استوارنامهی رانهی مرگ
مهدی گرایلو
بهدلایل صریح ضدامپریالیستی، تا مدتی هر نوشتهای باید با یک احترام نظامی در برابرِ بیوَرَسپآغاز شود:
برای آن روستاییِ بیقرارکه با خشکیدن تالابِ دِه کوچ میکند، در اکراه یکلحظه ایستادن، به پشتِ سر نگریستن، و عظمتِ افسونکنندهی سکوت در تهاجمِ قلمروی نمک را برانداز کردن، ممنوعهی مقرّرهی محکمی هست که در بازبُردِ استعاریِ وطن به پیکر مادر، رسم نظربازی با زادگاه متروکهی دهاتیان را تا تماشای تلاشیِ جسدِ برهنهی والدهی وَجیههی اُدیپ تباریابی میکند. ازدحامِ فراریان بر دریچههای مرطوبِ آب و عرق در آبدارخانهای که هنوز به زندهبودن تمایل دارد، آخرین برگِ این بلاهتِ دهقانیِ هماهنگ با بِبار و نَبارِ فصولِسال است؛ سپس در حاشیهی مضحکهی مهاجرانِ نوـرسیدهای که از سَخای مستعمراتیِ ساقیان سیراب شدهاند، یک دولتشهرِ عاقبتاندیش بهحکمِ قانونی که وسواسِ بهداشتیِ پلیس ضامن قضاییِ اجرای آن است، پشت به کابوسِ لَزجِ هزارهی جلبک و وزغ در ملاحتِ تقدیرِ مُسَلّمش تجزیه میشود. شعاعِ اِشراقیِ حاصل از انعکاس نور در بلور نمک، شهودِ زوال را بر هر اقدامِ ایدئولوژیکِ فاهمه برای شناختِ حیات فائق میکند و این جنبهی زیباییشناختیِ بازگشاییِ پانتِئونِ ضحاک حکایت از آن دارد که دیکتاتوری پرولتاریا، درست مانند وقارِ یک خشکسالیِ پیشبینیشده، رویدادی اُپتیکیست.