در بهاری که جهان می رفت… – برزین آذر مهر
در بهاری که جهان می رفت… نعره ی ببر سیاه ابر هم خواب مرغان مقلد را نیاشوبد سینه، گر، پر درد ، از این است… دی چه آغازِخوشی از یورش بادی زمستان روب، پیدا بود در بهاری که جهان، می رفت تا جهان دیگری باشد … اینیان و آنیان اما از درون و از برون ،هر دو تبر بر دست بر شکوه باغ تازیدند از درختان ریخته هم شاخه و هم برگ ، از تل سوزنده شان هر دم آتشی بر ریشه پاشیدند زو گرفته شور و حالش را آرزوهای بهارش را در فرو پاشی ش کوشیدند زان سپس در گوش عالم هایهو کردند در سر مرغ مقلد ، این دروغ خود فرو کردند: «مرگ این باغک نه از زخم تبر بل میوه ی خود آفتی ها بود»!… جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)