انزو تراورسو
ترجمه علی نورالدینی
منتشر شده در پراکسیس
یك تعریف جامعهشناسانه
ایدهی بوهمیا[1] كه به واسطهی رُمانی از هنری مورگر[2] در سال 1846 بر سر زبانها افتاد، و سپس از طریق اپرای مشهور پوسینی به اوج رسید، در كاربرد امروزیاش، شیوهای از زندگی و نگاه خاصی به زیباییشناسی را تداعی میكند. رد آداب بورژوایی، نداشتن (یا رویگردانی داوطلبانه از) محل اقامت ثابت و كار دایم، تردد مكرر به كافهها، كابارهها و مهمانخانههای شلوغ، علاقه به زندگی شبانه، آزادی جنسی بیپروا، علاقهی مفرط به الكل و مواد مخدر، سهم منصفانهي كمونی از منابع اندك قابل دسترس و، در مواقعی، حتا نوعی «فرقهگرایی» مخفی با استفاده از كدهایی رمزی كه فقط در دسترس یك مجمعِ اخوتِ برگزیده از بنیانگذارانْ قرار داشت: اینها ویژگیهای كلاسیك زندگی بوهمیایی هستند. بوهمیا بهلحاظ ظاهر در موهای بلند، لباسهای نامعمول و ظاهری نامرتب، و معمولاً همراه با ایدهالی هنری كه بهعنوان پیشهای كناری دنبال میشد بیان مییابد. این ایدهآل هنری، بهرغم هنجارها، بیرون از نهادهای مسلطِ مشروعی چون آكادمی توسعه مییابد، و ملهم از تمایل به سرپیچی از هر چيزي كه منع شده باشد، از همرنگی با جماعت، از اقتدار، از تقید نسبت به منهيات اخلاقی. در 1849، تئودور گاتییر در نقد و بررسیاش از رمان مورگر، بوهمیا را بهعنوان» عشق به هنر و نفرت از بورژوازی» توضیح میدهد.[3]
این اصطلاح برای نخستین بار، در معنایی استعاری، در بازهی زمانی پادشاهی ژوییه، در سپیدهدم جامعهی بورژوایی، در فرانسه، ظاهر شد. با این همه، با سپری شدن قرن بود كه بهشدت به گرینویچ ویلج Greenwich Village. نیویورك گسترش یافت. بهظاهر، بوهمییایی به آن اشكالی از دنیای مدرن نیاز دارد كه دیگر تحت سلطهی هنجارهای اخلاقی و سنتهای زیباییشناسی اشرافیت و ارزشهای آن قرار ندارند، یا دستكم نیازمند خلاصی از چنگال آنها است. وجودش حاكی از استقلال هنرمند و مردان اهل ادب (زنان اهل ادب بهنحوی بسیار كمتر) از دربار و قدرت است. او زیستگاه خود را در شكافهای جامعهی بورژوایی بنا میكند، فضای عمومیاش بههیچ روی نه از اشراف بلكه از همردیفان خودش شكل میگیرد: یعنی دیگر حاشیهنشینان، یا، در مواقعی، مرتدانی برآمده از طبقات مسلط، آن اعضایی از بورژوازی كه منشاء خود را از دست دادهاند.
در میانهی قرن نوزدهم، بورژوازی صنعتی در انگلستان و آلمان بر اقتصاد مسلط شد، با این حال، شیوهی زندگی و اصول اخلاقیاش را همچنان اربابان و طبقهی زمیندار junkertum شكل میدادند. سرمایهداری اگر چه تمدناش را كاملاً استحكام بخشیده بود، اما هنوز نه آن را جذب و نه جایگزین فرهنگ قدیمی كرده بود. مدرنیتهی صنعتی، در ظرف اشكال فرهنگی قدیمی و در پیوند با مناسبات اجتماعی كهن، در حال گسترش بود. در فرانسه، اما، این انقلاب است كه خاك را برای رشد بورژوازی بهمثابه طبقهی مسلط، نه فقط از نظر تولید بلكه بهطور عامتر از نظر جامعه، بارور میسازد. از سال 1830، در دوران پادشاهی ژوییه، بورژوازی برای نخستین بار در اروپا چونان طبقهای حقیقتاً مسلط پدیدار میشود. در این زمان بوهمیا هر كجا كه مقاومت رژیم كهن در ضعیفترین حالت خود است ظاهر میگردد.[4] تاریخنویس عمدهی بوهمیا، جرالد سیگال، بوهمیایی و بورژوازی را چونان قطبهای مثبت و منفی یك میدان مغناطیسی واحد در كنار هم مینشاند، قطبهایی كه اگر چه یكدیگر را دفع میكنند اما بهطور همزمان بهمحض «درگیر شدن، بهیكدیگر نیازمند شده و همدیگر را جذب میكنند»[5]
برای بورژوازی، كه در حال عینیتبخشیدن به یك نظام سیاسی و اجتماعی كاملاً جا افتاده و رو به پیشرفت است، بوهمیایی بازنمود صدای گامهای سنگین مدرنیته است، شبح بیثباتی، ازجاكندهشدگی، بینظمی؛ كوتاه سخن، «ذهنیت كولیوار» است،[6] كه بنا به ریشهشناسی كلمه، استعارهای است برای شرایط كولیهای اصیل برخاسته از اروپای مركزی، عمدتاً از منطقهی بوهم.
آنچه در قرن نوردهم انگلیس ظهور میكند بوهمیایی نیست بلكه پدیدهی دندی dandy است، همان كجكلاهخان جورج برِمل كه با فخر جلوهفروشانهی تجمل و سبكِ دوران سپری شدهی اشرافیت، كه نه تنها از اسباب و مزایای آن بیبهره است بلكه حتی از آگاهی سیاسیاش دیگر برخوردار نیست، از دنیای بورژوازی پیروزمند فاصله میگیرد. با این همه، او در سبك و سلیقه، بدون تردید، با اشرافیت مشترك است.[7] بهجای بیان تمدن در تمامیت آن بهطور انداموار و صیقل خورده، دندی آنچه را كه از گذشته نگهمیدارد تنها ظواهر خارجی تجمل اشرافی است. او این تجمل ظاهری را، با قرار دادناش در متنی كه دیگر در آن لحظه در جای خود قرار ندارند، به افراط میكشد و تقریباً آن را به كاریكاتوری از تجمل اشرافی تبدیل میكند: دندی به ادا و اصولی غریب تقلیل مییابد. بر خلاف نوع دندی كه تحقیرِ كامل و متفرعنانهی اشرافی نسبت به تودهها و مكانهای تجمع بهنمایش میگذارد، و نمیخواهد اسباب بزرگیاش را در یك كافهی پر رفتوآمد آلوده كند، بوهمیایی این مكانها را محیط طبیعی خود، پیلهای برای پرورشاش، مییابد. او به شهر با گونهگونی مظاهر، شور و هیجانها و انگیزههایش نیاز دارد. او باید، آنچنان كه والتر بینامین مینویسد، خود را در جمعیتهای شهری، بهمثابهی یك منبع عظیم الكتریسته، مستغرق سازد.[8] او نمیتواند بدون حفاظتی كه شهرها در اختیارش میگذارند زندگی كند. شهرها به او مكانهایی را عرضه میدارند، شامل كافهها، مسافرخانهها، استادیومها، تالارهای كنسرت، باشگاهها و روزنامهها كه، بهجای ظاهرشدن بهعنوان یك شورشی یكه و تنها، میتواند مبارزهی اجتماعی خود را، اگر چه حاشیهای اما یقیناً بهطور واقعی، شكل بخشد. بههر حال، اشتیاق او به جمعیت او را به نفی شخصیت خود رهنمون نمیشود. تعلقاش به خود مانع از ناپدیدشدناش در درون جمعیت بیهویت و بخشبخش شده میگردد. بوهمیایی در پی جمعیت است، نه براي جذب شدن در آن، بلكه چونان پوششی حفاظی براي پنهان شدن در آن، چونان منبعي از تجارب زیباییشناسانه براي الهام گرفتن از آن (تجربهی هرزهگرد)، و در غیر این صورت، شكل دادن بهآن، جهت دادن به آن، ساختن سوژهای آگاه از آن است (توطئهگران بلانكی). برای محافظهکاران، این بوهمیایی، كه سازَش با جمعیت كوك میشود، آن طور كه توكویل در خاطرات 1848 اش تصویر میكند،[9] مخل نظم اجتماعی و اخلاقی است، در ماجراجویی خطرناك، و در بادهخواری و خشونت قهار است.
بوهمیا، برآمده از جامعهی تودهای كه زادهی عصر صنعتی است، در قرن هیجده نمیتوانست وجود داشته باشد، مگر چونان نگرشی كه نه بیانگر مخالفت با نظم بورژوایی كه هنوز در مرحلهی جنینی بود، بلكه بیانگر ناخرسندی روشنفكران نسبت به اشرافیت كه قیمومیتاش بهطور فزاینده خفقانآور میشد (مقالهی دالمبر در بارهی «مردان اهل ادب» گواهی است به این واقعیت). فلاسفه بر آن نبودند كه خود را از جامعه در یك گِتوی ghetto نخبهسالار پنهان كنند، بلكه بر آن بودند كه ارزشهای خود را از قبیل انسانباوری و خرد بهعنوان هنجارهای جامعه تثبیت كنند؛ آنان به مبارزه با رژیم سیاسی و اجتماعی مسلط تظاهر نمیكردند، بلكه خواست تغییر شكل و بهبود آن را داشتند. در آن زمان، همانطور كه نوربرت الیاس بهزیبایی در تحلیلاش از موقعیت موتسارت نشان داده است، هنرمندانْ بازار را بهعنوان منبع بیعدالتی اجتماعی یا بیگانهسازی استعدادهایشان در نظر نمیگرفتند، بلكه به آن بهعنوان شیوهای برای خلاصی خود از چنگال خفقانآور دربار مینگریستند.[10]
با نگاه ضدیت با بورژوازی، بوهمیاگرایی یك ویژگی كاملاً رومانتیك را بهنمایش میگذارد. این گرایش، در دورهای از مدرنیته، بیانگر تلاشی برای باب كردن اجتماعی community (برساخته از قرابتهای هنری، روشنفكری یا سیاسی) بود كه از اجبارهای پول، بازار، سودمداری و عقلانیت حسابگرانهی بورژوازی در امان باشد. بوهمیاگرایی ارزشهای كیفیاش را در برابر جهان كمّی حاكم شده توسط قوانین تولید بازار قرار میداد. اریك موسام، شاعر آزادیخواه، آنطور كه در خاطراتاش برای نسلهای آینده توصیف میكند، در بوهمیا شیوهای از زندگی را یافته بود كه «امكان آزاد شدن در برادری [in Verbundenheit frei sein]« را بهنمایش میگذاشت. مسئلهْ برساختن اجتماعی در حاشیههای جامعهی سرمایهداری بود كه در خود جهانی كوچك باشد، اجتماعی كه بتواند بر اجتماع انسانی جهانشمولِ آینده دلالت كند.[11]
یك روحیهی اتوپیایی قوی پیوسته این ویژگی رومانتیك را همراهی میكند. بوهیما، در حالی كه دلالت بر یك اجتماع انسانی اصیل میكند، توسط پیرواناش بهعنوان یك فضای آزاد بركَنده از واقعیت بسیار بیروحتر پیرامونی، و چونان انتظاری برای آزادیای كه در راه است، تجربه میشود. این فضا سرشار از امید است، جایی است كه طرحهای (ادبی، هنری و سیاسی) آینده یكی پس از دیگری در كارند. اعضایش نارضایتی كاهشناپذیر، با كمترین محل برای مصالحه، از زمانهی حاضر دارند. آنان همان «مقاومان»، عنوان رُمانی از ژول والِس هستند كه توسط او مورد استفاده قرار گرفتهاند.
فردگرایی نیز بخشی از بوهمیا است، بخشی كه، بهراستی، در آن خُلق و خوی خودستایانه بهوفور یافت میشود، اما این فردگراییِ هنرمند و روشنفكری است كه با احتیاط از شخصیت منحصر بهفرد خود صیانت میكند. تفاوت بین این فردگرایی و فردگرایی كه بهعنوان یك اصل مذهبی توسط فلاسفهی كلاسیك لیبرال، مالك و مصرفكننده پذیرفته شده است وجود دارد. فردگرایی او فردگرایی یك شهروند نیز نیست، مگر شكل شهروندی جهانی بهخود بگیرد. آزادی بوهمیایی شامل محكومكردن سركوب و دعوی حق حتا برای كسانی است كه آنان را نفی میكنند و ربطی به پذیرش یك شكل حقوقی از آزادی ندارد.
تمامی ویژگیهای بنیادی ذهنیت سرمایهدار كه ماكس وبر توصیف کرده است ـ اخلاق كار، پارسایی دنیوی، رفتار معتدل و با فضیلت، عقلانیت مولد، پیگیری سود ثابت و مستمر[12]ـ دقیقاً عكس خُلقیات بوهمیایی است. منش بوهمیایی پول را مایهی تحقیر میداند، روحیهی ضد بهرهكشی و سودمداری، استهزای آداب و اخلاقیات بورژوایی، وجودی ناپایدار، اشتیاق وافر به ماجراجویی و تمایل به افراط دارد. بوهمیایی از آزادی آیین میسازد، وجودی نابهسامان را میزید و تمامی اجبارهای بیرونی را دفع میكند. اگر كسی بخواهد بوهمیا را در قالب یك فرمول توصیف كند، او میتواند آن را در همنهاد بین خلقیات ضدسرمایهداری و رومانتیكْ و سبك زندگی ناهمرنگ با جماعت و خلافكارانهْ درك كند؛ همنهادی كه توسط دو شخصیت مثالی، متمایز اما نه ناسازگار، بازنمود میشود: هنرمند نفرین شده و توطئهگر سیاسی.
جرالد سیگل، در كار اصلیاش، پاریس بوهیماییها، از زبان یك پاریسی، مردی اهل تاتر در دورهی اورلئانیستها، كه هویتاش ناشناخته میماند، اما بهیُمن او تصویری فوقالعاده دقیق از بوهمیاییها داریم، چنین نقل قول میكند:
آن طبقه از افراد كه وجودشان یك مسئله، شرایطشان یك اسطوره، سرنوشتشان یك راز است؛ كه هیچ خانهی ثابتی یا سرپناهی شناخته شده ندارند، كه هیچجا نیستند اما همهجا میتوانند دیده شوند؛ كه نه یك شغل كه پنجاه شغل دارند، بیشتر آنها صبح از خواب بیدار میشوند بدون این كه بدانند شب شام را كجا خواهند خورند؛ امروز پولدار اما فردا گرسنه، آمادهی یك زندگی شرافتمندانه اگر بتوانند، و بهنحوی دیگر اگر نتوانند.
سیگل میافزاید كه در میان آنها بههمان اندازه نابغه میتوان یافت كه افراد شریر، همه در لجنزارهای یكسان، بین درایت و جنایت دستوپا میزنند.[13]
بیثباتی اقتصادی این گروه از مردم، كه نمیتوانند بیرون از جامعهی بورژوایی كه در آن هیچ موقعیت پایداری را اشغال نمیكنند و از تولید جدا هستند زندگی كنند، آنها را در جایگاهی بین روشنفكر و پایینترین مراتب اجتماعی قرار میدهد. پل هونیگشیمِ جامعهشناس، در نخستین سالهای دههی 1920، بوهمیا را بهعنوان گروهی حاشیهای، طبقهای «مطرود» [ Pariaklasse] تشخیص داد، كه با یهودیان، اعضای یك نژاد تبعیدی و «سلب صلاحیت شده»، قابل قیاس بودند.[14] بهنظر او، یكی از ویژگیهای بارز بوهمیا در امتناعاش از اقتصاد پولی نهفته است، و این ضرورتاً بهمثابهی نقد اجتماعی یا فلسفی مالكیت خصوصی و یا بهمثابهی شكل مشخصی از كمونیسم سیاسی نیست. بسیار مهمتر، آنها اقتصاد پولی را در وجوه رفتار عملی و سبك زندگیشان رد میكنند؛ و این امتناع نه مبتنی بر تئوری، بلكه بر بنیاد «قدرت عاطفه [gefühlsmäßig]» است. گرایش طبیعی بوهمیا، نهتنها بسیار متفاوت از قانون بازار، بلكه بر تقسیم مالكیت [Konsumptionskommunismus]است و همین است كه احساس عدم همرنگی با جماعت و ضدیت با سرمایهداری از سوی اعضایش را تعیین میكند.[15]
این ویژگیها بوهمیا را به بهشتی برای انواع هنرمندان و نویسندگان حاشیهای تبدیل میكند: شكستخوردگانی كه بهدلیل نوآور بودن درست فهمیده نمیشوند، یا بهاین دلیل كه نظم موجود را برنمیتابند محكوماند. بوهمیا برای روشنفكران و انقلابیون تبعیدی یك بهشت طبیعی است. از آن روی كه ارزشهایی از قبیل خانواده و ملت برای بوهمیا محلی از اعراب ندارد، زنان، خارجیها، دورگهها، آدمهای بیریشه و تمامی كسانی كه به اقلیتهای جدا افتاده و بهستوه آمده تعلق دارند توسط بوهمیا جذب میشوند. و از آن جا كه بوهمیا آشكارا یك اجتماع معنوی و نیز کاستی از مطرودان اجتماعی است در یك جوّ جهانوطن برمیبالد. بوهمیا بخش بزرگی از اعضای خود را از بین تبعیدیان روسی، لهستانی، آلمانی و ایتالیایی كه برای اقامت در فرانسه، در بازهی زمانی قرن نوزدهم، آمده بودند بسیج میكند. بهاستناد رابرت میشل، بوهمیا با گسترش به بقیهی اروپا در آستانهی قرن جدید، پناهگاه یك پرولتاریای روشنفكر عظیم كه بهدلایل سیاسی و بهعنوان نتیجهی تبعیضهای ملی، قومی، مذهبی یا نژادی به حاشیه رانده شده بودند تبدیل گردید. نوع جدید مهاجری كه در اتاقهای اجارهای زندگی میكند و از شهری به شهر دیگر در حركت است، مانند» خانهبهدوشان مدرن» سرانجام بهجایی خواهد رسید تا ایدهی بوهمیا را بازتاب دهد.[16] زیكفرد كرا كائر Siegfried Kracauer، در كتاباش در بارهی جك آفنباخ، بهعنوان یك »شرححالنویسِ اجتماعی» پاریس در خلال امپراتوری دوم، بوهمیای پاریس را بهعنوان محل تلاقی تبعیدیان سیاسی و «مهاجران داخلی» تحلیل میكند. آنها در جستوجوی فضایی «فوق محلی» بودند كه در برابر سركوب سیاسی و نیز در برابر آیینهای رفتاری و اخلاقی پذیرفته شده توسط عموم به آنها پناهگاهی عرضه كند.[17] بههمینگونه، هونیگشیم بر قرابتی انگشت میگذارد كه روشنفكران یهودی شهرهای بزرگ و «اهل قلم littérateur«، و بنا بر این، بهطور غیرمستقیم «بوهمیایی»را متحد میكند: طردشدگی از محیط آكادمیك رسمی و اغلب محروم از یك درآمد ثابت.[18] بیثباتی اقتصادی اجتماعی این پرولتاریای هنرمند و روشنفكر منجر به وضعیتی سخت، گذرا و گاهی بیچشمانداز برای بوهمیا میشود؛ میشل (بهنقل از مورگر) میافزاید كه: معمولترین چشماندازهای این پرولتاریا به آكادمی یا بیمارستان و گاهی به سردخانهی اجساد گرایش دارد.[19]
بیثباتی اقتصادی و ناپایداری شدید اجتماعی بوهمیا شخصیت بیثبات سیاسیاش را نیز تعیین میكند. از طرفی، ماهیت ضدبورژواییاش از آن كانون قیام میسازد، جایی كه بسیاری از گروههای توطئهگر، كه » انقلابیون حرفهای» قرن بیستم را مدلول میكند، پناهگاهی مییابند. از طرفی دیگر، فقرِ اعضایش آنها را در معرض وسوسهی فساد، تهمت و خیانت قرار میدهد. این مرز ناروشن در جهت نفوذ پلیس عمل میكند. در پایینترین سطحاش، بوهمیا كه فاصلهی چندانی با جنایتهای جزئی و نفوذ و جاسوسی ندارد، اغلب در امتزاج با نیمهپرولتاریا، كه بازیچهی دست عوامفریبان است، پایهی اجتماعی هر جنبش سیاسی ناسیونالیستی و پوپولیستی را تشكیل میدهد. اریك موسام بهنظر نمیرسد در مورد این واقعیت نگران باشد، تا جاییكه او حتا تاكید میكند كه: «جنایتپیشهگان، هرزهگردان، فاحشهها و هنرمندان: این بوهمیا است كه راه به یك فرهنگ جدید را نشان میدهد»[20]
جنایت بهمثابهی شورش: ادعا شده است كه این وجه از بوهمیا ـ كه توسط دسمناناش بهمنظور بزهكار نشاندادن او بزرگنمایی میشود ـ از طرف حمایتكنندگاناش، در درجهی نخست توسط جین جانت در ژورنال دزد، حتا با افتخار ایدآلیزه میگردد. متداولترین مصداق سیاسی جنایت بهمثابهی شورشْ تروریسم* است ـ حملات تروریستی بهعنوان یك ژست نمادین یا سادهتر بهعنوان یك ژست زیباییشناسانه. این وجه از بوهمیا اغلب برای بوهمیای آنارشیست و حتا در مواقعی برای جنبش سوسیالیستی، بهویژه در كشورهای لاتین وسوسهانگیز بوده است (نمونهی غیر لاتینی ترورِ كانت فن ستروقه توسط فدریك آلدر در سال 1914 است). این نزدیكی به لومپن پرولتاریا و اشكال خشونتاش گرایش بوهمیا به تلوّن را توضیح میدهد، برای نمونه، طی بحران اجتماعی و اقتصادی 1848، بوهمیا، كه بین نیروهای متضاد تقسیم شده است، بهطور خودانگیخته به سنگرها جذب میشود، و سپس، همین كه انقلاب شكست میخورد، به سوژهی اغفال توسط ارتجاعیترین محافل تبدیل میگردد.
مشاركت فعال بوهمیای پاریس در رخدادهای فوریه و ژوئن 1848 در اشعار بودلییر، نقاشیهای گوستاو كوربه، اما همچنین در خاطرات دو جاسوس، آدلف شنو و لوسین دلاهود، هر دو نفوذیهای پلیس در محافل جمهوریخواهان، ضبط شده است.[21] مفهوم محافظهكارانهی آن الهامبخش بسیاری از شخصیتهای ادبی شد. هیوسونت Hussonet، یكی از قهرمانانی كه گوستاو فلوبر در مركز آموزش و پرورش عاطفیاش قرار داد، جزئی از این بوهمیای ادبی پاریسی در خلال سلطنت ژولی است، كه بعدا به حزب نظم پیوست، و سپس در امپراتوری دوم مرد قدرتمندی شد.[22]
پیبردن به چنین جهان كوچك فرهنگی و اجتماعی شقهشده و ناهمگون كار آسانی نیست. هلموت كروزر سه نوع بوهمیایی را بازمیشناسد: نوع سبز (آزادی، هنر، جوانی، امید)، سیاه (رنج، فقر، ناامیدی) و سرخ (شورشی).[23] این انواع ناسازگار نیستند و میتوانند، بسته به زمان، و این كه چه رنگی بر چه رنگ دیگر چیرگی یابد، بههم وصل شوند. اما نگاهی از نزدیك نشان میدهد كه بوهمیای سیاه یگانه بنیاد مادی مشترك با دو بوهمیای دیگر است: بنیاد هنری بوهمیا، بنا به توصیف مورگر، كهنالگویش شاعری مثل ریمباد، موسیقیدانی مثل اوفنباخ و نقاشی مثل مودیلیانی است، و بنیاد سیاسیاش توسط اشخاصی مثل آگوست بلانكی و ژول والِس در فرانسه، گوستاو لندوئر و اریش موسام در آلمان، اسكار وایلد، جورج اورول و جان رید در انگلیس و ایالات متحد نمایندگی میشود.
مارکس و انگلس در پاریس 1844
كارل ماركس
نوشتههای ماركس دربارهی انقلاب 1848 در فرانسه حاوی ارجاعات زیادی به بوهمیای پاریس است. او شخصیت بهلحاظ سیاسی مبهم این بوهمیا را بهمثابه موقعیت آن بهعنوان یك لایهی اجتماعی شناور، كه دائماً بین طبقات اصلی جامعه پولاریزه میشود، برجسته میكند. نویسندهی مانیفست كمونیست بوهیما را گاهی بهعنوان منبع قیام، گاهی بهعنوان دژ مستحكم ضدانقلاب بناپارتیست توصیف میكند. این دو نگاه در متنهای مختلف كه اغلب فقط با چند ماه فاصله نوشته شدهاند در تقابل قرار میگیرند. این شخص را به این باور رهنمون میشود كه نویسندهشان هرگز به چنین تضادی آگاه نبوده است. در هر حال، او هرگز سعی نكرد كه توضیحی برای این تناقض ارائه دهد.
در 1850، ماركس و انگلس شرح مفصلی در بارهی دو كتاب در نیو راینیشه تسایتونگ، روزنامهی دموكراتیك كُلُن (شهری در آلمان ـ م)، كه آنان از آن چونان جایگاهی رفیع برای تامل در مورد رخدادهای انقلابی اروپا استفاده میكردند، انتشار دادند: یكی كتاب تولد جمهوری در فوریهی 1848 و دیگری توطئهگران، كه توسط لوسین دلا هود Lucien de la Hodde و آدلف شِنو Adolphe Chenu ، دو خبرچین پلیس نگارش شده بود. بر اساس این دو كتاب، ماركس و انگلس دو نوع آژیتاتور را در مركز جمعیتهای مخفی كه جنبش انقلابی را تغذیه میكردند میدیدند. از سویی، توطئهگران غیردایمی [Gelegenheitsverschwörer]، كه در حین مشاركت در كنشهای گروهی به فعالیتهای دیگر هم اشتغال دارند. از سوی دیگر، توطئهگران حرفهای [Konspirateure von Profession]، «كه تمامی فعالیتشان را وقف تبانیكردن نموده و با آن زندگی میكردند» (آنچه لنین، نیم قرن بعد، » انقلابیون حرفهای» نامید).[24]سردبیران روزنامهی كُلُن بر بیثباتی شدید این توطئهگران متخصص، كه وجودشان تا «حدودی به شانس» بستگی دارد، تاكید میكنند. در واقع، وجودشان توسط «زندگی بیبندوبارشان كه تنها قاعدهی آن رفتوآمدهای مكرر به میكدهها، كه محل ملاقات این توطئهگران بود، مشخص میشد».[25] این آشكارا به مارك كاسیدیر Marc Caussidière, ، كه در نخستین حكومت موقت در فوریهی 1848 رییس پلیس بود و بعد از سركوب ژوئن تحت تعقیب قرار گرفت و مجبور به تبعید شد، اشاره دارد. این شخصیت بسیار بارز، كه در شورش ابریشمكاران لیون در 1831 مشاركت داشت و در خلال سلطنت ژولی در فعالیتهای محافل جمهوریخواهی مشاركت كرده بود، نمایندهی فروش مشروبات الكلی بود. این شغل بهاین معنا بود كه او به همهجا مسافرت میكرد، و این، امكان برقراری تماس بین او و توطئهگران پاریس و توطئهگران دیگر شهرها را فراهم میکرد.[26] كسی كه شنو و دلاهود را بهعنوان خبرچین معرفی كرد كاسیدیر بود. آنها هم بهنوبهی خود بخش بزرگی از نوشتههای خود را به او اختصاص دادند ـ او بهعنوان تجسم بوهمیای انقلابی نمود مییابد. با دنبال كردن این نوشتهها، ماركس و انگلس از روابطی یاد میكنند كه این نوع توطئهگر با «این نوع شخصیتهای مرموز» كه با «این گروه اجتماعی كه بوهمیا نامیده میشود» درهمآمیختهاند دارد.[27] در اكثر موارد، كارگران بودند كه «بوهمیاهای دموكراتیك و اصالتاً پرولتری»را تشكیل میدادند، اما از آن جایی كه آنها بخشی از لمپنپرولتاریا را نیز جذب میكردند، توسط پلیس مثل دزدان و تنفروشان كنترل و تحت تعقیب قرار میگرفتند.[28]
این تصویر از «توطئهگران حرفهای» نخستین صورتبندی نقد ماركسیستی از «بلانكیسم»را میسازد. توطئهگران تنها یك هدف داشتند: قیام، سرنگونی حكومت، كه آنها در تلاش بودند از طریق سبك و سیاق خود به آن دستیابند، بدون اهمیت به این كه چنین قیامی توسط تودهی كارگران فهمیده شده یا مورد پشتیبانی قرار گیرد. در زیر توصیفی از اعضای یك باشگاه بلانكیستی آمده است:
آنها برای ابداعات تازهای سر و دست میشكنند كه قرار است معجزات انقلابی را تكمیل كند: بمبهای آتشزا، ماشینهای پرسروصدا با تاثیرات معجزهآسا، شورشهایی كه آنان بر این امیدند كه هرچه از بنیاد عقلی كمتری برخوردار باشند بههمان اندازه معجزهآساتر و شگفتیآورتر خواهند بود. در حالی كه خود را وقف تدارك چنین پروژههایی كردهاند، آنان فقط یك هدف دارند و آن هم فقط هدف بلاواسطهی، … سرنگون كردن حكومت حیّ و حاضر و هر شیوهای از آمادهسازی تئوریك كارگران نسبت به منافع طبقاتیشان را بهشدت استهزا میكنند.[29]
بنا بر این خشم آنها خشمی «پلِبینی» plebeian و نه «پرولتری» است كه آنان علیه «كتوشلور سیاهها»، روشنفكرانی كه جنبش كارگران را رهبری میكنند و از رهبری یك جنگ مجزا علیه قدرت رویگردانند، بهنمایش میگذارند.[30] كوتاه سخن، اگر هدف نهایی بوهمیا در سطح زیباییشناسانه هنر برای هنر بود، در سطح سیاسی شورش برای شورش است. پندارشان، كاملاً خام، فاقد آگاهی یا نوعی بیشكیبی اتوپیایی بود كه، بهگفتهی ماركس و انگلس، [تحققاش] منوط است بر «جلو انداختن فرایند تكامل انقلابی، رساندناش به نقطهی بحران بهطور مصنوعی، آغاز كردن انقلاب بهطور فیالبداهه، بدون شرایط معین». آنان حقیقتاً مثل» كیمیاگران انقلاب» آژیتاسیون میكنند.[31] چنین داوری تندی، درجاییكه بوهمیای در سنگر بهنظر میرسد باید بهعنوان انسانهای جسور، و نه كودتاچیان ناب بازنمود شود، در تقابل جدی با بخش بسیار مشهور هیجدم برومر قرار میگیرد كه ماركس از بلانكی و پیرواناش با معرفی آنان بهعنوان «رهبران واقعی حزب پرولتری» تكریم میكند.
در هیجدم برومر، كه چند هفتهای پس از كودتای لویی بناپارت و بنابراین حدود یك سالی بعد از شرح شنو و دلاهود بهنگارش درآمده، تصویر بوهمیا، در توصیف ماركس، شكل دیگرگونهای مییابد. توطئهگران اكنون بهعنوان رهبران انقلاب ظاهر میشوند، و بلانكی بهعنوان رهبر آنان. از سوی دیگر، بوهمیا بهناگاه از محافل انقلابی جدا میشود تا خود را كاملاً با نیمه ـ پرولتاریای شهری، پایهی ارتجاع بناپارتیست، تعریف كند. جمعیت دهم سپتامبری، كه وسیلهی كودتای ناپلئون سوم شد توسط ماركس اینچنین توصیف میشود:
از هرزهگردهای لهشده كه معلوم نبود ممر معاششان از كجاست، و اصل و نسبشان هم از آن بدتر، گرفته تا ماجراجویان و تهماندههای فاسد بورژوازی، ولگرد، سرباز اخراجی، محكومِ به اعمال شاقه، كلاهبردار، شیاد، گدای سر گذر، جیببر، شعبدهباز، قمارباز، پاانداز، صاحبان روسپیخانه، حمال، عریضهنویس جلوی ادارات، ویولونزن دورهگرد، كهنهفروش، چاقوتیزكن، سفیدگر، سائل، كوتاه سخن، تمامی آن انبوه بیسروسامان، لهشده و بیسرپناه ثابت كه فرانسویها «بوهمیا» مینامند.[32]
برای ماركس، لوئی بناپارت رهبر طبیعی «این لایهی كثافت، دلو جگر و پسماندهی تمامی طبقات»[33] بود، و از این روی بوهمیای بهتصویر درآمده، بازنمودی از تمامی زشتترین و شیطانیترین جنبههای آن بود. بهیمن بسیج بوهمیای پاریس بود كه لویی بناپارت توانست قدرتاش را برقرار كند.
چنین تشخیصی آن چیزی نبود كه ماركس در آن زمان، در گرماگرم واقعه، درست پس از كودتا، میاندیشید. در جنگ داخلی در فرانسه، كه بیست سال بعد دربارهی كمون نوشته شد، میتوان به تعریفی بسیار مشابه دستیافت: پاریس پورلتاریا در برابر ورسای، جاییكه ارتجاع بناپارتیست پناهگاه گرفته بود، كه توسط بوهمیای خود احاطهشده بود ـ ماركس در اینجا اشاره به «بناپارتیست طبقه بالا و بوهمیای سرمایهدار» دارد، كه در رویارویی با كموناردها با فرار خود پایتخت را در دستان آنها وانهاده بود: پاریس ثروتمند، سرمایهدار، زرین، تنآسا، اكنون بههمریخته، اكنون ورسای، سنت دنیس، روی، سنت ژرماین، با پادوهایش، كلاهبردارهایش، بوهمیای ادبیاش، با نشمههایش.»[34]
بههر حال، میتوان فهمید كه شناسایی كمون با بوهمیا وامدار دانشی خواهد بود كه از جمهوری سوم، بهیمن پروپاگاندای مطبوعات محافظهکار و نیز شهادتهای كسانی كه درگیر بودهاند، بهدست میآید. در اوایل 1871، الم ـ ماری كارو Elme-Marie Caro، عضو آتی آكادمی فرانسه، در ریویو دس دییوكس موند Revue des Deux Mondes ، نشان داد كه رهبران اصلی قیام از بوهمیا برخاستهاند، برای نمونه رائول ریگالت Raoul Rigault، رییس پلیس و ژول والس Jules Valles وزیر آموزش و پرورش.[35] دومی در رماناش آنسورژه L’Insurgé، در بخش سوم سهگانهی شرححال مانندش دربارهی ژاك وینگترا، از وحدت بین بوهمیا و كمون تكریم بهعمل آوردند. در لس هُم د لا كمون Les Homme de la Commune ، یكی از اولین كتابهای تخصیص یافته به رخداد[كمون]، انتشاریافته در اواخر 1871، ژول كلرِ Jules Clere بهتوصیف ژان لونگوئت Jean Longuet، سردبیر ژورنال آفیشیال (ژورنال رسمی) حكومت انقلابی، بهمثابهی «كاملترین نوع بوهمیا كه میتوان آرزوی دیدارش را داشت»، میپردازد.[36] اما كمون، برخلاف انقلاب 1848 كه روزنامهای بهنام Le Bohemien de Paris داشت، فاقد روزنامه بود.[37] هواداران و گوركنان كمون بهنوبهی خود این اصطلاح [بوهمیا] را كه تا آن زمان معنای نسبتاً منفی و استهزاآمیز كسب كرده بود، هر یك برای توصیف دشمناناش، بهكار میگرفت. در اواخر قرن نوزدهم، این اصطلاح به انحصار محافظهكاران و ضد جمهوریخواهان درآمد، كه آن را بهعنوان معادلی برای «زوالِ» تمدن، یا، همچون مورد ماكس نورداو Max Nordau، بهعنوان معادل طبیعی «تباهی» دنیای مدرن استفاده میكردند.[38] درومونت Drumont وظیفهی فیصلهدادن به این تنفر محافظهكاران نسبت به بوهمیا را بهعهده گرفت و با [استفاده از اصطلاحهای] ضد جمهوریتخواهی و آنتیسمیتیسم قائله را خاتمه داد.[39]
والتر بنیامین، در مقالهاش دربارهی ادوارد فوش Eduard Fuchs، كه درست بعد از ظهور سوسیالیسم ملی، در تبعید نوشته شده است، تصویر فرانسهی قرن نوزدهم در نوشتههای ماركس را جمعبندی میكند. نقد آلمانی نشان از آن دارد كه پاریس بهعنوان خاستگاه سه انقلاب مهم، چونان بهشتی برای تبعیدیان، وطنی برای سوسیالیسم آرمانشهرگرا و سرزمینی برای شهدای كموناردها، ظاهر میشود.[40] نگاه ماركس مبتنی بر چیزی بیش از فقط یادمانهای ادبی است. همچنان كه او مشغول طرح اولیهیای از جمعیتهای مخفی پاریس 1850 بود، بهیقین از شهادتهای شنو و دلا هود استفاده میكرد، اما او از یادماندههای تجربهی خود نیز بهره میگرفت. پس از تبعیدش در پاریس از اكتبر 1843 تا فوریهی 1845، پلیس فرانسه، متعاقب فشار مقامات پروسی، او را اخراج كرد. سپس ماركس مجبور به اقامت در بروكسل شد. در پاریس، كارل ماركس جوان با تبعیدیان آلمانی جوان، شامل هانریش هاینهی Heinrich Hein شاعر، در تماس بوده است (هزاران نفر از این تبعیدیان جوان در شمار نسبتاً زیادی از باشگاهها و نشریات مشاركت داشتند). در پاریس است كه، در خلال 1848، او گسست خود از جناحِ چپ هگلیان و پیوستن به كمونیسم را ، تحت تاثیر حلقههای مهاجر آلمانی و سازمانهای سیاسی فرانسوی نشئتگرفته از بابوف، پشت سر میگذارد. در پاریس است كه او در تماس نزدیك با سوسیالیسم فرانسه قرار میگیرد، و كنش انقلابی را كشف میكند، از ضرورت «تغییر دادن» و نه تفسیركردن جهان آگاه میشود. باز در پاریس است كه او بهعنوان یك تبعیدی جوان و یك وصلهی ناهمرنگ Außenseiter زندگی میكند، جایی كه یك بخش مهم دستنوشتههای 1848اش را به مفهوم بیگانگی [verfremdung] اختصاص میدهد.[41]
اتحادیهی كمونیستها، كه برنامهاش را ماركس و انگلس در 1847 تهیه كردند، خاستگاهاش اتحادیهی عدالت بود [Bund der Gerechten]، كه خود اصالتاً برآمدِ انشعابی در سال 1836 از اتحادیهای ممنوع اعلام شده [Bund der Geachteten] بود. همهی این جنبشها، متشكل از صنعتگران آلمانی تبعیدی، كه اكثراً روشنفكران خودآموخته بودند، در جانبخشیدن به آنچه كه میتواند بهعنوان اجزای جهانوطن، سیاسی و انقلابی بوهمیای پاریسِ دوران اورلئانیست (بوهمیای سرخ، بهگفتهی كروزر) توصیف گردد مشاركت داشتند.[42] علاقهای كه ماركس به زندگی حلقههای سوسیالیستی در خلال اقامتاش در پاریس پیدا كرد بهخوبی در بخشی از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی نمایان است. در این متن، او آنها را بهعنوان نوعی جامعهای كه در تقابل با جامعهی رسمی قرار دارد توصیف میكندكه در آن كارگران میتوانستند، در تقابل با روابط اجتماعی مسلط بر دنیای بیرون، پیوندهای همبستگی برادرانه، كمونی، برقرار كنند. هدفشان از گردهمآییهاْ پروپاگاندا و سازماندهی ممكن كنش انقلابی بود، اما وسیلهای كه آنان برگزیده بودند ـ گردهمآییهاشان اغلب به شامهای بسیار شاد میانجامید كه گرایش به تبدیل شدن به هدفی در خود (كمونی) داشت. توصیفی كه ماركس از این گردهمآییها میكرد بهشدت طعم و بوی بوهمیایی داشت: «سیگار كشیدن، مشروب نوشیدن، غذا خوردن دیگر صرفاً وسیلهای برای معاشرت افراد نیست. باهم بودن، متشكل بودن، با هم لذت بردن و نیاز به جامعه هم برای آنها ضروری میشود.»
او نتیجهگیری میكند كه «اخوت انسانی برای آنها نه یك عبارت توخالی بلكه یك واقعیت است و شرافت انسانی از همهی بدن از كار فرسودهشان میدرخشد».[43] برخی از قسمتهای دستنوشتههای اقتصادی و سیاسی 1848 حاكی از علاقهی است كه ماركس، در دورهی اقامتاش در پاریس، نسبت به زندگی حلقههای سوسیالیستی داشت. فرازهایی از هیجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه كه پیشتر اشاره شد بهنظر میرسد حاكی از نشانههایی از میل سركوب شده در خصوص پیشتاریخ اتحادیهی كمونیستها و حتی در رابطه با خطِ سیرِ روشنفكرانه و سیاسی خود او است. بهنظر میرسد فاز انقلابی و توطئهگرانهی بوهمیا در سال 1848 پایان مییابد، و از آن پس بهشیوهای عمیقاً ارتجاعی عمل میكند.
والتر بنیامین
والتر بنیامین
والتر بنیامین، كه یكی از چند منتقدی است كه تفسیر ماركسیستی از بوهمیا را بهتأمل نشسته است، تجسم این تناقضهای سیاسی را در بودِلییر Baudelaire مییابد.[44] او مبین این واقعیت است كه شاعر روحیهی شورشی بوهمیا را به طنین در میآورد، روحیهی شورشی كه اگر چه بهناگزیر ضدبورژوایی است، اما هدفاش پیشاپیش نه تنها روشن نیست بلكه میتواند عوض شود یا تغییر مسیر دهد، میتواند مصادره شده یا حتا تحریف گردد. او بهخاطر میآورد كه چهگونه نویسندهی Les Fleurs du Mal كه در رخدادهای فوریهی 1848 مشاركت داشت، در حالی كه در تظاهرات، خیابانهای پاریس را در مینوردد فریاد بر میآورد كه: «مرگ بر ژنرال آپیك Aupick!» ( پدرناتنی خود او)، و سپس به بخش دیگری استناد میكند كه این بار بهنظر میرسد شاعر از ماهیت شورشیاش پرده بر میدارد:
صدا در میدهم
»زندهباد انقلاب!»
اگرچه میتوانستم بگویم:
«زندهباد تخریب! زندهباد تنبه! زندهباد عقوبت! زندهباد مرگ!»
خوشحال میشدم
نه فقط چونان یك قربانی
همچنان كه ناخوشنود نمیشدم
از اجرای نقش یك دژخیم ـ مگر نه آنست كه انقلاب را از هر دو سوی آن احساس میكردم!
در خون
روحیهی جمهوریخواهی را
تمامیمان داریم
همچنانكه سفلیس را
در استخوانمان
ما به دموكراسی و سفلیس آلوده گشتهایم[45]
این حاكی از آن است كه بنیامین به نشانههای بارزِ «متافیزیك تحریكگر» metaphysics of the provocateur كه در قرن بیستم با سورل و سلین به انتهای خود میرسد چنگ انداخته است. هم نیهیلیسم و هم آنتیسمیتیسیسم رادیكال در[نگارش] كیكهای یك قتلعام، بدون پیوند با یاداشت خاطرات بودلییر نیست: «یك توطئهی تمیز میتوانست سازمان داده شود برای نابود كردن نژاد جهود». بنیامین، با آوردن نقلقولهایی از ریگالتِ بلانكیست Rigault، و معادلهایی كه در نوشتههای سوسیالیستها و توطئهگران فرانسهی قرن بیستم بهوفور یافت میشود، لیستی بهشكل كلمات قصار بهدست میدهد.[46] بهعبارت دیگر، روحیهی شورشی بوهمیا میتواند به مشاركت فعال در انقلاب 1848 راه یابد، همچنان كه میتواند بهتغذیهی یك براندازی ارتجاعی بینجامد، و به بناپارتیسم و فاشیسم قرن بیستم منتهی گردد.
بنا بر این، در بوهمیا است كه «جوانههای اولیه»ی آن چیزی ظاهر میشود كه زیو استِرنهلِ Zeev Sternhell تاریخدان «راستِ انقلابی» نامید. این راست انقلابی در فرانسهی پایان قرن نوزدهم از همنهاد بین چپ پوپولیست ضد ـ بورژوایی و ضد ـ دموكراتیك و ناسیونالیسم ضد ـ جمهوری خواه زاده شد، كه اگر چه برای رژیم كهن دیگر احساس دلتنگی نمیكرد، اما در جهت استقرار یك نظم نوین چرخش كرده بود.[47] در پی این تولد، میتوان سلین Céline ، باررِس Barres، درییولاروشه Drieu la Rochelle و برازیلاش Brasillach در فرانسه، و نیز مارینتی Marinetti در ایتالیا یا مولرفنبروك M0eller von Bruck و گوتفریدبِن Gottfried Benn در آلمان را بهعنوان نمایندگان یك فرهنگ فاشیستی در نظر گرفت كه متأثر، یا دستكم، ریشهگرفته از ریشههای بوهمیا است. برای مسیری كه بوهمیا را به فاشیسم منتهی میكند جریانهای پیشتاز مشخصی از قبیل فوتوریسم مثال آورده میشود، از جاییكه افسانهی جوانی به پرستش مردانگی تبدیل میشود، آرمانی كردن زیباییشناسانهی سرعت و تكنولوژی مدرنْ به برانگیختن تكریم از جنگ و قدرت ملی میانجامد و ذهن مخرب در مسیر آیینهای «انقلابی» هدایت و خنثا میشود.[48] چند ماهی پیش از بهقدرت رسیدن موسولینی در ایتالیا، گرامشی در مقالهای در لئوردین نووُ L’Ordine Nuovo «به گذشتهی مخربِ» این رهبر پیشینِ»واپسگرای نوینِ»حزبِ سوسیالیست رادیكال اشاره كرد. او احساس میكرد كه موسولینی در تبلیغ «بلانكیسم»اش آنقدرها هم در اشتباه نیست، اما او خاطر نشان كرد كه بلانكیسم موسولینی از نوعی بود كه از بُعد انقلابی و آرمانشهرگرایانهاش تهی شده بود و به یك تكنیك محض برپایی كودتا كاهش یافته بود. نیروهای واپسگرا در واقع میتوانند از چنین میراثی بهرهگیری كنند. خط سیر مشابهی، اگرچه بسیار سادهلوحانهتر و كاملاً بیگانه با هر آوانگاردی، میتوان از هیتلر مثال آورد كه زندگینامهنویساش بر سویهی «بوهمیایی» او در دوران جوانیاش در وین و مونیخ پیش از جنگ جهانی دوم تأكید داشت.[49] ناپایداری اقتصادی و نیز شكست اسفناكِ آرزوهای زیباییشناسانهاش مُهر خود را بر این دوران از زندگی او داشت.
بنابراین، بنیامین بهدنبال ماركس، امكان یك جنبش واپسگرایانه در بوهمیا را تأیید میكند. اما او، در ارتباط با سوررآلیسم، بر مسیری كه به سوسیالیسم و انقلاب منتهی میشود نیز انگشت میگذارد. تمامی جنبههای اصلی بوهمیا ـ جداییاش از تولید، حاشیهای بودن اجتماعیاش، اشتیاقاش به سكس و مواد مخدر، و نیز عدم همرنگشدناش با جماعت ـ حكایت از دلربایی عمیق از سوررآلیستها داشت. ناجا Nadja، قهرمان آندره برتون نمایش كاملی از هر جنبهی بوهمیا است: زن، فاحشه، هنرمند، فروشندهی مواد مخدر، ژرفنگر، خانهبهدوشی فاقد محل سكونت ثابت، بیتفاوت نسبت به پول، پایهی ثابت زندگی كافهنشینی، كه روابط زودگذر و ناپایا را نیز شامل میشود.[50] اما، سرچشمهی پروژهی بنیامین در نگارش كتابی دربارهی زندگی پاریسیها متأثر از سوررآلیسم، بهویژه متأثر از متنی از لویی آراگون، بهنام Le Paysan de Paris، بود. این آشنایی با سوررآلیسم است كه او را به تفسیر جدیدی از قرن نوزدهم رهنمون میشود. او از منشور پاریسی، «سرمایه»اش، میآغازد و در جهت بازخوانی بودلییر، كه او را به كشف بوهمیا با ویژهگیهایش، از توطئهگر تا شاعر، از هرزهگرد تا بازیافتگر [جستجوگری برای چیزی قابل فروش در آشغالدانیها]، نایل میكند. اما علاقهی او به سوررآلیسم در دلمشغولیاش به یك سرشت سیاسی ارتباط دارد: ضرورت سیاسیكردن هنر و فرهنگ در تقابل با زیبائیشناسانه كردن سیاست فاشیستی.[51] سوررآلیسم برای او بهمثابهی نمونهای از آفرینش هنری و ادبی ظاهر میشود، كه قادر است پتانسیلهای انقلابی آرزوها، اروتیسیسم و اتوپیا را فعالكند و بنا بر این نمونهای است از استفادهی انقلابی از تخیلات اجتماعی كه نخستین بیان تاریخی مدرناش را در بوهمیا یافته است. از این روی، از نظر بنیامین سوررآلیسم بهمثابهی فائق آمدن است بر ابهامات سیاسی شورشِ بوهمیائی قرن نوزدهمی ـ ابهاماتی كه نشانههای بارز آن را او بهوضوح در بودلییر تشخیص داده بود ـ و نیز بهعنوان بدیلی است برای تحریكگری فاشیسم در قرن بیستم، كه توسط سلین نمایندهگی میشد.
در نقد بنیامین از سوررآلیسم همچنین بهنظر میرسد كه قرابت مشخصی با تحلیل ماركسیستی بوهمیا، درست در لایهی زیرین سطح، نمایان میشود. در مقالهای در سال 1929، بنیامین بر این جنبش [سوررآلیسم] بهعنوان نخستین و تنها جنبشی انگشت میگذارد كه قادر بود ایدهی رادیكالِ آزادی را، كه پس از باكونین از اروپا رخت بربسته بود، بهبیان درآورد.[52] در عین حال، او محدودیتهای این شورشگر آزادیخواه را (كه ماحصل فعالیتاش به حزب كمونیست سرریز میشد)، در بیتفاوتیاش نسبت به تدارك روشمند و آگاهانهی انقلاب، وظیفهای كه بنیامین بهمثابهی امری لازم و در عین حال مبرم توصیف میكرد، دریافت.[53] خطری كه سوررآلیسم را در انتظار نشسته بود این بود كه خود را تنها در یك بنبست بیابد، مثل هرزهگرد كه جنگ چریكی خود را علیه بازار و مدیریت سرمایهداری وقت رهبری میكند: شور زاهدانهاش در برابر تصویر آشفتهی جامعهی تاجرپیشه (او نگاه میكند بدون اینكه چیزی بخرد)، و چالش فردیاش نسبت به مدیریت بازدهافزای وقت (او بدون هدف و بدون توجه به ساعتاش بهاطراف قدم میزند)، بدون شك با رد ارزشهای بورژوایی ارتباط دارد بدون این كه نظم یا بنیادهایش را بهچالش كشد.[54] این بسیار دور از توطئهگران بلانكیست است كه، در عین بهمحاق سپردن حركت پرولتاریای واقعی، شورشها را سازماندهی میكردند. سوررآلیستها از دومی [حركت پرولتاریای واقعی] انتظار متحققكردن یك كنش آزادیبخش را داشتند، بدون این كه زحمت پیوندزدن تلاش خلاقانه و منتقدانهشان به مبارزات سیاسی جنبش كارگری را بهخود هموار كنند، و از این روی به نقششان بهعنوان روشنفكران انقلابی پشت میكردند.[55] در هر دو وضعیت، احتمال از پای درآمدن شورش علیه نظم مسلط بهخاطر كنش ضعیف و منزوی، جدا از پرولتاریا كه تنها نیروی اجتماعی مستعد پیروزی است، وجود داشت.
لئون تروتسكی
نگاه تروتسكی در ادبیات و انقلاب، منتشرشده در سال 1923 در مسكو، عمدتاً به بوهمیای روسی و آلمانی بود. او، با افزودن چندین متن از 1908 در بارهی ژورنال سیمپلیسیسیموس Simplicissimus و كتاب فرانك وِدِكیند Frank Wedekind به بخش دوم، فصلی از این كتاب را به مایاكفسكی و فوتوریسم روسی اختصاص داد. بنا به گفتهی تروتسكی، بوهمیای هنری، شهری و جهانوطن از عناصر گوناگونی تشكیل میشد كه ریشه در تمامی طبقات اجتماعی داشتند، از افراد معمولی خوابگاههای عمومی تا میهمانان سالنهای اشرافی كه بهزعم او جامعهی نوینی را تشكیل داده بودند، كه در واقع برساخته از «افراد تنزل جایگاه طبقاتی یافته declasses» بود. آن چه این جمع را یكدست میكرد احساس مشترك شورشی زیباییشناسانه بود، بهعبارتی «رادیكالیسم آشفته»ی آن پوششی بود بر فقدان كانون اجتماعی و نبود جهتگیری واضح سیاسی.[56] سبك انتقادی و استهزاآمیز سیمپلیسیسیموسِ باوریایی (منسوب به ایالت باوریای آلمان ـ م)، در حالی كه نشان از هیچ گونه اهمیتی به اخلاقیات و رسوم بورژوایی نداشت، اما توسط حكومت، كه از تندرویهای آن ترسی نداشت، با نوعی رضایتمندی روبهرو میشد. برعكس، روشنفكران روسی تبعیدی، كه بر فقر، بیحقوقی و وابستگیهای قومی نوعی «نظم مسیحایی» بنیاد نهاد، با «نیهیلیسم زیباییشناسانه»اش ـ «دكادنتیسم اولیه first hour decadentism ، پرستش خانهبهدوشی، نیچهایسم كاملاً فاقد قدرت» ـ از پای درآمد.[57] نخستین چرخش تاریخی، سرانجام، به این جمع گیج و نامتجانس پایان داد. در یادداشتی در سال 1922 تروتسكی مینویسد: «نیاز به گفتن نیست كه در خلال جنگ جهانی اول سیمپلیسیسیموس با شووینیسم آلمانی و اتریشی همصدا شد».[58] و بههمین ترتیب، زمانی كوتاه پس از جنگ، فوتوریسم ایتالیایی كه جذب «متدهای انقلابی» فاشیسم شده بود به فاشیسم پیوست. از سوی دیگر، فوتوریسم روسی، تحت تأثیر روحیهی بوهمیاییاش، خود را بهتمامی در انقلاب «پرتاب میكند». فوتوریسم روسی، كه از طریق رد اشكال قدیمی هنر، از طریق جنبوجوش پویا و از طریق نوید برپایی یك فرهنگ كاملاً نوین ترغیب شده بود، به نیروهای شوراها پیوست. از این منظر، فوتوریسم روسی در فرایند متحول كردن هنر و ادبیاتْ شرایطِ «یك گام ضروری» را در مركز دولت كارگران آماده كرد.[59] با این حال، تروتسكی نمیتوانست از بیان رنجشاش نسبت به جنبشی خودداری كند كه گذشتهاش «نهیلیسم بوهمیا» و نه «دیدگاه پرولتاریای انقلابی» را بازتاب میداد.[60] او احساس میكرد كه پرولتاریای انقلابی بیشتر به جذب فرهنگ» بورژوائی»، كه همیشه آن را طرد كرده بود و نه «تخریب»، علاقهمند بود. از این روی، او از آژیتاسیون مبالغهآمیز مایوكوفسكی چنین اظهار تاسف میكرد: ذهنگراییاش آیینهی «نخوت فردی و بوهمیایی» بود.[61] نقد سخیفاش از بورژوازی، كه آن را از طریق كلیشهی كهنهشدهی سرمایهدار شكمگندهی امریكایی بهنمایش میگذاشت فقط حاكی از «حماقت بوهمیایی» بود.[62] تمامی اشعارش حامل «نشان بیش از حد آشكاری از بزم هنری، از زندگی كافهنشینی و هر چیز دیگری در پیوند با آن» بود.[63] كوتاه سخن، برای فرماندهی ارتش سرخ، انقلابی اصیل بوهمیایی نمیتوانست باشد.
تصویری از کمون پاریس
بوهمیا و انقلاب
اگر سعی كنیم یك جمعبندی از طرحی كه تا اینجا در پی ماركس، بنیامین و تروتسكی شكل گرفته است بهدست دهیم، بوهمیا بهمثابهی محمل شورش كه گرایش به تقسیمشدن به دو اردو دارد ظاهر میشود: یكی اردوی انقلابی كه جمعیتهای مخفی دوران پادشاهی ژولی تا سوررآلیسم، كه از بلانكی تا برِتُن Breton، كه شامل مایاكوفسكی هم میشود، پوشش میدهد؛ و دیگری اردوی آشكارا واپسگرا، از حلقههای بناپارتیستی در 1848 تا فوتوریستهای ایتالیا، تا سِلین Celine و فاشیسم بعد از جنگ جهانی اول. بودِلییر، در میانهی هر دو اردو، شاهدی است بر شورشی كه هنوز راه خود را نیافته، و این احتمال هست كه هر یك از دو جهت را بپیماید. در این گرهخوردهگی، احتمال استحالهی بوهمیایی به دندی، جفت دیالكتیكاش، وجود دارد. در واقع، بودلییر دندی را بهعنوان نمایندهی یك «كاست متكبر» از «نوع جدیدی از اشرافیت» میشناسد كه، ترسیده از مظاهر جامعهی بورژوایی از قبیل كار و پول، اما، كاملاً ناتوان در مخالفت با آن، به ستایش از خویش كشیده شده است. بودلییر نتیجه میگیرد كه دندیایسم «آخرین شاهكار قهرمانانهی دوران دكادنت [انحطاط]است»[64] ، قهرمانگرایی اشرافی، «بدون گرمی و مملو از غم و اندوه»، كه نه علیه اختناق و بیعدالتی سرمایهداری بلكه علیه «موج فزایندهی دموكراسی» میشورد.[65] در مقالهی خود در بارهی بودلییر، سارتر به شخصیت «بیمصرف» دندیایسم اشاره میكند كه، بر خلاف ادبیاتِ هوگو كه بهطور سیاسی درگیر است، ادبیات سَند Sandو پیر لِروكس Pierre Leroux، هرگز رژیم مسلط را تهدید نمیكند، و فقط به تماشای یك «بازی بچهگانه»ی كاملاً معصومانه دلخوش میدارد.[66] در رسالهاش در بارهی زندگی باوقار، بالزاكْ دندی را چونان انسانی تعریف میكند كه «بخشی از مبلمان اتاق خلوت میشود، مدل فوقالعاده ماهری كه میتواند روی اسب یا كاناپه بنشیند، لقمهای را گاز زند یا انتهای یك نی را با مهارت بمكد»، او اما از این كه «انسانی فكركننده»باشد قاطعانه دوری میجوید.[67] بوهمیاییگرایی، تقلیلیافته به یك عصیان خالصاً زیباییشناسانه، منزوی، و به افراط كشیده شده، در معرض خطر تبدیل شدن به دندیگرایی است. در این صورت بوهمیایی خود را در برابر كاریكاتور خویش مییابد: جامهی جرج برومل؛ نوعی بلانكی، كه به شور و شوقاش به دستكشهای سیاه تقلیل یافته باشد. سردمزاجی دندی، با خُلقوخوی دلزده و بیتفاوتیاش فاصلهی زیادی با شور و شوق و بیپروایی بوهمیایی دارد، و این در حالی است كه میتوان به گرمی انسانی و عشقِ ممنوعه نسبت به جهان، مقاومتی سازشناپذیر در برابر آیینهای عقلی، اجتماعی و حتا ملی دنیای بورژوایی، دستیافت.[68]
آن جنبش نظری و سیاسیای كه با فاصلهی بسیار از دندیایسم قرار دارد و از نزدیكترین فاصله به ایدآل بوهمیایی پیوند میخورد، بدون تردید آنارشیسم است. رمانتیسیسم سیاسیاش، سازمان غیرمتمركزش، روحیهی آرمانشهرگرایانهاش در جستوجوی یك جامعهی انسانی، امكان الغای بیوقفهی دولت، رویگردانیاش از آتوریته بهطور كلی («نه خدا نه ارباب!») و ستایشاش از شورش رشتهای را میبافد كه قرابت ژرفی با روحیهی بوهمیایی دارد. این قرابت، كه بخش قابلملاحظهای از ادبیات آزادیخواهانه را برجسته میكند، آشكارا توسط نمایندهگانی از قبیل گوستاو لندآور Gustav Landauer و اریش موسام Erich Mühsam تأیید میشود. در سال 1904، این دو روشنفكر آزادیخواه مونیخی مخالفتشان را با جولیس باب Julius Bab مبنی بر تمایز بین آنارشیست، كه برای یك جامعهی نوین مبارزه میكند، و بوهمیائی نهیلیستِ «غیراجتماعی»، كه مخالف هرگونه شكل جامعهی سازمانمند است، با قاطعیت بیان كردند.[69] برای موسام، آنارشیستها «بوهمیاییهایی با آگاهترین ذهنیت» هستند.[70] تا جایی كه به لندآور مربوط میشود، او میپذیرد كه نیازی به درهم آمیزی بوهمیا و آنارشی نیست، اولی، آن طور كه دومی است، مبتی بر برنامه برای پایهگذاری یك جامعهی كاملاً تعریف شده نیست، با این حال، او بر این واقعیت تأكید میكند كه «آنارشست باید اغلب مثل یك بوهمیایی زندگی كند [sein Leben oft als Bohemien führen muß]«.[71]
بنابراین تشخیص یك جنبهی ضد ـ بوهمیایی در نقد ماركسیستی از آنارشیست، بهرغم برخی همگراییهای مهم تاریخی آنها (از 1919 آلمان تا 1936 اسپانیا) و نیز همگرایی تئوریكشان (هدف یكسان از جامعهی بدون دولت)، اشتباه نخواهد بود. كمونیسم اغلب قادر بوده است یاران گرمابه و گلستان خود را در بوهمیا بیابد، یا حتا برخی از بهترین نمایندگاناش را از میان آنها بسیج كند، اما هرگز بوهمیا را تا حد آنارشیسم، بهمثابهی مدل زندگی و سازماندهی، ارتقا نداده است. با این وجود، مشاهدهی دقیق خطِ سیر فكری و سیاسی ماركس، بنیامین و تروتسكی جنبههای بسیاری از آنها را آشكار میكند كه، بنا به معیار تعریف شده توسط میشل و هونیگشیم، به آنها سیمایی بوهمیایی میبخشد. آنها بدون تردید بوهمیاییهای نوع خودشان هستند، ولی با این حال بوهمیاییاند. پیشاپیش خاطرنشان كردیم كه ماركس، در اوایل سالهای 1840، كه او در فعالیتهای دموكراتیك و حلقههای اولیهی كمونیستی مهاجران آلمانی مشاركت میكرد، در پاریس تبعید بود. اما ماركس بیشتر زندگیاش را بهعنوان یك تبعیدی در لندن گذراند، جایی كه پژوهش و مبارزات سیاسیاش را فارغ از هر نهاد آكادمیك و بدون هرگونه تأییدیهی عمومی، در شرایط فوقالعاده متزلزل زندگی، در آستانهی فقر، دنبال میكرد. بدهیها، كمبود شدید پول و نیاز اضطراری كمك اقتصادی برای تامین فوریترین نیازهای خانوادهاش بخش بزرگی از مراودهی قلمی او را به انگلس، دوست و مشوقاش، و به اعضای گوناگون خانوادهاش منحصر میكرد. در پایتخت انگلیس، درِ خانهی ماركس پیوسته به روی دیداركنندگانی كه از سراسر جهان میآمدند، بهویژه نمایندگان جنبش بینالمللی سوسیالیستی، روشنفكران و تبعیدیان اروپای مركزی، باز بود. كوتاه سخن، ماركس بخش بزرگی از زندگیاش را ، چونان جنگی دایم علیه اجبارهای سیستم پولی Geldwirtschaft بهشدت خصمانه، وقف مطالعهی اقتصاد سرمایهداری كرد. او بهدلیل موقعیتاش بهعنوان یك خارجی و بهعنوان یك یهودی، همچنین به دلیل فقرش، عدم دنبالهروی روشنفكرانهاش و درگیری سیاسیاش، همیشه حاشیهای بود. شرح حال زندگیاش بر متن اجتماعی و فرهنگیای حك شده است كه مُهر جنبههای برجستهی ناپایداری اجتماعی در تبعید، جهانوطنگرایی و درگیری انقلابی، كه تماماً نمونههای بارز یك موقعیت بوهمیایی هستند، را بر خود دارد. تا جایی كه به زندگی او برمیگردد، گزارش جاسوس پروسی كه از آپارتمان او در خیابان دین Dean، در سوهو Soho دیدن كرده است، تصویر روشنی به ما میدهد:
او در یكی از بدترین و ارزانترین حومههای لندن زندگی میكند. او دو اتاق را در اشغال دارد. هیچ یك نه تمیزاند و نه مجهز به وسیلهای كه در وضعیت درست و حسابی باشند، همه چیز شكسته و تكهپاره است، روی همه چیز…. دستنوشتهها، كتابها و روزنامهها را لایهای از گرد پوشانده است، زنش در حال خیاطی است، فنجانهای بی دسته، حولههای كثیف، چاقوها، چراغها، دوات جوهر، لیوانها، پیپها، خاكستر توتون، روی یك میز كنار اسباب بازی بچهها قرار دارند. وقتی كه داخل اتاق میشوی بوی توتون و دود همه جا را گرفته است طوری كه احساس میكنی كه كورمال كورمال در حال واردشدن در غاری هستی، تا این كه به آن عادت كنی و با احتیاط در آن مهگرفتگی بعضی چیزها را جابهجا كنی. اینجا یك صندلی با سه تاپایه، آنجا صندلی دیگر، كه روی آن بچهها در حال بازی با وسایل آشپزخانهاند، بهنظر بیخطر میآید. آن صندلی به ملاقاتكنندگان تعارف میشود، اما غذای بچهها هنوز جمع نشده است و ریسك لكه شدن شلوار وجود دارد. این اما نه ماركس و نه زناش را خجالت زده نمیكند. به دوستانهترین شیوه پذیرایی میشوید و با صمیم قلب به شما پیپ، توتون و بقیهی چیزها تعارف میشود. سپس گفتوگویی آغاز میشود كه تمامی كمبودهای خانه را جبران و سختی را تحملپذیر میكند.[72]
این واقعیت است كه ماركس، با همسر و فرزندان، بر كلیشهی دانشجوی جوان و بوهمیایی بیكس منطبق نمیشود، اما محیط مادی، برابرنهاد رادیكالِ دكوراسیون بورژوایی ویكتوریایی یا پروسی، یادآور حال و هوای رمان هِنْری مورگر است. آیزایا برلین، كه به نقل این بخش از شرح حال نویسندهی سرمایه میپردازد، میافزاید كه ماركس یك بوهمیایی نبود، و این مشكلاتاش بود كه او را بهطور تراژیك تحت تأثیر قرار میداد. میتوان گفت كه اگر ماركس بوهمیایی هم میبود، این نه انتخابی، بلكه، بنا به تشخیص لندآور، بر حسب ضرورت بود. عضویتاش در بوهمیای تبعیدیها و انقلابیون از یك غریزهی زیباییشناسانه سرچشمه نمیگرفت؛ بلكه قیمتی بود كه باید برای انتخاب روشنفكرانه و سیاسی میپرداخت. چندین موضوع درشرح حالاش، برای نمونه، فخرش در ازدواج با كسی از خانوادهی اشراف پروس (یك فُن وِستفالن)، پنهانسازی تبار یهودیاش، رفتار نسبتاً سازگارانهاش با خواستگارهای دختراناش (بهویژه پل لافارگ)، كاملاً بهروشنی حاكی از آن است كه او خود را نه یك بوهمیایی در نظر میگرفت و نه علاقهای میداشت كه در نظر گرفته شود. از طرف دیگر، او باید باد بیشتری در غبغب میانداخت اگر بهشیوهی مطبوعات بریتانیا بهعنوان «دكتر سرخ شهیر» مورد خطاب قرار میگرفت.[73]
مورد والتر بنیامین، بهعنوان یك پناهجو در پاریس بعد از 1933، تا حدودی متفاوت است. منتقدی ادبی كه به ادامهی بقا در تبعید، بهیمن حمایتی ناچیز از طرف یك نهاد تبعیدی آلمانی ( اینستیتوی پژوهشی فرانكفورت كه به ایالات متحد منتقل شد)،تقلیل یافته بود. او بهتنهایی در هتلی كوچك یا در اتاقهای اجارهای و در بین حلقههای «مهاجران» آلمانی، و گاهی حلقههای حاشیهای روشنفكران فرانسوی بیرون از نهادهای رسمی از قبیل كالج جامعهشناسی Collège de Sociologie، زندگی میكرد. جنبههای بوهمیایی او فقط از مؤلفههای جامعهشناسانهای كه پیشتر از آنها یاد شد ـ جهانوطنی، تبعیدی، ناپایداری اجتماعی، ناسازگاری فرهنگی ـ ناشی نمیشود، بلكه از تمایل روشنفكرانهی بسیار ژرفتر نیز ناشی میشود كه توسط علاقهاش به سوررآلیسم، مواد مخدر، اروتیسیسم، و پندارهایی در شكل تجارب ادبی، و نیز علاقهاش به بودلییر و دوران او نمایان میگردد. هممانندی ساختاری چشمگیری بین او و ابژهی پژوهشاش وجود دارد: بهعنوان یك تبعیدی بود كه او بوهمیای پاریس قرن نوزدهم را دریافت، با مهاجراناش، توطئهگران، هرزهگران، ژندهپوشاناش، خلاصه، تمامی حاشیهایهایش.
سرانجام، مورد تروتسكی بهویژه شاخص است، چرا كه بین كسانی كه تا اینجا مورد بررسی قرار گرفتهاند او تنها مفسر بوهمیا است كه بهطور واقعی یك انقلاب را رهبری كرده است. بهنظر میرسد نقد سرسختانهاش از بوهمیای هنری با تصویری كه ما از رهبر ارتش سرخ، از نظریهپرداز نظامیسازی كار و دیكتاتوری حزب بلشویك داریم، بهخوبی انطباق دارد. اما این فقط یك تصویر بكجانبه و گمراهكننده است. سالهایی كه او بهعنوان رهبر دولت شوروی سپری كرد پرانتز نسبتاً كوتاهی بود در زندگی انقلابی درازی كه بهناگزیر در تبعید گذشت، تقریباً همیشه در شرایط مادی بیثبات، در احاطهی روشنفكران و مبارزانی منزوی، كه اغلب تحت تعقیب، و پیوسته متحمل فشارهای حقوقی بیدولتی، و از این روی اغلب در معرض اخراج. تروتسكی خودش، بهعنوان ژورنالیست و توطئهگر روسی كه قبل از 1917 به لندن، ژنو، پاریس، مونیخ، وین و نیویورك مهاجرت كرده بود؛ و بعد از اخراجاش از اتحاد جماهیر شوروی در سال 1929 تا زمان مرگاش، بهعنوان رهبر پیشین دولت شوروی، تبعیدی و بیدولت، در پرینكیپو، پاریس، اسلو و مكزیكو بهسر برده بود، در خط سیر وجودیاش بوهمیای روسی آغاز قرن را تدوام میبخشید. مباحثات پیش از 1917 سوسیالدموكراسی روسیه با كنگرههای مخفیاش كه، با رخنهی اوخانا بهعنوان عامل نفوذی پلیس در آن، توسط تمام نیروهای پلیس اروپای غربی زیر نظر بود، هیچ دست كمی از جلسات توطئهگران بلانكیست سلطنت ژولی و امپراتوری دوم نداشت. خوابگاههای كارگری كویوكان Coyoacan، جایی كه تروتسكی در سال 1937 اقامت داشت، بهیقین حال و هوای كافههای پاریس و وینِ قبل از جنگ جهانی اول را نداشت، اما گروههای كوچك دیداركنندگان عادی از تبعیدیان روسی و آلمانی تا تروتسكیستهای امریكائی، از نقاشان مكزیكی تا نویسندگان سوررآلیست فرانسوی، كه حضور تهدیدآمیز و مرگزای یك عامل استالینیست نفوذی را از نظر دور نمیداشتند، بهیقین طعم و بوی بوهمیای انقلابی، بهشت توطئه و آرمانشهر در دنیایی بر لبهی پرتگاه را زنده میكرد.
درست مثل ماركس، تروتسكی برای چندین سال روشنفكری تنزلِ جایگاهِ طبقاتییافته بود، كه كاملاً در یك بوهمیای تمام عیار ادغام شده بود. او كه بر اساس یك معاینهی سخت و جدی، با توجه به تمامی محدودیتهایش، بوهمیا را مورد ارزیابی قرار داد، با توصیف جزئیات فراوان از این بوهمیا، افشاگر شباهت نزدیك خود با سوژهاش شد. در مقالهای كه او در سال 1908 برای روزنامهی روسی Kievskaya Mysl نوشت، در بارهی كافهای در محلهی كارتیه لاتنِ پاریس چنین شرح میدهد:
آمیزهای از بوی قهوه، توتون و عصارهی بدن انسان در هوا آویزان است. اكنون ساعت از یك صبح گذشته بود. كافهی دهاركورت d’Harcourt، پر طرفدارترین كافهی سن میشل، لبالب پر بود. مردم دور میزها جمع بودند، در حالی كه با زانو و آرنج توجه یكدیگر جلب میكردند. فضای آزاد، با صندلیهای اضافه شده، نیمهپر بود. خدا میداند این همه دانشجو، كارمند و فاحشههای محلی ـ بوهمیای ناهمگنِ كارتیه لاتن ـ كجایی بودند و از كدام تاترها، كابارهها، خیابانها آمده بودند. آنها سیگار میكشند، مست میكنند، داخل و خارج میشوند، با هم تصادم میكنند بدون كمترین نیازی بهعذرخواهی. این ملغمه یك نزدیكی فیزیكی بیمعنی را ایجاد كرده است. كپههای خاكه اره روی زمین كه تمیز شدن روز بعد را منتظرند لگد میشوند. فاحشهها، كه بین میزها قدم میزنند، همانگونه بهنظر میرسند كه باید بهنظر برسند. گارسونها، با پیشبندهای سفید لك شده از شراب و قهوه، بینقص در ژستهای اتوماتیكشان، بهرغم خستگی، با احساس دلزدهگی از مشاركتكنندگان هرروزهی این نمایش با شكوه، راه خود را از میان جمعیت میگشایند.[74]
ملاقات معمولی كه تروتسكی با حلقههای بوهمیایی وین داشت ثبت شده است، اما نه در نوشتههایش، بلكه از طریق حكایتهای سرگرمكننده. در سال 1916، امیل لِدِرِر Emil Lederer سوسیال دموكرات اتریشی، در گفتوگویی با دوستاش رودلف هیلفردینگ، اقتصاددانی درخشان و وزیر آتی جمهوری وایمار، نگرانیهایش را از انقلاب قریبالوقوع در روسیه ابراز میكند. هیلفردینگ با نگاهی ناباورانه به او میگوید: «و كی قرار است این انقلاب را انجام دهد؟ آقای تروتسكی در كافهی سنترال؟»[75]
در خاطرههایش، هندریك دمن de Man Hendrik سوسیالیست بلژیكی كه تروتسكی را از اولین دور تبعیداش میشناخت او را بهعنوان روشنفكری توصیف میكند كه، شبیه یك «پیانیست بوهمیایی باقابلیت» كه «حالت عصبی كنترلنشدهای كه مخصوص هنرمندان است» را از خود بروز میدهد و شبهایش را به حرافی در كافههای ادبی میگذراند. هندریك دمن وقتی شنیده بود تروتسكی به فرماندهی ارتش سرخ گماشته شده است، در ابتدا آن را یك «خالیبندی تبلیغاتی» تصور كرده بود، اما بعد به این واقعیت واقف شده بود كه نباید بر اساس تصویری كه از رهبران انقلابها در تبعید داریم در بارهی آنان داوری كنیم.[76]
سالهایی كه در خلال آن سبك زندگی تروتسكی به بوهمیانیسم غربی بسیار نزدیك شد یا در بازهی زمانی آخرین تبعیدش كه برخی از ویژگیهای آن را بازتولید میكرد، میتوان بر حساسیت روشنفكرانهی ضد آتوریته و آزادیخواهانهیی انگشت گذاشت كه بهطور چشمگیری متفاوت از سالهایی است كه او در قدرت بود. فزون بر این، بسیاری از مقالههایش حاكی از آناند كه تا چه پایه او به گرایش هنری و ادبی بوهمیانیسم جذب شده بود. بدون تردید در بحث 1904 اش علیه سنترالیسم و ژاكوبنیسم بلشویكها روحیهی آزادیخواهانهی مشخصی الهامبخش او بوده است؛ بحثهایی كه در آن او نشانههای درك اقتدارگرایایانه از ماركسیسم و خطرات خفهكنندهگی بوروكراتیك برای خودجوشی انقلابی تودهها را احساس كرده بود.[77]
تقابل چشمگیری بین دفاع او از «نهیلیسم زیباییشناسانه» در متونی كه در آخرین تبعیدش در مكزیك بهنگارش درآورده است با نگاه بهناگزیر پداگوژیك از هنر كه در سال 1923 در ادبیات و انقلاب از آن دفاع كرده بود موجود است، كه چیزی بیش از یك عذرخواهی محتاطانه برای سانسور «انقلابی» را میطلبد. در بیانیهی مشهورش «برای هنر انقلابی و مستقل»، نوشته شده در 1938 با همكاری اندره برِتون (و امضای دیهگو ریورا Diego Rivera كه به آن افزوده است)، تروتسكی پرچم «آزادی مطلق در هنر» را بهاهتزاز درآورد، و بین تمامی وظایف انقلابی در زمینهی آفرینش هنری، بهمنظور «تثبیت و امنیت رژیم آزادی فردی آنارشیستی از همان آغاز» دفاع كرد ـ » نه آتوریته، نه اجبار، نه كمترین نشانه از فرمان!»[78] این متن قبل از مقالهی كمتر شناخته شدهای كه در نیویورك در صفحات پارتیزان ریویو انتشاریافته بود بهنگارش درآمده بود، جایی كه تروتسكی رئالیسم سوسیالیستی را بهعنوان نشانهای از سركوب استالینیستی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی محكوم و درك خود از رابطهی بین هنر و انقلاب را بیان کرد. او نوشت كه انقلاب باید به احیای روحیهی شورشی «بوهمیای هنری» یاری رساند، كه از آن جا تمامی پیشگامان از كوبیسم تا فوتوریسم، از داداییسم تا سوررآلیسم آمدهاند، مكاتبی كه جامعهی بورژوائی كوشیده بود از طریق صعودشان از پلههای آكادمیك دیسیپلین بخشد و جذب كند.[79]
آندره برتون، دیه گوریورا و لئون تروتسکی در پاریس
جنبشها و شخصیتها
بر شمار نمونههای ماركس، بینامین و تروتسكی میتوان همچنان افزود. تمامی ماركسیستهای جدید، «انقلابیون حرفهای»، روشنفكران سوسیالیست و ضدفاشیستهای تبعیدی شرایطی از زندگی مشابه شرایط بوهمیایی را تجربه كردهاند. همه فقر، وضعیت حقوقی متزلزل، سكونت نامشخص را تجربه كردهاند، همه دیدار و رفتوآمد با حلقههای سیاسی و فرهنگی متفاوت داشتهاند، همه حاشیهای بودن تبعید، گتوی جهانوطنی مطرودشدگان و بیدولتها، وجود زیرزمینی توطئهگران، جدایی كامل از نهادهای رسمی، احساس گاهگاهی زندگی در عدم پیوند با دنیای واقعی را تجربه كردهاند، اما آزادی روانی و فكری مجالیافته از نبود قیدوبندها را نیز تجربه كردهاند. چنین شرایطی، همچنان كه در مورد ماركس دیدهایم، اغلب برآمده از انتخابی آگاهانه نبوده است.
ویژگی بوهمیا ـ با عشقاش به ماجراجویی، اما همچنین با بُعد تراژیكاش ـ بدون تردید زندگی نویسندهی كمونیست آزادیخواهی چون ویكتور سرژ را رنگآمیزی میكند؛ كسیكه وجودش را بین»گروه بنو Bonnot Gang» و آنارشیسم اسپانیا، بین بلشویسم روسی و سالنهای ادبی فرانسوی، بین كمینترن و اردوگاههای سیبری انتخاب كرد، و زندگیاش در تبعید در مكزیك پایان گرفت. خاطراتاش حاوی یكی از چشمگیرترین توصیفات بوهمیای آنارشیست پاریسی، در آغاز قرن است، همان انبوهی بدیعی از مردمِ حاشیهای كه بین بِلویل Belleville و مونمارتری Montmartre زندگی میكردند، كه اغلب در حاشیههای قانون نیز قرار داشتند؛ مردمی كه خواهان آزادی و شرافت بودند و پیوسته در آستانهی رفتن به زندان.[80]
در آغاز قرن، واژهی بوهمیا را مطبوعات امریكایی در مورد گرینوییچ ویلجِ Greenwich Village نیویورك استفاده میكردند، محلی كه یك ونگارد هنری و ادبی از «خارجیها»، كه بهشدت توسط آنارشسم و سوسیالیسم جذب شده بود، گردآمده بود. رادیكالیسم سیاسیشان در روزنامههایی نظیر تودهها Masses یا آزادیبخش Liberator بیان مییافت، كه کارزاری را برای حمایت از مبارزات كارگران فصلی كه توسط كارگران صنعتی جهان (IWW) سازماندهی شده بود رهبری كرد. بوهمیاییهای گرینوییچ ویلج گاهی خود را بهعنوان معادلهای شهری و روشنفكرانْ » هوبوها» hobos ـ آوارگان خانهبهدوشی كه زندگی سرگردان دایمی بین دو كرانهی ساحلی امریكا داشتند ـ مینامیدند. جالبترین شاهد این ونگاردِ جهانوطن ادبی را میتوان در گزارشهای جان رید یافت. او در انقلابهای ویلا و زاباتا، و سپس در انقلاب روسیه شركت كرده بود. اگرچه جان رید شهرتاش را وامدار كتابهای مكزیك شورشی و ده روزی كه دنیا را لرزاند است، اما مقالات او را در بارهی نیویورك، كه در آستانهی جنگ در مجموعهی یك روز در بوهمیا یا زندگی بین هنرمندان جمعآوری شده است، نباید فراموش كرد.[81]
همینطور، در دنیای انگلیسی زبان، روشنفكر بوهمیایی ایندیانای غربی، سی.ال.آر جیمز، منتقد ادبی و تاریخدان قیامهای بردگان در ساندییاگو، متخصص كریكت cricket و هرمن ملویل، تروتسكیست مبارز و فعال ضد استعماری در ایالات متحد را نباید فراموش كرد. او در اوایل 1950 در دورهی مكکارتی بهعنوان » بیگانهی دشمن» enemy alien از كشور اخراج شد. پل بوهْل Paul Buhle ، شرح حال نویس او، بر ویژگی هنری كه جیمز پیوسته سعی داشت به سبك زندگیاش و نیز به خط سیر روشنفكرانه و سیاسیاش، از هارلم تا بریكستون، بدهد تأكید كرده است.[82] نزدیكتر به محتوای فرانسوی، میتوانیم آخرین نمونه از بوهمیای انقلابی را با استناد به تاریخ جنبش موقعیتگرا situationist movement در فرانسه بهدست دهیم. این جنبش كه توسط گی دبور Guy Debord پایهگذاری شده بود و با بازخوانی ماركس و نقد جامعهی نمایش،Ä بر بنیاد یك درحاشیهبودهگی marginality آگاهانه در خارج از هر دانشگاه یا هر شبكهی انتشاراتی، توسعه یافته بود، در آمادهگی زمینه برای انفجار مه 1968 سهیم بود.
اندیشیدن دربارهی رابطهی بین بوهمیا و انقلاب بهعنوان ماجراجویی شیطنتآمیز، سطحی و زودگذر میتواند بهشدت محدودكننده باشد و ما را با خطر عدم درك ماهیت آن مواجه سازد. انقلابها اغلب زمانی رخ دادهاند كه بوهمیا (یا دستكم برخی از عناصرش) از حاشیهای بودن بیرون آمده، و در یك حالت تعادل روانی با محیطْ درگیر نیروهای جنبش در جامعه شده باشد. بوهمیا در انقلاب است كه به كمال طبیعیاش فرا میروید، چرا كه انقلاب برای او یكی از لحظات الهامبخش روحیاش، برآوردهشدن انتظارات زیباییشناسانهاش، بازنمود تصویر آرمانشهرگرایانهاش، گاهی لحظهی انكشاف روشنفكرانه و سازمانیابی سیاسیاش بوده است. كسانی كه تبعیدی، نفیبلد شدهاند و وطنشان را از دست دادهاند شناكردن در خلاف جریان را متوقف كرده و در مركز جنبشی ایفای نقش میكنند كه در صدد سرنگونی نظم مسلط است. اما استقرار نظم نوین، كه قادر خواهد بود بدون آنها ادامه یابد، از آنها خواهد خواست كه یا به آن تمكین كنند یا یك بار دیگر خود را جداشده و تنها یابند: از این روی، روسیهی پساانقلابی نمیتوانست دیگر بوهمیایی داشته باشد. فقط در یك لحظهی مهم زودگذر، كه انقلاب از طرفی بخش تخریبكنندگی اش را تكمیل كرده است، و از طرف دیگر تكلیف بلافصل انقلابْ سازماندهی جامعه بر بنیادهای نوین نیست، بلكه [تكلیف بلافصل انقلاب] بیان غیرقابل كنترل و مهارناشدنی رانههای آزادیبخشی است كه طی سالیان بهتدریج انباشت شدهاند؛ فقط در چنین لحظهای است كه بوهمیا با انقلاب همراه خواهد بود.
برگردان از فرانسه: مر ـ خوزه گرانسارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] – – نسخهای كوتاه شده از این متن نخستین بار در لاشاود، 1999، به زبان فرانسه آمده است
[2] – مورگر Murger، 1988
[3] – بهنقل از كرویزر kreuzer 1968، ص 7
[4] – در بارهی تداوم فرهنگ رژیم باستان و ارزشهای جوامع اروپایی قرن نونزدهم، نگاه كنید به مایر 1981.
[5] – سیگال 1991، ص. 15
[6] – سیگال1949، ص. 136
[7] – در بارهی خاستگاههای انگلیسی دندیگرائی، نگاه كنید به مورز Moers 1960. در بارهی برومل Brummel، نگاه كنید به دی آورویلی d’Aurevilly 1997. از طرف دیگر سزار گراناCesar Grana ، دندی را چونان خلف بوهمیائی در نظر میگیرد (او دالمبر d’Alembert و فلاسفهی قرن هیجدهم را بهعنوان اخلافاش در نظر میگیرد)، نوعی «سوپربوهمیائی كه آژیتاسیون روزهای اولیه را جایگزین نگرشی با ثباتتر میكند» (گرانا 1964، ص. 151).
[8] – بنیامین 1980،1،2، ص.630
[9] – توكویل 1985، ص،
[10] – الیاس 1993. مفهوم بوهمیا در متن قرن هیجدهم توسط دارنتون Darnton 1983 مورد استفاده قرار گرفته شده است.
[11] – موسام Mühsam 1958، ص. 305 (بازگفت شده در كروزر Kreuzer 1968، ص.1- 360). لوئیس كوزر Lewis
A. Coser بوهمیا را بهعنوان» كمونیتهی دلكندهگان» تعریف میكند، Coser 1997، ص. 8
[12] – نگاه كنید به ‘Vorbemerkung’ [1920] توسط ماكس وبر در وبر 1995، ص. 32- 315. پل هونیگشیم Paul
Honigsheim بر پیوند ژرفی كه بوهمیا با فرهنگ كاتولیك اصیل، ضدیت با رفرمیسم، خصومت با سرمایهداری، بیگانهگی كامل با سنت پروتستان دارد تاكید میكند (هونیگشیم 1923، ص. 9- 67). در بارهی فقدان «قرابت گزینشی» بین كاتولیسیسم و سرمایهداری، نگاه كنید به لووی 1996، ص.31-19.
[13] – سیگل 1991، ص. 14.
[14] – هونیگشیم 1923، ص. 60.
[15] – هونیگشم 1923، ص. 61.
[16] – میشل 1988، ص. 219.
[17] – كراكوئر 1994، ص. 94.
[18] – هونیگشیم 1923، ص. 70.
[19] – میشل 1988، ص. 216.
[20] – موسام 1906، ص. 10.
*- متاسفانه تعریف مشخصی از تروریسم وجود ندارد بهویژه در سطح بینالمللی. ایالات متحد و بهتاسی از آن بقیهی كشورها بزرگ تا این لحظه بر سر راه بهدست داده شدن یك تعریف مشخص از تروریسم مانعتراشی كردهاند. در این صورت، در غیاب یك تعریف مشخص از تروریسم، داوری در مورد آن بستهگی به تعریفی دارد كه از آن میشود. م
[21] – Chenu 1850؛ De La Hodde 1850.
[22] – تصویر Hussonnet توسط سیگل در 1991 بهعنوان نمونهای برای توصیف مفهوم این بوهمیائی در نظر گرفته میشود (ص. 73).
[23] – kreuzer 1968، ص. 7.
[24] – شرح نوشتههای نقل شده از شنو و دلا هود، در ماركس و انگلس 1994، ص. 360.
[25] – ماركس و انگلس 1994، ص. 369.
[26] – در بارهی كاسیدییر، نگاه كنید به سیگل 1991، ص.7- 75
[27] – ماركس و انگلس 1994، ص. 360.
[28] – همانجا
[29] – همانجا
[30] – همانجا
[31] – ماركس و انگلس 1994، ص. 361.
[32] – ماركس و انگلس 1994، ص. 489.
[33] – ماركس و انگلس 1994.
[34] – ماركس 1943، ص. 3- 52.
[35] – نگاه كنید به سیگل 1991، ص. 8- 175.
[36] – سیگل 1991، ص.177.
[37] – سیگل 1991، ص. 81.
[38] – نگاه كنید به نورداو1993 (كتاب سوم) و ماتنكلات Mattenklott 1996، ص73- 160
[39] – نگاه كنید به بیرنبام Birnbaaum 1988، ص. 12- 209.
[40] – بنیامین 1980، جلد دوم، بخش دوم، ص.489.
[41] – در باره ی رابطهای كه ماركس جوان با بوهمیا بههنگام اقامتاش در پاریس، در خلال سلطنت ژولی داشت، نگاه كنید به كرامر1988. در باره ی اهمیت تجربهی پاریس در شكلبندی روشنفكرانهی ماركس، نگاه كنید به لووی1997، ص. 27- 111.
[42] – در متنی نوشته شده در سال 1885، انگلس بهخاستگاههای Ligue des Justes بهعنوان پدر Ligue des Communistes ارجاع میكند: » اصالتن زاد و ولد آلمانی كمونیسم كارگران فرانسه بود، كه از بابوف مشتق و بهطور همزمان در پاریس بربالیده بود؛ آنی كه مشاركت در مالكیت را بهعنوان نتیجهی» مساوات» مطالبه میكرد. آنها همان اهدافی را داشتند كه جمعیتهای پاریسی آن زمان داشتند: جمعیت نیمه ـ پروپاگاندا، نیمه ـ توطئه. به هر روی پاریس مركز فعالیت انقلابی بود…. بههمان گونه كه میدان نبرد تعیینكننده باقی ماند، اتحادیه هیچچیز نبود مگر شاخهی آلمانی از جمعیتهای مخفی فرانسه، بهطور خاص از des Saisons Société ، كه توسط بلانكی و باربه Barbes، كه با آن در تماس نزدیك بود، رهبری میشد.» (Cf. Marx 1994, p. 1106.)
[43] – ماركس1995، ص. 171.
[44] – نگاه كنید، علیالخصوص، به گزیدههای مقاله توسط ماركس و انگلس در باره ی توطئهگران پاریسی (ماركس و انگلس 1994) بازگفت شده در بنیامین 1983، ص. 9- 747.
[45] – بودلییر 1932، بخش دوم، ص. 728؛ بنیامین 1980، 2، 1، ص. 515
[46] – بودلییر1932، بخش دوم، ص. 728؛ بنیامین1980؛ 2، 1، ص.515. نگاه كنید به تفسیرهای این بخشهای بودلییر در اوهلر Oehler 1996، ص. 13- 212.
[47] – سترنل 1997.
[48] – در بارهی رابطهی بین فاشیسم و پیشتاز فرهنگی، نگاه كنید به موسه Mosse 1980.
[49] – گرامشی 1964، ص. 4- 592. كرشا Kershaw 1998، فصل دوم و سوم.
[50] – كُهن Cohen 1993، ص. 109.
[51] – بنیامین 1980، 2 ، 1، ص.469.
[52] – بنیامین 1980، II، بخش یك، ص 306.
[53] – بنیامین 1980، II، بخش یك، ص 307. همچنین بنگرید به لووی 1996b.
54- بنیامین 1980، 2 ، 1، ص.69-537 [ِهرزهگرد]، (همچنین در بارهی فرانتس هِسل، بنگرید به «بازگشت هرزهگردان»، بنیامین 1980، III، ص. 9- 194
[55] – بنیامین 1980، II، I، ص. 10- 309.
[56] – تروتسكی 1973، ص. 5- 274 و 392.
[57] – تروتسكی 1973، ص. 276.
[58] – تروتسكی 1973، ص. 382.
[59] – تروتسكی 1977، ص. 183.
[60] – تروتسكی 1977، ص. 152.
[61] – تروتسكی 1977، ص. 172.
[62] – تروتسكی 1977، ص. 176.
[63] – تروتسكی 1977، ص. 172.
[64] – بودلییر 1980، ص. 807. همچنین بنگرید به ولف ارث 1970 Wohlfarth، ص 71- 529
[65] – بودلییر 1980، ص. 808.
[66] – سارتر 1970، ص. 124. همچنین بنگرید به ناتا 1991، ص. 3- 32.
[67] – بالزاك از زبان كِمف Kempf 1977، ص. 20.
[68] – نگاه كنید به آرنت 1978
[69] – نگاه كنید به كروزر 1968، ص. 37.
[70] – نامه به جولیس باب بهتاریخ هیجدهام آگوست 1904، در موسام 1984، ص. 27.
[71] – لندآور، بهنقل از كروزر 1968، ص. 37. در بارهی قرابت آنارشست و بوهمیا، همچنین نگاه كنید به میشل 1988، ص. 224.
[72] – نقلقول شده در برلین 1995. ص3- 142. Cf 1999، بخش دهم
[73] – مقایسه کنید با نامهاش به فردریك انگلس به تاریخ 27 سپتامبر 1877، ماركس و انگلس 2000، ص. 296. تصویر مشخصی از ماركس انقلابی، بوهمیائی و توطئهگر در جنبش كارگری بیگانه نیست اگر، در سال 1922، آنتونیو گرامشی رهبر حزب كمونیست ایتالیا میتوانست او را در صفحات اوردین نوو، بهعنوان » دانشمند همچنین منتقد و دماگوگ سكتارین و پارتیزان، خدا و شیطان، آپولو و پادشاه كولیها [il re degli zingari]» توصیف كند كه سالها را در كتابخانهها برای پژوهش و نیز سعود به یك «اطاق زیر شیروانی برای سازماندهی توطئهگران و همچنین بسیجكردن دلالان محبت» گذراند (گرامشی 1964، ص. 626).
[74] – تروتسكی 1977،ص. 239.
[75] – نقل شده از جانستون Johnston 1972، بخش 7. برای عكسی از تروتسكی بهعنوان بوهمیائی روشنفكر، نگاه كنید به مایر 1994.
[76] – دمن1953، ص. 130.
[77] – در بارهی نقد تروتسكی از لنین برای درك «اقتدارگرایانه» اش از حزب انقلابی، نگاه كنید به بورو 1988، فصل 4.
78- تروتسكی 1984، ص. 206. این نشریه دو روایت از متن را ارائه میدهد، روایت برتون كه در كتابخانهی Houghton در هاروارد نگهداشته میشود و متن نهایی كه توسط تروتسكی تصحیح شده است.
[79] – تروتسكیa 1984، ص.82. در رابطههای بین تروتسكی و سورآلیسم، نگاه كنید به شوارتز 1974 و نادیو Nadeau 1948.
[80] – سرژ 1978.
[81] – در بارهی رید، نگاه كنید به روزناستون 1975، تاریخدان دنیل آرون اتمسفر گرینویج ویلج در آغاز قرن، وقتی كه نخستین نسل نویسندهگان امریكا شكل گرفت را توضیح داده است. نگاه كنید به آرون 1992، ص. 11- 10.
[82] – بوهل 1988.
Ä جامعهی نمایش society of spectacle ــ لوكاچ در سال 1923 جامعهی نمایش را این چنین بازتعریف كرد كه در جامعهی نمایش، كالاها بر كارگران و مصرفكنندهگان فرمان میرانند بهجای این كه تحت فرمان آنان باشند، مصرفكنندهگان سوژهی منفعلی هستند كه نظارهگر نمایش كالائیشدن خود هستند. مترجم فارسی بهنقل از وكیپدیا
منابع
Aaron, Daniel 1992, Writers on the Left. Episodes in American Literary Communism, New York: Columbia University Press.
Arendt, Hannah 1978, The Jew as Pariah, New York: Grove Press.
d’Aurevilly, Barbey 1997, Du dandysme et de George Brummell, Paris: Rivages.
Baudelaire, Charles 1932, Oeuvres, Vol. II, Bibliothèque de la Pléiade, Paris: Gallimard.
Baudelaire, Charles 1980, ‘Le peintre de la vie moderne’, in OEuvres complètes, Paris: Bouquins-Laffont.
Benjamin, Walter 1980, Gesammelte Schriften, Frankfurt: Suhrkamp.
Benjamin, Walter 1983, Passagen-Werk, Frankfurt: Suhrkamp.
Berlin, Isaiah 1995, Karl Marx, London: Fontana.
Birnbaum, Pierre 1988, Un mythe politique: la ‘République juive’, Paris: Fayard.
Broué, Pierre 1988, Trotsky, Paris: Fayard.
Buhle, Paul 1988, C.L.R. James. The Artist as a Revolutionary, London: Verso.
Cohen, Margaret 1993, Profane Illuminations. Walter Benjamin and the Paris of Surrealist Revolution, Berkeley: University of California Press.
Chenu, Adolphe 1850, Les conspirateurs, Les sociétés secretes, la Préfecture de Police sous Caussidière, Paris: Garnier-Frères.
Coser Lewis A. 1997, Men of Ideas, a Sociologist’s View, New York: Free Press.
Darnton, Robert 1983, Bohème littéraire et révolution. Le monde du livre au XVIIIe siècle, Paris: Gallimard/Seuil.
De la Hodde, Lucien 1850, Histoire des sociétés secrètes et du parti républicain de 1830 à 1848, Louis-Philippe et la révolution de février, portraits, scènes de conspirations, faits inconnus, Paris: Mans.
Elias, Norbert 1991, Mozart. Sociologie d’un génie, Paris: Seuil.
Geiger, Theodor 1949, Aufgaben und Stellung der Intelligenz in der Gesellschaft, Stuttgart: F. Enke Verlag.
Gramsci, Antonio 1964, 2000 pagine di Gramsci, Volume I, Milan: Il Saggiatore.
Grana, Cesar 1964, Bohemian versus Bourgeois. French Society and the French Man of Letters in the Nineteenth Century, New York: Basic Books.
Honigsheim, Paul, 1923/4, ‘Die Boheme’, Kölner Viertelsjahreshefte fur Soziologie, III: 67–9.
Johnston, William 1985, L’esprit viennois. Une histoire intéllectuelle et sociale, Paris: Presses universitaires de France.
Kempf, Roger 1977, Dandies. Baudelaire & Cie, Paris: Seuil.
Kershaw, Ian 1998, Hitler 1889–1936. Hubris, London: Allen Lane.
Kracauer, Siegfried 1994, Jacques Offenbach ou le secret du Second Empire, Paris: Editions du Promeneur.
Kramer, Lloyd 1988, Threshold of a New World. Intellectuals and the Exile Experience in Paris 1830–1848, Ithaca: Cornell University Press.
Kreuzer, Helmut 1968, Die Boheme. Beitrage zur ihrer Beischreibung, Stuttgart: Metzler.
Lachaud, Jean-Marc (ed.) 1999, Art, culture et politique. Actes du Congrès Marx International II, Paris: Presses Universitaires de France.
Landauer, Gustav 1929, Sein Lebensgang in Briefen, Hg. Martin Buber, Bd. 1, Frankfurt: Rütten & Loening Verlag.
Löwy, Michael 1996, The War of Gods, London: Verso.
Löwy, Michael 1997, La théorie de la révolution chez le jeune Marx, Paris: Editions sociales.
Löwy, Michael 1996, ‘Walter Benjamin et le surréalisme: histoire d’un enchantement révolutionnaire’, Europe, 804: 80–8.
de Man, Hendrik 1953, Gegen den Strom. Memoiren eines europäischen Sozialisten, Stuttgart: Deutsche Verlags-Anstalt.
Marx, Karl 1953, La Guerre civile en France, Paris: Editions sociales.
Marx, Karl 1995, ‘Manuscrits parisiens (1844)’, in Philosophie, éd. Maximilien Rubel, Paris: Gallimard.
Karl Marx and Friedrich Engels 1994, Oeuvres IV, Politique I, Bibliotheque de la Pléiade, Paris: Gallimard.
Marx, Karl and Friedrich Engels 2000, ‘Briefe Januar 1875 bis Dezember 1880’, Werke, Bd. 34, Berlin: Dietz.
Mattenklott, Gert 1996, ‘Dégénerescence. La théorie de la dégénération culturelle chez
Max Nordau’, in Max Nordau 1849–1923, edited by D. Bechtel, Paris: Editions du Cerf.
Mayer, Arno J. 1981, The Persistence of the Old Regime, New York: Pantheon Books.
Mayer, Hans 1994, ‘Camarade Shylock’, in Les marginaux. Femmes, Juifs et homosexuels dans la littérature européenne, Paris: Albin Michel.
Michels, Robert 1988 [1932], ‘Zur Soziologie der Boheme und ihrer Zusammenhange mit dem geistigen Proletariat’, in Masse, Führer, Intellektuelle. Politisch-soziologische Aufsatze 1906–1933, Frankfurt: Campus.
Moers, Ellen 1960, The Dandy: Brummell to Beerbohm, London: Secker & Warburg.
Mosse, George L. 1980, Masses and Man. Nationalist and Fascist Perceptions of Reality, New York: Howard Fertig.
Mühsam, Erich 1906, ‘Die Boheme’, Die Fackel, Jg. 8, 202.
Mühsam, Erich 1958, Unpolitische Erinnerungen, Berlin: Volk und Welt.
Mühsam, Erich 1984, Zur Psychologie der Erbtante. Satirisches Lesebuch 1900–1933, Berlin: Eulenspiegel Verlag.
Murger, Henri 1988, Scenes de la vie de bohème, Paris: Gallimard.
Nadeau, Maurice 1948, Histoire du surréalisme, Paris: Points-Seuil.
Natta, Marie-Christine 1991, La grandeur sans conviction. Essai sur le dandysme, Paris: Éditions du Félin.
Nordau, Max 1993, Degeneration, Lincoln: University of Nebraska Press.
Oehler, Dolf 1996, Le spleen contre l’oubli. Juin 1848, Paris: Payot.
Rosenstone, Robert 1975, Romantic Revolutionary. A Biography of John Reed, New York: Alfred Knopf.
Sartre, Jean Paul 1970, Baudelaire, Paris: Gallimard.
Schwarz, Arturo 1974, André Breton e Leon Trotsky. Storia di un’amicizia tra arte e rivoluzione, Roma: Samonà e Savelli.
Seigel, Jerrold 1991, Paris bohème. Culture et politique aux marges de la vie bourgeoise 1830–1930, Paris: Gallimard.
Serge, Victor 1978, Mémoires d’un révolutionnaire, Paris: Seuil.
Sternhell, Zeev 1997, La droite révolutionnaire. Les origines françaises du fascisme, Paris: Gallimard.
Tocqueville, Alexander 1985, Souvenirs, Paris: Bouquins-Laffont.
Trotsky, Leon 1973 [1908], ‘Hanno sete di cultura’, ‘Frank Wedekind’, in Letteratura e rivoluzione, Turin: Einaudi.
Trotsky, Leon 1977, Littérature et révolution, Paris: Julliard.
Trotsky, Leon 1984a [17 June 1938], ‘L’art et la révolution’, in OEuvres, Volume 18, Paris: ILT.
Trotsky, Leon 1984b [25 July 1938], ‘Pour un art révolutionnaire indépendant’, in OEuvres, Volume 18, Paris: ILT.
Weber, Max 1995, Schriften zur Soziologie, Stuttgart: Reclam.
Wheen, Francis 1999, Karl Marx, London: Fourth Estate.
Wohlfarth, Irving 1970, ‘Perte d’auréole: the Emergence of the Dandy, On the Notion
of the Dandy in Baudelaire and Benjamin’, Modern Language Studies, 4: 529–71
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Enzo Traverso, Bohemia, Exile and Revolution: Notes on Marx, Benjamin and Trotsky, Historical Materialism, volume 10:1 (123–153)