اجتماعى مانند اعتياد به الکل باشند٬ اما مدرکى دال بر قحطى نيستند· در حال حاضر ميتوان چنين تصاويرى را در هر شهر بزرگى در غرب در ميان افراد بى خانمان گرفت·

اما تحريفات وحشيانه اسکوت از اين هم وقيحانه ترند· در صفحه ۳۱ تصويرى وجود دارد که در اصل ميتواند نمونه اى از يک بساط کاسبى در بازار دهقانى آنزمان باشد· تصوير زن و مردى را نشان ميدهد که پشت ميزى چوبى ايستاده و محصولات گوشتى ميفروشند·

 

453xycsfe

 

استفان اسکوت در جنگ صليبى خود بر عليه کمونيسم بصورتى عنان گسيخته از تبليغات کاذب نازيها استقراض مينمايد· جعل تصوير توسط اسکوت در مورد آدمخوارى در اوکراين

اما بر روى ميز چوبى چيزى گذاشته اند که با تصوير مناسب نيست· در ميان محصولات گوشتى سر يک انسان و نيمى از بدن يک کودک مرده ى تقريبا ده ساله قرار دارند· اين يک تصوير وحشتناک است· متن ميگويد: «مدت کوتاهى پس از ۱۹۱۷ اولين قحطى سازمان داده شده کمونيستى تحت رهبرى بلشويکها در اولين سال حکومتشان آغاز شد· آدمخوارى روى داد»·

آدمخوارى قانونى؟

نشان ندادن واکنش شديد به چنين تصويرى غير ممکن است و مطمٸنا برخى بر عليه کمونيستها برخاسته و آنان را محکوم خواهند نمود· اين هدف اسکوت است! اين تصوير نيز جعلى است·

فکر کنيد· آيا کشاورزان ميتوانستند٬ آزاد و آشکار٬ بخشى از بدن انسان را در بازار بفروشند؟ شايد بخشهايى از بدن کودکان خود را که خورده بودند٬ امرى که اسکوت در قسمت بعدى متن ادعا ميکند؟ آيا کشاورزان ميتوانستند کودکان خود و ديگران را سلاخى نموده و بخشهاى مختلف بدنشان را آزادانه در بازار بفروشند؟

يا اينکه کشاورزان ميتوانستند اجساد را که به گفته اسکوت در دشت و صحرا و کلبه ها وجود داشتند سلاخى نموده٬ بدون خطر هر گونه مجازات و خشم مردم٬ و در بازار بفروشند؟ اين ميتوانست بدين معنا باشد که در اوکراين بصورتى کاملا قانونى و مورد قبول بازارهاى گوشت آدمخوارى وجود داشتند! در هيچ کشورى در جهان چنين رويدادى رخ نداده و يا مجاز نبوده است·

موارد شناخته شده از آدمخوارى٬ هنگام رخ دادن٬ همواره بعنوان اقدامى نااميدانه از جانب فردى در وضعيتى استٽنايى قلمداد شده است٬ که کسى به آن اعتراف نميکند و يا نشان نميدهد·

اما بر اساس تصوير اسکوت کشاورزان در آرامش کامل فرزندان خود و يا ديگران را کشته و با همان آرامش قسمتهاى مختلف بدن کودک را در دکه هاى بازار خود ميفروختند· اين مورديست که هيچ مورخى تا کنون درباره آن چيزى نشنيده است·

و بعد به وضعيت خريدار توجه کنيد· او قدم زنان در بازار ميايد و ناگهان تصميم ميگيرد که نيمى از بدن يک کودک مرده را بمنظور پختن آن براى شام خانواده بخرد· يا شايد يک سر انسان که از آن سوپى بار بزند·

يک فکر کاملا احمقانه· علاوه بر اين چه کسى در بازار٬ در منطقه اى که به گفته اسکوت بدبختى و فقر جريان داشت و پولى براى خريد وجود نداشت و به همين دليل از قحطى جان ميسپردند٬ استطاعت خريد داشت؟

پولها براى خريد قطعات بدن انسان از کجا ميامدند؟ و اساسا چرا در بازار قطعات بدن انسان بخرند زمانيکه٬ بنا به گفته اسکوت٬ انسانهاى مرده در شهرها و دشتها وجود داشتند؟ خريدار آينده نگر خودش ميتوانست جسدى را سلاخى کند! تصوير اسکوت تخيلى ايست بسيار بيمار گونه و علاوه بر اين يک حمله نژاد پرستانه·

او ميخواهد ما را به باور اينکه اين امر متقاعد سازد که براى روسها و اوکراينيها اين امکان وجود داشت که بکشند٬ بخورند و يا قطعات بدن کودکان خودشان و ديگران را بفروشند·

تصوير اسکوت تصويريست جعلى که فردى سر يک انسان و نيمى از بدن يک کودک را در يک دکه گوشت فروشى در يک بازار کشاورزى جايى در شرق٬ در تصوير اصلى کپى کرده است·

در اين مورد اکاذيب اسکوت از تبليغات نازيها پيشى ميگيرد· و او از پيراشکى ساخته شده از گوشت انسان٬ که بنا بر ادعاى نيکولا ورت در «کتاب سياه کمونيسم» براى خريد در بازار اوکراين وجود داشت٬ نيز پيشى ميگيرد· اما هدف دقيقا همين است·

اگر اسکوت مايل بفروش مزخرفات خود است بايد از تحريف کننده گان قبلى پيشى بگيرد· آنچه که بايد در مورد پروفسورها و «محققان حرفه اى» گفته شود اينست که آنها بصورتى ضمنى تصاوير اسکوت را مورد تاييد قرار داده اند· در اين فکرم که آيا آنها کميسيونى از فروش کتاب دريافت ميکنند و يا اينکه مانند اسکوت عقل خود را از دست داده اند·

در اين فصل تصاوير اسکوت با داستان پسر ۱۶ ساله کشاورز٬ ميرون و رفتن مادر او به شهرى جهت مبادله دو قطعه طلاى کوچک با غذا (اين عليرغم اينکه اسکوت در همان فصل ميگويد که رفتن به داخل شهرها براى کشاورزان ممنوع بود) دنبال ميشود· در جريان سفر- ه مادر ميرون در همه جا اجساد يخزده در کلبه ها و در دشتها و بيابانها پراکنده اند·

بر اساس داستان اسکوت در شهرها تا آنجايى پيش رفت که اجساد در همانجايى پرتاب ميشدند که جمعيت شهر «توالتها٬ به عبارت ديگر٬ مدفوع مسترابهاى بى آب خود را خالى ميکردند»! بر اساس اظهارات اسکوت «اجساد يخزده» بر روى «توده هاى کود» قرار داشتند و «به کفن و دفن آنان هيچکس٬ نه اهميتى ميداد و نه توانى براى بخاک سپردن آنان وجود داشت»·

در اينجا يکبار ديگر نگرش نژادپرستانه اسکوت نسبت به روسها و اوکراينيها آشکار ميشود· کدام انسانى اجساد عزيزان خود را در مدفوع تخليه ميکند؟ اساسا چرا بايد اين کار را کرد؟ اگر اين حقيقت داشت که شمار قربانيان فراوان بودند و يا جهت دفن آنان توانى وجود نداشت٬ ميشد که اجساد را خارج از محل قبرستان يا محل انتخاب شده ديگرى قرار داد·

چرا دقيقا در ميان انباشته هاى مدفوع؟ پاسخ ساده است· هدف اسکوت روشن است: منزجز نمودن خواننده از هر چه روس و اوکراينى و ترغيب آنان به نگرفتن تماس با هر چيزى که در ارتباط با روس و اوکراينى قرار دارد·  

مزخرفات نامحدود

اما شوخيهاى اسکوت در اينجا تمام نميشوند· به گفته او شرايط وخيمتر از اين شد· در فصل بهار «ارگانهاى دولتى هر سگ و گربه اى را که بدستشان افتاده بود کشته بودند»·

گفته ميشود که دليل اين کار اين بوده است که «قحطى زدگان نتوانند گوشت حيوانات خانگى خودشان را بخورند» و از اين راه خود را از مرگ ناشى از گرسنگى نجات بدهند· علاوه بر اين ارگانهاى دولتى بمنظور ممانعت از آسياب گندمهاى پنهان شده توسط قحطى زده گان «تمام هاونها را نيز جمع آورى و نابود کرده بودند»·

بنظر ميايد که در داستانهاى اسکوت حماقت حد و مرزى نميشناسد· چگونه گوشت ۲۰۰ سگ و تعدادى گربه ميتوانست جان يک خانواده کشاورز را طى چند سال نجات بدهد؟ اگر تمام دار و ندار کشاورزان سگها و گربه هايشان بود و هدف دولت کشتن کشاورزان از گرسنگى٬ بهتر بود که سگها و گربه هايشان را براى خوردن خودشان نگاه ميداشتند·

پس از چند هفته آنها با اينحال از گرسنگى ميمردند· در داستان اسکوت ذره اى حقيقت وجود ندارد· اما معمولا اينچنين است زمانيکه از روى متون کانکوست نوشته ميشوند· در پايان فصل اسکوت منبع الهام خود را افشاء ميکند·

او مينويسد: «هنگاميکه يک مورخ٬ کانکوست٬ در غرب ۱۹۸۶ کتاب بسيار معتبرى را در مورد نسل کشى که ۵۰ سال پيش رخ داده بود منتشر نمود٬ يک نسل کشى در ابعاد هيتلر- آلمان در مورد يهوديان در اروپاى شرقى٬ تقريبا همه قحطى در اوکراين را فراموش کردند»·

کتاب کانکوست تماما به بى اعتبار و بد نام نمودن کشاورزى اشتراکى در اتحاد جماهير شوروى اختصاص يافته است· سرمايه داران ميخواهند تصور اينکه يک کشاورز ميتواند زمينى را از صاحبان قدرت گرفته و خودش کشاورزى را سازماندهى و از حاصل زحمات خودش لذت ببرد نيز غير ممکن سازند·

اينکه فقيران صاحب زمينى بشوند سرمايه داران را به وحشت مياندازد· مٽالى روشن انقلاب ميخک هاست که در پرتقال٬ ۱۹۷۴ رخ داد٬ زمانيکه فاشيسم در هم شکسته شد و کارگران ابتکار عمل سياسى را چند سالى در اختيار داشتند·

درخواست اصلى دولت آمريکا و ناتو از ماريو سوآرز- ه سوسيال دمکرات٬ براى اينکه بر عليه توده هاى کارگر و جريانات چپ بکمک او بيايند٬ اين بود که او اصلاحات ارضى را لغو و زمينها را به مالکان بزرگ٬ هنگاميکه سوسيال دمکراتها زمانى قدرت را بدست گرفتند٬ بازميگرداند·

سوارز پس از بدست گيرى قدرت همان کار را کرد· بدين ترتيب کارگران کشاورز پرتقالى از يک جامعه مرفه کشاورزى با ميزان توليد بسيار بالا ۱۹۷۴-۷۵ به پريشانى و مهاجرت امروزى سوق داده شدند·

ادامه دارد

 

استادان در خدمت ضد کمونيستها

نشريه کارگر ١۰/٢۰۰۰

نويسنده: ماريو سوزا


مترجم: پيام پرتوى



استادان در خدمت ضد کمونيستها

در حال حاضر دو استاد و يک دانشيار بمنظور برابر اعلام نمودن نژادپرستى با نفرت تمام عيار استٽمار شونده گان از ظالمان صد هزار کرون دريافت مينمايند· اين ارتجاعيون از جمله اعلام نموده اند که اردوگاههاى کار اجبارى يک پرانتز تاريخى بود و اينکه کشتار جمعى يهوديان و کمونيستها توسط هيتلر از قبل طراحى نشده بود٬ بلکه «فقط اينچنين» شد·

نقش تعيين کننده استادان دانشگاههاى کشورهاى غربى٬ به رهبرى سيا و ام آى ۵ ٬ در کارزارهاى ضد کمونيستى جنگ سرد حقيقتيست اٽبات شده· اما اکنون دو استاد سوئدى و يک دانشيار پا را از اين نيز فراتر مينهند· آنها بخاطر اراٸه تئوريهاى- ه بد نام کننده کمونيستها از سرمايه هاى مالى مستقيما دستمزد دريافت ميدارند·

استاد در علوم سياسى شرق کريستين جرنر از دانشگاه اوپسالا٬ استاد در تاريخ بين الملل کيم سالمون از لوند و دانشيار کلاس- يوران کارلسون از لوند از بنياد آکسلسون- کارلسون بمنظور قابل مقايسه نمودن کمونيسم با نازيسم صد هزار کرون دريافت مينمايند·

اين به اصطلاح مورخان ارتجاعيون سرشناسى اند که از سياه ترين ايده ها همواره حمايت نموده اند· دانشيار کارلسون قتل عام يهوديان در جنگ جهانى دوم را يک پرانتز ناميد و به همين دليل از جانب دانشگاه لوند اخطارى دريافت نمود· ما ميگوييم که او مناسب اين گروه است·

جعل تاريخ امريست عادى و روزانه در نزد اين استادان· ما در اوپسالا٬ استاد جرنر را بخوبى ميشناسيم· او بزدل است و فاقد اين شهامت که با ما٬ حاميان مواضع کمونيستها در روزنامه هاى محلى٬ به گفتگو بنشيند·

اما در ميان امثال خودش او يک پيامبر الهام گرفته است· وى در«روزنامه جديد اوپسالا» رساله تبليغاتى رفيق خود استفان اسکوت را بر عليه سوسياليسم٬ «ديگر هرگز»٬ تا سطح اثرى «با اشتياق به نگارش درآمده جهت دستيابى به حقيقت» ارتقاء ميدهد·

جرنر براى خواننده گان توضيح نداد که براى مثال تصاوير کتاب اسکوت٬ از جمله تصوير دو سرباز در حال بار زدن دو جسد بر روى يک سکو٬ جعليند· آنها٬ اسکوت/جرنر٬ به متقاعد نمودن ما به اينکه آنها در خلال يک قحطى ادعايى در اتحاد جماهير شوروى در دهه هاى ١٩٣۰ گرفته شده اند٬ تلاش دارند·

يونيفورم سربازان نشاندهنده جعلى بودن آنهاست· البسه آنان متعلق به دوران تزارند٬ از جنگ جهانى اول در ميانه دهه هاى ١٩١۰! اين تصاوير از روزنامه تبليغاتى نازيها فولکیشر بئوباختر به تاريخ ١٨ اوت ١٩٣٣ آورده شده اند·

غير قانونى اعلام نمودن تنفر طبقاتى

نازيها شايعه قحطى در اتحاد جماهير شوروى٬ در خلال دهه هاى ١٩٣۰ ٬ را بمنظور بدست آوردن بهانه اى براى يورش نظامى٬ براى به گفته خودشان نجات کشور از قحطى و کمونيسم٬ منتشر نمودند. رساله تبليغاتى استفان اسکوت رواج دهنده اکاذيب نازيستى اند و مورد تاييد استاد جرنر بعنوان «با اشتياق به نگارش درآمده جهت دستيابى به حقيقت»·

تبليغات نازيها مورد تاييد جرنر قرار ميگيرد· او با انکار کننده قتل عام يهوديان٬ دانشيار کارلسون٬ نشست و برخاست دارد· ماموريتى که توسط سرمايه گذاران در بنياد آکسلسون- يوهانسون مورد حمايت مالى قرار ميگيرد از جمله برابر نمودن نژاد پرستى و تنفر نژادى با تنفر بر عليه طبقه مرفه است·

هدف آنان غير قانونى اعلام نمودن تنفر استثمار شونده گان از ستمگران است· مطالعه اى در مورد ميزان درستى جرائم ادعايى کمونيستها و يا شرايط روند انقلابى وجود ندارد· در حال حاضر حقايق حاصل از تحقيقات بين المللى دقيقا در ضديت با اظهارات جرنر/سالمون/کارلسون قرار دارند و جعل آنان دشوار است·

در عوض اين سه تن مطالبى را انتخاب مينمايند که تحريف و پخش اکاذيب در مورد آنها آسان است· جرنر/سالمون/کارلسون «تفاوتها و تشابهات در پردازش اطلاعات و اينکه کدام خبر به دانش و آگاهيهاى تاريخى مبدل ميشوند» را مورد تحقيق قرار خواهند داد·

پنهان شده در پس اين لفاظيها٬ متقاعد نمودن توده ها به همجنس بودن نازيسم و کمونيسم٬ و اينکه در تنفر نژادى همان ارزشهاى تنفر از طبقه اشراف وجود دارد· يا همانطور که استاد سالمون در مورد کمونيسم و نازيسم ميگويد٬ «دو اتوپى که به يک راه ختم شدند»·

کشتار يهوديان طراحى شده نبود

اين ادعاى استاد سالمون از سياهترين دوران جنگ سرد٬ ما را تحت تاثير قرار نميدهد· ما بر اساس تجربيات کسب شده از زمينه هاى ديگر ميدانيم که او قادر به انجام چه اعماليست· توضيح آشکار وى در مورد نقش هيتلر در کشتار يهوديان نمايانگر اينست که اين فقط دانشيار کارلسون نيست که نيازمند دريافت اخطار از دانشگاه لوند است·

سالمون در نوبت ايستاده است· او در روزنامه اسمولند پست ميگويد: «من تصور ميکنم که تصميمات٬ يا به بيان دقيقتر الهامات٬ هيتلر در مورد يهوديان نشان دهنده راه بود و سپس با گذشت زمان توسعه يافت·

تصميم هيتلر توسط همکاران نزديک او تفسير شد· ميان آنان رقابتى وجود داشت و کسب رتبه بهتر از اهميت خاصى برخوردار بود· بدين ترتيب امرى که در فضايى خاص به کشتار يهوديان انجاميد تکامل يافت٬ فضايى که فراهم آورنده شرايط براى اتخاذ تصميمات ديگر بود»·

موردى که استاد سالمون ميگويد اينست که هيتلر فقط تصميمى گرفت٬ تصميمى که توسط زيردستان او کشتار يهوديان تفسير شد. اين يک تحريف خالص تاريخ در مورد قتل عام يهوديان است·

بخشى از ايدئولوژى هيتلر

نفرت از يهوديان (نفرت از کمونيستها!) بخشى از ايدئولوژى هيتلر بود· هيتلر تنفر از يهوديان را به نابودى توده اى خونينى در آلمان مبدل نمود٬ امرى که به قربانى شدن يهوديان پايان يافت· اين براندازى در سرلوحه برنامه هاى هيتلر قرار داشت و توسط او کنترل شد·

اما بر اساس اظهارات سالمون نازيسم «شرور و اهريمن» جلوه داده شده است· استاد سالمون در جهت کاهش نقش هيتلر در قتل عام يهوديان تلاش دارد· چرا؟ همدرديهاى بشدت دست راستى استاد سالمون در موازات با تنفر او از کمونيسم قرار دارد·

براى هيتلر نيز به همين ترتيب بود· بنياد آکسلسون- يوهانسون بمنظور بد نام نمودن کمونيسم سه افراطى دست راستى را به استخدام خود درآورده است· سرمايه هاى مالى ليبرالى شانه به شانه افراطيون دست راستى حرکت ميکنند· ما مشتاقانه در انتظار اشاره به متون آنان در اين نشرياتيم·

ماريو سوزا

Mario.sousa@telia.com

 

 

داعش ژاپنی بدون ریش با چشم های بادامی

یونگه ولت

ترجمه رضا نافعی

گروههای نئوفاشیست ژاپن احساس می کنند دولت و «تی پارتی» پشت آنها ایستاده اند. نژاد پرستان در توکیو دست به راهپیمائی می زنند، روزنگاران و استادان منتقد دانشگاه تهدید می شوند و دولت خواستار دوباره نویسی کتابهای درسی تاریخ در مدارس است:

انحراف ژاپن به راست روز به روز بیشتر می شود.

دولت «شینزو آبه » که در انتخابات بعدی که چند روز دیگر ( 12 دسامبر) برگزار می شود، به احتمال زیاد در سمت خود ابقاء خواهد شد. به گروههای نئوفاشیست در خیابانها دلگرمی داده می شود و از هم اکنون روشن است آنها که مورد نفرت نئوفاشیست ها هستند نمی توانند امیدی به حمایت دولت داشته باشند.

راهپیمائی های نژاد پرستانه در محله «شین اکوبو» در توکیو که محل زندگی عده کثیری از کره ای هاست، از سال پیش شروع شده است. آنها در تظاهرات سازمان یافته خود کره ای ها را «حشرات» می خوانند. سازمان نژاد پرستان به این نام خوانده می شود: «سازمان شهروندان مخالف امتیازات کره ای هائی که در ژاپن زندگی می کنند». بنا به نوشته روزنامه » ژاپن تایمز » در 23.05.2013 بعضی ها خواستار هولوکاستی کردن (قتل عام) کره ای ها شده اند. مهمترین دلیل این نفرت طرح این خواست است که ژاپن باید از جنایات جنگی که بین سالهای 1930 تا 1940 مرتکب شده ابراز تاسف کند و خسارات وارده را جبران نماید. در آن زمان که ژاپن کره را تسخیر کرده بود صدها هزار کره ای را برای کار اجباری به ژاپن انتقال داد. هزاران تن از زنان کره ای را به اسارت گرفت و مجبور به روسپی گری در فاحشه خانه های نظامی در جبهه ها کرد. ژاپنی ها این عمل را نه روسپیگری بلکه «دلجوئی » نام داده اند.

اما آنها که خواستار دوباره نویسی کتابهای درسی تاریخ در مدارس هستند، منکر مجبور ساختن زنان به روسپی گری هستند و می خواهند با تجدید نظر در تاریخ نویسی به این » خودآزاری » پایان داده شود.

استادان دانشگاهها که نظرات انتقادی دارند نیز زیر فشار قرار گرفته اند. چندی پیش دانشگاه Hokusei در » ساپورو» Takashi Uemura معلم دانشگاه را اخراج کرد. دلیل اخراج آن بود که او اخیرا پی می برد در مقاله ای که هنگام روزنامه نگاری خود در گذشته در باره «زنان دلجو» برای روزنامه لیبرال «آساهی شیمون» نوشته، در موردی اشتباه کرده و آنچه نوشته کاملا دقیق نبوده است. فعالان گروههای راستگرا همین را بهانه ای برای اعتراضات خشمناک علیه روزنامه مذکور ساختند و دانشگاه را تهدید کردند که اگر Takashi Uemura را اخراج نکند، به دانشگاه حمله خواهند کرد. رئیس دانشگاه اعلام کرد با توجه به تهدیدات صورت گرفته ما امکانی برای حفاظت از دانشجویان نداریم. به نا چار استاد اخراج شد.

Koichi Nakano استادکرسی علوم سیاسی در دانشگاه سوفیا در توکیو معتقد است در چنین شرایطی آزادی پژوهش علمی در خطر است. او به انتخاب مسئولان رسانه های رسمی نیز اعتراض کرد، زیرا این پست ها اکثرا در اختیار کسانی قرار گرفته که از نزدیکان دولت هستند. پایگاه اینترنتی The Asia- Pacific Journal: Japan Focus در 10 نوامبربه نقل از Koichi Nakano نوشت : راستگرایانی که خواستار » تجدید نظر در تاریخ هستند » اگر نگوئیم با دخالت مستقیم دولت «آبه» دست کم با تشویق آن توانستند رادیو رسمی را تحت کنترل خود درآورند، بعد دست به ارعاب روزنامه آساهی زدند و حالا هم دانشگاه را تهدید می کنند. او همچنین از این واقعیت شکوه می کند که دولت » آبه» نه تنها این نوع حملات را محکوم نمی کند بلکه خود آتش بیار معرکه است. پرفسور Sven Saaler استاد تاریخ در دانشگاه سوفیا این رفتار تهدید آمیز را ابزاری برای به کرسی نشاندن برنامه گسترده راست ها در ژاپن می داند و به Japan Focus می گوید: این ها با حملات توام با خشونت به سیاستمداران، روزنامه نگاران و دبیرخانه های مطبوعات خود را بر سر زبانها انداخته اند.

دولت ژاپن با چنگ و دندان نشان دادن به چین، کم اهمیت جلوه دادن جنایات جنگی خود در گذشته و ماسک قدرت بزرگ بر چهره نهادن و افزودن بر لاف های گزاف خود، کمکی شده است برای گروهک های نئو فاشیست که از سوراخ سمبه های اینترنتی خود به درآیند و میداندار مباحثات سیاسی گردند. سه چهارم از وزرای کابینه «آبه» عضو گروه ناسیونالیست » نیپون کایگی» ( کنفرانس ژاپن) هستند که می خواهند کتابهای تاریخ مدارس را که مازوخیستی (خود آزارانه) هستند تغییر دهند، گرایش های ناسیونالیستی را درمیان دانش آموزان ترویج کنند و به تدریس مشترک به دختران و پسران پایان بخشند. «نوری هیرو کاتو» استاد کرسی نقد ادبیات در دانشگاه » واسدا» در توکیو، در نیویورک تایمز، مورخ 12 سپتامبر، سازمان «نیپون کایگی» را که 35 هزار عضو دارد با حزب «تی پارتی» در آمریکا مقایسه کرده است. «نیپون کایگی» خود را مدافع » ارزش های سنتی» در ژاپن می داند. در این شرائط، جنبش ضد فاشیستی در توکیو و دیگر شهرهای بزرگ ژاپن با وظائف بزرگی روبروست.

 

والریا لیاکووا

65335xxsنوشته: بابک پایور

منتشر شده در تارنمای رفاقت کارگری

دوستانش او را «کراسوتکا» یعنی «زیبا» صدا میکردند. نه فقط به خاطر اینکه صورت زیبائی داشت. یکی از دوستانش میگوید زیبائی او فقط در چهره اش نبود، در لوگانسک دختران بسیار زیبائی وجود دارند ولی بیشتر آنها این لقب را از دوستان خود نمیگیرند. «کراسوتکا» در زبان روسی بیش از آنچه که به زیبائی چهره اشاره کند، زیبائی انسانی و قلبی مهربان و پرمحبت را بیان میکند. valeriya
در نوامبر 2014 گروهی از جوانان 16 ساله قصد داشتند که به میلیشیای نواروسیا در دنباس بپیوندند.

اما آلکسی موزگووی فرماندۀ میلیشیا به خاطر کمی سن آنها چنین اجازه ای را نداد و پیوستن آنها را به میلیشیا مخالف قوانین سن سربازان دانست. اما این جوانان خودسرانه از دستور آلکسی سرپیچی کردند و گروه مخفی و ضدفاشیستی «دفاع جوانان» را تشکیل دادند. آنها به طور مخفیانه اسلحه تهیه کردند و در درگیری با یک گروهان نظامی خونتای کی یف در دفاع از شهر لیسیشانسک پیروزی بدست آوردند.
آنها سعی میکردند هیچ اطلاعی از گروه خود منتشر نکنند و بنابراین میلیشیای نوروسیا از وجود آنها مطلع نبود. فقط دوستان بسیار نزدیک و جوانان بسیار قابل اعتماد برای عضویت در «گروه دفاع جوانان» پذیرفته میشدند.
والریا توسط پدر خود به «گروه دفاع جوانان» معرفی شد. پدر او که یکی از اعضای میلیشیای نوروسیا بود چند روز بعد در درگیری نظامی با نازی های اوکراین کشته شد. والریا پس از مرگ پدرش به «گروه دفاع جوانان» پیوست.
وقتی که گروهان آلکسی موزگووی مجبور به عقب نشینی از لیسیشانسک شدند، «گروه دفاع جوانان» که با میلیشیا مرتبط نبودند از این مسئله مطلع نشدند و به دفاع از شهر ادامه دادند. آنها ساعتها به مبارزه با مزدوران خونتای کی یف در شهر لیسشیانسک ادامه دادند در حالیکه نه پناهی داشتند و نه نیروئی که به آنها غذا و مهمات برساند، تا اینکه دیروز به محاصره نظامیان خونتای کی یف درآمدند.valeriya1

والریا لیاکووا خود را با سه نارنجک به زیر یکی از تانکهای خونتای کی یف انداخت.
این دومین و آخرین نبرد «گروه دفاع جوانان» بود. آنها پس از وارد آوردن صدمات شدید به نظامیان خونتا، تا آخرین نفس مقاومت کردند. از 58 نفر آنها (49 پسر و 9 دختر 14 تا 17 ساله) فقط 18 نفر آنها (14 پسر و 4 دختر) زنده ماندند و اکنون در لوگانسک و دونتسک هستند و والریا لیاکووا در میان آنها نیست.

***

مترجم: در پی کشته شدن والریا در مبارزه بر علیه خونتای فاشیستی، فیس بوک اکانت او را بلوک کرد و سایر اطلاعات مربوط به وی نیز از اینترنت حذف شد.
در زمانه ای زندگی میکنیم که در آن حتی قهرمانی در جنگ نیز میبایست ابتدا به تأیید رسانه های غربی برسد تا «قهرمانی» محسوب گردد. زمانه ای که در آن شلیک هر گلوله ای در سوریه و عراق موضوع خبر داغ روز است، آنچه که در شرق اوکراین میگذرد زیر آواری از پنهان کاری و تقلب محبوس میگردد.
گویا بر خلاف سایر میادین جنگ که حضور زنان در آن باعث انتشار عکسهای تمام قد مسلح آنها در مجلات مد روز میشود، دختران و پسران جوان دن باس کسانی نیستند به یاد نگاه داشته شوند.
هیج عکس و خبری از والریا لیاکووا و 40 همرزم نوجوان او در مجلات، روزنامه ها و مدیای غربی منتشر نشده است.
چپ ترانس آتلانتیک ایرانی و بین المللی لام تا کام دربارۀ این جوانان سخنی نگفته است.
برای دستان این جوانان هیچ بوسه و شراب «آدونیسی» فرستاده نشده است.
هیچکس نامی از آنها نبرده است…

 

در اینترنت تنها یادگاری که از والریا باقی مانده، شخصیتی خیالی است که روزی در بازی «فاینال فانتزی» ساخته بود.
این شخصیت خیالی که نامش «راگناروک» است را به یادگار نگاه میداریم، تا یادمان نرود که این نوجوانان دن باس که امروز مجبور به رفتن زیر تانک با نارنجک هستند، تا دیروز در اینترنت با دوستان خود مشغول بازی بودند.

آیا هنوز باید اینان را کماندوهای جدائی طلب پروروسی مجهز به سلاح سنگین نامید؟!

ترجمه: بابک پایور
منبع (به زبان روسی):
http://dnr-news.com/intervyu/9060-yaroslav-voskoenko-prigovoren-i-rasstrelyan.html

ragnarok

 

بازگشت دوباره فاشیسم

452xswراب گولند٬ عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست استرالیا – آمادور نویدی

منتشر شده در تارنمای اشتراک

فاشیسم٬ بدرستی «آخرین چاره سرمایه داری در حال زوال خوانده شده است»٬ که بطور فعال در کشورهای مختلفی در سراسر جهان پرورش داده شده است. حتی کشورهای بیشتری در حالی که نمای دمکراسی بورژوایی را حفظ میکنند٬ قوانینی اجرا میکنند که حقوق دمکراتیک ابتدایی را انکار میکنند. این روزها این عمل معمولا در زیر لوای «مبارزه با تهدید تروریست» (اینکه خود«تهدید» که ابداع شده است٬ از طرف رسانه های خبری سرمایه داری که شرکت کنندگان مشتاقی در تمام این تمرین هستند نادیده گرفته شده است).

هیچ جایی آشکارتر از اکراین به فاشیسم(و ارازل و اوباش فاشیسم) توسل نشده (چنانچه رهبری پساشوروی در کشورهای بالتیک از نازی های زمان جنگ ستایش کرده و مقبره های یادبود آنها را ساخته اند – در همان حال بناهای یادبود جنگی تاریخی شوروی را چندین سال است که نابود میکنند).

انتخابات ماه گذشته در اکراین٬ قابل پیش بینی بود که دولت هوادار ناتو و اتحادیه اروپا که توسط کودتای میدان در اوایل سال(۲۵ فوریه ۲۰۱۴- م) گماشته شد به قدرت بر میگردد٬ در فضای ارعاب و ترور انجام گرفت. تقریبا نیمی از رأی دهندگان در خانه ماندند. برای تقویت توهم دمکراسی فراگیر٬ نیم میلیون خارجه نشین از ۷۳ کشور بعنوان واجد شرایط برای رأی تعئین شده بودند٬ اما اکثر آنها حتی زحمت ثبت نام را هم بخود ندادند.

در نظر سنجی که در اکراین انجام گرفت طبق گفته رهبر حزب کمونیست اکراین٬ پیتر سیمونینکو راستگرایان در جو«ارعاب کامل» نه فقط کنترل انحصار کامل بر رسانه ها را داشتند٬ بلکه با استفاده از باندهای هوادار فاشیست به لحاظ فیزیکی مانع از شرکت مبارزات انتخاباتی چپ ها شدند.

ایوان ملنیکوف٬ معاون رهبر حزب کمونیست فدراسیون روسیه (ک پی آر اف) گفت:«انتخابات صرفا ائتلاف «نارنجی» را با ائتلاف «قهوه ای» یکی از «سیاستگذاران نازی و روس هراس » جایگزین کرده است».  سناتور روسی آندری کیشاس گفت:« خود اکراینی ها نمیتوانند نقض حقوق بشر را در آخرین مبارزه پارلمانی ندیده بگیرند. اینها شامل ممنوعیت از آزادی بیان٬ حمله به کاندیداهای مخالف٬ خشونت توده ای در قالب باصطلاح » تجمعات مردمی»٬ حتی اوباشان بدنام در کنار نیروهای سیاسی طرفدار فاشیست بودند».

آن همه نقض های انتخاباتی جلو دسته ای را که در کیف نمایش را برگزار میکند نگرفت که ظاهرا با هیچ حس کنایه ای٬ اعلام کنند٬ که انتخابات «طلیعه ای درعصر جدید دمکراسی» خواهد بود. آنها همچنین نتیجه انتخابات را بعنوان  تضمین یک «آینده واقعی اروپایی» برای کشور ستایش کردند٬ علیرغم این واقعیت که آنها با قطع روابط اقتصادی خود به روسیه آینده اکراین را به ریاضت اقتصادی و کاهش وحشیانه مشاغل و خدمات اجتماعی محکوم کرده اند. آینده اکراین بهمان سرنوشت شوم و ظالمانه دیگر «شرکای کوچک» اتحادیه اروپا مانند یونان٬ اسپانیا و پرتقال منجر خواهد شد.

حملات مرگبار بر (و «ناپدید شدن») افراد مترقی روس زبان در بخش شرقی اکراین منجر به مناطقی شد که اکنون بعنوان نوواروسیا ( روسیه جدید- م) شناخته شده که شبه نظامیان جهت دفاع از خود را تأسیس کرده اند و پرسنل نظامی رژیم کیف را بیرون می اندازند. کیف سپس به جمهوری های خلقی خود اعلام در شرق اکراین حمله کرد٬ هزاران نفر را در بمبارانهای هوایی و توپخانه ای خانه ها در شهر و روستاها کشت. یکبار دیگر٬ شبه نظامیان ضد فاشیست میبایست از منطقه دفاع کنند و ارتش کیف را بیرون بیاندازد.

آنها(جمهوریهای خلقی و میلیشاهای ضد فاشیست – م) توسط تعداد زیادی از جداشدگان از ارتش اکراین (هزاران نفر از فراریان ارتش اکراین به روسیه پناهنده شده اند) حمایت شدند.

از قضا٬ زمانیکه نئونازی های کیف در حال جشن «پیروزی» انتخابات بودند مصادف با ۷۰ مین سالگرد آزادسازی اکراین از اشغال هواداران هیتلر بود. آوریل گذشته٬ پارلمان روسیه٬ دومای دولت٬ لایحه ای را تصویب کرد که تا پنج سال زندان برای انکار حقایق محاکمات نورنبرگ از جنایتکاران جنگی نازی٬ تلاش برای بازسازی نازیسم٬ یا توزیع اطلاعات غلط درباره اعمال اتحاد جماهیر شوروی و متحدانش در طول جنگ جهانی دوم ارائه میدهد دارد.

ویکتور شاپینوف٬ یکی از اعضای سابق چپ سکتاریست حزب کارگران کمونیست روسیه (آر کی آر پی) و بنیانگذار اتحادیه تشکیلات مارکسیستی بوروتبا(مبارزه/ستیز)٬ اظهار نظر کرد که:«نیروهایی که توسط میدان بیدار شده اند برای همه جامعه خیلی مخرب و خطرناک هستند. ما با فاشیسم قرن۲۱  رو در رو هستیم. این نه بخاطر اینکه آنها تصاویر [همکار نازی اکراینی زمان جنگ] استپایان باندیرا را دارند یا برای اینکه مانند کلون های آلمان نازی میگویند «اکراین در مورد همه چیز»(اکراین متحد ما در همه چیز است – م).

«ماهیت فاشیسم اینست  که این قدرت مستقیم دولت سرمایه داری بزرگ است که از برخی حمایت توده ای  طبقه متوسط و دیگر گروه ها با خشونت برای نابودی هر مخالف سیاسی استفاده میکند. این است ماهیت فاشیسم ».

شاپینوف منتقد رهبری حزب کمونیست اکراین(کی پی یو) است و میگوید که:«همیشه در پارلمان بدنبال ائتلاف با هر کدام ازاحزاب سرمایه داری بود که قویترین بود. هنوز بسیار زیادی مردم در غرب اینرا نمیدانند٬ اما قبل از اتحاد با حزب مناطق [ویکتور رئیس جمهور مخلوع] یاکونوویچ آنها شرکای حزب یولیا تیموشینکو[سیاستمدار ارتجاعی مرتبط با «انقلاب نارنجی» سال ۲۰۰۴ و امروز بخشی از کودتای نظامی] بودند.

«این یک موقعیت بی پرنسیبی توسط رهبری حزب کمونیست اکراین بود و برای ما به این معنی است که ما نمیتوانستیم فقط جناح چپ حزب کمونیست باشیم».

در منتهی درجه دیگر از مبارزه علیه فاشیسم در اکراین٬ مورد خرده فروش سوئیسی میگروس است٬ که به دلائلی که آشکار نکرده٬ فکر کرد بموقع بود که مغازه های قهوه فروشی و رستورانهای اکراین را با طیف وسیعی از فنجان کرم رنگ به تصاویر آدلف هیتلر و همکار ایتالیایی او بینیتو موسولینی منقش سازد! یک روزنامه خبری آلمانی زبان اقدام فروش فوق العاده را افشاء کرد٬ خبرنگار زمانیکه در حال لذت بردن از خوردن فنجان قهوه در بادن بود درباره «وحشت» خود در مقابله با صورت هیتلر مینویسد.

احتمالا سر و صدا و داد وبیداد حاصل٬ آنچیزی نبود که  خرده فروش سوئیسی میگروس توقع داشت (آدم شگفت زده میشود مگر آنها انتظار دیگری داشتند). در هر حال٬ آنها برای چیزیکه روابط عمومی مردم آنرا «حادثه نابخشودنی» میخوانند عذرخواهی نمودند و حدود ۲۰۰۰ فنجان کرم رنگ را که میبایست به قهوه خانه ها و مغازه های مختلف بروند جمع آوری و جایگزین ساختند.

جای خوشحالیست بدانیم که تصاویر رهبران سابق فاشیسم هنوز باعث تحریک نفرت انسانها در جهان میشود. اما تصاویر آنها٬ حتی بنای یادبود آنها٬ هنوز بی سر و صدا  و «با احترام» در حال بنا در اکراین٬ لتونی و جاهای دیگر است.

برگردانده شده از:

 گاردین٬ ارگان حزب کمونیست استرالیا٬ شماره ۱۶۶۵ ٬ بخش فرهنگ و زندگی٬ صفحه ۱۰ ٬ ۱۹ نوامبر ۲۰۱۴

ژیژک: ملغمه‌ی غریب واقعیت و توهم

64463ssfd

تری ایگلتون

منبع نقد اقتصاد سیاسی

می‌گویند وقتی یکی از همکاران ژان پل سارتر از آلمان بازگشت و خبر داد که می‌توان درباره‌ی زیرسیگاری هم فلسفه‌بافی کرد از شدت خشم رنگ از چهره‌ی سارتر پرید. اسلاوی ژیژک در دو کتاب تازه‌اش تا حدود زیادی با همان روحیه درباره‌ی سکس، فحاشی، قهوه‌ی بدون کافئین، خون‌آشام‌ها (ومپایر)، هنری کیسینجر، {فیلمِ} آوای موسیقی (در ایران: اشک‌ها و لبخندها) و اخوان المسلمین، میزان بالای خودکشی در کره جنوبی و خیلی چیزهای دیگر فلسفه‌بافی کرده است. اگر به نظر می‌رسد که آشفتگی فکری او پایانی ندارد به این دلیل است که او گرفتار نوع نادری رنجوری است که به همه چیز علاقه دارد. در بریتانیا فیلسوفان تمایل دارند که به گروه‌هایی تقسیم شوند، یک گروه دانشگاهیانی‌اند که برای یک‌دیگر درباره‌ی معنی زندگی می‌نویسند و دیگران فیلسوفان تاجرمسلکی که تأملات‌شان را به عموم مردم می‌تابانند. بخشی از رمز ژیژک این است که هم‌زمان می‌خواهد هر دو باشد: عالِمی است که خوب کانت و هایدگر را می‌شناسد و درضمن شور مفرطی به مسایل روزمره هم دارد. هم با هگل همخانه است و هم با هیچکاک، هم از سقوط مبارک و هم از هبوط از بهشت می‌نویسد. اگر از واگنر و شوئنبرگ زیاد می‌داند، علاقه‌ی مفرط به دیدن فیلم‌های خون‌آشامی و خواندن داستان‌های پلیسی دارد. بسیاری از خوانندگان آثارش از منظر «آرواره‌ها» و «ماری پاپینز» فروید و نیچه را آموخته‌اند.

فیلسوفان دانشگاهی می‌توانند گنگ بنویسند ولی هدف فیلسوفان عامیانه این است که واضح و روشن سخن بگویند. ژیژک با اصرارش برای منکوب کردن مخالفان، به هر دو شیوه متوسل می‌شود. اگر بعضی ایده‌هایش را سخت بشود هضم کرد، سبکش مثال شفافیت است. کتاب «بازگشت مطلق» او سرشار از مسایل حل‌ناشدنی است درحالی که «دردسر در بهشت» از وضعیت سیاسی در مصر، چین، کره و اوکراین و جهان به‌طور کلی با وضوح و بسیار ساختارمند گزارش می‌دهد که هر روزنامه‌ای با افتخار این مطالب را منتشر خواهد کرد. گفتن ندارد که با توجه به عقاید سیاسی بحث‌برانگیز ژیژک خیلی از روزنامه‌ها این کار را خواهند کرد. او دنیا را بین سرمایه‌داری لیبرال و بنیادگرایان تقسیم می‌کند. به عبارت دیگر، بین کسانی که باورهای اندکی دارند و کسانی که زیادی باور دارند. او به جای جبهه‌گیری به نفع یک طرف، بر همدستی محرمانه‌ی این دو تأکید می‌کند. بنیادگرایی رفتار زشت کسانی است که غرب تحقیرشان کرده و منافع شان به مخاطره افتاده است. به باور ژیژک در «دردسر در بهشت» یک درس انقلاب مصر این است که اگر نیروهای میانی لیبرال چپ رادیکال را همچنان نادیده بگیرند «امواج مهارناشدنی بنیادگرایی ایجاد خواهند کرد». سرنگون‌کردن خودکامگان ـ که همه‌ی لیبرال‌های خوب مشوق آن‌اند ـ در واقع صرفاً مقدمه‌ای است بر دگرسانی اساسی اجتماعی که بدون آن نیروهای بنیادگرا بازخواهند گشت. در جهانی که همه جا در زیر سلطه سرمایه‌ی است تنها سیاست رادیکال می‌تواند آن‌چه را که در میراث لیبرالی ارزشمند است حفظ کند. تعجبی ندارد که ژیژک در وال استریت و یا اخبار کانال 4 چندان محبوب نیست.

به‌هرحال، آزادی بازار و بنیادگرایی مذهبی ضرورتاً مانعه‌الجمع نیستند. در کشورهای آسیایی ارزش‌های «روحانی» برای هدف‌های سرمایه‌دارانه مورد استفاده قرار گرفته‌اند. در مخالفت ساده‌اندیشانه بین زیاده‌خواهی لیبرالی و سرکوب بنیادگرایانه باید بازاندیشی کرد. ژیژک معتقد است صعود فاشیسم اسلامی با ازمیان رفتن چپ سکولار درکشورهای اسلامی که غرب آن را تشویق کرده همراه بوده است. چه کسی الان به خاطر می‌آورد که 40 سال پیش افغانستان یک دولت سکولار قوی داشت که حزب پرقدرت کمونیستی‌اش مستقل از شوروی سابق قدرت را به دست گرفته بود؟ ظهور فاشیسم آن طور که والتر بنیامین نوشت همیشه نشانه‌ی شکست یک انقلاب است. در جهان مسلمانان غرب نقش مهمی در سرکوب این جنبش‌ها داشت که باعث شد یک خلاء سیاسی ایجاد شود که بنیادگراها آن را پر کردند. غرب نمی‌تواند در برابر این اسلام‌گرایی که به رشدش کمک کرده از این گذشته برائت بجوید. به عقیده‌ی ژیژک آنان که حاضر نیستند از لیبرال‌دموکراسی انتقاد کنند درباره‌ی بنیادگرایی هم باید سکوت کنند.

بلندپرواز و اندکی جنون‌زده که ساکت کردنش تقریباً غیرممکن است، ژیژک کسی است که همین که از خواب بر می‌خیزد درباره‌ی تحلیل روحی ـ روانی سخن می‌گوید و بعد درباره‌ی صیهونیسم سخنوری می‌کند. به‌عنوان یک روشنفکر فعال آتشین‌مزاج به نظر می‌رسد که در آن واحد در شش نقطه‌ی این سیاره حضور دارد درست به‌مانند سقراطی که داروهای انرژی‌زا مصرف کرده باشد. روزش ممکن است با ملاقات با جولیان آسانژ در سفارتخانه‌ی اکوادور آغاز و به نامه نوشتن در حمایت از یکی از اعضای زندانی گروه «پوسی رایت» ختم شود. در این میان، او وقتش را صرف ناراضی کردن بخش قابل‌توجهی از جمعیت جهان می‌کند. اگر او تهدیدی بر نوسرمایه‌داری است، در عین حال دشمن قسم‌خورده‌ی کثرت‌گرایی لیبرالی  یا محافظه‌کاران سیاسی هم هست. او شرکت خود را در یک سمینار خیلی سطح بالا درامریکا روایت می کند که رییس جلسه از سخنرانان خواست تا ضمن معرفی خود از تمایلات جنسی خود سخن بگویند و ژیژک چیزی نمانده بود بگوید که او به عشق‌بازی با پسربچه‌های جوان تمایل دارد که بعد بتواند خون آنها را بنوشد. او همچنین اضافه می‌کند که اگر رییس جلسه از میزان حقوق‌شان می‌پرسید احتمالاً به این راحتی سخن نمی‌گفتند.

همه‌ی این‌ها شاید به این خاطر باشد که او شهروند اسلوانی است. کشورهای کوچک با کشورهای بزرگ مناسبات عجیبی دارند. هرکسی که با ایرلند آشنا باشد درستی این نکته را تأیید خواهد کرد. ژیژک با اسکار وایلد از اهالی دوبلین هم شباهت‌هایی دارد، اسکار وایلدی که هروقت یک حس دین‌داری انگلیسی را می‌شنید تمایل مهارناشدنی داشت تا آن را بشکافد و وارونه کند. اما ژیژک که با شمایلی ترسناک به یک قاتل جیره‌بگیر در یک تراژدی ژاکوبنی بی‌شباهت نیست ظرافت‌های اسکار وایلد را ندارد. ژیژک هم‌چنین طنز منحصربه‌فرد اسکاروایلد را هم ندارد. ژیژک بامزه است اما رند نیست. او جوک‌های خوبی می‌گوید استعداد خوبی در بیان نکته‌های عجیب دارد ولی کسی نمی‌تواند از میان نوشته‌های او یک کتاب طنز پرنکته دربیاورد و این کاری است که با نوشته‌ی اسکاروایلد به‌راحتی می‌توان کرد. هر دو ولی در پرده‌گشایی و شالوده‌گشایی توانایی زیادی دارند و با تظاهرات اخلاقی جور نیستند و بیشتر طالب لذت‌جویی ناب‌اند. این که ژیژک یک نماینده‌ی ماهر طنز سیاه بهودی، یعنی یک وودی آلن اهل لوبلیانا باشد، اصلاً عجیب نیست. البته تمایل ژیژک به سیاه‌نمایی وگاه زدن زیرآب دیگران نشانه‌ی کلبی‌مسلکی نیست. به شکل نمایانی نگرش تراژدیک فروید را با ایمان مارکسیست‌ها به آینده درآمیخته است.

مثل دیگر نوشته‌هایش این دو نوشته‌ی تازه هم در شکل پسامدرن‌اند ولی محتوایشان مخالف پسامدرنیسم است. ژِیژک التقاط پسامدرنیستم را با انواع ژانرهایش دارد. کتاب‌هایش ساختار استواری ندارند و دایماً بین موضوعات مختلف در نوسان‌اند. کتاب «بازگشت مطلق» که در میان ایده‌های هیستری، هنر و شناخت مطلق به خدا، مرگ و سقوط در نوسان است عنوان فرعی جالبی ندارد: «در راستای مبانی جدید ماتریالیسم دیالکتیکی» ولی این عنوان فرعی یک فریب آشکار است. در 400 صفحه‌ی این کتاب تنها اشارات گذرایی به ماتریالیسم دیالکتیکی هست. کتاب‌ها و فصول کتاب‌های ژیژک معمولاً درباره‌ی آن چیزهایی نیستند که ادعا می‌شود چون او در یک آن می‌خواهد درباره‌ی 50 موضوع سخن بگوید. در تردید نسبت به اصالت، او پسامدرن است. بخش عمده‌ای از آن‌چه می‌گوید تازه نیست پیش‌تر گفته شده، نه از سوی دیگران بلکه توسط خود ژیژک. ژیژک در نسخه‌برداری از کارهای پیشین خودش، یکی از بزرگ‌ترین نسخه‌برداران زمانه‌ی ماست که به‌طور مستمر نوشته‌های پیشین خود را به همان صورت بازتولید می‌کند. بخش مهمی از «بازگشت مطلق» در کتاب «دردسر در بهشت» تکرار می‌شود و همان مطالب در این کتاب بازهم تکرار شده است. او همان جوک‌ها را بازگفته است، همان نگرش ها را تکرار و همان حکایت ها را بارها ازنو گفته است.

دیگر جنبه‌ی پسامدرنی نوشته‌های ژیژک در آمیختن توهم و واقعیت در آن است. برای استاد ژیژک ژاک لاکان هیچ کس فریب‌کارتر از کلبی‌مسلکی نیست که مدعی شود همه چیز را دیده است و می‌داند و از این ادعای فرویدی بی‌خبر است که توهم ـ یا فانتزی ـ در دل واقعیت ساخته می‌شود. همه‌ی این نکته‌ها درباره‌ی نوشته‌های ژیژک هم صادق است. کتاب‌هایش آیا دربرگیرنده‌ی مباحث جدی‌اند و یا این که بیشتر شاهد نمایشی در معرض عموم هستیم؟ او خیال دارد چه‌قدر صادق باشد؟ اگر او می‌تواند به طور نفس‌گیری دانا به نظر بیاید درعین‌حال می‌تواند بطور خطرناکی غیرمسئول هم باشد. وقتی در «دردسر در بهشت» ادعا می‌کند که «بدترین دستاورد استالینیسم از بهترین دستاورد دولت رفاه سرمایه‌داری لیبرال بهتر است» آیا ژیژک جدی سخن می‌گوید، یا این که دارد اندکی شلوغ می‌کند؟ آیا واقعاً فکر می‌کند که اتهام جنسی که به آسانژ وارد شده یک «مسئله‌ی جزئی» است؟ یا به این واقعیت بنگرید که بارها از امکان بالقوه رادیکال مسیحیت سخن می‌گوید و همین را در «بازگشت مطلق» تکرار می‌کند درحالی که بارها ادعا کرده است که او خداباور نیست. یا پرسش به واقع این نیست که آدم به‌ظاهر مسیحی باشد ولی به‌واقع باور مذهبی نداشته باشد. درواقع می‌توان ادعا کرد که او همزمان به مسیحیت باور دارد و باور ندارد. یا این که او فکر می‌کند خداباور نیست نادرست است؟ و یا این که خدایی که او به آن اعتقاد ندارد می‌داند که ژیژک درواقع اعتقاد دارد؟

خود ژیژک هم ملغمه‌ی غریبی است از واقعیت و توهم. او در «دردسر در بهشت» از هملت به‌سان یک دلقک سخن می‌گوید و خود او درواقع هم یک روشنفکر است و هم یک لوده. دلقک‌های شکسپیر از غیرواقعی بودن خود باخبرند و ژیژک هم به همین نحو. به عنوان کسی که احتمالاً عنوان «جذاب و غیرعادی» می‌تواند تنها برای او ساخته شده باشد کسی است که پرستش می‌شود و قدر خود را بالا می‌برد درعین حال خیلی صادقانه درباره‌ی خودش بذله‌گویی می‌کند. چیزی غیرواقعی درباره‌ی رفتارهای غیرعادی سرگردان او وجود دارد که انگار از یک رمان دیوید لاج بیرون پریده است. اشتهای سیری‌ناپذیرش برای ایده‌های تازه ستودنی و درعین‌حال نگران‌کننده است. آدم تعجب نمی‌کند اگر روزی بفهمد که ژیژک را کمیته‌ای ساخته برای این که برای گروه‌های دانشجویی موردتوجه جذاب باشد و حتی آن‌ها را به محک بزند.

وقتی به محتوای نوشته‌های او می پردازیم هیج چیزی به اندازه سیاست انقلابی سازش‌ناپذیر ژیژک نیست که کثرت‌گرای پسامدرن نباشد. این هم شاید یکی از عجایب این زمانه باشد که محبوب‌ترین روشنفکر جهان یک کمونیست متعهد است. درس «دردسر در بهشت» که عنوان فرعی‌اش «از پایان تاریخ تا پایان سرمایه‌داری» است حسرت و درد است «عصر سیاهی در راه است که {مشخصه‌اش} انفجار احساسات اخلاقی و مذهبی و فرونشست ارزش‌های روشنگری» است. سبک ژیژک با امتناع سرسختانه‌اش که از نظر احساسی درگیر نشود قابل‌توجه است ـ یک ویژگی دیگر پسامدرنی ـ ولی حتی او هم نمی‌تواند عصبانیتش را پنهان کند که بانکداران سارق از کیسه‌ی قربانیان خود یارانه بگیرند. همان‌طور که برتولت برشت می‌گفت «سرقت از بانک در مقایسه با تأسیس یک بانک چه اهمیتی دارد؟».

«دردسر در بهشت» با جلوه‌نمایی‌های سیاسی‌اش کتابی است که هرکسی ـ نه فقط اربابان جهان ـ از خواندن‌اش فایده خواهند برد. «بازگشت مطلق» ولی به خاطر تأملات بغرنجش از ماتریالیسم و دیالکتیک احتمالاً علاقه‌مندان کم‌تری خواهد داشت. از جلوه‌نمایی (cant) درآن نشانه‌ی زیادی نیست ولی از کانت ـ فیلسوف ـ چرا. با این وصف درباره‌ی کابالا {عرفان یهودی} و {ژانر ادبی} روایت‌های بردگان، خبرچینی، موسیقی ناموزون و خدا به‌سان مجرم معظّم مطالب جالبی دارد. تردیدی نیست که در کتاب‌های بعدی‌اش شانس خواندن بعضی از همین مطالب را خواهیم داشت.

مترجم: احمد سیف

تری ایگلتون، نظریه‌پرداز، منتقد ادبی، روشنفکر انگیسی، استاد ممتاز دانشگاه لنکستر و منتقد برجسته‌ی پسامدرنیستم است که تاکنون بیش از 50 کتاب از وی منتشر شده است.

مقاله‌ی بالا نقد دو کتاب اخیر ژیژک است:

Trouble in Paradise: From the End of History to the End of Capitalism

Absolute Recoil: Towards a New Foundation of Dialectical Materialism

پیوند مأخذ اصلی:

Terry Eagleton reviews Trouble in Paradise and Absolute Recoil by Slavoj Žižek

از اسلاوی ژیژک و درباره‌ی او در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید:

چامسکی یا ژیژک، نوشته‌ی گرگ باریس، ترجمه‌ی پرویز صداقت

دوزخ در بهشت، نوشته‌ی اسلاوی ژیژک، ترجمه‌ی فیروزه مهاجر

سرمایه‌داری، اسلاوی ژیژک،  ترجمه‌ی پرویز صداقت

پوگروم (Pogrom) چیست؟ به بهانه هفتادوششمین سالگرد پوگروم هیتلری در ۹ نوامبر ۱۹۳۸

بهروز خرم

پوگروم (Pogrom) چیست؟

به بهانه هفتادوششمین سالگرد پوگروم هیتلری در ۹ نوامبر ۱۹۳۸

واژه پوگروم رومی است، معنای لغوی‌اش خراب کردن، ویران ساختن، تارومار است. اما بیشتر برای تعریف ضرب و شتم و چپاول و تارومار اقلیتی بی‌دفاع به کار می‌رود که از پیش توسط حاکمیت سیاسی، متکی به اکثریتی متعصب و حسود و لومپن برنامه ریزی و طراحی شده که می‌خواهد با اقلیت تسویه حساب کند. حاکمیت سیاسی گناه کمبودهایش را به گردن این اقلیت می‌اندازد و اکثریت متعصب و ناآگاه گمان می‌کند، این اقلیت است که از جیب او می‌خورد و مورد سؤ استفاده‌اش قرار می‌دهد. چنان بود و چنین است ریشه بسیاری از پوگروم‌هایی که در اروپای مسیحی نسبت به اقلیت‌ها، به ویژه اقلیت یهود صورت می‌پذیرفت که از هیچ آغاز می‌شد و به فاجعه می‌کشید. مینیاتوری از آن را می‌توان در رفتار شیعیان مرتضی علی و حکومت اسلامی نسبت به بهائی‌ها یافت که البته ابعاد آن به میزان جنایات مسیحیان نسبت به یهودیان نمی‌رسد. یهودیان در بیشتر ممالک مسیحی اقلیتی دینی بودند که کلاشی، سؤاستفاده و نیرنگ و دوروئی و خست… را به آنان نسبت می‌دادند و بدین بهانه مورد خشم و پیشداوری و حسادت و سرانجام ضرب و شتم و قتل و غارت اکثریت مسیحی قرار می‌گرفتند. بدین ترتیب از پوگروم می‌توان نوعی تروریسم قدرتمندان و اکثریت عقب‌افتاده نسبت به اقلیت دینی و قومی و نژادی فهمید.

برای جهان مسیحیت یهودیان از همان ابتدا در توطئه قتل عیسای مسیح شرکت داشتند. نماینده قیصر روم تمایل نداشت عیسا را به صلیب کشد. اصرار و دوز و کلک یهودیان بود که او را بدین گناه ناگزیر ساخت. ابتدا دستش را به علامت بی‌گناهی و عدم مسؤلیت در آب شست و سپس امکان داد که آن بلاها رابر سر «پسر خدا»، به نوعی «خود خدا» بیاورند. البته داستانی که از این ماجرا می‌سرایند، به جز افسانه نیست. اما در فلسفه تثلیثعیسای ناصری پسر خداوند و در عین حال خود خدا بود. و این جنایت که توسط یهودیان به صحنه آمد پیامبر کشی نبود، خدا کشی بود. جالب اینجاست که مطابق شواهد تاریخی در آن زمانه – که ادعای مسیحایی فراوان بود- کسی را که ادعای خدایی می‌کرد به صلیب نمی‌کشیدند، سنگسار می‌کردند. اما به هر صورت باور مسیحی از دوهزار سال پیش به این طرف، چنین بوده و هست. رفتارشان نیز نسبت به یهودیان، از همین باور سرچشمه یافته و می‌یابد. در طول تاریخ اروپا ملیون‌ها یهودی بهای این پیش‌داوری را پرداختند، مورد تاراج و آوارگی قرار گرفتند و جان باختند. ننگین‌ترین نمونه این کشتار برنامه‌ریزی شده، دوران نژادپرستی آلمان هیتلری بود که جان و مال و زندگی ملیون‌ها یهودی را بر باد داد.

نیروهای دست راستی که این تراژدی را توجیه می‌کنند، یا کوچک نشان می‌دهند و یا احیاناً آن را برحق می‌دانند و یا تکذیبش می‌کنند و… می‌خواهند یکی از ننگین‌ترین جنایات تاریخ را لوث کنند. بسیاری از اینان کاسه داغتر از آش شده می‌گویند امروز اعراب و مسلمانان هستند که می‌خواهند برای یهودیان پوگروم جدیدی به راه اندازند و بنا بر این، امروز اسرائیل نیست که پوگروم به راه می‌اندازد، اسرائیل ناگذیر است از موجودیت خود دفاع کند و این حق را نباید از کسی گرفت.

حال بی‌مورد نیست اشاره‌ای هم بدان کنیم که از کی و از کجا، پوگروم، چهره یهودی ستیزی (آنتی سیمیتیزم) به خود گرفت.

در سال ۱۹۰۳ در شهر کیشینف (Kischinew) در کشور امروزی مولداوی (در آن زمان در حوزه اقتدار روسیه تزاری) جنازه جوانی مسیحی به نام میخائیل روباچنکو پیدا شد که بلافاصله «انسان‌های خوب مسیحی» شایعه پراکندند که او را یهودیان کشته‌اند. بلافاصله فریاد «مرگ بر یهودیان» از حنجره‌های خراشیده خلق‌الناس به هوا برخاست. حضرات «مسیحیان خوب» به جان یهودیان افتادند، زدند و کشتند و بر باد دادند و رژیم تزاری جلوی آن را نگرفت و به نظارت بزرگوارانه اکتفا کرد. این فاجعه به نام «اولین پوگروم کیشینف» معروف شد که بزودی باز هم در آنجا و سپس جاهای دیگر تکرار شد.

حال ببینیم این فاجعه چه شباهت شگفت‌انگیزی به پوگروم اسرائیل در تابستان امسال به نام Protectiv Edge(تیغ محافظ) می‌نمایاند.

در کرانه غربی اردن که در آنجا رژیم محمود عباس حکم میرانَد و از دسترسی حماس به دور است، سه جوان طلبه یهودی (آموزش تلمود) ساکن یک کولونی یهودی نشین ربوده و به قتل رسیدند. تا کنون این ربایندگان و کشندگان پیدا نشده‌اند و معلوم نشد کار، کار کیست. اما «یهودیان خوب» اسرائیل آن را به حماس نسبت دادند. عربده «مرگ بر حماس» از حنجره‌های خراشیده به هوا برخاست و با صدای بمب‌ها و راکت‌هایی که بر سر مردم غزه آتش می‌باراند در هم آمیخت. غزه البته با کیشینف فرق و فاصله دارد. از آن تاریخ نیز ۱۱۱ سال گذشته است. اما پوگروم، پوگروم است، خواه نسبت به یهودی، خواه مسلمان. مگر نگفته‌اند رویدادهای تاریخی بیش از یک بار تکرار می‌شود.

پس از پوگروم کیشینف جوانی یهودی به نام ولادیمیر یابوتینسکی شعار داد: «یهودیان، شلیک کردن بیاموزید!» و جوانان یهودی را برای مقاومت در برابر پوگروم «مسیحیان خوب» متشکل ساخت. بسیاری از آنان مسلح به تفنگ، آماده شلیک به دشمن به فلسطین رفتند. آقای ولادیمیر یابوتینسکی جنبش لیکود را به راه انداخت که در کشتار و تارومار و آدمکشی و خانه خرابی و پاک سازی نژادی ونسل کشی از خود نام برجسته‌ای باقی گذاشت. آقای نتانیاهو نخست وزیر کنونی اسرائیل به این گروه تعلق دارد. آقای آریِل شارون هم تا اواخر عمرش به اینان تعلق داشت. معروف‌ترین شخصیت تاریخی‌شان آقای مناخیم بِگین بود که چنان کلاهی بر سر انور السادات گذاشت که به قیمت جانش هم تمام شد.

اما این تجربه هرچه بود، به خوبی نشان داد که برتری سیاسی و قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می‌آید. امروز نیز در محافل فلسطینی شعار مقاومت در برابر صهیونیسم اوج گرفته و نمی‌خواهند سر تسلیم فرود آورند. برخی از آنان موشک‌های توخالی درست می‌کنند و به سمت اسرائیل می‌اندازند. تاثیرش هنوز ناچیز است و قابل حساب نیست. اما به هر حال مقاومتی است در برابر صهیونیزم که به نوعی آن را در تنگنا قرار داده است. اما به رغم اندیشه برخی خانم‌ها و آقایان «خوش اندیش» این موشک‌های توخالی انگیزه و علت رفتار «تلافی‌جویانه» اسرائیل نیست که هر چند ماه وسال جنگی به راه می‌اندازد. اسرائیل بدین جنگ‌ها نیاز دارد و بدون این جنگ‌ها، در شرایطی که هست، موجودیتش مورد سؤال قرار می‌گیرد و از درون فرو می‌پاشد. و البته بحث در این زمینه به نوشته دیگری نیاز دارد.

می‌گویند اسرائیل در برابر موشک‌های توحالی فلسطینی‌ها ناگزیر به پاسخ بی‌رحمانه است تا مبادا پوگروم‌های گذشته نسبت به یهودیان، اینبار به دست فلسطینی‌ها، تکرار شود، تا بر سر جماعت یهود همان آورند که هیتلر و آلمانی‌ها آوردند و دوباره جان و مال ملیون‌ها یهودی را بر باد دهند. این تشابه با واقعیت جور نمی‌آید. زیرا می‌دانیم پوگروم پیوسته از جانب قدرتمندان و اکثریت اعمال گشته و اقلیت بی‌‌سلاح و بی‌دفاع قادر به اعمال آن نیست.

واقعیت آنست که صهیونیست‌ها مردم اسرائیل را از تمام مردم دنیا می‌ترسانند.به مردم اسرائیل باورانده‌اند که جهانیان در کمین نشسته‌اند که بر سر مردم یهودی بلاهای رژیم نژادپرستانه هیتلری را تکرار کنند. بدین ترتیب مردم اسرائیل را دچار بیماری پارانویا کرده، از سایه خود می‌ترسانند، بطوری که اکثریت آنان از دولت صهیونیستی انتظار دارند بر سر مردم فلسطین و عرب و مسلمانان، حتا ایرانی هم، پوگروم‌های پیشگیرانه اعمال کنند و حضرات مدیرکل‌های جهان امپریالیستی، از سیاهشان گرفته، تا سپید، از دولت صهیونیستی همین انتظار را دارند و تجهیزات مالی و فنی‌اش را در اختیارش قرار می‌دهند.

و بنا بر این پوگروم نه توسط دیگران، که مستقیماً بدست صهیونیسم اعمال می‌شود و همانند پوگروم ۱۹۰۳ در کیشینف زاده‌ از نفرت ملی و مذهبی است، زاده از تعصب نژادی است، تلافی بلاهایی است که مسیحیان بر سر «قاتلین خدا» آوردند، مسیحیانی که کشتند و به پیر و جوان، کودک و پیر رحم نکردند و حال که ورق برگشته به رفیقان امروزی خود، به صهیونیسم جهانی توصیه می‌کنند که بکشید و به پیر و جوان، کودک و پیر رحم نکنید.

مسلمانان و یهودیان قرن‌ها با وچود بسیاری مسائل فی‌مابین، با یکدیگر همزیستی مسالمت‌آمیز داشته‌اند. آن که آمد و مانند دزد سوم خرشان را زد و برد، امپریالیسم مسیحی بود. اما مسیحیت با آن که یهود را قاتل خدا می‌داند، از شکم یهود به دنیا آمده و بنا بر اندیشه کارل مارکس روزی به دامان مادر باز می‌گردد که اکنون گویی باز گشته است. به طوری که امروز کاسه داغ‌تر از آش، از یهودیان صهیونیست‌تر گشته‌اند.

پوگروم‌های فاشیستی اروپا به یهودیان آموزش‌های فراوانی داد. اما متاسفانه یک پای این آموزش‌ها می‌لنگد و به ضد خود مبدل شد. آموختند که بروند و بکشند و برانند، سرزمین را از صاحبان اصلی‌اش پاک‌سازی کنند. سرنوشت مردم یهود به کف فرماندهان صهیونیست افتاد. بن گوریون موسس دولت اسرائیل نظر داد که بیش از آن که آخرین فلسطینی کشته شود، رانده شود و یا در گوشه‌ای محصور گردد، اسرائیل به هدف اصلی خود دست نیافته است. به نظر می‌رسد که حکام اسرائیل این حکمت استاد خود را آویزه گوش ساخته‌اند. یکی از فرماندهان عالی‌رتبه اسرائیل در پاسخ این سؤال که با فلسطینی‌ها چه کار خواهید کرد، گفت: «کاری که آنان هرگز احساس امنیت و محافظت نداشته باشند» و امروز فلسطینی‌ها در هر کجای سرزمین خود، چه رسد به نوار غزه، هیچ‌گونه احساس امنیت و محافظت ندارند. اگر می‌خواهی از غزه فرار کنی، با آن درهای بسته، به کجا؟ راه پس و پیش نیست، به هر گوشه‌ای بگریزی، بمب و آتش می‌افکنند. مهم نیست که آیا کودک شیرخواره یا کهنسالی صد ساله‌ای، بدانی یا ندانی دعوا بر سر چیست.

آموزش راستین پوگروم فاشیست اروپا این نبود که بروی بلایی بر سر جماعتی بیاوری که در آن زمانه که بر سرت بلا می‌آمد، نه سر پیاز بود و نه ته پیاز، این نبود که بروی با آنان که این بلاها را بر سرت می‌آوردند همدست شوی و به جان بی‌گناهان بیفتی. آموزش راستین پوگروم‌های فاشیستی اروپا محکوم ساختن هرگونه نژادپرستی، ناسیونالیسم کورکورانه، تنگ‌نظری…. می‌بود که متاسفانه آموخته نشد. تنها راه پیش‌گیری از پوگروم و ملت کشی، همبستگی مظلومان است که دست به دست هم نهند و در برابر پوگروم‌های محتمل آینده ایستادگی کنند.

دفاع کورکورانه از شبیخون‌های اسرائیل و یا توجیه آن خیانت به آنهایی است که در قرن گذشته فدای پوگروم‌های هیتلری گشتند و در اردوگاه‌های مرگ جان باختند. آموزش از درس‌های هولوکاست این نیست که یهودیان نژاد ویژه‌ای هستند که چون قربانی داده‌اند، امروز باید دیگران را قربانی کنند. هر کس با آدم‌کشان همدستی کند و آدم‌کشی آنان را توجیه کند، در جنایت آنان شریک است. هرگونه کمک نظامی، مادی و فنی ریشخند به کسانی است که در آن اردوگاه‌ها جان باختند.

یکی از بزرگترین دانشمندان و متفکرین قرن بیستم آلبرت اینشتین یهودی بود که به پروژه اسرائیل هم نظر خوش داشت. ۸۵ سال پیش (۹ سال قبل از تشکیل حکومت اسرائیل) در نامه‌ای به کایم وایتسمان (Chain Weizmann) یکی از صهیونیست‌های پر نفوذ و مؤسسین کشور اسرائیل خاطر نشان کرد که «اگر توانایی آن را نداشته باشیم راهی برای همزیستی و همسازی صادقانه و پیمان‌های صادقانه با اعراب بیابیم، مطلقاً هیچ چیز از تاریخ مصائب دوهزارساله خود نیاموخته‌ایم و سزاوار هر بلایی هستیم که بر سرمان بیاید».

اما راهی که اسرائیل در پیش گرفته همزیستی و همسازی صادقانه نیست. بازسازی پوگروم‌های نوینی است که شاید روزی به عکسش تبدیل شود و شاید آنروز دیگر دیر شده باشد زیرا:

انسان اهانت و خفت سیستماتیزه شده را فراموش نمی‌کند

مادر و پدری که فرزندش را ربوده و کشته و یا ناقص و مفلوج ساخته‌اند، فراموش نمی‌کنند

کودکی که مادر و پدرش را در گذرگاه checkpoint نگاه داشته و اجازه عبورش نمی‌دهند، فراموش نمی‌کند

خانواده‌ای که خانه را بر سرش خراب کرده‌اند، فراموش نمی‌کند

مرگ از بی‌دوایی را فراموش نمی‌توان کرد

ملیون‌ها انسانی که از چهار نسل در اردوگاه فراریان به سر می‌برند، فراموش نمی‌کنند

و این رشته سر دراز دارد. جای شگفتی نیست که در یک همه‌پرسی در یک مدرسه، که اخیراً صورت گرفت ۷۱ درصد دانش‌آموزان اظهار تمایل کردند که شهید شوند. کسانی که به خداوند اعتقاد دارند، دعا کنند روزی را نیاورد که غریزه انتقام‌جویی، تلافی جویی بر عقلانیت انسان غلبه یابد و بلایی بر سر آدم‌های بی‌گناه بیاورند که آن سرش ناپیدا. می‌گوئیم «آدم‌های بی‌گناه»، زیرا عاملین اصلی به موقع فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و می‌گریزند. در گذشته نیز چنین بود. رژیم هیتلری که شکست خورد و فرو پاشید، جمهوری فدرال آلمان به جایش نشست که تمام جنایت‌پیشگان گذشته را به مقامات اعلا نشاند. وکیل و وزیر و قاضی و استاد… هیچ‌کدامشان به روی خود نیاوردند، چه‌کاره بوده‌اند. گویی تمام جنایات رژیم فاشیستی نازی‌ها، توسط اجنه رخ داده بود.

برگردیم به پوگروم اسرائیل نسبت به فلسطینی‌ها که اسمش را «تیغ محافظ» گذاشتند. ابعاد این تراژدی، دیگر بر کسی پوشیده نیست. حتا از لابلای سطور همان رسانه‌های همسو و همدست اسرائیل می‌توانی بخشی از حقیقت را بیابی، کافی بود برای این که بدانی چه جنایاتی صورت می‌پذیرد. شرح مجدد آنها در این نوشتار تکرار مکررات است. اما در اینجا به یک نکته مهم اشاره رود که این پوگروم اسرائیل که با هواپیماهای جنگی سوپر مدرن، ناوهای بزرگ، مسلح به آخرین کشفیات علوم نظامی، تمام ساز و برگ‌‌های جنگی خود و دوستان و حامیان امپریالیستی صورت پذیرفت «جنگ» نبود.

جنگ، بین دو جبهه صورت می‌پذیرد، ممکن است یک طرف نیرومندتر و دیگری ناتوان‌تر باشد، اما طرفین مجهزاند و در صدد فروپاشی یکدیگرند. اما چگونه می‌توان از «جنگ» نام برد، وقتی یک طرف دعوا صاحب مدرن‌ترین و مجهزترین ساز و برگ نظامی دنیاست و کمک مادی، نظامی و فنی سردمداران جهان را در اختیار دارد، در حالی که آن طرف دعوا هیچ ندارد، از نیروی پیاده و سواره، زمینی و آسمانی و دریایی بی‌بهره است، یک تانک هم ندارد، از سیستم فرماندهی هم محروم است، ارتشی ندارد. تراژدی غزه را نمی‌توان جنگ نامید. واژه‌ای که بهتر به کار می‌آید «شبیخون» است، واژه بهتر آن پوگروم است.

در رسانه‌های غربی و حوزه‌های اجتماعی این ممالک چیره بر سراسر دنیا، اگر این حقیقت را مطرح کنی، می‌گویند یهود ستیزی Antisemitist هستی، نمی‌توانی چیزی بگویی که به قبای صهیونیست‌ها خوش نیاید، صهیونیست‌هایی که رنگشان هم سرخ نمی‌شود، وقتی می‌گویند «ارتش اسرائیل اخلاقی‌ترین ارتش دنیاست» واژه پوگروم را به همه نسبت می‌دهند، الا به خود.

اما چرا بچه را به نام خودش صدا نکنیم؟ ما به مانند رسانه‌های غرب و رجال پر نفوذ غرب دچار رودربایستی نیستیم.

۱

 

تاريخ جنگى اسليتز و شون

675674chdrew

در ميان ممه ها و باسنها

تاريخ جنگى اسليتز و شون

نويسنده: ماريو سوزا

مترجم: پيام پرتوى

توضيح کوتاهى در مورد مجله اسليتز:

اسليتز مجله ايست سوئدى٬ مخصوص مردان٬ اغلب با تصاويرى از دختران نيمه برهنه· مسلما در فرهنگ ما انتخاب اينگونه عناوين غير معمول است٬ اما با خواندن مقاله علت انتخاب آن از جانب نويسنده درک خواهد شد·

شون در مجله بى مصرف اسليتز از بسيارى از آثار نازيهاى سوئدى٬ بدون انتقادى به آنها٬ نقل قول مياورد· در شماره اخير مجله اسليتز– براى مردانى با يک توان ۹ ٽانيه اى و هواداران دختران بر روى کارت پستال – يکى از مقالات به حوادث جنگ جهانى دوم اختصاص داده شده است·

 

بوسسه شون روزنامه نگار و توليد کننده برنامه هاى تلويزيونى٬ در ميان همبازى اين ماه٬ جانت هانى بانى٬ با نمکتر از هميشه! و لولو- ى بلوند – ه خوش تراش و رقصنده گوگو در مورد مشارکت نازيهاى سوئدى در تجاوز هيتلر به اتحاد جماهير شوروى و تک تيراندازن روسى که ارتش هيتلر را به هراس افکنده بودند مينويسد·

بوسسه شون بعنوان نويسنده در سال ١٩٩٩ با کتاب «سوئديهايى که براى هيتلر جنگيدند» مشهور شد· اين کتاب در مورد ٢٦۰ سوئدى نازى ميگويد که در گروه مرگ هيتلر٬ اغلب آنها يار و رفيق اس اس در اس اس – مسلح ميجنگيدند·

 

منابع و مطالب بوسسه شون در مورد حوادث رخداده در جنگ جهانى دوم تقريبا منحصرا از مطالب ارائه شده توسط نازيها بعلاوه کتابهاى و نامه هاى باقيمانده گرفته شده اند· مقاله در مجله بر همان اساس نوشته شده است·

 

شون به خواننده گان اسليتز توضيحى را اراٸه ميدهد که از تبليغات نازيها در مورد تاريخ جنگ جهانى دوم گرفته شده اند· او به آٽار باقى گذاشته شده از نازيهاى سوٸدى کمترين انتقادى ندارد· نتيجه نميتوانست چيزى بغير از تبليغات براى نازيها بشود·

نقل قول از نازيها

شون از بسيارى از نازيهاى سوئدى و آثار آنها آزادانه نقل قول ارائه ميدهد· او دفاع اتحاد جماهير شوروى بر عليه تجاوز نازيها در ژوئن ١٩٤١ را «حمله دسته جمعى روسى» ميخواند٬ جمله اى گرفته شده از کتاب نازيست سوئدى يوستا بورگ «حمله دسته جمعى سرخها»· يوستا بورگ يکى از نازيهاى سوئدى بود که از جنگ گريخت و زنده به سوئد بازگشت·

 

او در سوئد ناشر شد و پس از جنگ به انتشار آثار و کتابهايى با تبليغات نازيستى ادامه داد· بر اساس اظهارات هر دو٬ شون و نازيهاى نقل قول شده – بدون کوچکترين تفاوتى ميان درک آنها – «روسها ديوانه وار به حملات انتحارى دست ميازيدند» که «توده هاى عظيم بهم فشرده شده سربازان٬ توسط فرماندهانشان که از شدت مستى سر از پا نميشناختند٬ با فشار و با تحمل خسارات هولناک بعنوان نتيجه٬ بسمت خطوط آتش دشمن فرستاده ميشدند و سربازانى را که قصد فرار داشتند به ضرب گلوله ميکشتند»·

 

بر اساس اظهارات شون آنها «سربازان بى دفاع و متعفن از بوى ودکايى بودند که تحت شعار جنگى دفاع از مام وطن٬ براى استالين٬ بازو در بازو٬ دسته دسته٬ با فشار بسوى آلمانيها رانده ميشدند»· اينرا بايد نازيهاى معصوم بعنوان آنچنان پديده ناخوشايندى تلقى نموده باشند که «افسرده شدند و از تيراندازى» بسوى «يورش جمعى آنها دست برداشتند»!

 

توضيحى جديد

اين توضيح جديديست براى پيروزى اتحاد جماهير شوروى بر نازيها· شمار سربازان کشته شده شوروى بقدرى زياد بود که نازيها افسرده و ناگزير جنگ را واگذار نمودند! آيا خارق العاده! نيست که کسى قبل از بوسسه شون به اين نتيجه نرسيده است؟ او بايد اولين نويسنده اى باشد که به نفع نازيها که بر اساس اظهارات او در مقابل کشتار انسانهاى بى دفاع«افسرده» شدند٬ قلم فرسايى مينمايد·

 

بجز شش ميليون يهودى در اروپاى غربى نازيها ٢٥ ميليون انسان را در اتحاد جماهير شوروى کشتند· ميتوان سوال کرد که چه تعدادى از اين نازيهاى خوب – ه شون که از غم قتل عام جمعى اين همه انسان «افسرده شدند و گريستند٬ در نزد خداوند جهت تيراندازى به اين انسانهاى معصوم طلب بخشش نمودند»·

 

بوسسه شون بمنظور پذيرفته شدن از جانب نشريات سوئدى قلم نويسندگى خود را به نازيهاى سوئدى عاريه ميدهد· يکى از اين نازيها ميداند و ميگويد که در مقابل «مواضع نازيها کپه هاى اجساد بر روى هم انباشته شده بودند· پشت سر سربازان کميسرهاى سياسى ايستاده و با تپانچه اى به طفلکهاى بيچاره که به مواضع ما هجوم نمياوردند شليک ميکردند»·

 

البته بايد پاى کميسرهاى سياسى شوروى در کشتار سربازان خود به ميان کشيده شود و در اين داستان توسط شون و نازيها بعنوان بزرگترين قصابان جلوه داده شوند· هر آنچه که از آن بوى کمونيسم برخيزد بد نام و بى اعتبار اعلام شود٬ تبليغات نازيها پس از نوشته شدن «مبارزه من» توسط هيتلر اينچنين عمل نموده است·

 

شون از امضاى اين ادعا که «محکومان زندانى» را گاهى به عبور از «روى ميادين مين نازيها بمنظور منفجر نمودن آنها ناگزير مينمودند» ابايى ندارد· حتى قطار آلمانى حامل آسيب ديده گان نيز در مقاله او مورد حمله گرفته و در اثر آن «يک نفر زنده» باقى نميماند· و «پرستاران آلمانى با سرهاى متلاشى شده و با قطعه هاى چوب وارد شده در دستگاه تناسليشان دراز به دراز افتاده بودند»·

هيچ اطلاعى ندارد

بوسسه شون در مجله اسليتز به نازيها در جهت انتشار تبليغاتشان يارى ميرساند· او نشان ميدهد که کمترين اطلاعى در مورد وقايع جنگ ندارد· شون با کمال ميل امضاى خود را پاى چيزى ميگذارد که سر و صدايى به پا نموده و خزانه او را پر کند·

 

اين هدف اصلى اين نوشته هاست! شون هنگاميکه تک تيراندازن و لياقت جنگى شورويها را مورد ستايش قرار ميدهد نيز بهتر از اين نميشود· جهت متوقف نمودن٬ متلاشى کردن و پيروزى در جنگ بر عليه ارتش ٤٬٩ ميليون نفرى تجاوز گر آلمان به چيزى بيش از تک تيراندازن نياز است!

 

حتى ستايش شون از فن آورى شوروى در مورد تانکهاى تى ۳۴ مشهور نيز توضيح دهنده علل واقعى پيروزى کامل اتحاد جماهير شوروى بر نازيها نيست·

روحيه جنگى بالا

يک چنين پيروزى عظيمى فقط توسط مردمى شيفته ميهن خود تحقق پذير است٬ مردمى که به روحيه جنگى بالا مسلح و داراى دانش کافى جهت کنترل جنگى نوين و توسعه يافته٬ و مالک دستگاه توليدى مدرن و بزرگى ايست که اقلام مورد نياز را توليد مينمايد٬ از غذا تا همه نوع تجهيزات پيشرفته و ماشين آلات جنگى·

 

دقيقا همين مواردند که مبلغان نازيست و روزنامه نگاران سرمايه دارى به فراموش نمودن آنها تمايل دارند٬ اينکه سيستم اجتماعى سوسياليسم اتحاد جماهير شوروى را به کشورى تسخير ناپذير مبدل نموده بود· آثار بوسسه شون به دنبال بيان واقعيات نيستند٬ آنها درخور قرار گرفتن ميان باسنها و ممه ها در مجله اى براى مردانى با يک توان ۹ ٽانيه اى هستند·

 

ماريو سوزا

Mario.sousa@telia.com


معتدل‌های واشنگتن: از ناز‌ی‌ها تا بنیادگراهای سنی خشونت‌کار

4646cxxs

تارنگاشت عدالت

منبع: مارکسیسم-لنینیسم امروز
٢۷ اکتبر ٢٠١۴
نویسنده: استفن گُوانس

یک گزارش توسط اریک لیختبائو در «نیویورک تایمز» ٢۶ اکتبر ٢٠١۴ («در جنگ سرد، آژانس‌های جاسوسی ایالات متحده از ١٫٠٠٠ نازی استفاده کردند»)١ این پرسش را پیش می‌آورد که متحدین «معتدل» ایالات متحده- از جمله به‌اصطلاح شورشیان «معتدل» سوریه چگونه «معتدل» هستند.

گزارش لیختبائو درباره گزارش‌های محرمانه تازه منتشر شده‌ای است که نشان می‌دهند «سیا» و «اف. بی. آی» طی جنگ سرد از حداقل هزار، و احتمالاً تعداد بیش‌تری از نازی‌ها و همدستان نازی‌ها بعنوان جاسوس و خبرچین استفاده کردند.

چیزی که در این گزارش خیره‌کننده است این افشاگری است که آلن دالس، سرپرست وقت «سیا» نازی‌های حقوق‌بگیر ایالات متحده را بعنوان «معتدل» توصیف می‌کند.

مشکل بتوان دید که چگونه می‌توان نازی‌ها را بعنوان معتدل‌ها توصیف نمود. اما این ممکن است به سیاست‌های شما بستگی داشته باشد. همان‌طور که ویکتور کیران در «آمریکا: امپریالیسم جدید» خاطر‌نشان می شود خواهر دالس «چنان مملو از ستایش از نازیسم بود که در آن‌زمان تصمیم گرفت در آلمان زندگی کند.» شاید برادر او چنین احساسی داشت ، که در این‌صورت، نازی‌ها برای سرجاسوس کشور معتدل به نظر می‌رسیدند.

افراد زیر در میان نازی‌های «معتدل»ی بودند که توسط دالس بعنوان جاسوس، و توسط جی. ادگار هوور سرپرست «اف. بی. آی» بعنوان خبرچین بخدمت گرفته شدند:

  • مقامات سایق پلیس نازی و هم‌دستان نازی‌ها در اروپای شرقی، که به‌ گفته او، آشکارا مرتکب جنایات جنگی شده بودند.
    اتو ون بولشوینگ، یک مشاور ارشد آدلف آیشمن که گزارش‌های کاری پیرامون چگونگی ایجاد همه‌ترسی در میان یهودیان نوشت.
    الکساندراس لیله‌کیس همدست نازی‌ها در لیتوانی که به گفته واحد شکار نازی‌های وزارت دادگستری ایالات متحده «یک عامل بلندپایه در هولوکاست بود.»٢

هوور این اتهامات را که خبرچین‌های نازی مرتکب جنابات جنگی شده‌اند بعنوان  تبلیغات شوروی رد می‌کرد. اظهارات بشار الاسد رهبر سوریه در سال ٢٠١١ در این‌مورد که قیام در کشور او توسط پیکارجویان اسلامگرا با حمایت خارجی صورت می‌گیرد از جانب مقامات ایالات متحده-تا زمانی که وزن شواهد سنگینی کرد- کلاً بعنوان تبلیغات رد می‌شد.

قبل از آن‌که آلمان به ایالات متحده اعلان جنگ کند، واشنگتن فکر نمی‌کرد که نازی‌ها چندان بد باشند. بالعکس، نازی‌ها کارهای زیادی کرده بودند که مورد ستایش نخبگان اقتصادی و سیاسی ایالات متحده بود. نیروهای هیتلر اتحادیه‌های کارگری را منحل کردند، احزاب سیاسی چپ‌گرا را ممنوع کردند، کمونیست‌ها را به زندان انداختند، و درصدد نابودکردن شوروی برآمدند. پس از جنگ، نازی‌ها برای دنبال کردن همین اهداف، تضعیف کردن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و خرابکاری در سوسیالیسم در اروپای شرقی بکار گرفته شدند.

به‌همین نحو، واشنگتن فکر نمی‌کرد که قشریون خشونت‌‌کار سنی که درصدد سرنگون کردن دولت سکولار ملی‌گرای بشار الاسد بودند، مادام‌که نوک خنجر آن‌ها قلب رئیس‌جمهور سوریه را هدف گرفته است، چندان بد باشند. فقط زمانی‌که خطر کنترل داعش بر میدان‌های نفتی عراق پیش آمد آن‌ها تهدیدی شدند که باید نابود شود. آن‌وقت بود که تعهد «دولت اسلامی» به اسلام ملهم از وهابیت قرن هجدهم-البته در لفاظی‌های رسمی- غیرقابل تحمل شد. واقعیت چیز دیگری است. وهابیت ایدئولوژی رسمی عربستان سعودی است- دیکتاتوری خانوادگی که واشنگتن قویاً از آن حمایت می‌کند. عمل سر بریدن، شیعه ستیزی، سلطنت مطلقه ایدئولوژیکی که بر بخش بزرگی از شبه‌جزیره حاکم است گاهی اوقات در واشنگتن «معتدل» توصیف می‌شود.

ناظرانی که از نزدیک رویدادها در سوریه را دنبال می‌کنند می‌گویند شورشیان «معتدل» سوریه یک افسانه است. پاتریک کاکبرن، خبرنگار پیش‌کسوت خاورمیانه در تازه‌ترین کتاب خود «بازگشت جهادیون: داعش و قیام جدید سنی» نشان می‌دهد که در سوریه بین «به‌اصطلاح اپوزیسیون معتدل متحد ایالات متحده» و داعش وابسته به القاعده و شاخه‌های رسمی القاعده- جبهه النصره ( که شورشیان «معتدل» با آن همکاری می‌کنند) «هیچ دیوار حائلی» وجود ندارد. دیگران خاطر نشان می‌شوند که تقریباً همه گروه‌های شورشی در سوریه از مسلمانان قشری سنی خشونت‌کار تشکیل می شوند که هدفشان جایگزین کردن قانون اساسی سکولار سوریه با یک تعبیر بنیادگرایانه اسلام سنی از قرآن است.

اما، اگر در لفاظی‌های رسمی واشنگتن، به نازی‌های زمانی‌که آن‌ها در رسیدن به اهداف سیاست خارجی ایالات متحده مفید هستند، برچسب معتدل زده می‌شود، تعجب‌آور نخواهد بود که افراطیون زن‌ستیز، فرقه‌گرای سربُر سنی که اهدافشات با اهداف سیاست خارجی ایالات متحده تقاطع کرده است بعنوان «معتدل» تطهیر شوند.

در واشنگتن، اعتدال یک گروه یا یک کشور هیچ ارتباطی با اسلوب ندارد، و کلاً در ارتباط با اهداف است. نازیسم تنها زمانی غیرقابل پذیرش شد که آلمان به ایالات متحده اعلان جنگ داد. پیش از آن، و پس از شکست المان، نازیسم خوب بود. نازیسم مخالف اتحاد شووری و چپ بود- نبردی که نخبگان ایالات متحده آن‌را می‌ستودند.

به‌همین نحو، بنیادگرایی خشونت‌‌کار اسلام سنی فقط زمانی غیرقابل پذیرش شد که سلطه ایالات متحده بر خاورمیانه و منابع نفتی منطقه را چالش کرد. مادام که خنجر بسمت دولت چپ‌گرای هوادار شوروی در افغانستان در دهه ١۹۸٠، علیه دولت سکولار ملی‌گرا لیبی در سال ٢٠١١، و علیه دولت سکولار ملی‌گرای سوریه طی سه سال گذشته بود، تحمل، و در وافع تشویق و ساخته می‌شد.

اعتدال در چشم بیننده است- که درباه سیاست‌های حکومتی که به نازی‌ها و بنیادگرایان خشونت‌کار مسلمان سنی برچسب معتدل می‌زند بسیار گویا است

——————————–
١– «در جنگ سرد، آژانس‌های جاسوسی ایالات متحده از ١٫٠٠٠ نازی استفاده کردند»، نیویورک تایمز، ٢۶ اکتبر ٢٠١۴
http://www.nytimes.com/2014/10/27/us/in-cold-war-us-spy-agencies-used-1000-nazis.html?_r=0#
٢– «ایالات متحده خواهان اخراج شخص متهم به همدستی با نازی‌ها است»، نیویورک تایمز، ٢٢‌سپتامبر ١۹۹۴
http://www.nytimes.com/1994/09/22/us/us-seeks-to-deport-man-accused-of-collaborating-with-nazis.html
عدالت: همچنین نگاه کنید به «دعوت به‌ اعتدال: از ژنرال مشرف تا شیخ حسن روحانی»
http://www.edalat.org/sys/content/view/9516/5/

 

بازگشت فاشیست ها در سرمایه داری معاصر

7698ugrz

بازگشت فاشیست ها در سرمایه داری معاصر

یگانگی وتنوع فاشیسم ها

از سمیر امین

برگردان : م . ت برومند

منتشر شده درنگرش

» فاشیسم در ارتباط با بازگشت به غرب، شرق و جنوب بررسی می شود. این بازگشت به طور طبیعی در پیوند با گسترش بحران سیستمی سرمایه داری معاصر مالی شده و جهانی شده است. توسل به سرویس های جنبش فاشیستی توسط مرکزهای فرمانروای این سیستم ما را به گوش بزنگی زیاد فرا می خواند. زیرا این بحران از ژرفش آن خبر می دهد و در نتیجه خطر توسل به راه حل های فاشیستی یک خطر واقعی است

‪ 

‬ 

قدرت های سیاسی که می توان آن ها را دانسته فاشیست توصیف کرد و در جلوی صحنه بودند و در شمار زیادی از کشورهای اروپا به ویژه از دهه 1930  تا 1945 قدرت را در دست داشتند، عبارتند از : موسولینی، هیتلر، فرانکو، سالازار، پتن، هورتی، آنتونسکو، آنت پاولیک و برخی دیگر گوناگونی جامعه هایی که قربانی آن ها بودند – سرمایه داری پیشرفته بسیار بزرگ در این جا و بسیار کوچک و زیر فرمانروایی در آن جا، سهیم در جنگ پیروزمند در این جا‪ ‬و محصول شکست در جای دیگر – مانع از درهم آمیختن آن ها است. بنابر این، من تأثیرهای گوناگونی که این تنوع ساختارها و شرایط را در جامعه های مربوط آفریده اند، مشخص می کنم.

با این همه، فرا سوی این گوناگونی، همه این رژیم های فاشیستی دو خصلت مشترک دارند:

الف آن ها بنابر شرایط، گنجاندن مدیریت سیاست و جامعه را در چارچوبی می پذیرند که اصول اساسی سرمایه داری، یعنی مالکیت خصوصی سرمایه داری، از جمله مالکیت مدرن انحصارها زیر پرسش قرار نگیرد. از این رو، من این فاشیسم ها را شیوه های ویژه مدیریت سرمایه داری توصیف می کنم، نه شکل هایی که قانونیت آن را به پرسش می کشد؛ در صورتی که در لفاظی گفتمان های فاشیستی، «سرمایه داری» یا «توانگر سالاری» موضوع هجوهای بلند است. دروغی که سرشت واقعی این گفتمان ها را پنهان می کند، زمانی آشکار می شود که «بدیل» پیشنهادی این فاشیسم ها را که همواره در ارتباط با نکته اساسی – یعنی مالکیت خصوصی سرمایه داری گنگ است ، بررسی کنیم. با این همه، نمی توان انکار کرد که گزینش فاشیستی تنها پاسخ به چالش هایی را که مدیریت سیاسی جامعه سرمایه داری با آن ها روبرو ست، تشکیل نمی دهد. تنها در برخی شرایط بحرانی شدید و ژرف است که راه حل فاشیستی برای سرمایه فرمانروا بهترین یا گاه حتا تنها راه ممکن به نظر می رسد. بنابر این، باید توجه خود را روی تحلیل این بحران ها متمرکز کرد.

ب گزینش فاشیستی مدیریت جامعه سرمایه داری مورد بحث همواره – بنابر خود تعریف – استوار بر رد قاطعانه «دموکراسی» است. در برابر اصول کلی که تئوری ها و پراتیک های دموکراسی های مدرن روی آن ها استوارند – مانند شناخت گوناگونی عقیده ها ، توسل به روند های انتخاباتی برای دست یافتن به اکثریت و تضمین حقوق اقلیت وغیره –، فاشیست ها همواره خلاف ارزش های پیروی از ضرورت های انضباط جمعی، آمریت پیشوای والا مقام و سران قوه اجرایی را جانشین می سازند. بنابر این، این وارونگی ارزش ها همواره همراه با بازگشت به درون مایه های گذشته گرا است که قادر است به روندهای پیروی از جامعه مورد عمل قانونیت ظاهری بدهد. بدین منظور اعلام بازگشت مفروض ناگزیر به گذشته قرون وسطایی») در پیروی از مذهب دولت یا هر ویژگی خاص «نژادی» یا «ملیتی» (قومی) ، بازیچه گفتمان های ایدئولوژیک گسترش یافته توسط قدرت های فاشیستی مربوط را تشکیل می دهند.

فاشیسم های تاریخ اروپای مدرن که در دو خصلت یاد شده سهیم اند، کم گوناگون نیستند. از این رو، در این یا آن چهار گروه وارد می شوند.

الففاشیسم های قدرت های سرمایه داری «پیشرفته» مهم، آرزومند تبدیل شدن به قدرت های هژمونیک فرمانروا در مقیاس سیستم سرمایه داری جهانی یا دست کم منطقه ای هستند.

نازیسم، مدل این گروه از فاشیسم را تشکیل می دهد. آلمان از 1870  به یک قدرت صنعتی مهم ، رقیب قدرت های هژمونیک آن عصر ( بریتانیای کبیر و در جای دوم فرانسه) تبدیل شد. قدرتی که آرزومند بود رقیب (ایالات متحد) شود. اما با نتیجه های ناکامی بارز پروژه خود با شکست 1918 روبرو شد. هیتلر پروژه خود را به روشنی این طور فرمول بندی کرد: چیره شدن بر اروپا به انضمام روسیه. فراسوی آن هدف می تواند فرمانروایی هژمونیک «آلمان» یعنی سرمایه داری انحصارهای این کشور باشد که به اوجگیری نازیسم کمک کردند. او آماده بود با دشمنان مهم اش سازش کند. وی برای خود ، اروپا و روسیه، برای ژاپن، چین، برای بریتانیای کبیر بقیه آسیا و آفریقا و برای ایالات متحد، قاره آمریکا را در نظر داشت. اشتباه اش اندیشیدن به یک سازش احتمالی بود. بریتانیای کبیر و ایالات متحد آن را نپذیرفتند؛ در عوض ژاپن به آن تن داد.

فاشیسم ژاپن  به همان گروه تعلق داشت. از 1895 سرمایه داری مدرن ژاپن در پی تحمیل کردن فرمانروایی اش به سراسر آسیای شرقی بود. این جا لغزشی «آرام» به شکل «امپریالی» مدیریت این سرمایه ملی بالنده صورت گرفت –  که در نهادهای به ظاهر «لیبرال» ( که در «مجلس قانونگذاری» برگزیده) متبلور است که در واقع کاملاً زیر کنترل امپراتور و طبقه اشراف است که با مدرنیزه شدن به شکل خشن دگرگون شدو به طور مستقیم توسط فرماندهی عالی نظامی اداره می شد. آلمان نازی با ژاپن امپریال/ فاشیست پیمان اتحاد می بندد؛ در حالی که بریتانیای کبیر و ایالات متحد (پس از رویداد پرل هار بور،1941) با توکیو وارد نبرد می شود؛ همین گونه است مقاومت چین – ضعف های کومین تانگ با خیزش کمونیست های مائوئیست تعدیل می شود.

بفاشیسم های قدرت های سرمایه داری رده دوم

ایتالیای موسولینی نمونه برجسته این فاشیسم را تشکیل می دهد. موسولینی – آفریننده فاشیسم (از جمله نام آن) – پاسخی بود که راست ایتالیا (اشرافیت قدیم، بورژوازی جدید، طبقه های متوسط) به بحران دهه 1920 و خطر کمونیستی در حال پیدایش دادند. البته، نه سرمایه داری ایتالیا و نه ابزار سیاسی آن، یعنی فاشیسم موسولینی، بلند پروازی چیره شدن بر اروپا و فراتر از آن بر جهان را نداشتند. و به رغم لاف و گزاف های رییس حکومت فاشیستی ایتالیا در باره موضوع باز سازی امپراتوری روم ( ! )، موسولینی درک می کرد که ثبات سیستم اش استوار بر اتحادش –  در مقام دستیار فرو دست – چه بریتانیای کبیر (بعنوان فرمانروای مدیترانه) و چه آلمان نازی است. این تأمل تا آستانه جنگ دوم جهانی ادامه یافت .

می توان اندیشید که فاشیسم های سالازار و فرانکو به این خانواده تعلق داشتند. این دو دیکتاتور توسط نیروهای راست و کلیسای کاتولیک در واکنش به خطرهای لیبرال های جمهوری خواه  یا جمهوری خواهان سوسیالیسم گرا روی کار آمدند. به این دلیل، هیچ یک از آن ها، هرگز به خاطر خشونت های ضد دموکراتیک (یا ضد کمونیست بودن) شان از جانب قدرت های مهم امپریالیستی طرد نشدند. این دو سیستم توسط واشنگتن و سپس جامعه اروپا – بنابر سرشت ضامن نظم سرمایه داری واپس گرا مورد استفاده قرار گرفتند (به طوری که سالازار عضو بنیانگذار ناتو و اسپانیا پایگاه نظامی ایالات متحد شد) – و پس از انقلاب گل میخک پرتغال (1974) و مرگ فرانکو (1980) به اردوگاه «دموکراسی های جدید» کم بنیه عصر ما پیوستند.

ج– فاشیسم های قدرت های مغلوب

ویشی در فرانسه (هم چنین دگرل در بلژیک، شبه قدرت «فلامان» مورد حمایت نازی ها و دیگران) از نمونه های بارز آن ها هستند. در فرانسه بورژوازی بزرگ «هیتلر» را بر «جبهه توده ای» ترجیح داد (در این باره بنگرید به کتابهای آنتی لا کروآ – ری). بنا بر این واقعیت، این فاشیست ها که شریک شکست و پیرو گسترش «اروپای آلمان» بودند، ناچار شدند صحنه سیاسی را در فردای شکست نازی ها ترک کنند و جا را به شوراهای مقاومت بسپارند که برای مدتی کمونیست ها را با دیگر مقاومت کنندگان (به ویژه دوگل) گرد هم آورد، تا – با آغاز ساختمان اروپا و پیوستن این قاره به طرح مارشال و پیمان آتلانتیک، یعنی پیروی رضامندانه از هژمونی ایالات متحد – راست های محافظه کار و سوسیال دموکراسی ضد کمونیست، یکسره با چپ رادیکال برآمده از مقاومت ضد فاشیستی و بطور بالقوه ضد سرمایه داری، قطع رابطه نکنند.

دفاشیسم ها در جامعه های وابسته اروپای شرقی

هنگامی که به بررسی کردن جامعه های سرمایه داری اروپای شرقی (لهستان، کشورهای حوزه دریای بالتیک، رومانی، مجارستان، یوگوسلاوی، یونان، اوکراین غربی – در مرز لهستان) می پردازیم، باز چند درجه پایین می آییم. این جا باید از سرمایه داری وابسته و بنابر این واقعیت، نامستقل صحبت کرد. بنابر این، در بین دو جنگ جهانی، طبقه های رهبری واپس گرای این کشورها در گسترش آلمان نازی نقش دارند. با این همه، این جا لازم است به بررسی کردن مورد به مورد شکل پیوستگی سیاسی آنها در پروژه هیتلر پرداخت.

در لهستان دشمنی دیرینه با فرمانروایی روسیه (روسیه تزارها) که به دشمنی با اتحاد شوروی کمونیست فرا رویید و مورد توجه مردم پسندانه پاپ کاتولیک قرار گرفت، این کشور را به طور عادی، به شکل ویشی به صورت واسال آلمان در آورد. اما هیتلر این مساله را این گونه درک نمی کرد. لهستانی ها، مثل روس ها، اوکرایینی ها و صرب ها برای او با یهودی ها ، کولی ها و برخی دیگر مردم در خور کشتار جمعی نگریسته می شدند. از این رو، برای یک فاشیست لهستانی متحد برلین، جایی برای واگذاشتن وجود نداشت.

در عوض با مجارستان (هورتی) و رومانی (آنتونسکو) مثل متحدان فرو دست آلمان نازی رفتار شده است. فاشیست های این دو کشور خود آفریده های بحران های اجتماعی ویژه در هر یک از آن کشورها بوده اند که عبارت بود از ترس از کمونیسم، پس از آزمون بلاکون در مجارستان و بسیجیدن ملی شوینیستی – علیه مجارها و روتن ها در رومانی. در یوگوسلاوی، آلمان هیتلری (و پس پشت آن ایتالیای موسولینی) ورق کروآسی «مستقل» را بازی کردند که به مدیریت اوستاشی های ضد صرب با پشتیبانی تعیین کننده کلیسای کاتولیک سپرده شد، در حالی که سرنوشت صرب ها برای کشتار جمعی رقم خورده بود.

انقلاب روسیه به روشنی توزیع ورق بازی در چشم اندازهای مبارزه های طبقه های مردمی و واکنش های طبقه های ثروتمند واپس گرا در برابر این مبارزه ها را نه تنها در سراسر قلمروی اتحاد شوروی پیش از 1939 بلکه هم چنین در قلمروهای از دست داده، دگرگون کرد –  چنان که کشورهای حوزه دریای بالتیک و لهستان که با قرارداد ریگا از 1921 بخش غربی بلو روس (وُلینی) و اوکراین (گالیسی جنوبی)، یوکووین و اوکراین زیر کارپات قدیمی اتریش یا مجارستان ، گالیسی شمال (که ایالت امپراتوری تزارها بود که لهستانی شد) به آن ضمیمه شد.

در سراسر این منطقه دو اردوگاه از 1917 (و حتا از 1905 با نخستین انقلاب روسیه)، نمودار شد: از یک سو هواداران سوسیالیستها (و سپس بلشویک ها) بودند که در بخش های وسیعی از دهقانان (خواستار اصلاح ارضی رادیکال به نفع خود) و در محفل های روشنفکری (به ویژه یهودی ها ) محبوبیت داشتند و از سوی دیگر، ضد سوسیالیست ها (و به همین دلیل گشاده رو نسبت به نیروهای ضد دموکراتیک نا پایدار فاشیستی) بودند که در میان همه طبقه های ثروتمند محبوبیت داشتند. یکپارچگی دوباره کشورهای حوزه بالتیک، بلو روس و اوکراین غربی در چارچوب اتحاد شوروی در 1939 به دامن زدن این اختلاف منتهی شد.

نقشه سیاسی کشمکش ها بین «هوادارن فاشیست» و ضد «فاشیست» این بخش از اروپای شرقی، از یک سو، کشمکش میان شوینیسم لهستانی بود (که در پروژه «لهستانی کردن» از راه «زیر استعمار درآوردن» جمعیت منطقه های بلو روس و اوکراین ضمیمه شده به آن پا فشاری می کرد) با مردمِ قربانی این سیاست. و از سوی دیگر، کشمکش میان ناسیونالیست های اوکراین – که هم زمان ضد لهستانی و ضد روسی بودند (به خاطر ضد سوسیالیست بودن شان)- و پروژه هیتلر که هیچ دولت اوکراینی را به عنوان متحد تابع درنظر نداشت، سرنوشت مردم آن به سادگی اسیر طرح کشتار عمومی بود.

من این جا توجه خواننده را به اثر نافذ اولا استریچوک (اوکراین در برابر گذشته خود،2013 ) جلب می کنم که تحلیل دقیق تاریخ معاصر این منطقه (گالیسی اتریش، اوکراین لهستان، روسیه کوچک، بعد اوکراین شوروی) به خواننده امکان می دهد داوهای کشمکش های همواره جاری را به عنوان مکانی درک کند که در اشغال فاشیست های محلی است.

       

نگاه مهربانانه راست های غربی به فاشیست های گذشته و حال

راست های پارلمانی اروپا در بین دو جنگ جهانی همواره نگاه مهربانانه ای به فاشیست های زمان خود و از آن هم نفرت انگیزتر، به نازیسم داشتند. چرچیل خود با وجود بی نهایت «بریتانیایی» بودن، هرگز علاقه اش را به موسولینی پنهان نکرد. رئیسان ایالات متحد و حزب های فرمانروا جمهوری خواه و دموکرات – دیر هنگام خطر آلمان  هیتلری و البته، به ویژه ژاپن امپریالفاشیست را کشف کردند. با همه وقاحتی که مشخصه زمامداران ایالات متحد است، ترومن همه آن چه را که دیگران پیش خود زمزمه می کنند، با صدای بلند تصدیق می کند: با دخالت هر چه دیرتر در بیرون کشیدن بلوط ها از آتش، بگذاریم جنگ، بازیگران اصلی اش –یعنی آلمان و روسیه شوروی، شکست خوردگان اروپاییرا از توش و توان بیندازد. این نمود یک موضع ضد فاشیستی اصولی نیست! هیچ تردیدی برای آن چه که مربوط به استفاده از سالازار و فرانکو در 1945 است، وجود ندارد. علاوه بر این، همدستی با فاشیست های اروپا در سیاست کلیسای کاتو لیک امری پایدار بوده است. توصیف کردن ‪PIE‬ 12 همکار موسولینی و هیتلر نیاز به تحریف کردن واقعیت ندارد.

یهود ستیزی هیتلر هنگامی که به واپسین مرحله جنون مرگبارش رسید، رسوایی برانگیز شد. اولویتی که به کینه ورزی علیه یهودیتبلشویسم داده شد، با گفتمان هیتلری موضوع جدل های بسیاری از سیاست بازان شد. سرانجام پس از شکست نازیسم ناگزیر راه محکوم کردن یهودی ستیزی را هموار کرد. کار بنابر این واقعیت آسان شد که وارثان خود خوانده قربانیان هولوکاست، از این پس به نام صهیونیست های اسرائیل ، متحد امپریالیسم غرب، علیه فلسطینی ها و مردم عرب که هرگز در دوران هراس افکنی در یهودی ستیزی اروپا نقش آفرین نبودندوارد صحنه شوند.

البته، فروپاشی نازی ها و ایتالیای موسولینی نیروهای سیاسی راست در اروپا ی غربی را به فاصله گیری از کسانی که در نظر آن ها همدست و متحد فاشیسم بودند، وا داشت. با این همه جنبش های فاشیستی ناچار شدند صحنه را ترک کنند، بی آن که از میان برخیزند.

در آلمان غربی به نام «آشتی»قدرت محلی و اربابان اش (ایالات متحد، به انضمام بریتانیای کبیر‪ ‬و فرانسه) تقریباً همه شرکت کنندگان در جنایت های جنگی و جنایت ها علیه بشریت را به حال خود گذاشتند. در فرانسه، هواداران ویشی [هواداران حکومت ژنرال پتن همکار نازی ها در جنگ دوم جهانی در ویشی فرانسه] ظهور دوباره شان را در صحنه سیاسی با روی کار آمدن پینه اعلام کردند و جدال بر سر«تسویه حساب های نادرست» برای همکاری نسبت داده شده با نهضت مقاومت آغاز شد. در ایتالیا فاشیسم سکوت اختیار کرد، اما همواره در صفوف دموکراسی مسیحی و کلیسای کاتولیک باقی ماند. در اسپانیا سازش برای «آشتی» که در 1980 توسط جامعه اروپا (و سپس اتحادیه اروپا) تحمیل شد، بی قید و شرط یادآوری جنایت های فرانکویی ها را منع کرد.

گرویدن حزب های سوسیالیست و سوسیال دموکراسی اروپای غربی و مرکزی به کارزارهای ضد کمونیستی که توسط راست های محافظه کار برانگیخته شد، در مسئولیت بازگشت بعدی فاشیسم به صحنه سهیم است. با این همه، این حزب های چپ «میانه رو» به طور واقعی و مصممانه ضد فاشیست بوده اند. باید از این پس، آن را فراموش کرد. با تغییر این حزب ها به سوسیال لیبرالیسم و پیوستن بی قید و شرط آن ها به ساختمان اروپا که بنابر قاعده معین تضمین گر نظم سرمایه داری واپس گرا و پیروی بی چون و چرای آن ها از هژمونی مورد عمل ایالات متحد به ویژه پیمان ناتو است، بلوک واپس گرایی را تأیید می کند که راست های کلاسیک و سوسیال لیبرال ها را گرد هم می آورد که به قدر ضرور راست های جدید افراطی را ، متحد  سازد.

سرانجام این که، نیروگیری فاشیسم های اروپای شرقی از 1990 آواز دهل وحشت را به گوش می رساند. همه جنبش های فاشیستی کشورهای مربوط، متحدان وفادار یا همکاران هیتلریسم در درجه های گوناگون بودند. در آستانه شکست نازی ها ، شمار زیادی از رهبران فعال آن ها در غرب پراکنده شدند و فرصت یافتند «تسلیم» لشکرهای ایالات متحد شوند. هیچ یک از آن ها تحویل مقام های شوروی، یوگوسلاوها یا دیگر دموکراسی های جدید توده ای برای رسیدگی به جنایت های شان نشدند (و این آشکارا نقض موافقت های متحدین بود). از این رو، آن ها ایالات متحد و کانادا را محل امنی برای خود یافتند و از طرف مقام های این دو کشور به خاطر درنده خویی ضد کمونیستی شان مورد نوازش و قدر دانی قرار گرفتند!

استریچوک در کتاب اش در باره اوکراین همه آن چه را که برای نشان دادن بی چون و چرای ساخت و پاخت محتمل بین هدف های سیاست ایالات متحد (و پس پشت آن اروپا) و هدف های فاشیست های محلی اروپای شرقی (در مورد اوکراین) لازم است، گرد آورده. مثلاً «پروفسور» دونتسوف در کانادا تا دم مرگ (در 1975) سراسر اثرش به شدت نه فقط ضد کمونیستی (به عقیده او به روشنی ضد یهودی – بلشویسم) بلکه به طور بنیادی ضد دموکراتیک است. «انقلاب نارنجی» (یعنی ضد انقلاب فاشیستی) از جانب فرمانروایان دولت های موسوم به دموکراتیک غرب حمایت (و حتا تأمین مالی و سازماندهی) شده اند. همه این ها در یوگوسلاوی رونما و اجرا شد. کانادا نیز تدارک چی ناسیونالیست ها (اوستاشی ها) ی کروات بوده است.

رسانه های «میانه رو» که نمی توانند آشکارا اعتراف کنند که از فاشیست ها دفاع می کنند، برای پنهان کردن گرویدن شان به این ماجرا به حیله ساده ای دست می یازند: آن ها صفت «ناسیونالیست» را جانشین صفت فاشیست می سازند و پروفسور دونتسف با این حیله دیگر فاشیست نیست، بلکه یک «ناسیونالیست» اوکرا ینی است؛ مثلا مارین لوپن دیگر فاشیست نیست، بلکه (آن طور که لوموند در این باره نوشت) ناسیونالیست است!

با وجود این، آیا این فاشیست های واقعی «ناسیونالیست» هستند؛ فقط به خاطر این که خود را این طور وصف می کنند؟ در این مورد جای تردید است. زیرا امروز درخور صفت ناسیونالیست بودن به معنی به پرسش کشیدن قدرت های نیروهای واقعاً فرمانروا در دنیای امروز یعنی نیروهای انحصارهای ایالات متحد و اروپا است. در صورتی که این مدعیان ناسیونالیست دوستان واشنگتن، بروکسل و ناتو هستند. بنابر این، «ناسیونالیسم» آن ها تا سطح کینه میهن پرستی افراطی بر ضد دیگر مردم بی گناه همسایه کاهش می یابد که هرگز مسئول بدبختی آن ها نبوده اند: این مردم بی گناه همسایه عبارتند از روس ها (و نه تزارها) برای اوکراینی ها و صرب ها برای کروات ها، یا «مهاجران» برای افراطی های جدید راست های فرانسه، اتریش، سوئیس، یونان و دیگران .

ساخت و پاختی که امروز نیروهای سیاسی مهم ایالات متحد (دو حزب جمهوری خواه و دموکرات) در اروپا (راست های پارلمانی و سوسیال لیبرال) و فاشیست های شرق را متحد می کند، خطری را تشکیل می دهد که نباید به آن کم بها داد. هیلاری کلینتون خود را سخنگوی پیش تاز این ساخت و پاخت می نمایاند و از این رو، تا لفاظی هیستری جنگی آن پیش می رود. هنوز بیش از بوش (چنانچه این ممکن باشد)، او جنگ پیشگیرانه مفرط (نه فقط تجدید جنگ سرد) علیه روسیه (به خاطر مداخله گری بسیار آشکارش علیه اوکراین، گرجستان و به ویژه ملداوی)، علیه چین، علیه مردمان شورشی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را بر گزید. شوربختانه، این فرار به جلو ایالات متحد در واکنش به افول خود، خطر یافتن پشتیبانان کافی برای بر گزیدن هیلاری کلینتون به عنوان «نخستین زن رییس جمهور ایالات متحد» به منظور اجرای چنان پروژه هایی را فراهم می آورد. بنابر این، از فراموش کردن آن چه که خود را در پس پشت این فمینیست دروغین پنهان می کند، اجتناب کنیم .

بدون شک امروزه، خطر فاشیستی ناتوان از تهدید کردن نظم «دموکراتیک» در ایالات متحد و در غربِ «پردهِ» پیشین در اروپا [منظور «پرده آهنین» است. م] باشد. ساخت و پاخت بین راست های پارلمانی کلاسیک و سوسیال لیبرال ها، توسل به سرویس های راست افراطی را که در جنبش های تاریخی فاشیستی قرار دارند، برای فرمان روایی سرمایه، نا مفید می سازد.  در این صورت از کامیابی های انتخاباتی این راست های افراطی در طی دهه واپسین چه نتیجه به دست می آید؟ مردمان اروپا خود نیز کاملاً قربانی گسترش سرمایه داری انحصارهای تعمیم یافته در عمل هستند (در این باره بنگرید به کتابم «فرو شکست سرمایه داری معاصر»). بنابر این در می یابیم که آن ها در رویارویی ها با ساخت و پاخت راستچپ موسوم به سوسیالیست به خودداری از رأی دادن یا روی بر تافتن از انتخابات راست افراطی متوسل می شوند. مسئولیت چپ بالقوه رادیکال این جا اهمیت دارد. زیرا اگر این چپ شهامت مطرح کردن پیشنهاد های واقعی فراسوی سرمایه داری را داشته باشد، اعتبار از دست رفته خود را دوباره به دست می آورد. چپ های رادیکال با شهامت برای بر انگیختن جنبش های اعتراضی و مبارزه های جاری دفاعی، همواره پراکنده و بی پیوندند. بنابر این، «جنبش» می تواند تناسب نیروها را به سود طبقه های مردمی وارونه کند و پیشرفت های ترقی خواهانه را ممکن سازد. کامیابی هایی که جنبش های آمریکای جنوبی به دست آورده اند، گواه آن اند.

در وضعیت کنونی رویدادها، کامیابی های انتخاباتی راست های افراطی کاملاً در خور سرمایه داری مستقر است. آن ها به رسانه ها امکان می دهند در فضای این رسوایی «پوپولیست های راست افراطی  و پوپولیست های چپ افراطی» را با هم بیامیزند و بدین ترتیب از یاد می برند که راست های پوپولیست طرفدار سرمایه داری و بنابر این متحدان ممکن آن هستند (تعریفی که آن ها از راست افراطی به دست می دهند، آن را تأیید می کند)، در حالی که پوپولیست های چپ افراطی دشمنان خطرناک بالقوه سیستم قدرت سرمایه اند.

با کمی دستکاری ما شاهد اوضاع و احوال مشابهی در ایالات متحد هستیم، هر چند راست افراطی آن هرگز فاشیست توصیف نشده است. مک کارتیسم دیروز، خشک اندیشان تی پارتی و جنگ ستایان امروز (مثل هیلاری کلینتون) آشکارا از «آزادی» های مختص مالکان و مدیران سرمایه انحصارها، در برابر «دولت» –که مظنون به تسلیم شدن در برابر تقاضاهای قربانیان ستم استدفاع می کنند.

واپسین ملاحظه در باره جنبش های فاشیستی عبارت از غفلت از متوقف نشدن درخواست های شان است. پرستش پیشوا و فرمانبرداری کورکورانه، ارزش گذاری نا انتقادی و برتر برداشت های استور ه ای شبه قومی یا شبه مذهبی که فاشیسم را می پراکنند، سربازگیری از گروه های شبه نظامی خشن، فاشیسم را با تمام نیروی سر سخت برای فرمانروا شدن برپا می کنند. اشتباه ها و حتا فراسوی انحراف های نا عقلانی از دیدگاه منافع اجتماعی که فاشیست ها در خدمت آن ها قرار می گیرند، پرهیز نا پذیر است. هیتلر که یک بیمار واقعی روانی بود، بدین ترتیب توانست سرمایه بزرگ را تا فرجام جنون اش به دنباله روی وا دارد و حتا پشتیبانی وسیع تمام مردم را به دست آورد. هر چند که این جا مسئله فقط عبارت از یک مورد از افراط است و هر چند که موسولینی، فرانکو، سالازار و پتن از کند ذهن ها نبودند، شمار زیادی از همدستان و مریدان شان در انحراف های جنایتکارانه خود تردید نداشتند.

فاشیسم های جنوب معاصر

ادغام آمریکای لاتین در سرمایه داری جهانی شده قرن 19 استوار بر بهره کشی از دهقانان تنزل یافته به «دهقانان بی چیز آمریکای جنوبی» و پیروی آن ها از روش های وحشیانه قدرت های سیستم مالکان بزرگ است، که سیستم پور فیرو دیاز در مکزیک نمونه جالب آن ها را تشکیل می دهد. ژرفش این ادغام در قرن 20 «مدرنیزه شدن فقر»را به وجود آورد. مهاجرت های شتابان روستاییان، در آمریکای لاتین شکل های دنیای معاصر حلبی آبادهای شهری را آشکار تر و زودرس تر از آسیا و آفریقا جانشین شکل های قدیمی فقر روستایی کرده است. به موازات آن شکل های کنترل سیاسی توده های مردم با استقرار دیکتاتوری ها، لغو دموکراسی انتخاباتی، منع حزب ها و سندیکاها، برپایی سرویس های مخفی «مدرن»با تکنیک های آگاهی از نظام های توقیف و شکنجه و غیره مدرنیزه شدند. آنگاه تشخیص دادند که این شکل های مدیریت سیاسی، آشکارا هم شکل فاشیسم ها در کشورهای سرمایه داری وابسته اروپای شرقی است. دیکتاتوری های آمریکای لاتین قرن 20 در خدمت بلوک واپس گرای محلی (لا تیفوندیا[مالکان بزرگ] ، بورژوازی کمپرادور و گاه طبقه های متوسط سود برنده از توسعه لومپنی) بودند، که به ویژه پس پشت آن ها، سرمایه خارجی فرمانروا، بطور مشخصسرمایه ایالات متحد قرار داشت، که به از این دیکتاتورها تا سرنگونی شان توسط رستاخیز جدید جنبش های توده ای دفاع می کرد. قدرت این جنبش ها و پیشرفت های اجتماعی و دموکراتیک که در جامعه فرمانروا شده بود – دست کم در کوتاه مدت – بازگشت شکل های دیکتاتوری تقریباً فاشیستی را نا ممکن کرده بود. البته، آینده هم چنان در هاله ابهام باقی مانده. کشمکش بین جنبش طبقه های مردمی و سرمایه داری محلی و جهانی آغاز شده است. دیکتاتور های آمریکای لاتین مانند همه فاشیسم ها از انحراف هایی که برخی از آن ها مرگبار بوده اند، نپرهیزیده اند. ویدلا [رییس جمهور وقت آرژانتین] از ابتکار جنگ مالویناس برای کسب کردن اعتبار به نفع خود از احساسات ملی آرژانتین استفاده کرده است.

توسعه لومپنی خاص گسترش سرمایه داری انحصارهای تعمیم یافته از دهه 1980 (بنگرید به کتاب من «فرو شکست سرمایه داری معاصر») که موجب تعویض کردن سیستم های ملی مردمی عصر باندونگ (1980 – 1955) در آسیا و آفریقا گردید، شکل های هم زمان همانند مدرنیزه کردن فقر و مدرنیزه کردن خشونت سرکوبگرانه را جانشین آن ها کرد. انحراف های سیستم پسا ناصری و پسا بعثی در دنیای عرب نمونه های چشمگیر آن ها هستند. از این رو، نباید این جا رژیم های ملی مردمی عصر باندونگ و رژیم های وارث آن ها را که به نو لیبرالیسم جهانی شده گرویدند، به این علت که هر دو آن ها «نا دموکراتیک» بودند، مخلوط کرد. رژیم های باندونگ، به رغم پراتیک سیاسی خودکامه شان، از قانونیت معین مردمی همپای دستاوردهای واقعی شان به سود اکثریت زحمتکشان و موضع گیری های ضد امپریالیستی بهره مند بودند. دیکتاتورهای پلیسی از هنگامی که دنباله روی از گسترش مدل نو لیبرالی جهانی شده و توسعه لومپنی همراه آن را پذیرفتند، این قانونیت را از دست دادند. قدرت سیاسی و ملی هر چند نا دموکراتیک جای خود را به خشونت پلیسی برای خدمت به پروژه نو لیبرالی ضد مردمی و ضد ملی می سپارد.

رستاخیز های مردمی سال های پس از 2011 دیکتاتورهای مورد بحث را به پرسش کشید. البته، این فقط محدود به زیر پرسش قرار دادن بود. زیرا یک آلترناتیو وسیله استوار کردن خود را در صورتی می یابد که به ترکیب کردن سه هدف که شورش ها پیرامون آن ها بسیج می شوند، نایل آید: گام نهادن در راه دموکراتیزه کردن جامعه و سیاست، پیشرفت های ترقی خواهانه اجتماعی و تثبیت فرمانروایی ملی .

هنوز با چنین چشم اندازی فاصله داریم. از این رو، آلترناتیوهای ممکن در افق کوتاهِ دیدرس، گوناگون است: بازگشت ممکن به مدل ملی مردمی عصر باندونگ با گرایش به دموکراسی، و تبلور یافتن بسیار آشکار جبهه دموکراتیک، مردمی و ملی، غوطه ور شدن در توهم گذشته گرایانه است که این جا شکل«اسلامی کردن» سیاست و جامعه را پیدا می کند.

         در کشمکشی که – با ابهام بسیار – این سه پاسخ گرایشی محتمل را رویاروی هم قرار می دهد، قدرت های غربی (ایالات متحد و متحدان فرو دست غربی) به گزینش خود می پردازند که عبارت است از ترجیح دادن پشتیبانی از اخوان المسلمین و یا دیگر سازمان های «سلفی» اسلام سیاسی. دلیل آن ساده و روشن است: این نیروهای سیاسی واپس گرا کارکرد قدرت شان را در نو لیبرالیسم جهانی شده (با ترک چشم انداز عدالت اجتماعی و استقلال ملیمی پذیرند و این یگانه هدفی است که توسط قدرت های امپریالیستی دنبال می شود.

بنابر این واقعیت، پروژه اسلام سیاسی به خانواده فاشیسم های جامعه های وابسته تعلق دارد. در حقیقت، این پروژه در دو خصلت اساسی اش با همه این فاشیسم ها شریک است.

1.      به پرسش نکشیدن نظم سرمایه داری در آن چه که ذاتی آن است (این جا، این به معنی به پرسش نکشیدن مدل توسعه لومپنی در پیوند با گسترش سرمایه داری نولیبرالی جهانی شده است).

2.      گزینش شکل های مدیریت سیاسی پلیسی ضد دموکراتیک (منع حزب ها و سازمان ها، اسلامی شدن اجباری آداب و رسوم و غیره) .

بنابر این ، گزینش ضد دموکراتیک قدرت های امپریالیستی (که سخنوری دموکراسی خواهی را به رغم تبلیغات گوش خراش اش رد می کند) «انحراف های» ممکن رژیم های اسلامی مورد بحث را می پذیرند، زیرا مانند فاشیسم های دیگر،  این انحراف ها مانند فرمانبرداری بی چون و چرا از رییسان، ارزش گذاری تعصب آمیز ، وفاداری به مذهب دولتی، تشکیل گروه های ضربت که برای تحمیل کردن فرمانبرداری به کار می رود، در «ژن»های شیوه های اندیشگی شان حک شده اند.. در واقعیت هایی که اکنون شاهد آنیم، پروژه «اسلام گرایانه» تنها در نبرد داخلی (به ویژه میان سنی و شیعه) پیش نمی رود و چیزی جز هرج و مرج دایمی ببار نمی آورد. بنابر این، روش قدرت اسلام گرایانه خواه نا خواه زمینه ای است که جامعه های مورد بحث در ناتوانی مطلق برای تثبیت شدن در صحنه بین المللی باقی بمانند. از این رو ناگزیر باید تأیید کرد که ایالات متحد بنابر افول از به دست آوردن موقعیت بهتر – قدرت محلی تثبیت شده و گوش به فرمان – از «جنبه دوم» آن صرفنظر کرده است.

از سوی دیگر ، تحول ها و گزینش های همانند را مثلاً در دنیای عرب مسلمان و هند هندویی می یابیم. حزب بها راتیا جاناتا(BJP)‬  که در انتخابات هند پیروز شد یک حزب مذهبی واپس گراست که ثبت قدرت خود را در نولیبرالیسم جهانی شده پذیرفت. این حزب تضمین کرد که هند در حکومت اش از پروژه نوخاستگان پا پس می کشد. با وجود این، توصیف اش از فاشیسم تحریف کردن زیاد واقعیت نیست.

به عنوان نتیجه گیری

فاشیسم در ارتباط با بازگشت به غرب، شرق و جنوب بررسی می شود. این بازگشت به طور طبیعی در پیوند با گسترش بحران سیستمی سرمایه داری معاصر انحصارهای تعمیم یافته، مالی شده و جهانی شده است. توسل به سرویس های جنبش فاشیستی توسط مرکزهای فرمانروای این سیستم در آخرین رمق ها، اکنون در عمل با این که ممکن است فرا خوانده شود، ما را به گوش بزنگی زیاد فرا می خواند. زیرا این بحران از ژرفش آن خبر می دهد و در نتیجه خطر توسل به راه حل های فاشیستی یک خطر واقعی است. گرویدن هیلاری کلینتون به تزهای جنگ طلبانه واشنگتن حرف تازه ای برای آینده بی درنگ ندارد.

‪ ‬

برگردان مهر ماه 1393     

       

نسبت مرگ‌آگاهی و وجود در فلسفه مارتین هایدگر

sdznredzt564tzkolهانیه‌السادات رجبی

  منتشر شده در تارنمای فلسفه نو

مقدمه

مرگ همواره موضوع مورد بحث بسیاری از متفکران، متکلمان، اندیشمندان، تاریخ‌نگاران و … بوده و نظر آنها را به خود جلب کرده است. اندیشیدن و تأمل دربارة مرگ، همواره بر شاخه‌های گوناگون معرفت از جمله دانش یا علوم انسانی تأثیرات فراوانی گذارده است. مرگ‌آ‌گاهی[۱] و اندیشیدن به مرگ و همچنین تلاش برای دستیابی به راه‌حلی جهت رویارویی عقلانی با این پدیده، همواره نقطة اشتراک تمامی ابنای بشر در ادوار مختلف تاریخی بوده است.

مارتین هایدگر یکی از فلاسفة نادر دوران مدرن است که به طور بسیار جدی به این مفهوم پرداخته و آن را به عنوان یکی از موضوعات اصلی تفکر خود مدون کرده است. شاید به همین سبب بسیاری از مخالفانش به او تاختند و به وی برچسب مرگ‌پرستی زدند. این دسته از منتقدان بر این باور بودند که هایدگر با پرداختن به چنین موضوعی در مسیر ترویج فرهنگ اشتیاق به مرگ و گریز از زندگی در فلسفة خود گام برداشته است. اما آنچه هایدگر را به طرح چنین پرسشی دربارة مرگ‌آگاهی متمایل کرده بود تلاش وی دربارة پرسش از هستی بود که در واقع بن‌مایه و مشخصة اصلی فلسفة وجودی او محسوب می‌شود. او با پرداختن به مسألة هستی در پی نمایش این مطلب بود که نیستی نقطة مقابل هستی نیست، بلکه نیستی، که در اینجا معنا به مرگ دارد، به نوعی برای دازاین[۲] امری انضمامی و حتی دست‌یافتنی است.

هایدگر این مسأله را به عنوان مهم‌ترین امکان دازاین معرفی می‌کند. او با طرح این امکان، آن را به منزلة امکان دستیابی به هستی معرفی می‌کند و با معنای متداول آن، که معادل نابودی کامل هستی دازاین است، به مقابله برمی‌خیزد.

او معتقد است دازاین همواره با نیستی خود رو در رو است و همواره به هستی و نیستی خود، آگاهی و اشراف دارد و از طرفی شناخت هستی خود را به واسطة شناخت نیستی حاصل می‌کند. به نوعی شناخت مرگ، راه به شناخت خود دازاین و سپس هستی منتهی می‌شود.

او در هستی و زمان می‌گوید: مرگ خودینه[۳]‌ترین امکان دازاین است. هستن به سوی[۴] آن، خودینه‌ترین هستنْ توانستن دازاین را، که در آن مطلقاً خود هستن‌اش همّ اوست، برایش می‌گشاید. در آن می‌تواند برای دازاین آشکار شود که در ممتازترین امکان خویش گسسته از کسان می‌ماند، یعنی می‌تواند در پیشی جستن همواره پیشاپیش خود را از کسان جدا کند. اما فقط فهمیدن این «توانستن» است که از گم‌شدگی واقع بوده در هرروزگی خود ـ کسان پرده برمی‌دارد. خودینه‌ترین امکان ناوابسته است. پیشی جستن به دازاین مجال می‌دهد بفهمد که هستنْ توانستنی که در آن خودینه‌ترین هستن‌اش همّ اوست باید تنها از سوی خود او برعهده گرفته شود. مرگ فقط به گونه‌ای بی‌تفاوت به دازاین خودینه «تعلق»[5] ندارد، بلکه او را به مثابه دازاینی منفرد ادعا می‌کند. ناوابستگی[۶] مرگ، که در پیشی جستن فهمیده می‌شود، دازاین را تا سرحد خودش متفرد می‌کند. این متفردسازی شیوه‌ای از گشودن «آنجا» برای اگزیستانس است (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۳۸).

 

دزاین و پرتاب‌شدگی

هایدگر معتقد است که به طور کلی هستی انسان از اهمیت بسزایی برخوردار است. او برای گام نهادن در مسیر پردازش و بررسی این مسأله و تحلیل آن، بحث را این‌گونه می‌آغازد که انسان تنها موجودی است که واجد توانایی اندیشیدن به هستی موجودات دیگر و همچنین هستی خود است.

بشر همواره در طول حیات خود دست به طرح پرسش‌های فراوان و گونه‌گون دربارة هستی یا نیستی، مرگ، آغاز و فرجام جهان و چرایی خلقت خود دست می‌زند. او معتقد است که دازاین (انسان) همواره در جهان در حال تأویل و تفسیر است. او در جهان با زمینه‌ها و موقعیت‌های مختلفی رودررو می‌شود و به نحوی می‌توان مدعی شد که زیست وی با آنها گره خورده است. هایدگر معتقد است که انسان در قالب هستنده[۷] در هستی خود آن‌چنان متمایز است که هستی به عنوان مسألة‌ اصلی و بنیادین برای او مطرح می‌شود. او همواره مراقب هستی خویش است. به گونه‌ای تمام مشخصه‌های دازاین با پرسش مداوم او در باب هستی، نسبت مستقیمی دارند.

حال پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که چرا هایدگر از واژة دازاین در مورد انسان استفاده کرده است؟ مصدر Dasein یعنی وجود داشتن و واژة دازاین به صورت اسم در آثار کانت، هگل و نیچه به کار رفته و در زبان هرروزة آلمانی هم رایج است، معنای دقیق‌ترش می‌شود در جایی وجود داشتن یا جایی بودن. واژة Da در زبان هرروزة آلمانی یعنی آنجا. همان که در انگلیسی There گفته می‌شود و در فرانسوی De la. در آلمانی گاهی معنای اینجا هم می‌دهد. شاید بهتر باشد آن را جا بخوانیم.

دازاین از نظر هایدگر هم شیوة هستی‌ای که انسان برگزیده و هم هستنده‌ای که این شیوه را برگزیده است. دازاین یعنی هستنده‌ای که چنان شیوه‌ای از هستی را برمی‌گزیند که باید به هستی بیاندیشد و همواره بر اساس گونه‌ای فهم (هرچند ناقص و ابتدایی) از هستی با هستندگان سر و کار می‌یابد. هایدگر کاری به مشخصه‌های زیست‌شناسانه و جسمانی دازاین ندارد. در نتیجه فقط از انسان حرف نمی‌زند. شاید هستندگان (برای مثال در سیاره‌ای دیگر) باشند که به هستی بیاندیشند. ما تاکنون از نتایج چنان اندیشه‌هایی بی‌خبر مانده‌ایم و با آن موجودات فرضی هم برخورد نکرده‌ایم اما از نتایج اندیشه‌های انسان به هستی دست‌کم تا حدودی و از جنبه‌هایی باخبریم (احمدی ۱۳۸۱، ۲۵۲ و ۲۵۳).

هایدگر معتقد است پرتاب‌شدگی یکی از مشخصه‌های اصلی دازاین به شمار می‌رود و شاید همانند مرگ جزء سرنوشت و تقدیر گریزناپذیر وی باشد. او مدعی است انسان ناگزیر در میان دیگر انسان‌ها به دنیا می‌آید، با آنها کار و زندگی می‌کند و در زندگی در موقعیت‌های متفاوتی قرار می‌گیرد و سرانجام هم تسلیم مرگ می‌شود. به نوعی پرتاب‌شدگی بر تمامی مشخصه‌ها و موقعیت‌های دازاین اطلاق می‌شود که در هستی خود مسبب آنها به حساب نمی‌‌آید.

هایدگر با واژة Geworfenhuit از پرتاب‌شدگی یاد کرده و در هستی و زمان آن ‌را به صورت دقیق آورده است. واژة Geworfenhuit از واژة werfen آمده که در اصل به معنای تابش نور و نیز چرخش باد بود و بعد معنای افراختن و پرت کردن یافت. از این واژه wurf به معنای انداختن (برای مثال انداختن توپ یا تاس) و فعل entwerfen به معنای طرح‌اندازی آمده‌اند. هایدگر فعل entwurf یعنی طرح‌اندازی را همبسته با پرتاب‌شدگی می‌دید. پرتاب‌شدگی یکی از منش‌های بنیادی دازاین است. حیوانات و سایر هستندگان نیز به هستی پرتاب شده یا درافتاده‌اند اما از این نکته بی‌خبرند (احمدی ۱۳۸۱، ۳۰۹).

او معتقد است که دازاین همواره رودرروی موقعیت‌هایی قرار می‌گیرد که فراتر از او هستند و همین امر سبب می‌شود نتواند بسیاری از جهات این فرصت‌ها را به درستی بشناسد. او معتقد است این پرتاب‌شدگی باعث می‌شود که به طور کلی مفاهیم مهمی برای دازاین آشکار شود. نخستین مورد این است که دازاین درمی‌یاید به عنوان موجودی پرتاب‌شده، چون خود منشأ و بانی این پرتاب‌شدگی نبوده پس موجودی متعالی و فراتر از او مسبب این امر بوده است. از این رو خود را شبیه موجودات دیگر، متناهی می‌بیند. از طرف دیگر این پرتاب‌شدگی در دازاین باعث اموری همچون طرح‌اندازی بر اساس تکیة بر خود نیز می‌گردد و می‌تواند با توجه به مشخصة طرح‌اندازی در درون خود، در موقعیتی بالاتر نسبت به موقعیت کنونی خود قرار می‌گیرد.

 

مسألة مرگ

مفهوم مرگ در فلسفة هایدگر از مفاهیمی است که به منزلة راهنما و نقطة ثقل برای فهم مفهوم هستی در فلسفة هایدگر به شمار می‌آید و با استمداد از این مفهوم است که می‌توان نگاهی صحیح و عمیق به مفهوم هستی و نیستی در فلسفة هایدگر انداخت. او با اشاره به نحوة انسانی «آنجا ‌ـ‌ بودن»[8] دازاین، تلاش می‌کند تا به تحلیلی ساختاری از این مفهوم دست یابد و در کنار آن، موضوع هستی را نیز بررسی و تشریح کند.

او معتقد است انسان در منظری از فهم پیشینی نسبت به هستی وجود دارد که چنین فهمی به گونه‌ای مقوم وجود (اگزیستانس)[۹] دازاین به شمار می‌آید. او به ‌گونه‌ای دازاین را به در ـ جهان ـ بودن[۱۰] تفسیر می‌کند. از این رو هر فهم، شناخت یا دانشی به گونه‌ای پیش از تعلق به آگاه بودن، مقوم اگزیستانس به حساب می‌آید. بنابراین دازاین نسبت به سایر موجودات واجد این برتری است که مشخصة در ـ جهان ـ بودن را داراست و نه در برابر جهان بودن را. دازاین از این جهت که پذیرای وجود است، انسان محسوب می‌شود. این انسان هرگز دارای وجود محدود و مختوم نیست بلکه همواره در پیشاپیش وجود خود قرار گرفته است. انسان به خودی خود یک امکان و یک موجود برون از خویشتن است و نسبت به فراسوی خود تمایل دارد.

به نوعی هر آنچه هست محتوای امکانات دازاین است زیرا امکانات دازاین به گونة انضمامی همواره درباره ـ و رو به سوی ـ است. بنابراین چون دازاین همواره در جهان بودن است تفسیر هربارة جهان و هستندگان از طریق فهم کلی از هستی پیش از اینکه دانشی ذهنی دربارة جهان باشد مقوم هستی خود دازاین است که به واقع چیزی جز امکانات خود نیست و بدین ترتیب هر فهم جدید تحقق یکی از امکانات دازاین به شمار می‌آید (کریمی ۱۳۹۰).

در اینجا می‌توان به نکته‌ای اشاره کرد و آن اینکه تحلیل هایدگر از مرگ تحت تأثیر داستان تولستوی نویسنده شهیر روسی با عنوان «مرگ ایوان ایلیچ» بودده است. موضوع اصلی داستان دربارة مسألة مرگ و وقوف انسان به مرگ خویشتن است و تولستوی در این داستان، وضعیت انسان را در برابر مرگ به تصویر می‌کشد. قهرمان داستان تولستوی در یک حادثه در برابر تجربة مرگ خود قرار می‌گیرد؛ تجربه‌ای که می‌توان آن را تجربه‌ای اجباری دانست و ایوان در مقابل آن تنهاست و در نهایت و به ناچار باید آن را بپذیرد. نکتة کلیدی داستان اینجاست که شخصیت اصلی در مقابله و چالش با مرگ به ایمان حقیقی دست می‌یابد.

هایدگر معتقد بود که اندیشیدن به مرگ می‌تواند سبب نجات بشر گردد. از نگاه او توجه به مفهوم مرگ‌آگاهی، انسان را در هستی به مرحلة بالاتری رهنمون می‌سازد. از دیدگاه او به طور کلی دازاین دارای دو وجه می‌باشد:

 

1.       مرتبة فراموشی هستی

۲٫       مرتبة آگاهی هستی

در مرتبة ابتدایی انسان آن‌چنان در دنیای روزمرگی و عادت غرق می‌شود که وجود اشیای اطراف به تنها دغدغه و نگرانی او مبدل می‌شود. روزمرگی در فهم نیز ریشه دارد. دازاینی که در دیگران منتشر شده است هماره در حال هرزه‌درایی و وراجی است. دازاین وراجی می‌کند نه برای فهمیدن بلکه صرفا به منظور بیهودگی و کنجکاوی بی‌فایده. در این صورت ما در عالم و در فضایی آشفته پیوسته در حال از دست دادن خود هستیم و در این فرایند امکان‌هایی را که از آن ما هستند مخفی می‌سازیم. ما در زندگی روزمره و انتیک گم شده‌ایم و از این رو هستی و امر هستی‌شناسی را فراموش کرده و از آن غافلیم.

وراجی ماندن و تن دادن به تعینات است. اصولا غلبه فرد منتشر به معنی ماندن در روزمرگی‌ها و خنثی ماندن صورت‌های گشودگی است. در این صورت دازاینی که به گونه‌ای غیراصیل می‌زید، توانایی فهم معنای اصیل هستی را ندارد زیرا در روشنی قرار نگرفته است. روشنی گاه خود اوست در حالی که او خود را گم کرده و در دیگران مستحیل گشته است (فدائی مهربانی ۱۳۹۲، ۱۶۳ – 164).

اما در مرتبة بعدی این آگاهی نسبت به هستی سبب غرق شدن در روزمرگی و عادت نسبت به چیزها نمی‌شود. بلکه او را به شگفتی وامی‌دارد که منجر به نوعی هستی‌شناختی[۱۱] می‌شود و فرد را به آگاهی دائمی در هستی می‌رساند.

او این آگاهی را آگاهی اصیل می‌داند. آگاهی که از طریق آن انسان منشأ اصلی طرح‌ها و اهداف خود است و نه تنها از دیگران الگوبرداری نمی‌کند بلکه موقعیت‌ها را تابع اهداف خود می‌کند. او معتقد است اگر انسان خود منشأ اصیل و راستین طرح‌ها و اهداف خود باشد و با پذیرش مسئولیت و آمادگی در برابر اضطراب، شیوة صحیح را انتخاب کند می‌تواند نجوای درونی خود را بشنود.

از نگاه او امکان دائمی حضور مرگ اهمیت انتخاب‌ها را افزایش می‌دهد و به دازاین یادآوری می‌کند که بهترین انتخاب را انجام دهد زیرا این نکته قابل توجه است که وی نمی‌تواند به انتخاب‌های بی‌شماری دست زند. البته باید توجه داشت که پاسخگویی در برابر انتخاب، به همراه خود مسئولیت را به ارمغان می‌آورد. از نگاه هایدگر انسان‌های اصیل داری ویژگی‌ها و مشخصات بارزی هستند که مهم‌ترین آنها به شرح ذیل عبارتند از:

۱٫       آنها به واقعیت سنتی که در آن می‌زیند واقفند و می‌دانند که یا باید در جهت تأیید آن گام بردارند یا در جهت تغییر آن؛

۲٫       آنها به موقعیت جدید فرم می‌دهند تا بتوانند طرح‌های انتخابی خود را عملی کنند؛

۳٫     آنها برای خودشان عوامل و شرایطی را به سمت انتخاب یک امکان و نه انتخاب دیگر سوق داده می‌شود بیان می‌کنند. ایده‌آل هایدگر، ایده‌آل مرتبط با صورت است. اهداف متفاوت بسیاری از آنها که زشت و شنیع هستند می‌توانند به نحو اصیل دنبال شوند. هایدگر به صراحت بیان می‌دارد که انسان‌ها به خودی خود اصیل هستند اما به سوی اصالت و عدم اصالت نیز دارای گرایش‌های ذاتی هستند (Koestenbaum 1968).

 

هایدگر معتقد است که انسان از اساس در مرتبة غیراصیل هیچ‌گونه مسئولیتی در قبال افراد دیگر احساس نمی‌کند و به همین گونه واجد هیچ‌گونه توانایی برای ساختن خود و جهان نیست. اما در مرحلة اصیل است که دلمشغولی او به سوی اندیشیدن در هستی سوق داده می‌شود و به دنبال آن به خودآگاهی دست می‌یابد و با دست یافتن به این مفهوم محدودیت‌های خود در نظرش آشکار می‌شود. او با گذراندن و رویارویی با تجربیات متفاوت به این خودآگاهی دست پیدا می‌کند و به تغییر و دگرگونی می‌رسد که این دگرگونی، همانا به منبع اندیشیدن او نسبت به هستی مبدل می‌شود.

 

مفهوم اضطراب

به طور کلی می‌توان مفهوم اضطراب را از مفاهیم اساسی و کلیدی در فلسفه‌های اگزیستانسیالیستی دانست. برای نمونه کیرکگور اضطراب را مفهومی همبسته با گناه، اعتراف در پیشگاه الهی و برقراری ارتباط با خدا می‌دانست. او معتقد است این مفهوم هنگامی در انسان پدید می‌آید که وی در رویارویی با انتخاب چیزی قرار می‌گیرد. در این میان ترس‌آگاهی عیان می‌شود؛ نوعی سردرگمی وجدان در برابر این انتخاب. شاید موضوع این اضطراب به درستی مشخص نباشد اما آنچه واضح است غلبه یافتن این امر بر انسان است.

این مفهوم اما در هایدگر به گونه‌ای دیگر بیان می‌شود. این وضعیت فقط در حالت اصیل برای انسان رخ می‌دهد. به نوعی می‌توان مدعی شد اضطراب او حاصل پرتاب‌شدگی‌اش  در هستی است. از سوی دیگر هستی او همواره در برابر امکاناتی است که او به سوی آنها پرتاب شده و از سوی دیگر پایان این امکانات راهی جز مرگ او ندارد.

اضطراب فقط اضطراب در برابر….. نیست بلکه به مثابه یافت حال، اضطراب برای…..[۱۲] نیز هست. چیزی که اضطراب برای آن مضطرب می‌شود نوع معینی از هستی و امکان دازاین نیست. یقینا خودِ تهدید نامعین است و از این رو نمی‌تواند به گونه‌ای تهدیدکننده به این یا آن هستنْ توانستنِ واقع‌بوده و انضمامی نفوذ کند. آنچه اضطراب برایش مضطرب است خودِ درـ جهان ـ هستن است. اضطراب، هستن به سوی خودینه‌ترین هستن توانستن، یعنی آزاد بودن برای آزادی انتخاب و فراچنگ آوردن خود را در دازاین آشکار می‌کند. اضطراب دازاین را در برابر آزاد بودن‌اش برای…. یعنی در برابر خودینگی هستن‌اش به مثابه امکان، که همیشه پیشاپیش چنین است، می‌آورد. اما این هستن در عین حال همان هستی‌ای است که دازاین به مثابه در ـ جهان ـ هستن به آن وانهاده شده است (هایدگر ۱۳۸۹، ۲۴۸).

بنابراین هستی اصیل مرگ را پایان خود می‌داند و هستی اصیل را تجربه می‌کند. هایدگر معتقد است با وجود نیستی است که هستی هست می‌شود. به زعم هایدگر اگر نیستی نباشد هستی هم مطرح نخواهد بود. وقتی می‌گوییم اکنون شب است این را که اکنون روز نیست پیش کشیده‌ایم. زیبایی این کودک یعنی زشت نیست. بنابراین نیستی هستی را در جایگاه هستی قرار می‌دهد اما نمی‌توان گفت نیستی هست زیرا بدین طریق نیستی را همچون یک هستنده فرض کرده‌ایم. بزرگ‌ترین مشکل فلسفی دربارة نیستی تیز تاکنون این بوده است که نیستی همچون هستنده مطرح شده است. با طرح اینکه چیزی وجود ندارد وجودش را پیش کشیده‌ایم. چیزی نیست یعنی چیزی به عنوان فلان چیز نیست اما همین که می‌گوییم چیزی… از امری موجود آغاز نموده‌ایم (فدایی مهربانی ۱۳۹۲، ۱۸۲).

 هایدگر معتقد است مرگ یکی از موقعیت‌هایی است که امکان زندگی اصیل را برای فرد به وجود می‌آورد. او در هستی و زمان به نوعی رو ـ به مرگ بودن را یکی از ویژگی‌های مهم دازاین می‌داند که تا زمانی‌که انسان وجود دارد به همراه او و باقی است، آن‌چنان که تا هنگام ادامة حیات بشر، مرگ حضوری در این زمینه ندارد. اما هنگامی که مرگ حاضر می‌شود انسان دیگر وجود ندارد. او مرگ را نقطة پایانی زندگی انسان می‌داند و معتقد است مرگ، رویدادی غیرقابل پیش‌بینی است که با حضورش زندگی انسان به پایان می‌رسد. این امر در ابتدا به صورت امری مهم و با اهمیت تلقی نمی‌شود و تنها هنگامی به چشم می‌آید که با مرگ دیگران روبرو می‌شویم و تا پیش از آن، برای انسان به عنوان رویدادی است که روزی به سراغ هر انسانی (از جمله خود وی نیز) می‌آید. اما در واقع انسان از آن (حتی به عنوان امری حتمی) گریزان است.

حال دازاین چگونه با هستی رودررو می‌شود؟ او معتقد است که اضطراب تجربه‌ای است از نیستی و این اضطراب مستلزم بعد زمانی است. زمانمندی که از تولد تا مرگ دازاین را آشکار می‌کند. حالتی که باعث می‌شود ما به تجربة نیستی نائل آییم و به گونه‌ای جهان برای ما به صورت امر ناموجود درمی‌آید. انگار همه چیزها نابود شده‌اند و وجود ندارند. مواجهه با مرگ دازاین را با نیستی مواجه می‌کند و از طریق این نیستی است که دازاین به هستی راه می‌یابد. اما با مرگ‌آگاهی  انسان نیستی خود را درمی‌یابد و به هستی خود نائل می‌شود و به نوعی مرگ‌آگاهی است که بر غفلت روزمرة خود غلبه می‌کند.

دستیابی به تمامیت دازاین در مرگ در همان حال از دست دادن هستی آنجا است. گذار به نه دیگر ـ آنجا ـ هستن[۱۳]، دازاین را دقیقا از امکان تجربه کردن این گذار و فهمیدن آن به مثابه چیزی تجربه شده محروم می‌کند. البته چنین چیزی برای هر دازاین خاص در نسبت با خودش ممتنع می‌ماند. از همین‌روست که مرگ دیگران تأثیرگذارتر است. بدین ترتیب نوعی پایان یافتن دازاین به طور عینی دسترس‌پذیر می‌شود. دازاین می‌تواند، به خصوص به این دلیل که ذاتا هم ـ هستن با دیگران است، تجربه‌ای از مرگ به دست آورد. از این رو این دادگی عینی مرگ باید نوعی حصر انتولوژیکی تمامیت دازاین را نیز ممکن می‌سازد (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۰۸).

 

از ترس‌آگاهی تا مرگ‌آگاهی

هایدگر معتقد است که ترس‌آگاهی و مرگ‌آگاهی دو مفهومی است که دازاین آنها را تجربه می‌کند. او مرگ‌آگاهی را به نوعی هستی معطوف دازاین به سوی مرگ می‌داند. این مفهوم را انسان در حالتی تجربه می‌کند که به زندگی اصیل راه یافته است اما دازاین هیچ‌گاه نمی‌تواند معنای مرگ را بفهمد زیرا او این مفهوم را فقط می‌تواند از طریق مرگ دیگران تجربه کند و تا وقتی که خود وجود دارد این مفهوم در تجربة او نمی‌آید. مرگ به مثابه پایان دازاین رخصت این را نمی‌دهد که به گونه‌ای مناسب از طریق هیچ‌یک از این وجوه پایان یافتن خصلت‌نمایی شود. اگر مردن به مثابه    در ـ پایان ـ بودن به معنای پایان‌یافتنی از آن گونه که از آن سخن رفت فهمیده شود آنگاه بدین‌وسیله دازاین به عنوان چیزی فرادستی یا دردستی وضع می‌شود. دازاین در مرگ نه کامل می‌شود و نه به سادگی ناپدید می‌شود و نه حتی آماده یا به مثابه چیزی دردستی کاملا دسترس‌پذیر می‌شود (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۱۷).

در مرگ‌آگاهی است که انسان به اهمیت انتخاب در زندگی خود واقف می‌شود. بدین صورت که هیچ‌کس غیر از خود او نمی‌تواند به درک این تجربه برسد. پس به این نتیجه می‌رسد در انتخاب اهداف خود در زندگی و همچنین حاکم بودن خود بر تصمیمات خود واقف باشد. این مسأله به کلی نقطة عکس دازاین غیراصیل است. او به طور دائم در زندگی خود از این مفهوم غفلت می‌ورزد و نمی‌خواهد به خود بقبولاند که روزی زمان فرارسیدن این تجربه خواهد رسید. او واقف نیست این تجربه، تجربه‌ای نیست که بتوان با توجه به دیگر افراد شریک شد و از دیگران و تصمیمات آنها کمک گرفت.

اما وسوسه، آرام‌بخشی و بیگانه‌سازی نوع هستی سقوط را مشخص می‌کنند. هستن هرروزه به سوی مرگ، به مثابه هستنی سقوط‌کننده، فراری دائمی از برابر مرگ است. هستن به سوی پایان دارای وجه طفره از برابر آن است، طفره‌ای که معنای پایان را عوض می‌کند، آن را به گونه‌ای ناخودینه می‌فهمد و پرده‌پوشی می‌کند، اینکه دازاین خاص هرکس در واقع همیشه پیشاپیش می‌میرد، یعنی در هستنی به سوی پایان‌اش است، امر واقعی است که دازاین آن را بدین طریق از خود پنهان می‌کند که بر مرگ نقش موردی هرروزه از وقوع مرگ را می‌کوبد که برای دیگران پیش می‌آید و در همة موارد به نحو باز هم روشن‌تری ما را مطمئن می‌کند که خود کس بی‌تردید هنوز زندگی‌ می‌کند. اما با این فرار سقوط‌کننده از برابر مرگ، هرروزگی دازاین گواهی می‌دهد که خود کسان نیز همواره پیشاپیش به مثابه هستن به سوی مرگ تعیین شده است، حتی هنگامی که آشکارا در اندیشیدن به مرگ حرکت نمی‌کند (هایدگر ۱۳۸۹، ۳۲۸).

هایدگر مرگ را مهم‌ترین مشخصة وجودی دازاین می‌داند. مرگ برای دازاین عدم و نیستی تمام هستی اوست یعنی پایان او و پایان تمامی امکانات وجودی دازاین . دازاین با رسیدن به اصالت خود در می‌یابد که مرگ تجربة شخصی اوست و تجربه‌ای مختص اوست. در چنین تجربه‌ای «من» دازاین به صورتی تهی می‌شود و به نوعی هستی وجودی او با نیستی مساوی می‌شود. به نوعی او هستی ایستاده در نیستی می‌شود که مساوی با نوعی مرگ‌آگاهی است. هایدگر معتقد است که این مواجهه دازاین با نیستی است که او را به نوعی اصالت می‌رساند و به نوعی او معتقد است که این مرگ‌آگاهی حجاب هستی را برای دازاین از میان برمی‌دارد و از طریق تجربة مفهوم نیستی است که دازاین به هستی خود واقف می‌شود.

 

نتیجه

 

هایدگر معتقد است که دازاین اصیل، که به زندگی اصیل دست یافته، به این واقعیت آگاه است که مرگ تنها پدیده‌ای نیست که ممکن است در آینده به سراغ او بیاید بلکه او مرگ را نوعی ساختار در-جهان بودن دازاین می‌داند. هایدگر مرگ را جزء ذاتی و جداناشدنی دازاین تصور می‌کند. وی در صدد نمایش این مسأله بود که مرگ امری بیرونی نیست که روزی به سراغ دازاین بیاید، بلکه نوعی وجود است؛ وجودی که گونه‌ای هستی برای دازاین محسوب می‌شود.

او معتقد است که فهم وجودی مرگ راهی به هستی دازاین می‌گشاید. البته نباید از این امر غافل ماند که مرگ خط بطلانی بر دیگر امکانات دازاین می‌کشد اما در این مواجهه است که دازاین به واقعیت نیستی دست می‌یابد. ابتدایی‌ترین شکل رویارویی با این مفهوم در حالت ترس‌آگاهی و اضطراب آشکار می‌شود. در این میان است که ارتباط دازاین با هستی فرو پاشیده شده و این هراس او را به خود باز گردانده و از هر قیدی می‌رهاند. با مرگ‌آگاهی کلیت دازاین به وجود تام و کلی مبدل شده و جهشی را سبب می‌شود که بتواند به جایگاهی والاتر برسد. به واسطة این جهش است که از دستیابی به هستی و خودآگاهی به گونه‌ای از وجود می‌رسد که آزادی را در پس مرگ تجربه می‌کند.

 

فهرست منابع

 

·         احمدی، بابک. ۱۳۸۱٫ هایدگر و پرسش بنیادین. تهران: مرکز.

·         پروتی، جیمز. ل. ۱۳۷۳٫ الوهیت و هایدگر. ترجمه محمدرضا جوزی. تهران: حکمت.

·         رحمتی، انشاءالله. ۱۳۸۸٫ از ترس‌آگاهی تا غربت‌آگاهی. اطلاعات حکمت و معرفت. ۳۸: ۴ ـ ۶٫

·         عباسی داکانی، پرویز. ۱۳۷۱٫ ابدیت و اندیشه تراژیک. کیهان فرهنگی. ۹(۸): ۶۸ ـ ۷۳٫

·         فدایی مهربانی، مهدی. ۱۳۹۲٫ ایستادن در آن سوی مرگ: پاسخ‌های کربن به هایدگر از منظر شیعی. تهران: نی.

·      کراوس، پیتر. ۱۳۸۴٫ مرگ و مابعدالطبیعه: نیستی و معنای هستی در فلسفه هستی هایدگر. ترجمه محمدسعید حنایی کاشانی. ارغنون. ۲۶ و ۲۷: ۲۷۳ ـ ۲۹۳٫

·         کریمی، علی‌اکبر. ۱۳۹۰٫ چه هستی متافیزیک در اندیشة هایدگر. زمانه. ۱۰۲ و ۱۰۳: ۸۲ ـ ۸۴٫

·         کمپانی زارع، مهدی. ۱۳۸۹٫ هستی در آیینه نیستی. کتاب ماه فلسفه. ۴۲: ۱۳۱ ـ ۱۳۵٫

·         ونز، رابرتزای. ۱۳۶۷٫ مرگ وجاودانگی در اندیشه هایدگر و عرفان اسلامی. ترجمه شهین اعوانی. فرهنگ. ۲ و ۳: ۲۰۹ ـ ۲۴۶٫

·        هایدگر، مارتین. ۱۳۸۹٫ هستی و زمان. ترجمه عبدالکریم رشیدیان. تهران: نی.

·         Koestenbaum, Peter. 1968. Existentialism: Philosophical Anthropology. Manas Journal. XXI(51): 1-14.

·         Zorn, Diane. 1991. Heidegger’s Philosophy of Death. Akademia. 2(2): 10-11.

 

 

 

 

[1]. Awareness of Death

 

[2] . Dasein

 

[3] . Authentic

 

[4] . Being Towards

 

[5] . Belonging-to

 

[6] . Non Relational

 

[7] . Ontic

 

[8] . Being-in-There

 

[9] . Existence

 

[10] . Being-in-The-World

 

[11] . Ontological Mode

 

[12] . Anxiety About

 

[13] . No Longer-Dasein

بیداری

vcxfdgre645576

بیداری
درغزه
شیرخوارگان را
در زیرچشمان از وحشت دریده و
پستان‌های بی‌شیر مادران،
به گلوله می بندند.
ومی سوزانند
زنده، زنده
نوجوانان را
با کینه‌ای حیوانی تر
از حیوانی،
در زندان ها
و یا در خسوفِ ابر آلود و پر دودِ نگاه‌های حیرت زده و
صاعقه خیزسالخورده گان.
در عراق،
به جان مردم می افکنند
هرزه مرض‌ترین دست پروردگان « سیا» ،
-هارترین‌ سگان داعش – را؛
در شیشه کردن خون باکره گان ،
میوه ی نارس این توحش است هنوز.
دراکرائین
از منقارکرکس‌های فاشیسم
پروردگان اردوگاه‌های بوخنوالد وآشویتس ،
فرو می ریزند برسر و کاشانه ی خلقی
بمب وموشک وخمپاره و هر چیز دیگر
به جرم نافرمانی
از ارباب تحمیلی جهان!
در سوریه
زهر شکست چشیده گان
فرو گذارنمی کنند حتی لحظه ای
ازچیدن هیچ توطئه و
ارتکاب هیچ جنایتی ،
در حق ملتی
که
پاس می دارد
چون مردمک چشم ؛
آزادی واستقلال خود را.
در غیاب شورا‌ها
این جهان خواران را گویی
هیچ چیزدیگر ،مانع از آن نیست
که در این کره خاکیِ سرپا سفاکی
وحشیانه تر از همیشه
به خاک در مالند
پوزه ی هر ملت سر برداشته‌ را.


چه شرم آور عصری ست
با ناجیان نازی و فاشیست!
ودریغا
که در سرگیجه ی شکست
آسان گذاشتیم
که گشا د‌ترین کلاه تارخ را
بر سر بشریت نهند،اینان:
کلاه دفاع از «حقوق بشر»
کلاه «نظم نوین جهانی»
شرم مان باد و
ننگ مان
باز اگرچشم فرو بندیم و
نبینیم
که چگونه می غلتانند
که این گوی عزیز و نحیف را
در مرداب سیاهی از جنایت‌های چرکین ،


و نبندیم آن عهد و پیمانی
که برما ست
در فروریزی این نظام ننگین!


جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

تأملات رفيق کاسترو: نوع نوین و کثیفی از فاشیسم

فرمانده فيدل كاسترو
تارنگاشت عدالت
منبع: گرانما انترناسیونال
باز یک بار از گرانما تقاضا نمی‌کنم که صفحه اول خود را در اختیار این چند سطر نسبتاً کوتاه در مورد نسل‌کشی که در فلسطین صورت می‌گیرد، بگذارد. این چند سطر را سریع نوشتم تا مطالبی که باید به طور جامع مورد بررسی قرار گیرد، یادداشت‌برداری شود.
تصور می‌کنم که در این لحظه از زندگی بشر که بیش از ۷ میلیون نفر انسان در تنازع بقای خود به سر می‌برند، نوع نوین و کثیفی از فاشیسم با نیروی قابل توجهی در حال پیدایش است.
هیچ‌یک از این وقایع در رابطه با ایجاد امپراتوری روم نیست که در ۲۴۰۰ سال پیش وجود داشت و یا ایجاد امپراتوری آمریکای شمالی در این منطقه از کره زمین در حدود ۲۰۰ سال پیش، که به قول سیمون بولیوار: «ایالات متحده آمریکا ظاهراً محکوم به اجرای این مسؤولیت است که به نام آزادی آمریکا را به بدبختی و فلاکت بکشد.» انگلیس اولین قدرت استعماری واقعی بود که در نیمه اول قرن بیستم بخش‌های گسترده‌ای از آفریقا، خاورمیانه، آسیا، استرالیا، آمریکای شمالی و بسیاری از جزایر آنتیل را زیر سلطه خود داشت.
من در این جا از جنگ‌ها و جنایاتی که توسط امپراتوری ایالات متحده در طی بیش از ۱۰۰ سال صورت گرفته است، سخن نمی‌گویم. من می‌خواهم فقط نشان دهم که آن‌ها می‌خواستند با کوبا چه کنند و با دیگر کشورهای جهان چه کردند. همه این‌ها به ما ثابت می‌کند که «یک ایده عادلانه از دور افتاده‌ترین زاویه یک غار می‌تواند اثر بزرگ‌تری به جای گذارد تا یک ارتش.»
داستان از آنچه که گفته شد بسیار غامض‌تر است، ولی به طور اجمال، چیزی است که شهروندان فلسطینی آن را تجربه کردند و در عین‌حال منطقی است که این مسايل در اخبار روزانه رسانه‌های مدرن انعکاس می‌یابد. و در مورد این جنگ جنایتکارانه و شرم‌آور در نوار غزه هم همین‌طور بود. نوار غزه، تکه زمینی که مردم، آن‌چه که پس از نیم قرن از فلسطین مستقل باقی مانده، در آن زندگی می‌کنند.
خبرگزاری فرانسوی AFP روز ۲ اوت خبر داد: «جنگ میان جنبش اسلامی- فلسطینی حماس و اسرائیل به قتل تقریباً ۱۸۰۰ فلسطینی (…)، خرابی هزاران خانه مسکونی و ویرانی اقتصاد به هرحال ضعیف فلسطین منجر شد» و طبیعی است که اصلاً اشاره‌ای به این که کدام طرف این جنگ را آغاز کرد، نمی‌شود.
پس از آن گفته شد: «تا ظهر شنبه حمله اسرائیل ۱۷۱۲ فلسطینی را کشت و ۸۹۰۰ نفر را زخمی نمود. سازمان ملل متحد توانست هویت ۱۱۱۷ نفر از مقتولین را مشخص کند که اغلب از مردمان غیرنظامی بودند. (…) یونیسف تعداد کودکان مقتول را بیش از ۲۹۶ نفر شماره کرد.»
«سازمان ملل متحد تخمین می‌زند که بیش از ۵۸۹۰۰ نفر در نوار غزه خانه مسکونی خود را از دست داده‌ اند.»
«۱۰ بیمارستان از کل ۳۲ بیمارستان مجبور به تعطیل شده و ۱۱ بیمارستان به شدت آسیب دیده ‌است.»
«این تکه زمین فلسطینی که مساحتش ۳۶۲ کیلومتر مربع است دارای زيرساخت‌های لازم، به ویژه برق و آب برای زندگی ١٫۸ میلیون نفر جمعیت نیست.»
بنابرگزارش صندوق بین‌المللی پول نرخ بیکاری در نوار غزه که از سال ۲۰۰۶ تحت محاصره کامل اسرائیل قرار دارد، بیش از ۴۰ درصد است. نرخ بیکاری در سال ۲۰۰۰ قریب ۲۰ درصد و در سال ۲۰۱۱ به ۳۰ درصد رسید. بنا بر آمار Gisha بیش از ۷۰ درصد مردم این منطقه در شرایط طبیعی محتاج به کمک‌های انسان‌دوستانه اند.»
دولت اسرائیل به دلایل انسان‌دوستانه از صبح دوشنبه ساعت ۷ صبح برای نوار غزه آتش‌بس اعلام کرد. ولی چند ساعت بعد، این آتش‌بس را شکست و به خانه‌ای حمله برد که ۳۰ نفر در آن حضور داشتند، عمدتاً زنان و کودکان، از جمله یک کودک ۸ ساله که چند ساعت بعد مرد.
صبح زود همان روز به دنبال حمله اسرائیل ۱۰ نفر در منطقه غزه به قتل رسیدند و در نتیجه تعداد مقتولین این جنگ به ۲۰۰۰ نفر رسید.
این حمام خون ابعادی به خود گرفت که حتا وزیر امور خارجه فرانسه لوران فابیوس روز دوشنبه گفت که حق اسرائیل در داشتن و حفظ امنیت خود، این «کشتار مردمان عیرنظامی» را که در حال حاضر رخ می‌دهد، توجیه نمی‌کند.
کشتار یهودیان توسط نازی‌ها، نفرت کلیه خلق‌های جهان را به دنبال داشت. چرا دولت این کشور (اسرائیل) تصور می‌کند که جهان بی هیچ احساسی این نسل‌کشی هولناک را که در مورد خلق فلسطین صورت می‌گیرد، تحمل خواهد کرد؟ آیا آن‌ها تصور می‌کنند که به خاطر هم‌دستی امپراتوری ایالات متحده این کشتار بی‌شرمانه پنهان خواهد ماند؟
تیره بشری دورانی را پشت سر می گذارد که در تاریخ بی‌نظیر است. برخورد هواپیماهای نظامی و یا کشتی‌های جنگی که در کمین یکدیگر نشسته اند و یا اقداماتی نظیر آن می‌تواند به جنگی با مدرن‌ترین و کامل‌ترین سلاح‌ها منجر گردد و به آخرین ماجراجويی انسان انديشه‌ورز مبدل شود.
واقعیت‌هايی وجود دارد که در رابطه با برخورد با مشکلات کنونی جهان، ناتوانی تقریباً کامل ایالات متحده آمریکا را برجسته می‌کند. می‌توان مشخص کرد که در این کشور دولتی- کنگره، سازمان سیا و پنتاگون- وجود ندارد که در مورد پایان درام تصمیم گیرد. واقعاً تاسف‌آور است که درست در این لحظه از تاریخ که خطرات- و البته همین‌طور امکانات- بیش از همیشه رشد یافته، ما با این واقعیت روبه‌رو باشیم. طی جنگ بزرگ میهنی شهروندان روسیه مانند اسپارت‌ها از کشور خود دفاع کردند. به آن‌ها کم بها دادن، بزرگ‌ترین اشتباه آمریکا و اروپا بود. نزدیک‌ترین هم‌پیمانان آنان، یعنی چینی‌ها به شیوه مشابهی چون روس‌ها به پیروزی نايل آمدند و امروز پرتحرک‌ترین قدرت اقتصادی جهان را تشکیل می‌دهند. کشورها برای تهیه کالا و تکنولوژی و توسعه تجارت خود خواستار یوآن هستند و نه دلار.
نیروهای جدید و غیرقابل اغماضی پدید آمده اند. برزیل، روسیه، هندوستان، چین و آفریقای جنوبی و ارتباطات آن‌ها با آمریکای لاتین و اکثر کشورهای آفریقايی و دریای کارائیب که برای رشد و توسعه خود مبارزه می‌کنند، نیروهايی را تشکیل می‌دهند که در دوران ما حاضر به همکاری با کلیه کشورهای جهان هستند، بدون آن‌که ایالات متحده آمریکا، اتحادیه اروپايی و یا ژاپن را استثناء کنند.
متهم کردن فدراسیون روسیه به سرنگونی هواپیمای مالزی بی‌عقلی محض است. نه ولادیمیر پوتین و نه وزیر امور خارجه فدراسیون روسیه سرگئی لاوروف و شخصیت‌های دیگر این دولت، حاضر به انجام یک چنین حماقتی هستند.
۲۶ میلیون شهروند روسیه در دفاع از میهن خود در مقابل نازیسم جان باختند. مبارزین چینی، زنان، مردان و کودکان این فرهنگ هزار ساله، مردمان هوشمندی هستند و از روح مبارزه‌جویانه شکست‌ناپذیری برخوردارند و سی ین‌پینگ مقاوم‌ترین و تواناترین رهبر انقلابی است، که من تاکنون شناخته ام.

۴ اوت ۲۰۱۴

فیدل کاسترو روس


منطقه ممنوعه کی‌یف و هژمونی فاشیست‌ها

 

منطقه ممنوعه کی‌یف و هژمونی فاشیست‌ها

بر خلاف اظهارنظرهای جاری، رهبری “جنبش میدان” در کی‌یف در دست گروه‌های ماوراء راست قرار دارد که هواداران‌شان نقاب می‌زنند و با چماق حرکت می‌کنند. فصل مشترک‌ این گروه‌ها، دیدگاه‌های ضد روسی، ضد کمونیستی و یهودی‌ستیزانه است.
افرادی با صورت‌های پوشیده در گروه‌های ده تا پانزده نفری در مرکز شهر کی‌یف گشت می‌زنند. خودروها در پست‌های مختلف بازرسی می‌شوند. کسانی که قصد ورود به ساختمان‌های دولتی مثل مجلس یا کاخ ریاست جمهوری را دارند توسط همین افراد کنترل می‌شوند. فعالان چپ که در آغاز قصد داشتند در “میدان” نظرات سیاسی خود را بیان کنند، با خشونت از آنجا رانده شده‌اند. میدان استقلال کی‌یف منطقه ممنوعه‌ای برای کمونیست‌ها، آنتی‌فاشیست‌ها و هواداران حزب یانوکوویچ رئیس جمهور برکنار شده است.
رسانه‌های غربی برای مدتی طولانی و با جدیت در این مورد سکوت کرده و آن را کم اهمیت جلوه دادند. کمپینی از بنیاد هاینریش بل که به حزب سبزها نزدیک است تاثیر به سزایی در شکل‌گیری این دیدگاه داشت و این گروه‌ها را “نه یک حرکت رادیکال بلکه جنبشی اجتماعی و آزادیخواهانه” خواند.
گروهی از محققان علوم انسانی که در زمینه هویت ملی در اوکراین مطالعه کرده‌اند، با انتشار بیانیه‌ای در سایت این بنیاد تلویحا به کسانی که از فعالیت‌ نئونازی‌ها و فاشیست‌ها در میدان گزارش می‌دهند، تهمت زدند که سخنگوی دستگاه تبلیغاتی پوتین هستند.
از شخصیت‌های مطرح آلمانی مثل مارینا وایس‌باند از رهبران سابق حزب “دزدان دریایی هم اظهارنظر مضحکی به این شرح در نشریات منتشر شد: «نئونازی‌هایی که گزارش‌های متعددی از آنها منتشر می‌شود نقش کم اهمیتی در اوضاع کی‌‌یف دارند. در میدان تقریبا اثری از آنها ندیدم.»
مطمئنا محققان بنیاد هاینریش بل و خانم وایس‌باند جایی بوده‌اند که هیچ ربطی به “میدان” نداشته، چون نادیده گرفتن فاشیست‌ها در آنجا غیرممکن است. علامت گروه‌های دست راستی که برگرفته از علامت قدیمی آلمانی “قلاب گرگ” است، دیوارهای مرکز شهر کی‌یف را پوشانده است. تصویر یک متری استپان واند، از رهبران فاشیست‌ها هم مستقیما کنار سن دیده می‌شود.
استپان واند وابسته به سازمان(OUN) است. همان سازمانی که مسئول قتل‌عام ده‌ها هزار یهودی و لهستانی در جنگ دوم به شمار می‌رود. میلیشیای این سازمان در سرودهای خود می‌خوانند: «یهودیان را قتل‌عام می‌کنیم، لهستانی‌ها را خفه می‌کنیم اما با اوکراینی‌ها باید بجنگیم.» پرچم‌های سیاه و سرخ این سازمان در “میدان” در اهتزاز است.
نبرد بی‌امان با کمونیست‌ها
اوایل ماه مارس، الکساندر موسیچکو که به قاطعیت و بی‌رحمی علیه مخالفان سیاسی درکی‌یف معروف است به فرماندهی “رایت سکتور” انتخاب شد. او در سال ۲۰۰۷ گفته بود “تا خون در رگ‌هایش جاریست علیه کمونیست‌ها، یهودی‌ها و روس‌ها می‌جنگد.”
رایت سکتور یا آن گونه که خود اوکراینی‌ها می‌گویند، پراوی سکتور ، معروف‌ترین سازمان فاشیستی در “میدان” کی‌یف به شمار می‌رود و از گروه‌های متفاوت تشکیل شده است. وجه اشتراک این گروه‌ها در مواضع ضد کمونیستی، ضد روسی و شدیدا ضد یهودی آنهاست.
محافل بین‌المللی، حزب اسوبودا (آزادی) به رهبری اولگ تیانیبوک ضد یهودی یا “رایت سکتور” فاشیستی را به عنوان مبارزان خیابانی شناخته‌اند. اما اسوبودا آن طور که در رسانه‌های غربی بیان می‌شود تنها یک حزب «پوپولیستی دست راستی» نیست بلکه سازمانی نئوفاشیستی با شاخه نظامی‌ست که در یهودی‌ستیزی از “رایت سکتور” هم پیشی می‌گیرد. این گروه با حزب دست راستی “NPD” آلمان رابطه نزدیک و صمیمانه‌ای دارد
سازمان شبه‌نظامی “سی ۱۴” نزدیک به حزب اسوبودا، مرکز حزب کمونیست در کی‌یف را اشغال کرده، دیوارهای بیرونی ساختمان را به صلیب شکسته نازی‌ها منقش کرده و پرچمی نیز با علائم نازی‌ها بر سر در ورودی کار گذاشته است.
تناقض انگیزه‌ها و اعتراض‌ها
طبیعتا همه مردمی که در مخالفت با دولت به خیابان رفتند فاشیست نیستند و در مورد فساد دستگاه دزدسالارانه ویکتور یانوکوویچ هم بحثی نیست. بسیاری به اعتراضات خیابانی روی آوردند، زیرا شرایط اجتماعی اوکراین فاجعه‌بار است. درآمدهای ماهانه ۲۰۰ تا ۳۰۰ یورویی اندک نیستند، آن هم در حالی که قشر کوچکی زندگی اشرافی غیرقابل تصوری دارد.
تقسیم رفاه اجتماعی در اوکراین از این ناعادلانه‌تر نمی‌توانست باشد. بعد از فروپاشی شوروی، انباشت سرمایه روندی مطابق تئوری اصلی مارکس را طی کرد: «غلبه، سرکوب، چپاول جنایت‌کارانه و به طور خلاصه خشونت.»
اقامت‌گاه یانوکوویچ با باغ وحش و کلکسیون خودروهای قیمتی‌اش، برای تظاهرکنندگان به مظهر دزدی بی حساب و کتاب مبدل شد. ایگور اومانسکی متخصص اقتصاد می‌گوید رقمی که یانوکویچ و خانواده‌اش از کشور خارج کرده‌اند ده صفر دارد و می‌پرسد: «فساد چیست؟ پدیده‌ای که یک فرد از جایگاه شغلی و اجتماعی‌اش سوءاستفاده می‌کند. اما در اوکراین به این سادگی نیست. اینجا تمام سیستم قدرت فاسد است.»
تا وقتی مردم حاضر در “میدان” علیه این شکل انباشت سرمایه و حکومت الیگارش‌ها اعتراض می‌کردند، محتوای اصلی مقاومت، یک اعتراض اجتماعی بود. اما بخشی از اعتراض‌ها از همان آغاز دچار تناقض بود زیرا بعضی از سازمان‌ها و نمایندگان جنبش اعتراضی خودشان بخشی از همین الیگارشی بودند، با این تفاوت که با غرب سازگار بودند. تظاهرکنندگان در خیابان هم نه برای منافع طبقاتی خود، بلکه برای «ملت»شان. مبارزه می‌کردند.
به مرور و در خلال اعتراض‌ها، فاشیست‌ها آشکارا به برتری رسیدند. آنها دارای نیروی اجتماعی هستند و می‌توانند بر تصمیمات سیاسی تاثیر بگذارند. زن جوانی که از ماه نوامبر گذشته در اعتراضات حضور دارد می‌گوید: «این‌ جوان‌ها، محافظان ما هستند.» هر روز به هواداران ماوراء راست اضافه می‌شود. وقتی دیمیترو یاروش رهبر رایت سکتور شروع به سخنرانی می‌کند، بسیار بیشتر از کلیچکو و تیموشنکو مورد استقبال قرار می‌گیرد. هژمونی فرهنگی “میدان” هم دست فاشیست‌هاست.
اسلاوا اوکراینی به جای سلام
این مسئله البته قابل توضیح است. خشم ضد روسی و ناسیونالیسم غلیظ اوکراینی در میان معترضان “معمولی” هم امری عادی شده است. در “میدان” دیگر افراد به یکدیگر سلام یا روز بخیر نمی‌گویند؛ بلکه می‌گویند اسلاوا اوکراینی (برای شکوه و عظمت اوکراین) و جواب سلام هم این است: «برای شکوه و عظمت قهرمانان»
منشا هر دو شعار به همدستان اوکراینی هیتلر در زمان جنگ جهانی دوم بر می‌گردد. هزاران نفر این شعارها را بارها و بارها در “میدان” تکرار می‌کنند به وِیژه هنگامی که از «قهرمانان جانباخته» یاد می‌شود که اکثرا عضو گروه‌های ناسیونالیستی بودند.
این را هم باید گفت که غرب قبلا برای هماهنگی اوکراین با “ارزش‌های مشترک‌” کشورهای غربی با نیروهای دست راستی ارتباط گرفته بود. وقتی یولیا تیموشنکو به عنوان فرشته نجات قصد دستیابی به قدرت را داشت، ناسیونالیست‌های افراطی نقش مشاوران او را داشتند. برای نمونه می‌توان به آندره شکیل اشاره کردکه از بنیان‌گذاران گروه دست راستی و تروریستی UNA-UNSO بود.
آن زمان هم «اپوزیسیون دمکراتیک» رابطه‌ای آشکار با سنت فاشیستی ناسیونالیسم اوکراینی داشت. ویکتور یوشچنکو که در کنار تیموشنکو نقش دوم «انقلاب نارنجی» را داشت به استپان باندتا (پنجاه سال پس از مرگش) عنوان افتخاری «قهرمان ملی اوکراین» را اهدا کرد. بعد از آن کارزاری آغاز شد که محتوایش قهرمان‌سازی از همدستان اوکراینی هیتلر در طول جنگ جهانی دوم بود.
چنین به نظر می‌رسد که در خودآگاهی بخشی از مردم اوکراین، جایی برای نگاه انتقادی به نقش سازمان ناسیو
الیست‌های اوکراین (OUN) در طی جنگ جهانی دوم وجود ندارد. در اظهار نظرها به قتل‌عام یهودیان، کمونیست‌ها و لهستانی‌ها، جهت‌گیری سیاسی ” OUN” به نفع آلمان نازی و واحدهای اوکراینی ارتش آلمان نازی هیچ اشاره‌ای نمی‌شود.
باندتا رهبر ناسیونالیست‌های اوکراینی بود که پس از حمله آلمان به اتحاد شوروی با ارتش آلمان نازی همکاری کرد اما وقتی در ۱۹۴۱ استقلال اوکراین را اعلام کرد، توسط نازی‌ها دستگیر شد و سه سال به زندان افتاد. آن سه سال زندان او به مثابه مقاومت تعریف می‌شود اما کمتر کسی در باره پیشینه باندتا پرس‌وجو می‌کند. روزنامه “کی‌یف پست” همکاری باندتا با فاشیست‌ها را دروغ بزرگ کرملین خوانده است.
اشراف‌سالاران و فاشیست‌ها
مهم‌ترین دلیل تقویت فاشیست‌ها در “میدان” می‌تواند سلب اعتماد عمومی از ساختار سیاسی اوکراین و شخصیت‌های گوناگون آن باشد. یعنی خلائی ایجاد شده که ناسیونالیست‌ها می‌توانند آن را پر کنند اما در گفتگو با افراد این را هم می‌توان دریافت که کسی امیدی به بهبود اوضاع توسط ویتالی کلیچکو یا یولیا تیموشنکو ندارد، حتی دولت گذار هم هنوز به مقبولیت لازم نرسیده است.
غیبت یک بدیل سیاسی و محصور شدن اعتراضات در یک قالب ناسیونالیستی و اثرپذیری از آمریکا و اتحادیه اروپا می‌تواند این جنبش اجتماعی را به نتایج فاجعه‌آمیزی منتهی کند. “میدان” درسی تاریخی‌ست که نشان می‌دهد چگونه گروه‌های فاشیستی تحت شرایطی خاص و در زمانی کوتاه، به عامل سیاسی مهمی تبدیل می‌شوند.
چیزی که از طرف کشورهای غربی بسیار عجولانه به عنوان «دولت» به رسمیت شناخته شده است، بدتر از این نمی‌توانست باشد. نخست وزیر این دولت، آرسنی یاتسنیوک بانکدار است. جانشین او کسی جز الکساندر سیچ نماینده حزب “اسوبودا” در مجلس نیست که بیش از همه بخاطر بی‌اعتنایی به حقوق زنان شهرت دارد. با تلاش‌های او طرحی قانونی برای ممنوعیت مطلق سقط‌جنین ارائه شده است. الکساندر سیچ معتقد است که این قانون حتی بعد از بارداری به دلیل تجاوز هم معتبر خواهد بود: «چون خود زن‌ها مقصرند وگرنه با رفتار مناسب می‌توانستند جلوی چنین اتفاقی را بگیرند.»
وزیر کشور، مولتی میلیونری به نام آرسن آواکف است که به فساد شهرت دارد و از یاران نزدیک تیموشنکو محسوب می‌شود. معاون وزیر امور منطقه‌ای هم فردی بنام ولودیمیر گرویسمان، از پیروان پوروشنکو ست که “تزار رسانه‌ها” و حامی مالی سازماندهان “میدان” شناخته می‌شود.
رئیس امنیت ملی، آندره پاروبی از فرماندهان “میدان” یک فاشیست معتقد و از بنیانگذاران حزب ناسیونال-سوسیالیست اوکراین و جانشین او دیمیترو یاروش از اعضای “رایت سکتور” است. به این قرار، دولت موقت متشکل از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی غربی، نمایندگان اشراف‌سالاران و فاشیست‌هاست.
به همین خاطر هم اولین حرکت سیاسی‌ این “دولت”، برقراری ارتباط مجدد با صندوق جهانی پول بود و کاهش بودجه و حراج دارائی‌های دولتی جزء برنامه آن اعلام شده است. تلاش دیگر این کابینه نئولیبرال و اولترا ناسیونال، حذف زبان رسمی روسی است که نمونه دیگری از احترام به حقوق اقلیت‌ها را نشان می‌دهد.
ارواحی که فراخوانده شدند
اما این تقسیم موقت قدرت بین اشراف‌سالاران سنتی طرفدار غرب و فاشیست‌های مقتدر موقتی‌ست. دیر یا زود برای کشورهای غربی هم روشن می‌شود که فاشیست‌هایی که به عنوان پیاده نظام پذیرفته شده‌اند، تمایلی به فعالیت تحت رهبری سیاستمداران دلخواه واشنگتن و برلین ندارند.
آنها برنامه سیاسی ویژه خود را به نام «انقلاب ملی” دارند. اگر از افراد گروه‌های ضربت که با ساختاری نظامی در “میدان” حضور دارند سوال شود، سریعا پاسخ می‌دهند که سرنگونی یانوکوویچ اولین قدم به سوی هدف بود. مردی با بازوبند زرد و علامت “چنگک گرگ” می‌گوید: «تیموشنکو، کلیچکو، پوروشنکو، همه اینها باید بروند»، تنها کسی که می‌تواند رئیس جمهور شود، دیمیترو یاروش است.
البته این حرف‌ها تا زمانی‌که دست‌راستی‌ها کنترل خیابان را به عنوان ابزار فشار در دست دارند، اهمیت چندانی ندارند. در واقع، اشراف‌سالاران طرفدار غرب در طول درگیری در میدان و زمانی که پیروزی بر نیروهای ویژه وزارت کشور یانوکوویج اهمیت داشت، به گروه‌های دست راستی نیاز داشتند.
ولی این گروه‌ها طرف‌های مناسبی برای گفتگوهای مربوط به رفرم‌های نئولیبرالی و گشودن بازارهای اوکراین برای محصولات و سرمایه غربی نیستند. بعد از انتخابات ماه مه حتما این سوال مطرح می‌شود که چه کسی دست‌راستی‌ها را که مطمئنا آن زمان تجهیزات‌شان منحصر به چماق و کوکتل مولوتف نخواهد بود، خلع سلاح خواهد کرد. همچنین انتظار می‌رود که در ماه‌های آینده در بعضی از مناطق اوکراین تعداد هواداران گروه‌های ماوراء راست بیشتر و بیشتر شود.
علت این افزایش نیرو هم منطقی است، چون سیاست حراج کشور توسط دولت موقت همچنان انبوه جوانان را به آغوش “رایت سکتور” سوق خواهد داد. هرچه این پیش‌بینی به واقعیت نزدیک‌تر شود، احتمال این ضعیف‌تر خواهد بود که دولتی شکل بگیرد که مردم اوکراین علیرغم تفاوت‌های زبانی، فرهنگی، قومی و گرایش‌های سیاسی، حاضر به تحمل آن باشند.

جایی برای عقب نشینی وجود ندارد، پشت سر مسکو است

dgzfdzutwfzgvdasgzfجایی برای عقب نشینی وجود ندارد، پشت سر مسکو است
(Arkadiy Dzyuba)
برگردان: ا. م. شیری

اول تیر- سرطان ۱۳۹۳

۲۲ ژوئن، روز درد و اندوه است. ۷۳ سال پیش، در این روز آلمان فاشیستی بدون اعلان جنگ به اتحاد شوروی حمله آورد. نیروی هوایی دشمن شهرهای کی یف، مینسک، اودسا، سواستوپـُل و دیگر شهرهای و روستاهای اتحاد شوروی را هدف بمبهای خود قرار داد. انبوه تانکهای ورماخت وارد خاک کشور ما شدند. خونبارترین جنگ در تاریخ بشر آغاز شد.

اما ۲۲ ژوئن فقط تاریخ نیست. هنوز هم سیاست بالفعل است. هر بار، با برگزاری سالروز آغاز جنگ کبیر میهنی، ما با نگاهی نو آن به روزهای دور می نگریم، سعی می کنیم درسهای گذشته را بیاموزیم و آموخته هایمان را برای ارزیابی از اوضاع امروز بکار ببندیم. اگر چه با گذشت هر سال نبردهای آن جنگ به گذشته ما می پیوندد، اگر چه با گذشت هر سال از شمار شاهدان زنده آن جنگ کاسته می شود، تاریخ آن سالهای آتش و خون، سالهایی که مردم را به دو سوی سنگر و مبارزه با مرگ سوق نمی داد، هنوز بمثابه عامل قدرتمند مبارزات سیاسی بالفعل عمل می کند.

در سال ۲۰۱۴ تأثیر تاریخ در سیاست بیش از هر زمان دیگر روشن شد. فاشیسم مجددا به واقعیت سیاسی زنده بدل گردید. البته، ما در سالهای گذشته هم شاهد خیزش نئوفاشیستهایی بودیم که دستها را با شیوه سلام فاشیستها بلند کرده و برای خون و خلوص نژادی فراخوان می دادند. با این حال، اغلب اوقات مانند چیزی شبیه به نوادر سیاسی و مانند افزایش چند ده حاشیه نیمه دیوانه بنظر می رسیدند، که می شد با خیال راحت نادیده گرفت، اما در سال ۲۰۱۴ دیدیم که فاشیستها در یکی از کشورهای بزرگ اروپا قدرت را قبضه کرد.

چرا این اتفاق افتاد؟ اساسا به این دلیل که مغلوب کنندگان فاشیسم ماهیت واقعی آن را درک نکردند. بسیاریها تصور می کردند که جوهر فاشیسم در ضرورت تأئید و تثبیت برتری نژاد آریائی بر همه نژادهای دیگر برای حل مسائل ژئوپلیتیک توسط آلمان خلاصه می شود. با چنین تصوری فاشیسم فقط یک پدیده آلمانی خالی از اهمیت جهانی درک می شد. شکست آلمان هیتلری، تشکیل دادگاه نورنبرگ، زدودن نازیسم و انداختن آن به زباله دانی تاریخ این تصور را ایجاد کرد که دیگر نمی توان از تکرار پدیده های مشابه آن نگران بود.

اما هیچ درک غیرواقعی بالاتر از این را نمی توان متصور شد. در واقعیت امر، فاشیسم یک پدیده جهانی است که در بسیاری از کشورها ریشه دوانیده و حوادث امروزی اوکراین نیز تأئیدی است بر این مدعا. فاشیسم قرن بیستم پاسخ سرمایه داری جهانی به ندای تاریخی سوسیالیسم بود و آلمان هم فقط میدان آزمایش ایدئولوژی جدید. برای اینکه وضعیت جامعه بهت زده از بی عدالتی معاهده ورسای و گرفتار در چنگال فقر، مساعدترین زمینه را برای انجام آزمایش روی شعور فراهم ساخته بود.

فاشیسم در همه اشکال سنتی موفق نشد تمام توان توحش خود را تا آخر محقق سازد و توسط ارتش سرخ تار و مار گردید. با این حال، در دوره کوتاه موجودیت خود توانست ریشه خود را در سراسر گیتی بگستراند. جنبش فاشیستی در بسیاری از کشورهای اروپا، آسیا و آمریکا شکل گرفت. پیروزی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بر آلمان، طبقه حاکم ایالات متحده آمریکا، انگلیس، فرانسه و سایر کشورهای سرمایه داری را به جدایی نمایشی از فاشیسم وادار ساخت. بر این اساس بود که در مبارزات آغاز شده برای زدودن نازیسم، محدود کردن فاشیسم و نازیسم به آلمان با هدف اختفای برنامه های استراتژیک ذوب شده در فاشیسم برجسته تر می گردید. نظریه متهم کردن جمعی مردم آلمان که بسیاریها هم متقاعد شدند، از اینجا پدید آمد. این نیز به احیای نئوفاشیسم و نئونازیسمی فراروئید، که امروز در بسیاری از کشورها مشاهده می کنیم.

نمونه گالیسیائی ناسیونالیسم اوکراین از هنگام تولد خود بصورتی کاملا محکم و پایدار با روح فاشیسم آغشته شده بود. نظریه پرداز اصلی آن، دیمیتری دانتسوف مفهوم ناسیونایسم یکپارچه را بدون اینکه واقعا هم خودش اختراع کرده باشد، با اقتباس از چارلز موراس، سرکرده فاشیستهای فرانسه تدوین نمود. این نظریه ملت اوکراین را در مقابل خلق اوکراین قرار داد. ملت، بعقیده دانتسوف، فقط از اوکراینی های آگاه (روشن) تشکیل شده است. ملت فقط از راه پاکسازی رادیکال مردم اوکراین، در فرایندی که همه عناصر آلاینده را از «جان» و «فکر» و «روح» بزداید، تشکیل می شود. دانتسوف یکی از طرفداران سرخت پاکیزگی نژادی، داروینیسم اجتماعی و جنگ بمثابه وسیله تکامل ملت اوکراین بود، که او درست بر اساس ایدئولوژی فاشیستی ملت برتر می نامید.

۲۲ ژوئن سال ۱۹۴۱ باندریهای پیرو این ایدئولوژی در دنباله قطار ورماخت به خاک اتحاد شوروی حمله آوردند و بلادرنگ به پاکسازی قومی پرداختند. کشتار لووف، قتل عام ولئن، نسل کشی گسترده مردمخاتین بلاروس فقط بخش کوچکی از ابعاد عظیم جنایات آنها را منعکس می سازد. صرفنظر از هر رنگ و لعابی که پیروان امروزی باندریها به همکاری اسلاف خود با فاشیستها بزنند، ایدئولوژی فاشیستی در سراسر تاریخ ارتش شورشی اوکراین با خط قرمز ثبت شده است.

پس از شکست رایش سوم، باندریها بلافاصله سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، انگلیس و آلمان را بمثابه حامیان جدید خود برگزیدند. معاون اول باندر، یارسلاو استسکو در سال ۱۹۴۶ سازمان جهانی نئوفاشیستی «جبهه ضد بلشویکی خلقها» را که در سال ۱۹۶۷ به بزرگترین اتحادیه جهانی نئوفاشیستهای ضد کمونیست پیوست، تأسیس و رهبری کرد. استسکو ریاست «جبهه ضد بلشویکی خلقها» را تا زمان مرگش در سال ۱۹۸۶ بر عهده داشت و سپس همسر یارسلاو استسکو که در سن کهولت حتی توانست بعنوان نمایده به پارلمان اوکراین راه یابد، عهده دار این وظیفه شد. همین استسکو که در سال ۱۹۹۱ از مهاجرت به اوکراین بازگشت، بلافاصله فعالیت خود را بر روی سازماندهی و آموزش گروههای رزمی ناسیونالیستها اوکراین متمرکز نمود. ثمره کار او را همه ما در «میدان» کی یف، اودسا، ماریوپـُل و سایر شهرهای اوکراین مشاهده کردیم.

۲۲ ژوئن سال ۲۰۱۴ ما بار دیگر در میدان مبارزه با فاشیسم رو در رو قرار گرفته ایم. جایی برای عقب نشینی وجود ندارد، پشت سر مسکو است.

*

نکته:

در حیرت از آنم که چرا بسیاریها تصور می کنند که فاشیسم حتما باید شاخ و دم داشته باشد!

چه فرق است بین آلمان نازی با رژیمهای مهاجم آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان و … و یا بین هیتلر با کلینتون، بوش، اوباما، بلر، براون، سارکوزی، اولاند، کوهل، مرکل و …؟

جالب اینکه، نه آلمان نازی شاخ و دم داشت و نه فؤهرر! مترجم

هم اکنون رایش چهارم در اوکراین در دست ساخت است

هم اکنون رایش چهارم در اوکراین در دست ساخت است

اولگا چتوریکووا

(Olga chetverikova)

نامزد دکترای علوم سیاسی، دانشیار دانشکده دولتی روابط بین المللی مسکو،

عضو آکادمی مسائل ژئوپلیتیک و مرکز پژوهشهای اقتصادی روسیه بنام «سرگئی فیودورویچ شاراپوف»،

کارشناس تاریخ و سیاست کشورهای اروپا و آمریکای لاتین

برگردان: ا. م. شیری

۲۲ خرداد- جوزا ۱۳۹۳

جنگ اصلی که امروز برعلیه روسیه (و نه فقط روسیه) پیش برده می شود، جنگی است اطلاعاتی- روانی با سمتگیری تغییر دیدگاههای سیاسی، و حتی جهان بینی همه مردم. متخصصان از «جنگ افکار» سخن می گویند که موضوع شکست آن را نوع خاصی از نگرش به جهان تشکیل می دهد.

زمانی که چند سال پیش پارلمان اتحادیه اروپا قطعنامه ای دایر بر مسئولیت مساوی اتحاد شوروی و آلمان نازی در قبال درگیر کردن جنگ جهانی دوم صادر کرد، روشن شد که غرب قصد تبرئه فاشیسم را دارد. هر زمانی هم اگر چنین اتفاقی بیافتد، تقبیح نازیسم موجب مسئولیت قانونی، و تأئید «هیتلر- قربانی اصلی استالینیزم» یکی از اصول ایدئولوژی جدید خواهد بود.

حوادث اوکراین گواه روشن آن است که مرحله اول احیای ناریسم توسط غرب به پایان می رسد… منحصر بفردی پدیده اوکراین در این است که نئونازیسم در اینجا بصورت خیال واهی بزرگ، متحد کننده فاشیستها، صهیونیستها، لیبرالها، پنهانکاران (باطنی ها)، جهان مسیحیان، پاپ گرایان و پروتستانها نمایان شده است. نقابها و نشانه های ایدئولوژیک زیاد هستند و ماهیت همه اینها یکی. صرفنظر از تعلق رسمی به این یا آن دین، حزب یا فرقه، همه آنها تصور واحدی از نظم آینده جهان و روشهای ایجاد آن دارند. همه آنها اعتقادات دینی واحدی دارند: دین آنها قدرت نامحدود در نظامی است که برای هر کسی جایی و سهمی از دارایی تعیین بکند (به یکی صد ناز و نعمت، به دیگری قرص جو آلوده در خون).

از دوره انقلابات اروپایی غرب به ستایش ابرمرد– پدیده ای که خود را در جای خدا می پندارد، عادت کرده است. امروز آن ابرمرد گاهی بشکل رئیس جمهور آمریکا، اوباما و گاهی در شکل پاپ رم، زمانی بشکل کمیسر حقوق بشر سازمان ملل متحد، گاه دیگر ناگهان در هیبت جمع ناتو، سازمان امنیت و همکاری اروپا، شورای اروپا، اتحادیه اروپا، کنگره جهانی یهود، بالاخره، در شکل خاخام خردمند ظاهر می شود. و پس از آن سعی می کند نظم خود را بر روی خون بنا نهد.

*

برای وادار کردن مردم به پذیرش حق قدرت نامحدود «برگزیدگان»، نه تنها نوسازی شعور، حتی بازسازی کل ساختار نفس انسان ضروری است. قدرت نامحدود، یعنی نظارت مطلق بر عقل، احساس و مهمتر از همه، بر عزم و اراده انسانها. روشهای سرکوب اراده های مخالف در طول قرنها در محافل مختلف وابسته به ساختارهای کاملا بسته مورد مطالعه و بررسی قرار گرفته و تعیین شده است. در سراسر تاریخ دولتمداری، این واقعیت اولین بار در آلمان نازی که بعنوان فرزند محافل مالی آنگلو- آمریکائی و صهیونیستی معترف به شکست پروژه تروتسکسیتی خود در روسیه ظاهر شد.

*

امروز با در نظر گرفتن آن که چگونه سیاستمداران غربی با یاتسنیوکها و تورچینوفهایصادر کننده فرمان عملیات خونین با آرامی همصدایی می کنند، چگونه الیگارشهای صهیونیست بودجه شبه نظامیان فاشیست را تأمین می نمایند، چگونه جان چیمبرلن در مقابل هیتلر کرنش می کرد، چگونه ورزشکاران با شیوه سلام نازیها به بازیهای المپیک ۱۹۳۶ برلین اعزام شدند، چگونه بانک محاسبات بین المللی تحت مدیریت نازیها را بانکداران صهیونیست برای انجام امور مالی خود در طول جنگ عزیز می داشتند و تصور اینکه چگونه در تاریخ نچندان دور سالهای ۳۰ قرن بیستم، اروپا را در «نظم جدید» نازیسیستی بسته بندی کردند، باز هم واضح تر می شود.

*

برقراری رژیم نازی در آلمان چند هدف را دنبال می کرد:

اول- نابود کردن روسیه شوروی، بعنوان نماد چنان الگوی توسعه اجتماعی که مبتنی بر ارزشها، کاملا آزاد از دین گوساله طلائی بود.

دوم- متحد کردن اروپا در یک نظام واحد اقتصادی تحت رهبری کارفرمایان آلمانی، بمثابه عصب مالی که بتواند در خدمت بانک محاسبات بین المللی برای ایجاد هماهنگی بین منافع بانکهای مرکزی کشورهای متخاصم باشد. برنامه ریزی شده بود که پس از پایان کار متحد کردن اروپا، رهبری فاشیست آلمان جایگزین نخبگان فراملیتی بشود که به ایجاد نظم جدید در مقیاس جهانی ادامه می دهد.

*

سوم- اجرای طرح صهیونیستی تشکیل دولت اسرائیل، که بخاطر آن قربانی کردن بخشی از مردم یهودی ضروری بود. قسمت فوقانی هرم صهیونیستی پس از جنگ با معامله بر سر درد و رنج یهودیان ساده، دین هولوکاست را ایجاد کرد و آن را به ابزار قدرتمندی برای مهندسی افکار عمومی بشریت جهان در جهت تأمین منافع سرمایه های عظیم یهودی تبدیل نمود.

چهارم- تبدیل آلمان به میدان آزمایشات هیتلری برای اعمال کنترل بر شعور. هدف این برنامه، نوسازی کامل انسان مطابق روشهای اصلاح نژادی، هم بمعنی «مثبت» آن (شکلدهی «انسان جدید») و هم بمفهوم «منفی» آن (تبدیل به جایگزین انسان) بود. آزمایشات اصلاح نژادی را آلمانها قبل از جنگ در همکاری تنگاتنگ با دانشمندان آمریکائی و انگلیسی انجام می دادند.

  پس از جنگ، نتایج همه این آزمایشات گسترده بدقت جمع آوری و به آمریکا منتقل گردید. سازمان امنیت آمریکا دانشمندان پیشرو آلمان را که به برنامه تحقیقات آمریکایی زیر نظر سازمانهای اطلاعاتی جلب شده بودند، در چهارچوب عملیات «گیره»، از طریق «مسیرهای موش رو» واتیکان به آمریکا منتقل کرد. مثلا، با ورنر فون براون که بعدها تا جایگاه یکی از مدیر مسئولان سازمان ملی هوایی و فضانوردی آمریکا (NASA) ارتقاء یافت، چنین اتفاق افتاد. او. ف. فون فرشور، رئیس دانشکده اصلاح نژادی برلین نیز به همین سرنوشت دچار شد. در سال ۱۹۴۹، او بعنوان عضو علی البدل انجمن از نو ساخته شده ژنتیک انسان آمریکا، که مطالعات اصلاح نژادی در معرض خطر را در پشت برچسب جدید «ژنتیک» پنهان کرد، برگزیده شد. اما گ. د. میللر، استاد دانشگاه راکفلر، که در سال ۱۹۳۲ در دانشکده قیصر ویلهلم به برنامه مطالعه مغز مشغول بود، بعنوان اولین رئیس این انجمن برگزیده شد.

بخدمت گرفتن ژنرال راینهارد گلن، رئیس اطلاعات هیتلری در جبهه شرقی و سازمانگر «سازمان گلن»، که بعدها به سرویس اطلاعاتی آلمان فدرال فراروئید، یکی از بزرگترین دستیابی های آمریکا بود. درست در نتیجه «یورشهای مغزی» بعمل آمده توسط گلن همراه با رئیس جمهور ترومن، رئیس خدمات استراتژیک، و. دوناوان و آلن دالس، سازمان جاسوسی آمریکا با هدف تبدیل آن به سازمان مخفی بسیار مؤثر خرابکاری، تجدید سازمان گردید. تشکیل شورای امنیت ملی و سازمان سیا در سال ۱۹۴۷، نقطه اوج این تلاشها بود. همانطور که ران پاتون نوشت، «این، بخش حقوقی بالای کوه یخ، پرده ساتر روند نامتعارف اقدامات غیرقانونی دولت، و از جمله، برنامه های مخفی دایر بر کنترل مغزها بود».

ساختارهای متعدد آوروآتلانیکی هم که پس از جنگ بمنظور فعالیت در سمت همگرائی اروپا تأسیس گردیدند، نازیهای سابق را بطور گسترده جذب نمودند. رئیس باشگاه بیلدربرگ، شاهزاد برنهارد، (که حرفه خود را بعنوان اس اس آغاز کرد)، و والتر هالشتاین، اولین رئیس کمیسیون اروپا از جمله آنها بودند.

برنامه ایجاد نظم نوین جهانی در طول سالهای زیادی تحت شعارهای بشردوستانه به اجرا درمی امد، واقعیت رابطه عمیق آن با ساختارهای مخفی پنهان نگه داشته می شد. امروز همه چیز تغییر یافته است. با اعلام آشکار «حق» انسان در غلبه بر طبیعت خود انسان با گذار آشکار به افراطی ترین شکل آزمایش روی انسان برای غرق کردن آن در دنیای جهنمی، اومانیسم به ترانس اومانیسم بدل گشت.

*

اگر غرب پیشتر خود را سرباز جنگنده برعلیه «کمونیستهای بی خدا» و «بنیادگرایان اسلامی» تعریف می کرد، امروز، بالاخره، نام دشمن واقعی خودش را آشکارا بر زبان آورد. بنا به اظهاراتکارل بیلدت، وزیر خارجه سوئد و یکی از مبتکران اصلی اتحاد اوکراین با اتحادیه اروپا، روسیه در چند سال اخیر در جهت منفی متحول شده است. اگر در طول دهه اول پس از تجزیه اتحاد شوروی روسیه بسوی جلب ارزشهای غربی متمایل شد و سعی کرد آن را به جامعه حقنه کند، اما رهبری کنونی روسیه بسوی مردم روی آورد و بمخالفت شدید با غرب برخاست. پوتین گفت کارل بیلدت با نمایش بی تعهدی خود نسبت به ارزشهای عموم بشری، به ارزشهای ارتدوکسی تکیه می کند، و ارزشهای ارتدوکسی نیز از بنیادگرائی اسلامی خطرناکتر است و تمدن غربی را از جمله بدین سبب تهدید می نماید، که سعی می کند مناسبات خانواده را هم بر مبنای خضومت با همجنسگرایی و فراجنسیتی تنظیم نماید.

بدین ترتیب، نقاب نجابتی که سازندگان نظم نوین جهانی سالهای طولانی بر چهره داشتند، فروافتاد، آنها آشکارا به سوی روشهای مدیریتی فاشیستی و غیرانسانی روی آوردند. آنچه که ما امروز در اوکراین مشاهده می کنیم، عود فاشیسم نیست، بلکه، اجزاء پی در پی برنامه استراتژیک است: بزرگترین طوایف مالی، پروار کنندگان اراذل و اوباش کالامویسکی ــ هم خون و هم گوشت آنها، در باره استقرار نظم جدید جهانی دقیقا چنین فکر می کنند.

دلیل سکوت مرگبار سیاستمداران غربی، سازمانهای حقوق بشری، پاپ رم و سایر «صلحدوستان» در مقابل جنایات فاحش جنگی که که در برابر چشمان ما در اوکراین روی می دهد نیز همین است. همه آنها شریک جرم هستند، و آنها می توانند فقط راجع به اصطلاحات جنگی بیاندیشند. در آخرین نشست باشگاه بیلدربرگ دقیقا سخن از تدارک جنگ برعلیه روسیه در میان بود. این مسئله را س. دیدریک، سیاستمدار هلندی و یکی از شرکت کنندگان اجلاس بصراحت بیان کرد.

اما مردم اوکراین که صدایشان در رسانه های جمعی انعکاس نمی یابد، چنین می نویسند: «امروز در طول تمام روز کراسنئی لیمان و سلاویانسک را بمباران و گلوله باران کردند. بستگان نزدیکم مقیم آنجا هستند. کوه اجساد انسانهایی که در زیرزمینها و چاهها پناه گرفته بود، از وقوع جنایات وحشتناک حکایت می کند. کودکان را کشتند، بیمارستان بیماران روانی را در سیمیونفکابمباران و آن را از صفحه زمین بکلی پاک کردند، ماشین اورژانس حامل مجروحان را تیرباران نمودند، بیمارستان منطقه ای را هدف بمبارانهای شدید قرار داده، پزشکان جراح را مجروح ساختند… مردم گرسنه اند، عرضه نان از چند روز پیش متوقف شده، موجودی فروشگاهها را از بین برده اند. تانکها و نفربرهای زرهی پشت پنجره ها ایستاده اند. نازیها خانه به خانه مدارک را بازرسی کردند، روی دیوار خانه ها عکس صلیب کشیده اند، معنی آن را نمی فهمم. کمترین مقاومت را با تیرباران پاسخ می دهند. باور کردن آن مشکل است؟ اما همه اینها واقعیت هستند… این، توحش نام ندارد. آنها بدتر از فاشیستها هستند».

اشاره:

در محل ستاره ها در متن اصلی تصاویر نصب شده است. مترجم

http://eb1384.wordpress.com/2014/06/12

http://www.fondsk.ru/news/2014/06/10/na-ukraine-uzhe-stroitsja-chetvertyj-rejh-27939.html

قدرت گیری فاشيست ها در یونان

قدرت گیری راست افراطی در یونان
محمود فاضلی

برخلاف پیشینه رشد پدیده راست افراطی یا تندرو(نئونازي ها يا فاشيستها – مجله هفته) در اروپا در 1945میلادی حضور این پدیده عمر چندانی در یونان ندارد. جنبش نئونازی «طلوع طلایی» که در سه دهه اخیر صرفا در چارچوب یک نام و گروه کوچک و عمدتا در پایتخت فعالیت داشت، در سال ٢0١٢، هنگام رأی گیری انتخابات پارلمانی و در میان ناباوری ۷‌ درصد آرای عمومی را به خود اختصاص داد. گروهی که چهارصد و بیست و شش هزار رأی دهنده را به سوی خود کشاند و با اولین حضورش در انتخابات سراسری، 18کرسی پارلمانی را به خود اختصاص داد. هرچند بسیاری تصور می‌کردند جریان راست افراطی سرانجام از حزب لائوس (مردم) خود را به این کشور تحمیل خواهد کرد اما به دلیل شرکت حزب لائوس در دولت ائتلافی سال 2012، محبوبیت این حزب کاهش یافت و جریان جدید و البته بسیار افراطی‌تر در کشور شکل گرفت.از درون همین گروه‌های راست یونان، گروه راست جدیدی به عنوان یک گروه افراطی که خشونت را چاشنی فعالیت‌های اجتماعی خود می‌کرد، مطرح گردید. این گروه که در سال‌های گذشته در ورزشگاه‌ها با شعارهای تند ناسیونالیستی و در حمایت از ملی گرایی به‌دنبال طرفداران جدیدی بود، آرام آرام با طرح شعارهای نژادپرستانه و در مخالفت با ورود مهاجرین خارجی به این کشور، جایگاه جدیدی در میان جوانان و قشر وسیعی از ناراضیان به‌دست آورد. با آغاز بحران اقتصادی این کشور از 6 سال گذشته و طرح ریاضت اقتصادی و مبارزه با فساد حاکمان، محبوبیت شخصیت‌های سیاسی و حزبی این کشور سیر صعودی یافت. شاه بیت برنامه حزب طلوع طلایی تاکید بر خروج از اتحادیه اروپا قرار گرفت و موضوعاتی همچون، نژادپرستی، هویت، مهاجرت و مقابله با زوال فرهنگی به ادبیات این گروه افزوده شد.این گروه به شکل غیرقابل باوری به کلی زیر پای رقیبان خود را در یونان جارو کرد و همین امر با نگرانی‌هایی از سوی سایر احزاب به‌ویژه احزاب راستگرا روبه‌رو بود. ارزش‌های این راستگرایان جدید در یونان به‌کلی با ارزش‌های احزاب رقیب تفاوت داشت. باورهای قوم مدارانه و تاکید بر هویت ملی دوباره یونان و ضدیت تمام عیار با مهاجرین خارجی که تا پیش از این یونان به تعامل با سایر ملل شناخته می‌شد، هم اینک جای خود را به ضدیت با لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی و به تمایز میان اتباع ملی و مهاجران داد. راستگرایان رادیکال یونان چهره تازه‌ای از دشمن ترسیم کردند. این حزب توانست با طرح چنین شعارهایی آرای راستگرایان رادیکال و البته «عوامزده» و «ضد نظام» را از آن خود کند.این حزب با انتقاد شدید از توافقنامه مالی دولت با اتحادیه اروپا، بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول موسوم به تروئیکا (بسته کمک مالی به یونان)، ارائه دیدگاه‌های افراطی ملی‌گرایی، تبلیغات فراوان علیه مهاجران و تبلیغات علیه حضور و نفوذ قدرت‌های بزرگ اقتصادی اروپا درمراکز تصمیم‌گیری در یونان، توانست با بهره‌گیری از نارضایتی توده مردم از بحران مالی این کشور تعداد ۱۶ کرسی پارلمان این کشور را به خود اختصاص دهد. افزایش محبوبیت این حزب تندرو نئونازی در میان مردم طی مدت یک‌سال گذشته بی‌سابقه برآورد می‌شود و ظرف چهار سال از زمان تاسیس خود توانست نزد افکار عمومی شهروندان یونان به حزب سوم بزرگ این کشور تبدیل گردد. این امر باعث نگرانی احزاب سیاسی سنتی وابسته به نظام سرمایه‌داری و احزاب چپ سیاسی این کشور گردید. به‌دنبال قتل یک هنرمند ضد فاشیست یونان توسط یکی از اعضای حزب طلوع طلایی در 18 ماه سپتامبر گذشته در نزدیکی آتن، روند سرکوب این حزب به جرم شرکت در اقدامات جنایتکارانه از سوی مقامات قضایی آغاز شد. دستگیری تعدادی از اعضای این حزب بویژه چند تن از نمایندگان پارلمانی این حزب و لغو مصونیت شش نفر از نمایندگان، این حزب را در مقابل فشارهای بی‌سابقه‌ای قرار داد. دستگیر‌شدگان همگی، مشکوک به تحرکات جنایتکارانه بودند. حاکمیت تلاش داشت تا مانع از حضور قوی نمایندگان این حزب افراطی در انتخابات شهرداری‌ها و پارلمان اروپا گردد. این گروه مدعی است وقتی مردم یونان به این حزب رای داده‌اند، ما را نباید دستگیر کنند. همه کسانی که به ما دروغ می‌گویند و اموال ما را به یغما می‌برند، نیز باید دستگیر شوند. طبق قوانین یونان تنها زمانی یک نماینده پارلمان نمی‌تواند در انتخابات شرکت کند که جرمش ثابت شده باشد.هرچند در ابتدا با پیگرد قانونی که علیه این تشکیلات نئونازی آغاز شد حضور این حزب در انتخابات شهرداری‌ها و اتحادیه اروپا متزلزل شد، اما در نهایت دادگاه عالی یونان به حزب نئونازی «طلوع طلایی» اجازه داد تا در انتخابات اتحادیه اروپا 25 مه شرکت کنند. هیچ یک از نمایندگان حزب یاد شده در پارلمان یونان در لیست کاندیداهای این حزب در انتخابات اتحادیه اروپا قرار نگرفتند.با شمارش آرای انتخابات شهرداری‌ها و فرمانداری آتن، آقای کاسیدیاریس نماینده طلوع طلایی 16‌درصد آرا را به خود اختصاص داد که با تعجب محافل سیاسی یونان روبه‌رو بود. وی معتقد است این حزب برنده واقعی انتخابات شهرداری‌ آتن است چرا که از دیدگاه وی، به‌رغم افزایش فشارها، تهدیدات این حزب از سوی نهادهای داخلی و در نهایت دستگیری‌های پی درپی اعضای عالی رتبه این گروه، نتیجه انتخابات شهرداری‌ها پیروزی بزرگ ملی برای همه قشرهای طرفدار حزب است.

آرمان

هفتاد سال پس از استالينگراد

به نقل از نشريه کارگر
ارگان رسمى حزب کمونيست سوئد (م.ل)
مترجم: پيام پرتوى
در ٢ فوريه ۱٩٤٣ ته مانده نيروهاى نظامى آلمان٬ محاصره شده در استالينگراد٬ تسليم شدند. پيروزى کامل اتحاد جماهير شوروى بر بهترين نيروهاى برگزيده هيتلر به يک واقعيت مبدل شده بود.
ارتش اتحاد جماهير شوروى براى دومين بار متوالى به جهان نشان داد که مغلوب نمودن نازيها امکان پذير بود. جهان در نبرد بزرگ مسکو شکست نيروهاى نظامى نازيها و عقب نشينى اجتناب ناپذير آنان را٬ تا صدها کيلومتر٬ مشاهده نموده بود. در آنزمان انسانهاى عاشق آزادى اميد تازه اى براى شکست کامل نازيها بدست آورده بودند. پيروزى در استالينگراد آن اميد بود!
از پيش از ٣۱ ژانويه ۱٩٤٣ بزرگترين لشگر آلمانى در استالينگراد با مارشال فون پاولوس در راس آن تسليم شده بود. در استالينگراد در مجموع ٢٤ ژنرال٬ ۱۰۰۰۰ افسر و بيش از ٨۰۰۰۰ سرباز آلمانى به اسارت گرفته شده بودند.
نبرد استالينگراد در ۱٧ ژوئن ۱٩٤٢ آغاز شد. جنگى وحشتناک٬ در جبهه اى تا ٨۰۰ کيلومتر٬ ارزيابى شده در هر دو طرف٬ تقريبا ٢ ميليون سرباز براى بقاى خود ميجنگيدند. نازيها به منظور در هم شکستن ديوار دفاعى شورويها تمام دارايى خود را سرمايه گذارى نموده بودند.
نيروهاى نظامى آلمان به تبليغات نازيها در مورد پيروزى بر مردم عقب مانده شوروى و منابعى که جهت بدست آوردن وجود داشت ايمان کامل داشتند. در سمت مقابل سربازان شوروى در مبارزه اى ويرانگر براى آزادى و کشور سوسياليستى ميجنگيدند.
نبرد استالينگراد زمانى رخ داد که شوروى به توليد تجهيزات جنگى روى آورده بود. توليد همه نوع سلاح جنگى ضرورى با بهترين کيفيت به بالاترين ميزان خود دست يافته بود٬ بخشهاى جديدى تاسيس و سربازان و افسران تجربيات جنگى کسب نموده بودند.
هيچ سرمايه دارى قادر به درک توان موجود در سوسياليسم نيست.
اتحاد جماهير شوروى در زمان استالينگراد براى هيتلر٬ ژنرالهاى نازى و سرمايه داران در غرب کشورى بود در حال نابودى. بهترين ارزيابى توسط ژنرال فرمانده در اکتبر ۱٩٤٢ ارائه شد. «روسها خودشان در جريان درگيريهاى اخير بشدت تصعيف شده اند و به ميزان زمستان ۱٩٤٢/٤٣ نيروهاى نظامى در اختيار ندارند.»
ژنرال يودل٬ رئيس عمليات دفتر فرماندهى آلمان در نورمبرگ شهادت داد: «ما از توان نيروهاى نظامى شوروى در آن منطقه مطلقا هيچ تصورى نداشتيم. در گذشته در آنجا چيزى وجود نداشت٬ اما ناگهان حمله شديدى انجام شد که اهميت بسزايى پيدا کرد».
ژنرال يودل در مورد ضد حمله شوروى که در ۱٩ نوامبر آغاز شد صحبت ميکند. نيروهاى نظامى شوروى با حمله اى گسترده و بسيار موفقيت آميز بر عليه جناحين ارتش نازيها آنها را متلاشى و کليه نيروهاى آلمانى را در استالينگراد٬ ارتش ششم و بخشهايى از چهارم٬ تانکهاى ارتش٬ در مجموع ٢٢ لشگر٬ تقريبا ٣٣۰۰۰۰ نفر٬ را به محاصره خود درآورده بودند.
درجريان حمله بر عليه جناحين٬ نيروهاى نظامى مجارى رومانيايى نابود و کاملا متلاشى شدند. در توبره فون پاٸولوس و بقيه سربازان باقى مانده بودند. آنها براى نجات خود از حصر٬ اما بدون نتيجه٬ ماهها تلاش نمودند· هيتلر بمنظور نجات فون پاولوس از محاصره ارتش شوروى ۲۷ لشگر جديد نظامى را اعزام نمود. اما مشکل حل نشد. نيروهاى نظامى شوروى کاملا آماده بودند٬ آنها تلاشهاى هيتلر را براى آزاد نمودن نيروهاى گرفتار در محاصره از دو سو متوقف نمودند.
شکست آلمان در استالينگراد يک فاجعه بود. ميزان تجهيزات از دست رفته نظامى آلمان در اين جنگ با شش ماه توليد تجهيزات نظامى کشور مطابقت مينمود· هيتلر در آلمان سه روز عزاى عمومى اعلام کرد. اين شکست از نظر سياسى نيز براى نازيها نابود کننده بود.
ژاپن از جنگ بر عليه اتحاد جماهير شوروى دست برداشت. مجارستان و رومانى مذاکرات صلح مخفيانه را با آمريکا و انگليس آغاز نمودند٬ موسولينى به هيتلر پيشنهاد چشم پوشى از جنگ در شرق را اراٸه داد و ترکيه خود را بيطرف اعلام نمود. انفکاک اتحاد نازيستى – فاشيستى آغاز شده بود.
با پيروزى اتحاد جماهير شوروى در استالينگراد جنبشى جديد و شجاع بر عليه نازيسم و فاشيسم در سراسر جهان براه افتاد. انسانهاى عاشق آزادى براى مبارزه بپاخاستند٬ عبارت «استالينگراد» مانند شعارى براى مبارزه٬ براى پيروزى٬ دهان به دهان چرخيد.
از آمريکا و انگليس از جانب پرزيدنت روزولت و چرچيل پيامهاى تبريک ارسال شدند. روزولت براى استالينگراد ديپلم افتخارى را با اين متن٬ مبارزه در استالينگراد » کليه اعمال انسانهاى آزاد را براى هميشه تحت تاٽير خود قرار خواهد داد» ارسال نمود و بر اين امر صحه گذارد که استالينگراد «در جنگ متفقين بر عليه نيروهاى تجاوزگر چرخشى ايجاد نموده بود».
چرچيل شمشير متعلق به جرج ششم را با اين کتيبه «به شهروندان استالينگراد٬ محکم مانند فولاد٬ از پادشاه جرج ششم بعنوان سندى بر ستايش عميق مردم انگليس» به استالين هديه داد.
قدردانى غرب از اتحاد جماهير شوروى پايان ناپذير بود. پيروزى بدست آمده توسط اتحاد جماهير شوروى يک پيروزى براى تمام جهان بود.
با گذشت زمان اما قدردانى غرب٬ پس از بدست آمدن پيروزى قطعى٬ بپايان رسيد. کارزارها از آن پس بر عليه اتحاد جماهير شوروى گسترده بوده اند. اکاذيب ستون روزنامه ها٬ تلويزيونها و راديوها را پر کرده ا ند و تمام اينها براى اينکه از اهميت پيروزى اتحاد جماهير شوروى کاسته و آنرا نابود سازند.
يکى از اولين افسانه هاى ارائه شده از جانب جهان سرمايه دارى اين است که پيروزى اتحاد جماهير شوروى بر آلمان نازى به دليل ارسال سلاحهايى بود که از جانب انگليس و آمريکا فرستاده شدند. يقينا اين سلاحها مفيد بودند و از آنها بخوبى استفاده شد٬اگر چه فقط ٤ درصد از تجهيزات شوروى را تشکيل ميدادند. اتحاد جماهير شوروى پول آنها پرداخت کرد و از يارى آنها سپاسگزارى نمود.
اما رسانه هاى خبرى سرمايه دارى از کمکهاى تسليحاتى به نازيهاى آلمان چيزى نميگويند. اين امر مورديست ناآشنا براى اغلب مردم. در جريان جنگ جهانى دوم در آلمان نازى چندين کارخانه اسلحه سازى متعلق به شرکتهاى آمريکايى٬ که شبانه روز براى ارائه آنچيزى که ارتش آلمان به آن نياز داشت کار ميکردند٬ وجود داشت. از سلاحهاى گرم تا مهمات٬ توپها٬ موتورها تا هواپيماها و تانکها٬ کاميونها و اتوموبيلها٬ بله٬ هر چيزى که براى براه انداختن جنگ مورد نياز است.
اين تجهيزات عمدتا بر عليه اتحاد جماهير شوروى مورد بهره بردارى قرار گرفتند اما در جنگ بر عليه فرانسه و بعدها بر عليه آمريکا و انگليس زمانيکه اين کشورها جبهه دومى را بر عليه آلمان نازى در فرانسه٬ ۱٩٤٤ ٬ باز نموده بودند نيز استفاده شدند. ما از شرکتهايى مانند آى تى تى٬ فورد٬ جنرال موتورز٬ استاندارد اويل صحبت ميکنيم. اين فعاليتها در تطابق کامل با قوانين آمريکا بود.
در ۱٣ دسامبر ۱٩٤۱ ٬ شش روز پس از حمله ژاپن به پرل هاربر و چهار روز پس از اعلام جنگ هيتلر بر عليه آمريکا پرزيدنت روزولت فرمانى را «معامله با قانون دشمن»٬ که معامله با دشمن را مجاز اعلام ميکرد٬ صادر نمود. سودهاى حاصل از کارخانجات آمريکايى در آلمان به بانک بين المللى بيس واقع در سوئيس پرداخت ميشدند٬ آنها نيز به نوبه خود به شرکتهاى آمريکايى پرداخت ميکردند. در يک کلام سرمايه دارى اين است.
پيروزى استالينگراد٬ با توجه به تمام مشکلات و بر عليه تمام سرمايه داران٬ يک پيروزى براى سوسياليسم بود. اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى نشان داد که سوسياليسم يک سيستم برتر اجتماعى است٬ سيستمى که انسان زحمتکش را آزاد و آينده و رهايى را به آنها ارائه ميدهد.
ماريو سوزا
۲۰۱۳۰۲۰۲
 
 

چرخش به‌راست مجارستان

تارنگاشت عدالت

منبع: Contropiano
۷ آوریل ٢٠١۴
نویسنده: مارکو سانتوپادره

انتخابات پارلمانی روز یک‌شنبه در مجارستان گرایشی را تأیید نمود که پیش از این طی سال‌های اخیر مشهور بوده است- یک دولت راست‌گرا که موقعیت مسلط خود را حفظ می‌کند و رشد فزاینده یک اپوزیسیون نئونازی. انتخابات همچنین افزایش ۴ درصدی مشارکت در انتخابات را که به ۶١ درصد رسید، شاهد بود.

حزب سابقاً لیبرال دموکرات فیدسز (Fidesz) برهبری ویکتور اوربان نخست‌وزیر و مواضع جدید آن بمثابه یک حزب علناً ارتجاعی، پوپولیست، بیگانه‌ستیز ۴۴٫۵ درصد آراء را بدست آورد- درصدی که به آن در پارلمان در بوداپست اکثریت کافی می‌دهد.

این حزب با ٢٠ درصد از حزب سوسیال دمکرات پیشی گرفت؛ آن‌ها ٢۵٫۹ درصد آراء را بدست آوردند در حالی‌که آراء حزب نازی جوبیک (Jobbik) از ١۶٫۷ درصد در سال ٢٠١٠ به ٢٠٫۷ درصد افزایش یافت. اما، حزب محیط‌زیستی ال. ام. پی ۵٫٢ درصد بدست آورد، این کافی است که به آن اجازه ورود به پارلمان را بدهد، زیرا حداقل رأی برای ورود به پارلمان ۵ درصد است. براساس این نتایج قطعی فیدسز ١٣٣‌کرسی، مرکز-چپ ٣۸، راست افراطی جوبیک ٢٣ و محیط‌زیستی‌ها ۵ کرسی خواهند داشت.

اما، در روزهای آینده ما لازم است صدها هزار رأی مجارهای ساکن در کشورهای همسابه را نیز وارد محاسبه کنیم، دولت اوربان اخیراً به آن‌ها حق رأی داد و این می‌تواند آراء راست پوپولیست را افزایش دهد.

مطمئناً، فیدسز در مقایسه با ۵٢٫۷ درصد چهار سال پیش ۸ درصد آراء را از دست داده است اما با ١٣٣ یا ١٣۴ کرسی اوربان هنوز روی دوسوم کرسی‌ها در مجلس ملی بوداپست حساب می‌کند. این به حزب امکان خواهد داد، بدون آن‌که مجبور به مذاکره با هیچ حزب پارلمانی باشد، به اندازه کافی رأی داشته باشد و قوانین مرتبط با قانون اساسی را اعمال نماید.

اوربان هیجان خود را از نتایج پنهان نکرد. نخست‌وزیر پیروزمندانه ضمن اشاره به سومین دورۀ چهار ساله خود با طعنه آشکار به دستگاه اتحادیۀ اروپایی- که در سال‌های اخیر دولت بوداپست را به دلیل آن‌که تعدادی قانون و اصلاح قانون اساسی گذراند که منطبق با «ارزش‌ها و هنجار»های اتحادیۀ اروپایی نیست، و با ناسیونالیسم تهاجمی، خودکامگی و بیگانه ستیزی همراه است مورد انتقاد قرار داده- گفت «مجارستان متحدترین کشور در اروپا است»

بعنوان مثال، دولت در سال ٢٠١٢ بطور یک‌جانبه قانون انتخابات را تغییر داد، حوزه‌های انتخاباتی را بسود کاندیداهای خود اصلاح نمود و کرسی‌های پارلمان را از ٣۸۶ به ١۹۹ کاهش داد، همچنین انتخابات دو مرحله‌ای را به تک مرحله‌ای تغییر داد. اقدامات دیگری که از طرف بروکسل، و همچنین اپوزیسیون، چالش شد کاهش قدرت دادگاه قانون اساسی، بازنشستگی اجباری قضاتی که مورد علاقه دولت نبودند و برقراری سانسور شدید بر رسانه‌ها که بدون ایجاد شگفتی «قوانین بستن‌دهان» نامیده می‌شوند، بوده است.

اما برای بسیاری از مجارها اوربان قهرمان منافع ملی است، زیرا او مالیات بر درآمد و قبوض برق را کاهش داده، کنترل دولت بر بخش انرژی را (به برکت یک توافق‌نامه با روسیه که اکنون در بروکسل محبوبیتی ندارد) افزایش داده است. طی کارزار انتخاباتی رهبر فیدسز قول داد وام مسکن از بانک‌های خارجی را که بر دوش خانوادهای بسیاری سنگینی می‌کند کاهش دهد، و به منافع بانک‌های کشورهای گوناگون اتحادۀ اروپایی که در مجارستان اربابی می‌کنند حمله کرد. همچنین، دولت در سال‌های اخیر بدهی عمومی را کاهش داده، دستمزدها را افزایش داده و بیکاری را به زیر ١٠ درصد کاهش داده است.

البته، رشد جوبیک نگران کننده است. در بسیاری از حوزه‌ها آراء حزب نئوفاشیست بیش‌تر از آراء بلوکی بود که توسط سوسیالیست‌ها و متحدین آن‌ها تشکیل شده بود.

مارتون گیونگیوسی یکی از رهبران حزب در بسیاری از گردهمایی‌های انتخاباتی شعار می‌داد «نه به اتحادیۀ اروپایی، مجارستان کبیر»، «ما خواهان برکناری طبقه سیاسی قدیمی هستیم»، «هدف ما فاصله گرفتن از بروکسل، مبارزه با جرائم، فساد و سلطه بانک‌ها است.»

آن‌ها یک زبان بدبینی به اروپا را همراه با لحن آشکارا فاشیستی و نژادپرستانه بکار می‌برند، و در سال‌های اخیر از حملات به چپ‌گراها و بویژه جامعه روما در نوامبر ٢٠١٢‌حمایت کردند. در حالی‌که باندهای راست افراطی بازمانده از انحلال میلیشای حزب به کل روستاهای «کولی‌ها» حمله می‌کردند، گیونگیوسی در پارلمان پیشنهاد کرد لیستی از اقلبت روما و همچنین از نمایندگان یهودی پارلمان تهیه شود.

او در جریان کارزار انتخاباتی پیروزمند خواست که « یک ژاندارمری ملی طبق الگوی میلیشایی که در جنگ جهانی اول توسط دریادار تورتی تشکیل شد بوجود آید»، دریادار هوتی نخستین دیکتاتور فاشیستی از ١۹٢٠ تا ١۹۴۴ با مشت آهنین رهبری کشور را داشت  و با آلمان نازی متحد شد. دولت اوربان با فاشیست‌ها رقابت می‌کند- بحث‌های هر دو طرف اغلب یکی است- اما در عین‌حال به آن‌ها مشروعیت می‌دهد، تدریجاً گفتمان سیاسی خود را به راست می‌چرخاند.

 

آتیلا مسترهازی نامزد شکست‌خورده سوسیالیست گفت « امروز، مجارستان تحت سلطه یک لابی با ویژگی‌های اولیگارشی قرار دارد. دهان نیروهای چپ را عملاً بسته‌اند. بعلاوه، در جمع‌آوری امضاء تقلب  شده است. نیروهای دولت به یک استبداد پارلمانی واقعی صعود کرده‌اند، کثرت‌گرایی و حاکمیت قانون را زیرپا می‌گذارند.»
 
اما اکنون آشکارا به نظر می‌رسد که نه هم‌سازی نه هواداری از اروپاگرایی از جانب اپوزیسیون اقتصادی و اجتماعی نخواهد توانست صعود راست را، هم در دولت و هم به شکل افراط‌گرایی، متوقف کند.

 

 


 

 

دولت اوکراین در خون

دولت اوکراین در خون

(Yuriy Rubtsov)

دکتر علوم تاریخ، پرفسور دانشگاه نظامی وزارت دفاع روسیه

مترجم: ا. م. شیری

۱۴ فروردین- حمل ۱۳۹۳

نشانگرها مدتهاست که بی بدیل ترین ابزار تشخیص بیماریها در علم طب شناخته می شوند: مثلا، وجود این یا آن عنصر بیگانه در بدن، بعنوان مهمترین شاخص تشخیص یک بیماری خاص طبقه بندی شده است.

سیاستها را نیز می توان بواسطه نشانگرهای مخصوص تشخیص داد. مثلا، اگر طرح قانونی لغو مسئولیت جنایی بخاطر توجیه آشکار جنایات فاشیسم به مجلس تقدیم می گردد، آیا این بمعنی پیروزی آزادی بیان است یا یک چیز دیگر؟

در آخر ماه فوریه، ولادیمیر یاواریوسکی، عضو فراکسیون «باتکیوشینا» طرح قانونی دایر بر لغو ماده ۴۳۶- ۱ قوانین جنایی اوکراین را به مجلس قانونگذاری اوکراین- رادا– تقدیم نمود. بموجب ماده ۴۳۶- ۱ قوانین جنایی اوکراین، «انکار یا تبرئه علنی جنایات فاشیسم، ترویج ایدئولوژی نئونازیسم، تدوین و (یا) انتشار مطالبی دایر بر توجیه جنایات فاشیسم و همدستان آن ممنوع است». در یادداشت توضیحی یاواریوسکی، گفته می شود این ماده قانونی که او خواستار لغو آن است، «بمعنی مبارزه برعلیه میهن پرستان اوکراین و برعلیه تدریس تاریخ مبارزات آزادیبخش اوکراین می باشد»…

یاواریوسکی سابقا یک نویسنده موفق اتحاد شوروی بود. در رمان مستند «کارتلیس جاودانه»، که بخاطر تألیف آن، در سال۱۹۸۴ برنده مدال «تاراس شوچنکو»، مدال دولتی جمهوری سوسیالیستی اوکراین گردید، ملی گرایان را با سخن دیگر تعریف کرد: «پلیس، همه حرامزادگان محلی، تفاله های بشری، بدنبال دسته های باندری براه افتاده اند. مگر آنها جایی هم داشتند که از چشم مردم صادق در آنجا پنهان شوند؟» از چگونگی تبدیل «تفاله های بشری» به «میهن پرستان» و «مبارزان راه آزادی» در شعور یاواریوسکی درمی گذریم و فقط انگیزه این ریاکار سیاسی را مورد توجه قرار می دهیم، که گویا، آزادی تبلیغ فاشیسم اجازه نمی دهد «اختلافات ایدئولوژیک معطوف به افزایش تنشهای اجتماعی و تقسیم کشور در میان شهروندان اوکراینی بروز نماید».

پس اینطور! ممنوعیت تبلیغ نازیسم، یعنی انشقاق در افکار مردم و آزادی آن، یعنی تأمین آرامش اجتماعی. نشانگر خطا نمی کند. معلوم می شود در پشت ابتکار قانونی یاواریوسکی چیزی جز تبرئه نازیسم، نازیها و همدستان آنها نخوابیده است.

از یک نشاگر دیگر نیز کمک می گیریم. هفته گذشته در کی یف اعلام شد، وزیر فرهنگ نوظهور اوکراین، یوگنی نیشوک («صدا و سیمای» میدان)، در نظر دارد طرح قانونی را به مجلس اعلای اوکراین (رادا) ارائه نماید که بر اساس آن، جشن ۹ ماه مه (سالروز ورود ارتش سرخ به برلین و تسلیم فاشیسم آلمان. مترجم) از تقویم حذف می شود. در اروپا نیز قرار است روز ۸ ماه مه را بعنوان روز ختم جنگ جهانی دوم، روز عزا و «روز یادبود قربانیان اشغال اتحاد شوروی» در تقویم ثبت نمایند.

پیشنهاد شده است بجای ۹ ماه مه، «سالروز پیروزی بلشویکهای اشغالگر»، روز ۳۰ ماه ژوئن، «روز بازسازی دولتمداری اوکراین- سالروز اعلام دولت اوکراین در شهر لووف از سوی استپان باندرا و همدستان او در سال ۱۹۴۱» بعنوان روز پیروزی شناخته شود.

لازم به یادآوریست که قتل و غارت جمعی، یکی از عواقب ورود گردانهای سازمان ناسیونالیستهای اوکراین (جنبش باندریها) تحت فرماندهی یارسلاو استتسکو در کنار واحدهای ارتش آلمان به شهر لووف در روز ۳۰ ماه ژوئن بود که در جریان آن، بر اساس آمارهای مختلف، از ۴ تا ۷ هزار یهودی کشته شدند. بگواهی مورخان، گردان «ناختیگال» (شبه نظامیان طرفدار سازمان ناسیونالیستهای باندری. مترجم) بفرماندهی رُمان شوخئویچ نیز همراه با سرکوبگران در آن قتل و غارت شرکت داشتند. بدین ترتیب، «دولت اوکراین» را از همان روز اول، بمعنی دقیق کلمه، در میان دریای خون تشکیل دادند.

حاکمیت کودتایی کی یف اکنون سعی می کند اسناد تاریخا موجود و مورد تأئید قاطع مورخان، از جمله، اسناد سازمان ناسیونالیستهای اوکراین و گواهی شاهدان عینی متعدد را با تمام قوا انکار نماید. تطهیر گسترده باندریها در کی یف آغاز شده است. سازمان امنیت اوکراین اعلام کرد، یگانهای اوکراین که توسط آبور(سازمان ضد اطلاعات ارتش آلمان. مترجم) سازماندهی شده بودند، در سال ۱۹۴۱ از دستور آلمانی ها مبنی بر قتل و غارت در لووف سرپیچی کردند، هزاران نفر یهودی را جمعیت «خشمگین» کشتند و «جنایات گردان ناختیگال» ساخته و پرداخته «ناشیانه» کمیته امنیت ملی اتحاد شوروی بوده است.

شرکت باندرها در تیرباران جمعی یهودیان در منطقه بابی یار کی یف نیز انکار می شود (منطقه بابی یار بعنوان محل تیرباران جمعی بیش از یکصد هزار نفر از مردم غیرنظامی، عمدتا، یهودیها، کولی ها، کارائیمهای* کی یف، و همچنین، پرسنل ارتشی بدست اشغالگران آلمانی و همدستان اوکراینی آنها در سال ۱۹۴۱ شهرت جهانی یافت. مترجم). یوسف لاپید، وزیر دادگستری سابق اسرائیل و پژوهشگر متخصص این جنایت، ضمن اعلام انزجار از چنین دروغهای گستاخانه، وجود اسناد انکارناپذیر مبنی بر جنایت ناسیونالیستهای اوکراین در بابی یار را تأئید کرد. این صدا، اما، در کی یف شنیده نمی شود.

حاکمان جدید کی یف کوشش می کنند دفاع از جنایتکاران جنگی را به عرصه بین المللی بکشانند. اخیرا، فردی بنام سرگی یف، نماینده دولت جدید کی یف در سازمان ملل متحد، استپان باندرا، سرکرده ناسیونالیستهای اوکراین و حامیان او را میهن پرستان اصیل اوکراین، تهمت خوردگان از سوی مقامات اتحاد شوروی نامید. مفهومی شبیه آن را ویکتور یوشنکو، رئیس جمهور سابق اوکراین هنگام دیدار از اسرائیل در سال ۲۰۰۷ در پاسخ به سند ارائه شده از سوی مرکز مطالعات «یادواشم» دایر بر جنایت باندرها علیه غیرنظامیان بیان نمود و اظهار داشت که با توجه به وجود شمار زیاد یهودیان در میان جریانهای ضدفاشیست، «نگاه» آنها نسبت به سازمان ملی گرایان اوکراین- ارتش شورشی اوکراین «نگرش تحریفی است». بدین ترتیب، اکنون سازمان ملل متحد مجبور است همه این جعلیات را بشنود.

در ماههای اخیر موج نابودی یادواره های تاریخی دوره اتحاد شوروی، از جمله، یادواره های سربازان ارتش سرخ در اوکراین براه افتاده است. بموازات این، مجسمه رهبران سازمان ملی گرایان اوکراین- ارتش شورشی اوکراین در دهها منطقه مسکونی اوکراین نصب شده و در تجمعات نئونازیها بطور منظم از پرچم پیروزی هتک حرمت می شود. حاکمیت فاشیستی اوکراین در نظر دارد عنوان «شهر قهرمان» را از نام شهر کی یف حذف کند.

با این اوصاف، دیگر چه نشانگرهایی برای اثبات این واقعیت که امروز در اوکراین کارزار گسترده ای برای تطهیر اشخاص و سازمانهای مرتکب جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت براه انداخته اند، لازم است؟

گستاخی حد و مرزی نمی شناسد. زمان تشکیل دادگاه نورنبرگ جدید، محاکمه نئوفاشیستها و مهار زدن به هیتلریسم و حامیان آن که خلقهای اروپا هفتاد سال قبل نیز از آنها آسیبهای فراوان دیدند، فرارسیده است. اما، مثل اینکه، غرب به بیماری نسیان مبتلا شده و قادر نیست نورنبرگ جدید بر پا نماید. متصدیان «میدان» هم فقط توان کمی برای سرزنش کردن نئوناریهای اوکراین دارند.

ویدئوفیلم ضرب و شتم رئیس رادیو- تلویزیون اوکراین توسط سه نماینده پارلمان از حزب «سوابودا- آزادی» بخاطر پخش سخنرانی ۱۸ ماه مارس ولادیمیر پوتین از تلویزیون، در سراسر جهان منتشر شد. این واقعه حتی طرفداران باوفای «میدان اروپا» را در بهت و حیرت فرو برد. سفارت آمریکا هم واکنش نشان داد و از حزب «سوابودا» خواست ضاربان را «به رعایت نظم و انضباط» فراخواند…

در رابطه با دو رویی و ریاکاری مقامات آمریکا یکی از وبلاک نویسان در یک طنز نیشدار می گوید: تصور کنید، الان سالهای جنگ جهانی دوم است و دیپلوماتهای آمریکایی به رهبری حزب هیتلری کارگران ناسیونال- سوسیالیست آلمان تذکرمی دهند هنریش هیملر و سایر رهبران رایش را که «به حل نهایی مسئله یهودیان مشغول هستند»، به رعایت نظم و انضباط دعوت کنند.

آیا می توان خود را با آن که «جبهه راست» هنوز برای «روسها، لهستانی ها و یهودیان» بابی یار جدید نیافریده است، تسکین داد؟ برای قضاوت در باره دیوانگی «میهن پرستان» اوکراین ظاهرا زمان لازم است.

غرب با چشم بستن بر آن که چگونه اوکراین در زیر «دندانهای هیولا» خرد می شود، بمنظور تحت الشعاع قرار دادن قتلعامهای ولین، بابی یار و کاتین، به طوفان نئونازیسم در قلب اروپا دامن می زند.

ـــــــــــــــــــــــ

*کارائیم، خلق کم شمار ترک زبان و معتقد به یهودیت. مترجم.

 

چه کسى هيتلر را مسلح و به او پرداخت نمود؟

مايکل پرنتى در ابتداى مقاله خود «فاشيسم گويا» مينويسد:
در حاليکه در محله موسوم به محله ايتالياى کوچک نيويورک قدم ميزنم٬ از مقابل مغازه عجيب و غريبى عبور ميکنم که تصاوير و زير پوشهايى منقش به بنيتو موسولينى را نشان ميدهد· پس از ورود به مغازه از فروشنده ميپرسم که چرا چنين اقلامى را ميفروشد٬ او پاسخ ميدهد «خب٬ هستن کسانى که اونو دوست دارن· و ميدونيد٬ ما در کشورمون شايد به آدمى مٽل موسولينى احتياج داريم·» پاسخ او نشان دهنده اين بود که فاشيسم بعنوان چيزى بيش از يک کنجکاوى تاريخى زنده است·
خواننده محترم٬ وقايع جارى در اوکراين انتشار دوباره مقاله زير را که توسط  ماريو سوزا٬ يکى از کادرهاى قديمى حزب کمونيست سوٸد٬ در سال ۲۰۰۷ نوشته و توسط من٬ در سالى که بياد نمياورم٬ ترجمه شد ضرورى ميسازد·
وقايعى که در آلمان نازى گذشت٬ که شرايط را براى ظهور هيتلر فراهم آورد٬ تصادفى نبود· و آنچه که در اوکراين در جريان است نيز تصادفى نيست· هيتلر با کمک سرمايه سرمايه داران و اشراف آلمان و بقيه جهان امپريالىستى قدرت را بدست گرفت و همانطور که شاهد هستيد در اوکراين نيز هواداران او با کمک سرمايه هاى جهان امپرياليستى قدرت را بدست گرفته اند· در حال حاضر اوکراين به مکه فاشيستهاى سراسر جهان مبدل شده است· هوادارن هيتلر با جمع آورى پول و ارسال تبريکات صميمانه خود به دولت ضد بشرى اوکراين ورود رسمى و دوباره فاشيستها را به صحنه سياسى جهان تبريک ميگويند·
دهه هاست که سرمايه داران فاشيسم و کمونيسم را در کنار هم قرار داده اند· همانطور که ميبينيد و خواهيد خواند اين نه کمونيسم بلکه کاپيتاليسم است که همواره از فاشيسم حمايت و اساسا راه را براى ورود آن به جامعه و بدست گيرى قدرت هموار نموده است·
مقاله زير که شرايط به قدرت رسيدن هيتلر و نازيها را به تصوير ميکشد به منظور درک هر چه بهتر ارتباط تنگاتنگ آن با وقايع جارى در اوکراين خدمت شما خواننده عزيز ارسال شده است·
 چه کسى هيتلر را مسلح و به او پرداخت نمود؟ 
نويسنده: ماريو سوسا
مترجم: پيام پرتوى
مسئله اى که بندرت در نشريات٬ روزنامه ها و کتابهاى تاريخى سرمايه دارى مطرح ميشود اين است که چه کسى به هيتلر پرداخت و او را مسلح نمود. چه کسى تبليغات و دستگاه نظامى نازيها را مورد پشتيبانى مالى قرار ميداد؟ در خلال جنگ جهانى اول هيتلر يک سرجوخه بود و قبل و بعد از جنگ يک زندگى معمولى داشت٬ بدون مشغله اى ثابت. چگونه اين امکان براى هيتلر فراهم آمد که فقط طى چند سال يک دستگاه تبليغاتى بزرگ و حزبى سراسرى را سازماندهى نموده و قدرت را در آلمان بدست بگيرد؟ چه کسى از او پشتيبانى مينمود؟ چه کسى به هيتلر پرداخت ميکرد؟  ……

به دلیل طولانی بودن متن لطفا برای مطالعه مطلب فوق را داونلوود کنید:

 screen-capture-2
 

نازی‌های درون دولت اوکرائین

تیری میسان

تارنگاشت عدالت

دولت اوکرائین، که حاصل یک کودتا است، از طرف قدرت‌های غربی به رسمیت شناخته شد. این دولت تعداد زیادی از اعضای سازمان‌های نازی‌ را دربر می‌گیرد، که سه نفر از رهبران آنها برای متقاعد ساختن انظار عمومی غرب از شقاوت رئیس جمهور قانونی اوکرائین، ویکتوریانوکوویچ تصاویر باسمه‌ای و ساختگی از خشونت و شکنجه منتشر کرده و به آن افتخار می‌کنند. معاون دبیر شورای امنیت ملی جدید اوکرائین روابط نزدیک خود با سازمان القاعده را کتمان نمی‌کند.

کودتائی که توسط سازمان سیا در کیف سازماندهی شد، الیگارش‌ها و گروه‌های رادیکالی را به عنوان نمایندگان دولتی بر سر کار آورد. در بین اعضای این دولت می‌توان تعداد زیادی از رهبران نازی را یافت. این اولین بار پس از جنگ دوم جهانی است که در اروپا سیاست‌مدارانی که خود را با رایش سوم مربوط می‌دانند، برسر قدرت آمده‌اند.

دونفر از اعضای دولت مدعی هستند که با امارات اسلامی در شمال قفقاز، که بنا بر اطلاعات سازمان ملل متحد با القاعده در رابطه است، در تماسند. و یکی از این دو حتا به روسیه رفته بود تا در در کنار القاعده علیه روسیه مبارزه کند.

سه نفر از اعضای این دولت با دستکاری و تحمیق انظار عمومی کوشش کرده بودند خود را به عنوان قربانیان رژیم دمکراتیک یانوکوویچ معرفی کنند.

آندره پاروبی دبیر شورای امنیت و دفاع ملی (اداره‌ای که وزارت دفاع و ارتش را کنترل می‌کند). یکی از موسسین حزب ناسیونال سوسیالیستی اوکرائین
دیمیتری یاروش معاون دبیر شورای امنیت و دفاع. رهبر سازمان (سه‌شاخ) استپان بانده‌را (*)و طیف راست. (*)استپان باندرا، همدست نازی‌های هیتلری در سال ١٩۴١، پیشاپیش ورود رسمی نیروهای آلمان به خاک اوکرائین ، در شهر «لمبرگ» دست به کشتار مردم زد و بیش از ٧٠٠٠ نفر از کمونیست‌ها و یهودیان شهر را به قتل رساند. یاروش در چچن دوش به دوش اسلامگرایان جنگیده و روز اول مارس ٢٠١۴ از امیر قفقاز شمالی، دوکا عمروف که سازمان ملل متحد او را عضو سازمان القاعده شناسائی کرده است، تقاضای کمک کرد. ویدئوی باسمه‌ای که با کارگردانی آندره کوژمیاکین تهیه شده بود، آندره دوبوویک را نشان می‌دهد که در نقش یک پلیس بی‌وجدان، کنشگر بی‌دفاع دیمیتری یاروش را در برف مورد شکنجه و آزار قرار می‌دهد.

 

ایهور تنیوخ وزیردفاع با این که رسما عضویت وی در حزب آزادی سووبودا اعلام نشده است، او در جلسات حزبی این حزب شرکت می‌کرد. او در ایالات متحده آمریکا تعلیم یافته و فرماندهی مانورهای مشترک نظامی اوکرائین و ناتو را به عهده داشت. در طی جنگ گرجستان در سال ٢٠٠٨ او محاصره سواستوپول را سازماندهی کرد و به مقام دریاسالاری نیروی دریائی رسید. انتصاب وی به مقام وزارت دفاع، نیروی دریائی اوکرائین را متقاعد کرد که دولت جدید را به رسمیت نشناسد و پرچم روسیه را به اهتزاز درآورد.
آلکساندر زیش معاون نخست وزیر، عضو حزب آزادی (سووبودا*)، یکی از مخالفین سرسخت سقط جنین حتا در موارد تجاوز جنسی. * SWOBODA انجمن سراسراوکرائینی آزادی، یک حزب اوکرائینی پوپولیستی راست و ناسیونالیستی رادیکال است. برخی از ناظران آن را راست افراطی، سامی‌ستیز،، فاشیستی و یا نئونازی تعریف می‌کنند. (ویکی‌پدیا)

 

سرگی کویت وزیرآموزش و پرورش عضو حزب آزادی سووبودا
آندره موخنیک وزیر محیط زیست و منابع طبیعی عضو حزب آزادی سووبودا
ایگور شوایکا وزیر کشاورزی و تغذیه عضو حزب آزادی سووبودا
دیمیترو بولاتف وزیر جوانان و ورزش عضو سازمان دفاع از خود اوکرائین UNA-UNSO(*). او ادعا کرد که از ٢٢ تا ٣١ ژانویه ربوده، محبوس و به شدت شکنجه شده است. پس از آن به آلمان رفته تا خود تحت درمان قرار دهد، البته بدون آن‌که با هیچ خبرنگاری تماس گرفته باشد. البته وزیرامور خارجه اوکرائین لئونید کوچارا اعلام کرد که او سالم و تندرست است و این امر تنها یک صحنه سازی بوده است. (*) حزب راست افراطی و ناسیونالیستی اوکرائین که روز ٣٠ ژوئن ١٩٩٠در شهر لمبرگ تاسیس شد … وجه مشخصه سیاسی این حزب سامی ستیزی و موضع ضد روسی آن است. این حزب در انتشارات خود منکر هولوکاست می‌باشد… (ویکی‌پدیا)
تاتیانا چورنوول رئیس کمیسیون ملی ضدارتشاء عضو سازمان دفاع از خود اوکرائین UNA-UNSO.
اولک ماخنیتسکی دادستان کل اوکرائین عضو حزب آزادی سووبودا

 

اوکرائین و چپ «پاستوریزه»، «دمکراتیک» و بشر دوست

دنیای جوان

تارنگاشت عدالت

در اوکرائین فاشیست‌های اوباش صدها دفتر حزب حاکم «حزب مناطق» و همین‌طور حزب کمونیست را مورد حمله قرارمیدهند و ویران می‌سازند. مجسمه‌های لنین و دیگر قهرمانان روس سرنگون می‌گردد و کمونیست‌ها نگران جان و حیات خود و خانواده‌هایشان هستند. مجلس پس از سرنگونی رئیس‌جمهور یانوکوویچ توسط «بلوک راست» به معنای واقعی کلمه تحت کنترل قراردارد. در مقابل درب ورودی RADA (مجلس شورای اوکرائین) یک گروه مزدور شبه نظامی جنبش مایدان مستقر است. به قول مسئول حزب کمونیست شهر کیف، آندره مدودف نمایندگان در حال حاضر در گروگان هستند. از رسانه‌های ماین استریم گرفته تا شبکه اینترنتی گروه‌های چپ مثل «مارکس ۲۱» وقایع سیاسی در اوکرائین را «انقلاب» معرفی می‌کنند و به آن خوش آمد می‌گویند. البته گروه اول ترور سازمان‌یافته را بکلی نادیده می‌گیرد و گروه دوم مردم را دعوت به فاصله گرفتن از کسانی می‌کنند که زیر ضربه ترور قرار دارند(!).

مدودف گفت فاشیست‌های اوکرائینی نه تنها در خیابانها گشت می‌زنند بلکه مجلس را نیز در کنترل خود دارند. در روزهای اول پس از سرنگونی دولت، نمایندگان به پارلمان اسکورت شده، در مجلس محبوس گشته و زیر فشار گذارده شدند تا به خواست‌های راست‌ها گرد بنهند. مدودف وضعیت کنونی را «دمکراسی ساخت غرب» نام نهاده است. در کیف مثل آرسنی یازن‌یوک نخست وزیر جدید از حزب میهن ، هرکس که خواهان مقام و یا منصبی باشد، باید اول به مایدان برود و از طرف اشغالگران، دقیق‌تر بگوئیم، از طرف فاشیست‌ها تائیدیه بگیرد. دمکراسی در کیف پس از سرنگونی «دیکتاتور» تنها صوری و برای خالی نبودن عریضه است. برای یادآوری مجدد: یانوکوویچ در پائیز گذشته هنوز طرف مقبول مذاکره برای اتحادیه اروپا بود، ولی پس از خودداری از امضای قرارداد همکاری با بروکسل از «جامعه ارزشی» بیرون افکنده شد.

یکی از خصایص دمکراسی نوین، کوچک‌نشان دادن خطر فاشیسم و فاشیست‌هاست. وزیر امورخارجه آلمان فرانک والتر اشتاین‌مایر، اولگ جاگنی‌بوک، رئیس حزب «سووبودا» که با حزب ناسیونال سوسیالیست‌های آلمانی روابط بسیار نزدیکی دارد، را رسماً وارد صحنه بین‌المللی کرد. ایلیا بودرایسکیس، عضو «جنبش سوسیالیستی روسیه» و کنشگر موقت مایدان در مصاحبه‌ای با سایت «مارکس ۲۱» در مورد فاشیست‌های میدان استقلال می‌فرماید، آنها قلب «جنبش» هستند و در مورد گروهای چاقوکش و زورگیر می‌گوید« نقش آنها عمدتاً مثبت ارزیابی می‌شود، زیرا که درواقع آنها متهورترین و به معنای واقعی کلمه مبارزترین بخش‌های جنبش هستند». در این سایت سازمان او یک جنبش «پلورالیستی، ضدسرمایه‌داری و رادیکال چپ» معرفی می‌شود که هوادار یک «سوسیالیسم نوین و دمکراتیک» است.

در حالی‌که «از نظر عینی متهورترین و مبارزه‌جو‌ترین بخش‌های جنبش» سرگرم «انقلاب ملی» خود هستند و برای تداوم این انقلاب در سطح کشور به کمونیست‌ستیزی پرداخته اند، در این پرتال اینترنتی(مارکس ۲۱) که به گروه‌های چپ‌ نزدیک است، فراخوان به عدم پشتیبانی از کمونیست‌های اوکرائینی تبلیغ می‌شود، زیرا گویا کمونیست‌ها «نقش فاجعه‌باری» ایفا کرده و «مهم‌ترین ستون رژیم یانوکوویچ» بوده‌اند. حتا خیلی بدتر: «آنها از ناسیونالیسم اوکرائینی انتقاد می‌کنند، ولی این انتقاد نه از موضع انترناسیونالیسم، بلکه از موضع شونیسم روسی است و در نتیجه یک ناسیونالیسم را جایگزین یک ناسیونالیسم دیگر می‌کنند». بودرایتسکیس می‌گوید چنین سیاستی را نباید «تحمل کرد … و من به احزاب چپ در اروپا توصیه می‌کنم، روابط خود را با حزب کمونیست اوکرائین قطع کنند».

هیات تحریریه مارکس‌۲۱ به این اتهام که طرف مصاحبه آنها فاشیست‌های اوکرائینی را سربزیر و بی‌خطر معرفی می‌کند طی مقاله‌ای پاسخ داد. «ایلیا منکر وجود و فعالیت‌های نیروهای راست افراطی و احزاب فاشیستی نیست ولی براین عقیده نیست که جنبش مایدان «درهسته اصلی» خود فاشیستی است و با پیروزی آنها رژیم الیگارش‌های هوادار روسیه توسط یک رژیم فاشیستی جایگزین گردیده است». البته هیات تحریریه مارکس‌۲۱ فراخوان «جنبش سوسیالیستی روسیه» در رابطه با بایکوت حزب کمونیست اوکرائین را مسکوت گذارده است.

روزنامه آلمانی «زوددویچه تسایتونگ» که خود را لیبرال چپ می‌داند نیز در مورد تشکیل دولت در اوکرائین می‌نویسد: «رژیم الیگارش‌های هوادار روسیه » توسط رژیم الیگارش‌هایی که هوادار اتحادیه اروپا هستند، جایگزین شد. «قاعدتاً باید لیست کابینه، اشک همه کسانی را که امید به آغازی نوین داشتند، درآورد. … در این لیست می‌توان نام بسیاری از راه‌گشایان نخست‌وزیر سابق یولیا تیموشنکو (که حتا قبل از دوران یانوکویچ هم شهرت خوبی نداشتند) و همین‌طور نوچه‌های الیگارش‌ها، پوپولیست‌های دست راستی و همین‌طور از همه‌جا بی‌خبران را یافت». در این روزنامه هم باز خبری از وجود فاشیست‌ها نیست.

فرارو

ژئوپولیتیک بحران اوکرائین

…. شکاف در این کشور چیز جدیدی نیست. بخش غربی اوکراین مدت ها است که تحت کنترل لهستانی ها است و بخش شرقی آن توسط روسیه رهبری می شود. نتیجه اینکه نیمی از مردم این کشور از رفتن رئیس جمهوری‌شان شاد هستند و طرفدار اتحاد با اتحادیه اروپا و دوری از رژیم متنفذ فاسد روسیه هستند و در مقابل، نیمی دیگر که ناآرامی های کیف را از طریق رسانه های روسیه دنبال می کردند، هنوز خواستار بازگشت یانوکوویچ و حمایت کرملین در مقابل نیروهای فاشیست هستند. …

راه توده

به نقل از اومانیته

حزب کمونیست اوکرائین در بیانیه ای اعلام کرد که دفتر مرکزی حزب کمونیست اوکرائین مورد حمله شورشیان قرار گرفت و ویران شد. معترضان، حزب کمونیست را به «قاتلان» و «مجرمان» و برده ویکتور یانو کویج متهم می کنند. حزب کمونیست اوکرائین در اوایل و در آغاز تظاهرات از سیاست رئیس جمهور فاصله گرفت و خواستار پایان دادن به زور در مقابل معترضان مخالف دولت شد و سرکوب را محکوم کرد و بر نیاز کشور به وحدت ملی و یگپارچگی همه نیروها پافشاری کرد و پیشنهاد همه پرسی در این زمینه را به دولت داد.