میشل خسودوفسکی
دنیای جوان
تارنگاشت عدالت
استراتژی نظامی ایالات متحده آمریکا از سال ۱۹۴۵ در غالب «جنگ علیه ترور» ادامه دارد. جنبش صلح باید تبلیغات در جهت کتمان آن را افشاء کند.
در ژرفترین بحران دوران معاصر، جهان در مقابل یک دوراهی قرارگرفته است. ایالات متحده آمریکا خود را درگیر یک ماجراجوئی نظامی، «یک جنگ طولانی» کرده که آینده بشریت را تهدید میکند. این «جنگ نامحدود» درست در اثنای بحرانی در جریان است، که بخشهای دیگر مردم جهان را به قعر فقر و تنگدستی هدایت میکند. پنتاگون استراتژی نظامی جهانی خود را بر تسخیر جهان بنا کرده است. در مناطق متعددی به طور همزمان ارتش ناتوی آمریکا مشغول جنگ است. از جنگ دوم جهانی تاکنون دکترین نظامی ایالات متحده سیاست «جنگ طولانی» را دنبال میکند. بخشی از دستورکار اقتصادی در سطح جهان، میلیتاریزه کردن آن است.
اقدامات زیر توسط ارتش آمریکا تاکنون صورت گرفته: کره زمین نسبت به وضعیت جغرافیائی بین کماندوهای جنگی تقسیم شده، که زیر نظر پنتاگون قراردارد. مقرفرماندهی استراتژیک ارتش آمریکا USSTRATCOM در اوماها، نبراسکا نقش اصلی را در تنظیم و هماهنگ کردن عملیات نظامی ایفاء میکند. به گفته ژنرال وسلی کلارک، فرمانده کل سابق ناتو، پنتاگون یک سلسله از جنگهای مختلف را در نظر گرفته است: «این طرح از یک سازوکار ۵ ساله (تشکیل میشود)… رویهم رفته ۷ کشور مد نظر است که از عراق آغاز میشود و سپس سوریه، لبنان، لیبی، ایران، سومالی و سودان را در بر میگیرد». (Democracy Now 2007)
جنگ فرسایشی علیه سوریه مبدا حرکت جنگ بعدی علیه ایران است که میتواند باعث تشدید وضعیت نظامی گردد. همینطور روسیه و چین که همپیمان سوریه و ایرانند مورد توجه ایالات متحده و ناتو قراردارند. پس از پایان جنگ سرد، استفاده از سلاحهای هستهای دیگر برای موارد اضطراری نیست و برای بازدارندگی به کار نمیرود بلکه استعمال آنها در چارچوب جنگهای معمولی نیز مجاز اعلام شده است. راه ایران از دمشق میگذرد. جنگی که توسط آمریکا و ناتو علیه ایران سازماندهی شود، در قدم اول به راه افکندن سازوکار بیثباتی (تغییر رژیم) و سپس عملیات مخفی سازمانهای جاسوسی برای تقویت شورشیان ضد سوری که با القاعده مربوطند، خواهد بود.
نقش پلیس بینالمللی
وضعیت ژئوپولیتیکی برای دستیابی به منابع نفتی و لولههای نفت و گاز پیششرط مهمی برای اجرای این عملیات نظامی است. در منطقه گسترده خاور میانه و آسیای مرکزی بیش از ۶٠ درصد ذخیرههای نفتی جهان انبار شده. در حال حاضر ۵ عرصه جنگی در این منطقه وجود دارد: افغانستان، پاکستان، عراق، فلسطین و لیبی. یک حمله نظامی قاطع به سوریه تداخل این جنگها را که تاکنون جدا از یک دیگر صورت گرفته است سبب میشود و نهایتاً آنها را به جنگ خاورمیانه/آسیای مرکزی گسترش داده و مناطق شمال افریقا و کرانههای دریای مدیترانه تا افغانستان و پاکستان و چین را دربر خواهد گرفت.
پروژه سالهای ۲٠٠٠ برای قرن نوین آمریکائی PNAC که در ابتدا توسط نئوکانها فرموله شد، پیشبینی می کرد که «یک جنگ نامحدود» در پیش است. اهداف فرموله شده PNAC این بود که از یک طرف در مناطق مختلف جهان «بهطور همزمان در چندین عرصه مختلف جنگید و پیروز شد» و از طرف دیگر انجام وظیفه به اصطلاح پلیس ، «که ایجاد امنیت محیطی مناطق مهم جهان» را دربر میگرفت. انجام وظایف پلیس بینالمللی، روند کنترل نظامی و مداخله از جمله عملیات مخفی و «تغییر رژیم» در سطح جهان را نیز در برمیگیرد که منطبق با «حکم انسانیت» اجرا میشود. بنابر PNAC، اقدامات نظامی هم به طور همزمان و هم یکی پس از دیگری در مناطق مختلف جهان صورت خواهند گرفت.
در دوران حکومت باراک اوباما اقدامات نظامی در وحله اول به بهانه «مسئولیت حفاظت» Responsibility to Protect در دستور روز قرار گرفت و در این زمینه تبلیغات رسانهای پندار جنگ انساندوستانه را برپانگهمیدارد.
پس از جنگ جهانی
آنچه که از سال ۱۹۴۵ به بعد خیلی ساده «دوران پس از جنگ» نامیده میشود، در حقیقت دوران جنگهای پایدار و میلیتاریزه کردن است و اگر بخواهیم جنگهائی را که در حال حاضر از طرف ایالات متحده صورت میگیرد تجزیه و تحلیل کنیم باید براین امر واقف باشیم. جنگ جهانی اول را بررسی کنیم. میبینیم که در سیاست استراتژیک نظامی آمریکا نوعی تسلسل موجود است که تا جنگ اول جهانی و فاز بین دو جنگ جهانی به عقب برمیگردد.
ایالات متحده آمریکا از جنگ دوم جهانی نسبتاً سالم و بیضرربیرون آمد. اکثر نبردها توسط همپیمانان آنان صورت گرفت، و این سیاست کاربردی بود که ایالات متحده آمریکا در کلیه مناقشات پس از سال ۱۹۴۵ پیگیرانه دنبال کرده است. علاوه برآن بررسی دقیق جنگ دوم جهانی حاکی از آن است که کنسرنهای آمریکائی ـ مثلاً راکفلر استاندار اویل ـ حتا پس از ورود آمریکا به جنگ در سال ۱۹۴۱ هم به همپیمانان و هم به آلمان نازی کمک رسانی میکرد. و هدف استراتژیکی، تضعیف هردوطرف و به ویژه بیثبات سازی رقبای امپریالیستی خود بوده است.
از آنجا که ایالات متحده به عنوان فاتح از جنگ دوم جهانی بیرون آمد، در سالهای پس از جنگ خطوط اقتصادی و سیاسی اروپای غربی را مشخص کرد. نیروهای ارتش آمریکا در بسیاری از کشورهای اروپائی مستقر شدند. هم دشمنان آمریکا، یعنی آلمان، ژاپن و ایتالیا و هم همپیمانان آن مثل فرانسه، انگلیس، بلژیک و هلند تضعیف شده بودند. به استثنای انگلیس، که بخشی از محور انگلو ـ آمریکائی است، این کشورها همگی قدرتهای مستعمراتی سابق بودند که اکنون سرکردگی خود را اجباراً به آمریکا واگذار کردند. مستعمراتی که تا قبل از جنگ دوم جهانی در منطقه نفوذ آنها قرار داشت از جمله اندونزی، کنگو، هندوچین و رواندا در طول نیم قرن گام به گام به منطقه نفوذ آمریکا مبدل گردید. در افریقا پروسه بیرون افکندن فرانسه هنوز ادامه دارد. آمریکا در حال حاضر کنترل مستعمرات در افریقای مرکزی را عهدهدار شده است. واشنگتن در مغرب نیز نقش تعیین کنندهای ایفا میکند.
نوع بغرنجی از «کلنیالیسم درونی» در درون اتحادیه اروپا در شرف تکوین است. موسسات مالی آمریکا و مجتمعهای اقتصادی همگام با شرکای اروپائی خود در تعیین سیاست ارزی، تجاری و سرمایهگذاری اعمال نفوذ میکنند. سیاست در خدمت منافع مالی که غالب است، قرار گرفته است. در مذاکرات محرمانه در مورد قراردادهای تجاری مثل قرارداد TTIP تجارت آزاد بین آمریکا و اروپا و یا CETA قرارداد میان کانادا و اتحادیه اروپا نوعی ادغام سیاسی و اقتصادی اتحادیه اروپا و آمریکای شمالی دریکدیگر صورت میگیرد. این قراردادها به اتفاق TPP (transpacific Partnership) به بلوکبندی در ایجاد تفوق اقتصادی در سطح جهان میانجامد.
امروزه انتخابات پارلمانی و یا ریاست جمهوری در اتحادیه اروپا، از جمله آلمان، ایتالیا و فرانسه روزبه روز بیشتر هدف دخالتهای سیاسی مخفی از نوع «انقلابات رنگین»، یعنی تغییر رژیم مورد پسند آمریکا میگردند. سئوال اساسی این است که رهبران سیاسی اروپا تاچه حد میتوانند به نقش دستیار تنزل پیداکنند.
قربانیان بیشمار
در مورد زمینه تاریخی: دکترین سابق سلاحهستهای در دوران «پروژه مانهاتان» ، یعنی پروژه ساختمان بمب اتمی ایالات متحده آمریکا، برپایه «بازدارندگی» و یا «تعادل ترس»، دکترینی که در طول جنگ سرد حاکم بود، نبود. دکترین هستهای امروز برپایه این تصور پدیدآمده که سلاحهای هستهای در عرصه جنگ های معمولی نیز میتواند مورد استعمال قرار گیرد و برای «افراد غیرنظامی بیضرر» است. هدف استراتژیک در جنگهای معمولی و همینطور استعمال اینگونه سلاحهای هستهای، ایجاد «وقایعی با قربانیان بیشمار» بود.
این استراتژی که در جنگ دوم جهانی در ابتدا علیه ژاپن و آلمان به کارگرفته شد، وظیفه داشت به عنوان ابزار کشورگشائی تمامی یک ملت را مرعوب سازد. در ژاپن قبل از هرچیز مسئله برسر هدفهای جنگی نبود: به بهانه رسمی که هیروشیما «یک پایگاه نظامی» است و منظور مردم غیرنظامی نیستند، فرمول «خسارت جنبی» به عنوان توجیه کشتارتودهای مردم غیرنظامی به کار رفت. (…)
ولی هیچکس در مناصب عالی دولت و ارتش آمریکا به طور جدی باور نداشت که هیروشیما یک پایگاه نظامی است. ترومن به خود و به انظار عمومی آمریکا دروغ گفت. تا به امروز استعمال سلاح هستهای علیه ژاپن به عنوان قیمتی که باید پرداخت می شد تا جنگ پایان گیرد و نهایتاً «هستی نجات یابد» توجیه میشود. آمریکائیان قبل از هیروشیما به طور گسترده بمبهای آتشزا به کار برده بودند که قربانیان زیادی در بین مردم غیرنظامی به جای گذارده بود. در آلمان هم به همین صورت نیروهای نظامی متفقین در فاز آخر جنگ به طور گسترده شهرها را بمباران کردند و از این رو بیشتر مردم غیر نظامی تا تاسیسات نظامی را هدف قراردادند.
زرادخانه هستهای ایالات متحده آمریکا از آن زمان تاکنون به مراتب بزرگتر شده است. در دوران پس از جنگ سرد ArmsControl.org در آوریل ۲٠۱۳ تائید کرد که ایالات متحده آمریکا «دارای ۵۱۱۳ کلاهک هستهای متشکل از سلاحهای تاکتیکی، استرتژیکی و سلاحهائی که آماده برای استفاده نیستند» است. بنابرآخرین قرارداد رسمی New Start ایالات متحده آمریکا از ۵۱۱۳ کلاهک هستهای « ۱۶۵۴کلاهک هستهای استراتژیک، ۷۹۲ ICBM و SLBM و بمبافکنهای استراتژیک خود را آماده پرواز نگاه داشته است». بنابرگزارشات انجمن دانشمندان آمریکائی ایالات متحده علاوه براین آمریکا دارای ۵٠٠ کلاهک هستهای تاکتیکی است که بسیاری از آنها در کشورهای مستقر است که خود دارای سلاح هستهای نیستند، از جمله آلمان، ایتالیا، ترکیه، بلژیک و هلند.
دکترین ترومن
عبارت «وقایعی، که قربانیان بیشماری به دنبال داشته باشد» تا به امروز در سیاستهای کاربردی ارتش آمریکا پابرجا مانده. درست مانند مورد سوریه مسئولیت قربانیان غیرنظامی جنگی، که نیروی تجاوزگر براه انداخته، بدون استثناء به گردن خود قربانیان افکنده میشود.
مشخصه پریودی که از جنگ کره (۱۹۵٠ تا ۱۹۵۳)تا امروز ادامه دارد، تسلسل جنگهائی است که ایالات متحده آمریکا به راه انداخته: کره، ویتنام، کامبوج، افغانستان، عراق، یوگسلاوی. البته باید اشکال دیگر از دخالتهای نظامی، از جمله «مناقشات با شدت کم»، ویا «جنگهای داخلی» مثلاً در کنگو، آنگولا، سومالی، اتیوپی، روآندا و سودان و یا کودتاهای نظامی و یا گردانهای مرگ مورد پشتیبانی ایالات متحده و کشتارهائی مثل شیلی، گواتمالا، هندوراس، آرژانتین، اندونزی، تایلند، فلیپین و یا همچنین جنگهای نامشهود زیر نظر سازمانهای جاسوسی آمریکا و یا تجاوزهای نظامی مورد پشتیبانی آمریکا و ناتو مثلاً در لیبی (که در آنجا مثل سوریه از جنگجویان سازمان القاعده به عنوان پیادهنظام سازمانهای جاسوسی غربی استفاده شد) را نیز به آن اضافه کرد.
در تمام این جنگها مسئله برسر پیروز شدن نبود بلکه عمدتاً اینکه از یک طرف اینکشورها به عنوان کشورهای ملی بیثبات گردند و از طرف دیگر رژیمهای دستنشاندهای را که از منافع غرب دفاع میکنند، جانشین گردانند. اگر تمام این عملیات گوناگون را جمعبندی کنیم، میبینیم که ایالات متحده از سال ۱۹۴۵ تا کنون تقریباً ۴۴ کشور در مناطق مختلف «جهان سوم» را به طور مستقیم و یا غیرمستقیم مورد حمله قرار داده است. برخی از این کشورها را حتا به طور مکرر.
پس از پایان جنگ دوم جهانی دولت ترومن در اواخر دهه ۱۹۴٠ هدف گستردهتر تفوق نظامی در سطح جهان را فرموله کرد، که مبیین یک پروژه امپراتوری در آغاز جنگ سرد بود. این طرح توسط رئیس جمهور آمریکا جورج بوش پدر در سخنرانی تاریخی خود در مقابل اجلاس مشترک کنگره و سنا مورد استفاده قرار گرفت، به این صورت که از «نظم نوین جهان» سخن گفت، که پس از فروریختن دیوار برلین و انحلال بلوک شوروی پدید خواهد آمد. زیربنای ایدئولوژیکی این طرح که به عنوان دکترین ترومن شهرت یافته برای بار اول در سال ۱۹۴۸ از طرف مشاور امورخارجی جورج ف. کنان طی یاداشتی از وزارت امور خارجه آمریکا فرموله شد. (…)
دستورکار سیاسی نئوکانها در دولت جورج دبلیو بوش را باید نقطه اوج چارچوب سیاست خارجی «دوران بعد از جنگ» تعبیر کرد که پایه و اساسی برای برنامهریزی جنگ ها و ظلمهای اخیر ، از جمله تاسیس دخمههای شکنجه، بازداشتگاهها و به کارگرفتن گسترده سلاحهای غیرقانونی علیه مردم غیرنظامی را تشکیل میدهد. این روند در طی حکومت اوباما با کشتار خارج از چارچوب قانونی مردمان غیرنظامی، با اتکاء به قوانین ضدتروریسم، یعنی با استفاده گسترده پهپادها علیه مردم غیرنظامی و همینطور با همکاری ایالات متحده آمریکا، ناتو و اسرائیل در کشتار مردم غیرنظامی سوری روزبه روز شدت بیشتری پیدا میکند. از کره، ویتنام و افغانستان تا کودتاهای نظامی دست پخت سازمان سیا در کشورهای آمریکا لاتین و آسیای جنوبشرقی، هدف، همانطور که دکترین ترومن فرموله کرده بود، تامین و تضمین هژمونی نظامی آمریکا و سلطه اقتصادی این کشور در سطح جهان میباشد. بدون درنظر گرفتن اختلافات جدی سیاسی بین دولتهای دمکرات و یا جمهوریخواه از هری س. ترومن تا باراک اوباما اهداف نظامی نامبرده بالا بدون تزلزل دنبال شده است.تمامی «دوران پس از جنگ» مملو از جنایات جنگی است که مرگ بیش از ۲٠ میلیون نفر را به دنبال داشته است.در این عدد تازه رقم افرادی که در اثر فقر، گرسنگی و بیماری جان سپردهاند منظور نشده است.
روند تبهکارانه
ما با یک سیاست جنایتکارانه ایالات متحده آمریکا مواجهیم. به کمک تبلیغات رسانه ای خصلت جنایتکارانه این سیاست مخفی شده است. تجاوزات آمریکا کلاً به عنوان رویکردهای انساندوستانه ارائه میشود. اکنون حتا چپهای به اصطلاح مترقی و «کنشگران ضد جنگ» که از طرف بنیادهای مالی شرکتها سوبسید میشوند، با تعبیر انساندوستانه خود از این سیاست پشتیبانی میکنند.
مسئله اینجا نیست که یک یا چند نفر از رهبران بخی از کشورها متهم به رفتار جنایتکارانه شوند. مسئله بر سر کل سیستم دولتی، موسسات و نهادهای مدنی و نظامی است و همچنین منافع عظیم اقتصادی که در پس سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا ایستاده، که دانشکدههای فکری واشنگتن، موسسات مالی و دستگاه نظامی آن را از نظر مالی تامین میکند.
جنایتهای جنگی نتیجه روند تبهکارانۀ دستگاه دولتی آمریکا و سیاست خارجی آن است. ما با جنایتکاران جنگی فردی روبروهستیم. اما تمام اینها یک روند است که در طول آن مسئولینی که مجاز به اعمال جنایت جنگی هستند و از مقررات و روشهای موجود پیروی میکنند، در سطوح مختلف عمل مینمایند. آنچه که جنایات اعمال شده توسط دولت بوش و اوباما را از جنایات و اعمال ننگین گذشته متمایز میکند این است که بازداشتگاهها، قتلهای حساب شده و اتاقهای شکنجه امروز علناً به عنوان اشکال قانونی دخالت تعبیر میگردد، که «جنگ علیه تروریسم را در سطح جهان » ممکن میسازد و دمکراسی غربی را تقویت مینماید. (…)
این استراتژی که جنگجویان القاعده را به عنوان پیادهنظام پیمان نظامی غرب به کار میگیرد، دارای اهمیت مرکزی است. این استراتژی وجه مشخصه تجاوز ناتو ـ آمریکا به یوگسلاوی، افغانستان، لیبی و سوریه بود. گردانهای تروریستی القاعده که مورد پشتیبانی ایالات متحده قراردارند، در مالی، نیجر، نیجریه، جمهوری افریقای مرکزی، سومالی و یمن نیز به کار گرفته شدند. (…)
پنتاگون از سال ۲٠٠۵ به عنوان بخشی از «مبارزه جهانی علیه تروریسم»، نقشه آغاز یک جنگ اتمی علیه ایران را در برنامه خود قرار داده است، زیرا همانطور که میدانیم ایران پس از عربستان سعودی و عراق، بزرگترین ذخایر نفتی جهان را در اختیار دارد. این طرح بخشی از برنامهریزی نظامی برای خاورمیانه و آسیای مرکزی است.
جنگ علیه ایران، بخشی از مصاف برای نفت است. (…) انظار عمومی از پیامدهای این نقشههای جنگی برای استعمال سلاح هستهای تقریباً بیخبر است (طعنهآمیز است که استعمال سلاح هستهای علیه ایران به عنوان قصاص برنامه سلاحهای هستهای ایران که وجود ندارد قلمداد میشود).
علاوه برآن تکنولوژی نظامی قرن بیستو یکم یک سری از سیستمهای تسلیحاتی پیشرفته را ارائه میدهد که قدرت ویرانگری آنها به مراتب عظیمتر از کشتار تودهای اتمی در هیروشیما و ناکازاکی میباشد. ما نباید فراموش کنیم که ایالات متحده آمریکا تنها کشوری است که از سلاح هستهای علیه مردم غیرنظامی استفاده کرده است. اگر یک چنین جنگی رخ دهد تمامی منطقه خاور میانه و آسیای مرکزی در آتش و خون در خواهد غلطید و بشریت به ورطۀ جنگ سوم جهانی سقوط خواهد کرد. امروز این خطر در هیچگونه سرتیتری دیده نمیشود. رسانههای مایناستریم تحلیلهای عمیقتر و بحث در مورد پیامدهای این نوع طرحهای جنگی را در گزارشات خود پرانتز میگیرند.
ضعف اعتراضات
جنبش ضدجنگ برخی از کشورهای غربی در بحران است. این جنبشها زیر نفوذ «مترقیون» خودخواسته است. آنها برخی از جنگهای ایالات متحده آمریکا را محکوم میکنند و برخی دیگر را به عنوان «مداخلات انساندوستانه» مورد تائید قرار میدهند. هرچند که بخش عمده جنبش ضدجنگ آمریکا جنگ را محکوم میکند، ولی آنها سازوکار علیه «تروریسم بینالمللی» را که ستون فقرات دکترین نظامی آمریکا است، مورد پشتیبانی قرار میدهند.
تاریخ نشان میدهد که افراد نفوذی وارد جنبشهای مترقی اجتماعی ، از جمله انجمن اجتماعی جهان WSF شدند، رهبران آنها جلب گردیده و رام شدند به این شکل که شرکتها از نظر مالی زیر بازوی نهادهای غیردولتی NGO، سندیکاها و احزاب سیاسی را گرفتند. نهایتاً هدف «تامین مالی تضادها»، مانع از این میشود که جنبشهای اعتراضی مشروعیت خبرگان سرمایهداری را مورد سئوال قرار دهند. فرضیه «جنگ عادلانه» در خدمت این است که خصلت واقعی سیاست خارجی آمریکا را مشاطه کند و به متجاوزین چهره انسانی ببخشد. بخش عظیمی از انظار «مترقی» آمریکا و اروپای غربی حکم «انسانی» مسئولیت حفاظت R2P (Responsibility to Protect) ناتو را مورد تائید قرار میدهد به این صورت که این نقشههای جنگی به نام جامعه مدنی مهر تائید میخورد. نویسندگان سرشناس «مترقی» و همین طور برخی از رسانههای مستقل، از تغییر رژیم و مداخله «انساندوستانه» ناتو در لیبی پشتیبانی کردند. به همین صورت همان آقایان خودخواسته «مترقی»، به نفع اپوزیسیون سوری مورد اسپانسورینگ آمریکا و ناتو در تظاهرات شرکت کردند.
نباید توهم داشت: این گفتمان شبه «مترقی» جزئی از ابزار تبلیغات است. برخی از روشنفکران «چپ» که ادعا میکنند مخالف امپریالیسم آمریکا هستند، از ایجاد «منطقه پرواز ممنوع» و « مداخله انساندوستانه» علیه کشورهای مستقل دفاع کردند.
بنیادهای نخبه مانند بنیاد فورد و یا راکفلر، افراد «مترقی» را دستچین کرده و مورد حمایت مالی قرار میدهند. نخبگان اقتصادی کوشش میکنند جنبشهای خلقی را در چارچوب یک موزائیک درهم و برهم «هرکه به کار خود» تکه تکه کند. دیگر مبارزه علیه جنگ و جهانی شدن در فعالیتهای جامعه مدنی در صدر کار قرار ندارد. کنشگری امروزی به این گرایش دارد که سر خود را با جزئیات گرم کند. دیگر یک جنبش ضدجهانی شدن و ضدجنگ یکپارچه وجود ندارد. هیچ رابطهای بین بحران اقتصادی و جنگهائی که آمریکا به راه انداخته، دیده نمیشود. اختلافات اجتماعی گرفتار شیوهفکری کشوئی است. جنبشهای اعتراضی منفصل از یکدیگر و « منحصر به یک تم مشخص» مثلاً حفاظت از محیط زیست، علیه جهانی شدن، جنبش صلح، حقوق زنان، علیه تشدید تغییرات اقلیمی برعکس جنبشهای تودهای مربوط به هم، مورد پشتیبانی قرار گرفته و از نظر مالی سخاوتمندانه تامین میگردند. این رویکرد در همایش سران جی ـ ۷ و همینطور Poeple Summits در دهه ۱۹۹٠ رفته رفته غلبه کرد.
نظم جهانی امپراتوری از این طریق اپوزیسیون خود را خلق میکند. جنبش اشغال در ایالات متحده آمریکا دارای عناصر نفوذی است و منحرف شده است. «انقلابات رنگینی» که توسط وال استریت اسپانسور شده در کشورهای متعددی صورت میگیرد، مثلاً در مصر، اوکرائین، گرجستان و تایلند. سازمان جاسوسی سیا توسط سازمانهای خط اول خود توانسته در جنبشهای تودهای بخشهای مختلف جهان نفوذ کند. (…) مجموعه رنگارنگی از رسانههای بدیل به نوبه خود «انقلابات رنگین» را طوری معرفی میکنند، که گویا «بیداری بزرگی» و یا جنبش تودهای عظیمی علیه ستونهای اساسی نظم جهانی سرمایهداری پدیدآمده است. (…)
در بسیاری از سازمانها ازجمله جنبش سندیکائی، رهبران آن توده سازمانی را فریب میدهند. بنیادهای مالی شرکتها پول در اختیار آنها مینهند که مشروط به فعالیتهای اعضای پایه سازمان میباشد. این را «تولید اختلاف» مینامند. بسیاری از مسئولین این نهادهای غیردولتی افراد فعال و خیّری هستند که متاسفانه در درون سیستمی حرکت میکنند که مرزهای اختلاف را مشخص میکند. رهبران این جنبشها اغلب دستچین شدهاند و نمیدانند که پشتیبانیهای مالی آزادی عمل آنها را محدود می سازد.
در تاریخ معاصر ، البته به استثنای عراق، بویژه از طرف «مترقیون» به اصطلاح چپهای غربی ما تنها شاهد دوروئی در مورد تجاوز نظامی آمریکا و ناتو به یوگسلاوی، افغانستان، لیبی و سوریه بودیم. «مترقیون» نسخه رسمی وقایع ۹/۱۱ را پذیرفتهاند. (…)
البته در مورد سوریه استدلال شکل دیگری داشت. «مترقیون» و سازمانهای «ضدجنگ» ماین استریم از نیروهای به اصطلاح اپوزیسیون پشتیبانی کردند بدون آنکه بیاندیشند این نیروها به طور عمده از تروریستهائی تشکیل میشوند که با القاعده در رابطه بوده و از طرف آمریکا ـ ناتو و همپیمانان آنان مثل اسرائیل، ترکیه، قطر و عربستان سعودی استخدام شده و تعلیم و تربیت گرفته و از نظر مالی تامین میشوند. این گروههای ضدجنگ دولت سوریه را متهم میکنند که مسئول رفتار فجیعی که شورشیان القاعده مورد پشتیبانی آمریکا در این کشور انجام دادهاند، میباشد.
احیای سازمانی ضروری است
اکنون لازم است که مجدداً یک جنبش تودهای عظیم به وجود آوریم و این روند اجازه ندارد از طرف به اصطلاح «مترقیون» رهبری و یا گمراه شود. هم پایههای اجتماعی و هم ساختارهای سازمانی جنبش ضد جنگ باید تغییر پیدا کند. «جنگ طولانی» آمریکا یک پروژه امپریالیستی است که وظیفه دارد ساختارهای مالی و پایههای سازمانی نظم جهانی سرمایهداری را حفظ کند. در پس اهداف درنظرگرفته شده نظامی، منافع شرکتهای پرقدرت قرار دارد که توسط یک دستگاه عظیم تبلیغاتی پشتیبانی میشود. (…)
سازماندهی تظاهرات تودهای و اعتراضات ضد جنگ کافی نیست. ما نیازمند رشد و تکامل یک شبکه گسترده و خوب سازمانیافته ضد جنگ مردمی، چه ملی و چه بینالمللی هستیم که ساختارهای قدرت و اتوریته و همینطور اجزای درونی نظم جهانی سرمایهداری را مورد حمله قرار دهد. مردم نباید تنها علیه دستورکار نظامی بسیج شوند، بلکه مبارزه باید علیه قدرت دولتی و نمایندگان آن صورت گیرد.
یک جنبش واقعاً کارای ضدجنگ باید تبلیغات در مورد «جنگ علیه تروریسم» را خنثی کند و حقیقت در مورد ۹/۱۱ را در مقابل آن قرار دهد. اگر بخواهیم در مورد جنگ و جهانی شدن نقطه عطفی به وجود آوریم، نیازمند یک سازوکار گسترده و عظیم برای ایجادشبکهها هستیم و باید به خیابانها رفته و مردم را چه در سطح ملی و چه بینالمللی آگاه سازیم: در مورد خصلت پروژه امپریالیستی، ابعاد نظامی و اقتصادی آن و صد البته در مورد خطرات ناشی از جنگ اتمی که ایالات متحده آمریکا در پیش دارد. این مطالب باید در محل سکونت، محل کار، در کلیسا، مدرسه، دانشگاه و شوراهای شهری مطرح شود. (…)