پرش به محتوا

مارکس، سمفونی ناتمام بخش ۱۳

 

marx15102018206116941.jpg
 
نويسنده: یورگن نفه
مترجم: خ. طهوری

گفتار سيزدهم از بخش نخست کتاب «مارکس، سمفونی ناتمام» در کتابخانۀ «عدالت» منتشر شد.

برای مطالعۀ اين اثر ارزنده به نشانی زير مراجعه کنيد: تارنگاشت عدالت 


در گفتار سيزدهم از بخش نخست اين کتاب می‌خوانيم:

۱۳

راهِ کوتاهِ وداع طولانی

سالی که سریع گذشت ۱۸۴۸/۱۸۴۹

«هگل در جايی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهانی به اصطلاح دوبار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیافزاید که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی مسخره.»۱ مارکس با این جملات تحقیقات بی‌نظیر خود را در مورد به قدرت رسیدن ناپلئون سوم به نام هیجدهم برومر لوئی بناپارت آغاز می‌کند.

۵ سال پس از مرگ راینیشه تسایتونگ، مارکس تقریباً تمام ثروت (به ارث برده) خود را اهدا کرد. همراه انگلس و دیگران، مارکس با حمایت مالی برخی از هم‌پیمانان گذشته و سهام‌داران هوادار، روزنامه را مجدداً احیا کرد. او آن را اکنون مغرور و ستیزه‌جویانه «نویه (نوین) راینیشه تسایتونگ» نامید. دو سال بعد جنی طی نامه‌ای به دوست خود «وایده‌مایر» که تقاضای کمک مالی کرده بود، به خاطر می‌آورد «چه فداکاری‌هايی شوهرم در قبال روزنامه کرده و به اصرار یقه سفیدهای دمکرات هزاران مارک صرف آن نمود.»

فرانسوی‌ها برای ایجاد جمهوری مبارزه می‌کردند. اتریشی‌ها به مخالفت با «مترنیخ» برخاسته بودند. آلمان‌ها خواستار سلطنت مشروطه مشابه آنچه که روزی انگلیسی‌ها تحمیل کردند، بودند. و مردم  جزیره چه می‌کردند؟ لندن سرد و نمناک روح تضاد به اصطلاح رعایای خویش را بهتر از هر مرکز قدرت دیگری در اروپا می‌شناخت. ولی آن‌ها فاقد ژن انقلابی بودند و مشکلات خویش را بیش‌تر از طریق اجماع حل می‌کردند.

در پس خط روزنامه نویه‌راینیشه تسایتونگ رئالیسم ناب و این شناخت پنهان بود که بورژوازی هنوز از تولید طبقه‌ای که «گور آن را خواهد کند» هنوز خیلی دور است. با وجود برخی از شورش‌ها، پرولتاریای متشتت هنوز فرسنگ‌ها از آن مرحله که مبدل به یک گروه انقلابی با توان پیروزی شده باشد، بسیار فاصله دارد. مارکس به نظر خود به این تنها نتیجه‌گیری صحیح رسید که قبل از این‌که کارگران بتوانند فرماندهی را در دست گیرند باید با شهروندان رادیکال همکاری نمایند. طبق الگوی انقلاب فرانسه باید اول فئودالیسم و سلطنت مطلقه از میان برداشته شده و جمهوری اعلام گردد. و این کار تنها به دنبال یک ائتلاف گسترده میان طبقه کارگر و قشر متوسط ممکن خواهد بود.

در آلمان که عباراتی چون «جمهوری» و بدتر از آن «کمونیسم» احساس انزجار شدیدی به وجود می‌آورد، متأثر از انقلاب، بهار دمکراتیک محتاطانه‌ای را شاهد شد. برای انتخابات مجلس شورای ملی در اوايل ماه مه احزاب و انجمن‌هایی تأسیس شدند. درست دو روز پس از ورود مارکس به کلن در این شهر زیر رهبری یک پزشک یهودی به نام «آندره‌اس گوتشالک» و یک افسر سابق توپخانه به نام «آگوست فون ویلیش» یک انجمن کارگری ايجاد شد. این انجمن در خط افکار «موزس هس» و «کارل گرون» با گرایشات شدید سوسیال روُلوسیونری و اهداف جمهوری‌خواهی قرار داشت. این انجمن دارای ۸۰۰۰ عضو شد.

پس از این‌که «گوتشالک» از عضویت خود در اتحادیه استعفا داد، مارکس انجمن را فوراً منحل کرد. به نظر او این انجمن دیگر «زايد» به نظر می‌رسید. وقتی هم‌مسلکان قدیمی آن‌ها در لندن در پایان سال کوشش کردند تا انجمن را مجدداً احیا کنند، مارکس و انگلس از به عضویت درآمدن در این انجمن که تا یک سال پیش این‌قدر برای آن‌ها مهم بود، خودداری کردند. این روند تنها چند ماه پس از انتشار مانیفست، بسیار مهیج می‌نمود.

و مانیفست حزب کمونیست و یا خواست‌های حزب کمونیست کجا رفت؟ فراموش شده بود؟ انگلس دو هفته پس از ورود خود به ووپرتال نوشت: «اگر تنها یک نسخه از ۱۷ بند ما اینجا انتشار پیدا کند، بازی را در اینجا خواهیم باخت. جوّ در بین بورژوازی واقعاً ناخوشایند است. کارگران رفته‌رفته قد راست می‌کنند، اما هنوز بسیار خام، ولی توده‌ای. آن‌ها فوراً دست به ائتلاف زدند. ولی همین مسأله مانع راه ماست.»

روزنامه «نویه راینیشه» خود را یک روزنامه انتقادی ولی اساساً ملازم جانبدار انقلاب می‌دانست. انقلابی که در واقع هنوز آغاز نشده با شکست روبه‌رو شد. روزنامه مهم‌ترین هدف خود را یک «جمهوری واحد و تجزیه‌ناپذیر» می‌دانست. انگلس چندین سال بعد نوشت: «بسیاری دیگر نیز همین‌طور فکر می‌کردند که تعداد چند صد عضو اتحادیه در بین این توده عظیم که ناگهان به حرکت درآمده بود، بسیار ناچیز بود. از این‌رو راه مشخص شده بود. تنها می‌توانست مسأله دمکراسی مطرح باشد … اگر نمی‌پذیرفتیم… سرنوشت دیگری  جز این‌که در یک روزنامه پستوخانه‌ای به کار تبلیغی بپردازیم در انتظار ما کمونیست‌ها نبود… ما برنامه خود را برای این‌ نوع کار آماده نکرده بودیم.»

در تصویر دو دوست در انظار عمومی اکنون تصویر دو فرد دمکرات بود. مارکس از این موضع مجدداً با «ویلهلم وایتلینگ» برخورد کرد که در یک مجمع عمومیِ انجمن، یک دیکتاتوری موقتی را به عنوان «شکل مقبول قانون اساسی» تبلیغ کرده بود. در عوض مارکس در سخنرانی خود روز ۴ اوت جمهوری اجتماعی را پیشنهاد کرد که بر طبقه متوسط و کارگر تکیه داشت. او خواستار ائتلاف نیروهای مترقی  بود، که علیه سلطنت مبارزه می‌کردند. از این‌رو او مردم را علیه پیشنهاد «گوتشالک» در مورد بایکوت انتخابات مجلس  سراسری در فرانکفورت بسیج کرد.

کنشگران علنی مانند انگلس تحت تعقیب قرار گرفتند. کمی قبل از اعلام وضعیت اضطراری در کلن، روز ۲۷ سپتامبر انگلس به بروکسل گریخت و پس از اخراج از آنجا، مجدداً به پاریس بازگشت. روز ۳ اکتبر  دولت پروس حکم دستگیری او را صادر کرد. هم‌چنین علیه ديگر دبیران روزنامه که دو هفته اجازه انتشار نداشت اعلام جرم شد. چون مارکس در «وورینگر هایده» علنی نشده بود از این پیگرد مصون ماند. برعکس او طی یک سخنرانی در بازار کهنه، کارگران را از پاسخ به تحریکات پلیس برحذر کرد.

همین که روزنامه علیه حملات نظامیان در طی هفته اشغال با کلماتی صریح دست به انتقاد زد، ارتش وارد عمل شد. دو سرباز مسلح به منزل مارکس رفته و او را تهدید کردند ولی سردبیر ما در اینجا نیز توانست از خود دفاع کند. انگلس تعريف کرد: «مارکس با لباس خواب به پیشواز آنان آمد. او هفت‌تیر خالی را در جیب لباس خواب طوری جا داده بود که قبضه‌اش هویدا بود. این تصویر کافی بود که آقایان درجه‌دار از مناقشه بیش‌تر صرف‌نظر کنند و با این‌که مجهز به سرنیزه بودند دست از پا درازتر خانه او را ترک کنند.»

مارکس بلافاصله به انگلس نوشت: «انقلاب پیش می‌رود. La revolution marche» جرأت،  خشم و یا یأس و تردید؟ آن شبحی که چندی پیش در اروپا در حرکت بود، کجا رفته بود؟ آیا برای ده‌ها سال بعد نفتالین خورده و بایگانی شده بود؟ آیا مارکس هر چند که در ظاهر مظهر خوش‌بینی بود ولی آیا در باطن اين فکر را ‌که سرنگونی رژیم آلمان در آینده نزدیک مقدور نخواهد بود، پذیرفته بود؟

او طی مقاله‌ای در پایان سال ۱۸۴۸ سرود شادی شیلر را نقل کرد: «ای میلیون‌ها، شما را در آغوش می‌فشارم/ این بوسه برای همه جهان است» او سالی را که گذشت مورد بررسی قرار داده و گفت: «هرگز یک جنبش انقلابی با چنین پیش‌درآمد آموزنده‌ای مانند انقلاب ۱۸۴۸ آغاز نشده بود.» و مقاله خود را با این کلمات به پایان رساند: «خیزش انقلابی طبقه کارگر فرانسه، جنگ جهانی-این فهرست وقایع در سال  ۱۸۴۹ خواهد بود.» جنگ به عنوان گزینه نهايی انقلاب-آیا او واقعاً به آن باور داشت؟ حداقل ابايی نداشت که آن را بر زبان بیاورد.

داماد مارکس «لافارگ» به یاد می‌آورد: «انگلس آن مردی بود که مارکس او را برای همکاری با خود توانا می‌دید. جلب نظر انگلس برای او یک موفقیت محسوب می‌شد.» هنگامی‌که یک بار در مورد وفاداری او به دوستش تردید پدید آمد، فوراً به اطلاع او رساند: «این که من بتوانم ترا فقط یک لحظه تنها بگذارم، فانتازی محض است. تو همیشه دوست و همدم من خواهی ماند و امیدوارم که من هم همیشه محرم تو باقی بمانم.»

روز ۲۴ ژانویه ۱۸۴۹، پس از این‌که «گوتشالک» و «آنه‌که» مجدداً آزاد شدند، انگلس جرأت کرد به شهر تجارتی و نظامی در کرانه‌های رود راین بازگردد. کمی پیش از آغاز سال نو او به مارکس نوشته بود: «هرگاه دلیل کافی وجود داشته باشد که نباید نگران بازداشت بود، فوراً بازخواهم گشت. بعد از آن آن‌ها می‌توانند مرا در مقابل هیأت منصفه ۱۰۰۰۰ نفری قرار دهند، چون در بازداشتگاه نمی‌توان سیگار کشید و من به آنجا نخواهم رفت.» دادگاه آغاز شد و انگلس بی‌گناه تشخیص داده شد.

روز ۲۲ ژانویه ۱۸۴۹ مارکس در روزنامه خود نوشت: «مطمئناً ما آخرین کسانی هستیم که خواهان حاکمیت بورژوازی‌اند … ولی ما کارگران و خرده بورژوازی را فرا می‌خوانیم: بهتر است که شما در یک جامعه مدرن بورژوايی که با صنعت خود ابزار مادی را برای ايجاد یک جامعه نوین فراهم می‌آورد و همه شما را آزاد خواهد ساخت رنج ببرید، تا به آن شکل کهنه و قدیمی از جامعه بازگردید که به بهانه نجات طبقه شما، تمام ملت را به بربریت قرون وسطايی سوق خواهد داد!.»

یک هفته بعد به خاطر «خلاف‌کاری مطبوعاتی» علیه مارکس اعلام جرم شد و دادگاه تشکیل گردید. مسأله بر سر گویا توهین به یک دادستان بود. مارکس تحصیل کرده حقوق، خطابه غرايی در مورد خویش و با روح جنبش بیان داشت. «اولین وظیفه مطبوعات این است که کلیه اساس وضعیت سیاسی موجود را زیر و رو کند.» در صورت‌جلسه دادگاه آمده بود «فریاد‌های تحسین‌‌آمیز از سوی حضار.»

بسیار عالی. مارکس از قانون مجازات ناپلئونی که در راین‌لاند حاکم بود سود برد: هیأت منصفه او را تبرئه کرد.

روز بعد جریان ادامه پیدا کرد. این بار او به خاطر شرکت در کارزار «مالیات نپردازید!» به جرم «تحریک و تشویق به شورش» در مقابل قاضی قرار گرفت. این بار هم او از خود دفاع کرد. او تقریباً یک ساعت سخن گفت، جلسه دادگاه را به کلاس آموزش ماتریالیسم تاریخی، به انضمام تعریف و توضیح روبنا و زیربنا تبدیل کرد. در خاتمه سخنگوی هیأت منصفه از مارکس برای توضیحات پر بار او تشکر به عمل آورد.

پس از این‌که مجلس ملی کلیسای پائول سرانجام یک قانون اساسی تقدیم شاه کرد، او با آگاهی از قدرت بازیافته خود آن را تماماً رد کرد. «علیه دمکرات‌ها، فقط می‌توان از سرباز استفاده کرد.» آخرین خیزش در درسدن صورت گرفت. یک هفته جنگ‌های خیابانی با باکونین، گوتفرید سمپر و ریچار واگنر که نهایتاً به دلیل قدرت آتش حریف سرکوب شد و از این طریق انقلاب واپسین نفس‌های خود را فرو می‌برد. اکنون قوه مجریه این قدرت را در خود احساس می‌کرد که سردبیر بی‌وطن را بدون آن‌که نگران از اعتراضات خطرناک باشد، از کشور بیرون کند.

مارکس مقاله آخر خود را با تهدیدی نسبتاً علنی به پایان برد: «ما بی‌رحمیم، از شما هم توقع ترحم نداریم. وقتی که نوبت ما رسید، تروریسم را بزک نخواهیم کرد ولی برعکس تروریست‌های سلطنت‌طلب، تروریست‌هايی که خداوند و قانون حامی آن‌هاست؛ در عمل بسیار خشن، تحقیرکننده، بدجنس و در تئوری بزدل و زبون، مخفی‌کار، دورو و در هر دو عرصه بی‌آبرو عمل می‌کنند.»

و از این طریق برای یک ارگان مطبوعاتی تندیسی ساخته شد. زندگی‌نامه‌نویس مارکس، «ورنر بلومنبرگ» نوشت:

«این روزنامه با ۳۰۱ شماره خود بهترین روزنامه سوسیالیستی آلمانی باقی ماند.» ولی قیمتی که پرداخته شد بسیار بالا بود. این پروژه تمامی ثروت خانواده مارکس را بلعید. پس از این‌که ريیس روزنامه سریعاً کارهای اداری روزنامه را انجام داد، آن‌چه که قابل فروش بود به فروش رساند و برخلاف برخی از رؤسای دیگر حقوق همه کارگران را به طور کامل پرداخت، دیگر چیزی برایش باقی نماند.

سرنوشت کارگردان عجیبی است و جنی پس از ۶ سال زندگی زناشويی و سه فرزند هنوز یک سال مهلت داشت، قبل از این‌که وارد دره اشک‌ها شود که تا آخر عمر نیز قادر به خروج از آن نشد. کارنامه روابط زناشويی او: ۷ سال تنهايی، ۷ سال زندگی نسبتاً خوشبخت و بیش از ۳۰ سال زندگی بیش‌تر تاریک تا روشن.

درست مانند همسری که در کنار او، هم‌گام او و «حزب ما» می‌سوخت و می‌ساخت و در عین‌حال در مرکز وقایع جهانی قرار داشت، لغت «موفق»، سالی را که آن‌ها در کنار رود راین گذراندند به خوبی توصیف می‌کرد. پس از دوره کوتاه در کلن که مانند لولا، دو نیمه از زندگی او را به یکدیگر متصل می‌کرد، زندگی دوم کارل مارکس آغاز شد.

برعکس انگلس، هنوز در مرکز واقعیت انقلابی دیررس به سر می‌برد. در برگ تعقیب او آمده بود: «علامت‌های ویژه: سریع سخن می‌گوید و نزدیک‌بین است.» او همراه «ویلیش» به جنوب آلمان سفر کرده بود. آن دو به شورشیان بادن، یعنی آخرین سنگر انقلاب آلمان پیوستند. انگلس از دوران سربازی خود به مسايل نظامی علاقه داشت و بعدها از طرف مارکس و خانواده «ژنرال» نامیده می‌شد.

با بازنگری زندگی‌نامه مارکس، مکانی مناسب‌تر از انگلیس برای تفکر و تعمق در مورد مسايل اساسی وجود نداشت. ولی برای فامیل او و عملاً برای زندگی خود او هیچ نقطه‌ای بدتر از آنجا نبود. آن‌چه که تا آن روز مانند یک اودیسه به نظر می‌رسید تازه پیش‌درآمد اودیسه‌ای به نظر می‌رسید، که تازه آغاز می‌شد. اسیر در مکانی غریب. مارکسِ فرانکوفیل هنگامی‌که بلیط سفر به انگلستان را خریداری می‌کرد، آشنايی زیادی با زبان انگلیسی نداشت.

او با جیب خالی به سفر رفت. هزینه سفر او را را حامیانش تهیه کردند. در بین آن‌ها فرد جوانی وجود داشت که در سال‌های بعد با وجود عدم رغبت مارکس به عنوان رهبر کارگری و مؤسس حزب در آلمان نام و نشانی به هم زد: «فردیناند لاسال». هنوز شیر قلمروی خویش را ترک نکرده، قلمرویش از سوی يکی دیگر تسخیر شد.

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: