احمد محمود؛ داستان یک تبعید همزاد کُنار
ایمان پاکنهاد اگر آن ١٣ نفر برگه را امضا کرده بودند هیچکدام از این ماجراها پیش نمیآمد. چند هزار نفر بهصف شده بودند در ردیفهای صدنفره دانشکده افسری. میخواستند بروند خدمت سربازی. فرمانده روبهروشان فریاد میزد: «فقط به پنج صف نیاز داریم. قرعه میکشیم. بقیه میروند رد کارشان». انتخابشدهها باید خودشان را معرفی میکردند و لباس نظام را تحویل میگرفتند. پانصد نفر. شش ماه در دانشکده درس میخواندند و درجه که میگرفتند یک سال در شهری، روستایی، جایی خدمت میکردند. یک هفته آخر استراحت و جشن فارغالتحصیلی بود. موزیک میزدند، خستگی درمیکردند. اما جناب سرگرد یک شب مانده به جشن چند نفری را احضار کرد. معمایی شده بود بین آن جمع. همه را توی یک اتاق جمع کرد و شمردهشمرده گفت: «گزارشهایی از شهرستانها برای ما رسیده که نشان میدهد شماها فعالیت سیاسی داشتهاید.» چه باید میکردند؟ «متنی است برایتان میخوانم. باید آن را امضا کنید. وگرنه درجه بیدرجه. جشن بیجشن.» متنی بود در وفاداری به سلطنت و اظهار ندامت از جریانهای سیاسی. «یا امضا میکنید و میروید توی صف یا امضا نمیکنید و شما …