
هميشه زندگان
سرنيزه هایِ تيزِ آز و خونريز
باليدند در مصافِ يکديگر
بر تيزیِ آهنِ صيقل خوردهً خويش
و به نسبتِ وسعتِ تيغه هایِ خونريزشان
برج هایِ زرٌين ساختند
با ملاطِ خون و خاکِ دشت هایِ سبز
بر گرده مان
و شهرهایِ چراغان
به باروهایِ مرمر و شيشه های قيرگون
بر گورمان .
دست هایِ سادهً سخاوتِ بي منٌت را
که جز از برایِ تداومِ حياتِ نسلِ انسان
به جنبش در نمي آيد
هرگز نياز و نسبتي به بازی
در بازارِ آز و چرکينِ مرکب سواران
نبوده است هيچ .
حقيقت شقٌه مي گردد هر بار
و رنگ مي بازد
به واژه ای مغموم و مغبون و گم گشته
در مشق هایِ ديوانيِ تاريخ نگاران .
تانک ها صف کشيدند از پسِ تانک ها
لشکرها به هم آميختند صدها صدها
و چهارده کشور
چهارده کشور دستِ کم
آتش گشودند رو به ما
ما که
خاک مان را
و خون مان را از آنِ خود خواستيم
و برج ها را
و باروها را
محملِ درس و دانش
و درمان و رقص و هنر ساختيم .
ترس و طاعت
ديگر به واژگانِ بي جانِ دفترِ حرف هایِ خاک خورده پيوست .
و اينک نگاه کن آن را
که روزی همسفرهً ما بود
و هر دست اش پنج انگشتِ زنده داشت
چگونه چندی است بي پروا
ديوارهایِ کاخ هایِ مانده را
رنگ آميزی مي کند رنگين کمان
و سفره اش را در حسرتِ پاداشي چرب
مي سپارد به نجوایِ هذيانيِ سرگردانِ باد .
چشمانِ ابریِ غمگين
که روزی حتمأ
به باران در بهار شکل مي بندد
رختِ سياه از خاکِ خستهً دلمرده مي گيرد
و جنگل بر مزارِ خفتگانِ جاويد
ـ مردگانِ هميشه زنده ـ
به بار مي آرد .
من در اين شبِ زمستانِ بي ستاره
هنوز به شرارِ دورِ آنان
که نگاهدارندهً حيات بودند و حقيقت
و يادشان را پيوسته
آويزِ قابِ سينه ام داشته ام
گرم مي گردم .