نويسنده : مرجان حاجيحسني
چند روز پيش هوا سرد شد، سرماي ملسي بود. بارانهاي ارديبهشت، درختان چنار را غافلگير کردند و مردم شهر را شادمان… شادمان؟! آيا تمام مردم از بارش ناگهاني باران خوشحال شدند؟ در آن شب باراني، همه آدمهاي اين شهر، سقفي داشتند که از باد و باران در امان بمانند؟ باران است ديگر، وقتي ميبارد، براي همه يکسان ميبارد، چه کشاورز باشي و زمينت تشنه باران باشد و چه کوزهگر باشي و کوزههاي گليات زير سقف آسمان در حال خشک شدن باشند.
آن شب هم باران باريد، بر دشت و دمن، شهر و کوچه، بر لانه کلاغها و آشيانه سارها! قدمش مبارک بود براي درختان تازه به بار نشسته خيابان… اما در اين شهر شلوغ، آنقدر خيابان هست که نميداني مردمانش چطور به استقبال باران ميروند؟! شاد ميشوند از ديدن مرواريد آسمان يا غمگين! هر روز صبح، خورشيد که طلوع ميکند، تهران پر ميشود از آدمهاي رنگارنگ! کارمند و کارگر و پليس و دکتر و معلم! بعضيها اما اهل اين شهر نيستند. غريبند بين اين آدمها. از لهجههايشان پيدا است. اما بين اين مردم هستند، بين تهرانيها.
نه از سر دلخوشي اينجا هستند و نه با ميل و اشتياق آمدهاند. جبر روزگار، آنها را به اين شهر شلوغ کشانده فرارياند از اين شهر، اما چارهاي ندارند، گره کور زندگيشان در اين شهر، باز ميشود.
کافي است چشمت را باز کني، کم نيستند اين آدمها در اطرافت. آدمهاي پريشان و کلافه که دلشان ميخواهد، مشکلشان حل شود و برگردند به شهرشان!
اگر با عجله از خيابانها عبور نکنيم و کمي توجه داشته باشيم ميبينيمشان. همين حوالي… نزديک چهارراه پريشاني و کنار پيادهروي در به دري! اينها هموطن هستند، اما اهل تهران نيستند. مهمان شدهاند چند روزي در اين شهر. کسي برايشان دعوتنامه نفرستاده و به مهماني دعوتشان نکرده اما آمدهاند… بيخبر! چارهاي هم ندارند، بيماري هم بيخبر مهمان خانههايشان شده! جگرگوشهشان، فرزند دلبندشان از درد به خود ميپيچد پس ناچارند سرگرداني و دربهدري را به جان بخرند تا شايد در بيمارستانهاي فوقتخصصي تهران دواي درد فرزندشان را پيدا کنند.
اينجا تهران است، شهري پر از خانه و آپارتمان! در گوشهاي از اين شهر، اما؛ نزديک خانههاي سر به فلک کشيده، عدهاي چادر زدهاند، درست کنار خيابان در يک پيادهرو در خياباني پر رفتوآمد. از کنار چادرهاي رنگارنگ که عبور کني، از خودت ميپرسي، اينجا چه خبر است؟ از حال و روز ساکنين چادرها معلوم است که براي تفريح و سيزدهبدر نيامدهاند. به اطراف که نگاه کني، ميفهمي اوضاع از چه قرار است! آدمهاي پريشاني که کنار يک بيمارستان چادر زدهاند، احتياجي به پرسوجو ندارند. حال و روزشان نگفته معلوم است. آن چادرها در پيادهروي مقابل بيمارستان امام خميني(ره)، رديف شدهاند. کنار يکي از قديميترين و معروفترين بيمارستانهاي تهران! اما اينجا در اصل بيمارستان نيست. ضلع جنوبي بيمارستان است و در تابلوي بيمارستان نوشته شده: مرکز طبي کودکان بيمارستان امام خميني(ره) و قطب علمي اطفال کشور.
ناگفته پيداست که آن چادرها متعلق به کساني است که کودکان بيمارشان در اين بيمارستان بستري هستند و جايي براي سکونت ندارند.
شهر بزرگي است تهران! آنقدر که براي همه آدمها جا دارد. اما تنگ ميشود گاهي همين شهر بزرگ براي آدمها. آنقدر که مادري که جگرگوشهاش روي تخت بيمارستان خوابيده ناچار است پيادهروي خيابان را به عنوان خانه موقتش، انتخاب کند. معلوم نيست درمان فرزندش چقدر طول بکشد، يک هفته، يک ماه، دو ماه يا بيشتر، هرچقدر باشد، خانوادهاش کنار خيابان ميمانند تا جگرگوشه شان سلامتياش را به دست آورد. حتي اگر شبها باران بگيرد و چادرشان خيس آب شود.
يقين دارم باران ارديبهشت هم شرم دارد از اينکه بر سر مادري ببارد که چشمان پرباران دارد. دل آسمان شايد گرفته از اين همه دردي که در سينههاي آدمهاست. هيچکس مثل باران ارديبهشت، حال آدمهاي خفته در چادر را درک نکرد. وقتي باران ميباريد، قطرههاي خيس، تن غبارگرفته چادر را شستند و اما شرم داشتند از صورت به غم نشسته کودک بيمار که نميدانست از اين نعمت آسمان شکرگزار باشد يا گلهمند! گلههايش، مدتهاست زير چادرهاي رنگي کنار پيادهرو، سرپوش گذاشته شده و چشمش به آسمان است که شايد يکي از همين روزها درد فرزند نازنينش درمان شود و به شهرش بازگردد… آسمان را که نگاه ميکند، دائم زير لب ميگويد: يا من اسمه دوا و ذکره شفاء.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط