موگۀ شیکاگو
موگۀ شیکاگو
رُبِر اِسکَرپی
ترجمۀ حمید فرّخ
دانش و امید، شماره ۱۷-اردیبهشت ۱۴۰۲

رُبِر اِسکَرپی Robert Escarpit (۱۹۱۸-۲۰۰۰) دانشگاهیِ فرانسوی، روزنامهنگار، نویسنده و مردِ سیاست بود. وی استادی برجسته، جامعهشناس و از پیشتازانِ علوم اطّلاعات و ارتباطات بود. در چند روزنامۀ معتبرِ زمانِ خود قلم میزد. در دورانِ جنگِ دوّمِ جهانی عضوِ جنبشِ مقاومت و در سالهایِ پس از جنگ با هواداری از حزب کمونیست فرانسه نمایندۀ آن در شورایِ استان و شورایِ شهر شد.
کتابهایِ بسیاری در زمینۀ علمی و تحقیقاتِ ادبی و نیز چند رمان نوشته است. در کتابِ «جشنهایِ شوخ و شنگ» به ۱۱ روز تعطیلِ رسمی در فرانسه میپردازد و با قلمی طنزآلود دلیلِ تعطیلیِ هریک را به شکل یک قصّه روایت میکند. تنها حکایتی که تن به طنز نمیدهد و خشمِ از ستم و اندوه در آن موج میزند «موگۀ شیکاگو» است.
موگه (زنبقِ درّه) گیاهیاست بهاری با گلهایِ سفید، زنگولهای، ریز و بسیار خوشبو که فرانسویان روز اوّل ماه مه آن را به شگونِ نیک به یکدیگر هدیه میدهند و ساقۀ ظریفی از آن را بر سینه و یقه میزنند.
اوّلین بار بود که یک روزِ اوّلِ ماه مه به شهرِ شیکاگو میرسیدم. شهر جنب و جوشی معمولی داشت، زیرا «لِیبِر دی» Labor Day (روزِ کار) را در ایالاتِ متّحده هرسال در اوّلین دوشنبۀ ماهِ سپتامبر جشن میگیرند. این تصمیم را یک کنگرۀ اتّحادیههای آمریکا در سال ۱۸۸۴گرفته است. نخستین بار این «روزِ کار» دوشنبه ۷ سپتامبرِ ۱۸۸۵ برگزار شد؛ سپس تقریباً تمامِ ایالات این روز را پذیرفتند و برخی هم به آن رسمیت دادند.
تمامِ جاهایِ دیگرِ دنیا روزِ کار را اوّلِ ماهِ مه جشن میگیرند. فکرِ چنین روزی مدتّها بود که مطرح بود و رابرت آون۱ Robert Owen هم حرفش را زده بود؛ امّا تنها در سال ۱۸۸۹، هنگامِ تأسیسِ انترناسیونالِ دوّمِ کارگری بود که این روز رسمیت پیدا کرد. همه چیز هم از اینجا، از شیکاگو، شروع شده بود.
من همان اندکی پیش، توی هواپیما و در طیّ سفر، ضمنِ خواندنِ چیزی در بارۀ تاریخِ اجتماعیِ ایالاتِ متّحده با این نکته آشنا شده بودم. در متروی هوائی که از محلّۀ «لوپ» Loop در مرکزِ شهر و از میانِ محلّههای مردمی و غالباً فلاکتزده میگذرد، فکرم به این قضیه مشغول بود. پولدارها در حومۀ شمالی شهر در «ایوَنستُن» Evanston زندگی میکنند. میدانیم که اینجا در شیکاگو، همیشه تعدادی پولدار زندگی میکرده و تعداد بسیار بسیار زیادی نادار و سیاهپوست و مهاجر.
«آگِست اسپایس» Agust Spies یک مهاجرِ آلمانی بود که در شرکتِ راهآهنِ «میسوری پاسیفیک» Missouri Pacific کار میکرد، شرکتی که «جِی گولد»Jay Gould بهتازگی اختیارِ آن را در دست گرفته بود. گولد از آن کسانی بود که به آنها میگویند «تایکون» Tycoon یعنی کارفرمایِ بزرگ و بسیار پولدار. علاوه بر میسوری پاسیفیک، وی کنترلِ کمپانیِ تلگرافِ «وِسترن یونیون» Western Union و مترویِ هوائیِ نیویورک – و بسیاری جاهای دیگر -را هم در دست داشت.
اسپایس در شرکت میسوری پاسیفیک در برابر روزی ده ساعت کار، دو دلار دستمزد میگرفت. من نه از سنّش اطّلاعی داشتم و نه چهرهاش را میشناختم، امّا وقتی نگاهم را رویِ خیابانهای کثیفی میگرداندم که محلّۀ هتلها را در کنار دریاچۀ میشیگان احاطه کردهاند، میتوانستم با وضوحی باورنکردنی او را در خیالم تصوّر کنم: چهرهای ظریف امّا پرانرژی، با سبیلِ سیاه و چشمانی با نگاهِ ژرف و هوشمند. میبایست سی سالی داشته باشد.
در درستیِ اسمش شک نداشتم: آگِست اسپایس یکی از چهار فعّالِ سندیکائی بود که پس از یک دادگاهِ نمایشی در ۱۱ نوامبر ۱۸۸۷ در شیکاگو به دارشان کشیدند.
آن سه تن دیگر «جرج اِنجِل» George Engel، «آدُلف فیشر» Adolph Fischer و «آلبرت ریچارد پارسِنس» Albert Richard Parsons بودند. نفرِ پنجم، «لوئیس لینگ» Louis Lingg، در زندان خودکشی کرده بود. بعضیها میگفتند که پلیس او را به قتل رسانده است. تصوّرِ چندانی از انِجِل، فیشر و لینگ نداشتم. شاید در وِسترن یونیون یا در کشتارگاههای معروفِ شیکاگو کار میکردند.
پارسِنس هم مثلِ اسپایس کارگرِ راهآهن بود. زن و دو بچه داشت. مسنتر از اسپایس بود و مدّتها بود که در جنبشِ کارگری فعّالیت داشت. عضوِ «نایتس آو لِیبِر» Knights of Labor (شهسوارانِ کار) بود که تا سالِ ۱۸۸۶ میشد آن را در ایالات متّحده یک کنفدراسیونِ سندیکائی به حساب آورد. آنها میخواستند – فراتر از جنبۀ صنفیِ مطالباتِ کارگری -، جنبۀ انقلابی هم به اقداماتِ زحمتکشان بدهند. هرجا اعتصابی تدارک میشد آنها با پروژههای بلندپروازانه برای تجدیدِ سازمانِ اقتصادی و اجتماعیِ دموکراسی آمریکا حاضر میشدند.اسپایس سیاسیتر بود. آثار پرودُن۲ Prudhon، مارکس و بهویژه باکونین۳ Bakounine را خوانده بود. خود را آنارشیست میدانست و هنگامی که محاکمۀ کرُپُتکین۴ Kroptokine در فرانسه جریان داشت، همیشه از نوشتههای شاهزادۀ سابقِ روس که حالا با نام لِواشُف آنارشیست شده بود، نقل قول میآورد: «آنارشیسم یعنی نافرمانیِ دائمی در حرف، در نوشته، با خنجر، با تفنگ، با دینامیت.»
همان سالِ ۱۸۸۳ بود که جی گولد کنترلش را بر وِسترن یونیون تحکیم کرد و اعتصابی را در آخرِ سال درهم شکست. در نوامبرِ ۱۸۸۴ هم با تکیه بر این پیروزی تصمیم گرفت دستمزدها را در میسوری پاسیفیک ۱۰٪ کم کند و در فوریۀ ۱۸۸۵هم آنها را باز ۵٪ دیگر پائین بیاورد.
درست چند روز بعد، نهمِ مارس یک اعتصابِ عمومی در راهآهن درگرفت. اسپایس و پارسِنس در نوکِ حملۀ نبرد بودند، نبردی سخت، امّا پیروزمند. گولد مجبور به تسلیم شد و پذیرفت که دستمزدها را به سطحِ قبلی برگرداند. امّا سفت و سخت تصمیم گرفته بود انتقامش را بگیرد. رهبرانِ سندیکائی از جمله اسپایس و پارسِنس شناسائی و تهدید و سرانجام اخراج شدند. در عینحال گولد با سیاستِ استخدامِ کارگرانی با دستمزدِ پائین، آنچه را که با این دست داده بود، با آن دست پس میگرفت. اعتصاب در راهآهن از سر گرفته شد و به کشتارگاهها هم کشیده شد. در کشتارگاه، لینگ آن را رهبری کرد. امّا این بار اعتصاب شکست خورد.
در این فاصله نخستین «لِیبر دِی» برگزار شده بود و در ماه اکتبر هم برایِ دوّمین بار در شیکاگو، کُنوانسیون (کنگرۀ) اتّحادیههای متشکّل Organised Trades and Labor Unionsگرد آمده بود. اسپایس و پارسنس در این کنوانسیون سخنرانی کردند. کنوانسیون تصمیم گرفت که از مطالبۀ افزایشِ دستمزدها فراتر برود و مبارزه برای هشت ساعت کار در روز را از سر بگیرد. اساسِ این تصمیم سالِ قبل گرفته شده بود و این بار شرکتکنندگان رسماً و به اتفاقِ آرا اعلام کردند که از اوّلِ ماه مۀ ۱۸۸۶، هشت ساعت کار در روز همه جا برقرار خواهد شد، والّا اتّحادیهها اعتصاب عمومی به راه خواهند انداخت.
اوّلِ ماهِ مه: همه چیز از همین وعده و قرار بود که شروع شد. گولد و دیگر کارفرمایان بر سرِ این قرار حاضر نشدند و به حکمِ اتّحادیهها وقعی نگذاشتند. اوّلِ ماهِ مۀ ۱۸۸۶ چهلهزار کارگر در شیکاگو در اعتصاب بودند.
اسپایس و پارسِنس در رأسِ جنبش بودند. روزنامۀ شیکاگو میل Chicago Mail این دو را با اسم و رسم افشا میکرد و میخواست که افکارِ عمومی آنها را «تبهکارانِ خطرناکی» به شمار آورَد.
اوّلِ ماهِ مه شنبه بود . مدیرانِ کشتارگاهها -نیمی از ترسِ از دست دادنِ پول، و نیمی با تاکتیکِ تفرقه انداختن بینِ سندیکاها- به هشت ساعت کار در روز تن دردادند . اما نه گولد و نه صاحبکارانِ دیگر تسلیم نشدند. در کارخانههای «مککُرمیک» McCormic که در اعتصاب بودند، پلیس با خشونت دخالت کرد و چند کارگر کشته شدند.
روز سه شنبه، در فضائی که دَمبهدم تنش در آن افزوده میشد، تظاهرات و اعتصاب ادامه پیدا کرد. سندیکاها تصمیم به برگزاریِ یک گردهمائی گرفتند. ابتدا شهردار «هریسن» Harisson گردهمائی را ممنوع کرد و سپس آن را به هشتِ شب موکول کرد. گردهمائی بنا بود در یکی از میدانهایِ شهر به نام «هِیمارکتپلِیس» Haymarket Place برگزار شود. از ساعت هفتونیم میدان پر از جمعیت شده بود. مرد و زن و کودک پلاکاردها و پارچهنویسها را سرِ دست بلند کرده بودند و شعارهایشان را سرمیدادند. پلیس، تحت فرماندهی سروان «جان بُنفیلد» John Bonfield که معروف بود اهلِ ضربوشتم است، محلّه را محاصره کرده بود. شهردار هریسن هم حاضر بود و بر جریانِ عملیات نظارت داشت. بیش از هزاروسیصد شبهنظامی را هم برایِ این عملیات بسیج کرده بودند.
اسپایس اوّلین کسی بود که صحبت کرد. مبنایِ حرفهایش همان چیزهائی بود که در یک میتینگِ دیگر در اکتبرِ سالِ پیش گفته بود: «از طبقۀ حقوقبگیر دعوتِ عاجل میکنیم که برایِ رویاروئی با استثمارگران به تنها منطقی که میتواند در برابرِ آنها ثمربخش باشد مسلّح شود: آنهم خشونت است!»
جنبوجوشی در صفوفِ پلیسها افتاد. کمکم داشتند از تنشی که در جمعیت اوج میگرفت و از آن صدایِ دشنام و تهدیدِ نیروهایِ انتظامی به گوش میرسید نگران میشدند.
سپس پارسِنس سخن گفت. از اسپایس ملایمتر بود، امّا حسابی خدمتِ گولد رسید. سخنرانِ آخر «فیلدن»Fielden بود که در وسترنیونیون کار میکرد. او هم مثلِ اسپایس آنارشیست بود و طرفدارِ «استراتژیِ عمل»؛ و اینها را با چنان حرارتی گفت که جمعیت شعلهور شد و بارانِ دشنام را بر سرِ پلیس فروریخت. اما دیگر با دررسیدنِ شب میدان کم کم خالی میشد. شهردار هریسن که خیالش کمی راحت شده بود، محل را ترک کرد. اسپایس و پارسِنس هم گردهمائی را ترک کرده بودند. دیگر بیش از یکسوّمِ تظاهرکنندگان آن جا نمانده بود که، در حالیکه فیلدن هنوز مشغولِ صحبت بود، به فرمانِ سروان بُنفیلد صدوهشتاد مأمورِ پلیس با گامهای منظّم حملهور شدند.
اغلبِ آنها فقط با باتون حمله میکردند، ولی برخی هم آتش گشودند. چند نفر از حاضران زخمی شدند. در این هنگام بود که -معلوم نشد از کجا -بمبی به میانِ پلیسها پرتاب شد؛ یکی را در دَم کشت و بیش از پنجاه تن را زخمی کرد که هشت نفرشان زخمِ مرگباری برداشته بودند. در آن سراسیمگیِ جمعی، پلیسها بیهدف شروع به تیراندازی کردند و جمعی را کشتند و مجروح کردند.
در همانحال، شبهِنظامیها دست به یک دستگیری جمعی زدند. آن شب و فردایش صدها کارگر دستگیر شدند. طبیعتاً اسپایس و پارسِنس هم، باآنکه هنگامِ بمباندازی در محل حضور نداشتند، دستگیر شدند.
تقریباً تمامِ کارگران بهسرعت آزاد شدند. «اِستِیت اَترنی۵» State Attorney فقط سیویک نفر از آنها را در بازداشت نگاه داشت تا به پیشگاهِ «گرَند جوری۶» Grand Jury ببرد. بیستودو نفرشان -بعد از آنکه پذیرفتند علیهِ بقیه و به نفعِ دادستان شهادت بدهند – آزاد شدند. از نه نفرِ باقیمانده یکیشان در شرایطِ مشکوکی فرار کرد. نام او «رادلف شاوبِلت» Rudolf Schaubelt بود و دیگر هیچگاه هیچکس خبری از او به دست نیاورد. شکّ آن میبردند که وی یک تحریکاتچی در خدمتِ گولد و پرتابکنندۀ بمب بوده است. اما حقیقتِ امر هیچگاه معلوم نشد. برعکس، آنچه مسلّم است این است که از هشت متّهمِ بازداشتیِ «اِستِیت اَترنی»، غیر از فیلدن که در تریبون مشغول سخنرانی بود، هیچکدامشان هنگامِ بمباندازی حضور نداشتند. آن هشت نفر اسپایس، پارسنس، لینگ، دو کارگر تلگراف: جرج اِنجِل و آدلف فیشر، دو کارگر فولادسازی: «ایوجِن شوآب»Eugene Schwab و «اُسکار نیبی» Oscar Neebe، و طبیعتاً فیلدن بودند. آنان را متّهم به تحریکِ به ارتکابِ قتل و همدستی در قتلِ عمد کردند.
محاکمه روز بیستویکمِ ژوئن در دادگاهِ جنائیِ «کوک کاونتی» Cook County، به ریاستِ قاضی «جُزف ای. گَری» Josephe E. Gary، آغاز شد. هنگامِ قرعهکشی برای اعضایِ هیئت منصفه، وکیلِ مدافع «ویلیام پی. بلَنک» William P. Blankاز همۀ حقّ خود برایِ ردّ صلاحیتِ اعضا استفاده کرد و بعد با ناامیدی نشست و گفت: «برای هیئتِ منصفهشان هم تقلّب کردهاند.»
چند سال بعد بِیلیف۷ Bailiff که مأمورِ برگزاریِ محاکمه بود اعتراف کرد که در جعبهای که نامِ اعضایِ هیئتِ منصفه را از آن قرعه میکشیدند، فقط اسامیِ کادرها و سرکارگرهایِ شرکتهایِ متعلّقِ به گولد بوده؛ و حتّی یک کارگر هم در میانِ آنها نبوده است.
«گرینل» Grinnell، دادستانِ ایالت، با وقوفِ کامل به ضعیف بودنِ پروندۀ اتّهام، کیفرخواستش را با این اظهاراتِ پرطمطراق پایان داد:
«اینجا، این محاکمه محاکمۀ قانون و محاکمۀ آنارشیسم است. هیئتِ منصفۀ بدوی این افراد را از آن رو برگزیده که آنها سردمدارانِ اعتصاب بودهاند. جرمِ اینان از آن چند هزار نفری که دنبالهروشان بودند بیشتر نیست. آقایانِ اعضایِ هیئتِ منصفه! اینها را محکوم کنید تا سرمشقِ دیگران شود. به دارشان بزنید، زیرا از این راه نهادهایمان را و جامعهمان را نجات خواهید داد.»
وقتی که از اسپایس خواستند تا آخرین بیاناتش را ایراد کند سخنانش را اینگونه آغاز کرد: «با این دادگاه من به عنوانِ نمایندۀ یک طبقه در برابرِ نمایندگان طبقهای دیگر حرف میزنم…»، و آن را اینگونه به پایان برد: «اگر فکر میکنید که با به دار کشیدن ما میتوانید جنبشِ کارگران را، جنبشِ میلیونها انسانِ پایمالشده را، جنبشِ کسانی را که در تنگدستی و بینوائی رنج میبرند نابود کنید، بسیار خوب، ما را به دار بکشید. با این کارتان یک جرقّه را زیر پا له کردهاید؛ امّا اینجا و آنجا، پشتِ سرتان، پیشِ رویِتان، همه جا شعلهها سر خواهد کشید. این آتش زیرِ زمین است و شما قادر نیستید آن را خاموش کنید.»
قاضی هنگامِ توصیههایش به هیئتِ منصفه گفت: «خیر، من اصلاً اعتقاد ندارم که این افراد مرتکبِ جنایتی شده باشند، امّا باید به دارشان آویخت. من ترسی از آنارشیسم ندارم، نخیر؛ آنارشیسم پروژۀ خیالبافانۀ چند آدمِ خُلوچِلِ معدود، بسیار معدود است که در عینِحال خوشبرخورد هم هستند، امّا عقیدۀ من این است که این جنبشِ کارگران باید نابود شود.»
حکمِ دادگاه شبانگاه صادر شد: اسپایس، پارسنس، فیشر، اِنجل و لینگ به مرگ محکوم شده بودند و دیگران به زندانهایِ سنگین. محکومانِ به زندان سرانجام در سال ۱۸۹۳ توسّطِ «اَلتجِلد» Altgeld فرماندارِ لیبرالِ ایالتِ ایلینُویز مورد عفو قرار گرفتند. او خود مهاجری آلمانی و در سال ۱۸۸۶ در شیکاگو قاضی بود . همان سال، در ماهِ آوریل، قاضی گَری، مقالهای در «سِنچری مَگزین» Century Magazine نوشت و با کوشش برای توجیه عملش اذعان کرد که محاکمه غیرِقانونی بوده است. محکومان از دیوانِ عالیِ ایالت تقاضایِ پژوهش کردند. دیوانِ عالی حکم را ابرام کرد، ولی بااینحال پذیرفت که رَوند محاکمه مخدوش بوده است؛ امّا پیشداوریهایِ منفیِ اعضایِ هیئتِ منصفه که میتوانست دلیلی برای نقضِ حکم باشد، این گونه توجیه شدند که سوسیالیسم را میتوان با سرقتِ مسلّم یکی دانست و این امر مخالفت و مبارزۀ مشروعی را باعث شده است.
دیوانِ عالیِ ایالاتِ متّحده، به این عنوان که هیچیک از حقوقِ اساسیِ اشخاص لطمهای ندیده است، از رسیدگی به پرونده سر باز زد.
همه جا، چه در ایالات متّحده و چه در کشورهایِ دیگر، کمیتههائی برایِ درخواستِ عفوِ محکومان تشکیل شد. اکتبرِ ۱۸۸۷ میتینگی در لندن برگزار شد که ویلیام مُریس۸ William Moris و برنارد شاو۹ Bernard Shaw در آن سخن گفتند. در فرانسه مجلسِ نمایندگانِ شورایِ شهرستانِ «سِن» Seine و شورایِ شهرِ پاریس پیامهائی به رئیسِ جمهوری ایالاتِ متّحده فرستادند و از او تقاضای عفوِ محکومین را کردند. چند روز قبل از تاریخی که برای اعدام مقرِر شده بود، جسدِ لینگ در سلّولش پیدا شد. شایع شد که تابِ بازجوئیهای از «درجۀ سوّم» را که او و رفقایش تحتِ آن قرار داشتند، نیاورده است. لیکن نظرِ رسمی همان خودکشیِ او اعلام شد.
۱۱ نوامبرِ ۱۸۸۷ اسپایس، پارسنس، فیشر و اِنجل به دار کشیده شدند.
تنها اندکی بعد،سندیکاهای همۀ کشورها، به جز ایالاتِ متّحده، تصمیم گرفتند که روزِ اوّلِ ماهِ مه، به یاد شهدایِ شیکاگو جشنِ کارگران باشد.
به اینجایِ فکرهایم رسیده بودم که متوجّه شدم نامِ خیابانی که در آنم «رَندُلف» Randolph است. «هِیمارکتپلِیس» به همین خیابان راه داشت. آشفته از یادآوریِ همۀ آنچه که از ذهنم گذشته بود، دیگر درست نمیدانستم در ۱۸۸۶ هستم یا صد سالِ بعد. هم سیلِ ماشینها و اتوبوسها را میدیدم و هم گاریهای سنگینی را که اسبهایِ قویهیکل با کُرکهایِ برّاق، به دنبال میکشیدند و من صدایِ چرخشان را رویِ سنگفرش میشنیدم. رویِ شیشۀ ویترینها چرکِ امروز با چرکِ یک قرنِ قبل درهمآمیخته بود. تویِ پیادهروها جمعیت چنان غریب مختلط و آمیخته مینمود که دشوار میشد زمانها را از هم تشخیص داد.
به هِیمارکت که رسیدم، میدان، با ابعادِ کوچکش در احاطۀ عمارتهایِ غولآسا، غافلگیرم کرد. ازدحامِ جمعیّت را، حملۀ پلیس را، سراسیمگیِ همگانی را و انفجارِ بمب را -مثلِ چند تصویرِ رویِهم چاپشده – میدیدم.
دورِ میدان را زدم که چند گیاهِ درمانده و گَردآلود و شبحآسا در آن جانهایِ آخر را میکندند. یکباره چشمم به چند برگِ دراز و نوکتیز، با رنگِ سبز تیره افتاد که پشتِ یک کپّه بوتۀ شمشاد پنهان شده بود. گیاه را فوراً شناختم: گلِ موگه بود. دیدنِ این گیاه، سُرورِ بهار را به یادم آورد و خاطرم را آسوده کرد. گفتم شاید گل هم داشته باشد و بتوانم یک شاخه از آن را – به سنّتِ فرانسه، که میگویند در روزِ اوّلِ ماهِ مه شگون دارد -به یقۀ کتم بزنم. همانطور که خم میشدم، ناگهان بهشدّت منقلب شدم و خشکم زد. موگۀ شیکاگو سفید نبود، سرخ بود.
۱. سوسیالیستِ تخیّلیِ بریتانیائیِ آغازِ سدۀ نوزدهم.
۲. پییِر ژُزف پرودُن (۱۸۶۵-۱۸۰۹)، روزنامهنگار، اقتصاددان، جامعهشناس، فیلسوف و مردِ سیاست اهل فرانسه، از آغازگران اندیشۀ آنارشیستی در فرانسه.
۳. میخائیل باکونین (۱۸۷۶-۱۸۱۴)، انقلابی، فیلسوف و نظریهپردازِ آنارشیستِ روس.
۴. پتر کرُپُتکین (۱۹۲۱-۱۸۴۲)، جغرافیدان، زمینشناس، جانورشناس، انسانشناس و نیز نظریهپردازِ آنارشیستِ روس.
۵. دادستانِ ایالت.
۶. هیئت منصفۀ بدوی. در دادگاههای ایالات متحده،که بدواً تصمیم میگیرد آیا باید فرد را محاکمه کرد یا نه.
۷. افسرِ معاون کلانتر که وظیفۀ تدارک و سازماندهی محاکمات را دارد.
۸. ویلیام مُریس (۱۸۹۶-۱۸۳۴)، طرّاحِ پارچه، نویسنده، شاعر، نقّاش و معمارِ اهلِ بریتانیا
۹. جرج برنارد شاو (۱۹۵۰-۱۸۵۶)، منقّد موسیقی و نمایشنامهنویسِ اهلِ ایرلند.
…آمریکا جنگ اوکراین رو یک نعمت استراتژیک میداند تا قدرت روانی مردم روسیه را با ادامه اقدامهای پهبادی به مراکز…
۱- هرتزوک در سفر آذربایجان غلط خیلی بزرگتر از دهان خودش کرد. او گفت: پرچم اسرائیل، پرچم آذربایجان است و…
جناب محترم مددوف میفرمایید: «امروز بریتانیا به عنوان متحد اوکراین عمل می کند و به این کشور کمک های نظامی…
بیش از ۷۰ تروریست اوکراینی کشته شدند، چهار خودروی زرهی جنگی و پنج کامیون وانت منهدم شد. این تقریبا بخشی…
کمتر ولی بهتر نویسنده مقاله کیست؟ یا اینکه باید نوشت: شاهد از همانی که «آقای علوی» برگردان کننده آن است؟؟…