
علي رسولي


«نان و نعنا»
«نان و نعنا» برایت گردوی تازه آوردهام. ریحان میان پارچههای ابریشم و خوشههای پونه در شالی آبی. نعنا در ظرفهای مسی. برایت از گندم شعر سرودهام تا فریاد و نان را فراموش نکنیم. محبوب من […]

« سرود ملی را نمی خوانم »
امروز روز جمهوری است و پرچم های استقلال همه جا پیداست رئیس جمهور خوشبخت است در نگاهش تمام سربازهای دنیا رژه می روند تمام کلاه خودها مقدسند. امروز روز جمهوری است و من مانند همیشه […]
«شعری برای تنهایی»
در فراسوی سکوتت لالم تا فردا تا فرداها تا آن لحظه ی کدر، همچون نابینایی در کوچه ی چشم ها و حضورت که اعلام نمی شود . آن سپیده ی زیبا در رقصِ لب هایت […]
«زیباترین سنگر»
«زیباترین سنگر» خورشید از تپه های دوردست بر می خیزد و شاخه های درخت وحشی نور را شانه می کنند روز در رخسارت آشیانه می بندد و من بازهم جستجوگر شعر زندگی ام ای واژه […]
« خالق واقعی»
تو آسیایی هستی پدر و مادرت دو کارگر فرسوده با دست ها و پاهایی که دیگر کار را بلد نیستند آمریکایی هستی پدر و مادرت دو معدنچی قدیمی که هنوزهم کابوس اعماق زمین […]
«در ستایش ماهی سیاه بودن»
«در ستایش ماهی سیاه بودن» در هجوم موج مجال عصیان است و آغاز جستن و بودن و یافتن زیبایی در ورای خطرها در گشودن بادبان ها. و باد زوزه ی ساحل و ریگ است و […]
«دنیایی به بزرگی عراق»
در بیروت باران می بارد و سنگ فرش های آنکارا خیس است کودکی بر خیابان های گرسنه ی فلوجه لبخندی فراموش شده را می فروشد مردی در کوچه های خاکی کابل به خاطره های […]

«بر رخسار غلام خون نشست»
«بر رخسار غلام خون نشست» شب بود ستاره ای کوچک مثل هیچ ستاره ای نبود مادری در «زورآباد» به انتظار چریکش بود: کاکل زیبایش و ارغوان قامتش. در موهای «غلام» خاک ریخته بود گلنگدن […]
«به ظلمت اذانتان»
«به ظلمت اذانتان» شب بود «شنگال» زخمی «شنگال» بی ماه و «کوبانی» و «کوبانی» دستهای چریکی بود آمادهی شلیک شب بود کودکی خموش گرمای پستانی را گم کرده بود نور در کوچه سلاخی می شد […]


«باد و خون»
«باد و خون» از کرانه ها باد می وزد بیضه کرده بغض بر گلوگاه انسان فوران می کند خون در خشم و زیر سقف ها خاموشان چه آرامند. چه کسی می داند در آن شب […]

«قفسی برای عشق»
«قفسی برای عشق» عاشقت شدهام دیدی آن سرباز کهنه که جنگ را در خود کشت با درخت با برگها و سکوت با باریک راهی که شبی برآن رویاهایش را گم کرد سخن گفت پوتینهای خستهاش […]
"راز حادثه "
“راز حادثه “ به تماشای باغچه می نشینم هنوز سکوت،آغاز قدم هایت را باور نکرده است و زمان،چه اندازه آبستن از انتظار است و زمان،چه اندازه به نبض های کوچک امیدواری دلخوش است. […]