محسن اخوت
رنگين کمانِ وهم
پلک فرو مي بندم
و فرازِ سر
خود را ميانِ حلقهً رقصِ تنگاتنگِ رنگ
مي يابم.
سينهً دود گرفته را
به هوایِ پاکِ نمگين مي پالايم
و اوجِ پروازِ انسان را
در ساحتِ آبگون ِآسمان
به نظاره مي نشينم .
آه امٌا
که با پلک هایِ بازم
کابوسي است مرا :
سرد است زمين
که آرزوها يخ مي بندد در آن
و انسانِ اعماقِ
از ياد برده است
شورِ پرواز و پريدن را .
و دريغا
همزمان گرم است درعوض
بازارِ دلالان
که خوش مي رقصند
با تن پوشِ کاغذ بادهایِ رنگينِ شان
در سرمستيِ بالانشينان.
و اين جعلِ مسٌجلِ خوابِ من
رونوشتي نا اصل
از گوهرِ جشنِ نور
بر آبگينِ آسمان .
مي سوزد تن ام از تبِ وهن
و درهم شکسته سينه ام
به اين تغابنِ رنگ و وارنگ.
با اين همه امٌا سوگند
به رقصِ تنگاتنگِ زلالِ آفتاب و باران
سوگند
که شما را
کاغذبادهایِ هفت رنگِ سرگردان
– مترسک هایِ سُستِ لرزان–
تا حضيض رسوايي تان
نمانده است زماني چند.
سماجت به عبث مي داريد
که پرتویِ آفتاب را
به اعماقِ زمين
پردهً ساتر باشيد.
و چه مفلوک است مگس
قطبِ آمال اش خرمگس است
آن که خود به تمام
– حتيٌ يکي نوبت نواله اش–
بسته به انگشتِ انسانِ پائين دست است
و به جنبشِ آن ،
چونان عفني به غبار
در مدارِ پرتاب به فراسوهایِ تاريخ است.
آری
تا وزيدنِ سُرودی از اعماق
به برچيدنِ باروها و بُرجِ مفت خواری
و بي رنگيِ کاغذ رنگي هایِ وهم و خواری
نمانده است چندان فصلي
باقي .
محسن اخوت
بهارِ 2019