“سیریزا و مبارزه طبقاتی در یونان“
برگرفته از نشریه دانشجویی رود
پس از پیروزی حزب سیریزا در انتخابات پارلمانی یونان، باری دیگر شاهد رویدادی عجیب در جهان سرمایه بودیم، این رویداد نه کسب قدرت پارلمانی توسط حزبی با مدعای چپ که صف بندی هایی بود که در حمایت از این حزب صورت گرفت؛ به ناگاه از گرایشات چپ نو تا احزاب فاشیست، از جریانات راست تا احزاب سوسیالیست و از اولاند تا اوباما یکصدا از پیروزی آن حمایت و ابراز شادمانی کردند. این امر پیش از هر چیز نشان از پیچیدگی مسائل و تحولات در یونان و به طبع آن جهان معاصر ما دارد و طبیعتاً با توجه به اطلاعات محدودی که از جزئیات وقایع جاری در یونان و سطح واقعی مبارزه طبقاتی در آنجا و مهمتر از همه برنامه و عملکرد سازمان ها و احزاب پرولتری در مواجه با آن در دسترس است، تحلیل وقایع آن نیز به همان اندازه پیچیده و دشوار خواهد بود. به همین جهت با توجه به شرایط موجود و حقیقتا به دلیل بیرون از گود بودنمان به هیچ وجه در اینجا قصد نسخه پیچی برای تحولات یونان و نیروهای درگیر در آن را نداریم. با این حال در نوشته حاضر تلاش خواهیم کرد تا از خلال روشن کردن دلایل چنین صف بندی هایی در حمایت از سیریزا، خطوط کلی یک تاکتیک صحیح سوسیالیستی در قبال تحولاتی از این دست را شناسایی کرده و از این طریق به افشای آن جریاناتی (به خصوص در داخل) پرداخته باشیم که که هر از چندگاهی به نام “چپ” و به بهانه “جنبش مردمی” و به بهای تعلیق نگاه طبقاتی و سازمان یابی سوسیالیستی، آگاهانه یا ناخواسته در خدمت ارتجایی ترین سیاست های بورژوازی قرار می گیرند و برای آن دم تکان می دهند.
ضروری است جهت برخوردی مناسب با وقایع اخیر یونان و پیروزی سیریزا ابتدا آن را به عنوان لحظه ای از فرایند تحولات تاریخی اروپا در بستر وضعیت جهانی نظام سرمایه درک کنیم از اینرو تلاش خواهیم کرد شناخت همه جانبه تری از وقایع جاری به واسطه فهم فرایند ایجاد و گسترش اتحادیه اروپا، نقش تعیین کننده آلمان در آن، عضویت یونان در اتحادیه به دوره ای که آن را با عنوان آغاز عصر نئولیبرالیسم و سلطه سرمایه مالی بر اقتصاد جهان می شناسیم، تاثیر این سازوکار ها و سیاست ها بر کشورهای جنوب اتحادیه اروپا، بحران جهانی سال 2008 و تشدید بحران در کشورهای جنوب منجمله یونان، به دست دهیم.
******
پس از پایان جنگ جهانی دوم، اروپا دیگر باره شاهد ویرانی های گسترده و تخریب زیرساخت های اجتماعی و اقتصادی خود بود. شرایطی که به خصوص با آغاز جنگ سرد و تقابل رو به رشد دو بلوک شرق و غرب می رفت تا زمینه رشد و تقویت نیروهای سوسیالیستی و کارگری را نیز فراهم کند. ضرورت بازسازی ویرانی های پس از جنگ، به ستوه آمدن مردم از دو جنگ جهانی امپریالیستی و خطر رو به رشد کمونیسم در چنین شرایطی، رهبران اروپا را واداشت تا با حمایت ایالات متحده، روند همگرایی را میان خود در پیش گیرند. در این دوران مجموع عواملی سیاسی و اقتصادی دست در دست یکدیگر دادند تا سبب ساز برآمدن و تشکیل بلوکی شوند که امروزه آن را به عنوان اتحادیه اروپا می شناسیم. با این حال تفوق عامل سیاسی جهت در پیش گرفتن چنین روندی در ابتدا و در آن دوران کاملاً مشهود بود تا آنجا که اکثر رهبران و قریب به اتفاق تمام نظریه پردازانی که در آن دوره تلاش در جهت رهبری و تبیین چنین الگویی را داشتند، نزدیکی و اتحاد اقتصادی و تقویت زیرساخت های تولیدی و صنعتی کشورهای اروپایی را صرفا وسیله و ابزاری در جهت اتحاد سیاسی آنان و افزایش هزینه منازعه های نظامی میان کشورهای اروپایی از این طریق (افزایش وابستگی اقتصادی) می دانستند. به عنوان مثال فرانسه که از دیرباز تلاش در جهت تضعیف دشمن دیرینه خود، آلمان، داشت با چنین تحلیلی و برای جلوگیری از برخوردهای آتی برخلاف سیاست هایی چون “ورسای“، به سیاست اتحاد و کمک به بازسازی و تقویت موقعیت آن کشور روی آورد. سیاست هایی که چه در سطح جهانی در طرح مارشال و چه در سطح منطقه ای در طرح شومان به وضوح اهمیت عوامل سیاسی را در روند پیش رو نشان می دهد. ذکر این نکته از این رو حائز اهمیت بود که بدانیم برتری عوامل سیاسی در آغاز فرایند همگرایی اروپا که بیشتر معطوف به جذب و تقویت کشورهای ضعیف تر بود چگونه به مرور زمان و به خصوص پس از دوره ای که با امضای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) در 1949 و پیمان رم (بازار مشترک اروپا) در 1957 آغاز و با امضای پیمان ماستریخت و تصمیم گیری در مورد واحد پول مشترک اروپایی در 1993 به نهایت خود می رسد، جای خود را به عاملی اقتصادی در خدمت تامین منافع قدرت های برتر این منطقه می دهد (سیاستی که نه معطوف به تقویت کشورهای ضعیف تر که معطوف به تثبت وضعیت فرودستی آنان است). امری که تاثیر به سزایی هم در شرایط عضویت کشورهای جدید و هم بر وضعیت اقتصادی دولت هایی که در مراحل بعدی گسترش به اتحادیه اروپا می پیوندند دارد. نکته مهم دیگری که باید بدان توجه کرد موقعیت برتری است که آلمان می تواند در این روند به دست آورده و آن را در خدمت خود به کار گیرد. یکی از مهمترین دلایل کسب چنین موقعیتی توسط آلمان، تقسیم این کشور به دو جمهوری فدرال و جمهوری دموکراتیک در سال های 1948-1949 است. با توجه به موقعیت برتر صنعتی آلمان غربی نسبت به آلمان شرقی که بیشتر مبتنی بر تولیدات کشاورزی و غلات بود و از همه مهمتر در بستر جنگ سرد که تقابل دو بلوک شرق و غرب به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژیک در این نقطه به اوج خود می رسید، آلمان غربی موفق می شود به زودی از نابه سامانی های ناشی از جنگ رهایی یافته و با تکیه بر ظرفیت های اقتصادی خود در پیوند با حمایت های گسترده ایالات متحده (در این زمینه میتوان به کمک 700 میلیون دلاری امریکا به آلمان غربی اشاره کرد) مسیر رشد و توسعه اقتصادی را در پیش گیرد و نقش تعیین کننده ای در سیاست ها و تحولات منطقه و اتحادیه اروپا ایفا نماید. یکی از مهمترین این سیاست ها و نقش تعیین کننده آلمان در آن، سیاست گسترش اتحادیه اروپا است که شش مرحله تاریخی را از 1973 تا سال 2007 میلادی پشت سر گذاشته است. آلمان در برابر کشورهایی چون فرانسه بزرگترین حامی (و شاید تنهاترین حامی) این طرح بود. قدرت رو به رشد اقتصادی آلمان نیازی حیاتی به نیروی کار ارزان و بازاری بزرگ برای فروش محصولات و صدور سرمایه های خود داشت. پیوستن کشورهای جدید به اتحادیه، علاوه بر گسترش بازار واحد اروپا با تمام مزایای آن برای قدرت های برتری چون آلمان، با تسهیل حرکت آزاد نیروی کار و جذب نیروی کار مهاجر و ارزان به سرمایه این کشورها، بیش از پیش سبب تضمین رشد اقتصادی آنان می شد. علاوه بر این اقتصاد این کشورها نیز با توجه به اینکه عموما مبتنی بر کشاورزی و تولید محصولات با سطح تکنولوژی پایین بودند نه تنها توانایی رقابت با اقتصاد قدرت هایی چون آلمان را نداشتند چه بسا که نقش مکمل آن را نیز ایفا کردند و آلمان به زودی در رقابت با فرانسه به بزرگترین شریک تجاری آنان تبدیل شد.از اینرو نه تنها آلمان در پیشبرد سیاست گسترش نقش تعیین کننده ای ایفا کرد، پیشبرد این سیاست نیز خود نقش تعیین کننده ای در رشد و توسعه بیشتر اقتصادی آلمان ایفا نمود. جالب است بدانیم که عمده کشورهایی که امروزه آنان را به عنوان کشورهای جنوب اروپا می شناسیم در این دوره و در روند این گسترش به عضویت اتحادیه اروپا درآمدند. ایرلند در 1973، یونان در 1981، اسپانیا و پرتغال در 1986، مجارستان و قبرس در 2004 و رومانی و بلغارستان در 2007.
و اما در مورد مشخص یونان همانطور که پیشتر اشاره کردیم عضویت آن همزمان بود با دورانی که آن را در ساحت ایدئولوژیکش به عنوان عصر نئولیبرالیسم می شناسیم. دورانی که از پس بحران سرمایه در دهه 1970 سربرآورد و تنها راه تسهیل چرخه انباشت را سلطه روزافزون سرمایه مالی و سازوکارهای آن بر اقتصاد جهانی یافت. به همین جهت عضویت کشورهایی چون یونان و اسپانیا در آغاز چنین دورانی و رابطه آن با بحران های بدهی گسترده و تشدید بحران مالی در این کشورها در دوران حاضر امری تصادفی نخواهد بود. بحران فعلی بی شک ارتباط تنگاتنگی با بحران جهانی سرمایه، تغیر الگوی انباشت آن، تسلط سازوکارهای مالی بر اقتصاد جهان و قرار گرفتن دولت هایی از این دست در متن چنین سیاست ها و سازوکارهایی دارد. سیاست هایی که نتایج ویرانگر خود را به شکلی مهیب در سال 2008 میلادی در سطحی جهانی به نمایش گذاشت.
پس از عضویت یونان در اتحادیه اروپا این سرمایه ها و وام های خارجی بودند که نخستین بار به آنان خوش آمد گفتند و آنان را به تالار مخصوص سیاست های مالی دعوت کردند. یونان نیز به زودی این دعوت را پذیرفته و در ارتباط با سایر نهادهای مالی اروپا و جهان وارد سواداگری های مالی می شود. دریافت وام با بهره های بالا و دریافت بازهم بیشتر آنها اینک صرفا برای بازپرداخت شان. سیاستی که بی شک منافع کلانی را برای بازیگران اصلی آن در بر داشت اما آوار نتایج ویرانگر آن در نهایت بر سر کارگرانی خراب شد که هیچ بهره ای از آن جز بیکاری و فقر و بیخانمانی نداشتند. این سیاست تا آنجا پیش رفت که حتی عضویت یونان در اتحادیه به ده سال نرسیده، آن کشور دچار معضل بدهی می شود و حتی چنین معضلی را نیز جهت پیوستن یونان به حوزه یورو لاپوشانی می کنند تا ادامه چنین روندی و کسب سودهای کلان از این طریق برای طرفین تضمین شود. با این وجود بحران بدهی دهه 1990 در نتیجه بحران 2008 در سطح چشمگیری خودنمایی می کند و همه را به فکر چاره فرو می برد. بسیاری از کشورهای جنوب اروپا، منجمله یونان، پس از ورشکستگی نظام بانکی خود تلاش کردند با در پیش گرفتن سیاست تزریق اعتبار به بانک ها با فروپاشی نهایی آن مقابله کنند، سیاستی که با کمبود نقدینگی در چنین دولت هایی بیش از پیش مستلزم درخواست وام از نهادهای مالی اروپا، صندوق بین المللی پول و کشورهای قدرتمندی چون آلمان بود. از طرفی دیگر در این دوران و در طول بحران، آلمان توانسته بود در کنار بهره مندی های پیشین که در نتیجه ی تثبیت وضعیت فرودستی کشورهای جنوب بدست آورده بود، دستمزدهای داخلی را بازهم بیشتر سرکوب کند و از این طریق قدرت رقابت خود را به خصوص در سطح تولیدات صنعتی و صادرات محصولاتش افزایش دهد. به نحوی که بر اساس آمارهای منتشره از سوی سازمان جهانی کار، دستمزدها در آلمان بین سال های 2002 تا 2009 نزدیک به 8 درصد نسبت به نرخ تورم کاهش یافت. در چنین شرایطی که آلمان موفق می شود از طریق سرکوب نیروی کار و استثمار بیش از پیش آنان توان رقابتی خود را حفظ کرده و تراز تجاری خود را به ضرر سایر قدرت ها در سطح مطلوبی نگاه دارد، بی شک از منظر افق های بورژوایی بازهم تنها راه نجات کشورهای ضعیف تر از چنگال بحران و رکود اقتصادی، آلمان خواهد بود و یا به عبارتی صحیح تر وام های آلمان! از اینرو از سال 2011 آلمان سخاوتمندانه در قالب بسته های کمکی تلاش هایی در راستای نجات یونان به عمل آورد که نتایج آن تا به امروز کاملا مشهود است، کافی است که برای روشن شدن ماهیت این سیاست های نجات بخش جدای از بهره هنگفتشان برخی از شروط اعطای چنین کمک هایی را نیز در نظر بگیریم، شروطی مانند اجرای سیاست های تعدیل ساختاری، لغو تمامی حمایت های اجتماعی، محروم سازی کارگران از خدمات بهداشتی، آموزشی و رفاهی، سرکوب دستمزدها و سیاست های اتحادیه ای، اختصاص بخش مهمی از وام دریافتی به خرید کالا و مشخصا تسلیحات نظامی از دولت وام دهنده و…! نیاز به توضیح نیست که اگر قصد نجاتی نیز در میان باشد، معطوف به سرمایه دارن و سرمایه گذاران است و اگر نجات دهنده ای، آن نیروی کاری است که باید تاوان سیاست های چنین نظمی را بر دوش کشد.
******
روشن است که بحران کنونی یونان چیزی جز بحران عمومی سرمایه و نتیجه اجتناب ناپذیر رشد و توسعه ناموزون نظام سرمایه در مناطق گوناگون جهان نیست. بی شک حل قطعی آن نیز خارج از چنین چارچوبی قابل تحقق خواهد بود. اما آگاهی سوسیالیست ها از چنین امری به معنای درغلتیدن آنان به مواضع اتوپیایی و برخورد ایده آلیستی آنان به وقایع نخواهد بود. برخلاف چنین روشی، روش ماتریالیستی دیالکتیکی مسیر تحقق چنین چارچوب نوینی را از دل وضعیت عینی موجود و تضادهای واقعی آن جستجو می کند، این روش گرچه از “جنبش تاریخی ای که درست در برابر چشمان ما در شرف وقوع است” آغاز می کند اما در آن سطح نیز باقی نمانده و آن را تقدیس و بدین واسطه تثبیت نمی کند بلکه صرفا آن را نقطه آغازی می داند برای حرکت در مسیر مبارزه نهایی که منطقا چیزی جز فراروی از سطح فی الحال موجود مبارزه طبقاتی نمی تواند باشد. از اینرو این روش در همان حال که در مقابل روش های ایده آلیستی (که بی توجهی به وضع موجود و امکانات عینی و واقعی فراروی از آن را موعظه می کنند) قرار دارد در برابر آن روشی نیز قرار می گیرد که به نام رئال پلتیک با نگاهی غیر تاریخی و غیر انقلابی، در برابر وضع موجود و سطح کنونی مبارزات طبقاتی سر تسلیم فرود می آورد.
در ابتدای نوشته از پیچیدگی شرایط یونان و جهان سخن به میان آوردیم، یکی از راه های کاستن از این پیچیدگی آنست که بدانیم یونان در چه وضعیتی از بحران به سر می برد و نتایج محتمل هر کدام از آنها چه خواهد بود تا از این طریق به اتخاذ تاکتیکی مناسب با شرایط پیش رو بپردازیم. آیا بحرانی که یونان با آن درگیر است بحرانی ست ساختاری؟ آیا یونان قادر به ادامه سیاست های ریاضتی است؟ آیا ادامه چنین سیاست هایی اساسا قادر به رفع بحران کنونی به خصوص از منظر سرمایه خواهد بود؟ تاثیر مناسبات قدرت و توازن طبقاتی در ادامه یا توقف چینین سیاست هایی چیست؟ اگر بحران فعلی را بحرانی ساختاری بدانیم بی شک رژیم انباشت نئولیبرالیستی دیگر حتی فارغ از مناسبات طبقاتی برای سرمایه کارساز نخواهد بود و به مسیری دیگر تغییر جهت خواهد داد. این الگوی جدید اما در چارچوب نظام سرمایه که امروزه به نهایت مرزها و ساختارهای خود رسیده است بی شک بدون وقوع جنگی ویرانگر که امکان مجدد سرمایه گذاری های جدید را به واسطه تخریب زیرساخت های موجود فراهم کند و یا بدون انقلابی نوین در ابزارهای تولید که در سطحی جهانی سبب جذب سرمایه، تمرکز و گسترش آن شود امکان پذیر نخواهد بود. از اینرو در صورت ساختاری بودن این بحران، مانع اصلی در برابر سرمایه در وهله نخست خود سرمایه خواهد بود که به ناگزیر و در صورت امکان، تنها از طریق نابودی بخشی از خود به شیوه های گوناگون قادر به ادامه حیات می شود. اما اگر هنوز این بحران را بحرانی ساختاری ارزیابی نکنیم این بدان معناست که هنوز رژیم انباشت نئولیبرالیستی برای سرمایه کارساز بوده و در شرایط رشد تضادهای اجتماعی ناشی از چنین سیاست هایی، تنها مانع پیشروی آن قدرت گرفتن روزافزون مبارزه طبقاتی کار در برابر سرمایه خواهد بود که این سیاست نیز به ناگزیر تنها از طریق سرکوب نیروی کار و مبارزات طبقاتی است که امکان دوام خواهد یافت. در اینجا امکان و توانایی تشخیص دقیق جایگاه چنین بحرانی وجود ندارد اما امر مسلم به خصوص با توجه به پیامدهای قابل پیش بینی هر کدام از این دو وضعیت آن است که شرایط فعلی یونان، شرایطی است به غایت متلاطم که دیر یا زود به شرایطی جدید به نفع سرمایه یا کار، گذار خواهد کرد. روشن است که با توجه به مطالب پیش، در میان مدت برای سرمایه راهی جز جنگ یا فاشیسم و برای کار مسیری جز تدارک طبقاتی برای انقلاب پرولتری قابل تصور نیست. و اما راه سیریزا، برنامه و عملکردش راهی ست میانه و پلی ست لرزان و در حال فروپاشی میان این دو مسیر، و این چیزی نیست جز بازتاب شرایط واقعی موجود یونان، شرایطی در حال گذار، بسان لحظه ی تنفسی که نیروهای متخاصم اجتماعی را برای نبردی نیرومند تر آماده می کند!
از اینرو سه پاسخ به بحران کنونی یونان قابل تصور است؛ پاسخ نخست در صورت ساختاری بودن بحران پاسخی است جنگ طلبانه که در قامت ناسونالیسم افراطی و فاشیسم و با نام احیای قدرت و عظمت یونان و استقلال آن از اتحادیه اروپا، به دنبال مفر جدیدی برای سرمایه و احیای آن می گردد و در صورت غیر ساختاری بودن چنین بحرانی نیز بازهم پاسخی است در قامت فاشیسم اما اینبار در خدمت اتحادیه اروپا و قدرت های برتر آن، که تلاش خواهد کرد با سرکوب مبارزات طبقاتی و احیای نظم سرمایه، شرایط مناسب را جهت ادامه سیاست های موجود احیا کند. و اما پاسخ دوم، پاسخی که سیریزا به بحران می دهد، پاسخی است که هیچ تحلیلی از جایگاه بحران و ریشه های آن ندارد، آن را ناشی از اشتباهات این شخص یا آن دولت می پندارد، صرفا به جنگ معلول ها می رود و گمان می کند که تمام مشکلات از راه “مذاکره و گفتگو” قابل رفع است. پاسخی در این سطح به بحران کنونی به هر جهت که گام بردارد دیر یا زود با موانع تناقضات خود برخورد خواهد کرد و نادرستی خود را چه برای سرمایه و چه برای کار آشکار خواهد نمود. مهم آنکه اگر در برابر معرفی این پاسخ به نام چپ سرسختانه ایستادگی نکرد، شکست حتمی آن به پای سوسیالیسم نوشته خواهد شد و این شکل شکست بی شک پیروزی ارزشمندی برای سرمایه خواهد بود. آگاهی از این امر قطعا همان دلیلی ست که لوپن فاشیست را از پیروزی سیپراس چپ به وجد می آورد! و پاسخ آخر، پاسخی ست پرولتری به بحران کنونی، پاسخی که فراتر از افق های بورژوایی به مسایل جاری نگریسته و فارغ از آنکه بحران فعلی را ساختاری و یا غیر ساختاری بداند، بحران کنونی را بحران سرمایه درک می کند و با تمهید شرایط ذهنی و تلفیق آن با شرایط عینی، پاسخی انقلابی بدان می دهد. بیان اینکه پاسخ اخیر، فارغ از آنست که بحران در چه مرحله ای قرار دارد نباید به معنای عدم برخورداری چنین پاسخی از تحلیل مشخص از شرایط مشخص تعبیر شود، تاثیر تشخیص مراحل بحران و پیامدهای آن را در ادامه روشن خواهیم کرد، اما آن عبارت به درستی می بایست این معنا را برساند که برای پرولتاریای سازمان یافته، متشکل و آگاه، هر بحرانی می تواند و باید بحران نهایی سرمایه درک شود. همانگونه که در نبود چنین طبقه ای هیچ بحرانی، بحران نهایی نخواهد بود، با وجود آن هر بحرانی می تواند بحران نهایی باشد.
پیش از ادامه بحث لازم است در حاشیه به این امر بپردازیم که برخی عنوان می کنند سیاست هایی که سیریزا در پیش گرفته است، از جمله تاکید بر مذاکره و تعامل با اتحادیه اروپا، توافق بر بازگرداندن بدهی های منطقی! و تضمین دادن به قدرت های جهانی، همان سیاستی است که دستیابی به “هدف نهایی” را از خلال حرکت از واقعیات موجود و در دسترس و با استفاده از امکانات آن دنبال می کند. در پاسخ به این ادعا باید گفت احزابی از جنس سیریزا بنابر سبک کار و پایگاه اجتماعی مورد نظرشان که عموما جوانان، بیکاران و اقشار میانی جامعه را شامل می شوند (برخی از اعضای گرایشات رادیکال تر درون سیریزا خود بر این امر معترفند که انتخاباتی که در آن به پیروزی دست یافته اند از منظر جذب طبقه کارگر و کسب پشتیبانی آن شکستی بیش نبوده است) اساسا هدف نهایی ای که کارگران از آن می فهمند را مدنظر ندارند چه بخواهند مسیر آن را نیز از طریق سیاست های جاری خود هموار کنند، گذشته از این امر، هر حزب سیاسی که بخواهد چنین هدفی را دنبال کند، همواره در تلاش است که مبارزات اینچنینی از مذاکره و تعامل گرفته تا تنظیم نوع برخورد خود در قبال قدرت های برتر را به شکلی مشخص با هدف نهایی پیوند زند، سیریزا نه تنها چنین سیاستی را در پیش نگرفته است بلکه قرار دادن این سیاست ها در کنار دیگر عملکردهای این حزب معنای کاملا متفاوتی نیز بدان ها می دهد، تا جایی که در بدبینانه ترین حالت ممکن، آن سیاست ها را نه در خدمت “هدف نهایی” که به شکلی آگاهانه در راستای اهداف فاشیستی قرار می دهد. برخی از این عملکردها بدین قرارند؛ برخورد این حزب با مسئله مهاجران در یونان که بخش عظیمی از نیروی کار آن را نیز شامل می شود، سیریزا با ائتلاف خود با حزب دست راستی یونان مستقل از پیش خود را در قبال این مسئله حیاتی خلع سلاح کرد و نشان داد که نه تنها برنامه ای در قبال آن ندارد چه بسا ابتکار عمل را نیز در این مورد به حزب آنل واگذار کرد که بی شک سیاستی منفی در برابر مهاجران در پیش خواهد گرفت. مورد دیگر برخورد این حزب و رهبر آن نسبت به پلیس ضد شورش یونان است که نزدیک به پنجاه درصد آنان به حزب فاشیستی فجر طلایی یونان رای داده اند. در طول بحران یونان و پس از اوج گیری اعتراضات و اعتصابات کارگری، پلیس ضد شورش یونان به نحوی بی رحمانه به سرکوب تجمعات و اعتصابات کارگری پرداخت. به جهت چنین برخوردهای خشنی یکی از مهمترین خواسته های کارگران انحلال پلیس ضد شورش بوده است که نه تنها در دولت سیریزا پاسخی دریافت نکرد بلکه سیپراس در نامه ای به آنان، تضمین های کافی را نیز به این جلادان کارگران معترض یونان داد. و در نهایت و مهمتر از همه واگذاری وزارت دفاع دولت جدید به رهبر حزب یونان مستقل، حزبی که دارای گرایشات قوی ناسیونالیستی و جنگ طلبانه بوده و تا به امروز نیز دست به تحرکاتی در مرزهای یونان و ترکیه زده است. گذشته از ائتلاف سیریزا با چنین حزبی سوال اصلی بخشیدن وزارت خانه ایست که به خصوص در شرایط حساس فعلی هر دم بر اهمیت استراتژیک آن افزوده می شود! بی شک می توان به این موارد افزود مخصوصا درمورد نقش سیریزا پیش از پیروزی در دوران اوج گیری بحران و اعتصابات کارگری که بنابر شواهد، این حزب به هیچ عنوان کارنامه مثبتی از خود در آن به جای نگذاشته، از اقداماتی در جهت اعتصاب شکنی گرفته تا برخوردهای تکفیری نسبت به آنها. اما از آنجا که هدف این نوشته افشاگری علیه سیریزا نیست به همین موارد بسنده خواهیم کرد.
بنابر این مقدمات حال مشخص است که با رسیدن و عیان شدن شکست سیریزا، تنها دو پاسخ باقی می ماند که برآمدن هرکدامشان نیز به این بستگی خواهد داشت که شکست سیریزا، تحت چه شرایطی، با چه عنوان و با چه سطحی از تدارک و آمادگی طبقاتی به وقوع می پیوندد. اما پیش از آن وظیفه کارگران آگاه چه خواهد بود؟ حمایت از سیریزا؟ عدم حمایت از آن؟ بی شک تدارک طبقاتی – کارگری در چنین شرایطی وظیفه ای است اساسی برای این نیروها، اما مسئله اساسی تر در حین چنین تدارکی ، همانا اتخاذ تاکتیکی ست صحیح در تلفیق و به کارگیری همزمان حمایت و پشتیبانی از گرایشات رادیکال درون سیریزا و نقد و افشای سیاست ها و سازش های فعلی آن، تاکتیکی که در وهله نخست هدفی جز ایجاد انشقاق در سیریزا برای مقابله با برنامه هایی که به احتمال زیاد این حزب در جهت تثبیت وضعیت و به حاشیه راندن مبارزات اجتماعی دنبال خواهد کرد ندارد. گفتیم که این تاکتیک هدفی جز انشقاق و تضعیف سیریزا ندارد چراکه واضح است بخشی از تدارک طبقاتی، لزوما از طریق نقد و افشای سیاست های ضدکارگری سیریزا قابل تحقق است و اساسا در تضاد با هر دو پاسخ دیگر قرار خواهد گرفت، اما تاکتیک صحیح طبقاتی در چنین شرایطی آنست که پیش از هر چیز با درک شرایط کنونی، این تدارک پاسخ نخست را نیز در برابر خود ببیند تا از این طریق بتواند در برابر پاسخ سیریزا هم به نحوی بایسته قرار گیرد. این امر همچنین مسیر حرکت به سمت قدرت دوگانه و ایجاد الگوی سیاسی و اجتماعی پرولتری در برابر الگوی های موجود را نیز هموار خواهد کرد. از آنجاکه در صورت نبود نیروی طبقاتی سازمان یافته و آگاه، شکست پاسخ دوم پیروزی پاسخ نخست (فاشیسم و سیاست های جنگ طلبانه) را به دنبال خواهد داشت، حرکت در چنین مسیری ضروی خواهد بود. از اینرو تضعیف سیریزا از این طریق می بایست همزمان شود با تمهید سازوکارهایی که نیروهای سرخ به واسطه آن امکان اعمال قدرت طبقاتی خود را بیابند و خلا قدرت ناشی از شکست سیریزا را جبران کنند. در غیر این صورت تضعیف سیریزا بدون چنین هدفی و باتوجه به دورخیز کردن جریانات راست افراطی برای کسب قدرت تنها و تنها به سود فاشیسم و جریانات میلیتار همسو با آن خواهد بود. از این جهت باید مراقب بود که ناخواسته با سیاست های ارتجائی سرمایه همراه نشد.
بی شک امکان انکشاف مبارزه کارگری و حرکت در مسیر سازمان یابی طبقاتی تحت چنین شرایطی بسیار مهیاتر از زمانی است که حکومتی با شعارهای نئولیبرالی و یا فاشیستی بر سرکار باشد، به همین جهت به جای آنکه عده ای تمام هم و غم خود را مصروف مقابله با سیریزا و یا در مقابل حمایت از آن کنند می بایست از چنین فرصتی استفاده کرده و نیروی خود را مصروف این مبارزه نموده و به تسهیل و و رشد مبارزه طبقاتی یاری رسانند. آن جریاناتی که ضمن انحلال خود در مواضع سیریزا و “جنبش مردمی“، فاصله گیری از آن حزب و جریان و تضعیف آن را سیاستی منزه طلبانه، سکتاریستی و هموار کننده راه فاشیسم می دانند، خود خبر از آن ندارند که حمایت اینچنین از سیریزا و چشم به دولت و سیاست های پارلمانی دوختن در چنین شرایطی بدون توجه به مبارزه طبقاتی و تدارک پرولتری به همان اندازه خطرناک و هموارساز راه فاشیسم خواهد بود.
در پایان مناسب است به جایگاه وقایع جاری یونان و تاثیر آن در و بر منازعات جهانی و منطقه ای نیز بپردازیم. وقایع یونان و روی کارآمدن سیریزا بی شک منجر به شکافی عظیم در اروپا و تشدید رقابت های جهانی، چه میان آلمان و سایر کشورهای اروپایی و امریکا و چه میان بلوک های متخاصم غرب و شرق خواهد شد. همانطور که اشاره کردیم پیروزی سیریزا از یک منظر نشانی ست از تشدید بحران و افزایش تضاد طبقاتی در یونان، که می تواند عواقب بسیار مهمی برای آینده اروپا و جهان در بر داشته باشد. مخالفت و اعتراض اجتماعی در یونان و به دنبال آن باقی کشورهای جنوب به سیاست های ریاضتی و برنامه های دیکته شده نهادهای مالی میرود تا سبب شود کل شیرازه اتحادیه اروپا از هم بپاشد. در چنین شرایطی که اتحادیه و حوزه یورو در بحرانی اینچنینی قرار گرفته و در مرز فروپاشی به سر می برد به خصوص با توجه به وابستگی منافع کشورهایی چون آلمان در حفظ موقعیت و کلیت آن، توجه مجدد به اتحاد سیاسی و کمک به اعضای ضعیف تر اتحادیه در این راستا سیاستی دور از ذهن نخواهد بود اما این امر به میزان زیادی به بهای کاهش قدرت اقتصادی دولت های قدرتمند اروپا و در راس آنان آلمان خواهد بود که دقیقا بدین جهت آلمان پیش از آزمونی مشابه اکراین در یونان و جلوگیری از فروپاشی اتحادیه به کمک فاشیسم به راحتی به کاهش قدرت اقتصادی خود تن نخواهد داد به خصوص در شرایطی که آمار ها حکایت از کاهش رشد اقتصادی چهارمین قدرت اقتصادی جهان و بزرگترین قدرت اقتصادی اروپا در سال های پیش رو دارند. از طرف دیگر و در بستر تشدید منازعات جهانی، یونان کانون جدید دیگری خواهد بود که بخصوص در عرصه رقابت های فرامنطقه ای میان روسیه و امریکا نقشی تعیین کننده خواهد داشت. در این مورد ایالات متحده که برخلاف اروپا خواستار برخورد شدیدتری نسبت به روسیه در قبال اکراین است نیز بی شک از بحران کنونی اروپا استفاده کرده و آلمان را تحت فشار قرار خواهد تا از این طریق ضمن کسب حمایت دولت های جنوب اروپا در خلال این بحران و تضعیف مهمترین رقیب خود در اروپا (سیاستی که فرانسه نیز کم و بیش در تقابل با آلمان در حال بهره برداری از آن است)، مسیر برخورد قاطعانه تر علیه روسیه را نیز هموار کند. در این زمینه میتوان به حمایت ضمنی اوباما از سیریزا در مقابل آلمان و درخواست های مکرر آن از مرکل مبنی بر حل و فصل هرچه زودتر بحران بدهی ها در اروپا اشاره کرد.
*****
خلاصه و پایان سخن آنکه باتوجه به تجارب تاریخی، پیروزی سیریزا در چنین شرایطی دست کم حامل دو پیام و نشانه اساسی است. اولا نشانی است از اوج گیری بحران و شدت یابی تضادهای طبقاتی و از سویی دیگر نشانی است از ضعف سازماندهی سوسیالیست ها، سطح نازل سازمان یابی پرولتری و آگاهی راستین طبقاتی. بدین جهت شرایط فعلی یونان و پیروزی سیریزا در آن واحد برای کارگران چیزی جز فرصت و تهدید همزمان نیست. فراچنگ آوردن مناسب فرصت های آن به نفع پرولتاریا و رفع تهدید آن از این طریق نیز تنها به واسطه برخوردی انقلابی به مسائل و ضرورت های جاری آن قابل تحقق است نه مجیزگویی از وضعیت جاری و یا انکار آن. اینجاست که به جای ذوق زدگی از پیروزی سیریزا و یا اعلام نفرت نسبت بدان باید تنها و تنها با بهره گیری از شرایط موجود و با آگاهی از مستعجل بودن آن، به سمت تقویت خط کارگری – انقلابی، تدارک طبقاتی و سازماندهی پرولتری “به پیش” راند.
سپاس از نشريه رود. تحليل متفاوتي بود. به ويژه بخش نخست آن كه زمينه هاي تاريخي وقايع را با نگاهي اقتصادي بررسي ميكرد بسيار آموزنده بود. موفق باشيد.
تحلیلی ارزنده با بینش سیاسی دقیق و نثری روان. سپاس گذارم رفقا. خیستگی از تنمان رفت.. پاینده باشید..
تحليل جامعي بود، اتخاذ چنين مواضعي پيش از هر چيز نشان از رشد كيفي جريانات سياسي دانشجويي دارد، به اميد موفقيت روزافزون آنان.