چهارراه ها در تسخير ارباب ها و حاجي فيروزهاي كرايه اي
نويسنده: شيرين مهاجري

«پارسال از اول اسفند تا آخرش شيش تومن کار کرديم، اما سهم من خيلي کم بود. چيز زيادي به من ندادن» وقتي با چشمان گرد از تعجب پرسيدم شش ميليون؟ جواب داد:« خاله پ نه پ، شيش تا يه تومن…» حاجي فيروز اين گزارش 14 ساله است، 8 سال است که نزديکي هاي عيد حاجي فيروز مي شود اما مانند حاجي فيروزهاي سن و سال دار تئاترهاي رو حوضي قديم نه بلد است خوب بشکن بزند و نه مي تواند مانند او صدايش را عوض کند و با آوازش ارباب را دست بيندازد و بلند بخواند؛ «ابراب خودم چرا نمي خندي؟ ابراب خودم…» اما با حاجي فيروز واقعي شباهت هايي هم دارد، هم صورت سياه و ذغالي اش به او شبيه است و هم اربابي دارد که حاجي فيروز را در چنگال خود گرفته. صورتش با آبرنگ سياه شده و اين رنگ از اول تا آخر اسفند هر روز گوش تا گوش برصورتش مي نشيند.
روزي 7 يا 8 ساعت، شايد هم بيشتر. «بعضي وقتا هم با گواش سياه مي کنم. شب به شب که پاکش مي کنم پوستم مي سوزه، مي خاره و بعدش پوست پوست مي شه» سفيدي چشم ها و دندان هايش از پشت رنگ سياهي که به صورتش ماليده اند سوسو مي زند. انگار در برابر آن همه سياهي غليظ که با سياهي شب يکي شده، سفيدي دندان ها و چشمهايش جور ديگري است، سفيد تر از يک سفيد معمولي.
سر چراغ قرمز يکي از چهارراه هاي شمالي ترين نقطه اين شهر درندشت، قلمروي او و ارباب است، يعني همه حاجي فيروزها و ارباب ها مي دانند که اين چهارراه اشغال شده و بايد فکر چهارراه ديگري باشند.
با کلاه بوقي قرمز و لباس ساتن براق جلوي ماشين هاي مدل بالامي ايستد، تعظيم مي کند و اگر بخواهد خيلي خودش را شيرين کند کاپوت ماشين را مي بوسد. هرچه مدل ماشين بالاتر، روبوسي با کاپوت ماشين هم پر آب و تاب تر. خودش با دايره براي خودش آهنگ مي زند و خودش را تکان مي دهد، چرخ مي زند و دست ها را هم در هوا مي چرخاند تا آمدن نوروز را به مردم شهر نويد دهد. خلاصه هر هنري دارد به خرج مي دهد که رانندگان بي حوصله دست به جيب شوند و اسکناس شان را خرج هنرنمايي هاي حاجي فيروز کنند.
نامش ايمان است، حاضر مي شود 5هزار تومان بگيرد و به سوال هايم جواب بدهد، به شرط آن که مرد بپا که حکم همان ارباب حاجي فيروزهاي داستان ها را دارد بويي نبرد. مرد بپا خودش هم سن و سالي ندارد، شايد او هم نوکر يک ارباب ديگر باشد. آنقدر دور و برش شلوغ است که حواسش به ايمان نيست. يک حاجي فيروز ديگر آن طرف چهارراه ايستاده و مشغول پول جمع کردن است. دو دختر بچه و يک پسر کوچکتر هم مشغول فروش فال هاي زورکي به راننده هاي چهارسوي چهارراه هستند. مردي که همراه شان است با دو چشم مجبور است همه شان را زير نظر بگيرد. يکي از دختر بچه ها اسفند مي چرخاند و دود اسفند با صداي ضرب و آواز حاجي فيروز که صداي تازه بالغش را سرش انداخته در مي آميزد و يک آن حال و هواي عيد را وسط آن چهارراه شلوغ تازه مي کند.
ايمان به قول خودش براي پيچاندن مرد بپا من را به گوشه اي از چهارراه که ايستگاه جلويش را حائل کرده مي کشاند تا 5 هزار تومان را بگيرد و با هم گپي بزنيم. هم از درآمد هنگفت سال قبل مي گويد و هم از ماشين هاي بچه پولدارهاي خسيسي که کلي برايشان قر و اطوار مي ريزد و آنها هم انگار نه انگار «هزاري دو هزاري يه وقتايي هم پنج هزاري ميدن، يعني چي بشه که يکي پنج تومني بده اما سال قبل بهتر پول مي دادن، امسال زورشون مي ياد سر کيسه رو شل کنن، مخصوصاً راننده هاي پولدار، ديروز يکي از همون پولدارها که پورشه داشت بعد از کلي ژانگولر بازي که از خودم در آوردم يه اسکناس 500 تومني گذاشت کف دستم».
خانه ايمان حوالي ميدان شوش است. از پايين ترين نقطه شهر با مترو مي آيند بالا. به قول خودش تا بالامالاها. 6 خواهر و برادر هستند. نام هايشان هست ستايش، مونا، آتنا، بهادر و پويا. همه شان از ايمان کوچک تر هستند، در واقع حاجي فيروز 14 ساله، نان آور اصلي خانه است اما خواهرها و برادرها هم کار مي کنند تا خرج خانه را در بياورند. اصلاً جز کار کردن چاره اي ندارند. آنها سال ها پيش از بابل به تهران آمده اند.
پدر ايمان آن طور که خودش مي گويد بيمار است و کاري نمي کند و اين بچه ها را به مردي که آنها را با خود به چهارراه آورده کرايه مي دهد. ايمان مدرسه نرفته و حتي اسم خودش را هم نمي تواند بنويسد. خواهر و برادرهايش هم به مدرسه نمي روند اما ايمان آرزو دارد يک روز بتواند بخواند و بنويسد. مي گويد: «پويا بايد سواد ياد بگيره، الان 2 سالشه اما هر طور هست بايد بره مدرسه و خوندن نوشتن بلد شه».
به ايمان مي گويم از محله تان بگو، از همبازي هايت، آنها هم مانند تو حاجي فيروز مي شوند؟ «آره خاله، همشون حاجي فيروز مي شن، جز اين اسپند مي چرخونن، شيشه پاک مي کنن، فال مي فروشن… خاله من عاشق فوتبالم، مي خوام حالاکه نتونستم درس بخونم فوتباليست بشم. الانم تو تيم کودکان کار هستم، با آقا فردوسي پور عکسم دارم». ايمان در لابه لاي صحبت از محله شان در مورد همبازي هايش صحبت مي کند که اعتياد دارند چون پاي بساط پدر و مادر هاي دودي شان هستند و ناخودآگاه دود روي آنها اثر مي گذارد. ايمان مي گويد: «بچه وقتي يه مدت دود بهش بخوره بعد يهو نخوره خمار ميشه».
از ايمان مي پرسم آن پسر ديگري که آن طرف چهارراه حاجي فيروز شده کيست؟ با هم نسبتي داريد؟
« نه نسبتي نداريم، با اين مرده بود، اما اين چند وقته با هم رفيق شديم، ستايش هم بعضي روزا حاجي فيروز مي شه، سه تايي پول در مياريم، آخر سرم پولمون رو بهمون مي ده» آخر سر يعني کي؟ «آخر اسفند. پارسال با اين که اين همه کاسبي کرديم به بابام 500 تومن داد. از سال ديگه خودمون ميايم، تصميم دارم خودم بچه ها رو بيارم، من ديگه بزرگ شدم، ديگه با اين نميام.» الآن هم که بزرگي، خب خودت بچه ها را مي آوردي « نمي دونم، ما هشت ساله با اکبر آقا ميايم، خودم که چهارراه ندارم».
به سر چهارراه نگاه مي کنم. همه بچه ها جمع شده اند دور اکبر آقا. اکبر پسر جواني است با موهاي فرفري بلند، خودش يک تنبک دستش گرفته و گاهي دنبال آن يکي حاجي فيروز مي رود و برايش ضرب مي گيرد. اما همين که مي بيند ايمان نيست ناگهان ششدانگ حواسش جمع مي شود و نگاهش مانند يک خروس جنگي از قفس درآمده چنان چهارراه را زير و رو مي کند که سر چند ثانيه مخفيگاه ايمان لو مي رود. «خاله بدبخت شدم، يه وخ نگي چيا گفتم ها».
اکبر آقا که از راه مي رسد اول هاج و واج منتظر توضيح ايمان مي ماند و وقتي که مي گويم خبرنگار هستم دستش را محکم به پشت گردن ايمان حلقه مي کند و با زور به گوشه پياده رو پرتابش مي کند و از من مي پرسد: «حالاچي گفته؟» گفتم هنوز صحبت مان شروع نشده و تازه مي خواستم سوال کنم. «هر سوالي داري از من بپرس.»
حاجي فيروز دومي هم از آن طرف چهارراه خودش را به ايستگاه مي رساند و کنار ايمان مي ايستد. اکبر مي گويد بچه ها برادر زاده هايش هستند. عموي قلابي يک جاهايي هم صادقانه حرف مي زند. مثلاً کارت شناسايي اش را در مي آورد تا يادش بيايد که چند ساله است و آن را نشان مي دهد: «آها يادم اومد 67، چند ميشه؟ 24 سال ديگه» مي گويد او هم سواد خواندن و نوشتن ندارد، 2 بچه دارد، 2 ساله و 4 ساله. همسرش هم 20 ساله است. از اکبر آقا مي پرسم به جز اين يک ماه که بساط حاجي فيروز شدن پهن است بقيه سال چه کار مي کنيد؟ «شغل آزاد» خب شغل آزاد يعني چه؟ نمايشگاه ماشين هم يک شغل آزاد است. خيلي شغل آزاد زياد داريم. «خب نه، مثلاً لوازم ضروري مردم رو مي فروشيم، جوراب، دستمال کاغذي ماشين، بچه ها فال مي فروشن و…» با همين بچه ها؟ «بعضي وقتا با اينا، بعضي وقتا هم با بچه هاي اون يکي برادرم» چرا اين قدر زود ازدواج کردي و بچه دار شدي؟ جواب نمي دهد و شانه بالامي اندازد.
اکبر مانند بچه هايي که حالازير دستش مشغول کار هستند سواد خواندن و نوشتن ندارد. نه خودش و نه همسرش. مي گويد چند سال پيش يکي از خانم هاي جمعيت امام علي(ع) قصد داشت به او و چند تاي ديگر از بچه هاي شوش سواد بياموزد اما به قول خودش حماقت کرده و نرفته. حالاحسرت به دل مانده که جز اسکناس و عدد بتواند لااقل اسم بچه هايش را درست بنويسد. اکبر هم مانند ايمان و آن يکي حاجي فيروز که نامش امير است از 6 سالگي حاجي فيروز مي شده و قبل از آن هم به فال فروشي و اسپند و به قول خودش شغل آزاد مشغول بوده. از او مي پرسم تو هم با عمويت به خيابان مي آمدي؟ اول کمي مکث مي کند و بعد سرش را به علامت تاييد تکان مي دهد. اما در پشت اين تاييد، يک دنيا پنهان کاري نهفته است. اکبر گذشته ايمان است و اين چرخه معلوم نيست تا کجا ادامه خواهد داشت.
چرخه ايمان هايي که جا پاي اکبر ها مي گذارند و اتفاقاً جاي دوري هم نيستند. همين جايند، جلوي چشم همه، روبه روي ديدگان بي تفاوت مردم عجول شهر که پا روي پدال منتظر سبز شدن چراغ هستند بي آنکه بدانند کودکاني که سر چهارراه ايستاده اند و چراغ قرمزها بزرگترين فرصت طلايي زندگي شان است از کجا آمده اند؟ به کجا مي روند؟ کودکاني که به قول ايمان خيلي هاشان علاوه بر سوز و سرماي شب هاي زمستان يا آفتاب داغ سر ظهر تابستان، خماري هم مي کشند و تن و بدن شان کش مي رود. اين کودکان دور نيستند، همين جا، جلوي چشم ما و در مسير رفت و آمد هر روزمان هستند، در مسير رفت و آمد مسئولاني که بايد به فکر سر و سامان دادن
آنها باشند اما…
اما نهايت ساماندهي به اين وضع زماني است که ماموران شهرداري به آنها هجوم مي آورند و قلمروهاي چهار راهي تبديل مي شوند به ميدان جنگ. بعضي ها گير مي افتند و بعضي ها هم قسر در مي روند. اکبر مي گويد: «خب اونايي که ما رو مي گيرن نمي گن ما از کجا بياريم شکم خودمون و زن و بچه رو سير کنيم؟ خب اونا حق هم دارن مامورن و معذور» اما اگر اين گرفت و گيرها نتيجه اي داشت پس چرا ايمان و همبازي هايش که خيلي هايشان علاوه بر درد گرسنگي، درد خماري هم دارند، تعدادشان کم نشده و هنوز هم چهارراه هاي شهر را قبضه کرده اند؟ اگر از کنار خيابان ها جمع شوند، در کوچه پس کوچه هاي تو در توي محله شان هم معامله نمي شوند؟ آيا پدر ومادرها و آنهايي که اين کودکان را کرايه مي کنند تا درآمدهاي ميليوني داشته باشند به همين راحتي و با يک تشر از کارشان دست مي کشند؟
اکبر ديگر نمي خواهد حرفي بزند، ايمان هم از وقتي او آمده سکوت کرده و جيکش درنيامده. فقط جلو مي آيد و 5هزارتوماني که قرارمان بود را مي گيرد و خداحافظي مي کند.
خيلي دور نشده اند که ستايش از آن طرف خيابان خودش را مي رساند و دستش را دراز مي کند و مانند يک نوار ضبط شده يکريز مي گويد: «خاله عيدي منم بده به خدا هيچي براي عيد نخريدم، خاله عيدي بده، خاله…» مي گويم عيدي ات را به برادر و عمويت دادم، با تعجب مي پرسد عمويم؟ اکبر از راه مي رسد. مقنعه اش را مي کشد و در حالي که باخنده از او مي پرسد چه مي گفتي به خانم خبرنگار؟ بچه ها را با خود مي برد به آن سر چهارراه…
ايران