-رنج، خشم، زندگی – علیرضا احمدی
رنج، خشم، زندگی
علیرضا احمدی
دانش و امید، شماره ۶، تیر ۱۴۰۰

چکیده:
«خوشههای خشم» رمانی است از نویسنده آمریکایی، جان اشتاین بک. رمانی که از آثار مهم کلاسیک در ادبیات داستانی غرب به شمار میرود. داستان، آمریکای دهه 1930 را برای ما توصیف میکند؛ آمریکایی که تحت فشار اقتصادی رکود بزرگ، مردمی فقیر و گرسنه در دامان خود میپروراند، فقر و فلاکتی که به مرور تبدیل به خشم میشود. با این همه جهانِ خوشهها جهانی است بینهایت انسانی. نویسنده، داستان مردمی رنج کشیده را در رگهای قلم خود جاری میسازد که بیش و پیش از هر چیز، زندگی را مغتنم و ارزشمند میشمارند و در نتیجه مردان و زنانی کنشگرند و جنگنده، نه منفعل و ضعیف. این نیروی بینظیر که در سطر سطر کتاب با آن مواجه میشویم، آن قدر درست تبدیل به ادبیات شده است که بیواسطه در رگهای ما تزریق میشود و ما را به وجد میآورد. در این نوشتار، سعی کردم بر شیوه پرداخت (فرم) داستان متمرکز شوم.
*****
«خوشههای خشم» رمانی است تلخ، اما رو به جلو، رو به آینده، رو به زندگی. تلخی خوشهها مخاطب را به پستوی انفعال روانه نمیکند. بلکه طی فرآیند هضم در ذهن مخاطب، تبدیل به نیرویی عظیم میشود. نیرویی برساخته از خشم، عصیان و در نهایت امید. خشم از وضعیت موجود، عصیان بر ضد دستگاه مسبب این وضعیت و امید به بهبود، امید به رهایی، امید به ساختن آیندهای روشن و از همه مهمتر، امید به زنده نگه داشتن انسان و البته انسانیت.
جان اشتاین بک «خوشههای خشم» را در اوج پختگی قلم خود، در سال 1939 میآفریند. نویسنده، مواد خام داستانش را از تجربه زیست در آمریکا، خاصه در دوران رکود بزرگ اقتصادی، از مشاهده و مواجهه با اردوگاههای مهاجران و از جهتگیری سیاسی و اجتماعی خود گرد هم میآورد. تمام این ورودیها، توسط قلم بالغ و جاافتادۀ جان اشتاین بک پرداخت شده است. رمانی که به قول سیمون دوبووار: «حقیقتش حقیقتِ من میشود و در عین حال همان حقیقت دیگر میماند. منِ خود را ترک میکنم تا منِ کسی را که سخن میگوید بپذیرم، در عین اینکه من خودم میمانم» (نجفی؛ 177)به راستی که مخاطب در کامیون «جاد»ها مینشیند و همراه این خانوادۀ رنج کشیده، اما سرِ پا، رنج میکشد و سرِ پا میماند. گفتیم خانواده و چه چیز در خوشهها مهمتر از خانواده است؟
«خوشههای خشم» اساساً بر محور خانواده شکل میگیرد. اگرچه به مرور زمان اعضای خانواده، به دلایل مختلف از خانواده جدا میافتند، اما شگفت اینکه طی همین خط سیر، خانواده در نظر مخاطب مهمتر جلوه میکند.
ستون خانوادۀ «جاد»ها بیتردید مادر است. نویسنده چه مادر شگفتانگیزی برایمان میسازد. مادری که وقتی اتومبیل آقای ویلسون خراب میشود به دستۀ جک مسلح شده و محکم و مقتدر میگوید: «من نمیام». مخالف این است که پسرش توم به همراه کشیش کیزی بمانند و اتومبیل را تعمیر کنند و بقیه با کامیون به مسیر ادامه دهند. چرا مخالف است؟ چون: «تو این دنیای دون دیگه واسه ما چی میمونه؟ غیر از خودمون هیچی، غیر از خانواده هیچی» (ص 300). مادر برای حفظ خانواده حتی اگر لازم باشد مسلح میشود به دسته جک و برای پدر رجزخوانی میکند.
مادر تمام شب جنازه مادربزرگ را در آغوش میگیرد، در حالی که وانمود میکند او نمرده است. اگر این کار را نکند، اگر بقیه اعضای خانواده بفهمند مادربزرگ مرده است، اگر افسر بازرس بفهمد مادربزرگ بیمار نیست و دیگر جان در بدن ندارد، خانواده به دردسر میافتد و متوقف میشود. این توقف به ضرر خانواده تمام میشود. پس تمام شب و تا رسیدن به مقصد، مادر پشت کامیون کنار جنازه مادربزرگ دم نمیزند، زیرا: «لازم بود که خانواده عبور کنه» (ص 400).
مادر گریه هم نمیکند. نه به این معنا که هیچ وقت گریه نکند، بلکه به این معنا که مخاطب – و البته اعضای خانواده – گریۀ مادر را نمیبیند. یکی دو جای داستان تا آستانۀ چکیدن اشک پیش میرود، اما نویسنده آنقدر هوشمند هست که اشک چنین مادری را به ما نشان ندهد. حتی میتوان گفت خود شخصیت (مادر) آنقدر کامل و بالغ هست و چنان قوامی یافته است که بداند نباید به ورطه سانتیمانتالیزم بیفتد. مادر ضد انفعال است.
بین اعضای خانواده، رزاف شارن و کنی کمتر از همه کار میکنند و اتفاقاً بیشتر از همه نیز آمال و آرزوهای دور و دراز دارند. آرزوهایی که به فانتزیهای کودکانه شباهت بیشتری دارد تا اهداف معین و در دسترس. باز هم این مادر است که در برابر این رفتار میشورد، خاصه پس از جدا شدن کنی از خانواده، بارها به دختر باردار نهیب میزند که از جایش برخیزد و گوشهای از کار را بگیرد، کاری در جهت زیست روزانه، کاری که اگر از آن غافل شویم، گرسنه خواهیم ماند.
بگذارید نگاهی به «کار» در خوشههای خشم بیندازیم. از همان ابتدای ورود توم به خانه و تهیۀ صبحانه و سپس تدارک مقدمات مهاجرت گرفته تا انتهای داستان و ماجرای زایمان رزاف شارن و ساختن سد برای جلوگیری از وقوع سیل، همه مشغول کارند. کاری مولّد برای زیست انسان و در درجه اول زیست بیولوژیک انسان. اگر کار نکنیم از گرسنگی خواهیم مرد.
کار مقولهای است که در تار و پود چنین جامعهای تنیده شده است. نه تنها «جاد»ها، بلکه همۀ همسایگان در «سالیساو» و همچنین سایر مهاجرانی که به غرب رفتهاند، به دنبال کار کردن هستند، کاری جمعی و شرافتمند. در این میان معدود افرادی که احیاناً تن به کار نمیدهند، مورد سرزنش واقع میشوند. این یعنی اینکه کار در چنین جامعهای ارزش است.
غیر از رزاف شارن که برخلاف سایر اعضای خانواده، به شدت نازک نارنجی و شکننده است و تا مجبورش نکنند، کاری هم نمیکند، سایر اعضای خانواده هر یک وظیفهای بر عهده میگیرند. مادر، پدر، توم، آل، عمو جان، کیزی. حتی کودکان کم سن و سال، روتی و وینفیلد هم چوب میآورند تا مادر برای پخت و پز آتشی بر پا کند. برای کار در مزرعه در درجه اول مردها و اگر نیاز به پول بیشتر باشد، همه اعضای خانواده آمادهاند و درگیر کار میشوند. این است اصالتی که «خوشههای خشم» برای کار قائل است.
میتوان گفت اساساً تنپروری از آفات مصرفگرایی است و این خود، نتیجۀ فریب نظام سرمایهداری است. یک شبه ره صد ساله رفتن و پولدار شدن به واسطه دلالی و بدون هیچ ارزشافزایی و بدون هیچ کار مولّد. اما حاصل چیست؟ پولدارهای نوکیسه و جامعهای منحط از نظر اخلاقی و انسانی. این قشر به کل از تودۀ مردم زحمت کش و شریف جامعه فاصله میگیرند، مردمی که بیکارگی و تنپروری را ننگ و عار میدانند.
جان اشتاینبک علیه چنین جامعۀ فاسدی میشورد و اصالت را به کار میدهد. کاری که ارزشافزا باشد، کاری درست و انسانی که بتوان از طریق آن شرافتمندانه ارتزاق نمود. پس باید کار کرد و از طریق درآمد سالم و پاکی که حاصل قطره قطره عرقی است که ریخته میشود، خانواده را سرِ پا نگه داشت و برای حفظ آن کوشید.
علاوه بر همۀ اینها، «خوشههای خشم» نقدی است به نظام سرمایهداری. نظامی که اختلاف بین طبقات مختلف جامعه را بیشتر و بیشتر میکند. در «خوشهها» توده مردم رسماً استثمار میشوند. بانکهای گردن کلفت بیرحم، کشاورزان را از زمینهای اجارهای و حتی از خانههایشان بیرون میرانند. تراکتور، کشاورزان را بیکار میکند و آنانرا رودر روی یکدیگر قرار میدهد. (ص 67)
تعداد زیادی از کشاورزان و کارگران از خانه و کاشانه خود آواره شده و در جادهها به سمت غرب راه میافتند. به امید کالیفرنیا، چون آگهی دیدهاند. آگهیهایی که حکایت از فراوانی شغل و درآمد مکفی دارند. آگهی استخدامی که همچون سند خوشبختی خانواده، همواره در جیب پدر است. خانواده انتظار بهشت غرب را میکشد، بهشت باغهای کالیفرنیا، پر از میوه، پر از کار و پر از خوشبختی.
این امید به سعادت با دیدار کارگران بخت برگشتهای که پس از ماهها آوارگی و گرسنگی در کالیفرنیا، غرق در یأس و ناامیدی در حال برگشت هستند و جسته و گریخته اوضاع کالیفرنیا را شرح میدهند (برخی نیز شرح نمیدهند تا امید خانواده را سلب نکنند و پاهایشان قوت ادامه جادۀ طاقت فرسا را داشته باشند)، به تدریج رنگ میبازد. کم کم نگرانیها افزایش مییابد که نکند واقعاً کاری در کار نباشد، اما باز نگاهی به آگهی و دلگرم شدن.
درست است. کار هست، اما کارگرانِ نیازمند کار، بسیار بیشتر از تعداد مورد نیاز است. مارکس در «دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» مینویسد: «تقاضا برای کار انسان، مانند هر کالای دیگر ضرورتاً تولید را تنظیم میکند. هرگاه عرضه بیش از تقاضا میشود، بخشی از کارگران به ورطۀ گدایی یا گرسنگی میغلتند» (مارکس؛ 56)
در «خوشههای خشم» نیز دقیقاً همین اتفاق میافتد. سیل خروشان مردم آواره و بیزمین به سوی کالیفرنیا روان شدهاند. تقاضا برای کار در کالیفرنیا بسیار بیشتر از عرضه است. در نتیجه مزد کار تا سر حد رفع گرسنگی کارگر پایین میآید. کارگر هم میداند که اگر اعتراض کند، همین قوت روزانۀ خود و خانوادهاش را نیز از دست خواهد داد. چرا که صدها کارگر گرسنه پشت سر او ایستادهاند. در نتیجه کارگران دو دستهاند: دستۀ اول، بداقبالها که در اوج فقر و گرسنگی به سر میبرند و حتی از گرسنگی تلف میشوند. دستۀ دوم، خوش قبالها که گرسنه نیستند و فقط گرسنه نیستند. آن هم تا وقتی که میوهای برای چیدن روی درختها باقی مانده باشد. این کار هم فصلی است و میوههای رسیده باید در عرض چند روز چیده شوند، وگرنه میگندند. پس آن دستۀ دوم که خوشاقبالها هستند نیز تنها چند روزی شکمشان را سیر خواهند کرد.
در این میان خرده بورژوازی یا زمین داران کوچک نیز اگرچه گرسنه نیستند، اما در آستانۀ ورشکستگی و فقر دست و پا میزنند. «هنگامی که سرمایۀ بزرگ در تقابل با سرمایههای خرد با سودی اندک قرار میگیرد، یعنی در شرایط رقابت شدید که پیش فرض قرار دادیم، آن را کاملاً نابود میکند» (مارکس؛ 89) بانکهای بزرگ در رأس «شرکت صاحبان مزارع» قرار دارند. مزد کارگران را بانک، تعیین و به خرده زمینداران تحمیل میکند: «از حالا به بعد مزدمون بیستوپنج سنته، اگه شما سی سنت بدین آشوب راه میندازین و نظم رو به هم میزنین. برای سال آینده وام نمیخواین؟» (ص 523)
خرده زمینداران مقروض بانک هستند و مجبورند به این قوانین تحمیلی گردن نهند. حتی اگر خودشان نیز به فکر کارگرها باشند و بخواهند مزد منصفانهتری به آنها بدهند، نمیتوانند. در این بین بانکها و شرکتهای بزرگ هستند که به قیمت نابودی همۀ جامعه جیب خود را پر میکنند. گرسنگان هر روز گرسنهتر میشوند و این معدود مفتخورها هر روز ثروتمندتر.
دولت و پلیس هم به وضوح به حمایت از همین بانکها و شرکتها برمیخیزد و با کارگرهایی که احیاناً زیر بار فشارها نروند به شدت برخورد میکند. در ماجرای درگیری فلوید و توم با پلیسی که همراه مرد صاحب زمین برای استخدام به اردوگاه آمده بود، این حمایت به وضوح مشهود است. همچنین در اواخر داستان نیز پلیس به نگهبانی از مزارع میپردازد، مبادا اعتصاب کنندگان (موسوم به سرخها) آشوبی برانگیزند.
گفتیم خوشهها به نقد نظام سرمایهداری میپردازد. اما اشتاینبک چگونه جامعه را به ما مینمایاند؟ نویسنده سنگ بزرگ برنمیدارد. کاری به جامعه به مثابه جامعه ندارد. تنها ما را با «جاد»ها همراه میکند. یعنی یک خانواده برای ما تصویر میکند. زمان، مکان و افراد را میسازد. پس نویسنده، فضا و شخصیت را به ما میدهد و چقدر هم خوب این کار را میکند. اکنون که فضا و شخصیت در اختیار ماست، جامعه از رهگذر این فضا و شخصیتها برای ما تداعی میشود. مولوی میگوید: «در دیده من اندرآ، وز چشم من بنگر مرا». ما هم گویی در چشمان «جاد»ها مینشینیم و از نگاه ایشان است که محیط را ادراک میکنیم. جامعه از طریق این خانواده به مخاطب نمایانده میشود. این خانواده در طول مسیر در مکانهای مختلف با خانوادههای دیگر مواجه میشود. پس برخورد و مواجهه با سایر مردم و با فضاهای مختلف را نیز داریم. برآیند همۀ اینها جامعه را مینمایاند. جامعهای که جان اشتتاین بک میخواهد از آمریکای دهه 1930 برای ما بسازد و موفق هم میشود که بسازد.
برای مثال در قسمتی از داستان وقتی «جاد»ها در اردوگاهی اتراق میکنند، اردوگاهی که خانوادههای دیگری هم مانند آنها آنجا حضور دارند و برای استراحت توقفی کردهاند، مادر میگوید: «یه خرده قرمه درست کنیم. از وقتی که از خونه اومدیم تا حالا یه پختنی حسابی نخوردیم» (ص 441). آتشی برپا میشود و مادر قرمه را بار میگذارد. کودکان گرسنه از سایر خانوادهها که مدتهاست غذای لذیذی نخوردهاند – چه بسا اصلاً غذایی نخوردهاند -مادر و دیگ قرمه را دوره میکنند. اگر مادر کمکی احتیاج داشته باشد، گوش به فرماناند. برای روشن ماندن آتش چوب میآورند. با مادر گپ میزنند و از تجربیات خانواده خود میگویند. مادر میداند که این بچهها دلشان قرمه میخواهد. از طرفی غذا برای خود «جاد»ها هم کم است. مادر تصمیم میگیرد ابتدا برای اعضای خانواده غذا بکشد و بشقاب هایشان را بدهد دستشان و راهی چادرشان کند. اما غذا را جوری میکشد که برای بچهها هم چیزی بماند. نمیخواهد که این بچهها را قرمه نخورده راهی کند. به بچهها نگاه کرد و پوزش خواهانه گفت: «یه خرده بیشتر نیست. من این دیگو میذارمش اونجا. یکی یه ذره میتونین ازش بچشین. اما دردتونو دوا نمیکنه. کار دیگه از دستم برنمیاد». و آنگاه به سرعت توی چادر رفت تا چیزی نبیند.» (ص 458)
اما به عقیدۀ من یک مورد از این فضاسازیها، درست به خوردِ داستان نمیرود، آن هم اردوگاه دولتی است. اردوگاه دولتی به وضوح نمادی است از یک جامعه سوسیالیستی. در واقع در اینجا نویسنده به جای اینکه اردوگاه را برای مخاطب، مصور سازد، اردوگاه را به عنوان نماد از پیش ساختهشدهای به متن داستان الصاق میکند. این الصاق حسابی توی ذوق مخاطب میزند. در قسمت اردوگاه دولتی -که البته قسمت مهمی از داستان است- فرم داستان لنگ میزند. فرم درستی که میبایست جزئیات تاثیرگذار داستان را به مخاطب ارائه کند و چه بسا در بسیاری از موارد که پیشتر گفته شد موفق هم هست، در ارائۀ اردوگاه دولتی ناتوان است. جزئیاتی که پیشتر از این، حسِ انسانی مخاطب را نشانه میگرفتند و به هدف هم میزدند، اینجا تیرهایشان خطا میرود و در نتیجه فاقد تأثیرگذاری لازماند، چون در تار و پود داستان تنیده نمیشوند.
به نظر میرسد نویسنده به طور مشخص، اردوگاه دولتی را نمادی از نظام سوسیالیستی شوروی میگیرد. به خصوص که در انتهای داستان میخوانیم که تومِ فراری، هنگام خداحافظی از مادر به او میگوید: «من این روزها همهش تو فکر اردوگاه دولتی بودم. مردم خودشون زندگیشونو مرتب میکردن. هروقت دعوایی راه میافتاد خودشون موضوع رو حل میکردن. پاسبونی نبود که با هفتتیرش آدمو بترسونه. با این همه خیلی کمتر از اینجا که این همه پلیس داره، دعوا و جنجال راه میافتاد. من پیش خودم گفتم چرا نمیتونن یه همچه وضعی تو همۀ مملکت به وجود بیارن. باید همۀ این پاسبونها رو که از ما نیستن و آبشون با ما تو یه جوب نمیره اردنگ زد. همه مون باید واسه یه چیز کار بکنیم. باید زمین خودمونو کشت بکنیم» (ص 750).
جان اشتاینبک، رهایی از استثمار سرمایهداری را در استقرار نظام سوسیالیستی میداند. تا اینجا با نویسنده مناقشهای نداریم، مشروط بر اینکه بتوانیم این عقیده را در بافت داستان حس کنیم. موضوع اینجاست که این عقیده در مورد اردوگاه دولتی در داستان حل نمیشود. ناهمگون است و وصلهای ناجور بر قامت داستان.
با این همه، خوشههای خشم رمانی است تاثیرگذار. نویسنده با استفاده از فرمی غالباً درست، میتواند ضربههای سهمگینی به خواننده بزند، ضربههایی که گاهی خواننده را در اندوهی عمیق فرو میبرد، مثلاً وقتی که رزاف شارن کودکی مرده میزاید. اگرچه کودک مرده است، اما زندگی نمرده است. شیری که کودک مرده در پستانهای رزاف شارن آورده است، قرار است مردی سخت ناخوش را از مرگ برهاند. چه تقابل زایندهای! از این رو میتوان خوشههای خشم را داستان زندگی دانست، زندگی با تمام رنجهایش. اگرچه زندگی غالباً زیبا نیست، اما ارزشمند است.
منابع:
1- خوشههای خشم، جان اشتاین بک، ترجمه شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی، انتشارات امیرکبیر
2- وظیفه ادبیات، مجموعه مقالات از نویسندگان مختلف، تدوین و ترجمه ابوالحسن نجفی، انتشارات نیلوفر
3- دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844، کارل مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات آشیان
زلنسکی یک دلقک رذیل است و از خود اراده و اختیاری ندارد. مسئولیت حمله به نیروگاه هستهای زاپاروژیه مانند انفجار…
رفقای گرامی، خاموشی هوشنگ ابتهاج- سایه، یکی دیگر از تابناکترین اختران آسمان ادبیات، ادبیات سیاسی- اجتماعی، فکری و هنری میهن…
نگاشته اید: «نه با انقلاب توده ها، بلکه بدست عوامل داخلی و خارجی امپریالیسم تخریب شده،» جناب خسرو حکومت شوروی…
سلام. ضمن همدلی با بسیاری از مطالب مقاله، لطفا منبع موثق برای این ادعا عرضه کنید که اولین اینترنت و…
کاش نام رزا لوکزامبورگ به هویت خودشان آغشته نمی کردند. به نام رزا لوکزامبورک و به کام امپریالیسم!