موافقت با دوام امپریالیسم
درهیئت طرفداری از سوسیالیسم
علی پورصفر (کامران)
دانش و امید، شماره ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
هنوز بسیاری از مردمان آن روزگار منقضی که تحت تاثیر تئوری سه جهان، به خود و به زحمتکشان پشت کرده بودند، زندهاند و دیدنی. بسیاریشان به امپریالیسم پیوستند و بسیاری نیز عمل سیاسی و اجتماعی را ترک گفتند و برخیهاشان نیز مناصب نان و آبداری در دولتهای اروپای غربی و آمریکا به دست آوردند.
همانگونه که انتظار میرفت، عملیات ارتش روسیه علیه پیشقراولان پنتاگون و ناتو در اوکراین، واکنشهای حیرتانگیزی برانگیخت که برخی از بدترینهاشان، از جانب احزاب و نیروها و اشخاصی صورت گرفت که خود را در قامت خویشپرداخته دشمن امپریالیسم و دوست زحمتکشان و چپ اصولی و انقلابی عرضه میکنند و در همان حال با اعلام مواضعی متوسط علیه تمهیداتی که امپریالیسم درباره روسیه به کار گرفته و سوق دادن دولت بیاراده اوکراین به موقعیت کنونی، روسیه و امپریالیسم را در کفههای یک ترازو قرار داده و در نهایت از لحاظ خطراتی که این جنگ متوجه بشریت میکند و تلفات و صدماتی که برای کشور و مردم اوکراین به همراه دارد، آن را ناحقتر از تمهیدات امپریالیسم و زیانبارتر از آن میخوانند.
نتیجه چنین ارزیابیهائی از همان آغاز معلوم است: محکومیت بیشتر روسیه و محکومیت کمتر و حتی بسیار کمتر امپریالیسم. در موقعیتهای حادی که انتخاب دوست و دشمن و یا انتخاب میان دشمنان پرخطر و کم خطر، ضروری میشود، نمیتوان هر دو طرف معارضه را مساوی یکدیگر دانست. از این رو ناگزیر و بالضروره، آن طرفی که کمتر از دیگری منشأ خطرات کلان و شرارتهای اساسی یا جبرانناپذیر است، از زمره دشمنان عاجل خارج شده و حتی در زمره متحدان -گیرم کوتاهمدت- درمیآید. چنین جابجائیهائی برای امپریالیسم هدیهای شیرین و لذتبخش است زیرا بزرگترین طبقات اجتماعی جهان که پیشنمای مخاطبان چنین موضعگیریهائی هستند، یا از اتخاذ موضع علیه امپریالیسم -دستکم در طول مدتی که تأثیرگذاریهای دلخواه امپریالیسم پیش میرود- اجتناب میکنند و یا اینکه حتی به همراهی با امپریالیسم ترغیب میشوند و چه تنسوقی از این بهتر.
اگر نیروها و کسانی که دستکم در لفظ هنوز خود را مخالف امپریالیسم میدانند، قادر به چنین تبدلی هستند، پس میتوانند جایگاه ضد انسانی امپریالیسم را نیز در تاریخ کنونی بشریت تبدیل کرده و او را در زمره خطرات کمتر و در مواقعی حتی دوستدار بشریت قرار دهند و مگر حزب کمونست چین و طرفداران آن تا زمان سقوط اتحاد شوروی با پیروی از تئوری سه جهان، همین یاوگیها را علیه اردوگاه سوسیالیسم و همه کشورهای متحد این بلوک به پیش نمیبردند؟
مگر همین ژاژخائیها را کسی چون ویتفوگل -کمونیست سابق آلمانی و زندان کشیده اردوگاههای اس.اس در سال 1933- در یاوهسرائی متورمش به نام «استبداد شرقی» تقدیس نکرده و از همه ستمدیدگان استعمار و امپریالیسم نخواسته بود که با امپریالیسم رو به افول و ضعیف سرمایهداری متحد شوند و علیه امپریالیسم رو به رشد و قدرتمند سوسیالیسم مبارزه کنند؟ هنوز بسیاری از مردمان آن روزگار منقضی که تحت تاثیر تئوری سه جهان، به خود و به زحمتکشان پشت کرده بودند، زندهاند و دیدنی. بسیاریشان به امپریالیسم پیوستند و بسیاری نیز عمل سیاسی و اجتماعی را ترک گفتند و برخیهاشان نیز مناصب نان و آبداری در دولتهای اروپای غربی و آمریکا به دست آوردند. اما همه اینان همچنان گواهان زنده دورانی در تاریخ مبارزه علیه امپریالیسم هستند که توسط یکی از قدرتمندترین احزاب کمونیست عالم به اعوجاج افتاد و در مسیری قرار گرفت که چپهای مخالف دولت روسیه در جنگ کنونی اوکراین در آن تمشیت میکنند.
ظهور شوالیه نجاتبخش
جذابیت مخالفت برخی چپنمایان با دولت روسیه و عملیات آن در اوکراین، هنگامی بروز کرد که برای بسیاری از مخالفان لفظی و زبانی امپریالیسم، –جدا از چپهای صمیمی مخالف امپریالیسم و دوستدار زحمتکشان که مواضعشان برخی شباهتها با چپنمایان دارد- اجتناب از محکومیت امپریالیسم و تمهیداتش علیه روسیه به رسوائی همدستی و همفکری با آن میکشید. پس برای خلاصی از چنین بن بستی، اتخاذ موضعی لازم آمد ملون از آرایههای ضدامپریالیستی اما همچنان علیه روسیه. به همین سبب در جستجوی سازندگان چنین شمایلهائی به گوشه و کنار جهان مجازی و حقیقی مطبوعات سر کشیدند و در کنار موضعگیریهای نامناسب و کلیشهای برخی احزاب کمونیست، با نوشته چند نفری از همین سنخ طرفداران زحمتکشان آشنا شدند و بیفوت وقت همانها را مانیفست ضد جنگ و ضد امپریالیستی خود اعلام کردند. در این میان مقاله آقای سهراب مبشری، که اصرار فراوانی بر نشان دادن تمایز خود از چپنمایان و مخالفت با امپریالیسم دارد، در بحبوحه خودنمایی بنبست تئوریک مخالفان عملیات دولت روسیه در اوکراین، همچون شوالیهای نجاتبخش ظاهر شد و برای چند روزی مانع از بروز استیصالشان در آن بن بست گردید اما به قول سعدی:
تجربت بیفایده است آنجا که برگردید بخت / حمله آوردن چه سود آن را که برگردید زین
آقای مبشری مقاله مختصر خود را با تصویر سازیهای افراطی از برخی وجوه مورد علاقه خود در داستان جنگ اوکراین همراه کرده و تصاویر متورمی از اوکراین به دست میدهد که بیشتر مناسب ارعاب مخاطبان مقاله است تا ارائه یک واقعیت. ایشان نوشتهاند که روسیه همچون یک قدرت اتمی، صدها هزارتن از نظامیان خود را در آن شرکت داده است. گزارهای که هیچیک از شواهد و قرائن موجود آن را تائید نمیکند زیرا همه شواهد حکایت از آن دارند که دولت روسیه تنها گروههای معینی از نظامیان خود را مستقیماً وارد این جنگ کرده و این واقعیت از لابلای برخی اخبار مراکزی نظیر بیبیسی به وضوح دیده میشود. در عملیاتی که تکنولوژی جنگ الکترونیکی، حرف اول را میزند، بسیج چنین نیروی نظامی بزرگ و سرسامآوری، تنها اتلاف وقت و سرمایه و نیرو محسوب میشود. یعنی دولت و ارتش روسیه تا این اندازه از واقعیت به دورند؟ تنها خیالبافان میتوانند چنین تصوری از دولت و ارتش روسیه داشته باشند.
آیا اروپا خواهان جنگ نیست؟
به نوشته ایشان غرب از نیمه قرن بیستم بدین سو هیچگاه تا حد امروز آماده جنگ نبوده است و این آمادگی محصول نوعی تبلیغات و فضاسازیهای لازم بوده است. گزاره ایشان تناسب اندکی با واقعیت دارد، زیرا امروزه کمترین تمایلی به وقوع جنگهائی نظیر آنچه که اروپائیان و حتی آمریکاییان در قرن بیستم تحمل کرده بودند – علیالخصوص اگر در زیستگاههای خودشان باشد – در تودههای مردم اروپا و دولتهای عضو اتحادیه اروپایی دیده نمیشود؛ اما برخلاف این وضع مشهود، موافقت دولتهای اروپائی با جنگ و تسلیح نظامی هرچه افزونتر – البته برای جنگ در خارج از قلمرو کشوری – و بیاعتنائی افکار عمومی اتباعشان به چنین روندهائی و حتی موافقت لایههائی چند از این نیرو به تسلیح و جنگ – و باز هم در خارج از قلمروشان – بیشتر از هر زمان دیگری است. اما همین نیرو کمترین تمایلی به وقوع اینگونه حوادث در قلمرو بومی خود ندارد، چرا که چنین جنگی از گونه بمباران یوگسلاوی سابق نیست، زیرا که یک طرف آن روسیه اتمی و هیدروژنی قرار دارد و تردید نمیکند که اگر در معرض تلاشی قرار بگیرد، همه اروپا را پیش از خود متلاشی میکند. چنین احتمالی از دید رهبران دولتهای اروپائی پنهان نیست.
یادمان نرود که همین ملاحظات در آغاز جنگ سرد، خطر پیشدستی و برتری جنگی آمریکای اتمی را نسبت به شوروی خنثی کرده بود. این را پل سوئیزی این منتقد دائمی اتحادشوروی در آستانه سقوط این دولت نوشت: «استالین که ارتش سرخش بخش عمده اروپای شرقی را در اختیار داشت، نخست گمان میکرد که میتواند دستکم در اروپا با غرب به توافق «زندگی کن و بگذار زندگی کند» دست یابد. او کم و بیش یک سال بر مبنای این فرض رفتار کرد و چون کوچکترین خبری از انعطاف آمریکائیها نشد، به این نتیجه رسید که بقا در گرو شدیدترین تدبیرهاست. او در کشورهای همسایه، دیکتاتوریهای کمونیستی سختی برپا کرد و آنها را در پیمان نظامی محکمی گرد آورد که قادر باشد تمامی قاره اروپا را در صورت حمله اتمی آمریکا به شوروی به سرعت تصرف کند. همین و نه دستاندازی امپریالیستی به غرب، همواره مقصود پیمان ورشو بوده است… ایالات متحده که راه توسل به اسلحه اتمی را بسته دید، استراتژی جدید دیگری در پیش گرفت و اتحادشوروی و همپیمانان کمونیستش را در معرض فشارهای تحملناپذیر مسابقه بیحد و حصر تسیحاتی قرار داد. این هم کارگر افتاد و سال 1989 سالی شد که میوه این استراتژی به بار آمد» (شوروی به کجا میرود، ص 185).
وحشت امپریالیسم اروپائی که در پایان جنگ جهانی دوم، کوتولهای بیش نبود -وضعی که حتی بدتر از 75 سال پیش همچنان ادامه دارد – از چنین تهدیدات و خطراتی که روز بهروز بیشتر نیز شده است تا اندازهای بود که حتی تهدیدات اتمی آمریکا علیه چین در جنگ کره و اخطارهای دولت شوروی را در این باره که در صورت بمباران منچوری نیروی هوائی شوروی در جنگ مداخله خواهد کرد، خطری سنگین برای خود دیدند و این احساس خطر، هنگامی دوچندان شد که هری ترومن رئیس جمهوری آمریکا -این دلال سابق اتوموبیل- در 30 نوامبر 1950 از تلافیجوئی اتمی علیه چین سخن گفت. این تهدیدات ضد بشری موجب وحشت فلجآور دولتمردان اروپائی شد و در همان روز بود که وینستون چرچیل و ریچارد باتلر، نمایندگان سرشناس حزب محافظهکار در مجلس عوام بریتانیا که خود سازمانگران انتقال همه اروپای سرمایهدار و امپریالیست به زیر سایه اقتدار آمریکا بودند، همصدا با نمایندگان حزب کارگر در مجلس عوام فریاد مخالفت با وقوع جنگ را سردادند و خواستار جلوگیری از آن شدند و به دنبال همین نگرانیهای هراسآور، کلمنت اتلی نخستوزیر بریتانیا به آمریکا رفت و مذاکراتی را با رئیسجمهوری و اعضای دولت آمریکا انجام داد تا از بروز چنین خطری جلوگیری کند. نگرانی جنگسالاران جنایتکار آمریکا که پیشتر موافق سیاست «قبول خطر حسابشده» بودند، از هرگونه واکنش اتمی و غیراتمی دولت شوروی در روزهائی که نخستوزیر بریتانیا در آمریکا حضور داشت به حد رسوائی کشید.
به نوشته آندره فونتن: در یکی از همین روزها خبری تلفنی از پنتاگون، نگرانیهای آمریکائیها را افزایش داد. رادارهای مستقر در قطب شمال، نزدیک شدن گروه انبوهی هواپیمای ناشناس را خبر داده بودند اما یک ربع ساعت بعد، همه نفسی به راحتی کشیدند زیرا معلوم شد این امر یک اشتباه و مربوط به اختلالات جوی بوده است. باری، رؤسای دولتهای بریتانیا و آمریکا ضمن توافقات لازم برای تقویت قدرت دفاعی و نظامی غرب و مخالفت با توقعات دولتهای شوروی و چین و جمهوری دموکراتیک کره – این معنی را با عبارت مضحک خودداری از پاداش دادن به متجاوز بیان داشته بودند- موافقت خود را برای حل مشکلات از طریق مذاکره اعلام داشتند. اتلی همچنین توانسته بود ترومن را وادارد که با صراحت اعلام کند: اوضاع جهانی هرگز استفاده از بمب اتمی را ایجاب نخواهد کرد و حتی هنگامی که ژنرال خونآشام دوگلاس مک آرتور اعلام کرد که در جنگ کره نه تنها دولت چین بلکه همه ملت چین حضور دارند، خواستار بمباران اتمی منچوری و پرتاب 40 – 50 بمب اتمی بر این کشور و انتقال 500 هزار سرباز از ارتش چیان کای چک در تایوان به مرزهای چین و کره و ایجاد سدی از رادیو اکتیو و کبالت در سراسر رودخانه یالو، مرز میان چین و کره شد، اما دولت آمریکا که قدرت تحمل پیامدهای چنین اعمالی را نداشت، با خواسته او موافقت نکرد (فونتن،تاریخ جنگ سرد، ج2، ص 22 – 24، آمبروز، روند سلطهگری، ص 185 – 187).
آقای مبشری از عنایت به چنین انگیزههای بسیار موثری خودداری کردهاند تا برخی گزارههای دلخواه ذهنی خود را تقویت کرده و برای آنها ادلهای بتراشند. ایشان تمایز بنیادی میان جنگافروزی در سرزمینهای دیگر را با وقوع جنگ در قلمرو بومی بهطور کلی انکار میکنند یا آن را نادیده میگیرند و از این طریق جنگطلبی اروپائیان کاپیتالیست و امپریالیست علیه مردمان و کشورهای دیگر را به موافقت کلی اروپائیان با جنگطلبی در هر قلمروی -از جمله قلمرو بومی- قلمداد میکنند. اما حقیقت غیر از این است. بسیاری از اروپائیان جنگطلب باورشان این است که: مرگ حق است اما برای همسایه.
میزان صلحطلبی مردم اروپا
ایشان در ادامه نوشتهاند که صلح طلبی مردم اروپا بعد از جنگ جهانی دوم بسیار نیرومند شده و در تمام چهار دهه بعد از جنگ دوم یکی از عوامل مهم و مؤثر مهارکننده رویاروئی اتمی میان سوسیالیسم و امپریالیسم بود. این فرضیه نیز همچون تلقی پیشین ایشان چندان معتبر نیست زیرا که به تقریب تمامی اروپای عضو ناتو و افکار عمومی کشورهای عضو آن پیمان از سال 1947 تا همین امروز بزرگترین پشتوانه حمایت عمومی از دهها جنگ بزرگ و کوچک، طولانی و کوتاهمدت دولتهای اروپائی و آمریکا علیه مردمان استقلالطلب مستعمرات و یا تجاوزات امپریالیسم به ملتهای دیگر بودهاند. نگاهی ساده به حوادث نظامی و جنگهای گوناگونی که دولتهای بزرگ و کوچک اروپائی از پایان جنگ جهانی دوم تا امروز علیه مردمان دیگر به راه انداخته بودند، تمام این فرضیات پا درهوا را باطل میکند.
1. جنگ انگلیس و آمریکا با انقلابیون میهندوست و ضدفاشیست یونانی که ستون فقراتشان را حزب کمونیست یونان تشکیل میداد، از اکتبر 1944 تا ژانویه 1945 و ادامه آن تا سال ۱۹۴۷و غلبه ارتشهای بریتانیا و آمریکا بر آنان و استقرار دولتی خشن و ضد بشری بر یونان به دست همانان. این جنگ کثیف که طبق برآورد نوآم چامسکی بیش از 160هزار کشته به همراه داشت، هیچ اروپائی و آمریکائی دموکرات را به مخالفت با این جنایات ترغیب نکرد.
2. جنگ خونین ارتش انگلیس در اکتبر 1945 با مردم استقلالطلب شهر سورابایا در اندونزی برای اعاده قدرت استعماری دولت هلند در اندونزی. در این جنگ که با بمباران هوائی و گلولهباران دریائی مناطق مسکونی شهر سورابایا و اطراف آن همراه بود، بیش از بیستهزار نفر از مردم که جز استقلالطلبی، گناه دیگری نداشتند، تنها برای اعاده استعمار هلند بر این کشور به قتل رسیدند اما در اروپا و آمریکا که در این جنگ نیز همدست و همکار ارتش بریتانیا بود، هیچ صدائی به اعتراض بلند نشد. پس مردم صلح طلب کجا رفته بودند؟
3. بیاعتنائی به دولت موقت ملی کره که در ژانویه فوریه 1945توسط سازمان احیای برادری مردم کره و به رهبری لیو وون هیونگ، یکی از رهبران اصلی این سازمان تشکیل شده بود. این دولت روز 8 سپتامبر 1945 در سئول هیئتی را به استقبال ژنرال هاج نماینده ژنرال مک آرتور در جنوب کره اعزام داشت، اما ژنرال آمریکائی هیچ اعتنائی به آن هیئت نکرد و به نام حاکم جنوب کره با فرمانی همه نظامیان و غیرنظامیان اداری ژاپنی را در کره جنوبی و از آن بدتر کولابوسها یا مزدوران کرهای ارتش ژاپن را که بسیار بیشتر از اشغالگران ژاپنی منفور مردم بودند، بر مناصبشان ابقا کرد و به این ترتیب، شبه جزیره کره بذرافشان یکی از خونینترین جنگهای قارهای آسیا شد. اما این جنگ کثیف که آمریکا و متحدان غربی و دولتهای مزدور او بر مردم کره تحمیل کردند، چنان برای غربیان و بهویژه برای آمریکاییان بیگانه بود که مایکل آزکان مورخ جنگ کره از آن به نام جنگ فراموششده بهویژه نزد مردم آمریکا یاد کرده است. چرا؟ برای اینکه مردم آمریکا نمیخواستند از جنگی یاد کنند که دولتشان در آن شکست خورده بود (جنگ کره، ص 10).
همچنین ویلیام بلوم خود در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه چرا جنگ کره با وجود شباهتهای فراوان دولت فاسد کره جنوبی با دولت ویتنام جنوبی، با اعتراضاتی که جنگ ویتنام را فرا گرفته بود، روبرو نشد، میگوید: مردم آمریکا متقاعد شده بودند که جنگ در کره، حمله بیعلت کشوری به کشور دیگر است. قضیه حمله انسانهای خبیث به آدمهای خوبی است که آدمهای بهتری به نجاتشان شتافتهاند، در حالی که همه تباهیهای جاری در حکومت تحتالحمایه آمریکا در ویتنام جنوبی -خودکامگی و فساد و قساوت و ناپالم و کشتار انبوه غیرنظامیان و نابودی حیرتانگیز شهرها و روستاها- در حکومت تحتالحمایه آمریکا بر کره جنوبی نیز جاری بود (کشتن امید، ص 79).
4. سرکوبی جنبش ملی و انقلابی و ضد ژاپنی هوک در فیلیپین توسط ارتش آمریکا در سالهای 1945 تا 1950 و کشتار دههاهزار نفر از این مبارزان و مردم هوادار آنان. این جنبش ملی و گسترده که با ابتکار حزب کمونیست فیلیپین و در سال 1942 ایجاد شده بود تا خاتمه جنگ متحد با ارتش آمریکا در جنگ علیه ژاپن همکاریهای همه جانبه داشت. هیچ آمریکائی و اروپائی طرفدار دموکراسی بورژوائی با سرکوب هوکها مخالفت نکرد.
5. حمایت دولت آمریکا از قیمومیت ایتالیا بر لیبی و اتیوپی به سال 1947 و دخالت رسوای آمریکا در انتخابات ایتالیا برای جلوگیری از پیروزی حزب کمونیست که از حمایت بسیاری سازمانهای ایتالیائیان مقیم آمریکا همراه بود. افکار عمومی در دموکراسیهای اروپائی و آمریکائی به این خیانت علیه ملتهای لیبی و حبشه و جنایت علیه تودههای مردم ایتالیا اعتراضی نکردند.
6 . سکوت افکار عمومی دموکراسیهای بورژوائی اروپا و آمریکا درباره دهها کودتای ضد انسانی در کشورهای جهان علیه دولتهای ملی. اشاره به این کودتاها زائد است چرا که همه مخاطبان این نشریه از آنها آگاهند. در سالهای دهه 50 شمسی، لطیفهای آموزنده درباره آمریکا میان برخی روشنفکران و فعالان سیاسی و اجتماعی چپ ایران دهان به دهان میچرخید: اولی از دومی پرسید که چرا در آمریکا کودتا نمیشود؟ و دومی پاسخ داد زیرا که این دولت در آمریکا سفارت ندارد.
7. جنگ فرانسه با انقلابیون ویتنام که سرانجام با انبوه کشتگان به ویژه از خلق ویتنام، به شکست خفت بار فرانسه به سال 1954 در دینبینفو منتهی شد و جنگ مخوف ارتش فرانسه در الجزایر با جبهه آزادی بخش ملی الجزایر در 1954 – 1962. تعداد نظامیان فرانسوی در الجزایر در کمتر از 5 سال به 800 هزار نفر رسید. بیش از یک میلیون نفر از مردم الجزایر به دست همین ارتش کشته شدند. اما اعتراضاتی که علیه جنایات ارتش فرانسه در الجزایر صورت میگرفت عمدتاً از ناحیه حزب کمونیست و برخی روشنفکران سرشناس فرانسوی بود و افکار عمومی فرانسه در حمایت از دولت خود همانند همه کشورهای عضو ناتو کمترین رغبتی به آن نشان نمیدادند. از ژانویه 1955 که دولت عربستان سعودی یادداشت اعتراضیه خود را به عملیات بیرحمانه ارتش فرانسه در الجزایر به سازمان ملل داد -یادداشتی که سازمان مربوطه هیچ اعتنائی بدان نکرد- تا هنگام استقلال الجزایر، جز کشورهای آسیائی و آفریقائی و کشورهای بلوک سوسیالیستی هیچ کشور دیگری بهویژه دموکراسیهای اروپائی و آمریکائی و در حقیقت همه اعضای پیمان جهنمی ناتو نه تنها کوچکترین همراهی و موافقتی با استقلالطلبان الجزایر نکردند، بلکه حتی با این اعتراضات مخالفت نمودند و با تمام قوا و امکانات در خدمت دولت فرانسه قرار داشتند. خونریزیهای بیپروا و شکنجهگریهای حیوانی آن را در الجزایر حمایت میکردند و صدها میلیون دلار کمک مالی و بیش از این میزان اسلحه پیشرفته در اختیارش گذاشتند. حتی هنگامی که دولتهای ایسلند و یونان در سال 1955 با قرار دادن قضیه الجزایر در دستور جلسه مجمع عمومی سازمان ملل متحد موافقت کردند، هنری اسپاک دبیرکل ناتو از آنان انتقاد کرد و هشدار داد که اعضای پیمان ناتو موظف هستند خود را با سیاستهای خارجی آن همگام نمایند.
یکی از انواع جنایات ارتش فرانسه در الجزایر، پرتاب کردن اسیران و زندانیان از هواپیما و هلیکوپتر به محلات مسلماننشین شهر الجزیره و یا به دریای مدیترانه بود. این عملیات نفرتآور به دستور ژنرال ماسو فرماندار نظامی الجزیره صورت میگرفت و او کسی بود که دولت سوسیالیست گی آلسید موله و فرانسوا میتران معروف، وزیر دادگستری آن دولت، کلیه اختیارات پلیسی و قضائی فرانسه در الجزایر را به او تفویض کرده بود تا به هرترتیبی که میتواند قیام مردم الجزایر را سرکوب کند. ژنرال ماسو بعدها اعتراف کرد که دولت سوسیالیست فرانسه و شخص فرانسوا میتران از تمامی حوادث و عملیات امنیتی و قضائی و شکنجهگریها مطلع بودهاند. ناتو در تمام سالهای جنگ الجزایر با نام دفاع از جهان آزاد، حامی و همراه امپریالیسم فرانسه بود و تجاوزات ناتو به جهان آزادیخواه و عدالتطلب همه با نام دفاع از دنیای آزاد صورت گرفته و میگیرد، اما به قول احمد شقیری در جلسه مجمع عمومی سازمان ملل به سال 1960: دنیای آزادی که اینها از آن دفاع میکنند واقعا آزاد است، ولی آزاد و فارغ از دموکراسی (دفاع از فلسطین و الجزایر، ص 259، صص 234 – 292).
8 . شروع مجدد جنگ ویتنام به دست دولت آمریکا و دولت مزدور ویتنام جنوبی. دولت مزدوری که پیش از شروع دوباره جنگ، به دستور دولت آیزنهاور از اجرای مصوبه پیمان ژنو برای انجام رفراندوم وحدت دو ویتنام در سال 1956 خودداری کرد و دموکراسی ملی ویتنام و صلح عمومی قابل حصول را به یکی از کثیفترین جنگهای نیمه دوم قرن بیستم تبدیل کرد (1964 – 1975). جنگی مشحون از بدترین حوادث ضدانسانی با 3میلیون کشته و میلیونها زخمی و هزاران هزار معلول درمانناپذیر و صدمات پایدار زیست محیطی و نابودی دائمی بخشی از طبیعت و محیط طبیعی؛ و عوارض طولانی حاصله از بمبارانهای شیمیائی برای زیست و توالد انسانی، و قهقرای اقتصادی و فنی و علمی و تکنولوژیک و عقب افتادن از جریان عمومی ترقی و پیشرفت. جنگی که همه ناتو و مزدوران آسیائی آمریکا همراهش بودند، اما افکار عمومی دموکراسیهای اروپائی نخست هیچ واکنش مؤثری در این باره نداشتند و در آمریکا نیز چنین بود، چرا که به جز دانشجویان و افراطیها و صلحطلبان که توانسته بودند با تشکیل کمیته ملی هماهنگکننده پایان دادن به جنگ ویتنام برخی اعتراضهای خیابانی ترتیب دهند و با 40هزار نفر معترض کاخ سفید را محاصره کنند، صدای دیگری شنیده نشد.
البته یادمان نرود که مبارزات صلحطلبان و جنگستیزان آمریکائی – بهویژه از سال 1973و به دنبال برکناری ریچارد نیکسون- تأثیرات قابل توجهی در تضعیف اراده جنگطلبانه دولت آمریکا داشته و بعد از مقاومت حماسی و قهرمانانه خلقهای ویتنام و سایر کشورهای شبه جزیره هندوچین یکی از دو عامل عمده داخلی آمریکا در پایان دادن به فاصله محسوس افکار عمومی آمریکا نسبت به این جنگ در مراحل اولیهاش، چنان بود که حتی اشکال شخصی بسیار حاد مخالفت با آن همچون خودسوزی نورمن موریسون، صلحطلب 32 ساله و پدر سه فرزند در مقابل ورودی اصلی ساختمان پنتاگون در دوم نوامبر 1965 و خودسوزی آلیس هرز 82 ساله را همان سال در شهر دیترویت اعمال مردم نامتعادل احساساتی شمردند. از این زنندهتر واکنش شورای فدراسیون کارگری آمریکا و کنگره سازمانهای صنعتی خطاب به کنگره آمریکا نسبت به جنگ ویتنام بود که در جریان انتخابات میاندورهای سال 1966 با صراحت اعلام داشته بود: کسانی که نیروهای نظامی ما را از حمایت بیدریغ محروم میدارند، در حقیقت به دشمن کمونیست کشور ما یاری میرسانند. از این بدتر واکنش کارگران کارخانههای فورد درشهر دیر بورن میشیگان در سال 1966به همهپرسی شهردار این شهر درباره خروج ارتش آمریکا از ویتنام جنوبی است که اکثریت قاطع آنان با این موضوع مخالفت کردند.
چه قرینه نفرتانگیزی برای برخی اتحادیههای کارگری آمریکا نظیر انجمنهای همبستگی کارکنان راهآهن و اتحادیه حروفچینان و صنف شیشهسازان آمریکا که در سالهای 1898 – 1901 از تجاوز آمریکا به فیلیپین و جنگهای ویرانگر و جنایتبار ارتش آمریکا در فیلیپین حمایت کرده بودند. بله، از شاگردان و پیروان ساموئل گامپرز بیطبقه، جز این، انتظاری نمیرود. در این صورت آیا دوستداران لفاظ زحمتکشان و مظلومان، گروهی دیگر از پیروان گامپرز و یا همکاران جان اشتاین بک نیستند؟ نویسندهای که بیگمان داستان خوشههای خشم او، مقوی فهم و درک انسانی بسیاری دوستداران زحمتکشان از درد و رنج محرومان شد اما مرگ فرزندش در جنگ ویتنام، او را به مخالف کسانی تبدیل کرد که خود از طریق همراهی با آنان به اعتبار جهانی رسیده بود.
افکار عمومی بر دو اساس استوار میشود: فعالان سیاسی و اجتماعی ترقی خواه که بنا بر منافع و مقتضیات معنوی، به عمل میکوشند و تودههای مردم که بیشتر از هر چیزی نخست در جهت منافع و مصالح مادی خود عمل میکنند. گروه اول بیشتر ترجمان بخش کوچکی از افکار عمومی هستند اما گروه دوم، نماینده عمومیت قابل توجه ملی به حساب میآیند. عملیات افکار عمومی آمریکا درباره جنگ ویتنام نیز نیز به همین ترتیب پیش رفت. با وجودی که دانشآموختگان دانشگاهی در همه جای دنیا، از معماران افکار عمومی هستند، اما در آمریکا از آغاز تا پایان جنگ ویتنام، همواره اکثریت دانشآموختگان عالیه موافق جنگ آمریکا در ویتنام بودند و همواره اکثریت دانشآموختگان ساده و ابتدائی با آن مخالفت داشتند. اما علیرغم چنین وزنه سنگینی، طبق بررسی ریچارد همیلتون از افکار عمومی آمریکا، از آنجا که افراد دارای تحصیلات عالیه و افراد صاحب مشاغل بلندمرتبه و دارندگان عایدات بالا و افراد جوانتر و علاقمندان به روزنامهها و مجلات، موافق راهکارهای خشن در مسائل سیاسی بودند، جنگ آمریکا در ویتنام نیز که از اینگونه راهکارها بود، مورد پذیرش اکثر مردمان یاد شده قرار داشت. برخی لایههای افکار عمومی مخالف با جنگ ویتنام و یا منتقد آن، چنان پرنخوت و متکبر بودند که در واکنش به تواضع سناتورجورج مک گاورن مخالف ادامه جنگ آمریکا در ویتنام و رقیب یچارد نیکسون در انتخابات ریاست جمهوری سال 1968و گفتارش که: در برابر ویت کنگ زانو خواهم زد، بیشترین آرای انتخاباتی تاریخ آمریکا را تا آن زمان، نثار ریچارد نیکسون جنگافروز و بزهکار کرد.
افکار عمومی آمریکائیان علیه جنگ ویتنام، تا نخستین سالهای ریاست جمهوری نیکسون علیرغم آگاهیهای منتشر در جامعه آمریکا از انواع جنایات ارتش آن کشور در ویتنام نظیر پرتاب اسیران ویتکنک از هواپیما و هلی کوپتر به زمین و دریا (این را خانم تاکمن گفته است، تاریخ بیخردی، ص 449) قدرت و اهمیت چندانی نداشت و تنها هنگامی بالاگرفت و مؤثر شد که تعداد کشتگان آمریکائی از 50 هزار نفر گذشت و تعداد مجروحان نیز از 300 هزار نفر افزونتر شد. (نک: تاکمن، تاریخ بیخردی، ص 411 – 493، زین، تاریخ آمریکا، ص 419 – 420 و 627-660).
استقلالطلبی اتحادیه اروپا نسبت به هژمونی آمریکا؟
آقای مبشری برخی ادعاها در باره گرایشهای سیاسی و اجتماعی استقلالطلبانه اتحادیه اروپائی نسبت به هژمونی ایالات متحده داشتهاند که تمامی حوادث و روندهای دوراننمای اخیر و بهویژه بعد از تأسیس کامل اتحادیه اروپا و انتشار پول واحد اروپائی، خلاف آن را گواهی میدهند. آیا همکاری وسیع اغلب اعضای اتحادیه با آمریکا در جنگهای عراق و افغانستان و سوریه و لیبی و همکاریهای مشترکشان برای ایجاد اختلال در جامعه و اقتصاد چین، جامعه و (غلام صفتی اتحادیه اروپا و موافقت آن با ریاست جمهوری دلقک برگزیده آمریکا ، خوان گوآیدو را برای ونزوئلا به یاد بیاورید) اقتصاد روسیه، جامعه و اقتصاد کشورهای مشترکالمنافع بعد از شوروی، جوامع و اقتصاد کشورهای بلوک سوسیالیستی سابق، جامعه و اقتصاد ایران، جامعه و اقتصاد ونزوئلا، جامعه و اقتصاد نیکاراگوا و… نشانههای استقلالطلبی اتحادیه اروپائی از آمریکاست؟
این ادعا برای آن سر داده میشود که تمکین اتحادیه از آمریکا در ماجرای اوکراین را ناخواسته و ناشی از رفتار دولت روسیه نشان دهد. همچنین میخواهد ثابت کند که رفتار روسیه آخرین مقاومتهای مؤثر اروپائیان را در برابر میلیتاریسم شکسته است. کوسه و ریش پهن که میگویند، همینجاست. اگر اتحادیه اروپائی در صدد استقلال نظامی نسبی از آمریکا بوده، پس یک قدرت نظامی قابل مقایسه با آمریکا و روسیه را دنبال میکرده است. چنین هدفی جز با تشدید میلیتاریسم و صلح مسلحانه و صرف چندهزار میلیارد دلار برای تسلیح و تجهیز مجدد ارتش اروپائی و توسعه روزافزون صنایع نظامی اروپائی به دست نمیآید. تازه اگر امپریالیسم آمریکا بگذارد و مانع نشود! میلیتاریسم اروپائی حتی میتواند موشکهای تدافعی ایران را بهانه تقویت و توسعه خود قرار دهد.
بنا بر این جنگ اوکراین هیچ تأثیری در این روند ندارد. آمادگی حیرتانگیز دولت آلمان برای افزایش بودجه نظامی خود، از قبل فراهم آمده بود و به همین واسطه در کمتر از یک هفته پس از شروع حوادث اوکراین، یکصد میلیارد یورو بر بودجه نظامیاش افزود، از کجا و چگونه؟ دولت آلمان از قبل – و شاید از سالهای دورتر – آماده چنین تخصیصی بود، چرا که ارتش آلمان جز با افزایش هزینههای مربوط قادر به حفظ موقعیت کنونی خود به عنوان دومین ارتش پیمان ناتو نیست و این تناقض از مدتها پیش خود را نشان داده است. بهویژه اگر بوی زوال هژمونی عمومی آمریکا به منخرین هیئت حاکمه و طبقه حاکمه آلمان خورده باشد، تنها عمل عاجل آنان میتواند همین میلیتاریسم گسترش یابندهای باشد که آقای مبشری، گناه آن به گردن دولت روسیه انداخته است.
کی مانع چند قطبی شدن جهان است؟
ایشان با همین صغری و کبری شبه منطقی خود کشف کردهاند که جنگ روسیه با اوکراین بر جریان چند قطبی شدن قدرت در جهان لطمه زده زیرا مانع از استقلال نظامی اتحادیه اروپا نسبت به آمریکا شده است. این تصور، عاری از هرگونه اعتبار تئوریک است، زیرا بر این گمان بنا شده که زمانه همچنان مستعد پیدایش امپریالیستهای جدید است. گفتگو درباره این تصورات خرافی و ضد علمی فعلاً مقتضی این مقاله نیست اما اگر:
آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید
عنصر رقابتهای گسترده به مثابه قویترین انگیزههای رشد صنعتی و مالی و تصاعد انباشت در جای جای رستنگاه سرمایهداری، اگر همچنان در کار میبود و یا در کار باشد، امپریالیسم جهانی بر اثر نتایج مألوف این رقابتها که جنگ از جمله آمادهترین آنها بوده و هست، تا امروز بیش از چندبار متلاشی شده بود. ضرورت بقای امپریالیسم، اجازه نمیدهد که قدرتهای بزرگ همتبار، نابودگر یکدیگر شوند و به طریق اولی اجازه تشکیل قدرت امپریالیستی دیگری را نمیدهد. جهان و آنچه که در خود دارد، نمیتواند میان چند قدرت امپریالیستی تقسیم شود و اگر چنین تقسیمی پیش آید جز به معنی کاهش از امتیازات امپریالیستهای دیگر نخواهد بود. اگر تقسیمی در دستور کار جهان باشد، میان امپریالیسم و سوسیالیسم خواهد بود و نه میان امپریالیستها. برای تشکیل یک امپریالیست جدید، دیگر جائی وجود ندارد. از این به بعد هر تقسیمی در امپریالیسم به معنی تجزیه آن است و نه افزایش تعداد و تعدد آن. آقای مبشری نشان دادهاند که درک روشنی از این روند طبیعی و ساده ندارند.
سرکوب یا تقویت نازیسم؟
به ادعای ایشان اگر هدف جنگ روسیه در اوکراین دفع نازیسم از اوکراین بوده، این هدف شکست خورده و موجب تقویت نازیسم اوکراین شده است. گفتگو در این باره هنوز پیش از موقع و زودرس مینماید و باید منتظر تحولات بعدی شد. اما بخشی از تصور ایشان به واقعیت نزدیک است زیرا که پیمان ناتو همه جانیان نئونازی را برای حضور در جنگ اوکراین بسیج کرده و تا امروز هزاران نفر از این جانیان بالفعل را به اوکراین گسیل داشته است. افزایش تعداد نازیهای اوکراین ناشی از واکنش طبیعی مردم اوکراین به روسیه نیست، بلکه نتیجه مداخله «دموکراسی»های اروپائی و آمریکا به سود نازیها و انتقال آنان به اوکراین است و اگر این تمهیدات شکسته شود درست همانگونه که آدمخواران و بردهفروشان داعش در عراق و سوریه چون دود به هوا رفتند نازیهای آدمخوار اوکراین نیز به هوا خواهند رفت.
تلفات انسانی بیشتر در جنگهای امروزی؟
گزاره آقای مبشری درباره تلقی چپهای مخالف آمریکا و ناتو و فاشیستهای حاکم بر اوکراین از جنگ و بیاعتنائی آنها به تلفات انسانی افزونتر در جنگهای امروزی نسبت به جنگهای گذشته، بیشتر به تکذیب تاریخ شباهت دارد و گزافه گوئی بیپایه ای است که بیشتر به قصد توهین به همان گروه از چپها، بیان شده است. چرا که همواره در همه جنگهای تاریخ نوع بشر تا امروز، بیشترین تلفات نصیب غیرنظامیان بوده است. از حدود 60 میلیون کشتگان جنگ جهانی دوم شاید 20 میلیون نفرشان از نظامیان بودهاند و بقیه را غیرنظامیان تشکیل میدادند. چرا راه دور برویم. به قول نوآم چامسکی و آندره ولچک در کتاب تروریسم غرب، از پایان جنگ جهانی دوم تا سال 2010 در جنگهائی که بهطور عمده امپریالیستها و استعمارگران بر بشریت تحمیل کردهاند، 50 تا 55 میلیون نفر به قتل رسیدهاند و من گمان دارم که 95درصد آنها بیتردید از غیرنظامیان بودند. اثبات این حقیقت نیازی به تحقیق بیشتر ندارد: جنگهای چین که یک طرف آن دولت آمریکا و 4 میلیارد دلار کمکهای نظامی آن به چیانکایچک بود؛ کشتار میلیونها انسان در جریان استقلال شبه قاره هند و تجزیه این منطقه به کشورهای هند و پاکستان که یک طرف آن انگلیس بود؛ جنگهای هندوچین که یک طرف آن فرانسه و سپس آمریکا بودند؛ جنگهای مالزیا که یک طرف آن انگلیس بود؛ جنگهای خاورمیانه که یک طرف آن آمریکا و انگلیس و فرانسه و اسرائیل بودند؛ جنگهای بیافرا که یک طرف آن انحصارات نفتی آمریکائی و اروپایی بودند؛ جنگهای کنیا که یک طرف آن انگلیس بود؛ کشتار نفرتانگیز قریب 3 میلیون انسان میهندوست در اندونزی که یکی از محرکهای اصلی آن آمریکا بود؛ کشتار میلیونها انسان در آفریقا -از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب این قاره – که یک طرف آن آمریکا و فرانسه و انگلیس و بلژیک بودند؛ کشتار میلیونها انسان در جریان استقلال شبهقاره هند و تجزیه این منطقه به کشورهای هند و پاکستان که یک طرف آن انگلیس بود؛ کشتارهای غیرقابل تصور ارتش پاکستان که تحتالحمایه آمریکا بود در جنگهای بنگلادش؛ کشتار 200 – 300 هزار نفر از مردم تیمور شرقی به دست ارتش اندونزی از 1975 تا 1998که حامی اصلی آن دولت آمریکا بود؛ و…؛… در این جنگها تنها غیرنظامیان بودند که بار اصلی تلفات انسانی را به دوش میکشیدند.
آقای مبشری کسانی را متهم به چشمپوشی از پیامدها و تلفات انسانی جنگها میکنند که تا امروز همواره ثابت قدمترین افشاگران جنگها و رسواگر نیات غیر انسانی جنگ افروزان بودهاند. آقاجان، لطفاً کمونیستها را در آتشدان فرضیات ضد تاریخی علیه روسیه اخبث – البته به زعم شما- و له آمریکای خبیث – آن هم به زعم شما- نسوزانید. دیگر بس است. دیگرانی بودند و هستند که به انجام این کار مشغول بوده و هستند. شما دیگر به آن دیگران علاوه نشوید. تاریخ، آن دیگران را نبخشیده است. مبادا شما نیز بخشوده نشوید!
چپها از پیامدهای جنگ اطلاع ندارند؟!
آقای مبشری، چپهای مخالف خود را متهم میکنند که از عواقب جنگهای جدید بیخبرند و به همین سبب جنگهای کنونی را ادامه سیاستورزی میدانند. مظلومیت چپها را ببینید که همواره در صفوف اول مخالفان جنگ قرار داشته و دارند و با این همه، بیخبران از تاریخ بشر، این فداکاران راه صلح و آزادی را به خودفریبی و مردم فریبی نسبت به جنگ و عواقب جنگ متهم میکنند. آقا جان! هیچیک از آن جنگهائی که از میانه قرن 20 تا امروز حادث شده – حتی جنگ افغانستان – به دست چپها صورت نگرفته است (شما نیز بدان اعتراف کردهاید) تا بخواهند از جنگهائی که برخی میادین جنگهای طبقاتی و تاریخی را جابجا میکند، تلقی برابر با جنگهای انقلابی داشته باشند. حتی جنگهای ناپلئون که به قول کنت نیکلای بولکانسکی در جنگ و صلح تولستوی، شاهان و شاهزادگان اروپائی را همانگونه جابجا میکرد که او سرفهای خود را، با چنین تعابیری از جانب آموزگان سوسیالیسم و پیروان سوسیالیسم روبرو نبوده است. کمونیستها کمترین نقشی در آدمکشیهای بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم نداشتند، مگر آن جنگهائی که استپان کورتوای بیکاره و بیگانه از تاریخ و مردم در کتاب سیاه خود (کتاب سیاه کمونیسم)که ترجمان سیاهیهای درونی خود اوست، که به کمونیستها نسبت داده است. آیا میخواهید از جمله همفکران او باشید؟
اختلاف دادهها با نتیجهگیری
ایشان به درستی نوشتهاند که: با فروپاشی اتحاد شوروی، برخلاف آنچه فاتحان جنگ سرد ادعا میکردند، جهان بسیار ناامنتر شد. قدرتی از سیاست جهانی حذف شد که تابع قانونمندیهای ذاتی سرمایهداری نبود. سیاست جهانی، یا لااقل سیاست در بخش اعظم جهان، دوباره عرصه کنش آزادانه نظامی شد که بدون توسعه بلاوقفه در درون و پیرامون قادر به ادامه حیات نیست.
جناب مبشری! با چنین مقدمه درستی چرا نتیجهگیریتان مخالف مضامین آن و مخالف روندی است که در تاریخ کنونی عالم مشهود است؟ پیشروی ناتو به سوی روسیه با همین هدف تنظیم شده که از کنش آزاد نظام سرمایهداری و امپریالیسم برای توسعه بلاوقفه در درون و پیرامون خود که لازمه بقای اوست، نگهبانی کند. آیا توقف این روند حیاتی برای امپریالیسم، به دست دولتهائی که از سرمایهداری هستند اما امپریالیست نیستند، که ملت دوست هستند اما فاشیست نیستند، شیشه عمر آن را نازکتر و ضعیفتر نمیکند؟ لطفا این روند جدید را با رقابتهای امپریالیستی تا نیمه قرن 20 مقایسه نکنید، زیرا در آن روندها، نابودی هژمونی یک قدرت امپریالیستی معین، به اضمحلال کل امپریالیسم ختم نمیشد؛ اما امروزه چنین نیست.
در پایان جنگ جهانی دوم، هژمونی از اروپا و بهویژه از بریتانیا به آمریکا منتقل شد و همه جهان سرمایهداری زیر سایه آن قدرت جدید به خواب خوش پرداختند، چرا که نابودیشان را متوقف کرده و یا از آنان دور کرده بود. با این همه امپریالیسم اروپائی همچنان گرفتار زوال است و اگر هنوز زایل نشده، اثر سایهبان شومی است که آمریکا به واسطه ناتو بر سرشان افراشته است. در این جا دیگر نمیتوان نابودی هژمونی آمریکا را به معنی انتقال هژمونی به امپریالیسم دیگر تعبیر کرد زیرا روند نابودی هژمونی آمریکا، حامل زوال تمامی امپریالیسم است. در همین جاست که اهمیت جهان چندقطبی -به مثابه مقدمه دوران بیبازگشت و قطعی زوال هژمونی امپریالیسم بین المللی– خود را نشان میدهد. حمایت از آمریکا و ناتو در ماجرای اوکراین، کاستن از قدرت چنین روندی و افزودن بر طول عمر انگلی و قهقرائی و اخلالگر امپریالیسم در حال زوال است. البته اگر شما از کسانی باشید که جمهوری خلق چین را قدرت هژمونیک و امپریالیستی آینده میشناسند، دیگر موافقتی با ارزیابیهای این مقاله نخواهید داشت و شاید در ادامه باورهایتان، ناگزیر شوید که از بقای امپریالیسم ضعیف شده آمریکائی برای جلوگیری از پیدایش امپریالیسم قویتری در آینده حمایت کنید.
آقای مبشری نوشتهاند: نقد اصلی این متن، متوجه آن دسته از نیروهای سیاسی ایرانی است که بر اثر جنگ اوکراین به خطا گمان میکنند اقدام نظامی روسیه، به مبارزه جهانی علیه امپریالیسم یاری میرساند. چرا که: روسیه با این عملیات، به چند قطبی شدن جهان ضربه زده است.
آقای مبشری، باید از شما پرسید اگر عملیات روسیه علیه فاشیسم حاکم بر اوکراین و علیه آمریکا و نوچههای جهانیاش نیست، پس علیه چیست و کیست و چه نامی میتواند داشته باشد؟ نکند آن را توسعهطلبی ناشی از تجاوزکاری ذاتی دولت روسیه میدانید. در این صورت خود را دیگر چپ ترقیخواه نخوانید چرا که چنین تعابیری متعلق به احزاب محافظهکار و لایههای دست راستی احزاب سوسیال دموکرات و ارتجاع جهانی است. یا اینکه کوششی علیه رقیب و منفعتطلبی و هماوردجوئی یک امپریالیست از رقیب بزرگتر و قویتر میدانید؟ در این صورت که امپریالیسم کوچک، خود گورکن خویشتن شده است زیرا اگر این حادثه با همان انگیزهای صورت گرفته باشد که در بالا آمده، به علت فقدان تناسب میان عظمت و منفعتهای دو رقیب ناهمطراز، جز شکست و فروپاشی نتیجهای برای مهاجم ندارد. این گمان، هنگامی به خطاست که مضمون این عملیات مساعدت به جریان تکامل امپریالیسم باشد. آیا امروزه امپریالیسم در حال تکامل است و یا در حال تجزیه؟ شما لااقل باید کتاب سرمایه در قرن بیستم پیکتی را خوانده باشید. این کتاب، ارواح آدام اسمیت و جان مینارد کینز را تکان داده و از آن بیشتر ارواح فون میزس و فون هایک و شاگردان جنایتکارشان را وحشت زده کرده است چرا که جز اتحاد الزامی جهان سرمایهداری و یا دستکم قدرتهای جهان یادشده (او نمیگوید امپریالیسم) در حول محور مالیاتستانی تصاعدی جهانی، هیچ راهی برای خروج از بنبستی که دامنگیر کل نظام سرمایهداری شده، نمیبیند. پیکتی هشدار میدهد که اگر تحولی از اینگونه روی ندهد، احتمال وقوع یک واکنش دفاعی در راستای ملی گرایانه نظیر اشکال گوناگون نظامهای حمایتی از صنایع داخلی همراه با اعمال نظارت و کنترل بر سرمایهها بسیار زیاد است و چون این گونه سیاستها کارآئی زیادی ندارند به احتمال زیاد به ناکامی منجر خواهند شد و تنشهای بین کشورها را افزایش خواهند داد (ص 751– 752).
آقای مبشری، آیا چنین دورنمائی که البته چندان هم دور نیست، جز تجزیه امپریالیسم، معنی دیگری دارد؟ دریافت شما از فرایندهای اساسی جهان کنونی، هماوردتراشی برای آن آموزهای است که زوال امپریالیسم را روند غالب در جهان کنونی میداند و بهخودی خود در زمره آموزههائی قرار میگیرد که اراده و اعمال نیروهای سیاسی اجتماعی ترقیخواه جهان علیه امپریالیسم را، به دیده ویرانشهرگرائی میبیند. آموزهای که شما اختیار میکنید تنها متضمن ویرانی جهان هستی است؛ چرا که اگر فرایند موصوف با تأخیرهای معنیدار مکرر همراه شود، از یکسو بخشی از ظرفیتهای ترقی و پیشرفت جهان را مستهلک میکند، و از سوی دیگر مقوی ظرفیت ویرانگری شیئ رو به زوال میشود. درست همانند عملکرد کشتی شکسته بزرگی که در وقت غرق شدن، هر چیز اطرافش را با خود به اعماق دریا میکشاند. از کمک به ظرفیت بقای شیئ رو به زوال بیش از هر احتمال دیگری، ویرانشهر است که آباد میشود.
مطلب فراموش شده در نوشته آقای مبشری – و شاید مطلبی که به تغافل گذشت – قابلیت حیرتانگیز تزویر و ریا در دولت و طبقه حاکمه آمریکاست. نوشته پیکتی به مخاطبانش خاطرنشان میکند، هیچ راهی نیست که بتوان گفت هم اکنون چیزی حتی اندک نزدیک به دموکراسی در آمریکا یا هیچ کشور سرمایهداری دیگری وجود دارد؛ زیرا به جای دموکراسی امروز توانگرسالاری حاکم است. حال این وضع ضد مردمی را با منافع و مصالح نخبگان اقتصادی و مالی و اقتصاددانان موافق آنان که به قول پیکتی جایگاه رشکبرانگیزی در سلسله مراتب درآمد آمریکا دارند ترکیب کنید، خواهید دید که مجموع آن نخبگان و اقتصاددانان موصوف برای دفاع از منافع خود از هیچگونه تزویر و ریا رویگردان نیستند (ص 749).
آقای مبشری، آنچه را که امروز امپریالیسم آمریکا و نوچههای بینالمللیاش علیه روسیه به راه انداخته، آیا مصداق تعریف پیکتی از گرایشهای اساسی طبقات حاکمه و دولت آمریکا نیست؟ آیا کارزار زننده جاری علیه روسیه که لبالب از انواع و اقسام ریاکاریها و حیلهگریها و تزویرهای شیطانی غولآساست، انعکاسی از همین قابلیتهای ضد بشری آمریکا و متحدانش نیست؟ حوادث و تحولاتی که امروز علیه روسیه میگذرد، پیامد یک قرن نفرتانگیزی و لجنپراکنی و دروغگوئی و سیاهنمائی و پروندهسازی و جاسوسپروری و مخالفسازیهای امپریالیسم وحشتزده و فاشیسم وحشی هار و ارتجاع قشری و تنگنظر نسبت به سوسیالیسم و خلقهای شوروی است و از آنجا که سوسیالیسم شوروی و بلوک سوسیالیستی اروپای شرقی دیگر در میان نیست، لاجرم همه آوار آن پیامد تنها بر گرده کشور و خلقهای روسیه و میهندوستی دولت کنونی آن افتاده که امپریالیسم و نوچههایش، استقلال آن و همراهیهایش با برخی دولتها و کشورها را علیه امپریالیسم و مزدورانش، ادامه تجاوزکاری و توسعهطلبی شوروی مینامند. عناوینی که خودشان در گذشته برای شوروی جعل کرده و ساخته بودند.
ارزیابی آقای مبشری یا فاقد نقطه ثقل کانونی متناسب با تضادهای جاری در جهان کنونی است و یا میکوشد که محورهای اساسی تضادهای جهان امروزی را تغییر دهد. ارزیابی ایشان عاری از تشخیص حدتهای اجتماعی اقتصادی جاری در باطن امپریالیسم و اتباع و همدستان اوست و کمترین التفاتی به آموزه ضروری تشکیل جهان چند قطبی ندارد و اتفاقاً به همین سبب سخت دلخواه امپریالیسم و نوچههای اوست زیرا که از چندجانبه گرائی به مثابه داربست زوال بیبازگشت امپریالیسم، بیگانه است. در زمانهای که حدت تضادها به طور طبیعی رو به افزایش دارد و رویاروئیهای دوطرف تضاد به مرحلهای فراروئیده که آنتاگونیسم درونی آن، میتواند طرف ضعیف تضاد و تعارض را به عقبگرد وادار کند، هرکوششی برای تضعیف نیروی مخالف آن، موجب افزایش مقاومت شیئ رو به زوال و اطاله عمر زیانبار و بلاخیز و انسان کش آن میشود.
جهان چند قطبی به این سبب ترقیخواه است که مضمون آن تقسیم جهان میان قدرتهای بزرگ کنونی نیست و از این طریق میتواند قطب واحد ستمگر و زائد را به عقبنشینی وادار کند. انگیزه تولید و انتشار تمامی اراجیف مضحک و کثیف و حیرتانگیزی که ناتو و نوچههایش علیه پیشرفتهای بینالمللی سازندگان کنونی جهان چند قطبی و به ویژه چین و روسیه و بالاخص عملیات جنگی روسیه در اوکراین به راه انداختهاند، وحشت و نگرانی آنان از پیشروی بیوقفه سازندگان جهان چندقطبی و دولتهای پیشتاز آن است. تحلیل شما و هر تحلیلی مشابه تلقیات شما در نهایت آب به آسیاب امپریالیسم در حال زوال میریزد و میکوشد که احزاب کارگری درستاندیش و اعضای ترقیخواه آنها را به معبری بکشاند که امثال کارل کورش و فرناندو کلودین در انتقاد نهان و عیان از همکاری اتحادشوروی با متفقین غربی مخالف فاشیسم هیتلری گشوده بودند. اگر کارل کورش و فرناندو کلودین همراهی با امپریالیسم لیبرال غیرفاشیستی را پشت کردن دولت شوروی و حزب کمونیست و شخص استالین به منافع زحمتکشان عالم خوانده بودند، آقای مبشر و همفکرانش نیز موافقت برخی از چپهای ایران و جهان با عملیات روسیه علیه فاشیسم حاکم بر اوکراین را –که بیشتر همچون شر ضرور شمرده میشود- حمایت از جنگ و جنایت و عقدهگشائی از شکست بلوک سوسیالیستی در رویاروئی با امپریالیسم مینامند. فاصله میان کورش و کلودین با مبشری حتی از مو باریکتر است. با این تفاوت که آن دو از تعلیل روانشناختی پیامدهای مناسبات دولت شوروی با متفقین غربی بیگانه بودند اما آقای مبشری شوربختانه به انگیزههای روانشناختی طرفداران سوسیالیسم شکست خورده نیز پرداختهاند و چه بیپایه.
اگر متفقین غربی در جنگ علیه فاشیسم هیتلری نقشی ارزنده و موافق تاریخ تمدن و فرهنگ بشری ایفا کردند، دولت بورژائی روسیه کنونی -دولتی سرمایه دار اما غیرامپریالیست که مطابق ارزیابیهای همین مقاله، چونان همه دولتهای سرشناس سرمایهداری غیرامپریالیست نظیر هند و برزیل و کانادا و استرالیا و سوئد و سوئیس و اتریش و نروژ، فرصت تطور به امپریالیسم را ندارد- در مبارزه علیه فاشیسم حاکم بر اوکراین و عروسکهای اوکراینی خیمهشب بازی امپریالیسم بینالمللی فاشیستمآب و در مبارزه جهانی با امپریالیسم، نقشی ترقیخواهانه و بشر دوستانه ایفا میکند و به سبب قدرت نظامی بینظیری که از شوروی به ارث برده و پیشرفتهای چشمگیری که خود در آن ایجاد کرده، یکی از ارکان عمده بینالمللی مبارزه علیه جهان تک قطبی است. ترکیب توانائیهای رشدیابنده چین و روسیه و همکاری دولتهای مخالف یکجانبه گرائی بینالمللی چون ویتنام و کوبا و ایران و ونزوئلا و …، حامل سنتزی قابل قبول برای آینده بشری است و آن سنتز، تخته پرش جهان به آیندهای دلخواه خواهد بود. مقاله آقای مبشری فاقد دوراندیشی و باریکبینیهای عینی منطبق بر واقعیات گذشته و حال و بیاعتنا به روندهای عینی ساختمان چندجانبه گرائی و جهان چندقطبی است.
کلام آخر
گفتگوی بیشتر درباره همه نوشته آقای مبشری از پیامدهای جنگ روسیه با اوکراین موجب اطاله بیدلیل کلام میشود. با این همه، تسویه حساب عقیدتی با تلقیات ایشان از موضوع افکار عمومی اروپائیان – قدرتی که اتفاقاً تحولات منفی در آن موجب ترس و نگرانی ایشان هم شده است -ضرورتی عاجل دارد. این نیروی ثانوی در هدفگیریهای اساسی امپریالیسم و مزدورانش و توجیهات برخی به اصطلاح دوستداران کارگران و محرومان از پدیده امپریالیسم و اهداف و توانائیهای آن، به صورت سلاحی کشنده عقل و درایت و هوشمندی درآمده است. بیتردید افکار عمومی و ملاحظه آن برای طبقات انقلابی بهویژه کارگران و احزاب کارگری انقلابی، یک ضرورت غیرقابل انکاراست. اما نمیتوان همانند عدهای از چپستیزان چپنما که گوشهگیرهای چشمبندشان، دامنه مشاهداتشان را محدود به قسمتی معین و اندک از منظره روبرو کرده، با افکار عمومی ساخته و پرداخته امپریالیسم و ارتجاع، همنوا و همصدا شد. بیتردید مبارزان ضدامپریالیست و ضد سرمایهداری، حتی تأثیرات این حدود از افکار عمومی را در ملاحظات سیاسی ـاجتماعی خود در نظرمی گیرند اما نمیتوانند از آن تبعیت کنند. در جائی که افکار عمومی، تابعی است از یک قدرت بیدادگر به نام منافع خصوصی، و پیرو مصالحی است که طبقات حاکمه در کشورهای کاپیتالیستی و امپریالیستی، نام بیمسمای منافع ملی را بدان دادهاند، چرا باید در انتظار موافقت چنین افکاری با منافع مردمی نشست که با مطالبه استقلال و آزادی ملی خود، جریان انتقال آن بهاصطلاح منافع و مصالح ملی را به کاپیتالیسم و امپریالیسم مختل و یا تضعیف میکنند؟ چنین انتظاری حتی از انتظار ولادیمیر و استراگون برای ورود گودو نیز خیالیتر است. شلاقی که اینگونه خیالات وهمی بر گرده بشریت زده و میزند، چنان تلخ و دردناک است که محرک انسان شریفی همچون فرانتس فانون میشود تا به دنبال دهها گزارش و خبر در بیاعتباری اینگونه افکار عمومی، خشمگینانه و بدون رعایت ملاحظات انساندوستانه، اعلام داردکه: تمامی ملت فرانسه در جنایت علیه ملت الجزایر شرکت دارند و در قتل نفسها و شکنجههائی که خاص جنگ الجزایر است شریک میباشند (انقلاب افریقا، ص 114؛ صص 105 – 122). تصوری که هرچند قابل درک است اما پایههای لازم ایجابی را ندارد و سزاوار نیست.
بی تردید بشردوستان و ترقیخواهان نمیتوانند با فرانتس فانون در تقبیح ملت فرانسه و ملتهائی از آن گونه همصدا شوند، اما در عین حال نمیتوانند از آنگونه افکار عمومی که همچون حشر جنگی علیه حقیقت و مآلا علیه مردم بیپناه عمل میکنند – نظیر کاری که مغولان در جنگهای ماوراءالنهر میکردند و مردم شهرهای مفتوحه را پیشاپیش سپاه خود قرار میدادند تا جانپناه آنان در برابر مدافعان مناطق دیگر باشند و میدانیم که این حشر جنگی مظلوم چه عواقب خونینی برای مردمان ماوراءالنهر داشته است – پیروی کنند و برعکس آن ناگزیر از افشاء و مبارزه با آن هستند. شکل افشاء و مبارزه البته تابع مصالح و مقتضیات خاص خود است اما نمیتواند و نباید نافی معنی افشا و مبارزه با افکار عمومی مجعول باشد. به خاطر بیاوریم دکتر اتو استوکمان، قهرمان شجاع نمایشنامه دشمن مردم را که علیرغم همه تهدیدات و خطراتی که متوجه او شده بود – بهویژه از ناحیه افکار عمومی تحریک شده از منفعتطلبیهای ناشایست مردمی که تنها به خاطر منافع و عوایدشان خواهان ادامه کار حمامهای طبی آلوده و غیر بهداشتی شهر خود بودند- تردید نکرد که بگوید: من میخواهم این حقیقت را در گوش مردم فرو کنم که این لیبرالها، موذیترین دشمنان مردم هستند… که مراعات مصالح و مقتضیات، اخلاق و عدالت را معکوس میکند… که زندگی ما بر اثر این عوامل قیافه منحوس و زنندهای به خود میگیرد.
سئوال اساسی در اینجا میتواند این باشد که با توجه به چنین صیرورتهای قهقرائی که افکار عمومی در غرب داشته – صیرورتی که قطعاً آقای مبشری از آن با خبر است- چرا ایشان چنین اهمیتی به آن میدهند؟ به گمان من این تصور کاذب از افکار عمومی غربی که جز در موارد خاصی، بالنسبه سترون و نازاست، برای آن برجسته میشود که علت استحاله و دگرگونی آن را از صلحطلبی به جنگخواهی، به گردن دولت روسیه بیندازد و رفتارهای آن دولت را باعث و بانی این استحاله بنمایاند. اما حقیقت، چیز دیگری است. افکار عمومی غرب بخشی از همان نیروئی است که خود را نگهبان جهان آزاد میداند. این جهان آزاد، همان دنیائی است که احمد شقیری توصیفش کرده بود. این قدرت اجتماعی – به معنای وسیع آن – تا هنگامی که حدت تضادها منتهی به تغییرات اساسی در جهتگیریهای آن نشده باشد، همراه زحمتکشان و مظلومان جهان نیست و یا اینکه همراهی خاص و مؤثری ندارد و یا اینکه تنها لایههای کوچکی از آن همراه با استقلالطلبان و آزادیخواهان و عدالتطلبان خواهند بود. این قدرت اجتماعی تنها هنگامی با معنای وسیع خود قدم به این عرصه میگذارد که خود به مصیبت افتاده باشد (به هرحال حتی این میزان از تعلق بشردوستانه بینالمللی مغتنم است و قابل تقدیر). چنین تحولی بیشتر به انتخاب طبیعی شباهت دارد. از این رو با تأخیر بسیار و حتی بازدارنده صورت میگیرد چراکه پیامد آزادی و استقلال و پیشرفت اجتماعی و اقتصادی دیگر مردمان و ملتها، از منافع دولتهای کشورهاشان میکاهد و این تغییرات به هیچ رو مطلوب افکار عمومی مردمی نیست که سود و زیان خود را برابر سود و زیان دولتها و طبقات حاکمهشان میبینند. در جهان امروز، افکار عمومی غرب به واسطه نفوذی که در دولتهایشان دارند و یا میتوانند داشته باشند، خود را مدافع و حامی مبارزات ترقیخواهانه مردم جهان مینامند و در هنگامهای که حدت تضادها و تعارضات به تراکم غیرقابل بازگشت میرسند -نظیر جنگ ویتنام- میتوانند واقعاً چنین باشند و قطعاً در خدمت مردم جهان و مبارزاتشان علیه ظلم و ستم قرار میگیرند؛ اما بسیاری از لیبرالها و همچنین اصلاحطلبان و حتی برخی انقلابیون دنیای غیر امپریالیستی قائل به حدودی فراتر از این میزان کارکردهای افکار عمومی غرب هستند و در سیاستهای خود نیز حساب و جایگاه ویژهای به آن اختصاص دادهاند. حساب و جایگاهی که جز در مواقع خاصی که بدانها اشاره شد، نمیتواند ویژه و اساسی باشد و حتی در مواردی که چندان هم اندک نیستند، علیه نیروهای برحق تاریخ به کار میآید و مانعی اساسی در برابر انتشار حقیقت میشود. این وضعیت که امروزه یکی از بدترین نمونههای کارکرد آن علیه روسیه جریان دارد، بیشباهت به این شعر زیبای صافی اصفهانی نیست که میگوید:
دردا که دوای درد پنهانی ما / افسوس که چارۀ پـریشانی ما
درعهدۀ جمعی است که پنداشتهاند / آبادی خویش را به ویرانی ما