الفبای سیاست طبقاتی

20130824-093604.jpg
منتشر شده در تارنماي یادداشتهای شبانه

ترز ابرت

– خیلی­ها هنگامی که خود را فردی کاملاً «خاص» در نظر نمی­گیرند، می­پندارند که عضوی از «طبقه­ی متوسّط» هستند. شاهدشان هم این است که خانه و ماشین دارند، تعطیلاتشان را به سفر می­روند، وقت استراحتشان را پای دستگاه دی وی دی پلایر یا کامپیوتر می­گذرانند، از مزایای بیمه­های درمانی بهره می­برند و بچه­هایشان را به دانشگاه می­فرستند. اما واقعیّت آن است که خانه­هایشان اکثراً در گرو بانک است و هنوز باید قسط ماشین­هایشان را بپردازند. بیمه­های درمانی چندان درست عمل نمی­کنند، برای سفر ناچارند به خانه­ی اقوام بروند یا در چادر اقامت کنند و بچه­هایشان مجبورند حین تحصیل در دانشگاه به کارهای نیمه وقت رو بیاورند. آنان سرتاپا با کسانی که درآمدهای میلیونی دارند فرق می­کنند، اما به نظر می­رسد این تفاوت به هیچ وجه باور به «شواهد و قرائن» را خدشه­دار نمی­کند. آن هم در حالی که شواهد و قرائن نشان می­دهند «طبقه­ی متوسط» توهّمی ایدئولوژیک است. کافی است شغل­تان را از دست بدهید، آنگاه خواهید دید که «سبک زندگی» طبقه متوسطی هم به سرعت ناپدید خواهد شد. پس از هر بحران اقتصادی، بسیاری از خانواده­های سابقاً صاحب­خانه، همچون دیگر اقشار واپس­زده (کارگران، مهاجران و …) به دنبال مسکن اجاره­ای، دربه­در در بنگاه­های املاک می­گردند. افسانه­ی «طبقه­ی متوسط» برای کتمان این حقیقت ساخته شده که «ما همگی کارگر و از این رو با هم برابریم». یا به قول مارکس: «سطوح میانی تفاوت­های اجتماعی، محدوده­ی طبقات را از نظر پنهان می­کنند» (سرمایه جلد 3). آن هم به این قصد که ناامنی اقتصادی و زندگی متزلزل در سرمایه­داری را با نوعی ثبات ایدئولوژیک بپوشانند. طبقه­ی متوسط فقط به واسطه­ی «سبک زندگی»اش از اقشار تحتانی متمایز می­شود. اما «سبک زندگی» بیش از آنکه واقعیتی اقتصادی باشد، یک پدیدار روانی-فرهنگی است. به عبارت دیگر، ایده­ی «طبقه­ی متوسط» به منزله­ی جایگاهی اقتصادی و اجتماعی، افیون جدید توده­هاست. این ایده، خطوط تند و تیز تقسیمات عینی جامعه را محو می­کند و عذاب دعوا مرافعه­های اقتصادی هر روزه را تسکین می­دهد.

تبلیغات رسانه­ای، آموزش و پرورش، مذهب و … بسیاری از مردم را مجاب کرده­اند که طبقه وجود ندارد یا دست کم چیز مهمی نیست: «سطح زندگی انسان محصول سخت­کوشی فردی اوست». گویی طبقه فقط در دنیای قدیم وجود داشت، آن هم فقط در اروپای قرن نوزدهم. حتّی وقتی که واقعیت اجتماعی کلّه­شق، مردم را وامی­دارد که وجود طبقه را بپذیرند، آنان باز هم می­پندارند که طبقات صرفاً سایه­های گذرایی از یک طبقه متوسّط بزرگ هستند؛ می­پندارند که تفاوت­های طبقاتی صرفاً از وجود اقشار در یک طبقه­ی واحد حکایت می­کنند. به عبارت دیگر کلّ جامعه یک طبقه­ی بی­طبقه است. باور به وجود طبقه­ی متوسّط مثل آن است که بگوییم هیچ طبقه­ای وجود ندارد. ایده­ی «طبقه­ی متوسّط» بخشی از پروژه­ی عظیمی است که مردم را متقاعد می­کند که «طبقه­ی کارگر دیگر وجود ندارد، زیرا تغییرات اقتصادی باعث شده­اند که دانش منبع ثروت باشد نه کار». گویی این سیستم اقتصادی جدید جامعه را به جامعه­ای پساسرمایه­داری تبدیل کرده است. گفته می­شود که در این جامعه­ی پساسرمایه­داری حتی کارگران نیز بورژوا شده­اند. اما تنها کاردکرد این سخن، لاپوشانی فرایند پرولتریزه شدن طبقه­ی به اصطلاح «متوسّط» است. در حالی که طبقه در اصل یک ساختار اجتماعی است، ایدئولوژی حاکم آن را به سیاهه­ی اموال و درآمدها تقلیل می­دهد و به این طریق آن را به مفهومی توخالی و غیرتاریخی تبدیل می­کند. در حالیکه دارایی­های طبقه یک شاخص تاریخی و نسبی است نه یک لیست مطلق و ثابت. همگام با تغییر و ارتقای تولید اجتماعی، آن چه که زمانی منحصراً مال طبقات ممتاز بود، ضرورتاً به دارایی­های پیش­پاافتاده­ی تمام طبقات تبدیل می­شود. اما مالکیت این اشیاء هیچ تغییری در مناسبات ساختاری و اجتماعی افراد ایجاد نمی­کند. طبقه­ی کارگر همچنان مجبور است نیروی کارش را (بدنش را) به طبقات حاکم بفروشد. گذشته از این، حتی بر طبق خود تحلیل فوق الذّکر، طبقه­ی حاکم مالکیت انحصاری چیزهای جدیدی را به دست آورده که کارگران حتی خوابش را هم نمی­بینند. بنابرین بایستی مالکیت چیزها را به منزله­ی امری تاریخی و نسبی در نظر گرفت. عنصر تعیین­کننده این است که یک طبقه به بهره­کشی از طبقه­ی دیگر ادامه می­دهد. از قضا همگام با تفویض مالکیت انحصاری، در اکثر موارد شدت استثمار نیز افزایش می­یابد. اکنون صاحبان مشاغل آزاد (راننده تاکسی، مغازه­دار و …) و کارمندان دو شغله، هفته­ای 90 ساعت کار می­کنند. یعنی تقریباً دو برابر زمان کاری یک کارگر معمولی در اواسط قرن بیستم.

خیلی­ها باور دارند تفاوت­های اجتماعی میان مردم ربطی به طبقه ندارد. گویی این تفاوت­ها بخشی از فردیت آنهاست. اکنون این گزاره به یک اصل فرهنگی نانوشته تبدیل شده: «هرگونه شکست اقتصادی، ناشی از قصور شخصی خود افراد است». دیگر کسی فقر را نتیجه­ی نظام بازار نمی­داند، اکنون از فقر به منزله­ی یکی از آثار منفی بی­فرهنگی، نادانی و یا بی­اخلاقی سخن می­گویند. «فردیت» ساده­ترین توجیه برای شکاف­های اجتماعی است. مردم هر روزه با واقعیّات بی­رحمی رودررو می­شوند که با باورهایشان در مورد برابری اجتماعی جور در نمی­آید. اما باز هم اندیشیدن به مفهوم «طبقه» آنان را عصبی و ناراحت می­کند. گویی چیزی شرم­آور و کمابیش ضدانسانی در مفهوم طبقه نهفته است. مردم از مفهوم «طبقه» وحشت دارند، زیرا این مفهوم به یادشان می­اورد که تفاوت­های اجتماعی ناشی از «فردیّت» اشخاص و بنابرین «استثنایی» و یا حتّی «تصادفی» نیستند. از منظری طبقاتی، تفاوت­ها ساخته و پرداخته­ی خود نظام سرمایه­اند. تفاوت­ها همگرا و همسانند، نه واگرا و ناهمسان. رویکرد طبقاتی، ثروت اقلیت حاکم و تن­پرور را به منزله­ی محصول کارمزدی اکثریتی سخت­کوش در نظر می­گیرد که ناچار است در خانه­ها و آپارتمان­های تنگ و تاریک زندگی کند. اکثریتی که از تغذیه­ی ناسالم رنج می­برد؛ کودکانش را به کار نیمه­وقت می­فرستد و آنان را از آموزش­های ضروری محروم می­کند؛ به طور خلاصه اکثریتی که فقط به «امید» زنده است. تحلیل طبقاتی پیوند میان ضعف فقرا و قدرت سرمایه­داران را درمی­یابد و واقعیت «استثمار انسان به دست انسان» را نشان می­دهد. تحلیل طبقاتی نشان می­دهد باور به برابری سیاسی، اعتدال دمکراتیک، حقوق مدنی و امنیّت همگی افسانه­های ایدئولوژیکی هستند که به منظور حفظ منافع طبقه­ی حاکم سر هم شده­اند. تحلیل طبقاتی نه تنها مشروعیّت دولت سرمایه­داری را زیر سوال می­برد، بلکه ارزش­های طبقه متوسط را نیز بی­آبرو می­کند: «نوع­دوستی»، «فضیلت اخلاقی»، «استقلال فردی»، «کشف و شهود»، «رنج بیان­ناپذیر» و غیره و ذلک. بنابراین لازم است مفهوم «طبقه» در گفتار اجتماعی منکوب گردد و یا دست کم به حاشیه رانده شود.

نمی­توان تفاوت­های اقتصادی موجود در جامعه را به سادگی کتمان کرد. به همین خاطر سیستم آن را رازآمیز کرده و به صورت ارزش­های فرهنگی درمی­آورد. رسانه­های توده­ای می­کوشند بر تن طبقه، جامه­ی مبدّل جایگاه فرهنگی، پرستیژ و سبک زندگی را بپوشانند. مفهوم «طبقه» ناظر بر مناسبات ساختاری جامعه است. اما خادمان وضع موجود آن را به منزله­ی خلق و خو (Habit) و رفتار (Behavior) معرفی می­کنند. به این ترتیب طبقه­ی سرمایه­دار کسانی­اند که از ذوق هنری برخوردارند و طبقه­ی کارگر کسانی­اند که خشن و بی­فرهنگند. از این منظر نهایت کنش روشنفکرانه این است که سرمایه­داران قید هنرشان را بزنند و با کارگران بی­سواد یکی شوند! اگر طبقه صرفاً سبک زندگی، رفتار خوب یا فرهنگ عالی بود، آنگاه هر کارگری می­توانست با کمی زحمت و تلاش طبقه­اش را عوض کند. خودمان را گول نزنیم: یک کارگر حتی اگر رمان بخواند و شعر بگوید باز هم کارگر است و یک سرمایه­دار هر چقدر که بی­فرهنگ و خشک­مغز باشد باز هم سرمایه­دار است. در هر صورت دومی اولی را استثمار می­کند. فرقی هم نمی­کند که هر دو یک تی­شرت پوشیده باشند یا نه. تحلیل­های مبتنی بر سبک زندگی و طبقه­ی متوسط یک واقعیت ساده را نادیده می­گیرند: حتی اگر کارگر و سرمایه­دار از یک مدل گوشی موبایل استفاده کنند، یکی ناچار است برای خرید آن سی روز کار کند در حالی که دیگری فقط با نیم ساعت کار هزینه­اش را می­پردازد. خیلی احمقانه است اگر این دو را برابر بدانیم. برابری مسأله­ای مربوط به تولید است نه مصرف. همانطور که پیشتر گفتم ارتقای کالاهای مصرفی طبقه­ی کارگر مصادف است با افزایش شدت استثمار. باور به طبقه­ی متوسط حاوی این پیش­فرض است که با بهبود مصرف از ابعاد طبقه­ی کارگر کاسته شده و همه­ی مردم بورژوا شده­اند. اما باید توجه داشت که محو شدن طبقه­ی کار نتیجه­ی برچیده شدن تضاد کار-سرمایه نیست. این امر به سادگی محصول بهره­کشی ظالمانه و بی­پروا از طبقه­ی کارگر است. اکنون چه کسی جرأت دارد افغانی­ها را به عنوان طبقه­ی کارگر، به عنوان یکی از اجزاء جامعه­ی مدنی به شمار بیاورد؟ یا چه کسی می­پذیرد معلمی را که با سه شیفت کار صاحبِ ماشین شده است، کارگر بنامد؟

مسأله­ی تحلیل طبقاتی این نیست که ثروت اجتماعی به چه صورت توزیع می­شود، بلکه این است که چگونه تولید شده است. تحلیل طبقاتی نشان می­دهد که تولید به قصد کسب سود لاجرم به بی­عدالتی منجر می­شود. زیرا سود به هیچ وجه محصول عملکردهای بازار نیست (نک: سرمایه. جلد یکم. پاره­ی دوم. فصل چهارم: تبدیل پول به سرمایه). تنها منبع واقعی سود استثمار نیروی کار است. به همین دلیل است که سرمایه­داران می­کوشند به هر طریق ممکن به ارزان­قیمت­ترین کارگران دست یازند. چه با راه انداختن جنگ و مهاجرت، چه با حذف بیمه و حقوق بازنشستگی، چه با بیسوادسازی کارگران از راه خصوصی­سازی آموزش و پرورش. بر خلاف آه و ناله­های نولیبرالیسم، جریان جهانی سرمایه شرق استبدادزده را بیش از غرب دمکراتیک دوست می­دارد. زیرا در آنجاست که نیروی کار ارزانش را می­یابد: پاکستان، تایلند، چین و … بی­دلیل نیست که جامعه­ی آزاد هایک بهترین ترجمان خویش را در رژیم پینوشه می­یابد. از این رو پرسش نهایی تحلیل طبقاتی، پرسشی از چیستی مناسبات قدرت نیروی کار است: چه کسی ناچار است برای ادامه­ی زندگی زندگی­اش را بفروشد و چه کسی آن را می­خرد؟ در اینجا پای هیچ طبقه­ی سوّمی در میان نیست. هیچ «طبقه­ی متوسّطی» وجود ندارد. مفهوم طبقه­ی متوسط فاقد بنیادی مادّی است. بخشی از این طبقه­ی موهوم، در رده­ی سرمایه­داران قرار می­گیرد. اما اکثریت اعضای آن متعلّق به طبقه­ی کارگرند؛ اگرچه به منظور تولید منطقه­ای حائل میان آنتاگونیسم­های طبقاتی از پرولتاریا جدا شده و در برابرش قرار گرفته­اند.

تنها چیزی که طبقه­ی متوسط کسب کرده، شبه-انتخاب­هایی هستند که هیچ تغییر راستینی به بار نمی­آورند و صرفاً به درد «کسب هویت» می­خورند. یک عضو طبقه­ی متوسط می­تواند با تبدیل پراید خویش به 206 فردیتش را به اثبات رساند. اما به ناچار باید روزانه 2 ساعت بیشتر کار کند. طبقه­ی متوسط می­تواند در انتخابات پیروز شود و از خلق این حماسه به خود ببالد، البته به قیمت کنار گذاشتن مطالبات رادیکال و رضایت دادن به حداقل­ها.

ترجمه ی آزاد از سایت Redcritique