از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»
از «اباذری، پاشایی» تا «فاشیسم، طبقه متوسط و جنبش سبز»
حبیب قاسمی
امروزه گروهها وگرایشات مختلفی جمهوری اسلامی را به عنوان نظامی فاشیستی تلقی و با عنوان حکومت فاشیستی اسلامی نامگذاری میکنند. از سوی دیگر اتفاقات اخیر ِمراسمِ خوانندهی پاپ، مرتضی پاشایی و هماینطور سخنان آقای یوسف اباذری پیرامون این اتفاق و تلقی این رویداد به عنوان نشانههای فاشیسم، ما را بر آن داشت که بار دیگر فاشیسم، شرایط منجر به قدرتگیری آن و نسبت آن با گروهها و طبقات مختلف جامعه را بررسی کنیم. لازم به ذکر است، تجمع جمع کثیری در مراسم این خواننده، از جانب عموم روشنفکران و در عین حال بعضآ کمونیستها، عمومآ به عنوان یک اتفاق عجیب، ناامید کننده و مبتذل یا نویدبخش و اعتراضی تلقی شد. این رویداد نه به به خودی خود بلکه بیشتر به دلیل واکنش هایی که برانگیخت، می توان از آن به عنوان رویدادی قابل بررسی یاد کرد. در ادامه بحث در مورد فاشیسم و نسبتش با ایران، نظرات آقای اباذری و هماینطور منظومهی فکری ایشان را به عنوان نمایندهای از طیف چپِ پستمدرن و دموکرات و نه به صرفِ شخصیت حقیقی ایشان، مورد بررسی قرار خواهیم داد.
1- راینهارد کونل در کتاب فاشیسم، نخستین عامل بروز و رشد فاشیسم را وجود بحرانهای اجتماعی و اقتصادی شدید عنوان میکند. منظور از بحران اقتصادی واجتماعی شدید، هنگامی است که طبقهی حاکم ناتوان از حل مشکلات است و عمومآ دموکراسیِ پارلمانیِ بورژوایی توانِ حل مناقشه را ندارد و همزمان بخشهای پایین جامعه و طبقهی کارگر به سمت اعتراضات شدید نسبت به وضع موجود حرکت میکنند و خواستار بدست گرفتن قدرت میشوند. در این شرایط، گرامشی از اصطلاح توازن قوا میان نیروهای متخاصم یاد میکند که این توازن بر خلاف گذشته، توازن میاننیروهایی نیست که با مناقشه و حتی خونریزی قابلحل باشد، بلکه میان نیروهایی است که از لحاظ تاریخی شکاف عظیم لاعلاجی آنها را جدا کرده است.شکافی که جز با تغییر شدید توازن قوا و شکست و نابودی طرف دیگر ممکن نیست. در شرایط منتج به بروز فاشیسم در عین حال که امکان پیروزی پرولتاریا وجود دارد، نیروهای پیشروی کمونیست و احزاب کمونیستی به دلایل مختلف ناتوان از سازماندهی و بدست گرفتن قدرت هستند. به همین دلیل است که والتر بنیامین، فاشیسم را گواهِ انقلابی شکستخورده میداند.
در این اوضاع بحرانی، طبقه حاکم نیاز دارد که نارضایتیِ موجود را به سمتی هدایتـسرکوب کند که برای شرایط موجود به صورت تهدیدی در نیاید و بنیانهای سرمایه دستخوش نابودی قرار نگیرد، امکانِ تولید و تصاحب ارزشِ اضافه، قداست مالکیت خصوصی و موجودیتِ بازار حفظ شود و در عین حال از قدرتگیری طبقهی کارگر و انقلاب در تمامی ابعاد جامعه جلوگیری شود. در این شرایط، جنبش فاشیستی از یک سو خود را نمایندهی طبقهی پایین جامعه معرفی میکند، یعنی بر ضدِّ پارلمانتاریسم، دموکراسی، دولت حزبی و سرمایهداری اعلان جنگ میکند و از سوی دیگر از بنیان های نظام حاکم یعنی مالکیت خصوصی دفاع میکند. در وهله دوم با منحرف کردن خشم توده از عامل اصلی مشکل به سمت دشمنان ساختگی دیگری چون قوم یهود و دشمنان واقعی چون دول همسایه و کمونیسم و جنبشهای کارگری، با یک تیر دو هدف را میزند. علاوه بر بحران، فاشیسم برای دستیابی به قدرت نیازمند حمایت گروه حاکم و بزرگسرمایهداران و هماینطور تقاضای نسبی لااقل از جانب بخشی از جامعه است.
حمایت سیستم حاکم به معنای یک برنامهریزی آگاهانه نیست بلکه یک ضرورت سیاسی برای حفظ وضع موجود از طریق راهی میانبر است. فاشیسم ناشی از حمایت سرمایه داران نیست بلکه فاشیسم بخشی از منطق خود سرمایه است که به اصطلاح لوکاچ این منطق بحران را ایجاد میکند ولی ناتوان از حل آن است. درواقع به قول گرامشی فاشیسم و سرمایهداری دو روی یک سکهاند. این موضوع را حتی لودویگ فون میزس، تئوریسین نئولیبرالیسم نیز اذعان میکند و فاشیسم را دورهای میداند که وجود آن گاهآ برای حفاظت از سرمایه ضروریست اما به شکل موقت. برای بررسی بیشتر این موضوع، میتوان به بهترین نمونهی تاریخی فاشیسم یعنی آلمان هیتلری رجوع کرد.رایش آلمان پس از سال 1870 جهش عظیمی نمود و در آغاز قرن بیستم، توانست در راَس کشورهای پیشرفتهی صتعتی قرار بگیرد. در حالی که در سال 1870 سهم آلمان و انگلستان از تولیدات صنعتی جهان، به ترتیب 13 و 32 درصد بود، این میزان در سال 1913 به 16 و 14 رسید. در همان سال میزان متصرفات استعماری انگلستان به آلمان 11.5 برابر از لحاظ وسعت و 32 برابر از لحاظ جمعیتی بود. آلمان به دلیل عدم تناسب قدرت اقتصادی و مستعمراتش، خواهان تجدیدنظر در مناطق تحت نفوذ و پس از آن شروع جنگ برای دستیابی به آن میشود. این کوشش بورژوازی آلمان با شکست مواجه شد، اما بورژوازی آلمان را چنان تضعیف نکرد که بهکلی از هدفهایش درست بردارد. پس از جنگ جهانی اول، آلمان بهواسطهی جنگ و شکست در آن، پرداخت غرامت و از دستدادن بخشی از سرزمینهایش تضعیف شده بود. به گفتهی کونل، سایر کشورهای صنعتی با چپاول مستعمراتشان با بحران اقتصادی به مقابله برخاستند و عواقب آنرا در کشور خودشان تعدیل کردند. در مقابل، آلمان همان میزان اندک مستعمراتی که داشت را از دست داد. سرمایهداری آلمان ناچار بود برای حفظ بقای مالکیت خصوصی و کسب ارزش اضافه، بهرهکشی از کارگران خود را تشدید کند.اما در عینحال که تورم،بیکاری ورکود کشور را فراگرفته بود، اتحادیههای کارگری قدرتمند شدند. فاشیسمِ آلمان برای اولینبار در اوضاع حاد پس از جنگ جهانی اول و فشار شدید پرداخت غرامت، در دوران تورم شدید سالهای23-1922 توانست طرفداران فراوانی دستوپا کند و حتی در نوامبر 1923 اقدام به کودتا کند. طی دوران رونق اقتصادی سالهای 1924 تا 1928 ، فاشیسم به فرقهای کوچک مبدل گشت. فاشیسم دوباره در بحران سالهای اوایل دهه 1930 که به نظر میرسید مردم از توان بورژوازی حاکم در حل بحران ناامید شدهاند رو به رشد گذاشت.
ما پیشتر، راجع به این صحبت کردیم که فاشیسم نیازمند تقاضا از جانب بخشی از مردم و پایگاه تودهایست. سؤالی که همیشه مورد بحث بوده این است که پایگاه طبقاتی فاشیسم میان کدام طبقه قرار دارد؟ در یکی از مقالاتی که در مورد سخنان آقای اباذری منتشر شد، به نقل از ژرژ باتای مدعی این میشود که حامیان فاشیسم مردم فقیر جامعه هستند. لیبرالها نیز غالبآ پایگاه فاشیسم را به طبقهی فرودست نسبت میدهند و یکی از مدّعاهای آنان نیز وجود عنوان سوسیالیست در نام حزب فاشیستی آلمان است. این ادعا را مورد بررسی قرار میدهیم.
گرامشی در کتاب دولت و جامعه مدنی، حامیان جنبش فاشیستی را در طبقهی سوم یا طبقهی متوسط شهری، خرده بورژوازی و نیروهای بخشهای بروکراتیک دولتی و خصوصی که هیچ گروهی قادر به سازماندهی آنان نبوده، میداند. گروههای خردهبورژوا درست به دلیل جایگاهشان در نظام سرمایهداری و ماهیتشان، رو به گذشته و سنتهای پیشاسرمایهداری دارند و اقشار طبقه متوسطی درست بدین دلیل که زاد و رشدش به سرمایهداری وابسته بوده و دل در گرو سیاستهای عظمتطلبانهی سرمایهدارانه داشته و شووینیسم و ناسیونالیسم برایش چون امر هویتی تثبیت میشود. اما چرا خوردهبورژوازی و طبقهی متوسط؟
از نیمه دوم قرن نوزدهم به بعد، در کشورهای پیشرفتهی صنعتی پیوسته تعداد افرادی که فعالیتهای مستقل اقتصادی داشتند، تحت فشار کارتلهای بزرگ رو به اضمحلال رفتند و از توان بازرگانان خردهپا، کسبه و کشاورزان خرد کاسته شد و زیر ضرب قرار گرفتند.مارکس در مانیفست کمونیست این طبقه را به این دلیل که سعی میکند چرخ تاریخ را به عقب برگرداند مرتجع مینامد. از سوی دیگر با تراکم سرمایه و افزایش تقسیم کار اجتماعی، تعداد نیروهای بخش بروکراتیک دولتی و خصوصی و همچنین نیروهای متخصص در حوزههای مختلف رو به افزایش گذاشت که حیات خود را وامدار دولت و سرمایهداری بودند. این گروه که دارای میزان محدودی دارایی مانند خودرو، مسکن و یا پسانداز بودند، با رشد سرمایهداری رو به افزاش گذاشت و در عینحال به تبع این فرآیند، تأثیرپذیری آنان از نوسانات اقتصادی و اجتماعی و همچنین جنگ نیز بیشتر شد. این طبقه همزمان که آرزوی ورود به طبقات بالائی اقتصادی و اجتماعی را در سر میپروراند، خود را هم از نظر اقتصادی و هم جایگاه اجتماعی از کارگر مزدبگیر جدا میدانست. همزمان که با انحصارات مخالف بود، معتقد بود که باید شیوهی زندگیاش کاملآ با کارگر مزدبگیر تفاوت داشته باشد. با وقوع شرایط بحرانی،این طبقه که تمام هستی و جایگاه اجتماعی خویش را در خطر میبیند، براحتی به سمت جنبشِ سیاسی که همزمان که از مالکیت خصوصی دفاع میکند، به انحصارات، اتحادیههای کارگری، کمونیسم، دموکراسی و دولت حمله میکند و در عین حال روبنای ایدئولوژیکی این طبقه را از طریق ناسیونالیسم، شعارهای عظمت طلبانه، امت برتر، رهبری برتر و … ارضا میکند، گرایش پیدا میکند.برای اثبات این موضوع، میتوان به فاکتهای تاریخی رجوع کرد. در آلمان در سال 1928، یعنی در ابتدای شروع بحران، حزب ناسیونال سوسیالیست تنها 2.5 درصد آرا را بدست آورد در حالیکه احزاب چپ 40 درصد آرا را کسب کردند. در انتخابات سال 1932 نتایج به شکل جالبی رقم خورد. در حالیکه آرای احزاب چپ با قریب به 38 درصد تغییر چندانی نکرد، آرای گروههای ملی و بورژوازی به شدت افت میکند درحدی کهبرای مثال، آرای حزب لیبرال از قریب به 9 درصد به 1.7 درصد تقلیل پیدا میکند.آرای این گروهها به سبد حزب ناسیونال سوسیالیست میریزد و طی چهار سال به 37.3 درصد دست پیدا میکند. ناگفته مشخص است که این آرا از آرای احزاب بورژوازی به سمت حزب هیتلر سُر میخورد. این حامیان جدید افرادی هستند که منافع خویش را نه در احزاب بورژوازی بلکه در فاشیسم میبینند و آن طبقهای به جز طبقه به اطلاح متوسط نیست. طبقه متوسط آلمان بر اثر قرضههای جنگی دولت و بعد هم تورم، ذخیرههای مالیاش را از دست داده بود، بهطوری که بحران اقتصادی مستقیمآ موجودیت اجتماعیش را تهدید مینمود. در سال 1932 تعداد کارگران عضو حزب ناسیونال سوسیالیست تنها 8.5 درصد بود که اغلب از لمپن پرولتاریایی بودند که در بخش چپ حزب قرار داشتند و به مرور حذف شدند. در همان حال در ایتالیا، خرده مالکین و طبقه متوسط 60.3 درصد از اعضای حزب فاشیست ایتالیا را شامل میشوند. در همین بحبوحه است که بورژوازی آلمان به این نتیجه میرسد که اکنون شرایط انباشت سرمایه با دموکراسی بورژوازی ممکن نیست و تنها راه فاشیسم است. درنوامبر 1932، کارخانهداران بزرگ آلمان ، بانکداران و مالکین عمده کتبآ از رئیس جمهوری رایش آلمان ، هیندنبورگ، خواستار انتصاب هیتلر به سمت صدر اعظمی گردیدند. پیرامون ارتباط فاشیسم و نازیسم با کمونیسم، میتوان به سخنان رهبران این احزاب رجوع کرد. موسولینی بین فاشیسم و سوسیالیسم مرز کاملآ روشنی کشید و اعلام کرد: «ما قاطعانه اعلام میداریم که با هیچیک از فرقههای سوسیالیستی وجه اشتراکی نداریم، چون با هرنوع جهانوطنی و هرگونه دخالت دولت در اقتصاد مخالفیم.» هیتلر نیز اعلام کرد: «مکتب یهودی مارکسیسم با اصل طبیعی احترام به اشرافیت مخالف است و میخواهد تودهها و اعداد بزرگ و وزن بیخاصیت آنها را جایگزین حق تقدمِ قدیم و ابدی نیرو و قدرت بنماید.» هماینطور، در آلمان جناح ضدسرمایهداری حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری اتو اشتراسر از حزب اخراج شدند. حقیقت آنست که کمتر جنبشی به میزان فاشیسم با سوسیالیسم زاویه دارد.
بهطور خلاصه میتوان گفت، فاشیسم بدون وجود بحرانی شدیدی که بنیان سرمایه را در معرض نابودی قرار دهد و از سوی دیگر جنبشهای کارگری قدرتمندی که چشم به انقلاب دارند ضرورتی برای وقوع ندارد. فاشیسم، نتیجهی بحران و شکافهای ساختاری سرمایه و همچنین مفرِّ خروج آن از بحران و قدرتگیری پرولتاریاست که پایهی طبقاتی آن در خرده بورژوازی و طبقه متوسط قرار دارد. سرمایهداری در شرایطی که همهچیزش در حال نابودیست، رویهی دموکراتیک خود را به سود بقای بنیان خویش به کناری میزند تا کار را یکسره کند.
در سالهای اخیر نیز خصوصآ پس از بحران 2008 ، جنبشهای اولترا راست و فاشیستی در کشورهای اروپایی رو به فزونی و گسترش هستند. نمودهای روشن و واضح آنرا میتوان در دو کشوری که بحران مسبب ویرانی بیشتری شد، یعنی یونان و اوکراین دید. در یونان همزمان با رشد فاشیسم احزاب چپ نیز به نفوذ و محبوبیت بیشتری دست پیدا کردهاند. تاریخ نشان داده است که اگر احزاب چپ در یونان، هوشیار و آماده نباشند، ممکن است شاهد شکست انقلابِ ممکن و عروج فاشیسم باشیم. در اوکراین فضا روشنتر است. فاشیسم به همراهیِ سرمایهداران پروغرب، کنترل بخشهای مرکزی و غربی اوکراین را بدست گرفتند. شرایط شرق اوکراین شباهت زیادی با باواریای دههی 1920 در آلمان دارد. اما، امیدواریم که شرق اوکراین، به سرنوشت باواریا دچار نشود و فقدان یک حزب بلشویکی کارآمد سریعتر پر شود.
2- اکنون پس از بررسی شرایط بروز و ظهور فاشیسم و پایگاه طبقاتی آن، به این سؤال میرسیم که آیا حکومت ایران، نظامی فاشیستی است؟ آیا در شرایط اکنون ایران، امکان بروز فاشیسم وجود دارد و آیا اوضاعی که آقای اباذری، آنرا را به عنوان نمودهای فاشیسم تلقی میکند، براستی نشانههای فاشیسم است؟ از سوی دیگر، نام «مردم» برای کسانی که در مراسم مرتضی پاشایی شرکت کردند به چه میزان دقیق و گویاست؟ و در انتها، افرادی که در این مراسم شرکت کردند چه کسانی بودند، چرا شرکت کردند و آیا این رویداد بدین حد عجیب و غافلگیرانه بود؟
لازمهی دستیابی به جواب سؤال اول، بررسی مختصر انقلاب 57 و دلایل و شرایط وقوع این انقلاب است. پیش از انقلاب، حکومت پهلوی از راههای مختلفی چون تأکید بر سیاست جایگزینی واردات و قراردادن بازار داخل بهطور دربست در خدمت بورژوازی، ارائهی تسهیلات گسترده به آن، اصلاحات ارضی و همچنین سرکوب جنبشهای کارگری، تمام هم و غم خود را بر گسترش بورژوازی و قدرتمند شدن آن گذاشت. در این شرایط به قول گرامشی، بورژوازی به چنان توانی رسید که بخشی از آن خواهان نقشآفرینی بیشتر در قدرت شد. از سوی دیگر، روبنای ناسیونالیستی حاکم، دیگر پاسخگوی نیازهای انباشت و نفوذ هرچه بیشتر بورژوازی فربهشدهی ایران نبود. بهطور دیالکتیکی، در چنین شرایطی بورژوازی نیازمند تغییر روبنا به سمت روبنای کارآتری در جهت تأمین نیازهای خود میباشد. در عین حال، در سالهای منتهی به انقلاب، شاه با تعدیل سیاست جایگزینی واردات و کمکردن تعرفههای گمرکی، بورژوازی چاقشده را به مخالفت با خود برانگیخت. در واقع، تحولات سالهای 56 و 57، نه صرفاً جدال میان بورژوازی و پرولتاریا، بلکه در فازهای نخستینش، تا حدی نیز تلاش بورژوازی برای شکستن پوستهی سلطنت، در جهت دستیابی به شرایط منطبق با نیازهای آن روزش و دخالت بیشتر در تعیین سرنوشت کلان جامعه و تصمیمگیریهای سیاسی و اقتصادی بود. درست است که در سالهای پس از انقلاب، جمهوری اسلامی دست به سرکوب گستردهی جنبشهای کارگری و گروههای چپ زد، اما این لزومآ به معنای فاشیسم نیست. از آنرو که در وهلهی اول، به اصطلاح برشت، کمونیستها اولین قربانیان هر انقلابی هستند، در ثانی، این سرکوب، کنشی ضروری برای ضد انقلاب بورژوایی و نمایندگان سیاسیاش در جهت تثبیت خودشان بود و این سرکوب، بخش جداییناپذیر اغلب انقلابها یا کودتاها بوده است. در واقع میتوان گفت که بحران انقلابی آن سالها به آن آستانههای نهایی خود نرسید که جدال به جدال مستقیم و آگاهانهی تودههای فرودست با طبقه بورژوازی تبدیل شود تا از تعادل فاجعهبارشان، فاشیسم قد علم کند. در کل، میتوان اذعان کرد که ضد انقلاب بورژوایی از همان ابتدا در هیأت جمهوری اسلامی، دست بالا را داشت.
جنگ ایران و عراق را نیز نمیتوان به میلیتاریسمِ ذاتی فاشیسم نسبت داد، چرا که این جنگ نه از جانب ایران که از جانب عراق آغاز شد و ایران ناچار شد به دفاع در مقابل عراق. علاوه بر این، به نظر بسیاری از نظریهپردازان چپِ حوزهی فاشیسم، فاشیسم صرفآ در کشورهای پیشرفتهی صنعتی امکان وقوع دارد. کما اینکه فاشیسم، نظامی موقتی برای دورهی گذار سرمایهداریست و نه حکومتی باثبات که بتواند سالهای طولانی دوام بیاورد.
در شرایط امروز ایران نیز، آنچه که به روشنی قابل درک و لمس است، اینست که توازن قوا میان بورژوازی و پرولتاریا به شدت به سود بورژوازی در جریان است و بورژوازی با تمام توان سرکوبـاستثمار پرولتاریا را به پیش میبرد. حکومت ایران نه دولتی نامتعارف، نه مانع انباشت، بلکه دروضعیت موجود، ممکنترین قالب تاریخی، در عین تضادها و ناکامیهایش، برای انباشت سرمایه در شرایط انضمامی داخلی و خارجی ایران است. تلاش حکومت ایران برای نفوذ بیشتر در منطقه و حرکت از سیاست جایگزینی واردات به سوی رشد صادرات دقیقآ در همین منطق است که قابل فهم است. تلاش ایران برای نفوذ به بازارهای دیگر کشورها و تاثیرگذاری در شرایط سیاسی آنها بهطور مستقیم و در تحلیل نهایی، ناشی از قدرتمندی رو به فزونی بورژوازی حاکم است. تداوم حاکمیت حکومت موجود، بر اساس منطق سرمایه، نه صرفاً ناشی از توان سرکوب بلکه نشاندهندهی پتانسیل آن در گسترش شرایط انباشت سرمایه میباشد و در این زمینه قابل فهم است. ندیدن این واقعیت نتیجهاش چیزی جز تلقی حکومت ایران به عنوان حکومتی فاشیستی نخواهد بود،که منطق این تحلیل نهایتآ به ایننقطه میرسد، که در مقابل فاشیسم باید در پی ایجاد نظامی بورژوا-دموکراتیک بود که تنها راهش نیز تشکیل به اصطلاح جبهه متحد خلق و همدستشدن با بورژوازی به اصطلاح مترقی برای سرنگونی جمهوری اسلامی است. وجهی از درونمایههای چپ سرنگونیطلب، دقیقاً از آنچه رفت، قابل فهم است.
3- جنبش سبز نه جنبش مردم ایران، و یا حتی خرده بورژوازی و طبقه متوسط، بلکه جدال طیف پروغرب بورژوازی علیه طیف دیگر بورژوازی بود. بخشی از طبقه متوسط و نه تمامی آن، با باورکردن شعارهای دموکراسی و آزادی و با شیفتگیِ شدید به سبک زندگی آمریکائی و نیز با خصایل انحصارگرایانه و شبهفاشیستی، تبدیل به پیاده نظام این جدال شدند که به سادهترین شکل و باکمترین هزینه توسط بخش دیگر بورژوازی، سرکوب شد. مردمی که در این اعتراضات شرکت کردند، پتانسیل انقلاب و حتی رفرم را دارا نبودند. مردمی که در یک روز، جمعیت زیادی از آن در خیابان قدم میزند و سکوت اعتراضی را نشانهی تمدن میداند، ناتوان از هرگونه تغییری است، و با فهم دیالکتیکی این اتفاق میتوان دید که این رویداد در جهت عکس عمل کرد و به مدد تحکیم و تعمیق قدرت و نفوذ بورژوازی حاکم آمد . اعتراض برای این مردم، شبیه دورِ همیها، جشن تولدها و حتی سوگواری برای یک سلبریتی است. درواقع، جنبش سبز را باید در پسزمینهی همخوانیِ شیوههای اعتراضی با فرم منطبق با منطق متاخر سرمایه دید. شیوهی اعتراضیای که به دلیل یونیورسالیتیِ سرمایه و به تبع آن، یونیورسالیتیِ منطق فرهنگی آن در اغلب نقاط جهان یکسان است. جنبش سبز، در عوامل سازنده و استراتژی و تاکتیکش، تفاوت چندانی با فرمهای اعتراضی کشورهای پیشرفته صنعتی و هماینطور انقلابهای مخملی و رنگین ندارد. امروز در حمایت از حقوق زنان مسلمان تظاهرات میکنند، فردا برای محیط زیست و پس فردا برای جنگ در عینالعرب. دوستان را میبینند، در هوای خوب قدمی میزنند و وزن هم احتمالآ کم خواهند کرد. این را نه سیاست بلکه توریسم سیاسی میتوان نام نهاد. چرا که این طبقات نوع سیاستشان توریستی است، حتا اگر با کشته همراه باشد که در آنصورت سوژهی دوربین موبایلها خواهد شد و خوراک مدیاها. جنبش سبز نیز بیشتر توریسم سیاسی بود تا یک کنش سیاسی رادیکال و عمیق. تعویض رنگ سبز با بنفش نیز در این منطق جای میگیرد. انتخاب حسن روحانی نتیجهی روند حرکت سرمایه در داخل و تنازعات و پویایی سیاسی درون ایران و نیز نتیجه توازن قوای مشخص در سطح منطقهای و بینالمللی و جدالش با غرب بود. با نگاه به شرایط داخلی و خارجی بورژوازی حاکم، روحانی چیزی جز نتیجهی این ساختار نبود. روحانی به نوعی توافقی بود میان بورژوازی حاکم و بورژوازی معترض در متن ساختار موجود که این انتخاب، در واقع نشاندهندهی توان انعطافپذیری ساختار دولت در ایران، به مثابه دولتی سرمایهدارانه است. روحانی بهترین گزینه بود برای گذر از این شرایط چرا که براحتی نیمچه مخالفت طبقهی متوسط را کنترل و در جهت تحکیم خود بکار برد.
4- توریسمِ سیاسیِ جنبش سبز، میرحسین موسوی و کروبی را تبدیل به سلبریتی میکند که این بهانه را میدهد که این افراد به خیابان بیایند، چرخی بزنند و از اینکه فعال سیاسی هستند در پوست خود نگنجند. در این فضا، موسوی چندان تفاوتی با مرتضی پاشایی ندارد و هردو برای طبقه متوسط با یک منطق اما با دو نمود عمل میکنند. تحلیل گریهکردن طبقه متوسط به عنوان کنش اعتراضی در مقابل حکومت، توسط ایدئولوگهای دست راستی و یا به اصطلاح چپ، دقیقآ تأییدکنندهی همین یکسانبودگی آن با فرآیند شکلدهی به تاکتیک اعتراضی جنبش سبز است. هماینطور،مداح مذهبی و پامنبریهایش و مرتضی پاشایی و طرفدرانش، هردو بر بنیان منطق پستمدرن رفتار و در یک متن قرار میگیرند. درواقع، طبقه متوسط سیاستزدایی نشد، بلکه از ابتدا سیاسی نبود و یا به بیانی بهتر، سیاسی بود لیکن مبتنی بر ماهیت خودش. طبقه متوسط پرو غرب، سیاست دموکراسیخواهی را دنبال میکند، لیکن دموکراسیاش، دموکراسیِ آمریکایی است.
این طبقه نمیتواند به سیستان و بلوچستان فکر کند و یا واکنشی نشان دهد. این طبقه از روی سنگدلی، بیتفاوتی یا ابتذال نیست که به فقر سیستان فکر نمیکند. او زمانی میتواند برای سیستان ناراحت شود که برنامهی ماهعسل، کسی یا کسانی از انسانهای حاضر در این مستند را بیاورد و آنها را در جهت مصرف همگانی عرضه کند. در عین حال که تنها اتفاقی که در این صورت میافتد صرفآ ناراحت شدن است که این ناراحتی خود بخشی از کارکرد سرمایه است. همچون اعتراضات بزرگ ضدجنگ در غرب که به بخشی ضروری از مناسک جنگ تبدیل شده است. «ناراحت شو، نه بیشتر و خوشحال باش از اینکه در سیستان زندگی نمیکنی». سرمایه نمیخواهد او به سیستان فکر کند. و این همان مفهوم اینهمانی سرمایه است که همهچیز از رهگذر سرمایه است که معنا پیدا میکند. همه چیز تبدیل به ساز و برگ سرمایه میشود، حتی تصویر فقر در سیستان. به مدد انتزاعِ سرمایه است که مردم سیستان مورد توجه قرار میگیرند، به مدد انتزاعِ سرمایه، فوتبالیستها برای پسران بلوچ توپ و لباس ورزشی میفرستند و وجدان معذب خود را تسلی میدهند. تنها با قرار گرفتن و ایستادن بر موضع تضاد است که میتوان ضد سرمایهداری بود.
5- آنچه اباذری را عصبانی و ناراحت میکند نه ابتذال مردم، بلکه زیر سؤال رفتن تمام بنیانهای فکریش است. در واقع، چپ پست مدرن و دموکرات که جنبش سبز را سیاست رادیکال درک میکند، تمام امیدش به تغییر و در واقع سوژهی مورد نظرش برای تغییر جهان، طبقه متوسط است. اباذری از این ناراحت است که طبقهای که قراربود جهان را تغییر دهد بر اساس منطق ساختاری و طبیعی خودش رفتار کرد و در نهایت ایشان را ناامید کرد. اباذری ناراحتیش از خودش به دلیل اشتباه در تلقی طبقه متوسط به عنوان سوژهی رادیکال امر سیاسی را به خود طبقهی متوسطی فرافکنی میکند که کاری به جز رفتار حقیقیش نکرد. اباذری ناچار است به این فرافکنی، چرا که اگر بخواهد تن به اشتباهش در انتخاب سوژهی سیاسی بدهد، تمام ستونهای بنیانهای فکریش فرو میریزد و این برای آدمی در این سن کار دشواریست. تنها یک راه میماند. حمله به طبقه متوسط به دلیل رفتار معمولی و طبیعیاش و چنگزدن به نظریات مختلف برای توجیه این رفتار به عنوان فاشیسم، ابتذال و سیاست زدایی و اتحاد با حاکمیت به دلیل ترس. همین دیدگاه است که موجب میشود اباذری افراد حاضر در مراسم پاشایی را مردم خطاب کند. آنچه پیشفرض این خطاب است این است که مردم یعنی طبقه متوسط و بورژوازی، چرا که در منطق سرمایه، مردم تنها کسانی هستند که مالک چیزی باشند. انسان بواسطهی کالایی که مالک آنست و به نام اوست، شایستگی این را دارد که نام مردم براو گذاشته شود. اباذری به عنوان بخشی از چپِ پستمدرن، و به اصطلاح تری ایگلتون، به عنوان یک پستمدرنِ خوب، در مقابل موسیقی پاشایی، توصیه به گوشدادن به موتسارت و بتهوون میکند. اما این توصیه، همان تاکید بر هنر والا به عنوان موضعی نخبهگرایانه است که با تمامِ بنیانهایِ نظریِ خودِ آقای اباذری در تضاد است. بر مبنای کثرتگرایی پستمدرن، هنر پاشایی را نباید و نمیتوان مبتذل نامید. آقای اباذری، در شرایط بحران که بیشتر بحرانی شخصی بود تا یک بحران عمومی، ناخودآگاه بنیادگراییِ مستورِ پستمدرنیسم را به نمایش گذاشت و عنان کار از دستش در رفت.
6- اما، آنها تمامِ مردم نبودند و سوژهی سیاست راستین نیز آنها نیستند.کسی میتواند سوژهی سیاست رادیکال به معنای واقعی آن باشد که چیزی بهجز زنجیرهایش برای از دستدادن نداشته باشد که نام آن تنها پرولتاریاست. پرولتاریا نیز احتمالآ مرتضی پاشایی گوش میکند و شاید حتی مبتذلتر از آن، اما وقت و پول آن را ندارد که در چنین مراسمهایی شرکت کند و مردمی که در این مراسم شرکت میکنند، آنها را متعجب میکند که» چه دل خوشی دارند». پرولتاریا به دلیل زندگی تحت منطق سود سرمایه و همچنین، بودنِ مداوم زیرِ ضربِ رسانههای بورژوازی، احتمالآ میل و آرزویش به سمت معیارهای پیشرفت و رفاه در جامعه سرمایهداریست. اما، پرولتاریا به دلیل شرایط زیستش که بهطور مستقیم با نیازهای اولیهاش همبسته است و عدم تامین نیازهای اولیه و همچنین نیازهای کاذبی که خود سرمایه برای آن ایجاد میکند، پاشایی و دموکراسیِ آمریکایی برایش کشک است. او سوژهی سیاست است چرا که شرایط زیستش به او اجازه نمیدهد که نباشد. هرچقدرکه آقای مالجو برای آشتی آنها با جنبش سبز تلاش کند در آن شرکت نمیکند، چرا که بهطور غریزی درک میکند، بوی کبابی که میآید، خرکردن و خرداغکردن است. بورژوازی و روشنفکرانش نیز نمیتوانند آنها را از سوژهی سیاستبودن خلع کنند، چرا که برای این هدف، بورژوازی باید استخراج ارزش اضافه از پرولتاریا را خاتمه دهد، که وقوع چنین چیزی مساوی است با نابودی خودش. تا زمان حضور سرمایه داری، ارزش اضافی استخراج خواهد شد، کارگر استثمار خواهد شد، و ناچارآ تنها سوژهی سیاست خواهد بود. هدف از این تفکیک و مقایسه، تبدیلِ پرولتاریا به اسطورهای الوهی، قدسی و معصوم نیست، بلکه نشاندادن ویژگیها، پتانسیلها و تفاوتهای ساختاری و بنیادین هرکدام از طبقات است.
7- تلقی جنبش سبز به عنوان انقلابیِ سیاست راستین و حقیقی و هماینطور حلول سوژهی سیاست در طبقهی متوسط، نتیجهیِ ایدهآلیسمِ فرهنگیِ سیاستزداییشدهیِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی است. به گفتهی استفان تامینو، «ایدهآلیسمِ فرهنگیِ سیاستزداییشدهیِ تهی از مفاهیمِ مارکسیستی، با داوطلبانهگرایی نئولیبرالها و محافظهکاران مهربان انطباق مییابد که برای توجیه برنامههای گسترده خصوصیسازی خود مورد استفاده قرار میدهند.در نظر گرفتنِ سیاست هایِ مبارزهی طبقاتی به عنوان موضوعِ منازعاتِ فرهنگی بر سر موقعیتی نمادین، مانند آن است که از استراتژیِ منظور نمودنِ حذفِ بودجهِی رفاهِ اجتماعی به عنوان فرصتی برای عاملیت و کنشِ ”محلیِ” مستقل از قدرتِ قهریهی دولتی تعبیرگردد، مثل بستر فعالیتهای ”غیر دولتی و تشکیل ”جماعتها” از جانب رفرمیستهای بورژوا. زمانی که بوش رئیس جمهور منتخب به دنبال بسیجِ آنچه او “لشکرهایی از شفقت” می نامد، در مقابل”خودیهای واشینکتن” [طالب] بازگشت “قدرت” به ”مردم” است، [و این] نمایانگر همین منطق قدیمیِ مطالعاتِ فرهنگی است که در چارچوب آن، کلِ سیاست به مفهوم “مردم در برابر بلوکِ قدرت” تعریف شده است. جبههبندی مهیج و رایجی که سیاست را به موضوعِ ایجادِ ائتلافهایِ فرا-طبقاتیِ سیاست زدایی شده برای حقوق بورژوایی تبدیل می نماید. مدل هایی اتوپیایی از یک نظمِ اجتماعیِ پسا سیاسیِ بدونِ مبارزه طبقاتی با در اختیار داشتن برابری در نمایندگی که مانع پیشاهنگی انقلابی می گردد.» تمام سخنان آقای اباذری در این منطق براحتی قابل فهم است.همین منطق مهربانانه است که آقای اباذری، محمد خاتمی را به لقب نلسون ماندلا مزین میکند و همین منطق احساسی و دوستانه است که موجبات حمایت این طیف از هاشمی رفسنجانی در انتخابات 84 را فراهم میکند. فهم عامل نزاع طبقاتی در تفاوت فرهنگی و سبک زندگی است که ایشان را از طبقهی متوسط دلخور میکند.
8- امروزه دو منظر را میتوان در تحلیل نهایی در کنار هم دید و اشتراکات آنها را رؤیت کرد. دو منظری که هردو را بهطور کلی میتوان چپ پروغرب نامید. منظور از پروغرب، سینه چاکی برای آمریکا نیست. هردو سینهسوختهی بدیل نوین در برابر سرمایه هستند. منظور از پروغرب، پذیرفتنِ (هرچند ضمنی و مستتر) عدم امکان دستیابی به آلترناتیو جدید و نابودی سرمایه است که دو نظرگاه فکریِ مذکور در آن مشترک هستند. منظر اول، انقلاب را صرفآ امری سیاسی میبیند که هدف آن حکومتی بورژوا- دموکراتیک است که برای حصول به آن، ضرورتآ باید با احزاب بورژوازی همداستان و همراه شد. در مقابل سرمایه، صرفآ میتوان در جهت بهبودِ حداقلیِ شرایط تلاش کرد و نه بیش از این. صرفآ میتوان برای افزایش حقوق و بهبود قانون کار مبارزه کرد و هر کنشی را رادیکال فهمید. منظرِ دوم، منتقدین فرهنگیِ سلفِ مکتبِ فرانکفورت هستند که سیاست را نه از رهگذر اقتصاد سیاسی که با منطق فرهنگی میفهمند. از دید این گروه، سرمایه به مدد شیوارهگی، پرولتاریا را از سوژگی امر سیاسی تهی و آنرا با منطق سرمایه و استثمار همراه کرده است. در برابر سرمایه، صرفآ باید در زیر سیستمهای هابرماسی دست به نفی قدرت حاکم زد و از طریق اموری چون هویت، نژاد و جنسیت به سمت سیاست رفت. بهترین نمونهی این تفکر اسلاوی ژیژک است که جنبش میدانِ اوکراین را انقلاب درک میکند و به حمایت از آن بیانیه میدهد. چپ فرهنگیای چون ژیژک، با رفتاری شبه باکونینی همزمان که در جنبش اعتراضی وال استریت شرکت میکند و برای آنها سخنرانی میکند، اعتراض به والاستریت را اشتباه میداند (نه بیهوده)، چرا که به زعم وی، چون سرمایه از جایش تکان نمیخورد، متزلزلشدن نهادهای سرمایه، زندگی مردمی که زیر سایهی این سیستم زندگی میکنند را به ورطهی نابودی میکشاند. جنبش سبز،کوبانی و پاشایی اتفاقات خجستهای بودند. از آنرو که اس و اساسِ بنیانهایِ فکریِ این گروهها را به روی صحنه آورد و به روشنکردنِ منطقِ آنها ضرورت داد. این دو منطق است که چون فاشیسم را امری فرهنگی تلقی میکنند، به هرچیز و هرکس لقب فاشیست میدهند. اگر با دیدی کلیتربه موضعگیریِ گروههای مختلفِ چپ نگاه کرد، گاهی به نظر میرسد که اغلب کمونیستها از وقوع انقلاب کمونیستی هراس دارند و از آن فراریاند، و انقلاب بورژوا- دموکراتیک را به انقلاب کمونیستی ترجیح میدهند. شاید این ایده بدبینانه بهنظر برسد، اما با مقایسهی واکنشها به دو جریان شرق اوکراین و کوبانی، سخت میتوان این ایده را کنار گذاشت.
9- و اما چرا این تعداد از مردمِ به اصطلاح آقای اباذری در مراسم پاشایی شرکت کردند و چرا حتی در شهرهای کوچک ایران هم چنین مراسمی برگزار شد و انسانهای زیادی در نقاط مختلف ایران گریه کردند؟ برای فهم وجوهی از این اتفاق، میتوان از جایگاه و کارکرد اسطوره در سرمایهداری شروع کرد. اسطوره کسی است که طرفدارانش خواهان بودن در جایگاه او هستند. اسطورهی یک انسان، جهت حرکت و سبک زندگی او را نمایان میکند. هنگامی که منطق فرهنگی سرمایهداری متأخر، بازیگران، خوانندهها و ورزشکاران را به عنوان اسطورهی انسانهای زیادی برمیکشد، به آنها نوع زندگی، دغدغه و هدف را نشان میدهد. مردمی که برای پاشایی گریه میکنند تفاوتی با مردمی که برای مایکل جکسون گریه میکنند ندارند. هردو برای اسطوهشان گریه میکنند. هردو گریه میکنند که چرا من در این جایگاه نیستم. این افراد در اعتراض به حاکمیت یا به دلیل مشکلات شخصیشان گریه نمیکنند. آنها برای این گریه میکنند که خواهان بودن در جایگاه پاشایی هستند، امافقط یک نفر میتواند پاشایی باشد. فهمیدهاند که فرصت برای آنها تمام شده، شاید فرزندانشان را بتوانند به جای خود و به نمایندگی از خود در این جایگاه ببینند. همه بنز دوست دارند، گریه میکنند که مجبورند به پژو راضی باشند. این نه نشانهی فاشیسم، بلکه ویژگیهای طبقهی متوسطِ لبریز از منطق سرمایهاست، که هم ناتوان از تغییر آرمان و خواست است و هم ناتوان از رسیدن به این خواست که دیگریِ بزرگ برایش تعیین کرده است. همین عامل است که شباهت رفتار این مردم را با طرفداران سلبریتی در آمریکا و هرجای جهان توضیح میدهد.
آنها برای نیاز و خواست سرمایه از خودشان گریه کردند. برای نیازی که انسانهای زیادی برایش گریه کرده و گریه خواهند کرد. نه برای نیاز به پول کرایه خانه و یا عمل جراحی قلب. برای پاشایی شدن گریه کردند نه برای مرتضی پاشایی.
خیلی آسمون ریسمون بافی کردید،فارق از اینکه اباذری کیست و چه ها گفته و مشی فکری اش از کجا می آید کلیت حرفش درست است.نکته ای که ایشان به ان بی توجه است(هرچند که به شکل خلاصه و کوتاه به ان اشاره سربسته کرد) این است که خود این مردم مقدم تر از همه قربانی این جوسازی های توخالی صاحبان سرمایه و تولیدکنندگان انبوه مدلهای تزئیناتی مصنوعی و تهی از روح و اخلاق هستند.این مردم خود ابزاری شده اند برای کسب رضایت بالادستی ها و اداره امور به میل انها…
لایکلایک
بله حق با کیوان است، وقتی که چشم انداز و امید خرده بورژوازی تبدیل شدن به بورژوازی است توقع مبارزه ی ضدامپریالیستی از او بی جاست. به هر حال، من در فرمالیسیون کامنت قبلی ام دقت لازم را نکردم و این شُبه را به وچود آوردم که گویا در زمینه ی مبارزه با امپریالیسم می توان با «طبقه ی متوسط» هم کاری داشت.البته باید پیوسته این را در نظر داشته باشیم که در تحلیل طبقاتی صحبت بر سر «طبقه»، منافع و چشم انداز تاریخی آن است، و نه عناصری از طبقه.
لایکلایک
نوشته های مجید تا حدی درست است در موردامپریالیسم که امری خارجی نیست. منظور سورییزه کردن و انقلاب مخملی در قامت جنبش سبز و اقداماتش مثلا در اکراین بود.در این سطح نیز طبقه متوسط قابل ایتلاف کردن برای تقابل بااین اقدامات امپریالیستی نیست.
لایکلایک
به باور من پاسخ کیوان پاسخی است درست، مگر در مورد امپریالیسم. او امپریالیسم را موجودی بیرون از مناسبات سرمایه داری می بیند. و از همین روی مبارزه با آن را یک امر خارجی می داند. امپریالیسم یک سیستم اقتصادی ـ سیاسی است که پای در مناسبات سرمایه داری دارد، و این الزمات نظام سرمایه داری است که میلیتاریسم را به جز جدایی ناپزیر آن تبدیل کرده است. تشخیص امپریالیسم در سیمای موجودی خارج از مرزهای ملی تقلیل یک سیستم اقتصای ـ سیاسی به وجه فرعی آن، یعنی وجه میلیتاریستی، آن است. در کشور ما، امپریالیسم، در سیمای میلتاریستی اش، حضور آشکاری ندارد. با این وجود، ما شاهد تنیدگی نظام اقتصادی کشورمان با نظام اقتصادی ـ سیاسی امپریالیسم جهانی هستیم. برای مثال، این فقط خانم مرکل نیست که سیاست های نئولیبرالی را با جدیت در آلمان پیاده کرده است، در کشور ما نیز پس از فروکش کردن پس لرزه های انقلاب، به ویژه، از زمان ریاست جمهوری رفسنجانی تا به امروز سیاست های نئولیبرالی ـ از طریق نمایندگان سیاسی هر دو جناح حاکم ـ با جدیت در حال پیاده شدن بوده است. لازم نیست به دنبال اراده ای در پشت این سیاست ها باشیم، نظام سرمایه داری امروز یک نظام جهانی است و مهم نیست متولی یک بخش آن سرکردگان جمهوری اسلامی باشند یا خانم مرکل و حزب اش. امروز هر سرمایه داری، در هر نقطه ای از دنیا، می داند که دوام و بقایش موکول به دوام و بقای امپریالیسم به مثابه ی آخرین مرحله ی سرمایه داری ( آن طور که لنین امپریالیسم را در حول و هوش جنگ جهانی اول تشخیص داد) است. بنا بر این، مبارزه با امپریالیسم جدا از مبارزه با سرمایه داری جهانی نیست.
لایکلایک
پاسخ:
با توجه به جایگاه طبقه متوسط و وابستگی اش به بورژوازی و سهمش از ارزش افزوده تولید شده توسط پرولتاریا، میتوان گفت که این طبقه همجون دهقانان فرودست نیست که بتوان با آنها اتحاد طبقاتی داشت. همانطور که با بورژوازی نمیتوان ائتلاف کرد، چه برای دموکراسی در داخل و چه برای مقاومت علیه امپریالیسم وامریکا در خارج.
لایکلایک
تحلیل عالی بود اما درباره نقش تاریخی طیف متوسط با توجه به شرایط تاریخی اکنون و وظایف چپ در تاکتیک اتحاد مقطعی با این طیف چه توضیحی میتوان داشت؟؟
لایکلایک
خب بسيار مطلب قابل تعمق و خواندني بود، نكات مثبت زيادي دارد مثلا توضيح نقش چپ به اصطلاح دمكرات و چپ ناتوئي هم بستري اين نوع گرايشات با تفكرات بورژوائي طبقات بالا و متوسط، تلاش براي باز كردن راز سر به مهر ارتباط فكري اين نوع چپ با همنوع بين المللي اش مانند ژيژك و بقاياي مكتب فرانكفورتي ها و كم رنگ كردن نقش پرولتاريا و جايگزيني آن با موضوعات ديگر بهرحال تاكيدات روي شرق اوكراين و كوباني هم كاملا درست و بجا ست كلي مطلب خوب كار شده و آموزنده نه براي آنها كه نمي خواهند ياد بگيرند و بكار ببندند تلاش اميد بخش بود مانند مقاله بسيار عالي ديگري (در موقفِ نامِ عام – مهدی گرایلو) در همين بنظرم تنها سايت چپ و راديكال باقي مانده در جنبش » چپ » سراسر ناتوئي دست نويسنده و سايت هفته را بايد به گرمي فشرد
لایکلایک