تارنگاشت عدالت
منبع: دنیای جوان
نويسنده: فرانک دپه
تاریخ جامعه بورژوايی- سرمایهداری و مبارزات طبقاتی و کارگری در درون آن به هیچوجه مانند جبر خطی عمل نمیکند. خوشبینی کارل کائوتسکی در مورد رشد در اواخر قرن ۱۹ که ماتریالیسم تاریخی را به علم رشد قانونمند بشریت، از جامعه بدوی اولیه به سوسیالیسم و یا کمونیسم ارتقاء بخشید، به دنبال تجربیات تاریخی و آنهم نه فقط شکستها به کرّات زیر سؤال رفت. در سرمایهداری «موجهای طولانی» شکوفايی و رشد وجود دارد؛ پریودهای درازمدت رشد شتاب یافته توسط پریودهای رکود و سکون جایگزین میگردد. و در طول آن شدت مبارزات طبقاتی، تناسب قدرت بین طبقات، رابطه بین اقتصاد و سیاست/دولت، رابطه بین مسايل ملی و بینالمللی نیز تغییر پیدا میکند.
و در همین رابطه سیکلهای مبارزات جنبشهای کارگری و اجتماعی را میتوان اینطور تعریف کرد: پس از پریود مبارزات و جنبشهای شدید، اغلب دوران آرامش نسبتاً طولانی آغاز میشود که طی آن علل شکست و ناتوانی مورد بررسی قرار میگیرد و نیروهای سیاسی و اجتماعی چپ به درمان زخمهای خود میپردازند و از نو خود را سازماندهی میکنند. البته بر مبنای تضادها و بحرانهايی که سرمایهداری در بخشهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی به وجود میآورد، سیکلهای جدید مبارزه، پیمانهای مختلفی بین نیروهای طبقاتی درگیر پدید میآورد.
در اواخر قرن ١٩ دیده میشد که در طی این روندها، همچنین جابهجايی منطقهای مراکز مبارزات طبقاتی وجود دارد: اگر مرکز انقلابهای سیاسی که توجه جهان را به خود معطوف کرده بود، تا سال ١٨٧١ (کمون) در فرانسه یا دقیقتر بگويیم در پاریس بود، مرکز جنبش کارگری سوسیالیستی انترناسیونال دوم در اواخر قرن ١٩ به رایش آلمان انتقال یافت، که با سازمان تودهای پرقدرت سوسیالدمکراسی نه تنها بر قانون سوسیالیستها فايق آمد، بلکه در مورد مسايل تئوریک، وارث مشروع آثار مارکس محسوب میشد. در حوالی جنگ اول جهانی و پس از پایان آن به دنبال انقلاب اکتبر و تأسیس انترناسیونال کمونیستی این مرکز به شرق منتقل گردید. و سرانجام در طول قرن ٢٠ و به ویژه پس از سال ١٩۴۵ در پریود جنگ سرد و رویارويی سیستمها، جنبش انقلابی در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره حاشیهایی سیستم جهان سرمایهداری، به ویژه در انقلاب چین که در سال ١٩۴٩ به پیروزی رسید، متمرکز گردید. در نتیجه، به قول مارکس در پیشگفتار چاپ اول کتاب سرمایه «جامعه کنونی یک کریستال جامد نیست، بلکه ارگانیسمی با قابلیت تحول و تغییر دايم میباشد.»
تئوریسینهای مارکسیسم از همان ابتدا با این سؤال روبهرو بودند که چرا درست در کشورهايی که شیوه تولید سرمایهداری به بالاترین سطح از تکامل خود رسیده (یعنی اول انگلیس و سپس آمریکا) نیروهای انقلابی در درون طبقه کارگر نسبتاً ضعیف میمانند. انباشت سرمایه (به عنوان یک پروسه تاریخی) به معنی تحول مستمر طبقه کارگر و اشکال مبارزه بین سرمایه و کار و همینطور واکنش نسبت به مبارزات کارگران است. از قرن ١٩ تاکنون در پریودهای مختلف تکامل تنها فراکسیونهای مختلف طبقه کارگر (مثلاً کارگران نساجی، راهآهن، صنایع فولاد و یا خودروسازان) نقش رهبری کننده را ایفاء نمیکردند. همچنین مراکز محلی و منطقهای مبارزه در مقیاس بینالمللی تغییر مییافت. با به پایان رسیدن قرن ٢٠، صدور سرمایه به کشورهای تازه صنعتی شدۀ شرق آسیا- همینطور جمهوری خلق چین- و یا برزیل که هنوز شیوههای استثمار سرمایهداری اولیه در آن حاکم است، باعث تشدید مبارزات طبقاتی اغلب برای مسايل اولیه و پایهای مثل حق تأسیس سندیکا، ایمنی کار، حداقل دستمزد و یا به رسمیت شناختن نمایندگان کارگران شد.
به دنبال آن، به ویژه رابطه میان قدرت طبقاتی جامعه مدنی و سیاست طبقاتی از هم گسست. نیروهای چپ و طبقه کارگر تنها از نظر سیاسی با شکست روبهرو نشدند. قدرت طبقاتی آنان نیز در سیستم تولیدی و در جامعه- همینطور از نظر بینالمللی- از بین رفت. سیستم کشورهای سوسیالیستی منحل گردید. احزاب تودهای کمونیستی در غرب (مثل حزب کمونیست فرانسه و یا ایتالیا) از صحنه ناپدید و یا به حاشیه رانده شدند: سنگرهای مبارزات طبقاتی در کارخانهها، به ویژه در صنایع خودروسازی (فیات، رنو، فورد و غیره…) تضعیف شد، و سندیکاهای رادیکال و مبارزهجوی کارگری دچار بحران عمیقی گردیدند. احزاب سوسیال دمکرات خود را با «حزب کار جدید»، سرکردگی نئولیبرالیسم و سرمایهداری بازارهای مالی وفق دادند. از زاویه دید یک طبقه تاریخی، روند تکاملی از اواسط دهه ٧٠ بسیار سهمگین بود. اریک هابزبوم اوايل دهه ٩٠ در اثر درخشان خود، «دوران افراطها» به این مسأله پرداخته و آن را تحلیل کرده است. با گذار به قرن جدید روشن شد که «ضدانقلاب» نئولیبرالی تجدیدنظر در مورد مصالحه طبقاتی را که «سنین طلايی» سرمایهداری بعد از جنگ (١٩۴۵ تا ١٩٧۵) مقدور کرده بود، هدف قرار داده است: مدل یک سیستم سرمایهداری که از نظر اجتماعی زیر کنترل دولت بود و با شیوههای سیاست کینزی و همینطور به خاطر موقعیت قوی جنبش کارگری-سندیکايی با گرایشهای عمدتاً سوسیال دمکراتیک، نه تنها اشتغال کامل و تأمین اجتماعی، بلکه همچنین افزایش درآمدهای حقیقی زحمتکشان را میسر ساخته بود. از بین رفتن رقابت با سیستم دولتهای سوسیالیستی، در کنار شرایط تغییریافته مصرف سرمایه که در دهه ٧٠ ظاهر شده بود، لزوم قبول مصالحه را بیمعنی میساخت.
تاریخشناسان اجتماعی و اقتصادی منتقد به زودی دریافتند که این جابهجايی تناسب قوا بین سرمایه و کار و آزاد شدن نیروهای بازار ناشی از آن که در دهه ٧٠ آغاز شد، در تاریخ سرمایهداری از اواسط قرن ٢٠ تاکنون بیسابقه بوده است. و در نتیجه روزبهروز بیشتر عبارت «تحول بزرگ» که کارل پولانی برای اولین بار از آن استفاده کرد، متداول شد. «ولفگانگ اشترک»، جامعهشناس اخیراً تحت عنوان «زمان خریداری شده» تلاشی «سرمایهداری دمکراتیک» پس از جنگ را در سه گام بازسازی میکند. ولی چشماندازی که [وی] ترسیم میکند، بدبینانه است: سرمایهداری نمیتواند بحرانهای خود را حل کند، ولی نیروهای سیاسی و اجتماعی مقابل آن که میتوانند آن را تحت فشار قرار دهند، نیز بسیار ضعیف اند.
از آنجا که بخشهايی از خواستهای جنبشهای اجتماعی دهه ٧٠ (جنبش فمینیستی و یا جنبش زیستمحیطی) از طرف احزاب حاکم کپی و اجرا شد، قدرت برونپارلمانی این جنبشها از دست رفت. همزمان با آن، از اواخر دهه ٩٠ جنبشهای مخالف جهانی شدن (مثل آتک و فوروم اجتماعی جهانی) به گرایشات ضدسرمایهداری سوق یافتند (جهان کالا نیست)، که این گرایشات در جنبش دمکراسی جدید، به ویژه در جنبش علیه TTIP (قرارداد تجارت آزاد اروپا و آمریکا) کماکان دنبال میگردد. با این وجود: در مراکز «سرمایهداری کهنه» (آمریکای شمالی و اروپای غربی) نیروی چپ، به ویژه آن بخشی که از منافع طبقه کارگر از زاویه دید سوسیالیستی و تفوق برسرمایهداری به مسايل مینگرد، از نظر قدرت سیاسی نقشی بسیار حاشیهای ایفاء میکند. روشنفکران مارکسیست از طریق مجلات، انتشارات و کنفرانسهای بینالمللی کماکان فعال و خلاق عمل میکنند ولی تأثیر و نفوذ آنها بر سیستم علمی و همچنین خودآگاهی نسلهای جدید از دهه ٧٠ به وضوح کاهش یافته است.
البته از دهه ٩٠ علیه گرایش جهانی غالب، در آمریکای لاتین گردش به چپی صورت گرفته که درست در آن کشورهايی که هدف خود را «سوسیالیسم قرن ٢١» تعیین کرده اند (به ویژه در ونزوئلا، اکوادور و بولیوی) نسبتاً باثبات به نظر میرسد. در درون نظم جهانی، با ارتقا اقتصادی و سیاسی چین به سطح قدرت جهانی جابهجايی صورت گرفت که از طرف مراکز قدرت کهنه به عنوان چالشی بزرگ تعبیر میشود. دولتهای چپ در آمریکای لاتین به دنبال همکاریهای اقتصادی با چین در مقابل آمریکا و اتحادیه اروپايی تقویت میگردند. ولی این که پکن در مقابل سوسیالیسم قرن ٢١ چه نقشی ایفاء خواهد کرد، نهایتاً در چین مشخص خواهد شد، جايی که باید تضاد میان توقع سیاسی حزب کمونیست برای در دست داشتن رهبری که از زمان مائو حاکم است و تکامل بسیار دینامیک اقتصاد سرمایهداری (که به نوبه خود به قطببندی اجتماعی منجر میشود) حل گردد.
شکاف اجتماعی عمیق شده در متروپولهای سرمایه و بین مناطق فقیر و «غنی» جامعه جهانی، باعث پدید آمدن اشکال مختلف خشونتهای ساختاری و اعمال زور مستقیم میگردد: در محلههای فقیرنشین شهرهای بزرگ، در بازارهای کار غیررسمی و همینطور در برخورد با مهاجرین، که کوشش میکنند از مرزها عبور کنند. رشد بزهکاری، مصرف و یا تجارت با مواد مخدر، سرکوب جوانان توسط نیروهای انتظامی در گتوها، به فرهنگ خشونتگری دامن میزند، که مردسالاری، نژادپرستی، اصولگرايی مذهبی (تا مرز پذیرش مرگ به عنوان وظیفه الهی) را شکوفا میسازد.
در این میان به کرّات بحران دمکراسی (پسادمکراسی، دمکراسی بدون مردم…) مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته است. بحران دمکراسی پارلمانی (افت نرخ شرکتکنندگان در انتخابات، دور نگاه داشتن بخشهای بزرگی از مردم در روند نظرسازی سیاسی، تحقیر طبقه سیاسی، تصویر منفی دولتمردان در انظار و غیره…) با گسترش دولت امنیتی و پلیسی و همینطور اشکال مستبدانه سیاست ریاضتی تکمیل میگردد. این سیاستهای ریاضتی حقوق دمکراتیک منظور شده در قانون اساسی، مثلاً نقش پارلمان را زیر پا میگذارد، کمکهای اجتماعی را محدود میکند و حقوق زحمتکشان و همینطور سندیکاها را نفی میکند.
در سیاست بینالمللی رفتارهای خشونتآمیز به شدت افزایش مییابد. جنگهای غرب- به رهبری ایالات متحده آمریکا و سازمان نظامی ناتو- علیه کشورهای به اصطلاح مخّل آرامش و یا تروریسم اصولگرا (عراق، افغانستان، لیبی، سوریه و اکنون مجدداً عراق) در خدمت تضمین منافع غرب در قبال نفت و یا اهداف ژئوپولیتیکی آن است. مناسبات داخلی در این کشورها (فقر گسترده در بین توده مردم و دیکتاتوری) جنبش اپوزیسیون اصولگرا و همینطور گروههای تروریستی را تقویت میکند، گروههايی که نه تنها با دشمنان مذهبی خود مبارزه میکنند، بلکه نسبت به جنگ آمریکا و همپیمانانش و همچنین پیآمدهای شوم آن واکنش به خرج میدهند. همزمان با آن تقابل منافع ژئوپولیتیکی میان قدرتهای بزرگ نیز شدت پیدا میکند: مثلاً در شرق آسیا که آمریکا با کمکهای تسلیحاتی به ژاپن، هندوستان و یا ویتنام، در کار «مسدود کردن» توسعه نفوذ چین است و یا در شرق و جنوبشرقی اروپا، که «غرب» اول از همه سرکوب نظامی یوگسلاوی را به اجرا درآورد و سپس ناتو و اتحادیه اروپايی را در شرق گسترش داد و از پایان ٢٠١٣ بحران اوکرائین را دامن زده تا از نفوذ روسیه بکاهد.
ولی همین ناآرامیها به برخی از جنبشهای اجتماعی، که بی سروصدا در جامعه مدنی (مثلاً در مبارزه برای محیط زندگی و یا علیه خصوصیسازی مؤسسات و ساختارهای زیربنايی و حیاتی) با اشکال سیاسی ضدسرمایهداری و دمکراتیک (به طور مستقل و خودرأی) عمل میکنند، الهام میبخشند. همینکه این جنبشها، در مناطق مختلف همیشه از نو آغاز میشوند و با وجود شرایط متفاوت در کشورهای مختلف همیشه از نو ضعفهای مرکزی سرمایهداری استبدادی و لجامگسیختگی قدرت دولتی را (به اشکال مختلف) مطرح میکنند، مبین آن است که این مبارزات بالقوه میتوانند علیه اختلاف طبقاتی، علیه تضعیف دمکراسی و جنگ و علیه تقویت عناصر سرکوبگرانه سلطه سرمایهداری، گسترش یافته و تعمیق پیدا کنند. در چنین پروسههايی-انتقاد رادیکال- نقش روشنگرانه و محرک ایفاء کردن در دوران کنونی یکی از وظایف اصلی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نیروهای چپ است. ولی مبهمات زیادی موجود است. رابطه طبقه و حزب حداقل در سیستمهای سرمایهداری پیشرفته (با تکیه بر تضاد سرمایه و کار در بخشهای مرکزی تولید صنعتی) تقریباً به کلی از بین رفته است. گفتوگو در مورد نقش «طبقات متوسط» که هم در اثر بحران سرمایهداری مالی، تضعیف شده و سقوط اجتماعی آنها را تهدید میکند و هم به ویژه در کشورهای درحال رشد به شدت گسترش یافته، تازه آغاز شده است.
با در نظر گرفتن پاره پاره شدن تجربیات در مورد سلطه و همینطور نابرابری در طبقات و اقشار وابسته در جوامع پیشرفته سرمایهداری در اوايل قرن ٢١، این یک وظیفه استراژیکی و مرکزی نیروهای چپ خواهد بود که مبارزه با اشکال مختلف سلطه (حکومت طبقاتی، استثمار در تولید و در اجتماع، سلطه پدرشاهی و تضییقات نژادپرستانه) را با یکدیگر مربوط سازند.