چشم در راه پیام آور صبح…

راه‌ها منتظرانند و شب آوا خاموش

کاکلی در ته کرتی در خواب،

هد هد راه سپار ،

بر سر شاخه ی اوجا، تنها !

جاده خالی و افق ابر آلود،

نه سواری در راه،

نه غباری تا ماه

شیهه اسبی نه؛

چاوشی نه خوانا ،

کولباری ‌‌نه به دوش

خیزرانی نه به مشت.

***

می کشد پای به دور

سینه پر شعله ی آه

می برد بر ره پر پیچ و خم دره،نگاه

می کند کوه ودره

از فرو پاشی شب‌ها آگاه :

« روی در روی بیابانم ومی بینی آه

که چه غارت زده ام

کوله بار غم این راه دراز

کرده‌ام گر چه چنین قامت پست،

ولی آن گرته شادی که به ره

ز تو می داد خبر

شور‌ها افکند هر دم به سرم !

با دلی تشنه تر از قلب کویر

گون سوخته ی حسی را

کز توام مانده نشان

بر جگر می فشرم!

و به پایی زخمی

راه تو می سپرم!

گرچه گویند به طعنه بسیار:

” بس کن از ‌بستن امید به هیچ!

این شب سخت و سترون را نه

سر زایایی صبحی دلکش!”

من ولی با پر وبال خونین

‌ ‌زخمی دال سیاهی که گرفته ست مرا در منقار

خواب و بیدار ترا می پویم

و به هر گام ترا می پویم

وبدل دارم امید

کز تو آید خبرم!»

جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

مرداد ۱۳۵۱