انسان افق
انسان را در خواب هايم
چه دوست داشتني مي بينم :
لاله ای است به بلندای سرو
سری بزرگ و سُرخ دارد .
با نسيم مي رقصد و
با طوفان پيچ و تاب برمي دارد
امٌا نمي افتد
ريشه ای مُحکم و پابرجا دارد .
لبخند به لب
چشماني مهربان
بسان غزال دارد .
به هر زبان آواز مي خواند
و حيوان را حتي
هر بار شاد و آرام مي دارد .
در شهر انسان من
بر دودکش ها نيز کلم و کاسني مي رويد
دودی نيست آخر هيچ
نه اين سوی دنيا به خشکي مي سوزد
نه سوی دگر را سيل به نيستي مي روبد .
اين جا باران نيز
به ميزان نياز مي بارد
فاصله ها به يُمن علم بُخار يا آب يا هوا
تا سيٌاره ها يک قدم است .
انسان به آغوش مادر خويش مي آسايد
و کهکشاني خوش برای آن که و
آن چه در آن هست مي سازد .
در شهر خواب های من
گوشت را شير يَل جنگل حتي
خورد و خوراک نمي خواند
و طعم انگور و پياز را
بي نهايت آشناتر و خوش تر
به آهو بره مي داند .
در روًيا شهر من
سُرخ اند کفتار و زالو به شرم
از بي شرمي سرقتِ اجداد خويش
و آش شهر هم مي زنند
چون ديگران با وجدان خويش .
اين گونه است شهر من
در خواب های من .
پس چه باشد دغدغه اش
انسان والای شهر من
با واژه های منسوخي چون
مال کي، مال تو يا مال من؟
مالکيٌت درهر نوع آن
داستاني کهنه است
در شهر تعبير خواب های من .
آن را چون شقاوت
حسادت ، حماقت
يا واژه هايي اين چنان
بايد در لغت نامهً ماقبل تاريخ پي بگيرد
انسان بالندهً تعبير خواب های من .
سعيد آوا – ارديبهشتِ 1393