پیش گفتار: بحث مربوط به « دادخواهی، سیستم حقوقی آلترناتیو و فلسفه حقوقی اومانیسم در اندیشه مارکس» بحثی بود که قسمت اول آن در تاریخ 11 جولای امسال (2015) در اتاق پالتاکی «گفتمان سیاسی اجتماعی» برگزار شد. بخش دوم این بحث در تاریخ 10 اکتبر امسال در همین اتاق ادامه پیدا کرد. لیکن علیرغم زحمات بیوقفه و قابل ستایش رفقای گرداننده اتاق متأسفانه به دلیل اشکال فنی، بخش زیادی از این برنامه، یعنی بخش دوم برنامه ضبط نشده است. از آنجا که انتشار تنها بخشی از مسایل مطرح شده در بخش دوم این بحث به صورت فایلهای صوتی ازنظر من به کیفیت بحث لطمه خواهد زد، کلیت بخش دوم این برنامه را در زیر به صورت نوشتاری ارائه کرده ام. متن حاضر، متن گفتاری است که به صورت شفاهی در برنامه دوم ارائه شده است. از آنجا که برنامه زنده پخش میشود وامکان طرح جزییاتی درطول سخنرانی وجود دارد که قبلاً درمتن نوشتاری منظور نشده اند، احتمال وجود اختلافات خیلی جزیی با گفتار ارائه شده در برنامه اصلی را نمیتوان منتفی دانست.
متن کامل نوشتاری این گفتارها در آینده با تمام ویژگیهای یک پژوهش علمی منتشر خواهد شد.
با سپاس از زحمات رفقای اتاق گفتمان سیاسی اجتماعی.
کاملیا اخباری
خلاصه بحث بخش اول
در ابتدا مرور کوتاه به بخش اول بحث خواهیم داشت.
1ـ درمورد کلمه دادخواهی که در عنوان سخنرانی آورده شده بود، کوتاه توضیح دادم که بیانیه دادخواهی ازجانب گفتگوهای زندان و جمعی از نیروهای چپ منتشر شد. من در آن زمان با این جمع همکاری داشتم و امروز همکاری ندارم، لیکن کار بر روی بخش حقوقی آن مستقل از این جمع ادامه دارد که امکان مجازات مرتکبین جنایت برعلیه بشریت تنها بخشی از آن است. از نظر من هر پیشرفتی در این رابطه از جانب هر کس که باشد، مثبت خواهد بود و به پیشبرد مبارزه طبقاتی کمک خواهد کرد. این موضوع در بحث من جایگاهی جز این یاد آوری کوتاه نخواهد داشت.
2ـ سؤال اصلی بحث : بحث ما از اینجا شروع شد که وقتی ما از سیستم حقوقی آلترناتیو صحبت می کنیم، به دنبال آن به طور منطقی این سؤال مطرح میشود که آلترناتیو در برابر کدام سیستم حقوقی و چرا؟
برای اینکه به این دو سؤال که درواقع یک سؤال هست جواب دهیم لازم است یک نگاه کلی و کوتاه به سیستمهای حقوقی موجود در دنیای پیشرفته سرمایه داری بیندازیم.
بطورکلی در دنیای سرمایه داری پیشرفته امروز دو نوع سیستم حقوقی وجود دارد، یکی سیستم حقوقی Civil Law و دیگری سیستم حقوقی Common Law . این دو سیستم تفاوتها و تشابهاتی دارند.
مهمترین تفاوت این دو سیستم این هست که درسیستم حقوقیCivil Law عمدتا منابع حقوقی، قوانین نوشته شده هستند و رابطه حقوقی بین افراد را قوانین نوشته شده تعیین می کند. در سیستم حقوقی Common Law برعکس عمدتا رأی دادگاه ها منابع حقوقی هستند و دادگاه های مراحل پایینی به تصمیمات دادگاه های مراحل بالاتر دادرسی در موارد مشابه پایبند می باشند. این به این معنا نیست که درسیستم های Common Law قوانین نوشته شده وجود ندارد، بلکه به این معنا است که در این سیستم ها عمدتا منابع حقوقی تصمیمات دادگاه ها هستند. در سیستمهای Civil Law هم رأی دادگاه ها بیاهمیت نیستند، بلکه در این سیستمها هم رأی دادگاه های مراحل بالاتر دادرسی اهمیت دارند، ولی همانطور که گفته شده عمدتا منابع حقوقی قوانین نوشته شده می باشند. با توجه به اینکه در سیستمهای Common Law بخصوص از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم قوانین بسیاری نوشته شده و دلیلش هم واضح است و آن اینکه روابط اجتماعی انسانها پیچیدهتر شده و موارد (case) های حقوقی به اشکال مشخص و شناخته شدهای محدود نیستند و به همین دلیل نمیتوان برای بسیاری از موارد، موارد مشابهی را در گذشته پیدا کرد.
این دو سیستم اختلافات دیگری هم دارند که موضوع صحبت ما نیست. تعیین کننده اما همان هسته اصلی تفاوت شان است.
تشابهات این دو سیستم در این هست که هر دوی این سیستمها سه عرصه حقوقی دارند. حقوق عمومی، حقوق خصوصی و حقوق جزا. دراین مورد صحبت کردیم که قانون پایه هر کشوری بازتاب قدرت دولت درعرصه حقوقی است و حقوق شهروندی قبل از هرچیز باید در قانون پایه به رسمیت شناخته و مشخص شده باشد. نقش حقوق خصوصی یعنی حقوقی که دو سر رابطه حقوقی دو شهروند آزاد هستند و روند شکلگیری تاریخی اش مرور شد و اینکه در اواخر قرن 11 میلادی چطور سرف رها شده از بند فئودال حالا می توانست خودش تصمیم بگیرد وازمحدود جغرافیایی که زندگی میکرده خارج شده به شهر برود و در آنجا معامله کند، کار کند و به این ترتیب مفاهیمی مانند حق تسلط به جسم، آزادی عمل، آزادی حرکت، آزادی مالکیت، در خود آگاه انسانی که حالا سوژه شده بود کم کم شکل می گیرد. از اینجا هست که مفهموم حق سوژه ویا حق سوژگی ( به انگلیسی)
subject right (به آلمانی) subjektives Recht ، در فلسفه در حدود قرن 11 میلادی پدیدارشده، که در روند خود تا قرن 16 میلادی به عنوان یک مفهوم در فلسفه تثبیت میشود.
(من این حق را به حق سوژه ترجمه کردم. یکی از دوستان اینجا کلمه « حق ذهنی» را پیشنهاد کرد که به نظرم پیشنهادی است که به محتوای مفهوم نزدیک است). به این ترتیب مفهوم حقوق فردی بر زمینه حق مالکیت خصوصی شکل میگیرد و در ادامه، ازآن مفهوم حقوق بشرنتیجه گیری می شود. حق مالکیت خصوصی یعنی حق تسلط انسان بر هرچیزی که دارد، به هرچیزی که مالک آن است. که پیشزمینه ای بود برای این درک که یک سیستم حقوقی درست، سیستمی است که حقوق فردی را به رسمیت بشناسد و آنها را به حقوق عینی تبدیل کرده وبه عنوان قانون تضمین کند. به این ترتیب حقوق فردِی یعنی آزادیهای فردی اساساً مبنای موضوع و یا مفهوم حق شدند. یعنی حق به این ترتیب تعریف شد که تا چه حد حقوق فردی انسانها را تضمین می کند. من در انتهای بحثم به این موضوع کلیدی برمی گردم.
مطلب قابل ذکر دیگر در رابطه با این دو سیستم حقوقی این است که این دو سیستم در سطح بینالمللی به هم نزدیک می شوند.
در ادامه روند رفرم هایی را که کشورهای سرمایه داری قاره اروپا مثل اتریش، آلمان و فرانسه در فاصله قرن 11 تا قرن 18 میلادی در رابطه با سیستم حقوقی شان داشتند، مطرح شد.
دو ویژگی مهمی که درتمام این پروسه دراروپا علیرغم ویژگیهای متفاوت منطقه ای بارز و چشم گیر است، یکی مفهوم آزادی و دیگری یک دست کردن مناسبات حقوقی روابط اقتصادی شهروندان در سراسر مناطق مورد بحث هست.
خلاصه اینکه الان شهروندان آزادی وجود داشتند که آزادانه عمل کرده وآزادانه مناسبات اقتصادی خودشان را با هم تنظیم می کردند. این مناسبات اقتصادی در یک چهارچوب حقوقی اولاً یک دست شد، یعنی دیگر مثل گذشته نبود که هر پرنس نشین قوانین خودش را داشته باشد، و ثانیاً شکل مشخص قرارداد به خود گرفت. این یکدست شدن مناسبات حقوقی چه در شکل وچه در محتوا در خدمت تسهیل، تسریع و گسترش مناسبات اقتصادی بین شهروندان عمل میکرده است.
اگر بخواهیم برای این یک دست شدن مناسبات حقوقی یک مثال تاریخی مشابه ذکر کنیم شاید تشکیل اتحادیه اروپا مثالی باشد که از نظر تاریخی با این مقطع رشد سرمایه داری قابل مقایسه است. درهر دومورد قوانین ومقررات یک دست و فراگیر در خدمت تسهیل و تسریع حرکت و مبادله کار وسرمایه و رشد تجارت قرار می گیرند.
پروسه روند تدوین مناسبات حقوقی که از اوایل قرن 12 شروع شده بود دراواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم تکمیل شده و پایان می یابد. آنچه که بعداً اتفاق میافتد تنها اضافه کردن مقرراتی ست که بنا بر ویژگیهای سرمایه داری قرن بیستم و بیست ویکم به این هسته اصلی مناسبات حقوقی ضرورت داشته است. بعنوان مثال خرید های از راه دور( اینترنت)، که در قرون گذشته متداول نبوده ولی امروز برای انسان قرن بیست و یکم عادی و روزمره هستند. این مقررات جدید بر پایه اصول قبلی تنظیم شده اند. این نشانه آن هست که تا آن زمان ( از اوایل قرن نوزدهم تا پایان آن) تا چه حد مناسبات سرمایه داری پیشرفته بوده که شکل حقوقی این مناسبات تا به امروزدرنه تنها در هسته اصلیاش، بلکه درکلیت و دربسیاری از جزییات دست نخورده باقی مانده و هیچ تغییربنیادی در آن داده نشد است.
در قسمت آخر بحث را با موضوع فلسفه حق ادامه دادیم ونظرات 4 فیلسوف را که در تاریخ فلسفه قابل اهمیت هستند در رابطه با « فلسفه حق» شان و نه فلسفه شان به طور کلی و همچنین روند تکامل حقوق طبیعی از دوران آنتیک تا دوران جدید را مرور کردیم.
در اینجا لازم است یک یادآوری کوتاه درمورد حقوق طبیعی و حقوق عینی و رابطه این دو نوع از حق با یکدیگر، داشته باشیم.
حقوق طبیعی حقوقی هستند که انسان بعنوان انسان حامل آن است . یعنی انسان این حقوق را مستقل از زمان و مکان وقبل از اینکه جوامع حتی به صورت جوامع ابتدایی شکل بگیرند ویا اینکه این حقوق در یک سیستم حقوقی به رسمیت شناخته شده باشند، دارا می باشد. و اینکه با وجود آمدن انسان نظمی هم که باید انسان در آن زندگی کند، به وجود آمده است. سابقه این تفکر فلسفی به دوران آنتیک برمیگردد.
منظور از حقوق عینی و یا حقوق مثبت ویا حقوق اثباتی، حقوقی هستند که به وجود آورده شدهاند و به دنبال آن درقانون به افراد اعطا می شود. یعنی حقوقی که در یک سیستم حقوقی بعنوان قانون نوشته شدهاند و درواقع حقوقی که دولت آنها را برای شهروندانش به رسمیت می شناسد.
سؤال همیشگی این بوده که چطور میتوان حقوق عینی به وجود آورد که بازتاب حقوق طبیعی باشند. یعنی چطور می شود قوانینی نوشت که این حقوق طبیعی را تضمین کنند؟ چه فاکتور هایی دخیل هستند؟ بعنوان مثال اخلاق و یا عقلانیت چه نقشی دارند؟ خلاصه آنکه رابطه بین این دونوع از حقوق چگونه باید باشد؟
هابزبین حقوق طبیعی و حالت طبیعی تفاوت می گذاشت و میگفت که انسانها برای اینکه از حالت اولیه و طبیعی وجنگ مداوم با یک دیگر خارج بشوند و امنیت داشته باشند با هم یک قرارداد اجتماعی می بندند که بر بنیاد آن دولت تشکیل می شود. وظیفه دولت ایجاد صلح، امنیت و آرامش در جامعه است و هر چه حاصل این روند است، حق است. یعنی دولت وظیفه دارد که حقوق طبیعی انسانها را در حقوق عینی واقعی کند و حقوق عینی بازتاب حقوق طبیعی هستند و چون خود دولت حاصل یک قرارداد اجتماعی است، آنچه بعنوان حقوق عینی در یک سیستم حقوقی وجود دارد، حق و درست است و به این معنا لازم الاجراست.
کانت برعکس معتقد بود که مبنای یک عمل درست یعنی این قرارداد اجتماعی نه حقوق طبیعی، بلکه عقلانیت است. آنچه که حاصل این روند است، یعنی روند به وجود آمدن قرارداد اجتماعی و به دنبال آن قانون، لزوماً درست نیست، بلکه تنها زمانی درست است که محتوای مشخصی داشته باشد، و آن اینکه امکان آزادی عمل فرد را تضمین کند.
حقانیت و یا درست این هست که امکان آزادی عمل فرد تضمین شود و این آزادی عمل فردی را بین افراد جامعه بوسیله یک قرارداد سامان دهد. درست و یا حق شرایطی است که تحت آن، این اراده های آزاد بتوانند (اراده آزاد یکی و اراده آزاد دیگری) درچهار چوب یک سیستم حقوقی همگانی که آزادی را تضمین می کند در کنار همدیگر وجود داشته باشند و عمل بکنند. و فقط در این صورت یعنی وقتی که این اراده های آزاد، آزادانه عمل می کنند، عقلانی هستند.
آزادی ازنظر کانت یک آزادی منفی است، به این معنا که حد آزادی هر فرد با آزادی فرد دیگر مشخص می شود. ولی فرد حق دارد که بتواند درچهارچوب آزادی خودش آنطور که میخواهد، آزادانه عمل کند. فلسفه حق کانت یک فلسفه حق فردیت گرا است.
هگل بر این نظر بود که آزادی نه یک آزادی منفی، بلکه یک آزادی مثبت است. هگل فلسفه کانت را تا این اندازه نقد می کند که حق فقط یک رابطه یک طرفه نیست یعنی حق یک مفهموم فردی نیست بلکه یک مفهموم اجتماعی هست و ریشه در آزادی انسانها دارد. به این معنا که انسانها باید این آزادی را داشته باشند که نه تنها تواناییهای فردیشان را رشد دهند، بلکه باید بتوانند در موقعیت های اجتماعی هم شرکت کنند. حق باید در جهت رهایی و آزادی هر چه بیشتر انسانها عمل کند. یک
سیستم حقوقی درست این است که بتواند از یک سو فضای آزادیهای فردی را بوجود بیاورد و از سوی دیگر امکان مشارکت همه را در یک فضای عمومی فراهم کند. قرارداد اجتماعی با این منطق بسته میشود و دولت به عنوان ارگانی برفراز جامعه بوجود می آید.
هگل می گوید، دولت تجسم افراد انسانی است، و بالاترین حق را در برابر انسانها دارد. انسانها وظیفه دیگری جز این ندارند که عضو دولت باشند. دولت واقعی است چون انسانهایی که عضو آن هستند واقعی هستند و این انسانها واقعی هستند چون
عضو دولت هستند. این دو در یک رابطه دیالکتیکی با هم قرار دارند. بعد نتیجه می گیرد که آزادی تنها وقتی امکانپذیر است که انسان عضوی از یک کل یعنی جامعه باشد و بدنبال آن به این نتیجه می رسد که بنابراین دولت قدرت مطلق است و اراده دولت بالاترین منبع حق است و حقوق عینی یک لحظه از قدرت مطلق دولت هستند و بنابراین لازم اجرا می باشند.
روسوهم آزادی را آزادی مثبت دیده و آن را یک حق دموکراتیک میداند که در یک سیستم حقوقی باید تضمین شود. اومی گوید آنچه که انسان از طریق قرارداد اجتماعی بدست می آورد، آزادی شهروندی یعنی آزادی مالکیت خصوصی است.
روندی که حقوق طبیعی از دوران آنتیک تا دوران جدید طی میکنند این است که نقش عقلانیت این نیست که نظم طبیعی را بشناسد، بلکه نقش آن این است که نظمی را به وجود بیاورد که انسانها بتوانند در آن با آزادی زندگی کنند. انسان از یک سو نیازهایی دارد و ازسوی دیگر اراده خود مختارعقلانی که پیوسته در حال رشد است. انسان باید با تکیه بر این عقلانیت نظمی را بوجود بیاورد که در آن امکان برطرف کردن این نیازها وجود داشته باشد. این نظم باید حقوق فردی، یعنی حق تسلط انسان به هرآنچه که دارد، را تضمین کند.
همه حرفی که تمام این فیلسوفان میزنند هیچ چیز غیر از این نیست ( با هر منطقی) که دولت نماینده جامعه است و برتر از خود جامعه قرار میگیرد. دولت ارگانی ست که وجودش برای جامعه لازم است و بنابراین قوانینی که وضع میکند لازم اجرا هستند. هیچ کجا صحبت از این نیست که این ارگان درسیستم بورژوایی درواقع نماینده طبقه حاکم است و قوانینی که تصویب میکند در جهت بقای سیستم حاکم می باشند.
این مروری بود بر بحث گذشته.
بخش دوم:
ما تا بحال در این بحث از مفاهیم کلیدی مثل حقوق طبیعی، حقوق عینی، حق سوژه و یا حق ذهنی، مفهوم قرارداد، مفهوم دولت در نزد فیلسوفان بورژوا صحبت کرده ایم.
واما نظر مارکس در مورد این مفاهیم و اساساً فلسفه حق چیست؟ برای همه ما بطور کلی درک قانونمند مارکس در مورد تاریخ روشن است و نیازی به تکرار آن نیست (دیالکتیک هگل و ماتریالیسم فوئرباخ ـ ماتریالیسم دیالکتیک بعنوان زیر بنای ماتریالیسم تاریخی).
من تنها به مفهموم دولت از نظرمارکس کوتاه اشاره میکنم برای اینکه در ارتباط مستقیم با بحث قرار دارد.
مارکس اشکال دولت را برخلاف هگل در قالب تکامل روح ویا بعنوان حاصل یک قرارداد اجتماعی تعریف نمی کند. از نظر مارکس اشکال دولت ریشه درمناسبات زندگی مادی انسانها دارد و اینکه مجموعه مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه رو به وجود میآورند، یعنی زیر بنای واقعی آن را، که بر اساس آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه ساخته میشود. مارکس هیچ کجا از سیستم حقوقی اسم نبرده بلکه همیشه ازساختار روبنایی جامعه صحبت کرده است. این اشکال روبنایی جامعه همیشه با اشکال مشخصی از آگاهی اجتماعی انطباق دارد.( نوع تولید زندگی مادی هست که روبنای اجتماعی، سیاسی، و فکری زندگی را مشخص می کند. شعور انسانها نیست که موجودیت آنها را تعریف میکند، بلکه موجودیت اجتماعی شان است که شعورشان را تعریف می کند). دولت در یک مرحله تاریخی و بر اساس ضرورتهای تاریخی بوجود میآید و بعد بنا بر ضرورت های تاریخی منحل، و نه لغو، می شود. این درکی است که مارکس از مفهوم دولت دارد.
از نظر مارکس سرمایه یک رابطه اجتماعی است. ولی قبل ازتوضیح این مفهوم در نزد مارکس لازم است به مفهوم دیگری که مارکس مطرح می کند یعنی مفهوم کار بپردازیم.
کار: از نظر مارکس انسان خود بخشی از طبیعت است و طبیعت بخش غیر ارگانیک جسم انسان می باشد. به این معنی که انسان باید دریک رابطه مشخص و مداوم با طبیعت باشد تا زنده بماند. از آنجا که طبیعت یک کلیت به هم پیوسته است، انسان یک رابطه فیزیکی و روحی با طبیعت دارد. کاربیش از هر چیزپروسه ای است که بین انسان و طبیعت. انسان در پروسه کار روی طبیعت خارج از خودش کار می کند،آن را تغییر میدهد و کنترل میکند و همزمان خودش را تغییر می دهد. اینکه انسان خودش را در پروسه کار تغییر می دهد، چه معنایی دارد؟ تغییر انسان در پروسه کار به این معنی است که انسان در روند کار هدفمند بر روی طبیعت، نیروها و ظرفیتهای نهفته در خودش را بکار می گیرد، آن را تکامل می دهد، تواناییهای انسانی اش را پرورش میدهد و این کار هدفمند بر روی طبیعت درشعور و خود آگاه او تاثیرمی گذارد.
یعنی درواقع انسان با کار روی طبیعت از یک سو نیازهای فیزیکی خودش را برطرف کند و از سویی دیگر همزمان یعنی در پروسه تولید، یعنی پروسهای که کار میکند تا نیازهای فیزیکی خودش را تأمین کند تا زنده بماند با انسانهای دیگر در ارتباط قرار می گیرد، نیروهای انسانی خودش را تکامل و پرورش داده و به دنبال آن خود آگاه خودش را تکامل می دهد.
سرمایه بعنوان یک رابطه اجتماعی: انسانها تنها زمانی میتوانند تولید کنند که به یک شکل مشخص با یکدیگر کارکرده و فعالیت شان را با هم رد وبدل کنند. انسانها برای اینکه بتوانند تولید کنند وارد یک رابطه و مناسبات مشخص میشوند و فقط در چهارچوب این رابطه اجتماعی است که به طبیعت تأثیر می گذارند، یعنی تولید می کنند. طبیعتاً بنا برویژگیهای ابزار تولید، این روابط اجتماعی که در چهارچوب آن تولیدکنندگان با هم برخورد میکنند و پیشزمینه ای که در چهارچوب آن، آنها فعالیت شان را مبادله میکنند و به طبع آن در کلیت پروسه تولید مشارکت دارند، متفاوت است. انسانها در یک رابطه اجتماعی تولید می کنند. یعنی سرمایه ابعاد اجتماعی دارد. ( نقطه حرکت مارکس برای تحلیل جامعه سرمایه داری پروسه تولید است. )
تنها زمانی که بخشی از جامعه (یک طبقه) توانایی کار کردن دارد ولی مالک چیزی نیست (جز نیروی کار خودش)، و بخشی دیگر ازجامعه که مالک ابزار تولید است و قدرت اجتماعی دارد، بتوانند در بازار کار با یکدیگر مبادله کنند، یعنی از طریق تبادل با نیروی کار زنده (یعنی پروسه تولید ارزش اضافی)، این امکان وجود دارد که کالاها و ارزشهای مبادله به سرمایه تبدیل شوند.
این مبادله کالاها در چهارچوب مناسبات اقتصادی سرمایه داری چگونه صورت می گیرد؟ یعنی این عمل که سرمایه دار نیروی کار کارگر را بخرد و کارگرنیروی کار خودش را بتواند بفروشد. اینجا ما یک رابطه اقتصادی داریم که در چهارچوب یک قرارداد شکل حقوقی خودش را پیدا می کند. یعنی اینکه باید هردوسراین رابطه حقوقی مالک کالای خود باشند (من رجوع می دهم به بحث بخش اول واینکه چطور فرد بورژوا اکنون دیگر مالک کار خودش و جسم خودش شده است). کارگر مالک نیروی کار خودش است و ظاهراً آزادانه آن را می فروشد. سرمایه دار هم مالک است ولی مالک ابزار تولید. ابزار تولیدی که کارگر مالک آن نیست. برای اینکه این مبادله صورت بگیرد باید قبل از هر چیزاین دو نفریک دیگر را بعنوان فرد و بعنوان مالک به رسمیت بشناسند، تا بعد مبادله کالا یعنی خرید نیروی کار کارگر توسط سرمایه دار در چهارچوب یک رابطه حقوقی یعنی بستن یک قرارداد صورت بگیرد، که ظاهراً بازتاب اراده آزادانه هردو طرف است و ظاهراً هردو درشرایط یکسان اجتماعی قراردارند، ولی درواقع این سرپوشی است به واقعیت مناسبات اقتصادی. چون کارگر چاره دیگری جز فروش نیروی کارش برای ادامه بقا، ندارد. حاصل این مبادله کالایی این است که کارگر اگر چه مالک نیروی کار خودش است، مالک حاصل و نتیجه کار خودش نمی باشد و به عبارتی دیگر او از کالایی که تولید میکند، بیگانه است. برگردیم به مفهموم کار که چطور انسان، هدفمند بر روی طبیعت برای ارضای نیاز های خودش کار می کند.
مالکیت خصوصی در مفهوم مارکسیستی آن به معنای مالکیت بر ابزار تولید است که دریک مناسبات اجتماعی عمل میکند و در چهارچوب این مناسبات اجتماعی این قدرت را دارد که نیروی کار کارگر را استثمار کند. چرا که کارگر اگر چه مالک نیروی کارخودش است، ولی برای زنده بودن چاره دیگری جز این ندارد که این نیروی کار را بفروشد، و ظاهراً این کار را آزادانه انجام میدهد. فقط در این مناسبات اجتماعی اقتصادی نابرابر است که سرمایه میتواند نیروی کار را استثمار می کند. من وارد بحث اقتصادیش نمیشوم، چون موضوع بحث ما نیست واز طرف دیگر به کرات و به درستی دراین اتاق در مورد مسایل اقتصاد مارکسیستی صحبت شده است. هدف بحث امروز بررسی نتیجه این شکل از مناسبات اقتصادی در ابعاد اجتماعی و روبنایی آن است.
تا اینجا در مورد مفهوم سرمایه بعنوان یک رابطه اجتماعی صحبت کردیم. درعمل وقتی که پروسه کار در چهارچوب مناسبات اقتصادی سرمایه داری صورت میگیرد، چه اتفاقی می افتد؟ مارکس میگوید پروسه کار در مناسبات سرمایه داری به از خود بیگانگی انسان ازمحصول کار خودش، ازخودش و از انسانهای دیگر منجر می شود. چرا که در این مناسبات اقتصادی کارگر برای نیازهای خودش تولید نمیکند، بلکه برای نیازهای بازارسرمایه داری تولید می کند.
سه وجه ازخود بیگانگی انسان:
1ـ از خود بیگانگی از محصول کارش، یعنی نتیجه تولید کارش
2ـ از خود بیگانگی در پروسه تولید، یعنی رابطه کارگر با عمل تولید، بیگانگی انسان با فعالیت تولیدیش
3ـ از خود بیگانگی انسان از خودش و از نوع خودش، از گونه خودش بعنوان انسان
لیکن قبل از اینکه از خود بیگانگی در نتیجه تولید خودش را نشان دهد، از خود بیگانگی در پروسه تولید، یعنی در پروسه کار اتفاق می افتد. این به معنای بیگانگی کارگر با فعالیت تولیدی اش است. بیگانگی با فعالیتی که به او تعلق ندارد. کار اجباری که نه برای ارضای نیازهای شخصی خودش است بلکه فقط وسیله است که نیازهای دیگران را ارضاء کند. کار اویعنی فعالیت حیاتیش، فعالیتی نیست که او بنا بر خواسته خودش به آن تن داده باشد، بلکه فعالیتی است که به دیگری تعلق دارد. انسان در کارش، در فعالیتش بجای اینکه نیروی خلاقه اش را بکار بگیرد، آنها را از دست می دهد. خودش را از دست می دهد. از خودش بیگانه می شود. از فعالیت حیاتیش بیگانه می شود. چرا که کاری که انجام میدهد بنا بر نیازهای خودش نیست.
ادامه این پروسه از خود بیگانگی انسان از کارش واز حاصل کارش، ازخود بیگانگی انسان از نوع خودش، از گونه خودش است. انسان بیگانه با نوع خودش میشود.
فعالیت حیاتی انسان قبل از هرچیز فعالیتی است برای بقای فیزیکی خود، ابزاری ست برای ارضای نیازهایی که دارد. ولی یک زندگی مولد، زندگی بعنوان نوع، بعنوان یک گونه هست. زندگی هست که خودش زندگی بوجود می آورد. خود زندگی ابزار زندگی می شود. یعنی انسان با فعالیتهای حیاتیش از دل زندگی، زندگی بوجود می آورد. برخلاف حیوان که فعالیت حیاتیش غریزی است، فعالیت تولیدی انسان غریزی نیست. فعالیت تولیدی انسان موضوع خود آگاهیاش است. انسان درفعالیت تولیدیش خودآگاهش تغییر کرده، رشد و تکامل پیدا می کند، چرا که انسان درارتباط با دیگرانسانها تولید می کند.
عملی که کار از خود بیگانه انجام می دهد، این است که این رابطه را برعکس می کند، یعنی موجودیت خود آگاه انسان را به ابزاری فقط برای بقای خودش تبدیل می کند. به این معنی که استقلال و آزادی فعالیت انسان را تا حد ابزار تقلیل می دهد. یعنی انسان فقط ابزاری برای بقای خودش می شود. کار از خود بیگانه، انسان را از جسم خودش، از طبیعت خودش، و از سرشت خودش بیگانه می کند. نتیجه این میشود که انسان از کار خودش، از فعالیت تولیدیش و از نوع خودش بیگانه می شود. انسان از انسانیت خودش بیگانه می شود.
به دنبال آن آنچه که در خود آگاه انسان اتفاق میافتد این است که انسان، دیگر انسانها را همانطور میبیند که خودش را در رابطه با کار ازخود بیگانه می بیند. یعنی در یک رابطه نابرابر. چون خودش در یک رابطه نابرابر با کارفرمایش یعنی کسی که حاصل کارش را در نهایت بدست می آورد، قرار دارد.
کار از خود بیگانه از یک سو انسان را از محصول کار خودش بیگانه میکند، و از سوی دیگر محصول کار او به مالکیت کسی در میآورد که با این انسان بیگانه است و رابطه مسلط بر او دارد. انسان از طریق کار از خود بیگانه فعالیت خود را به مالکیت کسی در میآورد که مالک آن نیست.
خلاصه اینکه ازخود بیگانگی به این معناست که انسان به خدمت سیستمی در میآیند که امکان رشد نیروها و تواناییهای انسانیش را از او سلب می کند. این رابطه در حد روابط اقتصادی باقی نمیماند بلکه به دیگر عرصه های زندگی اجتماعی گسترش می یابد. مفهوم از خودبیگانگی مارکس یکی از مفاهیم بنیادی فلسفه مارکس هست که از نظر من در سطح روبنای اجتماعی روشن کننده و توضیح دهنده تمام مناسبات اجتماعی نابرابر است. انسان پیوسته خودش را در یک رابطه نابرابر اجتماعی با دیگر انسانها میبیند و این مفهوم و رابطه نابرابر را پیوسته در خود آگاهش بازتولید می کند، وبه این باورهست که همه به نوعی دراین رابطه نابرابر قراردارند و اساساً آلترناتیو دیگری برای زندگی اجتماعی وجود ندارد. انسانی که در زندگی اجتماعیش همیشه دیگری وجود دارد که غیراز او، و پایین تر و یا بالاتر از اوست.
اینجا لازم است به ارنست بلوخ اشارهای داشته باشم. فیلسوف مارکسیستی که بسیاری از مفاهیم فلسفه مارکس را بازتعریف کرد و خواندن فلسفهاش به درک دقیقتری از فلسفه مارکس کمک می کند.
حقوق طبیعی: با این نگاه اساساً دیگر حقوق طبیعی بعنوان حقوقی که زیربنای آن موجودیت طبیعی انسان است وجود ندارد. بر خلاف فیلسوفانی که به حقوق طبیعی معتقد هستند، مارکس به حقوق طبیعی معتقد نیست. بلکه به حقوق طبیعی تاریخی معتقد است. پیشفرض باور به حقوق طبیعی این است که انسان یک موجودیت فرا تاریخی با یک سرشت غیر قابل تغییر است و بنابراین طبیعت جاودانه انسانی وجود دارد. مارکس اما به طبیعت جاودانه انسانی معتقد نیست. از نظرمارکس حقوق طبیعی وجود ندارد که بنا برآن انسان بتواند خودش را به عنوان یک نوع، یا گونه تعریف بکند و یا اینکه مشخصات ثابتی داشته باشد که برای این مشخصات ثابت حقوق طبیعی مبنا هستند. ازنظر مارکس تمام تاریخ نشان میدهد که چطور طبیعت انسان یک طبیعت متغیر و متکامل هست و ویژگیهای تاریخی اخلاقیش محصول روابط تاریخی ـ اجتماعی است. طبیعت انسان متأثر و منتج از تحولات تاریخی است. حقوق انسان یک امر تاریخی و در رابطه با روابط تولیدی است. و به این معنا حق طبیعی وجود ندارد که با انسان متولد شده باشد. تمام حقوق ما یا حقوقی هستند که بدست آوردیم و یا باید برای بدست آوردنشان بجنگیم.
حقوق عینی: همانطور که در بالا توضیح دادم باید این دو نفری که دو سر رابطه حقوقی هستند باید هردو مالک کالای خود باشند و همدیگر را هم بعنوان مالک به رسمیت بشناسند تا بتوانند در چهارچوب قرارداد رابطه خرید و فروش خودشان را قانونی کنند. این قرارداد درواقع باید تجسم اراده آزاد هر دو طرف قرارداد باشد. در جامعه سرمایه داری رابطه حقوقی قرارداد بعنوان زیربنای حقوقی هر نوع از رابطه انسانی شرایط عقلانی را برای هر رابطه مبادله امکانپذیرمی سازد. قرارداد شکل رابطه حقوقی بین افراد جامعه است. حالا دیگر عقلانیت خودش را در رابطه حقوقی بین انسانها یعنی به شکل قرارداد واقعی کرده است و به این وسیله علائق و منافع طبقه حاکم را پیش می برد. یعنی قرارداد تجسم عقلانیت انسان شده است.
زیر بنای این سیستم حقوقی هم این است که در جامعه سرمایه داری حق مالکیتی که حاصل پروسه تاریخی تقسیم کار و به دنبال آن حق تصاحب نیروی کار و محصول کاربیگانه است و آن را قانونی می کند، از حقوق غیرقابل انکار است.
اگر به موضوع قرارداد اجتماعی که صحبتش را کردیم برگردیم، رابطه بین این قرارداد اجتماعی و رابطه مالکیت خصوصی برایمان روشن می شود. این قرارداد اجتماعی در رابطه تنگاتنگ با مالکیت خصوصی بعنوان یکی از مهمترین حقوق پایه یعنی یکی از بنیادی ترین حق های بشر می باشد. تمام آنچه که در مورد حقوق عینی و عقلانیت و یا نقش دولت در این رابطه گفته می شود، معنایی جز این ندارد که این حقوق عینی بازتاب منافع طبقه حاکم در مناسبات حقوقی است، و اینکه چطور این قرارداد اجتماعی وظیفه دیگری ندارد جز اینکه این مناسبات حقوقی را حفظ و امنیت آن را تضمین کند. در سیستم حقوق بورژوازی حقوق عینی تنها ابزاری است برای پیشبرد قدرت قدرتمداران و وظیفه آن حفظ حق مالکیت خصوصی است، و دقیقاً حفظ حق مالکیت بر ابزار تولید.
حق مالکیت خصوصی یکی از بنیادترین حقوقی بود که بعنوان حقوق بشر در 1791 به دنبال انقلاب فرانسه به رسمیت شناخته شد. حق مالکیت بیش از هرچیز محتوای آزادی را بیان می کند. یعنی اینکه انسان بعنوان شهروند حق دارد یعنی آزاد است که با آنچه که در مالکیت خود دارد هر جور که میخواهد عمل کند
ولی این آزادی یعنی حق مالکیت، حقوق پایه فرد ویا انسانی هست که خودش را نه در رابطه با دیگر انسانها، بلکه در مرزبندی با آنها تعریف می کند. فردیت خودخواهی که در رابطهاش با دیگر انسانها مرزخودش ومحدودیت هایش را می بیند، نه امکان رشد و شکفتگی و واقعی کردن توانمندیها و استعدادهایش را.
بورژوازی حقوق بشر را در حد آزادیهای فردی کاهش میدهد، درحالی که مارکسیسم انسان را یک موجود اجتماعی می بیند. فردیت و جامعه دو موضوع متفاوت نیستند. هر چه که انسان بیشترفردیتش را رشد دهد، بیشتر یک موجود اجتماعی است. تنها از طریق تأثیر متقابل انسان بعنوان فرد و جامعه بعنوان یک هستی مشترک و در همبستگی با دیگر انسانها است که انسان میتواند فردیت انسانی خودش را واقعی کند.
در رابطه مالکیت خصوصی اما انسان موجودی است که نیروهای انسانیش را تنها در یک رابطه مالکیت میتواند واقعی کند. نتیجه اینکه او نیروهای خلاقه اش را میفروشد این است که او ازنیروهای طبیعی اش، خلاقیتش و واقعیتش بیگانه می شود.
دولت مدرن اما این رابطه را بعنوان حقوق بشربه رسمیت می شناسد، واین یعنی به رسمیت شناختن فردیت بورژای خودپرست.
اومانیسم: اومانیسم از نظر مارکس لغو این مناسبات نابرابر است. یعنی مناسبات نابرابراقتصادی که حاصلش از خود بیگانگی انسان از انسان است. با رجوع به آنچه که در مورد نظر مارکس در باره حقوق طبیعی گفته شد، از نظر مارکس اومانیسم نه یک موقعیت فراتاریخی که لزوماً وجود دارد، بلکه یک هدف تاریخی است. برای مارکس اومانیسم به معنی این است که انسان باید همه روابطی را که در آنها تحقیر و نکوهش می شود، بنده و برده است در هم بشکند. ریشه انسان، خود انسان است.
نتیجه گیری:
تنها آلترناتیو مارکسیستی سیستم حقوقی سرمایه داری سیستم حقوقی است که در آن دیگر حقوق پایه یعنی حق مالکیت خصوصی به معنا حق مالکیت برابزار تولید موضوع حق نباشد (رجوع به بخش اول بحث). یعنی سیستم حقوقی که یا بر مبنای نفی مطلق مالکیت خصوصی بنا شده باشد و یا حداقل ( بنا برشرایط تاریخی که وجود خواهد داشت) پروسه نفی آن را درنظر داشته باشد. این یعنی نفی استثمار انسان از انسان، و نفی هرنوع رابطه غیرانسانی یعنی رابطهای که در آن انسان به کالا تبدیل می شود. نقد مارکسیستی سیستم حقوقی بورژوازی تنها میتواند نقد روابط سرمایه داری در سطح حقوقی آن باشد. یعنی نقد روابطی که انسان در آن از خود و از نوع خود و از محصول کار خود بیگانه است. تنها در چنین سیستم حقوقی است که میتوان از کرامت انسان سخن گفت. یعنی زمانی که همه اشکال از خود بیگانگی و استثمار انسان از انسان از بین برود وامکان آشتی با طبیعت وجود داشته، وانسان خود را در همبستگی با دیگر انسانها تعریف کند. تنها آن زمان است که امکان واقعی شدن انسان بعنوان یک فرد وهم زمان به عنوان یک هستی مشترک وجود دارد. فقط آن زمان هست که اومانیسم واقعی از نظر حقوقی امکانپذیر است.
حقوق بشر واقعی و نه شکلی ( فرمل) بدون یک زیربنای دموکراتیک قابل تصورنیست. دموکراسی از پایین، یعنی زمانی که هر نوع رابطه غیرانسانی در جامعه ازمیان برداشته می شود.
اینکه این ساختارهای دموکراتیک چگونه باید باشند. چه ابزارهایی برای امر پیشبرد این ساختارها باید در نظر گرفته شوند. اینکه چه حقوق دموکراتیک دیگری میتواند موضوع بحث باشند، و یا دموکراسی از پایین دقیقاً به چه مفهمومی است، سؤالاتی هستند که باید به آنها پرداخت.
مسایل زیادی برای من یا هنوز نامفهموم و یا مبهم و یا مورد سؤال هستند و یا اینکه حداقل فکر میکنم، باید در موردشان بیشتر بحث شود. ولی یک مسله برای من صد در صد روشن و قطعی است وآن هم نفی مالکیت خصوصی به معنی نفی مالکیت خصوصی بر وسایل تولید در هر سیستم آلترناتیوحقوقی در مقابل سیستم حقوقی سرمایه داری است. تمامی سؤالاتی که در این رابطه مطرح می شوند، باید براساس نقد مارکسیستی مناسبات سرمایه داری پاسخ داده شوند.
یک سیستم حقوق آلترناتیو باید در کنار نفی مالکیت خصوصی، همزمان تضمین حقوق دموکراتیک جامعه با تکیه بر ابزارها و ساختارهای دموکراتیک، روشنگری درمورد پروسه شکلگیری، تداوم و گسترش این ساختارهای دموکراتیک به هرشکلی که خواهند بود، دموکراسی شورایی، دموکراسی از پایین، … را تضمین کند. نفی مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید و بسط و گسترش همزمان دموکراسی، دو بنیاد اساسی هر سیستم حقوقی آلترناتیو می باشند.
نکتهای که در پایان بحثم دراین رابطه اگر چه شاید نه در رابطه با این بحث، بلکه بیشتر بعنوان یک موضوع قابل اشاره میخواهم مطرح کنم، موقعیت تاریخی انسانهایی است که مثل ما در یک دوران گذارو برزخ تاریخی بسر می برند.
در طول حدود 150 سال تاریخ مارکسیسم، در هر مقطعی بنا بر ضرورتهای تاریخی آن مقطع موضوعاتی مختلفی پیوسته مورد بحث و بررسی قرار گرفت. در مقطع آغاز قرن بیستم، مسله امپریالیسم، بعدها انقلاب اکتبر، بعد از جنگ مسله فاشیسم ، در دهه هفتاد و هشتاد میلادی مسایل مربوط به مبارزات چریکی و زنان ومحیط زیست، از دهه نود موضوع جهانی شدن و غیره وغیره. لیکن برای درک همه این مشکلات و پاسخگویی به آنها و یافتن راه حل درست برای آنان، باید به موقعیت انسان پایان قرون وسطی و آغازدوران سرمایه داری هم به عنوان یک حلقه از زنجیره یک شرایط تاریخی فکر کرد. این شاید یک مثال تاریخ برای ما انسانهایی باشد که در این دوران گذار تاریخی بسر می بریم. شناخت این شرایط تاریخی شاید به ما در شناخت شرایط تاریخی خودمان کمک کند. شناخت شرایط انسانهایی که از یک سو از بسیاری از ارزشها ویا ضد ارزشهای دنیای کهنه دست شسته اند ولی دنیای آینده هم برایشان مبهم و تاریک است. انسانهایی که یک پا در دنیای کهنه دارند و یک پا در دنیایی که همه چیز آن برایشان ناشناخته است. این موقعیت تاریخی برزخی است که مارکس از آن با عبارت «درد زایمان» یاد می کند. این درد زایمان باز تاب عدم توانایی ما در پاسخ به ضرورتهای تاریخی موجود می باشد. امروز امکان تحقق سوسیالیسم وجود دارد و آنجا که صحبت امکان به میان میآید، مقوله آگاهی مطرح می شود. چرا که آگاهی درک ضرورت است. امیدوارم بتوانیم با مباحثی که مطرح میشوند به شناخت ضرورتهای زمانه مان نزدیک ترشویم و به این معنا انسانهای آگاهتری بشویم.