اروپايی کردن بربرها و روسی کردن مارکسيسم

خوانندۀ گرامی!
مطلبی را که در زير خواهيد خواند، ترجمه ای بی کم و کاست است از قلم او.ب. لئونتيه وا از دانشگاه سامارا.
همانگونه که می دانيد، بحث های شيوۀ توليد آسيايی، دور زدن مرحلۀ سرمايه داری، مرحلۀ انقلاب، گذار به سوسياليسم و … بحث هايی هستند، که در دوران پيش از فروپاشی شوروی، از سوی خود حزب کمونيست شوروی و در کشورما، از سوی حزب توده با تعبير و تفسيرهای وارونه ای از مساله ارائه می شدند. نتيجۀ آنگونه نگرش را همگان ديدند و هنوز هم بسياری در پيچ و خم همان بحث ها گير کرده اند.
حيفم آمد، که خوانندگان ايرانی را به وسيلۀ نتايج گرفته شده از سوی خودم گمراه و يا “راهنمايی” کنم. برداشت را به عهدۀ خودتان می گذارم و بدون هيچ تفسيری، اين نوشتار را تقديم می کنم. در چند جا مجبور بوده ام توضيحاتی به متن بيافزايم، که در درون کروشه گنجانده ام. تا فرصتی ديگر.
فرزين خوشچين
اروپايی کردن بربرها و روسی کردن مارکسيسم
او.ب. لئونتيه وا
دانشگاه سامارا
ن.ن. ستراخوف، يکی از اسلاويانوفيل ها، در اواخر سالهای 1860گفته بود:”هر انسان انديشمند و نويسنده در روسيه مجبور است خود را يا غربگرا(1) و يا اسلاويانوفيل بنامد”.
حتی اگر خوانندگان امروزی با اين نگريه توافق نداشته باشند، اذعان خواهند داشت، که بحث هايی در بارۀ تعلق روسيه به اروپا يا آسيا، خاور يا باختر، مباحثی محوری در سدۀ گذشته در روسيه بودند از همينجا نقطۀ حرکت برای برگزيدن راه تاريخی روسيه و کشورهای ديگر-دست کم در مباحث موجود- به وجود آمد.
“راه روسی” برای مارکسيستهای روس؟ خود همين پرسش برخوردهای تندی را برمی انگيزد. به گفتۀ لنين: مارکسيستهای روس از همان نخستين گامها در تلاش برای “پايان دادن به توهمات خود-زيستی روسی” و پايه گذاری پيشرفت روسيه بر اساس سناريوی همگانی بودند.
با اين حال، مارکسيسم را در روسيه کوسموپليتيک نشان داده اند و کمتر به وجود عناصر روسی آن اشاره داشته اند. ولی آيا امکان دارد، که در تاريخ فرهنگ، “تقليد” ناب داشته باشيم؟
گ. پومرانتس می گويد، که روسيه را در پيوند با آموزۀ مارکسيسم نمی توان “خاک پاسيوی دانست، که دانۀ چاودار و جو دوسر را پذيرفته و چاودار و جو دوسر بار می دهد”، بلکه ماترياليسم در ماهيت خود-ويژه و پيچيده اش، قابليت ژنتيک تبديل دانه ای بيگانه را دارد.
همچنين ن.آ. بردايف در اثر مشهور خود “سرچشمه ها و انديشۀ کمونيسم روسی” گفت، که مارکسيسم در خاک روسی، تغييری ماهوی يافت، “روسی مآب” شد و به يکی از ميوه های ارگانيک فرهنگ روسی تبديل گرديد: “مارکس به استنکا رازين پيوند زده شده بود[استنکا رازين رهبر شورشيان قزاق همزمان با شاه صفی بود، که در اوکرائين و روسيۀ جنوبی آشوبهای زيادی برپا کرده بود. وی حتی به گيلان و مازندران دست اندازی کرده، بسياری از شهرهای شمالی ايران را غارت کرده، به آتش کشيده و مردم را از دم تيغ گذرانده بود. برای آنکه در برابر سربازان تزار مقاومت کند، رازين اموال غارتی از ايران و جاهای ديگر را بين مردم پخش می کرد. همين سياست به اصطلاح «عياری» وی را روسهای متمايل به آنارشيسم، ويژگی «سوسياليستی» او برشمرده اند! اين است، که سخن از پيوند استنکا رازين راهزن با مارکس در ميان است. در حاليکه استنکا رازين را حتی نمی توان با ايميليان پوگاچوف رهبر شورشهای دهقانی روسيه مقايسه نمود، تا چه رسد به اينکه کارهای غارتگرانۀ وی را «سوسياليستی» قلمداد نمود. منتها، هر شورش اجتماعی دلايل اقتصادی-اجتماعی خود را نيز دارا می باشد و از اين زاويه، جنبش استنکا رازين را «انقلابی» ارزيابی کرده اند!] … روسی مآب کردن و جهت دادن مارکسيسم روی داد… مارکسيسم با منشاء بکلی غير روسی و خوی غير روسی، تراش می خورد، تراش شرقی، و تقريبا به اسلاويانوفيل نزديک می شود”.
در واقع، آموزۀ مارکسيسم در فضای روشنفکری فرهنگ روسی، بگونه ای طبيعی و نامحسوس برای خود هوادارانش خوی های اين فرهنگ، “مسائل لعنتی” و نمونه های ادبی را به خود گرفت.
اينها برای تطابق فرهنگ روسی، مسائل کليدی هستند- روسيه به غرب تعلق دارد يا به شرق، آيا بايد تاريخش را زير عنوان “واپس ماندگی” نوشت يا زير فرنام “خودزيستی”؟ اين پرسش ها در برابر مارکسيستهای روس قرار داشتند، حتی اگر اين مشکلات برای تئوری مارکسيستی از درون بيگانه می نمودند؛ زيرا پيش از آنکه ديدگاههای مارکس و انگلس را به کشور خود پيشنهاد کنند، سوسيال-دمکراتهای روس تاريخ را از ديدگاه سولوويف و کلوچفسکی ياد گرفته بودند(گذشته از کتابهای درسی دبيرستانی د.ئی. ئيلووايسکی و “داستان يک شهر” سالتيکوف-شچدرين).
برای تعريف جايگاه روسيه در جهان،-معمولا هنگام يکجا قراردادن روسيه با اروپای باختری،- در انديشۀ روسی سده های 19 و 20 غالبا دو مدل به کار می رفتند: مدل “واپس ماندگی” و مدل “خود-ويژگی”، که يکی از اينها به فرهنگ غربی و ديگری به فرهنگ اسلاويانوفيليسم وابسته بود(گرچه روشن است، که گونه های بينابينی بسياری نيز وجود داشتند). بيگمان، مدل “واپس ماندگی” در سطحی بالاتر با تئوری مارکسيستی تطابق پيدا می کرد، که سنگ بنای آن معرفی قوانين يگانه و عموميت مراحل رشد بشريت بود. اين مدل را برای توضيح روند تاريخ روسيه،فعالانه، حتی آن تاريخدانان حرفه ای مورد استفاده قرار می دادند، که موضع مارکسيستی داشتند و با ايدئولوژی حزب سوسيال-دمکرات کارگری روسيه[از اين پس (ح س د ک ر)م.] به مسائل تاريخی برخورد می کردند. کوشش هايی شد تا واپس ماندگی روسيه از غرب را در نمودارهای زمانی اندازه گيری کنند: بدين ترتيب، از ديد ن.آ. روژکوف، در دورۀ شکل گيری طبقات، اين واپس ماندگی به تا سه سده کاهش يافت و سرانجام در دورۀ کاپيتاليسم، واپس ماندگی روسيه از کشورهای باختری، ديگر نه با سده ها، بلکه تنها با دهه ها اندازه گيری شده بود. م. ن. پوکروفسکی در “تاريخ روسيه از زمانهای کهن”، اين واپس ماندگی را به دو تا چهار سده تخمين زد. وی نيز همانند روژکوف معتقد بود، که روسيه بتدريج به اروپا “خواهد رسيد” و در زمان معاصر وی، فاصلۀ تاريخی بين روسيه و باختر تا کمترين حد رسيده است. از ديدگاه پوکروفسکی سطح واپس ماندگی روسيه را به نادرست غلو می کنند. بدينگونه، فعالان سياسی کشور در نيروی “ويژگی روشنفکر روس” محجوبيت بين المللی انقلاب 1905 روسيه را با انقلاب های اروپايی 1789 و 1848 مقايسه می کردند، گرچه با احتساب ويژگی دوران نوين تاريخی، سطح پيشرفت صنايع و آرايش نيروهای طبقاتی، مقايسه اش با کمون پاريس 1871 بسيار درست تر می بود. مسلما، پرسش در بارۀ قابل اندازه گيری بودن واپس ماندگی روسيه در اين موضوع ويژه نمايانگر غوطه ور شدن در مسائل تئوريک نبود، بلکه خوی سياست دستور روز را نشان می داد: يافتن پاسخ برای آن به معنای تعيين اين موضوع بود، که آيا جامعۀ روسيه برای انقلاب کمونيستی به مرحلۀ رشد رسيده است و يا آزمايش انقلابی، زودهنگام انجام می شود.
ممکن است يکی از تندترين ارزيابی ها از واپس ماندگی روسيه از حکومت های اروپايی، متعلق به ل.د. تروتسکی باشد: وی در يکی از مقالات خود، که پس از انقلاب 1917 منتشر شد نوشت:” بايد گفت، روسيه از نظر رشد اقتصادی خود، بين متروپول های کلاسيکی همچون انگلستان و کشورهای کلنی همچون هندوستان يا چين قرار دارد”.
سرتاسر تاريخ روسيه در سده های 18 و 19 به معرفی آثار ادبی همچون سرخوردگی کوشش برای مقايسه شدن با “سازمانهای کشورهای همسايه، که بر اساس اقتصادی به مراتب برتر رشد کرده بودند”، ويرايش زمان از دست رفته و وادار کردن کشور به رشد اقتصادی کشت بر اساس متدهای پيشرفتۀ توليدی و مديريتی در خاک آماده نشدۀ اجتماع گذشت. به هر روی، از تبديل شدن به کلنی قدرتهای اروپايی، آنگونه که تروتسکی می پنداشت، روسيه را تنها انقلاب سوسياليستی به موقع نجات داد:” به خود گفتم: چه بر سر ما می آمد اگر پرولتاريا در سال 17[1917] به پيشوايی رهبر کبير خود، دنيای بورژوازی را ترک نمی کرد و قدرت را در اين کشور به دست نمی گرفت و سنگرهای خود را در پوشش ارتش سرخ برپانمی کرد؟ رفقا! ما مستعمره، سرکوب شده و زير پا له شده می بوديم!… کسی چه می داند، شايد روی ديوارهای کرملين، در ميدان سرخ، همانجايی، که اکنون رهبر ما آرميده است، آنها می کوشيدند پلاکادهايی نصب کنند-“فقط برای متمدن ها”، “فقط برای خارجی ها” .
“واپس ماندگی” در اين مورد بصورت تهديد کلنی شدن، خودنمايی کرد؛ برده سازی مستقيم و خشن خارجی(گرچه ناديده نمی توان گرفت، که تريبون بلشويکی به بزرگنمايی تهديد استعمار برای اهداف تبليغاتی خود می پرداخت). ولی بر طبق نظريۀ همان تروتسکی، در مرحلۀ مشخص از تاريخ، واپس ماندگی رويکردی امتيازی به سوی پيشرفت داشته و گسترش از سوی همسايگان پيشرفتۀ سطح بالا، تاثيری مثبت دارد- صادرات ايده های آزاديبخش: ” هنگامی، که نيروهای توليد کنندۀ متروپل، کشورهای سرمايه داری کلاسيک، مانند انگلستان، به کشورهای بيشتر واپس مانده هجوم می برند، همانگونه که در آلمان نيمۀ نخست سدۀ 19 اتفاق افتاد، و برای ما[روسيه] در گذار از سدۀ 19 به 20، و در زمان کنونی برای آسيا، هنگامی، که عوامل اقتصادی به گونه ای انقلابی هجوم برده و نظام کهنه را درهم می شکنند، هنگاميکه رشد به تدريج اتفاق نمی افتد، بلکه به گونه ای “غيرساختاری” و از راه تکانهای ترسناک، جنبش ناگهانی سطوح کهنۀ اجتماعی، هنگاميکه انديشۀ انتقادی به گونه ای مقايسه ناشدنی، آسانتر و بهتر است بگوييم تبيين انقلابی خود را می يابد، مسلم است، اگر پيش شرطهای لازم انقلابی در کشور وجود دارند،- تروتسکی استناد می کند- روشن است، که برای چه مارکس در نيمۀ نخست سدۀ 19 در آلمان پيدا می شود، و برای چه لنين در کشور ما پيدا می شود، و برای چه ما در نگاه نخست شاهد آن عامل متناقض هستيم، که در کشوری کما بيش والا، کما بيش کهن و شايستۀ کاپيتاليستی اروپا، در انگلستان، کنسرواتيوترين حزب “کارگری” را داريم. و از سويی ديگر، در اتحاد شوروی ما، کشوری که از نظر اقتصادی و فرهنگی واپس مانده است(اينرا بدون خجالت می گوييم، زيرا واقعيت دارد)، ما دارای بهترين حزب کمونيست جهان هستيم(کف زدن حضار) “.
بدين ترتيب، مطابق با منطق تناقض تروتسکی، در مرحلۀ گذار از کاپيتاليسم به سوسياليسم، کشورهای “پيشرو” و “واپس مانده” جای خود را عوض می کنند، “آخری ها اولی ها می شوند”. اعتقاد به “برتری های واپس ماندگی” (در آداب و رسوم کشورمان[روسيه] پرتوافکننده به د.ئی. فونويزين و پ.يا. چاآدايف) راهمچنين می توان در بيانات مشهور لنين يافت: ” برای ساختن سوسياليسم، شما می گوييد مدنيت لازم است. بسيار خوب. اما چرا ما نمی بايستی بتوانيم ابتدا چنين پيش شرطهايی بر مدنيت را در کشورمان بسازيم، مانند تبعيد بزرگ مالکان و سرمايه داران روس، و سپس حرکت به سوی سوسياليسم را آغاز کنيم؟».
برای تاريخدانان “منشويکی” م.ن. پوکروفسکی و ن. آ. روژکوف واپس ماندگی اقتصادی-اجتماعی روسيه تنها کمبودی بود، که می بايستی به تدريج برطرف می شد، در صورتيکه لنين و تروتسکی در همان “واپس ماندگی” ضمانت رشد موفقيت آميز و موقعيت رهبری کنندۀ کشور در آينده را می ديدند.
مدل “رشد شتابان” تضاد درونی خود را به نمايش گذارد؛ رهبران کميتۀ خلقی شوراها می توانستند در پی چاآدايف تکرار کنند: “من فکر می کنم ما برای اين پس از ديگران رسيده ايم، که آنها را بهتر کنيم”.
جالب تر از همه اينکه در مقايسه با بيشتر مارکسيستهای روس، گ. و. پلخانف در آخرين اثر بزرگ خود-“تاريخ انديشۀ اجتماعی روسيه”- از مدل خود-ويژۀ روسيه دفاع کرد(راستش، نه بطور مطلق، بلکه نسبتا خود-ويژه). در مباحثی، که بين همعصران تاريخدان وی بر سر ويژگی راه روسی درگرفته بود، پلخانف کوشش داشت موضع ميانی را بگيرد، موضع متعادل را؛ از سويی او بشدت با ت. ن. ميليوکوف مخالفت می کرد(که به تعبير پلخانف) روی روند تاريخی کاملا خود-ويژۀ روسيه پای می فشرد، از سويی ديگر، نظريۀ م. ن. پوکروفسکی را که اصرار بر تطابق کامل رشد تاريخی اروپا و روسيه داشت، رد می کرد: “هيچ سخنی در بارۀ خود-ويژگی کامل روند تاريخی روسيه نمی تواند در ميان باشد؛ چنين خود-ويژگی يی را جامعه شناسی نمی شناسد. اما، روند تاريخی روسی، بدون اينکه کلا خود-ويژه باشد، به هر روی، از نقطه نظر چند نقش بسيار مهم از روند فرانسوی متمايز می باشد- و نه فقط از فرانسه”. پلخانف نيز، مانند تروتسکی، در ساختارهای تاريخی خود، از آثار تاريخدانان برجستۀ سده های 19 و 20؛ و. او. کليوچفسکی و س. م. سولوويف بهره برد، که بر نقش عامل جغرافيايی و “کلنيزاسيون درونی” در تاريخ روسيه تاکيد داشتند. با اين حال، پلخانف در برداشت تاريخی آنها نوآوری مهمی را وارد کرد. او تاکيد کرد، که کلنيزاسيون در شرايط برتری اقتصاد طبيعی پديد آمد[منظور در خود روسيه است.م]، بنا بر اين، ويژگی رشد تاريخی روسيه بوسيلۀ ترکيب يگانۀ “عوامل” جغرافيايی و اقتصادی تعيين شد.
همانگونه، که پايه گذار مارکسيسم روسی می گويد، در مرحلۀ معينی از رشد بشريت، محيط جغرافيايی تعيين می کند، که حتی دقيقا کدام فرماسيون اقتصادی-اجتماعی برای اين يا آن مردم شکل می گيرد. با تکيه بر دريافت مارکس و انگلس، که در پيشگفتار “مدخلی بر نقد اقتصاد سياسی” چهار شيوۀ توليد را برای بشريت برشمردند(باستانی، آسيايی، فئودالی و بورژوايی، بدون برشمردن پنجمين، کمونيستی)، پلخانف پيش فرض خود را پيش کشيد، که بنا بر گفتۀ وی، شيوۀ توليد “باستانی” و “آسيايی”، نمايانگر دو مرحله نيستند، که يکی پس از ديگری پديد آمده و از آن “زاييده شود”، بلکه “دو گونه رشد اقتصادی موجود هستند”. همانگونه که پلخانف می پنداشت، هم “شيوۀ توليد باستانی”(ساختار برده داری کلاسيک)، و هم “آسيايی” در يک و همان مرحلۀ رشد جامعه، در پی سازمان اجتماعی قبيله ای پديد آمدند. “و اگر اين دو گونه مشخصا بکلی از يکديگر متفاوتند، نشانۀ اين است، که خطوط اصلی مشخصۀ آنها زير تاثير محيط جغرافيايی شکل گرفته اند”(آ.آ. بوگدانف تفسيری ديگر از ايده های مارکس و انگلس را در سالهای 1890 در “آموزش دانش اقتصاد” پيشنهاد کرد. از ديد وی “دسپوتيزم شرقی” و “باستانی” نمايندۀ دو شيوۀ گوناگون توليدی نبودند، بلکه فقط نمايانگر روبنای گوناگون سياسی بر همان پايۀ برده داری بودند)[البته بايد توجه داشت، که در ايران باستان شيوهء توليد برده داری هرگز وجود نداشت.م].
شيوۀ توليد آسيايی، آنگونه که پلخانف فکر می کرد، “در مصر باستان، کلده، ايران و هندوستان” و جود داشت. ويژگی های شيوۀ توليد شرقی، بنا بر نظر پلخانف، با ناگزير بودن تمرکز منابع اقتصادی جامعه برای سازمان دادن به کار اجتماعی تعيين می شدند: برای نمونه، برای ساختن سيستم آبياری مصنوعی و يا برای ساختن خطوط دفاعی. در شرايط احاطۀ اقتصاد طبيعی به انجام رساندن چنين برنامه هايی، بسياری دشواری های سازمانی و تکنيکی را موجب می شد؛ از همين روی، تشکيل روبنای اجتماعی دولت بر همۀ وسايل توليد و بر همۀ توليد کنندگان که در رابطه با دولت همچون “دردسرهای” بی حقوق و همچون “ابزار سخنگو” بودند، بديهی بود. از همين روی، اقتصاد خوی کساد داشت: روش موثری را که روزی پيدا می کردند، تا حد ناممکن مورد بهره برداری قرار می دادند، تکنيک توليد می توانست دهه ها و حتی سده ها بدون تغيير باشد.
از ديدگاه سياسی، در “شيوۀ توليدی خاوری” آنگونه که پلخانف می انديشيد، روبنا با شکل “خودکامگی خاوری” مطابقت يافت. در”تاريخ انديشۀ اجتماعی روسی” پلخانف چندين جا حتی “شيوۀ توليد شرقی” و “استبداد شرقی” را مانند اصطلاحاتی مترادف به کار برده است. در اينگونه رژيمهای سياسی، زندگی و مالکيت اتباع، با هر موقعيت اجتماعی يی که داشته باشند، به دولت تعلق دارد. اتباع متساوی هستند “در بی حقوقی خودشان نسبت به فرمانروا، خان، فرعون، شاه، سلطان و چنين کسانی”. از ديد پلخانف، زايش استبداد شرقی، همچنين “اخلاقيات خود-ويژۀ” جوامع شرقی را شامل می شود؛ در آنجا مفهوم ارزش زندگی انسانی و شايستگی فردی انسان شکل نمی گيرد. در چنين جامعه ای شعله ور شدن آتش مقاومت در برابر حاکمان، بی نهايت مشکل است: همانگونه که از نظر فيزيکی- بخاطر تفاوتهای منطقه ای و فقر مادی جماعات روستايی،- همينگونه نيز از ديدگاه روانشناسانه، در کشوری که “بزرگ و کوچک با مزد فرمانروا زندگی می کنند”، “حتی انديشه در بارۀ معتدلانه ترين آزادی سياسی نمی تواند بوجود بيايد”.
مرحلۀ بعدی رشد جامعه را، که در پی “شيوۀ توليد خاوری” فرا می رسد، پلخانف در تطابق با طرح کلاسيک مارکس، فئوداليسم دانسته است. و همانگونه که پلخانف نوشته است، فئوداليسم روسی بوسيلۀ شمار بسياری از ويژگی های محلی وابسته به خصوصيات شرايط جغرافيايی و مرده ريگ تاريخ روسيه توصيف می شود. ويژگی مهم فئوداليسم روسيه اين بود، که بر پايۀ شيوۀ توليد خاوری پديد آمد، و از همين روی، در اينجا در شيوۀ توليد فئودالی نيز روبنای سياسی و حقوقی بصورت “استبداد شرقی” حفظ شد. در روسيۀ فئودالی، در تفاوت از باختر، “زمينداران، بدون توجه به تلاش هايشان، نتوانستند به حق مالکيت و به ارث گذاردن داريی هايشان دست پيدا کنند[در اروپا، واسال در برابر خدمات جنگی می توانست به مالکيت کامل بر زمين دست بيابد. م.]. اصولا، فرمانروايان نه تنها حق برتر را بر زمين حفظ کردند، بلکه در عمل، هميشه از آن استفاده می کردند”. و اصل اربابيت دولتی حفظ شد:”آزاد نبودن اجتماعی دهقانان، شرايط آزاد نبودن سياسی اشراف را فراهم آورد”.[در روسيه دهقانان نزد ارباب نام نويسی می شدند و حق جابجايی بدون اجازۀ ارباب را نداشتند. آنها را تزار می توانست به همراه زمين به کسی ديگر واگذار کند، و يا خود ارباب می توانست آنان را بفروشد. گوگول در “ارواح مرده” به همين موضوع اشاره می کند، که اربابان برای در رفتن از زير بار ماليات، نام دهقانان مردۀ خود را حذف نمی کردند و اين نامها حتی بين اربابان خريد و فروش می شدند.م]. به همين خاطر، دولت می توانست در هر لحظه ای، که برايش مناسب باشد، اموال لايه های بالايی خودش را مصادره کرده و “تفکيک سياه” [تفکيک اراضی مانند بازار سياه. م.] به نفع لايه های فقير براه بياندازد (ويا برای مبادا، “بالايی ها”ی جامعه را از راه تهديد هميشگی “تفکيک سياه” به خدمت خود دربياورد). و پلخانف نتيجه گيری می کند:”و بدين ترتيب، دولت روسيه کم کم به آنچنان نهنگ بزرگی تبديل شد، که توماس هوبس آرزويش را داشت و به هر کس تکه ای زمين را، متناسب با شغل و موقعيتش می دهد”.[توماس هوبس را آغازگر فلسفۀ سياسی به شمار می آورند.کتاب ویLEVIATHAN يکی از پايه ای ترين نوشتارهای سياسی-فلسفی می باشد.م.]
اگر روژکوف و پوکروفسکی کوشيدند “واپس ماندگی” روسيه از اروپای باختری را در مقياس چند سده اندازه گيری کنند، پلخانف با ثابت کردن همخوانی ساختار روسيۀ مسکويی با “استبداد بزرگ خاوری”، با آوردن ترتيب وقايع پشت سر هم، بسيار موثرتر عمل کرد. بدين ترتيب، اصول زمينداری محلی مسکو را وی با نرمهای “قوانين هامورابی، که 2000 سال پيش از ميلاد پديد آمدند” يا با نظم سده های ميانی چين مقايسه کرد. برای نمونه، پلخانف چنين گفت:”هربرشتين که در 1517 از روسيه ديدار کرد، از قدرت بی نهايت اشراف محلی شگفتزده شده بود… تصور کنيم که موميايی يکی از برده ها يا منشی های همانگونه که مصرشناسان فرانسوی می گويند،-يکی از فرعونهای، بگوييم؛سلسلۀ 12 زنده می شد و سفری به مسکو می کرد، در آنصورت، برخلاف هربرشتين، بارون اروپايی، چيزهای شگفت آور زيادی در زندگی اجتماعی-سياسی اين کشور نمی ديد. او مطمئن می شد که روابط اهالی مسکو با مقامات بالا، بکلی نزديک آن چيزی است، که در ميهن دوردست وی وجود دارد، دقيقا همانگونه، که در کشوری با ساختار درست بايد باشد”.
بدين ترتيب، در اثر پلخانف “تاريخ انديشۀ اجتماعی روسی”،- آيا وی اهميت اينرا درک می کرد يا نه،- سخن نه تنها در بارۀ تفاوتهای فرماسيونی، بلکه همچنين در بارۀ تفاوتهای تمدنی “خاور” و “باختر” بوده بود.
دريافت تاريخی پلخانف ادامۀ بحث قديمی باخترگرايان و اسلاويانوفيل ها شد؛ در بارۀ اينکه آيا روسيه به اروپا تعلق دارد، يا به آسيا. بسياری از گذرگاههای آثار پلخانف می توانند همچون پاسخ سرراستی به پرسش مشهور چاآدايف به شمار آيند(انديشمندی، که پلخانف بسيار وی را ارج گذاشت و يکی از آثار تاريخی-فلسفی خود را به نامش کرد):” ما به هيچيک از خانواده های مشهور بشريت متعلق نيستيم، نه به باختر، نه به خاور؛ آداب و رسوم نه اين را داريم و نه آن را”. دقيقا در شکافتن اين انديشۀ چاآدايف، پلخانف نوشت:”مانند اين است، که روسيه بين باختر و خاور در نوسان است… در درازای بسيار ادامه دار مرحله ای، روسيه با سرشت ساختار اجتماعی-سياسی خود، هرچه بيشتر از باختر جدا شده و به خاور نزديکتر شد… اما همان شرايط تاريخی، که روسيه را در موقعيت نزديکی به خاور قرار داد، روسيه را وادار به جستجوی نزديکی با باختر نمود”.
نتيجه می گيريم، مطابق با منطق پلخانف، روسيه خودش توانايی گزينش دارد که خاوری باشد يا باختری(اين نتيجه گيری پژواک يکی از کلمات قصار چاآدايف است:”ما اکنون تسلطی بر گذشته نداريم، اما آينده به ما بستگی دارد”). برای نخستين بار چنين گزينشی در هنگام سرنگونی خانهای مغول و دولت تمرکز يافتۀ مسکو امکان يافت. آنزمان، اروپا [در چهارچوب روسيه] بر آسيايی ها پيروز شد، فقط به خاطر اينکه خودش آسيايی شد. انتخاب مخالف- به سود “اروپايی شدن” روسيه- در سدۀ 18 انجام شد. اما، آنگونه که پلخانف خاطرنشان کرد، اين اروپايی شدن، فقط به سود پيدايش دورگه ای شگفت انگيز پايان يافت: “به تنۀ آسيايی دست و پای اروپايی چسباندند”. جدايی تمدنی بين باختر و خاور در سدۀ 18 به انشعاب درونی جامعۀ روسيه تبديل شد: “موقعيت اجتماعی لايۀ نجبا به يکسو چرخيد، به سوی باختر”. درست در همان زمانی، که موقعيت اجتماعی “مردم فرو مايه” بسوی مخالف، بسوی خاور، در تغيير دائمی بود… و درست در همينجا ژرفترين دليل اجتماعی برای جدايی اشاره شده در بالا بين مردم و جامعۀ کمتر يا بيشتر دانش آموخته وجود دارد”.
پلخانف دورۀ معاصر خودش در تاريخ روسيه را همچون دوشاخه شدن نوينی در تمدن توصيف می کند: اگر بورژوازی و پرولتاريا مانند عوامل اروپايی کردن عمل می کنند، دهقانان روسيه طبقه ای را نمايندگی می کنند، که منافع و ارزش هايش در دوران تسلط “شيوۀ توليد آسيايی” شکل گرفته بود. دهقانان، از ديدگاه پلخانف، کاملا موافق عمل مالکيت بالايی دولت بر ابزار توليد بودند، زيرا اين، امکان اميد بستن به “تفکيک سياه” متساوی از بالا را می داد. از همين روی، “هنگاميکه کشاورز خواهان مصادرۀ زمين از مالکان شد، حتی هنگاميکه خودش دست به کار گرفتن زمين شد، مانند انقلابيون رفتار نکرد، بلکه برعکس، همچون معتقدترين نگهبانان عمل کرد: او از آن اساس کشاورزی دفاع کرد، که همۀ ساختار اجتماعی-سياسی روسيه از ديرباز بر آن گذاشته شده بود”. بر همين پايه، پلخانف معتقد بود، که اتحاد انقلابی پرولتاريا و کشاورزان در روسيه، بر اساس طبيعت خود، هميشگی نيست: “جنبش کشاورزان روسی آسيا، تنها برای مدتی با جنبش کارگری روسی اروپا مطابق شد.”-گاهی موقعيت کلاسيک وجود داشت:”غو، خرچنگ و ماهی لوف” که بار مشترک را به سوهای مختلف می کشند. [اين داستانی مانند داستانهای کليله و دمنه، اثر کريلوف است، که غو، خرچنگ و لوف ماهی هميشه می خواهند کاری مشترک انجام بدهند، ولی روش هر کدام از آنها با روش ديگران در تضاد است.م.].
دقيقا، نگرش پلخانف مبنی بر اينکه طبقۀ دهقانان روسيه را دارای روحيه ای می داند که نمايانگر “شيوۀ توليد خاوری” ماقبل تاريخ است، بدين وسيله توضيح داده می شود، که استراتژی پلخانف در مسالۀ ارضی، بسيار غير متعارف برای انديشمند مارکسيست غربی می باشد.
در 1906 پلخانف در سخنرانی خود در کنگرۀ ح س د ک ر برنامۀ ملی کردن زمين را مورد انتقاد قرار داد و روی اين نکته پافشاری کرد، که مالکيت خصوصی بر زمين، مانند هوا، مانند دارو برای روسيه، گريزناپذير است:
“اگر قرار می شد بين ملی کردن و تقسيم اراضی، يکی را برگزينيم، آنگاه مجبور می بوديم تقسيم اراضی را برگزينيم،-پلخانف تاکيد می کند،- تقسيم اراضی، بی گمان می تواند سختی های بسياری، از ديدگاه ما، داشته باشد. اما در مقايسه با ملی کردن، برتری بزرگی می داشت، چون آخرين ضربه را بر آن نظم کهنۀ ما وارد می کرد، که در آن هم زمين و هم کشاورز دارايی دولت به شمار می آيند و نمايانگر چيزی بيشتر از ساختمان نظم اقتصادی مسکو نيست، که پايۀ همۀ خودکامگی های بزرگ شرقی می باشد. ولی، ملی کردن زمينها می توانست کوششی برای بازسازی اين نظم در کشورمان باشد”. برای نمونه، پلخانف در “تاريخ انديشۀ اجتماعی روسی” به اندازۀ کافی، ارزيابی مثبتی از رفرم استوليپين داشت و در آن گام استوار نوينی را به سوی اروپايی کردن روابط اجتماعی-اقتصادی مان” می ديد.
ايدۀ تفاوتهای ريشه ای بين “خاور” و “باختر”، “آسيا” و “اروپا” را میشود در دريافتهای ساختاری بسياری از مارکسيستهای روس يافت. در ضمن، تصوراتی در بارۀ اين تفاوتها جنبۀ واضح رنگاميزی ارزشی را داشت: “آسيا” و “اروپا” در رکود، بوروکراتيسم، تحقير برده وار “پايينی ها” و استبداد بی شرمانۀ “ساتراپ ها” تلفيق شده بود، “باختر” و يا همان “اروپا” مترادف پيشرفت و تمدن بود. مانيفست حزب سوسيال-دمکراتيک کارگری روسيه، که بوسيلۀ پ.ب. استرووه در 1894 نوشته شد، دربر دارندۀ اشاره به تقابل “باختر” و “خاور” می باشد(در اين مورد، خاور اروپا): “بورژوازی هرچه به خاور اروپا نزديکتر باشد، همانقدر از نظر سياسی، ضعيف تر، ترسوتر و پست فطرت تر شده، و به همان اندازه، وظايف بزرگ فرهنگی و سياسی وی بر دوش پرولتاريا می افتند.”
گ.و. پلخانف مستمرا ناگزير بودن “اروپايی کردن” روسيه را در مواردی، که معاصران وی جمله های “رفتن به راه پيشرفت” و اصطلاح “مدرنيزه کردن” را به کار می بردند، می نوشت. بسياری می دانند، که لنين در مقالات و نامه های رسمی خود در سالهای انقلاب، هميشه “آسيايی-گونه بودن” روسيه را با واژه های نامطلوب به کار برده و در اين واژه گام پرمعنايی را می ريخت(بوروکراتيسم، رکود، خاکساری در برابر مديران، مانع، رشوه خواری و …).
تقابل جنبه های اروپايی و آسيايی در تاريخ روسيه، در چندين مورد در آثار مارکسيستهای وطنی، مانند برخورد حماسی سرچشمه های آنتاگونيستيک به نمايش درآمده است. همانگونه، که م.ن. پوکروفسکی در “تاريخ روسيه از روزگار کهن” رشد روسيه را پس از رفرم سالهای 1860 بازنگری کرده، چنين مقايسه ای را به کار برده بود:” حفظ “نظمهای کهنه” در روستای زير رفرم، شهر را بصورت جزيره ای اروپايی در ميان اقيانوسهای آسيايی درآورد. اما، بر زمينۀ بالا رفتن صنعت، ساکنان جزيره بد زندگی نمی کردند. آنها کوشش داشتند به اين فکر نکنند، که روزی فرا خواهد رسيد، که امواج آسيايی-فئودالی می توانند ساختارهای شتابان برپا شدۀ آنان را با خود بشويند”. تقابل “اروپا” و “آسيا” در اينجا، در عين حال، مانند تقابل “شهر” و “روستا”، “نظم” و “بی نظمی”، ساختمان بدست انسان و بلای ناشناس آينده می باشد. برای نمونه، در آغاز انقلاب 1917 موضوعهای تقابل آسيا و اروپا، نقش برجسته ای در آثار مارکسيم گورکی پيدا کردند، که همانطور که می دانيم، روابط گرم و دوستانه ای با رهبران حزب سوسيال-دمکرات داشت. دگرگونی ادبی مارکسيم گورکی در بسياری از موارد، به خاطر نياز وی به يافتن زبانی هنری برای گسترش تجارب بازسازی انقلابی دنيا تعيين می شد. در دوران آفرينش “ترانه هايی در بارۀ قرقی”، چنين زبانی برای او سمبوليزم نيتچه ای بود. در سالهای پرداختن به “خداسازی” گورکی فعالانه می کوشيد ايدئولوژی انقلابی را با خواسته های روحانی مردم مطابقت بدهد(سوژۀ داستان “اعتراف”-مانيفست ادبی “خداسازان”- نمايانگر دوباره سازی يکی از مشهورترين اشعار روحانی در بين مردم، “زندگی الکسی-مرد خدا”).
در آغاز جنگ اول جهانی، گورکی با زبان دوگانۀ “باختر-خاور” با خوانندگان خود سخن می گفت. گورکی موقعيت دنيای دوران خود را با اصطلاحات “تقابل سازش ناپذير باختر و خاور”، تقابل “آسيا با ارادۀ ضعيفش، آنارشيسم پاسيو، بدبينی، کوشش برای مست شدن، خيال پردازی کردن، و اروپا را بطور کلی فعال، نستوه در کار، باورمند تنها به نيروی عقل، پژوهش و دانش به تصوير می کشيد. در اين تقابل جهانی، “دو دنيا، دو سيستم متفاوت انديشه”، “روسيۀ نرم اندام، با آرزوهای روحانی”، “ملتی که از نقص برخورد غيرفعال با زندگی رنج می برد”، به گفتۀ گورکی، در موقعيت بويژه پيچيده ای قرار گرفته بود: “ما روسها دو روح داريم: يکی از سوی کوچندگان مغول، خيال پرداز، مرموز، در پرواز، معتقد به اينکه “سرنوشت هرکس در پيشانيش نوشته شده است”… و در کنار اين روح ناتوان، روح مرد اسلاو زندگی می کند، می تواند بزيبايی و روشنی شعله ور شود، اما مدت درازی نمی سوزد، بسرعت خاموش شده و در برابر زهرهايی، که به او تزريق شده و نيروهای وی را مسموم کرده اند، استعداد کمی در دفاع از خود دارد”.
نبرد بين باختر و خاور، بايد بدينگونه در ژرفای روح انسان روس به نمايش دربيايد.
«اين امکان داده می شود، که مبارزۀ شيطان و خدا در قلب انسان، بسادگی، مبارزۀ اسلاو و مغول باشد»- گورکی نتيجه گرفته و ابراز اميدواری کرد، که نقش تعيين کننده را در اين مبارزه، تيپ جديد، تيپ زاده شونده، تيپ کارگر بازی کند.
با سود بردن از اصطلاح معروف پيشنهادی از سوی ادوارد سعيد در سالهای 1970، می توان گفت، که در رسم روشنفکران سوسيال-دمکرات روس، “اورينتاليسم” ظهور کرد- پذيرش خاور، همچون يکپارچگی آگاهانۀ مقابله کننده با باختر، که تضادش را بوسيلۀ ماهيت وجودی خود ابراز می کند. همانگونه، که ادوارد سعيد در پژوهش خود نشان داد، انحراف اورينتاليستيک، نگاه “از بالا به پايين” بر شرق را پيشنهاد می کند، رابطۀ فعال “متمدنانه” و استعمارگرايانه نسبت به خاور.
از نگاه موشکافانۀ الکساندر اتکيند و ناتانيئل نايت در فرهنگ روسی سدۀ 19 انحراف اورينتاليستيک تا حدی بی سابقه و غيرمعمول برای اروپا در فرم “خود-اورينتاليسم” يا “اورينتاليسم درونی” پديد آمد: به عنوان “خاور”، سرچشمۀ تاثيرات غريب و موضوع محرک متمدن کننده، روشنفکران روس می توانستند کشور خودشان را مورد بررسی قرار بدهند.
در اينصورت، می توانيم مارکسيسم روسی پيش از انقلاب را يکی از بارزترين نمونه های به اجرا درآوردن استراتژی “اورينتاليسم درونی” به شمار بياوريم: با توصيف روسيه به عنوان کشوری ، که ويژگی های اروپايی و آسيايی را در خود تلفيق کرده، مارکسيستهای روسيه بدون ابهام، خودشان به خودشان نقش نمايندگان تمدن اروپايی را دادند. شگفت آور است، که با چه رک گويی پوست کنده ای تن بالای استعماری در “تاريخ انديشۀ اجتماعی روسی” پلخانف تنين افکن می شود: “اسلاويانوفيل ها می گفتند، که “جامعۀ اروپايی شدۀ روسيه خود را مانند نمايندۀ کلنی ساکن در بين بربرها معرفی می کرد”. اين کاملا حقيقت دارد. اما بهبود بخشيدن به موقعيت سخت کلنی خارجيانی، که در بين بربرهای روسی رها شده بودند، تنها از پس يک پديدۀ اجتماعی برمی آمد: اروپايی کردن بربرها”.(در پرانتز اشاره کنيم، که چارۀ ديگر، برای برون رفت از چنين وضعيتی می توانست درخود حل کردن استعمارگران باشد، اما پلخانف اين جنبه از تغييرات را بررسی نکرد). نمونۀ مثبت مستعمره و استعمارگر، بعنوان دربردارندۀ تمدن در رساله های سوسيال-دمکراتهای ديگری نيز پديدار شدند: همانگونه که پ. س. يوشکويچ نوشت، برای مارکسيست واقعی “فعاليت سوسياليستی تنها به مبارزه با دشمن بورژوايی، يا تنها به کمپين بی وقفه منحصر نمی شود، بلکه پيش از هر چيز، بايد شبيه کار آن استعمارگری باشد، که فرهنگ کشورهای وحشی را تسخير می کند: در يک دست اسلحه، و در دستی ديگر ابزار، جنگل انبوه دستنخوردۀ دوران نخستين را پاک می کند، حيوانات درنده را نابود می کند، با بوميان وحشی می ستيزد، اما در همينجا خانه های خود را می سازد و شهرها را برپا می کند”.
به گونه ای برجسته، مارکسيستهای روسی- به جز گئورگی والنتينوويچ پلخانف- تقريبا بطور غريزی، پنداشتهايی اورينتاليستيک داشتند، بدون اينکه بکوشند آن پندارها را در طرح همگانی مارکسيستی روند تاريخی در هم بتنند. اما پس از انقلاب 1917 در دورۀ فعاليت کمينترن، نياز مبرم تئوريک وارد کردن تزهايی در بارۀ برخی از خود-ويژگی های تمدنهای آسيا و اروپا به طرح مارکسيستی فرماسيونها پيدا شد. طرح امکان حل اين موضوع، برای نمونه، در اثر ياد شده در بالا “در بارۀ انقلاب ما” آمده است، آنجا که لنين از تئوريسين های انترناسيونال دوم انتقاد می کند:
«آنها کاملا با چنين انديشه هايی ناآشنا هستند، که با وجود قانونمندی های کلی رشد در تاريخ جهانی، خطوط جداگانۀ رشد، به هيچوجه رد نمی شوند، بلکه برعکس، تصور می شوند، که نمايانگر خود-ويژگی فرم و يا نظم اين رشد می باشند. برای نمونه، حتی به فکر ايشان هم نمی رسد، که روسيه در مرز کشورهای متمدن و کشورهايی ايستاده است، که برای نخستين بار بوسيلۀ اين جنگ به سوی تمدن کشيده شده اند؛ همۀ کشورهای خاور، کشورهای بيرون از اروپا. و روسيه برای همين توانست و می بايستی برخی از خود-ويژگی هايش را نشان بدهد، که مسلما در خط کلی پيشرفت جهانی قرار دارند، اما انقلاب وی را از همۀ کشورهای پيشين اروپای باختری متمايز می کند و برخی از تازگی های جزئی در ورود به کشورهای خاوری را در بر دارد…خرده بورژواهای اروپايی ما حتی در خواب هم نمی بينند، که انقلابات آينده، در کشورهای خاور، در شرايط اجتماعی بی اندازه گوناگون و متفاوتی، بی شک، خود-ويژگی بيشتری از انقلاب روسيه را تقديمشان خواهند کرد”.
در اينجا، برای ما همان مفهوم “تناسب، اما نه بطور مطلق” خود-ويژگی روسيه، همچون کشورهای مرز بين “اروپا” و “خاور” وجود دارد، که در نزد پلخانف نيز يافت می شد. اما در ادامه، همانگونه، که ما در نمونۀ تروتسکی متقاعد شديم، ايدئولوگ های بلشويک ترجيح می دادند موقعيت ژئوپليتيک روسيه را در چارچوب مدل “واپس ماندگی” بررسی کنند. بدينگونه، ن.ئی. بوخارين که در دورۀ 29-1924 تئوريسين و رهبر کمينترن بود، در برنامۀ سخنرانی در کنگرۀ 6 کمينترن چنين گفت:” ما در پروژۀ خودمان سه گونه کشور را تشخيص می دهيم: کشورهای کاپيتاليستی با پيشرفت سطح بالا، کشورهای با سطح متوسط پيشرفت- بايد فهميد، که اين عبارتی بسيار مشروط و غير دقيق است- و پس از اينها، کشورهای مستعمره و نيمه مستعمره … ما در پروژۀ خودمان تزی را پيش کشيده ايم، مبنی بر اينکه …رشد نامتناسب کاپيتاليسم دليل رشد نامتناسب روند انقلاب جهانی است”.
در همين سخنرانی، بوخارين تدقيق کرد، که تحت عنوان “کشورهای با سطح رشد متوسط”، عملا فقط منظورش اتحاد شوروی است. موقعيت ژئوپليتيک اتحاد شوروی در اينجا نيز مانند حالت بينابينی مابين خاور و باختر توصيف شده بود، اما نه با اصطلاح خود-ويژه، بلکه با اصطلاح “سطح نسبتا پيشرفته”: روشن است، که بوخارين ترجيح می داد نه در بارۀ “خاور” و “باختر”، بلکه در بارۀ “شهر جهانی” و “دهکدۀ جهانی” سخن بگويد. مفهوم “پيشرفت شتابان” بر مفهوم “خود-ويژگی نسبی” روسيه چيره شد. اما اگر بلشويک های پيروز به تدريج از استريوتيپ اورينتاليستی دست برداشتند، در برابر با نيروی بسيار، محرک های “اورينتاليسم درونی”، در برابر هم ايستادن خاور و باختر در تفکرات آن روسهای مارکسيستی بازتاب يافت، که با اينکه خود را پيروز می ديدند، انقلاب 1917 را همچون فاجعه ای تاريخی حس می کردند. در شرايط بحران تاريخی، هنگاميکه طرح های قبلی تئوريک مارکسيسم ناکارآمد به نظر می رسيدند، در توضيح زيگزاگهای تاريخ روسيه ناتوان بودند. برای روشنفکر روس طبيعی بود در جستجوی پاسخ به ديگران غيرمارکسيست و با تاريخ پرغلط رجوع کند، که در برخی از موارد، به تصور تقابل آشتی ناپذير آسيا و اروپا، و در بارۀ روسيه، همچون صحنهء اين تقابل می نگريستند.
همانگونه که از آخرين مقالات پلخانف و از خاطرات نزديکانش برمی آيد، وی انقلاب بلشويکی را دقيقا همچون پيروزی آسيا بر اروپا ارزيابی می کرد، مانند بازسازی “خودکامگی خاوری”، با همۀ روشهای مديريت و اخلاقيات طبيعی خود-ويژه اش.
بنا بر شهادت ل. گ. ديچ، پلخانف در بستر مرگ، هميشه اين پرسش را، که “عميقا وی را می آزرد” مطرح می کرد:” آيا ما بسيار زودهنگام در روسيۀ واپس ماندۀ نيمه آسيايی به تبليغ مارکسيسم آغاز نکرديم؟”
در ادامۀ همين ايده، ما در مقاله ای در مرگ پلخانف، نوشتۀ همکار وی آ.ن. پوترسوف می خوانيم:”کار سی و پنج سالۀ وی[پلخانف]، به نظر می رسد، بوسيلۀ شدت بيماری آسياوار از بين رفته است… در نتيجۀ ويرانی سرتاسری روسيه، تندباد ناگهانی آسياوار برما وزيد. تندباد پلخانف را با خود برد، اما روسيه را با خود نبرد. برای انتقام از آسيا، ضربۀ اروپا آغاز می شود و راه پيشرفت روسيه را دوباره باز کرده و ساخته های ويران شدۀ پلخانف را دوباره برپا می کند”.
سوسيال-دمکراتهای روسيه از اردوگاه منشويکها در تفسير ژئوپليتيک انقلاب بر آثار باقيمانده از پ.ب. استروه و همچنين آثار اروپائيان پيشدستی کردند: همۀ آنها انقلاب بلشويکی را واکنشی هرج و مرج گونه از سوی فرودستان بر عليه دو سده اروپايی کردن روسيه تلقی کردند، مانند کوشش برای بازگشت از فرهنگ کوسموپليتيک امپراتوری به سرچشمه های ملی(گرچه آنگونه که می دانيم، دوران “پتربورگ” تاريخ روسيه را منفی ارزيابی کرده و دوران “مسکويی” را ترجيح می دادند- آنها نشانۀ منفی را در همانجايی گذاشتند، که پلخانف، پوترسوف، استرووه نشانۀ مثبت را گذاشته بودند).
بدين ترتيب، در تحليلی دقيق از آثار مارکسيستهای روس، لايۀ غيرمارکسيستی درک جايگاه روسيه در جهان نمايان می شود. نمونۀ اين، تا اندازه ای، دريافت “اورينتاليسم درونی” بود، که بر اساس پنداشتی از روسيه همچون صحنۀ تقابل سرچشمه های خاوری و باختری بنا شده بود: بيشتر مارکسيستهای روس از اعتقاد روشن يا ناروشن بيان شدۀ اين موضوع آغاز می کردند، که روسيه به جهان آسيايی تعلق دارد، ولی بخاطر شرايط تمدنی شهروندان خود، قابليت تغيير شرايط خود در جهان را دارد و می تواند بخشی از اروپا بشود. بی شک، روشن ترين و ثابت قدمترين طرفدار چنين برداشتی گ. و. پلخانف بود، که روش پيوند درهم جهان بينی اورينتاليستی و دکترين ماترياليسم تاريخی را يافت: برای پلخانف تئوری “شيوۀ توليد آسيايی” حلقۀ رابط بين آنها شد، که امکان توضيح راه تاريخی خود-ويژۀ روسيه را فراهم می کرد.
در چارچوب رسوم مارکسيستی ميهنی، مفهوم “اتحاد درونی” نيز، که زمانی بوسيلۀ ارکستر علوم تاريخی روسيه پيشنهاد شده بود، بازنگری شد: برای مارکسيستهای روس تصور در بارۀ استعمار درونی شامل نه تنها تملک سرزمينهای بيکران “نيمه آسيايی”، بلکه همچنين تغيير تعلق فرهنگی-تمدنی جمعيت اين سرزمينهای بيکران، صرفنظر از جمعيت تاريخی “نيمه آسيايی” خود بود. مارکسيسم در پندار آنها، می بايست ابزار “اروپايی کردن بربرها” می شد؛ اما تلاش برای يکی کردن دريافت تاريخی مارکسيسم کلاسيک با رسوم انديشۀ ميهنی، منجر به نتيجۀ دگرگونه ای شد- به “روسی کردن” خود مارکسيسم، که چشمداشتهای تاريخی، الگوهای انديشه و انبان فرهنگی همميهنانمان رابه خود جذب کرد.
———————————————–
يادداشتهای مترجم:
1-کشمکش بين اسلاويانوفيل ها(طرفداران زبان و فرهنگ روسی) و اروپاگرايان رفرميست را می توان از زمان پتر کبير در تاريخ روسيه دنبال نمود. غير از پافشاری هر دسته بر مواضع تئوريک خود، روش خشن و دستور از بالای پتر برای رفرم کشور، اسلاويانوفيل ها را به مقاومت در برابر دگرگونی ها وامی داشت، به گونه ای، که به گفتۀ گ. و. پلخانف در “تاريخ انديشۀ اجتماعی روسی”، پس از مرگ پتر همه چيز سير بازگشت به گذشته را گرفت (نقل به معنی)، ليکن تاثير رفرمهای پتر بسيار ژرفتر از آنی بود، که پنداشته می شد. روسيه از خوابی سنگين بيدار شده بود و داشت چشمهايش را می ماليد.
نبرد بين اين دو گرايش را، بويژه می توان با فعاليتهای گرانوفسکی و تربيت انديشمندان و اديبان و سياستمداران ارزنده ای از بين دانشجويان خودش، که در محفل استانکويچ گرد هم آمده بودند، يافت. برای آشنایی بیشتر با کشمکش میان طرفداران گرانوفسکی (غربگرایان) و جناح کنسواتیو (ایلاویانوفیل) می بایست مقالۀ جداگانه ای را بنویسم.