فرد وستون
برگردان مهرداد امامی
منتشر شده در تارنماي توصيفات انسان شناسانه
واروفاکیس پیش از آنکه وزیر اقتصاد شود، استاد اقتصادی بود که در چند دانشگاه در سراسر جهان تدریس میکرد. او حتی در زمان نخستوزیری پاپاندرئو، مشاور وی بود. زمانی که بحران سرمایهداری آشکار شد، واروفاکیس به مثابه شخصیتی مهم در گسترش سیاستهای دولت جدید، بهویژه مذاکراتش با کمیسیون اروپا و صندوق بینالمللی پول ظهور کرد و اندیشههایی که برای مقابله با بحران پرورش داد اهمیت فراوانی برای تودههای کارگر یونان دارند.
دو سال پیش واروفاکیس اندیشههایش را در مقالهای با نام «اعترافات یک مارکسیست دمدمیمزاج در بحبوحه یک بحران اروپایی نفرتانگیز» منتشر کرد. این مقاله متن سخنرانی او در ششمین فستیوال براندازی به تاریخ ماه مه 2013 در زاگرب بود.
زمانی که او این سطرها را مینوشت استاد اقتصادی بود که دیدگاههایش را در مورد چگونگی حلّ بحرانی ارائه میداد که دامن اتحادیه اروپا را گرفته بود. امروز او وزیر اقتصاد است و بنابراین باید در موقعیتی باشد که بتواند آنچه در 2013 طرحش را ریخته بود، عملی کند.
موضع ابتدایی او این است که چپ برای ارائه بدیل در برابر سرمایهداری آمادگی ندارد. دلیل این امر، به گفته واروفاکیس، «این است که چپ کاملاً شکست خورده و شکستخورده مانده» و از این رو ما نیازمند «جلوگیری از سقوط آزاد سرمایهداری اروپایی به منظور خرید زمین لازم برای صورتبندی بدیل آن هستیم.»
کمترین چیزی که میتوان در مورد منطق واروفاکیس گفت این است که منطقی عجیب و غریب است: سرمایهداری امروز دستخوش بحرانی عمیق است اما ما نمیتوانیم از این موضوع جهت افشای تناقضات درونی سیستم برای طبقه کارگر استفاده کنیم و در نتیجه بدیلی ایجاد نماییم… و علت این است که چپ آمادگی این کار را ندارد. بنابراین، باید سرمایهداری را تثبیت کنیم و راهی برای دستیابی به رشد اقتصادی بیابیم که اجازه دهد تبدیل به موجودیتی متمدن شویم. هنگامی که آن شرایط آرمانی محقق شدند، میتوانیم به آزمون بدیلها گام بگذاریم و آنگاه چیزی به دست آوریم تا به تودهها ارزانی داریم.
با فرض اینکه بتوان سرمایهداری را به رشد قابل توجهی بازگرداند و نیز با فرض اصلاحاتی که واروفاکیس خوابشان را میبیند، اگر سرمایهداری میتواند مثمرثمر باشد و برای کارگران شرایط درخور زندگی فراهم کند، چرا کارگران باید به این رفرمیستها گوش دهند زمانی که به اندازه کافی جرأتاش را دارند که پرچم سوسیالیسم را به عنوان بدیل برافرازند؟
با این وجود، وی اضافه میکند که «در عوض رادیکالیزه کردن جامعه بریتانیا، رکودی که دولت خانم تاچر با ظرافت مهندسیاش کرد، به عنوان بخشی از جنگ طبقاتیاش علیه کار سازمانیافته و دربرابر نهادهای عمومی امنیت و بازتوریع اجتماعی که پس از جنگ مستقر شدند، پیوسته تمام امکانهای سیاست رادیکال پیشرو در بریتانیا را نابود ساخت.»
واروفاکیس، دستکم از دیدگاه مارکسیستی کلمه، مطلقاً هیچ فهم و درکی ناشی از آنچه تجربه کرده نشان نمیدهد. پیروزی حزب کارگر در انتخابات 1974 به هزینه اعتصاب معدنچیانی بود که دولت توری را که از 1970 بر سر کار بود در هم شکستند و نیز در نتیجه رکود، تورم بالا و بیکاری فزاینده.
مارکسیستها در آن زمان میگفتند که دولت حزب کارگر با دو امکان مواجه بود. نخست، پیش بردن برنامهای سوسیالیستی و بدین ترتیب ملیسازی بانکها و تحت کنترل درآوردن قلههای اقتصاد. این تنها راه اجرای هرگونه اصلاحات معنادار بود. گزینه دیگر ماندن درون محدودههای نظام سرمایهداری بود که معنای آن له شدن زیر فشار سیستم و اجرای اقدامات ریاضت اقتصادی با کاهش در هزینههای عمومی بود.
رهبران حزب کارگر در دولت، با الهام از نگرشی رفرمیستی، دومین گزینه را برگزیدند و سیاستهای ریاضتی در پیش گرفتند. همانطور که مارکسیستها هشدار داده بودند، این گزینه شکست حزب کارگر و بازگشت محافظهکاران به قدرت را در بر داشت. و این دقیقاً همان اتفاقی است که افتاد. در 1979، تاچر پیروز انتخابات شد و موفق گشت هزینههای عمومی را کاهش و خصوصیسازیهایی را انجام دهد، البته به همراه حمله به جنبش کارگری سازمانیافته.
حزب کارگر چه اقدامی در مقابل کرد؟ حزب به دو قطب چپ و راست تقسیم شد و یک جریان چپ قوی پیرامون شخص تونی بِن شکل گرفت. اما حتی این چپ هم نتوانست تمام برآیندهای لازم را به دست دهد. هرچند این جریان خواهان مطالباتی از قبیل برخی ملیسازیها و اصلاحات مشابه بود اما هیچگاه به این نتیجه نرسید که مشکل اصلی، تلاش دولت حزب کارگر برای مدیریت سرمایهداری بود. در نتیجه این جریان چپ در نیمه راه متوقف شد و نتوانست بدیلی معتبر ارائه کند.
در نتیجه، بخش چپ حزب به لحاظ نیرو رو به افول نهاد و در نهایت بخش راست حزب تقویت شد. در جایی که مبارزه طبقاتی از قبیل اعتصاب معدنچیان در جریان بود، رهبران حزب کارگر حمایت از آن را رد کردند. در مورد موضع مبارزاتی شورای کار لیورپول- که از پذیرش سیاستهای ریاضتی تاچر سر باز زد و به بسیج کارگران علیه آن پرداخت- رهبران حزب آشکارا اعضای شورای لیورپول را به سبب در پیش گرفتن چنین مبارزه جسورانهای محکوم و کسانی را که مسبب آن مبارزات بودند، اخراج کردند.
این مورد، همراه با خاطره اقداماتی که حزب کارگر از زمانی که در قدرت بود انجام داد، بدین معنا بود که سالها طول میکشد تا حزب کارگر در انتخابات بازیابی شود، اتفاقی که نهایتاً با پیروزی در 1997 افتاد.
واروفاکیس هیچ کدام از این موارد را توضیح نمیدهد. نتیجهگیری کلی او از آن دوره این است که چپ ضعیف است و در این دوره بدیلی در برابر سرمایهداری ندارد. وی میگوید به طرز گرانباری دوست دارد برای یک بدیل سوسیالیستی کاملاً شکوفا مبارزه کند اما ما نمیتوانیم. در نتیجه کاری که باید کرد «نجات» سرمایهداری، بازگرداندن آن به مسیر رشد و باثباتسازی وضعیت است. زمانی که به این اهداف رسیدیم، زمان آن را خواهیم داشت تا بدیل خود را بسط دهیم. حرف واروفاکیس بدین معناست که وی باور دارد میتوان به نحوی سرمایهداری را مدیریت کرد که از بحران اجتناب نمود. (ما بعداً به این موضوع باز خواهیم گشت).
او فهرستی از افرادی را ارائه میکند که با آنها گفتگو داشته است. در میان این فهرست «معترضان ضدّ ریاضتی در میدان سینتاگما آتن»، «کودکان محصل در حومههای محروم یونان و آمریکا» و «فعالین سیریزا در تسالونیکی» حضور دارند. این کم و بیش خوب است. اما او همچنین با «مقامات بانک مرکزی فدرال در نیویورک»، «تحلیلگران بلومبرگ در لندن و نیویورک» و «صندوقهای سرمایهگذاری در منهتن و مرکز اقتصادی لندن» نیز ملاقات و گفتگو کرده است.
از این رو، به قول واروفاکیس، «کودکان محصل در حومههای محروم یونان و آمریکا» نقطه مشترکی با سفتهبازان صندوقهای سرمایهگذاری و بانک مرکزی آمریکا دارند! این نقطه اشتراک نجات سرمایهداری از توحش، از «حمام خون انساندوستانهای» است که به نظر میرسد تنها نتیجه ممکن تعمیق بیشتر بحران سرمایهداری به زعم واروفاکیس است.
این نشان میدهد که به رغم 30 اعتصاب سراسری که فقط از 2008 به بعد در یونان شاهد آن بودهایم، واروفاکیس هیچ بالقوگییی برای مبارزه طبقاتی در بحران کنونی اروپا نمیبیند. همانطور که وی میگوید، «به نظر من بحران اروپا نه آبستن یک بدیل پیشرو بلکه آبستن نیروهای واپسگرای رادیکال است.»
این رسم رفرمیستها در سراسر تاریخ بوده که حرف خود را از این نقطه آغاز کنند که طبقه کارگر اطمینان لازم برای مبارزه جهت دگرگونی انقلابی جامعه را هیچگاه نداشته است. و از آنجایی که طبقه کارگر نمیتواند جامعه را تغییر دهد، بنابراین بهترین گزینهای که میماند آزمون و اصلاح سرمایهداری است اما این کار را تنها زمانی میتوان انجام داد که اقتصاد رونق دارد. در دورههای بحران بدین ترتیب طبقه کارگر در پی راهی برای بازگشت به «ثبات» و «رشد» به مثابه ابزار ایجاد پایگاهی است که بتوان بنا بر آن اصلاحات را انجام داد.
از اندیشهی واروفاکیس پیداست که او از عبارت معروف مارکس، «سوسیالیسم یا بربریت»، تنها بربریت را در نظر میگیرد. در واقع، «نیروهای واپسگرایی» که وی به آنها اشاره میکند به حدی خطرناکاند که میتوانند «شعله امید هر نوع حرکت پیشرو برای نسلهای آتی» را خاموش کنند. این بدین معناست که تنها زمانی که واروفاکیس و همفکرانش بتوانند سرمایهداران اروپایی را از نیاز به حفظ سرمایهداری از شرّ خود متقاعد سازند، آنگاه هر گونه امید به هر نوع تغییر برای دههها از بین میرود.
واروفاکیس به تمام انتقادات چپها یک پاسخ میدهد: «ای کاش مبارزه من جنس دیگری میداشت؛ ای کاش میتوانستم برنامهای رادیکال را ترویج دهم که علت وجودیاش جایگزین کردن سرمایهداری اروپایی با نظامی متفاوت و عقلانیتر بود به جای اینکه صرفاً برای تثبیت سرمایهداری اروپایی مبارزه کنم…» در اینجا واروفاکیس سعی میکند اعتبار چپ خود را بازیابی کند اما هیچ توفیقی در این کار ندارد!
تجربه واروفاکیس با پاپاندرئو
واروفاکیس پیشتر نیز همین موقعیت را داشته است. پس از آنکه به عنوان استاد دانشگاه در خارج از کشور کار کرد، در سال 2000 به یونان بازگشت و در این مورد میگوید: «با امید به جلوگیری از بازگشت به قدرت یک راست احیاشدهِ مصممِ به بازگرداندن یونان به موضعی بیگانههراس (هم به لحاظ داخلی به واسطه شدت عمل در برخورد با کارگران مهاجر و هم به عنوان مثال سیاست خارجی) دعوت به همکاری گئورگ پاپاندرئو را پذیرفتم.»
واروفاکیس مشاور دولت وقت پاسوک بود و آشکارا تلاش میکرد پاپاندرئو را نسبت به اندیشههای خود متقاعد کند. او به سرعت پی برد که تلاشهایش بیهوده بودند و به همین خاطر در ابتدای 2006 از سمت مشاور پاپاندرئو استعفا کرد. همانگونه که خود او اذعان میکند: «حزب آقای پاپاندرئو نه تنها در از بین بردن بیگانههراسی ناکام بود بلکه در نهایت، مسئول مهلکترین سیاستهای نولیبرالی در اقتصاد کلان بود که در خط مقدم حملهی بهاصطلاح بستههای کمک مالی منطقه یورو قرار داشت و بنابراین ناخواسته موجب بازگشت نازیها به خیابانهای آتن شد.»
دلیل اینکه چرا دولت پاسوک نتوانست هیچیک از اهداف واروفاکیس را محقق سازد بسیار مشخص است. از آنجایی که رهبران رفرمیست پاسوک هیچ چشماندازی برای دگرگونی جامعه نداشتند، نمیدانستند که اصلاحات معنادار در دوره بحران سرمایهداری ناممکن است مگر آنکه همراه شود با حذف نظام سرمایهداری، تفوق یافتن بر قلههای اقتصاد و استقرار یک برنامه تولید. تا زمانی که رهبران یک دولت چپ آمادهاند که از چنین مسیری پایین بروند همه آنچه باقی میگذارند تلاش برای آن است که نظام سرمایهداری به نفع همه طبقات سازوکار یابد. اما سرمایهداری منطق خود را دارد. این نظام مبتنی است بر مالکیت خصوصی ابزار تولید و انگیزه سود. هر اصلاح مهم و اساسی که باعث بهبود زندگیهای کارگران شود هزینه دارد. پرسش این است: چه کسی قرار است آن هزینه را بپردازد؟ سرمایهداران تنها به فکر افزایش سودهای خود هستند. هر چیزی که آن سودها را کاهش دهد آنها از بیخ و بن با آن مبارزه میکنند.
واروفاکیس به رغم تجارب گذشتهاش با پاسوک همچنان اصرار میورزد که میتوان با سرمایهداران به منظور اینکه نظام سرمایهداری هم به نفع کارگران باشد و هم کارفرمایان کار کرد. نمیتوان او را متهم کرد که چنین کاری نکرده است! واروفاکیس پس از شکستش با پاسوک اینک سعی دارد همان اندیشههای خود را اینبار درون دولت سیریزا تکرار کند. باید یکی از تعاریف مشهور جنون را به یاد او اندازیم: «انجام چندین و چندباره یک کار و انتظار نتیجهای متفاوت را داشتن.»
واروفاکیس دیگر یک مشاور صرف نیست بلکه وزیر اقتصادی است که باید در موقعیتی باشد که توانایی بهکارگیری نظریات خود را دارد. در عوض، ما شاهد نمایش واروفاکیس هستیم که تحت فشار سرمایه اروپایی از بسیاری مطالبات مندرج در برنامه سیریزا عقب مینشیند. جای تعجب ندارد که تمام توسل جستنهای او به جامعه بورژوایی برای اینکه خطای خود را ببیند بهسان آب در هاون کوبیدن میمانند.
بدین ترتیب، زمانی که واروفاکیس در حال انجام مأموریتش یعنی متقاعد کردن «جامعه نخبگان»، جامعه والامقام بورژوایی است، «مارکسیسمِ» خود را میپوشاند. در حقیقت، هیچ نیازی نیست که او مارکسیسم خود را پنهان کند زیرا در واقعیت او هیچ موضع مارکسیستییی نمیگیرد. و این زمانی آشکار میشود که واروفاکیس میگوید در حالی که یک «مارکسیست غیرتدافعی» است، به نظرش اهمیت دارد که در برابر مارکس به طرق مختلف و با شور و حرارت مقاومت کرد.»
همانطور که رسم رفرمیستهای چپ است، آنها آرزو دارند شنل مارکس را بر تن کنند تا خود را رادیکال نشان دهند، تنها بدین منظور که ایدهای را آب کنند که به کلی مغایر با مارکسیسم راستین است.
مشکل کل اندیشه واروفاکیس این است که هدف او متقاعد کردن جامعه بورژوایی، اقتصاددانان، سیاستمداران و غیره آن در مورد اندیشههای خود است. واروفاکیس هیچ گفتوگویی با طبقه کارگر ندارد. این از نحوه معرفی «روشش» پیداست:
«… قدرتهای موجود هرگز دلنگران نظریاتی نیستند که از فرضیات متفاوت با آنها شروع میکنند. هیچ اقتصاددان رسمییی این روزها حتی به الگوی مارکسیستی یا نو-ریکاردویی توجه نمیکند. تنها چیزی که میتواند اقتصاددانان نوکلاسیک جریان غالب را ناپایدار کند و به واقع به چالش بکشد اثبات تناقض درونی الگوهای خود آنهاست.»
بنابراین اوضاع از این قرار است که چون نظریات بدیل از جانب اقتصاددانان بورژوا جدی گرفته نخواهند شد، صرف وقت برای بسط و گسترش آنها محلی از اعراب ندارد. واروفاکیس چنین ادامه میدهد که «به همین دلیل است که از همان ابتدا تصمیم گرفتم به «عناصر اصلی» نظریه نوکلاسیک بپردازم و سپس تقریباً از صرف انرژی برای بسط و انکشاف الگوهای مارکسیستی بدیل سرمایهداری دست بردارم.»
آنچه واروفاکیس در اینجا نوشته کمک میکند تا کل رویکرد او را به حل بحرانی که دامنگیر منطقه یورو شده است، متوجه شویم. هدف او متقاعد ساختن اقتصاددانان و سیاستمداران بورژوایی است که بر اتحادیه اروپا حاکماند. او میخواهد آنها را متقاعد کند که متوجه شوند علت بحران چیست، سیاستهایشان به کجا منتهی میشود و مسیرشان را عوض کند. واروفاکیس بنا بر عقل و منطق باور دارد که میتواند بورژوازی را بنشاند تا خطای سیستمش را نشانش دهد. او خطاب به بورژوازی سرنوشت مقدر سیستمش را گوشزد میکند مگر آنکه آنها گوش به پیامبر اتوپیایی رفرمیست زمان دهند.
البته مشکل اصلی واروفاکیس در متقاعد ساختن بورژوازی این است که اندیشههای وی به کلی معیوبند و نمیتوانند بر مبنای اقتصاد بازار آزاد یعنی همان سرمایهداری کارساز باشند. او رفرمیستی کلاسیک است که عقیده دارد میتوان زندگیهای کارگران و سرمایهداران را همزمان بهبود بخشید ونیز میتوان زمینهای مشترک یافت در جایی که منافع طبقات متخاصم در دوران بحران اقتصادی شدید مصالحهپذیر است.
دلیل تمام این حرفها آن است که هرچند واروفاکیس ادعا میکند مارکس دستکم نقشی در فهم او داشته است، اما او در واقع فهم بسیار کمی از ماهیت مارکسیسم دارد. این را میتوان در سرتاسر نوشتههایش در باب مارکس مشاهده کرد. اگرچه او اذعان میکند که مارکس تناقضات درونی سرمایهداری را آشکار ساخت، اما به واسطه خلط دیدگاه مارکس میان خود و او فاصله میاندازد.
نخستین موردی که واروفاکیس مارکس را به آن متهم میکند، رویکرد بهاصطلاح خودکامانهی مارکس است و در این مورد پاسخ مارکس به شهروند وستون [بنگرید به ارزش، قیمت و سود] در باب جدل بر سر افزایش دستمزد را نقل قول میکند. واروفاکیس میگوید «مارکس خواستار میلی بیپایان به برخورد با افرادی همانند وستون بود که جسارت داشتند ابراز نگرانی کنند از اینکه احتمال بیهوده بودن افزایش دستمزد (از طریق اکسیون اعتصاب) در شرایطی که سرمایهداران به تبع آن قیمتها را افزایش دهند، میرود. مارکس صرفاً در عوض آنکه علیه این افراد استدلال کند تصمیم گرفت که با دقت ریاضیاتی اثبات کند که آنها اشتباه، غیرعلمی، مبتذل و بیارزش برای توجه جدی هستند.»
در اینجا شاهد رویکرد سطحی و نادرست واروفاکیس به این مسئله هستیم. جان وستون عضوی از شورای عمومی انترناسیونال اول بود که دو سوال را مطرح کرد: آیا افزایش دستمزدها باعث بهبودی شرایط زندگی کارگران میشود؟ و آیا مبارزات اتحادیههای کارگری برای چنین افزایش دستمزدهایی تأثیر مخرب بر مابقی صنعت میگذارد؟ وستون بر این عقیده بود که افزایش دستمزدها برای کارگران سودمند نیست و در واقع برای صنعت به مثابه یک کل خسارتبار است.
رفیق واروفاکیس، در عوض آنکه به کنه جدل میان وستون و مارکس بپردازد به مارکس به سبب اصطلاحاً رویکرد خودکامهاش حمله میکند! واروفاکیس از این جزئیات کوچک چشمپوشی میکند که نظریه وستون به عنوان سلاحی برای کارفرمایان در مبارزهشان علیه طبقه کارگر سازمانیافته به کار گرفته شد. مخالفت جان وستون با سودمند بودن مبارزه جهت افزایش دستمزدها مستقیماً منجر به ترک هرگونه مبارزه سیاسی به نفع طبقه کارگر علیه سرمایهداری شد. این موضوع اساساً انعکاسدهنده فشارهای اندیشه بورژوایی درون خود جنبش طبقه کارگر بود.
کاری که مارکس میکند فراهم آوردن فکتها و ارقام و تجربه تاریخی است تا نشان دهد وستون بر خطا بوده و دورههایی از رشد دستمزدها وجود داشته که به هیچ وجه منتهی به افزایش قیمتها نشده است، یعنی همان ادعای نادرست وستون. این واقعیت مسلّم که واروفاکیس اصل ماجرا را رها میکند و صرفاً بر «رویکرد» متمرکز میشود چیزهای زیادی در مورد خود رویکرد او برملا میکند!
واروفاکیس شکایت میکند که مارکس «در مورد تأثیر نظریهپردازی خود بر جهانی که دربارهاش نظریهپردازی کرده بود فکر چندانی نکرد و سکوت مدبرانهای داشت… مارکس این امکان را نادیده گرفت که ایجاد دولت کارگری ممکن است سرمایهداری را مجبور کند که متمدنتر شود در حالی که دولت کارگری مبتلا به ویروس خودکامگی گردد زیرا خصومت مابقی جهان (سرمایهداری) نسبت به آن بیشتر و بیشتر افزایش مییابد.»
علاوه بر این، واروفاکیس میگوید که این عزم مارکس برای در اختیار داشتن کاملترین یا قطعیترین الگو یا «حرف نهایی» چیزی است که نمیتواند مارکس را به خاطر آن ببخشد. گذشته از اینها، ثابت شد که این موضوع مسبب حجم عظیمی از خطا و، مهمتر از آن، خودکامگی است. خطاها و خودکامگییی که عمدتاً موجب ناتوانی کنونی چپ به عنوان نیروی خِیر و مانعی برای سوءاستفاده از خرد و آزادی است که دارودستهی نولیبرالها امروز آن را زیر نظر دارند.»
هرچند واروفاکیس مشخصاً چنین چیزی نمیگوید اما واضح است که او به پدیده استالین و فروپاشی اتحاد شوروی اشاره میکند. اما کوچکترین حرفی در مورد عدم امکان ایجاد سوسیالیسم در یک کشور و شرایط انضمامی پیشاروی اتحاد شوروی در دهه 1920، عقبماندگی اقتصاد و انزوای انقلاب به سبب شکستهای طبقه کارگر در سایر کشورها، و رهبران رفرمیست جنبش کارگری که موفق به شکست کارگران آلمان، مجارستان، ایتالیا، اسپانیا، چین، بریتانیا و غیره در دوره میان دو جنگ شدند، نمیزند.
موضوعی که در اینجا بر آن تأکید شده این است که گویا مارکس به نوعی مسئول استالین بوده است. در همین راستا، واروفاکیس یک گام پیشتر از تمام تبلیغات متعارفی میگذارد که در این باره صورت گرفتهاند. اغلب ما شاهد تلاشهایی برای مقصر جلوه دادن لنین به خاطر استالین بودهایم با این تصور که بهاصطلاح «خودکامگی» لنین تبیینگر ظهور استالین است و در نتیجه هیچ تفاوتی میان لنین و استالین وجود ندارد. واروفاکیس موفق میشود که این منطق را یک گام جلوتر ببرد و ریشههای استالینیسم را تا مارکس به عقب برگرداند!
کجا واروفاکیس مدرک و گواهی دالّ بر خودکامگی مارکس مییابد؟ وی آن را در این «فرض مارکس مییابد که میتوان حقیقت سرمایهداری را در ریاضیات الگوهای خودش (بهاصطلاح «طرحوارههای بازتولید») یافت. این بزرگترین آسیبی بود که مارکس میتوانست به نظام نظری خود وارد آورد.»
این تلاشی برای تقلیل رویکرد مارکس به یک جبرگرایی ریاضیاتی صُلب است هنگامی که در واقع مارکس نگرش جامعتری نسبت به نظام سرمایهداری داشت و آن را در تمام تناقضاتش در نظر میگرفت. مارکس انواع متفاوت بحرانها را مدّ نظر قرار داد و هیچگاه یک عامل منفرد را مسبب تمام بحرانها نمیدانست. با این وجود، مارکس اذعان میکند که علت بنیادی بحران سرمایهداری در تحلیل نهایی را میتوان در گرایش به تولید اضافی یافت، یعنی دقیقاً همان چیزی که ما به طور جهانی در مقیاسی وسیع شاهد آنیم. اما چرا باید بر ماهیت و کنه مارکس متمرکز شد هنگامی که میتوان رویکردی خودکامانه را به مارکس نسبت داد که آنگاه مناسب برای آن است که خود را از مارکس جدا کنیم؟
واروفاکیس پس از ذکر «خطاهای» مارکس، سپس برای کمک به کینز متوسل میشود: ارزش «کشف» کینز در مورد سرمایهداری دو وجه داشت: (الف) سرمایهداری نظامی در اساس نامعین است که ایفاگر نقشی است که اقتصاددانان، امروز به عنوان بیکرانگی موازنههای چندگانه به آن اشاره میکنند، موازنههایی که برخی از آنها سازگار با بیکاری گسترده مداوم هستند و (ب) سرمایهداری میتواند بلافاصله، به نحو پیشبینیناپذیر، یا بدون هیچ دلیل و منطقی دچار یکی از این موازنههای وحشتناک شود صرفاً به خاطر اینکه بخش قابل توجهی از سرمایهداران بیمناک از چنین چیزی هستند.»
شگفتانگیز است که واروفاکیس باید ادعا کند که این مفهوم «تحفهای» است که کینز ارائه کرده است. این موضوع فهم ما از بحران اقتصادی را به هوسهای فردی سرمایهداران فرو میکاهد. بنا به این خط اندیشه، باید پیشفرض بگیریم که دلیل ایجاد بحران صرفاً فقدان «اطمینان» سرمایهداران برای سرمایهگذاری است. گویا ما هم باید کلاً دست از نظریات اقتصادی بشوییم و در عوض به سراغ روانشناسی برویم!
واروفاکیس مدعی است که نظریات مارکس در مورد سرمایهداری تنها رکودهای ادواری دائمی را توضیح میدهند در حالی که وقتی به سراغ فهم رکودی مثل رکود دهه 1930 میرود، فاقد ارزشاند. این حرف کاملاً اشتباه است زیرا مارکس کل آثار خود را صرف اثبات این موضوع کرد که چگونه بحرانی عظیم، که پیامد گریزناپذیر انباشت بحرانهای کوچکتر و تحمیلکنندهی تناقضی بر تناقض دیگر است، سرنوشت سرمایهداری است.
وی در برابر نظریات اصطلاحاً فاقد ارزش مارکس در باب سرمایهداری، مفهوم بهاصطلاح «روحیات حیوانی» کینز را قرار میدهد که شامل اطمینان یا عدم اطمینان سرمایهداران منفرد میشود و میگوید مفهوم کینز به عنوان ابزاری بهتر، «ایدهای عمیقاً رادیکال» عمل میکند که بهتر از تلاش مارکس برای «وضع قواعد خود به منزله شواهد بی چون و چرای ریاضیاتی» است.
بنابراین برای جبران «خطاهای» مارکس آنچه لازم است، افزودن مقداری کینزگرایی به مارکسیسم است. همانطور که واروفاکیس میگوید «در تمام فرازهای نظریه عمومی کینز، این ایده دمدمیمزاجی خودویرانگر سرمایهداری، ایدهای است که به بازیابی آن و استفاده از آن جهت مجدداً رادیکالیزه کردن مارکسیسم نیازمندیم.»
وجوه اساسی کدامند؟ در مرکز طرح پیشنهادی واروفاکیس این ایده قرار دارد که بخش قابل توجهی از بدهیهای ملی اعضای منطقه یورو باید توسط بانک مرکزی اروپا تقبل شود. در این معنا، بانک مرکزی اروپا نقش بزرگی در بهکارگیری یک «برنامه محدود مذاکره بر سر بدهیها» ایفا خواهد کرد. طرح پیشنهادی میانهرو عنوان میکند:
«پیمان ماستریخت [پیمان اتحادیه اروپا[ به هر دولت اروپایی عضو این پیمان اجازه میدهد بدهیهای ملی خود را تا 60 درصد GDP افزایش دهد. پس از بحران 2008، بیشتر دولتهای اروپایی عضو منطقه یورو از این میزان فراتر رفتهاند. پیشنهاد ما این است که بانک مرکزی اروپا به دولتهای عضو فرصت مذاکرات بر سر بدهیهایشان برای ضمانت بازپرداخت ماستریخت (MCD) را بدهد در حالی که سهمهای ملی بدهیها جداگانه توسط هر دولت عضو به طور مداوم پرداخت میشوند.»
این امر در عمل یعنی کشوری همانند ایتالیا، که بدهی عمومیاش معادل 130 درصد تولید ناخالص داخلی است، 60 درصد آن را در دستان بانک مرکزی اروپا قرار دهد و دولت ایتالیا پاسخگوی 70 درصد مابقی آن باشد. اما بانک مرکزی اروپا در مورد اختیارعملی که در این مورد دارد محدود به قوانین اتحادیه اروپاست زیرا اجازه ندارد سهم بدهیهای ملی را بخرد. واروفاکیس به منظور اجتناب از این مشکل پیشنهاد میدهد که بانک مرکزی اروپا به مثابه یک میانجی عمل کند و «میان سرمایهگذاران و دولتهای عضو وساطتگری نماید».
در نتیجه، بانک مرکزی اروپا بدهیها را به صورت مستقیم نمیخرد بلکه به عنوان ضامنی برای خریداران بدهیها ایفای نقش میکند و امکان «وام تسعیری کمکی» را فراهم مینماید. و این چگونه سازوکار مییابد؟ واروفاکیس عنوان میکند که «تجدید وام در رابطه با سهم بازپرداخت ماستریخت که اکنون تحت اوراق قرضه بانک مرکزی اروپا موجود است، میتواند توسط هر دولت عضو انجام شود اما بنا بر نرخ سودی که به وسیله بانک مرکزی اروپا ورای بازده اوراق قرضه خود وضع میشود. سهمهای بدهی ملی تبدیل شده به اوراق قرضه بانک مرکزی اروپا باید در قالب حسابهای بدهکاران توسط این بانک حفظ شوند. از این سهمها نمیتوان به عنوان وام تضمینی برای اعتبار یا ایجاد مشتقههای مالی استفاده کرد. دولتهای عضو نیز اگر صاحبان سرمایه این گزینه را انتخاب کنند به جای آنکه میزان اوراق قرضه را به نرخهای پایینتر و تضمینیتر ارائه شده توسط بانک مرکزی اروپا برگردانند، تعهد خواهند کرد که اوراق قرضه را تمام و کمال بازپرداخت کنند.»
کل طرح پیشنهادی واروفاکیس گفتن این حرف با کلماتی مبدّل است که بانک مرکزی اروپا سهم بدهیهای ملی را نخواهد خرید، در حالی که در واقعیت چنین کاری را میکند. در یادداشت متن با این توضیح مواجه میشویم: «برای دولت عضوی که نسبت بدهیاش به تولید ناخالص داخلی 90 درصد GDP است، نسبت بدهی برای ضمانت بازپرداخت ماستریخت معادل دو-سوم است. بنابراین، زمانی که مسئله بر سر اوراق قرضه با ارزش اسمی مثلاً یک میلیارد یورو است، دو-سوم این مبلغ (667 میلیون یورو) توسط بانک مرکزی اروپا با پولهای به دست آمده (توسط خود این نهاد) از بازارهای پولی از طریق چاپ اوراق قرضه بانک مرکزی اروپا پرداخت (بازپرداخت) خواهد شد».
معنای این حرف آن است که بانک مرکزی اروپا باید به منظور جبران بدهی دولتهای عضو اتحادیه اروپا دست به چاپ اوراق قرضه بزند. از هر منظری که به این طرح بنگریم، پیشنهاد واروفاکیس در اینجا این است که بانک مرکزی اروپا بیشتر بدهیهای ملی درون اتحادیه اروپا را بر عهده بگیرد.
در 1993، یکی از نویسندگان «طرح پیشنهادی میانهرو»، به ژاک دلورز، رئیس وقت کمیسیون اروپا، مشورت داد که پیشنهاد تأسیس یک صندوق سرمایهگذاری اروپایی را بدهد اما این پیشنهاد توسط هیئت مدیره اقتصاد و تجارت کمیسیون اروپا رد شد و همانطور که نویسندگان طرح پیشنهادی آشکارا اذعان میکنند، این اتفاق «به واسطه مقاومت آلمان در برابر اوراق قرضه اتحادیه اروپا، مقاومتی که امروز نیز در جریان است»، روی داد.
در اینجا شاهد مسئله بغرنجی هستیم. بانک مرکزی اروپا تنها همان قدرتی را دارد که کشورهای همیار آن از آن برخوردارند. و هر بدهییی که این بانک تقبل میکند باید نهایتاً با وجه نقد واقعی بازپرداخت شود. این یعنی در مواقع دشواری، اساساً سرمایه آلمانی است که باید بدهی را بپردازد! این به رغم گفته واروفاکیس و همکارانش مبنی بر اینکه «بانکها، جریانهای بدهی و سرمایهگذاری بدون نیاز به ضمانتهای ملی یا تراکنشهای مالی، اروپایی شدهاند»، صحت دارد. اگر بدهی «اروپایی میشود»، یعنی اروپا به مثابه یک کل باید بازپرداخت آن بدهی را تضمین کند که معنای دیگرش کشورهایی است که توان انجام این کار را دارند و این یعنی آلمان!
این توضیح میدهد که چرا سرمایهداران آلمانی چندان مشتاق طرحهای پیشنهادی واروفاکیس نیستند. واروفاکیس میکوشد با گفتن موارد پیشرو به آنها اطمینان خاطر دهد: «اگر یک دولت عضو دچار نکول نامنظم شود پیش از آنکه موعد سررسید اوراق قرضه منتشره بانک مرکزی اروپا به جای آن کشور فرا برسد، آنگاه پرداخت همان اوراق قرضه بانک مرکزی اروپا به وسیله بیمهای که توسط مکانیسم ثبات اروپایی (ESM) تهیه دیده شده، پوشش داده خواهد شد.» اینکه چنین بیمهای چقدر هزینه برمیدارد، با فرض تعداد دولتهای عضو اتحادیه اروپا که در شرف ابتلا به نکول در سالهای آینده هستند، توضیحی از جانب نویسندگان طرح پیشنهادی میانهرو نمییابد!
در طرح پیشنهادی میانهرو، نویسندگان همچنین به مسئله «اقتصادهای پیرامونی» اشاره میکنند که نیازمند تأمین مالیاند تا «بخشهای جدید را بر پا سازند، همگرایی و انسجام را تقویت کنند و نابرابریهای فزاینده در عرصه رقابت درون منطقه یورو را هدف قرار دهند.»
بانک مرکزی اروپا در اینجا طوری تصویر شده که گویی موجودیتی بیطرف است که ورای تمام دولتهای منطقه یورو قرار دارد. طرح پیشنهادی میانهرو از این واقعیت مسلّم چشم میپوشد که اگر بانک مرکزی اروپا سقوط کند این دولتهای قدرتمند درون منطقه یورو هستند که باید به پشتیبانی از آن برخیزند و این اساساً یعنی آلمان. همین توضیح میدهد که چرا دولت آلمان چنین مخالفت شدیدی با هر طرح پیشنهادی که دولت سیپراس تدارک دیده، میکند.
به رغم ادعای واروفاکیس در این مورد که او یک مارکسیست، هرچند مارکسیستی دمدمیمزاج است، و اینکه نگرشش در مورد سرمایهداری مرهون مارکس است، وی عملاً به صورت کامل تمام قوانین حاکم بر نظام سرمایهداری را نادیده میگیرد.
رقابت آزاد در بازار میان تولیدکنندگان خصوصی و میل به بیشترین میزان سود نیروی محرکه نظام سرمایهداری است. در این فرآیند، برخی سرمایهداران، کاراترین و مولدترین آنها، به شکل گریزناپذیری در جایگاه بالا قرار میگیرند. سرمایهگذاری برای افزایش بهرهوری به منظور رقابت بهتر در بازار، در مرکز این نظام جای دارد.
صنعت آلمان رقابتیتر است زیرا از درونداد تکنولوژیکی بالاتری برخوردار است. یعنی آلمان میتواند سایر قدرتهای صنعتی را در رقابت شکست دهد. در همین راستا، سرمایهی بیشتری انباشت میکند و بنابراین میتواند از رقبایش بیشتر پیشی بگیرد. آلمان این کار را به هزینه بیشتر کشورهای اروپایی انجام میدهد.
همه این موارد نشان میدهند که چرا ما یک آلمان و یک یونان درون اتحادیه اروپا داریم. صنعت آلمان، به خاطر اینکه شدیداً رقابتی است، صنعت یونان و بسیاری دیگر از دولتهای عضو اتحادیه اروپا را ویران کرده است. این پیامد ناگزیر رقابت در بازار آزاد است. این نمودی از این واقعیت مسلّم است که نیروهای مولد جهانی بیشتر از بازار جهانی رشد کردهاند. در نتیجه، گروهی از سرمایهداران تنها میتوانند بازار خود را به واسطه نابودی آن برای سایر رقبایشان گسترش دهند. اگر آلمان مولدتر و رقابتیتر است، از کشورهایی همانند یونان، ایتالیا، پرتغال و اسپانیا فروش بیشتری دارد.
از آنجا که عدم تعادل وجود خواهد داشت، واروفاکیس پیشنهاد میدهد جریانی از منابع از کشورهای «موفق» به سمت کشورهای «ناموفق» روانه شود. او به وضعیتی ارجاع میدهد که در آن، در یک «منطقه یورو کاملاً تعادلیافته.. کسری تجاری یک دولت عضو به واسطه جریان شبکهای سرمایه به سمت همان کشور عضو تأمین مالی میشود.»
واروفاکیس جوری با نظام سرمایهداری برخورد میکند که گویی باید نوعی نهاد خیریه باشد، نه نظامی پرآشوب مبتنی بر سودآوری. نظریات اقتصادی واروفاکیس، بیش از آنکه راهحلی سریع برای بحران باشند- در حالی که ما به عنوان چپ زمان میخریم تا به یک بدیل برسیم- کاملاً اتوپیایی است و با شکلی که نظام سرمایهداری واقعی سازوکار مییابد، مشابهتی ندارد.
طلوع طلایی حزبی فاشیست است اما آیا نمیشود رأیدهندگان آن را به دست آورد؟ دلیل اینکه چرا چنین حزبی به عنوان نیرویی پارلمانی قد علم کرده بحرانهای عمیق اقتصادی و اجتماعی است که یونان را در بر گرفتهاند. هواداران آنها به اشتباه بر این باورند که فاشیستها بدیل وضع موجودند. اما جزئیات مهمی در طول هفتههای اخیر پدیدار شدهاند. هنگامی که سیپراس به نظر میرسید قصد ایستادن در برابر ترویکا را داشت، یک نظرسنجی نشان داد که 91 درصد رأیدهندگان طلوع طلایی موافق موضع سیریزا بودند. این نشان میدهد بخش بزرگی از رأیدهندگان طلوع طلایی را میتوان تنها به این شرط که سیریزا کاملاً ایستادگی کند، از آن حزب فاشیست دور کرد. اما اگر سیریزا عقب بنشیند و مصالحه کند، همین رأیدهندگان را دوباره به آغوش فاشیستهای طلوع طلایی برمیگرداند. واروفاکیس اخیراً اظهارنظر کرده که برای مقابله با فرار مالیاتی، دولت سیریزا کاری به مردم عادی یعنی کسبوکارهای کوچک و کارگران معمولی ندارد بلکه سر وقت الیگارشها میرود. آخرین بیانیهها در مورد این موضوع نشان میدهند که دولت سیریزا از دور بر فرار از مالیات بر ارزش افزوده (VAT)، یعنی دقیقاً همان کسبوکارهای کوچک، نظارت میکند. این مستقیماً به نفع طلوع طلایی است.
شکی نیست که واروفاکیس حامی عدم خشونت، تغییر مسالمتآمیز و همکاری برای اجتناب از درغلتیدن به بربریت است. با این حال معنای این حرف آن است که او آمادگی اتخاذ روشهای انقلابی را ندارد اما خواهان گفتگو با طبقات حاکم است تا آنها را راضی کند که ضرورت همکاری طبقاتی را متوجه شوند. این روش، که در سرتاسر تاریخ به کار رفته است، همواره منتهی به وضعیتی شده که در آن کارگران ناامید و چپ رسمی بیاعتبار میشوند و در نتیجه، شرایط برای تقویت جناح راست فراهم میآید.
واروفاکیس هیچ چیز از تاریخ نیاموخته است. او تمام نتایج اشتباه را گرفته است و تاریخ را به شکل کمدی خندهداری تکرار میکند. رهبران سیریزا باید از این نحوه تفکر بگسلند و یک بدیل سوسیالیستی واضح را اتخاذ کنند.
آنچه واروفاکیس میگوید اساساً این است که وی مایل به ارائه بدیلی رادیکال است اما کارگران آمادگی چنین برنامهای را ندارند. تجربه هفتههای گذشته درست نقطه مقابل این را اثبات میکند. زمانی که به نظر میرسید دولت سیپراس در حال اتخاذ موضعی ستیزجویانه علیه ترویکا است، میزان محبوبیت او به شدت افزایش یافت. این فکر که برنامه تسالونیکی قرار است اجرا شود، امیدهای تودهها را بالا برد. برای نخستین بار پس از سالها هزاران نفر از مردم برای حمایت از دولت خارج از پارلمان گردهمایی کردند.
درست همان موقعی که شرایط برای تغییر رادیکال موجود است، واروفاکیس میگوید که این موقع مناسب نیست. حقیقت درست عکس این است. بحران سرمایهداری فرصتی برای طرح بدیل است. درست در زمانی که سرمایهداری دیگر توانایی فراهم کردن شرایط برای بهبود حداقلهای زندگی را ندارد، درست در همین زمان است که کارگران بیشتر تمایل دارند تا گوش به حزبی دهند که بدیلی سوسیالیستی را پیشنهاد میدهد.
اکنون، در لحظه بحران عمیق نظام است که سیریزا باید بدیلی انضمامی برای تودههای کارگر یونان ارائه دهد، زیرا اگر چنین کاری را نکند آنگاه حزب، نهایتاً از نظر خیلیها بهسان گروه دیگری از سیاستمداران جلوه میکند که وعدههای زیادی میدهند اما اگر نگوییم هیچ، تقریباً عمل چندانی نمیکنند. اگر چنین حال و هوایی حاکم شود، آنگاه افرادی که به سیریزا رأی دادند نگاهشان متوجه هر جای دیگر، شامل راست افراطی که واروفاکیس به درستی از آن بیزار است، میشود!
اینکه واروفاکیس مارکسیستی «دمدمیمزاج» است یعنی نوشتههای مارکس را دستچین و انتخاب میکند و وجوه اساسی اندیشهی وی را میزداید و عملاً رویکردی کاملاً غیرمارکسیستی اتخاذ میکند، به بیان دیگر، او تا حدی پشت مارکس پنهان میشود تا بتواند از خود تصویری «رادیکال» بسازد در حالی که در عمل سراپا تسلیم سرمایهداری میشود.
مارکس در مقدمه 1859 خود به سهمی در نقد اقتصاد سیاسی چنین توضیح میدهد: «در مرحله معیّنی از توسعه، نیروهای مولد مادی جامعه با مناسبات موجود تولید یا- این صرفاً همان چیز را به بیان حقوقی ادا میکند- مناسبات مالکیت درون چهارچوبی که هر کدام تا پیش از این عمل کردهاند، دچار ستیز میشوند. از دل اَشکال توسعهی نیروهای مولد است که این مناسبات تبدیل به قید و بندهای خود میشوند. آنگاه عصر انقلاب اجتماعی میآغازد. تغییرات در بنیان اقتصادی دیر یا زود به دگرگونی کل روساخت عظیم منتهی میشود.»
آنچه در بالا آورده شد وضعیت امروز ما را توضیح میدهد. ابزارهای تولید انباشته در اروپا علیه تنگبند سرمایهداری سر به شورش برداشتهاند. آنها برای توسعه بیشتر نیازمند رها شدن از شرّ آن تنگبند هستند. راه رهایی آنها مبارزه طبقاتی و انقلاب اجتماعی است. در یونان پیشتر وارد «عصر انقلاب اجتماعی» شدهایم. آنچه برای رهبران سیریزا ضرورت دارد، درک و فهم همین واقعیت مسلّم و ایفای نقشی مطابق آن است.
24 مارس 2015