پرده ها را درکشید!
روزها
شب را نمایش می دهند!
شب ها در نفی خویش، هیچ اند!
استخوان و آفتابی هیچ!
آسمان در رنگ ماه،
مجهول!
ماه
از نور می تابد
خودش مغفول!
این زمان روزست اینجا وُ در آنجا شب!
که کُرات اند
که می چرخند
بگیرند رنگ روزِ خویش درشب
که در آن
کسوتِ خورشید باشد
تو آن هستی چراغی آسمان هایی
که برق از خود ندارد سیمِ ربط ات
به آن امید سازد جاریِ شاد
چراغانی چراغانی چراغان!
پهنه ور دریای خورشیدی
از سیاهی
می شود پیدا
آتش است آنجا
می گدازد
فواره فواره
مُذاب، از خشمِ این دنیا
چه خشم آگین؟!
آفتابی ست محبت خیز
که در نظمِ مرتب
تابیده بر دیگر رفیقان!
خورشید می تابد
زحل آن است که می داند
زمین آن است که می خواهد
عطارد، زهره و کیوان و بهرام
هماناند خورشیدِ عظیمی را رفیقان!
چرا او یک ؟
چرا تنهاست؟
چرا کارش به تابش، زحمت اش پیداست؟
چرا اینجا رفیقانش به دوری، چرخشِ دوار می گیرند؟!
ولی آن دم که می میرد
به آتش دانِ خود خاموش می گیرد؛
رفیقانش همه مدهوش و خاموش
به آغُش دان آن یارِ قدیمی
قدیمی تر ز ابناء زمینی
سقوطی را به آغوشش همه آغاز می گیرند!
همین!
پس کی شود آن روز؟
نمی تابم به تابِ رفتنِ دیدارِ آن روز
نمی خواهم زمین خامش شود در هر شب و روز
سوالِ من همه این است
در آن روزی
که خورشید
خامشی گیرد
قیامت می شود در محشرِ انسان؟!
نکیر و منکران، آمر به معروف
همه پرونده ها در دست انسان
به احضار خدایی و رسولی و امامی
به میزِ پرسشِ قائم شوند گوش؟
به جوشش می شود دنیای دیگر؟
در آن محشر، در آن محشر، در آن شر؟
چه اعجازی شود در راه انسان؟
من آن موجودِ زیرک، کارها در دست
نقشه ی روزِ قیامت می کشم در مغز
من آن روزت نمی بینم زمین!، ای مادرِ شیرین!
در آن روزت رها کردم تو را چون عاقبت بینی
نبودم همره هر روز تو،
ازآن آغازِ آعازین
نباشم همدمِ نابودِ تو
عاقبت تنها تویی،
خود بین، خودبینی!
اگر برداشت باید داشت
که از ذراتِ اصلیِ غنی، ما همره اوییم
چرا آخر به خنگی، مغزِ خود، نادیده می گیریم؟
من آن هستم که مغزم را به کارم دِین ها دارم
تو آن هستی که با کوری ت، کارم را نمی دیدی
به گندم ساختم نانی
به بارانت همه چشم ام
نباریدی، نباریدی،
همه قحطی شدی دیدی؟
ندیدی
آن ندیدی به اجسادم همه سیلی شدی، آنم ندیدی؟
چرا برداشتِ من باشد؟ همان مرتاضیِ راضی؟
چرا آخر کنم خنگی؟ که تو جانی به جانانت نمی دیدی؟
ولی اکنون،
مادرم، شیرینِ من، ای بهترین آرام!
خدعه از من نیست
در هزاران بلبلِ شیرینِ پستان های تو
دستی شدم نازک
به بار و میوه ات دستی شدم زحمت
این همه از کارِ من بود
گریه می کردم، هِق و هق آشوب می کردم
به اعصابت همه راهم، که تا افزون شود حالت
و آن حالت که چیزی نیست
به جز
خرجِ جوابِ گریه هایم!
و شاید
و شاید
که می داند؟! و شاید
رها کردی مرا روزان،
همه گریان و عطشان
ولی تقصیر از کیست؟
این چه جبری ست؟
همه تقصیر از من بود
به جز ناله به جز گریه به جز آشوب
به توشه من نداشتم باری خوب
تویی «مادر»، نه آن کُلفَت
ولی جبرِ زمانه کلفتت کرده است
ولی دایر به ادوارش مسلط
تو را نیز همدمم کرده است!
به پاس همرهی و همدمی
تا آخرین لحظه،
پاسبانم در نفس هایت!
و آخر پس چه باید کرد؟
جبر است،
باید رفت
همه رفتن ز زهدانت
همه رفتن ز پستانت
همه رفتن ز آغوشت
همه رفتن ز نابودت
همه رفتن به جای در شدن بر پایِ آن گورت!
بیا مادر، بیا مادر!
من این دم خاکسار تو
من این دم جانسپار تو
من این دم جانفشان تو
بیا مادر، مرا راهی کن و خود را رها از بند این شوم!
نمی دانم چه فردایی ست فریادم به هر بوم!
ولی امروز می دانم که ازحال تو در رنجم
عزیزم، یارِ من، همراه من، ای مادرِ مجنون!
اتاق ات را همه دود است، تنهایی
اتاق ات را اسارت می شوی، خالی
به جانت حسرتِ یکِ روزِ بارانی
که تا شویی همه جسم ات ز امواجِ شوکی، کین روزها بینی!
دردهایت یک به یک رنجِ من اند
دردها نامِ سیه چالان به خود گیرند
دادها در دره ها
فریادِ آدم ها
خامشی گیرند!
آفتاب تو، کجا رفته ست پس؟!
کنون شب هست
سیه چالانِ دردانت به خود مغرور
سیه چالی شده، فریاد آدم ها
ریز می خندند!….
و این رمزِ زمان ماست
سیه چالان همه روشن، همه مُتقَن
که آدم ها نه فریادند
که می خندند….!
سیه چالان همه در باز
چو دردِ زخم در استخوانی باز
به اعماقش همه روشن.
سیاهی صفحه ای نآید
که می کوبند به پا
بر آن به آدم
ضربتِ جانکاه!
نمی گیرند جان از جان…
نمی خواهند سیه باشند!
همه علم و هنر جمع است
که شب در خود به روشن خدعه ای
خوفِ کهن را
نیست در رویش
نَصَب نسبت!
و این رمزِ زمانِ ماست،
که مُهمَل شد!
ساحران، جادوگران
در هر چه کوشیدند
نشد پنهان کنند آنرا.
و دستور است
که دستانی
سرهایی
بُرند اینجا!
و دستور است
که دندانها
جگرهایی
خورند اینجا!
سیه چالان به خود در قطره ها
پر نور می گردند
اما همه خون است
و آن روشن همه مُهمَل!
بیا مادر، بیا مادر!
پرده ها را درکشیم،
روزها
شب را نمایش می دهند!
علی سالکی – اردیبهشت 94