نویسنده: خیرت رویتن
ترجمه: طاها زینالی
منتشر شده در تارنمای پراکسیس
توضیح مترجم: خیرت رویتن اقتصاددان و مارکسشناس هلندی است. وی همچنین استاد اقتصاد در دانشگاه آمستردام و نیز عضو حزب سوسیالیست هلند است. او این متن را به مناسبت انتشار ترجمهی هلندیِ جدیدی از جلد اول کتاب سرمایه (ترجمهای از ویراست فرانسوی این کتاب در سال ۲۰۱۰) و برای ارائه در همایش «مارکس همچنان موضوعیت دارد» به مخاطبان عمومی تهیه کرده است. رویتن در این متن کوتاه، نکات مهمی را در ارتباط با کتاب «سرمایه» به طور فشرده و به زبانی (نسبتا) ساده برای علاقهمندان بیان میکند؛ نکات روشنگری که به بیان خود او «برخی از سوءتفاهمهای حول این کتاب را از مسیر درک خواننده کنار میزند و خواننده را نسبت به دامچالههای پیش رویاش اگاه میکند».
* * *
امروز، اول ماه مه ۲۰۱۰، ترجمهی جدید یکی از کتابهایی که تفکر ما را در مورد اقتصاد سیاسی به شدت متعین کردهاند منتشر شد: «سرمایه» اثر کارل مارکس. این کتاب زمانی انتشار یافته است که بسیاری -از جمله متقاضیان این کتاب- با یک سرمایهداری افسارگسیخته مواجه هستند؛ دقیقا همچون دورهای که خود مارکس این کتاب انتقادی در مورد «نظام سرمایهداری» را در سال ۱۸۶۷ منتشر نمود.
انتشار این کتاب، شامل ۷۰۰ صفحهی چاپی، در زمانهی فستفودیِ ما نشان از جسارت ناشر آن دارد. زیرا هر کسی که کتاب را در دست بگیرد، بایستی به طور عمیقی در آن تامل کند. چرا که این یک کتاب حاوی دستورالعمل نیست، و رهیافتهای فوری در آن یافت نمیشود. بنابراین، خوب است که با هم برخی از سوءتفاهمهای حول این کتاب را از مسیر [درک خواننده] کنار بزنیم، و خواننده را نسبت به دامچالههای پیش رویش اگاه کنیم.
کمونیسم
اولین سوءتفاهم با تصویری که بسیاری از مردم از نویسنده در ذهن دارند در ارتباط است. در دوران جنگ سرد -که از سال ۱۹۸۹ محو شد- در «شرق» و نیز در «غرب» این تصویر نادرست از مارکس آفریده شد که وی نظریهپرداز سوسیالیسم و کمونیسم بوده است. مارکس اگرچه این انتظار را داشت که سرمایهداری زمانی بر مبنای تضادهای درونیاش نابود میشود، اما در ارتباط با آنچه که جایگزیناش خواهد شد به ندرت چیزی نوشته است.
در «مانیفست کمونیست»، که او در سال ۱۸۴۸ به همراه فردریش انگلس نوشت، تنها یک صفحه به «اصول سوسیالیستی» پرداخته شده است. اغلب این اصول با برنامههای حزبی کنونی، حتی «حزب دموکرات مسیحی»، ناسازگار نیست؛ مواردی همچون لغو کار کودک، تحصیل رایگان برای کودکان، ترکیب کار و آموزش برای بزرگسالان، و مالیات بر درآمد. [آن دسته از] اصولی که اکنون بیشتر به چشم میآیند، دولتیکردن مالکیت بانکها و منابع تولید -ابتدا زمین، ارتباطات و حملونقل- و نیز لغو حق وراثت را شامل میشود. پس از آن، یک تعریفِ چندین کلمهای در مورد کمونیسم بیان میشود: «جامعهای که در آن طبقات از میان رفتهاند و در عوض اجتماعی از انسانها را داریم که در آنجا تکامل آزادانهی هر فرد شرط تکامل آزادانهی همگان است».
مارکس در ارتباط با سازماندهی مشخص یک جامعهی سوسیالیستی یا کمونیستی، نه در این دوره از زندگیاش و نه بعد، چیزی ننوشته است. در «سرمایه» نیز خواننده در این مورد هیچ نشانهی [مستقیمی] نمییابد. واژهی «کمونیسم» در این کتاب به کار برده نشده است و واژهی «سوسیالیسم» نیز تنها در دو پانوشت آورده شده است.
تحلیل سرمایهداری
کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) که در آلمان متولد شده و در آنجا پس از تحصیل در رشتهی حقوق و فلسفه در سن ۲۲ سالگی دکترای خود را گرفته بود، به نظر میرسید که از پیش موقعیتی اکادمیک یا شغل دولتیِ ردهبالایی را به دست اورد. اما به واسطهی فعالیتهای سیاسیاش، که در مؤسسات پیگیر خواستهها و حقوق اولیه و دموکراتیک -که البته رادیکالتر از حزب «د-۶۶1» کنونی نبودند- از کشور آلمان بیرون رانده شد. او در نهایت، پس از خانهبهدوشی در بروکسل و پاریس، به لندن پناهنده شد.
در آنجا بود که «مانیفست کمونیست» در ۱۸۴۸ نوشته شد، یعنی در سال انقلابیِ اروپا که با انقلابهای سیاسی همراه بود، اما نه انقلابهایی که سرمایهداری را براندازد. سپس، مارکس در سن ۳۰ سالگی به این نتیجه رسید که انتقال نهایی به جامعهای دیگرگون بایستی بر مبنای تحلیلی بنیادی از مناسبات اقتصادیِ سرمایهداری استوار باشد.
ما میتوانیم از نظام سرمایهداری -چه پیشین و چه کنونی- ناراضی باشیم، اما جامعهی نوین از هیچ به وجود نخواهد آمد. ابتدا باید درک کنیم که نظام سرمایهداری چگونه و چرا به طور همزمان فقر و ثروت، کار و بیکاری، کار خوشایند و کار ناخوشایند، آزادی و نا-آزادی به بار میآورد.
مارکس بقیهی عمرش را تقریباً به طور کامل به تحلیل این چرایی و چگونگی و ارتباط درونی ساختارها و فرایندهای نظام سرمایهداری اختصاص داد. بنابراین، نام مارکس بایستی به ویژه با تحلیل نظام سرمایهداری مرتبط باشد [و نه نظریهپردازیِ سوسیالیسم و کمونیسم]. در این رابطه است که نام وی باید بیشترین ستایش را برانگیزاند.
سرمایه
نتیجهی نهایی این تحلیل کتاب «سرمایه» است، اثری در سه بخش که دربردارندهی حدود ۲۲۰۰ صفحه (در مورد این ویراست) است. بخش اول در سال ۱۸۶۷ منتشر شد. بخشهای دوم و سوم پس از مرگ وی، در سالهای ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴، و با تلاش انگلس به نشر سپرده شدند. در طی آمادهسازی و تدارک برای نوشتن این کتاب، که بیش از یک دهه به طول انجامید، وی همهی آثار اقتصاددانان برجستهی زمان خود [و پیشتر] را مطالعه کرد و از آنها یادداشتبرداری نمود و همچنین او میزان بیشماری از دادههای تجربی [امپریک] را مورد تحلیل قرار داد. برای یک مطالعهی تاریخی، همواره زمان اولین راهنما است. اما مارکس در کتاب «سرمایه»، سرمایهداری را به مثابه یک نظام توصیف نمود. [برای چنین منظوری] از کجا باید آغاز نمود و سپس چه چیزی از پیِ چه چیزی میآید؟
روش
از این پرسش است که ما به روش «سرمایه» میرسیم. و البته همینجاست که به ستایشبرانگیزترین وجه این اثر میرسیم، چرا که روش مارکس نمونهای است برای تحلیل هر نظام اجتماعی. با زبان فنی این موضوع را بایستی چنین بیان کنیم: مارکس «نقد درونماندگار2» را با «دیالکتیک نظاممند3» درهم آمیخت.
اولاً، او بر مبنای معیارهای نظام سرمایهداری که دربارهشان تحقیق نموده استدلال میکند، ولی وی در عین حال از تناقضات موجود آن هم پرده برمیدارد. برای نمونه کمپانیهایی را در نظر بیاورید که خواهان برقراری امکان رقابت هرچه بیشتر هستند، ولی خود برای دستیابی به یک جایگاه انحصاری تلاش میکنند. یا به این بیاندیشید که این نظام در درک درونی صحنهگردانان آن بر بازار آزاد متکی است، در حالی که به طور همزمان انضباط و قوانینِ بازار حکمفرماست (آزادی و نا-آزادی). یا این که: از آنجایی که اغلب انسانها فاقد منابع تولید هستند، این «آزادی» به آنها «تحمیل شده» است که نیروی کارشان را به سایرین بفروشند.
دوماً، مارکس یک توصیفِ لایهمندِ تحلیلی از این نظام را به کار میبرد؛ ابتدا توصیفی گسترده از ذات [نظام سرمایهداری]، سپس انضمامیکردن آن. چنین لایهبندیای را هم درون هر یک از این سه مجلد و هم بین آنها در این اثر مشاهده میکنیم. برای خوانندهای که مشتاق [فهم] بخش مالی اثر است: بانکها تنها در جلد سوم کتاب وارد صحنه میشوند!
فرایند تولید سرمایه
قلمرو مربوط به جلد اول کتاب سرمایه، که اینک ویراستی از آن در هلند منتشر شده است، «فرایند تولید سرمایه» است. همانطور که اغلب نزد مارکس سراغ داریم، این عنوان دارای دو مفهوم است. منظور وی این است که شیوهی تولید سرمایهداری در ذات خود مبتنی است بر «تولید سرمایه»، که به معنی فزونیابی سرمایه است. ما طبعا این را میدانیم، با این حال وقتی کسی این [منظور] را به شکلی چنین مجرد بیان میکند، ما را برمیانگیزاند تا بر آن تأمل کنیم. طبیعتاً ما در رویاهایمان شرکتی را ترجیح میدهیم که به سلامتترین، بادوامترین، خلاقانهترین و زیباترین محصول و البته شادیبخشترین آنها برای کارگران و سازگارترینِشان با محیطزیست بیانجامد. اما به محض بیدار شدن از رویا، دوباره میفهمیم که چنین کیفیتهایی برای یک شرکت بیشتر جنبهای ابزاری دارند. [در این نظام] طور دیگری نمیتواند باشد: شرکت مورد نظر ما بدون سود و بدون فزونیابی سرمایه سقوط میکند.
آیا واقعاً طور دیگری نمیتواند باشد؟ مارکس اعلام میکند که سرمایهداری نظامی است ساختهشده توسط انسانها. انسانها آن را اندیشیدهاند، و انسانها میتوانند دیگر اجازه ندهند که نجات یابد. و اگر خواندن این کتاب موجب رنجش خاطر میشود، احتمالاً این احساس بهویژه از این دست مفهومها نشأت میگیرد. ما احساس خوشایندتری میداشتیم، اگر که نظام سرمایهداری یک فراوردهی طبیعی میبود [و با خود میگفتیم]: کاری نمیشود کرد. اما همانطور که مارکس اعلام میکند، هر اقتصادی -پس همچنین اقتصاد سرمایهداری- همواره یک «اقتصاد سیاسی» است، یعنی اقتصادی ساختهشده توسط انسانها.
مارکس همچنین با بهکارگیری مفهوم «فرایند تولید سرمایه» به فرایند کار نظر دارد، یعنی به محل کار. در بیانی بسیار کوتاه، که صدها صفحه در آن خلاصه میشود، میتوانم بگویم که میزان دستمزد کارگر کمتر از میزانی است که کارگر تولید میکند. تفاوت میان تولید کارگر -ارزش افزوده- و دستمزد وی «ارزش اضافی» (سود، بهره، اجاره) است که به صاحب شرکت و تامینکنندگان مالیِ آن تعلق میگیرد. میزان ارزش اضافی بر اساس میزان ساعات کار در هفته، و نیز بر مبنای تغییرات شدت کار، متفاوت میباشد. هر کسی که به هر دلیلی منابع تولید را در اختیار داشته باشد، میتواند از کارگران برای تولیدِ ارزش اضافی بهرهکشی کند.
البته ما این نکته را هم میدانستیم، اما با در نظر گرفتن سویهی استدلالی، شما در اینجا بایستی دوباره دربارهی این پرسش فکر کنید که این درک از کجا ناشی شده است و آیا اصلاً طور دیگری هم میتواند باشد. در ضمن، ماشینها چیزهایی مرده هستند که خود دوباره توسط کارگران تولید میشوند. این انسانها هستند که چیزهای جدید را خلق میکنند، انسانها هستند که تولیدات جدید را به طور مستقیم یا غیرمستقیم خلق میکنند. چرا ارزش اضافی به جیب گروه مشخصی روانه میشود؟
بنا به درک اقتصاددانان همدورهی مارکس، شرکتها و حامیان مالیشان «صرفهجویان» هستند. مارکس در تعیبری که به نحو جالبتوجهی وارونهسازی [این درک است] نشان میدهد که، بله این درست است که آنها میتوانند «صرفهجویی» کرده و به انباشت سرمایه بپردازند، اما تنها به وسیلهی ارزش اضافیای که توسط کارگران تولیده میشود.
بیشتر اندیشههایی که ذهن ما را [در اینجا] به خود مشغول میدارد، تضادهای سرمایهداری است که مارکس آنها را در معرض دید قرار داده است؛ که من به یکی دو مورد از آنها اشاره کردم. این نشان از دیدگاه به غایت عمیق مارکس دارد که رقابت قدرتهای انحصارطلب را در معرض دید قرار میدهد، چرا که برای این کار، بایستی «منطق» نظام سرمایهداری را عمیقاً مورد کندوکاو قرار داد. ضمن این که، حتی جدا از این منطق، ترکیبشدن [دو ویژگیِ] مسلط و «بزرگ» [در این قدرتهای انحصارطلب] -همانطور که ما امروز در هیات بانکها تجربه میکنیم- کلیت این نظام را زیر سؤال میبرد.
پول: معیاری برای سنجش چیزها
سه فصل اول این کتاب عذاباورترین [بخش] آن است. عذاباور از آن جهت که ما وادار میشویم تا دیگربار، و این بار به عمیقترین نحو، دربارهی چیزی که همگان با آن دست به گریبان هستیم تعمق کنیم. عذاباور، همچنین به این دلیل که این فصلهای کتاب، که رویهمرفته ۱۰۰ صفحه است، دشوارترین بخش کل کتاب است. در واقع این بخشها از ۱۴۳ سال قبل هم چنین [دشوار و عذاباور] بودند (و مارکس این را میدانست)، اما حالا به مراتب دشوارتر و عذاباورتر هستند.
مارکس کتاب خود را با «پول» آغاز میکند، اما وی به عنوان پیشدرامد با «کالا»ها (محصولات) و «کار» شروع میکند. مرکز ثقل اولین فصل، نظریهی ارزش مبتنی بر کار -از اقتصاددانان برجستهی آن زمان همچون آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و جان استوارت میل- است که پیشتر به طور کلی پذیرفته شده بود: کار منبع ارزش است. مارکس این تئوری را پیشفرض خود قرار میدهد، اما خوانندهی امروزی احتمالاً این برداشت را میکند که در حال خواندن چیز نویی است. کسی که خود را با چنین برداشتی درگیر میکند، ذات آنچه که واقعاً [در اثر مارکس] نوآورانه بود را درنمییابد؛ یعنی این نکته، و بهویژه اینکه چگونه است که نه کار بلکه پول برای سنجش چیزها برجسته شده است. معیاری برای سنجش که در نهایت در سرمایهداری در نرخ سود (بازگشت) به چنان مقامی نائل میشود که به معیاری برای فعالیت کردن و یا نکردن کسبوکارها بدل میشود.
طبیعتاً عجیب نیست که کتابی مربوط به سرمایهداری با پول آغاز شود. اما از نظر دستیابی به درک عمیق، پول بغرنجترین پدیدهی نظام سرمایهداری است. و این [بغرنجبودن فهم عمیقِ پول به مثابه پدیدهای در نظام سرمایهداری] چه زمان نوشتهشدن این اثر و چه اکنون صدق میکند؛ البته در آنزمان به نحوی متفاوت از اکنون بود؛ چرا که در آنزمان شکل پدیداری روزمرهی پول مادیتر بود (در آن دوره یک استاندارد طلا و نقره برای پول وجود داشت، که البته این [تفاوت] حتی آن هنگام نیز در زندگی روزمره نقش مهمی ایفا نمیکرد).
اینک شکل پدیداری روزمرهی پول به طور خاصی مجازی است. اکنون پول در ذات خود «سند حسابداری» است که توسط بانکها برای ما صادر میشود. موضوعی که ما علاقهای برای دانستن آن نداریم. در عوض، ترجیحا -در خیال خود- بانک مرکزی را به عنوان عامل اصلی پول «واقعی»، که آن را به بانکهای تجاری قرض میدهد، مینشانیم؛ اما در واقع اینطور نیست. تصویر خیالی دیگر این است که ما پسانداز میکنیم و این همان پول «واقعی» است. اما در عالم هوشیاری میدانیم که اینطور نیست؛ پول در ابتدا به صورت مجازی خلق میگردد و تنها بعد از آن است که ما میتوانیم آن را پسانداز کنیم. در واقع شما نمیتوانید چیزی که هنوز موجود نیست را ذخیره نمایید. پول هیچ چیز نیست -پول رونوشت (مجازی) سند حسابداری بانکی شماست- پول همه چیز است.
من در سطور پیشین، توصیفِ پول توسط مارکس را در زمانهی حاضر جایگذاری کردم. اما برای یک مخاطب خوب این تفاوت چندان اهمیتی ندارد. مارکس نشان داد که ما در مناسبات تجاری هدایت خودمان را به معیار ارزش انتزاعی سپردهایم: معیار پولی. پول، چه واقعی و چه مجازی، معیار همهی چیزها در نظام سرمایهداری است. معیاری که ضوابطی را شکل میدهد که تعیینکنندهی این هستند که ما چه چیزی را انجام بدهیم یا ندهیم.
این چیزی است که مارکس آن را «بتوارگی» [فتیشیسم] مینامد. انسان خود مجسمهای (ذهنی) از خدا میسازد و بعد در برابر آن زانو میزند و آن را میپرستد. انسان خود پول را میسازد، و بعد در برابرش زانو میزند و هدایت خود را به دست آن میسپارد. در اینجاست که مخاطب با خود میاندیشد: بمان، من نمیخواهم این را بدانم. و بعد از خود میپرسد: چگونه میتوانست طور دیگری باشد؟
مارکس به این سؤال پاسخ نمیدهد، اما آینهای را در برابر ما قرار میدهد؛ آینهای که در رویایمان ترجیح میدادیم که خردش کنیم. بنابراین، «سرمایه» کتابی برای گذاشتن روی کمد کنار تختخواب [و مطالعهی پیش از خواب] نیست؛ بلکه کتابی است که خیالات شیرین شما را مشوش میکند.
* * *
منبع:
Karl Marx en Het Kapitaal: Een spiegel waar we liever niet in kijken
پانویسها:
1. D66 یکی از احزاب سیاسی در هلند است که دارای دیدگاههای لیبرالی و اندکی متمایل به چپ میانه است.
2. Immanent critique
3. Systematical dialectic
اصلا روشن نیست منظور این «رهگذر» چیست و چه می خواهد بگوید. من در کجا از لووکاچ دفاع کرده ام و چه ربطی به «ارزش افزوده» و «فیتیشیسم» مورد بحث دارد؟
اصولا اگر کسی از دور هم دستی بر آتش داشته باشد، دست کم این را می تواند درک کند، که پلخانوف، لووکاچ و … را نباید درهم آمیخت.
اما همین لووکاچ را آیا شما می شناسید؟ آیا با مباحث آن دوران آشنا هستید؟ آیا می دانید طرف مباحثه و رقیب لووکاچ چه کسی بود؟
دوست دارید در این باره بحث کنید؟ ابتدا چند سطر بصورت مقاله بنویسید، تا نظرها را در پای همان مقاله دریافت کنید. خوب شد؟ جراتش را دارید با نام خودتان نظراتی را در این باره بنویسید؟ رهگذری آمد و سنگی پراند و فلنگ را بست و هیچ مسئولیتی را هم بر گردن نگرفت!!!!
p
آقای محترم برزین خوشچین که گاهی از لوکاچ و گاهی از پلخانف و اگر همه آنها بدون نتیجه ماند ازرفیق اسکندری قبل ازخروشچفی شدن و از فردی سوسیالیست نه کمونیستِ هنرمند و ضد فاشیست، چارلی چاپلین سخن میگویید؛
بصحرای ارزش اضافه و بقولی زرادخانه تحقیقاتی جمعی شما «ارزش افزونه» بر خلاف تمام نوشتههای مارکس بخت برگشته که از ارزش اضافه بزبان مادریش (Mehrwert) سخن میگوید میزنید؛
بصحرای خصلت فتیشیسم کالایی (خود هدفی*) نیروی مصرف شده کارِ کارگر بصورت ماهانه و یا سالانه آن که به کالایی تبدیل شده باشد دم میزنید و سعی در خلط مطلب دارید؛
به ندای نیاز زمان گوش فرادهید و از لابلای الفاظ و لغات و انتخاب آنان در ترجمهها و هدر کردن وقت گرانبهای رفقای دستاندرکار بر ضد امپریالیسم «فدرال رزروی(فد)» که لنین بسیار داهیانه آنرا برایمان شیر فهمانه نوشت و توضیح داده است تا دانای دانایانی مانند فرزین خوشچین هم بدان پی ببرد، برایمان در صد سال پیش بنگارش در آورده است؛
که اساس علمی و تحقیقی آنرا در کتاب قبل از آن «امپریوکریتیسیسم» پایه ریخت را – در زرادخانه تئوریکی خود برده و ثابت نمایید که در زمان اقتصاد امپریالیستی ِ کانزیستی، ریگانیستی، سچریستی، گلوبالیزایسیونی (سرمایه جهان وطنی) که اینهمه سازمان اتک برایش گلو پاره میکند، این قوانین را در زمانه این ایسم های نامبرده شده بیاعتبار نگردیده است ویا بعکس!
آنهم بصورت سلسله مقالاتی از خود و دیگر رفقا و این حقیر در جواب که سپس درسری کتابهای (گاهنامه «هفته») در اختیار همگان قرار داده شود.
همین کار را ما در زمان فرار مردم آلمان شرقی به آلمان غربی و فریاد بر آوردن تمام نمیه راهان ترتسکیستی و رویزیونیستی خلاصه ضد حکومت شورایی و ضد حزبی بلشویکی آنهم بخصوص برضد انظباط آهنین لنینی– استالینی و امکان بوجود آوردن آن(همانیکه شما اکنون بسیار پوشیده سعی در نفی آن دارید)، دست زدیم.
هرکدام از این نیروها با خیال زدن آخرین ضربه براین اتوپی (خواب شیرین سوسیالیسم) و راحت شدن از سوالهای سمج در آن شرکت کرده بودند.
بالاخره ابر ها همچون امروز باز شدند و خورشید پس از چند سالی تاریکی آیندهای تابناک را بکارگران مژده داد.
از هر سوراخی و رسانه ای بمباران ها شروع گردید و زولژنیتسکی ها، «بیرمن» ها یکی بعد از دیگری جوایز نوبلی و طلایی دریافت میکردند و از هر هیت، هیت تر میشدند(موسیقی دایمی در رسانه ها) و خلاصه سرمایه داران با تمام زراد خانهها دوباره به بمباران مارکسیست ها و لنینیست ها پرداختند؛
زیرا آنان چون شما این را دریافته بودند که لنـــین حـــق داشت و اگر نجنبند در یک گردش انقلابی دیگر مانند ۱۹۶۸ در فرانسه، ولی اینبار سکان را از دستشان بیرون آورد!
حال اگر راست میگویید این گّّّـــــوی و این میــــــدان!
مانند کوچکان به مته به خشخاش گذشتن روی ارزش اضافه و فتیشیسم و مسایل فرهنگی، قناعت نورزید و چیزی بگویید که چه برای خود شما(شاید شما در این گفتگو پی به کجا ایستادن خود ببرید) و چه برای زحمتکشان پرفایده باشد.
اما در مورد تِروری که شما های روشنفکر ضد حکومت کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و «چه بود و چه شد» ای ِ آن سبب شده اید؛
میتوانید در جواب خصوصی که بمن نوشته شده (بخاطر فرار از ترور شما روشنفکران) در تأیید دیدگاه فوق:
«از قدیم ندیمها به کودکان و بزرگسالان آموزش میدادند که:
«تا {زن و} مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد!»
حالا که از زنان سخن گفته شد بد نیست که بدانیم؛….»
چنین نگاشته است که من بدون اجازه و پرسش از نویسنده، خود بخاطر دردی که از این ترور برده ام دست به خیانت در رفاقت زده و آنرا در زیر بیان میدارم:.
….
«زمانی که والنتینا تروشکوا به فضا رفت، زنان و دختران جوان اتحاد شوروی در مقابل ادارات سازمانهای فضایی برای آموزش تخصص فضانوردی صف کشیدند. یکی از آنها را دقیقا می شناسم. او فردی شایسته و رهبر یکی از احزاب کمونیست متعدد جمهوری مسکو است. اما بعد از شروع دوره یلتسین و سورسی ها در قلمرو اتحاد شوروی نابود شده، زنان و دختران جوان این مرز و بوم، بحالت نیمه برهنه در مقابل دفاتر کمپانی های خارجی به صف می شوند تا شاید آنها را بعنوان نظافتچی، آشپز، تلفنچی و در بهترین حالت، بمقام تایپیست یا منشی «برای تن فروشی برای ارتزاق» استخدام نمایند. این اعجوبه های یلتسینی– سوروسی شرم و حیا حالیشان نیست که نیست.»…
….
من یکبار دیگر از این اُستاد خوب و معلم زبر دست خود و خیانت در امانت به خواست وی که مرتکب شدهام پوزش میخواهم.
….
باشد که کسانیکه با مقالات بلند بالا و صدو چند صفحهای در این مجله محترم هفته سعی در ترور اندیشههای ساختن چنین حکومت شورایی کرده و با القاب و اداهای عربی (که بی شباهت به « ورد های » بقچه بسران نیست) و با بیست بار خواندن آنهم قادر بفهم این تخم طلایی نمیشوید و هیچگونه راه حلی را برای کارگران و مبارزان رفتن اینراه ارائه نداده، جز تقدیس سرمایه:
زحمتکشان آنانرا از همپروازی با سیمرغ بر- روی زمین و میدان مشکلات زحمتکشان پایین کشیده و درس خوبی مانند سرباز سرخ و دانشجوی سیمرغ پرواز که از کتاب جان رید « ده روزی که جهان را بلزه در آورد» خود به عاریه گرفته است، بوی بدهند!
با درود به همۀ خوانندگان و مجلۀ گران ارج «هفته»!
متاسفانه بحث در اینجا منحرف شده است و دربارۀ اصل مقاله سخنی گفته نمی شود. خودم هم در این باره کوتاهی کرده ام. اما اگر به نظرات مطرح شده پاسخی باید داده شود، ترجیح می دهم نقدی را بنویسم و خوانندگان بتوانند دربارۀ همان نقد نظرشان را بگویند.
نکته های بسیاری در تاریخ بلشویسم می توان یافت، که هنوز هم برای بسیاری روشن نشده اند و بسیاری بهتر می دانند به همان شعارهای دوران گذشته بچسبند و هیچ فاکتی را نپذیرند و یا بحثی بیهود و احساساتی را ادامه دهند.
و اما، دربارۀ این نگاه به «کاپیتال» بایستی بگویم، که مارکس به دو نکتۀ اساسی در اثر خودش اشاره کرده است، که هیچکس پیش از او متوجۀ این دو نکته نبود:
1- ارزش افزوده، که از نیروی کار کارگر به دست می آید. متاسفانه این را برای نخستین بار، زنده یاد ایرج اسکندری «ارزش اضافی» ترجمه کرد، که تا امروز هم بسیاری این را به کار می برند. پیشتر، در چند جا به فرق میان «ارزش افزوده» و «ارزش اضافی» اشاره کرده ام. آنچه مارکس و انگلس در نظر داشتند، همانا «ارزش افزوده» می باشد، نه «ارزش اضافی». این را بویژه در ترجمۀ روسی «کاپیتال» بروشنی می توان دریافت-ترجمه ای، که با نظارت کامل مارکس و انگلس انجام شد و ساعتها با دانیلسون، مترجم دوم «کاپیتال» بحث و توضیح داشتند، تا آنکه دانیلسون آنرا به پایان رساند.
نکتۀ دومی، که مارکس پیش کسید، همانا «ازخودبیگانگی» می باشد، که به «بتوارگی» یا «فتیشیسم» می انجامد. و این نکتۀ بسیار ظریفی است، که با روانشناسی و اساس زندگی اجتماعی مردم زحمتکش پیوند دارد.
زنده یاد، چارلی چاپلین در یکی از فیلمهای خودش به «اتوماسیون» و تبدیل شدن کارکر به بخشی از دستگاه و ابزار کار اشاره دارد و بسیار جالب این را به تصویر کشیده است. اما بحث مارکس از این نقطه گذر می کند و به «بی شدن» فراوردۀ خود کارگر می رسد-کالایی، که با نیروی کار کارگر ساخته و پرداخته شده است، به نیرویی تبدیل می شود، که بر زندگی کارگر تسلط پیدا می کند. کارگر توان خرید همان کالایی را، که خودش تولید می کند، ندارد. این است، که «پول» به «خدا» تبدیل می شو- همان «پولی»، که تجسم «کالا» می باشد و نقش واسطۀ مبادلات را بازی می کند. همان «پولی»، که در آغاز، برای آسانتر شدن مبادلات کالایی پدیدار شده بود، خودش به هدف تبدیل شده است، یعنی همه چیز وارونه شده است؛ به جای اینکه ابزار و یا وسیله برای رسیدن به هدف باشد، خودش به هدف تبدیل شده و هدف اصلی زندگی را به دست فراموشی سپرده است و همچنان در همۀ مسائل زندگی اجتماعی، نخستین هدف و بالاترین هدف به شمار می آید- هم آغاز است، هم انجام.
اما اینکه «پول» در کدام مرحلۀ زندگی اجتماعی می تواند و باید حذف شده و به ماموریتش پایان بخشیده شود، موضوعی است، دسته ای از چپها را دچار سردرگمی و اتوپیسمی درمان ناپذیر ساخته است. شعار «لغو کار دستمزدی»، شعاری اتوپیستی است، زیرا زمینه اش وجود ندارد و به زمانۀ ما تعلق ندارد و از همین روی نیز، انجام نشدنی است.
p
از قدیم ندیمها به کودکان و بزرگسالان آموزش میدادند که:
«تا {زن و} مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد!»
آری اگربعضی ها سخن نگویید سنگین ترید.
حالا که از زنان سخن گفته شد بد نیست که بدانیم؛
در میان «لنینیست» ها که چنین نامی بصورت یک دسته وجود ندارد و همگی خود را «مارکسیست لنینیست» میدانند، از زمان انقلاب اکتبر در کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و دیگر کشورها با اکتساب از این کشور:
زنان و بخصوص دختران که در تمام پهنه های زندگی با پیشرو بودن خود،- گوی سبقت را از پسر ها ربوده بودند!؛
این مارکسیست لنینیست ها کلمه{زنان} را در جلوی کلمه مردان گذاشته و بچشم کور سرمایه داران فرومیکردند تا اشخاص سرمایه دار، این مرز لنینی (یعنی انقلاب اکتبر) را بتوانند تشخیص دهند.
هم زنان و هم مردانی که چرخ زیرین آسیایند (زحمتکشان)، فرق مابین این سرمایه دارن « استولیپتینی، کرنسکی، ریگانی و هلموت کهلی، بوشی، سچری و اوبامایی…» را که چهره آنان را یلتسین شفاف و گویا معرفی کرده است و پس از جلوس خود زنان را از کارهای فرماندهی و فضایی بزیر کشیده و بزمین شویی و نظافت محکوم ساخت، مانند روز روشن بوده و خواهد ماند. که سرمایه داری چیست و تفاوتش با سوسیالیسم لنینی کدام است.
ولی از کرامات این خبرگان سرمایه چه عجب / چشم باز کرد و گفت لنین اشتباه کرده و بخلق خود دروغ گفته است!!
ای شخص محترم سرمایه دار؛
لنین آنچه را گفت، بعمل برد و صحت آنرا ثابت کرد! برخلاف آنچه در دنیای سرمایه داری قبل از انتخابات میگویند و پس از آن، چه میکنند. آقای هاشمی رفسنجانی چه گفت و چه کرد، آقای احمدی نژاد چه گفت و چه کرد و آقای روحانی چه گفت و اکنون چه میکند؟ این تازه ایران است که سرمایه داری فقط چند دهه روی پای خودش راه میرود. در آمریکا و اروپا این را هر بچهای میداند!
شما اگر از هر دانشمندی در علوم مختلفه سؤال کنید که کدامین «قانون و کشفیات و اختراعات…» در رشته علمی شما درست است و کدام نادرست؛
بدون استثناء همه بشما پاسخ خواهند گفت «آنکه در عمل جواب» دارد.
آقای محرم خوشچین خود را به کوچه علی چپ میزند و بیخود نیست که با تمام عذاب وجدان و خننده خوانندگان مجبور است طوطیوار بگوید: «کار لنین اشتباه و غلط بوده و لنین دروغگو است»… بازهم طوطیوار دست بتکرار ِ «شتر دیدی ندیدی» میزند:
که ای آقا، کجا زنان آزاد گردیدند، این کذب محض است!
درکجا زنان از خوارترین مقام های اجتماعی که هزاره ها بدان محکوم بودهاند به سِمَت وزارت، سفیری، صدارت و وکالت (در خیلی از کارهای فرماندهی بالای ۵۰ ٪ نسبت بمردان) رسیدهاند! اینها دروغهای م. لنینیست ها میباشد.
بعد هم با کمال بی کمالی از جیبش(توبخوان زرادخانه جرج سورسی) شاهد از پلخانف، مارتف و لوکاچ رویزیونیست …خواهد آورد که آنها هم میخواستند به لنین انتقاد کنند و زحمتکشان را از وی برحذر دارند؛
منتها خلق کشورهای اتحاد جماهیر شوروی «آنهم بخاطر حماقت خود!!»، آنان را باستیضاح گرفت و گفتههای لنین را پذیرا گردیده و بدان عمل نمودند.(آری ترتسکیست ها و امپریالیسم غرب، خلقهای کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را بخاطر بزرگداشت لنین احمق خوانده و میخوانند، همانطوریکه هلموت کهل مردم آلمان شرقی را که فقط سه سال سوسیالیستی بود(بنا به برتولت برشت) را احمق نامید زیرا آنان اکنون، گذشته خودرا میخواهند)
آقای خوشچین محترم باید خیلی پررو باشند تا بتوانند به اینهمه دست آورد حکومت کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تحت رهبری شخصی که خود را شاگرد با وفای لنین میدانست، و بر مزار وی هفت سوگند یاد کرد که تمام روزنامه های آنزمان نوشتند: « وی نتنها از عهده این عهد های خود برآمد بلکه چنان آنرا محکم و پابرجا کرد که به این زودیها باز پس گرفتنی نیست.» آری این وصایای هفتگانه لنینی که وی از سویت خواسته بود، آنان بخوبی آن را اجرا کردند؛
ارتجاع سیاه و امپریالیستی جهانی بدان اقرار کرده است و سیاه روی سپید نوشته شده و در آرشیوها موجودند. آقای خوشچین بدانها رجوع کنید برای فهم مطلب مفید است!
آقای خوشچین! باز هم به جبهه لوکاچ مهره امپریالیزم درسال ۱۹۵۶ پناه ببرید و خود را زیر عبای وی مخفی کنید!
ولی زحمتکشان در جهان بیدار گردیده اند و کشتار وحشیانه سرمایه داران را در منطقه و در کل جهان بازندانهای ابوغریبی و گوانتانومو ای و کشتار بیرحمانه مردم عادی توسط پهباد ها دیگر کارساز نیستند، سرمایه پرستی دیگر مورد خنده است.
در این دوران دیگر استولیپتین ها دینوزاریا هایی میباشند که باید در موزه ها مورد دقت قرار گیرند.
اکنون دوران جنبش های برابری و بتصرف در آوردن وسایل تولیدی و اخذ مالکیت خصوصی بر آنان است.
تازه این متعلق به هارترین زمان امپریالیسم میباشد، کیست که نداند سونامی بعدی سرریز تولید ایجاد شده توسط بانکهای خصوصی راکفلر و روچیلد وفدرال رزرو«فد» که اکنون صاحبان دینای غرب بوده وقسمت «کوچکی» ازسرمایه های فعال در تولید انبوه در چین وهم در روسیه را دارا میباشند، که بزودی شرایط انقلاب اکتبردیگری را پیش میکشد و آنوقت است که وضعیت افراد سرمایه پرست و استولیپینیست تماشایی میشود.
هرکس که بخواهد بداند که چگونه است، از ساواکی های دوسال جلوتر از انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷ پرسش نماید که حتی زنان وبچه هایشان آنان را در زمان جلویی انقلاب نتنها بخانه راه نمیدادند بلکه خود با دست خود آنان را جر میدادند(از یکسال جلوتر از فرار خفت بار اعلیحضرت همایونی– شاه شاهان، شروع گریدیده بود) و این موشها خود را در سوراخها مخفی کرده و بزمان و زمین و فرزندان خود نفرین میفرستادند.
هماکنون در بعضی از خوانواده های سرمایه داران این تضاد و بفکر نشستن افرادی از خوانواده شان تک و توکی- اینجا و آنجا بچشم میخورد.
سرنوشت و آینده سرمایه پرستان را این اشخاص میتوانند بخوبی ترسیم سازند.
این روز را آرزو داشته و پیروزی زحمتکشان را خواستارم
رفیق شهرام در مورد تارنمای مورد نظرتان لطفا با خودشان تماس بگیرید
تارنمای مورد نظر شما یک سایت رسمی است و آدرس ایمیل دارد
از مطالب یک سایت میتوان به گرایش سیاسی آن پی برد
ما تنها ترجمه های بسیار پر ارزش این سایت را منتشر میکنیم که ربطی هم به هیچ حزب ایرانی ندارند
با تشکر
مجله هفته
دوستان و رفقا از این به بعد نقطه چین کردن و ممیزی توهین و فحاشی دیگر انجام نخواهد گرفت، تمام نظراتی که شامل توهین و فحش تمسخر و افترا باشند بطور کامل حذف میشوند
با تشکر از لطف شما خوانندگان عزیز
مجله هفته
“انقلاب سوسیالیستی باید در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری انجام شود”.
یک مارکسیست از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه باید با انجام انقلاب دمکراتیک، راه را برای گذار هر چه سریع تر، آسان تر و مطمئن تر از سرمایه داری به سوسیالیسم مهیا کرد.
یک آنارشیست (لنینیست) از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه باید از هر اقدامی را برای سرنگون کردن حکومت بورژوا-دمکراتیک انجام داد، تا هیچ رفرمی انجام نشود و بتوان به توده ها فرمان «دور زدن سرمایه داری» و «جهش از روی مرحلۀ رفرمهای لازم برای جامعه» را تبلیغ نمود.
لنین، آنارشیستی بود، که حرفهای مارکسیستی می زد و عملا راه نارودنیکها را می پیمود.
لنینیسم-مارکسیسم نیست.
هم پلخانوف، هم آکسلرود و اعضای گروه «آزادی کار»، هم منشویکها هنگامیکه دیدند دولت کرنسکی سرنگون شده و بلشویکها قدرت را در دست گرفته اند، حاضر شدند همکاری کنند. حتی آکسلرود و بودن کمک کردند انستیتوی فلسفۀ شوروی پایه گذاری شود. آنها برای کارگران و دانشجویان سخنرانیهایی دربارۀ ماتریالیسم تاریخی انجام می دادند. اما بلشویکها تنها به سرکوب همۀ احزاب چپ و دمکرات فکر می کردند. از زمان لنین همین سرکوبها آغاز شده بودند.
سوسیالیستها از هر فرصتی برای آگاهی رسانی و بهبود شرایط توده ها بهره می گیرند. استالینیستها، لنینیستها تنها به فکر دیکتاتوری گروهی و فردی خودشان هستند.
1- لازم نیست که شما به صراحت بگویید که باید در مرحله ای متوقف ماند. فرصت طلبان هیچگاه اهداف خود را به صراحت بیان نمی کنند و مارکسیستها هم نتیجه عملی خط مشی گرایشهای سیاسی گوناگون را بررسی می کنند نه آنچه که هر گرایش درباره خودش می گوید.
اگر کسی بگوید که برای انقلاب کردن باید منتظر شد تا حکومت سرمایه داران و زمینداران کشور را صنعتی و پیشرفته کند (در حالی که ممکنست این حکومت کشور را به قهقرا برد) و همچنین باید فقط زمانی انقلاب کرد که انقلاب در همه کشورهای پیشرفته بطور همزمان ممکن باشد، از آنجا که تحقق این دو شرط در زمانی واحد غیرممکن هستند، نتیجه عملی این می شود که باید متوقف ماند.
2- وقتی هدف جعل باشد و نه دستیابی به حقیقت، نتیجه تحقیق و مطالعه بیشتر دستیابی به حقیقت و اعتراف به آن نمی شود بلکه فقط جعل به صورتی ماهرانه تر صورت می گیرد. اگر شما با زندگی نامه استولیپین آشنا هستید باید چیزی هم در مورد کودتای 3(16) ژوئن 1907 که دستاوردهای انقلاب 1905 را پس گرفت شنیده باشید. پس از این کودتا دومای دوم منحل و قوانین انتخابات تغییر داده شدند. قانون انتخاباتی جدید وزن نمایندگان زمینداران و بورژوازی صنعتی و تجاری را در دوما افزایش داد. تعداد نمایندگان دهقان، کارگر و غیر روس را که قبل از آن هم اندک بود، به شدت کاهش داد و نمایندگان لهستان و قفقاز به صفر رسیدند. چطور می توان از چنین قانونی حمایت کرد اما باز هم یک دمکرات بود؟ حتی کادتها هم اقدامات استولیپین را محکوم می کردند ولی شما با حمایت از او نشان می دهید که نه تنها سوسیالیست بلکه حتی لیبرال هم نیستید و در جبهه استبداد و ارتجاع قرار دارید.
3- شما مدرکی برای همدستی لنین با اس آرها ارائه نداده اید و نمی توانید انکار کنید که لنین مبارزه مسلحانه مستقل از توده ها را به عنوان تاکتیک محوری قبول نداشت. چنین مبارزه ای در برخی شرایط می تواند به جنبش توده ای کمک کند اما نمی تواند بجای آن قرار گیرد.
نه لنین و نه من ترور استولیپین را تأیید نکردیم. البته نه از این جهت که او شایسته کشته شدن نبود بلکه از این جهت که کشته شدن او به تنهایی کمکی به انقلاب نمی کرد همانطور که اگر امروز روحانی ترور شود فرد دیگری بجای او می آید و کارهایش را ادامه می دهد، حتی ممکن است حکومت از این ترور برای تشدید سرکوب و خفقان استفاده نماید. پس انقلابیون نباید نیرویشان را با این کارهای بیهوده تلف کنند.
4- “باید از هر اقدامی را برای سرنگون کردن حکومت بورژوا-دمکراتیک انجام داد، تا هیچ رفرمی انجام نشود و بتوان به توده ها فرمان «دور زدن سرمایه داری» و «جهش از روی مرحلۀ رفرمهای لازم برای جامعه» را تبلیغ نمود”
این نظر به لنین نمی چسبد. لنین از این رو خواهان انقلاب علیه حکومت بود که حکومت دمکراسی بورژوایی را نقض کرده و در جهت عکس رفرمهای لازم برای جامعه حرکت می کرد. همانطور که نوشتم اقدامات بلاواسطه حکومت شوروی پس از انقلاب تماما بورژوا دمکراتیک بودند و نه سوسیالیستی. رفرمهای لازم برای جامعه دقیقا پایان دادن صحیح به مشارکت روسیه در جنگ امپریالیستی، واگذاری قدرت به شوراها، واگذاری زمین به کمیته های دهقانی و اقدامات فوری برای مقابله با فلاکت اقتصادی و جلوگیری از بازگشت ضدانقلاب بودند یعنی همان برنامه بلشویکها. اگر قدرت در دستان کرنسکی باقی می ماند چنین رفرمهای لازمی انجام نمی شدند و در نتیجه جامعه به قهقرا می رفت.
1- من هرگز نگفته ام باید در مرحله ای متوقف ماند. فرارویی جامعه در همۀ لحظه ها، از وظایف انقلابیان است.
2- شما تاریخ روسیه را نخوانده اید و با خیلی از چیزها برخوردی شعاری می کنید.
شما نه استولیپین را می شناسید، نه کرنسکی را می شناسید، نه فرق این دو را می دانید و نه از تاریخ روسیه چیزی خوانده اید.
می گویید نه؟ چند تا کتاب دربارۀ تاریخ روسیه را نام ببرید.
دلیلش هم این است، که گفته اید:« کشور در دستان امثال استولیپین و کرنسکی (که حتی دمکراسی بورژوایی را هم زیر پا گذاشتند و کشور را وارد جنگ ویرانگر امپریالیستی کردند».
شما از زندگینامۀ استولیپین خبری دارید؟ آیا می دانید لنین با همدستی اس-ارها چندین بار به استولیپین سوء قصد کرده و او را سرانجام ترور کرد؟ چرا ترور کرد؟
اگر ترور استولیپین را تایید می کنید، حاضر هستید سران جمهوری اسلامی را هم ترور کنید؟ برادران جمهوری اسلامی برای شما عزیزند؟ فرق آنارشیسم و ادعای انقلابی گری چیست؟ شما حتی به آنارشیسم خودتان هم پابند نیستید. فقط شعار می دهید، بدون آنکه یک ورق از تاریخ روسیه را خوانده باشید.
جناب رهیاب نوشته اید: «اصولاً هر مارکسیستی که در زمان امپریالیسم لنینیست نیست، زیر جلکی برای سرمایه به خوشخدمتی مشغول بوده و خاک بچشم مردم میپاشد».
این اظهار نظری احساساتی است، نه تئوریک. اصولا لنینیسم-مارکسیسم نیست. نه اینکه لنینیسم «ادامه» یا «تکمیل کننده» و یا «بازتاب» مارکسیسم در دوران امپریالیسم باشد.
موضوع فقط «دیکتاتوری پرولتاریا» نیست، که لنین آنرا بهتر درک کرده باشد-که نکرده است-، بلکه همۀ تاکتیکها و ایدهای و تئوریهای لنین را اگر دقیقا بررسی کنیم، پیوند سرراستی با مکتب مارکس-انگلس را در آنها نمی یابیم.
تناقض لنین، از جمله، در این است، که از یکسو، حتی در آغاز سالهای 1900، روسیه را «امپریالیستی» به شمار می آورد، و از سویی دیگر، روسیه را «ضعیف ترین حلقه» در سیستم سرمایه داری جهانی ارزیابی می کرد، که بنا بر این، می بایست پیش از دیگر کشورها وارد مرحلۀ سوسیالیستی شود! این در تناقض با نظر مارکس-انگلس بود، که انقلاب سوسیالیستی باید در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری انجام شود. گذشته از نکته های فنی این بحث، ابتدا می بایست اثبات شود، که روسیه در سالهای 1900 کشوری امپریالیستی، آنهم با استناد و تکیه بر همان تزهای خود لنین در کتابش، بود یا نه. برای نمونه، این چگونه امپریالیستی بود، که نه تنها «تنیده شدن سرمایۀ مالی- صنعتی» و اولیگارشی مالی-نظامی-صنعتی را تجربه نکرده بود، بلکه به همّ کشورها بدهکار هم بود؟ دهقانان اکثریت جمعیت بودند و صنایع هم پیشرفته نبودند.
افزون بر این، مارکس-انگلس انقلاب سوسیالیستی را حتی در کشورهای پیشرفته نیز بگونۀ انقلاب در یک کشور تنها و جدا افتاده بررسی نمی کردند، بلکه می بایست همزمان در کشورهای پیشرفته انقلاب انجام شود تا به پیروزی برسد. اما لنین انقلاب برای روسیۀ تنها را تجویز کرده بود و حتی در انجام انقلاب سوسیالیستی در آلمان نیز سستی کرده و یاری نرسانده بود، بلکه حتی آنرا به شکست هم کشانده بود.
“انقلاب سوسیالیستی باید در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری انجام شود”.
یک مارکسیست از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه باید با انجام انقلاب دمکراتیک، راه را برای گذار هر چه سریع تر، آسان تر و مطمئن تر از سرمایه داری به سوسیالیسم مهیا کرد.
یک اپورتونیست از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه باید از هر نوع اقدام انقلابی و رادیکال پرهیز کرده و قدرت را در دست مرتجعینی مثل استولیپین و کرنسکی باقی گذاشت.
آیا اقدامات کمون پاریس سوسیالیستی بودند؟ خیر، آنها در چارچوب بورژوا دمکراتیک می گنجیدند هر چند که کمون این پتانسیل را داشت که با تکمیل آنها وارد مرحله گذار به سوسیالیسم شود.
به علاوه آیا اگر کشور در دستان امثال استولیپین و کرنسکی (که حتی دمکراسی بورژوایی را هم زیر پا گذاشتند و کشور را وارد جنگ ویرانگر امپریالیستی کردند) باقی می ماند سریع تر پیشرفت می کرد یا در صورتی که دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان بر کشور حاکم می شد؟ نتیجه گزینه اول را دیدیم. حاکمان مرتجع دستاوردهای انقلاب 1905 را پایمال کردند و مردم را قربانی جنگی امپریالیستی برای تجدید تقسیم مستعمرات نمودند که هیچ چیز جز کشتار و فلاکت برای طبقات تحت ستم نداشت. نتیجه گزینه دوم را هم دیدیم. به جنگ خاتمه داده شد، قدرت به شوراها واگذار شد، زمینها در اختیار کمیته های دهقانی قرار گرفت و اقدامات فوری برای بهبود وضع زندگی مردم به اجرا گذاشته شد. این اقدامات فوری حکومت شوروی همه اقدامات دمکراتیکی بودند که در صورت درست اجرا شدن می توانستند مسیر را برای سوسیالیسم باز کنند و بدین معنی دره ای بین انقلاب دمکراتیک و سوسیالیستی وجود نداشت. حالا اگر کسی بگوید که این اقدامات درست اجرا نشدند، حرفش قابل بحث است و خود بلشویکها نیز قبول داشتند که حکومت شان بدون نقص نیست، اما مسئله این است که امروز کسانی پیدا شده اند که این اقدامات را از اساس نفی می کنند و معتقدند قدرت باید در دستان استولیپین و کرنسکی باقی گذاشته می شد ولی با این حال مایلند به خود لقب “سوسیالیست” دهند!
“می بایست همزمان در کشورهای پیشرفته انقلاب انجام شود تا به پیروزی برسد”.
یک مارکسیست از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه از آنجا که انقلاب سوسیالیستی ناب بطور همزمان در همه کشورهای پیشرفته سرمایه داری ممکن نیست، باید شرایط را برای گذار به سوسیالیسم در آنجایی که امکانپذیر است مهیا کرد و هر چقدر شرایط در جاهای بیشتری مهیا شد گذار به سوسیالیسم سریع تر، آسان تر و مطمئن تر می شود. اگر منظور از “پیروزی انقلاب” تحقق نتیجه نهایی آن یعنی گذار به فاز بالایی جامعه سوسیالیستی (کمونیسم) باشد، این امر فقط هنگامی امکان پذیر است که در همه کشورها (یا حداقل قسمت عمده و مهم آنها) حکومتهای کارگری با این هدف برقرار شده باشند. اما اگر در آنجایی که انقلاب ممکن است دست به این کار نزد، اگر ساختمان فاز پایین جامعه سوسیالیستی را آغاز ننمود، انقلاب جهانی هیچگاه پیروز نخواهد شد و گذار به کمونیسم اصلا مطرح نخواهد گشت.
یک اپورتونیست از این حکم چه نتیجه ای می گیرد؟ اینکه باید آنقدر منتظر ماند تا شرایط در همه کشورها به صورت هم زمان مهیا شود و فقط آن وقت انقلاب کرد. پس بلشویکها باید قدرت را در دست کرنسکی باقی می گذاشتند و اسپارتاکیستها هم باید فقط منتظر می ماندند. ولی شرایط همه کشورها یکسان نیست و ممکن است هنگامی که کشوری به موقعیت فوق العاده انقلابی رسیده باشد، کشوری دیگر وضعیتی کاملا آرام داشته باشد. پس نتیجه عملی این می شود که هیچگاه نباید انقلاب کرد و این توجیه تئوریک فقط در خدمت چنین نتیجه ضدانقلابی می باشد.
مثلا اگر انقلاب فقط در کشوری عقب مانده پیروز شد باید وظایف ناتمام بورژوا دمکراتیک را به اتمام رساند و شروع به ساختمان سوسیالیسم نمود هر چند این ساختمان بدون پیروزی انقلاب در سایر کشورها کامل نمی شود و فقط تا مرحله معینی می تواند به پیش رود، اما همین پیش رفتن ناقص نیز (علاوه بر کمک مادی که در صورت امکان می توان ارائه داد) درسهای ارزشمند، الگو و امید در اختیار انقلابیون کشورهای دیگر قرار می دهد و بدین خاطر عاملی کمک کننده به آنان است. ولی اگر انقلابیون یک کشور با این بهانه که موج انقلابی در سایر کشورها فروکش کرده انقلاب را رها کنند، نه تنها انقلاب در کشور خودشان به تأخیر می افتد، نه تنها خواستهای بورژوا دمکراتیک نیز پاسخ نمی گیرند و بدین سبب پیشرفتی انجام نمی شود، نه تنها ارتجاع قدرت می گیرد و جامعه را به قهقرا می برد، بلکه روی سایر کشورها نیز تأثیری منفی می گذارند، این تأثیر منفی هم شامل تخریب روحیه و هم تخریب شرایط مادی انقلاب (از طریق دامن زدن به جنگهای امپریالیستی، اشاعه یافتن ایدئولوژیهای واپسگرایانه، امکان دادن به مداخلات به نفع نیروهای ضدانقلابی در دیگر کشورها و …) می شود.
در ضمن بیهوده سعی نکنید این نظریه تروتسکیستی ضدانقلابی را به مارکس و انگلس بچسبانید. آیا آنها در مورد کمون پاریس – علیرغم اینکه کمون بسیار منزوی تر از روسیه بود و حتی بقیه خاک فرانسه را هم در اختیار نداشت – چنین حکمی مطرح کردند و گفتند که کمون باید منتظر انقلاب در انگلیس، آلمان و … می ماند؟!
“لنین انقلاب برای روسیۀ تنها را تجویز کرده بود و حتی در انجام انقلاب سوسیالیستی در آلمان نیز سستی کرده و یاری نرسانده بود، بلکه حتی آنرا به شکست هم کشانده بود”.
چرا حرف خودتان را جدی نمی گیرید و تا به آخر سر حرفتان نمی ایستید؟ اگر انقلاب روسیه فقط یک اشتباه یا حتی جنایت بوده چرا از آن توقع یاری به سایر انقلابات را دارید؟ اگر واقعا به درستی موضع خود اعتقاد داشتید نه تنها انتظار کمکی از سوی بلشویکها به انقلاب دیگر کشورها را نداشتید بلکه آنها را در تقابل با هم می دیدید. به علاوه اگر می گویید انقلاب باید فقط بطور همزمان در همه کشورها رخ دهد پس نتیجه این می شود که آلمان تنها (اگر به گفته خودتان انقلاب روسیه کلا خطا بود یا حتی با وجود روسیه عقب مانده) نباید به انقلاب می گرویید بلکه باید منتظر دیگر کشورها می ماند. پس اگر لنین یاری به انقلاب آلمان نرسانده باشد، مطابق نظر شما عمل کرده و در این مورد باید او را بستایید!
اما لنین بطور مشخص چه سستی در رابطه با انقلاب آلمان کرد یا چه یاری می توانست به آن برساند اما نرساند؟ آیا لنین چنان ابر انسانی بود که در شرایطی که قدرت شوروی حتی در روسیه هم تثبیت نشده بود، در موقعیتی قرار داشت که انقلاب آلمان را از شکست نجات دهد؟ یا اصلا فردی که به مارکسیسم معتقد است می تواند ادعا کند یک شخص که در روسیه زندگی می کرد انقلاب آلمان را به شکست کشاند؟
طاها زینالی مقاله ای را برای تارنمای پراکسیس برگردان کرده و آورده است: {«…خیرت رویتن در این متن کوتاه، نکات مهمی را در ارتباط با کتاب «سرمایه» به طور فشرده و به زبانی (نسبتا) ساده برای علاقهمندان … و خواننده را نسبت به دامچالههای پیش رویاش اگاه میکند».»}
ببینیم خیرت رویتن کدامین دام چاله ها را برای آگاهی ما بیان میدارد.
وی در این برگردان، از مارکس رهبر کارگران جهان سعی در نمایش یک فرد دموکرات و سر براهی که خیلی بیشتر از حزب «د-۶۶ که حزب سوسیال دموکرات هلند میباشد، دموکراتیک و نه انقلابی است.
نه آقا و یا خانم خیرت رویتن چنین نیست.
مارکس بکرات و مستقیم از دیکتاتوری پرولتاریا و حزبش نتنها سخن گفته است، حتی بشدت به ناشرش که کلمه دیکتاتوری پرولتاریا که باید بجامعه حکومت کند را از مقاله اش هنگام چاپ برداشته بوده است انتقاد مینماید.
مارکس خود اینترناسیونال کارگری اول را تشکیل داد و حتی در یک گرد هم آیی آن در فرانسه با واتسن کارگر در باره لزوم دستیابی کارگران به ارزش اضافهای که خود آنرا تولید میکنند، جدالی علمی نمود.
در ثانی این امر درست است که مارکس درپاسخ بسوال این دولتی که وی آنرا میخواهد نابود کند، چه آلترناتیوی دارد سکوت میکرد ولی پس از کمون پاریس کتاب جنگ طبقاتی در فرانسه را نوشت و کارهایی را که کمون نکرد که حتماً میبایستی میکرد را بر شمرد. (منجمله حمله به ورسای و از بین بردن رهبران بورژوازی و اعدام مسیو تییر) ولی حکومت کمون دوم که در اکتبر سال ۱۹۱۷ بدست لنین انجام گرفت دقیقاً آنرا انجام داد و بهمین خاطر سوسیال دموکراتها همگی از شنیدن نام لنین لرزه باندامشان افتاده و سعی دارند مارکس را فقط بعنوان یک محقق اقتصادی و نه رهبر کارگران جهان بدانند.
اصولاً هر مارکسیستی که در زمان امپریالیسم لنینیست نیست، زیر جلکی برای سرمایه به خوشخدمتی مشغول بوده و خاک بچشم مردم میپاشد.
رهیاب