تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد (بخش سوّم)


 

بخش های پیشین درمجله هفته و اشتراک قابل دسترسی است.

 

محمد حسیبی

19 آبانماه 1393 برابر با 10 نوامبر 2014 میلادی

 

بخش اول

بخش دوم

 

در پایان (بخش دوم) نوشته بودم:

. . . نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و “ننه من غریبم بازی” برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.

 

و شما عزیزان با تلفن ها و ای میل هایتان مرا موظف به تداوم در نوشتن با جزئیات بیشتری در رابطه بازندگی توأم با مبارزه سیاسی در راستای سالهای اقامت ناخواسته خود در غربت غرب کرده اید. از جمله سرکار خانم منیرِطه اولین ترانه سرای زن در ایران که ترانه “مرا عاشقی شیدا توکردی” نه تنها شاهکاریست در میان ترانه هایی که ایشان سروده اند بلکه زنده یاد بنان نیز آن را در زمره بهترین ترانه هایی دانسته که خود آن را با صدای مخملین خود خوانده است https://www.youtube.com/watch?v=fQUzPcZNI40از طریق ای میل نظر خود را بیان نمودند. اگر قرار باشد در وصف معلومات، هنر و خدمات منیر طه بنویسم از انجام وظیفه ای که ایشان و شما عزیزان مرا بدان موظف ساخته اید در این بخش دور می مانم، بنابراین در اینجا فقط به اشاراتی درباره ایشان بسنده می کنم که:

منیر طه، ترانه سرا، پیرو راه زنده یاد دکتر محمد مصدق، شاعر، ادیب، نقد نویس، استاد دانشگاه در درون و برون ایران و سخنران قابل در آن ای میل چنین نگاشته اند:

 

آقای حسیبی، عزیز و ارجمند

بسته شدن سایتِ ارزشمند چه باید کرد غیر منتظره بود. می‌خواستم شعری را که به مناسبت نوزده آبان ( دهم نوامبر) نوشته‌ام برایتان بفرستم که پیام بسته شدن سایت را دریافت کردم و بسی افسوس خوردم و با خود گفتم: این دیگر چرا؟ ولی با باز کردن و خواندنِ مطالب ضمیمه‌ها

از شدت و حدت دریغ و تأسفم کاسته شد زیرا که هرچه بیشتر می‌خواندم شوق و اشتیاقم برای خواندن بیشترمی‌شد. با خود گفتم چه جانشین بجایی برای چه باید کرد برگزیده شده.

آقای حسیبی، من با اشتیاق فراوان منتظر ادامۀ مطالب و بخش‌های پی درپی دیگری خواهم بود.    

نوشتن و خواندن خاطرات آزادگان در مسیر تاریخ پرتلاطم ایران که زندگی و عمرگرانقدرشان را با هدف در استقرارِ استقلال و آزادی آن سرزمین صرف کرده و می‌کنند نیروبخش و دِلیری‌آموز است.

به ضمیمه شعری را که به مناسبت نوزده آبان روزی از یاد نرفتنی در تاریخ ایران و روزی روشن از نمادِ پایمردی و تاریک از نمایش نامردی، تقدیم می‌کنم. جایی در کنار و تودرتویِ نوشته‌هایتان برایش باز کنید تا دوباره و دوباره و …. خوانده شود و یادش تا تاریخ می‌ماند و نمی‌ماند، گرامی بماناد.

با محبت‌هایم،

منیر طه

منیر طه

 

 

به ياد و در سوكِ دكتر حسين فاطمی

اي سرورِ آزادگان، يادتگرامي باد

وقتي كه آن ابله به اعدامِ تو فرمان داد،

وقتي هزاران جان كنارِ جانِ تو جان داد،

وقتي سرودِ «زنده بادت» بر لبت غلتيد،

خونخواهيَت را اي به خون آغشته، فرمان داد

نامِ بلندت اينچُنين ورد زبان‌ها شد

راه و رَوندت رهنمايِ رفتنِ ما شد

ديدي چسان در دامِ خود‌گسترده درافتاد؟

ديدي‌كه آن بيماية ابله چه رسوا شد؟

امروز چون ديروز باز از هولِ جان بگريخت

امروز چون ديروز در بيگانگان آويخت

بارِ دگر اين بي‌خرد با خفّت و خواري

آن آبروي رفته را بر رويِ نامش ريخت

آخر به دامان كه ريزم اشك اين غم را

آخر كرا گويم غمِ اين درد و ماتم را

آوخ كه مي‌سوزد هنوز آن خانه از بيداد

شادا كه رفتي و نديدي اين جهنم را

هرگز مپنداري كه يادت مي‌رود از ياد

هرگز مپنداري كه خاموش است اين فرياد آزادگي با يادِ هر ‌آزاده، مي‌‌بالد

اي سرورِ آزادگان، يادت گرامي باد

– «پاينده ايران، زنده باد دكتر مصدق» آخرين‌كلامش دركشتارگاه.

 

من که امروز به یاد دکتر حسین فاطمی به شدت کلافه بودم و بخصوص بعد از دریافت ای میل منیر طه خود را سرزنش می کردم که چرا تارنمای “چه بایدکرد” را بسته ام که نتوانم دست کم یک برنامه تلویزیونی در رابطه با دکتر حسین فاطمی یکی از عاشق ترینِ عاشقانِ خدمت صادقانه به مردم ایران و نیز مظلوم ترین مظلومان تیرباران شده در ایران داشته باشم بی اختیار باخود می گفتم عجب روزگاریست!، اما یکباره به خاطرم آمد که آقای بهرام مشیری امروز در تلویزیون پارس برنامه دارد و در مورد دکتر فاطمی حق مطلب را به مراتب بهتر از من ادا خواهد کرد. بنابراین کانالهای تلویزیونهای 24 ساعته لوس آنجلس را بالا و پائین کرده و روی تلویزیون پارس برای شنیدن سخنان ایشان ایستادم. دقایقی بعد برنامه با تصویر زنده یاد مصدق بزرگ روی میز آغاز شد و یک ساعتی بعد به پایان آمد، اما کلامی در برنامه “ایران جاوید” درباره “شهید جاوید در راه مردم” که دراین روز تیرباران شده بود گفته نشد که نشد. بعدا یک بار دیگر به سخنان ایشان در آرشیو تلویزیون پارس گوش دادم و بی اختیار به یاد زنده یاد احمد شاملو زیر لب زمزمه کردم “روزگار غریبی است نازنین” انگاه از آرشیو ویژه ای که از اشعار شاملو در اختیار دارم این شعر را از زبان وی چندین بار گوش دادم. شما نیز بشنوید:

https://www.youtube.com/watch?v=ovKpEvLmN7Q

 

ایکاش اقای بهرام مشیری تصویر قاب کرده مصدق بزرگ را از روی میز خود بر می داشت و بجای آن تصویر قوام و شاه می گذاشت تا صورت ظاهر برنامه هایش با محتوای آن برنامه ها بخواند که دائم داد از استبداد سر می دهد. تو گوئی مردم ستمدیده ایران خود در به در به دنبال دیکتاتور قابلی می گردند تا بر گردن خویش سوار کنند!. ایشان در برنامه امروز خود از جمله چنین فرمودند که:

“ما از انتقاد چیزی می آموزیم، اما از تعریف و اینها چیزی نمی آموزیم” . . . “مردم ما در ایران تشنه حال و هوای گذشته هستند”. منظور ایشان از “گذشته” دوران ظلم همان شاهی است که استعمار انگلیس و امریکا که مصدق را به زندان افکند و فاطمی را با تب بالای 40 درجه که توان ایستادن روی پای خویش را نداشت و او را با برانکار به میدان تیر برده بودند بر سرمردم سوار کردند! آیا این مردم ایران بودند که او را بر سر خود سوار کرده بودند؟ . . . کسی چه می داند، شاید آقای مشیری هم به خیل بقیه برنامه سازان تلویزیون پارس پیوسته اند که کودتای 28 مرداد را قیام مردم قلمداد می کنند!. ایشان از جمله داد سخن می دادند که “مردم در زمان شاه آزاد بودند و محترم بودند، اگر یک پاسبانی یک سیلی می زد به یک شهروند جاش دادرسی ارتش بود، قانونی بود، ایرانی محترم بود آقا . . . اما متأسفانه و متأسفانه و متأسفانه طرز مدیریت کشور به وجهی بود که ما به دهان این اژدها افتادیم” . . .

نخیر آقای بهرام مشیری اینگونه نبود که شما می فرمایید. شاه بخاطر مدیریت بد کشور سرنگون نشد. اگرچه خوب می دانید که جریان از چه قرار بود اما بد نیست که به این سلسله از نوشتار اینجانب از اولین بخش تا بحال توجه فرمایید. روی (اولین بخش) درمورد نوشته های نشریه EIR تکیه بیشتری بکنید.

 

شرح این هجران و این خون جگر ــــــــ
این زمان بگذار تا وقت دگر

 

 

در (بخش اول) به شخصی با نام “پرویز شهنواز” اشاره کرده بودم که ادعا می کرد از افسران گارد شاهنشاهی بوده و می خواهد از جان من در برابر تهدیدهای بسیار جدی “دانشجویان خط امام” محافظت کند و من نیز فکر کرده بودم که به قول معروف “سنگ

مفت، گنجشک مفت” و پیشنهادش را پذیرفته بودم. ولی بعدا ثابت شد که نه سنگ مفت بوده و نه گنجشک!. جریان از این قرار بود که؛

 

یک روز صبح به محض اینکه از آسانسور ساختمان Century Plaza در طبقه 21 بیرون آمدم تا به سوی دفتر حزب بروم او را دیدم که در راهرو مرتب قدم می زند و بسیار ناراحت و پریشان است. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟. گفت هیچّی. مهم نیست! گفتم اگر مهم نیست پس چرا اینچنین پریشانی؟ . . . از من اصرار و از او ابرام، ولی بالاخره چنین گفت که چندی پیش یک رستورانی را از یک یهودی در لوس آنجلس خریده و بر اساس قرارداد باید فردا آخرین قسط خرید خود را به فروشنده به مبلغ 40000 (چهل هزار) دلار پرداخت نماید و اگر نتواند بپردازد رستوران و محل کسب و کارش را از دست خواهد داد. گفتم من نمی دانستم که تو صاحب یک رستوران هستی، آیا ممکن است باهم به محل رستوران برویم تا من از نزدیک آن را ببینم؟. گفت آری و بلافاصله بدانجا که در محله معروف برنتوود Brentwood بود رفتیم. دیدم همسرش که تا آن روز وی را ملاقات نکرده بودم به سختی می کوشد تا رستوران را که ساعت 11 صبح باز می شد برای پذیرائی از مشتریان آماده کند. زن بسیار خوب و زحمتکشی به نظرم آمد و بلافاصله این سوآل در ذهنم نقش بست که چرا شوهرش بجای محافظت از جان من! به او کمک نمی کند؟. با احتیاطی که به او برنخورد به نحوی این سوآل را با وی در میان گذاشتم. جواب داد کارها را بین یکدیگر تقسیم کرده ایم. مسئولیت خرید مواد غذائی، تمیز کردن رستوران در آخر شب و آماده نمودن غذاها برای روز بعد و خلاصه امور حسابداری به عهده اوست و بقیه امور را همسرش انجام می دهد. به نظر می رسید رستوران بسیار خوبی است و حیف است آن را از دست بدهد. توضیح
آنکه در آن روزها ارسال پول از ایران از طریق بانک ممنوع بود. او به من گفت پدر همسرش این مبلغ را از طریق یک دلال ارز از ایران فرستاده، ولی حداکثر تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید. به او (محافظ جانم!) گفتم تمام موجودی من در بانک 45000 (چهل و پنج هزار) دلار است، چنانچه مطمئن است که این پول تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید می توانم چهل هزار دلارِ آن را به وی پرداخت کنم و خود با پنجهزار دلار باقیمانده که فقط یکهزار و هشتصد دلار آن را باید تا سه روز دیگر بابت اجاره دفتر حزب پرداخت می کردم بسازم.

 

او به من قول جدی و حتمی داد که حتا ده روز هم طول نخواهد کشید که این وجه به دستش خواهد رسید و ظرف چند روز آینده به من مسترد خواهد نمود. او چکی به تاریخ ده روز بعد به من داد و چهل هزار دلار وجهی که شدیدا بدان نیازمند بودم دریافت کرد. فراموش نمی کنم آن روز جمعه بود و من سفری پنج روزه با اتوموبیل در پیش داشتم. پس از پرداخت آن پول بی زبان به محافظ جانم! با او دست دادم و او با من روبوسی کرد و روانه سفر شدم. سفرم برخلاف انتظار به 6 روز انجامید. وقتی برگشتم عصرپنجشنبه هفته بعد بود. جمعه راهم به حزب نرفتم. شنبه و یکشنبه نیز تعطلیل آخر هفته بود. صبح دوشنبه روانه دفتر حزب شدم. وقتی از آسانسور پیاده شدم محافظ خود را مطابق معمول ندیدم. با خود گفتم لابد چون نمی دانسته است که آیا از سفر بازگشته ام یا نه امروز دیرتر می آید.

 

تا ساعت یک بعد از ظهر نیز خبری از او نشد. ساعت یک تصمیم گرفتم برای ناهار بجای رستورانهایی که در طبقه هم کف بود و نیازی به رانندگی کردن نداشت اتوموبیلم را از پارکینگ ساختمان تحویل بگیرم و به رستوران پرویز برای صرف ناهار رفته، سپس به منزل برگردم زیرا در دفتر حزب هم با هیچکس قراری نداشتم. 15 دقیقه ای راه بود. وقتی جلوی رستوران حافظ جانم! رسیدم درها را قفل و مهروموم شده یافتم. از یکی دو همسایه پرسیدم چرا رستوران باز نیست؟ اما آنها نیز اظهار بی اطلاعی نمودند. حیران و سرگردان به سوی خانه که قریب یک ساعت و نیم راه بود روانه شدم. آن روز به هرکسی که ممکن بود از وی خبری داشته باشد تلفن زدم، اما هیچکس از او خبر نداشت. آنشب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب خوابم نبرد. ساعت 6 صبح، صبحانه نخورده به سوی دفتر حزب رفتم. آنها که در شهر لوس آنجلس زندگی می کنند می دانند کدام جاده را می گویم. از جاده 101 وارد جاده 405 به سوی مرکز شهرشدم و پس از چندین مایل رانندگی مثل اینکه با اتوموبیل به دیواری بتونی خورده باشم از خواب پریدم. بلی درست می شنوید، پشت فرمان اتوموبیل خوابم برده بود و با توقف اتوموبیل جلو به دلیل بند آمدن جاده تصادف کرده بودم. پلیس و آمبولانس طبق معمول از راه رسیدند. مرا به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند. عجبا که بجز ضربه پیشانی که به شیشه جلو یا جای دیگری از اتوموبیل خورده بود و سیاه شده بود عیب و ایراد دیگری نداشتم. باوجود براین تا چهار یا پنج بعد از ظهر کیسه های یخ روی پیشانی و سرم نگاهم داشتند و پس از اینکه مطمئن شدند خونریزی مغزی نکرده ام اجازه دادند مرخص شوم. با تاکسی به منزل بازگشتم. فردای آن روز به سراغ اتوموبیلم در یک جای پرت و دور افتاده رفتم. وقتی آن را دیدم تعجب کردم که چگونه با آن وضع صحیح و سالم از آن بیرون آمده بودم. اتوموبیل غیر قابل تعمیر بود. اتوموبیل طرف مقابل نیز خسارت زیاد دیده بود آن را هیچگاه ندیدم. . .

 

حالا داستان چهل هزار دلار یکباره به چیزی معادل 70 یا 80 هزار دلار تبدیل شده بود. قسط خانه مسکونی، قسط اتوموبیل همسرم، اجاره دفتر حزب و دیگر مخارج زندگی دائم مثل یک هیولا پیش رویم دهان باز می کرد و نمی دانستم چگونه از چنگش رها شوم.

پرویز شهنواز آن محافظ جانم! را به هر دری که زدم نتوانستم بیابم. افراد اعضای حزب هم به غیر از یک تن به نام کیقباد ظفر، پسرعموی ثریا اسفندیاری(همسر پیشین شاه)، اولین مهندس آرشیتکت ایران، طراح و سازنده ساختمان بانک ملی ایران که مرد شریفی بود و درباره وی نیز در آتیه خواهم نوشت همه یکسره کم و بیش از همان قماشی بودند که پرویز شهنواز بود. در اینباره در بخش چهارم با شما عزیزان صحبت خواهم کرد و در اینجا این بخش را به پایان می رسانم، زیرا نمی خواهم طولانی شود و حوصله تان به سر رود. از این گذشته هر موضوع تازه ای پس از این را آغاز کنم خود به تنهائی به قریب 5 یا 6 صفحه نوشتن نیاز دارد که نباید به آنچه در بالا آمده است افزوده گردد. بنابراین تا بخش چهارم که به زودی منتشر خواهد شد با شما بدرود می گویم.

 

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی

محمد حسیبی

 

ادامه دارد