مجله هفته – مجله سیاست بین المللی – سال هجدهم

IMG_5156799 

از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»

حبیب قاسمی

امروزه گروه­ها وگرایشات مختلفی جمهوری اسلامی را به عنوان نظامی فاشیستی تلقی و با عنوان حکومت فاشیستی اسلامی نامگذاری می­کنند. از سوی دیگر اتفاقات اخیر ِمراسمِ خواننده­ی پاپ، مرتضی پاشایی و هم­اینطور سخنان آقای یوسف اباذری پیرامون این اتفاق و تلقی این رویداد به عنوان نشانه­های فاشیسم، ما را بر آن داشت که بار دیگر فاشیسم، شرایط منجر به قدرت­گیری آن و نسبت آن با گروه­ها و طبقات مختلف جامعه را بررسی کنیم. لازم به ذکر است، تجمع جمع کثیری در مراسم این خواننده، از جانب عموم روشنفکران و در عین حال بعضآ کمونیست­ها، عمومآ به عنوان یک اتفاق عجیب، ناامید کننده و مبتذل یا نویدبخش و اعتراضی تلقی شد. این رویداد نه به به خودی خود بلکه بیشتر به دلیل واکنش هایی که برانگیخت، می توان از آن به عنوان رویدادی قابل بررسی یاد کرد. در ادامه بحث در مورد فاشیسم و نسبتش با ایران، نظرات آقای اباذری و هم­اینطور منظومه­ی فکری ایشان را به عنوان نماینده­ای از طیف چپِ پست­مدرن و دموکرات و نه به صرفِ شخصیت حقیقی ایشان، مورد بررسی قرار خواهیم داد.

1- راین­هارد کونل در کتاب فاشیسم، نخستین عامل بروز و رشد فاشیسم را وجود بحران­های اجتماعی و اقتصادی شدید عنوان می­کند. منظور از بحران اقتصادی واجتماعی شدید، هنگامی است که طبقه­ی حاکم ناتوان از حل مشکلات است و عمومآ دموکراسیِ پارلمانیِ بورژوایی توانِ حل مناقشه را ندارد و هم­زمان بخش­های پایین جامعه و طبقه­ی کارگر به سمت اعتراضات شدید نسبت به وضع موجود حرکت می­کنند و خواستار بدست گرفتن قدرت می­شوند. در این شرایط، گرامشی از اصطلاح توازن قوا میان نیروهای متخاصم یاد می­کند که این توازن بر خلاف گذشته، توازن میاننیروهایی نیست که با مناقشه و حتی خونریزی قابلحل باشد، بلکه میان نیروهایی است که از لحاظ تاریخی شکاف عظیم لاعلاجی آن­ها را جدا کرده است.شکافی که جز با تغییر شدید توازن قوا و شکست و نابودی طرف دیگر ممکن نیست. در شرایط منتج به بروز فاشیسم در عین حال که امکان پیروزی پرولتاریا وجود دارد، نیروهای پیشروی کمونیست و احزاب کمونیستی به دلایل مختلف ناتوان از سازماندهی و بدست گرفتن قدرت هستند. به همین دلیل است که والتر بنیامین، فاشیسم را گواهِ انقلابی شکست‌خورده می‌داند.

در این اوضاع بحرانی، طبقه حاکم نیاز دارد که نارضایتیِ موجود را به سمتی هدایت‌ـ‌سرکوب کند که برای شرایط موجود به صورت تهدیدی در نیاید و بنیان­های سرمایه دست­خوش نابودی قرار نگیرد، امکانِ تولید و تصاحب ارزشِ اضافه، قداست مالکیت خصوصی و موجودیتِ بازار حفظ شود و در عین حال از قدرت­گیری طبقه­ی کارگر و انقلاب در تمامی ابعاد جامعه جلوگیری شود. در این شرایط، جنبش فاشیستی از یک سو خود را نماینده­ی طبقه­ی پایین جامعه معرفی می­کند، یعنی بر ضدِّ پارلمانتاریسم، دموکراسی، دولت حزبی و سرمایه‌داری اعلان جنگ ­می­کند و از سوی دیگر از بنیان های نظام حاکم یعنی مالکیت خصوصی دفاع ­می­کند. در وهله دوم با منحرف کردن خشم توده از عامل اصلی مشکل به سمت دشمنان ساختگی دیگری چون قوم یهود و دشمنان واقعی چون دول همسایه و کمونیسم و جنبش­های کارگری، با یک تیر دو هدف را می­زند. علاوه بر بحران، فاشیسم برای دست­یابی به قدرت نیازمند حمایت گروه حاکم و بزرگ­سرمایه­داران و هم­اینطور تقاضای نسبی لااقل از جانب بخشی از جامعه است.

حمایت سیستم حاکم به معنای یک برنامه­ریزی آگاهانه نیست بلکه یک ضرورت سیاسی برای حفظ وضع موجود از طریق راهی میان­بر است. فاشیسم ناشی از حمایت سرمایه داران نیست بلکه فاشیسم بخشی از منطق خود سرمایه است که به اصطلاح لوکاچ این منطق بحران را ایجاد می­کند ولی ناتوان از حل آن است. درواقع به قول گرامشی فاشیسم و سرمایه­داری دو روی یک سکه­اند. این موضوع را حتی لودویگ فون میزس، تئوریسین نئولیبرالیسم نیز اذعان می­کند و فاشیسم را دوره­ای می­داند که وجود آن گاهآ برای حفاظت از سرمایه ضروریست اما به شکل موقت. برای بررسی بیشتر این موضوع، می­توان به بهترین نمونه­ی تاریخی فاشیسم یعنی آلمان هیتلری رجوع کرد.رایش آلمان پس از سال 1870 جهش عظیمی نمود و در آغاز قرن بیستم، توانست در راَس کشورهای پیشرفته­ی صتعتی قرار بگیرد. در حالی که در سال 1870 سهم آلمان و انگلستان از تولیدات صنعتی جهان، به ترتیب 13 و 32 درصد بود، این میزان در سال 1913 به 16 و 14 رسید. در همان سال میزان متصرفات استعماری انگلستان به آلمان 11.5 برابر از لحاظ وسعت و 32 برابر از لحاظ جمعیتی بود. آلمان به دلیل عدم تناسب قدرت اقتصادی و مستعمراتش، خواهان تجدید­نظر در مناطق تحت نفوذ و پس از آن شروع جنگ برای دست­یابی به آن می­شود. این کوشش بورژوازی آلمان با شکست مواجه شد، اما بورژوازی آلمان را چنان تضعیف نکرد که به­کلی از هدف­هایش درست بردارد. پس از جنگ جهانی اول، آلمان به­واسطه­ی جنگ و شکست در آن، پرداخت غرامت و از دست­دادن بخشی از سرزمین­هایش تضعیف شده بود. به گفته­ی کونل، سایر کشورهای صنعتی با چپاول مستعمراتشان با بحران اقتصادی به مقابله برخاستند و عواقب آن­را در کشور خودشان تعدیل کردند. در مقابل، آلمان همان میزان اندک مستعمراتی که داشت را از دست داد. سرمایه­داری آلمان ناچار بود برای حفظ بقای مالکیت خصوصی و کسب ارزش اضافه، بهره­کشی از کارگران خود را تشدید کند.اما در عین­حال که تورم،بیکاری ورکود کشور را فراگرفته بود، اتحادیه­های کارگری قدرت­مند شدند. فاشیسمِ آلمان برای اولین­بار در اوضاع حاد پس از جنگ جهانی اول و فشار شدید پرداخت غرامت، در دوران تورم شدید سال­های23-1922 توانست طرفداران فراوانی دست­و­پا کند و حتی در نوامبر 1923 اقدام به کودتا کند. طی دوران رونق اقتصادی سال­های 1924 تا 1928 ، فاشیسم به فرقه­ای کوچک مبدل گشت. فاشیسم دوباره در بحران سال­های اوایل دهه 1930 که به نظر می­رسید مردم از توان بورژوازی حاکم در حل بحران ناامید شده­اند رو به رشد گذاشت.

ما پیش­تر، راجع به این صحبت کردیم که فاشیسم نیازمند تقاضا از جانب بخشی از مردم و پایگاه توده‌ای‌ست. سؤالی که همیشه مورد بحث بوده این است که پایگاه طبقاتی فاشیسم میان کدام طبقه قرار دارد؟ در یکی از مقالاتی که در مورد سخنان آقای اباذری منتشر شد، به نقل از ژرژ باتای مدعی این می­شود که حامیان فاشیسم مردم فقیر جامعه هستند. لیبرال­ها نیز غالبآ پایگاه فاشیسم را به طبقه­ی فرودست نسبت می­دهند و یکی از مدّعاهای آنان نیز وجود عنوان سوسیالیست در نام حزب فاشیستی آلمان است. این ادعا را مورد بررسی قرار می­دهیم.

گرامشی در کتاب دولت و جامعه مدنی، حامیان جنبش فاشیستی را در طبقه­ی سوم یا طبقه­ی متوسط شهری، خرده بورژوازی و نیروهای بخش­های بروکراتیک دولتی و خصوصی که هیچ گروهی قادر به سازماندهی آنان نبوده، می­داند. گروه‌های خرده‌بورژوا درست به دلیل جایگاهشان در نظام سرمایه‌داری و ماهیتشان، رو به گذشته‌ و سنت‌های پیشاسرمایه‌داری دارند و اقشار طبقه متوسطی درست بدین دلیل که زاد و رشدش به سرمایه‌داری وابسته بوده و دل در گرو سیاست‌های عظمت‌طلبانه‌ی سرمایه‌دارانه داشته و شووینیسم و ناسیونالیسم برایش چون امر هویتی تثبیت می‌شود. اما چرا خورده­بورژوازی و طبقه­ی متوسط؟

از نیمه دوم قرن نوزدهم به بعد، در کشورهای پیشرفته­ی صنعتی پیوسته تعداد افرادی که فعالیت­های مستقل اقتصادی داشتند، تحت فشار کارتل­های بزرگ رو به اضمحلال رفتند و از توان بازرگانان خرده­پا، کسبه و کشاورزان خرد کاسته شد و زیر ضرب قرار گرفتند.مارکس در مانیفست کمونیست این طبقه را به این دلیل که سعی می­کند چرخ تاریخ را به عقب برگرداند مرتجع می­نامد. از سوی دیگر با تراکم سرمایه و افزایش تقسیم کار اجتماعی، تعداد نیروهای بخش بروکراتیک دولتی و خصوصی و هم­چنین نیروهای متخصص در حوزه­های مختلف رو به افزایش گذاشت که حیات خود را وامدار دولت و سرمایه­داری بودند. این گروه که دارای میزان محدودی دارایی مانند خودرو، مسکن و یا پس­انداز بودند، با رشد سرما­یه­داری رو به افزاش گذاشت و در عین­حال به تبع این فرآیند، تأثیرپذیری آنان از نوسانات اقتصادی و اجتماعی و هم­چنین جنگ نیز بیش­تر شد. این طبقه هم­زمان که آرزوی ورود به طبقات بالائی اقتصادی و اجتماعی را در سر می­پروراند، خود را هم از نظر اقتصادی و هم جایگاه اجتماعی از کارگر مزدبگیر جدا می­دانست. هم­زمان که با انحصارات مخالف بود­، معتقد بود که باید شیوه­ی زندگی‌اش کاملآ با کارگر مزدبگیر تفاوت داشته باشد. با وقوع شرایط بحرانی،این طبقه که تمام هستی و جایگاه اجتماعی خویش را در خطر می­بیند، براحتی به سمت جنبشِ سیاسی که هم­زمان که از مالکیت خصوصی دفاع میکند، به انحصارات، اتحادیه­های کارگری­، کمونیسم، دموکراسی و دولت حمله می­کند و در عین حال روبنای ایدئولوژیکی این طبقه را از طریق ناسیونالیسم، شعارهای عظمت طلبانه، امت برتر، رهبری برتر و … ارضا می­کند، گرایش پیدا می­کند.برای اثبات این موضوع، می­توان به فاکت­های تاریخی رجوع کرد. در آلمان در سال 1928، یعنی در ابتدای شروع بحران، حزب ناسیونال سوسیالیست­ تنها 2.5 درصد آرا را بدست آورد در حالی­که احزاب چپ 40 درصد آرا را کسب کردند. در انتخابات سال 1932 نتایج به شکل جالبی رقم خورد. در حالی­که آرای احزاب چپ با قریب به 38 درصد تغییر چندانی نکرد، آرای گروه­های ملی و بورژوازی به شدت افت می­کند درحدی کهبرای مثال، آرای حزب لیبرال از قریب به 9 درصد به 1.7 درصد تقلیل پیدا می­کند.آرای این گروه­ها به سبد حزب ناسیونال سوسیالیست می­ریزد و طی چهار سال به 37.3 درصد دست پیدا می­کند. ناگفته مشخص است که این آرا از آرای احزاب بورژوازی به سمت حزب هیتلر سُر می­خورد. این حامیان جدید افرادی هستند که منافع خویش را نه در احزاب بورژوازی بلکه در فاشیسم می­بینند و آن طبقه­ای به جز طبقه به اطلاح متوسط نیست. طبقه متوسط آلمان بر اثر قرضه­های جنگی دولت و بعد هم تورم، ذخیره­های مالی­اش را از دست داده بود، به­طوری که بحران اقتصادی مستقیمآ موجودیت اجتماعیش را تهدید می­نمود. در سال 1932 تعداد کارگران عضو حزب ناسیونال سوسیالیست تنها 8.5 درصد بود که اغلب از لمپن پرولتاریایی بودند که در بخش چپ حزب قرار داشتند و به مرور حذف شدند. در همان حال در ایتالیا، خرده مالکین و طبقه متوسط 60.3 درصد از اعضای حزب فاشیست ایتالیا را شامل می­شوند. در همین بحبوحه است که بورژوازی آلمان به این نتیجه می­رسد که اکنون شرایط انباشت سرمایه با دموکراسی بورژوازی ممکن نیست و تنها راه فاشیسم است. درنوامبر 1932، کارخانه‌داران بزرگ آلمان ، بانک­داران و مالکین عمده کتبآ از رئیس جمهوری رایش آلمان ، هیندنبورگ، خواستار انتصاب هیتلر به سمت صدر اعظمی گردیدند. پیرامون ارتباط فاشیسم و نازیسم با کمونیسم، می­توان به سخنان رهبران این احزاب رجوع کرد. موسولینی بین فاشیسم و سوسیالیسم مرز کاملآ روشنی کشید و اعلام کرد: «ما قاطعانه اعلام می­داریم که با هیچ­یک از فرقه­های سوسیالیستی وجه اشتراکی نداریم، چون با هرنوع جهان­وطنی و هرگونه دخالت دولت در اقتصاد مخالفیم.» هیتلر نیز اعلام کرد: «مکتب یهودی مارکسیسم با اصل طبیعی احترام به اشرافیت مخالف است و می­خواهد توده­ها و اعداد بزرگ و وزن بی­خاصیت آن­ها را جایگزین حق تقدمِ قدیم و ابدی نیرو و قدرت بنماید.» هم­اینطور، در آلمان جناح ضدسرمایه­داری حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری اتو اشتراسر از حزب اخراج شدند. حقیقت آنست که کمتر جنبشی به میزان فاشیسم با سوسیالیسم زاویه دارد.

به­طور خلاصه می­توان گفت، فاشیسم بدون وجود بحرانی شدیدی که بنیان سرمایه را در معرض نابودی قرار دهد و از سوی دیگر جنبش­های کارگری قدرت­مندی که چشم به انقلاب دارند ضرورتی برای وقوع ندارد. فاشیسم، نتیجه­ی بحران و شکاف­های ساختاری سرمایه و هم­چنین مفرِّ خروج آن از بحران و قدرت­گیری پرولتاریاست که پایه­ی طبقاتی آن در خرده بورژوازی و طبقه متوسط قرار دارد. سرمایه­داری در شرایطی که همه­چیزش در حال نابودیست، رویه­ی دموکراتیک خود را به سود بقای بنیان خویش به کناری می­زند تا کار را یک­سره کند.

در سال­های اخیر نیز خصوصآ پس از بحران 2008 ، جنبش­های اولترا راست و فاشیستی در کشورهای اروپایی رو به فزونی و گسترش هستند. نمودهای روشن و واضح آن­را می­توان در دو کشوری که بحران مسبب ویرانی بیشتری شد، یعنی یونان و اوکراین دید. در یونان هم­زمان با رشد فاشیسم احزاب چپ نیز به نفوذ و محبوبیت بیشتری دست پیدا کرده­اند. تاریخ نشان داده است که اگر احزاب چپ در یونان، هوشیار و آماده نباشند، ممکن است شاهد شکست انقلابِ ممکن و عروج فاشیسم باشیم. در اوکراین فضا روشن­تر است. فاشیسم به همراهیِ سرمایه­داران پروغرب، کنترل بخش­های مرکزی و غربی اوکراین را بدست گرفتند. شرایط شرق اوکراین شباهت زیادی با باواریای دهه­ی 1920 در آلمان دارد. اما، امیدواریم که شرق اوکراین، به سرنوشت باواریا دچار نشود و فقدان یک حزب بلشویکی کارآمد سریع­تر پر شود.

2- اکنون پس از بررسی شرایط بروز و ظهور فاشیسم و پایگاه طبقاتی آن، به این سؤال می­رسیم که آیا حکومت ایران، نظامی فاشیستی است؟ آیا در شرایط اکنون ایران، امکان بروز فاشیسم وجود دارد و آیا اوضاعی که آقای اباذری، آن­را را به عنوان نمودهای فاشیسم تلقی می­کند، براستی نشانه­های فاشیسم است؟ از سوی دیگر، نام «مردم» برای کسانی که در مراسم مرتضی پاشایی شرکت کردند به چه میزان دقیق و گویاست؟ و در انتها، افرادی که در این مراسم شرکت کردند چه کسانی بودند، چرا شرکت کردند و آیا این رویداد بدین حد عجیب و غافلگیرانه بود؟

لازمه­ی دست­یابی به جواب سؤال اول، بررسی مختصر انقلاب 57 و دلایل و شرایط وقوع این انقلاب است. پیش از انقلاب، حکومت پهلوی از راه­های مختلفی چون تأکید بر سیاست جایگزینی واردات و قراردادن بازار داخل به‌طور دربست در خدمت بورژوازی، ارائه­ی تسهیلات گسترده به آن، اصلاحات ارضی و هم­چنین سرکوب جنبش‌های کارگری، تمام هم و غم خود را بر گسترش بورژوازی و قدرت­مند شدن آن گذاشت. در این شرایط به قول گرامشی، بورژوازی به چنان توانی رسید که بخشی از آن خواهان نقش­آفرینی بیشتر در قدرت شد. از سوی دیگر، روبنای ناسیونالیستی حاکم، دیگر پاسخ­گوی نیازهای انباشت و نفوذ هرچه بیشتر بورژوازی فربه­شده‌ی ایران نبود. به­طور دیالکتیکی، در چنین شرایطی بورژوازی نیازمند تغییر روبنا به سمت روبنای کارآتری در جهت تأمین نیازهای خود می­باشد. در عین حال­­، در سال­های منتهی به انقلاب، شاه با تعدیل سیاست جایگزینی واردات و کم­کردن تعرفه­های گمرکی، بورژوازی چاق­شده را به مخالفت با خود برانگیخت. در واقع، تحولات سال‌های 56 و 57، نه صرفاً جدال میان بورژوازی و پرولتاریا، بلکه در فازهای نخستینش، تا حدی نیز تلاش بورژوازی برای شکستن پوسته‌ی سلطنت، در جهت دست­یابی به شرایط منطبق با نیازهای آن روزش و دخالت بیشتر در تعیین سرنوشت کلان جامعه و تصمیم‌گیری‌های سیاسی و اقتصادی بود. درست است که در سال­های پس از انقلاب، جمهوری اسلامی دست به سرکوب گسترده­ی جنبش­های کارگری و گروه­های چپ زد، اما این لزومآ به معنای فاشیسم نیست. از آن­رو که در وهله­ی اول، به اصطلاح برشت، کمونیست­ها اولین قربانیان هر انقلابی هستند، در ثانی، این سرکوب، کنشی ضروری برای ضد انقلاب بورژوایی و نمایندگان سیاسی‌اش در جهت تثبیت خودشان بود و این سرکوب، بخش جدایی­ناپذیر اغلب انقلاب­ها یا کودتاها بوده است. در واقع می‌توان گفت که بحران انقلابی آن سال‌ها به آن آستانه‌های نهایی خود نرسید که جدال به جدال مستقیم و آگاهانه‌ی توده‌های فرودست با طبقه بورژوازی تبدیل شود تا از تعادل فاجعه‌بارشان، فاشیسم قد علم کند. در کل، می‌توان اذعان کرد که ضد انقلاب بورژوایی از همان ابتدا در هیأت جمهوری اسلامی، دست بالا را داشت.

جنگ ایران و عراق را نیز نمی­توان به میلیتاریسمِ ذاتی فاشیسم نسبت داد، چرا که این جنگ نه از جانب ایران که از جانب عراق آغاز شد و ایران ناچار شد به دفاع در مقابل عراق. علاوه بر این، به نظر بسیاری از نظریه­پردازان چپِ حوزه­ی فاشیسم، فاشیسم صرفآ در کشورهای پیشرفته­ی صنعتی امکان وقوع دارد. کما این­که فاشیسم، نظامی موقتی برای دوره­ی گذار سرمایه­داریست و نه حکومتی باثبات که بتواند سال­های طولانی دوام بیاورد.

در شرایط امروز ایران نیز، آن­چه که به روشنی قابل درک و لمس است، اینست که توازن قوا میان بورژوازی و پرولتاریا به شدت به سود بورژوازی در جریان است و بورژوازی با تمام توان سرکوب‌ـ‌استثمار پرولتاریا را به پیش می­برد. حکومت ایران نه دولتی نامتعارف، نه مانع انباشت، بلکه دروضعیت موجود، ممکن‌ترین قالب تاریخی، در عین تضادها و ناکامی‌هایش، برای انباشت سرمایه در شرایط انضمامی داخلی و خارجی ایران است. تلاش حکومت ایران برای نفوذ بیشتر در منطقه و حرکت از سیاست جایگزینی واردات به سوی رشد صادرات دقیقآ در همین منطق است که قابل فهم است. تلاش ایران برای نفوذ به بازارهای دیگر کشورها و تاثیرگذاری در شرایط سیاسی آن­ها به­طور مستقیم و در تحلیل نهایی، ناشی از قدرتمندی رو به فزونی بورژوازی حاکم است. تداوم حاکمیت حکومت موجود، بر اساس منطق سرمایه، نه صرفاً ناشی از توان سرکوب بلکه نشان­دهنده­ی پتانسیل آن در گسترش شرایط انباشت سرمایه می­باشد و در این زمینه قابل فهم است. ندیدن این واقعیت نتیجه­اش چیزی جز تلقی حکومت ایران به عنوان حکومتی فاشیستی نخواهد بود،که منطق این تحلیل نهایتآ به این­نقطه می­رسد، که در مقابل فاشیسم باید در پی ایجاد نظامی بورژوا-دموکراتیک بود که تنها راهش نیز تشکیل به اصطلاح جبهه متحد خلق و همدست­شدن با بورژوازی به اصطلاح مترقی برای سرنگونی جمهوری اسلامی است. وجهی از درون‌مایه‌های چپ سرنگونی­طلب، دقیقاً از آن‌چه رفت، قابل فهم است.

3- جنبش سبز نه جنبش مردم ایران، و یا حتی خرده بورژوازی و طبقه متوسط، بلکه جدال طیف پروغرب بورژوازی علیه طیف دیگر بورژوازی بود. بخشی از طبقه متوسط و نه تمامی آن، با باورکردن شعارهای دموکراسی و آزادی و با شیفتگیِ شدید به سبک زندگی آمریکائی و نیز با خصایل انحصارگرایانه و شبه‌فاشیستی، تبدیل به پیاده نظام این جدال شدند که به ساده­ترین شکل و باکمترین هزینه توسط بخش دیگر بورژوازی، سرکوب شد. مردمی که در این اعتراضات شرکت کردند، پتانسیل انقلاب و حتی رفرم را دارا نبودند. مردمی که در یک روز، جمعیت زیادی از آن در خیابان قدم می­زند و سکوت اعتراضی را نشانه­ی تمدن می­داند، ناتوان از هرگونه تغییری است، و با فهم دیالکتیکی این اتفاق می­توان دید که این رویداد در جهت عکس عمل کرد و به مدد تحکیم و تعمیق قدرت و نفوذ بورژوازی حاکم آمد . اعتراض برای این مردم، شبیه دورِ همی­ها، جشن تولدها و حتی سوگواری برای یک سلبریتی است. درواقع، جنبش سبز را باید در پس­زمینه­ی هم‌خوانیِ شیوه­های اعتراضی با فرم منطبق با منطق متاخر سرمایه دید. شیوه­­ی اعتراضی‌ای که به دلیل یونیورسالیتیِ سرمایه و به تبع آن، یونیورسالیتیِ منطق فرهنگی آن در اغلب نقاط جهان یکسان است. جنبش سبز، در عوامل سازنده و استراتژی و تاکتیکش، تفاوت چندانی با فرم­های اعتراضی کشورهای پیشرفته صنعتی و هم­اینطور انقلاب­های مخملی و رنگین ندارد. امروز در حمایت از حقوق زنان مسلمان تظاهرات می­کنند، فردا برای محیط زیست و پس فردا برای جنگ در عین‌العرب. دوستان را می‌بینند، در هوای خوب قدمی می­زنند و وزن هم احتمالآ کم خواهند کرد. این را نه سیاست بلکه توریسم سیاسی می­توان نام نهاد. چرا که این طبقات نوع سیاستشان توریستی است، حتا اگر با کشته همراه باشد که در آ‌ن‌صورت سوژه‌ی دوربین موبایل‌ها خواهد شد و خوراک مدیاها. جنبش سبز نیز بیشتر توریسم سیاسی بود تا یک کنش سیاسی رادیکال و عمیق. تعویض رنگ سبز با بنفش نیز در این منطق جای می­گیرد. انتخاب حسن روحانی نتیجه­ی روند حرکت سرمایه در داخل و تنازعات و پویایی سیاسی درون ایران و نیز نتیجه توازن قوای مشخص در سطح منطقه‌ای و بین‌المللی و جدالش با غرب بود. با نگاه به شرایط داخلی و خارجی بورژوازی حاکم، روحانی چیزی جز نتیجه­ی این ساختار نبود. روحانی به نوعی توافقی بود میان بورژوازی حاکم و بورژوازی معترض در متن ساختار موجود که این انتخاب، در واقع نشان­دهنده­ی توان انعطاف­پذیری ساختار دولت در ایران، به مثابه دولتی سرمایه‌دارانه است. روحانی بهترین گزینه بود برای گذر از این شرایط چرا که براحتی نیمچه مخالفت طبقه­ی متوسط را کنترل و در جهت تحکیم خود بکار برد.

4- توریسمِ سیاسیِ جنبش سبز، میرحسین موسوی و کروبی را تبدیل به سلبریتی می­کند که این بهانه را می‌دهد که این افراد به خیابان بیایند، چرخی بزنند و از این‌که فعال سیاسی هستند در پوست خود نگنجند. در این فضا، موسوی چندان تفاوتی با مرتضی پاشایی ندارد و هردو برای طبقه متوسط با یک منطق اما با دو نمود عمل می­کنند. تحلیل گریه­کردن طبقه متوسط به عنوان کنش اعتراضی در مقابل حکومت، توسط ایدئولوگ‌های دست راستی و یا به اصطلاح چپ، دقیقآ تأییدکننده­ی همین یکسان­بودگی آن با فرآیند شکل­دهی به تاکتیک اعتراضی جنبش سبز است. هم­اینطور،مداح مذهبی و پامنبری­هایش و مرتضی پاشایی و طرفدرانش، هردو بر بنیان منطق پست­مدرن رفتار و در یک متن قرار می­گیرند. درواقع، طبقه متوسط سیاست­زدایی نشد، بلکه از ابتدا سیاسی نبود و یا به بیانی بهتر، سیاسی بود لیکن مبتنی بر ماهیت خودش. طبقه متوسط پرو غرب، سیاست دموکراسی‌خواهی را دنبال می‌کند، لیکن دموکراسی‌اش، دموکراسیِ آمریکایی است.

این طبقه نمی­تواند به سیستان و بلوچستان فکر کند و یا واکنشی نشان دهد. این طبقه از روی سنگ‌دلی، بی‌تفاوتی یا ابتذال نیست که به فقر سیستان فکر نمی­کند. او زمانی می­تواند برای سیستان ناراحت شود که برنامه­ی ماه­عسل، کسی یا کسانی از انسان­های حاضر در این مستند را بیاورد و آن­ها را در جهت مصرف همگانی عرضه کند. در عین حال که تنها اتفاقی که در این صورت می­افتد صرفآ ناراحت شدن است که این ناراحتی خود بخشی از کارکرد سرمایه است. هم­چون اعتراضات بزرگ ضدجنگ در غرب که به بخشی ضروری از مناسک جنگ تبدیل شده است. «ناراحت شو، نه بیشتر و خوشحال باش از اینکه در سیستان زندگی نمی­کنی». سرمایه نمی­خواهد او به سیستان فکر کند. و این همان مفهوم این­همانی سرمایه است که همه­چیز از ره­گذر سرمایه است که معنا پیدا می­کند. همه چیز تبدیل به ساز و برگ سرمایه می­شود، حتی تصویر فقر در سیستان. به مدد انتزاعِ سرمایه است که مردم سیستان مورد توجه قرار می­گیرند، به مدد انتزاعِ سرمایه، فوتبالیست­ها برای پسران بلوچ توپ و لباس ورزشی می­فرستند و وجدان معذب خود را تسلی می­دهند. تنها با قرار گرفتن و ایستادن بر موضع تضاد است که می‌توان ضد سرمایه‌داری بود.

5- آن­چه اباذری را عصبانی و ناراحت می­کند نه ابتذال مردم، بلکه زیر سؤال رفتن تمام بنیان­های فکریش است. در واقع، چپ پست مدرن و دموکرات که جنبش سبز را سیاست رادیکال درک می­کند، تمام امیدش به تغییر و در واقع سوژه­ی مورد نظرش برای تغییر جهان، طبقه متوسط است. اباذری از این ناراحت است که طبقه­ای که قراربود جهان را تغییر دهد بر اساس منطق ساختاری و طبیعی خودش رفتار کرد و در نهایت ایشان را نا­امید کرد. اباذری ناراحتیش از خودش به دلیل اشتباه در تلقی طبقه متوسط به عنوان سوژه­ی رادیکال امر سیاسی را به خود طبقه­ی متوسطی فرافکنی می­کند که کاری به­ جز رفتار حقیقیش نکرد. اباذری ناچار است به این فرافکنی، چرا که اگر بخواهد تن به اشتباهش در انتخاب سوژه­ی سیاسی بدهد، تمام ستون­های بنیان­های فکریش فرو می­ریزد و این برای آدمی در این سن کار دشواریست. تنها یک راه می­ماند. حمله به طبقه متوسط به دلیل رفتار معمولی و طبیعی‌اش و چنگ­زدن به نظریات مختلف برای توجیه این رفتار به عنوان فاشیسم، ابتذال و سیاست زدایی و اتحاد با حاکمیت به دلیل ترس. همین دیدگاه است که موجب می­شود اباذری افراد حاضر در مراسم پاشایی را مردم خطاب کند. آن­چه پیش­فرض این خطاب است این است که مردم یعنی طبقه متوسط و بورژوازی، چرا که در منطق سرمایه، مردم تنها کسانی هستند که مالک چیزی باشند. انسان بواسطه­ی کالایی که مالک آنست و به نام اوست، شایستگی این را دارد که نام مردم براو گذاشته شود. اباذری به عنوان بخشی از چپِ پست­مدرن، و به اصطلاح تری ایگلتون، به عنوان یک پست­مدرنِ خوب، در مقابل موسیقی پاشایی، توصیه به گوش­دادن به موتسارت و بتهوون می­کند. اما این توصیه، همان تاکید بر هنر والا به عنوان موضعی نخبه­گرایانه است که با تمامِ بنیان­هایِ نظریِ خودِ آقای اباذری در تضاد است. بر مبنای کثرت­گرایی پست­مدرن، هنر پاشایی را نباید و نمی­توان مبتذل نامید. آقای اباذری، در شرایط بحران که بیشتر بحرانی شخصی بود تا یک بحران عمومی، ناخودآگاه بنیادگراییِ مستورِ پست­مدرنیسم را به نمایش گذاشت و عنان کار از دستش در رفت.

6- اما، آن­ها تمامِ مردم نبودند و سوژه­ی سیاست راستین نیز آن­ها نیستند.کسی می­تواند سوژه­ی سیاست رادیکال به معنای واقعی آن باشد که چیزی به­جز زنجیرهایش برای از دست­دادن نداشته باشد که نام آن تنها پرولتاریاست. پرولتاریا نیز احتمالآ مرتضی پاشایی گوش می­کند و شاید حتی مبتذل­تر از آن، اما وقت و پول آن را ندارد که در چنین مراسم‌هایی شرکت کند و مردمی که در این مراسم شرکت می­کنند، آن­ها را متعجب می‌کند که» چه دل خوشی دارند». پرولتاریا به دلیل زندگی تحت منطق سود سرمایه و هم­چنین، بودنِ مداوم زیرِ ضربِ رسانه­های بورژوازی، احتمالآ میل و آرزویش به سمت معیارهای پیشرفت و رفاه در جامعه سرمایه­داریست. اما، پرولتاریا به دلیل شرایط زیستش که به­طور مستقیم با نیازهای اولیه­اش همبسته است و عدم تامین نیازهای اولیه و هم­چنین نیازهای کاذبی که خود سرمایه برای آن ایجاد می­کند، پاشایی و دموکراسیِ آمریکایی برایش کشک است. او سوژه­ی سیاست است چرا که شرایط زیستش به او اجازه نمی­دهد که نباشد. هرچقدرکه آقای مالجو برای آشتی آن­ها با جنبش سبز تلاش کند در آن شرکت نمی­کند، چرا که به­طور غریزی درک می­کند، بوی کبابی که می­آید، خرکردن و خرداغ­کردن است. بورژوازی و روشنفکرانش نیز نمی­توانند آن­ها را از سوژه­­ی سیاست­بودن خلع کنند، چرا که برای این هدف، بورژوازی باید استخراج ارزش اضافه از پرولتاریا را خاتمه دهد، که وقوع چنین چیزی مساوی است با نابودی خودش. تا زمان حضور سرمایه داری، ارزش اضافی استخراج خواهد شد، کارگر استثمار خواهد شد، و ناچارآ تنها سوژه­ی سیاست خواهد بود. هدف از این تفکیک و مقایسه، تبدیلِ پرولتاریا به اسطوره­ای الوهی، قدسی و معصوم نیست، بلکه نشان­دادن ویژگی­ها، پتانسیل­ها و تفاوت­های ساختاری و بنیادین هرکدام از طبقات است.

7- تلقی جنبش سبز به عنوان انقلابیِ سیاست راستین و حقیقی و هم­اینطور حلول سوژه­ی سیاست در طبقه­ی متوسط، نتیجه­یِ ایده­آلیسمِ فرهنگیِ سیاست­زدایی­شده­یِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی است. به گفته­­ی استفان تامینو، «ایده­آلیسمِ فرهنگیِ سیاست­زدایی­شده­یِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی، با داوطلبانه­گرایی نئولیبرال­ها و محافظه­کاران مهربان انطباق می­یابد که برای توجیه برنامه­های گسترده خصوصی­سازی خود مورد استفاده قرار می­دهند.در نظر گرفتنِ سیاست هایِ مبارزه­ی طبقاتی به عنوان موضوعِ منازعاتِ فرهنگی بر سر موقعیتی نمادین، مانند آن است که از استراتژیِ منظور نمودنِ حذفِ بودجهِ­ی رفاهِ اجتماعی به عنوان فرصتی برای عاملیت و کنشِ ”محلیِ” مستقل از قدرتِ قهریه­ی دولتی تعبیرگردد، مثل بستر فعالیت‌های ”غیر دولتی و تشکیل ”جماعت‌ها” از جانب  رفرمیست‌های بورژوا. زمانی که بوش رئیس جمهور منتخب به دنبال بسیجِ آن‌چه او “لشکرهایی از شفقت” می نامد، در مقابل”خودی‌های واشینکتن” [طالب] بازگشت “قدرت” به ”مردم” است، [و این] نمایانگر همین منطق قدیمیِ مطالعاتِ فرهنگی است که در چارچوب آن، کلِ سیاست به مفهوم “مردم در برابر بلوکِ قدرت” تعریف شده است. جبهه‌بندی مهیج و رایجی که سیاست را به موضوعِ ایجادِ ائتلاف‌هایِ فرا-طبقاتیِ سیاست زدایی شده برای حقوق بورژوایی تبدیل می نماید. مدل هایی اتوپیایی از یک نظمِ اجتماعیِ پسا سیاسیِ بدونِ مبارزه طبقاتی با در اختیار داشتن برابری در نمایندگی که مانع پیشاهنگی انقلابی می گردد.» تمام سخنان آقای اباذری در این منطق براحتی قابل فهم است.همین منطق مهربانانه است که آقای اباذری، محمد خاتمی را به لقب نلسون ماندلا مزین می­کند و همین منطق احساسی و دوستانه است که موجبات حمایت این طیف از هاشمی رفسنجانی در انتخابات 84 را فراهم می­کند. فهم عامل نزاع طبقاتی در تفاوت فرهنگی و سبک زندگی است که ایشان را از طبقه­ی متوسط دل‌خور می­کند.

8- امروزه دو منظر را می­توان در تحلیل نهایی در کنار هم دید و اشتراکات آن­ها را رؤیت کرد. دو منظری که هردو را به­طور کلی می­توان چپ پروغرب نامید. منظور از پروغرب، سینه چاکی برای آمریکا نیست. هردو سینه‌سوخته­ی بدیل نوین در برابر سرمایه هستند. منظور از پروغرب، پذیرفتنِ (هرچند ضمنی و مستتر) عدم امکان دست­یابی به آلترناتیو جدید و نابودی سرمایه است که دو نظرگاه فکریِ مذکور در آن مشترک هستند. منظر اول، انقلاب را صرفآ امری سیاسی می­بیند که هدف آن حکومتی بورژوا- دموکراتیک است که برای حصول به آن، ضرورتآ باید با احزاب بورژوازی همداستان و همراه شد. در مقابل سرمایه، صرفآ می­توان در جهت بهبودِ حداقلیِ شرایط تلاش کرد و نه بیش از این. صرفآ می­توان برای افزایش حقوق و بهبود قانون کار مبارزه کرد و هر کنشی را رادیکال فهمید. منظرِ دوم، منتقدین فرهنگیِ سلفِ مکتبِ فرانکفورت هستند که سیاست را نه از ره­گذر اقتصاد سیاسی که با منطق فرهنگی می­فهمند. از دید این گروه، سرمایه به مدد شی­واره­گی، پرولتاریا را از سوژگی امر سیاسی تهی و آن­را با منطق سرمایه و استثمار همراه کرده است. در برابر سرمایه، صرفآ باید در زیر سیستم­های هابرماسی دست به نفی قدرت حاکم زد و از طریق اموری چون هویت، نژاد و جنسیت به سمت سیاست رفت. بهترین نمونه­ی این تفکر اسلاوی ژیژک است که جنبش میدانِ اوکراین را انقلاب درک می­کند و به حمایت از آن بیانیه می­دهد. چپ فرهنگی‌ای چون ژیژک، با رفتاری شبه باکونینی هم­زمان که در جنبش اعتراضی وال استریت شرکت می­کند و برای آن­ها سخنرانی می­کند، اعتراض به وال­استریت را اشتباه می­داند (نه بیهوده)، چرا که به زعم وی، چون سرمایه از جایش تکان نمی­خورد، متزلزل­شدن نهادهای سرمایه، زندگی مردمی که زیر سایه­ی این سیستم زندگی می­کنند را به ورطه­ی نابودی می­کشاند. جنبش سبز،کوبانی و پاشایی اتفاقات خجسته­ای بودند. از آن­رو که اس و اساسِ بنیان­هایِ فکریِ این گروه­ها را به روی صحنه آورد و به روشن­کردنِ منطقِ آن­ها ضرورت داد. این دو منطق است که چون فاشیسم را امری فرهنگی تلقی می­کنند، به هرچیز و هرکس لقب فاشیست می­دهند. اگر با دیدی کلی­تربه موضع­گیریِ گروه­های مختلفِ چپ نگاه کرد، گاهی به نظر می­رسد که اغلب کمونیست­ها از وقوع انقلاب کمونیستی هراس دارند و از آن فراری‌اند، و انقلاب بورژوا- دموکراتیک را به انقلاب کمونیستی ترجیح می­دهند. شاید این ایده بدبینانه به­نظر برسد، اما با مقایسه­ی واکنش­ها به دو جریان شرق اوکراین و کوبانی، سخت می­توان این ایده را کنار گذاشت.

9- و اما چرا این تعداد از مردمِ به اصطلاح آقای اباذری در مراسم پاشایی شرکت کردند و چرا حتی در شهرهای کوچک ایران هم چنین مراسمی برگزار شد و انسان­های زیادی در نقاط مختلف ایران گریه کردند؟ برای فهم وجوهی از این اتفاق، می‌توان از جایگاه و کارکرد اسطوره در سرمایه­داری شروع کرد. اسطوره کسی است که طرفدارانش خواهان بودن در جایگاه او هستند. اسطوره­ی یک انسان، جهت­ حرکت و سبک زندگی او را نمایان می­کند. هنگامی که منطق فرهنگی سرمایه‌داری متأخر، بازیگران، خواننده­ها و ورزشکاران را به عنوان اسطوره­ی انسان­های زیادی برمی­کشد، به آن­ها نوع زندگی، دغدغه و هدف را نشان می­دهد. مردمی که برای پاشایی گریه می­کنند تفاوتی با مردمی که برای مایکل جکسون گریه می­کنند ندارند. هردو برای اسطوه­شان گریه می­کنند. هردو گریه می­کنند که چرا من در این جایگاه نیستم. این افراد در اعتراض به حاکمیت یا به دلیل مشکلات شخصیشان گریه نمی­کنند. آن­ها برای این گریه می­کنند که خواهان بودن در جایگاه پاشایی هستند، امافقط یک نفر می­تواند پاشایی باشد. فهمیده­اند که فرصت برای آن­ها تمام شده­، شاید فرزندانشان را بتوانند به جای خود و به نمایندگی از خود در این جایگاه ببینند. همه بنز دوست دارند، گریه می­کنند که مجبورند به پژو راضی باشند. این نه نشانه­ی فاشیسم، بلکه ویژگی­های طبقه­ی متوسطِ لبریز از منطق سرمایه­است، که هم ناتوان از تغییر آرمان و خواست است و هم ناتوان از رسیدن به این خواست که دیگریِ بزرگ برایش تعیین کرده است. همین عامل است که شباهت رفتار این مردم را با طرفداران سلبریتی در آمریکا و هرجای جهان توضیح می­دهد.

آن­ها برای نیاز و خواست سرمایه از خودشان گریه کردند. برای نیازی که انسان­های زیادی برایش گریه کرده و گریه خواهند کرد. نه برای نیاز به پول کرایه خانه و یا عمل جراحی قلب. برای پاشایی شدن گریه کردند نه برای مرتضی پاشایی.

 

7 پاسخ به “از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»”.

  1. اشکان

    خیلی آسمون ریسمون بافی کردید،فارق از اینکه اباذری کیست و چه ها گفته و مشی فکری اش از کجا می آید کلیت حرفش درست است.نکته ای که ایشان به ان بی توجه است(هرچند که به شکل خلاصه و کوتاه به ان اشاره سربسته کرد) این است که خود این مردم مقدم تر از همه قربانی این جوسازی های توخالی صاحبان سرمایه و تولیدکنندگان انبوه مدلهای تزئیناتی مصنوعی و تهی از روح و اخلاق هستند.این مردم خود ابزاری شده اند برای کسب رضایت بالادستی ها و اداره امور به میل انها…

    لایک

  2. مجيد

    بله حق با کیوان است، وقتی که چشم انداز و امید خرده بورژوازی تبدیل شدن به بورژوازی است توقع مبارزه ی ضدامپریالیستی از او بی جاست. به هر حال، من در فرمالیسیون کامنت قبلی ام دقت لازم را نکردم و این شُبه را به وچود آوردم که گویا در زمینه ی مبارزه با امپریالیسم می توان با «طبقه ی متوسط» هم کاری داشت.البته باید پیوسته این را در نظر داشته باشیم که در تحلیل طبقاتی صحبت بر سر «طبقه»، منافع و چشم انداز تاریخی آن است، و نه عناصری از طبقه.

    لایک

  3. کیوان

    نوشته های مجید تا حدی درست است در موردامپریالیسم که امری خارجی نیست. منظور سورییزه کردن و انقلاب مخملی در قامت جنبش سبز و اقداماتش مثلا در اکراین بود.در این سطح نیز طبقه متوسط قابل ایتلاف کردن برای تقابل بااین اقدامات امپریالیستی نیست.

    لایک

  4. مجيد

    به باور من پاسخ کیوان پاسخی است درست، مگر در مورد امپریالیسم. او امپریالیسم را موجودی بیرون از مناسبات سرمایه داری می بیند. و از همین روی مبارزه با آن را یک امر خارجی می داند. امپریالیسم یک سیستم اقتصادی ـ سیاسی است که پای در مناسبات سرمایه داری دارد، و این الزمات نظام سرمایه داری است که میلیتاریسم را به جز جدایی ناپزیر آن تبدیل کرده است. تشخیص امپریالیسم در سیمای موجودی خارج از مرزهای ملی تقلیل یک سیستم اقتصای ـ سیاسی به وجه فرعی آن، یعنی وجه میلیتاریستی، آن است. در کشور ما، امپریالیسم، در سیمای میلتاریستی اش، حضور آشکاری ندارد. با این وجود، ما شاهد تنیدگی نظام اقتصادی کشورمان با نظام اقتصادی ـ سیاسی امپریالیسم جهانی هستیم. برای مثال، این فقط خانم مرکل نیست که سیاست های نئولیبرالی را با جدیت در آلمان پیاده کرده است، در کشور ما نیز پس از فروکش کردن پس لرزه های انقلاب، به ویژه، از زمان ریاست جمهوری رفسنجانی تا به امروز سیاست های نئولیبرالی ـ از طریق نمایندگان سیاسی هر دو جناح حاکم ـ با جدیت در حال پیاده شدن بوده است. لازم نیست به دنبال اراده ای در پشت این سیاست ها باشیم، نظام سرمایه داری امروز یک نظام جهانی است و مهم نیست متولی یک بخش آن سرکردگان جمهوری اسلامی باشند یا خانم مرکل و حزب اش. امروز هر سرمایه داری، در هر نقطه ای از دنیا، می داند که دوام و بقایش موکول به دوام و بقای امپریالیسم به مثابه ی آخرین مرحله ی سرمایه داری ( آن طور که لنین امپریالیسم را در حول و هوش جنگ جهانی اول تشخیص داد) است. بنا بر این، مبارزه با امپریالیسم جدا از مبارزه با سرمایه داری جهانی نیست.

    لایک

  5. کیوان

    پاسخ:
    با توجه به جایگاه طبقه متوسط و وابستگی اش به بورژوازی و سهمش از ارزش افزوده تولید شده توسط پرولتاریا، میتوان گفت که این طبقه همجون دهقانان فرودست نیست که بتوان با آنها اتحاد طبقاتی داشت. همانطور که با بورژوازی نمیتوان ائتلاف کرد، چه برای دموکراسی در داخل و چه برای مقاومت علیه امپریالیسم وامریکا در خارج.

    لایک

  6. یوسف

    تحلیل عالی بود اما درباره نقش تاریخی طیف متوسط با توجه به شرایط تاریخی اکنون و وظایف چپ در تاکتیک اتحاد مقطعی با این طیف چه توضیحی میتوان داشت؟؟

    لایک

  7. آهنكار

    خب بسيار مطلب قابل تعمق و خواندني بود، نكات مثبت زيادي دارد مثلا توضيح نقش چپ به اصطلاح دمكرات و چپ ناتوئي هم بستري اين نوع گرايشات با تفكرات بورژوائي طبقات بالا و متوسط، تلاش براي باز كردن راز سر به مهر ارتباط فكري اين نوع چپ با همنوع بين المللي اش مانند ژيژك و بقاياي مكتب فرانكفورتي ها و كم رنگ كردن نقش پرولتاريا و جايگزيني آن با موضوعات ديگر بهرحال تاكيدات روي شرق اوكراين و كوباني هم كاملا درست و بجا ست كلي مطلب خوب كار شده و آموزنده نه براي آنها كه نمي خواهند ياد بگيرند و بكار ببندند تلاش اميد بخش بود مانند مقاله بسيار عالي ديگري (در موقفِ نامِ عام – مهدی گرایلو) در همين بنظرم تنها سايت چپ و راديكال باقي مانده در جنبش » چپ » سراسر ناتوئي دست نويسنده و سايت هفته را بايد به گرمي فشرد

    لایک

  1. چین و روسیه با تصویب قطعنامه ضدیمنی امریکا عملا شریک جنایت امریکا درین حمله میباشند. بزرگ‌ترین امتیاز و خوشبختی جبهه…

Designed with WordPress