پرنده تنها

20130928-081412.jpg
،پرنده تنها

کولیا در هوانسیان
منتشر شده در هويس مجله دو هفته نامه ارمني و فارسي

نلی صدای ضعیفی شنید، مثل ناله ی چوب زیر وزنه‌ای سنگین. چشم‌هایش را باز کرد و احساس کرد یک چیزی در اتاق، غریب است. با احساس بحرانی نامشخص به پیرامونش نگاه کرد، امّا چیز غیرطبیعی‌ای ندید. از جایی که خوابیده بود می‌‌توانست دامن سیاه‌رنگ شب‌اش را که با شلختگی روی پشتی صندلی افتاده بود ببیند. دامن او را یاد اتفاق ناخوشایندی که آخرِ مهمانی شب پیش رخ داده بود می‌انداخت. با چه امیدی آن را انتخاب کرده و پوشیده بود، و وقتی با گُر وارد سالن رقص شدند چه نگاه‌های تحسین‌آمیزی که به او دوخته نشد. امّا بعد … نه، دیگر این دامن شوم را نخواهد پوشید …

باز همان صدا را شنید. این بار بلندتر از بارِ قبل. نلی به تندی کتاب‌هایی که را که نامرتب در قفسه چیده شده بودند و عکس‌های خانوادگی روی دیوار را از نظر گذراند. همه چیز سر جایش بود. پایین را نگاه کرد. کفش‌های پاشنه‌بلند، لاک مشکی و جوراب چهارخانه چهارخانه‌اش که آن هم مشکی بود روی زمین پخش بودند. سینه‌بند سیاه بی‌‌آستینش زیر میز افتاده بود. بعد چشمش به بسته‌های کتاب افتاد که گوشه اتاق روی هم چیده شده بودند. کتاب‌ها را چند روز پیش از چاپ‌خانه آورده بودند و بسته‌ها هنوز باز نشده بود؛ بسته‌های نخستین کار تألیفی‌اش، که رمانی مفصل بود. امّا این بار آن شور و شعفی که هر بار از دیدن آن‌ها به او دست می‌داد احساس نکرد.

دیروز وقتی داشت خودش را می‌آراست که با گُر بیرون بروند، مادربزرگش گفته بود:

ــ عزیزم نویسنده شدی تمام شد رفت. حالا دیگه یه کاری یاد بگیر که بتونی بری سر کار …

نلی ساکت مانده بود. کاش به همین سادگی بود و آدم می‌توانست با یک کتاب نویسنده شود و خلاص. کاش با یاد گرفتن «یک کار درست و حسابی» واقعاً می‌شد کار پیدا کرد… مادرش به مادربزرگ چشم‌غُره رفته بود، امّا در حضور گر حرفی نزده بود. نلی معنی این نگاه را خوب می‌دانست. مادربزرگ اگر حرف مهرآمیزی هم می‌زد فرق نمی‌کرد، چون مادرش مخالفت می‌کرد، و او چه‌قدر از بگومگوی بی‌معنی مادر و مادربزرگش بیزار بود. برادرش به خاطر همین جروبحث‌ها دلزده شده بود و به خارج از کشور رفته بود.

چیزی که بیشتر از کار و ادبیات برای مادرش اهمیت داشت، مسأله ازدواج دخترش بود. برای همین هم از دیدن کتاب خیلی به هیجان نیامد. یکی از کتاب‌ها را برداشت، جلدش را نگاه کرد، بعد بازش کرد، صفحه عنوان را خواند که بالاش در گوشه راست نوشته شده بود «تقدیم به پدر و مادر عزیزم» و گفت «آفرین». معلوم بود محتوای کتاب برای مادرش ابداً اهمیتی نداشت.

مادرش با اشاره به بسته‌های کتاب که نامرتب وسط راهرو بودند گفت: اینا رو کجا می‌خواهی بذاری؟

ــ تو اتاقم. نگران نباش. یک کاری‌شون می‌کنم‌.

ــ خب کتابت رو نوشتی تمام کردی، آفرین. حالا وقتشه سروسامون بگیری.

گر از خانواده ثروتمندی بود و همین کافی بود که مادرش او را کاندیدای خوبی برای این کار بداند. نلی گر را دوست داشت، امّا گاهی از دست بی‌تفاوتی او نسبت به مسائل مختلف که گاه به حدّ چاپلوسی می‌رسید شاکی می‌شد. نلی شک نداشت که برای گُر فقط لذت‌جویی مطرح بود و در مورد خودش بیش از هر چیز … جذابیت ظاهری. درست، بخشی از هزینه چاپ کتاب را، گر دور از چشم پدرش به عهده گرفته بود، امّا نلی مطمئن نبود که تنها انگیزه‌‌ی او عشق بوده باشد.

پدرش کتاب را مفصل‌تر ورق زد، حتی آن را بو کرد، گفت «آفرین» و لابه‌لای وعده‌های مشکوک فراوانش از جمله گفت:

ــ می‌خونمش. وقت کنم حتماً می‌خونمش. در ضمن فکر می‌کنی می‌فروشه؟ ته‌اش چیزی می‌مونه؟ …

همیشه نلی به سختی خودش را کنترل می‌کرد تا پدرش را بابت این «وقت کنم» لعنتی سرزنش نکند. آخر مگر غیر از این بود که پدرش وقتی به خانه می‌آمد بیشتر وقتش جلوی تلویزیون می‌گذشت. او حتی «وقت نمی‌کرد» به جروبحث‌های دائمی زنش و مادرش رسیدگی کند، که گاهی به جیغ‌های هیستریک زنانه می‌رسید. در این لحظات با انگشتان دست راستش، مثل یک پیانیست، با بی‌تابی روی دسته صندلیِ راحتی ضرب می‌گرفت یا صاف و ساده می‌گذاشت از خانه می‌رفت بیرون و خیلی دیر، در حالی که نرم نرم تلو تلو می‌خورد، به خانه برمی‌گشت.

گر گفت:

ــ بله مادر جان، منم همینو بهش می‌گم، آخه این روزها کی کتاب می خونه؟

او هم فعالیت‌های ادبی نلی را جدّی نمی‌گرفت. امّا نلی می‌دانست که در آن لحظه مسأله گُر این نبود. او دوست داشت دل مادربزرگه را به دست آورد.

ــ آره عزیزم، این دختره را نصیحت کن. بگو عقلشو کار بندازه.

خب معلوم بود که تحصیل ادبیات‌شناسی کار عاقلانه نبوده و انتشار کتاب، تنها دور ریختن پول بوده که بابتش آن همه جنگ و دعوا در خانه در گرفته بود.

خواست از جاش بلند شود، امّا تنبلی‌اش شد. غلت زد به سمت دیوار و یکهو با شنیدن صدای سقف از جا پرید، دوباره طا‌ق‌باز شد و بی‌اختیار به سقف نگاه کرد. به نظرش رسید سقف کمی پایین آمده است. فکر کرد «این فکرها چیه؟ ظاهراً دارم دیوونه می‌شم» .

گر با ماشین پدرش و با همراهی راننده آمده بود دنبالش. روزهایی که معلوم بود خواهد نوشید، پدرش اجازه نمی‌داد ماشین را بردارد و حقیقتاً هم گُر وقتی می‌نوشید کنترلش را از دست می‌داد؛ وضعیتی که هرچند آبستن کارهای خیلی غریب نبود امّا نلی را کلافه می‌کرد. در راه، گُر گفت:

ــ اهمیت نده. پیرزنه، پیرزن‌ها غرغرو هستند. حالا داریم می‌ریم برقصیم، باقی چیزها را فراموش کن.

نلی چیزی نگفته بود. با وجود رفتار مادربزرگ، از لحن تحقیرآمیز پسره خوشش نیامد، چون مادربزرگ پیرزن غرغرویی نبود. ثانیاً، این عادت گُر را خوب می‌شناخت که مردم را جای احمق می‌گذاشت، عادتی که خودِ گر آن را با این شعار توضیح می‌داد: «حالا چی می‌شه، بذار طرف حال کنه». و نلی به خودش می‌گفت آیا خودش هم یکی از قربانی‌های گُر نبود … نه، نبود. شک نداشت که گُر دوستش دارد و اظهارات عاشقانه‌اش صادقانه‌اند … امّا احساس می‌کرد سکوت و عصبیتش گُر را آزار می‌داد و او برای عادی‌سازی اوضاع کاری نمی‌کرد.

البته مشکل نلی فقط رفتار پدرومادر یا مادربزرگش نبود. چند روز پیش در گروه ادبی‌شان وقتی کتابش را بررسی می‌کردند، سونا، که در ضمن نسبت به گُر بی‌تفاوت نبود، سخت کتابش را به باد انتقاد گرفته بود. رمان او را از نظر ادبی بی‌ارزش خواند و هر چه از دهانش درآمد درباره آن گفت. هیچ کس، حتی کسانی که قبلاً حرف‌های ستایش‌آمیزی درباره کتاب گفته بودند در برابر سونا درنیامدند و از کتاب او دفاع نکردند: برعکس، در چهره بعضی‌ها می‌شد احساس رضایت پنهانی را دید که معمولاً آدم‌ها موقع شنیدن حرف‌های انتقاد‌ی نسبت به دیگران از خود بروز می‌دهند. به خودش گفت «نمی‌دانی کی صادق است، کی ریاکار». او همیشه برای همه دوستانش احترام قائل بود و این هم نتیجه‌اش… نلی جلسه ادبی‌شان را با احساسی ناخوشایند ترک کرده بود. و دلیل این امر البته تنها انتقادات سونا نبود.

در ماشین خواست این‌ها را برای گُر تعریف کند. خیلی دلش می‌خواست با کسی درد دل کند، امّا زود پشیمان شد. این «جزئیات» برای گر جالب نبود و دیگر این که نلی دوست نداشت اسم سونا را به میان بکشد. هرچند خیالش راحت بود چون گُر هم مثل همه می‌دانست که سونا سروسری با یکی از نویسنده‌های صاحب‌نام داشت و به کمک هم‌او می‌توانست کارهایش را در نشریات ادبی معتبر به چاپ برساند… پس، از سر ناامیدی دستش را تکان داد و گفت:

ــ حالا نمی‌تونستیم با تاکسی بریم؟

گر خندید و گفت:

ــ بابامو بگو! مرتیکه حرف سرش نمی‌شود!

راننده هم خندید. وقتی رسیدند گُر او را مرخص کرد.

ــ آردو جان تو برو برای خودت بگرد، ما خودمان برمی‌گردیم.

با این همه، وقتی وارد صحنه رقص شدند و شروع کردند به رقصیدن، روحیه نلی به کلّی عوض شد. وقتی می‌رقصید همه چیز را فراموش می‌کرد. همه دنیا را فراموش می‌کرد. البته شراب و موسیقی کرکننده هم، که وقت‌های دیگر غیرقابل‌تحمل می‌نمود، در این عوض شدن روحیه نقشی داشتند. حتی وقتی سونا را دید، لبخندزنان به او سلام داد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.

صدای سقف تکرار شد. نلی بالا را نگاه کرد و بهت‌زده ماند. حقیقتاً سقف از ارتفاع معمولی‌اش پایین‌تر بود. به خودش گفت «حتماً این طوری به چشمم می‌آید». اتاق سرد بود. دلش نمی‌خواست از رخت‌خواب گرم بیرون بیاید. حال و حوصله پا شدن هم نداشت. کاری نداشت. جز البته کارهای روزانه خانه و جواب دادن به تلفن‌های پی در پی گُر …

گرم گفت‌وگو با دوستان، دیر متوجه غیبت گر شد و شروع کرد با چشم‌هایش دنبال او گشتن. بدون تردید گُر در سالن نبود. خودش هم بی‌سروصدا از سالن خارج شد و گُر را با سونا دید. در وضعیتی که هیچ توجیهی نداشت … تنها همین یادش بود که زانوهایش سست شد. آن‌ها او را ندیدند. یک آن خواست به‌شان نزدیک شود، امّا پشیمان شد. و نلی نمی‌فهمید چرا الان همین صحنه جلوی چشمش بود و موفق نمی‌شد آن را از ذهنش پاک کند. دست‌های گر چند بار موها، صورت و … را نوازش کرده بودند. یادش نمی‌آمد چه‌طور بیرون آمد، سوار اولین تاکسی شد، خاموش به اتاقش رفت، لباس‌ها را این طرف و آن طرف پرت کرد، لباس خوابش را پوشید و خوابید…

صدای سقف بلندتر شد. نلی نمی‌فهمید این سقف است که پایین می‌آید یا دیوارها هستند که از چهار طرف به تساوی کوچک می‌شوند. امّا یک چیز روشن بود؛ اتاق داشت کوچک وکوچک‌تر و تاریک‌تر می‌شد. بعد صدا به صدای مهیب شکستن خاک و چوب بدل شد. بعد به صدای لرزش بی‌وقفه‌ای که صدای فریاد بی‌رمق نلی در آن گم شد. خط محیطی سقف به عکس‌های خانوادگی رسید و همه‌ی آن‌ها در عرض چند ثانیه محو شدند. و تا بلعیدن شده تنها پنجره اتاق به درون سقف، نلی دید که چه‌طور قفسه کتاب و صندلی زیر فشار سقف خرد شدند. نخ‌های بسته‌های کتاب پاره شد و کتاب ها مچاله یا روی کف اتاق پراکنده شدند.

سقف بی‌پروا پایین می‌آمد و به او نزدیک می‌شد. امّا … هر چه خطر نزدیک‌تر می‌شد، ترس نلی کم‌تر می‌شد و جای خود را به میل ناشناخته و خوشایندی می‌داد… در آخرین لحظات، دست‌هایش را بالا برد، انگار می‌خواست با کف دست‌هایش فرود بی‌وقفه سقف متوقف کند. سرش را به یک سو گرداند و تمام سنگینی بدنش را روی گونه و پهلویش احساس کرد. پوزخندی زد، چشمانش را بست و فکر کرد «منو بگو که باورم نمی‌شد، فکر می‌کردم خیال برم داشته …».

2012

ترجمه از ارمنی: ژ. مناتساکانیان

دوهفته نامه “هویس” شماره 154

23 شهریور 1392