باتوم بزرگ – اینگار سولتی
باتوم بزرگ
انواع خشونت. شکلگیری و شیوههای امپریالیسم آمریکا در امریکای لاتین در گذشته و حال
۱۶ تز
Ingar Solty
منتشر شده در روزنامه یونگه ولت
۱
وقتی از سیاست امریکا و سازمان ناتوی تحت تسلط امریکا در امریکای لاتین حرف میزنیم، در این صورت باید راجع به امپریالیسم حرف بزنیم و اینکه امپریالیسم چیست و چه نیست. امپریالیسم مدتهاست که در بحثهای مارکسیستی بیش از حد کش آمده و تفاوتش با مفهوم کاپیتالیسم بیش از پیش دچار ابهام شده است. از اینرو به نظر میآید تدقیق مفهوم امپریالیسم برای پرهیز از خلط مبحث دارای اهمیت باشد. از زاویهی علوم سیاسی میتوان امپریالیسم را »سیاست قهر پنهان یا آشکار برای تضمینِ خارجیِ یک رژیم داخلی« تعریف کرد.
تعیینکننده، مولفهی سیاست است، یعنی اینکه دولتها هستند که امپریالیستی عمل میکنند. همچنین مولفهی قهرِ یک دولتِ قاعدتا نیرومند بر علیه یک دولت دیگر که قاعدتا ضعیفتر است، هم تعیینکننده است. و سرانجام، مناسبات بیرون-درون هم تعیینکنندهاند، چون امپریالیسم تدبیری است در مقابل تضادهای درونی کاپیتالیسم در شکل دولت ملیاش.
۲
تحلیل امپریالیسم نشان میدهد که چگونه تضادهای داخلی یک جامعه به بیرون منتقل میشوند، یعنی اینکه، چگونه کلیت کمپلکس توسط دولت و جامعهی مدنی از طریق سیاست برای خود ایمنی ایجاد میکند، مناسبات داخلی را تثبیت و بازتولید میکند، به رشد ادامه میدهد و تضادهای داخلی را، موقتا هم که شده، دستکاری میکند.
این تضادها نتیجهی منطق و تاریخ سیستم سرمایهداریاند. مشخصا: کاپیتالیسم یک نظام جهانی است که در سطح بینالمللی به صورت نظام دولتها سازماندهی شده. مناسبات طبقاتی به شکلی نهادینه در دولت متبلور میشوند. در دستگاه دولتی یک قطب قدرت از فراکسیونهای مسلط (سرمایه) شکل میگیرد که منافع مختلف را در یک پروژهی واحد گرد هم میآورد و به هم میپیوندد. در هر مورد، بسته به بلوک قدرت و پروژه، نوعی ویژهای از دولت شکل میگیرد (دمکراسی لیبرال، بناپارتیسم، فاشیسم و غیره) ودر این روند وزن نهادهای دولتی نیز تغییر میکند (به عنوان مثال امروزه در کاپیتالیسم گلوبال، جایگاه ویژه و برجستهی وزارتخانههای دارایی و بانکهای مرکزی که از کنترل دمکراتیک خارج شدهاند، و یا بیارزش شدن وزارتخانههای کار و غیره به چشم میخورد).
درست است که کاپیتالیسم به مثابه سیستم توسط دولت ملی سازماندهی میشود، اما گرایش به گلوبال شدن در ذات آن است. در نتیجه، منافع بلوک قدرت مربوطه اجبارا یک بُعد خارجی نیز دارند. بخشهای مختلف اقتصادیسیاسی مانند صدور کالا و سرمایه و نیز از واردات منابع گرفته تا تضمین تسلط در داخل از طریق جنگهایی در خارج که تاثیری ثباتبخش بر داخل دارند – دستکم در ابتدا و در شرایطی که احساس وضعیت خطر خیلی قوی و شدید است. بهعلاوه، سیاست جمعیت هم اهمیت دارد چراکه به کرسی نشاندن مناسبات سرمایهدارانهی در عرصهی مالکیت و جامعه همیشه با حضور اضافهجمعیت همراه است که صدور این اضافهجمعیت فقیر و فلاکتزده را ضروری میکند. مثلا انگلستان جمعیت اضافیاش را، که به شکل »طبقات خطرناک« ظاهر میشد (متکدیان، بیخانمانها و ولگردان، آدمکشان، انقلابیون بالقوه و غیره)، به امریکای شمالی و بعدها به افریقا و استرالیا و آسیا صادر میکرد.
اکنون منافع بلوک قدرت و فراکسیونهای قدرتمندتر سرمایه در آن، توسط سیاست خارجی پیش برده میشوند. یکی از مهمترین ابزارهای سیاست، قهر مستقیم است. دولت – از زمان معاهدات صلح وستفالن، حداقل به شکل ایدهآل – به شکل انحصاری حامل مشروع قهر محسوب میشود (ارتش و پلیس). به گفتهی نظریهپرداز نظامی پروس، کارل فون کلاوزویتس [Carl von Clausewitz] (۱۷۸۰-۱۸۳۱)، جنگ عبارت است از »ادامهی سیاست با وسایل دیگر«. جنگ امکان میدهد – به عنوان آخرین حربه، »Ultima ratio« – اجبار مستقیم به عنوان وسیلهی پیشبرد منافع خود، به کار گرفته شود: دولت الف دولت ب را وادار میکند شرایطش را بپذیرد.
امپریالیسم هم سیاست قهر است، اما از زمان برتولت برشت از »دشواریهای تشخیص قهر« خبر داریم. باید بین قهر مستقیم و قهر ساختاری، قهر آشکار و قهر پنهان فرق بگذاریم. امپریالیسم جنگطلب به دلیل خونریزتر بودن و پرتناقضتر بودن، نهایتا ضعیفتر است. اما در زرادخانهی امپریالیسم روشهای بسیار کارآمد و ظریف دیگری برای رسیدن و اجرای منافع پیدا میشوند که کمتر خشونتآمیز نیستند اما کمتر خشونتبار به نظر میآیند.
۳
پروژهی ایالات متحده، برخاسته از پروژهی استعمار انگلیس در اواخر قرن ۱۶ و اوائل قرن ۱۷، از همان آغاز توسعهطلبانه بود: به دنبال »خرید لوئیزیانا [Louisiana Purchase] (سال۱۸۰۳)، گسترش مستعمراتی مهاجران »در داخل امریکای شمالی« به سمت غرب و جنوب شروع شد که با انضمام »غرب وحشی« در سالهای ۱۸۹۰ پایان یافت؛ در پی آن، توسعه در ورای این مرزهای »داخلی« ایالات متحده آمد.
۴
پروژهی مستعمراتی مهاجران در امریکا از ابتدا جنگطلبانه بود، امپریالیسمی مستقیم، یعنی نظامیگرانه و قهرآمیز. از جمله جنگ بر علیه مکزیک برای تسلط بر تگزاس (۱۸۴۶-۱۸۴۸). از جمله نسلکشی بومیان و ساکنان اولیهی امریکا. و بالاخره، جنگ داخلی امریکا از۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵. در جریان این جنگ با کمک زور و خشونت، تصمیم گرفته شد که کدام شیوهی تولید بر منطقهی مرکزی غرب تا راکی ماونتینز بسط یابد – شیوهی کاپیتالیستی-صنعتی شمال یا تولید کشاورزی مبتنی بر کار بردگان در جنوب -.
۵
مناسبات اجتماعی در امریکای مرکزی و جنوبی نیز بدوا نتیجهی سیاست امپریالیستی و استعماری بودند که از ۱۴۹۲، پس از پایان »جنبش بازپسگیری اندلس [Reconquista]«، و با »تسخیر« کارائیب، امریکای مرکزی و امریکای جنوبی توسط اسپانیاییها و سپس پرتغالیها شروع شد. از اینرو زیاد بدیهی نیست و احتیاج به توضیح دارد که چرا ایالات متحده در نیمکرهی غربی امروزه چنین نقشی را ایفا میکند و نه مثلا برزیل که کشوری وسیعی است با مساحتی قابل مقایسه و غنی در مواد خام، که مانند اغلب کشورهای امریکای جنوبی در ۱۸۲۲، یعنی مدت کوتاهی بعد از ایالات متحده با بیانیهی استقلالش در ۱۷۷۶، رسما استقلال یافت. این سوال در مورد مکزیک نیز صادق است که پس از جنگهای استقلال از ۱۸۱۰ تا ۱۸۲۲ خود را از سلطهی اسپانیا رها کرد.
ایالات متحده، به گفتهی خوزه مارتی، به » قلدر شمال Coloso del Norte« تبدیل شد، چونکه مدل رشدی که در آن به اجرا گذاشته شد مدل انگلیسی بود در حالیکه مدل حاکم در امریکای لاتین اسپانیایی بود. انگلستان در زمان مستعمره کردن امریکای شمالی کشوری سرمایهداری بود؛ کاپیتالیسم در آنجا در انتهای قرن ۱۶ شکل گرفت، آنهم نه در شهرها بلکه در روستاها – در جریان حصارکشی و خصوصیسازی زمینهای قبلا مشاع و مشترک، و ایجاد طبقهای از کارگران مزدبگیر فاقد مالکیت (کارل مارکس: »از دوطرف آزاد«). برعکس، اقتصاد اسپانیا و پرتغال در دورهی گسترششان در امریکای مرکزی و جنوبی هنوز ساختاری فئودالی داشت. در حالیکه انگلیسیها یک سیستم کاپیتالیستی بر مبنای انباشت ویژه به کلُنیها صادر میکردند که حاوی پیششرط استقلال اقتصادیی بود که بین ۱۷۷۵ و ۱۷۸۳ به جنگ استقلال علیه انگلستان (و به دنبال آن، خیزش اجتماعی دمکراتیک »شورش شیز«[Shays’ Rebellion] و یک قانون اساسی محافظهکارانه) منجر شد، اسپانیا و پرتغال از قارهی امریکا فقط به عنوان فضای بهرهکشی برای تثبیت و تحکیم سلطهی خود، برای تجملات طبقهی انگلی اشراف و برای تامین هزینههای نیروهای نظامی خود به منظور کشورگشاییهای استعماری بیشتر استفاده میکردند. ریشهی وابستگی و پیرامونی شدن امریکای لاتین را باید در این تضاد بین استعمار سرمایهدارانهی انگلیس با استعمار فئودالی اسپانیایی-پرتغالی جستجو کرد.
۶
پیشتاریخ امپریالیسم ایالات متحده در امریکای لاتین با دکترین مونرو [Doktrin Monroe] در سال ۱۸۲۳ شروع شد. این دکترین، که به نام پنجمین رئیسجمهور امریکا، جیمز مونرو، نامگذاری شده، الگویی بود برای تحمیل و پیشبرد منافع امریکا در نیمکرهی غربی، با آنکه این دکترین در وهلهی اول تدافعی فرمولبندی شده بود. آنطور که بعدها کارل اشمیت، کارشناس حقوق بینالمللی و دولتی، »سرحقوقدان رایش سوم«، سعی کرد حق آلمان نازی در سلطه بر شرق اروپا توجیه کند، ایالات متحده با دکترین مونرو نهایتا هدفِ »نظام حقوقی بینالمللی در ایجاد یک فضای بزرگ به همراه ممنوعیت مداخله برای قدرتهای بیگانهی بیرون از این فضا« را دنبال میکرد.
۷
اعلان دکترین مونرو در جریان جنگهای استقلال امریکای جنوبی بین ۱۸۰۹ و ۱۸۲۵ بود، جنگهایی که منجر به پیدایش دولتهای مستقلی شد که تا امروز هم وجود دارند. ایالات متحده که از زمان اعلام استقلال در ۱۷۷۶ مدعی ضدیت با استعمار و ضدیت با سلطنت بود، که حتی در دورهی جنگ سرد هم در شعار »(آمادهسازی جهان برای) آزادی و دمکراسی« طنین میانداخت، منافعش در امریکای جنوبی و مرکزی را با ایدئولوژی ضداستعمار بودن گره زد و با قدرتنمایی در مقابل اسپانیا و پرتغال، ظاهرا در کنار جمهوریهای مستقل جدید در امریکای لاتین موضع گرفت.
۸
چنین پسزمینهای به امپریالیسم امریکا موجودیت ویژهای میبخشد. ایالات متحده گونهی تازهای از امپریالیسم را شکل داده که لئو پانیچ [Leo Panitch] آن را »امپراتوری غیر رسمی بدون مستعمرات« نامیده است. شکل مسلط امپریالیسم امروزه از این گونه است. به دلیل این سلطه است که بحث راجع به اَشکال گوناگون سیاست خشونت امپریالیستی – قهر مستقیم و ساختاری، نظامی یا غیرنظامی و غیره – حائز اهمیتی تعیینکننده است. وگرنه این خطر وجود دارد که تعداد زیاد درختها مانع دیدن جنگل بشود و امپریالیسم را یک عصر تاریخی در نظر بگیریم که در سالهای ۱۸۷۰ شروع شده و با پیروزی متفقین بر نیروهای محور (فاشیسم آلمان و متحدین آن، ایتالیا، ژاپن و غیره) ،پایان یافته است. اما امپریالیسم همچنان زنده و قبراق است، و صرفا و آنهم فقط بخشی از شکل بروز خود را تغییر داده است.
۹
شیوهی عمل »امپریالیسم جدید« و »امپراتوری امریکا«، عبارت است از برقرار کردن وابستگیِ جامعهها و کشورهای دیگر بدون آنکه آنها را – آنچنانکه تا ۱۹۴۵ معمول بود – به اشغال دربیاورد، با انتقال مهاجرین آنها را مستعمره کند و آنها را – با، یا مثل مورد فرانسهی انقلابی در هائیتی، بدون کمک حقوق شهروندی – ضمیمهی کشور خود کند. اما این کار چطور ممکن است؟ چگونه میتوان مناطق جغرافیایی را بدون کاربست واقعی قدرت دولتی کنترل کرد؟ حتی وقتی در این کشورهای بیگانه »انتخابات آزاد« برگزار میشوند و حکومتهای تازه و خودمختار میتوانند انتخاب شوند؟ برای درک این پدیده باید روند شکلگیری امپریالیسم امریکا را مد نظر قرار داد.
۱۰
امپریالیسم امریکا همیشه به طور کامل غیررسمی نبود. در تاریخ ایالات متحده یک دورهی امپریالیسم کلاسیک وجود داشت که شروع آن »بستن مناطق مرزی« در میانهی سالهای ۱۸۹۰ بود، زمانی که مرزهای »داخلیِ« مستعمراتی در هم نوردیده شدند. و بهویژه حکومتهای ویلیام مککینلی [McKinley William ] (۱۸۹۷-۱۹۰۱) و تئودور روزولت (۱۹۰۲-۱۹۰۹) مسئول آن بودند. روزولت در زمان مککینلی معاون وزیر نیروی دریایی بود و پس از سوءقصد به او جانشین او در مقام ریاست جمهوری شد. بنا بر طرحهای روزولت، ایالات متحده بر علیه اسپانیا، که با تلاشهای کوبا برای استقلال مقابله میکرد، بین ۱۸۹۸ و ۱۹۰۰ اقدام به جنگ کرد. روزولت شخصا فرماندهی » سوارکاران خشن [Rough Riders]« را بر عهده داشت. جنگ با اسپانیا پیروزمندانه بود و با کسب مقداری سرزمینهای مستعمره به پایان رسید. ایالات متحده فیلیپین را که تا آن زمان مستعمرهی اسپانیا بود، اشغال کرد و نیز حفظ مستعمرات را تا امروز هم برای خود تضمین کرد. از جمله گوانتانامو در کوبا، که به عنوان شکنجهگاه برونمرزی امریکا در جنگهای خاورمیانه به کار میآید. و از جمله جزیرهی گوام [Guam] در پاسیفیک غربی که به عنوان مستعمره تا امروز هم نقش استراتژیکی پراهمیتی برای منافع امریکا ایفا میکند، یعنی به عنوان پایگاه گردآوری نیروی نظامی در مقابل چین، رقیب صنعتی پرقدرتش.
۱۱
روزولت در مقام رئیسجمهور، دکترین مونروی سال ۱۸۲۳ را توسعه داد و راهکارهایی برای سیاست تهاجمی حفظ منافع در امریکای لاتین را به آن اضافه کرد. عنوان راهنمای این »ملحقات روزولت« در سال ۱۹۰۴، این عبارت بود: »ملایم حرف بزن و یک باتوم بزرگ با خودت داشته باش، در این صورت کارَت پیش میرود.« ایالات متحده با این اضافات دکترین مونرو، به محاصرهی نظامی ونزوئلا توسط بریتانیا، آلمان و ایتالیا در فاصلهی دسامبر ۱۹۰۲ و فوریه ۱۹۰۳ واکنش نشان داد. این نیروهای امپریالیستی اروپایی میخواستند ونزوئلا را وادار به پرداخت بدهیهای خارجیاش کنند. نحوهی عمل واشنگتن در بحران ونزوئلا سنگ بنای امپریالیسم غیررسمی امریکا را گذاشت. امریکاییها از یک طرف مدعی شدند که مهمترین، و حتی عملا تنها »نیرو«ی نظامی در نیمکرهی غربی هستند (و اروپاییها را نهایتا به قارهی افریقا ارجاع میدادند که بر اساس »کنفرانس کنگو« در برلین در ۱۸۸۴/۸۵، این قاره را بین خود تقسیم کرده بودند)، از طرف دیگر، منافع مالی قدرتهای امپریالیستی دیگر را به کرسی بنشانند، در صورت لزوم حتی با نیروی نظامی. از این زمان است که ایالات متحده امریکای لاتین را »حیاط خلوت« خود در نظر میگیرد.
۱۲
بر خلاف انگلیسیها، فرانسویها، بلژیکیها، هلندیها، پرتغالیها و آلمانیها در افریقا، مدل امپریالیسم امریکاییها تحول پیدا کرد. این امپریالیسم در نیمکرهی غربی به دنبال استیلای رسمی استعماری نبود، بلکه هدف کسب سلطهی غیررسمی را مد نظر داشت. اساس این فرمهای تازه از چیست: امپریالیسم مبتنی بر قانون اساسی. درست است که ایالات متحده دولتهای امریکای مرکزی و جنوبی را تهدید نظامی میکرد یا به اشغال درمیآورد، اما »نمیآمد که بماند«، بلکه عموما هر بار پس از عقبنشینی، قانون اساسی آن کشور را در جهت منافع سیاسی و در درجهی اول در جهت منافع اقتصادی خود تغییر میداد. از جملهی این تغییرات استقرار یک نظام اقتصاد باز به منظور ورود و خروج و سرمایهگذاریِ سرمایههای انباشتیِ ایالات متحده بود. در این مورد تا به امروز تغییر چندانی صورت نگرفته است.
۱۳
ساختن کانال پاناما مثال خوبی است که گذار به این فرم سیاست را نشان میدهد؛ این پروژه نه فقط به مرگ دهها هزار کارگر منجر شد که در آغاز توسط یک شرکت سهامی فرانسوی اجیر شده بودند، بلکه به عنوان مهمترین راه آبی بعد از کانال سوئز، هزینههای حملونقل دریایی کالاها را – نه فقط برای شهرهای امریکایی- به میزان قابل ملاحظهای کاهش میداد. بعد از ورشکست شدن شرکت فرانسوی، کنگرهی ایالات متحده در ۱۹۰۲ این حق را به روزولت داد که کانال پاناما را بخرد. پارلمان کلمبیا که منطقهی کانال به آن تعلق داشت، با فروش کانال مخالفت کرد. برای واشنگتن، که به هرحال و به دلایلی قابل فهم منطقهی نیکاراگوئه را به عنوان محل ساختن کانال ترجیح میداد، دو راه میماند: جنگ در نیکاراگوئه برای به اجرا گذاشتن طرح نیکاراگوئه، یا یک شورش در کلمبیا که – طبق الگوی کودتای ده سال پیش در هاوایی برای تضمین سلطهی سفیدپوستان – به امریکا امکان میداد با همکاری بورژوازی کمپرادور محلی، ساختمان کانال را مطابق نقشههای خود پیش ببرد. قیام اتفاق افتاد و کودتاگران که نگران به اجرا گذاشته شدن طرح نیکاراگوئه بودند، در منطقهی خود اعلام استقلال کردند. یک کشور جدید به وجود آمده بود: پاناما، و ایالات متحده با کمک نیروهای نظامی تازه شکل گرفته، مانع شدند که حکومت بوگوتا بتواند منطقهی نافرمان را بازپسبگیرد. امریکاییها به کانالشان رسیدند، کودتاچیان در پاداش خوشخدمتی مقام سفارت و پستهای دیگر گرفتند، دولت جدید در معاهدههایی که بست تقریبا از تمامی حقوق حاکمیت ملی و مستقل خود صرفنظر کرد: مالیات، عوارض بهرهبرداری، و حتی کنترل ارضی، چون که ایالات متحده یک نوار ۲۲ مایلی در امتداد کانال را به عنوان منطقهی تحت حاکمیت خود تضمین کرد و حتی این حق را به خود داد که بنا به تشخیص خود، اگر صلاح دید، این ناحیه را وسیعتر کند. علاوه بر این، در قانون اساسی کشور جدید این حق را برای خود وارد کرد که هر زمان میتواند به پاناما لشکرکشی کند تا »آرامش عمومی و نظم قانونی« را برقرار کند، یعنی اینکه امریکا بر مبنایی حقوقی یک کشور اقماری وابسته با حق حاکمیت بهشدت محدود برای ابد ایجاد کرد. و این بر اساس نمونهی قانون اساسی کوبا در جریان جنگ امریکا و اسپانیا بود. و سرانجام امریکاییها دولت دستنشاندهی خود را – باز هم بر طبق الگوی عملشان در کوبا و فیلیپین – با اقتصاد ایالات متحده هماهنگ کردند و یک رفرم مالی را بر آنها تحمیل کردند که این کشورها را با استاندارد طلا پیوند میداد، اقتصادشان را برای سرمایهی امریکایی باز و از این طریق آنها را وابسته میکرد. این سیاست »دیپلماسی دلار« نام گرفت.
۱۴
این شیوهی عمل – مداخله و جنگ کوتاهمدت، سرنگونی و کودتا، تغییر ساختاری در قانون اساسی – تا امروز هم فرق چندانی نکرده است. الگوی کوبا ۱۹۶۱، شیلی ۱۹۷۳. گرانادا ۱۹۸۳، ماجرای ایران-کنترا ۱۹۸۵-۱۹۸۷ تا نقشههای کودتا و دخالت در ونزوئلا که در ضمن آن گوایدو به عنوان رئیس جمهور مشروع کشور معرفی شد، همگی شباهت کامل با شیوهی عمل در پاناما دارند. اما سیاست خشونت در مناسبات ایالات متحده با حیاط خلوتش هم به همین اندازه تعیینکننده است، که البته قهری نه آشکار بلکه بیشتر پنهان و پوشیده و بغرنج است.
۱۵
امپریالیسم امریکا اغلب غیررسمی عمل میکند، اما این به معنای کمتر خشونتآمیز بودن نیست. وقتی برنامههای تعدیل ساختاری از طرف سازمانهای مالیِ تحت اختیار امریکا، مثل صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی، کشورها را مجبور به آزاد کردن تجارت با شرایط امریکاییها و بر پایهی منافع سرمایههای کشاورزی و صنعتی آنها، خصوصیسازیِ داراییهای دولتی به نفع سرمایههای امریکایی و مقرراتزدایی از بازارهای کار و حذف محدودیتهای محیطزیستی و غیره در راستای خواستهای کنسرنهای فراملیتی که مرکزشان در امریکا (یا اروپا) است (و همهی اینها به نام »قدرت رقابت«) میکنند، در این صورت فقط یک فرم از امپریالیسم بدهیآفرینی نیست. این اِعمال قهر بلاواسطه بر علیه مردم امریکای لاتین نیز هست. جنگ مواد مخدر در اینجا بهترین مثال است: نفتا NAFTA و کفتا CAFTA چندین میلیون دهقان کوچک و خودکفا را »به خاک سیاه نشانده«، یعنی از مالکان خردهپا پرولتاریا ساخته که به کار مزدی احتیاج دارند ولی هیچوقت نمیتوانند آن را پیدا کنند، بهخصوص که کاهش اشتغال در حوزهی عمومی تحت عنوان قدرت رقابت این امکان را هم از بین برده است. وقتی آدمها در برابر این انتخاب قرار میگیرند که یا در بخش غیررسمی – مواد مخدر، اسلحه، خریدوفروش انسانها – کار کنند یا در جستجوی کار و در فرار از خشونت بیاندازه در بخش غیررسمی در امریکای مرکزی، در مرز ایالات متحده جان ببازند یا در امریکا جدا از خانواده در قفس محبوس و از آن کشور اخراج شوند یا در صورت موفقیت، در بخش کشاورزی به عنوان فرد »غیرقانونی« استثمار شوند، این وضعیت کمخشونتتر از یک جنگ صریح و مستقیم نیست. در مورد سیاست تحریم و محاصره بر علیه کوبا و ونزوئلا نیز میتوان داوری مشابهی کرد، سیاستی که به گران شدن مواد غذایی منجر میشود یا در ونزوئلا، جلوگیری از ورود دارو باعث مرگ تعداد بیشماری انسان میشود. امروزه طرد و محکوم دانستن تحریم به مثابه یک اقدام خصمانهی جنگی، یکی از وظایف اساسی برای جنبش صلح است. سرمنشا این سیاست خشونت در نیمکرهی غربی کاملا شناخته شده است: قلدر شمال.
۱۶
تاریخ مقاومت در برابر امپریالیسم امریکا و مبارزه برای استقلال اقتصادی و عدالت اجتماعی در امریکای لاتین بسیار طولانی است. پس از پیروزی انقلاب کوبا در ۱۹۵۹ یک دورهی طولانی جنبشهای رهاییبخش با ابزار عملیات چریکی شروع شد. بعدا با پیروزی اتحادهای چپ در دههی ۱۹۹۰ در انتخابات، پیروزی MST در بولیوی، پیروزی انقلاب در ونزوئلا، پیروزی رافائل کوررا در اکوادور و بنیانگذاری ALBA [ائتلاف بولیواری]، یک دورهی تازه – حکومتهای چپ – جایگزین دورهی قبلی شد. نمونهی کلمبیا از رمق افتادن جنگ چریکی را نشان میدهد. اما مرزها و محدودیتهای مدل رشد »استخراجی« [extraktivism: بهرهبرداری مستقیم از محصولات گیاهی و حیوانی بدون گذاشتن تاثیرات منفی و ایجاد اختلال در بافت و ترکیب و تناسب این عناصر در طبیعت – بهویژه شیوهی زندگی اقتصادی اقوام بومی] و شکست دورهی دولتهای چپگرا – هم تلاشهای کممایهی دولتهای چپ-میانه و مرکوسور [Mercosur: بازار مشترک کشورهای امریکای جنوبی] و هم انقلاب بولیواری – جنبشهای رهاییبخش در امریکای لاتین را در بحرانی عمیق فرو برده است. نیروی چپ، با ورشکستگی راستها، آن طور که ژئیر بولسونارو در مدیریت بحران کرونا در برزیل نشان داده، در روند جستجوی تازهای است. در این فاصله جنبشهای اجتماعی جدید و نیرومند و نیز دولتهای چپ جدیدی به وجود آمدهاند. در این رابطه بهویژه جنبشهای تشکیل مجمع عمومی برای تدوین قانون اساسی، در درجهی اول در شیلی، جلب توجه میکنند. این جنبشها با توجه به سرشت متکی به قانون اساسیِ امپریالیسم امریکا بسیار حائز اهمیتاند. چون مسیر استقلال کشورهای امریکای لاتین ازجمله از تغییر در قوانین اساسی موجود میگذرد، کشورهایی که نئولیبرالیسم در قانونشان به مثابه رژیم نظمدهنده در جهت منافع سرمایهی امریکایی تدوین و تثبیت شده است.
ترجمه: حمید امامی
از اینکه مجددا آستین ها را بالا زده و اخبار جنگ ناتو جهت گسترش بی حد و مرزش را تهیه…
با تشکر از لطف و حمایت شما رفیق گرامی متاسفانه این امکان که ما دائماً اخبار درگیری در اوکراین را…
…آمریکا جنگ اوکراین رو یک نعمت استراتژیک میداند تا قدرت روانی مردم روسیه را با ادامه اقدامهای پهبادی به مراکز…
۱- هرتزوک در سفر آذربایجان غلط خیلی بزرگتر از دهان خودش کرد. او گفت: پرچم اسرائیل، پرچم آذربایجان است و…
جناب محترم مددوف میفرمایید: «امروز بریتانیا به عنوان متحد اوکراین عمل می کند و به این کشور کمک های نظامی…