پیمان مشهور بین مولوتوف و ریبنتروپ، یکی از شایعترین افسانه ها در باره اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در جنگ جهانی دوم است. بنابر گفته بسیاری از تاریخدانان و مورخان غربی، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی این پیمان را با آلمان نازی امضاء کرد که لهستان را بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تقسیم کند. این پیمان بعنوان توافقی بین دو قدرت امپریالیستی دیده میشود که دنبال دستبابی به تسلط جهانی بر حوزه های درحال گسترش نفوذ مرتبط به خود بودند. مشکل این دیدگاه اینستکه از هردو، زمینه ای که تحت آن توافق صورت گرفت، و همچنین از خود توافق کاملا چشمپوشی میشود.
رهبران غربی قبل از امضای پیمان مولوتوف و ریبنتروپ، همدست گسترش آلمان نازی بودند. از سال ۱۹۳۳ بین نازیها و کشورهای غربی چندین پیمان بسته شد: پیمان چهار قدرت (۱۹۳۳)، پیمان دریایی آنگلو- ژرمن (۱۹۳۵)، پیمان عدم تجاوز انگلو– ژرمن (۱۹۳۸)،و غیره. برجسته ترین نمونه، توافق مونیخ است که تحت آن رهبران بریتانیای کبیر و فرانسه، چکسلواکی را به آلمان، مجارستان و لهستان واگذار نمودند. قدرتهای غربی یا بیطرف بودند و یا فعالانه از گسترش آلمان نازی حمایت میکردند. واگذاری سودینتن چکسلواکی، کشوری بسیار صنعتی، در تولید تسلیحات برای نیروهای نازی سودمند بود. کارخانه اسکودای چک برای آلمانی ها تانک، هواپیما، خودروهای زرهی، و مهمات تولید میکرد. چمبرلین نویل، نخست وزیر بریتانیا با غرور ادعا میکرد که این اقدامی جهت «صلح زمان ما» میباشد. اما مطمئنا اینطور نبود. قدرتهای غربی اثبات نمودند که در بدترین حالت مضر هستند، زیراکه در مبارزه با رشد فاشیست در قاره اروپا، هردو، هم غیرقابل اتکاء بودند و هم اینکه همکاری نمیکردند.
درباره لهستان چه میتوان گفت؟ تاریخدانان و مورخان امروزی غربی علاقمندند لهستان را بعنوان کشوری معصوم بتصویر بکشند، که «تحت پیمان استبدادی بین نازیها و کمونیستها گیر کرده بود». اما در واقع، لهستان شوق امپریالیستی داشت. ناسیونالیستهای لهستان از سال ۱۹۲۰، وقتیکه آنها بلاروس غربی شوروی و اوکراین غربی را اشغال نمودند، رؤیای «لهستان بزرگ از دریای بالتیک تا دریای سیاه» را در سر داشتند. ناسیونالیستهای لهستان مشتاق تشکیل یک «جنگ صلیبی ضدکمونیستی» با کشورهای همسایه بودند و فعالانه بدنبال یک اتحاد میگشتند. ناسیونالیستهای لهستان در سال ۱۹۳۴ پیمان پیلسودسکی و هیتلر را امضاء نمودند. این امر به هیتلر اجازه داد تا در غرب آزادانه عمل کند. لهستان در سال ۱۹۳۸ در ضمیمه کردن چکسلواکی شرکت نمود وقسمتی از تشین سیلیشا را تصرف نمود. رؤیای ضدکمونیستی لهستان زمانی نقش برآب شد که به آلمان اجازه ضمیمه دانزیک را ندادند، و مسیر هیتلر به شرق علنی شد.
اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی میخواست که با فرانسه و بریتانیای کبیر اتحاد کند، اما دیپلماتهای غربی بمدت ۶ سال از انجام آن امتناع کردند، ولی گذاشتند که آلمان، اتریش و چکسلواکی را دوباره میلیتاریزه و ضمیمه کند. آشکار گردید که آنها فقط به جنک بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی علاقمند بودند.
دولت شوروی فقط زمانی که با بنبست روبرو شده بود، و پس از ملاحظات فراوان، پیمان عدم تجاوز را با دشمن نازی امصاء کرد. پیمان مولوتوف و ریبینتروپ مانند توافق مونیخ در صدد «تقسیم» لهستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی نبود که بخشی از چکسلواکی را تقسیم کرد و به آلمان واگذار نمود. بلکه همانگونه که در پروتکل مخفی ضمیمه آمده است، ترجیجا، حوزه های نفوذ آلمان و شوروی را مشخص نمود. این امر اجازه داد تا نقشه کلی مرزهای ملی معلوم شود و به شورویها فرصت داد که تواناییهای نظامی دفاعی خودشانرا توسعه دهند. روایت غربی با ارائه نکات برجسته پیمان نشان میدهد که شورویها در حال تشکیل توافقی با آلمان نازی است، اما واقعیتهای تاریخی سفت و سختی را که اتحاد شوروی سوسیالیستی با آن روبرو بود و خودداری قدرتهای غربی از همکاری با دیپلماتهای شوروی و دفاع علیه تهدید فاشیسم را کاملا نادیده میگیرد.
نازیها در ۱ سپتامبر ۱۹۳۹ به لهستان حمله کردند و در کوتاه زمانی بعد، مقامات لهستان به رومانی فرار کردند. در این مرحله مقامات شوروی دریافتند که دیگر کشور و دولت لهستان وجود ندارد. با حمله ارتش نازی و ازهم پاشیدن دولت لهستان درمرزهای غربی اش، فرماندهی کل ارتش سرخ دستور صادر نمود که پرسنل از مرز عبور کنند که از جمعیت اوکراین غربی و بلاروس محافظت کنند. بنابراین، بررسی واقعی شرایط تاریخی آشکار میسازد که در سال ۱۹۳۹ هیچ «حمله ای» به لهستان صورت نگرفته است، درعوض اتحاد شوروی با انحلال کشور لهستان از شهروندانش در مقابل تجاوز سریع و ناگهانی نیروهای مهاجم آلمانی محافظت نمود و سرزمینهایی را آزاد ساخت که پس از جنگ داخلی در روسیه توسط لهستان اشغال شده بودند.
به جهانبینی جهانی علمی ماتریالیسم دیالکتیک میگویند، واز آنجایی که برخاسته از دستآوردهای علم است، اشاعه دهنده تئوریک علوم است وعلم را در ارجحیت قرار میدهد. در همانحال، این یک جهان بینی مارکسیستی است، که نشانگر جامع ترین دیدگاه به واقعیت(طبیعت و جامعه) است. اساس مارکسیسم را ماتریالیسم دیاکتیک میگویند.
انگلس میگوید: «چشم انداز مادی به طبیعت، یعنی درک آسان طبیعت درست بهمان شکلی که موجودست، بدون هیچ ترکیب خارجی.». (ف. انگلس. دیالکتیک طبیعت)
جهان بینی ماتریالیست دیالکتیک براساس قوانین زیرست:
اول، واقعیت وعینی بودن جهان است. ماتریالیسم مارکسیستی از این واقعیت ناشی میشود که هستی محیط اطراف ما واقعی است و در طبیعت ماهیت مادی دارد، و اینکه پدیده های متنوع در جهان نشانگر انواع مختلف ماده متحرک است، و اینکه خودجهان مطابق با قوانین حرکت ماده توسعه می یابد. بعلاوه، ماده نه فقط جسمی است که میتوان آنرا لمس کرد یا دید، بلکه همچنین دارای انواع گوناگون انرژی (حرکتی، حرارتی، و غیره)، و روابط بین مردم است – و از آنجایی که همه اینها بطورعینی وجود دارند، بنابراین ماده هستند.
«ماده مقوله ای فلسفی و نشانگر واقعیت عینی است که از طریق حواس به انسان داده شده، و درحالیکه بطور مستقل وجود دارد، اما توسط احساسات ما کُپی، عکسبرداری و منعکس میشود». (ولادیمیر ایلیچ لنین، ماتریالیسم و امپریو- کریتیسم)
دوم، اولویت واقعیت عینی. ماده، جهان عینی منبع احساسات، عقاید، هشیاری ماست. ازآنجاییکه هشیاری و همه عقاید، و تئوری های ما ثانوی هستند، آنها منعکس کننده ماده هستند. این روح در فرم خدا یا تفکر انسانی نیست که ماده را بوجود می آورد، بلکه ماده، از طریق ارگان تفکر – یعنی مغز – روح، و هشیاری را بوجود می آورد.
این امر بدین معناست که ابتدا فقط یک جهان مادی واقعی(عینی) وجود داشت، و بعدا، در پروسه توسعه خود، آگاهی ذهنی بشری پدید آمد، که توسط علم مدرن تأئید گردید.
همین هستی زندگی اجتماعی هم ابتدایی است، و زندگی غیرمادی( معنوی) آن ثانوی، و فرعی است. زندگی مادی جامعه واقعیتی عینی است که مستقل از اراده بشر وجود دارد، و زندگی غیرمادی(معنوی) جامعه انعکاسی از این واقعیت عینی، بازتابی از وجود یا هستی است. این بدین معناست که باید منبع شکلگیری زندگی معنوی جامعه، منشا عقاید و تئوریهای اجتماعی را در شرایط زندگی مادی جامعه جُست، و نه در خودعقاید و تئوریها، که فقط وجود مادی را بازتاب میدهند.
شرایط زندگی مادی جامعه هرچه باشد، عقاید، تئوریها، دیدگاههای سیاسی، و سازمانهای سیاسی آن نیز بهمانترتیب هستند.
سوم، ارتباط متقابل جهانی است. دیالکتیک طبیعت و جامعه را نه بعنوان انبوهی از اشیاء و پدیده هایی که از یکدیگر مستقل باشند، بلکه تمام و کمال (بعنوان یک کُل واحد) میبیند، که در آن اشیاء و پدیده ها بطور بنیانی (ارگانیک) با یکدیگر مرتبط، وابسته بهم وبا یکدیگر مشخص میشوند.
ارتباطات و روابط مختلفی در جهان موجودست: مستقیم و غیرمستقیم، عادی، عملی، وابسته، علت و معلول، مکانی و زمانی، اما هیچ چیزی تنها و دارای زندگی مستقل نیست که با خودش زندگی کند. هر چیزی و هر اندیشه ای در زمینه ای خاص، تحت شرایطی خاص است که با چیزها و اندیشه های دیگر احاطه شده، که در ارتباط با آنها وجود دارد. چهارم، جهان تغییرپذیرست. درجهان هیچ چیزی ثابت و تغییرناپذیر نیست، همه چیز در طبیعت و جامعه بطور مدام در حال حرکت اند، ظاهر و ناپدید میشود.
همه ماده های جهان در هرلحظه به یک یا چند فرم حرکت میکنند، چه حرکت مکانیکی، حرکت حرارتی، جریان الکتریکی، تجزیه و ترکیب شیمیایی باشد، یا اینکه زندگی ارگانیک داشته باشد. بخشی از ماده تنها با توجه به فرمهای خاص حرکت میتواند در حالت ایستا باشد، برای نمونه، یک جسم میتواند در حالت تعادل مکانیکی باشد، ولی اتم هایش بازهم پروسه های شیمیایی را انجام دهند و نوسان کنند. ماده بدون حرکت درست مانند حرکت بدون ماده غیرممکنست.
همه چیز در حال تغییرست. جهان، مکان، هر سیاره و منظومه شمسی، مردم و روابط اجتماعی آنها. پدیده های اجتماعی نیز متغیر و همچنین موقتی هستند.
موردی ویژه از حرکت (تغییر) توسعه است.
«… دیاکتیک، پروسه توسعه را بعنون پروسه ساده رشد درنظر نمیگیرد، که درآن تغییرات کمی به تغییرات کیفی منجر نمی شود، بلکه بعنوان توسعه ای میداند که از تغییرات کمی بی اهمیت و تدریجی به ًتغییرات اساسیً صریح عبور میکند؛ توسعه ای که در آن تغییرات کیفی نه تدریجی، بلکه بسرعت و ناگهانی اتفاق می افتد، به شکل یک جهش از یک حالت به حالتی دیگر ظاهر میشود؛ این امر نه بطور اتفاقی، بلکه بعنوان نتیجه طبیعی انباشتگی تدریجی و پیگیر تغییرات کمی است … پروسه توسعه از پائین تر به بالاتر نه بعنوان آشکار شدن همآهنگ پدیده ها، بلکه بعنوان آشکار تضادهای ذاتی در چیزها و پدیده ها، بعنوان ًمبارزهً تمایلات آنتی تزست که برمبنای این تضادها عمل میکند».
(جی. وی. استالین. ماتریالیسم دیاکتیک و تاریخی)
بدینسان، مفهوم دیالکتیکی توسعه با گذارناگهانی از یک حالت کیفی به حالتی دیگر، با تداوم و ثبات، و همچنین تضادها به عنوان موتور توسعه مشخص می شود.
پنجم، جهان قابل درک است. هیچ چیزی نیست که تسلیم علم و درک تئوریک ما نشود. همه چیز برای بشر دستیافتنی است، همه چیز را میتوان شناخت و در خدمت مردم گذاشت، و جهت درک صحیح و معتبر ضروریست که در شناخت نحوه کار جهان ثابتقدم باشیم.
اگر آغاز(زندگی) با ماده است، پس بنابراین، انسان نه فقط باید پدیده را از طریق دلایل عینی درک کند واز قوانین عینی شروع کند، بلکه همچنین باید مطالعه را از همان موضوع شروع نماید، و نه از طرح های کلی و الگوهای ساده.
اگر همه چیز باهم پیوند دارند، پس بنابراین، ضروریست که ارتباطات را بحساب آورد. شرایط (و نه فقط چیزها و افکار را خارج از متن) درنظر گرفت. تجزیه و تحلیل مشروح و مشخص از موضوع یا موقعیت ضروریست.
حتی یک پدیده در طبیعت را نمیتوان بدون درنظرگرفتن ارتباط با پدیده های اطراف، بطورجداگانه درک نمود، برای اینکه وجود یک پدیده درهر نقطه ای از طبیعت منطقی نیست. اگر پدیده ها خارج از ارتباط با شرایط اطراف، و مجزا از آنها درنظر گرفته شوند، فقط زمانی قابل درک و توضیح اند که با پدیده های پیرامون بصورت مشروط، و با پیوندی جدا نشدنی درنظر گرفته شوند.
چنانچه همه چیز تغییر کند، پس بنابراین، ضروریست که شما نیز به چیزها مانند متغیر و تاریخی نگاه کنید، ضروریست که شما تناقضات را کشف کنید و برای تضاد اصلی سیستمی، یعنی کیفیت ضروری جهت آشکار کردن قانون بگردید. دانش درک را هم باید بطور دائم بهتر کرده و تغییر داد.
چنانچه همه چیز بصورت علمی قابل درک باشد، پس بنابراین، جهت درک واقعیت و دستیابی به دانش شناخت موثق جهان هیچ مانع برطرف نشدنی وجود ندارد.
احتمالا یک تازه وارد به سیاست فکر میکند که اعضای چپ جهانی حامی جمهوری خلق چین اند. نهایتا، چین بوسیله حزبی کمونیستی رهبری میشود، که ایدئولوژی راهنمایش مارکسیسم آست. طی دوره ای، از زمانیکه حزب کمونیست چین در سال ۱۹۴۹ بقدرت رسید، مردم چین در استاندارد زندگی، ترقی و توسعه بشری خود پیشرفت بی سابقه ای را تجربه کرده اند.
امید به زندگی از ۳۶ سال (۱) به ۷۷ سال (۲) افزایش یافته است. باسوادی از حدود ۲۰ درصد (۳) به ۹۷ درصد (۴) افزایش یافته است. شرایط اجتماعی و اقتصادی زنها فراترازحد قابل تشخیص پیشرفت کرده است (یک مثال زنده اینستکه قبل از انقلاب، اکثریت قریب به اتفاق زنان هیچگونه آموزش رسمی دریافت نمیکردند، درحالیکه در شرایط فعلی اکثریت دانشپژوهان در مؤسسات آموزش عالی را زنان تشکیل میدهند(۵). فقر مفرط ازبین رفته است (۶). دربرخورد با تغییرات آب و هوایی، چین در حال تبدیل شدن به یک رهبر برجسته جهانیست (۷).
آشکارا چنین پیشرفتی با ارزشهای چپ سنتی سازگارست؛ چیزیکه مردم را به مارکسیسم جذب میکند، دقیقا اینستکه بدنبال ارائه چارچوبی جهت حل مشکلات توسعه بشری میگردد که سرمایه داری بطور رضایت بخشی ثابت کرده استکه قادر به انجام آن نیست. سرمایه داری در ابداع تاریخی علم نوآوری و تکنولوژی پیشرفت کرده است، و بدینطریق زمینه را جهت آینده ای با رفاه مشترک فراهم ساخته است؛ اما با اینحال، تضادها آنچنان هستند که بناچار فقر را در کنار ثروت تولید میکند؛ سرمایه داری نمیتواند مگر آنکه خود را از طریق تفرقه، فریب و اجبار تحمیل کند؛ در همه جا مردم را به حاشیه میراند، و از هم بیگانه میسازد، تا بتواند تسلط یافته و استثمار کند. سوسیالیسم چینی در طول هفتاد سال، ارتباط وارونه بین ثروت و فقر را شکسته است – حتی اگر چین از سطوح بالای نابرابری رنج میبرد؛ و گرچه چین دارای افراد بسیار ثروتمندیست؛ اما زندگی برای کارگران و دهقانان معمولی پیوسته و با سرعت قابل توجهی و طی دوره ای طولانی بهبود یافته است.
اما هنوز، حمایت از چین در میان نیروهای چپ در کشورهایی مانند بریتانیا و آمریکا درواقع موضعی نسبتا حاشیه ای است. بسیاری از گروههای مارکسیستی در کشورهای مذکور براین باورند که چین یک کشور سوسیالیستی نیست؛ درواقع، بسیاری معتقدند که چین «یک قدرت امپریالیستی درحال رشد در سیستم جهانیست که جمعیت خود را با استثمار مدیریت میکند… و در تعقیب مواد خام و جهت بازارهای فروش صادرات خود کشورهای جهان سوم را بشدت استثمار میکند»(۸). برخی ابتکار کمربند و جاده برهبری چین را نمونه ای از «تب توسعهطلبی جهانی» (۹) میدانند. اتحاد جهت آزادی کارگر، با خامی خاصی، چین را «عملا یک رژیم فاشیستی می داند، که در هر مورد بهتر از آن نیست (۱۰)، و هر بخشی از آن مانند امپریالیست آمریکا و از نظر سیاسی بسیار بدترست.
افزایش رویارویی بین آمریکا و چین، با این شرایط، حمله یک قدرت امپریالیستی به یک کشور سوسیالیستی یا مستقل در حال توسعه نیست، بلکه ترجیحا «یک رویارویی کلاسیک در امتداد خطوط امپریالیستی» است (۱۱). «دینامیک رقابت بین آمریکا و چین یک رقابت بینامپریالیستی است که با رقابت بینسرمایه داری پیگیری میشود»(۱۲). در اینجا فرض اینستکه چین «یک قدرت امپریالیستی درحال ظهور است که بدنبال اثبات خود در جهانی است که تحت سلطه قدرت مستقر شده امپریالیستی آمریکاست»(۱۳). اگر اینچنین است، کسانیکه سیاست هایشان را براساس ضدامپریالیسم قرار میدهند، نباید از آمریکا یا چین حمایت کنند؛ بلکه آنها باید «کمپ سومی بسازند» که در فراتر از مرزها ارتباط و همبستگی برقرار کنند (۱۴) و شعار نه واشنگتن و نه پکن، بلکه سوسیالیسم بین الملل را اتخاذ کنند».
این ایده جذابیست. ما درهیچ جایی با سرکوبگران همسو نمیشویم؛ تنها همسویی ما با طبقه کارگر جهانیست. الی فریدمان بطور شیوایی این رویای بزرگ را در مجله جپگرای معروف ژاکوبین ارائه میدهد: «وظیفه ما اینستکه پیوسته و با قدرت ارزشهای انترناسیونالیسم را مجددا تأئيد کنیم: ما در کنار فقرا، طبقه کارگر و مردم تحت ستم همه کشورها هستیم، یعنی اینکه ما نه با آمریکا یا با دولت و کورپوراتهای چینی شریک نیستیم و نمیشویم»(۱۵).
ما از قبل تجربه داریم: نه واشنگتن نه مسکو
اندیشه مخالفت با هر دو طرف درگیر در یک جنگ سرد – خودداری از همسویی با هیچکدام از دو قدرت اصلی رقیب و درعوض ایجاد یک «کمپ سوم» مستقل – ریشه های ژرفی دارد. تروتسکیست معروف آمریکایی، مکس شاختمن، کمپ سوم را در سال ۱۹۴۰ بعنوان «کمپ انترناسیونالیسم پرولتری، انقلاب سوسیالیستی، مبارزه جهت رهایی همه ستمدیدگان» توصیف نمود(۱۶). طی جنگ سرد اولیه، بویژه در بریتانیا، بخش قابل توجهی از جنبش سوسیالیستی پشت شعار نه واشنگتن نه مسکو گرد آمدند، و حمایت خود را از اتحاد شوروی دریغ نمودند، زیراکه آنها را سرمایه داری دولتی و/ یا امپریالیست درنظر میگرفتند.
آنموقع درست مثل حالا، موضع کمپ سوم، توجیه تئوریک خودرا از استراتژی لنین و بلشویکها مطرح ساختند که در ارتباط با جنگ جهانی اول تبلیغ میکردند. جنبش کمونیستی در اوایل سالهای ۱۹۱۰ دریافت که جنگی بین دو بلوک رقیب بزرگ امپریالیستی(آلمان در یک سو، و بریتانیا و فرانسه در سوی دیگر) تقریبا حتمی الوقوع بود. در کنفرانس سال ۱۹۱۲انترناسیونال دوم در باسیل، سازمانهایی که گردهم آمده بودند، متعهد شدند که مخالف جنگ باشند، و با هیچکدام از بخشهای طبقه سرمایهداری بین الملل همسویی نکنند و «از بحرانهای اقتصادی و سیاسی ناشی از جنگ برای بیداری مردم استفاده کنند تا بدینوسیله به سرنگونی فرمانروایی طبقه سرمایه دار شتاب بخشند»(۱۷). ترجیحا بجای حمایت از طبقات حاکم آلمانی، بریتانیایی، فرانسوی یا روسی، از کارگران خواسته شد که « با قدرت همبستگی انترناسیونالیستی پرولتاریا در برابر سرمایه داری امپریالیستی مخالفت کنند».
درنهایت، وقتیکه جنگ در ژوئیه ۱۹۱۴ شروع شد، بلشویکها به این موضع انترناسیونالیستی وفادار ماندند. لنین درباره بلوکهای امپریالیستی درحال جنگ نوشت: «گروهی از ملتهای جنگطلب بوسیله بورژوازی آلمان رهبری میشوند. طبقه کارگر و توده های زحمتکش را با این ادعا فریب میدهند که این جنگیست جهت دفاع از سرزمین پدری، برای آزادی و تمدن، برای آزادی مردم تحت ستم تزاریسم و… گروهی دیگر از ملتهای جنگطلب تحت رهبری بورژوازی بریتانیا و فرانسه هستند که طبقه کارگر و توده های زحمتکش را با این ادعا اغفال میکنند که این جنگ را بدینجهت براه اندخته اند که از کشورهایشان، برای آزادی و تمدن و علیه میلیتاریسم و استبداد آلمان دفاع کنند»(۱۸).
فراتر: «هیچکدام از گروههای متخاصم در چپاول، بیرحمی و وحشیگری فراوان جنگ نسبت به دیگری کمتر بیگناه نیست؛ با اینحال، برای فریب پرولتاریا … بورژوازی هر کشوری تلاش میکند که با کمک عبارات دروغ درباره میهنپرستی، واهمیت جنگ ناسیونالیستی «خود» را اغراق کند، و ادعا نماید که جهت شکست دشمن و نه برای غارت و تصرف سرزمین، بلکه برای «آزادی» همه مردمان دیگر بجز مردم خودش میجنگد».
با این حال، اکثریت سازمانهایی که تنها دو سال قبل مانیفست باسیل را امضا کرده بودند، اکنون در برابر فشاراز هم پاشیده شدند و تصمیم گرفته اند که از تلاشهای جنگی طبقه حاکم «خود» حمایت کنند. لنین، رهبران برجسته مارکسیست در آلمان، اتریش و فرانسه را به دلیل داشتن دیدگاههایی «شوونیستی، بورژوایی و لیبرالی و به هیچوجه سوسیالیستی» محکوم کرد.(۱۹) این اختلاف استراتژیک تلخ کاتالیزوری جهت انشعاب در جنبش طبقه کارگر جهانی بود. انترناسیونال دوم در سال 1916 منحل شد و انترناسیونال سوم (که عموما با نام کمینترن شناخته می شود) در سال 1919 با مقر آن در مسکو تأسیس شد. یک قرن بعد از این شکاف – که لنین آنرا در مقاله در معروفش امپریالیسم و انشعاب سوسیالیسم (۲۰) توصیف نمود – همچنان به عنوان یک خطمشی جداگانه اساسی در چپ بین المللی باقی مانده است. اگر خواسته باشیم به طور کلی حرف بزنیم، یک طرف متشکل از چپ رفرمیست است که به پارلمانتاریسم، خیانت و همدستی با طبقه سرمایه دار گرایش دارد؛ و طرف دیگر متشکل از یک چپ انقلابی است که به خط طبقه کارگر مستقل و انترناسیونالیستی متمایل است.
تئوریسین های نه واشنگتن نه مسکو در سالهای 1940 اصرار داشتند که جنگ سرد شبیه به درگیری درونامپریالیستی اروپا در سالهای 1910 است؛ که یک بلوک به رهبری ایالات متحده و بلوک دیگر به رهبری شوروی، قدرت های امپریالیستی رقیب بودند و اینکه سوسیالیست ها اجازه نداشتند با هیچ یک از آنها متحد باشند. توصیف صفات ویژه اتحاد جماهیر شوروی به عنوان امپریالیست در آن زمان در بین چپ جهانی بسیار بحثانگیز بود، اما اندیشمندان معروف سوسیالیست به رهبری تونی کلیف از گروه بررسی های سوسیالیستی (پیشگامان حزب کارگران سوسیالیست) به شدت استدلال میکردند که «منطق انباشت و توسعه» رهبری شوروی را به شرکت در «رقابت نظامی خارجی جهانی» کشاند (۲۱). با توجه به امپریالیسم شوروی و سرمایه داری دولتی، «هیچ چیزی بغیر از یک انقلاب سوسیالیستی به رهبری طبقه کارگر، قادر به تغییر این وضعیت نخواهد بود»(۲۲).
کمپ سوم ظاهرا از طوفان ناشی از سقوط اتحاد جماهیر شوروی جان سالم بدر برده است و به آسانی خیمه اش را چندهزار کیلومتر در جنوب شرقی مستقر نموده است؛ نه واشنگتن نه مسکو مجددا بعنوان نه واشنگتن نه پکن ظهور کرده است. بار دیگر با استناد به گرایش غالب بلشویکها، چندین سازمان چپ معروف از طبقه کارگر غرب میخواهند که مخالف هردو آمریکا و چین شوند؛ با امپریالیسم در در همه اشکال آن مبارزه کنند؛ و در همه جا از مبارزه کارگران جهت سرنگونی سرمایه داری حمایت کنند. اگر تصورات آنها درست باشد – اگر جنگ سرد جدید درواقع شبیه به شرایط حاکم غالب در اروپای قبل از جنگ جهانی اول است، اکر چین یک کشور امپریالیستی است، اگر طبقه کارگر چین آماده بسیج شدن در یک اتحاد سوسیالیستی انقلابی انترناسیونالیستی است – پس شاید برداشت آنها نیز درست باشد. من در این مقاله استدلال میکنم که این تصورات درست نیستند، اینکه چین یک کشور امپریالیستی نیست، اینکه چین درواقع تهدیدی برای سیستم جهانی امپریالیستی است، و اینکه موضع درست برای چپ در ارتباط با جنگ سرد جدید، مخالفت قاطعانه با آمریکا و پشتیبانی از چین است.
آیا چین امپریالیست است؟
موضع مخالفت با هردو، آمریکا و چین عمدتا براین فرضیه بنا شده است که چین امپریالیست است و اینکه جنگ سرد جدید یک جنگ درونامپریالیستی است – جنگی که در آن «هردو کمپ متخاصم جهت سرکوب کشورها یا مردم خارجی میجنگند(۲۳). ااگر بتوان اثبات نمود که چین یک قدرت امپریالیستی نیست، و اگر بتوان ثابت کرد که جنگ سرد جدید یک مبارزه درونامپریالیستی نیست، آنوقت باید شعار نه واشنگتن نه پکن را رد نمود.
امپریالیسم چیست؟ یک تعریف آن «سیاست گسترش فرمانروایی یا سُلطه یک امپراتوری یا ملتی بر کشورهای خارجی، یا بدست آوردن و تصرف مستعمرات و کشورهای غیرمستقل» میباشد(۲۴). اگرچه مبهم بنظر میرسد، اما این با مفهوم اصلی امپراتوری یکی است، و ریشه جویی کلمه به آن اشاره دارد.
لنین، در اثر کلاسیک خود امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایه داری – اولین مطالعه جدی این پدیده را ازنقطه نظر مارکسیستی – بیان میکند که، به «خلاصه ترین تعریف ممکن» آن تقلیل می یابد، امپریالیسم را بسادگی میتوان بعنوان «مرحله مونوپولی یا انحصاری سرمایه داری» درنظر گرفت(۲۵). لنین اشاره میکند که یک چنین تعریف مختصری ضرورتا کافی نیست، و فقط تاحدی قابل استفاده است که به حضور پنج «ویژگی اساسی» اشاره کند:
۱) سرمایه داری تا سطحی توسعه یافته است که در بخشهای اصلی تولید، فقط بیزنس (کسب و کار) های قابل دوام آنهایی هستند که قادر شده اند سرمایه عظیمی را متمرکز کنند، و بنابراین، انحصارات را ایجاد میکنند.
۲) ظهور یک «الیگارشی مالی» – که اساسا بانک ها – بعنوان نیروی محرکه اقتصادی هستند.
۳) صدور سرمایه (سرمایه گذاری خارجی) بعنوان موتور مهم رشد.
۴) تشکیل «شرکتهای سرمایه داری انحصاری بین المللی که جهان را بین خودشان تقسیم کرده اند»، معادل شرکتهای چندملیتی مدرن.
۵) سرزمینهای جهان کاملا بین قدرتهای سرمایه داری تقسیم گشته است؛ بازارها و منابع سراسر جهان در سیستم جهانی سرمایه داری ادغام شده است.
این ویژگیهای امپریالیسم پس از یک قرن، هنوز هم مفید و مناسب، قابل قبول و مرتبط به جهان سرمایه داریست. در واقع، در برخی از جهات، باتوجه به تمرکز بیشتر سرمایه و تسلط «انحصارات بطور عام … که کنترل خودشانرا بر سیستمهای تولیدی پیرامون سرمایه داری جهانی اعمال میکنند، تعریف تشریحی لنین مناسبتر از همیشه است»(۲۶) .
با اینحال، چند ماه پس از انتشار امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایه داری، بیثباتی جدیدی در سیاست جهانی به شکل «اردوگاه سوسیالیستی» پدیدار گشت. گروه سوسیالیستی از کشورهایی (که در اوج خود، بخش عمده ای از قلمرو اوراسیا را تشکیل می دادند) که مزاحم سیستم امپریالیستی شدند: آشکارتر این است که مستقیماً کشورهای سوسیالیستی را از آن سیستم(سرمایه داری) خارج کرد؛ از جنبش های آزادیبخش ضداستعمار و ضدامپریالیستی حمایت کرد و پیروزی آنها را تسریع کرد؛ و کمک و روابط تجاری مطلوبی را به کشورهای مستعمره سابق ارائه داد، در غیر این صورت چاره دیگری نداشتند جز اینکه خود را در معرض ظلم وستم نواستعماری زیرفشار قرار دهند. بنابراین، ظهور قدرتهای دولتی سوسیالیستی به اروپا و آسیا، مزیت بیسابقه برای آرمان حاکمیت ملی در سراسر جهان بود، که در عین حال و به همان اندازه، شکستی برای سیستم جهانی امپریالیستی بود.
آشکارا، جهان دیگر مانند قبل از سال ۱۹۱۷ به کشورهای امپریالیستی و تحت ستم تقسیم نشده بود. همینطور، پنج ویژگی امپریالیسم توسط لنین را نمیتوان به آسانی بعنوان لیست یادآوری جهت پاسخ به این سئوال که آیا کشور معینی امپریالیست است بکار گرفت.
تحلیلگر کانادایی، استفان گوانز تعریف گسترده زیر را پیشنهاد کرده است: «امپریالیسم روندی از فرمانروایی است که برمبنای منافع اقتصادی رهبری میشود»(۲۷). این فرمانروایی «میتواند رسمی یا بدون اعلان وغیررسمی، یا هر دو اعلام شود». این چارچوبی مفید جهت اندیشدن درباره اینکه آیا چین امپریالیست است ارائه می دهد: آیا چین درگیر روند فرمانروایی با رهبری منافع اقتصادیست؟ آیا چین بگفته سمیر امین، از اهرم «توسعه تکنولوزیکی، دسترسی به منابع طبیعی، سیستم مالی جهانی، پخش اطلاعات، و سلاحهای کشتار جمعی» جهت فرمانروایی بر کره زمین و ممانعت از ظهور هر کشور یا جنبشی که بتواند مانع این فرمانروایی شود استفاده میکند؟ (۲۸)
اگر بتوان اثبات نمود که چین بدنبال کنترل بازارها و منابع خارجی است؛ و اینکه از رشد قدرت اقتصادی خود جهت تأثیرگذاری بر تصمیمات سیاسی در کشورهای فقیرتر استفاده میکند؛ و اینکه در جنگ ها (مرئی و نامرئی) جهت امنیت منافع خود درگیر میشود؛ پس معقول است که نتیجه بگیریم که چین درواقع یک کشور امپریالیستی است.
عبور از خط (مجاز): در چه مرحله ای چین توانسته امپریالیست شود؟
اگر چین یک قدرت امپریالیستی است، در چه زمانی به یک امپریالیست تبدیل شده است؟
در زمانیکه لنین ( درباره امپریالیست) مینوشت، آشکارا چین در گروه کشورهای تحت ستم قرار داشت، و توسط قدرتهای استعماری بمدت بیش از ۸۰ سال پیش از بخش بزرگی از حاکمیت خود سلب شده بود. یکی از پیروزیهای تاریخی و جهانی انقلاب چین، خاتمه دادن به سلطه و استقرار حاکمیت مستقلملی مردم چین بود.
جمهوری خلق چین مُدل سیستم سرمایه داری را نپذیرفت و در مسیر سفر بسوی کمونیسم حرکت نمود- سیستمی اقتصادی که مارکس آنرا بعنوان «شرکت انسانهای آزاد، که با ابزار تولید مشترک کار میکنند، واشکال متفاوت نیروی کار خود را با آگاهی کامل خود بعنوان یک نیروی کار اجتماعی واحد بکار میگیرند» تجسم میکرد (۲۹).
جهش مستقیم از شرایط نیمه فئودالی مثل چین که قبل از انقلاب وجود داشت به سیستم کمونیستی روابط تولیدی شدنی نیست، و آنچیزیکه در سالهای ۱۹۵۰ در چین برقرار شد، اقتصادی مختلط، با صنایع عمومی یا دولتی و اصلاحات ارضی بزرگ بعنوان ویژگیهای کلیدی آن بود.
فئودالیسم بصورت جامع برچیده گشت – گام تاریخی دیگر بجلو، و گامی که در اغلب نقاط دیگرجنوب گلوبال ناقص باقیمانده است. این اقتصاد مختلط – که بسمت «چپ» نوسان داشت (با تسریع اشتراکی کردن یا کًلکتیواسیون) و تأکید زیاد بر مشوق های اخلاقی) – و «درست» (با استفاده محدود از مکانیسم های بازار) – همه چیز بود بجز امپریالیستی. با هیچ معیار مستدلی نمونه ای از سرمایه داری انحصاری نبود؛ «صدور سرمایه» چین عمدتا به پروژه های کمک خارجی در آفریقا محدود بود، که معروفترین آنها در راه آهن تازارا بود که تانزانیا و زامبیا را بهم متصل میکند، که غیر از ایجاد توسعه منطقه ای، وابستگی زامبیا به قلمرو تحت حاکمیت آپارتاید (رودیزیا، آفریقای جنوبی، و موزامبیک) را ازبین برد (۳۰).
متعاقب مرگ مائو تسه دونگ در سال ۱۹۷۶، جهت اصلاحات اقتصادی در میان رهبری انقلابی، بحث چگونگی پیشبرد انقلاب پیروز شد، و چین دوران «سوسیالیسم با ویژگیهای چینی» را شروع کرد – مکانیسم های بازار، انگیزه سود، و سرمایه گذاری خارجی ( در زمینه برنامه ریزی مرکزی و مقررات سنگین) بمنظور توسعه سریع نیروهای تولیدی و هموار کردن راه را جهت کیفیت زندگی صدها میلیون شهروند چینی بکار گرفت. کسب و کار تجارت خصوصی اهمیت زیادی پیدا کرد، و بخشهایی از اقتصاد ضرورتا سرشت سرمایه داری بخود گرفت. اما محددا، حتی تندروترین کمپ سومی ها نمیتوانستند چین را در سالهای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ بعنوان یک کشور امپریالیستی درنظر بگیرند. چین اندکی سرمایه باارزش صادر کرد؛ ولیکن ترجیحا، دریافت کننده حجم بزرگی از سرمایه های خارجی، از ژاپن، تایوان، هنگکنگ، آمریکا و اروپا بود. چین به طریقی کنترل شده، محدود و استراتژیک، خود را در معرض استثمار توسط قدرتهای بزرگ امپریالیستی قرار داد تا بتواند ظرفیت تکنولوژیکی خود را گسترش دهد و خود را در حلقه های ارزش جهانی جا دهد.
بنابراین، اگر چین به یک امپریالیست تبدیل شده باشد، این پدیده را باید در ۲۰ سال گذشته جستجو کرد، که در آن زمان متعاقب رشد ثابت و پایدار تولید ناخالص، چین را به بزرگترین اقتصاد جهان (از نظر برابری قدرت خرید – PPP ) و به نیروگاهی تکنولوژیکی تبدیل کرده است. قدر مسلم، چین سهم عادلانه خود را از انحصاراتی میگیرد که کمیتهای هنگفتی از سرمایه را گسترش میدهند. برای نمونه، علی بابا و تنسنت، هردو، ازنظر جمع آوری ارزش سرمایه در بازار، در صدر ۱۰ شرکت برتر جهان هستند(۳۱).
صدور سرمایه ازنظر مقدار، افزایش پیدا کرده است، البته از مبنایی بسیار کمی شروع کرده است. از سال ۲۰۱۰، شمار شرکتهای چینی که در سطح جهانی کار میکنند، سالانه حدود ۱۶ درصد رشد کرده اند (۳۲). صدور سرمایه گذاری مستقیم خارجی چین حدود ۱۱۷ میلیارد دلار آمریکاست، که اندکی بیشتر از آلمان، و اندکی کمتر از هلند است. از نظر نسبت صدور سرمایه گذاری مستقیم خارجی(FDI) به تولید ناخالص ملی(یعنی اهمیت صادرات سرمایه به کل اقتصاد ملی)َ، ارزش آن برای چین ۸./. (هشت دهم درصد) است – که همسطح برزیل، و بسیار کمتر از ایرلند، ژاپن، سوئد، هلند و امارات متحده عربی است.
بهتنهایی نمیتوان براساس سرمایه گذاری خارجی، به چین برچسب امپریالیستی زد.
در یک مقاله طولانی برای کانترفایر، دراگان پلاویچ این سئوال را مطرح میکند که آیا چین برای همیشه یک نیروی سوسیالیستی است، یا یک ابرقدرت امپریالیستی در حال ساخت است. وی از دومی نتیجه گیری کرده و ادعا میکند که توسعه جهانی چین «صرفا آخرین نمونه از مسیریست که توسط دیگر اقتصادهای بزرگ مانند بریتانیا، آلمان و آمریکا بخوبی پیموده شده است، برای اینکه آنها هم فراتر از محدودیتهای ملی خود توسعه یافته اند تا از مزایای رقابت تجارت جهانی و لحظه های مطلوب سرمایه داری بهره مند گردند». بعلاوه، «منطق رقابتی که آنها را تحریک کرد، از نظر کیفیتی متفاوت از آن منطقی نیست که امروزه به چین انگیزه میدهد»(۳۳).
رقابت، بیوقفه خواهان نوآوری است، که بناگزیر نقش نیروی کار انسان را در پروسه تولید کم میکند، که طبق تعریف، اجزاء «سرمایه متغیر» را با خاصیت سحرآمیزی کاهش میدهد و اینکه قادرست مبلغ معینی از پول (هزینه نیروی کار) را به مقدار بیشتری از پول (ارزش اضافی توسط نیروی کار) تبدیل سازد. مقدار همیشه روبه کاهش سرمایه متغیر یعنی نرخ همیشه رو به کاهش نرخ سود، که سرمایه دارها فقط می توانند آنرا جهت توسعه تهاجمی، با تصرف بازارهای جدید و کاستن از مخارج تولید جبران نمایند. این امر موتور اقتصادی در قلب امپریالیسم است.
مشکل تحزیه و تحلیل پلاویچ اینست که «مسیر جاده بخوبی پیموده شده» توسط بریتانیا، آلمان و آمریکا دیگر باز نیست. در زمانیکه لنین درحال نوشتن بود – یک قرن پیش – جهان از قبل «کاملا تقسیم شده بود، بنابراین در آینده فقط تقسیم مجدد امکانپذیرست». یعنی کشور آ(A) فقط با جابجایی کشور سی (C) قادرست بر کشور ب (B) مسلط شود؛ ابزار این پروسه، جنگ و پیروزی نظامی است. از آنجاییکه رکورد چین بطور قابل توجهی صلح آمیزست، آشکارست که چین مسیری دارد که به یک قدرت امپریالیستی تبدیل میشود، و این بهیچ وجهی آنی نیست که «بخوبی سفر کرده است».
نوام چامسکی که بهیج طریقی از پیروان ایدئولوژیک حزب کمونیست چین نیست، این ایده را به سخره میگیرد که چین با گفته آمریکا به یک قدرت تهاجمی تبدیل میشود، آمریکایی که خود «با ۸۰۰ پایگاه نظامی در خارج از کشور، به کشورهای دیگر حمله میکند و دولتهای آنها را سرنگون میسازد، و یا اقدامات تروریستی انجام میدهد … من فکر میکنم که این اتفاق در چین نمی افتد و نمیتواند بیفتد… چین نقش یک متجاوز با بودجه نظامی عظیم، و غیره را در پیش نمیگیرد(۳۴).
بعلاوه، ساختار اقتصاد چین به نحوی است که مانند شرایط بازار آزاد سرمایه داری نیست که بر بازارها، سرزمینها، منابع و نیروی کار خارجی حاکم باشد و اجباری هم در کار نیست. بانکهای بزرگ – که آشکارا تأثیر قاطعی بر نحوه ایجاد سرمایه دارند – اکثریت در مالکیت دولت هستند، و در وهله اول، نه در برابر سهامداران، بلکه در برابر خلق چین پاسخگو هستند. صنایع کلیدی چین زیر نظر شرکتهای دولتی هستند و تحت قوانین و مقررات سنگینی قرار دارند و هدف ابتدایی آنها حداکثر سود خصوصی نیست.
آرتور کروبر، کارشناس در سیستم اقتصادی چین، اینچنین توصیف میکند که: « دولت بطور قاطعانه اقتصاد چین را کنترل میکند، نه حداقل از طریق کنترل خود بر شرکتهای دولتی ًارتفاعات فرماندهیً، بلکه بگونه ای که در آن ابزارهای بازار جهت بهبود فعالیت مفید مورداستفاده قرار میگیرد» (۳۵). بطور خلاصه، اقتصاد چین اکنون بیشتر همان کارکردی را دارد که در سال ۱۹۵۳ داشت، وقتیکه مائو آنرا توصیف نمود که: «اقتصاد چین عمدتا جهت کسب سود سرمایه داران نیست، بلکه برای رفع نیاز مردم و دولتست»(۳۶).
لی ژانگجین و دیوید کوتز میگویند، درحالیکه: «سرمایه داران چین همان گرایش را بسوی امپریالیسم سرمایه داران در هر کشوری دارند»، اما متذکر میشوند، از آنجاییکه که چین «جهت دستیابی به اهداف اقتصادی خود نیازی به حاکمیت امپریالیستی ندارد»، هرگونه انگیزه ای توسط دولت حزب کمونیست چین مهار میشود.
درحالیکه سرمایه دارها درون حزب کمونیست چین نمایندگی میشوند، «اما هیچ مدرکی وجود ندارد که در حال حاضر سرمایه داران حزب کمونیست چین را کنترل میکنند یا میتوانند سیاست دولتی را دیکته کنند»؛ در نتیجه: «طبقه سرمایه دار چینی جهت پیروی از سُلطه امپریالیستی، فاقد قدرت تحمیل زور و اجبار بر حزب کمونیست چین است» (۳۷).
بنابراین، چشم انداز سُلطه خارجی همان کشش جاذبه ای را که بر روی اقتصادهایی مانند بریتانیا، آمریکا، ژاپن و سایرین داشت یا دارد، بر اقتصاد چین ندارد. و حتی شرایط عینی برای چین موجود نیست که یک امپرتوری غیررسمی را مستقر سازد، بدون اینکه با قدرت های امپریالیستی موجود رویارویی مستقیم نظامی داشته باشد.
حزب کمونیست چین جدی بود وقتیکه در ۱۷مین کنگره خود در سال ۲۰۱۷ اعلام کرد که چین «هرگز بدنبال درگیری هژمونی یا توسعه امپراتوری نخواهد بود»(۳۸). دولت چین بطور فعال خود را در جنوب گلوبال، بعنوان یک کشور سوسیالیستی قرار میدهد که در همبستگی با جهان درحال توسعه قرار میگیرد و این چشم انداز ساختار سیاست خارجی آن است.
با اینوجود، چین در چندین جبهه، بویژه در روابط اقتصادی خود با آفریقا، و آمریکای لاتین، برنامه گسترده زیرساختی ابتکار کمربند و جاده خود، و در رفتار خود در دریای چین جنوبی، به رفتار امپریالیستی متهم گشته است. من بهر کدام از این موارد میپردازم.
چین و آفریقا
بنظر میرسد که در سالهای اخیر سیل بی پایانی از مقالات درباره امپریالیسم چین در آفریقا نوشته شده است. ژورنالیست ها و سیاستمداران غربی بما میگویند که چین به یک قدرت استعماری جدید تبدیل شده است؛ اینکه چین کوشش میکند تا بر سرزمین ها و منابع آفریقا حکمفرمایی کند؛ اینکه آفریقا در تله بدهی اختراعی پکن گیر کرده است؛ اینکه از سرمایه گذاری چین در آفریقا فقط چین سود میبرد. من با جزئیات درباره این موضوع نوشته ام(۳۹)، و بنابراین در اینجا فقط بصورت خلاصه شرح میدهم.
پروفسور اقتصاد سیاسی و مدیر ابتکار تحقیقات چین و آفریقا – دیبورا برواتیگام، در دانشکده مطالعات بین المللی پیشرفته دانشگاه جان هاپکینز، تحقیقات زیادی درباره موضوع تعهد چین به آفریقا انجام داده است. براساس این تحقیقات، وی توانسته است که بطور معتبری برخی از افسانه های رایج شده را افشاء و تکذیب کند. برای مثال، در پاسخ به این کنایه که شرکتهای چینی فقط کارگران چینی را که استخدام میکنند، خانم بروتیگام اشاره میکند: «مطالعه لیست استخدامی ها در پروژه های چینی در آفریقا بارها نشان دادده است که در واقع سه چهارم یا بیشتر کارگران محلی هستند». درهمینحال، «آفریقایی ها به دانشگاههای چین دعوت میشوند. چین بورسیه ارائه میدهد. زمانیکه آفریقایی ها درباره تکنولوژی و مهارتها فکر میکنند، آنها چین را بعنوان یک انتخاب معتبر درنظر میگیرند»(۴۰)
در ارتباط با باصطلاح تله بدهی، تیم تحقیقاتی برواتیگام به این نتیجه رسید که «چین حداقل نودو پنج و نیم( ۵/۹۵ ) میلیارد دلار بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۵ قرض داده است. این مقدار بدهی بسیار زیادیست. بااینوجود بطور کلی، وامهای چینی از نظر اطلاعات و داده های ما خدمات ارزنده ای را برای آفریقا به ارمغان آورده اند: تأمین منابع مالی جدی شکاف زیرساخت آفریقا در قاره ای که بیش از ۶۰۰ میلیون آفریقایی به برق دسترسی ندارد، ۴۰ درصد از وام چین جهت تولید و انتقال برق پرداخت میشود. ۳۰ درصد دیگر جهت مدرنیزه کردن زیرساخت حمل و نقل ازهم پاشیده آفریقا بکار گرفته شده است… بطورکلی، برق و حمل و نقل سرمایه گذاریهایی هستند که به رشد اقتصادی کمک میکنند. ما به این نتیجه گیری رسیده ایم که وامهای چین معمولا از نظر مقایسه ای دارای نرخ های بهره پائین و دوره های بازپرداخت طولانیمدت هستند».
درواقع، تردید و عدم تمایل بانکهای توسعه غربی در دادن وامهای پرخطر، بمعنای اینستکه برای وامهای چین تقاضاهای زیادی موجودست. و چین مایلست با رفع و کاهش بدهی، تجدید ساختار و لغو پرداختهای ناپایدار انعطلفپذیرتر باشد(۴۱).
و «به چنگ گرفتن وغصب زمین»، و داستانهای مختلفی در اینباره که چینی های ثروتمند قطعه های بزرگی از زمینهای آفریقا را میخرند تا بدینمنظور برای چین غذا تولید کنند «مشخص شد که اغلب افسانه اند… برعکس آنچیزیکه اغلب بتصویر کشیده اند، چین درمزارع کشاورزی آفریقا یک سرمایه گذارغالب نیست» (۴۲).
چهرههای مشهور مؤسسات غربی با اشتیاق و بدلایل روشنی به این ایده چسبیده اند که چین یک قدرت امپریالیستیست، تا بدینوسیله توجه عموم را از امپریالیستهای خودشان منحرف سازند و به اشاعه عدم اتحاد و بی اعتمادی در جنوب گلوبال کمک کنند.
هیلاری کلینتون گفت که چین در آفریقا در یک «استعمار جدید» درگیر است(۴۳). جان بولتون براین باور است که چین از «شیوه های غارتگرانه)» جهت ممانعت از رشد آفریقا استفاده میکند(۴۴). اما هنوز، این باورها منحصر به مدافعان حرفه ای امپریالیسم نیست. آدریان باد، در بررسی های سوسیالیستی (فروشندگان بهترین ایدئولوژی کمپ سوم از سال ۱۹۵۰)، بدون تردید اظهارنظر میکنند که چین امپریالیست است و شکایت دارند که «سرمایه گذاری چین در آفریقا، که مدت زیادی تحت سُلطه امپریالیسم غربی بوده است، ۳۶ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۶، در مقابل ۶/۳ میلیارد دلار آمریکا، ۴/۲ میلیارد دلار بریتانیا و ۱/۲ میلیارد دلار فرانسه بوده است»(۴۵).
سرمایه گذاری و امپریالیسم با هم برابر نیستند – کشور آنگولا، علیرغم سرمایه گذاریهای وسیع خود درکشور پرتغال، یک قدرت امپریالیستی نیست (۴۶). سرمایه گذاریهای چین در آفریقا در کشورهای دریافت کننده (وام) با استقبال روبروست، برای اینکه سرمایه گذاریهای چین در خدمت رفع مشکلات وخیم زیرساخت ها و بخشهای بحرانی مالی کشورهای آفریقایی سودمند است. معاملات برمبنای احترام به حق حاکمیت و برابری، و بدون اجبار انجام میگیرند. اقتصاددان مترقی یونانی و وزیر دولت قبلی، یانیس واروفاکیس اشاره که «چینی ها مداخله گر نیستند، بگونه ای که غربی ها هرگز نتوانسته اند اینرا درک کنند… بنظر میرسد که چینی ها هیچگونه جاهطلبی نظامی ندارند… بجای اینکه با پرسنل نظامی به آفریقا بروند، و مثل غربیها مردم آفریقا را بکشند … آنها به آدیس ابابا رفتند و به دولت گفتند، «ما میبینیم که شما با زیرساختهایتان چند مشکل دارید؛ ما مایلیم برایتان فرودگاههای جدید بساریم و سیستم راه آهن شما را بازسازی کنیم، برایتان سیستم تلفن ایجاد کنیم، و جاده های شما را بازسازی کنیم» (۴۷). واروفاکیس- که در پیشگفتارش اشاره میکند که بهیچوجهی حامی حزب کمونیست چین نیست – میگوید که دلیل ارائه پیشنهادش خیره خواهی خالص نبود، بلکه ترجیحا اجهت عتمادسازی با دولت اتیوپی بود تا در موقعیت خوبی قراردادهای نفتی منعقد سازد. بااینحال، این رویکردی اساسا متفاوت با رویکردهای اتخاذشده توسط کشورهای اروپایی و آمریکای شمالیست که طی قرون گذشته جهت کسب و کار(تجارت) با کشورهای آفریقایی انجام گرفته است.
وامهای چین مشروط به تحمیل ریاضت اقتصادی یا خصوصی سازی در کشورهای وام گیرنده نیست. درواقع، دسترسی به منابع مالی جایگزین بدینمعناست که کشورهای مقروض مجبور به قبول شرایط ناعادلانه ای نیستند که توسط مؤسسات مالی غربی طی مدتی بسیار طولانی تحمیل شده است. همانگونه که وزیر سابق تجارت و صنعت آفریقای جنوبی، راب دیویس مطرح کرد، توسعه حضور چین در آفریقا «فقط میتواند چیز خوبی باشد … برای اینکه این امر بدینمعناست که ما دیگرمجبور نیستیم هرچیزی را روی خط نقطه چین امضاء کنیم که با زور بما تحمیل میشود … ما اکنون جایگزینهایی داریم و این بنفع ما میباشد» (۴۸).
مارتین ژاک در کتاب خود: « وقتی که چین بر جهان حکمفرمایی کند» به این امر میپردازد: « کمکهای چین بمراتب از کمکهای کشورها و مؤسسات غربی کمتوقع تر و دست و پاگیر است. درحالیکه صندوق بین امللی پول و بانک جهانی مطابق با دستورکار ایدئولویکی امیال غربی، آزادی تجارت خارجی، خصوصی سازی و کاهش نقش دولت، تأکید دارند، اما موضع چین بسیار کمتر محدودکننده و اصولی است». ژاک مینویسد که تأکید چینی ها روی احترم به حاکمیت «اصلی است که آنها آنرا غیرقابل انکار بحساب می آورند که مستقیما با تجربه تایخی خود خودشان در طول ًقرن تحقیر ً مرتبط میباشد»(۴۹).
افزایش سرمایه گداری زیرساختی منجر به توسعه کشورهایی میشود که با اجبار قدرت های امپریالیستی توسعه نیافته اند (خواندن اثر والتر رادنی در این باره این موضوع ضروری است)(۵۰). برای مثال، چیپوندا چیبلو اشاره میکند که «در دهه قبل، کشورهای آفریقایی عمدتا بسوی چین روی آورده اند که کمکشان کند و زیرساختهای دیجیتالی آنها را بسازند و توسعه دهند»، زیراکه «حمایت کمی از دولتهای غربی جهت زیرساخت تکنولوژیکی دریافت کرده اند»(۵۱). چین، فعالانه مشوق انقلاب فناوری اطلاعات و ارتباطات در آفریقاست.
در همین اثنی، شرکتهای چینی در پروژه های توسعه سبز در سرتاسر قاره آفریقا، و درواقعِ در جهان درحال سرمایه گذاری هستند. مطابق با داده های دانشکده مالی و مدیریت فرانکفورت، چین در نُه سال از دهه گذشته، بزرگترین سرمایه گذار در انرژی پاک بوده است(۵۲). آکادمی علوم چین در حمایت از پروژه های تحقیقاتی در آفریقا، ازجمله تحقیقات در فلاحت و کشاورزی با هدف پایان دادن به کمبود مواد غذایی بشدت درگیر است (۵۳). ده ها هزار از دانشجویان آفریقایی در دانشگاههای چین تحصیل میکنند، و در حال حاضر، چین « بیشتر از مجموع دولتهای غربی پیشرفته به دانشجویان آفریقایی بورسیه دانشگاهی ارائه میدهد.»(۵۴). محمد حسن، پرزیدنت آکادمی علوم جهانی، میگوید که « وقتیکه صحبت از تحصیل دانشجویان بورسیه ای باشد، چین بهتراز هرکشور دیگری برای آفریقا کار میکند»(۵۵).
درکُل، رشد سرمایه گذاری و تجارت چین مورد استقبال کشورهای آفریقایی قرار گرفته و نقش مهمی در توسعه و پیشرفت این قاره بازی میکند.
چین قاطعانه به رویکرد «پنج نه» خود که بوسیله رئیس جمهور شی در نشست همکاری سران آفریقا و چین در پکن در سال ۲۰۱۸ بیان شد، پایبندست:
«عدم مداخله ای در امور داخلی کشورهای آفریقایی؛ عدم تحمیل امیال ما بر کشورهای آفریقایی؛ فهرست های عدم وابستگی سیاسی جهت کمک به آفریقا؛ و عدم کسب منافع خودخواهانه در سرمایه گذاری و همکاری مالی با آفریقا(۵۶). آفریقا امپریالیسم را شناخته است و این رویکرد چین، شبیه رویکرد شناخته شده امپریالیسم نیست.
بنابراین، روابط چین با آفریقا تشابه بسیار کمی با «مسیر بخوبی پیموده شده» امپریالیستهای بریتانیا، فرانسه، پرتغال، بلژیک، آلمان و آمریکا دارد. آفریقا تحت استعمار و نواستعماری اروپائیان، بسیار شبیه همان وضعیتی باقی ماند که مارکس در سال ۱۸۶۷ آنرا توصیف نمود: «یک تقسیم کار بین المللی جدید بوجود آمد، تقسیم کاریکه متناسب با نیازهای کشورهای صنعتی مهم است، و این امر بخشی از جهان را به یک حوزه غالبا کشاورزی جهت تولید غذا برای تأمین بخش دیگر(صنعتی) تبدیل میکند، که (تا به امروز همچنان) یک عرصه صنعتی برجسته باقی میماند» (۵۷).
هماانگونه ایکه وزیر سابق کارهای عمومی لیبریا، دبلیو گاید مُور مینویسید، تحت استعمار اروپایی ها «هرگز در مقیاس قاره ای، برنامه ای جهت ساخت زیرساخت راههای آهن، جاده ها، بنادر، دستگاه های تصفیه آب و نیروگاههای برق آفریقای وجود نداشته است»؛ درهمینحال، «چین بمدت دو دهه، زیرساختهای بیشتری از غربی ها ساخته است که غرب در طول قرنها در آفریقا بنا کرده اند» (۵۷).
رهبر استقلال موزامبیک، سامورا ماشل، رئیس جمهو از ۱۹۷۵ تا هنگام مرگش در ۱۹۸۶، سخنان مشابهی را درباره توسعه نیافتگی استعماری بیان داشت: « غربی ها میخواهند که آفریقا صنعت نداشته باشد، تا بدینوسیله به ارائه مواد اولیه ادامه دهد. آفریقا صنعت فولاد نداشته باشد، زیراکه این امر ممکنست برای آفریقایی ها یک لاکچری باشد. غربی ها میخواهند که آفریقا نه سد، نه پل، و نه کارخانه های نساجی برای لباس و نه پوشاک داشته باشد، و نه یک کارخانه کفش؟ نه، آفریقایی لیاقت ندارد. نه، اینها برای آفریقایی ها نیست»(۵۹).
آکون، موسیقیدان سنگالی – آمریکایی، در باره این موضوع، از کمپ سومی ها درک و بصیرت بیشتری از خود نشان میدهد، وقتیکه میگوید: «هیچکس به اندازه چینیها بنفع آفریقا انجام نداده است» (۶۰).
چین و آمریکای لاتین
کمپانیهای چینی نیز سرمایه گذاری بسیار زیادی در پروژه های زیرساختی آمریکای لاتین هزینه کرده اند، و بهمان خوبی بعنوان بزرگترین طلبکار و شریک تجاری اصلی این قاره تبدیل شده اند. مکس نتهانسون مشاهده نموده است که «مدتهاست دولتهای آمریکای لاتین از زیرساختهای بیثبات کشورهایشان گله و شکایت کرده اند» و اینکه چین «از سال ۲۰۰۵ با ارائه راه حل تقریبا ۱۵۰ میلیارد دلاری وام به کشورهای آمریکای لاتین گام برداشته است»(۶۱). رشد دخالت اقتصادی چین در آمریکای لاتین منجر به آن شده است که وزیر امور خارجه سابق آمریکا، رکس تیلرسون – که با آرمان نامحدود ضدامپریالیستی اش شناخته نمیشود – چین را متهم به «قدرت امپریالیستی جدید کرده است …که با کاربُرد سیاستمداری اقتصادی خود میخواهد منطقه (حیات خلوت آمریکا) را به مدار خود بکشاند»(۶۲).
بهرحال، نمایندگان طبقه کارگر و توده های تحت ستم آمریکای لاتین، نقش چین را در آن قاره، «امپریالیستی» درنظر نمیگیرند. برای مثال، رئیس جمهور سابق ونزوئلا، هوگو چاوز، طی ۱۳ سال ریاست جمهوری ونزوئلا، شش بار از چین دیدار کرد و یک حامی سرسخت روابط چین و ونزوئلا بود. چاوز، چین را شریکی حیاتی در مبارزه برای جهانی جدید درنظر می گرفت، و گفته ای بیادماندنی دارد:« ما شستشوی مغزی شده ایم تا باور کنیم که اولین انسان روی ماه مهمترین اتفاق قرن ۲۰ بود. اما نه، چیزهای بسیار مهمتری رُخ داد، و انقلاب چین یکی از بزرگترین حوادث قرن ۲۰ بود»(۶۳).
دولت چاوز و جانشین وی همواره مشوق روابط اقتصادی چین با ونزوئلا بوده اند، و چین را هرگز امپریالیست درنظر نگرفته اند. برعکس، چاوز براین باور بود که اتحاد با چین بمثابه سنگری علیه امپریالیسم – «دیواری بزرگ علیه سلطه طلبی آمربکایی» است (۶۴). تأمین مالی چین جهت توسعه پروژه های انرژی، معادن، تکنولوژي، ارتباطات تلقنی و مخابراتی، حمل و نقل، مسکن و فرهنگ، حیاتی بوده اند(۶۵)، و در نتیجه، در دو دهه گذشته در بهبود شرایط زندگی فقرای ونزوئلایی، نقشی کلیدی ایفا کرده است. کوین گالاگر، در مثلث چین مینویسد که برنامه های بینظیر ضدفقر ونزوئلا، با ترکیبی از «قیمت بالای نفت در سالهای ۲۰۰۰ و … با صندوق مشترک با چین امکانپذیر گشت(۶۶). «توسعه عظیم چین» از سال ۲۰۰۳ تا سال۲۰۱۳ در سرتاسر قاره، «به افزایش محو نابرابری در آمریکای لاتین که ناشی از دوره اجماع واشنگتن بود، کمک کرد»(۶۷).
تفاوتی حیاتی که بین سرمایه گذاری چینی و غربی – بین «توسعه عظیم چین» در آمریکای لاتین و اجماع واشنگتن است- اینست که «وقتیکه نوبت به بانکهای چینی میرسد، مطابق با سیاست خارجی جامع عدم مداخله خود، هیچ نوع شرط و شروط سیاسی را تحمیل نمیکنند (۶۸). ترجیحا، سرمایه گذاران چینی با کشورهای وام گیرنده بطور یکسان و برابر برخورد میکنند و بر زمینه معاملات سودمند متقابل کار میکنند. از آنجاییکه وام های چینی مشروط به ریاضت اقتصادی و خصوصی سازی نیستند، دولتهای آمریکای لاتین قادر شده اند از سرمایه گذاری چین و خرید کالاهای اساسی استفاده کنند، و فقر و نابرابری را با نرخ بیسابقه ای کاهش دهند.
چاوز، رک و راست درمورد تفاوت بین چین و قدرتهای امپریالیستی حرف زد: «چین بزرگ است، اما یک امپراتوری نیست. چین هیچ کشوری را زیرپا لگدمال نمیکند، به هر کشوری حمله نمیکند. به هرنقطه ای از جهان نمیرود تا روی کشورهای ًیاغیً بمب بریزد»(۶۹). این پویایی چین ادامه دارد. در مقایسه برخورد آمریکا با ونزوئلا و چین، وزیر امور خارجه خورجه، آریزا گفت که: «کشور ما تحت حمله و تجاوز همیشگی آمریکاست … به لطف خدا بشریت میتواند روی جمهوری خلق چین جهت تضمین صلح یا حداقل اختلافات کمتر حساب کند». آریزا، معاملات تجاری و سرمایه گذاری بین چین و ونزوئلا را «از نوع عادلانه، منصف و برابرتنظیم شده، توصیف نمود» (۷۰).
فیدل کاسترو، این تفکر را بطور کلی رد کرد که چین یک قدرت امپریالیستی است – در حوزه ضدامپریالیستی هیچ کاهلی نیست. «بطورعینی، چین، امید نویدبخش و بهترین نمونه برای همه کشورهای جهان سوم جهان است… و به عنصرمهمی از تعادل، پیشرفت و حراست از صلح و ثبات جهانی تبدیل شده است» (۷۱). و ثابت شده است که کمک و رفاقت چین برای کوبای سوسیالیستی فوق العاده گرانبهاست؛ اینک چین دومین شریک بزرگ تجاری جزیره (کوبا) و منبع اصلی حمایتهای فنی آنست(۷۲).
چین با بولیوی تحت دولت مترقی ایوو مورالس نیز روابط فراوانی برقرار کرد. روزنامه نگار بولیوی، اُلی وارگاس، در یکی از رویدادهای اخیر کارزار نه به جنگ سرد، درباره نقش چین در پرتاب اولین ماهواره مخابراتی بولیوی سخنرانی کرد: «بولیوی کشور کوچکیست و تخصصی جهت پرتاب موشک به فضا را ندارد، بنابراین با چین جهت پرتاب ماهواره ای کار کرد که، الان سیگنالهای اینترنتی و تلفنی را به همه نقاط جهان، از آمازون تا آندیس و در اینجا در مناطق طبقه کارگر شهرهای بزرگ ارائه میدهد» (۷۳). وارگاس گفت که این پروژه نمونه ای مثبت از همکاری سودمند متقابل بوده است، زیراکه چین تخصص و سرمایه گذاری را برای بولیوی به ارمغان آورد، اما بدنبال مالکیت محصول نهایی نبود، زیرا که ماهواره متعلق به مردم بولیوی است.
همانند آفریقا، تهمتهای امپریایسم چین در آمریکای لاتین ارزش بررسی را ندارد. تجارت چین با آمریکای لاتین: چین در آمریکای لاتین سرمایه گذاری میکند؛ اما چین سعی نمیکند که بر آمریکای لاتین تسلط پیدا کند یا حاکمیت اش را به خطر بیندازد.
ابتکار کمربند و جاده
استراتژی توسعه زیرساخت جهانی، معروف به ابتکار کمربند و جاده (بی آر آی) است، که چین در سال ۲۰۱۳ پیشنهاد کرده است. ابتکار کمربند و جاده از نظر میدان دید بیسابقه است، زیراکه بدنبال احیای جاده ابریشم قدیمی است – یک شبکه وسیع تجاری که در دوره دودمان هان(۲۰۶ سال قبل از میلاد مسیح – تا ۲۲۰ سال پس از میلاد مسیح) بوجود آمد، که چین را با هند، آسیای مرکزی و دشتهای فراتر از آن وصل میکرد. ابتکار کمربند و جاده بدنبال اشاعه ادغام و همکاری اقتصادی جهانی از طریق ساخت متعددی از جاده ها، خطوط راه آهن، پل ها، کارخانه ها، بنادر، فرودگاه ها، زیرساختهای انرژی و سیستمهای اتصالات تلفنی و مخابرات است، که همه اینها، ادغام عمیقتر بازارها و تخصیص مؤثرتر منابع را امکانپذیر میکند.
در سراسر جهان، و از اوایل سال ۲۰۲۱، صد و چهل(۱۴۰) کشور از آسیا، اروپا، آفریقا، آمریکای لاتین و کارائیب، با امضای تفاهمنامه به ابتکار کمربند و جاده چین پیوسته اند(۷۴). «تخمین زده می شود که» پروژه های سرمایه گذاری ابتکار کمربند و جاده، در ده سال از سال ۲۰۱۷، « بیش از ۱ تریلیون دلار سرمایه مالی خارجی به زیرساختهای خارجی اضافه نماید»(۷۵).
انگیزه اقتصادی بنیادی ابتکار کمربند و جاده اینستکه از طریق توسعه همکاری و همآهنگی به سراسر مرزها باعث پیشرفت میشود. همانگونه که اقتصاددان چینی جاستین ایفو لین ذکر کرده است: «هرچه تقسیم نیروی کار بیشتر باشد، بازده اقتصاد بالاترست. اما تقسیم نیروی کار، مشروط به میزان بزرگی یا کوچکی بازار است. در نتیجه، هرچه بازار بزرگتر باشد، نیروی کار تخصصی تر میشود» (۷۶).
ازنظر سیاسی، این پروژه با رویکرد دیرینه چین در کاربُرد ادغام اقتصادی جهت افزایش ارزش(و از اینرو کاهش احتمالی) رویارویی مطابقت میکند. پیتر نولان مینویسد که: «چین در موقعیتی است که میتواند با استفده از تجربه غنی خود و از طریق توسعه جاده ابریشم، سهم عمده ای در زیرساخت داخلی کشورهای جنوب شرقی و آسیای مرکزی داشته باشد. یکی از نتایج جنبی سیاسی حیاتی ابتکار کمربند و جاده « تحریک روابط خوب و همآهنگ بین کشورهاست» (۷۷).
چین باتوجه به مساحت، موقعیت وسرشت اقتصادی منحصربفرد خود، در موقعیت خوبی قرار دارد که نیروی محرکه چنین پروژه ای باشد. سیاستمدار وآکادمیک پرتغالی، برونو ماچائیس، مشاهده نموده است که سرشت اساسی برنامه ریزی شده اقتصاد چین، با دولتی « که قاطعانه مسئول سیستم مالی است»، چین را قادر ساخته تا سریع و باثبات عمل کند و منابع عظیم مالی را به سمت و سوی پروژه های ابتکار کمربند و جاده تنطیم و رهبری نماید(۷۸). برای نمونه، درحال حاضر، متخصصین مهندسی چین، برخی از سختترین و ناهموارترین مناطق جهان را جهت جاده و راه آهن باز کرده اند.
اشلی اسمیت و کوین لین، که در انجمن انتشارات سوسیالیست دمکرات آمریکا(دی اس اس) مینویسند، براین باورند که ابتکار کمربند و جاده « بدون شک و تردید امپریالیست» است، و بمنظور اثبات موضع خود، بخشهایی از امپریالیست، بالاترین مرحله سرمایه داری را انتخاب میکنند. چین سعی میکند که «بخش اضافی عظیم ( سرمایه و تولیدات) خود را صادر کند، و مواد خام را جهت اقتصاد درحال رشد خود تضمین نماید، و برای تولیدات خود بازارهای جدیدی پیدا کند»(۷۹) اشلی اسمیت و کوین لین ادعا میکنند که ابتکار کمربند و جاده چین، همه کشورها را به «توسعه وابسته» وارد میسازد، حتی «برخی از کشورها را مانند برزیل، صنعتزدایی میکند و همه کشورها را جهت خدمت به نیازهای سرمایه داری چین تنزل میدهد».
تحلیل اخیر بیشتر میتواند گفته مایک پمپئو باشد تا گفته ولادیمیر لنین، و مرتبط با سیاست جنگ سرد جدید درحال ظهورست که همه مشکلات اقتصادی را به گردن چین می اندازد. قطعا همینطورست که بازارهای آزاد برخی از کسب و کارها را غیرقابل دوام میکند، اما در کل، ظهور چین بعنوان بزرگترین شریک تجاری برزیل برای مردم هردو کشور سودمند بوده است. درواقع، وزیر امور خارجه برزیل در دولت لولا، سلسو آموریم، رشد رابطه چین و برزیل را بمعنای قرار گرفتن برزیل در مرکز «پیکربندی دوباره جغرافیای تجاری و دیپلوماتیک جهان» درنظر میگرفت(۸۰).
چنانچه واقعا ابتکار کمربند و جاده بدنبال تحمیل «توسعه وابسته» باشد، شاید تعجب آور باشد که تقریبا همه کشورهای جنوب جهانی – ازجمله ۴۲ کشور از ۵۶ کشور قاره آفریقا، امضایشان را پای آن گذاشته اند. مسلما همه بوقلمونها برای کریسمس رأی نمیدهند؟(ضرب المثل انگلیسی، یعنی نمیخواهند خودکشی کنند). درواقع، نظر اکثر کشورها نسبت به ابتکار کمربند و جاده بسیار مساعدست، برای اینکه دقیقا چیزی را عرضه میکند که مورد احتیاج آنهاست، و دقیقا همانچیزیست که امپریالیسم جهانی برای قرنها از آن جلوگیری نموده است: یعنی توسعه. برای نمونه، الان فقط ۴۳ درصد از آفریقاییها به برق دسترسی دارند(۸۱). شبکه های جاده و راه آهن بطور ناشایسته ای توسعه نیافته اند. پس از قرنها «مأموریت تمدن» اروپایی در آفریقا، مملو از همه بدبختی های سرمایه داری مدرن و اندکی پیشرفت بوده است.
جهت توسعه اقتصادی، پروژه های ابتکار کمربند و جاده، چارجوبی واقعی تأسیس میکند و بدینوسیله برای کشورهای سابقا مستعمره شرایطی را ایجاد مینماید تا از وابستگی رهایی یابند، و از اجبار اقتصادی اعمال شده توسط آمریکا و متحدانش بگریزند. بخش بزرگی از دلیل شکست اجماع واشنگتن – یعنی تحمیل «دکترین شوک» اقتصادی – فراهم بودن تأمین مالی آلترناتیو، بویژه از بانکهای چینی یا بانکهای توسعه برهبری چین است؛ حتی صندوق بین المللی پول و بانک جهانی مجبور شده اند که از شرط و شروط وام خود کوتاه بیایند، زیراکه درحال حاضر، کشورهای مدیون آزادی های بهتری دارند.
برای نمونه، کوین گالاگر اشاره میکند که، رهبران آمریکای لاتین «تمایلی ندارند که اقتصادهایشان را به سیاستهای اجماع واشنگتن گره بزنند – بدینجهت استکه آنها تا حد زیادی براین باورند که در چین آلترناتیوی برایشان وجود دارد»(۸۲). بعلاوه، مسیر سرمایه گذاری ابتکار کمربند و جاده به سمت و سوی پروژه هاییستکه با طبیعت و محیط زیست سازگارند – برای نمونه، ۵۷ درصد سرمایه گذاریهای انرژی ابتکار کمربند و جاده، انرژی های بادی، خورشیدی و آبی را در سال ۲۰۲۰ تشکیل میدهند، که از سال ۲۰۱۹، سی و هشت (۳۸) درصد افزایش داشته است(۸۳).
درحالیکه غرب درکنار ابتکار کمربند و جاده، سر و صدای زیادی درباره «دیپلمارسی دام بدهی» به راه انداخته است، اما واقعیت اینستکه: «عملا هر بررسی که به شرایط بدهی کشورهای درحال توسعه نگاهی بیاندازد، بدهی کشورهای درحال توسعه را دشوارتر از وامی میداند که چین واگذار کرده است.»(۸۴). در پاسخ به اتهاماتی که چین با ابتکار کمربند و جاده «دام بدهی » در پاکستان ایجاد کرده است، سفیر چین متذکر شد که ۴۲ درصد از بدهی پاکستان متعلق به مؤسسات چندجانبه است، اما وام ویژه چین فقط ۱۰ درصد میباشد(۸۵). دبورا بروتیگام و مگ ریتمایر با نوشته هایشان در آتلانتیک روایت دام بدهی را افشا نموده، و درباره نمونه استاندارد آن: بندر هامبانتوتا در سریلانکا(۸۶) ازنظر قانونی تحقیق کرده اند. بروتیگام و ریتمایر توضیح میدهند که این تصوری که چین آزمندانه دولتهای ساده لوح را در جنوب جهانی فریب میدهد، « بناحق هردو، پکن و کشورهای درحال توسعه ای را که با هم معامله میکنند به تصویر میکشد»، در واقع دارای عنصری از نژادپرستی است، این نظریه ایست که اکثریت کشورهای آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین در صف استعمار چینی بسیار فریبکارقرار گرفته اند تا جایی که حتی به قایق های مسلح به توپ نیازی ندارد.
بدون تردید ابتکار کمربند و جاده، مشوق جهانی شدن است، اما جهانی شدن و امپریالیسم یکسان نیستند. جاده ابریشم اصلی «مرکز یکی از امواج اولیه جهانی شدن بود، که بازارهای شرقی و غربی را بهم متصل میکرد، ثروت بسیار زیادی بوجود آورد، و آداب و رسوم فرهنگی و مذهبی را درهم ادغام نمود. ابریشم، ادویه جات، و دیگر کالاهای ارزشمند چین به سمت و سوی غرب حرکت میکردند، حال آنکه چین، طلا و دیگر فلزات گرانقیمت، عاج و محصولات شیشه ای را دریافت مینمود(۸۷). این دادوستد آشکارا نوعی از جهانی شدن است، اما بدون سُلطه و اجباری که از ویژگیهای امپریالیسم است. توسعه دادوستد، ساخت زیرساخت و توسعه همکاریهای دوستانه، همه بنفع مردم کشورهای شرکت کننده است. مقایسه چنین پروسه ای با امپریالیسم همانگونه که بدست اروپای غربی، آمریکای شمالی و ژاپن اعمال میگردد، توهینی به صدها میلیون نفر در سراسر آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین است که متحمل فلاکت ناشی از استعمار و اطاعت نواستعماری شده اند. طبق گفته هنری کسینجر، با توجه به «اهمیت عملی تغییر مرکز ثقل جهان از آتلانتیک به پاسیفیک» (۸۸)، یقینا قدرتهای غربی نگران ابتکار کمربند و جاده هستند. اما این نباید چیزی برای ترسیدن سوسیالیستها باشد.
دریای چین جنوبی
«سیاست توسعه طلبی نظامی» چین در دریای چین جنوبی مثال دیگری از امپریالیسم چین است که مکررا به آن اشاره میشود. چین بر بخش عمده ای از دریای چین جنوبی ادعای حاکمیت دارد، و در این منطقه در سالهای اخیر عملیات دریایی و ساخت جزیره های مصنوعی خود را افزایش داده است. ادعاهای چین با ادعاهای برونئی، اندونزی، مالزی، فیلیپین و ویتنام در چندین جا مشترک است که اصطکاک پیدا کرده است.
آمیتال اتزیونی اشاره میکند که ادعاهای چین بر دریای چین جنوبی، درحالیکه بزرگ و بلندپروازانه میباشند، اما منحصرا خارق العاده نیستند. برای نمونه، «کانادا، روسیه، دانمارک و نروژ ادعاهای مشترکی نسبت به قطب شمال و اقیانوس منجمد شمالی دارند و جهت تقویت مواضع خود در این مناطق، پروژه های اکتشافاتی و مانورهای نظامی انجام داده اند»(۸۹). حتی در خود دریای چین جنوبی، سایر کشورها ادعاهای جاهطلبانه ای دارند و درگیر ساختمانهای نظامی هستتند. جود وُدوارد نظاره کرده است که تاحدزیادی، ساخت جزیره توسط چین در پاسخ به اقدامات سایر کشورهای منطقه صورت گرفته است: «چین در اقدامات خود در این جزایر مورد بحث، میتواند به درستی اعلام کند که بیشتر از سایر کشورها کاری نکرده است … بندرت [گفته شده است] که تایوان بمدت زیادی در تایپینگ، مالزی در تپه دریایی چلچله، ویتنام در جزیره اسپارتلی و فیلیپین در تیتو باندهای فرودگاهی دارند»(۹۰).
آنگونه که بکرات ادعا میشود، دلبستگی چین نسبت به جزایر دریای چین جنوبی، نه جدید و نه مرتبط با کشف منابع طبیعی در آن جزایر است(۹۱). این جزایر که حداقل به مدت ۲۰۰۰ سال محل توقف مهم کشتیهای چینی بوده اند، قابل سکونت نیستند؛ و چین این جزایر را از زمان دودمان دان متعلق بخود میداند.
نیت چین از تأکید بر حاکمیت بر بیشتر دریای چین جنوبی، هیچ ربطی به «سیاست توسعه طلبی» ندارد، بلکه همه چیز به تضمین امنیت اقتصادی و نظامی چین مرتبط است. رابرت کاپلان مینویسد، بهمان مقداری که دریای مدیترانه برای اروپا مهم است، دریای چین جنوبی برای چین در آسیا «منحصرا حیاتی» است (۹۲). پایگاههای چین در دریا هیچ اثری بر کشتیرانی یا فعالیتهای معمولی صلح آمیز ندارد، هدف چین تقلیل آسیپبپذیری استراتژیک و ممانعت از هرنوع تلاش قدرتهای متخاصم جهت تحمیل محاصره است(۹۳)، و اما باتوجه به نظامیگری لاینقطع آمریکا در منطقه و تلاش آشکارش جهت ایجاد اتحادی پاسیفیکی علیه چین، این چیزی بیشتر از فقط یک مشکل فرضی انتزاعی است. جهت نمونه، تنها مسیر عمده کشتیرانی از دریای جنوبی چین به اقیانوس هند از طریق تنگه مالاکا میباشد؛ و اگر به آمریکا اجازه داده شود که کنترل کامل اقیانوسها را که پیگیرش است بدست آوردد، در موقعیتی قرار میگیرد که در اسرع وقت تأمین منابع انرژی چین را قطع کند.
پیتر فرانکوپان مینویسد: « حال و آینده چین به این وابسته است که بتواند اطمینان حاصل کند میتواند چیزهای مورد نیازش را بدون خطر، با امنیت و بدون وقفه و مزاحمت بدست آورد – و مطمئن شود جلوی آنهایی را بگیرد که علاقمند به مدیریت یا محدود کردن رشد اقتصادی (چین) هستند، تا نتوانند مسیرهای رفت و برگشت به سایر بازارهای دیگر جهان را تهدید کنند»(۹۴).
باتوجه به حقوقی که آمریکا، بریتانیا، فرانسه و دیگران در منطقه اظهار کرده اند، دلواپسیها درباره توسعه طلبی چین در پاسیفیک نابجا و ریاکارانه است،. براساس کنوانسیون سازمان ملل درباره قانون دریاها( یو ان سی ال اُ س)، تصویب شده در سال ۱۹۹۲ – که آمریکا بویژه، از امضایش خودداری کرده است – به هر کشوری به یک حوزه اقتصادی انحصاری(ایی ایی زد) ۲۰۰ مایل دریایی در اطراف سرزمین خود تعلق گرفته است. توافقنامه حقوق ویژه حوزه اقتصادی انحصاری به اکتشاف و استفاده از منابع دریایی، منجمله، تولید انرژی از آب و باد اجازه داده است. پیتر نولان، اظهارنظر میکند که براساس این سیستم، حوزه اقتصادی انحصاری چین کمتر از یک میلیون کیلومتر مربع است (۹۵). در ضمن، فرانسه ۱۰ میلیون کیلومتر مربع، آمریکا ۱۰ میلیون کیلومتر مربع، و حکومت پادشاهی انگلستان ۶ میلیون کیلومتر مربع حوزه اقتصادی انحصاری دارد که حاصل تداوم پایگاههای استعماری است. سرزمینهای خارج از کشور بریتانیا شامل فاکلند(مالویناس)، جزایر ساندویچ، جزایر بریتانیایی، جزایر کایمن، مونسرات، سرزمین بریتانیایی اقیانوس هند و پیتکارینز است – که مجموع آنها هزاران مایل از بریتانیا دور هستند. جزایر پیتکارینز، گروهی متشکل از چهار جزیره آتشفشانی در پاسیفیک جنوبی، با ترکیب جمعیتی بالغ از ۷۰ نفر، حوزه اقتصادی انحصاری مشابهی با چین – با جمعیت یک میلیارد و چهارصد میلیون نفر، برای بریتانیا ارائه میدهد. بنابراین، از آنجایی که یک مسئله استعمار دریایی وجود دارد، پس ما باید درباره اش موضعگیری کنیم، و مسلما اینچنین است.
چندین مسئله ارضی قدیمی در دریای چین جنوبی وجود دارند، که جهت حل آنها به زمان و حسن تفاهم نیازست. این مسائل را تنها میتوان در درجه اول توسط خود کشورهای منطقه حل و فصل کرد. نظامی کردن منطقه برهبری آمریکا، دامن زدن عمدی به مشاجره های نسبتا ساکت، و گشت زنی های «آزادی دریایی» نیروی دریایی آمریکا –باتوجه به اینکه «در سال بیش از ۱۰۰ هزار کشتی از طریق دریای جنوبی چین [که ازآن] عبور میکنند، کاملا غیرضروری است. زیرا حتی یک مورد مشخص از آزادی دریایی تحت تأثیر قرار نگرفته است (۹۶) – تنها در خدمت افزایش تنش ها، سطح تهدید حس شده توسط چین و به تأخیر انداختن راه حل است.
درواقع، اعمال آمریکا ( نیازی به گفتن ندارد که با حمایت کامل بریتانیاست)(۹۷)، موجد یکی از بغرنج ترین و ضعیفترین نقاط اشتعال در جهان امروز است.
شکایت از توسعهٰطلبی چین در دریای جنوبی چین یعنی غوطه ور شدن در آبهای خطرناکی که دقیقا در کنار سُلطهطلبی آمریکاست.
خواسته کلیدی جهت جنبش صلح و ضدامپریالیستها باید پایان دادن به نظامی شدن منطقه برهبری أمریکا، همراه با حمایت از مذاکرات مسالمت آمیز بین کشورهایی باشد که مدعی رقابت ارضی هستند(مثالی از این نوع، چارچوب مذاکره برای یک دستورالعمل رفتاری در دریای جنوبی چین است که در سال ۲۰۱۷، مورد توافق چین و کشورهای عضو آسه آن قرار گرفت(۹۸).
جهان چندقطبی پیششرط لازم پیشروی سوسیالیستی است
شعار نه واشنگتن نه پکن، بلکه سوسیالسم انترناسیونالیستی، بیانیه ای پرشور مبنی براینستکه طبقه کارگر جهانی نمیتواند جهت پیشروی بسوی سوسیالیسم با همکاری آمریکا یا چین امیدی داشته باشد؛ اینکه رقابت بین هردو کشوراز نظر ویژه گی، درونامپریالیستی است؛ و هردو کشور مدلی از روابط بین المللی را ترویج میکنند که فقط جهت منافع هژمونیک خود طراحی شده است.
بهرحال، از آنجاییکه ارزیابی دقیقتر اثبات میکند که چین امپریالیست نیست، مارکسیستها باید سعی کنند که استراتژی چین را تجزیه و تحلیل نموده و میزان فرصتی را که جهت پیشروی سوسیالیستی جهانی ارائه میدهد، مشخص کنند. شاید شعار صحیح نه به واشنگتن، بلکه پکن، و انترناسیونالیسم سوسیالیستی نزدیکتر باشد. این بسادگی موضوعی بی اساس برای کنجکاوی چپ رادیکال نیست. ما موافقت کرده ایم که بشریت با مجموعه ای از مشکلات لاینحل روبروست که نمیتوان آنها را در چارچوب سرمایه داری حل کرد؛ اینکه حذف تضاداساسی تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی شرط لازم برای تضمین آینده بشریت است. اگر شانسی موجود باشد که استراتژی چین میتواند به ساخت مسیر سوسیالیستی کمک کند، باید آنرا بررسی نموده و جدی گرفت.
در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، چین انقلابی یک سیاست خارجی انقلابی صریح ضدامپریالیستی را پیگیری
میکرد، برای جنبشهای آزادیبخش در ویتنام، الحزایر، موزامبیک، زیمبابوه و جاهای دیگر حمایت حیاتی ارائه داد (۹۹). فقط یکسال بعد از اعلام جمهوری خلق چین، ارتش داوطلب خلق چین جهت ارائه کمک خلق کره علیه جنگ نسل کشی که بوسیله آمریکا و متحدانش شروع شد، از رودخانه یالو عبور کرد(۱۰۰). سه میلیون چینی در آن جنگ جنگیدند، و تقریبا ۱۸۰ هزار نفر جانشان را ازدست دادند. اگرچه مشاجره شدید ایدئولوژیک بین چین و اتحاد شوروی منجر به برخی مواضع ارتجاعی عینی شد(برای نمونه/مثال در آنگولا و افغانستان)، اما اصل راهنمای سیاست خارجی چین، ضدامپریالیسم فعال بود.
در اوایل سالهای ۱۹۷۰، پس از بیش از دو دهه عداوت شدید، پنجره امید جهت بهبود روابط چین و آمریکا باز شد. این امر زمینه را برای چین فراهم نمود که در سال ۱۹۷۱، دوباره کرسی خود را در سازمان ملل بدست بیاورد و در پایان دهه روابط رسمی و دیپلماتیک با آمریکا را برقرار نمود. با آغاز رفرم های اقتصادی در سال ۱۹۷۸، چین سریعا به دنبال سرمایه گذاری خارجی، و تجارت با آسیای جنوبی شرقی، ژاپن و آمریکا بود. نیاز به ایجاد یک محیط تجاری مطلوب منجر به اتخاذ «سیاست همسایگی خوب» گشت، که شامل تقلیل حمایت از مبارزه مسلحانه چپ در مالزی، تایلند و جاهای دیگر بود. پیشنهاد دنگ شیائوپینگ «مخفی نمودن تواناییهایمان و صبور بودن» در ماهیت بمعنای این بود که چین بفکر خودش باشد و بر توسعه داخلی خودش متمرکز شود.
بهرحال، در بیش از ۲۰ سال گذشته، و بویژه در دهه گذشته، چین در سیاست خارجی خود، با تمرکز قوی بر چندقطبی فعالتر شده است: «مدلی از مراکز متعدد قدرت، که همگی با ظرفیت معینی جهت تأثیرگذاری بر امور جهانی، نظم مذاکره شده ای را شکل بدهند»(۱۰۱). چنین نظم جهانی بویژه هژمونیک نیست؛ هدفش گذار از نظم جهانی تکقطبی تحت سُلطه آمریکا به سیستمی مساویتر از روابط بین المللی است که در آن قدرتهای بزرگ و بلوکهای منطقه ای باهم همکاری و رقابت کنند. وابسگی متقابل بین قدرتهای متفاوت، و سطوح قابل مقایسه قدرت آنها، هزینه و خطر جنگ را افزایش میدهد، و بدینوسیله، منجر به تشویق و ترویج صلح میشود.
اگرچه روایت چندقطبی آشکارا به ضدامپریالیسم اشاره ای نمیکند، اما روشن است که یک جهان چندقطبی بر نفی پروژه هژمونیستی آمریکا برای کنترل نظامی و اقتصادی کره زمین دلالت ضمنی دارد. بدینترتیب، سرشت اساسی آن ضدامپریالیستی است، بهمین دلیل است که در دوایر سیاستی آمریکا با چنین اهانتی مواجه میشود؛ و اینکه جهان چندقطبی مشخص کننده جهانیست که بسار متفاوت از «رهبری جهانی آمریکا» بنظر میرسد(۱۰۲)، جهانیکه دیگر آمریکا «در شایستگی خود جهت فراافکنی قدرت در سراسر جهان بیهمتا نیست» (۱۰۳).
همانگونه در بالا متذکر شدیم، این واقعیت که چین به عنوان منبع سرمایه گذاری و مالی وجود دارد، کمک بزرگی به کشورهای در حال توسعه جهان (و در واقع بخش هایی از اروپا) است، که دیگر مجبور نیستند مجازات ریاضت اقتصادی و خصوصی سازی را به عنوان شرایط وامهای اضطراری بپذیرند.
جنی کلگ مینویسد که «کشورهای درحال توسعه در کل ممکن است با فرصت های ایجاد شده توسط رشد چین، فضای بیشتری برای انعطاف پذیری پیدا کنند تا ترکیب دولت و بازار خود را پیگیری نمایند، و حتی تجربیات سوسیالیستی را کشف کنند که در سالهای ۱۹۸۰ بدستور صندوق بین المللی پول(آی ام اف) مجبور به ترک آنها شده بودند(۱۰۴). این نکته مهمی است. جهان چندقطبی مسیری را برای حاکمیت بیشتر کشورهای در حال توسعه باز می کند؛ بقول نوشته های بیادماندنی سمیر امین، حلقه خفهکننده امپریالیستی (آمریکا، اروپا، ژاپن) پیرامون را می شکند، و با این عمل، «چارچوبی را جهت کنترل ممکن و ضروری بر سرمایه داری فراهم می کند»(۱۰۵). از طریق تشکلاتی مانند بریکس(اتحاد بین المللی پنج اقتصاد بزرگ در حال ظهور: بزریل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی)، بازار همکاری چین و آفریقا)، بازار چین و جامعه آمریکای لاتین و کشورهای کارائیب و دیگران، چین قویا همکاری جنوب – جنوب را ترویج میکند و بطور کلی جهت پیشبرد منافع کشورهای در حال توسعه کمک می نماید.
کلگ اشاره میکند که «آنچه که با رشد چین در خطر است … یک انتخاب واقعی بر روی الگوی آینده نظم بینالملل است: آیا هدف استراتژیک آمریکا از یک جهان تکقطبی جهت تقویت و گسترش الگوهای استثمار موجود بهترست، یا الگویی چندقطبی و دموکراتیک برای جهانی عادلانه تر، منصف و صلح آمیزتر؟»(۱۰۶). برای چپ صدور یک طاعون برای هردو خانه چیزی نیست جز یک کُمدی. (ضرب المثلهای فارسی: «هر دو را با یک چوب راندن است».
«نه واشنگتن نه پکن» در واقع بمعنای حمایت از واشنگتن است
در این مقاله، من سعی کرده ام اثبات کنم که سرشت اساسی سیاستهای جهانی در دوران کنونی نه رقابت بینامپریالیستی بین آمریکا و چین، بلکه ترجیحا مبارزه بین فشار برهبری آمریکا جهت تداوم هژمونی آمریکا و اصرار به ایجاد نظم جهانی چندقطبی برهبری چین است. بعلاوه، من تلاش کرده ام ثابت کنم که جهان چندقطبی فرصتهای بیشتری جهت صلح و توسعه، و زمینه مطلوبتری برای پیشروی بشریت بسوی سوسیالیسم ارائه میدهد. درواقع، اگر مارکسیستها مستقل از همه ملیتها «به فکر منافع مشترک کل پرولتاریا باشند»(۱۰۷)، باید از جنبش جهان چندقطبی حمایت کنند. چین این جنبش را رهبری میکند، و آمریکا اپوزسیون آنرا رهبری میکند.
اگر یک جنبش سیاسی درحال رشد در سمت چپ حزب کمونیست چین وجود داشته باشد که بدنبال ادامه استراتژی مترقی جهانی چین باشد، اما رفرمهای بازار پس از مائو و گذار به یک سیستم تعاونی های تحت کنترل کارگران را برگرداند(برای نمونه)، چپ های غربی باید شایستگیهای وابسته به حمایت از چنین جنبشی را علیه دولت حزب کمونیست چین داشته باشند. اما این یک خیال واهی محض است. اپوزسیون دولت حزب کمونیست چین در وهله اول از سوی عناصر حامی غرب و نئولیبرال می آید که بدنبال تضعیف سوسیالیسم و عقب انداختن پروژه ایجاد جهان چندقطبی هستند. در ضمن، کارگران و دهقانان چین رویهمرفته حامی دولت هستند، و چرا نباشند؟
در چهار دهه گذشته از سال ۱۹۸۱، شمار افرادیکه در چین مطابق با تعریف بین المللی در فقر مطلق زندگی میکردند از ۸۵۰ میلیون نفر به صفر رسیده است(۱۰۸). استانداردهای زندگی همواره در تمام سطوح جامعه بهتر شده است. دستمزدها درحال افزایش، و رفاه اجتماعی درحال پیشرفت است. برمبنای مطالعه وسیعی که دانشکده دولتی کندی در دانشگاه هاروارد انجام داده است، ۹۳درصد از خلق چین از دولت مرکزی خود خرسند هستند(۱۰۹). حتی مدیرسابق عملیات و اطلاعات ام آی ۶، نایجل اینکستر، با بغض و کینه تصدیق میکند که «اگرهم چیزی باشد، شواهد عینی اشاره به رشد و افزایش سطح رضایت عمومی درون چین درباره عملکرد دولت خودشان است»(۱۱۰). شرایط اساسی که منجر به تحریک مردم شود تا علیه دولت خود شورش کنند، واقعاً شایع نیست.
علیرغم اینکه شخص در مورد سوسیالیسم با ویژیگیهای چینی چه فکر میکند، هر کسی که در سمت و سوی چپ است، باید از چین در مقابل حملات امپریالیستی برهبری آمریکا و جنگ سرد جدید حمایت کند. ارنست ماندل، اقتصاددان تروتسکیست بلژیکی، بهیچوجه حامی سوسیالیسم شوروی نبود، اما وی سرسختانه اصرار داشت که باید از اتحاد شوروی در مقابل امپریالیسم دفاع نمود. ارنست ماندل با استدلال علیه شعار تونی کلیف: « نه واشنگتن نه مسکو»، نوشت: «چرا، اگر دفاع از اس پی دی[حزب سوسیال دمکرات آلمان]، باوجود رهبری نوسک ها- قاتلان کارل لیبکنشت و رُزا لوکزامبورگ – در برابر فاشیسم امکانپذیرست، آیا دفاع از اتحاد جماهیرشوروی سوسیالیستی علیه امپریالیسم ًامکانپذیر نیست ً؟» (۱۱۱).
باشد که در خاتمه کمپ سومیها به همین سئوال در ارتباط با چین پاسخ دهند.
Amin, Samir. The Implosion of Contemporary Capitalism, Monthly Review Press, New York, 2013, p.1 ↩
Gowans S, Patriots, Traitors and Empires: The Story of Korea’s Struggle for Freedom, Baraka Books, Canada, 2018 ↩
Amin, Samir. The Implosion of Contemporary Capitalism. New York: Monthly Review Press, 2013, p32 ↩
Marx, Karl. Capital: A Critique of Political Economy. V. 1: Penguin Classics. London ; New York, N.Y: Penguin Books in association with New Left Review, 1981, p171 ↩
Cited in Liu, Mingfu. The China Dream: Great Power Thinking & Strategic Posture in the Post-American Era. New York, NY: CN Times Books, 2015. Kindle edition. ↩
Jacques, Martin. When China Rules the World: The End of the Western World and the Birth of a New Global Order. 2. ed. New York, NY: Penguin Books, 2012, p425 ↩
Rodney, Walter. How Europe Underdeveloped Africa. New edition. Brooklyn: Verso, 2018. ↩
Machel, Samora, and Barry Munslow. Samora Machel, an African Revolutionary: Selected Speeches and Writings. Third World Books. London : Totowa, N.J., USA: Zed Books ; US Distributor, Biblio Distribution Center, 1985, p90 ↩
Robertson, E 2014, Venezuela Receives US$18 Billion of Chinese Financing, Signs 38 Accords, Venezuela Analysis, accessed 29 January 2021, <https://venezuelanalysis.com/news/10800>. ↩
Gallagher, Kevin. The China Triangle: Latin America’s China Boom and the Fate of the Washington. New York, NY, United States of America: Oxford University Press, 2016, p85 ↩
Lin, Justin Yifu. Demystifying the Chinese Economy. Cambridge: Cambridge University Press, 2012, p23 ↩
Nolan, Peter. Understanding China: The Silk Road and the Communist Manifesto. Routledge Studies on the Chinese Economy 60. London ; New York: Routledge, Taylor & Francis Group, 2016, p4 ↩
Maçães, Bruno. Belt and Road: A Chinese World Order. London: Hurst & Company, 2018, p49 ↩
Frankopan, Peter. The New Silk Roads: The Present and Future of the World. London, England: Bloomsbury Publishing, 2018, Kindle edition, location 1361 ↩
China’s support for liberation movements is well documented in several books. One recommendation is: Friedman, Jeremy Scott. Shadow Cold War: The Sino-Soviet Competition for the Third World. The New Cold War History. Chapel Hill: University of North Carolina Press, 2015. ↩
Clegg, Jenny. China’s Global Strategy: Towards a Multipolar World. London ; New York : New York: Pluto Press ; Distributed in the United States of America exclusively by Palgrave Macmillan, 2009, p13 ↩
Amin, Samir. Beyond US Hegemony? Assessing the Prospects for a Multipolar World. New York: World Book Pub. ; Sird ; UKZN Press ; Zed Books ; Distributed in the USA exclusively by Palgrave Macmillan, 2006, p149 ↩
درباره لنین و بلشویکها – روسیه در سایه: هِربرت جورج وِلز، برگردان: آمادور نویدی
«من به کتاب چهارده ساله ام نگاه کرده، خاطراتم را زنده میکنم و لنین را با دیگر شخصیتهایی که تاکنون شناختهام مقایسه میکنم. من در موقعیتهای کلیدی متوجه شده ام که لنین چه شخصیت برجسته و مهمی در تاریخ است. من از تصدیق مفهوم «انسان بزرگ» در امور انسانی نفرت دارم، اما اگر قرار باشد ازعظمت درمیان گونههای خود حرف بزنیم، من باید اعتراف کنم که حداقل لنین مرد بسیار بزرگی بود.» (هربرت جی. ولز)
درباره لنین و بلشویکها – روسیه در سایه نوشته: هربرت ولز برگردان: آمادور نویدی
فهرست:
۱. درباره بلشویکها
۲. درباره لنین
هربرت جی. ولز، که در ۶ اکتبر ۱۹۲۰، بدعوت ماکسیم گورکی به روسیه آمده بود، با لنین ملاقات نمود. وی برداشتهایش را در مقاله «روسیه در سایه» تعریف کرد، که ما آنرا در زیر نقل میکنیم.
۱. درباره بلشویکها: «… در سرتاسر روسیه، و در جامعه روسزبان سراسر جهان، فقط یکنوع از مردم موجود بود که عقاید عمومی مشترکی داشتند و برمبنای آن کار میکردند، یک عقیده مشترک و یک اراده مشترک، و آن حزب کمونیست بود.
درحالیکه بقیه روسیه، مثل دهقانان، بیتفاوت بودند، یا مانند کودکان شش – هفت ساله سرسخت و خودسر بودند و یا در برابر خشونت یا ترس تسلیم شده بودند، اما کمونیستها معتقد و آماده عمل بودند. آنها از نظر اعدادی بخش کوچکی از جمعیت روسیه هستند، و در حال حاضر حتی یک درصد از مردم در روسیه کمونیست نیستند؛ حزب سازماندهی یافته مطمئنا بیش از ۶۰۰ هزار نفر نیست و احتمالا بیش از ۱۵۰ هزار عضو فعال ندارد. بااینوجود، از آنجاییکه در آنروزهای ترسناک تنها تشکیلاتی بود که به مردم تصور مشترکی از عمل، فرمول مشترک، و اعتماد متقابل داد، توانست کنترل امپراتوری شکستخورده را بدست گرفته و حفظ کند. این تنها شکل همبستگی اداری ممکن در روسیه بوده و هست. این ماجراجویان مبهم که با حمایت قدرتهای غربی، دنیکن، کلچاک، رانگل و امثالهم، روسیه را رنجور کرده و میکنند، بر روی هیچ اصل راهبردی نمی ایستند و هیچگونه امنیتی ارائه نمیدهند که بتواند براساس آن اعتماد مردم را محکم کند. درواقع، آنها راهزن هستند.
حزب کمونیست، هرچند هم که شخص بتواند از آن انتقاد کند، ایده ای را مجسم میکند که میتوان برآن ایده تکیه کرد. تا اینجا، این چیزیست که ازنظر اخلاقی بالاتر از هرچیریست که هنوز باید بیاید و در برابر آن بایستد. این (حزب) بلافاصله با اجازه دادن تصاحب کردن زمین از املاک و با برقراری صلح با آلمان حمایت توده های منفعل دهقان را تأمین نمود.
این(حزب) نظم را – پس از بسیاری تیراندازی های وحشتناک – در شهرهای بزرگ برگرداند. برای مدتی هرکسی که بدون اجازه سلاح حمل میکرد، تیرباران شد. این اقدام، ناشیانه و خونین، اما مؤثر بود.
جهت حفظ قدرت، این دولت کمونیستی، کمیسیون فوق العاده ای با قدرتهای نامحدود را سازماندهی نمود، و تمام مخالفان را با ترور سرخ سرکوب کرد…
بجزجنایات فردی، مگر با دلیل، بطور کلی به کشتار پایان داد. خونریزی آن مانند قصابی های احمقانه رژیم دنیکن نبود، آنطوریکه بمن گفته شد، که حتی مورد تصدیق صلیب سرخ بلشویک نبود، و امروز دولت بلشویکی مینشیندِ، و من براین باورم که امنیت ایجاد شده در مسکو، مانند هر دولت دراروپاست، و خیابانهای شهرهای روسیه بهمان اندازه امنیت دارند که خیابانها در اروپا ایمن هستند…»
۲. درباره لنین
«… هدف اصلی من رفتن از پترزبورگ به مسکو بود که لنین را ببینم و با او حرف بزنم. من خیلی کنجکاو بودم که لنین را ببینم، و خود را مستعد بیرون انداختن و دشمنی او می دیدم، اما من با شخصیتی روبرو شدم که کاملا متفاوت از چیزی بود که من توقع داشتم ببینم.
… سرانجام به لنین رسیدم و وی را پیدا کردم، شخصی کوتاه قد در میزی بزرگ در اتاقی پُرنور که به فضای مجلل نگاه میکرد. فکر کردم میزش ترجیحا با پشته ای از خرت و پرت پُر شده است. من روی یک صندلی در گوشه میز نشستم، این مرد قدکوتاه – پاهایش بسختی زمین را لمس میکرد، درحالیکه لبه صندلی خود می نشست – چرخید تا با من حرف بزند، دستهایش را دور و بر روی کُنده ای از کاغذ گذاشت. او انگلیسی را خیلی خوب صحبت کرد <…> در همینحال، این آمریکایی با دوربین خود شروع بکار کرد، و محجوبانه اما بطور مداوم صفحات را در معرض دید قرار میداد. با اینحال، گفتگوی بسیار جالبی بود تا اینکه دلخوری پیش بیاید. و خیلی زود شخص مورد نظر صدای کلیک و تغییر فیلم دوربین را فراموش کرد.
انتظار مبارزه با دکترین مارکسیست را داشتم، اما جیزی از این دست پیدا نکردم . بمن گفته بودند که لنین برای مردم نطق میکند؛ ولی وی مطمئنا در این مورد چنین نکرد. <…> لنین صورتی قهوه ای و خوش مشرب دارد، که با یک لبخند زنده شاد و عادت (شاید بخاطر نقص در تمرکز) در حین مکث کردن در حرف زدن، یکی از چشمانش کمی می پیچید؛ او زیاد شبیه عکسهایی نیست که شما از او می بینید، برای اینکه وی یکی از آن افرادیست که تغییرحالت بیانش مهمتر از ویژگیهای آنهاست؛ او درحالیکه حرف میزند کمی هم با دستهایش روی پشته کاغذها با سر و دست اشاره میکرد، و سریع حرف میزد، بسیار مایل درباره موضوع، بدون هر خودنمایی یا تظاهر یا قید و شرطی، همانگونه که یک نوع انسان علمی خوب صحبت میکند.
… لنین، از سوی دیگر، که گاهی اوقات باید با رک گویی اش پیروان خود را مات و مبهوت کرده باشد، آخرین تظاهر را که انقلاب روسیه چیزی فراتر از آغاز عصر تجربه بی پایان است را آشکار ساخت. او اخیرا نوشته است: « آن کسانیکه در وظیفه سهمگین غلبه بر سرمایه داری درگیر هستند، باید آماده باشند تا اصول مهارت بعد از اصول مهارت را آزمایش کنند تازمانیکه بهترین پاسخ را برای هدفشان پیدا کنند».
… لنین، که مانند یک مارکسیست ارتدوکس، تمام (سوسیالیستهای)« تخیلی» را تقبیح میکند، حداقل به یک اتوپی تسلیم شده است، اتوپیای الکتریفیکاسیون – برقرسانی سراسری . او تمام تلاش خود را روی طرح توسعه نیروگاههای بزرگ در روسیه متمرکز کرد تا کُل استانهای کشور را به نور برق، حمل و نقل برقی، و قدرت صنعتی مجهز سازد. او گفت که دو منطقه آزمایشی قبلا برقرسانی شده اند. آیا کسی میتواند پروژه های شجاعانه تری را در یک زمین مسطح وسیع از مراتع و دهقانان بیسواد، بدون قدرت آب، بدون مهارت فنی قابل دسترس، و تجارت و صنعت در آخرین نفس تصور کند؟
پروژه ها جهت چنین برقرسانی در هلند در مسیر توسعه هستند و در انگلستان مورد بحث قرار گرفته اند، و در آن مراکز پرجمعیت و صنعتی بسیار توسعه یافته، شخص میتواند آنها را موفقیت آمیز، اقتصادی و در مجموع مفید تصور کند، اما اجرای آنها در روسیه درکُل بر تخیل سازنده، فشار بیشتری وارد میسازد. من نمیتوانم ببینم چیزی از این نوع را در کریستال تاریک روسیه اتفاق بیفتد، اما این مرد کوتاه قد در کرملین میتواند؛ او می بیند که راه آهن های پوسیده را با یک حمل و نقل برقی جدید جایگزین کند، می بیند که جاده های جدیدی در سرتاسر زمین گسترش یابد، می بیند که صنعتگرایی کمونیستی جدید و شادتری دوباره بوجود آید. درحالیکه من با وی حرف میزدم، او تقریبا مرا قانع کرد که با دیدگاهایش شریک شوم.
لنین از من پرسید که من از کار آموزشی در حال اجرا چه دیده ام. من از برخی چیزهایی که دیده بودم، تحسین کردم. او سر تکان داد و با خوشحالی لبخند زد. لنین در کار خود از یک اعتماد تزلزل ناپذیر برخوردارست.
من گفتم: «اما اینها فقط طرح های اولیه و آغازین هستند.»
لنین پاسخ داد: « ده سال دیگر برگرد و ببین که ما در روسیه چه کرده ایم.»
در او متوجه شدم که کمونیسم بهرحال، علیرغم مارکس، میتواند فوق العاده خلاق باشد. بعداز آنکه با فناتیکهای خسته کننده جنگ طبقاتی که من در بین کمونیستها، آدمهای فرمولی بیفایده همچون سنگ خارا مواجه شده بودم، پس از تجربیات متعددی که از خودشیفتگی پوچ و تعلیم دیده مریدان مارکسیست رایج دیده بودم، دیدن این مرد کوتاه قد شگفت انگیز، با تصدیق صریح به بزرگی و پیچیدگی پروژه کمونیسم و تمرکز ساده اش در تحقق آن، برایم خیلی خوشایند بود. لنین حداقل از جهانی دید دارد که تغییریافته واز نو برنامه ریزی و ساخته شده است.
ولز که برای دومین بار در سال ۱۹۴۳ به اتحاد جماهیر شوروی برگشت، متقاعد شد که طرح برقرسانی سرتاسری لنین تحقق یافته است. کیلومترهای زیادی از راه آهن بازسازی، ساخته، و برقی شده بودند.
ولز در آخرین دیدارش از روسیه، در ” آزمون در زندگینامه “ خود نوشت:
«من به کتاب چهارده ساله ام نگاه کرده، خاطراتم را زنده میکنم و لنین را با دیگر شخصیتهایی که تاکنون شناختهام مقایسه میکنم. من در موقعیتهای کلیدی متوجه شده ام که لنین چه شخصیت برجسته و مهمی در تاریخ است. من از تصدیق مفهوم «انسان بزرگ» در امور انسانی نفرت دارم، اما اگر قرار باشد ازعظمت درمیان گونههای خود حرف بزنیم، من باید اعتراف کنم که حداقل لنین مرد بسیار بزرگی بود.»
درباره نویسنده: هِربرت جورج وِلز (به انگلیسی: Herbert George Wells) (زاده ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۶ – درگذشته ۱۳ اوت ۱۹۴۶) روزنامهنگار، جامعهشناس، تاریخنگار سوسیالیست اهل انگلستان و نویسندهٔ رمان و داستان کوتاه است. او به خاطر خلق رمانهای علمی–تخیلی شناخته شدهاست و اغلب از او با عنوان «پدر علمی-تخیلی» یاد میشود.[۱][۲]
از آثار علمی تخیلی او میتوان به مرد نامرئی، ماشین زمان، جزیره دکتر موریو و جنگ دنیاها اشاره کرد. اثر تاریخی هربرت جورج ولز در ایران با نام «کلیات تاریخ» انتشار یافتهاست.
ویکیپدیا فارسی برگردانده شده از: Wells on Lenin and Bolsheviks
درباره «انقلاب مداوم» منبع: سایت پُلیاستورم آمریکا – علیه اپورتونیسم و رویزنیسم
برگردان: آمادور نویدی
فهرست:
۱- «انقلاب مداوم»
۲- تئوری بلشویکی رُشد
۳- نتیجه گیری
۳.۱) مسئله متحدان
۳.۲) مسئله ماهیت انقلاب
۳.۳) بیپرنسیپی
یکی از ارکان تروتسکیسم، تئوری «انقلاب مداوم» است. با اینحال، افراد کمی درباره این تئوری چیزی میدانند. از این تئوری برداشتی کاملا سطحی و مبتذل شایع است، که عمدتا به استدلالهایی جداگانه درباره «انقلاب جهانی» خلاصه میشود، نظیر اینکه….
ما موفق شدیم در کشورمان مشکل بزرگی را حل کنیم، که نسلهایی از مردم ما قرنها برای آن مبارزه کرده اند: مانند بابوویستها، هبرتیستها، انواع انقلابی های فرانسوی، انگلیسی و آلمانی. مسلما، حل این وظیفه (که توده های کارگر و دهقانان آنرا گرامی میدارند) – رهایی از استثمار- باعث شوروشوق شگرفی میشود. مردم از اینکه موفق شده اند از شر استثمار رهایی یابند، بسیار خوشحال هستند. آنها واقعا نمیدانند که با خوشحالی خود چه کنند. رهایی از یوغ استثمار امر بسیار بزرگی است، و توده ها این را به راه و روش خودشان جشن میگیرند. همه اینها بمن نسبت داده میشود – که البته، قطعنا درست نیست، یکنفر چکار میتواند بکند؟ در من معنای اشتراکی را می بینند و در اطرافم آتشی از شور و شعف روشن میکنند…پیروزیها بسیار مهم هستند. درگذشته، ارباب و سرمایه دار، خدا بود، و کارگران و دهقانان آدم بحساب نمی آمدند. حالا زنجیر بردگی از گُرده رنجبران برداشته شده است. یک پیروزی سترگ بدست آمده است! اربابها برکنار شده اند، کارگران و دهقانان ارباب زندگی خود هستند. آنها خوشحالند.
از تروتسکیسم تا «منشویسم» و «لیبرالیسم» در مسئله اساسی انحطاط – این مسیری است که تروتسکیستها در طول سه سال گذشته سیر کرده اند. تروتسکیستها تغییر یافته اند. سیاست حزب نسبت به تروتسکیستها نیز باید تغییر کند. از وفاداری به حزب گرفته تا سیاست انشعاب حزب، از جزوه لنین یک گام بجلو، دو گام به عقب تا جزوه وظیفه سیاسی تروتسکی، از لنین تا آکسلرود- چنین است آن مسیر سازمانی که اپوزسیون ما پیموده است. تروتسکیستها تغییر کرده اند. سیاست سازمانی حزب نسبت به تروتسکیستها نیز باید تغییر پیدا کند.
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال(بخش ۸ و پایانی- بازگشت به آکسلرود)
ی. و. استالین
برگردان: آمادور نویدی
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال
این سخنرانی در جلسه پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک)(۱) در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۹۲۷ ایراد شده است.
منبع: آثار، جلد ۱۰، اوت – دسامبر ۱۹۲۷
ناشر: انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۵۴
رونوشت/نشانه گذاری: سالیل سن برای ام آی ای، ۲۰۰۹
حوزه عمومی: آرشیو اینترنتی مارکسیستها(۲۰۰۹).
کپی، توزیع، و نمایش و اجرا(ترجمه)؛ همچنین سرقت ادبی و فروش آن آزاد است. لطفا «آرشیواینترنتی مارکیستها» بعنوان منبع معتبر ذکر شود.
فهرست: ۱- برخی مسائل جزیی ۲-« برنامه» اپوزسیون ۳- لنین درباره مناظره ها و اپوزسیون بطورکلی ۴- اپوزسیون و «نیروی سوم» ۵- چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود» ۶- از لنینیسم تا تروتسکیسم ۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته ۸- بازگشت به آکسلرود
***
۸
بازگشت به آکسلرود
امکان دارد بما بگویند که همه چیز خیلی خوبست. خط اپوزسیون اشتباه، و خطی ضدحزبی است. تاکتیکهای آن را هیچچیز دیگری غیراز تاکتیکهای تفرقه انگیز نمیتوان نامید. بنابراین، اخراج زینوویف و تروتسکی، مسیری طبیعی جهت خروج از شرایط موجود است. همه اینها درست است.
ولی زمانی بود که همه ما میگفتیم رهبران اپوزسیون باید در کمیته مرکزی حفظ شوند، و اینکه نباید اخراج گردند. حالا چرا این امر باید تغییر یابد؟ چگونه میتوان این چرخش را شرح داد و آیا درکل چرخشی وجود دارد؟
آری، وجود دارد. چگونه باید این امر را شرح داد؟ بدیندلیل که در سیاست اساسی و «برنامه» سازمانی رهبران اپوزسیون تغییرات رادیکالی اتفاق افتاده است. رهبران اپوزسیون، و دروهله اول تروتسکی، به بدترین نحوی تغییر یافته اند. طبیعتا، این امر ملزم به ایجاد تغییر در سیاست حزب نسبت به اپوزسیون میشود.
برای مثال، اجازه دهید، یک چنین مسئله مهم اصلی مانند انحطاط حزبمان را درنظر بگیریم. معنای انحطاط حزبمان چیست؟ یعنی انکار وجود دیکتاتوری پرولتاریا در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است. موضع تروتسکی در این باره، مثلا بگوئیم حدود سه سال پیش چه بود؟ شما میدانید که در آنزمان لیبرالها و منشویکها، اسمنا – وخیست ها(۱۲) و همه انواع خائن ها و مُرتدها مدام تکرار میکردند که انحطاط حزبمان حتمی الوقوع است. شما میدانید که در آنزمان مثال هایی از انقلاب فرانسه نقل میکردند و ادعا میکردند که که بلشویکها از همان سقوطی رنج میبرند که ژاکوبن ها در زمان خود در فرانسه متحمل شدند. شما میدانید که مقایسه تاریخی با انقلاب فرانسه (سقوط ژاکوبن ها) در گذشته و امروز استدلال اصلی مطرح شده توسط همه منشویکها و اسمنا – وخیستهای گوناگون علیه حفظ دیکتاتوری پرولتاریا و امکان ساخت سوسیالیسم در کشورمان بود. گرایش تروتسکی نسبت به این در سه سال گذشته چگونه بود؟ تروتسکی قطعنا مخالف چنین تشبیهاتی بود. اینهم چیزیستکه تروتسکی در آنزمان در جزوه دوره جدید خود (در سال ۱۹۲۴) نوشت:
«تشبهات تاریخی با انقلاب کبیر فرانسه (سقوط ژاکوبن ها!)، که لیبرالیسم و منشویسم استفاده میکنند و خودشانرا با آن دلداری میدهند، ظاهری و غلط است»(نگاه کنید به جزوه «دوره جدید»، صفحه ۳۳).
واضح و روشن! فکر میکنم مشکل شود کسی را دقیقتر و قطعی تر از این توصیف نمود. آیا تروتسکی آنچیزی را که آنزمان وی درباره تشبهات تاریخی با انقلاب فرانسه با متعصب های پیشرفته انوع اسمنا – وخیستها و منشویکها میگفت درست بود؟ قطعا درست بود.
اما اینک؟ آیا تروتسکی هنوزهمان موضع را دارد؟ متأسفانه، خیر، وی این موضع را ندارد. برعکس، حتی در مدت این سه سال گذشته تروتسکی توانسته است که در جهت «منشویسم» و «لیبرالیسم» توسعه یابد. اینک خود تروتسکی ادعا میکند که ترسیم تشبهات تاریخی با انقلاب فرانسه نشانه منشویسم نیست، بلکه نشانه «واقعی»، و «اصیل» «لنینیسم» است.
آیا شما گزارش دقیق جلسه هیئت اجرایی کمیسیون کنترل مرکزی را خوانده اید که در ژوئیه امسال برگزار شد؟
اگر این گزارش را خوانده باشید باشید، شما به آسانی درک میکنید که تروتسکی اینک در مبارزه اش علیه حزب، خودش را بر اساس نظریه های منشویکی در مورد انحطاط حزبمان بر اساس خطوط سقوط ژاکوبن ها در دوره انقلاب فرانسه استوار میسازد. امروزه، تروتسکی فکر میکند که چرند گفتن در مورد «ترمیدور» نشانه ای از خوشسلیقگی است.
از تروتسکیسم تا «منشویسم» و «لیبرالیسم» در مسئله اساسی انحطاط – این مسیری است که تروتسکیستها در طول سه سال گذشته سیر کرده اند.
تروتسکیستها تغییر یافته اند. سیاست حزب نسبت به تروتسکیستها نیز باید تغییر کند.
الان اجازه بدهید به مسئله ای که کم اهمیت نیست، مانند سازماندهی، انضباط حزبی، اطاعت اقلیت از اکثریت، و نقشی را درنظر بگیریم که انضباط آهنین حزب در تقویت دیکتاتوری پرولتاریا بازی میکند.
همه واقفند که انضباط آهنین در حزبمان یکی از شراسط اساسی جهت حفظ دیکتاتوری پرولتاریا و موفقیت در ساخت سوسیالیسم در کشوزمان است.
همه واقفند که اولین کاریکه منشویکها در همه جا تلاش میکنند انجام دهند، اینست که انصباط آهنین را در حزب تضعیف نمایند. زمانی بود که تروتسکی اهمیت انصباط آهنین در حزبمان را درک میکرد و قدردانی مینمود. به بیان دیگر، اختلافات بین حزبمان و تروتسکی هرگز قطع نشد، اما تروتسکی و تروتسکیستها باندازه کافی باهوش بودند که مطیع تصمیمات حزبمان باشند.
همه از اظهارات مکرر تروتسکی واقفند که، مهم نیست که حزبمان چه باشد، تروتسکی آماده است که هرموقع که حزب دستوری دهد «توجه دیگران را بخودش جلب نماید». و باید گفته شود که تروتسکیستها اغلب موفق میشدند که به حزب و بدنه رهبری آن وفادار باقی بمانند.
اما اکنون چی؟ آیا میتوان گفت که تروتسکیستها، اپوزسیون فعلی، آماده است مطیع تصمیمات حزب شود، توقف و توجه کند و دست از شلوغکاری بردارد؟ خیر. دیگر نمیتوان اینرا گفت. بعد از اینکه تروتسکیستها قولهای خودشان مبنی بر مطیع تصمیمات حزب بودن را زیرپا گذاشته اند، بعد از اینکه تروتسکیستها چاپخانه انتشارات غیرقانونی را در همکاری با روشنفکران بورژوازی سازماندهی کردند، بعد از اینکه زینوویف و تروتسکی از همین تریبون اظهارات مکرری کردند که آنها انضباط حزبمان را زیرپا میگذارند و این کار را ادامه میدهند – پس از همه اینها، باید شک و تردید کرد فردی در حزبمان پیدا شود که باور داشته باشد رهبران اپوزسیون آماده هستند تا در برابر حزب دست از شلوغکاری بردارند.
اپوزسیون اینک به خط جدیدی تغییر کرده است، خط انشعاب حزب، خط ایجاد یک حزب جدید. مشهورترین جزوه در میان اپوزسیون در حال حاضر جزوه بلشویکی لنین یک گام بجلو، دو گام به عقب نیست (۱۳)، بلکه جزوه منشویکی قدیمی تروتسکی وظیفه سیاسی ما (منتشر شده در سال ۱۹۰۴) است که در مخالفت با جزوه اصول تشکیلاتی لنین یک گام بجلو، دو گام به عقب نوشته شده است.
شما میدانید که ماهیت آن جزوه قدیمی تروتسکی، رد برداشت لنینیستی از حزب و انضباط حزبی است. تروتسکی در آن جزوه لنین را هرگز چیزی جز «ماکسمیلیان لنین» نمیخواند، یعنی اشاره به این نکته که لنین، ماکسیمیلین روبسیپر دیگری است، که مانند وی برای دیکتاتوری شخصی تلاش میکند. تروتسکی در آن جزوه بروشنی میگوید که انضباط حزبی فقط باید در حدی اعمال شود که تصمیمات حزبی با امیال و دیدگاههای کسانیکه از آنها خواسته میشود مطیع حزب شوند، در تضاد نباشد. این امر یک اصل سازمانی صرفا منشویکی است. اتفاقا، آن جزوه جالب است، برای اینکه تروتسکی آنرا به پ. آکسلرود تقدیم کرد. بهمین دلیل است که تروتسکی میگوید: « تقدیم به معلم عزیزم پاول بوریسویچ آکسلرود»(خنده . صداها: «یک منشویک کامل»).
از وفاداری به حزب گرفته تا سیاست انشعاب حزب، از جزوه لنین یک گام بجلو، دو گام به عقب تا جزوه وظیفه سیاسی تروتسکی، از لنین تا آکسلرود- چنین است آن مسیر سازمانی که اپوزسیون ما پیموده است.
تروتسکیستها تغییر کرده اند. سیاست سازمانی حزب نسبت به تروتسکیستها نیز باید تغییر پیدا کند.
خوب، یک آزادی خوب! برو پیش «استاد عزیزت پاول بوریسوویچ!» یک آزادی خوب! فقط شتاب کن، سزاوار ترین تروتسکی، برای اینکه، «پاول بوریسوویچ»، با توجه به سالخوردگیش، ممکنست بزودی بمیرد، و امکان دارد که شما بموقع به «استادت» نرسی. (تشویقهای طولانی).
پراودا، شماره ۲۵۱، ۲ نوامبر ۱۹۲۷.
برگردانده شده از:
The Trotskyist Opposition Before and Now By: J. V. Stalin
(۱) – پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) – و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
(۳)- وی . آی. لنین، گزارش فعالیتهای سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)( نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، ص. ۱۵۲).
(۴)- وی . آی. لنین، پاسخ به بحث درباره گزارش کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)، ۹ مارس ۱۹۲۱(نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، صفحات ۱۷۰، ۱۷۷).
(۵)- نوایا ژین(زندگی جدید) – یک روزنامه منشویکی بود که از آوریل ۱۹۱۷ در وتروگراد منتشر میشد، و در ژوئیه ۱۹۱۸ بسته شد.
(۶)- گروه مایاسنیکوف – یک گروه ضدانقلابی زیرزمینی بود که خودش را «گروه کارگران» می نامید. در سال ۱۹۲۳ توسط جی. مایاسنیکوف و دیگرانی که از حزب کمونیست شوروی (بلشویک) اخراج شده بودند در مسکو تشکیل شده بود واعضای خیلی کمی داشت، و در همان سال منحل شد.
(۷)- وُردرتس (فوروارد – به پیش) – نشریه، ارگان حزب سوسیال دمکرات آلمان، از سال ۱۸۷۶ تا ۱۹۳۳ منتشر میشد، که پس از انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، به مرکز تبلیغات ضد شوروی تبدیل گشت.
(۸) – این به شورشهای ضدانقلابی اشاره میکند که در گرجستان در ۲۸ اوت ۱۹۲۴ شروع شد و توسط بقایای احزاب بورژوا- ناسیونالیست و «دولت» منشویک خارج از کشور در شمال اردن و با رهبری و کمک مالی کشورهای امپریالیستی و رهبران انترناسیونال دوم سازماندهی شده بودند. این شورشها در ۲۹ اوت، یکروز پس از آغاز، با کمک فعال کارگران و دهقانان رنجبر گرجستان فرونشست.
(۹)- این امر به حمله مسلحانه دسته ای از سربازان و پلیس چینی به سفارت شوروی در پکن در ۶ آوریل ۱۹۲۷ اشاره میکند. این حمله توسط امپریالیستهای خارجی، و با هدف تحریک یک درگیری مسلحانه بین چین و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی انجام گرفت.
(۱۰)- این امر به حمله یورش پلیس به هیئت تجاری شوروی و آکروس(انجمن همکاری انگلیس و روسیه) در لندن اشاره دارد، که در ۱۲ مه ۱۹۲۷، بدستور دولت محافظه کار بریتانیا انجام گرفت.
(۱۱)- این امر به کارزار ضدشوروی در فرانسه در پائیز ۱۹۲۷ اشاره دارد. این کارزار از دولت فرانسه الهام گرفت، که از انواع فعالیتهای ضدشوروی حمایت میکرد، و کارزار تهمت علیه نمایندگان رسمی شوروی و مؤسسات در پاریس را هدایت کرد، که قطع روابط دیپلوماتیک بریتانیا با اتحاد جماهیر شوروی را بنفع خود دید.
(۱۲)- اسمنا- وخیستها، نمایندگان یک جریان سیاسی بورژوازی بودند که در سال ۱۹۲۱ درمیان روشنفکران گاردسفید روسیه بوجود آمد که در خارج زندگی میکردند. رهبری آن با گروهی متشکل از ان. استریالوف، وای. کلوچنیکوف، و دیگران بود، که مجله اسمنا- ویخ ( وقایع برجسته) را منتشر میکردند. اسمنا- وخیستها نظرات بورژوازی و روشنفکران نو در روسیه را بیان میکردند، که معتقد بودند، بعلت معرفی سیاست اقتصادی جدید(نپ) سیستم شوروی کم کم به دمکراسی بورٰوازی تنزل پیدا میکند. (در مورد اسمنا- وخیستها، نگاه کنید به آثار لنین، چاپ چهارم روسی، جلد ۳۳، صفحات ۲۵۷- ۲۵۶، و ی. و. آثار استالین، جلد ۷، صفحات ۵۱-۳۵۰، و جلد ۹، صفحات ۷۴-۷۳).
(۱۳)- نگاه کنید به آثار لنین، چاپ چهارم روسی، جلد ۷، صفحات ۳۹۲-۱۸۵.
***
جهت دریافت بخش های ۱ تا ۷، لطفا به لینک های زیر و یا سایت های هفته، گزارشگران، آزادی بیان، افغانستان آزاد، آینه نو و … مراجعه نمائید!
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال) ۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته(
ی. و. استالین
برگردان: آمادور نویدی
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال
این سخنرانی در جلسه پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک)(۱) در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۹۲۷ ایراد شده است.
منبع: آثار، جلد ۱۰، اوت – دسامبر ۱۹۲۷
ناشر: انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۵۴
رونوشت/نشانه گذاری: سالیل سن برای ام آی ای، ۲۰۰۹
حوزه عمومی: آرشیو اینترنتی مارکسیستها(۲۰۰۹).
کپی، توزیع، و نمایش و اجرا(ترجمه)؛ همچنین سرقت ادبی و فروش آن آزاد است. لطفا «آرشیواینترنتی مارکیستها» بعنوان منبع معتبر ذکر شود.
فهرست: ۱- برخی مسائل جزیی ۲-« برنامه» اپوزسیون ۳- لنین درباره مناظره ها و اپوزسیون بطورکلی ۴- اپوزسیون و «نیروی سوم» ۵- چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود» ۶- از لنینیسم تا تروتسکیسم ۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته ۸- بازگشت به آکسلرود
***
۷ برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته
اجازه دهید که حالا به مسئله خط حزب امان در دو سال گذشته بپردازیم؛ اجازه دهید که آنرا بررسی و قضاوت کنیم.
زینوویف و تروتسکی گفتند که خط حزب ما ثابت کرده است که زهوار درفته است. اجازه دهید که به واقعیت ها بپردازیم. اجازه دهید که به چهار مسئله عمده سیاست خود بپردازیم و خط حزب امان را در طول دو سال گذشته از نقطه نظر این مسائل بررسی کنیم. من در فکر مسائل حیاتی هستم، مانند دهقانان، صنعت و تجهیز مجدد آن، صلح، و درنهایت رشد عناصر کمونیستی در سراسر گیتی.
مسئله دهقانان
شرایط کشورمان در دو یا سه سال گذشته چگونه بود؟ میدانید که شرایط در روستاها جدی بود. رئیس هیئت اجرایی وُلوست، و مقامات روستاها بطور کلی، همیشه برسمیت شناخته نمیشدند و اغلب قربانی تروریسم میشدند. خبرنگاران روستا با تفنگ های اره مانند(تفنگهایی با لوله کوتاه که قنداقش شبیه به دسته اره است) روبرو گشته اند. اینجا و آنجا، بویژه در مناطق مرزی، فعالیتهای غارتگرانه(راهزنی) وجود داشت؛ و در ایالاتی مانند گرجستان حتی شورشهایی وجود داشت.(۸) طبیعتا، در چنین شرایطی کولاکها قدرت کسب کرده اند، دهقانان میانه حال به کولاکها پیوسته اند، و دهقانان فقیرازهم پراکنده شده اند. شرایط در روستاها بخصوص بدلیل این واقعیت که نیروهای تولید در روستاها بسیار آهسته رشد کرده است، بخشی از زمینهای قابل کشت کاملا بایر باقیمانده، و حوزه یا مناطق کشت، درصد محصول حدود ۷۰ تا ۷۵ درصد از مناطق قبل از جنگ بود. این در دوره قبل از کنگره چهاردهم حزب ما بود.
حزب در چهاردهمین کنفرانس، شماری از اقدامات را در قالب تخفیفات معین به دهقانان میانه حال پیگیری کرد تا پیشرفت اقتصاد دهقانی را تسریع کند، محصولات کشاورزی – غذا و مواد خام را افزایش دهد، و اتحادی پایدار با دهقانان میانه حال برقرار نمود تا به انزوای کولاک ها سرعت بخشد.
در کنگره چهارده حزبمان، اپوزسیون، برهبری زینوویف و کامنف، تلاش کرد تا این سیاست حزب را برهم بزند و پیشنهاد کرد که ما در مقابل آنچه را که در ماهیت، سیاست کولاک زدایی بود، سیاست بازیابی کمیته دهقانان فقیر را اتخاذ کنیم. در اساس، آن سیاست بازگشت به جنگ داخلی در روستاها بود.
حزب این حمله اپوزسیون را پس زد؛ و تصمیمات کنفرانس چهاردهم را تأئید کرد، سیاست احیای شوراها را در روستاها قبول کرد و شعار صنعتی شدن را بعنوان شعار اصلی ساخت سوسیالیسم درپیش گرفت. حزب ثابت قدم، خط برقراری اتحادی پایدار با دهقانانان میانه حال و منزوی ساختن کولاکها را حفظ نمود.
با این سیاست، حزب به چه دستآوردی نائل شد؟
چیزیکه نائل شد، صلح در روستاها بود، روابط با توده اصلی دهقانان بهبود یافت، شرایط جهت سازماندهی دهقانان فقیر در یک نیروی سیاسی مستقل فراهم شد، کولاکها هم فراتر منزوی شدند و نهادهای دولتی و تعاونی کم کم فعالیتهای خود را به زمینهای کشاورزی فردی میلیونها دهقان توسعه دادند.
صلح در روستاها به چه معناست؟ امر صلح یکی از شروط بنیادی جهت ساخت سوسیالیسم است. چنانچه فعالیتهای راهزنانه و شورش دهقانی داشته باشیم، ما نمیتوانیم سوسیالیسم را بسازیم. اکنون مناطق کشت به ابعاد (۹۵ درصد) قبل از جنگ رسیده است، ما در روستاها آرامش داریم، با دهقانان میانه حال متحد شده ایم، دهقانان فقیررا کم و بیش سازماندهی نموده، شوراهای روستایی را مستحکم کرده، و به اعتبار پرولتاریا و حزبش در روستاها افزوده ایم.
ما در نتیجه، شرایطی ایجاد کرده ایم که ما را قادر میسازد تا یورش علیه عناصر سرمایه داری را در روستاها به پیش ببریم و برای ساخت سوسیالیسم در کشورمان موفقیت بیشتری حاصل کنیم.
چنین است نتایج سیاست حزبمان در روستاها در این دوسال.
بنابراین، نتیجه گیری میشود که ثابت میکند سیاست حزب ما درباره مسئله اصلی روابط مابین پرولتاریا و دهقانان صحیح بوده است.
مسئله صنعت
تاریخ بما میگوید که تابحال حتی یک کشور جوان در صحنه گیتی صنعت خویش، و مخصوصا صنایع سنگین خود را یدون کمکهای خارجی، یدون وام های خارجی، یا بدون غارت کشورهای دیگر، مستعمرات وغیره، توسعه نداده است. این مسیر معمولی صنعتی شدن سرمایه داریست. بریتانیا در گذشته، با مکیدن شیره حیاتی تمام کشورها، از تمام مستعمرات، برای صدها سال و سرمایه گذاری غنائم بدست آمده در صنعت خویش، صنعت خودرا گسترش داده است. اخیر آلمان شروع به رشد نموده است، برای اینکه آلمان چندین میلیارد روبل از آمریکا وام گرفته است.
ولی، ما نمیتوانیم رهسپار هیچکدام از این راه ها شویم. غارت استعماری با کُل سیاست ما ممنوع شده است. و به ما وام نمیدهند. تنها یک مسیر برایمان باقیمانده است، مسیری که لنین پیشنهاد کرد، یعنی: ارتقای صنعت خودمان، تجهیز مجدد صنعت خودمان برمبنای ذخایر داخلی. اپوزسیون، تمام وقت درباره کافی نبودن ذخایر داخلی جهت تجهیز مجدد صنعت ما غُرغُر میکند. اپوزسیون از آوریل ۱۹۲۶، در پلنوم کمیته مرکزی ادعا کرد که انباشت داخلی ما جهت پیشروی تجهیز مجدد صنعت ما کافی نیست. اپوزسیون در آنزمان پیشبینی کرد که ما پشت سر هم شکست میخوریم و بااینحال، با انجام یک بررسی، مشخص شد که ما در مدت این دو سال موفق شده ایم در تجهیز مجدد صنعت خودمان پیشرفت کنیم. این یک واقعیت است که در مدت این دو سال ما موفق شده ایم بیش از دویست میلیون روبل در صنعت خودمان سرمایه گذاری نمائیم. این یک واقعیت است که این سرمایه گذاریها ثابت کرده جهت پیشروی فراتر تجهیر مجدد صنعت ما و صنعتی شدن کشورمان کافی باشد. ما به چیزی نائل شده ایم که هیچ کشوری تاکنون در سراسر گیتی به آن نائل نشده است: ما صنعت خودمان را ترفیع داده ایم، ما شروع به تجهیر مجدد آن کرده ایم، و در این امر براساس انباشت های خود خودمان پیشرفت حاصل کرده ایم.
بفرمائید، شما در اینجا نتایج سیاست ما درباره مسئله تجهیر مجدد صنعت امان را دارید.
فقط کورها میتوانند این واقعیت را انکار کند که سیاست حزب ما در این مورد اثبات نموده که صحیح عمل کرده است.
مسئله سیاست خارجی
هدف سیاست خارجی ما، اگر کسی روابط دیپلوماتیک با کشورهای بورژوازی را درنظر داشته باشد، حفظ صلح است. ما در این حوزه به چه چیزی نائل شده ایم؟ چیزیکه ما نائل شده ایم، چیزیست که ما حفظ کرده ایم – خوب یا بد، بااینوجود ما صلح را حفظ کرده ایم. چیزیکه ما نائل آمده ایم اینستکه، علیرغم محاصره سرمایه داری، علیرغم فعالیتهای خصومت آمیز دولتهای سرمایه داری، علیرغم حملات تحریک آمیز در پکن،(۹) لندن (۱۰) و پاریس(۱۱ – علیرغم همه اینها، ما بخودمان اجازه نداده ایم که تحریک شویم و در دفاع از اهداف صلح موفق بوده ایم.
علیرغم غیبگوییهای مکرر زینوویف و سایرین، ما در جنگ بسر نمیبریم – این یک واقعیت اساسی است که آن همه حملات احساسی اپوزسیون ما ارزشی ندارند. و این امر برای ما مهم است، برای اینکه تنها تحت شرایط صلح آمیزست که میتوانیم ساخت سوسیالیسم در کشورمان را با سرعتی که ما آرزومندیم ، ترفیع دهیم. با این وجود، چقدر غیبگویی های جنگ وجود داشته است! زینویف غیبگویی کرد که ما باید در بهار امسال در جنگ باشیم. سپس غیبگویی کرد که باحتمال زیاد جنگ در پائیز امسال شروع میشود. بااینحال، اکنون ما با زمستان روبرو شده ایم، اما هنوز هیچ خبری از جنگ نیست.
سیاست صلح ما چنین نتایجی دارد.
فقط کورها نمیتوانند این نتایج را ببینند.
در نهایت، مسئله چهارم
اوضاع نیروهای کمونیستی در سراسر جهان.
فقط کورها نمیتوانند ببینند که احزاب کمونیست در سراسر گیتی، از چین گرفته تا آمریکا، و از بریتانیا گرفته تا آلمان در حال رشد هستند. فقط کورها نمیتوانند ببینند که عناصر بحران سرمایه داری رشد میکنند و کاهش نمی یابند. فقط کورها نمیتوانند ببینند که پیشرفت در بنای سوسیالیسم در کشورمان، موفقیت های سیاستمان در درون کشور، یکی از دلایل رشد اصلی جنبش کمونیستی در سراسر گیتی است. فقط کورها نمیتوانند افزایش پیشرفت در نفوذ واعتبار انترناسیونال کمونیستی را همه کشورهای جهان ببینند.
نتایج خط حزب ما درباره چهار مسئله عمده سیاست خارجی و داخلی در طول دو سال گذشته چنین هستند.
صحت سیاست حزب ما بر چه چیزی دلالت دارد؟ جدا از هر چیز دیگری، این امر تنها حاکی از یکچیز است: افشای ورشکستگی کامل سیاست اپوزسیون ما.
برگردانده شده از:
The Trotskyist Opposition Before and Now By: J. V. Stalin
پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) – و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
(۳)- وی . آی. لنین، گزارش فعالیتهای سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)( نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، ص. ۱۵۲).
(۴)-
وی . آی. لنین، پاسخ به بحث درباره گزارش کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)، ۹ مارس ۱۹۲۱(نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، صفحات ۱۷۰، ۱۷۷).
(۵)-
نوایا ژین(زندگی جدید) – یک روزنامه منشویکی بود که از آوریل ۱۹۱۷ در وتروگراد منتشر میشد، و در ژوئیه ۱۹۱۸ بسته شد.
(۶)-
گروه مایاسنیکوف – یک گروه ضدانقلابی زیرزمینی بود که خودش را «گروه کارگران» می نامید. در سال ۱۹۲۳ توسط جی. مایاسنیکوف و دیگرانی که از حزب کمونیست شوروی (بلشویک) اخراج شده بودند در مسکو تشکیل شده بود واعضای خیلی کمی داشت، و در همان سال منحل شد.
(۷)- وُردرتس (فوروارد – به پیش) – نشریه، ارگان حزب سوسیال دمکرات آلمان، از سال ۱۸۷۶ تا ۱۹۳۳ منتشر میشد، که پس از انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، به مرکز تبلیغات ضد شوروی تبدیل گشت.
(۸) – این به شورشهای ضدانقلابی اشاره میکند که در گرجستان در ۲۸ اوت ۱۹۲۴ شروع شد و توسط بقایای احزاب بورژوا- ناسیونالیست و «دولت» منشویک خارج از کشور در شمال اردن و با رهبری و کمک مالی کشورهای امپریالیستی و رهبران انترناسیونال دوم سازماندهی شده بودند. این شورشها در ۲۹ اوت، یکروز پس از آغاز، با کمک فعال کارگران و دهقانان رنجبر گرجستان فرونشست.
(۹)- این امر به حمله مسلحانه دسته ای از سربازان و پلیس چینی به سفارت شوروی در پکن در ۶ آوریل ۱۹۲۷ اشاره میکند. این حمله توسط امپریالیستهای خارجی، و با هدف تحریک یک درگیری مسلحانه بین چین و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی انجام گرفت.
(۱۰)- این امر به حمله یورش پلیس به هیئت تجاری شوروی و آکروس(انجمن همکاری انگلیس و روسیه) در لندن اشاره دارد، که در ۱۲ مه ۱۹۲۷، بدستور دولت محافظه کار بریتانیا انجام گرفت.
(۱۱)- این امر به کارزار ضدشوروی در فرانسه در پائیز ۱۹۲۷ اشاره دارد. این کارزار از دولت فرانسه الهام گرفت، که از انواع فعالیتهای ضدشوروی حمایت میکرد، و کارزار تهمت علیه نمایندگان رسمی شوروی و مؤسسات در پاریس را هدایت کرد، که قطع روابط دیپلوماتیک بریتانیا با اتحاد جماهیر شوروی را بنفع خود دید.
این سخنرانی در جلسه پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک)(۱) در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۹۲۷ ایراد شده است.
منبع: آثار، جلد ۱۰، اوت – دسامبر ۱۹۲۷
ناشر: انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۵۴
رونوشت/نشانه گذاری: سالیل سن برای ام آی ای، ۲۰۰۹
حوزه عمومی: آرشیو اینترنتی مارکسیستها(۲۰۰۹).
کپی، توزیع، و نمایش و اجرا(ترجمه)؛ همچنین سرقت ادبی و فروش آن آزاد است. لطفا «آرشیواینترنتی مارکیستها» بعنوان منبع معتبر ذکر شود.
فهرست:
۱- برخی مسائل جزیی
۲-« برنامه» اپوزسیون
۳- لنین درباره مناظره ها و اپوزسیون بطورکلی
۴- اپوزسیون و «نیروی سوم»
۵- چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود»
۶- از لنینیسم تا تروتسکیسم
۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته
۸- بازگشت به آکسلرود
***
۵
چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود»
مسئله بعدی:
درباره آمادگی برای کنگره. در اینجا تروتسکی و زینوویف با حرارت زیاد ادعا میکنند که ما از طریق سرکوب برای کنگره آماده میشویم. عجیب است که آنها هیچ چیزی را بجز «سرکوب» نمی بینند. اما آن تصمیمی که جهت بازکردن بحث توسط پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی بیش از یکماه پیش گرفته شده – بنظر شما آمادگی برای کنگره است یا نیست؟ و بحث در واحدهای حزب و دیگر تشکیلات حزبی چطورکه بیوقفه برای سه یا چهار ماه ادامه داشته است؟ و بحث درباره گزارشهای کلمه بکلمه تصمیمات پلنوم که در شش ماه گذشته، مخصوصا در سه یا چهار ماه گذشته، در باره همه مسائل مرتبط به سیاست داخلی و خارجی ادامه داشته است؟ اگر تهییج فعالیت اعضای حزب به بحث در باره مسائل اصلی سیاست ما، آماده کردن اعضای حزب جهت کنگره نباشد، پس همه اینها را چه میتوان نامید؟
اگر در همه اینها، سازمانهای حزبی از اپوزسیون حمایت نمیکنند، مقصر کیست؟ آشکارست که، اپوزسیون مقصر است، برای اینکه خط آن یک ورشکستگی کامل است، و سیاست آن بلوکی با همه عناصر ضدحزب، ازجمله ماسلو و سووارین مُرتد علیه حزب و کمینترون میباشد.
آشکارست که تروتسکی و زینوویف فکر میکنند که تدارکات برای کنگره را باید با سازماندهی چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی، ضدحزبی، از طریق سازماندهی نشست های غیرقانونی، ضدحزبی، با ارائه گزارشهای دروغین درباره حزب ما به امپریالیستهای همه کشورها، و با شلوغکاران و انشعابگران حزب ما ساخته شود. شما قبول خواهید کرد که این یک نظر ترجیحا عجیبی است که تدارک برای کنگره حزب به چه معناست. و زمانیکه حزب اقداماتی قاطعانه، ازجمله اخراج، علیه آشوبگران و انشعابگران انجام میدهد، فریاد اپوزسیون درباره سرکوب بلند میشود.
بله، حزب به سرکوب علیه آشوبگران و انشعابگران متوسل شده و میشود، برای اینکه حزب نباید تحت هیچ شرایطی، چه قبل از کنگره یا در طول کنگره انشعاب کند. این امر برای حزب خودکشی خواهد بود که به انشعابگران مطلق، و متحدانی از نوع شجرباکووها اجازه دهد تا حزب را تخریب کنند، فقط برای اینکه یکماه تا کنگره باقیمانده است.
رفیق لنین چیزها را به سبک دیگری میدید. شما میانید که در سال ۱۹۲۱، لنین پیشنهاد کرد که شلیپنیکوف از کمیته مرکزی و حزب اخراج شود، نه برای اینکه چاپخانه انتشارانی ضدحزبی سازماندهی کرده بود، و نه برای اینکه خودش را با روشنفکران بورژوازی متحد کرده بود، بلکه صرفا برای اینکه، در جلسه ای از واحد حزبی، شلیپنیکوف جرئت کرد تصمیمات شورای عالی اقتصاد ملی را مورد نقد قرار دهد. اگر این برخورد لنین را مقایسه کنید با کاریکه الان حزب با اپوزسیون میکند، متوجه میشوید که ما چه مجوزی به آشوبگران و انشعابگران داده ایم.
شما مطمئنا باید بدانید که در سال ۱۹۱۷، درست قبل از قیام اکتبر، لنین چندین بار پیشنهاد کرد که کامنتف و زینوویف از حزب اخراج شوند، صرفا به این دلیل که آنها تصمیمات منتشرنشده حزب را در روزنامه نیمه سوسیالیستی، نیمه بورژوازی نوایا ژیزن (۵) مورد انتقاد قرار داده بودند. اما اکنون چند تا از تصمیمات بسیار محرمانه کمیته مرکزی و کمیسون کنترل مرکزی توسط اپوزسیون ما در ستون های روزنامه ماسلو در برلین منتشر میشود، که یک روزنامه بورژوازی ضدشوروی و ضدانقلابی است! ما با همه اینها مدارا کردیم، بدون پایان تحمل کردیم، و بدینسان به انشعابگران در اپوزسیون فرصت داده ایم که حزب ما را تخریب کنند. این ننگی است که اپوزسیون برای ما به ارمغان آورده است. اما ما برای همیشه تحمل نمیکنیم، رفقا. (صداها: «کاملا حق دارید»! تشویق).
گفته شده آشوبگرانی که از حزب اخراج شده اند، و فعالیتهای ضدشوروی انجام داده اند، دستگیر میشوند. بله، ما آنها را دستگیر میکنیم، و در آینده اگراز تضعیف حزب و رژیم شوروی دست برندارند، باید هم اینکار را بکنیم.(صداها: «کاملا حق دارید! کاملا درست است!»)
گفته شده که چنین چیزهایی در تاریخ حزب ما بیسابقه بوده است. این حقیقت ندارد. درباره گروه مایاسنیک چه میگویید؟(۶) درباره گروه « حقیقت گارگران» چه میگوئید؟ چه کسی نمیداند که همه این گروه ها با موافقت کامل زینوویف، تروتسکی و کامنف دستگیر شده بودند؟ چرا سه یا چهار سال پیش اجازه داشتیم که آشوبگران را از حزب اخراج کنیم، اما الان، وقتیکه برخی از اعضای پیشین اپوزسیون تروتسکیستی تا حد ارتباط مستقیم با ضدانقلابیون پیش میروند، غیرمجازست؟
شما بیانیه رفیق منژینسکی را شنیدید. در این بیانیه گفته شده است که شخصی بنام استپانوف (یک ارتشی)، یکی از اعضای حزب، حامی اپوزسیون، در ارتباط مستقیم با ضدانقلابیون، با نویکوف، کوستروف و دیگران است. خود استپانوف در اعترافات خود اینرا انکار نمیکند. با این فرد که تا به امروز در اپوزسیون است، چکار بکنیم؟ او را ببوسیم، یا دستگیرش کنیم؟ آیا تعجب آورست که پلیس شوروی و پلیس مخفی شوروی(از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۴) چنین افرادی را دستگیر کند؟ (صدای حضار: «کاملا حق دارید! مطلقا درست است!» تشویق).
لنین گفت که اگر نسبت به آشوبگران و انشعابگران آسانگیری نشان داده شود، حزب بطور کلی از بین میرود. این کاملا درست است. دقیقا بهمین دلیلست که چرا من فکر میکنم وقتش رسیده است که از آسان گیری نسبت به رهبران اپوزسیون دست برداریم و به این نتیجه برسیم که تروتسکی و زینوویف باید از کمیته مرکزی حزب ما اخراج شوند.(صداها: «کاملا حق دارید!»). بمنظور حفاظت حزب از فعالیتهای انشعابگرانه آشوبگران، این نتیجه ابتدایی و اقدامی ابتدایی و حداقل است که باید اتخاذ گردد.
در آخرین پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل کارگری، که در اوت امسال برگزار شد، برخی از اعضای پلنوم مرا ملامت کردند که برای توصیه به پلنوم علیه اخراج فوری تروتسکی و زینوویف از کمیته مرکزی بیش از اندازه با آنها مدارا کرده ام.(صداهایی از حضار: «کاملا درست است، و ما الان هم شما را ملامت میکنیم.») احتمالا در آنزمان بسیار مهربان بودم و در پیشنهادم که خط ملایمتری در قبال تروتسکی و زینوویف گرفته شود، اشتباه کرده ام. (صداها: «کاملا درست است!» رفیق پتروفسکی: «کاملا درست است. ما باید همیشه شما را برای » قضاوت اشتباهتان» ملامت کنیم!») اما حالا، رفقا، بعد از اینکه در این سه ماه چه بر سرمان آمده است، پس از آنکه اپوزسیون وعده انحلال فراکسیون خود در«اعلامیه» ویژه ۸ اوت را زیرپا گذاشت، و بدینصورت یکبار دیگر حزب را فریب داد، پس از اینهمه، دیگر جایی برای ملایمت وجود ندارد. ما الان باید در صف مقدم آن رفقایی گام برداریم که خواهان اخراج تروتسکی و زینوویف از کمیته مرکزی هستند.(تشویق طوفانی. صداها: « کاملا درست است! کاملا درست است!» صدایی از حضار: « تروتسکی باید از حزب اخراج شود.») بگذارید که کنگره آن تصمیم را بگیرد، رفقا.
در اخراج تروتسکی و زینوویف از کمیته مرکزی، ما باید همه مدارکی را که درباره فعالیتهای انشعابگرانه اپوزسیون جمع آوری کرده ایم جهت ملاحظه کنگره پانزدهم ارائه دهیم، تا براساس آن مدارک کنگره قادر شود تصمیم مناسبی اتخاذ نماید.
(۱) – پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی و زینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) – و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
(۳)- وی . آی. لنین، گزارش فعالیتهای سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)( نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، ص. ۱۵۲).
(۴)- وی . آی. لنین، پاسخ به بحث درباره گزارش کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)، ۹ مارس ۱۹۲۱(نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، صفحات ۱۷۰، ۱۷۷).
(۵)- نوایا ژین(زندگی جدید) – یک روزنامه منشویکی بود که از آوریل ۱۹۱۷ در وتروگراد منتشر میشد، و در ژوئیه ۱۹۱۸ بسته شد.
(۶)- گروه مایاسنیکوف – یک گروه ضدانقلابی زیرزمینی بود که خودش را «گروه کارگران» می نامید. در سال ۱۹۲۳ توسط جی. مایاسنیکوف و دیگرانی که از حزب کمونیست شوروی (بلشویک) اخراج شده بودند، در مسکو تشکیل شده بود و اعضای خیلی کمی داشت، و در همان سال منحل شد.
چه اتهاماتی علیه اپوزسیون داشته ایم و هنوز هم داریم؟ أولا، اینکه اپوزسیون، بدنبال یک سیاست انشعابگرایانه است، و یک چاپخانه انتشاراتی ضدحزبی و غیرقانونی را سازماندهی کرده است. ثانیا، اینکه اپوزسیون، بمنظور سازماندهی این چاپخانه مطبوعاتی، با روشنفکران بورژوازی در بلوکی وارد شد، و معلوم شد که بخشی از این بلوک در ارتباط مستقیم با توطئه گران ضدانقلابی هستند. ثالثا، اپوزسیون با بکار گرفتن خدمات روشنفکران بورژوازی ودر دسیسه با آنها علیه حزب، مستقل از اراده یا نیت خود، خود را در محاصره باصطلاح «نیروی سوم» دیده است… فعالیتهای انشعابی اپوزسیون منجر به ارتباط با روشنفکران بورژوازی میشود، وارتباط با روشنفکران بورژوازی منجر به آن میشود که به آسانی در محاصره انواع عناصر ضدانقلابی باشند – حقیقت تلخ اینست.
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال(۴- اپوزسیون و «نیروی سوم»)
ی. و. استالین
برگردان: آمادور نویدی
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال
این سخنرانی در جلسه پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک)(۱) در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۹۲۷ ایراد شده است.
منبع: آثار، جلد ۱۰، اوت – دسامبر ۱۹۲۷
ناشر: انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۵۴
رونوشت/نشانه گذاری: سالیل سن برای ام آی ای، ۲۰۰۹
حوزه عمومی: آرشیو اینترنتی مارکسیستها(۲۰۰۹).
کپی، توزیع، و نمایش و اجرا(ترجمه)؛ همچنین سرقت ادبی و فروش آن آزاد است. لطفا «آرشیواینترنتی مارکیستها» بعنوان منبع معتبر ذکر شود.
فهرست:
۱- برخی مسائل جزیی
۲-« برنامه» اپوزسیون
۳- لنین درباره مناظره ها و اپوزسیون بطورکلی
۴- اپوزسیون و «نیروی سوم»
۵- چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود»
۶- از لنینیسم تا تروتسکیسم
۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته
۸- بازگشت به آکسلرود
***
۴
اپوزسیون و «نیروی سوم» مسئله بعدی.
چه ضرورتی به بیانیه رفیق مینژینسکی درباره گارد سفیدهایی بود که برخی از «کارگران» چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی و ضدحزبی تروتسکیستها با آنها در ارتباط هستند؟
اولا، جهت ازبین بردن دروغ و تهمتی که اپوزسیون در رابطه با این مسئله در نشریات ضدحزبی پخش کرده است. اپوزسیون به همه اطمینان میدهد که گزارش درباره گاردهای سفیدی که بهرطریقی با متحدان اپوزسیون مانند شچرباکوف، و سایرین در ارتباط هستند، افسانه، تخیلی، و اختراعی است که بمنظور بی اعتبار کردن اپوزسیون انتشار یافته است. بیانیه رفیق مینژینسکی، مطابق با ورقههای استشهاد افراد بازداشت شده است، و جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمیگذارد که بخشی از «کارگران» در چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی و ضدحزبی تروتسکیست ها با عناصر ضدانقلابی گاردهای سفید در ارتباط هستند؟ بگذار اپوزسیون تلاش کند تا این حقایق و مدارک را انکار کند.
ثانیا، جهت افشای دروغهایی است که اکنون توسط ارگان ماسلو در برلین (دای فان دس کومیو- نیسموس، یعنی، پرچم کمونیسم) منتشر میشود. ما بتازگی آخرین شماره از این بلندگوی دروغپراکنی را دریافت کرده ایم، که توسط این ماسلو مُرتد منتشر شده است، که در آن با بورژوازی به تهمت زدن به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و خیانت به اسرار دولتی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مشغول است. این ارگان مطبوعاتی جهت اطلاع عموم، البته، در فُرمی تحریف شده، ورقه های استشهاد افراد بازداشت شده گارد سفید و متحدان آنها در چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی و ضدحزبی را منتشر کرده است(صداها: « بیشرفها»). ماسلو این اطلاعات را از کجا میتوانست بدست بیاورد؟ این اطلاعات محرمانه بوده است، برای اینکه همه اعضای باند گارد سفید که در کار سازماندهی دسیسه ای در خطوط توطئه پیلسودسکی درگیرهستند، واینکه هنوز باید ردیابی و دستگیر شوند. این اطلاعات از کمیسیون کنترل مرکزی به اطلاع تروتسکی، زینوویف، اسمیلگا و سایر اعضای اپوزسیون رسیده شده است. اپوزسیون تا این لحظه اجازه نداشت از ورقه های استشهاد کپی بگیرد. اما آشکار است، که اپوزسیون یک کپی گرفته و با عجله برای ماسلو ارسال کرده است. اما ارسال آن اطلاعات برای انتشار به ماسلو به چه معناست؟ این به معنای هشدار به گاردهای سفیدی میباشد که هنوز ردیابی و دستگیر نشده اند، و اپوزسیون به گاردهای سفید هشدار میدهد که بلشویکها در صدد دستگیری آنها هستند.
آیا شایسته و جایز است که کمونیستها دست به چنین کاری بزنند؟ مشخص است که خیر.
این مقاله در نشریه ماسلو، عنوانی گزنده دارد:
«استالین حزب کمونیست اتحاد شوروی سوسیالیستی(بلشویک) را به انشعاب میکشد. توطئه گارد سفید. نامه ای از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی»( صداها: «بیشرفها»). آیا ما میتوانستیم بعد از همه اینها، بعد از اینکه ماسلو، با کمک تروتسکی و زینوویف، ورقه های استشهاد تحریف شده افراد بازداشت شده را جهت اطلاع عموم چاپ کرده بود، از ارائه گزارش به پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی و از مقابله داستانهای دروغین با حقایق واقعی و ورقه های استشهاد واقعی خودداری نمائیم؟
به همین دلیل کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی ضروری دانستند که از رفیق مینژینسکی بخواهند تا بیانیه ای درباره حقایق بنویسد.
از این ورقه های استشهاد، از بیانیه رفیق مینژینسکی چه میتوان برداشت کرد؟
آیا ما تابحال و یا اکنون اپوزسیون را متهم به توطئه نظامی کرده ایم و یا میکنیم؟ البته که خیر.
آیا ما تابحال و اکنون اپوزسیون را به شرکت در این توطئه متهم کرده ایم و یا میکنیم؟ البته که خیر.
(مورالوف: « شما در آخرین پلنوم، این اتهام را بیان کردید»). مورالوف، این صحت ندارد.
ما دو بیانیه توسط کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی درباره چاپخانه مطبوعات غیرقانونی و ضدحزبی و درباره روشنفکران غیرحزبی مرتبط با آن چاپخانه انتشاراتی داریم. شما نمیتوانید یک جمله، یا یک کلمه، در آن مدارک نشان دهید که ما اپوزسیون را متهم به یک توطئه نظامی میکنیم.
کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی، در آن مدارک، صرفا ادعا میکنند، زمانیکه اپوزسیون در حال سازماندهی چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی خود بود، با روشنفکران بورژوازی تماس برقرار میکند، و معلوم شد که برخی از این روشنفکران، بنوبه خود، با گاردهای سفیدی در ارتباط بودند، که درحال ایجاد یک توطئه نظامی بوده اند. من از مورالوف میخواهم که به عبارت مربوط با این مسئله اشاره کند که توسط دفتر سیاسی کمیته مرکزی و هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی در اسناد منتشر شده است. مورالوف نمیتواند به یک چنین عبارتی اشاره کند، زیرا که وجود ندارد.
بنابراین، چه اتهاماتی علیه اپوزسیون داشته ایم و هنوز هم داریم؟
أولا، اینکه اپوزسیون، بدنبال یک سیاست انشعابگرایانه است، و یک چاپخانه انتشاراتی ضدحزبی و غیرقانونی را سازماندهی کرده است.
ثانیا، اینکه اپوزسیون، بمنظور سازماندهی این چاپخانه مطبوعاتی، با روشنفکران بورژوازی در بلوکی وارد شد، و معلوم شد که بخشی از این بلوک در ارتباط مستقیم با توطئه گران ضدانقلابی هستند.
ثالثا، اپوزسیون با بکار گرفتن خدمات روشنفکران بورژوازی ودر دسیسه با آنها علیه حزب، مستقل از اراده یا نیت خود، خود را در محاصره باصطلاح «نیروی سوم» دیده است.
اپوزسیون ثابت کرد که به آن روشنفکران بورژوزی، بیشتر از حزب خود اعتماد دارد. درغیراینصورت، خواهان آزادی «همه دستگیر شدگان» مرتبط با چاپخانه مطبوعاتی غیرقانونی، ازجمله شچرباکوف، تورسکوی، بولشاکوف و غیره – کسانی نمیشد که معلوم گشت در ارتباط با عناصر ضدانقلابی هستند.
اپوزسیون میخواست که یک چاپخانه مطبوعاتی ضدحزبی و غیرقانونی داشته باشد؛ و جهت این هدف، به کمک روشنفکران بورژوازی متوسل شد، اما برخی از این روشنفکران ثابت کردند که با ضدانقلابی های تمام عیار در ارتباط هستند – این زنجیره ای است که حاصل شد رفقا. عناصر ضدشوروی مستقل از خواست یا نیت اپوزسیون، گرد آن جمع میشوند و سعی میکنند تا فعالیتهای انشعابگرایانه را برای اهداف خود بکار گیرند.
بنابراین، آنچیزیکه لنین از زمان کنکره دهم برای حزب ما پیشبینی کرد(مراجعه کنید به قطعنامه کنگره دهم «درباره وحدت حزب»)، جایی که لنین گفت «نیروی سوم»، یعنی بورژوازی، بطورقطع سعی میکند که به کشمکش درون حزب ما دامن بزند تا فعالیتهای اپوزسیون را برای منافع طبقاتی خود بکارگیرد- تحقق یافته است.
گفته شده که برخی اوقات عناصر ضدانقلابی به بدنه شوراهای ما رخنه میکنند، همچنین در صفوف مقدم برای مثال بدون داشتن هیچ ارتباطی با اپوزسیون.
این واقعیت دارد. در چنین مواردی، بهرحال، مقامات شوراها آن عناصر را دستگیر و تیرباران میکنند. اما اپوزسیون چکار کرد؟ خواهان آزادی روشنفکران بورژوازی شد که درارتباط با چاپخانه انتشاراتی غیرقانونی دستگیر شده بودند و مشخص گردید که با عناصر ضدانقلابی درارتباط بوده اند. مشکل این است رفقا. این چیزیست که فعالیتهای انشعابی اپوزسیون به آن منجر میشود. اپوزسیون ما بجای اینکه به همه این خطرها فکر کند، بجای اینکه درباره گودال بزرگ مقابل خود فکر کند، تهمت های زیادی به حزب میزند و با تمام قوا سعی میکند تا با عدم سازماندهی، حزب ما را ازهم گسیخته و تجزبه نماید.
صحبتهایی هست درباره پیتر ورانگل- یک افسر سابق روس که به سازمان پلیس مخفی دولت کمک میکند تا سازمانهای ضدانقلابی را افشاء کند. اپوزسیون طفره میرود، میرقصد، و درباره این حقیقت شلوغکاری میکند که ورانگل- افسر سابق از متحدان اپوزسیون است، و اینکه شچرباکوف، تورسکوی، از وی تقاضای کمک کرده اند، و اینکه ثابت شده که عامل سازمان پلیس مخفی دولت است. اما آیا اشکالی در این هست که این ورانگل- افسر سابق به مقامات شوروی کمک کند تا توطئه های ضدانقلاب را افشا کند؟ چه کسی میتواند حق مقامات شوروی را در جذب افسران سابق به سمت خود جهت بکارگرفتن آنها برای افشای سازمانهای ضدانقلابی زیر سئوال ببرد؟
شچرباکوف و تورسکوی خودشانرا به این ورانگل- افسر سابق معرفی کرده اند، نه به این دلیل که او یک مأمور سازمان پلیس مخفی دولت بود، بلکه بدینجهت که ورانگل- یک افسر سابق بود، و آنها او را استخدام کردند که وی را علیه حزب و علیه دولت شوروی بکارگیرند. نکته این است، و این از بدشانسی اپوزسیون ما است. و وقتیکه، این سرنخ ها را دنبال کنیم، سازمان پلیس مخفی دولت کاملا برخلاف انتظار اپوزسیون با چاپخانه مطبوعاتی غیرقانونی و ضدحزبی تروتسکی روبرو شد، و دریافت که، موقع تنظیم بلوکی با اپوزسیون، آقایان شچرباکوف، تورسکوی، بولشاکوف قبلا در بلوکی با ضدانقلابیون، با اقسران سابق کلچاک مانند کوستروف و نویکوف بوده اند، همانطوریکه رفیق منژینسکی امروز به شما گزارش داد.
نکته این است رفقا، و اینست مشکل اپوزسیون ما.
فعالیتهای انشعابی اپوزسیون منجر به ارتباط با روشنفکران بورژوازی میشود، وارتباط با روشنفکران بورژوازی منجر به آن میشود که به آسانی در محاصره انواع عناصر ضدانقلابی باشند – حقیقت تلخ اینست.
پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) –
و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
(۳)-
وی . آی. لنین، گزارش فعالیتهای سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)( نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، ص. ۱۵۲).
(۴)-
وی . آی. لنین، پاسخ به بحث درباره گزارش کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)، ۹ مارس ۱۹۲۱(نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، صفحات ۱۷۰، ۱۷۷).
زینوویف سخت تلاش کرد تا ثابت کند که لنین همیشه و در همه وقت حامی بحث بوده است. او به بحث پیرامون برنامه های مختلف اشاره کرد که قبل از کنگره دهم و در خود کنگره دهم انجام گرفت، اما او «فراموش میکند» ذکر کند که لنین بحثی را که قبل از کنگره دهم صورت گرفت، یک اشتباه درنظرگرفت. زینوویف «فراموش میکند» بگوید که قطعنامه کنگره دهم «در مورد وحدت حزب»، که توسط لنین نوشته شده بود، رهنمودی جهت توسعه حزب ما بود، و دستور داد که نه فقط بحثی از «برنامه» نباشد، بلکه همه گروههایی که براساس این یا آن «برنامه» شکل گرفته اند، منحل شوند. او «فراموش میکند» که لنین در کنگره دهم بنفع «منع» همه اپوزسون در حزب در آینده صحبت نمود. زینوویف «فراموش میکند» بگوید که لنین تبدیل حزب ما به یک «محفل مناظره)» را کاملا ممنوع میدانست.
جهت مثال، ارزیابی لنین از بحثی که قبل از کنگره دهم انجام گرفت، اینجاست:
«من قبلا دلیلی داشته ام که امروز دراینمورد صحبت کنم، و البته، من تنها با احتیاط میتوانم مشاهده کنم که بعیدست درمیان شما افرادی زیادی باشند که این بحث را بیش از حد تجملاتی تلقی نکنند. من نمیتوانم از اضافه کردن این امر خودداری کنم، که از جانب خودم بگویم، و من فکر میکنم که این تجملات در واقع مطلقا جایز نبود، و اینکه ما بدون شک در اجازه دادن به یک چنین بحثی اشتباه کرده ایم»( نگاه کنید به صورتجلسله کنگره دهم، ص. ۱۶)(۳).
و این آنچیزیستکه لنین در کنگره دهم درباره هرگونه اپوزسیون احتمالی پس از کنگره دهم گفت:
«تثبیت حزب، منع اپوزسیون در حزب – این نتیجه سیاسی است که باید از موقعیت کنونی گرفته شود…» « ما اکنون اپوزسیون نمیخواهیم، رفقا. و من فکر میکنم که کنگره حزب باید این نتیجه را بگیرد، و به این نتیجه برسد که اینک باید به وجود اپوزسیون پایان دهیم، و با آن اتمام حجت کنیم، تابحال، باندازه کافی از دست اپوزسیون کشیده ایم!»(همانجا، ضفحات ۶۱ و ۶۳) (۴).
اینگونه بود که لنین مسئله بحث و اپوزسیون را بطورکلی درنظر میگرفت.
منابع: (۱) – پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) – و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
(۳)- وی . آی. لنین، گزارش فعالیتهای سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)( نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، ص. ۱۵۲).
(۴)- وی . آی. لنین، پاسخ به بحث درباره گزارش کمیته مرکزی حزب کمونیست روسیه (بلشویک)، ۹ مارس ۱۹۲۱(نگاه کنید به آثار منتخب، چاپ ۴ روسیه، جلد ۳۲، صفحات ۱۷۰، ۱۷۷).
مسئله بعدی. چرا کمیته مرکزی «برنامه» اپوزسیون را منتشر نکرد؟ زینویف و تروتسکی میگویند دلیلش اینستکه کمیته مرکزی و حزب از « حقیقت» میترسند. آیا این درست است؟ البته که خیر و فراتراز آن. این مضحک است که گفته شود حزب و کمیته مرکزی از حقیقت ترس دارند. ما صورتجلسه های کلمه به کلمه پلنومهای کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی را داریم. آن صورتجلسه ها در چندین هزار نسخه چاپ شده و بین اعضای حزب پخش شده است. آنها شامل سخنرانیهای اپوزسیون، همچنین نمایندگان خط حزب هستند. آنها توسط ده ها و صدها و هزاران نفر از اعضای حزب خوانده شده است.(صداها: «حقیقت دارد!»). اگر ما ترس داشتیم، آن مدارک را پخش نمیکردیم. خوبی آن اسناد دقیقا اینستکه آنها اعضای حزب را قادر میسازند که موضع کمیته مرکزی و اپوزسیون را با هم بسنجند و تصمیم خودشانرا بگیرند. آیا این ترس از حقیقت است؟
رهبران اپوزسیون در اکتبر ۱۹۲۶، همانگونه که حالا ادعا میکنند، ادعا میکردند، و خودستایی میکردند که کمیته مرکزی از حقیقت میترسد، و «برنامه» آنها را مخفی کرده، و آنرا از حزب کتمان میکند و غیره. به همین دلیلستکه آنها مخفیانه درمیان واحدهای حزب در مسکو(کارخانه آویاپریبور را بخاطر بیاورید)، در لینینگراد(کارخانه پوتیلوف را بخاطر) و جاهای دیگر رفتند. خوب، چه اتفاقی افتاد؟ کارگران کمونیست اپوزسیون ما را خوب گوشمالی دادند، درواقع به آنها آنچنان کُتکی زدند که رهبران اپوزسیون مجبور بفرار از میدان نبرد شدند. چرا اپوزسیون در آنزمان جرأت نکرد ادامه بدهد، و به همه واحدهای حزب سر بزند، تا اثبات گردد که کدامیک از ما از حقیقت میترسد- اپوزسیون یا کمیته مرکزی؟ زیراکه اپوزسیون، از حقیقت واقعی(و نه تخیلی) ترسیدند.
و اکنون؟ صادقانه عرض کنم، آیا در حال حاضر در واحدهای حزب مباحثه ادامه ندارد؟ حداقل یک واحد را درنظر بگیرید، که حداقل یک اپوزسیون درآن حضور داشته باشد که در آن حداقل یک جلسه در سه یا چهار ماه گذشته برگزار کرده باشد، و نماینده اپوزسیون درآن حرفی نزده باشد، و یا در آن بحثی نشده باشد. آیا این حقیقت ندارد که اپوزسیون در طول سه یا چهار ماه گذشته، هر موقع توانسته در واحدهای حزب با قطعنامه های متقابل خود بمیدان آمده است؟ (صداها: «کاملا حقیقت دارد!»). پس چرا تروتسکی و زینوویف تلاش نمیکنند به واحدهای حزب بروند و دیدگاه هایشان را بتفصیل بیان کنند؟
یک واقعیت مشخص. در اوت امسال، پس از پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی، تروتسکی و زینوویف بیانیه ای فرستادند که چنانچه کمیته مرکزی مخالفتی نداشته باشد، آنها میخواهند در نشست فعالان مسکو سخنرانی کنند. کمیته مرکزی به این خواسته آنها پاسخ داد (و پاسخ را در میان سازمانهای محلی پخش کرد) که با سخنرانی تروتسکی و زینوویف در چنین جلسه ای اعتراضی ندارد، البته درصورتیکه، آنها بعنوان اعضای کمیته مرکزی علیه تصمیمات کمیته مرکزی سخنرانی نکنند. چه اتفاقی افتاد؟ آنها ازدرخواست خودشان صرفنظر کردند(خنده حضار).
بله رفقا، در میان ما یکنفر از حقیقت میترسد، اما این کمیته مرکزی نیست، و چه برسد به حزب؛ بلکه این رهبران اپوزسیون ما میباشد که از حقیقت میترسد.
پس، چرا کمیته مرکزی «برنامه» اپوزسیون را منتشر نکرد؟
اولا، برای اینکه کمیته مرکزی نمیخواست و حق نداشت که فراکسیون تروتسکی، یا هر گروه فراکسیونی را برسمیت بشناسد. لنین در قطعنامه کنگره دهم «درباره وحدت» گفت، که وجود یک «برنامه»، یکی از نشانه های اصلی فراکسیونیسم است. علیرغم آن، اپوزسیون «برنامه ای» تنظیم کرده و خواهان انتشار آن شد، که درنتیجه تصمیم کنگره دهم را نقض میکرد. برفرض که کمیته مرکزی «برنامه» اپوزسیون را منتشر میکرد، این امر چه معنی میداد؟ این بدین معنا بود که کمیته مرکزی علاقمند به شرکت در تلاشهای فراکسیونی ایوزسیون جهت زیرپاگذاشتن تصمیمات کنگره دهم بود. آیا کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی میتوانستند با این عمل موافقت کند؟ مشخص است که هیچ کمیته مرکزی که بخود احترام میگذارد، نمیتواند این اقدام فراکسیونی را انجام دهد.(صداها: «کاملا درست است!»).
فراتر ازاین، در همان قطعنامه کنگره دهم «در مورد وحدت»، نوشته شده توسط لنین، گفته شده است:
« کنگره دهم بدون استثنا دستور انحلال بلافاصله تمام گروههایی را که براساس یک برنامه یا پلاتفرم دیگری تشکیل شده اند را صادر میکند»، و «عدم مراعات این تصمیم کنگره مستلزم قطعی و فوری اخراج از حزب است». این دستورالعملی روشن و قطعی است. برفرض که کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی «برنامه» اپوزسیون را منتشر کرده بود، آیا میتوانستیم آنرا انحلال، بدون استثنای تمام گروههای تشکیل شده براساس یک برنامه یا پلاتفرم دیگری بدانیم؟ مشخص است که خیر. برعکس، این این بدان معنا بود که کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی خودشان قصد انحلال ندارند، بلکه به سازماندهی گروهها و فراکسیون ها براساس «برنامه» اپوزسیون کمک میکنند. آیا کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی میتوانستند آن گام را بسوی انشعاب و تجزیه حزب بردارند؟ مشخص است که آنها نمیتواستنند.
بالاخره، «برنامه» اپوزسیون حاوی تهمت هایی علیه حزب است، که اگر منتشر میشد، به حزب و دولت ما صدمات جبران ناپذیری وارد میساخت.
درواقع، در «برنامه» اپوزسیون آمده است که حزب ما علاقمندست انحصار تجارت خارجی را متوقف کند وهمه بدهی ها، ازجمله، بدهی های جنگ را نیز پرداخت کند. همه میدانند که این یک تهمت زشت و زننده علیه حزب ما، علیه طبقه کارگر ما، وعلیه دولت/ کشور ما است. برفرض اینکه ما این «برنامه» اپوزسیون را که حاوی این تهمت علیه حزب و دولت/و کشور است را منتشر کرده بودیم، چه اتفاقی می افتاد؟ تنها نتیجه اش این بود که بورژوازی بین المللی شروع به اعمال فشارهای بیشتر برما میکرد، خواستار امتیازاتی میشد که ما بهیچ وجه نمیتوانستیم موافقت کنیم (برای مثال، لغو انحصار تجارت خارجی، پرداخت های بدهی های جنگ و غیره)، و ما را با جنگ تهدید میکرد.
زمانیکه اعضای کمیته مرکزی مانند تروتسکی و زینوویف گزارشهای ساختگی درباره حزب ما به امپریالیستهای همه کشورها ارائه میدهند، و به آنها اطمینان میدهند که ما آماده ایم حداکثر امتیازات، ازجمله لغو انحصار تجارت خارجی را بدهیم، این فقط یک معنا میتواند داشته باشد: آقایان بورژوازی، فشار بر حزب بلشویک را شدیدتر کنید، آنها را تهدید بجنگ کنید؛ اگر شما باندازه کافی به بلشویک ها فشار بیاورید، باهر امتیازی موافقت میکنند.
گزارشهای ساختگی درباره حزب ما که توسط زینوویف و تروتسکی به آقایان امپریالیست تقدیم میشود بمراتب مشکلات ما را در حوزه سیاست خارجی بدتر میکند- این همانچیزیستکه «برنامه» اپوزسیون ببار می آورد.
این امر به چه کسی خسارت میرساند؟ بطور مشخص به پرولتاریای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، و به کُل کشورما آسیب میرساند.
چه کسانی سود میبرند؟ امپریالیستهای همه کشورها سود میبرند.
اکنون من از شما میپرسم: آیا کمیته مرکزی میتوانست با انتشارچنین چرندیاتی در مطبوعات ما موافقت کند؟ بطور مشخص نمیتوانست.
چنین ملاحظاتی است که کمیته مرکزی را محبور بخودداری از انتشار «برنامه» اپوزسیون کرد.
پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) –
و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
گفته شده که رفیق لنین در آن «وصیّت» به کنگره پیشنهاد کرده است که باتوجه به « تُندخویی» استالین، باید این مسئله را درنظر گرفت و رفیق دیگری را بجای وی بعنوان دبیرکُل گذاشت. این کاملا درست است. بله، رفقا، من نسبت به آنهاییکه آشکارا و حیله گرانه حزب را تخریب و تجزیه میکنند، با تُندخویی برخورد میکنم. اینرا من هرگز پنهان نکرده ام و حالا هم کتمان نمیکنم. شاید جهت رفتار با انشعابگران مقداری ملایمت لازم باشد، اما این کار از دست من ساخته نیست. در اولین جلسه پلنوم کمیته مرکزی پس از کنگره سیزدهم، من از پلنوم کمیته مرکزی خواستم که مرا از وظایف خود بعنوان دبیرکُل ترخیص کند. خود کنگره به این مسئله پرداخت. این مسئله توسط هر نماینده بصورت جداگانه مورد بحث قرار گرفت، و همه نمایندگان به اتفاق آرا، ازجمله تروتسکی، کامنف و زینوویف، استالین را موظف کردند که در پُست خود باقی بماند. چه میتوانستم بکنم؟ پُست خود را ترک میکردم؟ این در سرشت من نیست؛ من هرگز هیچ ُپستی را ترک نکرده ام و حق ندارم که اینکار را انجام دهم، برای اینکه این امر فرار از خدمت است. همانگونه که قبلا هم گفته ام، من یک نماینده آزاد نیستم، و هنگامیکه حزب وظیفهای به من بدهد، باید اطاعت کنم. یکسال بعد، من دوباره از پلنوم تقاضا کردم که مرا از پُست خود رها کند، اما دوباره اطاعت کردم که در پُست خود باقی بمانم. چه کار دیگری میتوانستم انجام دهم؟… آشکار است که صحبت درباره کتمان این اسناد توسط حزب یک تهمت نفرت انگیز است. نامه هایی از لنین در میان این اسناد موجودست که بر ضرورت اخراج زینوویف و کامنف از حزب اصرار دارد. حزب بلشویک، کمیته مرکزی حزب بلشویک، هرگز از حقیقت نترسیده اند. قدرت حزب بلشویک دقیقا در این واقعیت نهفته است که از حقیقت نمیترسد و به چهره حقیقت مستقیم می نگرد. اپوزسیون تلاش میکند که از «وصیّت» لنین بعنوان برگی برنده استفاده کند؛ اما کافی است که این «وصیّت» خوانده شود تا ببینید که به هیچ وجه برگ برنده ای برای آنها نیست. برعکس، «وصیّت» لنین برای رهبران فعلی اپوزسیون کُشنده است. درواقع، این یک واقعیت است که لنین در «وصیّت» خود، تروتسکی را به «غیربلشویم» متهم میکند و، درباره اشتباهی که کامنف و زینوویف در قیام اکتبر مرتکب شدند، لنین میگوید که آن اشتباه «تصادفی» نبوده است. این به چه معناست؟ یعنی به تروتسکی که از «غیربلشویسم» در عذاب است، و به کامنف و زینوویف، که اشتباهات آنها «تصادفی» نیست و قطعنا میتواند تکرار شود، از نظر سیاسی نمیتوان اعتماد کرد. این مشخص است که نه یک کلمه، نه یک اشاره در «وصیّت» درباره اشتباهات استالین وجود ندارد. این «وصیّت» تنها به تُندخویی استالین اشاره میکند. اما تُندخویی بعنوان یک نقص در خط یا موضع سیاسی استالین نیست و نمیتوان آنرا بحساب آورد.
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال(۱- برخی مسائل جزیی)
ی. و. استالین
برگردان: آمادور نویدی
اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال
این سخنرانی در جلسه پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک)(۱) در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۹۲۷ ایراد شده است.
منبع: آثار، جلد ۱۰، اوت – دسامبر ۱۹۲۷
ناشر: انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۵۴
رونوشت/نشانه گذاری: سالیل سن برای ام آی ای، ۲۰۰۹
حوزه عمومی: آرشیو اینترنتی مارکسیستها(۲۰۰۹).
کپی، توزیع، و نمایش و اجرا(ترجمه)؛ همچنین سرقت ادبی و فروش آن آزاد است. لطفا «آرشیواینترنتی مارکیستها» بعنوان منبع معتبر ذکر شود.
فهرست: ۱- برخی مسائل جزیی ۲-« برنامه» اپوزسیون ۳- لنین درباره مناظره ها و اپوزسیون بطورکلی ۴- اپوزسیون و «نیروی سوم» ۵- چگونه اپوزسیون برای کنگره «آماده میشود» ۶- از لنینیسم تا تروتسکیسم ۷- برخی از مهمترین نتایج سیاست حزب در چند سال گذشته ۸- بازگشت به آکسلرود
۱ برخی مسائل جزیی
رفقا، من فرصت زیادی ندارم؛ بنابراین، به مسائل جداگانه میپردازم. قبل از هرچیز درباره عامل شخصی. در اینجا شما شنیده اید که چگونه اپوزسیون با پشتکار به استالین توهین میکند، و با تمام وجود به وی تهمت میزند. رفقا، این امر مرا شگفتزده نمیکند. دلیلی که حملات عمده علیه استالین هدایت شده، اینستکه استالین تمام حیله های اپوزسیون را، شاید، از برخی از رفقا بهتر میداند، وبه جرأت میگویم که به راحتی نمیتوانند وی را گول بزنند. بنابراین، آنها در درجه اول ضربات خودشانرا به استالین وارد میکنند. خوب، بگذار هرچقدر که دلشان میخواهد توهین کنند.
و استالین کیه؟ استالین فقط یک شخصیت کوچک است. لنین را درنظر بگیرید. کیست که نداند در زمان بلوک اوت، اپوزسیون، به رهبری تروتسکی، حتی کارزار زشتتری از افترا و تهمت را علیه لنین براه انداخت؟ برای مثال، به تروتسکی گوش دهید:
«جروبحث تأسفآوری که بطور سیستماتیک توسط لنین دامن زده میشود، آن دست پیر در بازی، آن استثمارگر حرفه ای در همه آنچیزیکه جنبش کارگری روسیه را عقبمانده کرده است، مانند یک وسواس ناخودآگاه بنظر می آید»(نگاه کنید به «نامه تروتسکی به چخیدزه»، آوریل ۱۹۱۳).
رفقا، به این کلام توجه کنید! به این گفتار توجه کنید! این نوشته تروتسکی است. و نوشتن درباره لنین.
بنابراین، آیا تعجب آورست، آن تروتسکی، کسیکه با چنین طرز برخورد بیمارگونه ای درباره لنین بزرگ نوشت، کسیکه لیاقت بستن بند کفش های لنین را نداشت، اکنون به یکی از شاگردان پرشُمار لنین – رفیق استالین توهین میکند؟
فراتر از آن، بنظرم که اپوزسیون با تخلیه همه نفرت خود علیه استالین به من افتخار و احترام میدهد. این همانی است که باید باشد. اگر اپوزسیون، که سعی میکند حزب را نابود کند، به تحسین و تمجید از استالین میپرداخت – کسیکه از مبانی اصول حزب لنینیست دفاع میکند- بنظرم عجیب و توهین آمیز میشد.
اکنون در باره «وصیت لنین».
اپوزسیون در اینجا فغان برآورد – و شما هم آن را شنیدید – که کمیته مرکزی حزب «وصیّت لنین» را «مخفی کرد». ما چندین بار در پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی به این موضوع پرداخته ایم، و شما اینرا میدانید.(یک صدا: «چندین بار»). بارها ثابت شده است که هیچکس چیزی را مخفی نکرده است، و اینکه «وصیّت» لنین خطاب به کنگره سیزدهم حزب بود و اینکه این «وصیّت» در کنگره خوانده شد(صداها: «درست است!»، و اینکه کنگره به اتفاق آرا تصمیم گرفت که آنرا منتشر نکند، برای اینکه درمیان دلایل دیگر، خود لنین نمیخواست منتشر شود و درخواست انتشار آنرا نکرد. اپوزسیون همه اینها را بخوبی ما میداند. اما بااینحال، این گستاخی را دارد که اعلام کند کمیته مرکزی «وصیّت» را «مخفی» میکند.
اگر اشتباه نکرده باشم، مسئله «وصیّت» لنین برمیگردد به سال ۱۹۲۴که مطرح شد. فردی بنام ایستمن، یک کمونیست آمریکایی است که بعدها از حزب اخراج شد. این آقا، که با تروتسکیستها در مسکو در ارتباط بوده، برخی از شایعه ها و سخن چینی ها درباره «وصیّت» لنین را برگزید، و به خارج رفت و کتابی با عنوان: « پس از مرگ لنین» را منتشر کرد، که وی در آن بهترین سعی خود را کرد تا حیثیت حزب، کمیته مرکزی و رژیم شوروی را لکه دارکند، و خلاصه اش این بود که کمیته مرکزی حزب ما «وصیّت» لنین را «مخفی» کرده است. باتوجه به این واقعیت که این ایستمن در زمانی که با تروتسکی در تماس بوده، اعضای دفتر سیاسی، از تروتسکی خواستند که خودش را از ایستمن جدا کند- کسیکه به تروتسکی چسبیده و به اپوزسیون رجوع میکند – و تروتسکی را مسئول بیانیه های افترا آمیزعلیه حزب ما درباره «وصیّت» دانسته است. از آنجاییکه مسئله بسیار آشکار بود، درواقع، تروتسکی در بیانیه ایکه در مطبوعات منتشر شد، علنا خودش را از ایستمن جدا نمود. این بیانیه در سپتامبر ۱۹۲۵ در بلشویک، شماره ۱۶ منتشر شد.
اجازه دهید نقل قولی از مقاله تروتسکی را بخوانیم که در آن وی به این مسئله می پردازد که آیا حزب و کمیته مرکزی آن «وصیّت» لنین را مخفی میکند یا خیر. من مقاله تروتسکی را نقل میکنم؛
« ایستمن در چندین قسمت از کتاب خود میگوید که کمیته مرکزی، شماری از مدارک فوقالعاده مهمی را که لنین در آخرین دوره از حیات خود نوشته است، از حزب مخفی کرده است (این موضوع نامه ها درباره مسئله ملی، باصطلاح «وصیّت» و غیره است)؛ برای این امر هیچ نام دیگری بجز تهمت علیه کمیته مرکزی حزب ما وجود ندارد. از چیزیکه ایستمن میگوید، ممکنست پی برد که ولادیمیر ایلیچ آن نامه ها را که ماهیت نصیحت درباره سازماندهی داخلی داشت، برای مطبوعات درنظر گرفته بود. درواقع، این کاملا غیرواقعی است. ولادیمیر ایلیچ در مدت بیماری خود اغلب پیشنهادات، نامه ها، و غیره را به سازمانهای برجسته حزب و کنگره آن میفرستاد. آشکارست که ایستمن نمیگوید تمام آن نامه ها و پیشنهادها همواره بدست آنهایی میرسید که برایشان درنظر گرفته شده بود، و در کنگره های دوازدهم و سیزدهم به اطلاع نمایندگان رسانده شده اند، و همیشه، البته، بر تصمیمات حزب تأثیر لازم را میگذاشتند؛ و چنانچه همه آن نامه ها منتشر نمیشدند، بدین دلیل بود که نویسنده آنها را برای انتشار درنظر نگرفته بود. ولادیمیر ایلیچ هیچ «وصیّتی» باقی نگذاشت، و سرشت نگرش وی نسبت به حزب، همچنین سرشت خود حزب، امکان چنین «وصیّتی» را منتفی میکرد. آنچیزیکه معمولا بعنوان یک «وصیّت» در مطبوعات بورژوازی مهاجر و خارجی و منشویکی (به سبک تحریف نامشخص) به آن اشاره میشود، یکی از نامه های ولادیمیر ایلیچ است که حاوی پند و اندرز به موضوعات سازمانی است. کنگره سیزدهم حزب بیشترین توجه را به آن نامه، مانند همه نامه های دیگر معطوف کرد، و از آن نتایجی مناسب با شرایط و اوضاع آن زمان گرفت. همه صحبتها درباره مخفی کردن یا نقض یک «وصیّت» یک اختراع کینه توزانه است و کاملا علیه وصیّت واقعی ولادیمیر ایلیچ، وعلیه منافع حزب هدایت شده که ایستمن ساخته است.»(نگاه کنید به مقاله تروتسکی «درباب کتاب ایستمن پس از مرگ لنین»، بلشویک، شماره ۱۶، ۱سپتامبر ۱۹۲۵، صفحه ۶۸).
واضح است، شخص فکر میکند که آیا این نقل قول را کس دیگری غیراز تروتسکی نوشته است؟ پس، برچه مبنایی، تروتسکی، زینوویف و کامنف حالا درباره حزب و کمیته مرکزی دروغ میگویند که «وصیّت» لنین را «مخفی» کرده اند؟ دروغ گفتن «مجاز» است، اما فرد باید درک کند که کجا ادامه ندهد.
گفته شده که رفیق لنین در آن «وصیّت» به کنگره پیشنهاد کرده است که باتوجه به « تُندخویی» استالین، باید این مسئله را درنظر گرفت و رفیق دیگری را بجای وی بعنوان دبیرکُل گذاشت. این کاملا درست است. بله، رفقا، من نسبت به آنهاییکه آشکارا و حیله گرانه حزب را تخریب و تجزیه میکنند، با تُندخویی برخورد میکنم. اینرا من هرگز پنهان نکرده ام و حالا هم کتمان نمیکنم. شاید جهت رفتار با انشعابگران مقداری ملایمت لازم باشد، اما این کار از دست من ساخته نیست. در اولین جلسه پلنوم کمیته مرکزی پس از کنگره سیزدهم، من از پلنوم کمیته مرکزی خواستم که مرا از وظایف خود بعنوان دبیرکُل ترخیص کند. خود کنگره به این مسئله پرداخت. این مسئله توسط هر نماینده بصورت جداگانه مورد بحث قرار گرفت، و همه نمایندگان به اتفاق آرا، ازجمله تروتسکی، کامنف و زینوویف، استالین را موظف کردند که در پُست خود باقی بماند.
چه میتوانستم بکنم؟ پُست خود را ترک میکردم؟ این در سرشت من نیست؛ من هرگز هیچ ُپستی را ترک نکرده ام و حق ندارم که اینکار را انجام دهم، برای اینکه این امر فرار از خدمت است. همانگونه که قبلا هم گفته ام، من یک نماینده آزاد نیستم، و هنگامیکه حزب وظیفهای به من بدهد، باید اطاعت کنم.
یکسال بعد، من دوباره از پلنوم تقاضا کردم که مرا از پُست خود رها کند، اما دوباره اطاعت کردم که در پُست خود باقی بمانم.
چه کار دیگری میتوانستم انجام دهم؟
در ارتباط با انتشار «وصیّت»، از آنجاییکه خطاب به کنگره بود، و برای انتشار درنظر گرفته نشده بود، کنگره تصمیم گرفت که آنرا منتشر نکند.
ما تصمیم پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی سال ۱۹۲۶ را داریم که از کنگره پانزده جهت اجازه انتشار این مدرک را خواستند. ما تصمیم همان پلنوم کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی را داریم که نامه های دیگری از لنین را منتشر کنیم، که در آنها وی به اشتباهات کامنف و زینوویف، دقیقا قبل از قیام اکتبر اشاره کرده و خواستار اخراج آنها از حزب شده است (۲).
آشکار است که صحبت درباره کتمان این اسناد توسط حزب یک تهمت نفرت انگیز است. نامه هایی از لنین در میان این اسناد موجودست که بر ضرورت اخراج زینوویف و کامنف از حزب اصرار دارد. حزب بلشویک، کمیته مرکزی حزب بلشویک، هرگز از حقیقت نترسیده اند. قدرت حزب بلشویک دقیقا در این واقعیت نهفته است که از حقیقت نمیترسد و به چهره حقیقت مستقیم می نگرد.
اپوزسیون تلاش میکند که از «وصیّت» لنین بعنوان برگی برنده استفاده کند؛ اما کافی است که این «وصیّت» خوانده شود تا ببینید که به هیچ وجه برگ برنده ای برای آنها نیست. برعکس، «وصیّت» لنین برای رهبران فعلی اپوزسیون کُشنده است.
درواقع، این یک واقعیت است که لنین در «وصیّت» خود، تروتسکی را به «غیربلشویم» متهم میکند و، درباره اشتباهی که کامنف و زینوویف در قیام اکتبر مرتکب شدند، لنین میگوید که آن اشتباه «تصادفی» نبوده است. این به چه معناست؟ یعنی به تروتسکی که از «غیربلشویسم» در عذاب است، و به کامنف و زینوویف، که اشتباهات آنها «تصادفی» نیست و قطعنا میتواند تکرار شود، از نظر سیاسی نمیتوان اعتماد کرد.
این مشخص است که نه یک کلمه، نه یک اشاره در «وصیّت» درباره اشتباهات استالین وجود ندارد. این «وصیّت» تنها به تُندخویی استالین اشاره میکند. اما تُندخویی بعنوان یک نقص در خط یا موضع سیاسی استالین نیست و نمیتوان آنرا بحساب آورد.
اینهم نقل قول مربوطه در «وصیّت»:
«من به توصیف خصوصیات شخصی سایر اعضای کمیته مرکزی نمیپردازم. من صرفا به شما یادآوری میکنم که حادثه قیام اکتبر با زینوویف و کامنف، البته، تصادفی نبود، اما اینکه آنها را میتوان شخصا برای این امر گناهکار دانست بهمان اندازه ایست که میتوان تروتسکی را بخاطر غیربلشویسم بودن وی مقصر دانست.»
واضح است، شخص فکر میکند.
برگردانده شده از:
The Trotskyist Opposition Before and Now By: J. V. Stalin
پلنوم مشترک کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) در ۲۳-۲۱ اکتبر ۱۹۲۷ برگزار شد. در این نشست پیشنویس قطعنامه های ارائه شده توسط دبیرخانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک) درباره موضوعات دستور کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی(بلشویک، ازجمله: رهنمودهای تهیه برنامه پنج ساله جهت اقتصاد ملی؛ کار در حومه شهر به بحث گذارده و تصویب شد.
پلنوم انتصاب گزارشگران را تأئید نمود، تصمیم به بحث در حزب را آغاز نمود، و تصمیم گرفته شد که قطعنامههای کنگره پانزدهم را جهت بحث در جلسات حزبی و مطبوعات منتشر کند.
با توجه به حمله رهبران اپوزسیون تروتسکی وزینوویف علیه مانیفیست صادر شده توسط کمیته اجرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بمناسبت دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر بزرگ، بویژه علیه موضوع کاربُرد هفت ساعت کار روزانه، پلنوم به بحث در باره این مشکل پرداخته و اعلام کرد دبیرخانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی در ابتکار خود در انتشار مانیفیست هیئت اجرایی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی درست عمل کرده است و خود مانیفیست را تأئید نمود.
پلنوم گزارشی از هیئت رئیسه کمیسیون کنترل مرکزی درباره فعالیتهای فراکسیونی تروتسکی و زینوویف پس از پلنوم اوت (۱۹۲۷) کمیته مرکزی و کمیسیون کنترل مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (بلشویک) شنید. در طول بحث روی این موضوع در جلسه پلنومی که در ۲۳ اکتبر برگزار شد، ی. و. استالین این سخنرانی زیر را ایراد نمود:
«اپوزسیون تروتسکی در گذشته و حال.» جهت فریب حزب و راه اندازی مبارزه فراکسیونی علیه آن، پلنوم تروتسکی و زینویف را از کمیته مرکزی اخراج کرد و تصمیم گرفت که همه مدارک مرتبط با فعالیتهای تفرقه افکنانه رهبران ایوزسیون تروتسکی – زینوویف را به پانزدهمین کنگره حزب ارائه دهد. جهت دیدن قطعنامه ها و تصمیمات پلنوم، به قطعنامه ها و تصمیمات به کنفرانسها و پلنومهای کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی قسمت دوم، صفحات ۳۱۱-۲۷۵، سال ۱۹۵۳ مراجعه کنید).
(۲) – و. آی. لنین، «نامه ای به اعضای حزب بلشویک» و «نامه ای به کمیته مرکزی حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه» (نگاه کنید به چاپ چهارم آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۵۸-۸۸ و ۱۹۲-۹۶).
علیرغم امواج تبلیغات ضدکمونیستی، قدر و منزلت سوسیالیسم در بالاترین سطوح باقی میماند… مردم روسیه بیشتر و بیشتر از دستآوردهای قابل توجه دوره سوسیالیسم قدردانی میکنند… نیمی از جمعیت روسیه (۴۹٪) سیستم سیاسی شوروی را ترجیح میدهند. این بالاترین رقم درصد از اوایل دهه ۲۰۰۰ است… تعجبی ندارد که سیستم سیاسی شوروی درمیان پاسخدهندگان ۵۵ سال و مسنتر(تقریبا ۶۲٪)، کسانی که خاطرات بیشتری از زندگی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دارند، محبوبتراست… علیرغم کوششهای پایای رسانههای بورژوازی جهت تهمت و افترا به سوسیالیسم، کمونیسم و دوره شوروی، آرمانهای سوسیالیستی دارای ریشههای عمیقی در روسیه هستند… نظرسنجی سال گذشته نشان داد که ۴۷٪ از مردم روسیه اعتراف میکنند که زندگی در این کشور قبل از سیاست فاجعه بار «پروسترویکا» بهتر بوده است. همزمان اکثریت قریب به اتفاق مردم روسیه (۷۵٪) براین باور بودند که دوره شوروی «درخشانترین دوران» در تاریخ این کشور بوده است.
اتحاد جماهیر شوروی ۲: نیمی از جمعیت روسیه خواهان سیستم شوروی هستند
نوشته: نیکوس موتتاس
منبع: در دفاع از کمونیسم
برگردان: آمادور نویدی
اتحاد جماهیر شوروی ۲: نیمی از روسها سیستم شوروی را ترجیح میدهند
سی سال پس از ضدانقلاب و استقرار مجدد سرمایه داری در روسیه (۱)، علیرغم امواج تبلیغات ضدکمونیستی، قدر و منزلت سوسیالیسم در بالاترین سطوح باقی میماند.
در نظرسنجی اخیر(۲) که مرکز لیوادا بعمل آورده است، این امر را تأئید میکند که مردم روسیه بیشتر و بیشتر از دستآوردهای قابل توجه دوره سوسیالیسم قدردانی میکنند.
مطابق با این برآورد که بین ۱۹ تا ۲۶ اوت ۲۰۲۱ انجام گرفت، نیمی از جمعیت روسیه (۴۹٪) سیستم سیاسی شوروی را ترجیح میدهند. این بالاترین رقم درصد از اوایل دهه ۲۰۰۰ است. تنها ۱۸٪ سیستم سیاسی کنونی را انتخاب کردند، در حالیکه ۱۶٪ براین باورند که بهترین سیستم سیاسی «مدل دمکراسی غربی» است.
تعجبی ندارد که سیستم سیاسی شوروی درمیان پاسخدهندگان ۵۵ سال و مسنتر(تقریبا ۶۲٪)، کسانی که خاطرات بیشتری از زندگی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دارند، محبوبتراست. همچنین دوسوم مردم روسیه (۶۲٪) براین باورند که بهترین سیستم اقتصادی باید ترکیبی از برنامه ریزی و توزیع دولتی باشد، درحالیکه فقط ۲۴٪ از پاسخدهندگان به سیستمی متکی بر مالکیت خصوصی و روابط بازار تمایل دارند.
مطابق برآورد بالا، همچنین تقویت انتخاباتی حزب کمونیست روسیه (۳) در انتخابات پارلمانی اخیر، نشانگر اینستکه علیرغم کوششهای پایای رسانههای بورژوازی جهت تهمت و افترا به سوسیالیسم، کمونیسم و دوره شوروی، آرمانهای سوسیالیستی دارای ریشههای عمیقی در روسیه هستند.
لازم بیادآوریستکه نظرسنجی سال گذشته (۴) نشان داد که ۴۷٪ از مردم روسیه اعتراف میکنند که زندگی در این کشور قبل از سیاست فاجعه بار «پروسترویکا» بهتر بوده است. همزمان اکثریت قریب به اتفاق مردم روسیه (۷۵٪) (۵) براین باور بودند که دوره شوروی «درخشانترین دوران» در تاریخ این کشور بوده است.
برگردانده شده از:
در دفاع از کمونیسم
USSR 2.0: Half of Russians would prefer the Soviet system
تعجبی ندارد که میگویند یک دیوانه آماده بخدمت خطرناکتر از یک دشمن است. ضرب المثل فارسی: دیوانه ای سنگی به چاه می اندازد که صد تا عاقل نمیتوانند آنرا دربیاورند!… هرکسیکه به حرفهای تروتسکی گوش کند، ممکنست فکر کند که در تمام مدت تدارک برای قیام، از ماه مارس تا ماه اکتبر، حزب بلشویک بغیراز اینکه زمان قیام را روی تقویم علامتگذاری کرده باشد، هیچکار دیگری انجام نداده است؛ و اینکه حزب با تضادهای داخلی در حال فرسودگی و منحل شدن بود، و این امر لنین را از هر کاری منع میکرد؛ و اگر بخاطر تروتسکی نبود، هیچکسی نمیدانست که انقلاب اکتبر چگونه به پایان میرسید…تروتسکی کاملا در اظهارنظر قطعی خود اشتباه میکند
سیا قبل از روسها وارد افغانستان شد»: افشاگریهای برژینسکی در مصاحبه با نوول ابزرواتور(۱۹۹۸)/آمادور نویدی
«سیا قبل از روسها وارد افغانستان شد»: افشاگریهای برژینسکی در مصاحبه با نوول ابزرواتور(۱۹۹۸)/آمادور نویدیما روسها را مجبور به مداخله نکردیم، اما آگاهانه آن احتمال را که اینکار را میکنند، افزایش دادیم …از چه چیزی پشیمان باشم؟ آن عملیات مخفی ایدهای عالی بود. نتیجه اش کشاندن روسها به تله افغان بود و شما میخواهید که من پشیمان باشم؟ آنروزیکه شورویها بطور رسمی از مرز عبور کردند، من به پرزیدنت کارتر نوشتم، اساسا: «ما اکنون این فرصت را داریم که به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی جنگ ویتنام خودش را بدهیم». در واقع، برای تقریبا ۱۰ سال، مسکو میبایست جنگی را ادامه میداد که برای رژیم قابل تحمل نبود، جنگی که منجر به تضعیف روحیه و در نهایت انحلال امپراتوری شوروی شد.
آمریکا تنها کشوری در جهانست که تاکنون بمب هسته ای بر روی مردم پرتاب کرده است… بسیاری از مردم براین باورند که بمباران هیروشیما و ناکازاکی جهت پایان دادن به جنگ جهانی دوم که در روزهای آخرین خود بود نبوده، بلکه برای شروع جنگ سرد بود تا به اتحاد جماهیر شوروی (سابق) و جهان نشان داده شود که آمریکا میتواند چه بلایی به سر هر کشوری بیاورد که جرئت مخالفت با آن را داشته باشد… بدون سرمایه گذاری پول و تلاشی که برای این سلاحهای کشتار جمعی گذاشته میشود، جهان ممکن است قادر باشد بتواند به گرمای کُره زمین، گرسنگی، فقر و غیره بپردازد. این امر میتواند جهان و ما را امنتر سازد. در سالهای اخیر، آمریکا بطور یکجانبه از پیمان نیروهای هسته ای میانبُرد(آی ان اف) خارج شده، و برنامه ۵/۱ تریلیون دلاری جهت نوسازی زرادخانه سلاحهای هسته ای خودرا شروع نموده، و ایجاد نیروی فضایی نظامی جدیدی را آغاز کرده است. به همین دلایل، اتحاد ملی ائتلاف ضدجنگ، خطر اصلی را جنگ هسته ای می بیند که از طرف آمریکا میآید، و براین باورست که ما در آمریکا وظیفه ای خاص نسبت به جهان داریم که با این خطر مخالفت کنیم.
هیروشیما دوباره هرگز!
نوشته: اتحاد ملی ائتلاف ضدجنگ
برگردان: آمادور نویدی
در روز ۶ اوت، ما بار دیگر یکی از وحشتناکترین رویدادهایی را بیاد می آوریم که تاریخ بشر تابحال بخود دیده است. در روز ۶ اوت سال ۱۹۴۵، آمریکا یک بمب اتمی بر روی شهر پرجمعیت و مسکونی هیروشیما پرتاب کرد. سه روز بعد، بازهم آمریکا دومین بمب هسته ای خودرا بر روی شهر ناکازاکی پرتاب کرد. حدود ۲۵۰ هزار نفر، از زن و مرد گرفته تا کودک محو و نابود شدند و بسیاری دیگر، بعد ها از زخمها، مسمویت و اشعه های سرطانی ناشی از بمبها جانشانرا از دست دادند. آمریکا تنها کشوری در جهانست که تاکنون بمب هسته ای بر روی مردم پرتاب کرده است.
دلیل آمریکا جهت استفاده از این این اقدام بربرمنشانه، تسریع پایان دادن به جنگ جهانی دوم ذکر شده است. اما بسیاری از مورخان براین عقیده اند که ژاپن قبل از پرتاب بمبها آماده تسلیم شده بود، مخصوصا زمانیکه اتحاد جماهیر شوروی (سابق) وارد جنگ علیه ژاپن شده بود و نیروهایش را به منچوری انتقال داده بود. آلمان نیز قبلا تسلیم شده، و ژاپن تنها مانده بود. در آنزمان، برخی ها استدلال میکردند که بمبها باید در خلیج توکیو در آب انداخته شود، جایی که آسیب بسیار کمتری ببار می آورد و رهبران ژاپن میتوانستند قدرت مخرب آنرا ببینند، اما آمریکا تصمیم گرفته شده بود که بمبها را در هیروشیما و ناکازاکی پرتاب کنند. برای آمریکاییها یکبار بمباران کافی نبود، باید دوبار اینکار را میکردند.
بسیاری از مردم براین باورند که بمباران هیروشیما و ناکازاکی جهت پایان دادن به جنگ جهانی دوم که در روزهای آخرین خود بود نبوده، بلکه برای شروع جنگ سرد بود تا به اتحاد جماهیر شوروی (سابق) و جهان نشان داده شود که آمریکا میتواند چه بلایی به سر هر کشوری بیاورد که جرئت مخالفت با آن را داشته باشد.
تعجبی ندارد پرسیده شود که آیا پرتاب بمب بر روی مردم غیرسفیدپوست نقشی داشته است؟ آیا جان ژاپنی ها برای دولت سفیدپوست برتریطلب آمریکا، که در طول جنگ جهانی دوم ارتش جداگانه ای حفظ کرده بود، کم ارزشتر بود؟ گذشته از همه اینها، افراد ژاپنیتبار، ازجمله شهروندان آمریکایی در اردوگاههای بازداشتیها(کار اجباری) در آمریکا محصور شده بودند، درحالیکه با افراد آلمانیتبار به این شکل برخورد نشد.
آمریکا جهت استفاده از سلاحهای هسته ای در جنگ کُره نیز ملاحظات جدی داشت. آمریکا در واقع، بمب افکنهای ب ۲۹(B29) بکار گرفته در پرتاب بمب بر روی ژاپن را همراه با بمبهای هسته ای و هسته های شکافتنی مورد نیاز کارکرد آنها را به تأسیسات نظامی اوکیناوا ارسال داشته بود. این آمادگی آمریکا جهت استفاده احتمالی از سلاحهای هسته ای در جنگ با کُره بود. پرزیدنت ترومن در یک کنفرانس خبری در نوامبر ۱۹۵۰ گفت که از هر اقدامیکه مورد نیاز پیروزی در جنگ با کُره باشد، ازجمله از سلاحهای هسته ای استفاده میکند. ژنرال داگلاس مک آرتور، که «فرمانده عالی» نیروهای تحت رهبری آمریکا در جنگ با کُره بود، با ترومن درباره کاربرد سلاحهای هسته ای مخالف بود. در نتیجه، ترومن مک آرتور را اخراج کرد و ژنرال ماتیو ریجگوی را جایگزین وی نمود، کسیکه به او «اختیار تام» استفاده از بمبها در صورت احساس نیاز داده شده بود.
مشکلی که دولت آمریکا در استفاده از بمب اتمی در جنگ کُره داشت دو قسم بود. اولین مشکل این بود که عموم آمریکاییها و مطمئنا مردم جهان پس از دیدن آثار بمباران هیروشیما و ناکازاکی وحشتزده شده بودند. بیشتر اعتبار این وحشت ناشی از کتاب هیروشیما، نوشته جان هیرشی بود که کُل کتاب در مجله نیویورکر در سال ۱۹۴۹ منتشر شده بود. این کتاب تخریب و ویرانی ناشی از بمبهای هسته ای را توضیح میداد و همچنین داستان ۶ بازمانده از بمباران را بازگو میکرد. این امر منجر به زمینه خوبی جهت مخالفت با سلاحهای هسته ای شد. دومین مشکل برای دولت آمریکا این بود که در سال ۱۹۴۹، اتحاد جماهیر شوروی (سابق)، اولین آزمایشات بمب اتمی خودرا انجام داد، و ارزیابی این بود که بزودی آنها یک سلاح قابل اعمال خواهند داشت. اگرچه سلاحهای هسته ای آمریکا در جنگ کُره بکار گرفته نشد، اما ارتش آمریکا چندین تست آزمایشی با بمب افکن های ب ۲۹(B29) خود داشت، که بمبهای متعارف و معمولی را حمل میکردند.
آمریکا برخلاف جنگ جهانی دوم، پیوسته نخواسته است که جنگ کُره پایان یابد. از نظر دولت آمریکا، این جنگ هنوز ادامه دارد و آمریکاییها هنوز خیال پیروزی دارند. پرسنل زیاد آمریکایی در کُره در مرز با شمال حضور دارند، و سالانه «بازیهای جنگی» انجام میدهند، که بسیاری این تمرینات را جهت تجاوز به جمهوری دمکراتیک خلق کره(دی پی آر ک)، همچنین شناخته شده به کُره شمالی درنظر میگیرند. این «بازیهای جنگی»، معمولا شامل سناریوهایی است که در آن آمریکا سلاحهای هسته ای را علیه جمهوری دمکراتیک خلق کره بکار میگیرد. آمریکا در سالهای اخیر، بقصد تحریک آمیزی بمب افکن هایی با قابلیت حمل سلاحهای هسته ای را تا ۷۵ مایلی مرزهای جمهوری دمکراتیک خلق کره ارسال کرده است. بااینحال، در منطق وارونه امپریالیسم آمریکا و رسانه های کورپوراتی آن، این «بازیهای جنگی»، و پرسنل آمریکایی در مرز کُره، یا پروازهایی با قابلیت هستهای تحریکآمیز نیستند، بلکه این برنامه هسته ای دفاعی واضح جمهوری دمکراتیک خلق کُره تحریک آمیزست.
بمبباران هیروشیما و ناکازاکی مسابقه تسلیحات هسته ای را آغاز نمود که منجر به واقعیت امروز شد، جایی که امکانپذیر شده است تا کًل جمعیت جهان را چندین بار بکشد و محو سازد. این سلاح هسته ای باصطلاح قرارست که ما را امن تر سازد.
اما مسابقه تسلیحات هسته ای همواره یکطرفه یوده است، زیراکه آمریکا سیستمهای جدید و پیشرفته تری میسازد، و بعد، اتحاد جماهیر شوروی(سابق)، و بعدها چین اقدامات مشابهی جهت دستیابی به برابری انجام میدهد. پس از توسعه بمب اتم، آمریکا بمب هیدروژنی قویتری ساخته است، سپس شوروی ها همینکار را کردند. آمریکا بعد سیستم حمل انتقال موشک و موشکهای چندین کلاهک دار، زیردریایی های هسته ای، و غیره را ساخت و سپس دیگران جهت کسب برابری تقلا کردند. و اکنون آمریکا اعلام کرده است که یک نیروی فضایی توسعه میدهد، بنابراین، سایر کشورها احساس میکنند نیاز دارند که راهی بیابند تا مقابله کنند یا همانکار را انجام دهند. بدون سرمایه گذاری پول و تلاشی که برای این سلاحهای کشتار جمعی گذاشته میشود، جهان ممکن است قادر باشد بتواند به گرمای کُره زمین، گرسنگی، فقر و غیره بپردازد. این امر میتواند جهان و ما را امنتر سازد.
در سالهای اخیر، آمریکا بطور یکجانبه از پیمان نیروهای هسته ای میانبُرد(آی ان اف) خارج شده، و برنامه ۵/۱ تریلیون دلاری جهت نوسازی زرادخانه سلاحهای هسته ای خودرا شروع نموده، و ایجاد نیروی فضایی نظامی جدیدی را آغاز کرده است.
به همین دلایل، اتحاد ملی ائتلاف ضدجنگ، خطر اصلی را جنگ هسته ای می بیند که از طرف آمریکا میآید، و براین باورست که ما در آمریکا وظیفه ای خاص نسبت به جهان داریم که با این خطر مخالفت کنیم.
تروتسکیستها به لنین و کارهای او مراجعه میکنند تا نشان دهند که تروتسکی ادامه دهنده کار لنین است. تروتسکیستها مخالفت لنین و استالین هستند، و همه مشاجره های ضداستالینی را بازتولید میکنند… تروتسکیستها منکر دستآوردهای سوسیالیسم در قرن ۲۰ در اتحاد جماهیر شوروی و در کشورهای اروپای مرکزی و شرقی هستند. تروتسکیستها….
تروتسکیسم بعنوان جنبشی فرصتطلب – کایریلوس پاپاستاور – آمادور نویدی تروتسکیسم بعنوان جنبشی فرصتطلب
بخش دوم
نوشته: کایریلوس پاپاستاورو
برگردان: آمادور نویدی
فهرست:
۱- مقدمه ۲- شکلگیری تروتسکیسم بعنوان جنبشی فرصتطلب ۳- دوره قبل از انقلاب ۴- دوره پس از انقلاب ۵- تروتسکیسم بعنوان یک نیروی ضدانقلابی ۶- مختصری از تاریخچه تروتسکیسم در یونان در دوره بین جنگها ۷- تروتسکیسم در زمان اشغال آلمان و جنگ داخلی ۸– تروتسکیسم امروز ۹– خصوصیات مشترک گروه های تروتسکیستی ۱۰– مراجعات به تروتسکی ۱۱– تبلیغات ضدسوسیالیستی ۱۲– همکاری با سوسیال دموکراسی ۱۳– اشکال مختلف حمایت از سازش با سیستم سرمایه داری ۱۴– طرز برخورد به ساختار امپریالیستی اتحادیه اروپا ۱۵- حمله به جنبش کمونیستی ۱۶- نتیجه گیری
از تمام طبقاتیکه امروز رود در رو با بورژوازی می ایستند، پرولتاریا به تنهایی یک طبقه واقعا انقلابیست. طبقات دیگر زوال می یابند وعاقبت در مواجهه با صنعت مدرن ناپدید میشوند؛ اما پرولتاریا محصول استثنایی ولاینفک آنست… تمام جنبشهای تاریخی قبلی جنبشهای اقلیت ها یا بنفع اقلیت ها بوده است. جنبش پرولتری جنبش خودآگاه، و مستقل اکثریت عظیم میباشد که بنفع اکثریت عظیم است. پرولتاریا، پائین ترین طبقه جامعه فعلی، بدون اینکه کُل اقشار بالای جامعه رسمی را در یک حرکت واحد متحد سازد، نمیتواند خودش را بحرکت در آورد، و بالا بکشد.
از کلاسیکها: مارکس و انگلس درباره سیر تکاملی طبقه کارگر
از مانیفست کمونیست (۱۸۴۸)
پرولتاریا مراحل گوناگونی از سیر تکاملی را طی میکند و با پیدایش خود مبارزه اش را با بورژوازی شروع میکند. در ابتدا، مبارزه توسط کارگران منفرد انجام میگیرد، سپس در محل کار کارگران در یک کارخانه، بعدها توسط کارگران یک حرفه و صنف در یک محل علیه بورژوازی منفرد که آنها را مستقیما استثمار میکند. آنها حملات خودشانرا نه تنها علیه شرایط تولید بورژوازی، بلکه علیه ابزارهای تولید خودشان نشانه میگیرند، کالاهای وارداتی را که با کار آنها رقابت میکند نابود میسارند، ماشین آلات را خُرد و خمیر میکنند، کارخانه ها را آتش میزنند، و با زور بدنبال بازگرداندن موقعیتازبینرفته کارگر مزدبگیر قرون وسطایی هستند.
در این دوره، کارگرن هنوز یک توده غیرمنسجم پراکنده در سراسر کشور را تشکیل میدهند، که با رقابت متقابل از هم پاشیده شده اند. اگر در جایی آنها متحد شوند و یک جمع بهم پیوسته تر را تشکیل دهند، این هنوز از عواقب اتحاد و اشتراک منافع بهم پیوسته و فعال آنها نیست، بلکه از اتحاد و اشتراک منافع بورژوازی است، طبقه ایکه جهت دست یافتن به اهداف سیاسی خود مجبورست تمام پرولتاریا را بحرکت درآورد، که هنوز، برای مدتی، قادر به انجام این کارست.
بنابراین، در این مرحله پرولتاریا با دشمنان خود نمی جنگد، بلکه با دشمنان دشمن خود، بقایای سلطنت مطلقه، اربابان، بورژوازی غیرصنعتی، و خرده بورژوازی میجنگد. بنابراین، کُل جنبش تاریخی در دستان بورژوازی متمرکز شده است؛ و هر پیروزی بدست آمده، یک پیروزی برای بورژوازیست.
اما با توسعه و پیشرفت صنعت، پرولتاریا نه فقط از نظر تعداد افزایش مییابد، بلکه در توده های بزرگتری متمرکز شده، قدرتش رشد مییابد، و آن قدرت را بیشتر احساس میکند. به نسبت، در حالیکه ماشین آلات کل امتیازات کار را محو میکند، و تقریبا در همه جا دستمزدها را به همان سطح پائین کاهش میدهد، علایق و شرایط گوناگون زندگی درون صفوف پرولتاریا بیشتر و بیشتر مساوی میشود. رقابت فزاینده بین بورژوازی، و یحرانهای تجاری ناشی از آن، باعث میشود که دستمزد کارگران حتی بیشتر نوسان کند. پیشرفت روزافزون ماشین آلات، که با سرعت بیشتری در حال توسعه است، معیشت آنها را بیشتر و بیشتر متزلزل میکند؛ برخوردها بین کارگران منفرد و بورژوازی منفرد، بیشتر و بیشتر سرشت برخوردها بین دو طبقه بخود میگیرد. درنتیجه، کارگران شروع به ادغام کرده و اتحادیه های کارگری علیه بورژوازی را تشکیل میدهند؛ آنها با هم متحد میشوند تا نرخ دستمزدها را حفظ کنند؛ آنها انجمن ها و تجمعات دائمی پیدا میکنند تا تظاهرات گاه به گاه را قبلا تدارک ببینند. اینجا و آنجا، این رقابت به شورشهایی تبدیل میشود.
هر از گاهی کارگران پیروز میشوند، اما تنها برای یک مدت. در نتیجه، ثمره واقعی مبارزات آنها فوری نیست، بلکه در اتحاد و اتحادیه همیشه درحال گسترش کارگران است. این اتحاد و اتحادیه ها با ابزارهای ارتباطی بهبود یافته ای کمک میشوند که توسط صنایع مدرن ساخته شده، و آن مکانی که کارگران مناطق مختلف در ارتباط با یکدیگر هستند. تنها این ارتباط بود که جهت متمرکز کردن مبارزات بیشمار محلی، همه با یک سرنوشت، در یک مبارزه ملی بین طبقات ملزم بود. اما هر مبارزه طبقاتی یک مبارزه سیاسی است. و آن اتحادیه، جهت دستیابی به آنچه که بورژواهای قرون وسطی، با بزرگراه اسفبار خود، قرنها نیاز داشت و طول کشید، پرولتاریای مدرن، به لطف راه آهن، در طی چند سال به آن دست یافت.
این تشکیلات پرولتاریا به یک طبقه، و متعاقبا به یک حزب سیاسی، دائما دوباره توسط رقابت بین خود شکست غیرمنتظره میخورد. اما اگر دوباره قیام کند، قویتر، استوارتر، و قدرتمندتر میشود. با بهره جستن از تفرقه بین خود بورژوازی، بورژوازی را مجبور میسازد تا منافع منحصربفرد قانونی کارگران را برسمیت بشناسد. بنابراین، از لایحه قانونی ده ساعت کار در انگلیس حمایت شد.
رویهمرفته، برخورد بین طبقات جامعه کهنه از بسیاری جهات، روند سیرتکاملی پرولتاریا را بیشتر میکند. بورژوازی خودش را درگیر یک نبرد پایدار میبیند. در ابتدا با آریستوکراسی(اشرافیت)، سپس، با آن بخشهایی از خود بورژوازی، که منافع آنها با پیشرفت صنعت مخالف است و خصومت میورزد؛ و در تمام اوقات با بورژوازی کشورهای خارجی. در همه این نبردها، بورژوازی خودش را مجبور میبیند که برای کمک به پرولتاریا التماس کند و بنابراین، پرولتاریارا به صحنه سیاست بکشاند. خود بورژوازی بنابراین، عناصر سیاسی و دانش عمومی خود را در اختیار پرولتاریا میگذارد، بعبارت دیگر، پرولتاریا را جهت جنگ با بورژوازی مجهز به سلاح میکند.
علاوه براین، همانگونه که قبلا دیده ایم، کُل بخشهای طبقه حاکم، با پیشرفت صنعت، سریعا به پرولتاریا تبدیل میگردند، و یا حداقل در شرایط وجودی خود تهدید میشوند. این امر، همچنین به پرولتاریا عناصرتازه نفسی از روشنگری و پیشرفت ارائه میدهد.
درنهایت، در مواقعی که مبارزه طبقاتی به ساعت تعئین کننده نزدیک میشود، پیشرفت ازهم پاشیدگی که در درون طبقه حاکم در جریان است، در واقع درون کل طیف وسیعی از جامعه کهنه، چنان ماهیت خشن و خیره کننده ای بخود میگیرد، که بخش کوچکی از طبقه حاکم خودش را سرگردان و دستخوش طوفان میبیند، و به طبقه انقلابی میپیوندد، طبقه ای که آینده را در دستان خود میگیرد. درست همانگونه، که در دوره اولیه، بخشی از اشرافیت به بورژوازی پیوست، اکنون هم بخشی از بورژوازی، بویژه، بخشی از ایدئولوژیستهای بورژوازی بسوی پرولتاریا میرود، تا خودشانرا به سطح درک تئوریک جنبش تاریخی بعنوان یک ُکل ترفیع میدهد.
از تمام طبقاتیکه امروز رود در رو با بورژوازی می ایستند، پرولتاریا به تنهایی یک طبقه واقعا انقلابیست. طبقات دیگر زوال می یابند وعاقبت در مواجهه با صنعت مدرن ناپدید میشوند؛ اما پرولتاریا محصول استثنایی ولاینفک آنست.
طبقه متوسط پائین، تولید کننده کوچک، مغازه دار، صنعتگر، صنعتکار و دهقان، همه اینها علیه بورژوازی میجنگند، تا از انقراض موجودیت خودشان بعنوان بخشهایی از طبقه متوسط زنده بمانند. بنابراین، آنها انقلابی نیستند، اما محافظه کارند. نه بیشتر، آنها ارتجاعی هستند، برای اینکه آنها تلاش میکنند تا عقربه زمان و چرخ تاریخ را بعقب برگردانند. اگر بر حسب اتفاق، آنها انقلابی شده اند، فقط با توجه به انتقال محتمل الوقوع بودن خود به پرولتاریا چنین شده اند؛ بنابراین، آنها نه از زمان حال خود، بلکه از منافع آینده خود دفاع میکنند، زیرا که آنها مواضع خودشانرا ترک میکنند تا در موقعیت پرولتاریا قرار گیرند.
«طبقه خطرناک»، [لومپن پرولتاریا] ارازل و اوباش اجتماعی، آن توده فاسد منفعل که توسط پائین ترین لایه های جامعه کهن به بیرون پرتاب میشود، ممکنست اینجا و آنجا، با انقلاب پرولتری بسوی جنبش جذب شود؛ با اینحال، شرایط زندگی اش، آنرا بمراتب بیشتر برای بخشی از یک ابزار دسیسه ارتجاعی آماده میکند.
در شرایط پرولتری، آن افراد جامعه کهن در مقیاس بزرگ، پیشتر از این، بطور واقعی در باتلاق فرو میروند. پرولتاریا بدون ملک است؛ رابطه اش با همسر و فرزندانش دیگر هیچ چیز مشترک با روابط خانوادگی بورژوازی ندارد؛ کارگر صنعت مدرن، پیروی مدرن از سرمایه، مانند کشورهای انگلیس، فرانسه، آمریکا و همچنین آلمان، هرگونه پیگیری و سرشت ملی را از وی سلب نموده است. قانون، اخلاق، و دین برای او بسیاری از تبعیض های بورژوازی هستند که در پشت آن درست بسیاری از منافع بورژوازی خوابیده است.
تمام طبقات قبلی که دست بالا را داشتند، از طریق کنترل جامعه در مقیاس بزرگ برای شرایط اختصاصی خود بدنبال تحکیم وضعیت قبلا بدست آمده خودشان بوده اند .پرولتاریا نمیتواند صاحب نیروهای تولیدی جامعه گردد، مگر با لغو سبک تصرف قبلی خود، و بدان وسیله، همچنین هر حالت تصرف قبلی دیگر. یعنی[ پایان دادن به کار مزدی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید]. آنها هیچ چیزی از خود خودشان جهت ایمن سازی و استحکام بخشیدن ندارند؛ مأموریت آنها اینستکه تمام اوراق بهادر قبلی و بیمه مالکیت فردی را از بین ببرد.
تمام جنبشهای تاریخی قبلی جنبشهای اقلیت ها یا بنفع اقلیت ها بوده است. جنبش پرولتری جنبش خودآگاه، و مستقل اکثریت عظیم میباشد که بنفع اکثریت عظیم است. پرولتاریا، پائین ترین طبقه جامعه فعلی، بدون اینکه کُل اقشار بالای جامعه رسمی را در یک حرکت واحد متحد سازد، نمیتواند خودش را بحرکت در آورد، و بالا بکشد.
برگردانده شده از:
از کلاسیکها: مارکس و انگلس درباره توسعه طبقه کارگر
سایت مارکسیسم – لنینیسم امروز
FROM THE CLASSICS: MARX AND ENGELS ON THE DEVELOPMENT OF THE WORKING CLASS
«قطعی ترین راه جهت ریشه کن کردن حق مردم نسبت به سرزمین خودشان، انکار پیوند تاریخی آنها به آن است»… یکی ازعقاید استعمارگران صهیونیستی و اسرائیلی، انکار هویت معتبر، موثق، و مستقل فلسطینی است…صهیونیسم زائیده شرارت ضدسامیاست. این پاسخی بود به تبعیض و خشونتی که بر یهودیان تحمیل شده بود، خصوصا در دوران پوگرام- کشتار(۵) در روسیه و اروپای شرقی در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ که منجر به مرگ هزاران نفر شد…. دولتهای قدرتمند اروپایی جهت مقابله با بحران پناهندگان یهودی، قربانیان هولوکاست را از طریق دریا به خاورمیانه فرستادند. بنابراین، رهبران صهیونیست دریافتند که آنها باید اعراب را ریشه کن ساخته و جابجا کنند تا بتوانند سرزمینی برای خودشان تأسیس نمایند، آنها همچنین کاملا مطلع بودند که آنها را در کشورهاییکه از آنجا فرار کرده یا بزور بیرون کرده اند، نمیخواهند… صهیونیستها و حامیان آنها در صحبت درباره فلسطین، شعارهایی مانند «سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین» را برزبان می آوردند، اما، همانگونه که هانا آرنت، فیلسوف سیاسی گفت، قدرتهای اروپایی سعی میکردند که جهت مقابله با جنایاتی که علیه یهودیان در اروپا اتفاق افتاده، جنایت دیگری علیه فلسطینیها انجام دهند. این دستورالعملی جهت درگیریهای بی پایان بود، خصوصا از آنجا که دادن حقوق دمکراتیک کامل به فلسطینی های تحت اشغال منجر به ریسک از دست دادن کنترل اسرائیل توسط یهودیان میگردد… صهیونیستها- در شرایطی شبیه به حامیان امروز اسرائیل- آگاهی داشتند که اعتراف به ایجاد سرزمین یهودی مستلزم بیرون کردن اکثریت عرب ها، فاجعه آمیز خواهد بود. چنین اعترافی منجر به آن میشد که استعمارگران همدری جهان را از دست بدهند. اما در میان خودشان، صهیونیستها بروشنی درک کرده بوند که استفاده از نیروی مسلح علیه اکثریت عرب ها برای پیروزی پروژه استعماری ضروری بود… استعمارگران یهودی میدانستند که جهت پیروزی و زنده ماندن به یک حامی امپریالیستی نیاز دارند. اولین پشتیبان آنها بریتانیا بود، که ۱۰۰ هزار پرسنل نظامی جهت سرکوب شورش فلسطینی ها در سالهای ۱۹۳۰ فرستاد و میلیشای یهودی را که معروف به هاگانا بودند، مسلح نمود و آموزش داد.سرکوب ددمنشانه شورش فلسطینی ها شامل اعدامهای عمده و بمباران هوایی بود که منجر به کشته شدن ۱۰ درصد از جمعیت اعراب مرد بزرگسال، زخمی، زندانی و یا تبعید شد.حامی دوم آمریکاست، که اکنون، نسلهای بعد، بیش از ۳ میلیارد دلار سالانه (۱۲) به اسرائیل کمک مالی ارائه میدهد… اگر بخاطر حمایت قدرتهای بزرگ امپریالیستی، بریتانیا و بعد هم آمریکا نبود، این پروژه استعماری موفق نمیشد. بنابراین، صهیونیسم، همزمان، هردو، جنبش قومی و جنبش مهاجران استعماری بوده وهست»… ایجاد کشور اسرائیل در ۱۵ مه ۱۹۴۸، بوسیله هاگانا(سازمان تروریستی) و دیگر گروه های یهودی از طریق پاکسازی قومی فلسطینی ها و کشتار هایی که ترور و وحشت را درمیان جمعیت فلسطینی گسترش داد، انجام گرفت.هاگانا(سازمان تروریستی) که توسط بریتانیایی ها آموزش دیده و مسلح شده بودند، با سرعت اکثر فلسطین را تصرف کرد. اورشلیم غربی و شهرهایی مانند حیفا و جافا را همرا ه با شهرکها و روستاهای بیشماری از سالکنان عرب خود خالی نمود. فلسطینی ها این لحظه را در تاریخ خود نکبه یا فاجعه می نامند… اسرائیل کشوری آپارتایدی است که در بیرحمی و نژادپرستی رقیب آپارتاید آفریقای جنوبی سابق است و اغلب از آن پیشی میگیرد. دمکراسی آن- که همواره مختص یهودیان است – و توسط افراط گرایان، ازجمله نخست وزیر کنونی بنیامین نتانیاهو، قوانین نژادی را پیاده کرده است، چیزیکه زمانی اغلب بوسیله متعصبان حاشیه ای مانند میر کاهان(۱۵) پشتیبانی میشد. اجتماع اسرائیل آغشته به نژادپرستی است. در مسابقات فوتبال اسرائیل شعار متداول «مرگ بر اعراب» است. ارازل واوباش و شبه نظامیان یهودی، گردن کلفتها از گروه های جوانان راستگرا مانند ایم تیرتزو(۱۶)، اقدامات تخریبی و خشونت آمیز وسیعی علیه مخالفان، فلسطینی ها، اعراب اسرائیلی و مهاجران آفریقایی بیچاره انجام میدهند که در محلات فقیر نشین، کثیف و پرجمعیت تل آویو زندگی میکنند. اسرائیل مجموعه ای از قوانین تبعیض آمیز علیه غیریهودیان ترویج کرده است که بطور ترسناکی یادآور قوانین نژادپرستی نورنبرگ (۱۷) است که یهودیان در آلمان نازی حق رأی و شهروندی نداشتند…صهیونیستها هرگز بدون حمایت قدرتهای امپریالیستی غربی که انگیزه های آنها با ضدسامی ( به غلط یهود ستیزی) ملوث شده بود، نمیتوانستند فلسطینیها را مستعمره کنند. بسیاری از یهودیانی که به اسرائیل فرار کردند، اینکار را نمیکردند، بلکه به دلیل ضدسامی(به غلط یهودستیزی) کینه جویانه اروپایی بود که در پایان جنگ جهانی دوم شاهد قتلعام ۶ میلیون یهودی بود. اسرائیل همه آن بازماندگان بیهویت و فقیر بسیارزیادی بود که از حقوق ملی، جوامع، خانه و کاشانه و اغلب فامیل و بستگان خود محروم شده، و جلای وطن کرده بودند. این به سرنوشت غم انگیز فلسطینیها که هیچ نقشی در آزار و کشتار همگانی یا هولوکاست اروپایی نداشتند، تبدیل گشت که در محراب نفرت فدا شوند.
جنگ بین اسرائیل و فلسطین حاصل دشمنی های قومی- نژادی دیرینه آباء و اجدادی نیست. این یک کشمکش فحیع بین دو ملتی است که ادعای مشابه مالکیت بر سر یک سرزمین دارند. این پروژه یک درگیری جعلی و ساخته شده، محصول۱۰۰ سال اشغال استعماری توسط صهیونیست ها (۱) و بعد هم اسرائیل است، که از طرف انگلیس، آمریکا و بقیه قدرتهای بزرگ امپریالیستی پشتیبانی میشود.
این پروژه در باره غصب مداوم سرزمین فلسطینی ها توسط استعمارگران است. این پروژه در باره به تسلیم وادار کردن فلسطینی ها بعنوان مردمی بی هویت، خارج کردن آنها از سرگذشت تاریخی بگونه ایکه آنها هرگز وجود نداشته اند و منکر حقوق بشر بنیادین آنها شدن است. با وجود این، بیان این واقعیتهای مسلم و انکارناپذیر استعمارگران یهودی – توسط گزارشهای رسمی و اعلامیه ها و بیانیه های عمومی و خصوصی بیشمار، همرا ه با مدارک و حوادث تاریخی حمایت شده است -اما از طرف حامیان اسرائیل به ضدسامی (که به غلط برچسب یهودستیزی میزنند) و نژادپرستی متهم میشود.
رشید خالدی(۲)، پروفسورمطالعات مدرن عرب ادوارد سعید(۳) از دانشگاه کلمبیا، در کتاب خود «صدسال جنگ علیه فلسطین: تاریخ استعمار مهاجران و مقاومت، ۲۰۱۷-۱۹۱۷»(۴)، این پروژه طولانی استعمار فلسطین را با دقت اثبات کرده است.
تحقیقات جامع وی، که شامل ارتباطات داخلی، و خصوصی بین صهیونیستهای اولیه و رهبران اسرائیل است، هیچ شک و شبهه ای باقی نمیگذارد که استعمارگران یهودی از همان ابتدا کاملا آگاهی داشتند که جهت ایجاد کشور یهودی باید خلق فلسطین را مطیع و به تسلیم وادار کرد و از بین برد.
رهبریت یهود نیز کاملا آگاه بود که تصمیمات وی باید در پشت نقاب حسن تعبیرها و مشروعیت کتاب مقدس یهودی ها به سرزمینی باشد که از قرن هفتم میلادی مسلمان شده، گفتگو در مورد حقوق بشر و دمکراسی، امتیازات استعمار به مستعمره شده و فراخوان دروغ برای دمکراسی و همزیستی مسالمت آمیز با آنهاییکه برای نابودی هدف قرار گرفته اند.
خالدی به نقل از ادوارد سعید مینویسد: «این یک استعمار بی نظیر است که مشمول ما شده، و هیج کاربُردی برای ما ندارد».
ادوارد سعید نوشت: «برای آنها بهترین فلسطینی اینستکه یا مرده باشد و یا کوچ کرده باشد. این بدین علت نیست که آنها میخواهند ما را استثمار کنند، یا اینکه نیاز دارند ما را به سبک الجزایر یا آفریقای جنوبی به عنوان انسان درجه دو نگه دارند».
صهیونیسم زائیده شرارت ضدسامی است. این پاسخی بود به تبعیض و خشونتی که بر یهودیان تحمیل شده بود، خصوصا در دوران پوگرام- کشتار(۵) در روسیه و اروپای شرقی در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ که منجر به مرگ هزاران نفر شد.
تئودور هرتزل، رهبر صهیونیست ها در سال ۱۸۹۶ «دیر جودینستات» یا «دولت یهود» را منتشر کرد(۶) و در آن هشدار داد که یهودیان در اروپا امنیت ندارند، هشداری که طی چند دهه پیشبینی وحشتناک را با ظهور فاشیسم هیتلری به اثبات رسید.
پشتیبانی انگلیس از سرزمین یهودی همواره با ضدسامی(به غلط یهودی ستیزی) ملون بوده است. تصمیم سال ۱۹۱۷ کابینه انگلیس، همانگونه که در بیانیه بلفور(۷) آمده است، حمایت از «ایجاد خانه ملی برای مردم یهود در فلسطین» بخش اصلی از یک اقدام نادرستکه برمبنای استعاره ضدسامی(به غلط یهودی ستیزی) بود. این امر توسط نخبگان حاکم بریتانیایی جهت متحد کردن «یهودیت بین المللی» – ازجمله مقامات یهودی تبار در مناصب ارشد در کشور جدید بلشویکی در روسیه – پشت کارزار نظامی با پرچمداری بریتانیا در جنگ جهانی اول انجام گرفت.
رهبران بریتانیایی متقاعد شده بودند که یهودیان سیستم مالی آمریکا را در خفاء کنترل میکنند. یهودیان آمریکایی، هنگامیکه به آنها نوید یک سرزمین در فلسطین داده شد، امیدوار بودند و فکر میکردند، آمریکا را وارد جنگ کنند که برای تأمین هیاهوی جنگی کمک مالی ارائه دهند.
جهت افزودن به اخبارهای دروغ و عجیب و غریب ضدسامی(یهودی ستیزی به غلط)، بریتانیا یی ها برآن باور بودند که یهودیان و دانمس ها(جعلیها – در ظاهر مسلمان یا مسیحی، اما در خفاء یهودی) – یا یهودی های رمزگذاری شده(۸) که اجداد آنها به مسیحیت گرویده بودند، اما همچنان تشریفات مذهبی را در خفاء ادامه میدهند – دولت ترکیه را کنترل میکنند.
بریتانیایی ها معتقد بودند که اگر به صهیونیستها در فلسطین سرزمینی میدادند، یهودیان و یهودی های جعلی علیه رژیم ترکیه میشدند که متحد آلمان در جنگ بود، و دولت ترکیه سقوط میکرد. بریتانیایی ها معتقد بودند که، یهودیت جهانی، کلید پیروزی در جنگ بود.
«با جامعه بزرگ یهودیان علیه ما»، به گفته سر مارک سایکس بریتانیایی(۹)، که با دیپلمات فرانسوی، فرانسوا ژرژ پیکو، پیمان محرمانه ایجاد کردند تا امپراتوری عثمانی(۱۰) را بین بریتانیا و فرانسه تقسیم کنند، امکان پیروزی صهیونیسم وجود نداشت. یک نیروی زیرزمینی قدرتمند جهانی که «دارای خلق و خوی متمایز، جهان وطنی، ناخودآگاه و نانوشته، اما اغلب ناگفته بود».
نخبگان بریتانیایی، ازجمله وزیر امور خارجه آرتور بالفور(۱۱)، نیز براین باور بود که یهودیان هرگز در جامعه بریتانیا تلفیق و یکسان جذب نمیشوند، و برای آنها بهتر بود که مهاجرت کنند. گفتنی است که تنها عضو یهودی نخست وزیر دیوید لوید ژرژ، ادوین مونتاگو، شدیدا مخالف بیانیه بالفور بود. او استدلال کرد که اخراج و مهاجرت یهودیان، دولتها را تشویق میکند که یهودیان را بزور بیرون بیاندازند و هشدار داد که: «فلسطین به گتوی جهان تبدیل خواهد شد».
پس از جنگ جهانی دوم، با اخراج یهودیان، زمانیکه صدها هزار پناهنده یهودی، بسیاری از آنها بیوطن شده بودند، هیچ جایی برای رفتن بجز فلسطین نداشتند. اغلب، جوامع آنها در طی جنگ نابود، یا خانه هایشان مصادره شده بود. آن یهودیانی که به کشورهایی مانند لهستان برگشتند، متوجه شدند که جایی برای زندگی کردن ندارند و اغلب قربانی تبعیض و همچنین حملات پساجنگ ضدسامی (به غلط ضدیهودی و حتی قتلعام شدند.
دولتهای قدرتمند اروپایی جهت مقابله با بحران پناهندگان یهودی، قربانیان هولوکاست را از طریق دریا به خاورمیانه فرستادند. بنابراین، رهبران صهیونیست دریافتند که آنها باید اعراب را ریشه کن ساخته و جابجا کنند تا بتوانند سرزمینی برای خودشان تأسیس نمایند، آنها همچنین کاملا مطلع بودند که آنها را در کشورهاییکه از آنجا فرار کرده یا بزور بیرون کرده اند، نمیخواهند.
صهیونیستها و حامیان آنها در صحبت درباره فلسطین، شعارهایی مانند «سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین» را برزبان می آوردند، اما، همانگونه که هانا آرنت، فیلسوف سیاسی گفت، قدرتهای اروپایی سعی میکردند که جهت مقابله با جنایاتی که علیه یهودیان در اروپا اتفاق افتاده، جنایت دیگری علیه فلسطینیها انجام دهند. این دستورالعملی جهت درگیریهای بی پایان بود، خصوصا از آنجا که دادن حقوق دمکراتیک کامل به فلسطینی های تحت اشغال منجر به ریسک از دست دادن کنترل اسرائیل توسط یهودیان میگردد.
ایدئولوژی پدرخوانده راستگرا، زئوف جابوتینسکی، که از سال ۱۹۷۷ بر اسرائیل مسلط شده است، یک ایدئولوژی است که آشکارا توسط نخست وزیران: مناخم بگین، ایزهاک شامیر، آریل شارون، ایهود المرت و بنیامین نتانیاهو پذیرفته شده است، بی پرده در سال ۱۹۲۳ نوشت: «هر جمعیت بومی در جهان تا زمانیکه جزیی ترین امیدی داشته باشد که قادر به رهایی از خطر استعمار است، در برابر استعمارگران مقاومت میکند. این همان کاریستکه اعراب در فلسطین انجام میدهند، و تا زمانیکه تنها یک جرقه امید باقی بماند که آنها بتوانند از تبدیلًفلسطینًبه ًسرزمین اسرائیل ً جلوگیری نمایند، در انجام آن سماجت میکنند».
خالدی اشاره میکند، که این نوع صداقت عمومی در میان صهیونیستهای پیشین کمیاب بود. او مینویسد، اغلب رهبران صهیونیست «به خلوص بیگناهی اهداف خود اعتراض نموده و شنوندگان غربی خود و شاید هم خودشانرا، با روایات افسانه ای در باره مقاصد بیخطر خودشان نسبت به ساکنان عرب فلسطینی فریب داده اند».
صهیونیستها- در شرایطی شبیه به حامیان امروز اسرائیل- آگاهی داشتند که اعتراف به ایجاد سرزمین یهودی مستلزم بیرون کردن اکثریت عرب ها، فاجعه آمیز خواهد بود. چنین اعترافی منجر به آن میشد که استعمارگران همدری جهان را از دست بدهند. اما در میان خودشان، صهیونیستها بروشنی درک کرده بوند که استفاده از نیروی مسلح علیه اکثریت عرب ها برای پیروزی پروژه استعماری ضروری بود.
زئوف جابوتینسکی نوشت: «استعمار صهیونیستی فقط زمانی میتواند به پیش برود و توسعه یابد که تحت حفاظت قدرتی باشد که مستقل از جمعیت بومی و در پشت یک دیوار آهنین باشد، تا جمعیت بومی نتواند نفس بکشد».
استعمارگران یهودی میدانستند که جهت پیروزی و زنده ماندن به یک حامی امپریالیستی نیاز دارند. اولین پشتیبان آنها بریتانیا بود، که ۱۰۰ هزار پرسنل نظامی جهت سرکوب شورش فلسطینی ها در سالهای ۱۹۳۰ فرستاد و میلیشای یهودی را که معروف به هاگانا بودند، مسلح نمود و آموزش داد.
سرکوب ددمنشانه شورش فلسطینی ها شامل اعدامهای عمده و بمباران هوایی بود که منجر به کشته شدن ۱۰ درصد از جمعیت اعراب مرد بزرگسال، زخمی، زندانی و یا تبعید شد.
حامی دوم آمریکاست، که اکنون، نسلهای بعد، بیش از ۳ میلیارد دلار سالانه (۱۲) به اسرائیل کمک مالی ارائه میدهد.
علیرغم افسانه خودکفایی، اسرائیل در مورد خودش تقلا میکند و نمیتواند که مستعمرات فلسطینی خود را حفظ کند، بلکه این امر برای ولینعمتهای امپریالیستی خود خواهد بود. به همین دلیل است که جنبش بایکوت، سلب و تحریم (۱۳) اسرائیل را میترساند. به همین دلیل من نیز از جنبش بی دی اس حمایت میکنم.
صهیونیستهای اولیه زمینهای بزرگ و حاصلخیز فلسطینی ها را میخریدند و ساکنان بومی آنجا را بیرون میکردند.، به مهاجران یهودی اروپایی اعزام شده به فلسطین، جاییکه ۹۴ درصد ساکنانش عرب بودند، کمک مالی ارائه دادند، وسازمانهایی مانند اتحادیه استعمار یهودیان ایجاد کردند، که بعدها انجمن استعمار یهودیان فلطسین نام گرفت، تا پروژه صهیونیستی را نظارت کنند.
اما، همانگونه که خالدی مینویسد: «زمانیکه استعمار در دوران استعمارزدایی پساجنگ جهانی دوم شهرت بدی گرفت، منشاء استعمار و عملکرد صهیونیسم و اسرائیل ماست مالی شد و براحتی در اسرائیل و غرب بفراموشی سپرده شد. در واقع، صهیونیسم- برای دو دهه فرزند خوانده نازپرورده استعمار بریتانیایی- خودش را بعنوان یک جنبش ضداستعماری تغییر نام داد».
«امروز، آن درگیری که توسط اقدام استعماری اروپایی کلاسیک قرن نوزدهم در یک سرزمین غیراروپایی ایجاد شد، و از سال ۱۹۱۷ به بعد توسط بزرگترین قدرتهای امپریالیستی غربی دوران خود حمایت شد، بندرت با چنین عباراتی بدون جلا و لعاب توصیف میشود».
«درواقع، آنهاییکه نه تنها تلاشهای مهاجران جدید شهرک نشین اسرائیلی در اورشلیم، کرانه باختری، و بلندیهای جولان اشغال شده سوریه را تجزیه و تحلیل میکنند، بلکه تمامی تشکیلات اقتصادی صهیونیستی را از لحاظ منشاء و طبیعت مهاجر استعماری خود اغلب بدنام میکنند. بسیاری نمیتوانند تضاد طبیعی در این ایده را قبول کنند که اگرچه صهیونیسم بدون شک موفق به ایجاد یک موجودیت ملی شکوفا در اسرائیل شد، اما ریشه هایش بعنوان پروژه مهاجران جدید شهرک نشین استعماری (همانند سایر کشورهای مدرن: آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلاند) است. وهمچنین آنها نمیتوانند قبول کنند که اگر بخاطر حمایت قدرتهای بزرگ امپریالیستی، بریتانیا و بعد هم آمریکا نبود، این پروژه استعماری موفق نمیشد. بنابراین، صهیونیسم، همزمان، هردو، جنبش قومی و جنبش مهاجران استعماری بوده وهست».
یکی ازعقاید استعمارگران صهیونیستی و اسرائیلی، انکار هویت معتبر، موثق، و مستقل فلسطینی است. در زمان کنترل فلسطین توسط بریتانیا، جمعیت رسما بین یهودیان و«غیریهودیان» تقسیم شده بود.
یکبار، گلدا مایر- نخست وزیر اسرائیل به طعنه گفت: «چنین چیزی بنام فلسطینیان وجود نداشته است… آنها وجود نداشتند». این پاکسازی قومی، که نیازمند یک اقدام برجسته از فراموشی تاریخی است، چیزیست که جامعه شناس اسرائیلی باروچ کیمیرلینگ (۱۴)، آنرا «قتلعام سیاسی» خلق فلسطین می نامد.
خالدی مینویسد: «قطعی ترین راه جهت ریشه کن کردن حق مردم نسبت به سرزمین خودشان، انکار پیوند تاریخی آنها به آن( سرزمین) است».
ایجاد کشور اسرائیل در ۱۵ مه ۱۹۴۸، بوسیله هاگانا(سازمان تروریستی) و دیگر گروه های یهودی از طریق پاکسازی قومی فلسطینی ها و کشتار هایی که ترور و وحشت را درمیان جمعیت فلسطینی گسترش داد، انجام گرفت.
هاگانا(سازمان تروریستی) که توسط بریتانیایی ها آموزش دیده و مسلح شده بودند، با سرعت اکثر فلسطین را تصرف کرد. اورشلیم غربی و شهرهایی مانند حیفا و جافا را همرا ه با شهرکها و روستاهای بیشماری از سالکنان عرب خود خالی نمود. فلسطینی ها این لحظه را در تاریخ خود نکبه یا فاجعه می نامند.
خالدی مینویسد: «در تابستان ۱۹۴۹، دولت فلسطینی نابود گشته و اکثر جامعه آن ریشه کن شده بود».
«حدود ۸۰ درصد از جمعیت عرب قلمروی که در پایان جنگ به دولت جدید اسرائیل تبدیل شد، از خانه و کاشانه خود بزور رانده شده و سرزمین و دارایی خودشانرا از دست دادند. حداقل ۷۲۰ هزار نفر از ۳/۱ میلیون(یک میلیون و ۳۰۰ هزار نفر) فلسطینی به پناهنده تبدیل شدند. به لطف این تغئیر خشونت آمیز، اسرائیل ۷۸ درصد از قلمرو الزمی سابق فلسطین را کنترل ، و اکنون بر ۱۶۰ هزار عرب فلسطینی حکومت میکند که توانسته اند باقی بمانند، و بسختی یک پنجم قدرت جمعیت عرب قبل از جنگ است».
از سال ۱۹۴۸، فلسطینی ها بی باکانه تلاشهای مقاومت را یکی پس از دیگری انجام داده اند، که همه با تلافی نامتناسب اسرائیل روبرو گشته و با اهریمن سازی، فلسطینی ها را بعنوان تروریست جلوه میدهند. اما علیرغم تبعیض آمیز اسرائیل، آمریکا و بسیاری از رژیمهای عرب جهت حذف آنها از آگاهی و شعور تاریخی، مقاومت فلسطینی ها جهان را مجبور ساخته است که حضور و جود آنها را برسمیت بشناسد.
همانگونه که ادوارد سعید گفت، این شورشهای پی در پی، به فلسطینی ها این حق را داد که به داستان خود، «اجازه فاش شدن» بدهند.
این پروژه استعماری اسرائیل را مسموم کرده است، زیراکه نادر ترین هبرانش ترسیده اند، ازجمله موشه دایان و نخست وزیر إسحاق رابین که در سال ۱۹۹۵ توسط یک یهودی راستگرای افراطی ترور شد.
اسرائیل کشوری آپارتایدی است که در بیرحمی و نژادپرستی رقیب آپارتاید آفریقای جنوبی سابق است و اغلب از آن پیشی میگیرد. دمکراسی آن- که همواره مختص یهودیان است – و توسط افراط گرایان، ازجمله نخست وزیر کنونی بنیامین نتانیاهو، قوانین نژادی را پیاده کرده است، چیزیکه زمانی اغلب بوسیله متعصبان حاشیه ای مانند میر کاهان(۱۵) پشتیبانی میشد.
اجتماع اسرائیل آغشته به نژادپرستی است. در مسابقات فوتبال اسرائیل شعار متداول «مرگ بر اعراب» است. ارازل واوباش و شبه نظامیان یهودی، گردن کلفتها از گروه های جوانان راستگرا مانند ایم تیرتزو(۱۶)، اقدامات تخریبی و خشونت آمیز وسیعی علیه مخالفان، فلسطینی ها، اعراب اسرائیلی و مهاجران آفریقایی بیچاره انجام میدهند که در محلات فقیر نشین، کثیف و پرجمعیت تل آویو زندگی میکنند.
اسرائیل مجموعه ای از قوانین تبعیض آمیز علیه غیریهودیان ترویج کرده است که بطور ترسناکی یادآور قوانین نژادپرستی نورنبرگ (۱۷) است که یهودیان در آلمان نازی حق رأی و شهروندی نداشتند.
قانون پذیرش جوامع منحصرا به شهرک های یهودی در منطقه گالیله اسرائیل اجازه میدهد که براساس «مناسب بودن با چشم انداز اساسی جامعه» مانع متقاضیان برای اقامت شود.
مرحوم یوری آونری، سیاستمدار و روزنامه نگار چپگرا نوشت که «موجودیت اسرائیل توسط فاشیسم تهدید شده میشود».
در سالهای اخیر، بیش از ۱ میلیون اسرائیلی، بسیاری از آنها در میان روشنفکرترین و تحصیل کرده ترین شهروندان اسرائیلی هایی هستند که جهت زندگی به آمریکا رفته اند(۱۸). در داخل اسرائیل، فعالین حقوق بشر، روشنفکران و روزنامه نگاران- اسرائیلی و فلسطینی- درکارزار کثیف مورد حمایت دولت، زیر نظارت دولت و تحت بازداشتهای خودسرانه قرار گرفته و بعنوان خیانتکاران تحقیر شده می بینند.
سیستم آموزشی اسرائیل، از شروع مدارس ابتدایی، یک ماشین تلقین برای ارتش است. ارتش اسرائیل بطور دوره ای با نیروی هوایی، توپخانه ای و واحدهای خودکار خود دست به حملات گسترده ای علیه ۸۵/۱(یک میلیون و ۸۵۰ هزار) فلسطینی اکثرا بیدفاع در غزه میزنند، که منجر به کشته و زخمی شدن هزاران فلسطینی میشود.
اسرائیل کمپ ساهارونیم در صحرای نیگیو(۱۹)، یکی از بزرگترین مراکز حبس و بازداشت در جهان را اداره میکند، جاییکه مهاجران آفریقایی را میتواند تا سه سال بدون محاکمه نگه دارد.
محقق بزرگ یهودی، یشایاهو لیبووتز، که عیسایا برلین(۲۰) وی را «وجدان اسرائیل» می نامد، خطر مرگبار اسرائیل و پروژه استعماری اش را مشاهده کرده است، هشدار داد که اگر اسرائیل مذهب و دولت را ازهم جدا نکند و به اشغال استعماری خود بر فلسطینیها پایان ندهد، این امر منجر به ظهور یک خاخام فاسد میشود که یهودیت را به یک فرقه فاشیستی منحرف میسازد.
یشایاهو لیبووتز که در سال ۱۹۹۴ درگذشت، گفت: « نسبت ناسیونالیسم مذهبی به دین مانند همان نسبت ناسیونال سوسیالیسم به سوسیالیسم است». او مشاهده کرد که ستایش کورکورانه ارتش، بویژه پس از جنگ ۱۹۶۷ که در آن اسرائیل کرانه باختری و اورشلیم شرقی را تصرف نمود، منجر به انحطاط جامعه یهودی و مرگ دمکراسی خواهد شد.
یشایاهو لیبووتز نوشت: «موقعیت ما مانند ویتنام دوم [اشاره به جنگی است که توسط آمریکا علیه ویتنام در سالهای ۱۹۷۰ براه انداخته شد]، و خرابتر وتبدیل به جنگی بدون چشم انداز حل نهایی خواهد شد، که پیوسته تشدید میشود».
او پیشبینی نمود که «اعراب، مردم زحمتکش خواهند شد و یهودیان به مدیران، بازرسان، مقامات، و پلیس – بطور عمده پلیس مخفی تبدیل میشوند. دولتی که بر یک جمعیت متخاصم ۵/۱ میلیون تا ۲ میلیون خارجی حکومت کند، الزاما به یک دولت پلیس مخفی تبدیل میشود، با کل آنچیزهاییکه این امر جهت آموزش، آزادی بیان و مؤسسات دمکراتیک، دلالت ضمنی میکند. مشخصه فساد هر رژیم استعماری در دولت اسرائیل نیز چیره خواهد شد. دولت باید از یکطرف شورشیان عرب را سرکوب کند، و از طرف دیگر اعراب خائن (۲۱) را پیدا کند. همچنین دلیل خوبی وجود دارد که نیروی دفاعی اسرائیل، که تاکنون یک ارتش مردمی بوده است، و در نتیجه به یک ارتش اشغالگر، و فاسد تبدیل شده، فرماندهانش، مانند همقطارهای خود در سایر کشورها به حاکمان نظامی تبدیل خواهند شد».
صهیونیستها هرگز بدون حمایت قدرتهای امپریالیستی غربی که انگیزه های آنها با ضدسامی ( به غلط یهود ستیزی) ملوث شده بود، نمیتوانستند فلسطینیها را مستعمره کنند. بسیاری از یهودیانی که به اسرائیل فرار کردند، اینکار را نمیکردند، بلکه به دلیل ضدسامی(به غلط یهودستیزی) کینه جویانه اروپایی بود که در پایان جنگ جهانی دوم شاهد قتلعام ۶ میلیون یهودی بود. اسرائیل همه آن بازماندگان بیهویت و فقیر بسیارزیادی بود که از حقوق ملی، جوامع، خانه و کاشانه و اغلب فامیل و بستگان خود محروم شده، و جلای وطن کرده بودند. این به سرنوشت غم انگیز فلسطینیها که هیچ نقشی در آزار و کشتار همگانی یا هولوکاست اروپایی نداشتند، تبدیل گشت که در محراب نفرت فدا شوند.
درباره نویسنده:
کریس هجیز، در ستون نظر هفتگی در سایت تروثدیگ مینویسد. او ۱۲ کتاب نوشته است، از جمله پرفروش ترین کتاب تایمز نیویورک «روزهای ویرانی، روزهای آشوب(۲۰۱۲)، که همکار کاریکاتوریست جو ساکو بود. وی اکنون مجری برنامه مصاحبه ای «تماس»، در آر تی آمریکاست.
هجیز، نزدیک به دو دهه بعنوان خبرنگار خارجی در آمریکای مرکزی، خاورمیانه، آفریقا و بالکان گذرانده است. وی همچنین برای کریستین ساینس مونتیور، رادیو عمومی ملی، دالاس مورنینگ نیوز و نیویورک تایمز گزارش داده است.
هجیز، بخشی از تیم خبرنگاران نیویورک تایمز بود که جهت پوشش تروریسم جهانی جایزه پولیتزر را در سال ۲۰۰۲ دریافت نمود. او همچنین جایزه جهانی عفو بین الملل را جهت روزنامه نگاری در سال ۲۰۰۲ دریافت نموده است.
هجیز، در سنت جونزبری، وی تی، بدنیا آمد و در مدرسه ایگلبروک، یک مدرسه شبانه روزی خصوصی در دیرفیلد، ام ای تحصیل نمود. پدر او یک کمک کشیش پریسباتیریان(مربوط یا دلالت بر یک کلیسای مسیحی یا مذهبی که مطابق با أصول پروتستانیسم توسط بزرگان اداره می شود)، در شمال ایالت نیویورک بود.
هجیز، دارای مدرک بی. ای در ادبیات انگلیسی از دانشگاه کولگیت و یک مدرک کارشناسی ارشد الهیات از دانشگاه هاروارد است. وی یکسال را بعنوان نیمان فیلو(برای روزنامه نگاری) مطالعه کلاسیک در هاوارد گذراند.
در سال ۲۰۱۴، بعنوان کشیش کمک برای شاهد اجتماعی در مراسمی در کلیسای پریسباتیریان دوم در الیزابت، ان ج منصوب شد. این انتصاب برای کارش در زندانهای نیوجرسی تصویب شد، جاییکه طی دهه گذشته، هجیز، دوره های اعتباری دانشکده را برای زندانیان تدریس کرده است.
هجیز، ویرایشگر تروثدیگ است و با هنرپیشه زن کانادایی یونیس وونگ ازدواج کرده است. آنها در پرینستون، ان ج زندگی میکنند.
خطر نه برای آینده، بلکه برای همین الان است… نابرابری مخوف اجتماعی نتیجه ضعف سیاسی نسبی سیاسی طبقه کارگر است. همین ضعف است که میلیادرها را قادر میسازد سیاستهایی را تنظیم کنند که باعث افزایش میزان گرسنگی شود… نابودی هسته ای و انهدام توسط فاجعه آب و هوایی تهدیدهای دوقلوی کره زمین هستند. در همین اثنی، برای قربانیان حملات نئولیبرال که نسل گذشته را بستوه آورده است، مشکلات کوتاه مدت فقط و فقط حفظ وجود خودشان است، اما سئوالات اساسی درباره سرنوشت فرزندان و نوه های ماست که جای خود را عوض میکنند… یک انترناسیونالیسم قدرتمند نیازمندست که باندازه کافی و فوری به خطر نابودی (بشریت) توجه کند. نابودی توسط جنگ هسته ای، با فاجعه آب و هوایی، و با سقوط اجتماعی. وظایف پیش رو ترسناک هستند، اما نمیتوان تسلیم آنها شد و یا آنها را به تعویق انداخت.
سه تهدید بزرگ
نوشته: چامسکی و پراشاد
برگردان: آمادور نویدی
سه تهدید اصلی زندگی بر روی زمین که باید در سال ۲۰۲۱ به آنها بپردازیم
تهدید واقعی هوش مصنوعی و یادگیری ماشین آلات فقط جابجایی مشاغل توسط روبات ها نیست، بلکه تحکیم قدرت کورپرات (شرکت های بزرگ) است. چالش (پیش روی) چپ ها نسبت به این امر، توسعه استراتژی های مناسب جهت مقابله با این چالش است… واقعیت اینستکه فنآوری اطلاعات و اتوماسیون بزرگترین تضاد امروز سرمایه داریست. آنها مشکلات اساسی را در مورد تغئیرات ساختاری درون سرمایه داری جهان و پاسخ ضروری جنبش چپ و کارگری مطرح میکنند… تغئیر هنگامی بوجود می آید که مردم به اندازه کافی آنرا بنفع امنیت خودشان ببینند. اتوماسیون، بویژه هوش مصنوعی، تضاهای درون سرمایه داری را تشدید میکند– و جایگزینی آنرا حتی بیش از پیش ضروری میسازد. این امر سوسیالیسم را ضروری و کمونیسم را امکانپذیر میکند.
هوش مصنوعی، اتوماسیون و پایان سرمایه داری!؟
نوشته: مارکسیست لنینیست امروز
برگردان: آمادور نویدی
آیا اتوماسیون نمایانگر پایان سرمایه داریست؟
از آنجایی که در آینده تکنولوژی جایگزین نیروی کار انسان میگردد، سرمایه داری بطور «اتوماتیک» و به سادگی به یک سیستم «پساسرمایه داری» یا سوسیالیستی تغئیر نمی یابد. کتابخانه یادیود مارکس توضیح میدهد که، برای پایان دادن به سرمایه داری یک اقدام آگاهانه و جامع از طرف «تعداد بیشماری»، بخوان طبقه کارگر ضروریست.
اتوماسیون- بعنوان مقدمه ای از تکنولوژی تعریف شده است که با یک روند (فیزیکی یا اطلاعاتی) بتواند با کاهش قابل توجهی از کار انسانی تحقق یابد – و این امر ریشه های ژرف تاریخی دارد.
دو هزار سال پیش، هرون آلکساندریا موتوری را اختراع کرد که بتواند درهای معبد را باز کند تا بدینوسیله نمازگزاران باور کنند که خدایان درها را بدون دخالت انسانی به حرکت درآورده اند. اما از این قدرت حرکت دادن برای هدف تولیدی استفاده نشد – چرا وقتیکه برده هایی جهت انجام کار وجود داشت، نگران خودکار کردن میشدند؟
در مقابل، تحت سیستم سرمایه داری، جابجایی یا روتین سازی از نیروی کار انسانی برای کسب سود عامل اصلی نوآوری بوده است. در مانیفیست کمونیست، مارکس و انگلس بر پویایی تکنولوژی درون سرمایه داری تأکید کردند.
«به روز رسانی» پیوسته ابزار تولید منجر به تغئیر در روابط تولید میگردد و همه چیز را بی ثبات میکند. روابط تولید، مؤسسات، حتی ایده هایی که بنظر ثابت می آیند، قابل تغئیر هستند. اگر شاعرانه بگوئیم: «همه چیزهایی که جامد هستند، در هوا ذوب میشوند».
مارکس در دفتر یادداشتهایش جهت آماده کردن اثر بینظیر خود، کاپیتال (کتاب سرمایه) نوشته بود، چیزیکه در مورد یک جامعه کاملا خودکار سرمایه داری ممکنست معنا دهد: «گرایش ضروری سرمایه به افزایش نیروی تولیدی کار و حداقل کار لازم است، … تغئیر شکل ابزار کار به ماشین آلات، تحقق این گرایش است».
مارکس ابتدا بفکر تولید ماشین آلات فیزیکی در کارخانه (البته با کمی کمک از «دستها») بود، کالاهایی که قبلا صرفا «توسط دست»، اغلب در کلبه های روستایی تولید شده بودند.
اما همانگونه که مدیر سابق بانک انگلیس مارک کارنی نظاره کرد: «اگر شما اصولی را برای کارخانه های نساجی، یادگیری دستگاهها را برای ماشینهای بخار، و توئیتر را با تلگراف جایگزین سازید، شما درست همان پویایی را خواهید داشت که ۱۵۰ سال پیش وجود داشت – زمانیکه کارل مارکس در اطاق مطالعه کتابخانه بریتانیایی مانیفیست کمونیست را مینوشت».
خود مارکس استدلال میکرد که درون سرمایه داری، تکنولوژی در یک سیستم اتوماتیک ماشینی به اوج خود میرسد […] که با یک ماشین خودکار تنظیم شده، و با قدرتی متحرک خودش را بحرکت در میآورد[…] بگونه ایکه خود کارگران صرفا بعنوان پیوندهای آگاه آن شکل میگیرند».
وی ادامه داد:
«نیروی کار دیگر بنطر نمیرسد که خیلی زیاد در پروسه تولید درگیر باشد؛ ترجیحا انسان بیشتر بعنوان یک ناظر و تنظیم کننده به خود پروسه تولید مرتبط میشود[…] هرچه زودتر نیروی کار در شکل مستقیم متوقف گردد که دیگر منبع بزرگ ثروت نباشد، دوران نیروی کار به پایان میرسد و باید اقدام آن پایان گیرد[…] سرمایه داری بدینگونه بسوی انحلال خود بعنوان شکلی کار میکند که بر تولید مسلط است».
بسیاری بخش اول این نقل قول را یک پیشگویی فوق العاده از حتمی شدن هوش مصنوعی، و بخش دوم را، تجزیه و تحلیل عواقب آن برداشت کرده اند؛ که چگونه ما میتوانیم درباره تئوری ارزش کار صحبت کنیم، وقتیکه انسانها با ماشینها جایگزین شده اند و نیروی کار انسان به صفر میرسد؟
یا، بیشتر آخرالزمانی: وقتیکه مردم با ماشینها جایگزین شده اند، چه کسی باقی میماند (یا آنها از کجا دستمزدشان را میگیرند) تا کالاها و خدماتی را بخرند که ماشینها تولید کرده اند؟ آنچه را که امروز اقتصاددانان «ارتدوکس» می نامند بوجود خواهد آمد – «کمبود تقاضای مؤثر» – یک بحران کم مصرفی.
اجازه دهید دوباره از کارنی بشنویم: نقل قول وی در بالا، ادامه داد: «اگر این دنیای مازاد نیروی کار اتفاق بیفتد، ممکنست که مارکس و انگلس دوباره مطرح بشوند».
البته که کارنی یک مارکسیست نیست، اما وی و دیگران بروشنی چیزی را که مارکس و انگلس درباره اتوماسیون نوشتند و تضادهایی را که درون سرمایه داری ظاهر میشود، درک میکنند.
راه حل پیشنهادی کارنی برای شرکتها، دانشگاهها و دولتها اینست که که احتمال تأثیر تکنولوژی برای کارفرماها را مطالعه کرده و کارگران خود را برای تغئیرات آینده و جهت مشاغلی که مستلزم به «هوش احساسی بالاترست»، – مانند بخشهایی سرگرم کننده (تفریحی، گردشگری، توریستی) و مراقبتهای پزشکی (کمک به سالمندان، بیماران)، همچنین برنامه های عملی ایجاد کارگماری (اشتغال) در خدمات و تولیدات سفارشی آماده سازند.
اما کارنی نگفت که چگونه این ابتکارممکنست تأمین شود. پاسخهای قبلی استدلال کرده اند که تغئیر به اقتصاد خدماتی درمرکز قلب کلان شهرهای پایتخت – جامعه مفروض «پساصنعت» – بر پشتوانه مالی اقتصاد جهانی و تغئیر تولید فیزیکی اقتصادهایی با دستمزد پائین در باصطلاح جهان «درحال توسعه» تأمین شده و در امان است. این پروسه توسط لنین (بویژه)، در بیش از یک قرن پیش پیشبینی شده بود، اما از اواسط سالهای ۱۹۷۰ فوق العاده شتاب گرفته است.
بعلاوه، همانگونه که مارکس تأکید کرد، هیچ چیز «اجتناب ناپذیری» در مورد سقوط سرمایه داری یا درباره استفاده از تکنولوژی یا عواقب آنها وجود ندارد. همه درگیر انتخاب ها هستند؛ و هرجایی که یک انتخاب وجود دارد، جایگزینهایی وجود دارند.
مارکس تکنولوژی را در درون سرمایه داری دید، نه فقط بعنوان ابزار(تولید) افزایش سود، بلکه همچنین درباره کنترل- کنترل بر پروسه کار و، جابجا کردن کارگر، کنترل روند مستقیم کار، از جوشکاری و برداشت محصول توسط روباتها گرفته تا از طریق خدمات خودکار صندوق سوپرمارکت ها و سفارشات آنلاین جهت خدمات حسابداری و مالی.
مارکس اظهار داشت: «اما ماشن آلات فقط بعنوان یک رقیب برتر در برابر کارگر عمل نمیکند، که همیشه او را اضافی بسازد. این قدرتی مخرب علیه اوست و سرمایه این واقعیت، و همچنین استفاده از آن را با صدای بلند و عمدا اعلام میکند». برای مارکس این «قدرتمندترین سلاح جهت سرکوب اعتصابات، آن شورشهای متناوب طبقه کارگر علیه خودکامگی سرمایه» بود.
امروز، تکنولوژی همچنین درباره کنترل مصرف کننده است، از کارتهای اعتباری گرفته تا تبلیغات پیشبینی کننده برمبنای عادات خرید گذشته. و این همچنین درباره یک برنامه گسترده تر جهت کنترل اجتماعی است.
آنچه بعضی از استدلالات درمورد آخرین تحولات هوش مصنوعی انجام داده اند، اینست که تضادها را بین آنچه هست و آنچه را که میتواند باشد، برجسته کرد.
مارکس استدلال کرد که در درون سوسیالیسم، تکنولوژی را میتوان «بنفع رهایی کار و شرط رهایی آن بکار گرفت».
انسانها، زمانیکه از یوغ کار سرمایه داری رهایی یابند، ابزارهای جدیدی از افکار و همکاری اجتماعی را خارج از رابطه مزدی که اغلب فعل و انفعالات ما را تحت سرمایه داری شکل میدهد، گسترش میدهند.
اغلب، این سئوالات پرسیده میشوند: باتوجه به پتانسیل عظیم هوش مصنوعی جهت جایگزینی کارهای خسته کننده، تکراری، و خطرناک و برای ساخت و دسترسی چیزهاییکه قبلا از وظایف فکری و فیزیکی تخصصی بودند، چرا اوقات فراغت رشد نیافته و مرزها بین آن «کار» مثل همیشه سخت است؟ چرا، علیرغم افزایش فوق العاده در بهرهوری، سن بازنشستگی افزایش یافته است؟ چرا نابرابری و فقر در حال افزایش است؟ چرا پتانسیل رهایی بخش فنآوری اطلاعات با واقعیت نظارت پنهان و جمع آوری داده ها جهت سود توسط گوگل، فیسبوک و امثالهم به سمت کنترل استبدادی میرود؟
تهدید واقعی هوش مصنوعی و یادگیری ماشین آلات فقط جابجایی مشاغل توسط روبات ها نیست، بلکه تحکیم قدرت کورپرات (شرکت های بزرگ) است. چالش (پیش روی) چپ ها نسبت به این امر، توسعه استراتژی های مناسب جهت مقابله با این چالش است.
استدلال عمومی درباره عواقب هوش مصنوعی و اتوماسیون از نظر اتوپی(آرمانشهری – مدینه فاضله) یا دیستوپی(بیعدالتی – پساآخرالزمانی) تمایل دارد که بیخیال باشد. بحث سیاست تمایل دارد در مقابل بر پاسخها تمرکز کند – بطور کلی بر آموزش و پرورش، مهارت جدید، نیاز به باقیماندن رقابت با برداشتن موانع جهت اتخاذ هوش مصنوعی و نصایح مبهم تر که «ما» باید اطمینان خاطر کنیم که منافع بالقوه تحقق یافته و عادلانه به اشتراک گذاشته شود.
واقعیت اینستکه فنآوری اطلاعات و اتوماسیون بزرگترین تضاد امروز سرمایه داریست. آنها مشکلات اساسی را در مورد تغئیرات ساختاری درون سرمایه داری جهان و پاسخ ضروری جنبش چپ و کارگری مطرح میکنند.
نه مارکس و نه انگلیس هرگز بیش از آنچه که مارکسیستهای امروزی معتقدند که سرمایه داری «بطور اتوماتیک» سقوط خواهد کرد، یا خود را به شکلی کمتر استثماری تبدیل کند، استدلال نکردند. سرمایه داری همیشه قابلیت قابل توجهی جهت مقابله با چالش ها نشان داده است، که البته همیشه به حساب افراد شاغل- کارگران بوده است.
چالش فنآوری اطلاعات – قدیم و جدید – نه بمعنای پیشبینی کردن اتوپی و نه اجتناب از دیستوپی است، اگرچه هردو جایگاه محدودی دارند. چایگزین های دیستوپی و اتوپی تمرکز مفیدی جهت بحث، تفکر و تعمق ارائه میدهد، اما نباید از مبارزات مأنوستر و فشرده جهت ساخت نیرویی برای سوسیالیسم درون محیط های کار و جوامع – و البته، در پارلمان منحرف شود.
تغئیر هنگامی بوجود می آید که مردم به اندازه کافی آنرا بنفع امنیت خودشان ببینند. اتوماسیون، بویژه هوش مصنوعی، تضاهای درون سرمایه داری را تشدید میکند- و جایگزینی آنرا حتی بیش از پیش ضروری میسازد.
این امر سوسیالیسم را ضروری و کمونیسم را امکانپذیر میکند.
این مقاله اولین بار در مورنینگ استار- سایت حزب کمونیست انگلیس منتشر شد.
معمولا، روسیه و چین یک سری از روشهای نئولیبرالی را که در نظم پساجنگ جهانی دوم تکامل یافته و اعتبار گزینشی از حقوق بشر را بعنوان ارزشی جهانی به مداخله غرب در امور داخلی کشورهای مستقل مشروعیت میبخشد، به چالش میکشند. از طرفی دیگر، آنها همچنین پیوسته تعهد خودشانرا نسبت به شماری از قواعد اساسی نظم بین الملل تأئيد میکنند، بویژه، اولویت حاکمیت کشور و تمامیت ارضی، اهمیت حقوق بین الملل، و مرکزیت سازمان ملل و نقش کلیدی شورای امنیت را تأئید میکنند… اصل مطلب اینستکه اتحاد روسیه و چین از قواعد یک سیستم اتحاد کلاسیک پیروی نمیکند. اگر بخواهیم به نحوه بهتری آنرا توصیف کنیم، ممکنست آنرا یک « اتحاد درک شده» بخوانید، که در زندگی معمولی، میتواند دامنه ای از «گزینه های قابل تنظیم» را اجرا کند، در حالیکه برای هر عملکرد مشخصی که پیش بیاید نیز حمایت ارائه میدهد. از انعطافپذیری بسیار زیادی بهره مند است. اتحاد روسیه و چین تصمیم به مقابله نظامی با آمریکا ندارد. اما خودنمایی آن مجهز شده است که از حمله آمریکا بهرکدام یا هردو آنها جلوگیری کند. بزبان ساده، مسابقه ای برای فرسایش روی میدهد. و قرار است برای آمریکا بیشتر و بیشتر ناامیدکننده باشد، زیرا که روسیه اخیرا باصطلاح «استراتژی هند و پاسیفیک» را به چالش کشیده است…این یک راز آشکارست که اطلاعات غرب نقش مهمی دردامن زدن به ناآرامی ها در هنگکنگ دارد. درواقع، تاریخ مداخله آمریکا در أمور داخلی چین جهت بی ثباتکردن دولت کمونیستی چیز جدیدی نیست. این مداخلات به فعالیتهای نهان سیا در تبت به دهه پنجاه و اوایل دهه شصت برمیگردد(که حداقل در بخشی برای راه اندازی درگیری سال ۱۹۶۲بین چین و هند مسئول بود). امروزه، آمریکا بطور پیوسیه در حال عدول از سیاست «یک چین» خود است، که اساس عادی سازی روابط بین چین و آمریکا در اوایل دهه ۱۹۷۰ بود… الگوی مداخله آمریکا و متحدان نزدیکش در هنگکنگ بسیار شبیه مداخله در روسیه است– تا با بی ثبات کردن چین ، صعودش را بعنوان یک قدرت جهانی خنثی کنند. بهمین ترتیب، امروز چین با همان الگویی مواجه است که روسیه تجربه کرده است و آن اینست که آمریکا با ایجاد شبکه ای از کشورهای دشمن – گرجستان، اکراین، لهستان، کشورهای بالتیک و غیره روسیه را احاطه نموده و محاصره کرده است… بلاروس، البته حلقه گمشده در هلال محاصره روسیه است که آمریکا جهت ایجاد آن سعی میکند. امروز همین روش را نیز علیه چین بکارمیرود. اتحاد چهارگانه (کواد– ناتوی آسیا و پاسیفیک) برهبری آمریکا شامل ژاپن، هند، و استرالیا در خدمت چنین هدفی است…تناقض(پارادوکس) اتحاد چین و روسیه در اینجا نهفته است. آمریکا نمیتواند این اتحاد را درهم بشکند، مگر اینکه هردو، چین و روسیه را باهم، و همزمان شکست دهد. این اتحاد، در عین حال، اتفاقا در مسیر درست تاریخ نیز قراردارد. زمان بنفع آن کار میکند، زیراکه سقوط آمریکا در قدرت ملی نسبی جامع و نفوذ جهانی مدام افزایش میبابد و جهان به «قرن پساآمریکا» عادت میکند. روشن است که رهبران در مسکو و پکن به ماتریالیسم دیالکتیک آشنا هستند و تکالیف خودشانرا انجام داده اند، زیراکه اتحاد خود را با قرن ۲۱ همآهنگ ساخته اند.
اتحاد چین و روسیه (قسمت ۳ و پایانی)
نوشته: م. ک. بادراکمار
برگردان: آمادور نویدی
گفتمان میراث مشترک
تجزیه وتخریب اتحاد جماهیر شوروی سابق در سال ۱۹۹۱ برای روسیه یک مصیبت ژئوپولیتیکی بود. اما این رویداد،
: م. ک. بادراکمار
بطور متناقضی، مسکو و پکن، دشمنان سابق را بلافاصله برانگیخت و بفعالیت واداشت که به هم نزدیک شوند، درحالیکه با ناباوری شاهد حکایت پیروزی آمریکا در پایان جنگ سرد بودند، و نظمی را برانداخت که هر دو احترام میگذاشتند، اما علیرغم اختلافات و چون و چراهای متقابل، آنرا برای شأن و حیثیت ملی و هویت خود ضروری میدانستند.
سقوط شوروی برای بسیاری از کشورهای منشعب شده، بویژه برای روسیه، منجر به عدم قطعیت، کشاکش ونزاعهای قومی، محرومیت اقتصادی، فقر، و جنایت شد. و درد و رنج و عذاب روسیه از آن طرف مرز، در چین از نزدیک نظاره میشد. سیاستگذاران در پکن تجربه اصلاحات شوروی را مطالعه کردند تا بدینجهت از « راه های سرنگونی ارابه خود جلوگیری کنند». احساس دلهره ناشی از فروپاشی شوروی ممکن است موجود بوده، که از ریشه های مشترک مدرنیته هر دو کشور نشأت گرفته است.
اما، به گذشته که برگردیم، درحالیکه گفتمان سیاسی در چین و روسیه درباره دلایل ازهم پاشیدگی اتحاد جماهیر شوروی در دوره ای چشم اندازهای متفاوتی داشت، اما رهبریت در مسکو و پکن موفق شدند اطمینان حاصل کنند که آینده روابط آنها خدشه ناپذیرباقی بماند.
شی جین پینگ، بمحض اینکه دبیر کل حزب کمونیست چین شد، گفته شده که در مورد اتحاد جماهیر شوروی سابق صحبت کرده است. اولین بار در دسامبر ۲۰۱۲ بود، زمانیکه در اظهارنظر به اعضای حزب، وی در گزارش خود گفت که چین هنوز باید «عمیقا تجربه سقوط شوروی را بخاطربسپارد». او درباره «فساد سیاسی»، «ارتداد اندیشی، و «نافرمانی نظامی» بعنوان دلایلی جهت زوال حزب کمونیست شوروی صحبت کرد. شی، در ادامه گزارش خود گفت، «یک دلیل مهم این بود که ایده آل ها و باورها متزلزل شده بود». در پایان، میخائیل گورباچف تنها یک جمله ادا کرد، و اعلام نمود که حزب کمونیست شوروی مرده است، و « این حزب بزرگ درست به این سادگی ازبین رفت».
شی گفت، «در پایان، هیچ مردی باندازه کافی قدرتمند و شجاع نبود که مقاومت کند، هیچکسی بیرون نیامد که (این تصمیم) را به چالش بکشد». شی، چند هفته بعد دوباره به این موضوع پرداخت و گزارش شد که گفته، یکی از دلایل مهم سقوط شوروی این بود که مبارزه در حوزه ایدئولوژیک فوق العاده زیاد بود؛ انکار کامل تاریخ شوروی، انکار لنین، انکار استالین، پیگرد نیهلیسم(پوچگرایی) تاریخی، و آشفتگی فکری وجود داشت؛ و سازمانهای محلی حزب فاقد نقش بودند. ارتش تحت نظارت حزب نبود.
«در پایان، (اعضاء و کادرهای) حزب بزرگ کمونیست شوروی مانند پرنده ها و جانورها پراکنده و ازهم جدا شدند. ملت بزرگ سوسیالیست شوروی تکه تکه شد. این مسیر یک ارابه واژگون شده است!»
در قضیه روسیه، عدم موفقیت سیاست کلان اقتصادی شوروی، دلیل اصلی بود. این براحتی درک میشود که چرا یریزیدنت ولادیمیر پوتین به تجربه اصلاحات و گشایش چین متوسل میشود. پوتین ادعا نمیکند که یک مارکسیست – لنینیست است؛ و از حقانیت ایدئولوژی شوروی استفاده نمیکند. از منظر وی، پرسترویکا بخوبی ساخته شده بود، زیراکه گورباچف بوضوح درک کرده بود که پروژه شوروی به گل نشسته بود، اما ایده ها و سیاستهای جدید گورباچف نتوانستند عملی شود و در نتیجه منجر به بحران اقتصادی عمیق و ورشکستگی مالی شد که سرانجام وی را بیاعتبار کرد و کشور شوروی را تخریب نمود.
پوتین تجربه دست اول از هر دو شگفتیهای سوسیالیسم شوروی و همچنین شکست مصیبت بار آن را در رقابت با غرب داشت که یک زندگی باکیفیت را برای شهروندان فراهم کند. شاید، پوتین مطلقا سرخورده از آرمانهای کمونیستی، از مقام خود در درسدن به سنت پترزبورگ برگشت. پوتین پنج ماه کامل نداشت که استالین فوت کرد، و برای وی شخصیت های بزرگ مارکسیسم- لنینیسم زیاد مهم نبودند.
از طرف دیگر، شی جین پینگ، تجربه چین در زمان یک انقلاب را دارد. ازنظر شی، مائو هردو، یک شخصیت خداگونه و یک شخص زنده بود. پدر خود شی، رفیق مائو بود (حتی اگرچه که مائو وی را برکنار کرد). شی، دست اول انقلاب فرهنگی را تجربه کرد. باینحال، برای او انکار مائو بمعنای انکار بخشی از خودش است. بنابراین، برای شی، عدم پذیرش «نیهلیسم تاریخی» سبک شوروی طبیعتا برازنده اوست. بگفته شی، «زمانیکه حزب کمونیست شوروی قدرت را بدست گرفت، ۲۰۰ هزار عضو داشت؛ زمانیکه هیتلر را شکست داد، ۲ میلیون عضو داشت، و وقتیکه قدرت را ترک کرد، ۲۰ میلیون عضو داشت… به چه دلیل؟ برای اینکه ایده آل ها و عقاید و باورها دیگر وجود نداشت».
اما چیزهاییکه پوتین و شی را بهم نزدیک میکند در سه چیز است. یکی تقدیر مشترک آنها از سرعت خیره کننده چین در صفوف یک ابرقدرت اقتصادی است. به گفته پوتین، چین «بنظر من، به بهترین وجه ممکن توانست با استفاده از اهرم های حکومت مرکزی (جهت) توسعه اقتصاد بازار استفاده کند… اتحاد جماهیر شوروی اینچنین کاری نکرد، و نتایج یک سیاست اقتصادی بیفایده حوزه سیاسی را زیر فشار و تحت تأثیر قرار داد». اعتبارعالی – تقریبا مرکزیت- که پوتین به روابط اقتصادی در شراکت کلی بین چین و روسیه وصل میکند، در چشم انداز است.
دوم، علیرغم هر اختلافاتی که ممکنست در روایات مربوطه به دو کشور در ارتباط با دلایل سقوط شوروی وجود داشته باشد، پوتین و شی درباره مشروعیت گفتمان عظمت انقلابی که اتحاد جماهیر شوروی نشان داد، سهیم هستند. بنابراین، شناسایی هویت چین و روسیه در موضع مشترک آنها علیه تلاشهای غرب جهت تحریف تاریخ جنگ جهانی دوم امروز بسیار به نمایش گذاشته شده است.
«ما شاهد تجاوز علیه تاریخ باهدف بازنگری در بنیان های قوانین بین المللی هستیم که متعاقب جنگ جهانی دوم در فرم سازمان ملل واصول منشور آن شکل گرفت. تلاشهایی جهت تضعیف همین بنیانها وجود دارد. آنها در ابتدا با استفاده از استدلالهایی که نشانگر تلاش جهت برابر قرار دادن اتحاد جماهیر شوروی با آلمان نازی است، متجاوزانی که میخواستند اروپا را به بردگی بکشانند و اکثریت مردم قاره ما را به برده تبدیل کنند با آنهاییکه بر متجاوزان غلبه کردند. ما با اتهامات آشکاری مورد توهین قرار گرفته ایم که اتحاد جماهیر شوروی را برای راه اندازی جنگ جهانی دوم نسبت به آلمان نازی مقصرتر میداند. در عینحال، جنبه واقعی موضوع، مانند چگونگی شروع همه چیز در سال ۱۹۳۸، سیاست دلجویی از هیتلر توسط قدرتهای غربی، در وهله اول بریتانیای کبیر، کاملا زیر فرش گذاشته شده است، و بسرعت از آن میگذرند».
مدلی از اتحاد حمایت متقابل
چین نیز اکنون مسیر مشابهی از وارونه سازی نقش را تجربه میکند- متجاوزموعظه میخواند، و به قربانی حمله میشود. یک حس قوی یکدلی با روسیه از طرف چین صرفا طبیعی است، زیراکه چین نیز با مخمصه هایی مواجه است که در مورد مسئله حقوق بشر در شینگ جیانگ متهم میشود و مجبورست که صبور باشد، و یا از زمانیکه چین در سال ۲۰۱۵ در پاسخ به فعالیت کشورهای کرانه ای دیگر، ادعای تاریخی خود را بر دریای جنوبی چین از جایی که در سال ۱۹۳۵ رها کرده بود، دوباره زنده کرد، برچسب « زورگو» میخورد.
این یک راز آشکارست که اطلاعات غرب نقش مهمی دردامن زدن به ناآرامی ها در هنگکنگ دارد. درواقع، تاریخ مداخله آمریکا در أمور داخلی چین جهت بی ثباتکردن دولت کمونیستی چیز جدیدی نیست. این مداخلات به فعالیتهای نهان سیا در تبت به دهه پنجاه و اوایل دهه شصت برمیگردد(که حداقل در بخشی برای راه اندازی درگیری سال ۱۹۶۲بین چین و هند مسئول بود). امروزه، آمریکا بطور پیوسیه در حال عدول از سیاست «یک چین» خود است، که اساس عادی سازی روابط بین چین و آمریکا در اوایل دهه ۱۹۷۰ بود.
بهمین صورت، مداخله آمریکا در سیاستهای روسیه که در اواخر دهه ۱۹۸۰ در زمان گورباچف شروع به افزایش کرد، در دهه ۱۹۹۰ متعاقب سقوط اتحاد جماهیر شوروی سابق، آشکار و مشهود بود. آمریکا آشکارا در انتخابات ریاست جمهوری روسیه در سال ۱۹۹۶، نتیجه مطلوبی را بنفع بوریس یلتسین مهندسی کرد- و بطور علنی درباره تأمین مالی و مدیریت کوچک آن خودستایی میکرد.
پوتین، آمریکا را در تحریک اعتراضات در روسیه در سال ۲۰۱۱ و صرف صدها میلیون دلار جهت نفوذ در انتخابات روسیه متهم نمود. پوتین اظهار نمود که هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجه آنزمان آمریکا دشمنان «مزدور» کرملین را ترغیب کرده است. پوتین ادعا نمود که: « کلینتون لحن خود را برای برخی فعالین اپوزیسیون تنظیم نمود، و به آنها سیگنال داد، آنها هم این سیگنال را شنیدند و شروع به کار فعال نمودند».
با استناد به انقلاب نارنجی سال ۲۰۰۴ در اکراین، و فروپاشی خشونت آمیز دولتها در قرقیزستان، پوتین گفته است که کشورهای غربی هزینه های سنگینی جهت برانگیختن تغییرات سیاسی در روسیه هزینه میکنند. پوتین اضافه کرد: «ریختن پول خارجی در روند انتخابات منحصرا غیرقابل قبول است. صدها میلیون در این کار سرمایه گذاری میشود. ما باید از حاکمیت خود محافظت کنیم و بتوانیم در برابر مداخلات از خارج از خودمان دفاع کنیم».
«چه چیزی باید بگوئیم؟ ما یک قدرت هسته ای قدرتمند هستیم و بهمینصورت هم باقی میمانیم. این امر نگرانی های قطعی را برای شرکای ما بوجود می آورد. آنها تلاش میکنند احساسات ما را تحریک کنند تا بدینصورت فراموش نکنیم که در سیاره ما چه کسی ارباب است».
الگوی مداخله آمریکا و متحدان نزدیکش در هنگکنگ بسیار شبیه مداخله در روسیه است- تا با بیثبات کردن چین، صعودش را بعنوان یک قدرت جهانی خنثی کنند. بهمین ترتیب، امروز چین با همان الگویی مواجه است که روسیه تجربه کرده است و آن اینست که آمریکا با ایجاد شبکه ای از کشورهای دشمن – گرجستان، اکراین، لهستان، کشورهای بالتیک و غیره روسیه را احاطه نموده و محاصره کرده است.
هفته گذشته، مدیر سرویس اطلاعات خارجی روسیه، سرگئی ناریشکین گفت که واشنگتن حدود ۲۰ میلیون دلار جهت ایجاد تظاهرات ضددولتی در بلاروس اختصاص داده است.
سرگئی ناریشکین گفت:
«مطابق با اطلاعات موجود، آمریکا یک نقش محوری مؤثر در حوادث کنونی بلاروس دارد. اگرچه واشنگتن علنا تلاش میکند کمتر دیده شود، اما وقتیکه تظاهرات عظیم خیابانی شروع شد، آمریکاییها با کمک مالی به نیروهای ضددولت بلاروس بخشش را تا ده ها میلیون دلار افزایش دادند».
وی مشخص کرد:
« از همان ابتدا تظاهرات بخوبی سازماندهی شده و از خارج همآهنگ شده بودند. لازم به یادآوریست که غرب به مدت طولانی قبل از انتخابات، زمینه را جهت اعتراضات آماده کرده بود. آمریکا در سال ۲۰۱۹، و اوایل سال ۲۰۲۰، با استفاده از سازمانهای غیردولتی(ان جی اُو) های گوناگون جهت برپایی تظاهرات ضدولتی حدود ۲۰ میلیون دلار اختصاص داد».
بلاروس، البته حلقه گمشده در هلال محاصره روسیه است که آمریکا جهت ایجاد آن سعی میکند. امروز همین روش را نیز علیه چین بکارمیرود. اتحاد چهارگانه (کواد- ناتوی آسیا و پاسیفیک) برهبری آمریکا شامل ژاپن، هند، و استرالیا در خدمت چنین هدفی است.
در سالهای قبل، حسن تفاهم روسیه و چین منحصرا بر روابط دوطرفه متمرکز بود. این روابط بتدریج توسعه یافت، بسوی همآهنگی در سطح سیاست خارجی حرکت کرد- در مسیری محدود- که بطور پیوسته توسعه یافته است.
روسیه و چین به همدیگر کمک میکنند تا سیاستهای مهار آمریکا را عقب برانند. بنابراین، چین آشکارا از پیروزی انتخاباتی رئیس جمهور بلاروس، آلکساندر لوکاشنکو خوشحال شده است. بهمین صورت، روسیه نیز انتقادات بسیار پُرهیاهویی نسبت به تلاشهای آمریکا جهت افزایش تنش در آسیا-پاسیفیک کرد. لاوروف، وزیر امور خارجه در ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۰، با حضور مشاور ایالتی و وزیر امور خارجه چین، وانگ ایی که به مسکو سفر کرده بود، گفت:
«ما سرشت مخرب اعمال واشنگتن که ثبات استراتژیک جهانی را تضعیف میسازد، تشخیص داده ایم. آنها در مناطق مختلف جهان، از جمله در مرزهای روسیه و چین به تنش ها دامن میزنند. البته، ما نگران این وضعیت هستیم، و به این تلاشها جهت افزایش تنش های مصنوعی اعتراض میکنیم. در این شرایط، ما گفتیم که این باصطلاح ”استراتژی هند و پاسیفیک “ همانگونه توسط مبتکران طراحی شده است، فقط منجر به جدایی کشورهای منطقه میشود، و بنابراین مملو از عواقب جدی برای صلح، امنیت و ثبات در منطقه آسیا و پاسیفیک است. ما بنفع ساخت محور امنیت منطقه ای آسین )محور اتحادیه ملل جنوبی شرقی آسیا) با چشم انداز ترویج دستور کار وحدت بخشیدن، و حراست از اجماع شیوه کار و تصمیمگیری برمبنای اجماع در این مکانیسم ها گفتگو کرده ایم… ما شاهد تلاشها جهت ایجاد شکاف در صفوف اعضای اتحادیه ملل جنوبی شرقی آسیا با همان اهداف هستیم: لغو شیوه های کار اجماع محور و دامن زدن به درگیری در منطقه».
دوباره، در ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۰، در یک مصاحبه با نقد و بررسی آسیایی (نیکی آسین ریویو) در واشنگتن، سفیر روسیه در آمریکا، آناتولی آنتونف اظهار داشت:
«ما براین باوریم که تلاشهای آمریکا جهت ایجاد ائتلاف ضدچینی در سراسر جهان مخرب است. تلاشهای آمریکا نشانگر تهدیدی برای امنیت و ثبات بین المللی است… در باره سیاست آمریکا در آسیا- پاسیفیک… واشنگتن احساسات ضدچینی را ترویج میدهد و روابطش با کشورهای منطقه برمبنای حمایت آنها برای این چنین رویکردی است… مشکل است که ابتکار هند و پاسیفیک را ’آزاد وعلنی‘ بخوانیم. باحتمال زیاد، این امر کاملا برعکس است: این پروژه غیرشفاف و همه جانبه نیست… اگر ما درباره کشورهای اقیانوس هند صحبت میکنیم. واشنگتن بجای برقرار کردن هنجارهای خوب و مستقر در قانون بین الملل، در آنجا ’قوانین مبهم و مبتنی بر دستور‘ را ترویج میکند. آن قوانین چه هستند، چه کسی آنها را بوجود آورده و چه کسی با آنها موافقت کرده است- همه اینها نامعلوم است».
این اظهارت پیشنهاد میکند که در واقع، یک تحول مداوم در طرز برخورد روسیه در حال اتفاق افتادن است، حتی درحالیکه آمریکا فشار بر چین در دریای جنوب چین و دریای شرق چین را افزایش میدهد.
اساس اعتماد متقابل
مبلغان غربی بوضوح از اتحاد چین و روسیه که بر مبنایی محکم ساخته شده، چشمپوشی کردند. برای یک لحظه فراموش نکنید که اولین سفر خارج از کشور شی جین پینگ بعنوان رئیس جمهور، بازدید از روسیه بود- در ماه مارس ۲۰۱۳، یک سال کامل پیش از بحران اکراین که منجر به تحریمهای غرب علیه مسکو شد. اما با اینحال، تحلیلگران غربی پافشاری میکردند که حسن تفاهم بین روسیه و چین یک «محور» توسط روسیه بود که ناشی از بیگانگی آن با اروپاست.
شی، در سخنرانی قبل ازدیدار خود از روسیه، گفت که دو کشور «مهمترین شرکای استراتژیک» هستند که به یک «زبان مشترک» صحبت میکنند. شی، روسیه را یک «همسایه مهربان » خواند، و گفت که این واقعیت که او بزودی پس از تصدی ریاست جمهوری به روسیه میرود، «گواه اهمیت زیاد جایگاهی است که چین در روابط خود با روسیه دارد. روابط بین چین و روسیه وارد فاز جدیدی شده است که در آن دو کشور فرصتهای عمده توسعه به یکدیگر ارائه میدهند ».
در مصاحبه ای با مطبوعات روسیه بمناسبت دیدار شی، پوتین گفت، همکاری روسیه و چین یک «نظم جهانی عادلانه تری» ایجاد میکند.او گفت، روسیه و چین، هردو یک « رویکرد متعادل و عملگرایانه» را نسبت به بحرانهای جهانی نمایندگی میکنند. (در مقاله ای در سال ۲۰۱۲، پوتین خواهان همکاری اقتصادی بیشتر با چین شد تا برای «بادبان های اقتصادی» خود « بادهای چینی» بگیرد.)
یکی از مهمترین نتایج گفتگوی شی با پوتین رسمیت بخشیدن به تماس مستقیم بین دفاتر عالی هر دو در مسکو و پکن بود. در ژوئیه ۲۰۱۴، هنگامیکه سرگئی ایوانف، رئیس وقت( آنزمان) کارمندان دفتر اجرایی ریاست جمهوری در کرملین با لی ژان شو، رئیس وقت (آنزمان) دبیرخانه کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در پکن ملاقات کرد، این رسمیت را نهادینه کردند.
چنین شکلی از ارتباط مستقیم از طرف چین با کشور دیگری برای اولین بار صورت میگرفت. لی و ایوانف (که در پکن از طرف شی جین پینگ پذیرفته شد)، نقشه راه را جهت ایجاد یک روابط چندجانبه در تماسهای فشرده سطح بالا ترسیم کرد و شراکت استراتژیک را مستحکم نمود.
چهار سال بعد در ملاقات سپتامبر ۲۰۱۹ به مسکو، در سمت جدید خود بعنوان رئیس ثابت کمیته کنگره ملی خلق چین، لی ژان شو در ملاقاتی با پوتین در کرملین گفت:
«اینروزها، آمریکا در حال محاصره کردن چین و روسیه است، و به همان خوبی هم در صدد ایجاد نفاق بین ما میباشد، اما ما میتوانیم اینرا بسیار خوب ببینیم و بدام نیفتیم. دلیل اصلی اینست که ما دارای یک پایه مستحکم برای اعتماد سیاسی متقابل هستیم. ما به تحکیم این رابطه ادامه میدهیم و از آرزوهای یکدیگر در مسیر توسعه خودمان، و به همان خوبی هم در دفاع از منافع ملی و اطمینان از حاکمیت و امنیت هر دو کشور بطور استوار پشتیبانی میکنیم».
لی به پوتین گفت:
«در چند سال گذشته، رابطه ما به سطح بیسابقه ای افزایش یافته است. این موفقیت ابتدا بدلیل رهبری استراتژیک و تلاش شخصی دو رهبر امکانپذیر شد. پرزیدنت شی جین پینگ و شما سیاستمداران و استراتژیستهای بزرگی هستید که جهانی و گسترده فکر میکنید».
درواقع، بیانیه مشترکی که بین شی جین پینگ و پوتین در ۵ ژوئن ۲۰۱۹ در مسکو و در طول دیدار رهبر دولت چین از روسیه امضاء شد، بطور گسترده بعنوان محوری شناخته شد که رابطه جدید بین چین و روسیه را با معنای جدید «شراکت استراتژیک جامع همآهنگی برای عصر جدید» ترفیع میدهد.
مفسر چینی، کونگ جون در روزنامه مردم در آنزمان، بیانیه ژوئن ۲۰۱۹ را بعنوان «بلوغ رابطه ای تفسیر کرد که دارای ویژگی برجسته ترین درجه اعتماد متقابل، برجسته ترین سطح همآهنگی و برجسته ترین ارزش استراتژیک است».
بزبان ساده، بازدید دولتی شی از روسیه در ۲۰۱۹ نشانگر آن بود که دو کشور در آستان ساخت روابط متحد واقعی هستند که البته عملا غیرقانونی نیست.
یک اتحاد نظامی بینظیر در آنزمان نیز در حال ساخت بود. دقیقا سه ماه پس از بازدید دولتی شی از روسیه، پوتین برای اولین بار آشکارا در مورد «اتحاد» با چین – دقیقا، در روبروی تماشاگران داخلی در ۶ سپتامبر ۲۰۱۹، در ولادی وستوک صحت کرد. از آنزمان، البته، پیامهای ردوبدل شده بین رهبران روسیه و چین روزانه شروع به تأکید در گرو تعهد و تصمیم راسخ آنها جهت حفاظت مشترک از «ثبات استراتژیک جهانی» است، همانگونه که در صدور بیانیه ژوئن ۲۰۱۹ پس از بازدید دولتی شی صریحا اعلام شد.
در اکتبر ۲۰۱۹، تقریبا چهار ماه از بازدید دولتی شی از مسکو، پوتین درزمان سخنرانی در یک کنفرانس سیاسی در سوچی، موضوع تعجب آوری را آشکار ساخت:
«ما اکنون به شرکای چینی خود کمک میکنیم تا یک سیستم اخطار حمله موشکی بسازند. این یک امر جدی است که بشدت تواناییهای دفاعی جمهوری خلق چین را افزایش میدهد. در حال حاضر، فقط آمریکا و روسیه دارای چنین سیستمهایی هستند».
یک روز دیرتر، سخنگوی پوتین، دیمیتری پسکوف، از «روابط ویژه، شراکت پیشرفته روسیه با چین… ازجمله در حساس ترین (مناطق) که مرتبط با تشریک مساعی نظامی- فنی و تواناییهای دفاعی» است، تمجید نمود. بطور جداگانه، سرگئی بویف، مدیرکل ویمیل، تولیدکننده بزرگ اسلحه در روسیه، به رسانه های دولتی تصدیق کرد که این شرکت در حال کار بر روی « مدل سازی» سیستم اخطار حمله موشکی برای چین است. بویف گفت: «ما نمیتوانیم با جزئیات درباره آن صحبت کنیم، زیراکه توافقات محرمانه داریم».
اتحاد برای ثبات استراتژیک جهانی
سخنرانی پوتین در سوچی بسیار قابل توجه بود، جاییکه او از «سطح بیسابقه اعتماد متقابل و همکاری در یک رابطه متحد استراتژیک» بین روسیه و چین تمجید کرد. پوتین اشاره کرد که سیستم اخطار سریع حمله موشکی «بطورجدی تواناییهای دفاعی جمهوری خلق چین را گسترش خواهد داد». پوتین همچنین تلاشهای بیهوده آمریکا جهت مهار چین از طریق فشار اقتصادی و با ساخت اتحاد چهارگانه (کواد یا ناتوی آسیا وپاسیفیک) با دیگر کشورهای منطقه را محکوم کرد. مفسر سایت خبری حامی کرملین وزگلاد درباره سخنرانی پوتین گفت، مسکو و پکن به این زودیها پیمان رسمی اتحاد سیاسی و نظامی را امضاء نخواهند کرد، زیراکه دو کشور در حال حاضر بطور بالقوه منحد هستند، و از نزدیک فعالیتهای خود را در مناطق گوناگون همآهنگ میکنند، و باهم یک نظم جهانی جدید میسازند که منجر به خلع ید نفوذ آمریکا در آسیا میشود.
صدور انتقال استراتژیک دانش فنی روسیه در باره اخطار سریع به چین باید بخوبی درک شود. این امر بطور ضمنی یک اتحاد نظامی واقعی است. این امر همزمان با رزمایش عظیم نظامی روسیه، ملقب به مرکز ۲۰۱۹ (تی سنتر۲۰۱۹)، که از ۱۶ تا ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۹ در غرب روسیه برگزار شد که در آن فرماندهی تئاتر غربی ارتش آزادیبخش خلق تعداد نامعلومی تانک عمده رزمی آ ۹۶، بمب افکن های استراتژیک اچ- ۶ک، بمب افکن های جنگنده جی اچ-۷ آ، جت های جنگنده جی-۱۱، آی آی- ۷۶ و هواپیماهای نقل و انتقال وای-۹ ، و هلیکوپترهای تهاجمی اعزام کرد.
از طرف روسیه، گزارش شده که در رزمایش ۱۲۸ هزار پرسنل نظامی، بیش از ۲۰ هزار قطعه سخت افزار از جمله، ۱۵ کشتی جنگی، ۶۰۰ هواپیما، ۲۵۰ تانک، حدود ۴۵۰ وسیله نقلیه جنگی پیاده نظام و نفربرهای زرهی، و تا ۲۰۰ سیستم توپخانه و سیستمهای راکت انداز چندگانه حضور داشتند. وزیر دفاع روسیه اظهار داشت که هدف اصلی فرماندهی استراتژیک رزمایش انجام گرفته صحت و سقم سطوح آمادگی ارتش روسیه و بهبود قابلیت همکاری بوده است.
از ماه مه ۲۰۱۶، روسیه و چین رزمایشهای شبیه سازی دفاع ضدموشکی کامپیوتری خود را شروع کرده بودند. در اطلاعیه ای در مسکو در آنزمان آنرا بعنوان «اولین آزمایش های مشترک دفاع ضدموشکی ستاد فرمندهی با توانایی کامپیوتری» تعریف کرد که در مرکز تحقیقات علمی نیروهای دفاعی هوافضای روسیه برگزار شد.
وزارت دفاع روسیه روشن کرد که هدف اصلی آزمایشات جهت تعلیم مشق نظامی «مانورهای مشترک و عملیات واکنش سریع واحدهای دفاع ضدهوایی و ضدموشکی روسیه و چین در امر تلاش جهت دفاع از سرزمین در مقابل حملات تصادفی و تحریک آمیز توسط موشکهای بالیستیک و کروز است».
او گفت:
«طرفهای روسی و چینی از نتایح این تمرینها جهت بحث در مورد پیشنهادات در همکاریهای نظامی بین روسیه و چین در زمینه دفاع ضدموشکی استفاده میکنند ».
بنابراین، کافیست که بگوئیم، انتقال سیستم اخطار سریع حمله موشکی فراتر از یک رویداد « مستقل» بود. در اصطلاح ساده، این درباره ارائه دانش انحصاری به چین است که هم جهت مقابله با حملات موشکی آمریکاست، و همچنین برای توسعه «توانایی حمله دوم» میباشد که جهت حفظ تعادل استراتژیک ضروری است.
سیستم اخطار سریع حمله موشکی متشکل از رادارهای دوربرُد قدرتمند با توانایی تشخیص موشکهای بالیستیک و کلاهکهای ورودی است. اگر چین علاوه بر سیستم ضدموشکی اس۴۰۰ سیستم ضدموشکی اس ۵۰۰ را بخرد که قدرتمندتر و برُد بیشتری دارد(که روسیه شروع به تولید و نصب آن کرده است)، روسیه در موقعیتی خواهد بود تا در ساخت و برتری ساختار ادغام آینده ارتش آزادیبخش خلق، در نصب سیستم اخطار سریع حمله موشکی و قابلیت دفاع موشکی به چین کمک کند که برای چین بیان یک عامل ثبات استراتژیک در برابر آمریکاست، که اطلاعات مطمئن درباره پرتاب موشک های بالقوه آمریکایی را ارائه میدهد و نقاط تأثیر احتمالی آنها را محاسبه میکند.
بسادگی، سیستم روسی میتواند برای رهبری پکن «ده ها دقیقه» از اخطار سریع و معتبر نسبت به حمله موشکی حتمی دشمن قبل از اصابت را ضمانت کند، و اجازه میدهد که چین تصمیمات مقتضی بگیرد و با پرتاب رگبار موشکهای هسته ای پاسخ دهد.
روشن است که این مقدمه ای برای همکاری عمیقتر روسیه با چین در ساخت یک سیستم دفاع موشکی متحد است. ازهمه مهمتر، این امر دلالت دارد که روسیه در حال ساخت یک اتحاد نظامی با چین است که تضمین کننده است، چنانچه آمریکا تصمیم حمله به چین یا روسیه بگیرد.
یک تحلیلگر امور خارجه که در مسکو مستقر است، ولادیمیر فرولوف به اخبار سی بی اس گفت:
«اگر سیستم اخطار حمله موشکی چین با روسیه ادغام شود، ما برای موشکهای بالیستیک آمریکا که از زیردریاییها از جنوب پاسیفیک و اقیانوس هند پرتاب میشوند، جاییکه ما در شناخت سریع با مشکل روبرو هستیم، بُرد تشخیص بیشتری خواهیم داشت».
جهت اطمینان، اتحاد روسیه و چین ظریفتر از آنیست که در ابتدا بنظر میرسید. شی در یک نمایش کمیاب در روابط گرم شخصی، در مصاحبه ای با رسانه ای روسی پیش از دیدار خود از روسیه در ژوئن ۲۰۱۹ گفت:
« در مقایسه با دیگر همقطاران خارجی، من با پرزیدنت پوتین ارتباط نزدیکتری داشته ام. وی خودمانی و بهترین دوست من است. من دوستی عمیق امان را ستایش کرده و گرامی میدارم». شی در مراسمی در کرملین در طول این دیدار، بمناسبت ۷۰مین سالگرد روابط دیپماتیک روسیه و چین، به پوتین گفت که چین « دست در دست با شما آماده همکاریست».
شی گفت:
«روابط روسیه و چینِ، که وارد مرحله جدیدی میشوند، برمبنای اعتماد استوار متقابل و حمایت دوطرفه استراتژیک است. ما باید اعتماد متقابل گرانبهایمان را گرامی بداریم. ما باید پشتیبانی دوطرفه در موضوعاتی که برای ما بسیار حیاتی است را تقویت کنیم، تا مسیر استراتژیک روابط بین روسیه و چین را علیرغم همه نوع مداخله و خرابکاری، بطور پایدارحفظ نمانیم. روابط بین روسیه و چین، که وارد عصر جدیدی میشوند، بعنوان تضمینی قابل اعتماد برای صلح و ثبات جهان خدمت میکنند».
نتیجه گیری
سند استراتژی امنیت ملی آمریکا بتاریخ دسامبر ۲۰۱۷، اولین نوع آن در دوره ریاست جمهوری ترامپ، روسیه و چین را بعنوان قدرتهای «رویزیونیست» مشخص کرد. تصورکلی از رویزیونیسم باندازه کافی انعطافپذیرست که معانی متفاوتی داشته باشد تا بطورمعمول بین کشورهایی که اشاعه وضعیت موجود قدرت در سیستم بین الملل را قبول دارند و آن کشورهاییکه بدنبال اصلاح آن بنفع خودشان هستند، تفاوت قائل شد.
معمولا، روسیه و چین یک سری از روشهای نئولیبرالی را که در نظم پساجنگ جهانی دوم تکامل یافته و اعتبار گزینشی از حقوق بشر را بعنوان ارزشی جهانی به مداخله غرب در امور داخلی کشورهای مستقل مشروعیت میبخشد، به چالش میکشند. از طرفی دیگر، آنها همچنین پیوسته تعهد خودشانرا نسبت به شماری از قواعد اساسی نظم بین الملل تأئيد میکنند، بویژه، اولویت حاکمیت کشور و تمامیت ارضی، اهمیت حقوق بین الملل، و مرکزیت سازمان ملل و نقش کلیدی شورای امنیت را تأئید میکنند.
با این وجود ازنظر انتقادی، روسیه و چین در پیوستن خود در مؤسسات مالی جهانی بجای اینکه چالشگر باشند، بعنوان قانونگرا عمل کرده اند. چین نماینده پیشتاز جهانی سازی و تجارت آزاد است. خلاصه، چشم اندار روسیه و چین از عملکرد سیستم بین المللی در بخش عمده ای با قواعد وستفالی* مطابقت میکند.
از نظر ژئو پولیتیک، با این وجود، سند استراتژی امنیت ملی آمریکا در دسامبر ۲۰۱۷ میگوید:
«چین و روسیه قدرت، نفوذ و منافع آمریکا را به چالش میکشند، سعی میکنند که امنیت و موفقیت آمریکایی را فرسایش دهند… چین و روسیه میخواهند جهانی شکل دهند که باارزشها و منافع آمریکا در تضاد است. چین بدنبال جانشین شدن آمریکا در منطقه هندوپاسیفیک است… روسیه میخواهد نفوذ آمریکا را در جهان تضعیف کند و ما را از متحدان و شرکایمان جدا سازد… روسیه در تواناییهای نظامی جدید سرمایه گذاری میکند، ازجمله سیستمهای هسته ای که قابل توجه ترین تهدید موجود برای آمریکاست».
مسلما، « مدل اتحاد » بین روسیه و چین امروزه به یک «اتحاد واقعی» تکامل یافته است. پویایی داخلی روابط چین و روسیه بطور فزاینده ای مستحکم شده است و از هر نفوذ آراستگی بین المللی خارجی فراتر میرود. در حال حاضر توسعه شراکت استراتژیک برای هردو کشور منافع جامعی به ارمغان آورده است، و به یک دارایی استراتژیک تبدیل شده است. همزمان ، موقعیت نسبی (مربوط به) آنها را در صحنه بین المللی محکم میکند و برای دیپلماسی هردو کشور حمایت اساسی به ارمغان می آورد.
اصل مطلب اینستکه اتحاد روسیه و چین از قواعد یک سیستم اتحاد کلاسیک پیروی نمیکند. اگر بخواهیم به نحوه بهتری آنرا توصیف کنیم، ممکنست آنرا یک « اتحاد درک شده» بخوانید، که در زندگی معمولی، میتواند دامنه ای از «گزینه های قابل تنظیم» را اجرا کند، در حالیکه برای هر عملکرد مشخصی که پیش بیاید نیز حمایت ارائه میدهد. از انعطافپذیری بسیار زیادی بهره مند است. اتحاد روسیه و چین تصمیم به مقابله نظامی با آمریکا ندارد. اما خودنمایی آن مجهز شده است که از حمله آمریکا بهرکدام یا هردو آنها جلوگیری کند. بزبان ساده، مسابقه ای برای فرسایش روی میدهد. و قرار است برای آمریکا بیشتر و بیشتر ناامیدکننده باشد، زیرا که روسیه اخیرا باصطلاح «استراتژی هند و پاسیفیک» را به چالش کشیده است.
انتقاد روسیه از «استراتژی هند و پاسیفیک» تشدید شده است. این امر در زمانی اتفاق می افتد که تنش در تنگه تایوان درحال افزیش است و کواد (ناتوی پاسیفیک – متشکل از استرالیا، ژاپن، هند و آمریکا) درنظر دارد برای اولین بار جلسه ای در ژاپن در ماه اکتبر ۲۰۲۰ برگزار کند**.
در ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۰، کرملین اخطار داد که «فعالیتهای نظامی قدرتهای غیرمنطقه ای»(بخوان آمریکا و متحدانش) باعث ایجاد تنش میشوند و منطقه نظامی شرقی مستقر در خاباروفسک، یکی از چهار فرماندهی استراتژیک روسیه، با واحدی از فرماندهی بخش هوایی مختلط و یک بریگاد از پدافند هوایی مستحکم شده است.
آمریکا نمیتواند در این رقابت بدلیل سرشت خود برنده شود. کواد بیفایده است، ازآنجایی که سه*** کشور از چهار عضو آن- ژاپن، و هند – دلیلی ندارند که روسیه را بعنوان یک قدرت رویزیونیست بحساب بیاورند. یا نسبت به آن خصومت آمیز رفتار کنند. برخی از دانشمندان آمریکایی میگویند، به دلیل بازگشت آمریکا به روابط ترانس آتلانتیک خود است، که ترامپ آنرا نادیده گرفت، و بایدن میتواند یکشبه اروپا-آتلانتیسم را در اروپا تقویت کند. اما به همین سادگی که بنظر می آید بیخطر نیست.
در این نقطه، همانگونه که وزیر خارجه آلمان، یوشکا فیشر یکبار نوشت، شکاف روبه افزایش ترانس آتلانتیک از یک بیزاری – ترکیبی از عدم توافقات، عدم اعتماد و احترام متقابل، و اولویتهای مختلف برمیگردد- که به دوران قبل از ترامپ برمیگردد، و حتی پس از ورود متصدی جدید به کاخ سفید پایان نمی یابد. بعلاوه، کشورهای زیادی در اروپا هستند که شریک خصومت آمریکا در قبال روسیه و چین نیستند.
تناقض(پارادوکس) اتحاد چین و روسیه در اینجا نهفته است. آمریکا نمیتواند این اتحاد را درهم بشکند، مگر اینکه هردو، چین و روسیه را باهم، و همزمان شکست دهد. این اتحاد، در عین حال، اتفاقا در مسیر درست تاریخ نیز قراردارد. زمان بنفع آن کار میکند، زیراکه سقوط آمریکا در قدرت ملی نسبی جامع و نفوذ جهانی مدام افزایش میبابد و جهان به «قرن پساآمریکا» عادت میکند.
روشن است که رهبران در مسکو و پکن به ماتریالیسم دیالکتیک آشنا هستند و تکالیف خودشانرا انجام داده اند، زیراکه اتحاد خود را با قرن ۲۱ همآهنگ ساخته اند.
درباره نویسنده:
م. ک. بادراکومار، سفیر بازنشسه هندی تبارست که برای روزنامه های هندو و دیکان هرالد هند، ریدیف دات کام، تایمز آسیا و بنیاد فرهنگ استراتژیک مسکو مقاله مینویسد.
سمت های قبلی وی: شغل دیپلومات برای ۳۰ سال در خدمت خارجی هند: در سفارت هند در مسکو(در سالهای ۱۹۷۵-۱۹۷۷، ۱۹۸۷-۱۹۹۸) خدمت کرده است؛ دبیر دوم (۱۹۷۷-۱۹۷۹)، دبیر مشترک (۱۹۹۲-۱۹۹۵)، رئیس (۱۹۸۹-۱۹۹۱) بخش ایران- پاکستان- افغانستان و واحد کشمیر، وزیر امور خارجه؛ پُست هایی در مأموریت های هند در بن، کلمبیا، سئول؛ کاردار سفارت های هند در کویت و کابل؛ سرپرست عالی کمیساری در اسلام آباد؛ سفیر ترکیه و ازبکستان.
علائق پژوهشی: سیاست خارجی هند، روابط روسیه و هند، پاکستان، افغانستان و آسیای میانه، امنیت انرژی، نویسنده بسیاری از نشریات در هند و خارج در مورد روسیه، آسیای میانه، چین، افغانستان، پاکستان، ایران و خاورمیانه و همچنین در مورد مسائل انرژی و امنیت منطقه ای.
*سیستم وستفالی: یک سیستم جهانی مبتنی بر اصل حقوق بین الملل که هر کشوری بر قلمرو و امور داخلی خود حاکمیت دارد، باستثنای کلیه قدرتهای خارجی، براساس اصل عدم مداخله در امور داخلی کشور دیگر، و هرکشور- چه بزرگ و چه کوچک باشد.
بیانیه مشترک بین روسیه و چین که در مسکو و در ۱۱ سپتامبر صادر شد، منادی فاز جدیدی در سیاست خارجی روسیه در دوران پساجنگ سرد، بویژه باتوجه به روابط روسیه و آلمان و روابط روسیه با اروپا و بطور کلی با نظم جهانی است. برتری که در اینجا حلب توجه میکند، اینستکه مسکو در این سفر جدید تصمیم گرفت تا با چین همراه شود. این امر برای سیاستهای اروپائیان، اورآسیا و بین المللی درکل از اهمیت بسیار زیادی برخوردارست… نخستین نشانه های اولیه میلیتاریسم آلمان در یک فرمایش خیره کننده در ماه مه سال ۲۰۱۷ ظاهر شد، زمانیکه مرکل در مبارزه انتخاباتی آلمان بود، گفت که متعاقب انتخاب ترامپ به رئیس جمهوری و برگزیت، اروپا دیگر نمیتواند «کاملا متکی» به آمریکا و انگلیس باشد. مرکل در میان جمع مردم در کمپین انتخاباتی در مونیخ، در جنوب آلمان گفت: « زمانی که ما میتوانستیم کاملا به دیگران متکی کنیم، گذشته است. من آنرا تجربه کردهام … ما اروپاییها باید سرنوشت خودمان را بدست خود بگیریم»… پوتین در یک سخنرانی ملی در مارس ۲۰۱۸، اظهار داشت که ارتش روسیه گروهی از سلاحهای جدید استراتژیک را با هدف شکست سیستمهای دفاعی غرب امتحان کرده است. پوتین با ارائه ویدئوهایی که در پرده بزرگ نشان داده شد، درباره برخی از سلاحها توضیح داد. او گفت، که سلاحهای جدید روسیه دفاع های موشکی ناتو را «بیفایده» کرده است. در یک سخنرانی دیگر در سال ۲۰۱۹، پوتین آشکار ساخت که روسیه تنها کشور در جهان است که سلاحهای ماوراء الصوت توسعه داده و مستقر کرده است. وی گفت: ما اکنون موقعیتی داریم که در تاریخ مدرن بینظیراست. وقتیکه آنها (غرب) تلاش میکند به ما برسد». «هیچ کشوری سلاحهای مافوق صوت ندارد، چه رسد سلاحهای مافوق صوت با بُرد بین قاره ای». نه آلمان و نه ژاپن این آزادی را ندارند که بی پروا در برنامه «نئو میلیتاریستی» وارد شوند. هیچکدام سیاست خارجی مستقل ندارد. نخست باید بر بسیاری از مخالفتهای داخلی چیره شوند تا در مسیر نئومیلیتاریستی گام بردارند. در هر دوکشور، هنوز مباحثات ملی با پاسیفیسم پساجنگ غالب است که ارتش و هر عملیات آن را زیر سئوال میبرد. هردو کشوردارای ارتشهای داوطلبانه هستند؛ هیچکدام بدون پشتیبانی یا موافقت آمریکا ظرفیت شروع یک جنگ را ندارد؛ در واقع، هردو قدرت های تکمیلی هستند و نه نیروهای اصلی در جایگاه خودشان به تنهایی. آلمان نمیخواهد از ناتو خارج شود، درحالیکه ژاپن واقعا نمیتواند به زندگی فکر کند بجزاینکه زیر سایه اتحاد نظامی خود با آمریکا باشد. در تحلیل نهایی، هردو از نظر نظامی کشورهای اخته شده ای هستند که فاقد توانایی یا اراده سیاسی می باشند، زیرا که در جنگ جهانی دوم بازنده شده اند. مطمئنا، روسیه و چین با یک نئومیلیتاریسم جعلی در آلمان یا ژاپن تحت تأثیر قرار نمیگیرند. بنابراین مسئله چیست؟ جواب اینست آنچه که روسیه و چین را بهم نزدیک میکند، چالش سیستمهای متحدی است که امریکا در مرزهای آنها جهت «مهار» آنها قرار داده است. تمایلات ناسیونالیستی در هردو، در لهستان و در شماری از کشورهای دیگر در اروپای مرکزی و شرقی وجود دارد که با مفهوم ضدروسیه درحال افزایش است. آمریکا به آلمان فشار می آورد تا درباره روسیه با لهستان و کشورهای بالتیک به یک توافق برسد، که البته این امر نیازمند آنست که برلین کاملا حتی از ادامه باقیمانده اُستوپلیتیک سنتی خود در رابطه با مسکو بیخیال شود، و درعوض به یک گزینه خصمانه روی بیاورد… آمریکا گستاخانه امر حقوق بشر بین الملل را سیاسی میکند و از مسائل حقوق بشر بعنوان بهانه ای جهت مداخله در امور داخلی چین و روسیه بهره برداری میکند.
اتحاد چین و روسیه (قسمت ۲)
نوشته: م. ک. بادراکمار
برگردان: آمادور نویدی
«من در این لحظه حداقل بدنبال سرزمینهای لهستان میگردم که به آلمان باخته است. آلمانیها امروزه شروع به گشتن لهستانیهایی کرده اند که معتبرند، دارای دوربینهای لیکاس، و قطب نماها، با رادار، آنتنهای مشکوک، در هیئت ها، و در انجمنهای دانشجویی موذی استان وبا لباس محلی هستند. بعضی از آنها شوپن را در قلبهای خود دارند، و برخی دیگر بفکر انتقام هستند. اول، لهستان را که به چهار قسمت تقسیم کردند، تقبیح نمودند، ولی اکنون آنها سخت درحال طرح ریزی برای پنج قسمت کردن آن هستند؛ در همین اثنی از طریق هواپیمای فرانسوی به ورشو پرواز میکنند تا با پشیمانی مناسب، شاخه گلی بر نقطه ای بگذارند که زمانی گتو- ناحیه فقیرنشین بوده است. یکی از این روزها آنها با موشک بدنبال لهستان میگردند. من، در همین اثنی، به لهستان با طبل و صدای بلند خود التماس میکنم. و این آنچیزیست که من التماس میکنم: لهستان باخته است، اما نه برای همیشه، همه چیز را باخته است، اما نه برای همیشه، لهستان برای همیشه نباخته است».
– درام حلبی، گونتر گراس
دیپلماسی روسیه، که سنت باشکوهی در تاریخ مدرن دارد، بطور اتفاقی یا خودجوش اقدامات خود را انجام نمیدهد. دارای هوشیاری تاریخی قدرتمندی است. یادبودها و خاطرات گذشته و حال عمیقا تعبیه شده است، و نومیدانه در شعور جمعی فرو رفته است. واقعیتی که مختصر مورد توجه قرار گرفت، این است که بیانیه ۱۱ سپتامبر بین روسیه و چین در آستانه سی ام سالگرد معاهده حل و فصل نهایی در ارتباط با آلمان منتشر شد.
این باصطلاح معاهده «۲+۴» که در مسکو و در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰، بین جمهوری فدرال آلمان آنزمان و جمهوری دمکراتیک آلمان به امضاء رسید – با متحدان سابق در جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، آمریکا، بریتانیا و فرانسه بعنوان امضاء کنندگان مشترک – به وحدت آلمان رسمیت داد، که به مدت چهار و نیم دهه قبل یک کشور تقسیم شده بود.
مراسم امضای معاهده حل و فصل نهایی با توجه به آلمان: وزرای خارجه آمریکا، انگلیس، اتحاد جماهیرشوروی سوسیالیستی، فرانسه، جمهوری دمکراتیک آلمان، و جمهوری فدرال آلمان (از چپ به راست)؛ مسکو، ۱۲ سپتامبر، ۱۹۹۰.
بدون تردید، بیانیه مشترک بین روسیه و چین که در مسکو و در ۱۱ سپتامبر صادر شد، منادی فاز جدیدی در سیاست خارجی روسیه در دوران پساجنگ سرد، بویژه باتوجه به روابط روسیه و آلمان و روابط روسیه با اروپا و بطور کلی با نظم جهانی است. برتری که در اینجا حلب توجه میکند، اینستکه مسکو در این سفر جدید تصمیم گرفت تا با چین همراه شود. این امر برای سیاستهای اروپائیان، اورآسیا و بین المللی درکل از اهمیت بسیار زیادی برخوردارست.
دو روز پس از صادر کردن بیانیه مشترک، در ۱۳ سپتامبر، وزیر امور خارجه روسیه، سرگئی لاوروف درمسکوی تحسین شدنی ظاهر شد. کرملین. پوتین. کانال برنامه تلویزیونی دولتی روسیه ۱، جاییکه از وی درباره شبح تحریمهای غرب با آلمان در نقش رهبری سئوال شد، که بار دیگر روسیه را در سایه «مورد ناوالنی» وبویژه پروژه خطوط گاز نورد استریم ۲(انتقال گاز) دنبال میکند. لاوروف نارضایتی عمیق روسیه را با شرکای اروپایی خود در کلمات زیر خلاصه کرد:
«در اصل، پاسخ ژئوپولیتیک در طول این سالها شامل شناخت این امر است که شرکای غربی ما قابل اعتماد نبودند، ازجمله، متآسفانه، اعضای اتحادیه اروپا. ما برنامه های بسیار گسترده ای داشتیم، و مدارکی موجودست که مسیر برای توسعه روابط با اتحادیه اروپا در بخش انرژی و تکنولوژی پیشرفته، و تقویت همکاری اقتصادی را بطول کلی تنظیم کرده است. ما در یک فضای ژئوپولیتیک سهیم هستیم. باتوجه به جغرافیای مشترک، تدارکات، و زیربناهای ما در سراسر قاره اروپا، ما از امتیاز قابل توجهی بهره مندیم.
«مطمئنا یک اشتباه بزرگ برای ما و اتحادیه اروپا، همچنین کشورهای دیگر در این فضا، ازجمله سازمان همکاری شانگهای، اتحادیه اقتصادی اوروآسیا، و انجمن ملل جنوب شرقی آسیا خواهد بود، که همچنین نزدیک است، باعث میشود تا از امتیازات نسبی ژئوپولیتیک و ژئو-اکونومیک خود در یک دنیای رقابتی فزاینده استفاده نکنیم. متآسفانه، اتحادیه اروپا منافع ژئو اکونومیک و استراتژیک خود را بخاطر علایق لحظه ای خود جهت تطبیق با آمریکا در چیزیکه آنها «مجازات روسیه» میخوانند، فدا میکند. ما (روسیه) با عادت کردن به این چیزها بزرگ شده ایم. اکنون درک میکنیم که ما در همه طرحهای مرتبط آینده خود جهت زنده کردن مشارکت کامل با اتحادیه اروپا به یک تور امنیتی نیازمندیم. این به معنای اینستکه ما نیاز به رهسپار شدن در مسیری هستیم که اگر اتحادیه اروپا به جایگاه منفی و مخرب خود بچسبد، ما به علاقه دمدمی آن متکی نخواهیم ماند و میتوانیم توسعه خود را به تنهایی فراهم کنیم، و با آنهایی کار کنیم که با ما در یک شیوه برابر و آبرومند متقابل حاضر به همکاری هستند».
میزان ناراحتی در افکار روس ها در این برهه از زمان، فقط میتواند با مرور خلاصه ای از تاریخ تحول وحدت آلمان در سال ۱۹۹۰در چشم انداز قرار گیرد، آرزوهایی که این حادثه مهم در رابطه با روابط بین روسیه و آلمان بوجود آمد (که یک تاریخ عذاب آور دارد، حداقل را بگوییم) و آنچه که متعاقبا پس از سه دهه پس از آن معلوم شد. این داستانی بغرنج از فراموشی وحقه بازی سیاسی از طرف غرب است.
به لطف مزایای حاصل از آرشیو مطالب غیرمحرمانه که امروزه در دسترس است – بویژه، دفتر خاطرات روزانه ضروری سیاستمدار شوروی، آناتولی چیرنیایف، دستیار میخائیل گورباچف، مرتبط به دهه ۱۹۹۰ – میتوان روابط پُرپیچ و خم روسیه با غرب در دوران پساجنگ سرد را بازسازی کرد.
ترکیب خاطرات با آرزو
جهت بخاطر آوردن، بذر وحدت آلمان در پرسترویکای گورباچف در پشت صحنه تئاتر بزرگتر پدیده جهانی در زندگی بین المللی کاشته شد و در دهه ۱۹۸۰ در افق پدیدار شد. برنامه اطلاحات گورباچف امواج تکاندهنده ای در سراسر اروپای شرقی فرستاد، که قبلا مبارزه با نارضایتی وجود داشت، و تقریبا یکشبه موجی از تحولات سیاسی در آن منطقه شروع شد که درنهایت دیوارهای مستحکم آلمان شرقی را تخریب کرد که برای تغییر سرسختانه غیرقابل نفوذ باقیمانده بود. (در برهه ای، دولت کمونیست آلمان شرقی مانع ورود رسانه های اساسی دولتی شوروی از نوع پرسترویکا و گلاسنوست در کشورشان و گمراه کردن افکار عمومی گردید.)
با اینحال، در روی زمین منجمد یک کشور بظاهر ابدی از آلمان تقسیم شده، برای اولین بار نوری از امید پدیدار شد که وحدت آلمان ضرورتا یک خیال واهی نبود، تازمانیکه گورباچف در مسکو در مسند قدرت باقی بماند و برنامه اصلاحات وی ادامه یابد. بدون شک، غرب با درک آسیبپذیری گورباچف در برابر چاپلوسی، او را شیر کرد.( در دفتر خاطرات چرنیایف مملو از ثبت اشکال بسیار زیادی از چنین وقایعی است.)
ما تمایل داریم فراموش کنیم زمانیکه متحدان ناتویی دوست آلمانغربی- بریتانیا و فرانسه- شروع به تحریک احساسات جدید در باره «مسئله آلمان» کردند، آنها به گورباچف هشدار دادند که او جهت کسب احترام آنها خیلی سریع عمل کرده است.. آنها اشاره کردند که بسادگی اروپا هنوز برای وحدت ملت آلمان آماده نیست. مارگرت تاچر، نخست وزیر وقت بریتانیا برای یک گفتگوی خصوصی با گورباچف به مسکو پرواز کرد. به همینصورت هم رئیس جمهور وقت فرانسه، فرانسوا میتراند. تاچر، براستی، اولین رهبر غربی بود که گورباچف را بعنوان ستاره درخشان در سیاستهای شوروی در اوایل دهه ۱۹۸۰ کشف کرد که غرب میتواند با وی «معامله کند». اما، از قضا، وقتیکه به مسئله آلمان رسید، گورباچف ملاحظات آنگلو-فرانچ(انگلیسی- فرانسوی) را نادیده گرفت. مسئله اینستکه، اتحاد شوروی- همانطوریکه درواقع دولت جانشین کنونی فدراسیون روسیه است- قبلا هرگونه روحیه انتقامجویی یا ترسهای اتاویستی (برگشت به چیزی باستانی یا اجدادی- ترس و غریزه اتاویستی)(۳) درباره آلمان و در مورد جنایتهای وحشتناکی که علیه مردم روسیه مرتکب شده بود را از خاطر خود دفع کرده است.(تخمین زده شده است که ۲۵ میلیون شهروند شوروی در جنگ جهانی دوم، متعاقب حمله نازی ها کشته شدند).
برعکس، بریتانیا و فرانسه هنوز براین باورند که یک آلمان قوی نه بنفع آنها و نه در کل بنفع اروپا است. آنها میترسیدند که زمان نشان دهد که یک آلمان متحد میتواند نقش خود را بعنوان سگ برتر در اروپا دوباره بازی کند و بر سیاستهای قاره اروپا فائق آید. درست همانطوریکه قبلا دوبار در قرن ۲۰ رُخ داده است. آمریکا موضعی دمدمی درپیش گرفت، منافع شخصی خود را اغلب از چشم انداز رهبریت فرا آتلانتیک هدایت کرد، و وضعیت سختی ایجاد کرد که یک آلمان متحد باید هنوز در ناتو باقی بماند. اصولا، گفته معروف لُرد ایسمای در باره ناتو هنوز در حساب و کتاب آمریکا نقش دارد – که سیستم اتحاد غرب بمعنای «اتحاد شوروی را بیرون نگهداشتن، آمریکایی ها را داخل کردن، و آلمان ها را زمین زدن است».
گداها نمیتوانند انتخاب کننده باشند، و آلمان غربی بعنوان درخواست کننده ابتدا علاقمند بود که مسئله وحدت آلمان به سبک هنگکنگ، فرمول «یک کشور، دو سیستم» حل و فصل شود، اگر فقط گورباچف نظریه کنفدراسیون بین آلمان غربی و شرقی را قبول میکرد. خلاصه، جهت کوتاه کردن داستان طولانی از مشاجره دیپلماتیک «چند قطبی»، گورباچف تندروهای درون دفتر سیاسی خودش را نادیده گرفت- کسانیکه البته ادامه دادند تا علیه وی در طول سال کودتا کنند که سرانجام سقوط اتحاد شوروی را به ارمغان آورد- و اعتراضات آلمان شرقی را نادیده گرفت، با هلمت کوهل، صدراعظم آلمان غربی(و جیمز بیکر، وزیر امور خارجه آمریکا) معامله کرد تا پرچم سبز را جهت وحدت دو آلمان به اهتزاز درآورد.
هلمت کوهل پس از این نشست سرنوشتساز با گورباچف بگونه ای هیجانزده شد که بنابر برخی گزارشها وی بقیه باقیمانده شب را در خیابانهای مسکو به پرسه زنی پرداخت – او بعلت هدیه غیرمترقبه از خدا نمیتوانست بخوابد. هلمت کوهل عملگرایی بود که شرایط سخت تحمیل شده توسط متحدان آلمان غربی را جهت وحدت آن پذیرفت. بدینصورت، بجای اینکه متفقین از حقوق پساجنگ جهانی دوم خود بر آلمان چشم پوشی کنند و ارتشهای خودشانرا خارج نمایند، آلمان خط اُدیر- نایس(۴) را بعنوان مرز خود با لهستان میپذیرد و از همه ادعاهای ارضی فراتر از قلمرو آلمان شرقی صرفنظر میکند(ادعاهایش را بر بیشتر استانهای شرقی تا لهستان و اتحاد شوروی سابق بطور مؤثر صرفنظر کند).
یک آلمان متحد، باید قدرت نیروهای مسلح خود را به ۳۷۰ هزار پرسنل کاهش دهد، برای همیشه از تولید، مالکیت، و کنترل سلاحهای هسته ای، بیولوژیکی و شیمیایی منع شود، و برای همیشه کاربُرد کامل پیمان منع گسترش سلاحهای هسته ای را بپذیرد. نیروهای نظامی مستقر در خارج را فقط با صلاحدید سازمان ملل انجام دهد، و هرگونه ادعای سرزمینی را در آینده کنار بگذارد(با یک پیمان جداگانه که مرز کنونی مشترک با لهستان را مجددا تأئید کند، ضروریست که مطابق با قوانین بین المللی، بطورمؤثر ازقلمرو قدیمی آلمان مثل کالینگراد تحت محاصره روسیه در سواحل بالتیک و غیره چشمپوشی کند).
واضح است، هیچ چیزی در ارتباط با بازگشت بالقوه خشم آلمان نه فراموش شده و نه بخشیده شده است. اما از آنزمان خیلی چیزها در سه دهه تغییر کرده است. بسیاری خطوط گسل بوجود آمده است. اول اینکه، آلمان بخش عقب افتاده آلمان شرقی را با موفقیت ادغام کرد، خودش را با انضباط و دقت زیاد که مختص آلمان است بازسازی کرد، و بعنوان مرکز قوه محرکه اروپا برگشت (که اکنون با برگزیت و خروج انگلیس از اتحادیه اروپا برجسته تر میشود). دوم اینکه، لهستان هم بعنوان یک قدرت منطقه ای قد علم کرده و اینکه خرده حساب هایی قدیمی برای تسویه با آلمان و روسیه دارد.(لهستان که بتازگی ادعای خسارت جنگی از آلمان کرده است، و با رهبری آلمان در اتحادیه اروپا با تشکیل گروه ویسیگراد(۵) رقابت میکند، مشتاق است که کشورهای پیمان سابق ورشو و کشورهای بالتیک را زیر چتر خود قرار دهد). بعلاوه، در ورشو دولت ناسیونالیستی راستگرا در قدرت است که علیه باصطلاح ارزشهای لیبرالی که آلمان اتخاذ کرده میجنگد، و مشتاقانه بدنبال تأسیس واحدهایی از پایگاههای نظامی آمریکایی در خاک خود است.
در همین اثنی، طرز تفکر و ذهنیت آلمان هم در ارتباط با روسیه تغییر کرده است، با عزیمت و مرگ کُل نسل سیاستمداران در رهبری که متعهد به «اُستپولیتیک»(۶) بودند، که ابتدا توسط ویلی برانت مطرح شد، و مبتنی بر این عقیده بود که اساسا روابط قوی با روسیه بنفع آلمان است. گذر از صدر اعظم آلمان، گرهارد شرودر به آنگلا مرکل، پایان دوران اُستپولیتیک بود که پایه سیاستهای آلمان در قبال روسیه و الگوی کلیدی سیاست خارجی آلمان را تغییر داد.
پنجاه سال اُستپولیتیک: در یکی از نمادین ترین حرکات تاریخ مدرن اروپایی، ویلی برانت در جبران جنایات آلمان نازی در مقابل لوح یادبود قهرمانان قیام گتو ورشو، در ۷ دسامبر ۱۹۷۰ زانو زد.
آبجو، چوب شور و باند افسران باواریایی
کُل اینها، به تنش ها بر سر گسترش ناتو بسوی شرق و بطرف مرزهای روسیه و رقابت ژئوپولیتیکی امروزی بین آمریکا، اتحادیه اروپا و ناتو از یکسو و روسیه از سوی دیگر بر سر جمهوری های پساشوروی در امتداد مرزهای غربی روسیه و دریای سیاه و قفقاز اضافه کرده است. روسیه در صدد ایجاد یک تغییر روش بین اتحادیه اروپا و اتحادیه اقتصادی اورآسیا است و در مقطعی مفهوم اروپای متحد را از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام به پیش ببرد، اما مرکل علاقه ای ندارد.
درهمین اثنی، نخستین نشانه های اولیه میلیتاریسم آلمان در یک فرمایش خیره کننده در ماه مه سال ۲۰۱۷ ظاهر شد، زمانیکه مرکل در مبارزه انتخاباتی آلمان بود، گفت که متعاقب انتخاب ترامپ به رئیس جمهوری و برگزیت، اروپا دیگر نمیتواند «کاملا متکی» به آمریکا و انگلیس باشد. مرکل در میان جمع مردم در کمپین انتخاباتی در مونیخ، در جنوب آلمان گفت: « زمانی که ما میتوانستیم کاملا به دیگران متکی کنیم، گذشته است. من آنرا تجربه کردهام … ما اروپاییها باید سرنوشت خودمان را بدست خود بگیریم».
بخشی از این اظهارنظر ممکنست «به لطف آبجو، چوب شور و باند افسران باواریایی باشد که جمع مردم را سرگرم میکردند، همانطوریکه، مفسر زیرک بی بی سی در آن روز صاف و آفتابی در مونیخ ملاحظه کرد، اما چیزیکه قابل توجه بود این بود که حرفهای مرکل بطور غیرعادی احساساتی و بطور غیرمعمول بی محابا بود. این پیام در سراسر اروپا و روسیه طنینن انداز شد: «با همه وجود روابط دوستانه با آمریکای ترامپ و برگزیت انگلیس را حفظ میکنیم- اما ما نمیتوانیم به آنها تکیه کنیم».
این امر منجر به بعضی تفکر و گمانه زنی ها شد که آلمان تحت مرکل از آمریکا دور میشود. اگرچه، در واقعیت، این بیشتر یک موضوع رابطه کج خلقی بین مرکل و پرزیدنت ترامپ بود و باصطلاح بهیچوجه درباره تغيیر و تحول حتمی خودش بعنوان یک گُلیست آلمانی نبود. تفکر و تعمق، در واقع، از آنزمان به همان سرعتی که ظاهر شد، ازبین هم رفت. واقعیت امر اینستکه سیاستمداران آلمانی نسل مرکل بطور قاطعانه وفادار به « آتلانتیک» هستند- همانگونه که خود اوست – کسیکه ارزشهای لیبرالی مشترک» در روابط گسترده آلمان و آمریکای (بدون ترامپ) را مقدم میشمارد، و آنرا در هسته اصلی اتحاد ترانس- آتلانتیک می بیند. بنابراین، آنها متعهد به ساخت یک ستون اروپایی قویتر از ناتو هستند. این امر دوبار از تصور پرزیدنت فرانسه، امانويل ماکرون در باره نیروی مستقل اروپایی برداشت شده است.
تعجبی ندارد که اروپاییها روسیه را در تضاد با سیستم ارزشهای غربی خودشان می بینند که بر اصول دمکراتیک، حاکمیت قانون، حقوق بشر، آزادی بیان و غیره بنا شده است. آنها روسیه را چالشی سترگ تلقی میکنند که سیاستهای تهاجمی و قاطعانه دارد و اینکه روسیه مرزهای ایجاد شده بین المللی را در آستانه اروپا حداقل چهار بار اصلاح کرده است. به زبان ساده، آنها از بازخیز روسیه تحت ریاست پرزیدنت ولادیمیر پوتین شوکه شده اند.
وقتیکه پوتین در سال ۲۰۰۷ در آخر دوره دوم ریاست جمهوری خود، آناتولی سردیکوف- رئیس سابق خدمات مالیات فدرال – را بعنوان وزیر دفاع بعنوان بخشی از تلاش جهت مبارزه با فساد در ارتش روسیه انتخاب کرد و اصلاحاتی انجام داد، تحلیلگران غربی ابتدا پیف – پیف کردند. اما، همانگونه که جنگ بین روسیه و گرجستان در سال ۲۰۰۸ ناتوانی های عملیاتی نظامی روسیه را در مقیاس بزرگ آشکار ساخت، کرملین مصمم تر شد که تواناییهای نظامی خود را بالا ببرد. بدینجهت، برنامه اصلاحات جامع برای همه جنبه های نیروهای مسلح روسیه آغاز بکار کرد – از اندازه کل نیروهای مسلح گرفته تا سپاه و سیستم فرماندهی آن، یک برنامه ۱۰ ساله جهت مدرنیزه کردن سلاح ها، بودجه های نظامی، توسعه سیستمهای جدید سلاح برای هر دو، سلاحهای بازدارنگی هسته ای استراتژیک و نیروهای متعارف و استراتژی امنیت ملی روسیه و دکترین نظامی آن.
این اصلاحات از هرگونه کوشش های قبلی در تغییر ساختار نیرو و عملیات های نیروهای مسلح روسیه به ارث رسیده از اتحاد جماهیر شوروی فراتر رفته است. تا سالهای ۲۰۱۶-۲۰۱۵، تحلیلگران غربی که نخست باور نمیکردند، شروع کردند به نشستن و متوجه شدن که روسیه در بحبوحه یک نوسازی عمده از نیروهای مسلح خودش است، که ناشی از بلندپروازی پوتین جهت بازگردان قدرت ژرف روسیه و حمایت شده توسط درآمدهایی است که بین سالهای ۲۰۰۴ و ۲۰۱۴ به خزانه کرملین واریز شد، زمانیکه قیمت نفت بالا بود. متخصص امور روسیه در بروکینگز، استیون پیفر در فوریه ۲۰۱۶ نوشت: «برنامه های نوسازی کل بخش های ارتش روسیه، شامل نیروهای هسته ای استراتژیک، هسته ای غیراستراتژیک و معمولی است. آمریکا باید دقت کند. روسیه … قابلیت ایجاد مزاحمت اساسی را ابقاء کرده است. بعلاوه، در سالهای اخیر کرملین آمادگی نوینی جهت کاربرد نیروی نظامی نشان داده است». (پیفر سریعا بعد از مداخله نظامی روسیه در اوکراین و سوریه نوشت).
جهت اطمینان، پوتین در یک سخنرانی ملی در مارس ۲۰۱۸، اظهار داشت که ارتش روسیه گروهی از سلاحهای جدید استراتژیک را با هدف شکست سیستمهای دفاعی غرب امتحان کرده است. پوتین با ارائه ویدئوهایی که در پرده بزرگ نشان داده شد، درباره برخی از سلاحها توضیح داد. او گفت، که سلاحهای جدید روسیه دفاع های موشکی ناتو را «بیفایده» کرده است. در یک سخنرانی دیگر در سال ۲۰۱۹، پوتین آشکار ساخت که روسیه تنها کشور در جهان است که سلاحهای ماوراء الصوت توسعه داده و مستقر کرده است. وی گفت: ما اکنون موقعیتی داریم که در تاریخ مدرن بینظیراست. وقتیکه آنها (غرب) تلاش میکند به ما برسد». «هیچ کشوری سلاحهای مافوق صوت ندارد، چه رسد سلاحهای مافوق صوت با بُرد بین قاره ای».
کشورهای اخته شده و اسب های تراوا
کافیست که بگوئیم، «نظامیگری» آلمان باید در دید قرار گیرد. وزیر دفاع آنگرت کرامپ – کارن باوئر اخیرا در مصاحبه ای با شورای آتلانتیک گفت که «روسیه باید بفهمد که ما قوی هستیم و قصد داریم که این راه را دنبال کنیم». او گفت، آلمان متعهد شده که ۱۰ درصد نیازمندیهای ناتو را تا سال ۲۰۳۰ فراهم کند و بودجه دفاعی را بالاتر ببرد و توانایی خود را جهت منافع آلمان بسازد.
بهرحال، نه آلمان و نه ژاپن این آزادی را ندارند که بی پروا در برنامه «نئو میلیتاریستی» وارد شوند. هیچکدام سیاست خارجی مستقل ندارد. نخست باید بر بسیاری از مخالفتهای داخلی چیره شوند تا در مسیر نئومیلیتاریستی گام بردارند. در هر دوکشور، هنوز مباحثات ملی با پاسیفیسم پساجنگ غالب است که ارتش و هر عملیات آن را زیر سئوال میبرد. هردو کشوردارای ارتشهای داوطلبانه هستند؛ هیچکدام بدون پشتیبانی یا موافقت آمریکا ظرفیت شروع یک جنگ را ندارد؛ در واقع، هردو قدرت های تکمیلی هستند و نه نیروهای اصلی در جایگاه خودشان به تنهایی. آلمان نمیخواهد از ناتو خارج شود، درحالیکه ژاپن واقعا نمیتواند به زندگی فکر کند بجزاینکه زیر سایه اتحاد نظامی خود با آمریکا باشد. در تحلیل نهایی، هردو از نظر نظامی کشورهای اخته شده ای هستند که فاقد توانایی یا اراده سیاسی می باشند، زیرا که در جنگ جهانی دوم بازنده شده اند.
مطمئنا، روسیه و چین با یک نئومیلیتاریسم جعلی در آلمان یا ژاپن تحت تأثیر قرار نمیگیرند. بنابراین مسئله چیست؟ جواب اینست آنچه که روسیه و چین را بهم نزدیک میکند، چالش سیستمهای متحدی است که امریکا در مرزهای آنها جهت «مهار» آنها قرار داده است. تمایلات ناسیونالیستی در هردو، در لهستان و در شماری از کشورهای دیگر در اروپای مرکزی و شرقی وجود دارد که با مفهوم ضدروسیه درحال افزایش است. آمریکا به آلمان فشار می آورد تا درباره روسیه با لهستان و کشورهای بالتیک به یک توافق برسد، که البته این امر نیازمند آنست که برلین کاملا حتی از ادامه باقیمانده اُستوپلیتیک سنتی خود در رابطه با مسکو بیخیال شود، و درعوض به یک گزینه خصمانه روی بیاورد.
بهمینصورت، در آسیا، آمریکا در اتحاد چهارگانه با ژاپن، هند و استرالیا محاصره چین را مدیریت میکند. آمریکا امیدوارستکه بتواند کشورهای آسیا – پاسیفیک را برضدچین تبدیل کند. واشنگتن در این امر با هند پیشرفت کرده است، اما کشورهای جنوب شرقی آسیا از جبهه گرفتن بین آمریکا و چین خودداری کرده اند، و کره جنوبی مُردد است.
آمریکا بطور فزاینده ای با متوسل شدن به تحریمهای یکجانبه علیه هردو، روسیه و چین – که توسط سازمانهای قانونی بین المللی حمایت نمیشوند، و از طریق افزایش فشار فرامرزی و با استفاده از قوانین ملی خود کشورهای دیگر را مجبور میکند که در صف رژیمهای تحریم و قوانین داخلیش باشند، و این اغلب در مغایرت با قوانین بین المللی و منشور سازمان ملل است. شرکتهای اروپایی که در پروژه خط لوله گاز۲ نورد استریم ۱۱ میلیارد دلاری روسیه کار میکنند، با تحریمهای آمریکا تهدید شده اند.
بهمینصورت، آمریکا از تحریمات بعنوان سلاحی جهت تشر زدن به کشورهای کوچکی مانند سریلانکا استفاده میکند تا به پروژه کمربند و جاده، که شرکتهای چینی متعهد به انجام آن هستند، خاتمه دهد.
هند در منطقه اقیانوس هند، نیز همان نقشی را بازی میکند که لهستان در کناره های غربی ارورآسیا، بعنوان اسب تراوای استراتژی منطقه ای آمریکا بازی میکند.
تغئیر رژیم در سال گذشته در مالدیو به فرجام منطقی خود رسیده است – تأسیس یک پایگاه آمریکایی که دیه گو گارسیا را تکمیل میکند و «زنجیره دوم» را جهت دیده بانی، و مرعوب ساختن نیروی دریایی چین در اقیانوس هند محکم میکند.
آمریکا، با حمایت هند، رهبری تازه منتخب سریلانکا را تحت فشار قرار میدهد تا سریعا معاهده های نظامی مذاکره شده را بتصویب برساند، مخصوصا، توافق نامه موقعیت نیروها که راه را جهت استقرار پرسنل نظامی در این جزیره آماده میکند ، که استراتژیست ها از آن بعنوان ناو هواپیمابر نام میبرند.
دوباره، آمریکا گستاخانه امر حقوق بشر بین الملل را سیاسی میکند و از مسائل حقوق بشر بعنوان بهانه ای جهت مداخله در امور داخلی چین و روسیه بهره برداری میکند. آمریکا تحریمهایی علیه کارمندان و مؤسسات چینی در ارتباط با مشارکت آنها در شینجیانگ و هونگکنگ تحمیل کرده است.
درحال حاضر از تحریمهای احتمالی غرب علیه روسیه صحبت میشود که بنابگفته بعضیها در مسمومیت آلکسی ناوالتی، اپوزیسیون فعال دست داشته است. روسیه درحال حاضر با بهمنی از تحریمهای آمریکا در موارد مختلف مواجه شده است.
درباره نویسنده:
م. ک. بادراکومار، سفیر بازنشسه هندی تبارست که برای روزنامه های هندو و دیکان هرالد هند، ریدیف دات کام، تایمز آسیا و بنیاد فرهنگ استراتژیک مسکو مقاله مینویسد.
سمت های قبلی وی: شغل دیپلومات برای ۳۰ سال در خدمت خارجی هند: در سفارت هند در مسکو(در سالهای ۱۹۷۵-۱۹۷۷، ۱۹۸۷-۱۹۹۸) خدمت کرده است؛ دبیر دوم (۱۹۷۷-۱۹۷۹)، دبیر مشترک (۱۹۹۲-۱۹۹۵)، رئیس (۱۹۸۹-۱۹۹۱) بخش ایران- پاکستان- افغانستان و واحد کشمیر، وزیر امور خارجه؛ پُست هایی در مأموریت های هند در بن، کلمبیا، سئول؛ کاردار سفارت های هند در کویت و کابل؛ سرپرست عالی کمیساری در اسلام آباد؛ سفیر ترکیه و ازبکستان.
علائق پژوهشی: سیاست خارجی هند، روابط روسیه و هند، پاکستان، افغانستان و آسیای میانه، امنیت انرژی، نویسنده بسیاری از نشریات در هند و خارج در مورد روسیه، آسیای میانه، چین، افغانستان، پاکستان، ایران و خاورمیانه و همچنین در مورد مسائل انرژی و امنیت منطقه ای.
در سالهای اخیر کارزاری غربی و ظاهرا بیضرر براه افتاده تا فداکاریهای قهرمانانه اتحاد جماهیر شوروی سابق در شکست آلمان نازی را کم اهمیت و کوچک نشان دهد. مسکو بسرعت هدف نفرت انگیز و خائنانه آنرا فهمید. بزبان ساده وحقیقتا باید به آسانی بگوئیم، که اتحاد جماهیر شوروی بار مقاومت در برابرمتجاوزان نازی را بدوش کشید، اما واقعیتهای تاریخی بطور سیستماتیک در کشورهایی مانند لهستان و بالتیک، اغلب با ترغیب و تشویق زیرکانه آمریکا تحریف وجعل میشوند. این کارزار، تمایلات واحساسات ضدروسی را تحریک میکند، اما حتی خطرناکتر از آن، مشوق الحاق گرایی و میلیتاریسم یا نظامیگریست. روسیه با نارضایتی فزاینده ای مشاهده کرده است که آلمان در حال گذار تاریخی دیگریست که در موازات با انتقال از بیسمارک در دوران قبل از جنگ اول جهانی موقعیت اروپایی، و متعاقبا از جمهوری وایمار به آلمان نازی است که منجر به دو جنگ جهانی شد، و کشتار و ویرانیهای وحشتناکی برای بشریت به ارمغان آورد … کافیست که بگوئیم ۷۵ سال بعد پس از پایان جنگ جهانی دوم، امپریالیسم آلمان پرتحرک شده است– و یکبار دیگر، روسیه را هدف قرار میدهد. نظامی کردن وسیع جامعه در دستور کار آلمان برگشته است. نخبگان آلمان، همچون گذشته، جهت فشار در پیشبرد منافع سرمایه آلمان، هردو، در داخل و خارج دست بهرکاری میزنند… در تاریخ مدرن، روسیه دوبار پیش از این قربانی نظامیگری آلمان شده است. و هر دو کشور روسیه و چین از نظر تاریخی تلفات سنگینی را بدست ایدئولوژی میلیتاریسم ژاپن متحمل شده اند. در سال ۱۹۰۴، ژاپن با یک اقدام غافلگیرانه به جنگ علیه روسیه رفت. پس از سالها جنگ و فرمانروایی دروغین، ژاپن بطور رسمی مجمع الجزایر کُره را در سال ۱۹۱۰ ضمیمه کرد. و در سال ۱۹۳۲، ژاپن دولت دست نشانده خود را در چین برقرار ساخت… «اتحاد جماهیر شوروی و چین شدیدترین ضربه را توسط نازیسم و میلیتاریسم خوردند و بار و مسئولیت سنگین مقاومت در برابر متجاوزان را تحمل کردند. به بهای خسارات عظیم انسانی، آنها اشغالگران را متوقف نموده، متلاشی کرده و نابود کردند، ازخود گذشتگی و میهنپرستی بیهمتایی در این مبارزه به نمایش گذاردند. نسلهای جدید عمیقا مدیون به آنهایی هستند که به خاطر آزادی و استقلال، و پیروزی نیکی، عدالت و انسانیت از جان خود مایه گذشتند. با ورود به دوران جدید، روابط کنونی مشترک جامع و همکاری استراتژیک روسیه و چین دارای یک ویژگی قدرتمند و مثبت از رفاقت واقعی است که در جبهه های جنگ جهانی دوم توسعه یافته است. حفظ حقیقت تاریخی در مورد آن جنگ یک وظیفه مقدس برای تمام بشریت است. روسیه و چین مشترکا با همه تلاشهای خود جهت جعل تاریخ، تجلیل از نازیها، میلیتاریستها و همدستان آنها، و لکه دار کردن فاتحان مقابله خواهند کرد. کشورهای ما به هیچکسی اجازه نمیدهند که در نتایج جنگ جهانی دوم تجدیدنظر کند». درواقع، شرایط کنونی در اروپا و آسیا– پاسیفیک یادآورعمیق شباهت تاریخی است. دولت آلمان علنا دولت روسیه را در مسمومیت سیاستمدار مخالف آلکسی ناوالنی متهم کرده و روسیه را با تحریمها تهدید میکند. زبان آلمان نسبت به روسیه بطور چشمگیری تغییر کرده است. آلمان دیگر هیچ احساس گناهی نمیکند که دستش به خون ۲۵ میلیون شهروند شوروی آلوده شده است، و بگونه ای صحبت میکند که گویی درحال برنامه ریزی جهت کارزار نظامی بعدی علیه مسکو است. بالاتراز همه، همانگونه که یکبار در گذشته در دهه ۱۹۳۰ اتفاق افتاده است، سایر کشورهای غربی، درعقده روحی و وسواس خود با مهار روسیه و چین، نه فقط چشمان خودرا نسبت به رشد میلیتاریسم در آلمان و ژاپن می بندند، بلکه بطور پنهانی آنها را تشویق و حمایت میکنند.
اتحاد چین و روسیه
نوشته: م. ک. بادراکومار
برگردان: آمادور نویدی
عکس نمادین یوگنی خالدنی از سرباز ارتش سرخ که پرچم شوروی را در بالای ساختمان رایشتاگ در برلین، در ماه مه ۱۹۴۵، به اهتزاز در می آورد.
بلوغ اتحاد چین و روسیه
بیانیههای مشترک بین دو کشور معمولا در شرایط خاصی استحکام مییابد، اما در موقعیتهای فوق العاده که متشکل از قدرتهای بزرگ است، میتوان تصور کرد که یک سرشت تاریخی و مهم بخود میگیرد وهمچون ارتباطی دیپلماتیک میشود که منعکس کننده آن چیزیستکه آلمانیها آنرا زیجیست (ویژگی کلی یا نگرش معنوی از یک دوره تاریخی خاص) می نامند- و مشخص کننده حالت دورهای خاص از تاریخ است – که روابط قدرت ژئوپولیتیک را تنظیم میکند. این امر بیشتر در مورد قدرتهای بزرگ صادق است که سنتهای طولانی در دیپلماسی دارند و آثارعمیقی در پیشرفت تاریخی دارند.
یقینا، بیانیه مشترک پس از دیدار مشاور دولتی روسیه و وزیر امور خارجه چین، وانگ یی در مسکو در تاریخ ۱۰-۱۱ در این مقوله قرار میگیرد.
دیدار وانگ در ارتباط با نشست در سطح وزرای امور خارجه سازمان همکاری شانگهای بود. نشست دوجانبه وی با وزیر امور خارجه روسیه، سرگئی لاوروف در ۱۱ سپتامبر و در پایان نشست خسته کننده دیدار صورت گرفت، اما از چشم انداز امنیت بینالمللی و نظم جهانی، این امر بعنوان یک رویداد مهم مانند نقطه عطفی در تکامل روابط حسنه چین و روسیه برجسته خواهد ماند.
سندی که از بازدید وانگ بیرون آمد، توجه را در شرایط معاصر جهان بسوی زمینههای اصلی شراکت چین و روسیه جهت تجزیه و تحلیل گفتمان، منافع متقابل دو قدرت، و زمینه همیشه در حال تحول ژئوپولیتیک جهانی معطوف دارد.
این بیانیه مشترک بیشتر در سرشت و نوع خود یک بیانیه چینی-روسی در باره موقعیت بین المللی کنونی و مشکلات کلیدی، بویژه ثبات سیاسی جهانی و ترمیم و بهبود اقتصاد جهانی است. این نوعی از بیانیه است که ما عموما به متحدان نزدیک نسبت میدهیم و این حاکی ازآن است که یک مرحله جدید کیفی در مشارکت وسیع و جامع و همکاری استراتژیک بین چین و روسیه درحال وقوع است، که پیش از این روابط دوجانبه را به بالاترین سطح تاریخی خود رسانده است.
روشن است که بیانیه مشترک ۱۱ سپتامبر بین چین و روسیه یک سند جهت مذاکره، رابط دوجانبه است که روبه عموم دارد، که نه فقط نشانگر ایدئولوژیهای سیاسی دو کشور، بلکه همچنین «دیدگاه مشترک» و توصیههای آنها جهت پیداکردن راهحلهایی باهم جهت مشکلات مشترک آنهاست. این بیانیه ارجاع میدهد به جهانی که «دستخوش دگرگونی ژرف قرار گرفته است. اغتشاش و تلاطم درحال افزایش است… بیماری مسری ویروس کرونا به جدیترین چالش جهانی در زمان صلح تبدیل شده است».
این دوازده بخش اصلی هسته شراکت که در بیانیه مشترک تعیین و ذکر شده، به همینصورت هم منعکسکننده اهداف سیاست خارجی هردو کشور نیز میباشد. این دوازده بخش شامل، نخست، کارزار زشت و نفرت انگیزیست که توسط بریتانیا و آمریکا شروع شد، و بزودی توسط برخی دیگر از کشورها (ازجمله گروه نغمه سرایان درون هند) دنبال شد، که تقصیر پخش و سرایت بیماری مسری وبروس کرونا- «ویروس ووهان»- را باید مستقیما به گردن چین اندازد، جاییکه شروع شده، زیرا که در انجام وظیفه و تعهد بین المللی خود جهت به اشتراک گذاشتن جزئیات ویروس با جامعه جهانی کوتاهی نموده است.
در نهایت «سیاسی کردن» بیماری مسری در جامعه جهانی مه کشش پیدا نکرد، و مورد توجه قرار نگرفت – حتی در درون آمریکا- اما آمریکا و متحدان نزدیک آنگلوساکسون او از آن بعنوان ابزاری جهت بدنام کردن چین استفاده کردند، تا بتوانند در امور داخلی چین مداخله کنند و سریعا حملات غیرموجه خود را علیه خود سیستم سیاسی چین برپا سازند.
سند ۱۱سپتامبر تأکید میکند که مسکو بالکل در ترغیب سریع دیگر دولتها و کشورها، سازمانهای عمومی، رسانه ها و مراکز کسب و کار جهت ارتقاء همکاری و مقاومت مشترک علیه اطلاعات دروغین، توقف سیاسی کردن پاندمی در کنار پکن می ایستد، و درعوض سعی زیادی میکند تا بر سرایت و عفوفت ویروس کرونا غلبه کرده و مشترکا به چالشها و تهدیدهای گوناگون مختلف پاسخ دهند.
شکی نیست، که این امر برای پکن موضوعی بسیار رضایتبخش خواهد بود. در این برهه از زمان درحالیکه مسکو حسن تفاهم و روابطه حسنه با کیفیت بالا را بین چین و روسیه علامت میدهد، همبستگی پُرصلابت کرملین را در اینمورد بسیار حساس به رهبری چین نقل میکند. هردو کشور تأکید کرده اند که آنها بر نقش همآهنک کنند سازمان بهداشت جهانی در تلاشهای بین المللی جهت مقابله با بیماری مسری، تعمیق همکاری بین المللی در این حوزه و نظارت بر توسعه سریع داروها و واکسن ها اصرار ورزند.
«حقیقت تاریخی» درباره جنگ جهانی دوم
دومین بُردار بیانیه مشترک هفته قبل مربوط به «حقیقت تاریخی» جنگ جهانی دوم است. این ممکنست که این موضوعی محرمانه و داخلی بنظر بیاید، اما این هرچیزیست بجز آن. در سالهای اخیر کارزاری غربی و ظاهرا بیضرر براه افتاده تا فداکاریهای قهرمانانه اتحاد جماهیر شوروی سابق در شکست آلمان نازی را کم اهمیت و کوچک نشان دهد. مسکو بسرعت هدف نفرت انگیز و خائنانه آنرا فهمید.
بزبان ساده وحقیقتا باید به آسانی بگوئیم، که اتحاد جماهیر شوروی بار مقاومت در برابرمتجاوزان نازی را بدوش کشید، اما واقعیتهای تاریخی بطور سیستماتیک در کشورهایی مانند لهستان و بالتیک، اغلب با ترغیب و تشویق زیرکانه آمریکا تحریف وجعل میشوند. این کارزار، تمایلات واحساسات ضدروسی را تحریک میکند، اما حتی خطرناکتر از آن، مشوق الحاق گرایی و میلیتاریسم یا نظامیگریست.
بیانیه مشترک متعهد میشود که «چین و روسیه به هیچکس اجازه نمیدهند که نتایج جنگ جهانی دوم را که در منشور سازمان ملل و سایر اسناد بین المللی ثابت و مقرر است، تغییر دهند و یا اصلاح کند». موضع مشترک چین و روسیه در انتقال تدریجی تغییرجهت آلمان و ژاپن در سالهای اخیر از پاسیفیست (صلحجویی واحتراز از جنگ) به ایدئولوژیهای جنگی- نظامی است. این امر نیاز به توضیح وروشنگری دارد.
روسیه با نارضایتی فزاینده ای مشاهده کرده است که آلمان در حال گذار تاریخی دیگریست که در موازات با انتقال از بیسمارک در دوران قبل از جنگ اول جهانی موقعیت اروپایی، و متعاقبا از جمهوری وایمار به آلمان نازی است که منجر به دو جنگ جهانی شد، و کشتار و ویرانیهای وحشتناکی برای بشریت به ارمغان آورد.
جهت بتصویرکشیدن تغییراتی که برفراز ایدئولوژی آلمان مشاهد میشود، در مصاحبه با مجله هفتگی دی زیت در ماه ژوئیه، وزیر دفاع آلمان، آنگرت کرامپ – کارن باوئر (کسیکه همچنین رئیس موقت حزب حاکم اتحاد دمکرات مسیحی است) تأکید کرد که «زمان مناسب است تا مطرح شود که «چگونه آلمان باید در جهان در آینده در جایگاه خودش قرار گیرد». وی گفت، که آلمان «انتظار میرود رهبری را نه فقط در قدرت اقتصادی»، بلکه همچنین علاقمند به «دفاع جمعی، مأموریتهای بین المللی، و دیدگاه استراتژیک از جهان است، و درنهایت اینکه آیا ما میخواهیم بطور فعال نظم جهان را شکل دهیم». رُک و ساده بگوئیم، صدای آلمان دیگر صدای صلحجویی و احتراز ازجنگ نیست.
کرامپ – کارنباوئر گفت: «ادعای رهبری کنونی روسیه « جهت حمایت از منافع خود «بسیار تهاجمی» است، که «باید» با موضع صریح با آن برخورد شود: ما خیلی قوی هستیم و در صورت شک، آماده دفاع از خودمانیم. ما میبینیم که روسیه چکار میکند و ما اجازه نمیدهیم رهبری روسیه به این راحتی خلاص شود… اگر نگاه کنید که چه کسی در تیررس موشکهای روسی در اروپاست، آنوقت، این فقط کشوهای اروپای مرکزی و شرقی و ما هستیم». او قول داد که «در تجزیه و تحلیل تهدید مشترک با متحدان اروپایی جهت توسعه «سیستم دفاعی کار کند»، که بطور فزاینده ای شامل «پهپادها»، گروه ازدحام پهپادهای کنترل شده یا سلاحهای مافوق صوت است».
کافیست که بگوئیم ۷۵ سال بعد پس از پایان جنگ جهانی دوم، امپریالیسم آلمان پرتحرک شده است- و یکبار دیگر، روسیه را هدف قرار میدهد. نظامی کردن وسیع جامعه در دستور کار آلمان برگشته است. نخبگان آلمان، همچون گذشته، جهت فشار در پیشبرد منافع سرمایه آلمان، هردو، در داخل و خارج دست بهرکاری میزنند.
در اینجا باید سه ویژگی درنظر گرفته شود. مانند ویمار آلمان، شبکه های راستگرایان افراطی در بوندس وهر(نیروهای مسلح) و سرویسهای امنیتی که یکبار دیگر شروع به فعالیتهای خود کرده اند، و تا اندازه زیادی از نظر نخبگان حاکم آلمان هیچ مانعی وجود ندارد. نظامی کردن محیط اجتماع، یکبار دیگر، درحال وقوع است. همانگونه که کرامپ – کارن باوئر گفت، او مسرور است، « که ما قادر شده ایم تاحدودی نیروهای مسلح را در قلب جامعه آشکارتر کنیم، به پرسنلی که در روز تولد بوندس وهر( نیروهای مسلح) در برابربوندستاگ آلمان (پارلمان فدرال) تعهد عمومی میدهند و برای آنهایی که لباس نظامی به تن دارند، سوار شدن در قطار مجانی است».
در پاسخ به سئوالات دای زی یت که «رفاقت، جنگ، مردن برای کشور یکنفر، کشتن یکنفر» در خودنمایی عمومی بوندس وهر عملا وجود نداشت»، کرامپ کارن باوئر بیدرنگ پاسخ داد، که، دقیقا این باید عوض شود. او اعلام کرد: «ما یک ارتش هستیم. ما مسلح هستیم. وقتیکه تردید داریم، سربازان باید نیز بکشند». برخلاف گذشته، «امروز، مأموریتهای خارجی خطرناک متداول است. آن کسانیکه به بوندس وهر می پیوندد اینرا میدانند، که این بخشی از آنچیزیست که من از یک دمکراسی خوب مستحکم و یک اروپای قدرتمند درک میکنم».
تنش بین آلمان و آمریکا و اعلام اخیر خروج سربازان آمریکایی از آلمان در واقع بعنوان بهانه ای جهت سرعت بخشیدن در طرحریزیها برای تجدید تسلیحاتی آلمان است. آلمان اخیرا مخارج نظامی خود را بطور گسترده ای افزایش داده است و درحال برنامه ریزی پروژه تسلیحاتی به ارزش میلیاردها چندرقمی است، اگرچه که بودجه ای که الان دارد برابر با ۳۸/۱ درصد تولید ناخالص داخلی است. درواقع، این آلمان را قادر میسازد که از نظر نظامی از آمریکا مستقل باشد. روزنامه با کیفیت بالای سوئیسی، نیو زورچر زیتونگ که برای بیطرفی و گزارش دقیق خود از امور بین المللی شناخته شده است، با پیشبینی ومحتاطی زیادی نوشت: «درنگاه اجمالی، ترامپ ممکنست که این کشور- آلمان را تنبیه کند، اما در واقع، خروج سربازان در را برای یک فرصت باز میکند: تمام آن سیاستگذاران واقعی، که سالها علیه عقیده اکثریت در آلمان، که نسبتا پاسیفیست، و تاحدودی ضدآمریکایی صحبت کرده اند، حالا برای یک تغییر در یک مزیت قرار دارند».
«آیا آلمان میخواهد احساس آرامش خود مبنی بر «ملت صلح» بودن را حفظ کند؟ و یا تا بحال، این بدین معنا بوده که دیگران ضامن صلح بوده اند. یا آیا این کشور میخواهد از زیر سایه گذشته اش گسترده شود، و بیرون بیاید، و صلح را برای خود و شرکای اروپایی خود به ارمغان بیاورد؟».
عموم آلمانیها علیه جنگ و نظامیگری مبارزه میکنند. ترس و وحشت از جنگهای جهانی و جنایاتی که آلمان نازی علیه بشریت مرتکب شد، هنوز در خاطره و حافظه جمعی باقی مانده است. چیزیکه در حال انجام است، بازگشت نظامیگری آلمان منحصرا از طرف نخبگان حاکم با حمایت قاطع از اتحاد مجتمع صنعتی است که بعنوان تولیدکننده سلاح برای سودجویی از جنگ، سابقهای خونین و گذشته ای ننگین دارد. بعبارتی دیگر، نخبگان حاکم بر آلمان که مواجه با بحران عمیق سرمایه داری و تنشهای بین المللی هستند، درحال بازگشت به ابزارهای نظامیگری و جنگ هستند تا ثروت و قدرت خود را تأمین کنند.
بازگشت به میلیتاریسم و جنگگرایی– بسط و گسترش قوای نظامی
در شرق، بهمین ترتیب ما، شاهد خیز موج میلیتاریسم(نظامیگری) ژاپن هستیم. متعاقب شکست مصیبت بار ژاپن در جنگ جهانی دوم، توکیو مجبور شد که بجای سالها درگیر جنگ بودن را بنفع چشم انداز صلحطلبانه (پاسیفیست) کنار بگذارد، و عهد کرد که فقط در زمانی که مورد حمله قرار گیرد، از زور و نیرو جهت حفاظت از سرزمین ژاپن استفاده میکند- وهرگز بدون تحریک، جنگ با دشمن برپا نکند. در سالهای اخیر، با اینحال، رهبران سیاسی ژاپن، بویژه نخست وزیر، شینزو آبه، تلاش کرده است که این کشور را از شرایط پساجنگ خارج سازد.
صعود چین بهانه مفیدی برای شینزو آبه فراهم کرد که با حداقل مخالفت داخلی، راههایی جهت تقویت نیروهای ملت خود پیدا کند. آبه، دو هفته قبل از اینکه مجبور به کناره گیری شود، قانونی وضع کرد، که به ژاپن اجازه میدهد از متحدان خود دفاع کند. وی طرح دفاعی قدرتمندی را تصویب نمود، و کارزاری جهت اصلاح قانون اساسی مخالف جنگ، برای رسمی کردن احیای نیروهای نظامی کشور براه انداخت.
ژاپن حالا میتواند بطور مؤثرتری از سرزمین اصلی و صدها جزیره خود دفاع کند، و اگر به چالش کشیده شود، مقابه به مثل نماید، درخطوط دریایی جهانی پاسداری کند، و با دشمنان در هرجا و هر زمانی که نیاز باشد، مقابله کند. این شیفت تحولی از امپراتوری نظامیگری به ملتی صلحطلب و بازگشت به یک فرهنگ سیاسی حامی نظامیگری، به آمریکا یک متحد بسیار قویتری میدهد که همراه با هم بجنگند، اما از طرف دیگر، دارای این پتانسیل نهایی است که بطور جدی تنشهای منطقه ای و چشم انداز جنگ با چین و روسیه را افزایش دهد.
در تاریخ مدرن، روسیه دوبار پیش از این قربانی نظامیگری آلمان شده است. و هر دو کشور روسیه و چین از نظر تاریخی تلفات سنگینی را بدست ایدئولوژی میلیتاریسم ژاپن متحمل شده اند. در سال ۱۹۰۴، ژاپن با یک اقدام غافلگیرانه به جنگ علیه روسیه رفت. پس از سالها جنگ و فرمانروایی دروغین، ژاپن بطور رسمی مجمع الجزایر کُره را در سال ۱۹۱۰ ضمیمه کرد. و در سال ۱۹۳۲، ژاپن دولت دست نشانده خود را در چین برقرار ساخت.
این یک حقیقت تاریخی است که ژاپن نسبت به چین بطورغیرعادی قدرتمند بوده است، بطور بیرحمانه ای جاهطلب و بطور ظالمانه ای وحشی بوده است. در طول شش هفته قتلعام چین بتنهایی، که اکنون بعنوان «تجاوز ناموسی نانکینگ» ملقب شده ، در کمتر از دو ماه، سربازان ژاپنی حدود ۳۰۰ هزار چینی را کشتند و به بیش از ۸۰ هزار زن تجاوز کردند.
در مورد هردو کشور، آلمان و ژاپن، علائم اولیه تکرار تاریخ وجود دارد. ژاپن در بسیاری از شیوهها یک فتوکپی از آنچیزیست که در آلمان آشکار شد. دستور کار آماده شینزو آبه، این بود که شروع به بهبود اقتصاد مغشوش ژاپن کند، درحالیکه از طرف دیگر، یک سیاست خارجی قدرتمند با یک تمرکز مخصوص جهت مقابله با چین را تعقیب نماید. فقط پس از چند ماه در تصدی پست بعنوان نخست وزیری، آبه در یک مصاحبه به وال استریت ژورنال گفت: «من پی برده ام که از ژاپن انتظار میرود که رهبریت را نه فقط در جبهه اقتصادی، بلکه همچنین در عرصه امنیت در آسیا و پاسیفیک اعمال کند».
در دسامبر سال ۲۰۱۸، شینزو آبه یک طرح دفاعی ۱۰ ساله را پخش کرد، که در میان دیگر چیزها، خواهان تبدیل ناو هیلیکوپتربر ایزیمو به ناو هواپیمابر شد، و اولین کشتی از این نوع را از زمان جنگ دوم جهانی به کشور ارائه شد؛ حدود ۲۴۰ میلیارد دلار در نیروهای دفاع -ارتش در طول پنج سال آینده، ادامه افزایش مداوم هزینه های دفاعی کشور؛ و خرید جتهای جنگی جدید جهت جایگزین کردن نوع قدیمی آنها. روشن است، که همه این تجهیزات جهت حفاظت از سرزمین اصلی نیستند، بلکه به قدرت ژاپن برای پروژه قدرت در خارج اضافه نماید.
در تضاد با آلمان، با اینحال، افکارعمومی ژاپن تحت شینزو آبه عمیقا تقسیم شده و شاید تا قدری درباره ابتکار میراث دفاع نظامی دارای دو جنبه از احساسات و عقاید متضاد باشند. حزب آبه قدرت را با کومیتو شریک است، جهت ماندن در تصدی، پایگاه کومیتو عمدتا پاسیفیست است. معلوم شد که دوسوگرایی کومیتو میتواند مانع بزرگی برای جاهطلبی آبه جهت تغییر قانون اساسی ژاپن و تبدیل کشور به یک قدرت منطقه ای با چشم انداز جهانی باشد.
برای اینکه منصف باشیم، ژاپن تحت شینزو آبه، همچنین احساس میکند که در خطرست، با یک تهدید حتمی- کُره شمالی، و یک چالشگر طولانی مدت- چین احاطه شده است. ارتش ژاپن محترم ترین نهاد در ژاپن است و جامعه ژاپن دیگر ضدارتش نیست، ولو اینکه هنوز ضدجنگ است. اما قضیه اینستکه، حتی پس از خروج احتمالی آبه، رهبر آینده ای که مایل به یک ارتش سنتیتر در ژاپن باشد، دارای یک جو سیاسی مساعد جهت فشار برای تغییر خواهد بود.
رفاقت واقعی در جبهه های نبرد
برلین در حملات غربی علیه روسیه نقش رهبری را دارد و واحد ارتشی مرکب از پنج گروهان ناتو را در لیتوانی رهبری میکند. آلمان و آمریکا نیز باهم از نزدیک در اقدامات ناتو علیه روسیه همکاری میکنند. آلمان مهمترین ناحیه جهت حمله برای واحدهای ناتو است که در اروپای شرقی و هم مرز با روسیه مستقر هستند. و رسانه های آلمان مملو از اظهارنظر است که خواهان تعهد به ناتو میباشند که سرانجام باید برآورده شود و هزینه نظامی تا ۲ درصد از تولید ناخالص داخلی افزایش یابد.(این هزینه نظامی درحال حاضر ۳۸/۱ درصد از تولید ناخالص داخلی است، اگرچه اخیرا هزینه های نظامی بطور گسترده ای افزایش یافته و برنامه ریزی جهت پروژه های تسلیحاتی به ارزش میلیاردهای چندرقمی است.)
نظربه اینکه در آسیا و پاسیفیک، شینزو آبه پنهان نکرده است که هدف اولیه او مقابله با قدرت روبه رشد اقتصادی و قدرت نظامی پکن است که میتواند به آن اجازه دهد تا منطقه و جهان را از منظر خود تغییر شکل دهد. ژاپن، همچنین اختلافات ارضی با هر دو کشور، روسیه و چین را بتدریج به پیش می آورد. منتقدان آبه دلیل آورده اند که نظامیگری وی به نیروهای ژاپنی گذرگاهی به سوی جنگ علیه کشورهای دیگر ارائه میدهد، و برخی از منتقدان ژاپنی حتی تغییرات قانونی او را مانند «تدوین و تصویب قانون جنگ» خواندند، و وی را مانند آدلف هیتلر آلمان بتصویر کشیدند.
برای اطمینان، علیه یک چنین پس زمینه تلخ و زننده ای، جای تعجب نیست که بیانیه مشترکی که در ۱۱ سپتامبر در مسکو صادر شد، با یادآوری از مبارزه تاریخی آنها علیه نازیسم و امپریالیسم ژاپن، علت اتحاد روسیه و چین را در شرایط نوظهور بین المللی، از قدرتمندترین گذرگاه برای حفط صلح مشاهده کرد: «اتحاد جماهیر شوروی و چین شدیدترین ضربه را توسط نازیسم و میلیتاریسم خوردند و بار و مسئولیت سنگین مقاومت در برابر متجاوزان را تحمل کردند. به بهای خسارات عظیم انسانی، آنها اشغالگران را متوقف نموده، متلاشی کرده و نابود کردند، ازخود گذشتگی و میهنپرستی بیهمتایی در این مبارزه به نمایش گذاردند. نسلهای جدید عمیقا مدیون به آنهایی هستند که به خاطر آزادی و استقلال، و پیروزی نیکی، عدالت وانسانیت از جان خود مایه گذشتند. با ورود به دوران جدید، روابط کنونی مشترک جامع و همکاری استراتژیک روسیه و چین دارای یک ویژگی قدرتمند و مثبت از رفاقت واقعی است که در جبهه های جنگ جهانی دوم توسعه یافته است. حفظ حقیقت تاریخی در مورد آن جنگ یک وظیفه مقدس برای تمام بشریت است. روسیه و چین مشترکا با همه تلاشهای خود جهت جعل تاریخ، تجلیل از نازیها، میلیتاریستها و همدستان آنها، و لکه دار کردن فاتحان مقابله خواهند کرد. کشورهای ما به هیچکسی اجازه نمیدهند که در نتایج جنگ جهانی دوم تجدیدنظر کند».
درواقع، شرایط کنونی در اروپا و آسیا- پاسیفیک یادآورعمیق شباهت تاریخی است. دولت آلمان علنا دولت روسیه را در مسمومیت سیاستمدار مخالف آلکسی ناوالنی متهم کرده و روسیه را با تحریمها تهدید میکند. زبان آلمان نسبت به روسیه بطور چشمگیری تغییر کرده است. آلمان دیگر هیچ احساس گناهی نمیکند که دستش به خون ۲۵ میلیون شهروند شوروی آلوده شده است، و بگونه ای صحبت میکند که گویی درحال برنامه ریزی جهت کارزار نظامی بعدی علیه مسکو است.
بالاتراز همه، همانگونه که یکبار در گذشته در دهه ۱۹۳۰ اتفاق افتاده است، سایر کشورهای غربی، درعقده روحی و وسواس خود با مهار روسیه و چین، نه فقط چشمان خودرا نسبت به رشد میلیتاریسم در آلمان و ژاپن می بندند، بلکه بطور پنهانی آنها را تشویق و حمایت میکنند.
سیستم سرمایهداری رنج و آلام مردم را تا حدزیادی بدتر میکند، و قادر نیست با چالشهای ناشی از بیماریهای عفونی کنار بیاید. دشمن واقعی خودبیماری نیست– گرچه جدیست. دشمن، یا باصطلاح بیماری واقعی، سیستم سرمایهداریست… باتوجه به بلایای غیرعادی که پاندمی ویروس کرونا و بیماری کووید–۱۹ بر سر آمریکا آورده است، در مقایسه با چین، نتیجهگیری نشان میدهد که برای این فاجعه با این مقیاس، سیستم اقتصادی آمریکا مقصر واقعی است. درواقع، اختلاف آنقدر بسیار روشن است که تقریبا کور کننده واقعیت ننگین است. واقعیت اینستکه سرمایهداری کورپورات آمریکایی یک شکست حیرتآوراست. از نظر عملکرد، این سیستم بعنوان یک روش قابل دوام جهت سازماندهی جامعه و تخصیص منابع انسانی و پایدار، ورشکسته، ازکار افتاده و منسوخ شده است… شیوههای زیادی موجودست که ماهیت روبهمرگ سرمایهداری را نشان داد. اما شکست خفتبار و جنایتکارانه آمریکا در حفاظت از بهداشت عمومی در برابر بیماری مُسری شاید تشخیص نهایی بیماری باشد.
سرمایهداری عامل نگونبختی
نوشته: فینیان کانینگهام
برگردان: آمادور نویدی
بیماری واقعی سرمایهداری ست
نمیتوان موافق ریچارد ولف – پرفسور آمریکایی نبود، هنگامیکه وی میگوید، کووید– ۱۹آن بیماری واقعی نیست که جهان با آن روبروست، بلکه اقتصاد ورشکسته سرمایهداریست. تجزیه و تحلیل پروفسور ولف بیش از هرزمان دیگری دقیق و متقاعده کننده است.
جهت اطلاع از گفته وی به لینک و کلیپ زیر مراجعه کنید:
کووید–۱۹ و پایان سرمایهداری
پروفسور ریچارد ولف
Prof. Richard Wolff: Covid-19 and the End of Capitalism
بیماریهای مُسری و دیگر بلایای طبیعی اتفاق میافتند و ظالمانه جان انسانها را میگیرند. اما چیزیکه از بیماری مُسری جهانی کنونی آشکارست، اینستکه سیستم سرمایهداری رنج و آلام مردم را تا حدزیادی بدتر میکند، و قادر نیست با چالشهای ناشی از بیماریهای عفونی کنار بیاید. دشمن واقعی خودبیماری نیست– گرچه جدیست. دشمن، یا باصطلاح بیماری واقعی، سیستم سرمایهداریست…
شاهد ۱:کشور آمریکا. در اینجا ما باصطلاح نمونه برتر سرمایهداری را داریم. اما آشفتگی واکنش به بیماری مُسری ویروس کرونا نشان داد که تمام قدرت مسلم ثروت آمریکا سرابی بیش نیست. از میان نزدیک به یکمیلیون نفر تلفات جهانی که ۹ ماه قبل با پاندمی آغاز شده، آمریکا ۲۰۰هزار یا حدود ۲۰ درصد مرگ و میررا بخود اختصاص داده است. درحالیکه جمعیت آمریکا فقط نشانگر ۴ درصد کل جمعیت جهان است. این امر بهتنهایی بما میگوید که در دولت آمریکا و تخصیص منابع اقتصادی تحت حاکمیت آمریکا و سیستم سرمایهداری دندانگرد و خشن آن بی لیاقتی منحصربفردی وجود دارد.
این وضع را مقایسه کنید با مسیری که چین رفت و توانست این بیماری را مهار کند. مطابق با گفته دانشگاه جان هاپکینز آمریکا، تعداد تلفات چین نزدیک به ۴۷۰۰ نفر است. این ۴/۲ درصد کوچک ازشمار مرگ و میر در آمریکا کمترست، درحالیکه چین جمعیتی چهار برابر بیشتر از آمریکا دارد.
حال، میتوان بحث کرد که سیستم رسمی «کمونیستی» چین کاملا کمونیستی یا سوسسیالیستی نیست، زیراکه با اقتصاد بازار درآمیخته شده است. اما ناظران دیگر مدعی هستند که باتوجه به برنامه ریزی مرکزی و مداخله دولت در تخصیص منابع، چین تا اندازه زیادی سوسیالیست است. درهرصورت، کافیست که بگوئیم که در مقایسه با آمریکا، جاییکه کسب و کار بزرگ و بانکهای بزرگ با چشمپوشی دولت، مردم و جامعه را دیوانه و خفه میکنند، چین بهیچوجهی سرمایهداری نیست.
حال، نیز– همچنین میتوان بحث کرد که داده های کووید–۱۹چین نادرست است. اما ما دادههایی را ذکر میکنیم که توسط دانشگاه معتبر آمریکایی جمعآوری شده است، حتی، به خاطر بحث هم که شده، اگر برخی از داده های چین دقیق نباشند، اختلاف مقیاس بسیار زیاد دادههای آمریکا بشدت پیشنهاد میکند که یک توجیه و توضیح سیستمی وجود دارد.
باتوجه به بلایای غیرعادی که پاندمی ویروس کرونا و بیماری کووید–۱۹ بر سر آمریکا آورده است، در مقایسه با چین، نتیجهگیری نشان میدهد که برای این فاجعه با این مقیاس، سیستم اقتصادی آمریکا مقصر واقعی است.
درواقع، اختلاف آنقدر بسیار روشن است که تقریبا کور کننده واقعیت ننگین است. واقعیت اینستکه سرمایهداری کورپورات آمریکایی یک شکست حیرتآوراست. از نظر عملکرد، این سیستم بعنوان یک روش قابل دوام جهت سازماندهی جامعه و تخصیص منابع انسانی و پایدار، ورشکسته، ازکار افتاده و منسوخ شده است.
بدینجهت است که رئیس جمهور آمریکا – دونالد ترامپ و دولت وی تلاشهای بسیار زیادی صرف کرده اند تا این بیماری مُسری را بگردن چین بیاندازند و چین را مقصر قلمداد کنند(۱). ترامپ با دروغ و افترا علیه چین برای «سرایت مرض به سراسر جهان» مجمع عمومی سازمان ملل این هفته را افتضاح کرد.
ازدید طبقه حتاکم آمریکا، که شامل الیگارشهایی مانند ترامپ میشود، این یک ضرورت قطعی است که چین را مقصر قلمداد کنند. درغیراینصورت چنانچه بطورگسترده اعتراف شود، پیشنهاد مطلوب و نتیجهگیری دقیقتر مخرب خواهد بود: که برای مثال بیماری واقعی سرمایهداری آمریکایی است.
ویروس کرونا و کووید–۱۹ یک نقطه کانونی در میان دیگر موارد جهت افشای این حقیقت است. ما همچنین میتوانیم بر نابرابری زشت، وقیح وغیراخلاقی سرمایهداری آمریکایی تمرکز کنیم، جاییکه دهها میلیون از کارگران و خانوادههایشان با فقر، بیکاری، گرسنگی، بیخانمانی مواجه هستند، درحالیکه سیستم الیگارشهای خودرا ولخرج و مجلل میکند.
ما همچنین میتوانیم بر جنگها و مرگهای بیشمار تمرکز کنیم که امپریالیسم آمریکا دههها بر کره خاکی تحمیل کرده – همه اینها جهت انباشت سود کورپوراتهای حریص و سیریناپذیر خودست. این بیماری در همینجاست.
شیوههای زیادی موجودست که ماهیت روبهمرگ سرمایهداری را نشان داد. اما شکست خفتبار و جنایتکارانه آمریکا در حفاظت از بهداشت عمومی در برابر بیماری مُسری شاید تشخیص نهایی بیماری باشد.
در این مرحله، دونالد ترامپ یا جو بایدن بیربط هستند. چارچوب هر دوحزب فاسد در آمریکا خودش بخشی از این بیماریست.
درباره نویسنده:
فینیان کانینگهام، در اصل اهل بلفاست، و ایرلندی ست که در سال ۱۹۶۳ متولد شده است. او کارشناس برجسته در امور بین الملی ست. نویسنده و منتقد رسانه ای که به خاطر انتقاد روزنامه نگاری خود در افشای نقض حقوق بشر توسط رژیم مورد حمایت غرب در ژوئن سال ۲۰۱۱ از بحرین اخراج شد. او فارغ التحصیل کارشناسی ارشد در شیمی کشاورزی ست و قبل از آن که حرفه روزنامه نگاری را دنبال کند، به عنوان یک ویرایشگر علمی برای انجمن سلطنتی شیمی کامبریج، در انگلستان کار می کرد. او همچنین خواننده است و اشعار مردمی نیز می سراید.
اشغال، استعمار و سرکوب خلق فلسطین توسط اسرائیل تا به امروز، با نقض شدید قوانین بین المللی و حقوق بشری آنان که روزانه مرتکب میشود، و همچنان ادامه دارد… این اولین باریست که یک کشورعربی، که در موضع جنگ مستقیم با اسرائیل نیست، توافق کرده است که روابط عادی کامل با اسرائیل داشته باشد. با این اقدام، امارات تصمیم گرفته است که موقعیت جهانی اعراب، مسلمانان و خلق فلسطین را که خواهان خاتمه دادن به اشغال اسرائیل ودسترسی فلسطینی ها به حق تعئین سرنوشت و استقلال- که از پایه های ضروری یک راه حل عادلانه هستند را تضعیف کند. این معامله همچنین راه را جهت عادی سازی روابط بین اسرائیل و بقیه کشورهای عرب باز میکند. پاداش دادن به اسرائیل، قدرت اشغالگر، با عادی سازی روابط قبل از حل مسئله فاسطین ازهمه نظر با یک راه حل عادلانه و جامع، یا حتی تلاش موثق در اینجهت، غیرقابل قبول، غیرمسئولانه، و خطرناک است. این معامله نه فقط اسرائیل را به ادامه انکار اصل «زمین در برابر صلح» و راه حل دو کشور براساس مرزهای قبل از ۱۹۶۷تشویق میکند، بلکه همچنین درخدمت پروژه استعماری «اسرائیل بزرگ» میباشد که بین رود اردن و دریای مدیترانه است… «توسعه همکاریهای دیپلوماتیک، تجارتی، وامنیتی» با اسرائیل پاداشی است که به قدرت اشغالگر، چک سفید برای اختیار تام درادامه ارتکاب نقض مکرر حقوق بشر، قوانین بین المللی، وقوانین بشردوستانه جهانی در فلسطین اشغالی، ازجمله اورشلیم شرقی میدهد که مورد بهره برداری اسرائیل قرار میگیرد… منافع ملی هرکشورعربی، ازجمله امارات، در خط تعهدات عربی و بینالمللی آن تعریف شده است. درنتیجه، این معامله امارات مغایر با ابتکار صلح عربی و تصمیمات اجلاس اعراب است، که اخیرترین آنها درنشست های ظهران و تونس است. امارات، مانند هرکشوردیگری، آزادست که منافع خودرا دنبال کند، مشروط به اینکه به حساب و ضرر فلسطین نباشد. امارات حق ندارد بنام خلق فلسطین مذاکره کند یا با منافع آنها سازش کند… در حقیقت، این معامله مغایر با این حقیقت است که این امر تحت چارچوب ابتکار آمریکا و اسرائیل و با هدف تداوم اشغال اسرائیل (اشغال همیشگی اسرائیل) و استعمار اورشلیم اشغالی، قلب فلسطین و صدها میلیون از اعراب و مسلمانان جهان است. این معامله برابرست با برسمیت شناختن بالفعل الحاق غیرقانونی اورشلیم توسط اسرائیل است، درحالیکه هرگونه ارجاع به قوانین بین المللی یا قطعنامه های سازمان ملل، و یا حقوق لایتجزا و مسلم خلق فلسطین در شهر خودشانرا نادیده میگیرد… بدون شک، ادعای «تعلیق الحاق»، صرفا بهانه ای جهت توجیه انحراف امارات از اجماع عربی و اسلامی است که جوامع بین المللی عرب را با چنین معامله ایی فریب دهد تا درخدمت منافع خلق فلسطین دیده شود. واقعیت اینستکه یکچنین معامله ای تنها میتواند اجرای مداوم و تدریجی برنامههای الحاق اسرائیل را آسان سازد، درحالیکه پاسخ جامعه جهانی را منحرف و تضیف میکند. الحاق بالفعل سرزمینهای فلسطین از آغاز اشغال اسرائیل و تصرف اجباری کرانه باختری، ازجمله شرق اورشلیم، و نوار غزه در سال ۱۹۶۷، بدون وقفه تا به امروز ادامه داشته است. اینها حقایقی هستند که نمیتوان انکارکرد، و جامعه بین المللی نباید در فشار بر اسرائیل جهت پایان دادن به این اعمال غیرقانونی و مخرب تسلیم شود… تمام اعضای سیاسی و مدنی خلق فلسطین، در وطن خود، تبعید، و یا پراکنده در سراسر جهان، اعلامیه سهجانبه را که بعنوان خیانت به آرمان عادلانه فلسطین، اورشلیم و محوطه مسجدالاقصی توصیف شده بود، یکدل و یکزبان مردود شمرده و محکوم میکنند.. رهبری فسلطین تأکید کرد که سازمان آزادیبخش فلسطین تنها نماینده قانونی خلق فلسطین است و نباید هیچ ربطی بین طرحهای غیرقانونی الحاق اسرائیل و هر مرحله از عادیسازی روابط با اسرائیل توسط امارات یا هر کشور عربی دیگر وجود داشته باشد: «نه امارات نه هر طرف دیگری حق ندارد که به نمایندگی از خلق فلسطین حرف بزند. رهبری فلسطین به هیچکسی اجازه نمیدهد که در امور فلسطینی ها مداخله کند یا بنمایندگی از آنها جهت حقوق قانونی آنها در وطن خودشان تصمیم بگیرد»… رهبری فلسطین اهمیت وفادار ماندن به قوانین و قطعنامه های بین المللی را دوباره تکرار نمود و اینکه صلح فقط زمانی امکانپذیرست که اسرائیل به اشغال فلسطین کاملا پایان دهد، و خلق فلسطین به حقوق لایتجزای خود ازجمله، حق تعئین سرنوشت و استقلال دستیابد.
توافقنامه عادیسازی روابط بین امارات و اسرائیل
نوشته: سازمان آزادیبخش فلسطین
برگردان: آمادور نویدی
آیا توافقنامه اسرائیل و امارات متحده عربی میتواند طرحهای الحاق غیرقانونی اسرائیل را متوقف کند؟
در مورد بیانیه مشترک آمریکا، اسرائیل و امارات متحده عربی و اعلام توافقنامه(۱) عادی سازی روابط امارات و اسرائیل
۱– آیا این معامله را میتوان بعنوان یک موفقیت دیپلماتیک تاریخی تعریف کرد (که) صلح را در منطقه خاورمیانه بهپیش خواهد بُرد؟
بیانیه سهجانبه پیشنهاد میکند که اسرائیل به اشغال فلسطین پایان داده، اما این حقیقت ندارد. تا تاریخ این اظهاریه، موقعیت تاریخی امارات درباره فلسطین مطابق با موضع عرب لیگ ( اتحادیه عرب) و کشورهای عضو آن باقیمانده است. باتوجه به ابتکار صلح عربی در سال ۲۰۰۲ (ای پی آی)(۲)، پیشرفت صلح در خاورمیانه، یعنی عادیسازی روابط با اسرائیل تنها زمانی میتواند رُخ دهد که اسرائیل مراتب زیر را قبول کند:
(۱) – «از تمام سرزمینهای اشغالی در سال ۱۹۶۷»، ازجمله، از بلندیهای جولان اشغالی سوریه و بقیه قلمرواشغالی باقیمانده لبنان عقبنشینی کامل کند».
(۲) – «دستیابی به یک راهحل عادلانه برای مسئله پناهندگان و آوارگان فلسطینی، مطابق با قطعنامه ۱۹۴مجمع عمومی سازمان ملل بتوافق رسیده باشد».
(۳) – «توافق با تأسیس یک کشور مستقل فلسطینی درسرزمینهای اشغال شده در ۴ ژوئن ۱۹۶۷ در کرانه باختری و نوار غزه، که اورشلیم (بیت المقدس) شرقی پایتخت آن باشد.»
بنابراین، با این معامله، امارات متحده عربی(امارات از این ببعد)، ابتکار صلح عربی و همه شرایط ذیربط با آنرا نقض کرده است.
مسئله فلسطین همچنان حل نشده باقیمانده است. اشغال، استعمار و سرکوب خلق فلسطین توسط اسرائیل تا به امروز، با نقض شدید قوانین بین المللی و حقوق بشری آنان که روزانه مرتکب میشود، و همچنان ادامه دارد.
برای خلق فلسطین، ۱۳ اوت ۲۰۲۰، روز این اعلام این معامله، همچنین بعنوان روزی بخاطر سپرده میشود که هواپیماهای جنگی اسرائیلی، حملات هوایی براه انداختند و چندین منطقه در نوار غزه، ازجمله یک مدرسه ابتدایی متعلق به آژانس کار و امداد سازمان ملل متحد (یو ان آز دبلیو ای) در اردوگاه پناهندگان ال- شاتی را هدف قرار دادند. این مدرسه بمحض پیداکردن موشک و قبل از انفجار که میتوانست منجر به تخریب چندین کلاس درس شود، خنثی شد (۳).
اینروز، همانروزیست که نخست وزیر اسرائیل- نتانیاهو اعلام کرد که او همچنان مصمم به پیگیری برنامههای الحاق غیرقانونی خود است.
۲–پیامدهای پذیرش عادیسازی روابط امارات با اسرائیل چیستند؟
این اولین باریست که یک کشورعربی، که در موضع جنگ مستقیم با اسرائیل نیست، توافق کرده است که روابط عادی کامل با اسرائیل داشته باشد. با این اقدام، امارات تصمیم گرفته است که موقعیت جهانی اعراب، مسلمانان و خلق فلسطین را که خواهان خاتمه دادن به اشغال اسرائیل ودسترسی فلسطینی ها به حق تعئین سرنوشت و استقلال- که از پایه های ضروری یک راه حل عادلانه هستند را تضعیف کند. این معامله همچنین راه را جهت عادی سازی روابط بین اسرائیل و بقیه کشورهای عرب باز میکند. پاداش دادن به اسرائیل، قدرت اشغالگر، با عادی سازی روابط قبل از حل مسئله فاسطین ازهمه نظر با یک راه حل عادلانه و جامع، یا حتی تلاش موثق در اینجهت، غیرقابل قبول، غیرمسئولانه، و خطرناک است.
این معامله نه فقط اسرائیل را به ادامه انکار اصل «زمین در برابر صلح» و راه حل دو کشور براساس مرزهای قبل از ۱۹۶۷تشویق میکند، بلکه همچنین درخدمت پروژه استعماری «اسرائیل بزرگ» میباشد که بین رود اردن و دریای مدیترانه است. آشکارست، متعاقب انتشار بیانه مشترک، نخست وزیر اسرائیل- نتانیاهو عمدا این معامله را «صلح برای صلح» (۳) برچسب زد. وی همچنین گفت: «چه کسی حتی خوابش را میدید که توافق صلح با یک کشور عربی برقرار گردد، بدون اینکه به مرزهای ۱۹۶۷ برگشته شود»(۴). اسرائیل و دولت ترامپ از این طریق، بدنبال ساخت یک ائتلاف منطقه ای بین برخی از کشورهای عربی، بویژه کشورهای خلیج فارس و اسرائیل هستند، که نه فقط حهت مقابله با خطراتی مانند تروریسم یا تهدید توهمی ایران باشد، بلکه بطور مؤثر حقوق ملی خلق فلسطین را تضعیف کند و به حاشیه براند.
بدین ترتیب، این معامله دلالت ضمنی دارد بر همکاری امارات با اشغال اسرائیل و الحاق بالفعل فلسطین، سرمایهگذاری در شهرک سازی استعماری، و واقعیت آپارتائيدی که اسرائیل ایجاد کرده است. هر «توافقی» که این واقعیت را نادیده بگیرد و به ادامه اشغال اسرائیل بجای پایان دادن به آن که در سال ۱۹۶۷ شروع شده، به پروژه استعماری و سیاستهای ظالمانه اسرائیل علیه خلق فلسطین کمک میکند. این معامه امارات منجر به تضعیف امنیت کل منطقه و جهان و تضعیف تلاشها جهت صلح و ثبات حقیقی در خاورمیانه میگردد.
رضایت امارات جهت: «توسعه همکاریهای دیپلوماتیک، تجارتی، وامنیتی» با اسرائیل پاداشی است که به قدرت اشغالگر، چک سفید برای اختیار تام در ادامه ارتکاب نقض مکرر حقوق بشر، قوانین بین المللی، وقوانین بشردوستانه جهانی در فلسطین اشغالی، ازجمله اورشلیم شرقی میدهد که مورد بهره برداری اسرائیل قرار میگیرد. علاوه براین، این معامله بروشنی نشانگر یک خدمت انتخاباتی برای نخست وزیر نتانیاهو و پریزدنت ترامپ، مانند جلیقه نجات درمیان مشکلاتی است که آنها را احاطه کرده است.
۳– آیا امارات این حق را ندارد که جهت بهترین منافع خود عمل کند – و این معامله میتواند منطقه بهتری ایجاد کند، همانگونه که براین باورست؟
به عنوان یک کشور عربی، امارات به اصوال همبستگی اعراب متعهد شده است، که درمیان والاترین آنها اجماع اعراب و احترام به تصمیمات اجلاس اعراب است. بنابراین، امارات کاملا آزاد نیست و حق ندارد که این تصمیمات را تقض کند، مگر اینکه منکر سیستم عربی شود، یا اعلام کند که از آن خارج میشود. منافع ملی هرکشورعربی، ازجمله امارات، در خط تعهدات عربی و بینالمللی آن تعریف شده است. درنتیجه، این معامله امارات مغایر با ابتکار صلح عربی و تصمیمات اجلاس اعراب است، که اخیرترین آنها درنشست های ظهران و تونس است.
امارات، مانند هرکشوردیگری، آزادست که منافع خودرا دنبال کند، مشروط به اینکه به حساب و ضرر فلسطین نباشد. امارات حق ندارد بنام خلق فلسطین مذاکره کند یا با منافع آنها سازش کند.
۴–آیا این معامله درتطابق با قانوان اساسی امارات و اجلاس اعراب و اسلامی، و ابتکار صلح اعراب است؟
این معامله امارات مغایر با قانون اساسی امارات (۵) است که تأکید میکند بخشی از ملت جهان عرب است، و بنابراین، «مقید به مذهب، زبان، تاریخ و تقدیر مشترک است». این امر(قانون اساسی) همچنین مشخص میکند که سیاست خارجی امارات باید بسوی «حمایت از اهداف اعراب و اسلامی (…) برمبنای اصول منشور سازمان ملل و استانداردهای بین المللی هدایت شود».
این معامله امارات ناقض منشور اتحادیه – تأسیس شده در ۱۹۴۵ است، که بروشنی میگوید که «هدف اتحادیه تقویت روابط بین کشورهای عضو، همآهنگی سیاستهای آنها بمنظور دستیابی به تشریک مساعی بین آنها و حراست از استقلال و حاکمیت آنها؛ و علایق–نگرانیهای عمومی با امور و منافع کشورهای عرب است». از آنزمان، مسئله فلسطین بطور فعال در دستور کار اغلب اجلاس عربی و اسلامی قرارگرفته و بر مرکزیت آن بارها تأکید شده است. بعلاوه، آنها اصرار کرده اند که بعنوان یک مسئولیت ملی برای خلقهای تمام اعراب و کشورهای اسلامی بسوی اعاده مجدد حقوق اعراب در فلسطین در مقابل خطرات ضهیونیسم ایستادگی شود. باتوجه به ابتکار صلح اعراب، کشورهای عربی جهت عادی سازی روابط با اسرائیل در زمینه صلح جامع تأکید کرده و شرط گذاشتهاند. آنها خواهان «خروج کامل اسرائیل از تمام سرزمینهای عربی اشغال شده از ژوئن سال ۱۹۶۷، اجرای قطعنامه های ۲۴۲ و ۳۳۸ شورای امنیت سازمان ملل هستند، که با کنفرانس مادرید در سال ۱۹۹۱ تأئید شده، و قاعده کلی اصل زمین در مقابل صلح، و پذیرش اسرائیل از کشور مستقل فلسطین با اورشلیم شرقی بعنوان مرکز آن، …».
این معامله امارات مغایر با قطعنامه های سه جلسه اعراب، امان در سال ۱۹۸۰، بغداد در سال ۱۹۹۰، و مصر در سال ۲۰۰۰ است، که خواهان قطع تمام روابط باهرکشوریست که اورشلیم را بعنوان پایتخت اسرائیل برسمیت بشناسد یا سفارتخانه اش را به این شهر امنتقل کند. این معامله همچنین در تضاد با اجلاس های پیایی اعراب، ازجمله آنهایی را که در ظهران در سال ۲۰۱۸، و تونس در سال ۲۰۱۹ برگزار شده، و قطعنامه های سازمان همکاری اسلامی، که آخرین آن جلسه فوق العاده ۱۰ ژوئن ۲۰۲۰ بود که بروشنی به تهدید الحاق اسرائیل یرداخت. علاوه بر دیگر اقدامات قابل توضیح، سازمان همکاری اسلامی خواهان تحمیل تحریمهای اقتصادی و سیاسی علیه اسرائیل، بایکوت شرکتهای استعماری آن، و قدغن کردن محصولات کلنینشینها شده است.
۵– به چه دلایلی این معامله سهجانبه را«سازش ابراهیم» میخوانند؟
تخصیص یک چنین اسمی نشاندهنده میزان عمق ذهنیت مذهبی-ایدئولوژیک دولت ترامپ است که اساس طرح ترامپ را شکل داده است. این طرح بر بُعد مذهبی بحساب راه حل سیاسی است که برمبنای قوانین بین المللی و حقوق بشری تأکید میکند. بدینتریب، یک راه حل نامتعادل، ناعادلانه و ناپایدار جهت پایان دادن به درگیری ارائه میدهد. با ارائه داستان خود در یک چارچوب مذهبی، بدون پرداختن به ماهیت مسئله، دولت ترامپ به اختصاص دادن یک نهاد و یک شخصیت مذهبی نسبت به درگیری اصرار دارد تا بیشتر آتش بیار معرکه- تنشها درمیان سه مذهب توحیدی گردد. این نامگذاری نیز بازتاب نقش رهبری دولت ترامپ در این معامله خفتبار است، و امارات با این اراده و آرزوی آمریکا موافقت کرده است.
۶–این معامله درباره اورشلیم (بیت المقدس) چه میگوید؟
درحالیکه مقامات اماراتی این معامله را بعنوان یک «پیروزی» برای جنبش و آرمان فلسطین و صلح منطقه ارائه داده اند و معرفی کرده اند، در حقیقت، این معامله مغایر با این حقیقت است که این امر تحت چارچوب ابتکار آمریکا و اسرائیل و با هدف تداوم اشغال اسرائیل (اشغال همیشگی اسرائیل) و استعمار اورشلیم اشغالی، قلب فلسطین و صدها میلیون از اعراب و مسلمانان جهان است. این معامله برابرست با برسمیت شناختن بالفعل الحاق غیرقانونی اورشلیم توسط اسرائیل است، درحالیکه هرگونه ارجاع به قوانین بین المللی یا قطعنامه های سازمان ملل، و یا حقوق لایتجزا و مسلم خلق فلسطین در شهر خودشانرا نادیده میگیرد. درعوض، از طرح الحاق آمریکا(طرح ترامپ) بعنوان مرجع استفاده میکند، که بمعنای قبول الحاق غیرقانونی اورشلیم شرقی اشغالی توسط اسرائیل و کنترل آن بر محوطه مسجد الاقصی و کلیسای مقبر مقدس و دیگر اماکن مقدس مسلمانان و مسیحیان در این شهر است. موضعی که آشکارا در تضاد با قوانین حقوق بین الملل و قطعنامه های بیشمار سازمان ملل است. بعلاوه، این بیانیه به محوطه مسجد الاقصی بعنوان مکانی برخورد میکند که برای «نمازگزاران صلحطلب» از «تمام ادیان» بازست که این خود تهدیدیست جهت تضعیف طبیعی وضع موجود تاریخی و شرعی اورشلیم و اماکن مقدس آن است.
۷–آیا این معامله حتی برنامه های الحاق غیرقانونی اسرائیل را متوقف میکند؟
عادیسازی روابط بین اسرائیل و کشورهای عربی، اسرائیل را قادر میسازد که بطور حقوقی سرزمینهای فلسطین و تحت اشغال خودرا در هرزمانی که اراده کند، و مطابق با تعهد نتانیاهو الحاق کند. در این رابطه، نمیتوان نادیده گرفت که متعاقب اعلام این معامله، نخست وزیر نتانیاهو بروشنی اعلام کرد که: « من همچنین گفتم که حاکمیت را به یهودیه و سامره می آورم. هیچ تغئیری در برنامه من جهت انجام این امر، که بطور کامل در همآهنگی با آمریکاست، وجود ندارد. من متعهد با انجام این امرهستم. هیچ چیز تغئیر نکرده است» (۶). بدون شک، ادعای «تعلیق الحاق»، صرفا بهانه ای جهت توجیه انحراف امارات از اجماع عربی و اسلامی است که جوامع بین المللی عرب را با چنین معامله ایی فریب دهد تا درخدمت منافع خلق فلسطین دیده شود. واقعیت اینستکه یکچنین معامله ای تنها میتواند اجرای مداوم و تدریجی برنامههای الحاق اسرائیل را آسان سازد، درحالیکه پاسخ جامعه جهانی را منحرف و تضیف میکند. الحاق بالفعل سرزمینهای فلسطین از آغاز اشغال اسرائیل و تصرف اجباری کرانه باختری، ازجمله شرق اورشلیم، و نوار غزه در سال ۱۹۶۷، بدون وقفه تا به امروز ادامه داشته است. اینها حقایقی هستند که نمیتوان انکارکرد، و جامعه بین المللی نباید در فشار بر اسرائیل جهت پایان دادن به این اعمال غیرقانونی و مخرب تسلیم شود.
۸–موقعیت و خواستهای دولت فلسطین چیست؟
تمام اعضای سیاسی و مدنی خلق فلسطین، در وطن خود، تبعید، و یا پراکنده در سراسر جهان، اعلامیه سهجانبه را که بعنوان خیانت به آرمان عادلانه فلسطین، اورشلیم و محوطه مسجدالاقصی توصیف شده بود، یکدل و یکزبان مردود شمرده و محکوم میکنند. رهبری فلسطین از طریق یک بیانیه رسمی (۸)، این معامله را رد کرده و آنرا بعنوان: « ضربه ای به ابتکار صلح عرب و تصمیمات اجلاس عربی و اسلامی، همچنین تجاوز علیه خلق فلسطین توصیف نمود». رهبری فلسطین از امارات خواست که بلافاصله از این معامله «ننگین وخفت بار » خارج شود. رهبری فسلطین تأکید کرد که سازمان آزادیبخش فلسطین تنها نماینده قانونی خلق فلسطین است و نباید هیچ ربطی بین طرحهای غیرقانونی الحاق اسرائیل و هر مرحله از عادیسازی روابط با اسرائیل توسط امارات یا هر کشور عربی دیگر وجود داشته باشد: «نه امارات نه هر طرف دیگری حق ندارد که به نمایندگی از خلق فلسطین حرف بزند. رهبری فلسطین به هیچکسی اجازه نمیدهد که در امور فلسطینی ها مداخله کند یا بنمایندگی از آنها جهت حقوق قانونی آنها در وطن خودشان تصمیم بگیرد».
دولت فلسطین سفیر خود در امارات را فراخواند وخواهان آن شد که امارات موضع خود را پس بگیرد. رهبری فلسطین دیگر کشورهای عربی را که ممکنست گامی مشابه بردارند، فراخواند و خواهان آن شد که اتحادیه عرب به آرمان خلق او(فلسطین) احترام بگذارد؛ و به چنین رفتارهای یکجانبه و غیرمسئولانه پایان دهد و به منشور آن براساس همبستگی عربی و موضع مشترک و واحد عربی وفادار بماند. رهبری فلسطین خواهان اجلاس اضطراری اتحادیه عرب و سازمان همکاری اسلامی جهت پرداختن به این امر شد. رهبری فلسطین اهمیت وفادار ماندن به قوانین و قطعنامه های بین المللی را دوباره تکرار نمود و اینکه صلح فقط زمانی امکانپذیرست که اسرائیل به اشغال فلسطین کاملا پایان دهد، و خلق فلسطین به حقوق لایتجزای خود ازجمله، حق تعئین سرنوشت و استقلال دستیابد.
چند نکته:
۱- از این ببعد- معامله
۲- درمیان بسیاری دیگر از موارد نقض حقوق فلسطینی ها درهمین روز(۱۳ اوت ۲۰۲۰)، اسرائیل بر شهرکها و شهرهای فلطسطینی ها در کرانه باختری حملات گوناگونی داشته و مرتکب جنایت شده است، و نیروهای اشغالگر اسرائیلی به دستگیری فلسطینی ها در اورشلیم شرقی و فرمانداری های بیت لیحیم، هبرون، جنین و سالفیت پرداخته است. همچنین، سرزمینی را که متعلق به فلسطینی ها در شهرک کفرال-لوباد در فرمانداری تولکاریم بود، توسط بولدوزر با خاک یکسان کرد تا جهت ساخت ۱۰ کیلومتر جاده ای استفاده کند که شهرک نشینان یهودی تأسیس شده «اونی حفیتز» را به اراضی شهرکهای دیگر یهودی متصل کند.
۳- حدود ۵۲ درصد از کل مساحت اشغالی کرانه باختری منوط به کنترل و اقدامات محدود کننده اسرائیل است، ازجمله درمیان چندین نام علامت گذاری شده است که: سرزمینهای فلسطین بعنوان سرزمین دولت اسرائیل اعلام شده، مناطق نظامی بسته شده، ذخایر طبیعی، مناطق شهرک نشینان یهودی، و مناطق فلسطینی جداشده بوسیله الحاق دیواراسرائیلی. باتوجه به اعلامیه های جدید حهت اسکان یهودیان مهاجر، و اخیرا، دو طرح اسرائیلی فاش شد که جهت ساخت نزدیک به ۳۵۰۰واحد اسکان برای یهودیان مهاجر در منطقه پروژه استعماری ایی ۱ برنامه ریزی شده، که در دروازه شرقی اورشلیم واقع شده است. مطابق با سازمان اسرائیلی اکنون صلح، مدت اعتراض علیه این طرحها تا ۱۸ اوت ۲۰۲۰ است. کمیسیون استقرار و مقاومت در مقابل دیوار گزارش داده که درمدت نیمه اول سال ۲۰۲۰: شصت (۶۰) طرح اسکان برای یهودیان مهاجر اعلام شد که برای ساخت ۱۰۵۰۰(۱۰ هزار و ۵۰۰) واحد مسکونی در اراضی است که متعلق به دولت فلسطین است. براساس گفته دفتر هماهنگی امور بشر دوستانه سازمان ملل(یو ان اُ سی اچ ای)، امسال و تا پایان ژوئیه ۲۰۲۰، اسرائیل نزدیک به ۲۰۰ عملیات تخریب املاک فلسطینیها را انجام داده است، که منجر به تخریب و مصادره کامل ۳۸۸ خانه و ساختمان فلسطینی شده، که بیش از ۲۳۰۰ فلسطینی را بی خانمان کرده و تحت تأثیر قرار داده است.
منبع اصلی:
The UAE- Israel Agreement to Normalize Relations
August 16, 2020
On the Joint Statement of the United States, Israel, and the United Arab of Emirates Announcing the UAE- Israel Agreement to Normalize Relations1
Netanyahu, tonight: "I also said I’d bring sovereignty to Judea and Samaria. There is no change in my plan to do so, in full coordination with the United States. I am committed to it. Nothing has changed.” pic.twitter.com/xfarKl7RCm
Netanyahu, tonight: "I also said I’d bring sovereignty to Judea and Samaria. There is no change in my plan to do so, in full coordination with the United States. I am committed to it. Nothing has changed.” pic.twitter.com/xfarKl7RCm
زندگی مستلزم آن نیست که ما به حساب دیگری پیشرفت کنیم، بلکه ما انسانیت خود را به اشتراک بگذاریم، و بدون درنظر گرفتن اینکه چه کسی قربانی، یا چه کسی جنایتکارست،هر جنایتی را یک جنایت بدانیم. نباید با غرور وگستاخی در سراسر جهان گام برداریم و دم از آزدی برنیم، درحالیکه قرنهاست که دستانمان آغشته بخون است… کسیکه زندگی خود را بدون نگاه به گذشته اش گذرانده باشد و بخشهایی از شخصیت خویش را که درد وحرمان را بدیگران تحمیل نموده، تشخیص ندهد، یک ستمگرست. ملت و مردمی که از شناسایی جنایات و رنج قربانیان خود طفره میرود، برای جهان یک شریراست و تنها باید انتظار پاداش شریرانه داشته باشد.
دم از آزادی
نوشته: تام فیلی
برگردان: آمادور نویدی
صحبت از آزادی
برای من اهمیتی ندارد که شما یک آمریکایی، عراقی، اسرائیلی، و یا فلسطینی هستید ودر زیر کدام پرچم زندگی میکنید. برای من مهم نیست که شما خدا را می پرستید، یا هرچیزیکه ممکنست آنرا بنامید. برای من اهمیتی ندارد که مرا دوست بدارید یا ندارید. برای من مهم نیست که عکس چه کسی زینتبخش پولیست که راحتیات را میخرد.
اما برای من مهم است که باید با شما با همان شأن و احترامی رفتار شود، که من آنرا برای خود و خانوده ام میخواهم. در واقع، من خواستار این امر هستم!
من خواهان حقوق هر فردی، بدون درنظرگرفتن محل تولدش هستم، ونه بخاطر ثروت یا دستآوردهایش، بلکه بهجهت شأن و مقام انسانی که شایسته و حقوق حقه همه کسانیست که در روی این زمین زندگی میکنند.
زندگی مستلزم آن نیست که ما به حساب دیگری پیشرفت کنیم، بلکه ما انسانیت خود را به اشتراک بگذاریم، و بدون درنظر گرفتن اینکه چه کسی قربانی، یا چه کسی جنایتکارست، هر جنایتی را یک جنایت بدانیم.
نباید با غرور وگستاخی در سراسر جهان گام برداریم و دم از آزدی برنیم، درحالیکه قرنهاست که دستانمان آغشته بخون است. نباید برای جهانیان بعنوان قربانی سخنرانی کنیم، واز کشته شدن دوهزار و هفتصدو ینجاه و نه (۲۷۵۹) انسانی که در حادثه ۱۱ سپتامبر ناپدید شدند، بعنوان سلاحی جهت غارت جهانی استفاده کنیم که مدتهای طولانیست همین ویرانی را بدست ما تجربه کرده است.
اشکها و ضجههای ما جهت اجرای عدالت، طعنههای تلخ به جهانیست که بوسیله ملتی که از خوبیهای خود بسیار مطمئنست، بمباران شده و مورد اذیت و آزار و قلدری قرار گرفته است.
کسیکه زندگی خود را بدون نگاه به گذشته اش گذرانده باشد و بخشهایی از شخصیت خویش را که درد وحرمان را بدیگران تحمیل نموده، تشخیص ندهد، یک ستمگرست. ملت و مردمی که از شناسایی جنایات و رنج قربانیان خود طفره میرود، برای جهان یک شریراست و تنها باید انتظار پاداش شریرانه داشته باشد.
چقدر دون صفت و بیچاره ایم وقتیکه رنج خودمانرا باارزشتر از رنج و درد دیگران درنظرمیگیریم.
«قوی همیشه فکرمیکند که روح بزرگ و دیدگاههایی گسترده و فراتر از درک ضعیف دارد؛ و اینکه دارد به خدا خدمت میکند، درحالیکه تمام قوانین بشریت را زیرپا میگذارد.»
سیرک سیاسی تشکیلات خودگردان فلسطین: چرا عباس باید کلیدها را به سازمان آزادیبخش فلسطین پسبدهد؟
تشکیلات خودگردان فلسطین ازهر حیله و ترفندی در کتاب استفاده نموده تا اهمیت ارتباط و جدی بودن خود را در مواجهه با تهدید دوگانه «معامله قرن» ترامپ، و الحاق قلمرو فلسطین توسط نتانیاهو اثبات کند.
اما، مهمترین و مبرمترین گام یعنی اتحاد همه فلسطینیها، مردم و جناحها، پشت سر یک نهاد سیاسی واحد، و یک سند سیاسی واحد، هنوز باید بوقوع بپیوندد.اغراق نیست استدلال کنیم که قدرت و اعتبار عباس آخرین نفسهای خودرا میکشد، بویژه اگر متحدان سنتی اروپایی او نتوانند کمکهای ضروری جهت نجات وی را گسترش دهند.
حقیقت تلخ اینستکه در حال حاضر، اقتدار محمود عباس، رئیس جمهور فلسطین بعنوان یک نهاد سیاسی که دارای کنترل یا اهمیت فراوانی باشد، نه برای خلق فلسطین و نه برای ولینعمتها و حامیان سابق عباس، یعنی دولتهای اسرائیل و آمریکا، وجود ندارد…
تشکیلات خودگردان فلسطین «معامله قرن» را بدرستی رد کرد، زیراکه اسرائیل هنوز نشانگرآشکارترین ناقض قوانین بین المللی است. این «معامله» حقوق قلمرو فلسطین در شرق اورشلیم اشغالی را رد میکند، حق بازگشت پناهندگان فلسطینی را کاملا رد میکند، و به دولت اسرائیل اختیار تام میدهد که سرزمینهای بیشتری از فلسطین را مستعمره کند…
مواضع مصون اتخاذشده توسط کشورهای اتحادیه اروپا، تاکنون، نشانگر اینستکه هیچ کشور اروپایی قادر نیست، یا حتی مایل به پُرکردن شکاف بازمانده از خیانت واشنگتن نسبت به تشکیلات خودگردان فلسطین و «روند صلح» نیست. مقامات تشکیلات خودگردان باید رهبری را به سازمان آزادیبخش فلسطین برگردانند، تا بدینترتیب با انتخاب دمکراتیکترین نماینده واقعی فلسطین، روند آشتی ملی آغاز گرددد، اما متأسفانه تا آنزمان …
محمود عباس از ۱۱ نوامبر ۲۰۰۴ صدر سازمان آزادیبخش فلسطین(پی ال اؤُ)، و از ۱۵ ژانویه ۲۰۰۵ رئیس جمهور فلسطین بوده است.
اغراق نیست استدلال کنیم که قدرت و اعتبار عباس آخرین نفسهای خودرا میکشد، بویژه اگر متحدان سنتی اروپایی او نتوانند کمکهای ضروری جهت نجات وی را گسترش دهند.
حقیقت تلخ اینستکه در حال حاضر، اقتدار محمود عباس، رئیس جمهور فلسطین بعنوان یک نهاد سیاسی که دارای کنترل یا اهمیت فراوانی باشد، نه برای خلق فلسطین و نه برای ولینعمتها و حامیان سابق عباس، یعنی دولتهای اسرائیل و آمریکا، وجود ندارد.
بنابراین، زمانیکه محمود اشتائیه، نخست وزیرتشکیلات خودگردان فلسطین در ۹ ژوئن اعلام داشت (۱) که رهبری فلسطین یک «پیشنهاد جایگزین» به طرح صلح خاورمیانه آمریکا، شناخته شده بعنوان «معامله قرن» ارائه داده است، کسی اعتنایی نکرد.
ما درباره این «پیشنهاد جایگزین» چیز کمی میدانیم، علیرغم این واقعیت که مرززدایی کشور/دولت فلسطین را در درون مرزهای قبل از ۱۹۶۷ درنظر دارد. ما همچنین میدانیم که رهبری فلسطین علاقمند به قبول تبادل زمین و تنظیم مرزهاست، ماده ای که مطمئنا جهت تهیه نیازهای ساختار جمعیتی و امنیتی (۲) اسرائیل درج شده است.
تقریبا حتمی است که از «پیشننهاد جایگزین» محمود اشتائیه هیچچیزی بدست نمی آید و هیچ دولت/کشور مستقل فلسطینی ناشی از پیشنهاد ظاهرا تاریخی انتظار نمیرود. بنابراین، چرا رام الله یک چنین استراتژی را فقط چند روز قبل از اول ژوئیه انتخاب کرده، درحالیکه انتظار میرود دولت اسرائیلی بنجامین نتانیاهو روند غیرقانونی الحاق (۳) خود را در کرانه باختری و دره اردن اشغالی آغاز کند؟
دلیل اصلی پشت اعلامیه اشتائیه اینستکه اغلب رهبری فلسطین توسط اسرائیل، آمریکا و متحدان آنها ظاهرا متهم (۴) به رد پیشبینی «صلح» قبلی است.
تشکیلات خودگردان فلسطین «معامله قرن» را بدرستی رد کرد (۵)، زیراکه اسرائیل هنوز نشانگرآشکارترین ناقض قوانین بین المللی است. این «معامله» حقوق قلمرو فلسطین در شرق اورشلیم اشغالی را رد میکند، حق بازگشت پناهندگان فلسطینی را کاملا رد میکند، و به دولت اسرائیل اختیار تام میدهد که سرزمینهای بیشتری از فلسطین را مستعمره کند.
در اصل، نتانیاهو پیشنهاد آمریکا را نیز رد نمود، گرچه اینکه تکذیب خود را علنی اعلام نکرد. درواقع، رهبر اسرائیل هر چشمانداز جهت ایجاد دولت فلسطینی را رد میکند (۶) و تصمیم گرفته است بدون توجه به این واقعیت که حتی ابتکار«صلح» ناعادلانه ترامپ خواهان گفتگوی متقابل قبل از انجام هرگونه الحاق بود، به الحاق یکجانبه نزدیک به ۳۰درصد از کرانه باختری دست بزند.
به محض اینکه طرح واشنگتن در ژانویه اعلام شد، و با اصرار اسرائیل معلوم گشت که الحاق قلمرو فلسطین حتمی است، تشکیلات خودگردان فلسطین به یک حالت سیاسی عجیب روی آورد، که بسیار غیرقابل پیشبینی وعجیب و غریب تر از گذشته شد.
مقامات تشکیلات خودگردان فلسطین، یکی پس از دیگری، شروع به همه نوع اظهارنظر و بیانیههای متناقض کردند، که درمیان آنها تصمیم ۱۹ ماه مه عباس (۸) قابل توجه بود، زیرا که همه توافقات امضاء شده بین فلسطین و اسرائیل را باطل کرد.
این تصمیم با بیانیه (۹) دیگری در ۸ ژوئن دنبال شد، اینبار توسط حسین ال شیخ، یکی از مقامات ارشد تشکیلات خودگردان فلسطین و فرد مورد اعتماد و محرم عباس، مبنی براینکه اگر الحاق صورت پذیرد، مقامات همه خدمات مدنی به خلق فلسطین را قطع میکنند تا اسرائیل نقش قانونی خود را به عنوان یک قدرت اشغالگر، مطابق با قونین بین المللی بعهده بگیرد.
سومین اظهارنظر (۱۰) روز دیگری توسط خود اشتاتیه اعلام شد، که تهدید نمود، اگر اسرائیل بر بخشهایی از کرانه باختری ادعای حاکمیت کند، مقامات تشکیلات خودگردان با اعلام دولت در مرزهای قبل از ۱۹۶۷ تلافی میکنند.
طولی نکشید که «پیشنهاد جایگزین» فلسطین پس از این اظهارنظرهای درهم و برهم اعلام شد، باحتمال زیاد جهت متعادل کردن وضعیت سردرگمی که ساختارسیاسی فلسطین را ناقص کرده است. این است شیوه رهبری فلسطین جهت تظاهر به فعال، مثبت و باوقار بودن.
ابتکار فلسطین نیز باهدف ارسال پیام به کشورهای اروپایی است که علیرغم لغو توافقنامه های عباس با اسرائیل، تشکیلات خودگردان فلسطین هنوز متعهد به پارامترهای سیاسی تنظیم و تعئین شده توسط توافق نامه اسلو از همان اوایل سپتامیر ۱۹۹۳ است.
چیزیٰکه عباس و اشتائیه در نهایت امیدوارند به آن دسترسی یابند، تکرار حادثه ضمنی قبلی است که منجر به پذیرش فلسطین بعنوان یک عضو غیردولتی در جلسه مجمع عمومی سازمان ملل در سال ۲۰۱۱ گشت. سلام فیاض، که در آنزمان بعنوان نخست وزیر خودگردان خدمت میکرد، همچنین کارت اعلام یکجانیه دولت/ایالت را بلند کرد (۱۱) تا اسرائیل را به عدم ادامه ساخت غیرقانونی شهرکهای یهودی مجبور سازد.
تشکیلات خودگردان فلسطین سرانجام، توسط وزیر امور خارجه آنزمان آمریکا، جان کری، توافق کرد که به دور دیگری از گفتگوهای بیهوده با اسرائیل برگردد، که ده سال دیگر را تأمین کرد، و در این مدت کمکهای سخاوتمندانه بین المللی را دریافت نمود، درحالیکه جهت ایجاد یک دولت/کشور خیالی به فلطسینیها امید واهی میفروخت.
متأسفانه، استراتژی فعلی رهبری فلطسین این است: ترکیبی از تهدیدها، «پیشنهاد جایگزین» و مواردی ازاین دست، به این امید که واشنگتن و تل آویو به دورانی برگردند که گذشته و فراموش شده است.
البته، خلق اشغالشده، تحت محاصره و ستم فلسطین از کمترین عامل مهمی در محاسبات تشکیلات خودگردان فلسطین برخوردار است، اما نباید تعجب کرد. زیراکه رهبری فلسطین برای بسیاری سالها بدون شباهت به دمکراسی فعالیت کرده است، و خلق فلسطین به دولت و به باصطلاح رئیس جمهور خود احترام نمیگذارد. خلق فلسطین بارها در گذشته احساسات خودرا در بسیاری از نظرسنجیها (۱۱) نشان داده و بیان کرده است.
در چندماه گذشته، تشکیلات خودگردان فلسطین ازهر حیله و ترفندی در کتاب استفاده نموده تا اهمیت ارتباط و جدی بودن خود را در مواجهه با تهدید دوگانه «معامله قرن» ترامپ، و الحاق قلمرو فلسطین توسط نتانیاهواثبات کند. اما، مهمترین و مبرمترین گام یعنی اتحاد همه فلسطینیها، مردم و جناحها، پشت سر یک نهاد سیاسی واحد، و یک سند سیاسی واحد، هنوز باید بوقوع پیوندد.
علیرغم همه اینها، اغراق نیست استدلال کنیم که قدرت واعتبار عباس آخرین نفسهای خودرا میکشد، بویژه اگر متحدان سنتی اروپایی او نتوانند کمکهای ضروری جهت نجات وی را گسترش دهند (۱۳). مواضع مصون اتخاذشده توسط کشورهای اتحادیه اروپا، تاکنون، نشانگر اینستکه هیچ کشور اروپایی قادر نیست، یا حتی مایل به پُرکردن شکاف بازمانده از خیانت واشنگتن نسبت به تشکیلات خودگردان فلسطین و «روند صلح» نیست.
مقامات تشکیلات خودگردان باید رهبری را به سازمان آزادیبخش فلسطین برگردانند، تا بدینترتیب با انتخاب دمکراتیکترین نماینده واقعی فلسطین، روند آشتی ملی آغاز گردد، اما بدبختانه تا آنزمان، این فقط نتانیاهو خواهد بود که سرنوشت فلسطین و خلق آن را تعئین میکند.
درباره نویسنده:
دکتر رمضی بارود، روزنامه نگار و سردبیر تاریخچه فلسطین- شرح وقایع فلسطین است. او مؤلف پنج کتاب است. آخرین کتاب او با عنوان: «این زنجیرها شکسته خواهند شد: داستانهای مبارزه ومقابله فلطسینیها در زندانهای اسرائیل است»(انتشارات کلاریتی، آتلانتا). دکتر بارود عضو پژوهشگر ارشد غیرمستقر مرکز برای امور اسلام و جهانی، در دانشگاه زعیم استانبول است.
PA submits ‘counter-proposal’ to US plan, providing for demilitarized Palestine
‘Palestine will be a state along the 1967 borders and its capital will be East Jerusalem,’ PM Shtayyeh says, calling Netanyahu’s annexation project an ‘existential threat’
PA submits ‘counter-proposal’ to US plan, providing for demilitarized Palestine
‘Palestine will be a state along the 1967 borders and its capital will be East Jerusalem,’ PM Shtayyeh says, calling Netanyahu’s annexation project an ‘existential threat’
Dr. Mohammad Shtayyeh urges the European Union to put its economic weight behind its political position that rejects the Israeli threat to annex parts of the occupied West Bank
بنفع الیگارشهای معدن، چراگاه و کشاورزی، و شرکتهای چندملیتی متلاشی میکند، زیراکه مردمان بومی و شیوه زندگی مشترک آنها مزاحم و مانع دستیابی به املاک و منافع خصوصی میگردد … سرمایهداری از نژادپرستی بعنوان ابزاری جهت تفرقه در میان مردم بهره میگیرد تا از این طریق سود ببرد. نژادپرستی همچنین انتقاد از طبقه سرمایه داری را در زمانهای بحران منحرف میکند … تقسیمات نژادی، استثمار کارگران را آسان میکند و مبارزه طبقه کارگر علیهسرمایه داری را ضعیف میکند. نژادپرستی ارزش نیروی کار را کاهش میدهد تا ارزش اضافی را بحداکثر برساند … در استرالیا، سلب مالکیت و خصوصی سازی سرزمین بومیان بمدت ۲۳۲ سال، منجر به تخریب شیوه زندگی جمعی و مالکیت اشتراکی آنها بر زمین شد. این امر، مسیر را جهت تحمیل روابط طبقانی آماده میکند … نژادپرستی سیستمایک و خشونتنژادی بطورغیرقابل تغئیری به سیستم سرمایهداری متصل است، زیرا که سرمایهداری با نژادپرستی رونق می یابد. این امر ثابت میکند که شیوه زندگی سرمایه داری در تضاد با جوامع مشترک بومیان است، و فقط بابرپایی سوسیالیسم است که جوامع، زندگی، و روابط بومیان با زمین را میتوان حفظ نمود و محترم شمرد
نوشته: آنتونی کوستا
برگردان: آمادور نویدی
حزب کمونیست استرالیا در ادامه حمایت دیرینه اش از مبارزات مردم ملیتهای اولیه (ابُوریجینالها یا بومیان استرالیا)، علیه ظلم و ستم و جهت دستیابی به احقاق حقوق آنان، در تظاهرات توده ای در سراسر استرالیا شرکتکرده و میکند، و خواستارعدالت و پاسخگویی مسئولین در قبال مرگ بومیان در زندانها و بازداشتگاههای استرالیاست.
علیرغم توصیه های کمیسیون رویال در سال ۱۹۹۱، در ارتباط با مرگ بومیان استرالیا در زندانها و بازداشتگاههای استرالیا، شمار مرگ آنها بشدت افزایش یافته است. هیچ محکومیتی برای هیچ مقام و مأموری که مسئول مرگ بومیان در بازداشتگاهها باشد، وجود ندارد، و هیچکسی مقصر شناخته نشده و پاسخگو نیست.
همدستی دولتها(کارگر و ائتلاف لیبرال – ناسیونال) در فرهنگ خشونت پلیس راسیست (نژادپرست)
خشونت مداوم علیه مردمان بومی در سراسر استرالیا توسط همان دولتهایی نادیده گرفته میشود که در ادامه سرکوب مردمان بومی، شیوه زندگی و مبارزات آنها جهت احقاق حق مالکیت بر سرزمین و فرهنگ خویش، مصمم هستند. تبانی قانونگذاران، اجراکنندگان قانون، و دولت در سیستم سرمایه داری به چنان اُوجی میرسد که جان بومیان بیارزش قلمداد میشود، که میتوانند آنها را قربانی کند.
سرمایه داری، جوامع بومی و ادعای آنها بر زمین را بنفع الیگارشهای معدن، چراگاه و کشاورزی، و شرکتهای چندملیتی متلاشی میکند، زیراکه مردمان بومی و شیوه زندگی مشترک آنها مزاحم و مانع دستیابی به املاک و منافع خصوصی میگردد. دولت استرالیا همزمان با اعتراضات خود نسبت به جنبش اعتصابی جان سیاهان اهمیت دارد، شرکت بزرگ ریو تینتورا نیز جهت تخریب مکان مقدس۴۶ هزارساله بومیان در منطقه پیلبارا استرالیای غربی تبرئه کرد.
سرمایهداری از نژادپرستی بعنوان ابزاری جهت تفرقه در میان مردم بهره میگیرد تا از این طریق سود ببرد. نژادپرستی همچنین انتقاد از طبقه سرمایه داری را در زمانهای بحران منحرف میکند. این امر در آمریکا آشکارست، جایی که بیماری همهگیر(پاندمی) ویرویس کرونا، با قوانین تعطیلی و درخانه ماندن، اثرات نامطلوبی بر زندگی افراد رنگینپوست داشته است. درعینحال، نژادپرستی و خشونت نژادی روبه افزایش نهاده است که با قتل جورج فلوید توسط پلیس آمریکا به اوج خود رسید. صعود خشونت نژادی مشابهی در استرالیا اتفاق افتاده است، جایی که افراد رنگینپوست بعنوان علل شکست سرمایه داری در پاسخگویی مناسب به پاندمی و ضعفهای اقتصادی بکار گرفته شده است.
تقسیمات نژادی، استثمار کارگران را آسان میکند و مبارزه طبقه کارگر علیهسرمایه داری را ضعیف میکند. نژادپرستی ارزش نیروی کار را کاهش میدهد تا ارزش اضافی را بحداکثر برساند. این امر با عدم پرداخت دستمزد بومیانی که برای چراگاه در طی چندین دهه در استرالیا کار میکردند، بسیار آشکار بود. بومیان همچنان دستمزد دریافت نمیکنند و مجبورند که برای تأمین اجتماعی (حقوق بیکاری)، ازجمله برای شرکتهای بزرگ کارکنند.
در استرالیا، سلب مالکیت و خصوصی سازی سرزمین بومیان بمدت ۲۳۲ سال، منجر به تخریب شیوه زندگی جمعی و مالکیت اشتراکی آنها بر زمین شد. این امر، مسیر را جهت تحمیل روابط طبقانی آماده میکند. همچنین، این امر، ازطریق قتلعام سیستمیک، و نژادپرستی روزمره امکانپذیر شده است، که توسط دولتهای کارگر و ائتلاف لیبرال – ناسیونال تحمل و تشویق میشود.
نژادپرستی سیستمیک و خشونتنژادی بطورغیرقابل تغئیری به سیستم سرمایهداری متصل است، زیرا که سرمایهداری با نژادپرستی رونق می یابد. این امر ثابت میکند که شیوه زندگی سرمایه داری در تضاد با جوامع مشترک بومیان است، و فقط بابرپایی سوسیالیسم است که جوامع، زندگی، و روابط بومیان با زمین را میتوان حفظ نمود و محترم شمرد.
برپایی تندیس لنین، یک پیروزی برای سوسیالیسم، لنینیسم و لنینیستهای سراسر جهان است، زیراکه لنین نماد سوسیالیسم است، و سوسیالیسم کلید راه رهایی انسانها ازیوغ وضعیت بحرانی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی موجود– یعنی سرمایه داری و برده داری نوین است. بار دگر، برپایی تندیس لنین به عنوان نماد و قهرمان سوسیالیستها یک پیروزیست، زیراکه این امر درست در همان زمانی صورت میگیرد که درغرب، بویژه در آمریکا و انگلیس… مردم را مجسمه هایی را بزیر میکشند و نابود میسازند که نماد سرمایهداری و برده داریست.
تندیس لنین در آلمان*
یورو نیوز
برگردان: آمادور نویدی
دادگاه آلمان نصب مجسمه لنین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی را تأئيد کرد
درپی قیل و قال روی اینکه آیا باید به ساخت بنای یادبودی از رهبر اتحاد جماهیر شوروی اجازه داده شود یا خیر، دادگاهی در شهری درغرب آلمان، پاسخ مثبت داد که تندیس ولادیمیر لنین بناء گردد.
فرمانداری شهر گلزن کیرشن (۱) تلاش کرده بود که به خواست حزب مارکسیست– لنینیست آلمان (ام ال دی پی)(۲)اجازه ساخت و ساز ندهد، به این بهانه که احتمالا این مجسمه بر ظاهر و ویژگی ملک همسایه ها، یک ساختمان سه طبقه که قبلا بانک پس انداز بوده، تأثیر میگذارد.
دادگاه دولتی گلزن کیرشن (۳) این ادعا را رد کرد، و گفت: «اندازه مجسمه متوسط و با فاصله از ملک قرار دارد، بدین معنا که بر نمای ساختمان تأثیری ندارد».
این دادگاه جنبه های تاریخی و سیاسی لنین را دریافت، همچنین با استناد به شهر، که تحت قانون حفاظت از بنای تاریخی، بیربط است.
مجسمههای لنین در آلمان شرقی قدیم، زمانیکه هنوز تحت حکومت اتحاد جماهیر شوروی بود، مرسوم و متداول بود، اما انتظار نمیرفت که در غرب دیده شود. لنین برای بسیاری از سوسیالیستها و کمونیستها یک قهرمان است، درحالیکه آنهاییکه در طرف دیگر طیف سیاسی قرار دارند، به ماهیت سرکوبگر رژیم اتحاد جماهیر شوروی، تحت حاکمیت لنین و جانشینان وی اشاره میکنند.
حزب مارکسیست– لنینیست آلمان، این تصمیم دادگاه را جشن گرفت، و در یک بیانیه مطبوعاتی اعلام داشت: «چند هفته قبل از ۱۵ سالگی لنین، یکبار دیگر، ولادیمیر ایلیچ لنین یک پیروزی بزرگ کسب نمود».
دادگاه گفت: « احتمال دارد که تندیس لنین از ۱۴ ماه مارس برپا شود». و اضافه نمود که تجدیدنظر میتواند به دادگاه عالی دولتی برای دولت نورث راین– وستفالین(۴) فرستاده شود.
ویدئوی رونمایی از تندیس لنین در شهر گلزن کیرشن آلمان*:
رونمایی از مجسمه ی لنین توسط حزب کمونیست لنینیسم MLPD
به ابتکار mlpd حزب مارکسیست لنیسنیت آلمان در شهر گلزن کیرشن با حضور 800 نفر و رعایت پروتکل های بهداشتی و با سخنرانی گابی فیشتنر دبیرکل و اشتفان انگل دبیر کل سابق حزب و نیز مهمانهایی از فرانسه و روسیه از مجسمه ی لنین در مقابل دفتر دائمی حزب رونمایی شد.
پیشتر برخی از احزاب آلمانی و یا اعضای شورای شهر وابسته به spd و cdu با نصب مجسمه ی لنین در این شهر مخالفت کرده بودند ولی با پیگیری وکلای حزب ،نهایتا دادگاه به سود Mlpd رای داده بود.
قرار بود که این مراسم در ماه فوریه برگزار شود ولی بعلت اپیدمی کرونا به تعویق افتاده بود.
در مخالفت با این مراسم،عده ی بسیار کمی از هواداران حزب راست افراطی Afd در نزدیکی مراسم تجمع کردند و شعار دادند ولی صدای آنها در مقابل شرکت کنندکان در مراسم بسیار ناچیز بود و اکثر اوقات ساکت و نظاره گر بودند.
Higher Administrative Court for the State of North Rhine-Westphalia.
***
لنین نماد سوسیالیسم و سوسیالیسم کلید راه رهایی انسانها ازیوغ سرمایه داری
آمادور نویدی
این یک پیروزی بزرگ برای سوسیالیست های جهان است! دنیایی که مبنی بر برابری انسانهاست. سوسیالیسم، بار دیگر برتری خود را در برخورد با بیماری همهگیرکووید ۱۹ یا ویروس کرونا به رهبری کشورهای کوبا و چین – با انترناسیونالیسم درعمل ثابت نمود. سوسیالیسم موجود به میلیون ها نفر در سراسر جهان، از آسیا گرفته تا آفریقا، و حتی به کشورهای اروپایی (ایتالیا و یونان)، کمک کرده و هنوز هم میکند، درحالی که کشورهای غربی وسایل پزشکی یکدیگر را به سرقت بردند و مرزهایشان بروی هم بستند– یک بی احترامی کامل به بشریت و حقوق اانسانی. و این داغ ننگی بر پیشانی سرمایه داری «متمدن» و به اصطلاح «دموکراسی» غربی است، که دگر بار، عملا، حرص و آز و خشونت خود را نشان داد – دقیقاً برخلاف کشورهای سوسیالیستی که با از خودگذشتگی به کمک نیازمندان جهان شتافتند – اینست احترام به مقام، شأن و کرامت انسانی– و ما این را انترناسیونالیسم و همبستگی جهانی می خوانیم!
و این درست در شرایطیست که میلیونها نفراز مردم جهان، علیه نژادپرستی – درهمبستگی با مردم آفریقایی تبارآمریکایی – و در پاسخ به قتل ناجوانمردانه یک مرد سیاهپوست به نام جورج فلوید توسط پلیس سفیدپوست و نژادپرست آمریکایی به پا خاستند– که در جلوی دوربین و در ملاء عام و با خونسردی تمام، جان یک انسان و هموطن خودرا گرفت.
برپایی تندیس لنین، یک پیروزی برای سوسیالیسم، لنینیسم و لنینیستهای سراسر جهان است، زیراکه لنین نماد سوسیالیسم است، و سوسیالیسم کلید راه رهایی انسانها ازیوغ وضعیت بحرانی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی موجود– یعنی سرمایه داری و برده داری نوین است. بار دگر، برپایی تندیس لنین به عنوان نماد و قهرمان سوسیالیستها یک پیروزیست، زیراکه این امر درست در همان زمانی صورت میگیرد که درغرب، بویژه در آمریکا و انگلیس… مردم را مجسمه هایی را بزیر میکشند و نابود میسازند که نماد سرمایه داری و برده داریست.
ظاهرا که هیچ محدودیتی برای آمریکا و اسرائیل جهت ارتکاب جنایت و فرار از قانون، بدون عواقب وجود ندارد. آمریکا جنگ اقتصادی ویرانکننده ای را علیه ایران، و ونزوئلا براه انداخته ، درحالیکه چین را نیز برای بحران جهانی بهداشت گناهکار قلمداد میکند، اما مایل نیست پاسخگوی دلیل خروج خود از سازمان جهانی بهداشت باشد و کمکی بکند. اسرائیل هم که با گرفتن چراغ سبز از دولت ترامپ در همین حال در صدد است در ماه ژوئیه، بطور غیرقانونی بخشهای مهمی از کرانه باختری فلسطین را ضمیمه کند، و هیچکسی در اروپا یا جای دیگری حتی علاقه ای ندارد که اقدام به تحریمهای جدی بکند تا شاید منجر به تعویق این تصمیم شود. … در واقع، دادگاه جنایی بین المللی (آی سی سی) در لاهه (۲)، آن سازمانی است که بویژه جهت برخورد با مشکلات و موضوعاتی همچون جنگهای تهاجمی و پاکسازی قومی ساخته شده، است، اما بطورخاص توسط هردو، واشنگتن و اورشلیم هدف قرار گرفته تا منکر هرگونه صلاحیت در موقعیت هایی گردد که هرکدام از این کشورها درگیر باشد. نه اسرائیل و نه آمریکا، دادگاه جنایی بین المللی را بدلیل آشکاری که آنها منشا عمده انگشتنمای ناقضان حقوق بشر و قوانین بین المللی هستند، برسمیت نمی شناسند. اسرائیل بویژه نگران جنایات جنگی بیشمار خود است، ازجمله، نقض کنوانسیون چهار ژنو…
اگر قرارست که یک دادگاه واقعی باشد، میتوان سیاستمداران عالیرتبه، مقامات، و نظامیان از هردو، اسرائیل و آمریکا را جهت بازجویی احضار کرد. و اگر احضارها نادیده گرفته شوند که احتمال هم دارد، دادستان میتواند حکم بازداشت جهانی صادر نماید، و این بمعنای اینستکه اگر آنها به هرکدام از ۱۲۳ کشورعضوی بروند که سند رُم را امضاء کرده اند، آنها را میتوان دستگیر و به دادگاه استرداد نمود. بنابراین، باید توقع داشته باشیم که هردو، آمریکا و اسرائیل همچنان به تهمت زدن و بدگویی های خود درمورد دادگاه جنایی بین المللی ادامه دهند، که شامل پاسخ و تهدیدهای مسلحانه از طرف واشنگتن هم میشود. حمله به لاهه ممکنست که در دنیای واقعی غیرقابل تصور باشد، اما سه سال گذشته نشان داده است که دونالد ترامپ تقریبا قادر به انجام هرکاریست. تا آنزمان، میتوان امید داشت که دادستان کل، فاتو بنسودا همچنان بکار خود جهت افشای جنایات آمریکا و اسرائیل ادامه دهد که همچنان در هردو، فلسطین و افغانستان مرتکب جنایت میشوند. شاید افشاء و شرمساری آمریکا و اسرائیل در یک دادگاه عمومی بسیار مرئی و بسیار محترم تنها چاره برای بیدار کردن شهروندان آن دو کشور نسبت به جنایات وحشتناکی باشد که بنام آنها انجام داده شده، میشود، و همچنان ادامه دارد.
تحمیل اراده آمریکا و اسرائیل بر جهان
فشار واشنگتن و اسرائیل به دادگاه جنایی بین المللی
نوشته: فیلیپ جرالدی
برگردان: آمادور نویدی
عملکرد خارج از قانون: واشنگتن به دادگاه جنایی بین المللی فشار می آورد
فیلیپ جرالدی
ظاهرا که هیچ محدودیتی برای آمریکا و اسرائیل جهت ارتکاب جنایت و فرار از قانون، بدون عواقب وجود ندارد. آمریکا جنگ اقتصادی ویرانکننده ای را علیه ایران، و ونزوئلا براه انداخته، درحالیکه چین را نیز برای بحران جهانی بهداشت گناهکار قلمداد میکند، اما مایل نیست پاسخگوی دلیل خروج خود از سازمان جهانی بهداشت باشد و کمکی بکند. اسرائیل هم که با گرفتن چراغ سبز از دولت ترامپ در همین حال در صدد است در ماه ژوئیه، بطور غیرقانونی بخشهای مهمی از کرانه باختری فلسطین را ضمیمه کند، و هیچکسی در اروپا یا جای دیگری حتی علاقه ای ندارد که اقدام به تحریمهای جدی بکند تا شاید منجر به تعویق این تصمیم شود. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل، صاف و ساده گفته است که باقی فلسطینی هایی که ضمیمه خواهند شد، شهروند اسرائیلی بهحساب نمی آیند- آنها درعوض بدون هیچ حقوق یا امتیازات تضمین شده ای «مطیع» دولت خواهند شد.
مؤسسه آمریکایی کُلا به این قاعده کلی پایبند است که آمریکا و اسرائیل باید در رفتار و برخورد با کشورهای دیگر در حوزه های نفوذ مربوط به خود «دست آزاد» را داشته باشند. این بطور مؤثر بمعنای کنترل این روایت است که آمریکا و دولت یهودی همیشه بنظر میرسد که قربانی رفتار غیراصولی کشورهای دیگرند و همچنین جوی ایجاد میکنند که در آن هیچ چالش قانونی مؤثری نسبت به اقدامات تهاجمی آنها وجود نداشته باشد.
در واقع، دادگاه جنایی بین المللی (آی سی سی) در لاهه (۲)، آن سازمانی است که بویژه جهت برخورد با مشکلات و موضوعاتی همچون جنگهای تهاجمی و پاکسازی قومی ساخته شده، است، اما بطورخاص توسط هردو، واشنگتن و اورشلیم هدف قرار گرفته تا منکر هرگونه صلاحیت در موقعیت هایی گردد که هرکدام از این کشورها درگیر باشد. نه اسرائیل و نه آمریکا، دادگاه جنایی بین المللی را بدلیل آشکاری که آنها منشا عمده انگشتنمای ناقضان حقوق بشر و قوانین بین المللی هستند، برسمیت نمی شناسند. اسرائیل بویژه نگران جنایات جنگی بیشمار خود است، ازجمله، نقض کنوانسیون چهار ژنو، که قدرت اشغالگر را از «انتقال مستقیم یا غیرمستقیم بخشهایی از جمعیت شهروندان غیرنظامی خود را به سرزمینهای اشغالی، یا اخراج یا انتقال همه و یا بخشهایی از جمعیت قلمرو اشغال شده را در درون یا بیرون این سرزمین قدغن میکند» .
درواقع، اخیرا دادگاه جنایی بین المللی توسط هردو، دولت ترامپ و کنگره هدف قرار گرفته است (۳). دو هفته قبل، یک گروه ۶۹ نفر از سناتورهای آمریکایی از هر دو حزب دمکرات و جمهوریخواه، نامه ای (۴) به وزیر امور خارجه، مایک پمپئو ارسال کردند که «سیاسی کردن خطرناک دادگاه» را محکوم کردند، که «بطور ناعادلانه اسرائیل را هدف قرار میدهد». سناتورها به پمپئو اصرار ورزیدند که به «حمایت شدید خود از اسرائیل در مقابله با امکان افزایش تحقیقات و پیگردهای قانونی توسط دادگاه جنایی بین المللی» را ادامه دهد. این نامه شامل این ادعا است که «اقدامات کنونی در حال انجام میتواند منجر به پیگرد قانونی شهروندان اسرائیلی گردد…» حتی اگر چه که «دادگاه جنایی بین المللی در این مورد از صلاحیت قانونی بهره مند نباشد».
این ادعا که دادگاه جنایی بین المللی صلاحیت ندارد، در بهترین حالت مشکوک است، زیرا که «دولت فلسطین» از مقام ناظر برخوردارست و عضوی از از نهادهای بین المللی در سازمان ملل است. فلسطین همچنین امضاء کننده قانون یا سند رُم (۵) است که دادگاه جنایی بین المللی را تأسیس کرده است. پیشبینی میشود که نامه سنا توسط استر کورز، مدیر قانوگذاری کمیته روابط عمومی آمریکایی اسرائیل -ایپک (۶) نوشته شده باشد، که بانفوذترین گروه حامی اسرائیل در آمریکاست. نامه مشابه (۷) دیگری نیز در مجلس نمایندگان دست بدست میشد، که با انتقاد از نیت دادگاه جنایی بین المللی جهت تحقیق در مورد جنایات جنگی آمریکا در أفغانستان است، که به «مشکل آمریکا» نیز اضافه میکند. این نامه، ۲۶۲ امضاء دریافت کرد.
با پیشروی تهدید به منافع اسرائیل، کنگره آمریکا مدتهاست که امنیت و سایر کمکها به مقامات فلسطین را مشروط کرده، و همه کمکها را معلق میکند «چنانچه فلسطینی ها نخستین گام را جهت یک دادگاه بین المللی جنایی بردارند، و به مقامات قضایی اجازه تحقیق دهند، یا فعالانه از چنین تحقیقاتی حمایت کنند که شهروندان اسرائیلی را جهت جنایات ادعاشده علیه فلسطینی ها مورد تحقیق قراردهند ». ازآنجاییکه ترامپ عملا درواقع و تقریبا همه کمکها، ازجمله کمکهای بشردوستانه به پناهندگان را قطع کرده است، مجازات برای رفتن به دادگاه بین المللی کیفری ضرورتا دادخواهانه است و فسلطینی ها باید متعاقبا شکایت خود را به پیش ببرند تا کوششی جهت شکست یا برهم زدن جدول برنامه زمانی الحاق سرزمینهای آنها به اسرائیل گردد.
نامه سناتورها با انتشار اخطار پومپئو به دادگاه بین المللی کیفری همراه شد که بر اسرائیل متمرکز شده بود، اما واضح بود که قبلا تصمیم گرفته شده بود که مانع هرگونه تلاشی جهت بررسی جنایات آمریکا در افغانستان گردد (۸). او مدعی شد که دادگاه جنایی بین المللی یک مؤسسه سیاسی است، نه یک نهاد قانونی قضایی، و دادستان کل، فاتو بنسودا (۹) را به تحقیقات نفرت انگیز در مورد «جنایات جنگی اسرائیل در غزه، کرانه باختری و شرق اورشلیم» متهم کرد. شکایت پومپئو به موازات نامه سناتورها بود، که احتمالا تصادفی نیست، در این ادعاییکه دادگاه صلاحیت ندارد و فلسطینیها «حاکمیتی مستقل» نیستند و بنابراین، در وهله اول فاقد جایگاهی جهت رفتن به دادگاه هستند.
و بالاخره، پومپئو با یک تهدید، نتیجه گیری کرد که: «دادگاهی که تلاش میکند قدرت خود را در خارج از صلاحیت خود بکار گیرد، یک ابزار سیاسی است که باعث به سخره گرفتن قانون و روند ناشی از آن میگردد. اگر دادگاه بین المللی جنایی همچنان به روند فعلی خود ادامه دهد، ما عواقب تحمیلی دقیقی را پیمیگیریم».
اسرائیل هم مانند آمریکا ادعا کرده است، که مطیع « دادرسی» دادگاه بین المللی جنایی نیست، زیرا که دارای یک سیستم دادگاهی است که عمل میکند، و قادر به مجازات جنایتکاران جنگی است. البته، حقیقت اینستکه اسرائیل چنین کاری را نمیکند و آمریکا هم تنها زمانیکه شرمنده و تحقیرشود، اینکار را انجام میدهد. تازه ترین جنایتکار جنگی آمریکایی توسط دادگاه های نظامی محکوم، اما بعدا توسط یریزدنت ترامپ مورد عفو قرار گرفت، و حتی وی به جشن در کاخ سفید دعوت شد و مورد تقدیر قرار گرفت.
دادستان کل، فاتو بنسودا در نوامبر سال ۲۰۱۷ اطلاع داد که او به تحقیقات خود مبنی بر جنایات جنگی ادعاشده در أفغانستان اقدام میکند. دولت ترامپ با ابراز خشم و با انتقاد از دادستان کل، فاتو بنسودا در تویتر خود، ویزای وی به آمریکا را لغو نمود، و تهدید به اقدام قانونی علیه وی، کارمندان و حتی قضات دادگاه جنایی بین المللی کرد. کاخ سفید اخطار داد که حتی اگر دادگاه بین المللی جنایی جرأت کند و یک شهروند آمریکایی را بازداشت نماید، آمریکا از نیروهای نظامی جهت نجات وی استفاده میکند. ترامپ، پمپئو و جان بولتون دادگاه جنایی بین المللی را سیاسی، فاسد، غیرمسئول، غیرقابل توصیف و فاقد شفافیت، و بنابراین غیرقانی خواندند». این انتقاد که به اندازه کافی عجیب و غریب است، درست مانند توصیف دقیقی میباشد که نشانگر خود دولت ترامپ است.
فاتو بنسودا، که در گذشته درمورد مقابله با جنایات اسرائیل فاقد شهامت بود و به راحتی میترسید (۱۰)، اکنون گزارش شده که به شکایت فلسطین رسیدگی میکند. وی همچنین نیز مجاز به رسیدگی به تحقیق جنایات آمریکا در افغانستان شده است. اگر قرارست که یک دادگاه واقعی باشد، میتوان سیاستمداران عالیرتبه، مقامات، و نظامیان از هردو، اسرائیل و آمریکا را جهت بازجویی احضار کرد. و اگر احضارها نادیده گرفته شوند که احتمال هم دارد، دادستان میتواند حکم بازداشت جهانی صادر نماید، و این بمعنای اینستکه اگر آنها به هرکدام از ۱۲۳ کشورعضوی بروند که سند رُم را امضاء کرده اند، آنها را میتوان دستگیر و به دادگاه استرداد نمود. بنابراین، باید توقع داشته باشیم که هردو، آمریکا و اسرائیل همچنان به تهمت زدن و بدگویی های خود درمورد دادگاه جنایی بین المللی ادامه دهند، که شامل پاسخ و تهدیدهای مسلحانه از طرف واشنگتن هم میشود. حمله به لاهه ممکنست که در دنیای واقعی غیرقابل تصور باشد، اما سه سال گذشته نشان داده است که دونالد ترامپ تقریبا قادر به انجام هرکاریست. تا آنزمان، میتوان امید داشت که دادستان کل، فاتو بنسودا همچنان بکار خود جهت افشای جنایات آمریکا و اسرائیل ادامه دهد که همچنان در هردو، فلسطین و افغانستان مرتکب جنایت میشوند. شاید افشاء و شرمساری آمریکا و اسرائیل در یک دادگاه عمومی بسیار مرئی و بسیار محترم تنها چاره برای بیدار کردن شهروندان آن دو کشور نسبت به جنایات وحشتناکی باشد که بنام آنها انجام داده شده، میشود، و همچنان ادامه دارد.
درباره نویسنده:
فیلیپ ام. جرالدی، دارای دکتری و مدیر اجرایی شورای منافع ملی، یک بنیاد آموزشی است که کمکهای مالی به آن، مالیات را کاهش میدهد. این مؤسسه بدنبال سیاست خارجی است که مبتنی بر منافع بیشتردر خاورمیانه باشد.
Portman, Cardin Lead Bipartisan Senate Call for Secretary Pompeo to Defend Israel Against Politically Motivated Investigations by the International Criminal Court
اگرچه هیچگاه زمان خوبی برای یک بیماری مُسری وجود ندارد، اما بحران ناشی از کووید ۱۹ در لحظه بسیار بدی برای اقتصاد جهانی فرارسیده است. مدتهای طولانیست که جهان دستخوش طوفانی کامل از خطرات مالی، سیاسی، اجتماعی – اقتصادی و زیست محیطی قرار گرفته است، ولی در حال حاضر همه این خطرات حتی بدترهم شده اند… اکنون که بحران فرارسیده است، خطرات حتی حادتر میشوند. متأسفانه، باتوجه به ده روند شوم و خطرناک، حتی اگر رکود اقتصادی بزرگ امسال منجر به یک بهبودی به شکل حرف یو تیره شود، بعدها در این دهه «رکود بزرگتری» را به شکل حرف ال بدنبال خواهد داشت. اولین روند، مرتبط به کسریها و خطرات ناشی از آنهاست… روند دوم، بمب ساعتی جمعیتی در کشورهای پیشرفته است… روند سوم، خطر افزایش نرخ تورم و کاهش قیمتها است… روند چهارم، بازپرداخت ارزی است… روند پنجم، اختلال گسترده دیجیتالی اقتصاد است… روند ششم، به عامل مهم جهانی زدایی اشاره دارد… روند هفتم، تقویت واکنش
سیاسی علیه دمکراسی است… روند هشتم، به اختلافات ژئواستراتژیک بین آمریکا و چین اشاره دارد… روند نهم، قطع رابطه دیپلوماتیک، زمینه را بدترجهت یک جنگ سرد جدید بین آمریکا و رقبایش – نه فقط چین، بلکه همچنین روسیه، ایران، و کره شمالی تنظیم میکند… روند دهم، این خطرنهایی را که نمیتوان نادیده گرفت، اختلال در محیط زیست است، و همانطوریکه، بحران کووید ۱۹ نشان داده است، میتواند به مراتب خرابیهای اقتصادی ببار بیاورد تا اینکه فقط یک بحران مالی باشد… این ده خطر، که قبل از حمله کووید ۱۹ بزرگ بودند، اکنون تهدید به سوختی برای یک توفان کامل شده اند، تا کُل اقتصاد جهانی را به دهه ای از یأس و نومیدی سوق دهد. شاید در دهه ۲۰۳۰، تکنولوژی و رهبری سیاسی شایستهتری بتواند قادر شود این مشکلات را کاهش دهد، حل کند، و یا به حداقل برساند، و ظهور یک نظم بین المللی فراگیر و استوار، همراه با تشریک مساعی را نوید دهد. اما هر پایان خوش بر این باورست که ما باید برای زنده ماندن در رکود اقتصادی بزرگ بعدی چاره اندیشی
رکود اقتصادی بزرگتری در پیش است
نوشته: نورئیل روبینی
برگردان: آمادور نویدی
رکود بزرگ اقتصادی قریب الوقوع دهه ۲۰۲۰
اگرچه هیچگاه زمان خوبی برای یک بیماری مُسری وجود ندارد، اما بحران ناشی از کووید ۱۹ در لحظه بسیار بدی برای اقتصاد جهانی فرارسیده است. مدتهای طولانیست که جهان دستخوش طوفانی کامل از خطرات مالی، سیاسی، اجتماعی – اقتصادی و زیست محیطی قرار گرفته است، ولی در حال حاضر همه این خطرات حتی بدترهم شده اند.
نورئیل روبینی
نیویورک – متعاقب بحران مالی ۲۰۰۷-۲۰۰۹، عدم تعادل و خطرات ناشی از آن در اقتصاد جهانی با اشتباهات سیاسی بدترشده بود. درنتیجه، بجای رجوع به مشکلات ساختاری که سقوط مالی و رکود ناشی از آن آن آشکار شده بود، دولتها اغلب با به تعویق انداختن یک اقدام نهایی، تصمیم یا راه حل، معمولا با تأثیرات ناشی از یک اقدام کوتاه مدت، خطرات نزولی بزرگی ایجاد کردند (۱) که بحران دیگری را اجتناب ناپذیر ساخت. واکنون که بحران فرارسیده است، خطرات حتی حادتر میشوند. متأسفانه، باتوجه به ده روند شوم و خطرناک، حتی اگر رکود اقتصادی بزرگ امسال منجر به یک بهبودی به شکل حرف یو (۲) تیره شود، بعدها در این دهه «رکود بزرگتری» (۲) را به شکل حرف ال (۴) بدنبال خواهد داشت.
اولین روند، مرتبط به کسریها و خطرات ناشی از آنهاست: قروض و قصور درپاسخ سیاسی به بحران کووید ۱۹، متضمن یک افزایش عظیم در کمبود و کسری مالی، محاسباتی و مالیاتی – به حواله ۱۰ درصد از تولید ناخالص ملی یا بیشتر است – در زمانیکه قبلا سطح بدهیهای عمومی بسیاری از کشورها بالا، اگر نه ناپایدار بوده اند.
بدتر، از دست دادن درآمد برای بسیاری از خانواده ها و کارخانه های بازرگانی بدین معناست که سطح قروض بخش خصوصی نیز بطور بالقوه بی ثبات خواهد شد، که منجر به قصور و ورشکستگی میشود. همراه با صعود سطح قروض عمومی، همه اینها شاید متضمن یک بهبودی ضعیف بشود که متعاقب رکود بزرگ در دهه گذشته بود.
روند دوم، بمب ساعتی جمعیتی در کشورهای پیشرفته است. بحران کووید ۱۹ نشان داد که باید هزینه های بیشتری برای سیستم مراقبتهای بهداشتی تعلق گیرد، و اینکه مراقبتهای بهداشتی همگانی و دیگر کالاهای عمومی مرتبط ضروریت دارند، نه لوازم و کالاهای تجملاتی. با اینحال، به این دلیل که اغلب کشورهای توسعه یافته دارای جوامع سالخورده و پیر هستند، تأمین چنین هزینهای در آینده قروض التزامی را از سیستمهای مراقبتهای بهداشتی و حقوق بیکاری یا تأمین اجتماعی تأمین نشده امروز حتی بزرگتر میکند.
روند سوم، خطر افزایش نرخ تورم و کاهش قیمتها است. علاوه بر ایجاد رکود عمیق، این بحران همچنین باعث ایجاد یک کساد گسترده در کالاها (ماشین ها – ماشین آلات وظرفیت استفاده نشده) و بازارهای کار(بیکاری گسترده)، همچنین محرک سقوط قیمت در کالاهایی مانند نفت و فلزات صنعتی میشود. این امر احتمالا باعث تورم، تقلیل قیمتها، و بالا بردن قروض میگردد، که خطر ورشکستگی را افزایش میدهد.
روند چهارم، بازپرداخت ارزی است. درحالیکه بانکهای مرکزی تلاش میکنند با تقلیل قیمتها و کاهش نرخ بهره وخطر افزایش نرخ بهره (متعاقب افزایش قروض ) مبارزه کند، حتی سیاستهای پولی غیرقراردادی، و غیرمتعارف، دور از دسترس خواهد شد. در کوتاه مدت، دولتها نیاز دارند کسری بودجه مالی را به پول تبدیل و کسب درآمد کنند (۵) تا از تورم و تقلیل قیمتها جلوگیری نمایند. اما بازهم، با گذشت زمان، شوک دائمی موجود منفی، و یا شوک تأمین مالی دائمی (۶) که ناشی از تسریع جهانی زدایی و حمایت گرایی مجدد (سیستم حمایت مجدد از تولیدات داخلی) است، رکود تورم را اجتناب ناپذیر میسازد.
روند پنجم، اختلال گسترده دیجیتالی اقتصاد است. با میلیونها نغر از مردمی که شغل خود را ازدست میدهند، یا کار میکنند ولی درآمد کمتری کسب میکنند، شکاف درآمد و ثروت اقتصاد قرن ۲۱ عریض تر و بیشتر میشود. جهت حفاظت در برابر شوکهای زنجیره ای موجود و تأمین مالی دائمی آینده، شرکتها در اقتصادهای پیشرفته، تولیدات، محصولات و کالاها را از مناطق کم هزینه به بازارهای داخلی پرهزینه برمیگردانند. اما این روند بجای اینکه به کارگران در کشور کمک کند، منجر به تسریع شیوه خودکار یا اتوماسیون کردن کارها میشود، و برای کم کردن دستمزد پافشاری میشود، که منجر به وزدیدن باد بر شعله های پوپولیسم، ناسیونالیسم، و بیگانه هراسی میگردد.
روند ششم، به عامل مهم جهانی زدایی اشاره دارد: این بیماری مُسری، روندها را که قبلا و بخوبی در راه بودند، به سوی بالکانیزاسیون و جدایی تسریع میکند. آمریکا و چین سریعتر جدا و از هم پاشیده میشوند، و اغلب کشورها با اتخاذ بازهم سیاستهای حمایت گرایی از مصنوعات داخلی، بیشتر جهت حفظ شرکتهای داخلی و کارگران از اختلالات جهانی پاسخ خواهند داد. جهان پساپاندمی با محدودیتهای تنگتر در حرکت کالاها، خدمات، سرمایه، نیروی کار، داده ها و اطلاعات مشخص خواهد شد. این امر اکنون در بخشهای تجهیزات پزشکی، و مواد غذایی رُخ میدهد، جاییکه دولتها در پاسخ به این بحران، محدودیت های صادراتی و دیگر اقدامات حمایت گرایی را تحمیل میکنند.
روند هفتم، تقویت واکنش سیاسی علیه دمکراسی است. رهبران پوپولیست اغلب از ضعف اقتصادی، بیکاری توده ای، و افزایش نابرابری سود میبرند. تحت شرایط تشدید ناامنی اقتصادی، یک انگیزه قوی بوجود می آید که خارجیها برای بحران موجود مقصر قلمداد میشوند. کارگران یقه آبی و گروههای گسترده طبقه متوسط در برابر شعارهای پوپولیستی، بویژه پیشنهادات جهت محدود کردن مهاجرت و تجارت آسیبپذیرتر خواهند شد.
روند هشتم، به اختلافات ژئواستراتژیک بین آمریکا و چین اشاره دارد: دولت ترامپ هرتلاشی میکند تا چین را برای پاندمی مقصر قلمداد کند، اما رژیم رئیس جمهور چین، شی جین پینگ ادعای خود مبنی براینکه آمریکا برای جلوگیری از رشد مسالمت آمیز چین توطئه میکند، را دوبرابر خواهد کرد. قطع روابط وعدم همکاری (۷) بین چین و آمریکا در تجارت، فن آوری، سرمایه گذاری، داده ها، و توافقات پولی تشدید میشود.
روند نهم، قطع رابطه دیپلوماتیک، زمینه را بدترجهت یک جنگ سرد جدید بین آمریکا و رقبایش – نه فقط چین، بلکه همچنین روسیه، ایران، و کره شمالی تنظیم میکند. با نزدیک شدن انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا، هردلیلی وجود دارد که توقع در تشدید جنگ سایبری مخفی (۸)، بالقوه را داشته باشیم، که حتی میتواند منجر به درگیریهای نظامی معمولی گردد. و برای اینکه تکنولوژی سلاح کلیدی در مبارزه جهت کنترل صنایع آینده و در مبارزه با بیماری مُسری است، بخش فن آوری خصوصی آمریکا بطور فزاینده ای در مجتمع صنعتی و امنیتی ملی ادغام خواهد شد.
روند دهم، این خطرنهایی را که نمیتوان نادیده گرفت، اختلال در محیط زیست است، و همانطوریکه، بحران کووید ۱۹ نشان داده است، میتواند به مراتب خرابیهای اقتصادی ببار بیاورد تا اینکه فقط یک بحران مالی باشد. تکرار پاندمی ها (ایدز از سالهای ۱۹۸۰، سارز در سال ۲۰۰۳، اچ ۱ ان ۱ در سال ۲۰۰۹، مرس در سال ۲۰۱۱، ابولا در سال ۲۰۱۴-۲۰۱۶)، مانند تغییرات آب و هوایی، اساساً فجایع دست ساز انسان، مولود فقر استانداردهای سلامت و بهداشتی، سوء استفاده از سیستمهای طبیعی، و رشد بهم پیوستگی جهان گلوبال شده هستند. پاندمیها و بسیاری از نشانههای ناسالم تغییرات آب و هوایی در سالهای آینده بدفعات بیشتر، سختتر، و پرهزینهتر خواهند شد.
این ده خطر، که قبل از حمله کووید ۱۹ بزرگ بودند، اکنون تهدید به سوختی برای یک توفان کامل شده اند، تا کُل اقتصاد جهانی را به دهه ای از یأس و نومیدی سوق دهد. شاید در دهه ۲۰۳۰، تکنولوژی و رهبری سیاسی شایستهتری بتواند قادر شود این مشکلات را کاهش دهد، حل کند، و یا به حداقل برساند، و ظهور یک نظم بین المللی فراگیر و استوار، همراه با تشریک مساعی را نوید دهد. اما هر پایان خوش بر این باورست که ما باید برای زنده ماندن در رکود اقتصادی بزرگ بعدی چاره اندیشی کنیم.
درباره نویسنده:
نوریئل روبینی، استاد اقتصاد دانشکده کسب و کار در دانشگاه استرن نیویورک و رئیس شرکت روبینی ماکرواست. وی اقتصاددان ارشد برای امور بین المللی در شورای مشاوران اقتصادی کاخ سفید در طول دوره دولت بیل کلینتون بود. او همچنین برای صندوق بین المللی پول، صندوق ذخیره فدرال آمریکا و بانک جهانی کار کرده است. وب سایت ایشان:
بیماری مُسری ویروس کرونا در حال تغییر شکل ژئوپولیتیک جهانی است. چین به عنوان دشمن جدید موجود معرفی میشود، درست یه همانگونه ای که اسلام در ۲۰ سال پیش بود، و توسط همان افراد. همان مقاله نویسان روزنامه ها، همان اندیشکده ها، همان اخزاب سیاسی و همان آژانس های اطلاعاتی. پس از رساله مشهور هانتینگون که منجر به اتهام علیه مسلمانان شد– یا آنچیزیکه اغلب آنها اسلام رادیکال می خوانند – اکنون آنها توجه خودشانرا به سوی خاور دور متمرکز کرده اند… بخاطر داشته باشیم که برخورد تمدنهای هانتیگون که اخطار میدهد «خطوط گُسل بین تمدنها، خطوط نبرد آینده خواهد بود»، تنها مرتبط و دلواپس تمدن اسلامی نبود. هانتیگون علاوه بر اسلام، برای «رقیب» دوم هم تذکر داد. چین، برطبق گفته هانتینگون، قدرتمندترین تهدید بلند مدت برای غرب است. همه چیز یک شبه تغییرنمیکند. احساس میکنم که ایران درچشم انداز کاخ سفید باقی میماند، به همین صورت هم دوام رابطه شخصی بین ترامپ و نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل. اما چه بسا که اکنون ما به پایان یک دوره طولانی رسیده باشیم، زمانیکه «خط گسل»، اسلام بود. ممکنست که غرب بخوبی اکنون برای خودش یک دشمن جدید پیدا کرده باشد. اگر چنین است، پس مسلمانها میتوانند کمی آزادتر نفس بکشند.
چین جانشین اسلام به عنوان دشمن جدید غرب
نوشته: پیتر اوبورن
برگردان: آمادور نویدی
آیا چین جایگزین اسلام به عنوان دشمن جدید غرب خواهد شد؟
چین به عنوان دشمن جدید موجود معرفی میشود، درست یه همانگونه ای که اسلام در ۲۰ سال پیش بود.
تصویری زشت در هنگکُنگ، که شی جین پینگ– رئیس جمهور چین را با بیماری ویروس کرونا مسخره میکند. ۲۶ آپریل ۲۰۲۰ (رویترز)
فقط کمی بیش از ربع قرن پیش بود که دانشمند آمریکایی، ساموئل هانتینگون رساله مشهور خود، «برخورد تمدنها» (۱) را نوشت. این رساله شروع یک سری از جنگها را رقم زد.
نوشته هانتینگون پس از سقوط دیوار برلن، و پایان جنگ سرد بین شوروی و غرب نوشته شده بود. هانتینگون بجای دوره ای از صلح، جنگ های جدیدی را بین چیزی پیشبینی نمود که او آنرا بعنوان دشمنان آشتی ناپذیر درنظر میگرفت: اسلام و غرب.
هانتینگون ادعا کرد که هویت، بجای ایدئولوژی، در قلب سیاست های معاصر نهفته است. او می پرسد: «شما چه هستید»، و همانگونه که ما واقفیم، از بوسنی تا قفقاز تا سودان، پاسخ غلط به این سئوال میتواند بمعنای گلوله ای در سر باشد..»
او اضافه نمود: «اسلام مرزهای خونینی دارد.»
سیاستمداران غربی مانند رئیس جمهور قبلی آمریکا، جورج واکر بوش و نخست وزیر سابق انگلیس، تونی بلر، راه رساله هانتینگون را پیروی نمودند. در ربع قرن گذشته، بسیاری از کشورهای مسلمان هدف آمریکا و متحدانش بوده اند.
در همین حال، مسلمانها اغلب در رسانه های غربی به عنوان ایدئولوگهای رادیکال یاغی و تهدیدی موجود برای جهان به تصویر کشیده شده اند (۲). این امر در غرب منجر به رشد اسلام هراسی کینه جو و ظهور احزاب سیاسی رستگرای افراطی در اروپا شده است(۳).
من امروز استدلال میکنم که خیلی از این دشمنی مهلک ممکنست بزودی متعاقب فاجعه ویروس کرونا فرو نشیند(۴). این در بخشی (بویژه در انگلیس)، بخاطر فداکاریهای بسیار آشکار و بسیار بزرگ مسلمانان است (۵)، و ممکنست منجربه یک تغییر دیرهنگام در اخلاق مردم گردد. زیرا که اولین قربانیان شیوع بیماری کرونا، سه مسلمان از کادر پزشکی بودند (۶).