محمد عمر – ناصر آقاجری
آبدارچی ما یک پیرمرد قشقاییه، بسیار آرام، متین، ولی با پایی شکسته و لنگ. دو، سه سالی پیش، داربست بندی ورزیده بود، به خانواده اش عشق می ورزید، مانند همه زحمتکشان برای پیشرفت فرزندان از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد. بدین گونه یک دختر و دو پسرش از ایل و روستا، دانشگاه را تمام کردند.
آخرین کار داربست بندیش با کارفرمایی در فیروز آباد پارس بود، یک حاجی بازاری پولکی و بساز و بفروش. این بازاری با پیشانی پینه زده و تسبیح بلند و شکمی طبل گونه، کمربند ایمنی در اختیار دانیال قرار نمی داد، حتا تخته بندی داربستش آنقدر فرسوده و به دفعات مورد استفاده قرار گرفته بود که زیر پای دانیال شکست. حاجی آقا معتقد بود ایمنی، لوس بازی بچه شهری هاست . او برای بهره گیری از اعتقادات مردم و هزینه نکردن، مرتب این جمله را تکرار می کرد: «اگه خواست خدا، مرگ باشه، هیچ کمر بند ایمنی، جلو دارش نیست، باید توکل کرد و به دنبال روزی حلال، مردانه کار کرد.» با سقوط دانیال از ارتفاع، زانوی چپش شکست. ماه ها بستری شد بدون امکان استفاده از خدمات درمانی. چون کارفرما حاجی بازاری بود و کارگران را به جای بیمه تامین اجتماعی، بیمه … کرده بود و آنها را به دست قضا و قدر سپرده بود.
وقتی یکی از همکاران دانیال به حاجی آقا اعتراض کرد و حاجی با ژستی طلبکارانه و با پرخاش و تهدید، در حالی که انگشت سبابه اش را به شدت تکان می داد، گفت: «برای من کمونیست بازی در نیار، اگه صدات بالا بیاد، می دم … فهمیدی؟ مردک، مگه پول علف خرسه؟ من یک عمر جون کندم پول حلال را قران به قران رو هم گذاشتم، حالا بریزم به حساب یک نره خر بی خدای بی دین؟»
همکار دانیال با خشم و نفرت جواب داد: «حاجی حرف دهنتو بفهم و بزن، دانیال یک روز نمازش ترک نشد.»
حاجی: «یا ا…، برید سر کارتون، ولی این را هم بدونید اقای خاتمی، خدا پدرشو بیامرزه که هم روحانی بود و هم رییس جمهور، که شماها برای اون … پاره می کردین، قانونی داد به مجلس و همه ی کارگاه های زیر ده نفره را از شمول قانون کار خارج کرد. فهمیدید، هالو ها؟ شما چند نفر، کی شدید بیشتر از ده نفر؟»
همکار دانیال: «حاجی پس تعداد بنا و کارگراش چی؟»
حاجی: «اونا یک کار جداگونه دارند به کار شما ربطی نداره. صبر کنید، هرکی نمی خواد کار کنه، همین حالا بره دفتر حساب کتاب کنه، هر وقت پول دستم اومد، بیاد بگیره.»
دانیال پس از ماه ها بستری شدن و معالجه ی بومی و فروش دار و ندارش، با پایی لنگ در جستجوی کار راهی عسلویه شد. هم پیر بود و هم لنگ، هیچ شرکتی به او کار نمی داد. آنها کسی را استخدام می کردند که بتوانند از او چند کار بکشند و تنها یک حقوق بدهند. درمانده شده بود. زمانی که ماشین یکی از مهندسان به سوی درب پالایشگاه می رفت، دانیال خودش را جلوی جلوی ماشین پرت کرد. راننده با ترمز شدید، مانع از یک بر خورد سخت شد. با این وجود، دانیال روی زمین پرت شد. مهندس جوان به سرعت از ماشین پایین آمد و او را که نمی توانست به سرعت خود را جمع و جور کند، از زمین بلند کرد.
مهندس جوان: «پدر جان! چرا این کار را کردی؟»
دانیال به صورت مهربان جوان نگاه کرد و چهره ی فرزندان خودش را دید، اشک در چشمانش جوشید و بغض گلویش را فشرد، نتوانست حرفی بزند: سکوتی سراسر فریاد.
مهندس جوان: «بیکاری؟»
دانیال با تکان دادن سر تایید کرد.
مهندس جوان: «آبدارچی کار می کنی؟»
دانیال باز هم به همان صورت پاسخ گفت.
بدین صورت، ما صاحب یک آبدارچی شدیم. او در دوازده ساعت کار روزانه اش، مرتب در حال جابجایی بسته های آب، شستن لیوان های چای، پر کردن فلاکس های چای و شستن ماشین مدیران بود. بیش از دو نفر کار می کرد. امروز او به مرخصی رفته است. پیمانکار که با کمترین نیروی کار، بیشترین مقدار کار را از دوش کارگران می کشد، کارگری نداشت که به جای دانیال بفرستد. نظارت کنترل کیفی کارگاه هم بدون آبدارچی، کار را متوقف کرد. پیمانکار هرچه تلاش کرد، نتوانست یک کارگر خدماتی یا ساده استخدام کند، چون این روزها که هوای عسلویه رو به گرمی می رود، تنها نیروی کاری که باقی می ماند، کارگر بلوچ است. پیمانکار مجبور شد یک کارگر بلوچ را به صورت روزمزد، به دفتر نظارت معرفی کند.
مردی میان سال، با قدی بلند، سبزه تیره و بسیار لاغر، اسکلتی بود که پوست سبزه اش مانند یک روکش قهوه ای براق روی آن را پوشانده بود. بازتاب نور خورشید روی پوستش جلب توجه می کرد. مردی بود از تمدن باستانی جیرفت و شهر سوخته، انسانی که در خانه خودش، بیگانه محسوب می شد. آری در سرزمین مادری و پدریش، چون دگر اندیش بود مورد بی مهری قرار می گرفت.
بسیار آرام و شمرده خودش را معرفی کرد: «من محمد عمر، بلوچم و حنفی مذهب، برای خدمت به شما معرفی شده ام.»
و بعدشروع کرد به جمع آوری لیوان ها و وسایل چای و بشکه های آب.
– «ببخشید شما اهل کجا هستید؟»
محمد عمر: «من از روستاهای اطرا ف سراوان، جایی به نام سوران هستم.»
– «مثل این که بلوچ های عسلویه همه از اطراف سراوان هستند؟»
محمد عمر: «آره.» با کمی مکث، «در بلوچستان کار نیست. دولت در آنجا پروژه ای به وجود نمی آورد، چند سالی هم هست که مرتب خشک سالی است و کشاورزی و باغداری هم درآمدی ندارد. تازه 99 درصد مردم مثل من، نه زمین دارند نه باغ و نه سرمایه ای. سرمایه ما، کار است که در آنجا پیدا نمی شود.»
– «واقعا آنجا هیچ کاری پیدا نمی شود؟»
محمد عمر: «آنجا کار معمولی وجود نداره. کارهایی که هست خطرناکه.»
– «توی معدن اورانیومه؟»
محمد عمر با تبسم: «نه، منظورم کار قاچاقه.»
– «قاچاق؟»
محمد عمر: «آره قاچاق گازوییل یا بدتر از اون مواد مخدر.»
– «شما هم مواد خرید و فروش کرده اید؟»
محمد عمر: «ما مردم نمی تونیم از این کارها بکنیم. این جور کار ها در توان پولدار هاست، آنهایی که پول خرید وانت تویوتا تیزرو را دارند.»
– «مگه نگفتی برای شما هم کار قاچاق وجود داره؟»
محمد عمر: «چرا، ولی ما فقط بابت حمل بشکه های هفتاد لیتری گازوییل روی دوشمان، چیزی دریافت می کنیم.»
– «توی این کار پول خوبی هست؟»
محمد عمر: «آره، ولی کشته زیادی هم میده، سه ایست می دهند و بعد اگر نایستی، تیربار سوراخ سوراخت می کنه. ولی اگه بایستی، صاحب بار یا همون پولدار قاچاق چی، گلوی تو یا خانواده ات را می بره.»
– «جناب محمد، شما هم از این کارها انجام داده اید؟»
محمد عمر: «می بخشید آقا، اسم من محمد عمره، اگه صدا می زنید، ممنون می شم اسمم را کامل بگید. ما آنجا زندگی می کنیم، برای زنده ماندن، باید کار کنیم و زمانی که هیچ کاری نیست! یا باید بمیریم و یا باید همین کارها را انجام بدهیم.
– «خب، همین عسلویه کار کنید.»
محمد عمر: «اگه کارگر ساده دیگه نباشه، ما را استخدام می کنند، آن هم بدون خوابگاه، تنها با یک وعده غذا، بدون وسیله رفت و آمد. هزینه های اقامت در عسلویه، درآمد ماهانه ما را می بلعد.»
– «به طرف تو هم تیر شلیک کرده اند؟»
محمد عمر: «نه.»
– «چرا؟»
محمد عمر: «چون ما مردم، فقط گازوییل سر مرز را، که مالکان شان از قبل با پرداخت پول، اجازه عبور گرفته اند…»
– «قانونی؟»
محمد عمر: «مگه قانونی بالاتر از پول داریم؟»
سکوت تلخی، برای دمی بر سر جمع ما سایه افکند. صدای ژنراتور های غول پیکر، به همراه صدای زنگ گونه ی برخورد لیوان هایی که این زحمت کش، در حال جمع آوری آنها بود، چون یک موزیک متن، همچنان پرده های گوشمان را می آزرد. محمد عمر داشت بی حوصله می شد از این همه پرسش، تازه نمی باید این قدر در یک کانکس، زمان تلف کند. ولی مسئول ما خیالش را راحت کرد:
«به پیمانکار بگو، کانکس نظارت خیلی کار داشت و آنها مرا به کار گرفتند. بگو باید برگردم آنجا را جارو کنم.»
محمد عمر: «چشم.»
او با سینی لیوان ها و فلاکس و بشکه های آب رفت تا به بقیه کانکس ها برسد و پس از سه ساعت برای جارو کردن برگشت. ما می خواستیم به پرسش های ما پاسخ بگوید، از این رو، او را دعوت به نشستن و نوشیدن چای کردیم و باز پرسش ها را پی گرفتیم.
او گفت: «ما از روستاهای مان می رفتیم و کنار پاسگاه های مرزی، در انتظار وانت های گازوییل می نشستیم. وانت ها به تعداد بی شمار، با بشکه های ۷۰ یا ۳۵ لیتری می آمدند و به صف در انتظار می ماندند. ما، هر نفر برای حمل یک بشکه ۷۰ لیتری، ۲۵ هزار تومان می گرفتیم و بشکه را سیصد متر، از میان کانالی که دولت ایران روی مرز حفر کرده تا وانت ها نتوانند به آن سوی مرز بروند، بر دوش می کشیدیم. این شده برای ما یک کار کم خطر، البته شیرینی سربازها را باید می دادیم. هر وانت ۸ تا ۱۰ بشکه ۷۰ لیتری حمل می کند. هر وانت به پاسگاه سیصد هزار تومان پرداخت می کند (این نرخ های سال ۱۳۹۲ است).»
– «همه ی این کار ها روز روشن صورت می گرفت؟»
محمد عمر: «آره.»
– «غیر ممکنه.»
محمد عمر: «پس بیایید بلوتوس های تان را روشن کنید تا فیلم عبور بشکه های گازوییل را از مرز برایتان ارسال کنم.»
پس از انتقال فیلم روی گوشی های مان، ادامه داد: «هر بلوچ مرز نشین، برای دیدار فامیلش می تواند ۴ کپسول گاز و ۵ کیسه آرد، به پاکستان ببرد و آنها را آنجا بفروشد و جایش، برنج و خرت و پرت دیگر، اینجا بیاورد. کالاهای پاکستانی خیلی از ایران ارزان تر است. ما اگر بخواهیم آب مروارید چشمانمان را عمل کنیم، به پاکستان می رویم، چون آنجا نمی پرسند بلوچ ایرانی هستی یا پاکستانی، مریض که باشی، تو را معالجه می کنند.»
همه با ناباوری به حرف های او گوش می دادیم.
– «مگه در پاکستان نرخ اجناس ایرانی چنده؟»
محمد عمر: «یک بشکه ۲۰۰ لیتری گازوییل در پاکستان ۷۰۰ هزار تومان است، یک کپسول گاز ۳۰ هزار تومان و یک کارتن پودر رخت شویی ۵۰ هزار تومان و یک کیسه آرد ۷۰ هزار تومان…
– «محمد عمر! امکان داره من شب بیام خوابگاه شما؟»
محمد عمر: «ما خوشحال می شیم، ولی آنجا در حد شما آقای… نیست.»
– «نه دوست بسیار عزیز! ما نسبت به هم هیچ برتری نداریم، همه فروشنده شیره ی زندگیمان هستیم.»
خوابگاه بلوچ ها در عسلویه:
نخل تقی- خیابان غربی- مسجد عمر بن خطاب- به سمت کوه در این خیابان- اولین خیابان سمت چپ وارد می شوید، ۴۰ متر پیش می روید، نبش یک فروشگاه خرازی که همیشه بسته است، اولین خانه سمت چپ خیابان.
یک خانه کاهگلی با دری بزرگ که همیشه نیمه باز است، حیاطی بزرگ و خاکی با شش اتاق در اطراف آن، پر از حفره و سوراخ های موش های بزرگ و سوسک. هر اتاق ۱۰ تا ۱۲ نفر در آن ساکن هستند. کل جمعیت ساکن حدود ۷۰ نفر است که همیشه چند نفر کم و زیاد می شود. حمام ندارد، یک توالت بدون در دارد که به جای در، یک پاره گونی از آن آویزان است. ساس در این اتاق های کاهگلی، شب ها ذره ذره خون این زحمتکشان را می مکد. موش های بزرگ و سوسک ها، به راحتی در میان لباس و ظرف ها و زندگی آنها می چرخند. خستگی کار سنگین بیل و کلنگی در این گرمای کشنده ی عسلویه، آنچنان آنها را فرسوده می کند که دیگر، نه نیش ساس و نه گردش موش و سوسک را روی بدنشان حس نمی کنند. شام چیزی در حد یک اشکنه (آرد بو داده با مقاری پیاز بو داده، آب و نان).
اجاره اتاق برای هر نفر در ماه: ۳۵ هزار تومان
هزینه برق چند ساعت شب هر نفر در ماه: ۳۵ هزار تومان
کرایه رفت و آمد به کارگاه در تابستان: روزانه 4 هزار تومان
هزینه شام و صبحانه هم که در عسلویه نسبت به همه جای ایران گرانتر است، باید به این جمع افزود.
شما بررسی کنید از حداقل حقوق این کارگران، چه مقداری برای خانواده های شان باقی می ماند؟
از محمد عمر پرسیدم: «اگه روی مرز، همون بشکه های گازوییل را حمل کنی، برایت بهتر نیست؟
محمد عمر: «همیشگی نیست و همه ی پاسگاه ها حاضر نیستند این کار را بکنند و قاچاق چی ها هم بیشتر دوست دارند پاسگاه را دور بزنند. تازه پس از چند بار انجام دادن این کار، مهره های کمر چنان آسیب می بینند که راه رفتن، مشکل می شود تا چه رسد به ادامه ی آن کار. اگه می تونستم یک موتور ایژ بخرمو امکان داشت هر بار سه بشکه ۷۰ لیتری به پاکستان ببرم. اگرچه داس مرگ همیشه بالای سر آدم پر پر می زنه و مثل یک سایه، همه جا آدمو دنبال می کنه و دم به دم، زندگی رو به چالش می گیره. بعضی ها اعتقاد دارند در پنج گور پاکستان، یک قوم وجود داره به نام «زگری» که محل مقدسشان کوهی به نام «کوه مراد» است، تیر بند دارند، یعنی اگه گلوله های تیربار هم به تو بخوره. سالم می مانی. پسر دایی من کلی خودشو بدهکار کرد و تیر بند را خرید، ولی به دست مالک تویوتای قاچاق کشته شد.»
– «چرا ؟»
محمد عمر: «او در استخدام یک قاچاق چی، راننده وانت تویوتای حمل گازوییل به مرز سراوان بود. برای راه دور و حمل ۸ تا ۱۰ بشکه گازوییل (۷۰ لیتری) صد هزار تومان و برای راه نزدیک ۵۰ هزار تومان می گرفت. قانون این کار: در صورت رسیدن ماشین های گشت، نباید بایستی، حتا اگر به تیربار بسته شوی. پسر دایی من وقتی با ماشین گشت روبه رو شد، به سرعت سر و ته کرد و به بیراهه زد، ولی نیروهای گشت از پشت او را به تیربار بستن، وانت واژگون شد، ولی پسر دایی من به کوه زد و توانست فرار کند. مالک بار، تظاهر کرد که توی این کار ها از این اتفاق ها پیش میآد و مهم نیست. پسر دایی را به مهمانی در باغی دعوت کرد. آنجا او را به شدت کتک زدند، یک دستش را قطع کردند و بعد سرش را بریدند و جسدش را در بیابان انداختند. شکایت با وجود شاهد، فایده ای نداشت، چون متهم پول داشت و ما فقیر بودیم.»
– «اسم آن مرحوم چه بود؟»
محمد عمر: «حالقداد در سوران، بین سراوان و خاش، زندگی می کرد.»
چند روز بعد، دانیال از مرخصی برگشت و ما دیگر محمد عمر را ندیدیم.
محمد عمر ها و دانیال ها، قربانیان مناسبات اقتصادی هستند که نهادهای امپریالیستی، به کارگران و ۹۹ درصد مردم ایران، تحمیل کرده اند.
ناصر آقاجری ۹۳/۱۰/۱۰
چرا منبع رو ذکر نکردین؟!
منبع این مطلب آقای آقاجری، وبلاگ کمک هست:
http://kmkoomak.wordpress.com/2015/01/01/42/
مجله هفته: این مطلب همینطور که مشاهده میکنید از طریق ایمیل بهمراه دیگر اخبار کارگری برای ما ارسال شده
لایکلایک