پیشدرآمد
برای خیابان یکطرفهای که دوباره گشوده شده بود، بازْ عروسکهای کوتولهی بسیاری دستاَفشان شدند. این یکطرفگی بدین معناست که با دلایلی چند، فعلاً یکراست به سمت انهدام بیمعنایی پیش میرود که یکی از شرایط گریز از این مهلکه، در نفی امپریالیسم رخ خواهد نمود؛ بدین معناست که در چهارسوقِ بازار خیابان هیچ جنسی فروخته نمیشود که به درد آن انهدام نخورد و گریز از این مهلکه منوط به تکوین آن دست صالحیست که یکی از فعلهایش قطع کردنِ دست طالحِ امپریالیسم است.
بازگشت این خیابان بههیچوجه منتفی نیست. چه، برطرف کردنِ نیمبندِ شرایط عینیای که این خیزش بیپیرایه را موجب شد، نه که در کوتاهمدّت، گویا در میانمدّت نیز از عهدهی جمهوریِ اسلامیِ ایران برنمیآید و قراین حاکی از این است که خودِ زُعمای حاکم نیز چندان به اضطرار شرایط واقف نشدهاَند و آن را بیشتر مسئلهی امنیّتی و صرفاً دسیسهی داخلی برای ضربه به دولت و یا طرح خارجی برای ضربه به نظام ارزیابی میکنند تا چیز دیگر؛ و با مطرح کردن اینکه مردم ایران شرایط بدتر از این را هم دیدهاَند و جیک نزدهاَند، نتیجه میگیرند که پس خدنگیست رهاشده از چلّهی دشمنان و دل به ترتیبات امنیّتی و فیلترینگ شبکههای اجتماعی و … بستهاَند. آنها صفرشان این است که اصلاً فرودستان غلط میکنند دستی بجنبانند و آنها را چه به سیاست. سیاست مال ماست و آمریکا. هرچه هست زیر سرِ آمریکا و نبیرگان منطقهایاَش است. اینکه رهبر نظام بگوید: «لابُد زخمی بوده است که مگسان بر آن نشستهاَند»، نشان از آن دارد که دانسته است زخمی وجود دارد، لیکن برایش بیشتر آن مگسان مطرح است. همینکه مگس میبیند، خبر ندارد که زعیمِ زخمخورده تا کجا میتواند دیوانهسر باشد، و با کوچک نشان دادن دشمن، نه چارهی زخم را میکند و نه چارهی مگس. صد البتّه هم، زخم را امری عَرَضی و بسته به “از بد روزگار” و صرف “فساد” درک میکند و امید دارد تا با چند دستور و تشر، رتق و فتق گردد. این زخم نه که گزیدگی، بلکه سمپتومیست برآمده از عمق جان جامعه، و بستنِ نیمبَند آن چارههایی میطلبد که به نظر با راهبردهای فعلیِ نظام وشرایط مشخّصش جور درنمیآید. فساد و دزدی و چپاولْ خرزهرههای روییده بر کویرِ منطق سرمایهداریاَند. آن مگسانِ گردِ زخم و شیرینیِ سرنگونیِ نظام، همیشه هستند و اینبار با توجه به زخمهای کاریای که زعیمِ اعظمشان برداشته است و شرایط مشخّصی که خود زعیم با توجّه به “افول هژمونیکش” در آن به سر میبرد، میتوانند بدل به کرکسان گورستانهای تبّت شوند که قوتشان نعش اجساد است. آن شرایط و قراین عینی چیز دیگر میگوید و آن بانیِ وزارت و جانبهدربرده از تیر را بدانجا کشانده که این خیزش را به امواج دریا تشبیه کند که آمده و پس رفته و دیگربار با قدرت بیشتر بهپیش خواهد آمد.
در میانهی این امواج و خیزابها، بیاحتیاطی و بیخیالی و دلبستن به شبهتحلیلهای برآمده از الگووارههای نابسنده، نه که شناگر، هر شناورِ چون سانچیای را نیز به ژرفا خواهد کشید. داستان چپ پروغرب و چپ محور مقاومتی، همین است و از آن است که از فهم وظایف سترگ درماندهاَند و آن یکی را در دوران کهولتِ معرکهگیرانهاَش به شوق تجدید فراش اَنداخته و این یکی را در دوران طفولیتش به خیرهسریای واداشته که، تارِک هر رسم و رسومی، به خواستگاریِ دوشیزگانی بُرده که نیمنگاهی، هم از روی ترحّم، به وی نخواهند انداخت.
پیش از همه، ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ارتجاعی یا مترقّی نامیدن این خیزش، شرکت کردن یا نکردن در آن، بحثیست فرعی بر اَهمّ موضوعاتی که باید بررسی شوند و اَهمّ نتایج سیاسی و نظریای که باید گرفته شوند. چپ ایران نحیفتر و تکیدهتر از آن است که از این نسخههای باید و نباید بپیچد. چه، در همان سال 88 آحاد میلیونیِ شرکتکننده در آن جنبشِ شکستخوردهی مخملین، نه به کلام چپهای سرنگونیطلب گام در خیابان نهادند که به فرمان چپهای ضدِّ جنبش سبز، به خانههاشان برگردند و نه در این خیزش بیپیرایه، آحاد صدها هزارنفری نیز هم. میماند ننگ آمال و آرزوی پیروزیِ جنبش سبز برای چپ پروغرب، و عارِ دلخواست و تمنّا برای سرکوب و کشتار این خیزش بیپیرایه برای چپ محور مقاومتی. فرودستانْ شاهدان و شهیدان و خویشان خویش را بازمیشناسند و بددلان و اعداء و قاتلان خود را در هر لباسی نیز هم. سینهچاکی و یقهدرانی، تاوان و جزا و مالیاتی دارد که در پسِ عیش شباب، باید پرداخت. ما کسی را به خیابان دعوت نکردیم و نیرویی همچون بلشویکها در ژوئیهی 1917 نداشتیم تا کارگران و سربازان مسلّح را از باریگادها، با بحث و دلایل مشخّص عقب بنشانیم[1]. امّا آن محور مقاومتیای که فرودستانِ به تنگنا و عسرت درآمده را “فالانژهای مزدور صهیونیزم” خطاب کرد و آرزوی سرکوب آنها را کرد، قطع به یقین، دستش به خون آلوده شد و اخلاقاً تا منتهای سقوط را طیالأرض کرد. بدا به حالشان.
این تکیدگی و رنجوریِ چپ، صرفاً به دلیل سرکوب نیست، از قضا بیشتر به این دلیل است که اصلاً خودش نیست و برای آنچه میخواهد باشد نمایندگان بهتری وجود دارد. روزگاری در نیمهی دوم سدهی بیستم، احزاب کمونیست اروپاییِ پای در مسیر سوسیالدموکراتیزهشدن نهاده، غُر میزدند که چرا رأیدهندگان به ما رأی نمیدهند. کسی نبود به آنها بگوید که برای آنچه شما میخواهید باشید، نمایندگانِ بهتر و کلاسیکتری وجود دارد. بلشویسمزداییای که از دههی چهل قرن گذشته کلِّ اردوگاه چپ جهان را دربرگرفت، محصول دههها رشد هژمونیک سرمایهداریِ جهانی، تحت زعامت آمریکا، و سلطهیابیِ نگرشهای لیبرال و پستمدرن بر افق جهان است که اکنون و با در افق پدیدار شدنِ طلیعهی “افول هژمونیک”، سرِ باز ایستادن دارد. شرطِ منطقی تحقّق امکان تنیده شده در این وضعیت، اعادهی “بلشویسم”، به منزلهی وهلهای منطقی از تطوّر هستیِ مفهوم پرولتاریاست. برای چیزی که خودِ تاریخ دوباره احضار کرده است، حتماً مابهازایی در جایجای گیتی نمو کرده و خواهد بالید و تنآور خواهد شد. “لنینیسم” زبان گویای این “بلشویسم” است.
سکّهی هگلی
در مقالهی پیشین گفته شد که مؤلّفهی نوینی در پرهیب و هیأت یک خیزش و لختهی بیپیرایه، خود را بهطرزی تروماتیک و بیانناپذیر، وارد کلیتِ نمادین کرده است و گفته شد که نبرد سترگی برای به زبان درآوردنِ این تروما در خواهد گرفت. این نیز تصریح شد که با توجه به دررسیدنِ آغازِ دورانـعصرِ “افول هژمونیک”، امپریالیسمِ آمریکا، به عنوان مولّفهای اساسی از همان کلیت، با توجه به سنخ و فرمش، بیمعنایی را نه به عنوان صرفاً یک تاکتیک، بلکه به منزلهی نتیجهی درکِ مبتنی بر تجربهاَش از عدم کفایت نمادین و واقعی برای اعادهی فانتزیهای گفتمانیاَش و وارد کردن بورژوازیِ ملّیِ مخروج به مدار و میدانش، و نتیجهی دقیقهی مشخّصی که خودش فیالحال در آن قرار گرفته، که چیزی نیست جز شیزوفرنیِ هردمفزایندهای که محصولِ “افول هژمونیکش” است، منظورش حفظ و تثبیت همان وهلهی تروماتیکیِ این خیزش بیپیرایه است تا خودِ تروما به صورت گسترشیابندهای جامعهـسوژه را از پااَندازد. از آن است که برخلافِ نسخهی استحالهی سبزِ جمهوری اسلامی ایران (ج.ا.ا) که مقرّر بر سازمانها و افراد مشخّص و صاحب دَکوپُز لیبرالی بود و باقی سیاه لشکری بیش نبودند[2]، اینبار این پوچترین و بیمایهترین هیچهایی چون آمد نیوز و ریاستارت[3]، این آخرین نوبَرهای باغ عدنِ “پایان تاریخ” و “پساـسیاست”، و این دریوزهترین و پلَشتترین دارودستههایی چون سازمان همیشه در حال موسموسْ پشت سعودیها و اسرائیل و آمریکا، یعنی منافقین[4]، صاحب نقش اوّل طرحهای امپریالیسم بودند. در این برهوت معنازداییشدهی مصرفها و بِرَندها و هالیوودها و سلبریتیها و خردهروایتهای پستمدرن و چپهای لیبرالتر از لیبرال، در عصر تحقّق ناب واپسین انسان نیچه، باید که صور شومِ بوفِ شیزوفرنی بردمیده شود. این نه صرفاً افول لیبرالیسمِ مبتنی بر “افول هژمونیک”، بلکه حرکت موبیوسی و دیالکتیکیِ خود “پیراـسیاستِ” و “پساـسیاستِ” لیبرالی و گفتمان حقوق بشر و دموکراسی است که “اَبَرـسیاستِ” میلیتاریسمِ امپریالیستی و دُژستانِ القاعده و اَلْاهواز و داعش و انهدام بیمعنا را میزاید[5].
گفتیم که برای احرازِ آن اعتلای این خیزش بیپیرایه و به قول بدیو برای به ودیعه نهادن حقیقت در منطقِ این خیزشِ بیپیرایه که میتواند در آن کارگذاری شود، چرا که سنخ این تروما به منزلهی بازگشت سمپتوم خودِ سرمایه، خود به ما میگوید که این کار را بکن، باید فعلاً از خیابان و سیاست خیابانی احتراز کرد. معنادهی و به ودیعه نهادن حقیقت در این خیزشِ بیپیرایه، توانِ به نشانه گرفتن سرمایه، همان غیاب مؤسّسِ کلیتِ نمادین را دارد و این نشانهگیری منوط و مشروط به از کار انداختن و مبارزه علیه سایر جزءـمؤلّفههای این کلِیت نمادین است که در غیر اینصورت نیروی این تروما، به عامل تشدیدکنندهی آنها بدل خواهد شد که خودِ جامعهـسوژه را به انهدام خواهد کشاند. دیگر معلوم است که اعادهی یک جامعهی مدنیِ لیبرالدموکرات غربی در ایران و گذار مسالمتآمیز به یک ایرانِ بازگشته به مدار جاذبهی ثقلی و میدان مغناطیسیِ امپریالیسم غرب، همان چیزیست که دچار انسداد شده است. حوادث سال 88، آخرین اقدامی بود که در یک شکلِ لیبرالـامپریالیستی در پیِ تحقّقِ این بازگشت بود. این بازگشت دیگر از آن مسیری رخ خواهد داد که ما نام “انهدام بیمعنای اجتماعی” بر آن نهادیم. این انسداد نه به خاطر شکل دولت در ایران و وجود بازوی سپاه در آن، بلکه بیشتر به دلیل دقیقهی مشخّصیست که خودِ امپریالیسم آمریکا به دلیل آغاز “افول هژمونیکش” در آن قرار دارد. از این انسداد تا آن انهدام بیمعنای اجتماعی، گامیست که به سرعت میتواند برداشته شود و خودِ چگونگیِ تکثیرِ این خیزش بیپیرایهْ نشان داد که از چه مایه قدرت سهمگینی برخوردار است که در صورت عدمِ اجابتِ وظایف سترگ از سوی بلشویکها، بیتعارف، میتواند به نابودیِ همهچیز نقب بزند و ما را به دیاری رهنمون سازد که هانِکه در فیلم “در زمانهی گرگ” به تصویر کشیده است: یک لامکان و لازمانِ آخرالزمانی، که همهچیز از کار افتاده است؛ یا آن درخشانترین اثر بلّا تار، “اسب تورین”. “بلشویسم” و “لنینیسم” آن سوژهی پراتیککنندهی این وظایف سترگ است و از ریشهبَرکَنِ سوءِتفاهمهای ساختاریِ سرنگونیِ دموکراتیک و محور مقاومت باید باشد. یا باید انقلابی بود و وفادار به استلزامهای منطقیاَش که لنینیسم نشان میدهد، و یا راهیِ ناکجا شد. “بلشویسم” است که این انقلاب و استلزامهایش را برمینشانَد.
در مقالهی پیشین گفته شد که شکلِ مشخّص امپریالیسم آمریکا، ابتنای آن بر بورژوازیِ ملّی است. یعنی در عوضِ امپریالیسمِ استعماریِ پیشین که اِبتنایش بر حضور مصرَّح و بیمیانجیِ قوای نظامی و دمودستگاه امپریالیستی در کشورهای تحتِ یوغ است و از قضا بورژوازیِ کمپرادوری را باعث میشود که دولتش چیزی نیست جز عامل مستقیم پیشبرندهی منویاتِ دُوَلِ اعظم امپریالیستی (دولت رضاخانی را به یاد آورید[6])، امپریالیسم نوین خود را به میانجیِ بورژوازیِ ملّی و دولتهای همین بورژوازی، متحقّق میکند. این ساختار نوینِ امپریالیستی، موجِدِ امکان خروجی بورژوایی از مدار و میدانش میشود که باز خودِ بازگشت به آن مدار را در هر وهله، به منزلهی بدیلِ همان خروج، تمهید میکند. این یک بیکرانگیِ کاذب است. خودِ این چرخهی بیکرانگیِ کاذب میتواند توضیحدهندهی برخی از بارزترین ویژگیهای ج.ا.ا باشد و از آن جملهاَند: “پدیدهی سازگارایی” که بدین معناست که بخشی از بدنهی حاکمیت ج.ا.ا در قامت اُپوزیسیونِ برانداز در مقابلِ آن قرار میگیرد و یا آنچه در ادبیات ولنگار و وُلگار به “مخالفِ بیت رهبری شدنِ قوّه مجریّه” از آن یاد میشود. تجربهی بازرگان و بنیصدر و خاتمی را در این چارچوب میتوان بهتر خوانش کرد[7]. خودِ این خروج بورژوایی از مدار و میدان امپریالیستی، گرایش و میل به بازگشت به همان مدار و میدان، در آن عضو مخروج کارگذاری میکند و چرخهی بیانتهای کاذبی را کلید میزند که سر ایستادن ندارد. در یک جهان بورژوایی، این چرخه آنگاه خواهد ایستاد که خودِ بازگشت رخ دهد و یا جهان با ورود به عصر “افول هژمونیک” راهکارهای مشخّص دیگری را تکوین دهد. در جهان فردای “افول هژمونیک”، این بیکرانگیِ کاذب، دیگر برای ج.ا.ا وجود ندارد.
چپِ محور مقاومتی عاجز از درک همین وهلهی بیکرانگیِ کاذبِ جدال ایران و غرب، تا آنجا پیش میرود که در پرهیب ج.ا.ا، سنخی “سرمایهـ مقاومت” تشخیص دهد[8]. این عاجزانهترین و پیشپااُفتادهترین دوگانه برای تحلیل ج.ا.ا است که چیزی نیست جز بازتولید وارونهی همان دوگانهی عاجزانه و پیشپااُفتادهی “سرمایهداری متعارفـنامتعارف” که منظومترین شکلش در نزد منصور حکمت[9] است، لیکن دوگانهی اعظم برسازنده ساختِ تحلیلیِ کل اُپوزیسیون چپِ پروغرب با تمامی نحلهها و محافل و آشِ شلهقلمکارش است. آنچه است میتوان از چیزی سخن به میان آورد که کاملترین تمثیلش میشود همان “سکّهی هگلی”. چپ پروغرب و چپ محورمقاومتی، دو رو و پشتوروی آن سکّهی هگلیِ همسانی اضداداَند. کوه یک موش نمیزاید، کوه همیشه با اختلاف فاز دو موش میزاید که در تخالف و واورنِ هماَند. هر چهقدر که حکمت به “ضدِّ امپریالیسم” میتازد و “امپریالیسمزدایی” میکند، چپِ محور مقاومتی میخواهد بر امپریالیسم بتازد، تازیدنی بدون میانجیمند کردن و متعیّن کردن و شناخت دقیق سنخها و شکلهای امپریالیستی، و ازقضا از همانجا سردرمیآورد که قصد تن زدن از آن را داشت: چرخهی بیکرانهی خود امپریالیسم، بدون ذرّهای فراروی از موقعیّت قبلی.
جدال ج.ا.ا با آمریکا، همان گردنه و تنگهایست که راهزنانِ سرنگونیطلبِ چپ بر آن خفتهاَند تا توشهای سوسیالیستی برگیرند؛ و همان جویباریست که چپ محور مقاومتی و پرو شرق ایران، با کرجیای خود را بر آن انداخته تا پس از گذر از تندآبها و گردابها، آن بُن مقاومت در دوبُن “مقاومتـسرمایه” با لغو کارمزدی در داخل، به عنوان آخرین وهلهی تحقّقِ بیرونیِ بن “مقاومت”، به دلتای سرسبز و اقیانوس سوسیالیستیاَش رانده شود. پرسش این است: آیا در این جدال ج.ا.ا با غرب، فرصتی برای کمونیسم وجود دارد؟ چپ پروغرب با بیرقِ دموکراسیخواهیاَش، به این پرسش جواب آری میدهد و انواع منشورهای سرنگونی و نافرمانیهای مدنی و دفاع از جناح لیبرال حاکمیت و … را درمیاَندازد. چپ محور مقاومتی با پرچم مقاومتش، به این پرسش جواب آری میدهد و ناصح است که “عجالتاً” خودِ صرفِ پایبندی به پرنسیپهای مقاومت، به طور وارونی مبارزهی طبقاتی و سوسیالیسم را تکوین خواهد داد. پاسخ ما، یک خیر است. اعتلای مبارزهی طبقاتی از آن مسیری اعاده میشود که “اشارهروی” را منطقاً باعث شود. این جدال، نه که لحاظ نشود، در این “اشارهروی” منطقاً ناکام است.
اینکه جدال ایران و غرب و بازتولید بیکرانگیِ کاذب، در عصر “افول هژونیک” میتواند با پیروزی ج.ا.ا به نتیجه برسد، یحتمل است. لیکن این احتمال، نه ذرّهای حقّانیت به چپِ محور مقاومتی میدهد و نه ذرّهای اهمال و کاهلی در ضدّیت با اقدامات فعلیِ امپریالیسم در منطقه، برای ما موجب میشود. گفته شد که موضع “حفظ اسد به هر وسیله” و دفاع از عملیاتهای روسیه و ایران و حزبالّله در سوریه و بازشناسیِ امپریالیسم غرب به عنوان تنها عاملِ دهشت منطقه، تکلیف است. لیکن میان این تکلیفها تا اعتلاها و فانتزیها و حدزدنهای نادرستِ محور مقاومتی، فاصلهایست منطقاً منسدد. مدّعای چپ محور مقاومتی صرفاً مخالفت با اقدامات امپریالیسم در منطقه نیست که اگر این بود، مشکلی در میان نبود. مدّعای بنیادین این چپ کارگذاریِ بلوف “اعتلای محور مقاومت به سوی سوسیالیسم” است و منوط کردن بیقیدوشرط پراتیک کمونیستی به این محور. گویی مکر و حیلهی خردِ کمونیستی و تاریخ، شوخباشانه، از دست این محور بیرون زده باشد و چوب بیاَندازد و مار شود. همانطور که چپ پروغرب میخواست بلوف “اعتلای دموکراسی به سوسیالیسم” و منوط کردن بیبروبرگردِ پراتیک کمونیستی به انکشاف دموکراسی در خطّهی ایران باور شود. گویا مکر و حیلهی خردِ کمونیستی و تاریخ، مسامحاً، از آستین امپریالیسم بیرون زده باشد و ید بَیضا کند. لیکن خود وضعیت پیشاپیش این دو بلوف را غیرحقیقی کرده است. حقیقت آن تنهاترین بلوفیست که میتواند در وضعیت کارگذاری شود و آن را به سطوح فرازینتر برکشد. این حقیقت را حدزدنهای خود وضعیت، تعیّن میبخشد. نزاری و فرتوتی چپ پروغرب و چپ محور مقاومتی، آنها را پوزهبرخاکسایانِ هندسهای کرده است که پیشاپیش خود بورژوازی کدگذاری کرده است و مسّاحی.
سوژهی کلبیمسلک، سوژهایست که تنها به چشم خود اطمینان دارد. این سوژهی پوزیتیویست، پدیدار را مبدأ و مقصد حرکت خود قرار میدهد و نمیداند که کذبْ در سویهی خود چشمانش جاخوش کرده است. اغواکنندگیِ چپ سرنگونیطلب در اغواکنندگیِ پدیدار[10] نهفته است. این حالوروز چپ پروغرب و سرنگونیطلب ایران است، چپی مشغولِ خودارضاییِ هرروزه که فانتزیِ همراهش همان سرنگونیِ قریبالوقوع ج.ا.ا است. پس نام “چپِ کلبیمسلک” نام بامسمّاییست برای آنها. فیگورهایی چون تمامی منادیان اکونومیسم و منشویسم در تاریخ، اشغالکنندگان این موقعیت سوژگی به مثابه یک جایگاه ساختاری بودند که خود منطق سرمایهداری تمهید کرده است تا خود بپاید. سوژهی بنیادگرا این گزارهی صحیح «آمادگیِ فرد مؤمن برای مردن در راه حقیقت» را تبدیل میکند به «مرگ به منزلهی گواه ایمانش». اغواگریِ این سوژهی منحرف سیاسی، در انهدام خویشتن است تا ما باور کنیم که ایمان نزد وی است. این حالوروز چپِ محور مقاومتی ایران است. این چپ با گرفتن فیگور خودکشیِ نمادین کمونیستی، میخواهد که از این انتحار، ایمانش را باور کنیم. پس نام “چپ بنیادگرا” نام درخوریست برای آنها. لیکن کذبْ خودِ همین فیگور است. فیگورهایی چون لاسالِ اِتاتیست[11] و استالینیسم و برادران اشتراسر که کمونیست بودند و همکاری با نازیسم را میانپردهای برای اعتلای کمونیستی میدیدند و … اشغالکنندگان این موقعیت سوژگی به مثابه یک جایگاه ساختاری بودند. سوژهی مؤمن، همان سوژهی “بلشویکـلنینیست” است که کذبِ پدیدار را در چگونگیِ خود واقعیت به مثابه دیالکتیک ذات و پدیدار میبیند و گامبهگام، با “تحلیل مشخّص از شرایط مشخّص” و مبتنی “بر آستانههای انکشاف خود واقعیّت” و “لحاظ کردنِ دیدگاه کلیّتگرایانه”، به حرکت منضبط خویش ادامه میدهد. این سوژه، ایمان را در وفاداری به هدفش میبیند که اگر لازم باشد برای آن نیز خواهد مرد، لیکن نه که اغوا، بلکه بنیان حرکتش را بر آموزههای سیاسی و تحلیلیاَش و پراتیک منظبطش میگذارد. شمایلها و سیماهایی چون لنین و گرامشی و لوکاچ و … گواهان مایند که باید خویشتن را همیشه در محضر آنها دید.
با بروز این خیزش بیپیرایه، به منزلهی یک “بیقوارهگی” بر تن کلیت نمادین برسازندهی اجتماع، چپِ پروغرب و سرنگونیطلب، مطابق تمامیِ انتظارات، به درون آن شیرجه زد و چپِ محور مقاومتی آن را انکار کرد. هر دو در الگووارههای برآمده از نزاع ایران با غرب در اوفتادند و یکی آن را تقدیس کرد و دیگری تکفیر. پس سر گیجسر و خیرهسر چپِ محور مقاومتی و سرِ بوالهوَس و آسیمهسرِ چپ پروغرب را باید به طاق کوفت. “بلشویسمِ” مشخّص، از اَوجب تکالیفش نقشِ بر آب کردنِ این آب در هاون کوبیدنهای چپ پروغرب و چپِ محور مقاومتی باید باشد. همینگوی در گفتوگویی میگوید: «بهترین موهبت برای نویسنده، داشتن یک دستگاه درونیِ ضدِّ ضربه و ابتذالیاب است که به عنوان یک رادار کارکند.[12]» این برای ما کمونیستها موهبتِ واجبتری است. اگر که کمونیسم را در ایران مجالی ممکن باید باشد، شرط آن، نشان دادن دو ورِ این سکهّی هگلی است به عنوان دو محال و لاممکن. اینجا محلِّ بازیِ کودکانِ پُردادوقالی نیست که جهان را در فرستادنِ توپ پلاستیکیشان به گلی کوچک میبینند که دروازهبانش همبازیایست از کوچه پشتی، و سپس فریادِ قند در دل آبشدنشان، تنها کاری که میکند آزار محلّهایست. محاجّهای رتوریک در میان نیست، آنچه است آورد طبقاتیِ سترگیست که آن آهیختهترینها و زُبدهترینها را میطلبد: لنینیسم و بُلشِویسم.
بنیان عامِ تروماـمؤلّفهی نوین
کلیت به منزلهی کلیتِ نمادین، دربرگیرندهی مجموعه دالهاییست که واقعیت بورژوایی را برمیسازد. این دالها صرفاً ایدئولوژیها و گفتمانها و خیالها نیستند، نهادهای مادّیای را نیز دربرمیگیرد که از آن جملهاَند دولت و امپریالیسم و آپاراتوسهایشان و … . برای سوژههای زینده در این کلیت، هر آنچه واقعیّت هست، توسّطِ خود ساختارهای سرمایهدارانه برساخته میشود. سرریزِ تنشهای غیاب مؤسّس، منطق سرمایه، به درون این کلیت نمادین، ابتدا به ساکن شکل یک تروما، یک امر بیانناپذیر را به خود میگیرد. آنچه درپی میآید، پیریزیِ بنیانیست عام تا بتواند فهمی از چگونگیِ ورود یک مؤلّفهی نوین به ساحت کلیّت نمادین را برسازد.
از پس واقعهای چون اعتصاب کارگران کارخانهی ریسندگی و بافندگی سیلزی و کشتار آنان توسط پلیس است که مارکس در نامهای به انگلس مینویسد: «این حادثه و چراییِ حدوثش، کلِّ اقتصادـسیاسیِ کلاسیک را خلع سلاح میکند، چرا که پاسخی برای آن نخواهد یافت.» (نقل به مضمون) در واقع بروز اینچنین تروماهای اجتماعیای است که مارکس برای تحلیلِ آنها، قدم به قدم به کشف و بیانِ منطق سرمایه نزدیک میشود.[13] میتوان برای تکمیلِ یافتهی آلتوسر، ابراز داشت که مارکس کار خود را تنها از خوانش معرفتشناسانهی سمپتوماتیک متون اقتصاددانان کلاسیک پیش نمیبرده، بلکه هماره، سمپتومهای اجتماعی را نیز، آغازگاه خود قرار میداده و نابسندگیِ آرای ایدئولوگها در تبیین آنها را آشکار میساخته و با این هر دو، راه میپیموده است.
منطق سرمایه و ارزش، به منزلهی نابترین سطح انتزاع از مناسبات جامعهی کالاییِ فعلی، از وجهی، قدرتمندترین نیرویی است که در سطح انضمامی و تاریخی عمل میکند و بر همهچیز حد میزند. این حد زدن، حد زدنِ قدرت شیوارهکنندهی آن و تبدیل کردن همهچیز به مانندِ خویش و زایدهی خویش است. این حد زدن با میانجیهای متفاوت، خود را بر تنِ سطح انضمامی حک میکند. از طریق قیمت در مبادله، از طریق رانت در مسئلهی زمین و معدن و نفت، از طریق منفعت و سود در مسئله خواست و میل، از طریق دستمزد و قیمت کار در موضوع ارزش نیروی کار، از طریق واژه و نشانه به عنوان مادهی خام در هنر و … . نکتهی مهم اما این است که تمامی این میانجیها، خود میانجیهایی واقعی، اما کاذبند که به مثابهی فرمهای بیگانهساز و پدیدارهای فریبدهنده، باید که نقد شوند تا شناخت صحیح ایجاد گردد. لوکاچ دقیقاً همین واقعیات کاذب را بنیان ایدئولوژی میدانست.
از سوی دیگر این منطق شیوارهساز قدرتمند، از همان آغازْ مبتنی بر تضاد است که این تضاد در سطوح مختلف انکشافِ منطقش، خود را بازتولید کرده و ارزش را وامیدارد که برای غلبه بر این تضاد، راهکارهایی را صیرورت دهد. آن حدزدنهای پیشگفته، همین راهکارها هستند و از آن جملهاَند: از طریق قیمت برای غلبه بر تضاد ارزش و ارزش مصرفی در سطح مبادله، از طریق رانت برای غلبه بر مقاومت ارزش مصرفیای چون زمین[14]و معدن و نفت، از طریق منفعت و سود برای غلبه بر تضاد میلِ به انباشتِ ارزش و میل خودِ سوژه، از طریق مزد و بیکارسازی برای غلبه بر مقاومت نیروی کار، از طریق واژه و نشانهی ایدئولوژیک به عنوان مادهی خام در هنر و برای انکارِ چند لحنی بودن واژهها[15] … . این چهرهی ژانوسگونهی سرمایه، درونیِ آن بوده و قدرت و ضعف آن را موجب میشود.
لذا سرمایه، به مثابه امر واقع، حامل تضادهایی است که خود را در سطح نمادین و پدیداری، در فرمهای میانجیِ بیگانهساز، حل میکند. بنابراین امر نمادین به عنوان حامیِ امر واقع عمل کرده و زادورشد آن را میسور میسازد. در واقع، از وجهی، نمادینهسازی نه کنشی انسانی بلکه بیشتر یک کنش ساختاری است که خود منطقِ سرمایه، موجِد آن است؛ تنها تو گویی که صرفاً از دهان انسان به بیان درمیآید. میتوان گفت که تضاد ذات و پدیدار، به منزلهی ضامن تضاد درونماندگار ذات عمل کرده و بدون آن، ذاتی وجود نخواهد داشت. آن چهرهی ژانوسگونه در این عرصه نیز وجود دارد: این تضادها، در سطح نمادین خود را حل میکنند، لیکن از آنجا که هیچگاه به تمامی و به صورت راستین حل نشدهاند و یا بهتر منحل نشدهاند، با بازگشتِ سمپتوماتیکِ خود، سطح نمادین را برمیآشوبند و آرامش تصویر را برهممیزنند. در واقع این تضادها، هماره سرمایه را دچار عدم کفایت نمادین کرده و داستان کلیتِ نمادینِ بدونِ شکاف و طبیعی را که اَبَرداستانِ برسازنده و ممکنکنندهی هستیِ سرمایه و در نتیجه هستیِ فعلیِ بشریست را نقش بر آب میسازند. بنیان عام مؤلّفهی نوین، همین بازگشت سمپتوماتیک و احضار و ابرازِ آن تضاد و تنشِ غیاب مؤسسْ در سطح نمادین و واقعیت است.
این تضاد ماهویِ ارزش و عدم کفایت نمادینِ ارزش است که، از وجهی، دقیقاً برسازندهی سیاست سرمایهدارانه و موجِد دولت سرمایهداری و گفتمانهای سیاسیِ بورژوایی است. در واقع اگر که منطق ارزش بدون تضاد بود و سرمایه بیکموکاست، وجود دولت سرمایهداری، بدانگونه که ما میشناسیم، محلّی از اِعراب نداشت. تضاد منطقیِ سرمایه، بحران منطقیِ اقتصادیـسیاسیِ آن و تعارض منطقیِ مبارزهی طبقاتی را تکوین میدهد. این بحرانها و آن تعارض، منطق ارزش را وامیدارد تا راهکارهایی را برای غلبه بر آنها در پیش گیرد: در این سطح است که منطقاً، دولت زاده میشود. در واقع منطق ارزش، در سیر تطوّرش، استراتژیهای متنوّعی را برای غلبه بر تضادهایش، صیرورت میدهد: قیمت، مزد، رانت، هنر ایدئولوژیک، … و در اینجا نیز دولت. دولت سرمایهداری به مثابه نقطهی فرازین دمودستگاه سرمایهدارانه و به منزلهی مازاد خود منطقِ ارزشِ درخودمتضاد، برای غلبه بر بحرانها و تعارضات، منکشف میشود و خود به عنوان یک میانجی، در سطح تاریخیِ سرمایهداری، انواع متفاوتی را با توجه به شرایط مشخّص، به خود میگیرد. خودِ بحران به عنوان بحران انباشت سرمایه، به منزلهی میل بنیادین سرمایه، تجلّی پدیداریِ تضادهای ذاتی ارزش در سطح نمادین است. بحران با عملکردِ بازیابانهاش در نرخ سود، به عنوان حامی ارزش در سطح امر واقع، عمل میکند. لیکن همین تجلّی، عدم کفایت نمادین ارزش و تضاد درونماندگار منطق ارزش را نیز برملا میسازد. دولت در واقع منسجمترین بیان منفعتها و منسجمترین تفسیرِ بحران و مهمترْ بازگشت بحران را ارایه میدهد تا منطق انباشت سرمایه و نیز منطق تضادآمیز ارزش اشاره نرود.
در این میانه اما، دقیقاً از آنجا که نیروی کار، تنها عامل موجِدِ ارزش است، تعارض طبقاتی پرولتاریاـبورژوازی نیز خود همیشه در سطح امر واقع عمل میکند. این تعارض و مبارزه طبقاتی (از اعتراضات صنفی گرفته تا تشکیل سندیکا و اعتصاب و اعتصاب عمومی و در نهایت تشکیل شورا و قیام مسلحانه) تنها بخشی است که حلکنندهی هیچ تضادی از منطق ارزش نیست و یکراست و با کوتاهترین مسیر، خودِ آن را “اشاره” میرود. حدزدن بر این تعارض، و مسدود کردن مسیر “اشارهْ” دیگر یک حد و سد زدنِ پدیداری (از سنخ آنچه در بالا رفت) و … نیست. بلکه کاملاً یک حد زدن سیاسیست. از استیلای گفتمانی و نهادسازی سیاسی گرفته تا سرکوب و خشونت امنیتی. سرمایه در اینجا با بزرگترین مصایبِ خود دست به گریبان است و برای رفع آن، ناگزیر از ترکیبیست که گرامشی بر آن نام هژمونی میگذارد. در واقع خودِ نفسِ دولت، ابتدابهساکن، حدّیست که سرمایه بر تعارض طبقاتی میزند و بدین معنا، ابزاریست برای چیرگی طبقاتی. بنابراین در سطح بنیادین، سرمایه بر خود دولت حد نمیزند، بلکه خود هستیِ دولتْ یک حد است.
واقعیت به آن صورتی که به شناخت درمیآید، همواره نمادین است و این نمادینهسازی امریست ساختاری به میانجیِ پدیدارها. این “به شناخت درآمدن”، یک شناخت و بازنماییای فلسفی نیست. بلکه این بازنمایی به شکل پراتیک واقعیت روزمرّه توسّط سوژههای ذیلِ حاکمیت سرمایه متحقّق میشود[16]. این پراتیک در واقع پراتیکِ همان فرمهای بیگانهساز است. از این رهگذر است که ایدئولوگ دقیقاً از همین پدیدارها و پراتیکها میآغازد و در متونش تنها به این انکسارِ منطق غیابّ مؤسس در پدیدارهایش، تنسیق میدهد. متد مارکسیستی، یک خوانش سمپتوماتیک این پدیدارها و این متون است تا با رسیدن به سطح انتزاع و عیان کردنِ قانونمندی و منطق، در مرحلهی بعدْ خودِ رازوارگی این پدیدارها و راز این صورتها را نشان دهد. لیکن نمادینه شدنِ امر واقع به مثابه امر متضاد، کامل نیست و نمیتواند کامل باشد. چرا که هستی آن در گرو حفظ تضادش است و حل این تضاد به مدد صیرورت پدیدارهای نمادینهسازِ ساختاری، صیرورت مییابد. بازگشت سمپتوماتیک امر واقع، ما را به صورت پسکنشگرانه و قفانگرانه، به “خود امر”، به “خود موضوع” رهنمون میکند. در این بستر، در واقع ایدئولوژیْ ارایهی صرفاً آگاهیای کاذب و جایگاهی برای گریز از واقعیت نیست، بلکه در یک سطح، ایدئولوژی خودِ واقعیات کاذب و پدیداری و امور نمادینِ ساختاری را به عنوان پناهگاهی امن برای گریز از امر واقع، عرضه میکند: همچون قیمت و رانت و منفعت و … . ما این سطح را ایدئولوژی نوع اوّل مینامیم. این همه یعنی اینکه ایدئولوژی و واقعیت در یکدیگر مستقرند و یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. در سطح مشخصترْ ایدئولوژی و منفعت در یکدیگر مستقرند و یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. میتوان گفت: «واقعیت، خودِ همین پدیدارهای ایدئولوژیک همچون قیمت، رانت، منفعت و … است.» منفعت به دلیل ربطش به میل به انباشت سرمایه نیز به دلیل درگیری مستقیم و روزمرّاش با سوژه، یکی از امنترین جایگاههایی که ایدئولوژی ارایه میدهد تا رویاروییِ سوژه با امر واقع را به تأخیر اندازد. منفعت به منزلهی خواست سوژه که چیزی نیست به جز پدیدارِ میل بنیادین سرمایه به انباشتش، جزءِ نمادینهترین و بدیهیترین اموری است که سوژههای ذیلِ حاکمیت سرمایه و دولت سرمایه درمییابند.
کل پروسهی نمادینهسازی سرمایه، صیرورت کسوف و غیابِ سرمایه به مثابه تضاد است. لیکن تضاد هماره به صورت کابوسگون و سمپتوماتیک باز میگردد. امر نمادین، هرگز نمیتواند امر واقعی را اشباع کند. چیزی که نمیتواند با امر نمادین تطبیق یابد، سببساز تعارض بنیادین میشود. تضاد به منزلهی تکّهای از امر واقع است که باید وانهاده شود تا واقعیت به مثابه واقعیت بتواند در هیأت نمادین وجود داشته باشد و خود هستیِ سرمایه به منزلهی امر واقع، ادامه یابد. این وانهادگی، در واقع یک ناتوانی و یک ناتمامیِ کلیت است که برآمده از تضاد دورنماندگار است. سرمایه در اینجا شروع به داستانسرایی میکند. در واقع سرمایه و دولتش برای حل “خود تضاد” و “تعارض بنیادین طبقاتی”اش، شروع به آرمانسازی و ایمانورزی در سطح عام میکند که در سطح مشخص این “داستان” میشود “گفتمان و ایمان به گفتمان”. به قول گرامشی در یادداشتهای زندانش:
امّا نظام تفکّر [سرمایهدارانه]، دقیقاً به دلیل این اضمحلال [و ناتوانی ذاتی]، برای واکنش نشان دادن به آن، خود را به عنوان جزم تکمیل میکند و به صورت ایمان استعلایی درمیآید.[17] (کلمات داخل کروشه از نگارنده است)
ما این سطح را ایدئولوژی نوع دوم و یا همان گفتان مینامیم. ساختار این سطح، قصوی و بدون اشاراتِ منطقاً میانجیمندیست که ایدئولوژی سطح اوّل به مدد نوع ساختِ پدیداریاَش به موضوع سرمایه و ارزش میکند. در واقع، ابتدا به ساکن، خودِ وجودش اشاره میکند به “خود موضوع”. این سطح را میتوان مکمّل شبحگونِ سطح اوّل دانست. بدون این داستانها و آرمانها و ایمانها، آن منافع نیز وجود نخواهند داشت. این سطح، همان دخل و تصرّف ساحت خیالین است که مبتنی بر فانتزیها و اَبرگفتمانها برساخته میشود. همان سطح آینهایست که بنابر فانتزیهای نمادینهشده، میخواهد که یک یکپارچگیِ ازلی و اساطیری و طبیعتگونه را در اجتماعِ حالْ دیگر شکافخورده، بازتولید کند. این فانتزیها در جدال واقعیت نمادینه با امر واقع، همیشه جانب واقعیت را میگیرد و در سطح “باورـایمان” و یا به قول لنین، در سطح باورهای “عادتواره”، عمل میکنند. برای واکاویِ این سطح “داستانی” دیگر چندان دست بردن به افزار اقتصادی به کار نمیآید، نه که اصلاً کارساز نیست، به تمامی کارساز نیست، چرا که در این سطح خودِ اقتصاد نیز تبدیل به داستان و خیال و اوهام شده است. از آن است که واکاویِ این سطحِ داستانیـگفتمانیـفانتزیک، بیشتر نیازمند نظریّهی ادبیات مارکسیستی است که از درون لکنتها و لغزشها پی به زمینههای مشّخص برسازندهی آن اَبَرداستانها میبرد. بنابراین همانگونه که ذاتی بدون پدیدار نمیتواند که وجود داشته باشد، منطق سرمایه بدون این دو سطح، بدون ترکیب ایدئولوژی نوع اوّل و دوم، بدون ترکیب قیمت، رانت، منفعت و گفتمان و آرمان و ایمان، نمیتواند که وجود داشته باشد و به حیات خود ادمه نخواهد داد. این تحلیلیست راستین، که خود میتواند نوع مواضع کمونیستی را برای تحلیل دولتها و حوادث و رویدادهای بیشمار، حد بزند و راه را بر گزافهگوییها و نظامسازیهای جذّاب، ولیکن نادَرخور، ببندد و فرمان بدهد: ایست.
خود بازشناسیِ درهمروی و حرکت این سهگانهی امر واقعـمنطق سرمایه، امر نمادینـپدیدار و امر خیالینـگفتمانهای فانتزیک است که یک شناخت دیالکتیکیِ کلنگرانه را عاید میکند. این سهگانه در بستر حرکت مشخّصِ تاریخیشان، صُور متفاوتی میگیرند. بدون بازشناسیِ این حرکت و تَغیُّر و صُور گوناگون، هیچ استراتژیِ کمونیستیای نمیتواند در میان باشد. از جادررفتگیِ امر واقع و سرریز آن در ساحت نمادین، میتواند تحرّکاتی را رقم زند. ولی همهی ما در تاریخ شواهدی مییابیم که حتّا در این زمانها نیز، گاه قدرت فانتزیهای خیالین به آن سطح است که یک انکشاف انقلابی را مانع میشود. جامعهی قدرتمند بورژوایی، آن جامعهایست که در کنار یک اقتصاد و نهادهای قدرتمند سیاسی، بتواند جامعهی مدنیای آکنده از فانتزیهای بورژوایی که بنا به خصلت خیالینش همهگانی ادراک میشود، بیآفریند. هرچه آکندهتر، هژمونیکتر و لذا غلبه بر آن دشوارتر.
بنیان خاص تروماـمؤلّفهی نوین
جمهوری اسلامی ایران، به عنوان دولتی محصول انقلاب 57، پای در هستی نهاد. این دولت به عنوان یک مقطع و آنهم یک مقطع تعیینکننده از تعیین تکلیف منازعات طبقاتی و نیز سیرِ تکوین دولت مدرن در ایران، پای در جنبش ملّیـاسلامیای دارد که یک عنصر ثابتِ تحوّلاتِ لاأقل از حولوحوشِ مقطع انقلاب مشروطه به این طرف، بوده است[18]. عملیات آژاکس و کودتای آمریکاییـانگلیسیِ 28 مرداد برای برکندن خطرِ جنبش ملّی شدن صنعت نفت و ظرفیتش برای فراروی به سنخی از سوسیالیسم و برطرف کردن خطر کمونیسم از ایران[19]، عملیاتی شد و زانپس حکومت شاهنشاهی به عنوان یک دولت بورژواییِ ملّی، به عنوان یک شریک استراتژیک آمریکا، میاندارِ خاورمیانهایِ امپریالیسم بود. دررسیدن طوفان انقلاب 57 و درگیرشدن تمامیِ طبقات اجتماعی و بهویژه شهری در آن، دورهای از منازعات سیاسی را در ایران رقم زد که کم از جنگ داخلی نداشت. اینهمه، در کنار جنگ 8 ساله، فضایی از آشوب اجتماعی را آفرید که به طور نمادینی با پایان جنگ و قتلوعام 67 و عزل منتظری از نیابتِ ولایتِ فقیه و مرگ بنیانگذار ج.ا.ا، فروکش کرد. از آن پس ج.ا.ا به عنوان دولتی در خارج از مدار و میدان امپریالیستی، وارد باقیِ مراحل حیات خود شد. این خروجْ خودْ لازمهی حفظ سرمایه در ایران بود. توفندگیِ انقلاب و گستردگیِ آحاد درگیرِ در آن و قدرتِ معنوی و حیثیتی و نفراتی چپِ ایرانی، گامبهگام ج.ا.ا را ناگزیر از گفتار و عملیاتی میکرد که به نحوی وارون از خودِ چپ به عاریه میگرفت. اینکه چگونه ج.ا.ا میتوانست چنین کند، به خودِ نحو و لحن و چهبودِ چپ ایران برمیگشت. چپِ ملّیباورِ دراوفتاده در چرخ توسعهباوری، راه رشد غیرسرمایهداری و خلقگرایی و … اسیر همان وهمهای واقعیای بود که بلوک شرق را دچار کرده بود و ناچار از سقوطش کرد: وهمِ ملّیباوری[20]. گمان این چپ در این بود که صرفِ خروج از مدار و میدان امپریالیستی، گریزی اعتلایاب به سوسیالیسم را رقم خواهد زد و ناغافل از سنخِ خود امپریالیسم که بر بورژوازی ملّی قوام یافته بود، گزیری از فرود بر دامان امپریالیسم نمیتوانست داشته باشد.
ج.ا.ا آن دولت و گفتار مشخّصی بود که پس از انقلاب 57، میتوانست تنها شکل خروج از کوران و فورانی انقلابی باشد که سرمایهداری ایرانی و ساختار امپریالیسم را در نوردیده بود و پس از تثبیت سیاسیاَش، همسانِ همهی دولتهای سرمایهدارانه وارد الگوی انباشت سرمایهسالارانهای شد که بنا به ضرورتْ ناچار از آن بود، یعنی نئولیبرالیسم. نئولیبرالیسم به عنوان معرفت تاریخیـجهانیِ سرمایهداری، آن دقیقهای از سیکل فرگشتهای سینوسیِ سرمایهداریِ تاریخی است که به زعامت امپریالیسم آمریکایی، پس از دورهی فوردیستیِ رونق مادّی، بر جهان سیطره یافت. یعنی اینکه دورهی فوردیسم و نسخهی شرقیِ آن یعنی راه رشد غیرسرمایهدارانه به سر آمده بود و با رزنانس منبعث از سقوط بلوک شرق، چیدمان نوینی بر جهان سایه میافکند که مهمترین پدیدارهایش مالی شدن اقتصاد غرب، جابهجاییِ تولید از غرب به شرق و جهانی شدن گفتمانِ “بازار آزاد” و “جهانیسازی” و “دموکراسی” و “حقوق بشر” بود[21]. ج.ا.ا نیز وارد خصوصیسازی و تعدیل اقتصادی و اخذ وام از نهادهای مالی بینالمللی شد و دورهای مشهور به سازندگی را کلید زد. پس از آن نیز تکتک دولتهای منتخب، به تمامی در الگووارههای اقتصادی نهادینهشدهی نئولیبرالی گام برداشتند تاهماکنون که پیگیرانهتر از تمامیِ گذشتگانش، مشغول گستردهتر کردن چتر سرمایه و فربهتر کردن هرروزهی آن است[22].
لیکن آنچه که در این چهار دهه باعث تنشهایی، گاه تا آستانههای سرنگونیِ ج.ا.ا، در خطّهی ایران بوده است، همین خروجِ ایران از مدار و میدان امپریالیستی بوده است. در واقع، صرفِنظر از خیزشهای ابتدای دههی هفتاد که اعتراضات اقشار فرودست به برنامههای نئولیبرالیزاسیونِ دورهی سازندگی بود، ما باید چالشِ ختمشده به استعفای بازرگان، آشوبِ ختمشده به عزل و فرار بنیصدر، 18 تیر 78 و جنبش سبز 88 را بر این بستر خوانش کنیم. در واقع خروج بورژواییِ ج.ا.ا از مدار و میدان امپریالیستی، مبتلا و دچارش کرد و خودِ امپریالیسم به عنوان علاجش مطرح شد. راز قدرت آمریکا در ایران تاکنون در همین بوده است: حِرمانِ این خروجْ آنچنان بوده است که میل به بازگشتِ سرمایهی دوراُفتاده به آغوش زعیم را کلید میزند. ج.ا.ا به عنوان دولت سرمایهداریِ ایران که توانسته بود با ایجاد شکل پارلمانتاریستی و تفکیک قوای کلاسیکِ لیبرالی، آزادیِ عمل سیاسیِ مناسبی برای بخشهای متفاوت بورژوایی، که در زمان شاهنشاهی آرزویش را داشتند، تدارک ببیند، این میل به بازگشت را با دو برنامهی مشخّص، پاسخ گفت: ایجاد یک سرمایهداریِ انحصاریِ قدرتمند که در یک درآمیختگیِ غیرقابل تفکیک با لایههای نظامی بهسرمیبرد و از سوی دیگر تسهیل شرایط برای انباشت بیپایانِ بورژوازیِ ایرانی. ج.ا.ا با این هر دو راه میپیماید و لمیدن یکی، آن دیگری را نیز از جلورفتن بازمیدارد. ج.ا.ا با خصوصیسازیها که از همان فردای جنگ 8 ساله شروع شد و تزریق هدفمند درآمدهای “نفتی” و تحتفشار قرار دادن طبقهی کارگر ایران، که فریباییِ بیحدّوحصری برای سرمایهداریِ ایرانی کرد و میکند. در واقع میتوان گفت که در نزاع ج.ا.ا و آمریکا، طرف ظفرمندْ بورژوازیِ ایران بود که شرطِ پایبندیاَش به ج.ا.ا را مساعدتر شدنِ هرچهبیشترِ شرایط انباشتش قرار میداد. یکی از رازهای ماندگاریِ ج.ا.ا در اجابتِ آن شرط است. فضای نزاع ج.ا.ا و غرب، گرمخانهای شد که سوگلیِ پر ناز و غمزهی این فضا، بورژوازی ایران، هرچهبیشتر، بهرهمند گردید.
در عین حال، همان میلْ موجدِ گرایشِ سیاسیِ مشخّصی شده و بخشهایی پرقدرت از سرمایهداریِ ایرانی و بخشهایی از حاکمیت را درگیر خود کرده و منجر به پروژههای ساختمان جامعهی مدنی و لیبرالیزاسیون سیاسی و … در ایران میشد که منادیانش را، بیخبر و یا باخبر، به همانجا رهنمون میکرد که آمریکا ایستاده بود. ج.ا.ا در گیرودار این خروج بورژوایی و میلِ بازگشتِ سرمایهْ به مدار و میدان امپریالیستی میتوانست نیست شود، تا که طلیعهی عصر “افول هژمونیک” دررسید و این خود شرط مادّیِ لازم و نه کافی برای ادامهی حیاتش شده است. عصر “افول هژمونیک” این دلالت را دارد که میل به بازگشت، دیگر همچون سابق کار نمیکند و گرایش سیاسیِ منبعث از آن، رو به تضعیف دارد. این گرایشها در یک “سیستم بازِ” باسکاری، صحنهی واقعیای را ایجاد کردهاَند که ندیدن هر کدام از آنها، هر نیروی سیاسیِ جدّیای را قربانی سفیه خودش خواهد کرد.
اینچنین بود که کلیت نمادین و واقعیتِ ج.ا.ا محصول گرافِ پیچیدهایست که از یکسو منطق غیاب مؤسّس، همان منطق ارزش، بیانها و ایدئولوژیهای پدیداری و گقتمانها و فانتزیهای نمادین را باعث میشود و از سوی دیگر خروج بورژوایی از مدار جاذبه و میدان مغناطیس امپریالیستی، که خود از سویی ضامنِ دوام همان غیاب بوده، نیروها و بیانها و گفتمانهای سیاسیِ متخالفِ این بازگشتِ به آغوش زعیم را موجد شده است. این آن کلیت نمادین و تمامیت یکپارچهایست که سوژهی زینده در خطّهی ایران، با آن هویّتیابی و همانندانگاری میکند. مؤلّفهـترومای برآمده از “غیاب مؤسسْـمنطق ارزش” بر چنین زمینهای بروز کرد. ریزش بیپیرایهوارِ آن بر واقعیت و کلیت نمادین و خیالات و فانتزیهای نمادینِ موجود، بر همهچیز ماسید و به دلیلِ دستکاریای که در واقعیت همهروزه و خیالات کرد، همچون یک “بیقوارگی”، برای همیشه آنجا ایستاد. هم از اینروست که به صورت غریب و ظنآمیزی، شورشهای پابرهنگان در اوایل دههی هفتاد[23] اینچنین بدون روایت و بیان مانده است و وجه تروماتیک خود را پس یک ربع قرن حفظ کرده است و هنوز که هنوز است کسی از آن سخنی به میان نمیآورد. این مؤلّفهی نوین در میان یک کلیّتِ نمادینِ برنهادهشده توسط منطق سرمایهداریِ نئولیبرالیِ مصرفگرای ایران و جهان و گفتمانهای مستضعفگرایی و آمریکاستیزی و مقاومت و … ج.ا.ا و حقوق بشر و دموکراسی و سرنگونیطلبیِ پروغرب، شُرّه کرد و با ویژگیِ تروماتیکش درون هیچ یک از قالبهای پدیداری و گفتمانی موجودِ در کلیت نمادین، جای نگرفت. این نیروی بیپیرایه از همان مستضعفینی فوران میکرد که ج.ا.ا داعیهی آنان را داشت و با سه دهه سیاستهای تعدیل ساختاری و ارزانسازیِ نیروی کار و چوب حراج زدن به اموال عمومی و گرانسازی مایحتاج اولیهی زندگی، خونشان را در شیشه کرده بود. شکاف طبقاتی و فقیرسازیِ آحاد پاییندستیِ جامعه، به آنچنان آستانههایی رسیده که این خیزش بیپیرایه تبلوری کوچک از آن بود.
این تروما و ترس از بازگشتش در نزد جناحین نئولیبرال ج.ا.ا، یعنی اعتدالگرایان و اصولگرایان، که این دومی در روزهای ابتدایی بیشتر به فکر استفاده ابزاری و فشار بر دولت مستقر بود، آنان را به تکاپوی مقصّریابی انداخته و هر یک سیبلهایی را نشانه میروند. جار و جمعیتِ این دو جناحِ لبریزِ از نخوتِ پُرکینِ طبقاتی و گَندهدماغیِ حاصل از سالها جلوس بر اریکهی ثروت و قدرت، در اظهارات و نوشتهها و سخنرانیهایی، هر کدام از ظنِّ خویش، یارِ داستانی شدند که نوشتن در مورد هرکدامشان، وظیفهایست مبرم تا نشان داده شود که چه ابلیسانِ مشّاطهگری زمام امور را به دست گرفتهاَند و سور مسکنت و نقمتِ کارگران و دهقانان خردهپا و بیکاران را بر سفرهی مکنت و نعمت نشستهاَند. آحاد طبقات متوسّط لیبرال و بورژوای غربگرای ایران نیز، که با هر دادار دودوری خیابانهای از میدان فاطمی و هفتتیر به بالا را در تهران قُرق میکنند و غرق در سیل و خیلِ آحادشان میکنند، از جنبش سبز گرفته تا انتخاب روحانی تا راهیابیِ تیم ملّی به جام جهانی، در آنچنان بیتفاوتیِ نخوتآمیزی فرو رفته بودند که ما را به وَجد آورد و تصدیق تمامیِ حرفهایمان شد. اینکه آزادیخواهی و دموکراسیخواهی و… ایشان تنها اسمِ رمزیست ساختاراً بنا نهادهشده، برای گرایشها و عملیاتهای طبقاتیشان. نه که مثل چپهای سرنگونیطلب تأسّف خورده باشیم که هیچ، بلکه به ریش محور مقاومتیها نیز خندیدیم که لختهی بیپیرایه را تکّهای همچون جنبش سبز دید که فوجفوج دافیها و یاپیهای رنگارنگ، آحاد آن را برمیساختند. برای این اقشار مرفّه بالای هرم، در میان اخبار زلزله و هزاران کانال هزل و هجو مجازیِ تلگرامی و اینستاگرامیشان، اخبار این خیزش بیپیرایهی قاعدهی هرم نیز ماجرایی بالیوودی بود برای رفع کسالتِ روزمرّگیشان. تاریخْ فرجامی تلخ را برای این بیهودگی و اضافهبودنشان، در تدارک است.
باشد که صور اسرافیل انقلاب ما، سور سفیانیِ آنها را برچیند. لیکن از این سور فعلی تا آن صور، آکنده از وهلههای تاریخیست که اهتمام و استمرار بلشویکیِ ما را میطلبد. وهلههایی که به درازنای سالیان میشاید. ریسیدن کلمات بر هم و سودن دستان بر هم و سپس آسودن، ریسه بر دل دشمنانمان میاَندازد که ما ریشهشان را باید بَرکنیم. لنینیستـبلشویک، باید بر حوزهها استقرار یابد و به کار شکیبای حوزهای، تولید و نشر ادبیاتِ تحلیلیـسیاسیِ مشخّص، آموزش اقتصادـسیاسیِ مارکسیستی و سازماندهیِ کمونیسم برآید، تن از موقعیتهای ساختاریِ “چپ کلبیمسلکـپروغرب” و “چپ بنیادگراـمحور مقاومتی” بزند و بر قرارگاه تضاد استقرار یابد. از جنبشگرایی[24] و به اصطلاح فعّالِ مثلاً کارگری و دانشجویی و زنان بودن، فاصله اَندازد و در قامت یک پراتیسین بایستد. جامعهی مدنیِ بورژوایی، با کنار گذاردن بخشی از جامعه ممکن میشود. این جامعه، بخشی را به کل و در سطح واقعی حذف و تبعید میکند و بخشی را با نامیدن و از محتوا تهی کردن و استیضاحی که پیشاپیش سوژه را منقاد میکند، جواز حضور و ورود میدهد و در واقع کنار میگذارد. جنبشگراییِ سرنگونیطلبانه، چپ و لیبرالی، این استیضاح راناخودآگاه پذیرفته و با زدن نام “فعّال”، دلالتی را ایجاد میکند که “سوژهی فعالیت” را همیشه در زنجیرهی معنای سرنگونیطلبی نگاه میدارد.
خصلتیابیِ جهانِ عصر ما، ما را بر بستر بحرانِ غیاب مؤسس و به توازیِ عصر “افول هژمونیک”، در راستای “عصر فعلیّت انقلاب” برمینشاند. باشد که سوژههای همشانهی این عصرِ پر زِ سنگلاخ و فراز و حضیض باشیم. این سوژهْ همان “سوژهی پراتیسین و بلشویک” است.
منطق تکوین امپریالیسم و “افول هژمونیک”
امپریالیسم را نباید صرفاً همچون یک دسیسه و طرحهای توطئهآمیز درک کرد. نه که دسیسه ندارد، میبایست که بنیانش توضیح شود. از وجهی، امپریالیسم آن “مازاد”یست که خودِ چرخهی جهانیِ سرمایه از خود تولید میکند که چرخشش امکانپذیر شود. امپریالیسم به منزلهی مازادْ، محصول آن چرخهی بیکرانگیِ کاذبِ هگلیـمارکسی[25] است که از همان اوّل شکافخورده و ناتمام است. در اینجا ما نیازمند بازتعریف خودِ رابطهی اقتصاد و سیاست هستیم. اقتصاد سرمایهدارانه در مفهوم لوکاچی و کوسیکیِ ساختار و منطق و نه مفهوم دستمالیشده، اکونومیستی و غیرمارکسیِ اقتصاد به منزلهی فاکت آمپریستی و انگیزهی اقتصادی، همان سوژهی اتونومیست که مارکس در جلد اوّل سرمایه تبیین و ضابطهمند کرده است. این سوژهـمنطق، مسبوق به تبیینِ مارکس، از همان ابتدا یک تضاد است، تضاد ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای که در هر وهلهی منطقش برای گریز از این تضاد، خود را به فرمهای متعدّد متجلّی میکند تا دستِآخر به منزله “سرمایهی بهرهآور” در قامت یک مفهوم بروز کند. این مفهوم همان وهلهایست که سرمایه به خود به منزلهی کالا مینگرد و خودِ پروسهاَش را که چیزی نیست جز خودگستریاَش را به خود احاله داده و این اوج ازخودبیگانهگیِ سرمایه است. چرا که خودش را مسبّبِ خودش میداند و به میانجیِ کار به چشم چیزی دستوپاگیر مینگرد. بروز تاریخیِ مشخّصِ این مفهوم به صورت تمامعیار میشود همان مالیهگراییای که در پایین توضیح خواهد شد. پس این سوژهی اتونومـاعظمِ سرمایه به منزلهی یک تضاد، همیشه ناتمام است و این ناتمامیتش را به قسمی جبران میکند که سیاستِ سرمایهدارانه مینامند. در واقع اگر ناتمامیتی نبود، سیاست و دولت سرمایهدارانه از همان ازلش، تکوین نمییافت و به چیزی دستوپاگیر بدل میشد که گهگاه خودِ منادیان و ایدئولوگهای سرمایه غُرش را میزنند و دوباره و دوباره مجبور میشوند به آن بازگردند. بنابراین سیاست از همان ابتدا و ازلِ اقتصادِ سرمایهدارانه عجین آن است که در یک سطح میشود همان دولت سرمایهدارانه و آنگاه که سرمایه رو به بیرون از مرز حرکت میکند و روبه جهانیشدن میگذارد، همان امپریالیسم سرمایهدارانه صیرروت مییابد. آخرْ خود این حرکتِ رو به بیرون لاجرم است، و اگر نکند سرمایه به دلیل تضادهایش میپژمرد. این درایتِ نظرگاه مارکس است که این را میفهمد و، برخلافِ هگل در فلسفهی حقش[26] که میاندیشد دولتِ ملّی آن پناهگاه و قرارگاهیست که این تضادها در آن به سازش میرسند، تبیین میکند که این خودِ دولت تبدیل به آن بهترین عقلِ سرمایه میشود که به منزلهی درایت “سرمایه به مثابه کل” و نه “سرمایهی منفرد”، پیشبرندهاَش میشود و بارِ عملیّاتیِ خودِ شکلِ مشخّص این حرکتِ به بیرون و به درون کشیدن هرچهبیشترِ جغرافیای جهانی را، حال در قامت پرهیبِ نوین امپریالیسم، بهدوش میگیرد.
پس سیاستْ آن مازادیست که منطقِ شکافدار و ناتمامِ سرمایه، در بیرون از خود تولید میکند تا خودش ممکن است. از آن است که سیاست همیشه چیزیست که در یک فاصلهای، که به لحاظ اُنتولوژیکْ در این اثناست، از اقتصاد به منزلهی منطق ارزش و غیاب مؤسّس، قرار دارد. این فاصلهایست اُنتولوژیک از اقتصاد که خود چرخهی منطق ارزش را ممکن میکند. اگر سیاست این فاصله را برهمبزند، اولین چیزی که از دست میرود خودش است. پس روایت اکونومیستی بهسُقم نیست که دولت را یا شبپایی مینگرد بیارج و یا انجمنی برای مدیریت روزمرّهی اجتماع. از همین است که برای لنینیسم، ابتدابهساکن، خودِ همین سیاست بورژوایی است که باید زیر ضرب گرفته شود. منطق ارزش هرچه دچار گپ و سکته و بحران شود، باز به مدد منطق و سیاست به حرکت خواهد افتاد. یک اکونومیست قایلِ به این است که خودِ حرکت منطق ارزشْ خودش را از کار میاَندازد و به آن چرخهی بیکرانگیِ کاذب پی نبرده است. لنینیسم بروزِ پدیداریِ گپ و سکته در این منطق را به عنوان آن لحظهی همایگون و اهوراییِ انقلاب میبیند که با از کار انداختن سیاست سرمایهدارانه و انهدام ماشین دولتش و ایدئولوژی و گفتمانش، میتوان ضربهای سخت و نه تمامکننده بدان وارد آورد. باقی ضربات میماند برای دولت دیکتاتوریِ پرولتاریا، تا اعادهی خود منطقِ ارزش را به تمامی ناممکن کند.
خودِ ورود اینچنینیِ سیاست بورژوایی به صحنه، حدّی به سیاستش میزند که همیشه در چارچوب آن منطق حرکت میکند و شکلها و فرمهای مشخصِ متحقّقشدنی به آن میبخشد که حاویِ دلالتهای بسیار مهمّی برای نظریّهی مارکسیستی است. نگاه اکونومیستی این حد را به شکل صرفِ امر منفعت میفهمد: دولت همیشه وجود دارد و سرمایه مجبور میکندش که منفعت سرمایه را بپذیرد و از دیالکتیک سهگانهی امر واقعـمنطق سرمایه، امر نمادینـپدیدار و امر خیالینـگفتمانهای فانتزیک، آخری را حذف میکند. نگاه پست مدرن این حد را به شکل صرفِ امر گفتمانی میفهمد: دولت همان گفتمانِ متشکّل است و سرمایه را تابع حدود و ثغورش میکند و جزءِ میانی را حذف میکند که فرگشتهای منطق ارزش به صورت پدیداری در آن متجلّی میشود.
امپریالیسم به منزلهی مازادِ سوژهـ منطق ارزش، در نگاه باسکاری، میشود همچون مازاد “غریزه” برای پایاییِ زیستِ ارگانیک تا به منزلهی سطحِ هستیشناختیِ بالاتر، به سطح اصلیترِ مادّه میرا نشود و سقوط نکند و یا همچون مازاد “ساحت نمادینهی قدرت و نهادهای اقتدار” برای پایاییِ سطح سوشالیته تا به منزلهی سطح بالاترِ هستیشناختی به سطوح اصلیترِ ارگانِ زیستیـحیوانی و مادّه میرا نشود و سقوط نکند. در واقع به صِرف آنکه حیوانِ یگانهای که بعدها نام انسان بر خود نهاد، وارد پروسهی اجتماعیت شد، نهادِ اقتدار به عنوان ضامن این سطح تکوین یافت. این نهاد اقتدار را نباید تنها به شکل دولت درک کرد که تحقّقِ شکل مشخّصی از آن است که جامعه در سیرِ تطوّرش بدان وارد میشود، یعنی شکل طبقاتی. پس بر خلاف آنارشیستها، نزد ما، مبارزه با این نهادِ اقتدارْ در سطح شکل مشخّص دولتِ طبقاتیِ آن است و نه هستیِ آن؛ تازه ابتدا به ساکن برای مبارزه با آن نیز ناگزیر از بهپیشنهادنِ شکل مشخّصی از آن هستیم: دیکتاتوریِ پرولتاریا. موضوع از این قرار است که کمونیسم اتفاقاً نهاد اقتدار متمرکزتریست که دیگر نه به عنوان چیزی بر فراز جامعهی مدنیِ گرامشیایی به دلیل تضادهای مستقر در بطن خود جامعهی مدنی، بلکه به عنوان امری در بطن و متنِ خود جامعه، پراتیک خواهد شد. کمونیسم جامعهی مدنی را به عنوان ساخت مادّیِ محصولِ شرایطِ بورژوایی منهدم خواهد کرد تا خودِ جامعه در سطحی بالاتر اعاده شود. این متمرکزتر بودن را نبایست چون امری مادّی و آپاراتوسی درک کرد، که این وهلهی مادّی بیشتر برای دورهایست که دیکتاتوریِ پرولتاریا نام دارد، بلکه باید به عنوان امری ناخودآگاه درک شود که به قوامِ سوژهای متمدّنتر منجر میشود، سوژهای که از نبایدهایش عدمِ استثمار فرد از فرد است. ما آموختهایم که تمدّن یعنی درونی کردنِ سرکوبها و نبایدها و یا شاید بهترْ انسان یعنی ذیحیاتی که میتواند سرکوب و نبایدی را درونی کند. پس نبایدی اعظم، مؤسّس تمدّن کمونیستی است. خود آن جامعه در سطحی بالاتر، هیچ نیست جز جامعهای که نبایدهای بیشتری را بر خود تفویض خواهد کرد. ولی خود تحقّق این نبایدِ اعظم و تفویض و ارتفاع، مشمول فرآیندیست که بعدها به عنوان عظیمترین آورد و نبردِ بشریتِ تا آنکنونیاَش روایت خواهد شد. فضیلت انسان بودن در خودِ همین تفویضِ بیشتر و زمام زدن بیشتر بر خود است. گویی هر چه ما از طبیعیّتِ خود فاصله بگیریم، انسانتریم. در اینجا شقّی از “ازخودبیگانهگی” مراد است که هدف از الغای ازخودبیگانهگیِ سرمایهدارانه، به صورت دیالکتیکیای ارتفاع به آن است. اعادهی آن طبیعیّتِ دیگر ناممکن، سیاست فاشیسم است که هیچگاه موفّق بدان نخواهد شد، الّا با نابودی سطح سوشالیته و جامعه. انسان یکبار برای همیشه از وضعی که در آن بین خدا و أبوالبشر زبان کاملی وجود داشت، هبوط کرده است و هرگونه تلاش برای آن وضع، جز آک و آسیب، هیچ دربر ندارد. از آن است که فاشیسم همیشه گذران است و با به صحنه در آوردن یک بلوف و سیاست فانتزیکِ مبتنی بر اعادهی آن طبیعیّت، تنها کاری که میکند اعادهی خود سیاست متعارف سرمایه است. از آن است که هر فاشیسمی دلالت بر انقلابی شکست خورده دارد که قصد انحلال سرمایه را داشت، ولی رکبِ سرمایه به شکل فاشیسم، گریبانِ خود را از آن انقلاب میرهاند. فاشیسم آن ترفند موازی سرمایه در مرحلهای مشخّص از مبارزهی طبقاتیِ اعتلایابنده است که چیزی را به موازات سرمایه، عامل بحران نشان میدهد تا خود غیابِ مؤسّسش نشانه نرود.
پس امپریالیسمْ جوریْ مازاد یا پسماند خودِ منطق ارزش است که از آن گریزی ندارد. هم از اینروست که ما در تاریخْ امپریالیسمـاستعمارِ مرکانتیلیست جنوایی و هلندی را داریم و امپریالیسم صنعتی بریتانیا و آمریکایی را. در واقع آنچه که ما تاکنون به نام امپریالیسم شناختهایم اِشاره دارد به وهلهی مالیهگراییِ همین امپریالیسمهای صنعتی که به دلیل ناممکن شدن رونق مادّیِ مبتنی بر نرخِ سودِ مکفی، به دورهی پر زرق و برق و اثیریِ والاستریتی گام میگذارد و آن بحران و ناممکن شدن انباشت به دلیل گرایش نزولیِ نرخ سود را با اِحاله به مالیهگرایی، موقتاً به “تعویق” میاندازد. این شکلِ مالیهگرایانهی تعویق، نه همچون انتخابی هوشمندانه بلکه به قول جیووانی اَریگی، یک الزام ساختاریِ خود منطق ارزش است که در کنار سایر طُرقِ غلبه بر گرایش نزولیِ نرخ سود[27]، شروع به بروز و ظهور میکند. این مالیهگراییِ اضطراری که قدمتش در هر “عصر تاریخی” به زیرـدورهای مشخّص تقسیم میشود، در زمان ما میشود همان عصر نئولیبرالی. . پس نئولیبرالیسم آن معرفت تاریخیـجهانی سرمایه است که حاصل اضطرارِ خودِ سازوکارهای انباشت است و نمیشود صرفِ پدیدارهای نمادینه و گفتمانیاَش به تمامی بازنمایی شود. در واقع تقلیل این منطق سفت و سخت زیرین به صرف پدیدار و یا صرف فانتزیهای گفتمانیْ بازی کودکانهایست که هر بچهدرسخواندهی عاشق منحنیهای جوراجور در مکتب اقتصادِ “جریان اصلی” و نوآموزِ عاشق داستانهای نیواِیجی در مکتبِ پستمدرن، بَلَد است آنها را لقلقه کند. آن “عصر تاریخی”، میشود وهلهای از چرخش بلوکهای هژمونیک که یکی پس از دیگری ظهور و عروج و افول و نیست میکنند که در زمان ما میشود عصر آمریکایی. این چرخهها را مارکس چنین روایت میکند:
اقدامات غارتگریِ ونیز یکی از بنیادهای مخفیِ ثروت سرمایهای هلند را تشکیل میداد، زیرا ونیز در سالهای زوال خودْ مبلغ عظیمی پول به هلند قرض داده بود. رابطهای مشابه بین هلند و انگلستان وجود دارد. در اوایلِ سدهی هجدهم، مانوفاکتورهای هلند به شدّت عقب اُفتادند. هلند سلطهی خود را در تجارت و صنعت از دست داده بود. بنابراین یکی از مهمترین فعّالیتهای اقتصادی این کشور در سالهاب 1701 تا 1776، عبارت بود از قرض دادنِ حجم عظیمی از سرمایه، به ویژه به رقیبِ بزرگ خود یعنی انگلستان. امروزه همین پدیده بین انگلستان و ایالات متّحده جریان دارد. حجم عظیمی از سرمایه که امروز بدون هیچ گواهیِ تولّد به ایالات متّحد ریخته میشود، دیروز در انگلستان با خون کودکان به سرمایه تبدیل شده بود.[28]
این فرگشتهای سینوسیِ ونیزـجنوا، هلند، بریتانیا و اکنون ایالات متّحدهی آمریکا[29] تصویر ظهور و عروج و افول هژمونیهای تاریخیِ سرمایهداری است که منطق ارزش بدون آنها توان پاییدن نداشت. هر چه در تاریخ جلوتر میرویم و هرچه ارزش به طور عمودی و جغرافیایی، منطقش را بیشتر میگسترد، این هژمونها جهانگسترتر و قدرتمندتر میشوند. “افول هژمونیک” به آن وهلهای اشاره دارد که بین جابهجاییهای هژمونیک قرار دارد و در آن دورهای از بحرانهای دامنگستر اقتصادی و نزاعهای بینالمللیـجهانی و فروریزش “جهانهای معناییِ” مبتنیِ بر کلیتِ نمادینـپدیدار و امر خیالینـفانتزیها رخ میدهد و خود را به صورت یک “از جا دررفتگیِ” هردمفزاینده، نمودار میکند. این دوره به قدمت چند دهه میپاید و از زهدان آن، جهان نوینی زاده میشود. این جهان نوین میتواند یک جهان سرمایهداریِ قدرتمندتر با زعیمی دیگر به همراه تمامیِ آپاراتوسها و ادوات نوین هژمونیاَش باشد و یا جهانی باشد که در آن خطّههای کمونیستی، به عنوان کانونهای جدید، خود را به منصهی ظهور رسانده باشند.
برای ما بیش از آنکه تشریحِ خود این فرگشتها مهم باشد، که به نحوی شایسته توسط گذشتگان انجام شده است، خصلتیابیِ لوکاچیِ کلِّ عصر و تبعات سیاسیِ تحلیلی و “چه باید کرد؟”یِ آن برای ما مهم باید باشد. این فروریزش “جهانهای معنایی” و “ازجادررفتگی”، باعث دگردیسیِ هژمونیِ “مازاد امپریالیستی” به “سلطهی بدون هژمونی” میشود و در این برهه، میلیتاریسم به پایهی اصلیِ کنشهای امپریالیسم بدل میشود. در دل همین شرایط “افول هژمونیک” و فروریزش جهانیِ جهانهای معنایی قطب هژمون، شیزوفرنی جایْ باز میکند و سیاستهای شیزوفرنیک، قدرت بیشتری مییابند و احزاب اولترادستراستی هر دم نزدیکتر به موقعیت آرمانیِ “فاشیسم” میشوند. هرچه مبارزهی طبقاتیِ پرولتری قویتر، نزدیکی به ایدهآلِ فاشیستی بیشتر میشود. ویژگیِ مشخّصهی دیگر دورههای “افول هژمونیک”، گسترش جهانیِ مبارزهی طبقاتی و بروز هردمسیاسیترِ این مبارزه به دلیل فروریزش کلیت بورژوایی و جهانهای معنایی بورژواییِ موجود است. این فروریزش، بدیل تمدّن و جامعهی کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا میسازد. از همین است که میتوان این عصرها را “عصر فعلیت انقلاب” نیز نامید[30]. برای فرودستانی که هر چه بیشتر به دلیل شرایطِ عینیِ موجود به سطوح مختلف میدان مبارزه کشیده میشوند، این افقِ پدیدارشده، بدل به فانوس هادیِ خروج از این عرصات جهنّمی میشود. همین اضطرار سیاسیِ حاکم بر این دوران است که “بلشویسم” را به جلوی پیشخوان تاریخ برمیکشد و آن را که درابتدا یک سوءتفاهم جلوه میکند، سپستر بهمثابه قاعدهی عملیات و پراتیک پرولتری برمینهد. پرولتاریا منطقاً به لحاظ سیاسی قائدِ به “بلشویسم” و بیانِ “لنینیستی” است. در یک پیچ دیالکتیکی، این هردو، چیزی نیستند الّا انکشافِ هستیِ پرولتریا در یکی از آخرین فازهایش. از همین است که در بطن و متن افول هژمونیک امپریالیسم بریتانیای کبیر، بلشویسم توانست خود را به عنوان “آن پراتیک برناگذشتنی” بر مسند نشاند. اینبار نیز همینطور خواهد بود. تاریخ فقط بهکامِ سرمایهدارها “تکرار” نمیشود، برای پرولتاریا هم “تکرار” میشود.
[1]– غرض همسان کردنِ این شرایط با آن شرایط نیست. آنجا کوران یک انقلاب به پا بود و اینجا خیزشی بیپیرایه که در این دو متن کوشیدیم تا وجوه متفاوت آن و تبعاتش را بکاویم. اینکه ما در درگاه انقلاب قرار گرفتهایم را باید حسن مرتضویها و جمشید هادیانها، توضیح دهند که چهطور دقیقاً؟!
[2]– از آن جملهاَند خیلِ عشیرهی همیشه غرّان و لیکن بییالوکوپالِ چپ سرنگونیطلب و دموکراسیخواه ایران که تخصّصش دیگر نه حتّا در رفرمیسم کارگری و … بلکه در یَله دادن بر چهارراههای جدال ایران و غرب و گرفتن ماهیِ سرنگونی از این میان است.
[3]– اوّلین بار این نام را حدود 18 ماه پیش، بر برچسبی بر کف پیادهروِ دور میدان آریاشهر دیدم.
[4]– اگر به سایت این به اصطلاح سازمان و در واقع دارودسته نگاهی انداخته شود، آدمی گمان میبرد که با بخش فارسی وزارت عادل الجبیری و کنگرهی آمریکا طرف است و نه یک سایت ایرانی.
[5]– برای درک بهتر این اصطلاحات و برخی مفاهیمِ دیگرِ به کار رفته در این نوشته، به طور نمونه میتوان به کتاب درخشانِ «علیه ایدئولوژیهای پایان (آپوکالیپتیسیسم، منطق سینماییِ سرمایهداری فاجعه)»، اثر فؤاد حبیبی، مراجعه کرد.
[6]– بنگرید به کتاب «امپریالیسم انگلستان و انکشاف اقتصادیِ ایران» (آوتیس سلطانزاده، ف. کوشا، نشر مازیار، تهران، چاپ اوّل، 1383).
[7]– تجربهی احمدینژاد، پیچیدهتر بوده و در فرصتهای آتی به آن خواهیم پرداخت. همین بس که احمدینژادِ دورهی اوّل یک اصولگرای نهچندان کلاسیک بود، لیکن بهویژه پس از سال 90، وی به سمت همان گفتمانِ شیزوئیکی چرخش کرده که ویژگیِ افول جهان معناییِ نئولیبرالِ منبعث از آغاز عصر “افول هژمونیک” بوده و بهترین نامی که فعلاً میتوان بر جریان وی نهاد، شبهفاشیسم است. پس اِبشار و تنذیر بر کسانی که در وی قوّهی یک قِسم چپگرایی میبینند. سوسیالیسم احمدینژادی، از همان سنخ سوسیالیسم موجود در “حزب ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان” (NSDAP) است.
[8]– بنگرید به ص 8 مقالهی «علیه خیابان»، نوشتهی مهدی گرایلو.
[9]– به طور مثال بنگرید به مقاله «دو جناح در ضدِّانقلاب بورژواامپریالیستی»، نوشتهی منصور حکمت. به ویژه بخش دوم این جزوه به نام «نظم ضدِّ انقلابی و نظم تولیدی».
[10]– بنگرید به مقدّمهی ترجمهی فارسیِ کتاب «دولت و بحران سرمایهداری (به ضمیمهی نظزیهی مارکسیستیِ بحران)» (دیوید یَفِه، انتشار مجازی) تحت عنوان «پدیدار، ذات و امکان سیاست کمونیستی».
[11]– لاسال در خیال خام و زیرجُلیای خفت که میخواست در همکاریِ با وزرای دولت آریستوکرات و نالیبرالِ پروس، به سمت سوسیالیسم حرکت کند، لیکن خود همان دولت پروسی، مشغول احداث یکی از قدرتمندترین جوامع سرمایهداریای بود که اکنون همان آلمان است. لاسال آنچه که در مقابلِ چشمانش در حال تکوین بود را دید و باور نکرد و به همان تناقضات گفتمانیِ پروسیسم و لیبرالیسم دل خوش کرد و مُرد.
[12]– ده گفتوگو، ترجمهی احمد پوری، نشر چشمه، تهران، چاپ اوّل، 1369، ص 33 و 34.
[13] – چنین است که لاکان مارکس را اولین کاشف سمپتوم قلمداد میکند.
[14] – زمین کالا نبوده و سرمایهداری برای کالاییسازیِ آن، لاجرم از مقولهی رانت است.
[15]– از خواننده دعوت میشود که برای ازنظرگذراندن بحثی موشکانه پیرامون زبان، واژه و نشانه، به مقالهی «زبان، تاریخ و مبارزهی طبقاتی» اثر دیوید مکنالی (پسامدنیسم در بوتهی نقد (مجموعه مقالات)، گزینش و ویرایش از خسرو پارسا، نشر آگاه، تهران، چاپ سوم، 1380، ص 71 تا 93) مراجعه کند. این مقاله به بررسیِ اثری موجز از وَلنتین ولوشینف، زبانشناس مارکسیست روس میپردازد. خود اصل مقالهی ولوشینف نیز به ترجمهی محمد جعفر پوینده در کتاب «سودای مکالمه، خنده، آزادی»، (نشر آرست، تهران، چاپ اوّل، 1373، ص 94 تا 104) به نام «دربارهی رابطهی زیربنا و روبنا» چاپ شده است. البتّه در این کتاب، مقاله به نام میخاییل باخیتین است. لیکن معلوم شده است که نویسندهی مقاله، ولوشینوف بوده است.
[16]– کارل کوسیک در فصل ابتداییِ شاهکارش، «دیالکتیک انضمامی بودن (بررسیای در مسئلهی انسان و جهان)» (محمود عبادیان، نشر قطره، تهران، چاپ اوّل، 1386)، این فحوا را به درخشانترین شکل ممکن تبیین کرده است.
[17] – تری ایگلتون، درآمدی بر ایدئولوژی، اکبر معصومبیگی، نشر آگه، تهران، چاپ اوّل، 1381، ص 185.
[18]– به طور مثال بنگرید به کتاب «یک قرن انقلاب در ایران» (مجموعه مقاله) به سرویراستاریِ ژان فوران.
[19]– به طور مثال بنگرید به کتاب «ایران بین دو انقلاب»، اثر یرواند آبراهامیان و یا جزوهی «بحران نفت و بهای استقلال»، اثر سیروس بینا.
[20]– اینکه ما چپ ایرانِ آن دوره را نقد میکنیم، بههیچوجه بدان معنا نیست که ادای دِین و وامداریِ اخلاقی و احساسیِ خود را به قاطبهی آنها نفی کنیم، برعکس عزّت نفس و پایمردی و ایمانشان را تصدیق کرده و فراراه خود قرار میدهیم. شاید بتوان گفت شمایلهایی چون پویان و شهرام و کاک فؤاد برای ما قدّیساَند.
[21]– خواننده میتواند برای مقایسهای تطبیقی بین جهانیسازیِ عصر امپریالیسم بریتانیا و جهانیسازی معاصر خودمان و فهم بهترِ اینکه این جهانیسازی چگونه پای در همان مالیهگراییِ پسارونق مادّی و به تبع بحرانِ در رونق مادّی دارد، به کتاب «نیروهای کار (جنبشهای کارگری و جهانیسازی از 1870 تا کنون)» (بِوِرلی سیلور، ترجمهی سوسن صالحی، نشر دات، تهران، چاپ اوّل، زمستان 1392) مراجعه کند.
[22]– بنگرید به کتابچهی «دولت ایران و بحران در سرمایهداری (بررسی تحلیلیِ سیاستهای اقتصادیِ دولت روحانی)» (بینام، انتشار مجازی) و یا به جزوهی «دولت و مبارزهی طبقاتی در ایران (انباشت سرمایه در دورهی آغازین جمهوری اسلامی)» (بهمن شفیق، انتشار مجازی).
[23]– بنگرید به فصل چهار کتاب «سیاستهای خیابانی (جنبش تهیدستان در ایران)» (آصف بیات، ترجمهی اسداللّه بیات، نشر پژوهش دانش، تهران، چاپ اوّل، 1391).
[24]– جنبشگرایی آن اسلوب فعالیتِ مبتنی بر جامعهی مدنی است که اسّواساس سبکِ کاری سرنگونیطلبان را برای گذار دموکراتیک از ج.ا.ا برمیسازد که خود پایه در درک نئولیبرالیِ از جامعه دارد. بیچاره چپهای دموکرات و سرنگونیطلب، که فکر میکنند شیک و امروزی و باکلاس شدهاَند.
[25] – نگارنده به منظور اینکه از مفهوم “بیکارنگی کاذب” معنای دیگری مستفاد نشود، خواننده را به مقالهی «فراسوی بیکرانگیِ کاذب سرمایه: دیالکتیک و خودمیانجیگری در نظریّهی آزادی مارکس» (دیوید مکنالی، محمّدرضا عبادیفر، انتشار مجازی)، ارجاع میدهد.
[26]– به طور مثال مراجعه شود به مقالهی هاروی در کتاب «مانیفست پس از 150 سال»، به نام «جغرافیای قدرت طبقاتی». (حسن مرتضوی، نشر آگه، تهران، چاپ دوم، 1380)
[27]– به طور مثال مراجعه شود به جلد سوم «سرمایه»، فصل 14.
[28]– کاپیتال، جلد اوّل، حسن مرتضوی، نشر آگاه، تهران، چاپ اوّل، زمستان 1386، ص 807 و 808.
[29]– برای مطالعهی تفصیلیِ این فرگشتها خواننده میتواند به طور مثال به «مارپیچ سرمایه، گفتوگوی دیوید هاروی و جیووانی اَریگی» (پرویز صداقت، نشر آزادمهر، تهران، چاپ اوّل، 1389)، مقالهی «پایان قرن طولانی بیستم» نوشتهی جووانی اَریگی، از کتاب «از سقوط مالی تا رکود اقتصادی (ریشههای بحران بزرگ مالی)» (مجموعه مقاله، پرویز صداقت، نشر پژواک، تهران، چاپ اوّل، 1390، ص 29 تا 51) و یا فصول 6 و 7 از کتاب «جهانیسازی، چهر الگو و یک رویکرد انتقادی» (تونی اسمیت، فروغ اسدپور، نشر پژواک، تهران چاپ نخست، 1391) مراجعه کند.
سیروس بینا نیز روایتی از “افول هژمونیک” ارایه میدهد که خواننده میتواند آن را در درسگفتارهای تصویریاَش به نام «دربارهی مفهوم امپریالیسم»، به ویژه در بخش «پایان دوران امپریالیسم و آغاز گلوبالیزاسیون سرمایه داری در لوای نظریه ارزش» گوش سپارد. بینا “افول هژمونیک” را مبتنی بر گلوبالیزاسیون منطق ارزش و بیمورد شدن نظام “پاکسها” میفهمد. به زعم ما، دقیقاً همین گلوبالیزاسیون ارزش است که هرچه قویتر از گذشته، زعامت مازادی را به شکل هژمونیِ امپریالیستی، الزام میکند. درست است که سنخ خود امپریالیسم در تطوّر تاریخیاش مشمول شکلهای مشخّصی میکند که خود همین سنخ و شکل، شکل مبارزه با آن را نیز حد میزند، لیکن کاپیتالیسم جهانی بدون زعامت امپریالیستی به یک هرجومرج مطلق و آشوب و کائوسِ ناب درخواهدغلطید.
[30]– پس بههیچوجه تصادفی نیست که لوکاچ جزوهی ثمین و مبیّنِ خود، «تأمّلی در وحدت اندیشهی لنین»، را با فصل «فعلیّت انقلاب» میآغازد. «فعلیّت انقلاب» خصلت عصر “افول هژمونیکی”ست که “لنینیسم” و “بلشویسم” را به منزلهی تنها ضامنِ پیروزیِ پرولتاریا برمینشاند.
منم نمک گیر تعارف با این آدما نمیشم. اسمش حمله حیثیتیه یا هر چیز دیگه مهم نیست. آدمیو که چندساله فقط قیقاژ میره و یک نخود تو رفتارش صداقت نیستو چه به رعایت حیثیت. آخه بعضی کارا واقعن رو میخواد.
اینا واسه اینکه یه توجیهی برای جداییشون از شفیق داشته باشن، یه داستان باحال علم کردن. میگن تحلیلای شفیق در مورد مسائل منطقه و جهان خوب بود اما در مورد ایران غلط بود! بعد مثالشون بیانیه هسته ای شفیقه! واقعن رو میخواد یه همچین حرفی زدن! وقتی … به بیانیه هسته ای شفیق حمله کرد اینا هرچی از دهنشون در اومد اینور و اونور به …. گفتن. منتها …. به کارش ادامه داد و اونقدر به شفیق زد که اینا هم از شفیق جدا شدن. من کاری ندارم حمله …. به شفیق درست بود یا غلط و بازم مث قبل میگم که احساس میکنم یه جاهایی بیش از اندازه موضع شفیقو به راست نسبت میداد. اما یه جاهایی از حرفای …. در مورد اون بیانیه همون موقع هم به نظرم درست بود. خلاصه الان اینا جدا شدن و به شفیق میگن که “در بیانیه ها و تحلیل هایتان در خصوص ایران همواره کمیتتان لنگیده” (یکی از مثالاشونم بیانیه هسته ایه) اما تحلیلای شفیق «دقیق و صحیح در خصوص منطقه» بوده! این حرف معنیش چیه؟؟! مگه مسئله هسته ای یه مسئله محدود به ایران بود یا مسائل منطقه مجزا از مسئله ایرانن؟ مسئله هسته ای و مسئله سوریه و منطقه و … به یه اندازه منطقه ای و جهانی هستن. مگه میشه هسته ای رو از سوریه جدا کرد؟! مگه ممکنه یکی تحلیلش مثلن از سوریه «دقیق و صحیح» باشه اما تحلیلش از مسئله هسته ای ایران «همواره کمیتش بلنگه»؟!!!!!! اینا فقط توجیهه واسه اینکه همراهی گذشته شون با شفیقو به قول امام قلی بزنن زیر فرش. اگه کسی کمیت تحلیلش در مورد هسته ای میلنگه کمیت تحلیل منطقه اش هم باید بلنگه! مگه میشه اون بلنگه و این نلنگه؟! اگرم کسی تحلیلش از منطقه «دقیق و صحیح» بوده خود به خود تحلیل هسته ایش هم باید یه کمی حداقل دقیق باشه. مگه میشه اینارو از هم جدا کرد؟!
اینا همه ش توجیه و شامورتی بازیه رفقا! واسه اینکه مخاطب الانشونو قانع کنن و گذشته شونو یه جورایی ماسمالی کنن. اینا با شروع حمله های …. به شفیق یه مدت از شفیق دفاع کردن. بعد دیدن زورشون به …. نمیرسه زدن بیرون و حالا دارن به خود شفیق بیچاره هم فحش میدن و بعد میگن از همون اول حرفشون همین بوده! آخه واسه این دلقک بازی حیثیت هم قایل بشیم؟!
اینم از حرفای الانشون که به قول آیدین از یه طرف میگن مخالف سرنگونی طلبی هستن و از طرف دیگه گیر میدن کارگرا گرسنه هستن و میخوان “دشمنان و قاتلانشان را بکشند”. هیچ کسم که نمیتونه به این کارگرا که به قول اینا گوش شنیدن ندارن حرفی بزنه. خوب اگه میخوان الان دشمناشونو بکشن میشن سرنگونی طلب دیگه. دشمناشونو ندونسته وچشم بسته بزنن بکشن بعد بدتر از این دشمناشونو بیارن بالا سر خودشون و بالاسر کل ایران؛ اونوقت خوشحال باشیم انقلاب کردیم؟! دلشون خوشه که با بلشویک بازی میتونن توی این هرج و مرج داغون اپوزیسیون کارگرا رو آگاه کنن که خطر امپریالیسم هم وجود داره و باید موقع سرنگونی حواسشون باشه. برادر من کارگرا اصلن تو یکی رو میشناسن؟؟!!!
آره رفقا! هزار سال دیگه هم میگم. موضوع اینا فقط خودنمایی و ادا درآوردن و تقلید و خودشونو وسط انداختنه. مثلن همین مثالی که آیدین میزنه. کاک فواد. هیچم غیرمنتظره نیست که کاک فواد یا هرکس دیگه رو بدون اینکه بشناسن قدیس کنن. من خودمم کاک فواد رو جز به اسم و یه تصویر کلی از سابقه سیاسیش نمیشناسم. مث آیدین هم از جلو ندیدمش و اصلن با کردا هیچ وقت تماس نداشتم. اصلن سنم به این حرفا نمیکشه. توی شناخت کلی خودم از کو مه له هم اگه درباره کاک فواد بخوام حرف بزنم هرچی بگم همونیه که میتونم در مورد خود کو مه له بگم و اونم یه عالمه انتقاد دارم. از کو مه له خوشم نمیاد اما وقتی اینا کاک فوادو قدیس میکنن به خاطر نظر منفیم نسبت به کو مه له نیست که لجم درمیاد. به خاطر مسخره بودن و بی ربط بودن این حرفشون مث همه حرفای دیگه شونه. اصلن قدیس یعنی چی؟ مگه چپ قدیس هم داره؟ قدیس هم اگه داشته باشه روی یه اصولی باید باشه دیگه. یه چندتا نوشته موندنی مث مارکس. یه تیزهوشی سیاسی منحصر به فرد مث لنین. یا حتی چندتا کار محیر العقول مث چه گوارا. کاک فواد کدوم اینارو داشته؟ من پویانو دوست دارم اما آخه مگه با یه جزوه چند صفحه ای و بعد کشته شدن توی یه خونه تیمی فوری کسی قدیس میشه؟! اون سنتا با آدمایی که راشون انداختن خیلی جای نقد دارن. این رفقای داستان ما همون طوری کاک فوادو قدیس کردن که پویان و شهرامو قدیس کردن. میپرسین چه طوری؟ این طوری که یه چیزی بگیم که پریده باشیم وسط حرف دیگرون بدون اینکه خودمون چیزی از موضوع حرفمون بدونیم. همون طوری که میشه با خوندن یه مقدمه شاکری روی جلد 4 اسناد و احتمالن یه جزوه مسخره و جهتدار گروه پروسه درباره سلطانزاده اونو قدیس کرد و ازش شهید ساخت. به خدا من از سلطانزاده کینه ندارم اما وقتی اینا با این لحن مسخره و شعاری و ادا و اطواری از پویان و شهرام و کاک فواد و سلطانزاده و هر آدم دیگه ای حرف میزنن آدم دست خودش نیست حتا اگه عاشق این آدما هم باشه از همشون بدش میاد.
اینا به کمونیسم کارگری فحش میدن اما مقاله هاشونو واسه سایت آزادی بیان (محل گردهمایی همه نوه و نتیجه های کمونیسم کارگری) هم میفرستن. به هفته هم که دارن میدن. قبلن هم از سایت شفیق استفاده میکردن. همه هم میدونن که همه اون اسمایی که هر روز یه ساز میزدن از یه آخور میومدن بیرون. با این عمه کلثوم بازیهایی هم که این چند وقته تو اینترنت راه افتاد الان دیگه خواجه حافظ شیرازی هم میدونه سبک کار این ارتش سایبری چپ چیه. داستان اینا اینه. رعایت حق آزادی بیان یه حرفه، اما رسوا کردن شارلاتانیسم یه حرف دیگه ست.
خلاصه من یکی نادرستی و زیرابی رفتنای این قوم را هیچ طوره رعایت نمیکنم. رک و راست دارم بهشون میگم همین اطراف دارم میچرخم و حواسم شش دانگ به مسخره بازیهاشون هست.
به تمام رفقای عزیز نظر دهنده،
لطفا رعایت اصول نظر دهی را کرده از توهین به هر شکلی بپرهیزید، از آوردن اسامی رفقا و افرادی که با نام خود می نویسند و در داخلند جدا پرهیز کنید. از موضوع خارج نشوید. تشکر از لطف و بزرگواری کمونیستی همه رفقا
امامقلی تا حالا نداشتیم که !!! داشتیم؟؟
عباس قلی و ایمان قلی و قلی داشتیم.
این یکی جدیده ولی میگی “من خودمو متعهد دونستم با همان اسم مستعار قبلی بیام نظر بدم و عوضش نکنم”. !!!
همین که امام قلی برای تو ایمان قلی و قلی و … را یادآوری کرده احتمالا یعنی این که می خواسته خودش را معرفی کند. احتمالا یادش نبوده که ایمان قلی بوده نه امام قلی. اگر می خواست اسمش را عوض کند دلیلی نداشت دوباره از کلمه قلی استفاده کند. مثلا می گذاشت شایان! بهانه نگیرید. من خودم تا اسمش را دیدم یاد همان قلی هایی که شما شمردیدشان افتادم. ضمنا نوژن جان «التفات» با «ت» است نه با «ط». اما راست گفتی. کامنتهای گرایلو هنوز در سایت تدارک برای قضاوت کردن موجودند.
مجید گرامی شما درست میگید، همون ایمان قلی سابق که الان امام قلی نوشته شده. اصلا این اسم مسخره (نه از این لحاظ که بخواهد فاتح هرمز و پایان دهنده به سلطه صدساله پرتغالی ها را تداعی کند یا هر آدم شریف و ناشریف و خنثای دیگر تاریخ، بلکه از این لحاظ که عجیب است امروز اسم کسی امامقلی باشد) خودش اعتراض و عملی است تمسخرآمیز که در واکنش به مسخره بازی اون نویسنده کذایی صداسمه و در یک آن به ذهنم آمد.
با سلام به خوانندگان محترم، به نوبه خودم تشکر میکنم از رفقایی که در این مدت نویسنده صدچهره و صد اسم این کَلپتره ها را به وضع مفتضحی انداختند. فکر میکنم کاملا حقش بود و کوچکترین بی پرنسیپی که صورت نگرفت هیچ، بلکه بیشتر از اینهاهم جا داشت. عصبانیت رفقا هم کاملا قابل درکه. .. انواع … را مرتکب شده و صاف توی چشم آدم نگاه میکند و اتهاماتی میزند که فقط از روی …، بیسوادی و … خودش است. مشکل فقط این نیست که با این … و … گویی ها اصلا جای بحثی نمیماند، مشکل اینه که بدون ذره ای احساس شرم گردن فراز میکنند و جوابهای ابلهانه تر و گستاخانه تر میدن و دو قرط و نیمشون هم باقیه. حقیقتش من یکی انتظار نداشتم بعد از اون آبرویی که رفیق شاه حسینی از ایشون برد، تا مدتها سرشو بالا کنه ولی مثل اینکه پتانسیل ایشون را خیلی دستکم گرفته بودم. ببینید همانطور که در کامنت رفقا هم اشاره شده بود، نوشته های دیگری هم بودند در همین سایت هفته که تقریبا حرف ایشون را میزدند ولی کسی بهشون نپرید، دلیلش خیلی ساده ست: اون نویسنده (گان) سر خودشونو زیر برف نکرده اند، مواضع گذشته خود را زیر فرش نکرده اند، ریاکاری نمیکنند، ادای فالسفی و ادبی بی معنا و کودکانه برای پوشاندن نقطه ضعفشان نیاورده اند، و غیره. من تضمین میدم اگر ایشان با یک اسم مستعار ثابت مینوشت یک صدم این حملات بهش نمیشد. غیراصولی بودن و …. بودن این موضوع چنان هست که من خودمو متعهد دونستم با همان اسم مستعار قبلی بیام نظر بدم و عوضش نکنم (مثل سایر رفقا که ترجیح دادند یک اسم داشته باشند، حالا یا مستعار یا واقعی)؛ ولی اینها چکار میکنند؟ کارای مسخره و چندش آور اینها منحصر به اینی که گفتم هم نبود. جنگ لایک و دیسلایک که راه انداختند رو حتما متوجه شدید! واقعا آدم میمونه چی بگه، ….، بچه بازی، ….، … هرچی هست روی اعصابه و آدمهای سالم رو منزجر میکنه. پس برخلاف نظر آقای گرایلو، کسی به ایشان توهین نکرده و یا ایشان را هتک حیثیت نکرده، متهم درجه اول این جرم فقط و فقط خودشان هستند. فکر نمیکنم هیچ بنی بشری هرقدر هم تلاش میکرد می توانست این اندازه که خودش به خودش توهین کرده به ایشان توهین کند. یک مقایسه بکنید بین کامنتهای رفیق آیدین و کامنتهای اینها؛ این همه صبر و حوصله آیدین برای توضیح مباحث در پاسخ به پرسش های سر به هوا و بچه دبستانی اینها کجا و رفتار و کردار آشفته و خوابزده اینها کجا؟ حوصله ای که حتی صدای رفیق شاه حسینی رو هم درآورد. می ماند یک نکته که بعضی رفقا گفتند ایشان ادای گرایلو را درمیاورد و از ایشون تقلید میکنه که من موافق نیستم. ایشاون اگر یک درصد هم از گرایلو تقلید کرده بود، با ….، بی اصولی، بی مسئولیتی، …. و… فرسنگ ها فاصله داشت. شاد و پیروز باشید
من حمله شخصی نمی کنم. اما آنقدر هم احمق نیستم که جلوی مسخره بازی این جماعت خودم را به نشنیدن بزنم.
طرف می گوید کاک فواد و شهرام و پویان “برای او شمایل یک قدیس” را دارند. بی خیال پویان و شهرام. شما از کاک فواد چی می دانید؟ من با فواد رفاقت نزدیک داشتم. با خیلی از رفقاش هم رفیق و همکار بودم. باهاش تماس کاری داشتم. نور به قبرش ببارد، اما هر چی فکر می کنم در او نه دانش خاصی و نه منش جالبی به یادم می آید که از او یک قدیس بسازد. مگر هر کس در جنگ با رژیم کشته شد قدیس است؟ یک نوشته از فواد به من نشان بدید که ازش قدیس بسازد. اتفاقا خیلی از کادرهای قدیمی کومه له نظر خوبی بهش نداشتند. خودخواه بود، جاه طلبی شخصی داشت، رفتارش با رفقاش خیلی اوقات خوب نبود، سواد زیادی هم نداشت. نوشته و مدرک خاصی هم که چیز جالبی از شخصیتش نشانمان بدهد باقی نمانده است. حرف الکی بی پایه زدن همین است دیگر. شعار دادن همین است دیگر. ندیده و نشناخته و نخوانده و نسنجیده حرف زدن.
کسی که حرف مشخصی برای گفتن ندارد دیگران را متهم به گنگ حرف زدن می کند! کسی که هر روز به یک رنگ درمی آید، اسمش را عوض می کند و به یاران قدیمش با اسم جدید فحش می دهد و موضعی که هرگز نداشته (حتی قبلا ضد آن را داشته) را با این اسم جدید به نام خودش می زند و موضع قبلی خودش را حرف غلطی می داند که بهمن شفیق انگار تنها تنها (و نه با اینها) داشته است، با پررویی به دیگران پند می دهد که “اصل بر حفظ تعهدها و وفادار بودن بر ارایه تحلیل و تبیین است”! کسی که چیزی از لاکان نمی داند می گوید گرایلو لاکان را روی هوا ول کرده است (از گرایلو عینی تر و ملموستر و مشخصتر ندیدن کسی درباره لاکان و فروید حرف بزند). کسی که از چندتا مقاله ترجمه پرویز صداقت آویزان شده و کتاب مزخرف و التقاطی کوسیک نصفه مارکسیست و نصفه هایدگری با ترجمه افتضاح و پر از غلط محمود عبادیان برایش یک «شاهکار» است که «فحوایش درخشان است»، با این گنجینه سرشار دانش خودش فکر می کند دیگران “بویی از خیلی چیزها نبرده اند”. کسی که ندانستن های خودش را به دیگران نسبت می دهد. کسی که یک بار به سرنگونی فحش می دهد و بار دیگر می نویسد “مگر کورید و نمیبینید که نئولیبرالیسم در ایران چه گندی بالا آورده است؟ کارگران چه باید بکنند؟ چه میتوانند بکنند؟ «در آینده» به آنها میگویید قیام نکنید و بگذارید سرمایهداری در ایران بماند تا امپریالیسم را نابود کنیم و بعد…؟ چطور با مردمی که از گرسنگی نان خشک هم ندارند سق بزنند میخواهید صحبت کنید و اینها را بهشون بگید؟ اصلاً حرفتان را گوش میکنند؟ یا به دنبال وعده وعیدهای امپریالیسم میروند؟ وقتی حرفتان را گوش نمیکنند چه میخواهید بکنید؟ میخواهید به آنها بگویید که قیام نکنید و دشمنانتان و قاتلانتان را نکشید؟”. بالاخره حرف حسابتان چیست؟ جنبش سرنگونی بد است یا اینکه با کارگرانی که حرف کسی را گوش نمی کنند و با سر به سمت سرنگونی می روند باید همراهی کنیم؟ آقای دانشمند بلشویک! بلشویسم هنوز به تو نیاموخته که اتفاقا وظیفه یک کمونیست گاهی هم این است که به کارگرانی که بی موقع و نا آماده و در شرایط نا مناسب قیام کرده اند باید بگوید الان وقت قیام نیست چون ممکن است وضع خرابتر شود؟! وقتی کارگران به قول خودت “حرف کسی را گوش نمی کنند” فکر می کنی از شما موعظه های ضد امپریالیستی چند نفر را گوش می کنند و ضد امپریالیست می شوند؟
آره حرف از کسی است که دعواهای اولیه تاریخ بلشویسم را نمی داند اما خودش را بلشویک می داند و به دیگران موعظه می کند که “پرولتاریا حرف شما را قبول نخواهد کرد چون بهش میگویید بیا و با خواست خودت سلاخی شو. به جای این روش صحیح مبارزه را یادش دهید. بلشویسم را یادش دهید.” آقا خالد یا پدرام یا صادقی عزیز! اسمت هرچیزی که هست. به جای ما شما به پرولتاریا بلشویسمی را که یاد گرفتید یاد بدید لطفا. همان طوری که نظرات لنین و سلطانزاده را فهمیدید، همان طوری هم به پرولتاریا یاد بدید. یکی نیست بگوید آخر هی می گویید بلشویک بلشویک بلشویک یعنی چی؟ بلشویک یک رویکرد تاریخی به یک پدیده تاریخی مشخص بود. وقتی می گویید بلشویک هستید، یعنی دقیقا چی هستید؟ آخه از بلشویک یه شعار توخالی ساختید و هر جا می روید نامربوط تکرارش می کنید. تن هرچی بلشویکه در قبر دارد از این مسخره بازی ها می لرزد.
می گوید ضدامپریالیست هستند! همین که آقایون در عقیده ضد امپریالیست هستند برای ضدامپریالیستی شدن هر آتیش بازی در خیابان کافی است. برای ضدیت با امپریالیسم باید نیرو داشت. دارید؟! فکر کردید برید در گوش کارگرانی که ریختند در خیابان تکرار کنید “کارگران عزیز، ضد امپریالیست باشید” آنها هم فورا ضد امپریالیست میشوند؟ به این مسخره بازی می گویید بلشویسم؟ سر خودمان شیره نمالیم. من و شما کاملا می دانیم که هر تغییری در ایران با این ذهنیتی که فعلا طبقه کارگر ایران دارد به چه جهتی می رود. با شعارهای ضد امپریالیستی چهار تا آدم هم قضیه درست نمی شود. کار زمانبری است. پس شما هم لطفا هول نشو و با دیدن آدمهای عصبانی در خیابان ذوق انقلاب کردن برت ندارد چون معلوم نیست ممکن است با سر به کجا بریم. شما هم این را می دانی و اگر با این حال از «کارگران در خیابان» حمایت می کنی و با چهار تا فحش ضدامپریالیستی وجدانت را راحت می کنی، پسر خوب فقط به خاطر اینه که سرنگونی طلب هستی و لا غیر. ضد امپریالیست بودنت و علیه سرنگونی بودنت را هم ببر سر خیابان حراج کن شاید به زخم کار کس دیگری آمد.
باز هم می گویم. حمله شخصی نمی کنم؛ اما در برابر وقاحت لال نمی شوم.
رفقای سایت هفته
هر کس بخواهد میتواند به سایت تدارک و به کامنت گرایلو مراجعه کند. احتیاجی به ادرس دهی از سوی ما نیست. هرچند کسانی که این مقاله ها را پیگیری میکنند به احتمال قریب به یقین، منظور را متوجه میشوند و قبلا آنها را خوانده اند.
به مهدی گرایلو
این کامنت و کامنت هایی که شما بر زیر بیاینه سایت تدارک گذاشتید، اولین و دقیقا اولین کامنتی بود که این فرمت از کامنت گذاری را کلید زد و کسانی که به نوشته های شما “التفاط” مثبتی دارند را لابد قانع کرد که میشود به این شکل روآورد.
به هر حال اصل بر حفظ تعهدها و وفادار بودن بر ارایه تحلیل و تبیین است که پیش برنده مباحث با تمرکز کردن بر اهم موضوعات نظری وسیاسی باشد و نه پاتیناژ.
لطفا توجه داشته باشید، لینک کامنتی که در سایت تدارک به آقای گرایلو منتسب کرده اید را ارسال فرمائید وگرنه این نوع نظر دهی راهی به جایی نمی برد، منظور ما از لینک نظر همان کامنت منتسب به آقای گرایلو در سایت تدارک بود و نه نظر شما، نظر شما قبلا بدست ما رسیده بود.
به دست اندرکاران محترم سایت هفته
لطفا کامنت اینجانب را که رو به گرایلو بود را منتشر کنید.
باتشکر
با عرض سلام، ما هیچ مخالفتی با انتشار نظرات نداریم، لطفا شماهم لینک نظر گرایلو را ارسال فرمائید. اگر لینک ارسالی قطعا به نظر دهنده تعلق داشت بروی چشم.
درود بر خوانندگان گرامی
متأسفانه چندیست که پیرامون برخی نوشتههای سایت هفته کشمکشهای کلامی تندی درگرفته است که نهتنها چهرهی عمومی چپ ایران را از آنچه در وضعیت کنونی هست خدشهدارتر میکند، بلکه از آن بدتر روحی را که برای اصلاحِ چنین وضعیتی ضروریست به تباهی مضاعف میکِشد. مدتی پیش که در گرماگرم رویدادهای خیابانی اخیر بحثهای متعارضی در این سایت و در جاهای دیگر به راه افتاد، با نخستین مصادیق این حملات شخصیتی در اظهارنظرهای ذیلِ نوشتهها روبرو شدم و امیدوار بودم که با گذرِ روزگار این نیز فروکِش کند. امروز که مجال سرزدن به این صفحه را پیدا کردم متوجه شدم که این روند ادامه داشته است. خوشحال میشوم باور کنید که بهسیاق معمول تعارفات ایرانی نیست اگر میگویم که از مطالعه و تعقیبِ هر نوع تضاربِ راستین دیدگاهها استقبال میکنم؛ حتا اندوختهی ناچیز تجربهی من هم بهاجبار به من آموخته است که باید مواجهات نظری و سیاسی را جزءِ مقوّمِ فرایندِ پالایش و پردازش توشه و پوشهی فکریِ چپ دانست. اما آنچه در این مدت در چنان اظهارنظرهایی دیده شد، کمتر به طرح دیدگاه و بیشتر به هتکِ حرمت و پرخاش عصبی ــ آنهم بدون بروندادِ سیاسیِ مشخص ــ میمانِست؛ نوع واکنش دوستانی که در این بگومگوها ظاهراً التفات مثبتی به نوشتههای من داشتند نیز ایمن از گزندِ این کژی نبوده است. از شما دوستانِ ناشناس رفیقانه اما قاطعانه درخواست میکنم که شخصیتِ مخاطبان خود را بهنیروی تمام پاس بدارید و بهویژه از تکرار این حربهی جنگیِ ناخوشایند که کسی در حال تقلید از کسی دیگر است جداً بپرهیزید. چنانچه در نوشتهای موضوعی جز چنین جوانبی به چشمتان نمیآید، طبعاً نیازی به اظهارنظر دربارهی آن نوشته هم نیست؛ درغیراینصورت بهتر است فقط در اطراف همان موضوع بگردید و تخطئهی حیثیتی و تخریبِ غیرسیاسی را دستکم بهسهم خودتان گسترش ندهید. شخصاً اعتقاد دارم جاییکه امکانِ تأثیرگذاری بر روند شکلگیریِ ذهنیتِ عمومی بههردلیلی از افراد سلب میشود، ایمنترین راه برای اثباتِ حقانیتِ هر یک از صاحبسخنان این است که آن را به خود فراگردِ تاریخیِ «حقیقت» واگذار کنیم که همزمان تعهدی اخلاقی هم هست.
سپاسِ پیشاپیش از عنایتِ شما به این درخواستِ پافشرده. مهدی گرایلو.
آیدین عزیز!
همتت واسه جواب دادن به این جماعت ارزشمنده اما حیفه. حیف اون حبسیه که کشیدی. حیف اون حبسیه که پدر و مادر شریف خود اینا هم کشیدن (اگه به قول خودت کمونیست زاده باشن). اینا دردشون این نیست که موضوعو نمی دونن. نگاه کن چجوری موذیانه اذیتت میکنن. اینا فقط میخوان با حرف هر کسی که باهاشون نیست مخالفت کنن بیخیال اینکه اصلن چقدر قضیه ریشه تو واقعیت داره. بر و بر تو چش مردم نگاه میکنن و واقعیتو همونجوری چپکی نشون میدن که یکی دوتا چپ آمریکایی قدیم برای لجنمال کردن امثال حیدرعمو اوغلو و حمله به استالین مامور بودن نشون بدن. بعد با پررویی از دیگرون واسه حرفاشون مدرکم میخوان!!! مگه روز روشن سندم میخواد؟ تو چرا خودتو به زحمت میندازی و مدرک بهشون میدی؟ اینا اگه لازم بشه برای تخریب دیگرون به قول خودت از همون شاکری … هم آویزون میشن فقط واسه اینکه …. مث روز خلاف واقعشونو درست جلوه بدن. به آدمایی که کارشون صفحه سیاه کردن در دفاع از جنبش سرنگونی و بعد لایک کردن اوناس، چرا اینطور منبع میدی رفیق؟
من که گفتم اینا چندتا برانداز بیشتر نیستن. اینم شاهدش. انقدر ضد روس و ضد استالینن که حاضرن تراوشات ذهنی خرابکارای مزدور جبهه ملی رو به اسم سند قبول کنن. این روحیه رو من خوب میشناسم. ضد استالین بودن به هر قیمتی. نگاه کن پدرام چجوری با لحن همه چپای حقوق بشری از تصفیه های استالین حرف میزنه! مث همون حرفای عمله ضد روس میگه سلطانزاده „جلوی استالین بود و آخرش هم کشته شد“. شهیدسازیای مسخره همین شاکری و بقیه کینه به دلا رو تکرار میکنن که استالینیسمو به خاطر تصفیه هاش از موضع حقوق بشر میزنن. فقطم سر سلطانزاده نیست. همینا خلیل ملکی و شعاعیان و چندتای دیگه رو یهویی کشف میکنن و میگن اینا چهره های اصلی مارکسیسم در ایران بودن که استالینیسم در حزب توده و فداییها اونارو به قول پدرام „به صورت سیستماتیک از کل ادبیات“ چپ حذف کرد. اصلن خوب کردن که اینارو حذف کردن. کمونیستا حذفشون کردن بعد یه تعداد اصلاح طلب و آکادمیسین دست راستی مث همایون کاتوزیان و هوشنگ ماهرویان و شاکری برای استفاده پدرام و حمید احیاشون کردن!
این حمید و پدرام و خالد و صادقی و حنانه و کاشفی و بقیه شرکا هم جدیداشونن: تا اون حد که فوری هر آدم کلاه برداری اگه بگه فلان اختلاف بین فلان کسک و لنین مربوط به سندسازی و توطئه های استالین بود رو هوا میقاپن و میشه براشون وحی منزل. حرف شاکری رو دوباره میزنن و میگن استالین و حیدر عمواوغلو نقشه کشیدن تا لنینو گول بزنن و نظرات خودشونو به حزب کمونیست تحمیل کنن وگرنه مثلا لنین ترجیح میداد سلطانزاده رهبر حزب بمونه! این چرند و پرندها و چند بشکه دیگه از همین مزخرفاتو یه مشت چپ ساواکی آمریکایی با کمک تروتسکیستا و سازمان انقلابی و کنفدراسیون و یه گله بی آبروی دیگه توی اروپا و آمریکا راه انداختن فقط واسه اینکه شوروی و نیروهاشو بزنن. تازه شاکری خوب خوبشون بود؛ شخصیتای واضح السابقه ای مثل خان بابا و حمید شوکت و … از قدیم کارشون همین بود و زنده مونده هاشون الانم همینه کارشون: بازخوانی چپ ایران!!!!! بی بی سی هم صب تا شب مستند در مورد این بازخوانی چپ میسازه. این آقایونو به اسم فعالین کهنه کار چپ از این کنفرانس به اون پنل می کشونن و کتاباشونو چاپ میکنن واسه اینکه چرت و پرتاشونو بکنن تو مخ ملت.
اسمایی که توی کامنتا میبینی همون کارو دارن دنبال میکنن. چند تا ضد روس و ضد استالین رسوا که شعارشون اسقاط نظامه مث همون چپای آمریکایی قدیم گند میزنن به اسم چپ و تاریخ چپ. صدبار دیگه هم میگم مشکلشون ندونستن نیست که منبع بهشون بدی برن بخونن تا حالیشون بشه. داستان به این شهرت مگه مدرک لازم داره؟ مث اینکه بگی مدرک بیار که استالین با تروتسکی مخالف بود! اینا فقط خودشونو میندازن وسط که یه انگولکی کرده باشن. صدتا کتابم معرفی کنی اینا نه میخونن نه اگه بخونن فرقی به حالشون میکنه. مگه خان بابای سلطنت طلب که کتابم میخوند توفیری تو حال و روزش داشت؟ اینا هم الان از رفقای همون خان بابا آویزون شدن دیگه. این سرنگونی طلبارو دمب همون چپ آمریکایی و ضد روس بدونین که دونسته و ندونسته کار نفوذیای قدیم دربار توی چپو میکنن. مقاله های قبلیشون علیه پوتین و اسد اینو واضحتر نشون میدن. متن همین مهملات الانشون در دفاع از جنبش سرنگونی ماه قبل هم همینو داره باز به شکل دیگه و با یه خورده بزک دوزک نشون میده. اینم از کامنتاشون که تاریخو در ادامه حرفای تروتسکیستا و آدمایی مثلن چپی مث شاکری و شرکای جبهه ملیش جعل میکنن. اینا سرنگونی طلبن و کار عمده شون هم لایک کردن مقاله های خودشونه. حیف کتاب که به اینا معرفی کنی برادر.
به حمید
آقای حمید. من این کار را می کنم برای شما. با اینکه موضوع عین روز روشن است و من از این سطح از بی اطلاعی پدرام جا خوردم اما به خاطر احترام به خوانندگان در ادامه بعضی از این اسناد را ذکر می کنم. فقط قبل از آن چند خط برای خوانندگان می نویسم:
اگر منظور آقا حمید از «دفاع لنین از حیدرخان» دفاع زبانی لنین از شخص حیدرعمواوغلی است موضوع اصلا این نیست. منظورم دفاع از «خط» حیدر عمواوغلی در جریان اختلافات داخلی حزب کمونیست ایران و تشکیل کمیته مرکزی دوم آن حزب بود. اختلاف لنین با سلطانزاده هم در جریان اختلافات داخلی کنگره دوم کمینترن سر مسئله ملی و مستعمراتی، بین همه چپ های ایران شناخته شده است و بی خبری شما موجب حیرته. جناح روی و سراتی و سلطانزاده مشهور به جناح چپ کمینترن در این موضوع در مقابل نظریات لنین بودند. البته نظریه پرداز اصلی این جناح روی بود (کمونیست هند) و سلطانزاده چهره بعدی بود. اما سلطانزاده همین نظرات چپروانه را هم توی کنگره و هم وقتی که دبیرکل حزب کمونیست ایران (منتخب کنگره اول) بود در خصوص جنبش جنگل پیاده می کرد: اینکه جنبش های بورژوا دموکراتیک در ایران ارتجاعی هستند و به همین خاطر باید حتی باید با میرزا کوچک جنگید. آنها می گفتند میرزا کوچک را باید برکنار کرد و جای او احسان الله را آورد. آنها معتقد بودند که در ایران باید انقلاب سوسیالیستی کرد و می گفتند بورژوازی در ایران ارتجاعی است. تحلیل سلطانزاده از رضاخان هم همین بود و سعی می کرد با نظر رسمی بلشویک ها که اولش نظر مساعدی نسبت به او داشتند و او را مترقی می دیدند مخالفت کند و ثابت کند که رضاخان مترقی نیست و در جهت منافع استعمار انگلیس است. نظر او درباره جنبش های بورژوایی دموکراتیک در مستعمرات و نیمه متسعمرات با نظر لنین که در تزهای مصوب کنگره دوم کمینترن درباره مسئله ملی مستعمراتی دیده می شوند، کاملا متفاوت بود. نظر جناح روی و سلطانزاده و سراتی را که بیشتر روی مطرح می کرد کمینترن به مثابه نظرات چپ افراطی رد کرد. البته سلطانزاده در بعضی جزئیات با نظر روی مخالف بود اما به طور کلی عضو جناح او بود. اگر منکر اختلاف لنین و روی هستید، شما را به جلد سوم تاریخ روسیه شوروی ادوارد کار فصل انقلاب در آسیا حواله می دهم و محض نمونه بخشی از آن را می نویسم:
“کمیسیون (رسیدگی به مسئله ملی و مستعمراتی) با دو دسته احکام درباره مسئله ملی مستعمراتی رو به رو شد که به ترتیب لنین و رای (روی) آنها را مطرح کردند. مایه کلی رهاسازی خلق های تحت ستم از طریق انقلاب جهانی پرولتاریایی میان هر دو مشترک بود. ولی میان آنها دو اختلاف جزئی و یک اختلاف عمده پدیدار شد. اول اینکه … (این بخش که مربوط به آن دو اختلاف جزئی می شود بحث ما نیست و من از آن رد می شوم) اختلاف سوم و عمده بر سر یک مسئله عملی و تاکتیکی پیش آمد که بعدها به اشکال گوناگون یکی از سرچشمه های مداوم ناراحتی دولت شوروی و کمینترن بود. این مسئله به صورت معارضه مستقیم با احکام لنین نخست در کمیسیون و سپس در جلسه عمومی کنگره مورد بحث قرار گرفت. آغازگاه احکام لنین عبارت بود از نیاز «به اتحاد پر.لترها و توده های رنجبر همه ملت ها و کشورها در یک نبرد انقلابی همزمان برای برانداختن زمین داران و بورژوازی» یعنی برانداختن فئودالیسم در کشورهای واپس مانده و سرمایه داری در کشورهای پیش رفته … (دوباره کمی بحث نظری که من رد می شوم) بنابراین کار لازم عبارت بود از اتحاد نزدیک همه جنبش های آزادی بخش ملی و مستعمراتی با روسیه شوروی. این مسئله که آیا جنبش هایی که باید در این اتحاد شرکت کنند جنبش های پرولتری و کمونیستی خواهند بود یا بورژوایی و دموکراتیک حل نشده بود و تکلیف آن می بایست برحسب درجه رشد کشور مورد بحث معین شود. در کشورهای واپس مانده کمونیست ها می بایست برای کمک کردن به جنبش های رهایی بخش بورژوا دموکراتیک آماده باشند و به ویژه از دهقانان در برابر زمین داران بزرگ و در مقابل همه تجلیات آثار بازمانده فئودالیسم پشتیبانی کنند … (رد می شوم) احکام رای که جداگانه تهیه شده بود با احکام لنین در تضاد نبود اما از لحاظ تاکید و از لحاظ مسئله حیاتی تاکتیک ظاهرا به نتیجه دیگری می رسید. رای در کشورهای مستعمره دو نوع جنبش را به طور بارز از یکدیگر تمیز می داد. اول جنبش بورژوا دموکراتیک که خواهان استقلال درون نظام سرمایه داری بود و دوم نبرد دهقانان بی زمین با هر نوع استثمار و می گفت وظیفه کمینترن این است که در برابر هر تلاشی برای غالب ساختن جنبش نوع اول بر نوع دوم ایستادگی کند. وظیفه عاجل عبارت است از ایجاد سازمان های کمونیستی کارگران و دهقانان که در کشورهای واپس مانده به صف کمونیست ها خواهند پیوست «نه بر اثر رشد سرمایه داری بلکه بر اثر آگاهی طبقاتی». بدین ترتیب نیروی واقعی و شالوده جنبش رهایی بخش را در مستعمرات نمی توان در چارچوب تنگ ناسیونالیسم بورژوا دموکراتیک جای داد (و الی آخر)”
در نسخه ای که من دارم این بخش از صفحه 309 جلد سوم (فصل انقلاب در آسیا) شروع می شود. البته تفاوتی که روی بین آن دو نوع جنبش قائل بود به خاطر توازن جناحین در کنگره در متن آخری تزها هم به شکل اصلاح شده وارد شد (کار در صفحه 312 اینو ذکر کرده)، اما این دیگه غیرقابل انکار است که متن نهایی تزها بر اساس طرح اولیه لنین بود. بحث های روی عینا بحث سلطانزاده بود. هم در نظرهایش و هم در عملش در حزب کمونیست ایران علیه میرزا کوچک. خود سلطانزاده در همان جلد چهارم اسناد شاکری که پدرام از آن حرف می زند همین حرف را می نویسد. نقطه نظرات سلطانزاده احتمالا چون نسبت به روی چهره دوم محسوب می شد در کتاب کار نیامده. برای این موضوع شما را به کتاب «حیدر عمواوغلی در گذر از طوفان ها» صفحه 274 ارجاع می دهم:
“سلطانزاده که به فاصله کوتاهی بعد از نخستین کنگره فرقه کمونیست ایران راهی شوروی شده بود به عنوان نماینده فرقه در کنگره دوم شرکت کرد. وی از جمله نمایندگانی بود که با تزهای لنین در پیرامون مسئله ملی و مستعمراتی به مخالفت پرداخت و بطوری که از صورت جلسات کنگره دوم انترناسیونال کمونیستی برمی آید در جلسه عمومی کنگره اظهار داشت که «تز ضرورت حمایت از جنبش های بورژوا دموکراتیک در مستعمرات نا صحیح است و حمایت از چنین جنبش هایی به معنی راندن توده ها به جانب ضد انقلاب خواهد بود»”
همین کتاب به آن جلد مربوط به آثار سلطانزاده در اسناد خسرو شاکری هم اشاره می کند. حتما می دانید که شاکری چطور دلباخته سلطانزاده بود. و ببینید چه می گوید:
“سلطانزاده به نوشته خسرو شاکری در زمره کسانی بود که لنین از ایشان خواسته بود طرحی درباره مسئله ملی و مستعمراتی ارائه دهند» (یادتان باشد که این درخواست لنین مربوط به قبل از بروز اختلافات در کنگره است). لنین در یکی از چند روز بین 24 تا 29 ژوئیه (1920) یادداشت هایی را در 4 مورد در حاشیه طرح تهیه شده به زبان آلمانی توسط سلطانزاده نوشت که ترجمه انگلیسی آنها در جلد 42 مجموعه آثار و ترجمه انگلیسی آنها در ذیل صفحه 4 «اسناد تاریخی (شاکری) جلد چهارم» نقل گردیده است. سلطانزاده گزارشی را که تحت عنوان «انقلاب در خاور زمین» تنظیم کرده بود در جلسه روز 28 ژوئیه همان روز تصویب تزهای لنین پیرامون مسئله ملی و مستعمراتی در کنگره، خوانده شد. وی در همان گزارش نیز از انقلاب کمونیستی دفاع کرده بود. به قرار زیر: «به نظر من آن نکته از اصول اساسی که باید راهنمای ما باشد این است که حمایت از جنبش بورژوا دموکراتیک در کشورهای پسمانده باید تنها در آن کشورهایی لازم شمرده شود که جنبش شان مراحل مقدماتی را می پیماید. اگر بخواهیم در کشورهایی که ده سال یا بیشتر تجربه پشت سر گذاشته اند یا کشورهایی که هم اکنون مانند ایران (جمهوری گیلان) قدرت را در دست گرفته اند همان اصل را به کار بندیم نتیجه اش جز این نخواهد بود که توده ها را به دامن ضد انقلاب برانیم. (در این کشورها) در مقام مقایسه با جنبش های بورژوا دموکراتیک مسئله عبارت است از انجام و حفاظت از انقلاب دقیقا کمونیستی. هر ارزیابی دیگری از این واقعیت می تواند نتایج تاسف انگیزی ببار آورد»”
این بخش مربوط به صفحه 275 کتاب حیدر عمو اوغلی گذر از طوفانها (نوشته رئیس نیا) است. در ضمن متن «انقلاب در خاور زمین» سلطانزاده هم در جلد چهارم شاکری صفحه 51 (طبق چاپی که من دارم) چاپ شده است. البته سلطانزاده در این متن چون بعد از تصویب تزهای لنین در کنگره است، مجبوری و به شکلی کاملا دیپلماتیک تزها را تأیید می کند ولی جملات بالا به روشنی مخالف تزهاست. عملکرد او در حزب کمونیست ایران در دفاع از احسان الله و کنار زدن میرزا کوچک و تلاش برای اجرای انقلاب کمونیستی در ایران هم همین را نشان می دهد. البته سلطانزاده چند سال بعد از مرگ لنین مثلا در کتاب انکشاف سرمایه داری (این دفعه در موضوع رضاخان) به حرف های لنین در تزها هم اشاره می کند اما به شکل گزینشی و برخلاف روح اصلی تزهای لنین فقط برای آنکه ضمانتی برای تقویت نظر خودش در بین کمونیست ها و کمینترن که رفته رفته زیر نفوذ استالین می رفت جور کند. یا مثلا در یک نوشته دیگه در جلد دوم (نه جلد چهارم) اسناد شاکری در بخش «جمع بست» مقاله خاور و انقلاب صفحه 45 می نویسد:
“مادامی که جهان سرمایه داری به حمایت و نیز ویژگی اجتناب ناپذیر خود، استثمار مستعمرات، ادامه می دهد نمی توان از رهایی کامل ملل زیر ستم صحبت داشت. از همین روست که گرایش بلشویک ها به جانشینی رژیم سرمایه داری توسط رژیم سوسیالیستی ارتباطی مستقیم با مطالبات نجات بخش خلق های خاور دارد”
اینجا سلطانزاده حتی رهایی ملی از دولت های استعماری را هم منوط به سوسیالیسم می کند.
در کتاب «بلشویک ها و نهضت جنگل» نوشته پرسیتس هم با ذکر منبع روسی گفته های سلطانزاده در کمینترن، حرف او را نقل می کند:
“در فاصله ای بسیار اندک در اوایل ژوئیه، کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران به این نتیجه رسید که زمان سرنگونی کوچک خان فرا رسیده است. مدتی بعد در 28 ژوئیه سلطانزاده این نکته را در کنگره کمینترن به شکل تئوریک و بسیار انتزاعی به صورت علنی بیان کرد. او با طرح بی اساس بودن آینده تحول به ظاهر گسترده جنبش شوروی گونه در کشور مدعی شد که «در پیش گرفتن» سیاست حمایت از جنبش بورژوا دموکراتیک در ایران به مفهوم واداشتن توده ها به رفتن در آغوش ضد انقلاب است». او گفت که «در ایران باید به ایجاد و حمایت از یک جنبش راستین کمونیستی به عنوان وزنه مقابل تمایلات بورژوا دموکراتیک دست زد». کوچک خان رهبری تمایلات مذکور را در گیلان به عهده داشت”
این در صفحه 38 نوشته شده است. ضد نظرات لنین نیست؟!! در همین کتاب در فصل ششم با عنوان «واکنش مسکو به شکست های گیلان» ، بعد از اینکه چند صفحه شرح ماجراجویی ها و نتایج فاجعه بار اجرای کمونیسم ناب سلطانزاده در گیلان بعد از اخراج میرزا کوچک و لشکرکشی بی فایده احسان الله برای فتح تهران و شکست وحشتناک او گفته می شود، با جزئیات کافی توضیح می دهد که چه طور لنین و استالین و چیچرین و ارجونیکیدزه و بعضی دیگر مستقیما در جریان تغییر دادن وضعیت به نفع گروه حیدر عمو اوغلی و حسن نظر دوباره به میرزا کوچک و به ضرر سلطانزاده و احسان الله رفتند. اگرچه فعال اصلی استالین بود اما اولا به پیشنهاد و تصمیم خود لنین و کل کمیته مرکزی حزب بود و بعد با هماهنگی و تماس با خود لنین.
در مورد نزدیکی سلطانزاده به روی (جناح مخالف لنین) می توانید به همان کتاب گذر از طوفان های رییس نیا نگاه کنید: از صفحه 258 به بعد؛ فصل «مسئله چپ روی» که هم به جناح بندی ها اشاره می کند و هم به رئوس نظرات روی و لنین. در همین کتاب از صفحه 245 به بعد فصل «کنگره خلق های شرق و پلنوم حزب و نتایج آن» درباره تحکیم خط حیدر عمو اوغلی توسط بلشویک ها در برابر سلطانزاده به قدر کافی حرف زده شده است.
کتاب کمینترن و خاور هم از صفحه 408 در سر فصل «مبارزه کمینترن علیه نظرات چپگرایانه و سکتاریستی روی» اختلاف لنین و گروه روی را شرح می دهد. کتاب جمهوری شورایی گیلان اثر رواسانی هم بحث کافی درباره اختلافات داخلی حزب کمونیست ایران، ارجاع دعوا به لنین و نحوه مداخله رهبران بلشویک ها در این دعوا به نفع حیدر عمو اوغلی و علیه سلطانزاده دارد (بحث متمرکز روی این موضوع از صفحه 227 تا 232 است). در همین صفحات شرحی از ملاقات های اعضای حزب کمونیست ایران با لنین هم آمده است. مثلا به نقل از آخوندزاده می نویسد که لنین خودش جواب سوالات و بحث های آنها را به استالین واگذار کرده بود (به خاطر مشکلات پزشکی اش). این در صفحه 230 هست. در ادامه هم می گوید که به درخواست لنین حیدر عمو اوغلی و چند نفر دیگر به کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران وارد می شوند و کل کمیته مرکزی عوض می شود (سلطانزاده حذف می شود. مگر می شود لنین از این موضوع غافل باشد؟!!!).
در کتاب اسماعیل رائین درباره (با عنوان «حیدرخان عمو اوغلی») صفحه 357 به بعد هم این موضوع نقل شده است (با ذکر مراجع):
“کنگره ملل شرق در تابستان 1920 تشکیل شد. در این کنگره حیدر عمو اوغلی به عنوان نماینده ایران شرکت داشته و سخنرانی کرد. موضوع عمده سخنرانی انتقاد نسبت به فعالیت های کمیته مرکزی انتخاب کنگره اول حزب کمونیست ایران بود. از طرف هیئت نمایندگی ایران در کنگره عده ای برای ملاقات با لنین انتخاب و فرستاده شدند. این عده می بایست نظرات انتقادی خود را که در کنگره از طرف حیدر عمواوغلی بیان شده بود و نیز طرح پیشنهادی وی را به نظر لنین برسانند و کسب تکلیف کنند. در شمار افراد اعزامی بهرام سیروس (آخوند زاده) نیز شرکت داشت. آنها ماموریت خود را انجام دادند و طرح پیشنهادی حیدر عمو اوغلی مورد تصویب انترناسیونال کمونیستی قرار گرفت. سپس در آخر سال 1920 کمیته مرکزی جدید شامل 12 نفر (به جای 15 نفر اعضای منتخبه کنگره اول) به وجود آمد که در ترکیب آن 4 نفر از کمیته مرکزی اول شرکت داشتند (سلطانزاده در آنها نبود). حیدر عمو اوغلی به عنوان صدر کمیته و دبیر کل حزب کمونیست ایران انتخاب شد”
یعنی این تحولات بدون اطلاع لنین بود؟!!!! این روایت از تغییر نگاه مسکو و کمینترن در زمانی که هنوز لنین نظر غالب آن بود از سلطانزاده به حیدر عمو اوغلی تقریبا در هر کتابی که در باره جنگلی ها یا اتفاقات مربوط به بحث های انقلاب های شرق در حوزه ایران بخوانید آمده و من نمی فهمم پدرام چه طور آن را نمی داند و حمید هم منبع آن را می پرسد. از لحاظ نظری هم تزهای حیدر عمو اوغلی بعد از این که رهبر حزب کمونیست شد و جای سلطانزاده را گرفت همسویی کامل با نظر لنین در کنگره کمینترن را نشان می داد. این تزها را در جاهای مختلف می تونید پیدا کنید. مثلا در جلد اول اسناد شاکری (از صفحه 59 به بعد) یا کتاب رواسانی (صفحه 239 به بعد تحت عنوان «نظریات حیدرخان») یا ضمایم کتاب رائین. می بینید که چه طور او انقلاب ایران را مثل لنین یک نهضت آزادی بخش ملی می داند (تز 8) و نه آن طور که سلطانزاده فکر می کرد انقلابی در مرحله سوسیالیستی و حتی می گفت رهبری آن به دست خرده بورژوازی است (تز 8) و روی همین نظر قسمت هایی از روحانیون و روشنفکران و خرده بورژوازی و بورژوازی متوسط و جریان هایی مثل شیخ محمد خیابانی و نهضت جنگل را متحد کمونیست ها می دانست (تز 10) و تأکید می کرد که حزب باید از اقدامات خالص کمونیستی خودداری کند و هدفش را سرنگونی حکومت قاجار و استعمار امپریالیسم بر اساس اتحاد طبقات پیشرو (پرولتاریا دهقانان بورژوازی متوسط و خرده بورژوازی) قرار دهد (تز 10).
اگر زیاد نوشتم به خاطر این نبود که یه واقعیت معلوم را اثبات کنم. اسناد از این بیشتر هم هست. یک کمی بگردید خودتان هم می بینید. حتی توی اینترنت هم چرخ بزنید مطلب در مورد جناح بندی های کمینترن در موضوع انقلاب شرق و نزدیکی نظرات روی و سلطانزاده روبروی نظر لنین یک عالم ریخته. هنوز برایم عجیبه که این موضوع را نمی دانید. مگر می شود کسی لنین بخواند اما تزهای ملی مستعمراتی را نخواند یا بحث های حول آن را ندارند! من آدم دست به قلمی نیستم و نوشتنم خوب نیست. اما هدفم از این همه نوشتن فقط این بود که بگم اگر وارد جر و بحث با کسی شدم فکر می کنم باید توش جدی باشم. از من این را خواستید من هم برایتان نوشتم. هرچند فکر می کنم درخواست حمید برای این که منبع بنویسم اصولا برای ضایع کردن من بود اما من حاضرم 10 برابر این هم حرف بزنم به شرط این که فقط یه خواننده موضوع را جدی بگیرد. و الا این موضوع روشن تر از آن است که نیازی به ذکر سند داشته باشد.
آدمی مثل خسرو شاکری کنفدراسیونی و جبهه ملی ای که خصومتش با مسکو مشهور است، مدت ها سعی کرد نشان بده که یک روایت دیگر باید از سلطانزاده داشت. به همین خاطر این حرف را راه انداخت که این استالینیست ها بودند که سلطانزاده را در برابر حیدر عمو اوغلی حذف کردند. کسی به جز شاکری این حرف را قبول ندارد. شاکری هم آدم معلوم الحالی بود. پدرام هم اگر فقط جلد 4 اسناد او را خوانده لازمه که هم چیزهای دیگر را بخواند و هم آنها را در مقایسه با هم بخواند و هم تحت تأثیر مقدمه های ستایش آمیز کسانی مثل شاکری قرار نگیرد و هم این که حتی همان جلد 4 را هم دقیق تر بخواند. نوشته های جلد 4 خودشون اختلاف نظر غیر قابل انکار و بارز سلطانزاده با نظر لنین در مورد مرحله بندی های انقلاب در شرق را نشان می دهد. من واقعا تعجب می کنم چه طور این را نمی بینید. هر کتابی در مورد نهضت جنگل تأیید مسکو بر خط حیدر عمو اوغلی و حذف سلطانزاده را نشان می دهد. تغییر رهبری حزب به آن روشنی و شما می گویید نه؟!
آقایون. من قبل از انقلاب تجربه زندان نداشتم. اما اگر کمونیست زاده هستید شاید سی سال قبل پدرهای بعضی از شما همراه من در زندان بودند. از همان ها بپرسید. در زندان و با کمترین امکانات کوچکترین چیزی که دستمان می آمد را هر چقدر می تونستیم جدی تر مطالعه می کردیم و بهانه ای هم نمی گرفتیم. از هر جریانی که بودیم. شما در آزادی و با این همه کتاب در بازار و وقتی با اینترنت به هر منبعی دستتان می رسد چرا این طوری می خوانید؟! موضوعی به این روشنی را نه تنها نمی دانید بلکه لج بازی می کنید و انکارش می کنید!
به آیدین
جناب آیدین، لطفاً منابعی را که به موضوع «اختلاف سلطانزاده و لنین» اشاره میکند و مد نظر شماست اینجا بنویسید. ماجرای «دفاع لنین از حیدرخان» را از کدام منبع (که میگویید در اسناد… جلد 4 نیست) پیگیری کردهاید؟ لطفاً منابع را اینجا بگذارید. در جلد چهارم اسناد منظورتان کدام مقالهها و بخشهای آن است؟ اگر ممکن است نام آنها را بنویسید.
به مجید و امیر و امیر 2 و آیدین.
و به همه خوانندگان سایت هفته. آقا تورو خدا حرف منو گوش کنین!
رفقا اینا هنوز یه چیز ساده مث اختلاف لنین و سلطان زاده سر مسئله شرق رو نمیدونن اما واسه اینکه خودشونو نشون بدن مث ماشین تایپ کاغذ سیاه میکنن و میدن بیرون و تازه میگن دیگرونن که قضیه رو نمیدونن!! آقا شهرت این اختلاف مث شهرت خود لنینه. قضیه این اختلاف در حد ویکی پدیا اظهر من الشمسه. کسی که ماجرای مشهور اختلافات داخلی کمینترن سر انقلابای شرق رو نمیدونه و خبر نداره که سر این بحث خط لنین با خط سلطانزاده تصادم کردن، سینه داده جلو و دم از بنیان ماتریالیستی و دیالکتیکی میزنه و با پر رویی مدعیه این مقاله سرتاپا بیمعنی “در مورد بلشویسم حرف میزنه که انگار بویی نبردین شماها ازش”. زبون آدم بند میاد از دیدن عمق فاجعه! آقا پدرام حتمن تو که این موضوع ساده رو نمیدونی بویی از بلشویسم بردی! آره؟؟ کسایی که ابتدائیات تاریخیو نمیدونن دیگرانو به چه چیزا که متهم نمیکنن! این دیگه چه سیرک زشتیه! ببینین پدرام که روحش از این قضیه اصلن خبر نداره، با چه اعتماد به نفس عجیبی چی میگه:
“به اشتباه میگین که سلطانزاده جلوی لنین بوده. جلوی استالین بود و آخرش هم کشته شد و به همین خاطر به صورت سیستماتیک از کل ادبیات حزب توده پاک شد. رفتین اصلا متون سلطانزاده رو خوندین، اون جلد اسناد جنبش کارگری و سوسیالیستی ایران رو دیدین که در مورد آرای سلطانزاده هستش که بدونین کی جلوی لنین واایستاد. تو هپروت بیسوادیِ خودتون موندین”
حضرات! شما بیسوادین یا دیگرون؟!!! شما نخوندین یا دیگرون؟! برو چهار تا کتاب بخون اول یه قضیه تاریخی ساده رو ببین چی بوده بعد اینجوری با اعتماد به نفس به دیگرون بپر! تو که یه فاکت ساده تاریخیو نمیدونی مثلن ایگلتون و ولوشینوف و باسکار خوندی؟! اتفاقن این اعتماد به نفس توئه که نتیجه نخوندنه. خودت مطمئنی چهار خط درباره اون ماجراهای انقلابای شرق و دعواهای حول این موضوع خوندی یا نه؟! که اینقدر راحت واقعیت مسلم تاریخو انکار میکنی! خوانندگان عزیز! ببینین چیز به این واضحیو چه جوری برعکس نشون میدن! عجیبه ها! چقدر راحت بیسوادیشونو به حساب دیگرون واریز میکنن!
آقایان مجید و آیدین و امیر! چرا این آدما رو که این طور وقیحانه در نهایت بیسوادی دیگرونو متهم به بیسوادی میکننو برای بحث جدی میگیرین؟ بحث با این آدما معنی نداره. خودشون دارن با مهملات مقاله هاشون و کامنتای یکی از یکی غلطترشون ماهیتشونو نشون میدن. شما هم فوقش همینو بیشتر نشون بدین. واسه چی باهاشون وارد بحث میشین؟ پشت کارای این جماعت هیچ انگیزه سیاسی ای نیست. چند ساله کل کارشون وول خوردن توی بحث دیگرانه فقط واسه اینکه بگن آقا ما هم این وسطا هستیم. به قدر کافی هم این در و اون در رسوا شدن. بزارین لاطائلات غلط غولوط و بی معنیشونو بدن بیرون تا همه خوب بشناسنشون و بدونن این کلاهبردارا چه جماعتی هستن. اینام مث همه دنیا ته تهش فقط براندازی میخوان اما الکی به امپریالیسم هم بد میگن تا انگ و نشون نخورن. تحلیلی هم ندارن که شماها بخواید وقت بزارید و سرش باهاشون دهن به دهن بشین. بزارینشون توی صف بقیه چپ ایران که میخان رژیمو بیارن پایین سگخور که بعدش چی میشه. حداقل اون چپا معلومه حرفشون از کجاست. حتی اونا هم یه چیزای ابتدایی تاریخ چپ ایران و جهانو میدونن. اینا اونم نمی دونن اما زمین و زمانو متهم به بیسوادی میکنن. آدم هاج و واج میمونه! آخه وقاحت چقدر و تا کی؟!! هی میخوام دیگه وارد این جروبحثا نشم نمیشه!
به پدرام و بعد به خالد
واقعا؟!!! این موهومات «بنیان دیالکتیکی و ماتریالیستی» دارند اما حرفهای گرایلو فاکت روی هوا پرت شده هستند؟!!!!!!!!!! واقعا لنین و سلطانزاده اختلاف نداشتند؟!!!!! آخر کتاب کوسیک هایدگرباز که 10 سال است با آن ترجمه افتضاح و پر اشتباه عبادیان ترجمه شده است، یا کتاب های درجه دوم (نه حتی کتاب های اصلی) ایگلتون که آنها هم 15 سال است ترجمه شده اند چه قدر خارج از دسترس هستند که برای خواننده چپ بیگانه باشند؟!! یا از کی تا به حال اراجیف رئالیسم انتقادی روی باسکار شدند «بنیان دیالکتیکی و ماتریالیستی»؟!!! چه دور و زمانه ایست که همه چیز این طور وارونه جلوه گر می شود!!!! نویسنده چند خط یا فوقش یک مقاله یا کتاب از هر کدام این آدمها را خوانده و آمده برای اینکه ادای گرایلو را در بیاورد همین جوری سر هم چیده است. حق با مجید است. معلومه از بحث صیانت ذات در مقاله های گرایلو خوشش آمده و می خواهد ادای آن را در بیاورد، اما برای اینکه تابلو نشود بیجهت سطوح هستی شناختی باسکار را که از یکی دو تا مقاله که خوانده ذوق زده کشیده وسط. حتی بدون اینکه همین باسکار را تا آخر خوانده باشد و بداند این بحث به طور کلی چیست و خود باسکار چه انحراف های وحشتناکی دارد. این جور نوشته ها که دوست دارند بیخودی اسم چند متفکر را که چند خط از هر کدامشون را خواند اند ردیف کنند بدون این که مجموعا سروسامان و ربط و ضبطی داشته باشند، بیشتر شبیه نقاشی بچه هاست که هر چیزی را که به تازگی دیده اند یک گوشه کاغذ نقاشی شان وارد می کنند بدون این که اجزای این نقاشی هیچ نسبتی با هم داشته باشند.
درضمن پدرام جان معلوم است خیلی از مرحله دورید که از تقابل لنین با جناح سلطانزاده و رای هندی در کمینترن سر مسئله شرق خبر ندارید. لنین معتقد به همکاری با جنگلی ها بود و سلطانزاده مخالف بود. اینکه دیگر شهره خاص و عام است. اگر به «اون جلد اسناد جنبش کارگری و سوسیالیستی ایران رو دیدین که در مورد آرای سلطانزاده هستش» ارجاعمان می دی و احتمالا منظورت همان جلد 4 است، اتفاقا بخشی از بحث همانجا هست. بخش زیادی هم اصلا آنجا نیست. در نوشته های دیگر و به قلم آدم های دیگر است که مورخ آن تاریخ بودن. یعنی نمی دانید لنین فشار آورد که رهبری حزب کمونیست ایران از سلطانزاده به حیدر عمواوغلی منتقل شد؟! بله استالین هم آن زمان پشت حیدر عمواوغلی بود. اما همراه لنین. بیسوادی و نخواندگی خودتان را به دیگران می چسبانید؟!!!
پدرام خان! آخر گفتمان یک تعریف مشخص دارد. چه ربطی به این چیزهای که شما به گرایلو می بندید دارد. بیخودی و ندانسته و نخوانده چرا آن را به هر کسی می بندید. گفتمان گرا یعنی چی؟! گاهی آدم حیران می شود از این همه کلمه بازی در معرض دید عموم. فکر می کنید در میان خوانندگان کسی نیست که معنی واقعی این کلمه هایی که شما برای نمایش دادن به کار می برید را بداند؟ این بازی ها هم حد و اندازه دارد. برید اول ببینید گفتمان دقیقا یعنی چی بعد به دیگران نسبت بدید.
و تازه این حرف ها چه ربطی به حکمت دارد؟!!! اتفاقا حرف های این نویسنده است که عینا مواضع الانی حزب کمونیست کارگری است. فقط او می گوید رهبری ندارد، آن حزب می گوید دارد. تفاوت دیگری وجود ندارد. آن وقت حکمت را به گرایلو می بندید، آن هم سر موضوع بی ربط «متعارف و نامتعارف»؟!!! گرایلو اگر در گذشته با این ادبیات تماس داشت، حرف شما همین حالا عین حرف آنهاست. شما حرف بیانیه های همین احزاب را می زنید: خیزش توده ها واقعی است اما رهبری ندارد. آنها همین را می گویند فقط می گویند رهبری دارد یا چنان آگاهانه است که نیاز فوری به رهبری ندارد. واقعا جهان وارونه شده است ها! واقعیت مثل روز روشن را انکار می کنید و دروغ و کذب مطلق را عین حقیقت نشان می دهید!! به قول شاعر: ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است. قوت دانا همه از خون جگر می بینم. اسب تازی شده مجروح به زیر پالان. طوق زرین همه بر گرده … (بلا نسبت) می بینم.
در ضمن جناب خالد
اینکه به قول شما پروغربی ها این نویسنده را کنار گرایلو در «محور مقاومت» قرار داده اند دلیل نمی شود که حرفش در باطن مثل خود پروغربی ها نباشد. همین پروغربی ها گنجی و مهاجرانی را نماینده حکومت ایران می دانستند و بعضی شان هنوز هم می دانند. اما همزمان جمهوری اسلامی آنها را نوکر غرب می داند. خودتان ببینید که کدام درست است.
به آیدین
مگر کورید؟
نمیبینید که علاوه بر سازمانیابی کمونیستی و کار حوزهای کردن بر مبارزه با امپریالیسم در مقالات صادقی و صادقیها تأکید شده است؟ کجا بحث «رهبری» کمونیستی مطرح شده است؟ (شاید من خاطرم نباشد، اگر شما در این مقاله یا مقالهی قبلی دیدهاید به من هم یادآوری کنید.) بلشویسم را تقلیل دادهاید به «رهبری»؟ یعنی کور بودهاید و ندیدهاید که صحبت از افق امپریالیستی این اعتراضات شده است؟
کور بودهاید و ندیدهاید که در مقالهی قبلی زیر عنوان چه نوشته شده بود؟ چشمهایتان را باز کنید و با دقت بخوانید: «علیه وسوسهی سرنگونی». ایرج فرزاد دراینباره صحبت کرده است؟ پروغربها دراینباره صحبت کردهاند؟ خوب است در زیر عنوان مقالهی قبلیاش «علیه وسوسهی سرنگونی» را نوشته وگرنه وصلش میکردید به ترامپ و صهیونیسم.
مسئله این است که دو بال کمونیسم امروزی، سازمانیابی کمونیستی و مبارزه با امپریالیسم، است که بلشویسم زمانهی ما را میسازد. چیدن هریک از این بالها به نفع آن دیگری خیانت است به بلشویسم. پروغربها بال مبارزه با امپریالیسم را چیدهاند، محور مقاومتیها بال سازمانیابی کمونیستی را. (اگر این هر دو بال را میپذیرید، پس مشکلتان با «موضع» نویسنده چیست؟ اگر هم اولی را نمیپذیرید توضیح دهید.)
کدام چپ پروغربی بر این موضوعات تأکید کرده است؟ چطور شما در باطن پروغرب میبینیدش؟ میتوانید مخالف باشید، اما اینکه وصلش کنید به پروغرب دروغ شاخداری است. از این واضحتر چه بگوید:
«ما کسی را به خیابان دعوت نکردیم و نیرویی همچون بلشویکها در ژوئیهی 1917 نداشتیم تا کارگران و سربازان مسلّح را از باریگادها، با بحث و دلایل مشخّص عقب بنشانیم. امّا آن محور مقاومتیای که فرودستانِ به تنگنا و عسرت درآمده را «فالانژهای مزدور صهیونیزم» خطاب کرد و آرزوی سرکوب آنها را کرد، قطع به یقین، دستش به خون آلوده شد و اخلاقاً تا منتهای سقوط را طیالأرض کرد. بدا به حالشان.»
از این واضحتر واقعاً چه بگوید؟ معنیاش واقعاً واضح نیست؟ ایرج فرزاد یا حکک یا دیگر پروغربها این را میگویند؟ لطفاً به اینها پاسخ دهید، البته نیازی نیست اینجا برای من یا دیگران کامنت بگذارید یک بار اینها را در ذهنتان مرور کنید و «اندکی» انصاف داشته باشید، همان چیزی که در میان محور مقاومتیها اصلاً یافت نمیشود.
اما محور مقاومتیها کارگران و فرودستان را «فالانژهای مزدور صهیونیزم» خطاب کردند. خب، نکردید؟ بعد اینگونه میخواهید در میان کارگران کار کنید؟ یا قرار نیست اصلاً کار کنید؟ بهجای اینکه مجابشان کنید و با دلایل قانعشان کنید «مزدور» و «فالانژ» خطابشان میکنید؟
مگر کورید و نمیبینید که نئولیبرالیسم در ایران چه گندی بالا آورده است؟ کارگران چه باید بکنند؟ چه میتوانند بکنند؟ «در آینده» به آنها میگویید قیام نکنید و بگذارید سرمایهداری در ایران بماند تا امپریالیسم را نابود کنیم و بعد…؟ چطور با مردمی که از گرسنگی نان خشک هم ندارند سق بزنند میخواهید صحبت کنید و اینها را بهشون بگید؟ اصلاً حرفتان را گوش میکنند؟ یا به دنبال وعده وعیدهای امپریالیسم میروند؟ وقتی حرفتان را گوش نمیکنند چه میخواهید بکنید؟ میخواهید به آنها بگویید که قیام نکنید و دشمنانتان و قاتلانتان را نکشید؟
برشت در نمایشنامهی «تفنگهای ننه کارار» میگوید: «فرض کنیم میخواهند مردی را بکشند و او دارد از خودش دفاع میکند، حالا اگر بیایید و با گفتن «قتل مکن» مانع دفاعش بشوید، بهطوریکه مثل گوسفند سرش را ببرند، آنوقت شما هم درواقع در آن مبارزه سهیم شدهاید، البته به روال خودتان …»
شما میگویید قتل مکن، و تقاضا دارید که پرولتاریا در ایران مثل گوسفند قصابی شود تا دستهای خونین مقاومت جلوی امپریالیسم را بگیرد؟ به جای آنکه به او «روش صحیح» مبارزه با قصاب را یاد بدهید، طوریکه بورژوازی ایران را نابود کند و حکومت کمونیستیای مبتنی بر ضدیت با امپریالیسم جایش بگذارد، به او میگویید بیا و خودت قبول کن و سلاخی شو؟
پرولتاریا حرف شما را قبول نخواهد کرد چون بهش میگویید بیا و با خواست خودت سلاخی شو. به جای این روش صحیح مبارزه را یادش دهید. بلشویسم را یادش دهید.
به نظرم چیزی که محور مقاومتیها درک نمیکنند همان «فعلیت انقلاب» است که نویسنده به تأسی از لوکاچ گفته است.
تودهها را نمیتوان با شیره مالیدن سرشان برای اینکه هزاران میلیارد دیگر پولشان را بالا بکشند، حقوقشان را شش ماه شش ماه بدهند و بیمهشان نکنند و لنگ دارو باشند گول زد. چطور وقتی کارگران این همه دزدی را این همه حق خوری را این همه پول ندادنها و بیمه رد نکردنها و مرگ و میرها و… را میبینند «میتوانند» ساکت باشند. کمترین چیزی که محور مقاومتیها باید میفهمیدند این بود که این تودهها ساکت نمینشینند: چه شما بخواهید چه نخواهید چه نویسندهی این مقاله و همفکرانش بخواهند چه نخواهند چه امپریالیسم بخواهد چه نخواهد. آیا شما تصور میکنید که تودهها ساکت خواهند بود؟ دیگر اتفاقی نمیافتد؟ اگر اینگونه فکر میکنید سخت در اشتباهید. اگر فکر میکنید که صدایشان را پایین میآورند تا محور مقاومت صدمه نخورد سخت در اشتباهید. با این فرض است که باید دو بال کمونیستی را با قدرت هر چه تمامتر جلو برد چون بدون این دو بال یا بورژوازی پرولتاریا را به نابودی میکشاند یا امپریالیسم کشور را نابود میکند. «فعلیت انقلاب» در زمانهی کنونی یادآور این است که تحلیل محور مقاومتی بر روی زمین استوار نیست، شدنی نیست. برای پرولتاریا تحلیل محور مقاومتیها شدنی نیست. مبارزهی طبقاتی را چطور از معادلاتتان حذف میکنید؟
این تحلیل مشخص از شرایط مشخص شماست؟ این بر زمین سخت واقعیت بنا شده است؟ دو روی یک سکهاید چون هر دو سعی دارید پرولتاریا را نیست و نابود کنید. بعد از نابودی پرولتاریا در ایران به دست بورژوازی، نیرویی هم وجود خواهد داشت که بخواهد سوسیالیسم را متحقق کند؟
احتمالا آن نعره کشیدن های سلطنت طلبانه و آتش بازی های ری استارتی «فعلیت انقلاب» لوکاچ بودند! شما هم که بلشویکید و کارتان انقلاب کردن است. معلوم است که خیلی از اتیکت بلشویک خوشتان می آید اما الان بهتر است به جای فکر کردن به فعلیت انقلاب به رفقایتان مثل پدرام که هنوز نمی دانند در مورد همین کلمه محبوب شما (انقلاب) مثلا چه اختلاف عقیده جدی ای بین سلطانزاده و لنین بود (یعنی حتی تزهای ملی مستعمراتی لنین و بحث های رقیب در کمینترن را هم نخوانده اند) کمی در مورد تاریخ مقدماتی بلشویسم حرف بزنید. بعد که شما هم دسته جمعی به اندازه حزبی مثل کمونیسم کارگری بلشویک شدید به «فعلیت انقلاب» بپردازید. درضمن این شمایید که خودتان را به آن راه زده اید. کسی منکر لیبرالیسم در ایران نیست. گرایلو هم در خیلی از مقاله هایش به این موضوع که قدرت در ایران به سمت لیبرالیسم می رود تا جایی که حتی دو جناح آن دیگر تمایز واقعی ای از هم ندارند زیاد هم حرف زده. شما مثل همه چپ ها از این واقعیت نتیجه می گیرید که مقاومت در سراسر منطقه به همین لیبرالیسم ایرانی منتسب است. بعد هم فوری مثل بقیه تبدیل به یک نیروی سرنگونی طلب می شوید. تیتر مقاله های خنده دارتان (مثل همان که گفتید: علیه وسوسه سرنگونی) تغییری در این واقعیت مسلم ایجاد نمی کند. خیلی ها در لفظ ضد جنبش سرنگونی حرف زدند و الان در همان جنبش هستند. می خواهید نکبت موجود در ایران را حذف کنید و جایش نکبت بیشتری بیاورید. فعلیت این انقلاب مبارکتان باشد آقایان بلشویک. پروغرب را هر کاری کنی پروغرب است. هرقدر هم رتوشش کنی باز از صد فرسخی معلوم است چه کسیست. من چند سال پیش به حرف های گرایلو در مورد بهمن شفیق شک داشتم و فکر می کردم زیادی به او گیر می دهد و به قول معروف زیادی مته به خشخاش این مرد می گذارد. امروز معلوم شد که پشت آن همه ضدیت لفظی شفیق با سرنگونی طلبی و امپریالیسم چه واقعیتی پنهان بود.
به مجید
آقای مجید، چطور این مقاله و این خط سیاسی را در سمت چپ پروغرب و سرنگونیطلبان میدانید. چطور این را هم از قماش دیگر چپها میبینید. واقعاً خودتان را یک طرف و بقیه را یک طرف میبینید؟
شاید مقاله را نخواندهاید!
در مقاله نوشته شده «اینکه جدال ایران و غرب و بازتولید بیکرانگیِ کاذب، در عصر «افول هژونیک» میتواند با پیروزی ج.ا.ا به نتیجه برسد، یحتمل است. لیکن این احتمال، نه ذرّهای حقّانیت به چپِ محور مقاومتی میدهد و نه ذرّهای اهمال و کاهلی در ضدّیت با اقدامات فعلیِ امپریالیسم در منطقه، برای ما موجب میشود. گفته شد که موضع «حفظ اسد به هر وسیله» و دفاع از عملیاتهای روسیه و ایران و حزبالّله در سوریه و بازشناسیِ امپریالیسم غرب به عنوان تنها عاملِ دهشت منطقه، تکلیف است. لیکن میان این تکلیفها تا اعتلاها و فانتزیها و حدزدنهای نادرستِ محور مقاومتی، فاصلهایست منطقاً منسدد.»
میگویید که لب کلام نویسنده این است: «”مقاومت قابل تقلیل به بورژوازی ایران است و در واقع خودش بورژوازی است. امپریالیسم هم واضح است که نابکار است.”» سپس میگویید «این حرف در هر سایت چپی هست.»
کدام سایت چپی میگوید «مدّعای چپ محور مقاومتی صرفاً مخالفت با اقدامات امپریالیسم در منطقه نیست که اگر این بود، مشکلی در میان نبود. مدّعای بنیادین این چپ کارگذاریِ بلوف «اعتلای محور مقاومت به سوی سوسیالیسم» است و منوط کردن بیقیدوشرط پراتیک کمونیستی به این محور.» واقعا کدام سایت چپی اینگونه صحبت میکند. چپهای پروغرب بر دوگانهی استبداد/دموکراسی سوارند. چطور این نویسنده را متهم میکنید که مانند آنهاست؟
در کدام سایت چپ دربارهی اعتراضات دیماه به امپریالیسم پرداخته شده؟ خود پروغربها «پویان صادقی» را در کنار «گرایلو» نشاندهاند. (اگر خواستید آدرس این مقالات و سایتها را برایتان بگذارم.) بعد شما چطور میگویید مبارزه با امپریالیسم در هر سایت چپی هست؟! شما دارید حرف پویان صادقی را تقلیل میدهد به «امپریالیسم هم واضح است نابکار است»؟ دربارهی دورهبندی امپریالیسم صحبت شده و گفته شده چرا در وضعیت فعلی امپریالیسم اینگونه رفتار میکند. بعد این میشود فقط «امپریالیسم هم نابکار است»؟ این را کدام سایت چپی گفته است؟ و بسیاری موارد دیگر.
آیا در اینکه پروغربها صادقی را در کنار گرایلو میگذارند و محور مقاومتیها او را پروغرب میدانند نشانهای نیست که بخواهید کمی در آن تأمل کنید؟
به امیر
ما هم نگفتیم بده.
اولاً شما با این مفاهیم مثل کیمیا برخورد میکنین. انگار نه انگار که مفاهیم دیگه هم هست که باید بهش پرداخت و با اینا کار زیاد جلو نمیره.
دوما میگیم کفاف نداده مثل اینکه. «وگرنه فرودستانِ به تنگنا و عسرت درآمده را فالانژهای مزدور صهیونیزم» خطاب نمیکردین و «اخلاقاً تا منتهای سقوط را طیالأرض» نمیکردین.
سوما به اباطیلی مثل «مقاومت و سرمایه» و «مسیر مقاومت را نیروهای درون آن می سازند و چپ ها باید با معطوف کردن نگاهشان به این محل نزاع، واقعیت را روایت و تفسیر و معنادهی کنند» نمی پرداختین. انگار نه انگار که ما در جهان منطق حدزننده ارزش زندگی میکنیم که هی مثل اون یونانی خالی میبندین که یه جایی هست که ما و مقاومت باهاش خیلی میتونیم بپریم. خب بپرین. ببینم منطق ارزش چقدر میزاره که بپرین.
…
اصلا تو چیزی نمیگی امیر جان. والله چیزی نمیگی. قِر میدی و غر میزنی .
یعنی تلنگتون اینقدر به تلنگری بنده که تا یکی از موبیوس حرف میزنه، در میره. برو بساطت رو یه جای دیگه پهن کن، شاید یه دردی ازت دوا شد.
اگه دنبال بحث سالمی، بنویس. بزار ما همین سایت هفته، ما هم میخونیم. شاید بیشتر به درد خورد، رفیق. ت نوشته ات ثابت کن که این پویان صادقی داره چرت میگه، مستدل. بگو چارچوب نداره. شدی مثل این انجمنی های پلی تکنیک تو نیمه اول دهه 80 که تخصصشون غوغاسالاری بود.
به امیر
رابطه جمهوری اسلامی و بورژوازی رو بهش پرداخته. به بورژوازی ملی برگشته که برای شما تو هپروت وضع پس کنش گرانه فهمیده شده و نه قوامش برا یک بستر جهانی سنخ مشخص امپریالیسم. اونوقت به سلطانزاده پریدین که غلط میگه. و به اشتباه میگین که سلطانزاده جلوی لنین بوده. جلوی استالین بود و آخرش هم کشته شد و به همین خاطر به صورت سیستماتیک از کل ادبیات حزب توده پاک شد. رفتین اصلا متون سلطانزاده رو خوندین، اون جلد اسناد جنبش کارگری و سوسیالیستی ایران رو دیدین که در مورد آرای سلطانزاده هستش که بدونین کی جلوی لنین واایستاد.
تو هپروت بیسوادیِ خودتون موندین و با چند تا موبیوس و رترواکتیو و عجالتا، مثل ارشمیدوس دوره راه افتادین میگین اُریکا اُریکا.
اگه موبیوس و رترواکتیو بده چرا پویان صادقی اینجور شورمندانه ازشون استفاده می کنه؟! من اینو می گم از اون موقع تا حالا!!
به امیر
داره از باسکار و نظریه سطوح هستی شناختیش استفاده میکنه. از اریگی و مباحثش که تا حالا به گوشتون هم نخورده استفاده کرده و ادرس هم داده برین بخونین که معلق مقاومت هوا نکنین این وسط.
آخه حسادت و رفتارهای انحصار آکادمیکی و روشنفکرانه به خودتون میگیرین که چی بشه؟ تو سیاست که آبروریزی کردین، تو سطح اخلاق بزارین براتون کمی عزت و احترام باقی بمونه.
به امیر
مقاله از ولوشینوف و باخیتین و گرامشی و ایگلتون و لوکاچ و کوسیک حرف میزنه که تقریبا برای شماها بیگانه هستش. داره از سنخهای امپریالیسم حرف میزنه که برای شماها یه دونس و به همین خاطر تو مثلا مبارزتون باهاش به این در و اون در میزنین. داره در مورد بلشویسم حرف میزنه که انگار بویی نبردین شماها ازش. داره از بی کرانگی کاذب هگلی حرف میزنه و متعینش میکنه در شرایط مشخص که شماها اصلا بویی ازش نبردین.
بهتون گفته سوژه منحرف سیاسی و از سکه هگلی حرف زده و با حکمت خط و برطتون رو نشون داده، شاکی شدین. گفته دارین توپ بازی و بازی کودکانه میکنین شاکی شدین.
متاسفانه مسیری که توش افتادین به اونجا ختم میشه که کم کم از تمام اینا به کل بیگانه بشین. لیوتار هم یه روز تو یه نشریه ارتدوکس تروتسکیست قلم میزد. افتاد یه جایی تا آخرش از “وضعیت پست مدرن” و “پست مدرنیسم برای کودکان” سردرآورد.
اگر این نویسنده توانست به جز بلغور کردن واژه ی “کلیت”، دیالکتیک هگل را که از قضا نقل و نبات نوشته هایش است توضیح دهد، من هم میپذیرم حرفی برای گفتن دارد؛ بقیه ی اندیشمندانی که به خواندن ترجمه ی یک یا چند مقاله از آنها اکتفا کرده و با این حال به اصطلاح دستگاه نظری اش را بر پایه ی مفاهیم آنان بنا کرده! پیشکش.
اگر دوستمان، مجید، نظریه دولت مشخص و نظریه امپریالیسم مشخص و نظریه افول هژمونیک مشخصی که از این نوشته ها درمیآید را نمیگیرد، حماقت خودش است. اگر تدوین مشخص سه ساحت لکان و سرمایه داری را که گرایلو روی هوا ولش کرده را نمیفهمد، تقصیر خودش است. اگر رابطه مقاومت و سرمایه داری و رابطه مشخص ایران با غرب را که متعین کرده است، نمیفهمد به حماقت خودش برمیگردد.
“ماده میرا” که ترم نیست تو این مقاله، گفته “به ماده میرا نشود”. دوستمون اینم نگرفته. اینا تو متن مباحث باسکار و با کمک از مباحث باسکارن …
این نوشته شیزوفرنی و میلیتاریسم و خیلی از مظاهر جهان فعلی رو به افول هژمونیک ربط میده و بنیان مادی درست براشون میچینه و تو گرایلو رو هوا به عنوان فاکت پرت شده وسط و گفته بزار ببینیم چی میشه، بدون تشریح یک بنیان دیالکتیکی و ماتریالیستی براشون. به قول کاشفی، گرایلو یک گفتمان گرا هستش. اون لااقل یه چیزی هستش، دوستمون مجید اونم نیست. یه حَوَل این وسط که به قول روانکاو فعلش تو سیاست شبیه طرفداری از استقلال و پرسپولیسه.
نمی دانم چرا نویسنده اصرار دارد بگوید نظریه بلد است. اگر می خواهید با گرایلو رقابت کنید، باید بگویم متأسفانه توانایی این کار را ندارید. در ضمن در عجبم چرا کسانی که گرایلو را متهم به نظریه بازی و لفاظی می کنند، اینطور حریصانه به تقلید خنده دار از کارهای او مشغولند. گرایلو از این واژگان استفاده می کند و چارچوب نظری می سازد. شما این کلمات را شنیده اید و بیربط پشت سر هم ردیف می کنید. اینکه نشد نظریه پردازی. فقط دارید شأن نظریه و لوکاچ و لکان و … را از بین می برید و استفاده از آنها را در حد پشگل پایین می آورید. اصلا می دانید چارچوب نظری یعنی چه؟ مفهوم یعنی چه؟ سعید اقامعلی هم تقریبا حرفهای شما را زد ولی هیچ کس به او خرده نگرفت.چون به زبان خودش، حرف خودش را زد.ادا درنیاورد. شما هم خودتان باشید. وقتی نمی توانید “نظریه پردازی” کنید، خوب ادایش را هم درنیاورید. از یک طرف گرایلو را می کوبید که نوشته هایش نخبه گرایانه است، از طرفی آب از لب و لوچه تان روان است که مثل او باشید! مخاطب عقل دارد، ابله نیست، به شما می خندد. چرا خودتان را مضحکه می کنید……
به امیر
شما معتقدید که نئولیبرال دانستن ج.ا.ا «انحطاط بزرگ در شناخت از واقعیت» است. به نظر میرسد برای شما آنقدر این موضوع بدیهی است که حتی خودتان را موظف نمیدانید کمی دربارهاش صحبت کنید. من هم معتقدم که ج.ا.ا نئولیبرال است، لااقل برای امثال من روشن میکردید که از چه رو به نظرتان نئولیبرال نیست.
در کنار متلکهایتان کمی هم دراینباره صحبت میکردید. به نظرم «چه باید کرد؟» را هم در این مقاله و هم در مقالهی قبلیاش گفته است، شاید انتظار شما از «چه باید کرد؟» چیز دیگری است. اگر مایلید، بگویید که نویسنده باید به چه موضوعاتی میپرداخته که نپرداخته برای اینکه شما آن را «چه باید کرد؟» بخوانید.
چطور ممکن است نوشتههای کسی را جایش هویج گذاشت و به این نتایج رسید؟ یعنی این خاصیت هویج است؟ مثلاً بهمن شفیق گلابی گذاشته است که به این نتایج رسیده است؟ یا ایرج فرزاد سیب گذاشته است و به این نتایج رسیده است؟ یعنی به نظرتان هویج و گلابی و سیب تفاوتی ندارند؟ یا دارند؟ اگر تفاوتی ندارند بهتر بود کمی ما را هم روشن میکردید؛ اگر هم تفاوت دارند، خوب مرد حسابی دیگر این هویجی که شما میفرمایید «هویج» نیست. نویسنده حتماً باید در توضیحات نظریاش از دلوز و دریدا و ژیژک و یک سری پستمدرن دیگر نام ببرد تا توضیحات نظریاش «هویج» نباشد؟
عجب رویی دارید ها!!!! این نویسنده که خودش را کشته تا به همان پست مدرنها بچسبد که!!! اگر منظورتان از این همه مغلطه کردن، سرپوش گذاشتن بر ضعفها و حفره هایتان است که هیچ. ولی اگر خودتان هم متوجه این همه تناقض و نامربوط گویی در حرفهایتان نمیشوید،، واقعن برایتان متأسفم….
به امیر 2
شما و همنام دیگرتان توضیح دهید چرا ج.ا.ا نئولیبرال نیست. و بگویید در «چه باید کرد؟» چه چیزی باید باشد که نیست. اگر خواستید از «چه باید کرد؟» خودتان صحبت کنید.
برایتان نوشتهام چرا اینها را توضیح نمیدهید بعد شما میآیید مینویسید چقدر پررویم. چون از شما میخواهم سالم بحث کنید پررویم؟ یا اینکه چون شما حرفی برای گفتن ندارید من پررویم؟
من مغلطه کردهام؟ با پرسیدن دربارهی چیزهایی که همینطور میگویید و میروید و توضیحی نمیدهد مغلطه کردهام؟
مجید
“… صور شومِ بوفِ شیزوفرنی بردمیده شود. این نه صرفاً افول لیبرالیسمِ مبتنی بر «افول هژمونیک»، بلکه حرکت موبیوسی و دیالکتیکیِ خود …”
آخه اگر شیزوفرنی و موبیوس و تروما و افول و چند تا ترم دیگر را گرایلو در متن هایش نمی اورد، شما برای این بازی بی معنی با کلمات از کجا اسباب بازی گیر می اوردید؟
” باشد که صور اسرافیل انقلاب ما، سور سفیانیِ آنها را برچیند. لیکن از این سور فعلی تا آن صور، آکنده از وهلههای تاریخیست که اهتمام و استمرار بلشویکیِ ما را میطلبد. وهلههایی که به درازنای سالیان میشاید. ریسیدن کلمات بر هم و سودن دستان بر هم و سپس آسودن، ریسه بر دل دشمنانمان میاَندازد که ما ریشهشان را باید بَرکنیم …”
دل آدمیزاد از دیدن بعضی صحنه ها کباب می شود.
” امپریالیسم به منزلهی مازادِ سوژهـ منطق ارزش، در نگاه باسکاری، میشود همچون مازاد «غریزه» برای پایاییِ زیستِ ارگانیک تا به منزلهی سطحِ هستیشناختیِ بالاتر، به سطح اصلیترِ مادّه میرا نشود و سقوط نکند و یا همچون مازاد «ساحت نمادینهی قدرت و نهادهای اقتدار» برای پایاییِ سطح سوشالیته تا به منزلهی سطح بالاترِ هستیشناختی به سطوح اصلیترِ ارگانِ زیستیـحیوانی و مادّه میرا نشود و سقوط نکند. در واقع به صِرف آنکه حیوانِ یگانهای که بعدها نام انسان بر خود نهاد، وارد پروسهی اجتماعیت شد، نهادِ اقتدار به عنوان ضامن این سطح تکوین یافت …”
این ها که معنی ندارند. اما برای این که ببینید چه طور دوست دارد ادای گرایلو را در بیاورد بد نیست مقاله شریطه خاطیان گرایلو را نگاه کنید (هم بخش اول نوشته و هم آنجاهایش که دارد درباره دلوز و فروید و داروین و رانه مرگ و صیانت نفس و اندامواره و … حرف می زند)
به مجید
چطور ممکن است استفاده از «افول» را از گرایلو گرفته باشد؟ نویسنده دراینباره در متنش که به اشخاص گوناگونی ارجاع داده است! گمان نمیکنم خود گرایلو هم چنین نظری داشته باشد. یعنی نویسندهی این متن اولبار در متنهای گرایلو «افول» و «تروما» و «شیزوفرنی» و اینها را دیده است و این اصطلاحات هم تا پیش از اینکه گرایلو دربارهشان صحبت کند در زبان فارسی رایج نبوده است و کتاب و مقالهای که در آن از اینها استفاده شده باشد نبوده است؟ من چندان با نظرات و نوع نوشتن و نوشتههای گرایلو موافق نیستم، اما به گمانم با این صحبتِ کوتهنظرانهتان بیشتر دارید گرایلو را کوچک میکنید تا بزرگ.
اینکه شما اولینبار با این اصطلاحات (به قول شما «ترم»ها) در متون گرایلو آشنا شدهاید دلیلی بر این نیست که بقیه هم همین مسیر را طی کرده باشند. اگر کمی از کینهی سیاسیتان میکاستید و اندکی صبر میکردید تا نوشته را هضم کنید و دربارهاش فکر کنید اینطور نمینوشتید. امیدوارم به من نگویید که نوشتن به زبان فارسی را از روی نوشتههای گرایلو یاد گرفتهام و دارم از روی او تقلید میکنم تا اینجا کامنت بگذارم.
اینهایی که معنی ندارد را، به قول خودتان، بگذارید برای آنها که میفهمند و معنیشان میکنند (مگر خودتان به دیگران اینگونه پاسخ نمیدهید؟) دربارهی آنها که معنی دارند صحبت کنید و نظرتان را بنویسید. گرایلو لااقل این کار را میکند: بد نیست در این مورد شما هم همان کار گرایلو را بکنید.
این که باید برایتان مفهوم باشد:
«پیش از همه، ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ارتجاعی یا مترقّی نامیدن این خیزش، شرکت کردن یا نکردن در آن، بحثیست فرعی بر اَهمّ موضوعاتی که باید بررسی شوند و اَهمّ نتایج سیاسی و نظریای که باید گرفته شوند. چپ ایران نحیفتر و تکیدهتر از آن است که از این نسخههای باید و نباید بپیچد. چه، در همان سال 88 آحاد میلیونیِ شرکتکننده در آن جنبشِ شکستخوردهی مخملین، نه به کلام چپهای سرنگونیطلب گام در خیابان نهادند که به فرمان چپهای ضدِّ جنبش سبز، به خانههاشان برگردند و نه در این خیزش بیپیرایه، آحاد صدها هزارنفری نیز هم. میماند ننگ آمال و آرزوی پیروزیِ جنبش سبز برای چپ پروغرب، و عارِ دلخواست و تمنّا برای سرکوب و کشتار این خیزش بیپیرایه برای چپ محور مقاومتی. فرودستانْ شاهدان و شهیدان و خویشان خویش را بازمیشناسند و بددلان و اعداء و قاتلان خود را در هر لباسی نیز هم. سینهچاکی و یقهدرانی، تاوان و جزا و مالیاتی دارد که در پسِ عیش شباب، باید پرداخت. ما کسی را به خیابان دعوت نکردیم و نیرویی همچون بلشویکها در ژوئیهی 1917 نداشتیم تا کارگران و سربازان مسلّح را از باریگادها، با بحث و دلایل مشخّص عقب بنشانیم. امّا آن محور مقاومتیای که فرودستانِ به تنگنا و عسرت درآمده را «فالانژهای مزدور صهیونیزم» خطاب کرد و آرزوی سرکوب آنها را کرد، قطع به یقین، دستش به خون آلوده شد و اخلاقاً تا منتهای سقوط را طیالأرض کرد. بدا به حالشان.»
این را هم که میدانید که «کسی که حقیقت را نمیداند، فقط نادان است! اما آنی که حقیقت را میداند و انکار میکند جنایتکار است…»
این چطور؟ این هم مفهوم نیست؟
« چپِ محور مقاومتی عاجز از درک همین وهلهی بیکرانگیِ کاذبِ جدال ایران و غرب، تا آنجا پیش میرود که در پرهیب ج.ا.ا، سنخی «سرمایهـ مقاومت» تشخیص دهد. این عاجزانهترین و پیشپااُفتادهترین دوگانه برای تحلیل ج.ا.ا است که چیزی نیست جز بازتولید وارونهی همان دوگانهی عاجزانه و پیشپااُفتادهی «سرمایهداری متعارفـنامتعارف» که منظومترین شکلش در نزد منصور حکمت است، لیکن دوگانهی اعظم برسازنده ساختِ تحلیلیِ کل اُپوزیسیون چپِ پروغرب با تمامی نحلهها و محافل و آشِ شلهقلمکارش است. آنچه است میتوان از چیزی سخن به میان آورد که کاملترین تمثیلش میشود همان «سکّهی هگلی». چپ پروغرب و چپ محورمقاومتی، دو رو و پشتوروی آن سکّهی هگلیِ همسانی اضداداَند. کوه یک موش نمیزاید، کوه همیشه با اختلاف فاز دو موش میزاید که در تخالف و واورنِ هماَند. هر چهقدر که حکمت به «ضدِّ امپریالیسم» میتازد و «امپریالیسمزدایی» میکند، چپِ محور مقاومتی میخواهد بر امپریالیسم بتازد، تازیدنی بدون میانجیمند کردن و متعیّن کردن و شناخت دقیق سنخها و شکلهای امپریالیستی، و ازقضا از همانجا سردرمیآورد که قصد تن زدن از آن را داشت: چرخهی بیکرانهی خود امپریالیسم، بدون ذرّهای فراروی از موقعیّت قبلی.»
و بسیاری دیگر که قطعاً از حوصلهی شما خارج است.
خوب دربارهی اینها مینوشتید یا سؤال میکردید. لااقل میخواهید متلکپراکنی کنید طوری بنویسید که از دلش صحبتی دربیاید. ناسلامتی خودتان را مارکسیست که میدانید؟ به انقلاب سوسیالیستی که باور دارید؟ وظیفهی مارکسیستیتان (اگر خود را بدانید) ایجاب میکند دراینباره توضیحاتتان را به امثال منی که به گفتههای نویسندهی این متن معتقدم بگویید. اینگونه با آدمهایی که گرایلو برایشان صدها صفحه مینویسد تا (به خیالش) به راهشان بیاورد صحبت میکنید؟
آقا خالد عزیز
به من توصیه می کنید که “ اینهایی که معنی ندارد را، به قول خودتان، بگذارید برای آنها که میفهمند و معنیشان میکنند (مگر خودتان به دیگران اینگونه پاسخ نمیدهید؟) دربارهی آنها که معنی دارند صحبت کنید و نظرتان را بنویسید“. توصیه تان را قبول می کنم. آن قسمت هایی که شما فکر می کنید معنا دارند و چند نمونه از آن را هم آوردید، هر جایش که مفهوم هست فقط تکرار کلیات ذهنی چپ های ایران است. از جنس حرف های این نویسنده در میان همه جریان های چپ ایران پیدا می شود. جنس جدیدی که به بازار نیامده. همه می گویند که این محور مقاومت هم مثل خود امپریالیسم برآمد مجموعه ای از روابط سرمایه داری است. همه مثل این نویسنده مقاومت را به سرمایه داری ایران تقلیل می دهند. در این حرف موضوع جدیدی نیست که از من می خواهید نظرم را درباره آن بگوییم.
کسی قصد بزرگ کردن گرایلو را ندارد. نه گرایلو و نه این نویسنده و نه کس دیگری را نمی شود با کامنت بزرگ کرد. من هم تا به حال کامنتی برای بزرگ کردن او یا هر کس دیگر ننوشته ام. وقتی یکی همان حرف همه چپ ها را داخل زرورق جملات عاریتی و بدون تناسب معنایی به کار می برد، انگشت روی هر جای کارش که می گذاری اتوماتیک تبدیل می شود به بزرگ کردن دیگران. بله تروما و شیزوفرنی و موبیوس و کلمه های دیگر که در این متن استفاده شده قبل از گرایلو هم بوده. اما اگر در یک نوشته همه این اصطلاحات همراه با بازی با مفاهیمی مثل بقای اندامواره و پایایی زیست ارگانیک و ماده میرا و … می آید (که گرایلو از آنها برای ساختن یک چهارچوب نظری در نوشته هایش خیلی استفاده کرده است) جای شک باقی نمی ماند. خصوصا وقتی این کاربرد فقط به حالتی تقلیدی و به صورت یک کلاف سر در گم بدون اینکه آدم بفهمد برای چه این ها بدون ارتباط معنایی با هم و با کل بحث نوشته شده اند باشد. واقعا این نمی تواند تصادفی باشد که مجموعه (خاصی) از این ترم ها که در نوشته های گرایلو آمده است عینا در این نوشته ها هم بیایند. کل واژگان فلسفی و علمی جهان که فقط همین اصطلاحات نیستند. آن اصطلاحات از حوزه های مختلف فلسفه و علوم و جامعه شناسی و غیره وارد شده اند و در متن های گرایلو هر کدام جای خاصی دارند. آنها در جاهای دیگر الزاما همین کاربرد مفهومی گرایلو را ندارند. تعجب آور است که این نویسنده هم از همه آن حوزه ها درست به همین مجموعه از اصطلاحات رسیده و سعی می کند با کاربردی شبیه کاربرد آنها در متن گرایلو از آنها استفاده کند. مثلاً استفاده وهم آلود و بی بهره از معنای این نویسنده از مفهوم پایایی اندامواره (ظاهرا همان صیانت نفس است) یا تقابل زیست ارگانیک و ماده میرا که گرایلو در قالب کاری خودش از آن استفاده مشخصی می کند، خواننده را فورا یاد شریطه خاطیان می اندازد. مگر شما چند نوشته به جز متون گرایلو خوانده اید که هم از این اصطلاحات استفاده می کنند، هم از مفاهیم روانشناسی ای مثل اسکیزوفرنی و تروما و هم مفاهیم فیزیکی و ریاضی ای مثل موبیوس و اختلاف فاز و هم بحث سیاسی از افول می کنند؟ تصورش سخت است که به جز نوشته های گرایلو متن دیگری یکجا همین انتخاب کلمات را کرده باشد. جالب است که در مقاله بالا و مقاله قبلی این نویسنده این ترم ها دوباره ظاهر شده اند. تازه وقتی که یکی از هدف های اصلی این مقاله ها نقد خود گرایلو و نگاهش به محور مقاومت است.
اگر گرایلو جایی از روانکاوی لاکان استفاده می کند به خاطر نیاز خود چارچوب مفهومی متن اش است. آن چارچوب بدون آن استفاده ها ممکن است فرو بریزد. اما در این مقاله ها یک علاقه بی دلیل و غیرقابل درک برای کاربرد مفهوم ها و اصطلاحات روانکاوی دیده می شود، در حالی که هیچ نیازی به آنها نیست. برای مثال: “ این تضادها، در سطح نمادین خود را حل میکنند، لیکن از آنجا که هیچگاه به تمامی و به صورت راستین حل نشدهاند و یا بهتر منحل نشدهاند، با بازگشتِ سمپتوماتیکِ خود، سطح نمادین را برمیآشوبند و آرامش تصویر را برهممیزنند.“ این جمله کاملا از جمله قبل و بعد از خودش بی نیازاست. گویی فقط می خواهد یک جمله (که خیلی هم در روانکاوی پیش پا افتاده است) بزند که فقط زده باشد. در مورد بقیه بحث های به اصطلاح نظری هم تقریبا همین طور است.
نویسنده راحت می تواند حرف اصلی اش را در چند کلمه خلاصه کند: „مقاومت قابل تقلیل به بورژوازی ایران است و در واقع خودش بورژوازی است. امپریالیسم هم واضح است که نابکار است“. این حرف در هر سایت چپی هست. اگر نظر من را می پرسید درباره آن قسمت هایی که گفتید معنا دار هستند، نظر من این است.
پاک نکنید
اینکه ج.ا.ا در نظرتان نئولیبرال و جزئی از امپریالیسم هست خودش به اندازه کافی گویای نداشتن تحلیل «مشخّص از شرایط مشخّص» و مبتنی «بر آستانههای انکشاف خود واقعیّت» و «لحاظ کردنِ دیدگاه کلیّتگرایانه» است.
این متن بیشتر از هرچیزی من را به یاد «گستاخی خودسرانه ی خطابگر اعظم آلتوسر» انداخت. به همه تاختی و از درست بودن اعتقاد و آگاهی یک “ما” موهوم سخن بردی بدون اینکه حتی کوچک ترین جوابی به «چه باید کرد؟» بدهی.
هرچند که با وجود آن انحطاط بزرگ در شناختت از واقعیت ( نئولیبرالیسمی دانستن ج.ا.ا) و احتمالا اون حس نفرت از سرمایه داری ایرانی و ج.ا.ا، انتظار اینکه به «چه باید کرد؟» برسی، حقیقتا انتظار زیاد و دور از واقعیتی است.
اگر قبل از نتیجه گیری هایت بجای توضیحات نظری ای که می دهی از کلمه “هویج” استفاده کنی باز هم تفاوتی ندارد.