نوشته: بابک پایور
سمنبویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند
به مسمارِ نفیرِ هلهله
در شامِ دلمرده
به دور از چشمۀ آب حیاتی تب زده
در موسم صحرا
در هر گره یادی ز کوبانی
ستیزی بر سرِ بودن و ماندن
شاد بودن
شاد ماندن
شاد خواندن
جفائی که ز جنس آدمی نیست
و در فتراک خونینش برای گریه کردن ها
برای خندههای بیخیال کودکانِ صبح
و یا دلهای پر تشویشِ خوابِ مادرانِ شب
دمی نیست
به هر گام سبکبار و صمیمی
و تصمیمی بسی کهنه
به حد قدمت پائیزِ اشعارِ قدیمی
به رسم پیشمرگان
چهره را با آبِ پاکِ رود می شویند
و با هر قطرۀ آبی
گل امید بفشانند
ره امید را در جوشش جانی که بفشانند، بگشایند
آواز آخر باشد و
از شور آواشان
به جز یادی به خونین دامنِ صحرا
و فریادی به خونین دفترِ فردا
نخواهد ماند…
لیک امروز
با عمری به طول یک نفس
جمعِ سحرخیزند
و با یاران چو بنشینند
برخیزند
تا صبحِ بی داعش
به صحراهای تفدیده
و بر دلهای رنجیده، بتابد
که تا هر کودک سوری
به آرامش تواند تا بخوابد
نهال شوق در خاطر!
که در این شام دلمرده
چو تندیسی گران و قیمتی
در دست خونین دو صد دلال غربی
چند میگردد
و خون پیشمرگان را دوصد حلاّل آتلانتیک
چرتکه اندازند
که تا هر آنچه می ارزد
پشیزی…، مفت بفروشند
و بازارِ سیاه هر سپیدی را در این هستی
به اعماق گلویِ تشنۀ خونی
که می دوشند،
می نوشند
چنین غوغا و بلوایش، ستیز افعی و مار است
اگر آوای کوبانی، بری از پرچم کار است
و در این شام دلمرده
و در این شامِ شومی که فریبِ ناتو را خورده
هالۀ بی رنگ «آزادی»
پری روئی…، سمن بوئی
بهای یاسمنها در فضای تنگ بازار است
بسی حلاّل،
دو صد دلال آتلانتیک
بهای یاسمنها را، چو کمیابند، کم یابند!
که قدر روشنیها را
فقط آنها که بیدارند، میدارند
و در جولنگه تقدیس سرمایه
فقط آنها که زیر پرچم کارند، بیدارند
به قلّت در میان خیل مشتاقان خون و خاک
سمنبویان کوبانی که بیدارند،
بر دارند!
29 مهرماه 1393بابک پایور
پانوشت:- «سمن بویان غبار غم…» غزل 194 از دیوان حافظ است.