مهدی گرایلو
در فیزیک قانونی هست که برپایهی آن حرکت خودبهخودیِ عناصر یک دستگاه آماریِ ذرات از یک حالتِ انرژی به حالت دیگر، همواره بهسوی افزایش بینظمی (entropy) است؛ یعنی اگر یک سامانهی ترمودینامیکی را به حال خود بگذاریم، برای رسیدن به پایدارترین وضعیت (حالت پایهی انرژی) خودبهخود هرجومرج یا بینظمی (آنتروپی) در آن زیاد میشود. ازاینرو برای آنکه ذرات دستگاه به نظمی بیش از حالت پیشین برسند ناگزیر از صرف انرژی هستیم. برای نمونه فرض کنید یک اتاق را با دیوارههایی به چهار بخشِ از هم مجزا تفکیک کرده و هر کدام را با گازی متفاوت از دیگر بخشها پر کردهایم: مثلاً با اکسیژن، هیدروژن، نیتروژن و آرگون. چنانچه دیوارههای جداساز اتاق را برداریم گازها خودبهخود با هم درمیآمیزند و بینظمی افزایش مییابد: تا پیش از آن مشخص بود که اکسیژن در کدام بخش اتاق است و کسی که در پی نمونهای از این گاز میگشت میتوانست در بخشِ مربوطه آن را پیدا کند؛ اما اکنون در پاسخ به این پرسش که مولکولهای هر گاز کجای اتاقاند، چیزی نمیتوان گفت جز: «جایی در سراسر اتاق» یا «در اتاق بهطورکلی»؛ در این وضعیت یافتنِ نمونهی اکسیژن، دیگر عملی نیست. این آشفتگی، حالتِ پایهی انرژی دستگاهِ ماست. با برگرداندنِ دیوارههای جداساز به حالت پیشین امکان ندارد گازها خودبهخود از هم جدا شده و هر کدام در یک بخش جمع شوند؛ جداسازیِ دوبارهی آنها نیازمندِ صرفِ کار (انرژی) است. آنچه از این پس داریم دیگر نه اکسیژن و هیدروژن و …، بلکه یک چیز است و نام آن «گاز» منتشر در اتاق است.
چیزهایی که پیش از این با چهار نام متفاوت به چهار موجود مجزا تقسیم شده بودند، اکنون زیر یک نامِ کلی وحدت یافتهاند. بدینقرار فرجامِ بازگشت به حالتِ پایهی انرژی افزایشِ آشفتگیای است که نامنده/آزمایشگر را ناگزیر از یکجور فروکاستِ شناختیِ ناخجسته میکند: بسنده کردن به فصل مشترک عناصری که اکنون ملغمهی پدیدارشده را در مقامِ موجودی «یگانه» برساختهاند؛ حرکتی قهقرایی که غایتِ آن تخفیفِ دانش پیشین ماست. این فصل مشترک در این مرحله ربطی به تجرید ندارد، زیرا تجرید قبل از حذف دیوارهها انجام شده بود: پیش از این هم نظامِ مقولهبندیِ دانش ما چنان بوده که هر یک از این چهار موجود یک «گاز» دانسته میشدند، اما افزون بر اینها چیزهایی هم ویژهی هر کدام میدانستیم: خصوصیاتی که «اکسیژن» را انضمامیتر از مفهومِ مجردترِ «گاز» میکنند؛ در وضعیتِ پایه این دانش از ما گرفته میشود؛ به همین دلیل است که در ترمودینامیک یکی از مقیاسهای اندازهگیریِ اطلاعات، کمیتِ آنتروپی است.
شاید بتوان پاسخ کشمکشِ فیلسوفانِ نامگرا و واقعگرای سدههای میانه بر سرِ این پرسش که آیا «کلیات» وجود عینی دارند یا تنها نامهایی برای مراتب گوناگون انتزاع ذهنی هستند را همینجا یافت: میتوان گفت مُثُل افلاتونی و صورتهای تجریدِ ذهن عینیت دارند، یعنی هر دو یکچیزند اما نه بهگونهای بازگشتپذیر: اسم عام «گاز» تا مرتبهای دال بر واقعیتی خارجی است که تفکیک گازها ناممکن است. پس از تفکیکپذیری آنچه از این نام باقی میماند، فقط همان اسم عام است: یعنی اگر دوباره بخواهیم از اکسیژن به گاز برگردیم، دیگر دومی را نه بهسانِ انگارهای خارجاً موجود، بلکه چونان «تجاهلِ» خود بازمییابیم. به زبان ساده، «گاز» تا جایی عیناً هست که ضرورت ذهنی دارد؛ نقشِ هستیبخش آگاهیِ انسانی چیزی شبیهِ این است. گفتم تجاهل، و نه جهل، چون جهل مربوط به زمانی است که هنوز نتوانسته بودیم گازها را تفکیک کنیم؛ اما اینجا گویا ناچاریم پس از خرابکاریِ بههمریختنِ دیوارهها، خودمان را به ندانستن بزنیم: انگار نه انگار قبلاً اینها از هم تفکیک شده بودند! درنتیجه این «گاز» دیگر نه مرتبهای از هستی/شناخت، بلکه خرفتیِ اضطراریای است که آن خرابکاری را کتمان میکند: قضایای علمیای که پیشتر دربارهی هر عنصرِ مشخص و متمایزِ این آمیزهی ناخواسته اعتبار داشتند، از موضوعیت میافتند و جای خود را به گزارههای عجیبی میدهند که در تبیین یافتههای اختهی کنونی جعل میشوند.
محاصره: آزمایشِ شایعهی آیشمان
ایستادن بر موقفی که واقعیت را پس از تجربهی عالیترِ دقایقِ آن، باز چونان فضایی بخارآلود تماشا میکند، عصمتی کودکانه به چشماندازی میدهد که پیشتر عادت داشتیم آن را غرق در سیاست ببینیم. مثلِ تصاویرِ آماتوریِ این روزها از کُردهای نگرانِ ترکیه که روی تپههای مرزی این کشور عینالعرب را دید میزنند؛ بخت یارِ کُردها بود که با این دیدبانی بالاخره جهانیان فهمیدند نام راستینِ شهر کوبانی است.
اما به نام «کوبانی» جایی در جهان نیست؛ فقط اسم عامی است که در مسیر بازگشت از لمسِ سیاسیِ امر واقع به دنیای کودکان ناگهان به آن برمیخوریم: موقفی که افرادی از گوشه و کنار جهان در آن جمع شدهاند تا زیر پرچمِ یکجور زبانِ نیمهمشترک، پیدایش «ملت نوین کُرد» را به هم شادباش بگویند؛ ساختارِ سیاسیِ بازتولیدکنندهی دلواپسیهای نوعدوستانهی این ملت، تجاهل خطوطِ رنگارنگ اپوزیسیون کُرد در برابرِ واقعیتِ برنامهریزی شدهای است که دیری است بر گهوارهی تمدن میگذرد.
گرچه جریانشناسیِ نیروهای سیاسی کُردِ منطقه ما را به تفاوتهای نگرشی و روشیِ آنان در برخورد با آنچه «پرسش ملی کُرد» میخوانند میرساند، اما وقتی تفاوتها دیگر محلی از اِعراب ندارند، معنای نهفتهی خودِ «پرسش» از رخنههای داستانِ خاورمیانه بیرون میزند؛ تشکیل کشور کردستان یا ایجاد اقلیمهای کُردی در چهار کشور دارای اقلیت کُرد، مدتهاست که تنها به شرط پیاده شدنِ نقشهای کلان برای سراسر منطقه قابل تصور است، نقشهای که کلیدش را جرج بوشِ دوم در افغانستان و عراق زد و تداومِ آن چندیست گریبانگیر کل منطقه شده است. کُردها برای ملت شدن باید به این نقشه مؤمن میماندند، حتا اگر در عینالعرب سروکارشان با دیگر محصولاتش میافتاد.
داعش هم محصولِ صرفاً «پیشبینینشده»ی این نقشه نبوده و نیست؛ هرچند هنوز دولتمردان غرب و همپیمانانِ منطقهایشان این گروه را یکجور «انحراف از معیار» غیرمترقبه در محاسباتشان برای «آزادسازی» سوریه میخوانند، اما وقتی اینروزها به تماشای نمایشِ تخطئهی متقابل آنها مینشینیم، پی میبریم که نابهنجاریِ پیشبینینشده در تدارکاتِ این ائتلافها، تبدیل به هنجار و معیار شده است: هر کدام میگوید دیگری آن را ساخته، و دستهجمعی میگویند هیچکدامشان نساختهاند؛ اما دستِکم در سه دههی گذشته به این واقعیت عادت کردهایم که همیشه اینجور چیزها با این ائتلافها ساخته میشوند و پس از پایانِ ائتلاف هم تنها چیزی که باقی میماند همینها هستند. حتا گذشته از اینکه این هشتپا در شبِ توطئهی کدام دولتهای اینجا و آنجای جهان متولد شد، منبع تغذیهی آن دیگر نه فقط توطئهها و پشتِ پردهها، بلکه وسواسِ اجرای آن نقشه تا آخرین نقطه است: ثبتِ معروفِ سلطهی راهبردی امپریالیسم بر چهرهی کنونی خاورمیانه، نظامِ بازتولیدِ هماهنگِ «پرسش ملی کُرد» و خلافت اسلامیِ منشعبانِ القاعده است؛ بدونِ وضعیتِ اضطراریای که با دومی پدیدار میشود، اولی توجیهِ سیاسی پیدا نمیکند.
زمانی که داعش تازه از سوریه به عراق سرازیر شده بود و هنوز چند روزی مانده بود تا به بخشهای کُردنشینِ این کشور برسد، حزب دموکرات این غائله را بهترین فرصت برای طرح ادعای استقلال کردستان دید. یادم هست همان روزها مسعود بارزانی در گفتگو با الجزیره این دیدگاه را میپروراند که “اگرچه داعش پدیدهای هولناک است، اما آنچه وضعیت عراق را به اینجا کشانده سیاستهای شیعهمحورِ نوری مالکی است که عراق را به سوی تجزیه میبَرَد”. رُکوراست بگوییم، انگار شمشیرِ داعش نعمتی بود که باد از مرزهای دور برای ایلِ بارزانی آورده بود. این تحلیلِ شیوخِ ایل با تفاسیرِ سُنیهای هوادار داعش که گردنزنیهای این گروه را «رستاخیز عشایر عراق» مینامیدند، تفاوت ماهُوی نداشت. استقلال کردستان با تحلیلهایی که بیابانهای عراق را برای هموارتر شدنِ راه تاختوتاز اراذلِ البغدادی به سوی بغداد میکوبیدند، همافزایی میکرد.
شکی نیست که رئیسِ اقلیم بهخوبی از ابتذال این تحلیلها آگاه بود. اما تحققِ رؤیای «کردستان بزرگ» و گذارِ متجاهلانه به آن سطحِ ادراکِ عام که در آن بارزانی با شعور شکلیافتهی بیشینهی ناظرانِ جسته و گریختهی اخبار، کلیتی تفکیکنشده را تشکیل میدهند، لازم و ملزوم یکدیگرند. حالا بارزانی و بعثیهایی که پیشترها خاک کردستان را به توبره میکشیدند، خیلی ساده بختکِ یگانگیشان را تاب میآوردند.
اپوزیسیون دولت وقتِ عراق پیروِ همین منطق آفتابی شد و راستش قاعدهی حاکم بر بازتعریف مفهوم «مخالفت همگانی» با یک دولت مستقر، جهانشمولتر از آن است که به عراقِ نوری مالکی و حتا سوریهی بشار اسد محدود بماند. اینک، پس از آزمون رویدادهای دُورِ تازهی دستاندازی سیاسی و نظامی امپریالیسم در لایههای گوناگونِ زیستِ اجتماعی کشورهای منطقه میتوان با قطعیت دریافت که چگونه اجرای نقشههایی چون خاورمیانهی نوین بسترِ بارآوری برای تسلیح «ارتش آزاد»، تحقق «رستاخیز عشایر» و تغییر سرشت سیاسی و ساختار نگرشیِ نیروهایی فراهم میکند که از این پس میبایست به نام عامِ اپوزیسیون تعمیدشان داد. این داستان برای ما ایرانیان از روزگاران کهن آشناست؛ دارم از سالهایی حرف میزنم که سروکلهی مخلوقاتی چون «جبههی متحد بلوچستان»، «حزب اتحاد دموکراتیک اهواز» و «جبههی دموکراتیک فدرال آذربایجان» در مانورهای سیاسی و نظامی بوش در خاورمیانه، در میانهی دههی 2000 میلادی پیدا شد. فوریهی 2005 بود که شاخهی ایرانِ حزبِ ایلچیانی که همانروزها در کردستانِ عراق بختشان زده و شیخِ قبیلهشان دولتمردِ یک اقلیم شده بود، همشانه با این جبهههای خلقالساعه در لندن نشستند تا بهاصطلاح «کنگرهی ملل ایرانِ فدرال» را بنیاد گذارند. اگر از معذوریتهای حقوق بشریای که کُنیهی «دموکراتیک» را به این عناوین وصله کرده بود بگذریم، مجموعهای پدیدار شده بود از لمپنهایی از جنس عبدالمالک ریگی که از این کشور به آن کشور، از امارات تا آمریکا، دنبال بودجه برای عملیات «آزادسازی اقوام ایران» بودند: پس از لندن، اکتبر همان سال در واشنگتن در نشستِ «ایران: مورد دیگری برای فدرالیسم»، سال بعدش دوباره در «کنفرانس واشنگتن»، همان زمانها در پنتاگون و…. فضای ذهنیای که در آن این قبیل پدیدهها مثل قارچ سبز میشدند، تهدید رویاروییِ نظامیِ آمریکا و ایران در آن روزها بود. این نشستها سرنوشتِ عراقِ وقت را برای ایران نیز درنوشته میدیدند و به همین خاطر نوملّتها در تکاپوی تدارکِ هیئت وزیران برای اقالیمِ معهودشان گوی سبقت از هم میربودند.
پرسش ملی کُرد، که در قیاس با خاکوخونخواهیِ مبتذلِ امثال «جنبش آزادیبخش ملی آذربایجان جنوبی»، دستِکم در کردستانِ ترکیه و عراق سندیتِ وقایعشناختیِ بیشتری داشت، هماکنون صورتِ دیگری مییافت. پافشاری بر طرحِ مفهوم «ملت کُرد» در چارچوب برنامهی خاورمیانهی نوین، آن را به یکجور تمارضِ فرصتطلبانه تخمیر کرد: امرِ تحققِ آرمانِ معوقهی نوادگانِ دیااُکو بی حشرونشر با آدمکُشهای جندالله پیش نمیرفت و درنتیجه ملیگراییِ کُرد پذیرفت که یکی از اسلافِ داعش را آن زمان به جان ایران و منطقه بیَندازد. مُؤکد میگویم که این قافیهی مداوم تا همین امروز هم از گفتارِ حضراتِ قومپرست حذف نشده است؛ شاهدش هم فراخوانِ همهپرسیِ استقلال و چاپِ سراسیمهی طرح اولیهی پول ملی برای کردستان از سوی کاکمسعود وقتی که زورآزماییهای مقدماتیِ داعش در الانبار، زُعمای قبیلهی بارزانی را در تب و تابِ جدایی از عراق انداخته بود. از آن زمان کشمکشِ «آرمان کردستان بزرگ» با داعش، ضدیتِ بیهودهی سایه با آفتابی است که یک دهه بیدریغ بدان جان بخشیده است.
وقتی کار به اینجا میکشد و رؤیای استقلالِ کردستان به تباهیِ تمدنها تعبیر میشود، به پرسش کشیدنِ «پرسش ملی کُرد» اضطرارِ تخفیفناپذیری پیدا میکند. بهرغمِ واکنشِ احتمالیِ ناسیونالیسمِ کُرد به این تشکیکِ حرمتشکنانه، باید بپذیرند که خلقِ اضطرار نه کار من است و نه دسیسهی فاشیستهای کُردستیز؛ عقوبتِ کَردهی خود کُردهاست که در ایستگاهِ «همه علیه مالکی» یا «همه علیه اسد» ایستادند تا خواهناخواه با نسخههای جدید جندالله زیر یک نامِ عام تعریف شوند. اینجا آن سطحی است که در آن دلالتهای سیاسیای شکل میگیرند که گویا یگانه مدلولشان موجوداتی از این دست است، و پایبندی انبوهِ اپوزیسیون کُردِ چهار کشور به این ساختارِ نحوی، آنان را همنامِ رقیبانِ چشمدوخته به دروازههای عینالعرب میکند. پرهیزِ سیاسیِ جمعیتِ کُردهای سراسرِ منطقه از سخن گفتن به این زبان، میتوانست پاسداشتِ حق زندگیِ کسانی باشد که در شهر محصورند. این امیدی بود که پیش از دیگران نیروهای مسلحِ خودِ شهر، با سَردوشیهای هویتی که در تبلیغاتِ رسانهایشان کلِ مختصاتِ نبرد را گرفته بود، بر باد دادند.
گویا نام پیشینِ شهر کوبانی بوده و پانعربیسمِ اسدها عینالعرب را جایگزین آن کرده است؛ معمولاً این را مصداقی از ستم ملی میدانند. اما اگر به برکتِ بساطِ اسفبارِ کنونی است که امروز پرسش ملی کُرد و بازیابی ریشههای تاریخی و پدرانِ اسطورهایِ هویتِ کُردی بازتعریف میشود و دوباره به سرخطِ اخبار و تحلیلهای ژئوپلیتیکیِ جهان برمیگردد، و در مقابل ــ خوشمان بیاید یا نیاید ــ اسد یگانه بدیلِ جدیِ این وضعیت است (به چرایش کمی بعد میرسیم)، آنگاه نامِ عینالعرب بیشتر برازندهی آبادیِ کُردهاست. برای دفعِ مخاطرهای ایدئولوژیک هوشیار باشیم: با انتخابِ این نام، کارکردِ اسطورهشناختیِ هولوکاست از هرآنچه ممکن است در شهر پیش بیاید، سلب میشود: هرچند یهودیان در حکومتِ نازیها کُشته میشدند، اما هولوکاست بر واقعیتِ یهودکُشی استوار نیست؛ نیروی واقعیِ اسطورهی هولوکاست در این است که سوژه بدونِ فرضِ یهودکُشی نمیتواند موقعیتِ موجود را توجیه کند؛ عملکردِ تنظیمِ یک وجدانِ اضطراری در پروژهی هولوکاست است که بشریتِ پس از جنگ را وامیدارد تا حتا اگر یک یهودی هم کشته نشده باشد، همچنان فرض کند که عقدهی مؤسسِ جنگ، کفنودفنِ برگزیدگانِ خداست: واقعیتِ یهودکُشی فرض گرفته میشود تا موضعِ سوژه از انهدامِ یک واقعیتِ دیگر جلوگیری کند. درنتیجه هماکنون این باورِ مشترکِ میلیاردها چشمِ مبهوتِ بِرگِنبِلزِن است که آیشمان به کسبوکارش ادامه میدهد. خطری هم که هماینک منطقه را تهدید میکند، فقط رویدادنِ نسلکُشی در عینالعرب نیست، بلکه همچنین پدیدارشدنِ وضعیتِ متعاقبی است که نیازمندِ فرضِ دائمیِ یک هولوکاستِ کُردیست. برای پرهیز از هردو خطر، فعلاً اسد نامندهی سرزمینهاست؛ جلوی نامگذاریهای کُردی بر وضعیتِ موجود را حتا در سنندج باید گرفت. زیرِ وزنِ سازمانِ اسطورهپردازیِ ملّیگراییِ کُرد، اینکه کسبهی یک شهرِ درهمکوفته با هم به کُردی حرف میزنند، به پیششرطی دگردیسه میشود که حُکم میکند تا جهانیان هم دربارهی وقایعِ شهر به کُردی حرف بزنند، مثل «بژی کردستان» روی پلاکاردهای تجمعاتِ کُردزبانان ایران. این شعار فقط اعلامِ موضع بهنفعِ زندگی در برابرِ یک نقشهی کُشتار جمعی نیست؛ بیشتر به این مشکوکیم که چرا زندگی را بهعنوانِ امری کُردی درود میفرستد؛ این چیزی از جنسِ احیای نامِ کوبانی، و نشانهی مقبولیتِ عمومیِ شروط کُردهاست. اما ذهنی که از سلطهی اسطوره در اَمان است، مقاومتِ سنجیدهای در برابرِ صعودِ هولوکاست به مرتبهی سوپراِگو میکند: بیرون از شخصیتِ قالبیِ «قهرمان»، فضیلتِ چندانی نمیبینیم که با خونِ آدمیزاد نامِ جعلیِ یک شهر روی کتیبهی ورودیِ آن به نامِ راستینش تصحیح شود؛ دستِکم برای کسی که این خون از بدن او میرود، واقعیت چنین است. سلیمالعقلی که بعدها به این کتیبه مینگرد در نیتِ مُصحّح حق کنکاش خواهد داشت.
آخرین چیزی که در اوضاعِ پریشانِ عینالعرب اهمیت دارد، زبان و قومیتِ مردمانش است؛ به دلایلِ ناپیدای سیاسیـایدئولوژیک، این نظامِ اولویتها برای ملیگراییِ کُرد وارونه میشود. تا پیش از رسیدن به عینالعرب، داعش کم آدم نکشته بود، اما تا آنوقت در مرز ترکیه و در سنندج شب و روز به آرامی میگذشت؛ ترکها که در سه سال گذشته دست در دستِ اعراب و غرب، کارگزارانِ جنگ نیابتی خود را از میان جبهه النصره و احرار شام گلچین میکردند و پرچم سیاه دستشان میدادند، وزیرِ خارجهشان را بیاجازه و اطلاعِ دولت مرکزی عراق و به نشانهی نزدیکی با بارزانی روانهی اربیل میکردند (آن هم در گرماگرمِ غائلهی فرار و پناهندگیِ طارق الهاشمی، مسئول تدارکاتِ انفجارهای هرروزهی بغداد) و شوان پرور را به دیاربکر میبردند تا برای گفتگوهای آشتیِ اردوغان و اوجالان آواز بخواند، از گزند شعارهای «مرگ بر ترکیه»ی کُردها در امان بودند. شرطی که تُرکها امروز برای دخالت در ماجرای عینالعرب گذاشتهاند، شرطِ سهسالهی آنهاست: “هر حرکتِ بینالمللی برای مهار داعش از خاک ترکیه باید سقوطِ اسد را هم تضمین کند”. استلزاماتِ واقعیِ این قمارِ ترکیه بر اسبِ بازندهی ائتلاف تا رسیدن داعش به دروازههای این شهر برای ناظران آشکار نشد و تا اینجا حتا کُردها هم میان پذیرش این شرط و پذیرش اسد، به اولی بیشتر مایل بودند. وقتی داعش عینالعرب را محاصره کرد معادلات به هم ریخت و اپوزیسیون کُرد را نه راهیِ جنگی نو، بلکه وارد همان کارزارِ کهنهی چنددههایشان کرد؛ ناسیونالیسمِ کُرد، چه دموکراتها و چه مشتقاتِ اوجالان، احساس کردند بهشکلی بیسابقه حق با آنهاست؛ وضعیتی که در آن حتا آمریکا هم گوشِ گماشتهی تُرکش را میمالد، فرصتی است برای بازخوانیِ دعاویِ بلاتکلیفمانده؛ هرچند روندِ مذاکراتِ صلحِ پ.ک.ک و آنکارا آنقدر جدی بود که حتا لجبازیِ ترکیه در گشودنِ مرزها هم مانعِ آن نشد که آپو به تداومِ آن خوشبین نباشد!
رسواترین مصداقِ این فرصتطلبی را میتوان در اظهار نظر سعید ساعدی، روزنامهنگار قومگرای کُرد، در مصاحبه با یکی از برنامههای تفسیریِ شبکههای خبری خارج کشور دربارهی آیندهی کُردهای سوریه یافت؛ حرفی که زد مثل فریادِ «هِی! پادشاه لباس نداردِ» آن پسر بچهی داستانِ اندرسن، اگر بلندتر گفته میشد، آبروی پیرانِ عشیرهی هزارخنجر را بر باد میداد؛ واقعیتی برهنه که همه میبینیم اما عذری ایدئولوژیک ما را وامیدارد خودمان را به ندیدن بزنیم تا شأنِ نمادینِ امپراتور فرو نریزد. اینبار پسرکِ حواسپرت و نامعذورِ داستان اینطوری بند را به آب داد: “تحولات این روزهای منطقهی کردستانِ سوریه، ورود ائتلاف جهانی به جنگ با داعش، و موضع و موقعیت ترکیه در این وضعیت، احتمالاً ارتش آمریکا را به این نتیجه رسانده است که شاید بهتر است از این پس برای جنگندههایش به جای پایگاهِ هوایی اینجرلیک، محلی در کردستان دستوپا کند” (نقل به مضمون). فعلاً کاری با این نداریم که تاریخ مصرفِ ترکیهی اردوغان برای آمریکا به پایان رسیده یا نه؛ از این هم بگذریم که کارکردِ نهاییِ ائتلافِ ضد داعش بازگشت به این موضعِ تهدیدآمیز است که چنانچه گرانیگاهِ معادلات بهگونهای جابهجا شود که طیِ آن مقاومتِ منطقه و کشورهای پشتیبانِ آن برتریِ خود را به طرفِ مقابل دیکته کنند، در عوض آمریکا و متحدانش هنوز هم میتوانند به طرفهالعینی 50 کشور جهان را با توپ و خمپاره راهیِ منطقه کنند و اسمش را بگذارند ائتلاف علیه این و آن، ایفای نقشی که وقتی در وجدانِ این نیروی مؤتلف لجوجانه انکار میشود، همیشه واقعیترین کارکردِ آن از آب درمیآید؛ نیازی به گفتن ندارد که دغدغهای که آلسعود را با این مجموعه همراه میکند، نه ادب کردنِ بچهی بیادبی که همین حالا هم برای خرابکاریهایش از پدر پولتوجیبی میگیرد، بلکه واکنشِ روانی به این تغییرِ توازن است. از همهی اینها گذشته فقط خواستیم پیدا کنیم دلایلِ روزنامهنگارانِ کُرد را برای پرداختن به اخبارِ شهرِ محصوری که پیش از هرچیز باید حواسمان باشد زبانِ اهالیاش کُردیست. شادمانهایی که از چپ و راست به کُردها پیوستند، با این احساس خرسندیِ آنها شریک بودند که زودتر از آنکه کشور شوند پایگاه به ائتلاف دادهاند و در مسابقه با اینجرلیک نخستین انتقام تاریخیِ ملتشان را از آتاتورک گرفتهاند؛ ادیبانِ بسیاری این همدلی را بهعنوان پردهای از حماسهی آزادیِ کُردها روایت خواهند کرد.
این کارکردِ ژئواستراتژیکِ میهنِ مَعهودِ آقای ساعدی برای آمریکا، میتواند مهمترین منبع رسمیتِ حقوقیِ آن هم باشد. چنین سازوکارِ برهنه اما پوشیده در معذورات است که موجودیتِ بسیاری از وصلههای مشکوکِ جغرافیای جهان را پیوسته تشریع میکند. اسرائیل، حتا اگر ریشههای تاریخیِ پیدایش آن هم نادیده بماند، امروز فرآوردهی ضروری همین سازوکار است؛ بیدلیل نیست که تنها دولتی که از ادعای بارزانی برای تأسیس شتابزدهی کشور کردستان پشتیبانی کرد، اسرائیل بود؛ فروکاستنِ دلیل این حمایت به ظرفیتِ روابطِ کنونیِ اقلیم با اسرائیل اشتباه است؛ فراتر از اینها، نتانیاهو به تولد دوبارهی اسرائیل پس از 66 سال مینگریست. همین منطقِ قرینزا، شعارِ «غزهی من کوبانیست» را در تجمعِ کُردها میگرداند؛ بدون تعارف بگوییم که در کردستان، ناسیونالیستها آن را به زبان عِبری سر میدادند. ایرانیان واریاسیونی از این شعارِ صهیونیستی را پنج سال پیش در «نه غزه، نه لبنانِ» سبزها زیاد میشنیدند و میتوان دودمانِ کوششی بیوقفه برای جایگزینی غزه با عینالعرب یا هرجای دیگر را در مصادیق سیاسیِ دیرینهتری هم جستجو کرد. مضمونِ ایدئولوژیکِ این تلاش پیگیرانه چیست؟
مقاومت: تعلیقِ مفروضِ استعلایی
زمانی که رایش سوم آمادهی سوزاندنِ سامیها در اروپا میشد، یکی از فرزندانِ مطرود و ملعونِ قوم یهود در پایانِ تومار زندگیاش دستبهکار شد تا به آنان یادآوری کند که مرکزِ معنویشان، کسی که او را بنیادگذار قوم خود میدانند، اصالتاً ربطی به تبارِ آنها ندارد؛ فروید و «موسا و یکتاپرستی»اَش را میگویم. او کوشید به هر ترتیب که شده ثابت کند که پیامبر و مؤسسِ بنیاسرائیل نه فرزندِ این قوم، بلکه تباراً مصری بوده است! گذشته از اینکه این حرف از حیث واقعیاتِ تاریخی چقدر درست بوده، دلالتهای سیاسی خاصی برای یهودیان داشت: یهودی یک هویتِ پیشین، یکجور اِگوی نابِ شهودیِ فیشته یا منِ استعلاییِ وحدتبخشِ آگاهیِ سوژهی کانت نیست، و هرجا که عنصری در موقعیتِ دفاعی به این هویت باز میگردد نیازمند جعلی تاریخی برای اُستوارِشِ آن میشود؛ در حقیقت یهودیِ «واقعاً موجود» چیزی نیست جز کتمانِ مُصّرانهی جعلِ برسازندهی یهودیت. اما اگر گفتهی فروید درست باشد، دینِ یهود دیگر خصیصهی موروثیِ یک قوم، آنگونه که خود مدعی هستند، نخواهد بود؛ میدانیم که کسی نمیتواند یهودی بشود، بلکه برای یهودی بودن تنها باید در خانوادهای یهودی به دنیا بیاید و براینپایه همهی یهودیان جهان قاعدتاً باید از یک نیا نَسَب ببَرَند. به همین خاطر یهودیت تنها دینی است که هنوز مدعی است یک قوم است. اما اگر مؤسسِ قوم بیرون از خودِ قوم قرار بگیرد، کل این ضابطه از کار خواهد افتاد؛ خاصه که منطقاً همهی اعضای قوم با او همزادپنداری میکنند. دراینصورت دیگر نه ادعاهای یهودستیزانهی نازیها دربارهی تباهیِ یک تبار معنا خواهد داشت و نه برنامهی آژانس یهود برای گردهمآییِ خانوادهی جهانیِ بنیاسرائیل در فلسطین؛ این خانواده اکنون دچار شکافی شده است که نه گزیری از آن دارد و نه میگذارد خانواده، در معنای روابطِ انداموارِ اعضا، جز در مخیّلهی خودشیفتهی افراد قوم تشکیل شود. این آگاهیِ آسیبزا با افشای قتل موسا به دست خودِ این قوم در خاطرهای که سرسختانه مکتومش میگذارند، تقویت میشود. شاید اکنون جای خالی موسا در بنیاسرائیل را حفرهای میگیرد که سرشتِ اختهی یهودیان را برمیسازد؛ جهانشمولیتِ این همهویتشدن با کسی که پیوسته حذف میشود، به گسترهی صِدقِ روانشناختیِ گرهی ادیپ است.
طرح فروید خواسته یا ناخواسته در برابرِ جعل یک هویت ملی برای یهودیت میایستاد. نگارش این کتاب همزمان بود با آغاز جنگ دوم جهانی، و من ترجیح میدهم فکر کنم که مقصود او از جملهی مرموزِ «این آخرین نبرد من است» در مصاحبهای در واپسین روزهای زندگیاش، همین کتاب بوده است. نجات قومِ کُرد از چنگِ مفهوم جعلی «هویت ملی کُرد» هم نیازمند طرحی از این دست است، وگرنه این هویتطلبی میتواند اسرائیلی دوباره بیافریند؛ اگر کُردها اصرار دارند که پرسشِ شهرِ محصور ویژهی کسانی است که در خانوادهای کُردی به دنیا آمده باشند، ستارهی داوود را بر سینهی عینالعرب میدوزند. اکنون برای نجات این شهرِ گمنام از موزهای که ملیگراییِ کُرد با ساعتهای مُچی و گوشوارههای بازیافته در ویرانهها و گورهایش برای فخرِ کشوری نوظهور تدارک میبیند، آیا پژوهشگرِ پیگیری پیدا میشود تا با اسنادِ سترگِ تاریخی نشان دهد که دیااُکو اصلاً کُرد نبوده؟
پس تصادفی نیست که کُردایَتی دنبال یک «غزهی کُردی» میگردد، غزهای که ویژهی خود او باشد و یکراست به خصیصهای در جامانه و سبیل کُردی بپیوندد؛ مثل هولوکاست به روایتِ یهودیان. اما اگر چنین چیزی پیدا هم بشود دیگر ربطی به غزه ندارد، زیرا پرسش غزه پرسش از هویتِ ملیِ کسی نیست. حواسمان جمع است که فروکاستنِ جنگ غزه به تنش ملی عرب و اسرائیل، مسئله را از زاویهی دیدِ آلسعود و آلثانی مفصلبندی میکند. از منظرِ نیرویی که امرِ مهارِ آن ذاتِ زایندهی کل قضیه را تشکیل میدهد، فلسطین پرسشی جهانی است و پاسخ آن مدتهاست که از مرزهای عربیت درگذشته است. این حقیقت هیچگاه بارزتر از آن لحظهای پدیدار نمیشود که نتانیاهو خود را نگران «پایمال شدن حقوق اعراب ایران» نشان میدهد! با این دلنگرانی، قومپرستیِ اَعرابِ نجد و حجاز به بنبست میخورَد؛ میبینند که رؤیاهای خلیفهنشینهای کنارههای پایینی خلیج فارس برای تشکیل یک کشور نوین عربی در سواحل شمالی این دریا، به خوابِ یهودیان هم میآید.
مثل هر رؤیایی، اینیکی هم مواد بازنماییِ خود را از شبانهروزِ پیش از خواب میگیرد: این انگاره که منطقهی خاورمیانه چنان انباشته از گروههای قومی و مذهبی رنگارنگ است که جمع کردنِ آنها در چند کشورِ هماکنون موجود ناممکن است و درنتیجه بهتر است برای هر قبیله یک کشورِ جداگانه ساخت، ساختهی دروغینِ دستگاههای تعیینکنندهی راهبردهای عمومی سیاست خارجهی آمریکا و بنگاههای نظرپراکنیِ تغذیهکنندهی آنهاست؛ فرصتی اگر بود مصادیقی برمیشمردم که ببینید چگونه ادامهی منطقی برخی از طرحهایی که در آن محافل روی کاغذ آمده و امروز مفادش به بیرون درز کرده است، تشکیل یک کشور به ازای هر نفر در جغرافیای دور و برِ ماست؛ بماند شاید برای وقتی دیگر. توسعهی ناموزونی که مثلاً در ایران به تفاوتهای چشمگیر در میانگین رفاهِ اقتصادی و دسترسی به امکاناتِ اجتماعی میان نقاطِ جغرافیاییِ گوناگون انجامیده است، هر علتی که داشته باشد، ربطی به ستمِ ملی ندارد؛ هرچند چشم بستن بر دشواریهای روزانهای که مردم کردستان، اهواز یا مناطق بلوچنشین کشور با آن روبرو هستند، تنها از نخوتِ پانایرانیستیِ نسخههای ایرانیِ کوکلکسکلان برمیآید، اما این عدم توازن بسیاری جاها در موردِ خودِ پارسها هم صدق میکند؛ بازپردازیِ این واقعیت در قالبِ نامربوطِ ستمِ نظاممندِ ملی، و تجهیز و آمایشِ محافلِ افراطیِ قومی و فرقهای برپایهی آن، بخشی از همان طرحهای موذیانه است. در عوض، گذشته از همزیستی و همآمیزیِ دیرینهی دهها گروهِ زبانی و قومی در ایران، حتا در کشورهایی چون عراق و سوریه هم که پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی، با خطکش روی نقشهی خاورمیانه تشکیل شدند، ستیزِ قومی تجربهی زیستی اقوام نبوده است (اینکه صدام حسین چه بلاهایی بر سرِ کُردهای عراق آورد، شباهتی به رویکرد عمومی اعراب این کشور به کُردها ندارد؛ شهرهای چندقومیتیای مانند موصل همین امروز گواه این حقیقتاند). استثناهایی چون درگیریهای ترکها و ارمنیها فعلاً حتا در محاسباتِ خود نقشهپردازانِ این مدعا هم وارد نمیشود. فلسطین هم تا زمان تشکیل اسرائیل از این قاعده بیرون نبود و شکلگیری اسرائیل هم هیچ ربطی به مناقشاتِ قومیِ ساکنان طبیعیِ آنجا نداشت. نیز اینکه نخستین مُقیمانِ این سرزمین چه کسانی بودند، و کدام طرف چندصد یا چندهزار سال پیش دیگری را از سرزمینش به زور بیرون کرده است، معمای آزارندهی سبقهی زمانیِ مرغ و تخممرغ بر یکدیگر است. چیزی که حقیقتاً مسئله را امروز در فلسطین زنده نگاه میدارد تلاشهای ناهمساز دو طرف برای یافتنِ پاسخ این معما نیست: جوابی که آلسعود و نتانیاهو به این پرسش میدهند قطعاً با هم تفاوت دارد و این تفاوت کل پرسش را در قالبِ مسئلهی ملی میریزد. سازوکارِ بازتولیدگرِ قضیهی فلسطین را اتفاقاً باید در جایی جُست که همینامروز خاندانهای سلطنتی عرب را با نخستوزیرِ صهیونیست یکدل میکند؛ موضعی که در آن تبدیل مسئلهای ژئوپلیتیکی به پرسشی قومی برای عربستان و اسرائیل به یک اندازه ضرورت پیدا میکند؛ این نگاشتِ ایدئولوژیک، تجزیه و تلاشیِ هر نوع ایستادگی در برابر طرحِ عمومی بازآراییِ سیاسی و جغرافیاییِ منطقه را در دستور مشترکِ هر دو دولت قرار میدهد؛ وحدت در این موضع مزاحمِ پرخاشِ دیپلماتیکِ آنها به یکدیگر در قضیهی فلسطین، و حتا برخی رقابتهای محدود تسلیحاتی میانشان نیست. این همان موقفی است که چنان عام است که عربِ سعودی و نتانیاهو را با تمام تاریخِ پر بُغض و کینهشان کنار هم مینشاند و برای ناظری که همموقف شدنِ ژئواستراتژیک ترکیه و کُردهای اقلیم را در قیل و قال عراق تماشا کرده است، این نباید غریب باشد.
به باور رایج، اینکه رویِ حدود ده درصدِ صندلیهای سازمانِ ملل اَعراب نشستهاند، میتوانست نقطهی قوتی برای فلسطینیان باشد؛ اما وقتی تعصبِ عربی فقط ناظرِ خشمگینِ رویدادهاست، یعنی دعوا اصلاً بر سرِ عربیت نیست و صداقتِ اعراب در این تعصب هم تغییری در مسئله نمیدهد، جز انتقال آن به سطحِ پدیداریِ پرسش ملی، آزمونِ بیپاسخی که همه را بر سرِ تداوم دعوا به اتفاق میرساند. از قضا در این مورد خدا یار فلسطینیها بود: اقبال آنها بلند بود که عمدهترین پشتیبانانِ خارجی آنها با هیچکدام از خصیصههای اعراب سُنیِ این کشور پیوند نداشتند: جنبش حزبالله شیعی است؛ دولت سوریه تقریباً سکولار است و دستِکم ریشههای عَلَویِ اسدها به سُنیگری ارتباطی ندارد؛ مسیحیتِ جریان ملیِ آزادِ میشل عون قضیه را جالبتر میکند؛ ایرانِ شیعه هم که اصلاً کشوری عربی نیست؛ جنبشهای فرامنطقهایِ همدل با فلسطینیان هم عمدتاً تشکیل شدهاند از گروههای جهانمیهنباورِ چپ که معادلات قومی و قبیلهای معمولاً در محاسباتشان نیست. در عوض، غزه دلِ پُری دارد از دولتهای عربِ سُنیِ همتبارش به دلیل سکوت آنها و حتا گاه همکاریشان با طرفِ مقابل. این ترکیببندی جلوی تقلیلِ پدیدهی مقاومت به مسئلهی ملی عرب را میگیرد، بیآنکه لزوماً آن را از تمام جهات انکار کند. در این مقاومت بازداشتهای پلیس مادورو در برابر تحرکات دانشجویانِ غربگرای کاراکاس معنای جدیتری دارد تا بیانیههای معمولِ دولت قطر علیه رفتار خشونتبارِ اسرائیل. ساختنِ غزهای که تنها مالِ یک قوم باشد، ناممکن است؛ برای بازتولید غزه باید تمام جهان به جانِ تمام جهان بیفتند، و همزمان دعوا به پدرکُشیهای دو قوم نسبت داده شود؛ آنوقت کشف و خنثاسازی عقدهی راستینِ موجدِ کشمکشها هم زمینهی مادیِ مقاومت را تعریف کند. بهرغمِ تلاش کُردها عینالعرب آنقدرها فرصت نداشت که در این کوره آبدیده شود، بهویژه حالا که ترکیه به پیشمرگههای اقلیم کردستان و سازوبرگهایشان اجازهی گذر از مرزهایش را داده است.
پس محتمل است که این هوشیاری در مردمِ غزه پدیدار شود که نتانیاهو به همان دلیلی اعرابِ فلسطین را با موشک میکوبد که برای اعراب خوزستان اشک تمساح میریزد؛ برای مهار این هوشیاریهای بالقوه محوری غربیـعربی، جبهههای متنوع و ناهمقومِ مقاومت را با عنوانِ «هلال شیعه» به صورتِ جریانی فرقهای نامگذاری میکند، جعلی که برای توقفِ روندِ بازتعریفِ فراملّیِ وضعیتِ پیشرو از سوی این نیروها ناگزیر از تعبیهی وهابیت در اتصالاتِ این محور و خلقِ مدامِ سازمانهایی چون القاعده و اقمارِ نوظهورش است.
بدینقرار کُردها از داشتنِ یک غزهی کُردی تا ابد محرومند، زیرا تابعیتِ قومی دادن به هر غزهای آن را منتفی میکند. آنجا صحنهی سرشتنماییِ نیروهایی است که جنگی جهانی را در یکوجب جا پیش میبرند؛ در این کارزار مقرِّ امثالِ عربستان و قطر هم آنجایی نیست که دیگران یا حتا خودشان، برپایهی مشترکات زبانی و قومیِ اعراب، فکرش را میکنند؛ پرده برافتادن از این واقعیت به جریانهای مبارز فلسطینی زنهار میدهد که مقاومتی که آنجا علیه اسرائیل میشود، ایستادگی در برابر نیروهایی است که در سطحِ عالی واقعیت، در آن مرتبه از تجرید که سرانجام جز بافتِ فراگسترِ سرمایه چیزی وجود ندارد، همبافته شدهاند و تعارفی هم با قوم و قبیلهی هیچکس ندارند؛ بنابه منطقی که روندِ خودفرمانِ انباشتِ سرمایه را تضمین میکند و در ذهنیتِ تمام سوژههای مُنقادِ آن شأنِ استعلاییِ امرِ پرسشناپذیر را به آن میدهد، فاصلهی میان این ترازِ عالیِ انتزاع ــ یعنی محلِ خودگردانیِ بلاشرطِ سرمایهای که دائماً در سطوح پایینتر تکذیب میشود ــ با واقعیتِ بیواسطهترِ همان سطوح پایینی، هستیِ هر موجودیت اجتماعی را در این مراتبِ گوناگونِ واقعیت تجزیه میکند؛ «من» توهمی است که ما را از مواجهه با این شکافتگیِ نفسانیِ هولناک نجات میدهد؛ در ساختارِ دروغینِ «من»، تجزیهی سوژه به ساحاتی که یکیشان کتمان و دیگری وانمود میشود معرّفِ تنافریست که آن را ازخودبیگانگی گفتهاند. این بیگانگی حیثیتِ راستین همهی مصادیقِ تجلیِ سرمایه است: عاملیتِ نیابتیِ امپریالیسم دیگر فقط از سرِ ترس یا برای تأمینِ فلان منفعتِ بیواسطهی اقتصادی نیست؛ گاه بیگانگی چنان است که جانباختگانِ غایتِ «کردستان بزرگ» این مهم را بر دوش میگیرند؛ اینکه در درازمدت چه منافعِ اقتصادیای با تثبیت برنامهی سیاسیِ غرب برای خاورمیانه به بار مینشیند، بحث مفصلّی است؛ مسئله فعلاً این است که تحققِ این منافع نیازمندِ خودِ این دگرگشتِ ژئوپلیتیکی است و این دگرگشت از آن منافع بیگانه است: آرمانهای ملیگرایانهی نوپدیدِ کُردی و تُرکی و بلوچی هیچگاه نمیتوانند و نباید آن منافع را ببینند، هرچند در ذاتِ خود چیزی جز آن نیستند؛ ایمان به این آرمانها بلاهتِ لازم برای در اَمان ماندنِ سرمایه در جایگاهِ برین انتزاعیاش از گزندِ پرسشِ سوژه را تضمین میکند. ذاتِ آرمان باید بر خودِ آن ناشناخته بماند، وگرنه هم ذات و هم نحوهی پدیدار شدنش ــ هم منفعت و هم آرمان ــ با هم نابود میشوند. سازوکاری که دخالتِ امپریالیستی و هویتطلبیهای یکمُشت ملتِ خلقالساعه را مُلازمِ یکدیگر میکند چنین چیزی است. دردسرِ این روزها هم این است که سیاستِ امپریالیسم در منطقه ذهنیتِ کُرد و ترکِ استقلالطلب را نه برای کارگزاریِ آگاهانهی این سیاست، بلکه برای تحقق آرمانِ خودشان بسیج میکند: همین که استقلالِ خویش را بخواهند، آنچه صدرِ جهان میطلبد را هم برآوردهاند. این بیگانگی ضامنِ زایشِ «منِ» متکبری است که چون نمیتواند سرشتِ منقسمِ خود را در مراتبِ واقعیتیابیِ نظامِ سرمایه تا بالاترین پلهی تجرید ببیند یا اگر دید تاب بیاورد، بنیادِ یکجور هویتِ فراطبقاتی میشود. همهی مصادیق این هویت، بهرغمِ تکثرِ همستیزشان، موضع مشترکی گرفتهاند که برای پیشبردِ سیاستی مشخص، مثلاً علیه اسد ضروری است. بهزودی خواهیم دید که عناصرِ غیرمنتظرهی دیگری هم به عمومیتِ این نام میپیوندند.
در نتیجه، شاید حملههای کور و همهجانبهی صهیونیستها به غزه به بهانهی ناپدید شدنِ یک پسربچهی یهودی برای حیرتزده کردنِ چشمان ماست که این ماجرا را از دور نظاره میکنیم و آنوقت از یهودیت به عنوان یک «هویت ملی» متنفر میشویم، هویتی که بهاندازهی کُردایَتی جعلی است. اما این نفرت از امری مجعول، درست همانچیزی است که اسرائیل از ما میخواهد تا همچنان به میلیشیای بیوقفهی اَتباعش لعابِ یک جنبشِ برحقِ هزارهای بدهد. ترجمهی این وضعیت به تعارضِ دو هویتِ ملی پروژهای تماماً اسرائیلی است که ملیگراییِ عرب دائماً در آن سقوط میکند، فرایندی که صهیونیسم را بهرغمِ همهی پرخاشهای اینهمه دولتِ عربی قوام میبخشد. نزدیکتر که میشویم میبینیم غریب نیست که نتانیاهو در پاسخ به احساسِ خطر کاهشِ وزن اسرائیل در معادلاتِ منطقه ــ که خرابکاریهای اخیر غربیها و محورِ ترکیـعربی بدان دامن زده است ــ چنین همگان را شگفتزده کرده باشد. وقتی پرچم داعش بر ویرانههای شرق سوریه جهانیان را واداشت کمی از داوریِ عجولانهشان دربارهی رویدادهای این کشور سرخورده شوند، یا اُباما را ناگزیر کرد تا به این موضع بچرخد که “مشکل اصلیِ خاورمیانه اکنون نه ایران بلکه تروریسم است”، رُجعتِ مرگبارِ صهیونیسم به سرشتِ پنهانِ نهضتش قابل پیشبینی بود؛ احتجاجِ خاخامها در این مواقع از این کلیشه تبعیت میکند: “همه ببینند که تمام جهان علیه یهودیاناند، و همپیمانانِ بینالمللیِ اسرائیل آگاه باشند که اگر جنگی میان مسلمانان و یهودیان درگیرد، اورشلیم تا سطوحِ عالیِ یهودکُشی تنها خواهد ماند؛ نفرت از «هویت ملیِ» یهود واقعیتی عمومیست و یهودیت ناگزیر در برابرِ آن سراپا مسلّح است”. این مانورِ کثیف مؤثر افتاد و حتا همان اُباما را، که به هر دلیل در قیاس با آخرین رؤسای جمهور آمریکا اصلاً روابط دیپلماتیک خوبی با اسرائیل نداشت، یکدفعه یادِ تعهدات تاریخی و فراجناحیِ واشنگتن به تلآویو انداخت. اتفاقی که اینجور وقتها میافتد، از رونق افتادنِ بازار تعابیری است که سطحِ پدیداری دیپلماسی روز را قلبِ رویکردِ سیاسی خود قرار میدهند؛ مثلاً: “حالا که میانهی آمریکا و اسرائیل شکراب است، فرصتِ خوبی است برای امتیازگیری از یک طرف علیهِ دیگری”. اسرائیل با حمله به غزه تبدیل این تحلیل به یک راهبرد سیاسیِ واقعی را خنثا کرد و نشان داد که وحدتِ آمریکا و اسرائیل، گذشته از کدورتهای پدیداری آنها، وحدتی ذاتی است، و سرانجامِ راهبردهای مکشوفهی پژوهشگاههای روابط بینالملل که برپایهی این کدورتها تدوین میشوند، به تُرکستان است.
بههرروی، تجلیِ واقعیت در سطحِ تعارض هویتهای ساختگی، امرِ مهارِ مقاومت در برابرِ دستدرازیهای سرمایهی مسلحِ غرب را که سخت مشغول پروژهی ملتسازی است، کژدیسه بازنمایی میکند؛ گاه این کژدیسگی چنان نیرومند است که حتا جناحی از حماس را در قضیهی سوریه، مقابلِ اسد قرار میدهد، موضعی که سپستر برایش دردسر دیپلماتیک هم میآورد (کمی بعد به این موضوع بازخواهیم گشت)؛ این جناح هنوز متوجه نشده که رویاروییِ مستقیم با پدیدهی غزه مدتهاست که حماس را از اخوان المسلمین متمایز کرده است، و وابستگیهای سازمانیِ کهن دلیل خوبی برای انکارِ این تمایز نیست؛ واقعیتِ طرفینِ این نبرد چنان جهانی است که در مواردی مثلِ این، یک سازمان را دو تکه میکند؛ چه برسد به چندصدمیلیون عرب که همین الان هم در دهها کشورِ نامربوط پخش شدهاند.
خواستم به کُردها بگویم که داستانِ عینالعرب تنها دَردنِشانهی همان روندِ جهانیای است که پیوسته بر زیر و زبرِ غزه میگذرد. نامِ کُردی گذاشتن بر این علامتِ استعاری، پیامِ رمزگذاریشدهی آن را ناگشودنی میکند؛ در وضعیتِ کنونیِ شهر، سرمایهگذاری روانیِ اهالیای که از سرِ درماندگی و در جستجوی بهبودگرانِ این اوضاع، ممکن است به هر نیروی مدافعی دِل ببندند، مصداقِ پدیدهی آشنای انتقال است: ردِّ دال به دیگریای که فرض بر این است که میداند؛ اپوزیسیونِ کُرد با پاسخ کُردیِ خود به این وضعیت به موضعِ اختهی آن اربابی افتاد که میکوشد اختگیاش را با خودشیفتگیِ یک «منِ» متفاخر انکار کند: “آن دیگریای که فرض بر آن است که میداند، مناَم!”؛ ژستِ این مفروضِ استعلاییِ دروغین، تشکیلِ عنقریبِ کشورِ کُردها را در رسانهها خبری کرد. همینجا میفهمیم که چرا هر خیانتِ اخلاقی، همزمان خیانتی سیاسی است؛ تا وقتی که شهرِ مضطرب باید برای تأمینِ افتخار و اعتبار جهانیِ یک تبار، به کوبانی تغییر نام دهد، دوباره یاد این سؤالِ بیجواب میافتیم که ساکنانِ فلانجا در آغاز عرب بودند یا عِبرانی. اگر کسانی برای نامِ راستین شهرشان پاسخی پیدا کردهاند، حتماً میتوانند به حل این معمای دیرپای جهود و تازی هم کمک کنند و البته بعدش بهقاعدهی شئوناتِ دیپلماتیک، پاداشپذیرِ عربستان یا اسرائیل باشند. چشم بر همهچیز بستن و در این وانفسا سَری به کتابهای تاریخِ باستان زدن، همتِ کُردی میخواهد. اما اگر این همت را نداریم، ناگزیریم فرض کنیم که اینجا آن لحظهای است که بیش از هرچیز انکار یک هویت جعلی ضروریست تا سنگِ زیرینِ ساختمانِ اسرائیلی نوظهور بر زمین گذاشته نشود. بدینمنظور، بهرغمِ شعارهای تجمعاتِ دیاربکر، سنندج یا تهران، یگانه چارهی نجاتبخشِ کُردهای عینالعرب، نه بازگشت به هویتِ کُردی، بلکه آمیختن در مجموعهای از مُنکِران ملیتهای فرمایشی است که در برابر برنامهی کلانی ایستادگی میکنند که برای انکارِ جریان واقعی امور، درکارِ صدور فراگیرِ هویتهای ملّی مشکوک است؛ در پاسخِ فراملّیِ این نیروی مقاوم به پرسشی که در جایی چون غزه طرح میشود، فراخوانِ تشکیلِ جبههای در برابر امپریالیسم مُضمَر است که کُردها باید تاب آن را داشته باشند که در آن به جای استمداد از ناتو، با ارتشِ اسد ائتلاف کنند؛ مؤتلفِ بهتری فعلاً آن اطراف پیدا نمیشود.
دلباختهی اسد نیستم، اما عجالتاً نه ما چارهای جز این داریم و نه اسد؛ و این اضطرار الزاماً پدیدهی نامیمونی نیست: اگر دولتِ او بر آن است که در برابر پروژهی ویرانگری که سوریه را درمینوردد سر خَم نکند، چارهای جز این ندارد که به مقاومت تا مرحلهی عالیِ آن پایبند باشد. این در موردِ خود نیروهای مقاومت هم صادق است؛ برای کُردهایی که باید به آنها فراخوان داد هم صادق است. بهزودی آشکار خواهد شد که ایستادگی در برابرِ تهاجمِ سیاسیـنظامیِ امپریالیسمِ غرب تا سطحِ غایی خود، به نفیِ کلیت سرمایه خواهد انجامید. اسد یا هر عنصر دیگری که بخواهد زیر عنوان مقاومت تعریف شود، خودش تعیین میکند که تا کجا بر این موضع خواهد ایستاد. پایبندی به اصولِ بنیادینِ مقاومت تا فرجامِ آن، آنقدر دشوار است که آنچه امروز در سوریه میگذرد شاید تنها مقدمهی آزمونِ آن باشد.
سوسیالیسمِ ناتو: آخرین سطحِ انتزاع !
جهانگستریِ مفهوم مقاومت در برابرِ تهاجمِ نظامی و ژئوپلیتیکیِ نئولیبرالیسم ساختارِ ازپیشمهیای مزاحمتهای گفتمانیِ طرفِ مقابل را به کار انداخته است؛ میگویم «ازپیشمهیا» چون سرایتِ تابوهای ایدئولوژیکِ راست به منظومهی معرفتی و تحلیلیِ جریانهای مخالفِ سرمایهداری چیز تازهای نیست؛ اسطوره و زبانِ بورژوازی دیرگاهی است که ناخودآگاهِ سیاسیِ تمام جهان شده است؛ در همین داستانِ سوریه تقریباً همهی نیروهای چپِ داخل و خارج منطقه دنبال بدیلی بوده و هستند که هم از اپوزیسیونِ غربیـعربی دور باشد و هم از اسد. این جستجوی نافرجام برای یافتنِ بدیلِ پاکآستینی که از هر لکهی ننگی مبرا باشد، خودش بزرگترین لکهی ننگ اپوزیسیون شد. این تابو که «مگر میشود با ارتش اسد هم ائتلاف کرد؟» از نظامِ مُنکرات و مُحَرّماتی برمیخواست که تشریفاتِ دموکراسی در خمیرهی سیاسیِ نیروهای منطقه سرشته بود. اسد، خوب یا بد، بهترین گزینهی واقعاً موجود برای مهارِ روند تباهی سوریه بود. اما تابوی «با اسد نه» کار دست همه داد. جایی که این منظومهی روانشناختی کارگر نیفتاد، نتایج بهتری به دست آمد. قصدِ بسطِ بحث به جاهای دیگر را ندارم؛ اما گذشته از آمریکای لاتین، تنها یک اشاره کافی است تا شرقِ اوکراین به ذهنمان برسد. بر این مورد به این دلیل درنگ میکنم که مستقیماً با تسریِ برخی از جزمهای مشکوکِ اپوزیسیون حتا به تحلیلهای چپ پیوند دارد. تاریخِ تکاپوی ناتو برای گسترش به شرق مالامال از پروندههای براندازیِ مخملی است. به هر دلیلی که اینجا مجال پرداختن به آن نیست، بسیاری از دگرگونیهای سیاسی یک دههی گذشته در بخشهایی از قلمروی شوروی که سپستر اقمارِ روسیهی کنونی را تشکیل دادند، از اروپای شرقی تا آسیای مرکزی، به نفع آمریکا و متحدانش تمام شده بود. شکلگیریِ رویکردهای نو در این کشورها، که تمایل به غرب در آنها رفتهرفته پررنگتر میشد، خفقان سیاسیـنظامیِ آمریکا/ناتو را دورِ گردنِ روسیه تشدید میکرد. حتا زمانیکه نخستین تغییرنظامِ نارنجیِ اوکراین، یوشچِنکو را جای یانوکوویچ نشاند مجالی برای دخالت مستقیم روسیه، آنگونه که امروز میبینیم فراهم نشد (موردِ اوسِتیای گرجستان استثنا بود). اما این رشتهی فتوحات ناگهان با موج دوم تدارک سرنگونی دولت این کشور، و در مقابلِ آن عروجِ جنبشهایی که مُسَیطر شدن نظام سیاسی و منظومهی گفتمانی نئولیبرالیسم بر آن گوشه از این سیاره را نمیپذیرفتند، از هم گسست. آنچه بر جسارت این جنبشها افزود، پیوست کردنِ کریمه به روسیه با ورود ارتش پوتین به این شبهجزیره بود.
هنگامیکه کریمه به همان راحتی که به اروپا آمده بود رفت، قیل و قال جهانِ آزاد بر سرِ «نقض تمامیتِ سرزمینی و استقلال ملی اوکراین» و «رفتارِ تزاریستیِ پوتین» کل اپوزیسیون را هم در برابر همین تابوهای عدولناپذیر قرار داد. تقبیحِ عملکردِ پوتین و «کشورگشایی» نامیدنِ آنچه او کرد، تبدیل به نُقل محافل سیاسی دموکراسیهای جهان و مَنابرِ تحلیلیِ اپوزیسیونِ پروغرب شد و چپها هم اگر نه با این تعارفات، دستِکم با یادآوریِ ماهیت اقتصادی دولتِ پوتین و مکاشفهی نظری دربارهی «ظهور یک قطب امپریالیستی و بلوکِ قدرتِ سرمایه» در گورستانِ تزارها، در برابرِ موضعِ راستها خلع سلاح شدند؛ اما گذشته از اینکه داغدارانِ غربیِ تعدّی به یکپارچگیِ سرزمینیِ اوکراین، پس از بستنِ پروندهی بالکان، دوباره در جایی دیگر مُجدّانه درگیرِ تکهتکه کردنِ عراق و سوریه شده بودند، کسی نمیگفت که به قامتِ اوکراینِ «قراردادی» آخرین چیزی که میبرازَد، شولای تمامیت است. این گزاره دربارهی هر دولتـملتی صدق میکند، اما اگر در اثبات درستیِ آن برای نامهای کهنسالترِ تاریخِ جهان به دردسرِ بیشتری میافتیم، لااقل با در دست داشتنِ اسناد و مدارکِ مبرهن در مورد کشوری که عمرش به سه دهه هم نمیرسد، میتوانیم با اطمینان بگوییم که داعیهی تمامیت ارضی مصنوعیتر از آن است که ما را به شک نیندازد که مدعیان، بهویژه غیرِاوکراینیها، از طرحِ آن بهراستی چه چیزی در سر دارند. در جریانِ یک قراردادِ سیاسیـجغرافیایی میان دو رقیبِ برنده و بازنده، روزی کیِف ناگهان خبردار شد که پایتختِ یک کشور شده است. جوهرِ آن قرارداد هنوز آنقدر تازه هست که اگر آب روی آن بچکد به اطراف نشت میکند. بدیهی است که وقتی یک طرفِ قرار زیرِ قرار میزند، کل قرارداد خودبهخود باطل میشود. در سطحِ حقوقی، سطحی که دولت روسیه برای اثباتِ حقانیتِ رفتار خود به جهانیان بدان چنگ میزند، مشروعیتِ مداخلهی نظامی روسیه در اوکراین را خود ناتو که مدتهاست زیرِ قرارهایش میزند، به پوتین بخشیده است. اما مشروعیتِ این کار برای جنبشهای ضدامپریالیستی شرق اوکراین در سطح خودفرمانِ دیگری مسجّل میشود: “تسخیر کریمه و مداخلهی ارتش روسیه در خاک این کشور مشروع است، چون به پیروزیِ ما در برابر آمریکا و اتحادیهی اروپا انجامید”. زیادی ساده بهنظر میرسد، اما همین استنتاجِ زمخت برای گروهِ ابتکار مقاومت ظرافت و دقت کافی دارد و قانع کردنِ او برای کنار نهادنِ این زنجیرهی برهانیِ موجز و مؤثر، کل تشکیلات دیپلماتیک اروپا را به مخمصه انداخته است. انتخاب اینکه کدامیک از این دو منبعِ مشروعیت ــ رسمیتِ قراردادِ بینالمللی یا خودفرمانیِ نیروهای مقاومت ــ برای پیشبردِ سیاستِ روسیه در قبال تحولاتِ اروپای شرقی کاراتر است، کار را برای خودِ پوتین هم سخت کرده است. به نظر میرسد که مانند موردِ سوریه، انتقالِ حوزهی تعیینِ مشروعیت از دیپلماسی به جنبش، دیگر پرسشی کلیدی است و فرضِ پافشاریِ پوتین بر انتخاب گزینهی دوم، دیر یا زود او را در برابرِ تمام نظام سرمایه، از جمله سرمایهداران درون روسیه قرار خواهد داد. با توجه به رؤیاهای پوتین و دستگاهش برای احیای عظمتِ روسیهی تزارها، در صحتِ چنین فرضی تردید است، اما بههرروی تصمیم دربارهی اینکه باید آن رؤیاها را کنار گذاشت یا ابتکار مقاومت را، رفتهرفته گریبانگیر او خواهد شد؛ از مرحلهای به بعد، ادامهی چنین کشمکشی در زمینهی مشترکِ سرمایهداری ناممکن میشود و از آن پس انتخاب با پوتین و تکلیف بر نیروهای ضدسرمایهداری درون روسیه است؛ روند اوضاع مجال هیچ قطعیتی را به ناظران نمیدهد مگر این قدرِ مسلّم که آنچه با انتخابِ رؤیاهای تزاریستی نابود میشود دالِ مقاومت نیست، خودِ همان رؤیاهاست! وایکینگهایی که از آن پس باید مثل اوکراین عِرض و مالِ خود را بدهند تا شاید عضوِ ناظرِ اتحادیهی اروپا شوند، چقدر به منِ آرمانیِ مخیّلهی حزبِ «روسیهی متحد» میمانَد؟ گفتهاند که چون روسیه، برخلاف شوروی که تقریباً در مرزهای اردوگاه خود میزیست، مصرّ بر حفظِ روابطِ تجاریِ گسترده با جهان خارج است، تا آخر پُشت جریانهای شرق اوکراین، یا جریانهای همانندِ احتمالی در دیگر بخشهای اروپای شرقی و خاورمیانه نمیایستد (نمونهی لیبی را زیاد شاهد میآورند). شاید چنین باشد و در این مورد برخی جریانهای شورشیِ شرق اوکراین هم آگاهیِ نسبی دارند. اما اگر نایستد از «روسیهی بزرگِ» پوتین قصهای هم باقی نخواهد ماند؛ برای مسکو «ایستادن بر موضع» و «حفظ و گسترش روابطِ تجاریِ سرمایهدارانه با غرب» توأمان ناممکن میشوند؛ وجهِ تلخِ داستان برای پاروکشها این است که انتخابِ هرکدام از دو گزینه، هریک بهشکلی به رؤیای «روسیهی بزرگ» پایان میدهند. تحقق این رؤیا تنها با تبدیل شدنِ این کشور به ابرقدرتی اقتصادی مانند چین ممکن بود که فعلاً خیلی دور است. بههمینخاطر، بازتعریفِ مجادله در چارچوب ضابطهی «رقابت بلوکهای متکثرِ سرمایه»، و خلاصه توصیف موقعیت بهعنوان کشمکشِ امپریالیستی میان روسیه و آمریکا، از بیخ و بن نادرست است؛ گذشته از اینکه اِطلاق صفتِ امپریالیست به ظرفیتهای اقتصادیِ روسیه چقدر دقت علمی دارد، فکر نمیکنم که در شرقِ اوکراین، پوتین بیش از گسترشِ حوزهی نفوذِ ناتو، نگرانِ از دست دادنِ بازارِ کار و سرمایهی کارآفرینانِ روس بوده باشد. نتیجهی منطقیِ این تحلیلهای بابِروز، رسیدن به فرمولِ «دو قطبِ مسبّبِ مناقشه» است که محصولاتِ سیاسیاش را از خلیل ملکی تا گیدنز، بارها به شکلِ برنامهریزیشدهی «نه این و نه آن» دیدهایم.
میدانم که اگر دقیقتر به اجزای برسازندهی این جنبشِ عمومیِ ضدغرب در مناطق شرقیِ اوکراین نگاه کنیم، بعید نیست که انبوهی از جریانهایی را بیابیم که در معنایی عامتر از امپریالیسمِ غرب، نقدِ مشخصی به سرمایهداری ندارند؛ کسانی هستند که در داوری دربارهی غلظتِ سرخیِ پرچمهای این جریانهای خودجوش حکمِ عجولانهای میدهند. این را در مورد بسیاری از نیروهای مقاومتِ خاورمیانه یا حتا آمریکای لاتین با همهی اساطیرِ گِواریستیاش هم باید درنظر داشت. اما توسعهی واقعیتِ سرمایه تا کجا به این وضعیت بختِ بقا خواهد داد؟ پرسشی که گذشته از این جنبشها، گفتیم خودِ پوتین هم باید پاسخی به آن بدهد. بسطِ مناسباتِ سرمایهداری در جهان مدتهاست سازوکاری امپریالیستی میطلبد و اگر میخواهید بدون پذیرشِ منطق امپریالیستیِ انباشت، سرمایه را گسترش دهید، دیر یا زود ابتکاراتِ ساختاری سرمایه غافلگیرتان میکند. اصرار بر نفیِ سرمایهدارانهی امپریالیسم تا مرتبهی تعریف و تثبیت نظامهای اجتماعی، کم بازندهی آزمونهای پس از جنگِ جهانیِ دوم نبوده است. اینکه جنبشهای مقاومت کِی به این حقیقت میرسند، صرفاً وابسته به قوّتِ روحِ نقادانهی درونِ جبههی جهانی نبرد با امپریالیسم در نقدِ وجهِ اثباتیِ خطوط برسازندهی این جبهه نیست. تفاوتِ برداشتِ آنها از واقعیتِ عامِ سرمایه، نتیجهی استتارِ ساختاریِ شاکلهی لایهلایهی خود نظام سرمایه است. این ساختار در فرایندِ تطوّرِ خودِ واقعیت برملا خواهد شد. از این حیث مشروعیت نیروهای مقاومتِ شرق اوکراین یا هرجای دیگر را خودآگاهیِ صریحِ آنان نسبت به جایگزین کردنِ بیدرنگِ مناسباتِ سرمایهداری یا درکِ سرشتِ اقتصادیِ دولتِ پوتین تعیین نمیکند؛ این خطا را در داوریِ بسیاری از تحلیلگران دربارهی این نیروها مییابیم. نتیجهی چنین قضاوتی یا تکفیرِ کل رویدادها به سبب مؤلفههای گفتمانیِ غیرسوسیالیستیِ بسیاری از این نیروها، یا این تشخیصِ شتابزده است که شرق اوکراین هماینک در حال تعویضِ نظام سرمایهداری با بدیلِ ازپیشمشخصِ آن است. بهعکس، آنچه بلافاصله در این جنبشها قابل دفاع است، مرتبهی نخستِ این آگاهی است، نه مرتبهی پایانی. همدلی با این جریانها به صِرفِ سوسیالیست بودنشان خطای خطرناکی است؛ من فعلاً به وجهِ معنادارترِ «مقاومت علیه آمریکا» در ذهنیتِ آنها بیشتر گرایش دارم؛ اگر این نیروها خود را در جبههی جهانیِ مقاومت در برابر امپریالیسم تعریف نکنند، در وضعیتِ جاری سوسیالیسمشان فقط یک «هویت» است و مثل کُردایتی جذابیتی ندارد. در این لحظهی مشخص، آگاهی و پایبندی به ملزوماتِ عینیِ مقاومتِ جهانی، بهلحاظِ سیاسی تقدّمِ دِلالی و ضرورت بیشتری نسبت به ذهنیتِ تحققِ فوریِ بدیلِ فرجامینِ سرمایهداری دارد و دلیلش هم دقیقاً خودِ آمریکاست؛ مطمئنم که در چنین وضعیتی برای آمریکا تثبیتِ حضورِ سیاسی و ژئواستراتژیکش در اروپای شرقی مهمتر از نظام اجتماعیای است که ممکن است چندروزی در چند شهر و روستا پیاده شود؛ آنچه یانکیها را درقبال این دولتهای خودمختار نگران کرده است بیش از آنکه سوسیالیسمِ آنها باشد، دردسری است که برای گسترشِ ناتو به سمت شرق ایجاد کردهاند، و فراتر از آن تقویتِ جبههی ضدغربیِ تلویحیای است که در بخشهای گوناگونِ جهان سرکردگیِ همهجانبهی آمریکا را به چالش میکشد: چنانچه برخی جریانهای فرضاً سوسیالیستِ شرق اوکراین، دخالتِ نظامیِ روسیه در این کشور را بهعنوانِ یکجور «امپریالیسم در برابرِ امپریالیسم» محکوم کنند، یا در تلاش برای ایفای نقش در سوریه، مثلاً جناحِ چپِ شورای ملیِ مخالفان این کشور را جایگزینِ اسد بدانند، شک ندارم که ایالات متحده عجالتاً آنها را به رسمیت خواهد شناخت؛ آمریکا برای مهار سوسیالیسم به اروپا نیامده است و درک مختصات سیاسیای که ایندست رفتارهای او را تعریف میکند، خود در تعریفِ جریانهای مقاومتِ شرقِ اوکراین، بیش از سوسیالیسم ضروری است؛ در وهلهی نخست، مفهومِ مقاومت اولویتِ بیواسطهی بیشتری نسبت به بدیلِ تاریخی سرمایهداری دارد. این آگاهیِ اولیه را سطحِ اول واقعیت به سوژه میدهد، جایی که نمودِ انضمامیِ سرمایه در کسوتِ امپریالیسمِ آمریکا هنوز متمایز از تجریدِ عالیِ آن دیده میشود. ضرورتِ ساختاریِ این تمایزِ پدیداری، چنین جهلی را در ذهنیتِ خودِ امپریالیسم هم تضمین میکند، بهطوریکه افقِ عملکردِ آمریکا را بهصورتِ اولویتِ بیدرنگِ سلطهی جهانشمولِ سیاسیِ نسبت به منفعتِ مستقیمِ اقتصادی ــ چیزی مثلِ ارجحیتِ تثبیتِ کلانمقیاسِ حضورِ ناتو در شرق، در قیاس با مهارِ سرمایهستیزیهای سوسیالیسمِ فوریِ چند منطقهی خودمختار ــ شکل میدهد. طرحِ فرایندِ بدیلِ تاریخیِ سرمایهداری بیرون از منظومهی مقاومت فعلاً معنا ندارد: اگر جریانهای غیرسوسیالیستیای در لوهانسک قدرت بگیرند که پیوستن به مبارزاتِ فلسطین را در اولویتهای کاری خود قرار دهند، و درمقابل سوسیالیستهایی هم پیدا شوند که برای اعلام تمایز از سیاستهای عمومی پوتین، وتوی روسیِ طرحِ منطقهی پرواز ممنوع علیه اسد در شورای امنیت را محکوم کنند، من به اولی اعتمادِ بیشتری دارم. در برابرِ گذار از این مرتبه به مرتبهای که طرحِ بدیلِ نظمِ سرمایه معنای بجا و عینیتری داشته باشد، نمیتوان از انتظار خسته شد. این عینیت که به هر بدیلی موضوعیتِ تخفیفناپذیری میدهد فقط از گسترش و بلوغِ خود مفهومِ مقاومت حاصل میشود. از لایهی واقعیت بیواسطهی تحمیلِ نظمِ آمریکایی به جهان تا واپسین لایهای که انتزاعِ عملکردِ قانون ارزش را عینیت میدهد و به سرمایه بهعنوانِ واقعیتی جهانشمول وحدت میبخشد، فاصلهای است که نقدِ نظریِ صِرف از رفعِ آن ناتوان است. تخطئهی این آگاهیِ بَدوی به صِرفِ بدویتاش یعنی تقلیلِ تمامِ لایههای واقعیت به آن لایهی نهایی، جایی که انتزاعِ محض حاکم است. آنچه گذار به آن سطحِ عالی را ممکن میکند، لجبازیِ تاریخ برای تثبیتِ واقعیتی است که تعریفش از همان آغاز نیازمندِ چندلایهشدنش است: کژوارگیِ واقعیت را صرفاً تحققِ آن به چالش میکِشد. نیرویی که سطحِ اولِ این واقعیت را نادیده میگیرد، از کل فرایندِ تحققِ آن حذف خواهد شد. میتوان افراد، تحلیلگران یا جریانهای چپگرایی را تصور کرد که در برابرِ برخی تمایلاتِ روسگرایانه در نیروهای شرقِ اوکراین و تابوی ماهیتِ دخالتِ دولت پوتین در این منطقه، روی برنامهی این نیروها خط بطلان میکشند، چرا که نه پوتین سوسیالیست است و نه آن تمایلات. اما امتحان کنید تا ببینید که به این سوسیالیسمِ مدعی، هرقدر هم که در نیاتش صادق باشد، پیش از هر کس اتحادیهی اروپا خوشامد خواهد گفت. بعضی از نیروهای شرق اوکراین به همان دلیلی لغوِ کار مزدی را نمیبینند که سطحِ عالی انتزاع را نمیبینند؛ بهعکس، این چپها هستند که برای مشاهدهی معنای عینی آن الغا، باید لایهی اول را به رسمیت بشناسند، وگرنه در این مناقشهی مشخص، سوسیالیستهای «نه پوتین و نه آمریکا» تا خرخره آمریکاییاند؛ علّتِ ساختاریاش را در همان منطقِ همانندسازِ نام عام جستجو کنید. درمقابل، تلقیای که برنامهی اجتماعی شرقِ اوکراین را عجولانه با سوسیالیسم اینهمان میگیرد و دلیل دفاعش از آن هم فقط همین داوریِ بیربط است، کمتر از نمونهی قبلی خطا نمیکند؛ اینجا سوسیالیسم بیواسطه معنایی ندارد؛ تکرار میکنم که مهارِ روندِ بازشکلدهیِ امپریالیستیِ رژیم سیاسی جهان دیباچهی فرایندِ معنای اجتماعی یافتن و عینیت پیدا کردنِ دوبارهی بدیل در سطحی جهانی است، فرایندی که بحث بر سرِ آنکه چه چیزی باید جایگزین کلیت سرمایهداری شود، در فرجامِ آن دوباره معنایی «واقعی» مییابد. وگرنه چپی که با رویدادهای دنباس برپایهی این ذهنیتِ نهچندان موثق همدلی میکند که آنجا هماکنون سوسیالیسم در دستور کار است، در قبالِ دیگر جریانهای صریحاً غیرسوسیالیستیِ مقاومتِ منطقه به کدام موضعِ مشکوکِ تمایزگذارانه خواهد افتاد؟ چرا احتمال ندهیم که به این عِرقِ پانسوسیالیستی هم اسرائیل خیرمقدم بگوید؟
برهمین بنیاد، مثلاً مسخرهترین پیشنهادی هم که از سوی چپها برای عینالعرب، بهعنوان بدیلی در برابر ایدهی فرصتطلبانهی کانتونهای ملیگرایانِ کُرد ارائه شده است، سوسیالیسم است. من نمیفهمم طرحِ انگارهی لغوِ بیدرنگِ مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و جایگزینی آن با شکلِ اجتماعیِ مالکیت، در مهلکهای پرتاُفتاده چه معنا و چه کارکردی برای مهار آن وضعیت دارد؟ اولین پرسشی که با این ایده مطرح میشود این است که “در آن ویرانهی چندصدنفره، کدام تولید را میخواهید اجتماعی کنید؟” در موقعیتِ کنونی، کانتون و سوسیالیسم هر دو یک خودنماییِ چندشآور برای ارضای همان خودشیفتگیِ هویتطلبانهاند. در ولایتی که اهالیاش نمیدانند باید بمانند یا فرار کنند، ایدهی سوسیالیسم چه مشروعیتی میتواند به چپِ طراحِ آن بدهد؟ لغوِ مالکیت خصوصی در این موقعیت آنقدرها انتزاعی هست که کمتر از کانتون شیادانه، یا دستِکم ابلهانه نباشد؛ مسئله فقط اضطرارِ انتخابِ «اسد یا ائتلاف»، یا همان کلیشهی بیمعنیِ «بد و بدتر» نیست؛ عملکردِ امپریالیستیِ ایجادکنندهی خودِ این اضطرار است که پافشاری بر آن انگارهی دورِ مجرّد (سوسیالیسم) برای مرزبندی با اسد را به سازوکاری برای تقویتِ ائتلاف تبدیل میکند. اینکه چرا واقعیت تا بدان حد صفرویک شده که گزینهای چون سوسیالیسم هم، اگر در تمایز با اسد تعریف شود، در ائتلافِ امپریالیستی میافتد، به دلیلِ سطحِ نامربوطِ طرحشدنِ آن است؛ در شورای ملی مخالفانِ اسد هم میتوان گروههای سوسیالیستِ اینشکلی یافت که لزوماً بدنیّت و بدطینت نیستند، اما شوربختانه بلاهتشان بر نیت و طینتشان میچربد؛ در سطحِ واقعیتِ بیواسطه، اکنون مادهای به نام سوسیالیسم ــ در معنای جایگزینیِ بیدرنگِ شیوهی تولید سرمایهداری ــ نه تنها موجودیت ندارد، موضوعیت هم ندارد؛ هرچه بدین نام هست، انتزاعی است که طرحِ آن بهعنوان جایگزینی هم برای اسد و هم برای اپوزیسیون، ایدهآلیزه کردنِ ذهنی و بیجای نبرد با واقعیتِ موجود سرمایه است. چنین ایدهآلیسمی در ذهنیتِ بسیاری از عناصرِ ائتلافِ مخالفان اسد هم میگذرد؛ هر کدام از اینها فکر میکنند گزینهی سومِ این وضعیتاند، اما اینکه این ایدهآلیستها باور ندارند که با همین تفکر نوکرِ غرب شدهاند، به این معنی نیست که نشدهاند؛ سوسیالیستهای ائتلاف هم از این قاعده بیرون نمیمانند.
تدارک مادهی اولیه از مجرایی که ما را بیرون از واقعیت قرار میدهد، فساد محض است؛ برعکس، تحقق انگارهی برین تنها از رهگذرِ سِکتهی ناگزیرِ هر مرتبه از موضوع و بلوغِ سپسینِ واقعیتِ آن ممکن میشود. همانطور که پیشتر هم گفتم پایبندیِ مستمر به نقدِ امپریالیسمِ واقعاً موجود ناگزیر از بسط حوزهی نقد به کلیتِ سرمایه است؛ به همین دلیل است که ارتش اسد، فارغ از آنچه خود او در ذهن میپرورد، در این مرحله مادهی اولیهی انگارههاست؛ اگر او به صورتهای ذهنیاش بیش از تحولِ مادیِ پیآیندِ وضعیتِ کنونی پایبند باشد، نمیتواند در برابرِ پروژهای که از کشورش تلّی از ویرانه به جا میگذارد، تا آخر بایستد. برای روشنتر شدنِ بحث به این ایدهی خندهدار بیَندیشید که امروز در حَلَب، برای پایان دادن به وضعیت و مرزبندی توأمان با اسد و اپوزیسیون، کارگران را به تشکیل سندیکاهای کارگری و فشار برای افزایش دستمزدها دعوت کنیم! واضح است که چنین سندیکایی یکی از صدها گروهِ اپوزیسیون میشود که با یکدیگر و با اسد جنگ دارند و هر کدام هم مثل همین سندیکا فکر میکنند گزینهای مستقل از دو طرف در برابرِ این وضعیتاند. خلاصه اینکه این سندیکا ماهواً تفاوتی با ارتشِ آزاد ندارد و برای تحققِ افقهای آرمانیِ دوردست هم ابداً مادهی اولیهای به دست نمیدهد؛ سندیکا نداشتن مادهی بهتری است تا داشتنِ سندیکای اسرائیلی. در مواجههی کنونی با امپریالیسم، یعنی در وهلهی پدیدارشدنِ لایهی نخستِ واقعیت، یگانه موضعی که بلوغِ مادیِ هر سندیکایِ فرضی در سوریه را کلید خواهد زد، تعهد به ترغیبِ ارتشِ اسد به تداومِ حرکت در چارچوب اصول مقاومت در برابرِ تهاجمِ ارتجاع است، جهتگیریای که سرانجام نشان میدهد مهار امپریالیسم تنها با عبور از کلیتِ سرمایه امکانپذیر است؛ آنجا انتخاب با ارتش اسد خواهد بود. از قضا موضعی مانندِ این را نزد برخی از جریانهای چپگرای داخل سوریه که تمایز از اپوزیسیونِ غربیـعربیـترکی را فوریتِ تاریخیِ کشور درک کردند، میتوان یافت؛ بد نیست ناظران به تحلیلهای آنها هم نگاهی بکنند.
توجه کنید که آنچه بالقوه میتواند نیروهای مقاومت را در سراسرِ جهان به یک جبههی متحد تبدیل کند، همین سطحِ یکم است، و نه لایهی غایی و پنهان واقعیت. این حقیقتِ نهفته نه بهشکلی ابتدابهساکن، بلکه تنها با شکفتنِ تاریخیِ واقعیتِ مبارزه با امپریالیسم آشکار میشود. اینکه افقِ دورِ این نیروها، یعنی ترازِ شناختشان از واقعیتِ ناب با هم تفاوت دارد، عجیب نیست؛ اگر فرایندِ آشکارگیِ فرجامینِ سطحِ عالیِ موضوع از همین سطح اولیه آغاز میشود، آنگاه تطوّرِ خودِ واقعیت است که نشان میدهد کدام صورتبندیِ ذهنی توهم نیست، بلکه انگارهی عالیِ همین آشکارگی است. در این لحظه تنها کارکردِ حمله به آن دسته از نیروهای مقاومت که چنین تصوری ندارند، جلوگیری از دگرگونیِ واقعیت به سطوح بالاتر است؛ موضعِگیری له یا علیه آنان در گذر به سطحِ بعدی موضوعیت پیدا میکند. بدینترتیب در مختصاتِ عینالعرب کانتون و سوسیالیسم مترادفِ استعاریِ یکدیگرند؛ ایرادِ کانتونیستها این نیست که سوسیالیست نیستند؛ نقدی که به ذهنِ من میرسد این است که طرحِ مفهومِ کانتون، در شرایطی که بهاندازهی خودِ سوسیالیسم بیربط است، چه کاسهای زیر نیم کاسه دارد؟
بد نیست همینجا به ماجرای اختلافاتِ داخلی حماس بر سر رویدادهای سوریه برگردیم. در جریانِ تحولات کشورهای عربی، و بهویژه با شروع آشوبها در سوریه، غربیها دولت اردوغان را که به لحاظِ تاریخی، نظری و سازمانی پیوندهایی با اخوان المسلمین دارد، شیر کردند و چشمبسته به میدانش انداختند؛ پیروزیِ موقت اخوانالمسلمین در مصر و تشکیل شورای ملی مخالفان اسد در ترکیه، با عاملیتِ نهادهای امنیتی و سیاسی دولتِ این کشور در مدیریتِ حسابشدهی تحولات، مرکزیتِ کاذبی به آنکارا بخشید؛ سادهلوحیِ این نوکیسه تا بدان حد بود که نفهمید غرب چطور او را به مهلکهای انداخته که خودش جرأتِ مداخلهی مستقیم در آن را ندارد؛ اینجور باد کردن، ترکیدن هم در پی دارد و از قضا در موردِ اینیکی زیاد هم طول نکشید: کودتای سیسی، تداومِ فرساینده و بینتیجهی جنگ سوریه که چهرهی بیعرضهای از ترکیه، عربستان و قطر ــ که دست از پا درازتر از عدمِ دخالتِ مستقیم آمریکا در معرکه شِکوه و ناله میکردند ــ به نمایش گذاشت، و سرانجام عروج داعش که کل اپوزیسیون اسد را چنان تحتالشعاع قرار داده بود که شورای ملی مخالفان و توابعش عملاً بلاموضوع شدند، ترکیه را از چشمِ همه انداخت؛ خبری شدنِ ماجرای عینالعرب و مواضعِ ترکیه در قبال آن، وضعیت را از این هم بدتر کرد (فعلاً با افتضاحات داخلیِ دولت اردوغان در این دوران کاری نداریم). همین فراز و فرودها را خطِ رسمیِ سازمان حماس، شاخهی فلسطینی اخوانالمسلمین، در همین دوران و درواقع پیروِ همین تحولات پیمود: با اوجگیریِ قدرت و اعتبار اخوانالمسلمین در ترکیه و مصر، جناح حاکم بر دفتر سیاسیِ حماس به ریاست خالد مشعل، به موضعِ دفاع از اپوزیسیون اسد پیوست و از سوریه و ایران دور شد. این رویکرد مخالفت جناحِ دیگرِ دفتر سیاسی را در پی داشت که چهرهی بارزِ آن محمود الزهار است. کار تقریباً داشت به قطع رابطهی حماس با حامیان دیرینهاش میکشید که ناگاه بلا بر سر اردوغان و مُرسی نازل شد. جناحِ حاکم به موضعِ ضعف افتاد و خط منتقد دستِ بالا را گرفت؛ البته موضعِ صوری/دیپلماتیکِ زهار بیطرفی درقبال تحولات سوریه بود، اما پُرآشکار بود که دور شدنِ حماس به رهبریِ جریان حاکم (خط مشعل) از ایران و سوریه، اعتراضات شدیدی را از سوی منتقدان داخلی سازمان برانگیخته است؛ حتا صحبت از این شد که شاید مشعل دیگر نامزدِ ریاستِ دفتر سیاسی نشود؛ هرچند هر دو طرف به دلایل مشخص میکوشیدند دوخطیشدنِ سازمان را انکار کنند، اما از لابهلای سخنان آنها میشد رویکردهای متعارض را پیدا کرد؛ برای نمونه مانورهای دیپلماتیک و رسانهایِ زهار در مصاحبه با المانتیور در آوریل 2014 برای اعلام مواضعِ متمایزِ خود به نامِ حماس و همزمان رعایت وحدتِ سازمانی دفتر سیاسی، جالب توجه بود: “حماس بسیار مایل است درباره تنشهای منطقه موضع بیطرف داشته باشد، از جمله مسئلهی جنگ داخلی در سوریه. ما از ارادهی مردم سوریه حمایت میکنیم، اما هیچگاه ادعا نمیکنیم که دولت این کشور باید سقوط کند، یا باید با آن مبارزه شود …. فشار بر روی جنبش برای اعلامِ موضع بر سرِ بحران سوریه باعث شده حماس بهطور کامل دربارهی این کشور اظهارنظری نداشته باشد … من هر نوع حمایت جنبش از مخالفان دولت سوریه را تکذیب میکنم”. این گفته یکسره مغایر با مواضعِ رسمی یا نیمهرسمیِ حماس در دوران گسترش روزافزونِ جنگ داخلی سوریه بود؛ درواقع چنین گفتههایی را باید یکجور موضعگیریِ انتقادی نسبت به عملکرد مشعل، در چارچوبِ زبان رسمیِ سازمان دانست. نیز وقتی در گفتگو با روزنامهی الاخبار در سپتامبر گذشته، او امیدواریِ خود را به احیای روابط با «محور مقاومت» اعلام کرد و صریحاً گفت “جنگ اخیر نشان داد که کسانی که در برابرِ ما ایستادند همان کسانی هستند که بر ضد حزبالله ایستادهاند”، بهنظر نمیآمد که منظورش از این «کسان» فقط نیروی زمینی اسرائیل بوده باشد؛ بخشی از دشمنِ مشترکی که زهار خواسته یا ناخواسته باید در مقابلِ خود و حزبالله، حامی تمامقدِ اسد، ببیند اپوزیسیونی است که خطِ مشعل رسماً در حال دفاع از آن در تحولات سوریه بود. این تضادِ فاحش تا کجا میتواند در ساختار یک سازمان ادامه داشته باشد؟
اختلاف میان مشعل و زهار نمونهی بارزی از تطوّر مادی یک واقعیت اجتماعی است. جریانهای فلسطینی ناگزیر از تعیین تکلیف در قبال میزانِ پایبندیشان به رئوسِ برسازندهی مفهوم مقاومت هستند؛ طرحِ این اختلاف تا بروز مسئلهی سوریه ناممکن بود. چنین شکافی را خودِ واقعیت در ذهنیتِ حماس ایجاد کرده و کسی مثل زهار را در برابر این پرسش قرار داده است: پایبندی به چارچوبِ ایدئولوژیکِ پیشدادهی اخوانالمسلمین یا گذار به سطحِ بالاتر؟ اگر زهار گزینهی دوم را انتخاب کند، داوریِ یکسان دربارهی او و مشعل، که به هر دلیلی در برابرِ سوریه، جبههی ترکیه و قطر را برگزید، حقاً بیانصافی است. حرفهایی دربارهی تلاشهای عدهای در حماس برای اخراج زهار شنیده میشد. اگر کار به اینمرتبه میرسید (یا برسد)، لایهای از سازمان که پایبندی به مقاومتِ منطقهای، آن را وامیدارد تا اتحاد با اسد (رقیبِ دیرینهی پدرانِ سازمان در کل منطقه) را به ماندن در چارچوبهای تنگِ نگرشِ اخوانی به قضیهی فلسطین ترجیح دهد، بیتفاوتیِ ناظران را به چه چیزی ترجمه میکند؟ انتخابِ ترکیه و سرمایهگذاری بر نقشِ دوحه، دست گذاشتن روی گزینهای است که امر مهار مقاومت را در دستور دارد: مشعل ثابت کرد که بنا به تعریفِ اخوانالمسلمین، مبارزه با اسرائیل میتواند از جنس تنشهای دیپلماتیکِ آنکارا و تلآویو باشد؛ بهبیان دیگر از این منظر، همین کافی است که ترکیه و اسرائیل بر سر حملهی صهیونیستها به کشتیِ کمکهای بشردوستانهی ترکیه به غزه روابطشان تیرهتر از قبل باشد، تا در جنگ اردوغان و مافوقهایش علیه سوریه، اخوان المسلمین برای انتقام از خاندانِ اسد، اسرائیل را در جانب ترکیه نبیند (حتا گفته میشد که در گرماگرمِ پیروزیهای اخوان در مصر پس از سقوط مبارک، مقامات این سازمان و دولت نتانیاهو دیدارها و مذاکرات غیر رسمیای در ترکیه داشتهاند). این محدودیتِ نظری و ضعفِ اسفبارِ ایدئولوژیک را زهارِ مسلمان معنادارتر و واقعیتر از ناظران سکولارِ خارج فلسطین ــ که معمولاً صِرفِ ساختِ عقیدتیِ اخوان المسلمین برای مرزبندیشان با آن کافیست ــ درک میکند؛ چنین درکی را نه آموزهها و طعنههای انتقادیِ این و آن، بلکه حضور در میدانِ فلسطین و جدی گرفتنِ امر مقاومتِ این کشور به او بخشیده است. حرکت در مختصاتِ عملِ دالِ مقاومت خودبهخود بخشی از مادهی موجود را به سطحی برتر از پیش ارتقا میدهد و این سازوکارِ پالایشِ واقعیت از کژوارگیهای ساختاریاش تا مرتبهی آشکارگیِ نهایی حقیقت آن است. چنین تحولِ مادیای جز در عرصهی کشمکشهای عینی طرفین در منطقه ناممکن است؛ مثلاً شاید با نقدِ رمقگیرِ بنیادهای تاریخیِ اندیشهی سیاسیِ اخوانالمسلمین هرگز نمیشد زهار را ذهناً آمادهی مرزبندی با مشعل حتا تا سطح اخراج احتمالی از سازمان کرد. از کنارِ اینگونه دگردیسیها که در مراتبِ گوناگون ناگزیر روی خواهند داد، نمیتوان علیالسویه گذشت؛ دستِکم این را از برخوردِ دیگر نیروهای رزمندهی فلسطینی با ایندست رویدادها بیاموزیم؛ برای آنها داوری دربارهی زدوخوردهای سیاسیِ درون هر یک از گروهها، نه از جاذبههای رقابتیِ دخالت در امورِ سازمانیِ یکدیگر، بلکه یکراست از اضطرارهای زندگیِ شهروندانشان برمیآید.
همین فراگردِ تطهیرِ خودکارِ مادهی مقاومت، ساختار جبههی متحدِ آن را یکسره در تضاد با عمومیتِ کارپذیرِ نامِ عام قرار میدهد. آنچه از دال مقاومت یک نیروی تراشیده و صیغل خورده میسازد و آن را بهزور غربال میکند، پایبندی به موازینِ خودِ آن در تمام وهلههای حرکتش است. تاریخ، یگانگیِ چنین جبهههایی را نه با همراهیهایِ تاکتیکی و مقطعیِ نیروهای ماهواً متفاوت، بلکه با اصول و موازینِ پایدارِشان تعریف کرده است، ضامنی که از فروکاهیِ آنها به «مجموعههای همسازِ سلایقِ گوناگون» جلوگیری میکند. تعصب بر پیششرطهای انتقادیِ جبهه، در تبدیلِ ناگهانیِ آن به یک سلیقهی یگانه غافلگیرمان میکند. در عالیترین مرتبهی این غافلگیری احتمالاً مشعل دیرگاهی است که حضور ندارد؛ کسی چون زهار هم در پالایشهای قطعیِ مسیر تحقق این مرتبهی برین، آزمونهای دشواری پیشِ رو دارد که دعوای درونیِ حماس شاید سادهترین آنها باشد.
* * *
سخن از جنبشهای مقاومتِ شرقِ اوکراین بود که توجیهِ اقداماتشان را در بخشِ محذوفِ نظامِ مشروعیتِ جهان جستجو میکنند: آنچه آنان از تشریعِ یک کنشِ اجتماعی میفهمند، محصولِ نابسندگیِ زنجیرهی دِلالیای است که عملکردش منوط به بیرونگذاشتنِ هستهی نامشروعِ نظامِ واقعیت است: در قلمروی سرمایه چیزی هست که نباید دیده و اندیشیده شود، و همین ممنوعیت برای حوزهی رسمیِ تعیینِ مشروعیت دردسر میسازد؛ شرقِ اوکراین رویِ نابسندگیِ توجیهِ دلالیِ این حذفِ ساختاری مسلّح شده است. با همین منطق، میتوان گیجی و غافلگیریِ احتمالیِ اپوزیسیونِ پانایرانیستِ کشورمان را از شنیدنِ خبرِ طرحِ بازبینی در اجرای مفادِ معاهداتِ گلستان و ترکمنچای در مجلس ایران، درک کرد. رفتار جمهوری آذربایجان از منطقِ معیوبی پیروی میکند که دائماً سطحِ تعیینِ مشروعیت را از مجرایِ تأمینِ رسمیِ یک خطِ منفعتِ تعریفشده به ساحتِ خودفرمانِ مقاومت در یک خطِ منفعتِ تعریفناپذیر انتقال میدهد؛ درواقع از جایی به بعد، گرامِری که مَحملِ زبانشناختیِ تعریف و توجیهِ روابطِ امنیتی و نظامیِ علیاُف با نتانیاهو است، اختگیاش را در انتقالِ معنا فاش میکند و سپس شنوندگان به دنبال زبانِ دیگری میروند که اینبار علیاُف از آن سر در نمیآورد. در مخمصهی این ترجمهناپذیریِ متقابل، معلوم میشود که اعرابِ لبنان و فلسطین فارسی را بهتر از ترکی میفهمند، فقط به این دلیل که خاخامها در کنیسه برای زندگیشان خطونشان میکِشند. آنوقت جیغودادهای باکو برای فهماندنِ اینکه بهلحاظِ قوانینِ بینالمللی نمیتوان با الغای دو عهدنامه موجودیتِ یک کشور را تهدید کرد، برای کسی که تُرکی بلد نیست سروصدایی خستهکننده است. به کدام زبان دربارهی عدمِ مشروعیتِ توقفِ اجرای گلستان و ترکمنچای حرف زدند؟ مشکل جمهوریِ آذربایجان این است که پس از مواعیدِ فوکویاما باور کرده است که از این پس یک زبان بیشتر وجود ندارد و همه با آن حرفِ همدیگر را میفهمند. اما وقتی آن وعدهها برای یک عده فقط مصیبت به بار میآورند، بانگِ خارجخوانِ هرکس میتواند به علیاُف بفهماند که اصالتِ ملی تا کجا پدیدهای است قراردادی، و کدگذاریِ مفادِ قرارداد در یک زبان، خودبهخود زبانِ دیگری را برای ترجمهی محتوای آن ضروری میکند. معاهداتِ بادآوردهای که 160 سال پس از انعقادشان، در ضمیمهی عهدنامههای فروپاشیِ مرزهایِ گورباچف، جمهوری آذربایجان را در کنار یک دوجین خواهر و برادرِ ریز و درشت راهیِ جهان کرد، حتا اگر برای ملت شدن هم کافی باشند، برای توجیهِ دادوستدهای ژئوپلیتیکیِ خاورمیانهی نوین کفایت چندانی ندارند؛ وقتی ایلمار محمدیارُف، وزیر امور خارجهی آذربایجان، در واکنش به طرحِ بحث در مجلس ایران میگوید: “فکر نمیکنم این اقداماتِ نامناسب به نتیجه بیَنجامند”، با اکراه اما ناگزیر به تصدیقِ امکانِ همین بدیلِ زبانشناختی تن میدهد؛ برخلافِ اظهارنظرهای معمول در مناقشاتِ جغرافیایی، نشانی از اعتراض به عدم «مشروعیت» یا «وجاهت قانونیِ» رفتارِ طرفِ مقابل، یا دیگر اقسامِ اینجور کلیشههای دیپلماتیک در گفتهاش نیست؛ فقط با تردید میگوید این موضع «نتیجه ندارد»؛ لطمه به وَهمِ ملیای که جمالِ یک آجودانِ ناتو را رُتوش میکند، کارکردِ ژئواستراتژیکِ کمی ندارد و گویا جنابِ وزیر هم به این مُعضل پی بُرده است؛ کوشیده بودند که با جعلِ تاریخ، فرهنگ، اسطوره، دزدیدنِ جاذبههای گردشگریِ همسایگان، میزبانیِ یوروویژن و حتا بازاریابی برای نامِ کشورشان کنارِ عناوینِ تجاریِ آدیداس و لوفتهانزا در حاشیهی زمینهای فوتبال و پیستهای اسکی، زبانِ جهانی را یاد بگیرند؛ اما اینها بسندهی بزرگان نبود و چشم و دلِ بورژوازی هم آنقدر سیر بود که فرهنگِ اروپا را با یک استکان چایِ قندپهلو طاق نزند. در باشگاهِ شبانهی آدمحسابیها، شرطِ عضویت از اورشلیم گذشت و گرگهای شمالِ ارس آن را پذیرفتند؛ درست از آن زمان، در برابرِ بُهتِ پانایرانیستها و غیظِ پانترکها، داوری دربارهی تعلیق یا تمدیدِ اجرای همهی عهدنامهها به فلسطینیانی سپرده شد که پایِ بالفور نامِ بیتالمقدس را با مسلسل مینویسند.
بلگراد: خون، خطوط را میپوشاند
حداقل تا دستگاهِ تعریفِ مداومِ حوزههای ممنوع و مشروعِ جهان اینطور مُرده میزاید، حق داریم که در اصلِ سامانِ شرمها و پرهیزهای پرداختهای تردید کنیم که برای تضمینِ تداومِ مجموعهی واقعیت، ناگزیر از حذف یکی از عناصرِ آن است؛ استوار میتوان گفت که ملکوت، تضمینِ استعلاییِ هرنوع حُرمتِ عدولناپذیر برای رعایتِ تمامیتِ سرزمینی، حقوق ملی و هنجارهای شهروندیِ گسترهی ناتو را انکار میکند؛ گفتنِ این حرفها شرم ندارد و نگران انگهایی هم که نمیچسبند نیستیم. تنها ثمرهی این شرم تأمین روانیِ وسوسهی بازگشت به مرتبهی نامِ عام است، نیرویی که گاه چونان سازوکارِ مهارناپذیرِ تکرار در شاکلهی وسواس، برای پرهیز از اجرایِ امرِ ممنوعهی مؤلفهی آمرانهی درون سوژه از هر استقامتی درمیگذرد؛ مثلاً به این داستانِ جدید دقت کنید:
در جریانِ آخرین حملهی اسرائیل به غزه، بیانیهای به امضای جمعی از داستاننویسان و شعرا و مترجمانِ کشور درآمد که در آن گریبانِ حماس را گرفته بودند که چرا در جواب حمله، موشکپرانی میکند؛ یککلام، بیانیه هر دو طرف را به یک چوب رانده بود؛ از آن دست کلیشههای «محکوم کردنِ دو طرفِ جنگ» که از سازمانهای حقوق بشری گرفته تا برخی وزارت خارجههای دلنازکِ اروپایی اینجور وقتها از رویَش چاپ میکنند. پس از انتشارِ گافِ حیثیتیِ اُدبا، و واکنشهایی که گویا کسانی به این موضعِ خُنک نشان دادند، شماری از امضاکنندگان سراسیمه دست به قلم شدند و اقامهی عذر کردند که “آقا شرمنده! نخوانده امضا کردیم”. از قرار معلوم، یکی نوشته بود و بقیه چشمبسته مُهر کرده بودند. حتا گفته شد که کسانی در آن جمع سرقفلیِ امضای برخی دیگر را دارند و مُجازند به نیابت از آنها نام و امضایشان را زیر هرچه صلاح دیدند بگذارند.
اینها البته عذرِ بدتر از گناهند. گرچه امضایِ متنِ نخوانده ابتکارِ مقتصدانهای است که بدعتش ذوقی ادبی میخواهد، اما بازهم مسئلهی اصلی این نیست که چرا نخواندند و امضا کردند؛ سؤال این است که نادمان با آقایانی که چنان عقایدِ یاوهای دارند، چه کارِ مشترکی دارند که بهخاطرش بهتر است گاهی چیزی را نخوانند؟ اگر کارِ این مجموعه (کانونِ …) تنها نوشتنِ داستان و برگزاریِ شبِ شعر است، حرفی نیست؛ حقاً بابت تغذیهی غنای ستودنیِ ادبِ کهنِ پارسی سپاسِشان باید داد. اما اگر قرار بر تحلیل و بیانیه است آنوقت چیزِ بدی را نخوانده امضا کردن، کارکردِ راستینِ شبهای شعر را برای تولیدِ آن چیز برملا میکند.
از لابهلای خطوطِ بیانیه میشد دوباره شرمی را دید که مدام از نگاه کردن به مقاومتِ ممنوعهی سرکوبشدگان پرهیزمان میدهد. این شرم بهشکلی سازمانیافتهتر عیناً در بیانیههای پوکِ امثالِ عفوِ بینالملل هم بازتاب دارد وقتی «مرگِ شهروندان غیرنظامیِ یهودی بر اثر موشکپرانیهای نیروهای فلسطینی» یا محاکمهی نظامی و اعدام جاسوسانِ تلآویو بهدستِ گردانهای رزمی حماس را همسطحِ حملهی همهجانبهی اسرائیل به غزه محکوم میکنند. درنتیجه، کارکردِ دقیق این تابوها مجامع ادبی را با عفوِ بینالملل زیرِ یک نامِ عام گِرد میآوَرَد؛ حالا اینکه خودِ عفو بینالملل با چه کسانی همنام است، بماند. این فرایند چنان به تغییر ماهیت و محتوای مجموعه به نهادی حقوق بشری میانجامد که دیگر حتا این پرسش که چرا مدتهاست از خلاقیت و ذوق ادبیِ اعضا خبری نیست، از دید هیچکس معنادار نمینُماید.
رانهی عمومیای که هِی زور میآورد تا دیوارهها را برداریم و همه در یک اتاق منتشر شویم، از سوریه تا این کانون فعال است و دائماً بذرِ وحدتِ اپوزیسیون میکارد: اگر همه آنقدر از اَسَد بدِشان بیاید که پیهِ همهچیز غیر از او را به تنِ سوریه بمالند، آنگاه مزدورِ ارتشِ آزاد، کُردِ دلمشغولِ استقلال، و پارسیسُرایِ نگرانِ حقوقِ غاصبانِ حُرمتِ کلیمالله یک نام خواهند داشت.
من زمانی به نیروی واقعیِ این رانه پی بردم که همبستگی و همراهی کسانی را در انحطاط رویدادهای سال 88 ایران دیدم که کمی پیش از آن در داوری بر سرِ ماهیتِ راستینِ پدیدهی تغییرنظامِ مخملی و نقشِ کلیدی راهبردهای امپریالیستی غرب در آن، تفاوتهای آشکاری با هم داشتند. برخی که پیشتر همزادهای اسبقِ جنبش سبز در گرجستان و اوکراین، یا تحرکاتِ ضدِ سوریِ جناحِ غربگرای لبنان (به مرکزیتِ جریان المستقبل) پس از ترورِ حریری ــ که به حضور ارتش سوریه در این کشور پایان داد ــ را مانور سیاسی و شبهنظامیِ امپریالیسم در مناطق خارج از نفوذش میدیدند، یکمرتبه با لیبرالها و هوادارانِ ایرانیِ این شیطنتهای جین شارپ و سوروس به یک موضع غلتیدند تا به ولولهی سبزها بپیوندند. دار و ندارِ تأسیساتِ لیبرالـنئوکانهای درونمرزی و برونمرزی یکجا جمع شد و ریخت به خیابان؛ آنوقت کلیددارانِ اپوزیسیون، پُردِل از وعدهی بلایی که پدرخوانده در گرجستان سرِ شواردنادزه آورده بود، اسمِ این را گذاشتند جنبش سبز؛ با بخشی از خرت و پرتهای داخلی و خارجیِ سهدهه چپِ ایرانی، یک فراکسیونِ سوسیالیست هم برایش تدبیر کردند؛ به برخی از دوستانِ گذشته و از ایران رفتهی من هم غرفهای از این جناح را دادند؛ در عوضِ این بخشش، آنها هم رفتند تهِ صفِ جمعیتی که اُلاند را روی دستهایش به الیزه میبُرد تا سوسیالیسمِ پاریس هم برای احیای شوکت و صولتِ بربادرفتهی فرانسهی محتضر، سهمی در این توهمِ آتشافروز داشته باشد که هر نیمخروسِ طاس یک بناپارت است.
اینجا مجال بحثش نیست که سبزها دقیقاً چه بودند و چه کردند و چه شدند؛ تعجب میکردم که این شوربای بورژوایی قاعدتاً نباید اینقدر برای آن چپها شهوتانگیز باشد؛ آنان که حافظهی قویتری دارند نوشتههای ده سال پیشِ این نوسبزها را به یاد خواهند آورد. نمیدانم، شاید رویدادهای پاییز و زمستان 86 بساطِ آن تفاوتها را حتا فراتر از قلمروی دانشگاه جمع کرد. میتوان نشان داد که طیفی از عناصرِ معرفتی و گفتمانیِ مرجعِ نظریِ خاصی که آن زمان بخشی از ذهنیتِ ما را شکل میداد و امروز آنقدر باخته و ریخته و گسیخته که دیگر خودش هم برای گذشتهاش اعتباری قائل نیست (یکی از ایسمهای نشاندارِ آنوقتها را میگویم) در رویدادِ این گردش به راست چقدر تأثیر داشته است، چرخشی که سرانجام خودِ آن مرجع را هم درنَوَردید تا امروز از آنچه بود نشانی باقی نمانَد؛ اینجا قصد ورود به آن بحث را ندارم؛ خدایشان خطایشان را بیامرزد. اما از پاسخ به یک پرسش نمیتوان گذشت: چه استنتاجی از ورشکستگیِ آن مرجعِ زیانکار یا رویدادهای سال 86، مخالفانِ پیشینِ برنامههای مخملی در ایران را به زاویهای کِشاند که از آنجا قمارِ لیبرالهای 88 آنطور تماشایی دیده میشد؟ این را از آنهایی که سبز شدند نمیپرسم؛ به دنبالِ جوابی هستم که امروز، با تحققِ ادامهی منطقیِ جنبش سبز در شرارتهای اپوزیسیونِ اسد، کل منطقه باید به آنها بدهد. بهسهمِ نهچندان کمِ خود، هر خطایی هم که در حرکتِ مجموعهی 86 به سوی ثمرهی تلخش بر گردنِ من باشد ــ که بهجای انکارهای مرسومِ آن ایام، ترجیح دادم بپذیرم و به تاوانَش تَن دهم ــ هنوز و هرگز فکر نمیکنم حق با آن خُردهنئوکانِ بیمایهی دانشکدهی فنی بود که روزی در سرمقالهی یکی از شمارههای نشریهی دانشجویانِ لیبرالِ دانشگاه تهران در دفاع از ماجراجوییهای نظامیِ بوش در منطقه با گستاخی نوشت: «مرکز ثقلِ تعیینِ سرنوشتِ مردم ایران به خارج از کشور منتقل شده است».
بگذارید مثال ملموسی بزنم که دیباچهی کوتاهی هم دارد. در سال 1998 در صربستان جریانی با خاستگاهِ دانشجویی پدید آمد که اُتپُر (Otpor) (به زبان صربی یعنی پایداری) نام گرفت. سویهی اصلی اعتراضاتِ این جریان، مخالفت با دولت اسلوبودان میلوشویچ در بلگراد بود که به برخورد و بازداشتِ عناصرِ آن انجامید. در همین اثنا، از 24 مارس تا 10 ژوئن 1999، ناتو به بهانهی مهارِ ارتش میلوشویچ در نبرد با چریکهای جداییخواهِ ارتش آزادیبخش کوزوو ــ که رییسجمهورِ وقتِ آمریکا، بیل کلینتون، آن را پیشتر سازمانی تروریستی خوانده بود ــ در عملیاتی با نام «نیروی متحد»، به مدت یازده هفته تمامِ زیرساختهای دفاعی، اقتصادی و مدنیِ یوگسلاوی را وحشیانه کوبید؛ زیرِ زورِ نظامیِ ناتو سرانجام بلگراد ارتش خود را از کوزوو بیرون کشید و عملیات هم متوقف شد؛ تقریباً همهی امکاناتِ آمایشیِ یوگسلاوی در جریانِ حملهی ناتو از بین رفت و وقتی نفسِ بلگراد به شماره افتاد، اُتپُر جانِ تازهای گرفت. در انتخاباتِ سپتامبر 2000 میلادی، این جریان با شعارِ «تمام است» کل اپوزیسیونِ میلوشویچ را به وحدت حولِ نامزدیِ ویسلاو کوشتانیتسا، کاندیدای مورد حمایت غرب، فراخواند؛ مخالفان که در «جبههی اپوزیسیونِ دموکراتیک» همدست شده بودند، در دورِ اول بر میلوشویچ پیروز شدند. تلاشِ حزب حاکم برای کشاندنِ انتخابات به دورِ دوم، بهانهای برای بسیج اعتراضی مردم به دستِ اُتپُر داد؛ دوم اکتبر اعتصابی عمومی درگرفت؛ جمعیت بزرگی به خیابانها سرازیر شدند و گروهی از معترضان با تعدادی بولدوزر پارلمان را محاصره کردند. سرانجام میلوشویچ تسلیم شد و در آوریلِ 2001، طبقِ معمولِ اینجور پایانبندیها، پلیس یوگسلاوی او را بازداشت کرد و سپس به دادگاه جنایات جنگی سپرد که کیفرخواستهایش پس از مرگِ او همچنان برای اَعوان و انصارش صادر میشود. این تحولات مُکملِ کشور شدن یکیکِ کوچههای یوگسلاوی بود. فاش شده که در فرایند رشد و گسترش چند سالهی اُتپُر، «بنیاد ملی دموکراسیِ» واشنگتن نزدیک به سه میلیون دلار به آن کمک مالی کرده بود. دیگر نهادهای معلومالحالِ آمریکایی مانند بنیاد جمهوریخواهان و خانهی آزادی هم در یاریرسانی به این حرکت از پول و آموزش کم نگذاشتند. این داستان را نخستین تجربهی جهانیِ آنچه بعدها «براندازیِ مخملی» نامیده شد میدانند.
رویهمرفته چنین مناسکی برای ایرانیانی که جنبش سبز را دیدهاند آشنا، و تدارکش برای تهران از ماجرای هژدهمِ تیر و طرحِ بحثِ رفراندوم در دهههای 70 و 80 خورشیدی قابل پیشبینی بود. بههمینخاطر وقتی نشریهای از محافلِ چپهای رنگینکمانیِ آنروزها، اشتباه نکنم در سال 1384، به معرفی و ستایشِ حرکتِ اُتپُر پرداخت، برخی دیگر را وادار به موضعگیری در برابرِ سرایتِ واگیری به چپ کرد که گویا قرار بود خرداد 88 در سرتاسرِ اپوزیسیون همهگیر شود؛ در مقامِ حمله به این موضعِ مشکوک، باور داشتیم که برنامههای دگرگونیِ مخملی با هدفِ نئولیبرالیزه کردنِ هرچهبیشترِ رژیمهای سیاسی کشورها، معمولاً زیرِ بالهای جنگندههای ناتو روی داده و میدهند و پس عجیب هم نبود که همان نشریه بابت انتصابِ جلال طالبانی به ریاستجمهوری عراق پس از یورش نظامی آمریکا و مؤتلفانش به این کشور، به او تبریک بگوید؛ عجیب این بود که سال 88 جمعی از آن منتقدان نیز به اُتپُرِ سبزِ ایران پیوستند. از زمان ماجراهای بلگراد معلوم شد که یک قطره خون هم برای فراموش کردنِ این حقیقتِ مُبرَم که “من و تو دو موجودیتِ سیاسیِ متمایزیم” کافی است؛ انگار ناگهان همه چنان فیلسوف شده بودند که محمولِ گنگِ انسانیت را برای جعلِ فصلِ مشترکی میان پدیدههای یکسره متضادِ اجتماعی انتزاع میکردند. عِلم به اینکه ذهنیتهای متمایل به برنامههایی که در یوگسلاوی، گرجستان، اوکراین، عراق و امروز در سوریه به اجرا درآمدند، چقدر خطرناکاند به خطاهای عملی و رفتاریای که سرنوشتِ 86 را برایمان رقم زد، هیچ ربطی نداشت؛ اعتراف به آن خطاها در حضرتِ شهیدِ جامعه ضروری و نشانهی صدق است، حتا اگر انگشتِ ندامتگرِ فرصتطلبان به معترفان دراز شود. اما افشای صادقانهی سرشتِ آلودهی برنامههای همین دیدبانانِ فرصتطلبِ آمریکا و پرهیز از همنام شدن با آنان به همان اندازه ضروری است. گمان میکردم که این آگاهی، مستقل از هر مرجعی، حکشده در ضمیر منتقدانِ سیاستهای غرب در ایران است و مرزهایی که رنگینکمانیها را منزوی میکرد برای بقیه چنان جدی است که اگر لازم باشد بر سرِ گذرناپذیر بودنش سرِ هر مرجعی را هم خواهند شکست. اما حالا که همان بقیه در کنارِ آن پسرکِ جنگطلب و مخملیهای راست و چپ ایرانی به یک اندازه سبز شدهاند، شهادت میدهیم که ضمیر محکوکی در کار نیست و عفونتِ همهگیرِ مفهومِ اپوزیسیون، سرخبیرقانِ دیروز را وامیدارد تا امروز در انتخابِ اُتپُر تذبذب نکنند.
* * *
داستان آن سالها پایان یافته؛ غرض هم روایتِ انحطاطِ چند نفر، در شرایطی که یک جهان به انحطاط میرود نیست. این فقط عالیترین گواهیست بر قوّتِ سائقِ بهنیرویِ بازآمیختن در موقفِ نامِ عام، تا دیگر از بیانیهی ادیبان حیرت نکنیم. سیلبارِ سیاستِ این سالها دیوارهها را سُفته و روفته و بُرده و به حکمِ قاعدهی آنتروپی هماینک تفکیکِ دوغ از دوشاب کم انرژی نمیبَرَد. عادت است که این را به استواریِ بُرج و بارویِ ایدئولوژیکِ دستگاهِ سرکردهدارِ سرمایه ربط میدهند. اما گفتهاند نزدِ بلندهمتانی که برای دفاع از زندگیِ شریفِ مردمان اراده میکنند، استحکاماتِ فرهنگِ بهرهکِشان سستتر از خانهی عنکبوت است. به این نتیجه رسیدهاند که خطوطِ مقاومت در برابرِ سیاستِ موحشِ سرمایه از غزه تا لوهانسک به هم میرسند؛ مردمانی را میگویم که از شرمِ جزمهای متکاثِران میگذرند و همیشه مرز مستبدی میان این نیروی یکپارچه و بنیادِ دموکراسیِ اِفـ16 میکِشند تا باز کِبرِ اصولِ مقاومت، دیدبانِ پیششرطهای آزادی باشد: 1- در هر تغییری، گزینهی پیشنهادیِ امپریالیسم بدترین گزینه است؛ در شرایطِ منحصربهفردی که تنها دو گزینهی تغییر به سمت امپریالیسم یا مقاومت در برابرِ آن پیشِروست، عملکردِ محتوای دِلالیِ گزینهی مقاومت، ناگزیر شرایط مادیِ طرحِ مفهوم ضدیت با امپریالیسم را هر لحظه به سطحی بالاتر ارتقا میدهد؛ در همین روندِ تکوینِ تاریخیِ کلِ واقعیت است که نقدِ پیگیر گزینهی امپریالیسم، سرانجام کلیت ساختِ سرمایهی جهانی را با تمام عناصر درونی و بیرونیاش به چالش میکشد. 2- وحدتِ اپوزیسیون، گردهمآییِ سبکسرانهی آرمانهای رنگارنگ زیر چتر همان گزینهی نامبرده، طرحِ لورَفتهای است برای گواردَنی کردنِ تجویزِ ناگوارِ سرمایهداریِ جهانی به پیشواییِ آمریکا؛ نیروهای مقاومت در سراسرِ جهان مفتخرند که خود را همواره بیرون از این مفهوم بازمییابند. 3- خودویژگیهایِ تاریخیای که عناصرِ جبههی جهانیِ مقاومت را در سطوحِ گوناگون نبرد با شکلِ تجلیِ سرمایه قرار میدهند، با پایبندی به همین اصولِ جبهه خودبهخود نقد میشوند؛ ضرورتِ گذار به مرتبهی عالی، به انتقادِ وجهِ اثباتیِ عنصرِ فروتر از سوی عناصرِ برتر موضوعیت و ضرورت میدهد؛ این ضرورت، تنها سازوکاری است که از تقلیلِ کلِ کشمکش به صِرفِ واکنشهای ژئوپلیتیکیِ دولتهای درگیر با مداخلات امپریالیستی جلوگیری کرده و خود آنها را هم ناگزیر از رویارویی با انتخابهای جدیتر میکند (مورد روسیه و سوریه گویاست). 4- جنبشهای اجتماعی در سراسرِ این سیاره تنها زمانی مشروعیت دارند که به حرکت در خطوط این جبهه متعهد باشند؛ برهمینپایه، فساد جریانهایی چون جنبش سبز ایران یا حرکات دانشجویانِ کاراکاس علیه دولت ونزوئلا، با تغزّلاتِ نسخههای تقلبیِ کلیشهی «آزادی یا مرگ» پوشاندنی نیست. فارغ از این خودآگاهی، امروز انبوهِ تودههای خیابانبَند هم نمیتوانند به صِرفِ استناد به نامِ عامِ «مردم»، خود را توجیه کنند.
2
زنده باد اسد و مرگ بر فرصت طلبان کرد جاسوس و مهره ی کثیف اسراییل و آمریکا در منطقه. آنان پاداش این خیانت و نوکری را خواهند گرفت