مهدی گرایلو
متن مطلب در فورم پی دی اف برای داونلوود
«قبل از خروجم از سوریه بود که … رقابت بین طرفداران و مخالفان گفتگو با ما، با پشتیبانی اسرائیل و ایالات متحدهی آمریکا به نفعِ جناحِ ناتوـگلادیویی، یعنی قشرِ طرفدارِ جنگ و نابودی، به پایان رسید. اندکی قبل از خروجم، سرویس اطلاعاتی اسرائیل از راهی غیرمستقیم بهاصرار پیامِ لزومِ خروج من از سوریه را داد. خروج از آنجا را مناسب ندیدم؛ از ضربهی بزرگی که به موقعیتمان در سوریه وارد میآمد نگران بودم. از نظر استراتژیک و ایدئولوژیک نیز این را صحیح نمییافتم. جنگ در مسیر خویش پیش میرفت و تقدیر هرچه بود پیش میآمد. نگرشی تقدیرگرا در پیش نگرفته بودم، اما کنار گذاشتنِ یک خط مشیِ ایدئولوژیک، سیاسی و نظامیِ حدوداً سیساله در یک آن و تغییر مسیر نیز نمیتوانست یک موضع مخالفِ بامعنا در برابرِ تقدیر باشد. باید صادق میبودم؛ نمیتوانستم رهایی خود را مبنا قرار دهم … سناریوی اِشغال عراق به شکل تنگاتنگی با تحویل دادن من در ارتباط است. اشغال را در اصل با عملیات علیه من آغاز کرده بودند. همین مورد جهت اشغال افغانستان نیز مصداق دارد. به عبارت صحیحتر، یکی از کلیدیترین گامهای اجرایی نمودن پروژهی خاورمیانهی بزرگ و اولین گام آن، عملیاتی بود که علیه من انجام شد. بیهوده نبود که اِجِویت گفت: «بههیچوجه درک نکردم که چرا اُجالان را به ما تحویل دادند». همانگونه که جنگ جهانی اول با ترور ولیعهد اتریش به دست یک ملیگرای صِرب آغاز شد، «جنگ جهانی سوم» را نیز بهنوعی با عملیات علیه من آغاز نمودند … [پس از ورود به اِمرالی] به نوعی نگرشِ دفاعی اولویت دادم که در آن کیفیت توطئهی بینالمللیِ مرحلهی اِمرالی را مدنظر قرار میدادم. آنهایی که بهنامِ تُرکبودن عمل میکردند، بهسبب آگاهیِ نامنعطفشان از هویت تُرکی، رابطهشان با واقعیت دچار گسست شده بود. دستیابی آنها به درکی صحیح از فلسفهی نهفته در پسِ توطئه، مغایر با سرشتشان بود. زیرا آنها نیز محصول ساختاربندیهایی بودند که توسط فلسفهی حداقل صدسالهی همین توطئه برساخته شده بودند.«
(اُجالان، مانیفست تمدن دموکراتیک، کتابِ پنجم)
* * *
گالیوِر پس از بازگشت به خانه، بهخاطر اُنسی که با اسبهای خردمندِ آخرین جزیرهی سفرش گرفته بود، حتا به لباس پوشیدن بدبین شده بود؛ او که تحمل معاشرت با همسر و فرزندش را هم نداشت، دو اسب خرید و بیشترِ ساعات روزانهاش را در اصطبل با گپوگفت با آنها گذراند. در آن کُنجِ ایمن از پیامدهای اجتماعیِ غلیانِ بیوقفهی یکجور حسِ نفرتِ ناتورالیستی از آدمیزاد علیالعموم، اتفاقاً از طریقِ نفرتانگیزترین سازوکار تعامل انسانها، بازار، گالیور صاحب اسبهای آرمانشهرِ خود شد که البته جاناتان سویفت دراینباره چیزی به روی خودش نمیآوَرَد. فرض قویتر این است که جزیرهی اسبانِ سخنگو، در گفتگوی جنونآسای قهرمان داستان با دو اسبِ اصطبلِ خانهاش هرروز بهصورتِ عوارضِ وهمآلودِ یک خودشیفتگیِ بیمارگونه، عطفِ به گذشته بازتولید میشود؛ همچنین در موضعِ خواننده، با یک همدلیِ نوستالژیکِ فئودالی طرفیم که همه را با این تعصب علیه بورژوازی بسیج میکند که اراجیفِ قهرمان دربارهی آن جزیرههای عجیب و غریب عینِ واقعیتند، چون بدیهی است که تقریباً از انقلاب صنعتی بهبعد، انسان علیالعموم موجودِ غیرقابل تحملی شده است.
اُجالان هم یکبار دُورِ جهان چرخید و سرانجام در جزیرهی اِمرالی فرود آمد؛ او منازلِ سفرش را چه مُفَصّل میگُزارَد، تا آنجا که من فقط فرصت نقل فصل خروجش از سوریه را پیدا میکنم. از این سفر اما آنچه باژگونه بر او کشف میشود شبیهِ دانشِ غیرانتقادیِ انسانِ مقدّماتی از گردشِ بَطلَمیوسیِ کیهان، پیش از روشنشدنِ چراغ کُپِرنیک است: زمین در مرکز جهان است و آسمان و ملحقاتَش گردِ آن میچرخند. در فلسفه و نظریهی اجتماعی عُرفاً و عموماً پذیرفته شده است که مکشوفات سه اندیشمند ــ همین کُپِرنیک بهعلاوهی داروین و فروید ــ شالودهی جهانِ انسانمرکزِ فاهمهی اربابرعیتی را فروریختند. هرکس هرجا که هست پس از طلوع هیولای این حقیقت، هراسان به جایی پناه میبَرَد: من به خلوتِ نوشتار، گالیوِر به خلوتِ اصطبل. و این مانند وحشتِ مادرِ سراسیمهی فیلمِ مالیخولیای فُنتریر است که در صحنههای پایانی، دقایقی پیش از برخوردِ آن سیارکِ لعنتی با زمین، احمقانه دنبال جانپناهی برای نجات فرزندش از مصیبتِ طالع بر افقِ آخرین نیمروز میگردد.
اُجالان که پیشاکُپِرنیکی است به جایی پناهنده نمیشود، چون همانطور که از نوشتهاش پیداست در آرایشِ بطلمیوسیِ روزگارِ او، این زمین است که در سفرِ او به گِردِ جهان، گِردِ او چرخیده است: اِشغال افغانستان و عراق، خاورمیانهی بزرگ، جنگ جهانی سوم، عضویت ترکیه در ناتو، و خیلی چیزهای دیگر که کتاب به کتاب در دنبالهی مانیفست تمدن دموکراتیک برای داورانِ دادگاه فهرست میکند. درنتیجهی این پارانویا مشکل او با مقولهی تقدیر بهشکلی پیچیده حل میشود؛ در این مرحله از سفر، نخست پنداری اُدیسه به جزیرهی سیرِنها نزدیک میشود و او ناگزیر از این آزمون، باید تدبیری در برابر آوازِ مرگبار آنها چاره کند: «جنگ در مسیر خویش پیش میرفت و تقدیر هرچه بود پیش میآمد«. چه خواهد کرد؟ گوشِ ملّاحان را موماَندود میکند و خود را به دکل کَشتی میبندد؟ یا از راهِ آمده باز میگردد و قیدِ پِنِلُپِه را میزند؟ «نگرشی تقدیرگرا در پیش نگرفته بودم، اما کنار گذاشتنِ یک خطمشیِ ایدئولوژیک، سیاسی و نظامیِ حدوداً سیساله در یک آن و تغییر مسیر نیز نمیتوانست یک موضع مخالفِ بامعنا در برابرِ تقدیر باشد«. پس در جهانی که مرکزش زمین است و در زمینی که مرکزش اُجالان است، از ناسازهی تقدیر و اختیار بهیاریِ خودپسندیِ ایثارگرانهی یک نظام اخلاقیِ ناگهانی، رفعِ تناقض میشود: «باید صادق میبودم؛ نمیتوانستم رهایی خود را مبنا قرار دهم«. از عوارض جانبی این راهحل این است که دیگر این شما نیستید که بهسوی جزیرهی تقدیرتان شناورید؛ جابهجایی مرکزِ یک دایرهی فراگیر و جهانشمول، گذشته از فروتنیِ بیموقعی که برای گرانیگاهِ دکارتیِ مجموعه اُفت دارد، مسئولیتِ رفعِ دایره را هم متوجه آن میکند. سرِ جایتان باشید تا جزیره خودش سراغتان بیاید؛ فاعلیتِ آزادانهی شما در این است که تصمیم به حرکت نمیگیرید تا کلِ کائنات از هم نپاشد؛ مسئله این نیست که نمیتوانید در برابر تپانچهی سرنوشت جاخالی بدهید؛ مشکل این است که اگر این کار را بکنید دیگر جهانی باقی نمیمانَد که شما مرکز آن باشید. ظاهراً این یک عملیات انتحاری است و مؤلفهی اساسیِ آن هم مانند همهی اینجور عملیاتها صداقتِ ایثارگرانهای است که اَقمارِ متحدالمرکزش تحتِ تأثیر جاذبهی عاطفی و گرانشِ هویتبخشِ آن، برای انتخابِ مردی که تصمیم میگیرد نباشد تا مجموعهی آنها بهصورت یک منظومهی اَجرامِ سماوی به مرکزیتِ غیابِ او باقی بماند، میچرخند و هورا میکِشند. دقت که میکنم میبینم این سازوکار چیزی از زیستشناسی در خود دارد، دستِکم تا آنجا که غریزهی صیانت نفس برای یک هویت، مفهومی زیستشناختی است: آدمهای هیجانزدهای که ذکرشان رفت این را درک میکنند که پایندگیِ آنها در هیئتِ یک گونهی زیستی یا هویت مَعرَفهی جامع و مانع با مشخصههای اندامواری چون رشد و تغذیه و تکثیر و تولیدمثل، مستلزم پایستاریِ کوانتومیِ مدارهای دایرهایست.
* * *
بههرحال سالها پس از خروج اُجالان از سوریه، سرانجام شاخهی سوریِ اُدیسه دوباره به پِنِلُپِه رسید؛ پوزش میخواهم، این داستان مربوط به یونان کلاسیک است که برخی آن را چنانکه همفاز با منحنیِ تغییراتِ تاریخیِ شیزوفرنیِ راهبردی دلوز باشد، جهان پیکرههای بیمرکز و کلیتناپذیر میانگارند؛ برخی هم البته مرکزش را زِئوس میدانند که خدایگانی خُلوَضع بود و همین هم بهکارِ اعتراف کیرکگور یا سارتر به دلهرهی اگزیستانسیالیستیشان از آوارگیِ بیدلیل و بیحسابِ این سیاره در یک کیهان بیخِرَد میآید؛ پس برای آنانکه مثلِ اُجالان جانی متحد و قلبی مطمئن دارند تصحیح میکنم: سرانجام پِنِلُپِه به شاخهی سوریِ اُدیسه رسید؛ اینیکی دیگر حتماً داستانی کُردی است و من اینبار نامربوط نگفتهام، چون به استنادِ تاریخنگاریِ پیشاکُپِرنیکیِ اُجالان، او سرجایش محکم ایستاد و درعوض این خودِ سوریه بود که از زیر پای او حرکت کرد و رفت تا پس از یکدُور چرخش دوباره به زیر پای او بازگردد. داستانِ سفرِ زمین به گِردِ اُجالان زمانی به اوج دراماتیکِ خود رسید که تعدادی آدمکُش عینالعرب را محاصره کردند؛ از آنهمه مواردِ بَدی که در این قضیه به چشم میآمد، یکیشان تدارکِ بساط تغییرنام شهر به یک واژهی جعلی بهمناسبت نزول اِجلالِ معهودِ پِنِلُپِه پس از پایانِ عنقریبِ محاصره بود؛ من میگفتم که طرح کُردها برای کُردینوشتنِ مختصاتِ جغرافیایی شهر در ویکیپدیا نتیجهی معکوس میدهد، چون هویت قومی آن بهصورت یک تقدیرِ سیلآسا روبهجانب شهر در سَیَلان بود و آنکه مرکز ثقل جهان بود، باید حواسش را جمع میکرد که از سرِ غرورِ بیجا جاخالی ندهد و با این کار موجودیتِ کل مجموعه را به خطر نیَندازد. در مرحلهی بعد، با تقویت احتمال ثبتِ یک نامِ نَچَسب بهجای واژهی آهنگینِ عینالعرب، کُرد حتا بهعنوان یک هستندهی زبانی هم به پایان رسید؛ مثلاً من هنوز نمیدانم که در کلاسهای تدریس ایدئولوژیِ این گروه، نیروهای ویژهی ایالات متحده با بازودوختِ ستارهی سرخِ پیوایدی و البته اندکی جاخورده از سبیلِ منسوخی که در تمثالهای پُرشمارِ لنین بر دیوارِ کلاسْ متربهمتر تکرار شده است، جلساتِ نظریِ دورهی آموزش نظامی خود را برای چریکها به چه زبانی برگزار میکنند؛ خواستم این را از آن تیرهی چپگرایان بپرسم که دو سال پیش برای فیروزبختیِ شیریاخطیِ یک لاتاریبازِ کاربَلَد کِل میکشیدند و گاه با استقرا و نمودار و برهان خُلف حجت میآوردند که شخصیت سازمانیای که با هرکه در خیابان به او شماره تماس میدهد نَردِ عشق میبازد و از بیسروتهترین ترکیبِ اباطیل ذهنیِ یک روانپریش به ادعای تحقق برترِ مارکسیسمـلنینیسم نسبت به سوسیالیسمهای پیشتر موجود، برای خودش ایدئولوژی رسمی میسازد، پدیدهی شرافتمندانهای است؛ به آنها یادآوری کردم که با تکرارِ وسواسآمیزِ یک ارجاعِ مشکوک به ظلمِ دقیقاً تعریفنشدهای که میگویند در سایکسـپیکو در حق تفرقهی ملتناپذیرِ یک قبیلهْ مستند شده است، فرضِ صهیونیستیِ چهارپارهشدنِ «ملیتِ» جعلیِ آن قبیله، در مبتذلترین لایهی همدلیِ سیاسیِ چپ با خیرِ درخودِ «خلقِ مسلح»، به اراجیفِ واژهشناختیای چون کردستانِ شمالی، جنوبی، روژهَلات، روژآوا و … بداهتِ استعلایی و اعتبارِ تاریخیِ کاذبی بخشیده است. اما این تیره که در ناپیدای گرگومیشِ صبحگاهی بانگِ بلندی دارد، در روشنِ نیمروزی معمولاً به سکوت میگراید.
پس به خواندنِ اُدیسهی کُردی تا سرفصلِ معاصر ادامه دادم، جایی که سالها پس از خروجِ دلواپسانهی سوریه از زیر پای اُجالان، او دیگر در مقامِ جِرمِ مرکزیِ منظومه سرِ جایش ایستاده بود که گردش قانونمندِ خورشید به دُورِ زمینْ اینبار شمال سوریه را به زیر سایهی پیوایدی بکِشانَد. سپس نشانههای بیرمقِ اِعادهی معانیِ کلماتی که قربانی سکوتِ عمومی میشوند، با ماندهی مُهماتش تقدیرِ یک کیهانِ زمینمرکز را در حَسَکه بمباران کرد تا فوراً گَشتِ هواییِ اَسامیِ مَندرآوردیِ اُجالان بهبهانهی پشتیبانی از نیروهای ویژهی ائتلاف در منطقه وادار به واکنش شود.
* * *
از دید صالح مُسلِم حملهی ارتش سوریه به حسکه، نتیجهی دادوستدِ اردوغانِ پساکودتا با اسد است؛ یعنی کُردها طبق عادت تاریخیِ منطقه وجهالمصالحهی یک دشمنیِ پنجساله شدهاند. این کلیشه بیدرنگ از سوی ارباب جراید مصادره میشود تا پیشخوانِ تحلیل خبر آنها از کالای بابِ سلیقهی روز خالی نمانَد. مُسلم به این اشاره نمیکند که ارزانیِ سه خودمختاریِ خودخوانده در شمال سوریه، خودش مالالتجارهی کدام بدهبستان بوده است. دیدیم که قاعدهای که دستِ پیوایدی را برای گرفتنِ لقمههای هرچه بزرگتر از خوانِ بیصاحبِ سوریه آزاد میگذارد، در علمِ هیئت است؛ با کمی فاصله، طرحِ دور جدید پیشمرگهبازی در کردستانِ ایران هم، البته با تَقَدّمِ وضعیِ ناشی از یک فاصلهی نصفالنهاریِ معین، بهتضمینِ همین قاعدهْ تأمینِ روانشناختی میشود؛ ادامهی منطقیِ این طرح در کردستان، خوزستان و بلوچستان هرچهبیشتر به داعش میل میکند و من دربارهی اینکه قومگرایی کُرد در منطقه، با همهی سکولاریسمِ ادعاییاش، در نهایت با عروج و افول اینرده از توحش همبسامد است، پیشترها چیزهایی نوشته بودم (در موقف نام عام، پشت و روی پردهی امتناع)؛ یکی از چهرههای دیرآشنای کُردایَتی در پاسخ به این پرسش که آیا سازمان متبوعهی او برای پیشبُرد برنامههایش در ایران هرگز با عربستان تماس داشته است، به مجری یک برنامهی خبری میگوید که چنین تماسی، حتا در سطحِ فرضیه، منوط به احترام به اصول بنیادین سازمان است. این پاسخ مشکلی را حل نمیکند، چون شرط رعایت اصول را اتفاقاً خودِ عربستان گذاشته است؛ اصل این است که کُردها سرجایشان بایستند و از خطوط قرمزِ خود عدول نکنند؛ آنوقت هرچیز طبق روال طبیعی خود به گردش درخواهد آمد. در این مورد، بهرغمِ مرزبندیهای سیاسی و ایدئولوژیکِ مجموعههای دموکرات و پکک، سایهی سنگین نجومِ بطلمیوسیِ اُجالان بر سرِ هرکسی که کُردی بلد است حس میشود؛ یعنی مثلاً چهرهی مذکور هم بهسهم خود سالها گفته است که در مرکز دَوَران زمین صددرصد یک کُرد نشسته است، فقط اصرار دارد که آن کُردِ مرکزی اُجالان نیست؛ این تفاوت سلیقه بیش از آنکه سیاسی باشد، منشأ جغرافیایی دارد و اصلش به همان زاویهی قِطاع کُرَوی میان نصفالنهارهایی که از مهاباد و حسکه میگذرند، بازمیگردد. ازاینگذشته، همه خاطرجمعاند که آنکه چرخیده عربستان است و نه سازمانهای کُردی که روی اصولشان غیرت دارند. بهعنوان یک نیاز ساختاری، تمام چشمداشت سعودیها از مقولهی کُرد، توسعهی تعصب آنها بر این موقعیت مرکزی است؛ آنها عیناً همین جدیت را از داعش طلب کردند و داعش هم در پاسخ فقط یک شرط یا مقدمهی منطقی برای اجابتِ خواستهشان تعریف کرد و آن اینکه در قلمرویی که به مرکزیت او در منطقه منتشر میشود، طبعاً نباید هیچ خدایی که بهعنوان یک مرکز راستینِ صدورِ هستیِ کل کائنات در ذهنِ اهالی علیه او ایجاد رقابت میکند، پرستیده شود. اَعراب این شرطِ سکولار را بیمُعَطلی پذیرفتند و آن را به برخی گروههای قومی و فرقهای دیگر هم پیشنهاد کردند.
در جریان گفتگوهای صلح ژنو، کُردها با این استدلال که زیر فشار ترکیه در جلسات شرکت داده نشدهاند، هر نتیجهی احتمالی را پیشاپیش رد کردند. گفتگوها هم بینتیجه به پایان رسید و همان زمان جان کِری به بیمعناشدن چیزی چون «سوریه بهعنوان یک کُل» اشاره کرد. باب کُرکِر به او یادآوری کرد که هماینک و با این اعتراف، زمانِ در دستورکار گذاشتنِ آنچیزی است که کِری اندکی پیش از آن در برابرِ کمیتهی روابط خارجی سنا از آن با عنوان «طرحِ ب» (Plan B) یاد کرده بود؛ منظور از آن تجزیه یا فدرالی کردنِ ساختار قدرت در سوریه بود؛ ظاهراً آنچه هماینک در جریان است عناصری از همین طرح است که جایگزین طرحِ شکستخوردهی قبلی شده است. این طرح به شرطی با گفتههای بایدن در سفرِ اخیرش به ترکیه دربارهی ضرورت حفظِ یکپارچگی سرزمینی سوریه در تعارض است که باور کنیم که کردستان عراق بهعنوان یک اقلیمِ خودگردان همچنان بخشی از کلیت عراق است. بههرروی «طرح ب» در فرایند عینیتیابی، چنان چیزِ غیرقابلپیشبینیای میشود که حتا دمیستورا هم همانوقت ناگزیر میشود اعلام کند که تنها جایگزینِ گفتگوهای آشتی، به هر نامی و از جمله «طرح ب»، درواقع بازگشت به جنگی بلکه خونینتر از قبل است.
یکی از تحلیلهای دمِدستی از شکستِ این گفتگوها، غیبتِ کُردها در آن بود؛ گاه چنین تعبیر میشد که موثقترین گزینه برای ایالات متحده در غائلهی سوریه، در جلسات حضور نداشته و حقوق طبیعی آن لحاظ نشده است؛ درنتیجه حتا اگر طرفهای گفتگو به توافقی میرسیدند، این توافق در طرفِ مخالفان قابلیتِ اجرا پیدا نمیکرد، زیرا یکپای اصلیِ کار زیرِ آن را امضا نکرده بود. بدینترتیب کُردها به سراغِ کارِ خود رفتند تا ظاهراً با دستِ خودشان در میدان جنگ «حقشان را بگیرند»؛ در چنین وضعیتی «طرح ب» خودبهخود باید به جریان میافتاد؛ اما این تعبیر در ذاتِ خودْ برداشتی کُردی است، چون توافق را بهشکلی کاذب دُورِ یک چیزِ کُردی به گردش درمیآورَد؛ البته آنزمان مشکلِ اصلیِ گفتگوهای آشتی نه نبودِ کُردها در جلسات، بلکه غیبتِ داعش بود و این غیبت اتفاقاً بخشی از خودِ داعش است: یکی از کارکردهای ساختاریِ اینجور سازمانهای آدمکُشی همین است که در هیچ جلسهای شرکت نکنند تا «طرحِ ب» جایگزینِ «طرحِ آ» شود. کُردها به این نتیجه رسیدهاند که در اثرِ کردوکار مستقل آنها پس از اخراجشان از ژنو، غرب هم ناگزیر پای برنامهی تشکیل «فدراسیون سوریه» رفته است. با درنظرگرفتنِ خودشیفتگیِ بطلمیوسیِ متناظر با کُردیگری، این برداشت قابل حدس است، اگرچه عمرِ «طرح ب» بیش از سِنِ بسیاری از چریکهای وایپیجی است و صدالبته این کلیدخوردنِ اجرای طرح بود که قاعدتاً باید کُردها را از میز ژنو محروم میکرد؛ این سازوکار بروندادِ روانشناختیای دارد که با قومگراییِ شهوانیِ لازم برای تحقق طرحی که قدمتش دستِکم به نقشهنگاریهای کلیترِ برژینسکی پس از سقوط اردوگاه سوسیالیسم میرسد، همافزایی میکند: موضوعی در دستور کار قرار میگیرد و یک عضوِ مجموعه از جلسه کنار گذاشته میشود؛ در این وضعیت اگر جلسه شکست بخورد، هر موضوعِ جایگزین از سوی عضو اخراجی بهصورت طرحِ ازلیِ خودش مصادرهی روانی میشود؛ اکنون این عضو وهماً بر این باور است که طرحِ اوست که جلسهْ ناگزیر پس از شکست مذاکرات بدان رأی داده است. هویتِ حاصل از این سازوکار یکجور خودخواهیِ جمعی است که با آن باورِ خودفریبانهاش، از کلیت جلسه انتقام میگیرد؛ درعوض، شما بهتر است اینطور فرض کنید که غایت ساختاری جلسه همین موضوعِ جایگزین بوده است. داعش با غیبتِ ازپیشتعبیهشدهاش موضوعِ راهبردیتر را جایگزین آنچه صددرصد بینتیجه است میکند؛ عدمِتفاهمی که در جلسهی گفتگوهای آشتی میان طرفها دستبهدست میشود، در یک تفاهم ساختاری برای «طرح ب» به نتیجه میرسد و من مطمئنم که دربارهی این سازوکارِ مفاهمهی ناخودآگاهانهی گروههای ناهمساز پیشتر بحث کردهام (شور تعریبِ اَنیران).
عبدالسلام علی، نمایندهی پیوایدی در مسکو، مدتی قبل گفته بود که پیشنهاد حزب او برای نجات سوریه از وضعیتِ موجود، گسترش طرحِ خودمختاریِ فعلیتیافته در سه منطقهی کُردیِ این کشور، به کل کشور است؛ یعنی تشکیل ایالتهای سنّی و علوی و شاید دروزی و آشوری و …؛ امتیازی که کُردها آن زمان حاضر بودند برای توجیهِ برنامهشان نزد ترکیه به اردوغان بدهند در گنجاندنِ مشکوک چچنیها در فهرست اقوام بومیِ تشکیلدهندهی خودمختاریهای شمال سوریه بهخوبی دیده میشد (این اوباشِ نیمهتُرکتبار در جریان جنگ داخلی سوریه برای پیوستن به گروههای تخصصیِ آدمکُشیِ سفارشی، با اهل و عیالشان قاچاقی از روسیه راهی این کشور شده بودند و اکنون با ولخرجیِ کُردها از کیسهی خلیفه، بومیِ آنجا محسوب میشدند). توصیهی عبدالسلام علی با فرضیهی کُردمرکزیِ جهان جور درمیآید و درواقع اُستوارندهی پارانویای گزینهای است که از جلسه اخراج میشود تا با توهماتش از برگزارکنندگان انتقام بگیرد؛ برآوردهای ژئوپلیتیکی دربارهی تشکیل فدراسیونی از اَقالیمِ قومی و فرقهای که فقط یکیشان ولایتِ مختصرِ کُردهاست، قدمتش کم نیست، اما هماینک بهصورتِ پیشنهادِ تازهی پیوایدی به سوریه تعریف میشود. در تناقض با سرشتِ اجتماعیِ اجرای «طرح ب» که تکثری از آحادِ نوزادهی قومی را در قالب یک شیزوفرنیِ بیمرکزِ دلوزی در مقیاس منطقهای تولید میکند، ضروری است که هر اقلیمْ موازی با دیگر اقلیمها پیشنهادِ «تازه»ی خود را چنان تصور کند که با آن در مرکزِ بطلمیوسیِ صدورِ جهان قرار بگیرد؛ البته روشن است که اصرار عربستان بر رعایتِ همهجانبهی شرطِ عدولناپذیریِ اصول و ارزشهای سازمانی و ایدئولوژیک از سوی ریز و درشتِ فرقههای فالانژ در منطقه، با این فرضیه هماهنگ است.
* * *
اینک به یک پایانِ تاریخ از نوعِ کُردیاش نزدیک میشویم که غمِ غربتِ کُردهای ایرانی در سرزمین اعراب از پیشنشانههای کوچک و یأسآورِ آن است. برای تحققِ زودهنگام تقدیری که اُجالان با اندوهِ یک دریانوردِ مصیبتزده آن را هرچه دورتر از آفاقِ عمرِ خویش چونان یک ضرورتِ گزیرناپذیرِ تاریخی رنگآمیزی میکرد، هیچچیز مُفتبهچنگتر از ویراژِ نیروی هوایی ایالات متحده در آسمان حسکه، در پاسخ به جنگندههای اسد نیست. اینجا شما تصویرِ یک اُدیسهی خُفته را میبینید که در حالیکه بیخبر بر عرشهی خود خُروپُف میکند، ناگهان اقیانوسها ساحلِ پِنِلُپِه را پوشیده از کَفَنِ دفعالوقتِ وفادارانهای که این بانو سالها با یقین به بازگشتِ مرکزِ جهان به جایگاه سزاوارش بافته است، به زیر کَشتی او میآورند. من هم اسبهای گالیوِر را میبینم که به او راه و رسمِ قَشو کردنِ آدمیزاد را میآموزند. این تصاویر که تماماً حماسهاند، آنقدر بیدرنگ شهامتِ مردانِ عصرِ زوالِ عضلانیِ نوع بشر را تحریک میکنند که شتابزده صفحاتی از دفاعیاتِ فصلِ اِمرالیِ اُجالان را نخوانده بگذارند. او از یک نظامِ سلطه و سرکردگیِ بینالمللی حرف میزند که ایالات متحده را در شأنِ قطبِ چیره استوار نگاه میدارد و همزمان قومِ او را به کارگزاریِ سفاهتِ انعطافناپذیرِ تُرکها قربانی این غایت میکند؛ از مکاشفات او برمیآید که «درک صحیحِ توطئه» که با سرشتِ بهلحاظیسیاسی تعینیافتهی تُرکهای آناتولی سرِ سازگاری ندارد، از هویت تُرکیای که خودش نتیجهی کارکردِ منطقهایِ همین نظام سرکردگی برای تأمین و تضمین مجموعهای از منافع مشخص امپریالیستی است، بهطور نظاممند سلب میشود؛ اینها حرفهای اُجالان است اندکی پیش از شکستِ کُسوفِ مرکزِ کُردیِ کیهان در حسکه، که با تخمینهای زمانیِ او تطبیق نکرد و من این را نتیجهی ناتوانیِ ذاتی سامانههای پیشاکُپِرنیکی در ارائهی یک الگوی ریاضیاتیِ کارآمد برای پیشبینیِ دقیق مقارنههای فلکی میدانم. ازاینپس شاید یک اُجالانِ عرب لازم است تا همین حرفها را با گلایه و سرشکستگی دربارهی عملکردهای نژادستیزانهی مدار سرکردگیِ جهانی و اقمارِ قومیِ نوپا و ساختیافتهاش بزند؛ چنانکه پیشترها گفته بودم کُردها نه بهخاطر نسلکُشیهایی که اُجالان روایتشان میکند، بلکه بهشکلی تناقضآلود پس از کلید خوردن روندِ تغییرنامها از عربی به کُردی آغاز به محوشدن کردهاند؛ اکنون برای تعلیقِ عملِ چرخهی دهشتناک یک مکالمهی احمقانه میان کسانی که جز اسبهای اصطبلِ خانهشان کسی زبانِ آنها را نمیفهمد، من به تصمیم اَسَد برای بمباران حسکه رأی میدهم. اما در میان چپگرایانِ ایران عادت بدی هست که هر از گاهی از یکیشان سر میزند: وقتی کوسِ رسواییِ مضمونِ برنامهی سیاسیای که با آن همدلی میکنند زده میشود، سکوت میکنند و به روی خود نمیآورند که چطور داشته و نداشتهی اعتبارشان را سرِ آن خرج کرده بودند. با گذشت دو سال از زایش و گسترش مفهومیِ طرحی که پیوایدی بخش انکارناپذیر آن است، مایِلم از کسانی که در مرحلهی جنینیِ این طرحِ حُقهبازان روی دفاعیههای آتشینِ خود از حماسههای دستسازِ ملیگراییهای پسندِ روز، جملاتِ اینجا و آنجاییِ لنین را خروار میکردند، بخواهم که یا حرفشان را اصلاح کنند و یا امروز هم با همان لحنِ حقبهجانبِ آنروزها بلند بگویند که در کشمکشِ هواییِ اسد و همپیمانانِ بینالمللیِ کُردها برای تعیین تکلیف حسکه، همچنان به محتوای اجتماعی و ژئوپلیتیکیِ برنامهی پیوایدی برای این سرزمین احترام میگذارند.