منتشر شده در تارنماي یادداشتهای شبانه
ترز ابرت
– خیلیها هنگامی که خود را فردی کاملاً «خاص» در نظر نمیگیرند، میپندارند که عضوی از «طبقهی متوسّط» هستند. شاهدشان هم این است که خانه و ماشین دارند، تعطیلاتشان را به سفر میروند، وقت استراحتشان را پای دستگاه دی وی دی پلایر یا کامپیوتر میگذرانند، از مزایای بیمههای درمانی بهره میبرند و بچههایشان را به دانشگاه میفرستند. اما واقعیّت آن است که خانههایشان اکثراً در گرو بانک است و هنوز باید قسط ماشینهایشان را بپردازند. بیمههای درمانی چندان درست عمل نمیکنند، برای سفر ناچارند به خانهی اقوام بروند یا در چادر اقامت کنند و بچههایشان مجبورند حین تحصیل در دانشگاه به کارهای نیمه وقت رو بیاورند. آنان سرتاپا با کسانی که درآمدهای میلیونی دارند فرق میکنند، اما به نظر میرسد این تفاوت به هیچ وجه باور به «شواهد و قرائن» را خدشهدار نمیکند. آن هم در حالی که شواهد و قرائن نشان میدهند «طبقهی متوسط» توهّمی ایدئولوژیک است. کافی است شغلتان را از دست بدهید، آنگاه خواهید دید که «سبک زندگی» طبقه متوسطی هم به سرعت ناپدید خواهد شد. پس از هر بحران اقتصادی، بسیاری از خانوادههای سابقاً صاحبخانه، همچون دیگر اقشار واپسزده (کارگران، مهاجران و …) به دنبال مسکن اجارهای، دربهدر در بنگاههای املاک میگردند. افسانهی «طبقهی متوسط» برای کتمان این حقیقت ساخته شده که «ما همگی کارگر و از این رو با هم برابریم». یا به قول مارکس: «سطوح میانی تفاوتهای اجتماعی، محدودهی طبقات را از نظر پنهان میکنند» (سرمایه جلد 3). آن هم به این قصد که ناامنی اقتصادی و زندگی متزلزل در سرمایهداری را با نوعی ثبات ایدئولوژیک بپوشانند. طبقهی متوسط فقط به واسطهی «سبک زندگی»اش از اقشار تحتانی متمایز میشود. اما «سبک زندگی» بیش از آنکه واقعیتی اقتصادی باشد، یک پدیدار روانی-فرهنگی است. به عبارت دیگر، ایدهی «طبقهی متوسط» به منزلهی جایگاهی اقتصادی و اجتماعی، افیون جدید تودههاست. این ایده، خطوط تند و تیز تقسیمات عینی جامعه را محو میکند و عذاب دعوا مرافعههای اقتصادی هر روزه را تسکین میدهد.
تبلیغات رسانهای، آموزش و پرورش، مذهب و … بسیاری از مردم را مجاب کردهاند که طبقه وجود ندارد یا دست کم چیز مهمی نیست: «سطح زندگی انسان محصول سختکوشی فردی اوست». گویی طبقه فقط در دنیای قدیم وجود داشت، آن هم فقط در اروپای قرن نوزدهم. حتّی وقتی که واقعیت اجتماعی کلّهشق، مردم را وامیدارد که وجود طبقه را بپذیرند، آنان باز هم میپندارند که طبقات صرفاً سایههای گذرایی از یک طبقه متوسّط بزرگ هستند؛ میپندارند که تفاوتهای طبقاتی صرفاً از وجود اقشار در یک طبقهی واحد حکایت میکنند. به عبارت دیگر کلّ جامعه یک طبقهی بیطبقه است. باور به وجود طبقهی متوسّط مثل آن است که بگوییم هیچ طبقهای وجود ندارد. ایدهی «طبقهی متوسّط» بخشی از پروژهی عظیمی است که مردم را متقاعد میکند که «طبقهی کارگر دیگر وجود ندارد، زیرا تغییرات اقتصادی باعث شدهاند که دانش منبع ثروت باشد نه کار». گویی این سیستم اقتصادی جدید جامعه را به جامعهای پساسرمایهداری تبدیل کرده است. گفته میشود که در این جامعهی پساسرمایهداری حتی کارگران نیز بورژوا شدهاند. اما تنها کاردکرد این سخن، لاپوشانی فرایند پرولتریزه شدن طبقهی به اصطلاح «متوسّط» است. در حالی که طبقه در اصل یک ساختار اجتماعی است، ایدئولوژی حاکم آن را به سیاههی اموال و درآمدها تقلیل میدهد و به این طریق آن را به مفهومی توخالی و غیرتاریخی تبدیل میکند. در حالیکه داراییهای طبقه یک شاخص تاریخی و نسبی است نه یک لیست مطلق و ثابت. همگام با تغییر و ارتقای تولید اجتماعی، آن چه که زمانی منحصراً مال طبقات ممتاز بود، ضرورتاً به داراییهای پیشپاافتادهی تمام طبقات تبدیل میشود. اما مالکیت این اشیاء هیچ تغییری در مناسبات ساختاری و اجتماعی افراد ایجاد نمیکند. طبقهی کارگر همچنان مجبور است نیروی کارش را (بدنش را) به طبقات حاکم بفروشد. گذشته از این، حتی بر طبق خود تحلیل فوق الذّکر، طبقهی حاکم مالکیت انحصاری چیزهای جدیدی را به دست آورده که کارگران حتی خوابش را هم نمیبینند. بنابرین بایستی مالکیت چیزها را به منزلهی امری تاریخی و نسبی در نظر گرفت. عنصر تعیینکننده این است که یک طبقه به بهرهکشی از طبقهی دیگر ادامه میدهد. از قضا همگام با تفویض مالکیت انحصاری، در اکثر موارد شدت استثمار نیز افزایش مییابد. اکنون صاحبان مشاغل آزاد (راننده تاکسی، مغازهدار و …) و کارمندان دو شغله، هفتهای 90 ساعت کار میکنند. یعنی تقریباً دو برابر زمان کاری یک کارگر معمولی در اواسط قرن بیستم.
خیلیها باور دارند تفاوتهای اجتماعی میان مردم ربطی به طبقه ندارد. گویی این تفاوتها بخشی از فردیت آنهاست. اکنون این گزاره به یک اصل فرهنگی نانوشته تبدیل شده: «هرگونه شکست اقتصادی، ناشی از قصور شخصی خود افراد است». دیگر کسی فقر را نتیجهی نظام بازار نمیداند، اکنون از فقر به منزلهی یکی از آثار منفی بیفرهنگی، نادانی و یا بیاخلاقی سخن میگویند. «فردیت» سادهترین توجیه برای شکافهای اجتماعی است. مردم هر روزه با واقعیّات بیرحمی رودررو میشوند که با باورهایشان در مورد برابری اجتماعی جور در نمیآید. اما باز هم اندیشیدن به مفهوم «طبقه» آنان را عصبی و ناراحت میکند. گویی چیزی شرمآور و کمابیش ضدانسانی در مفهوم طبقه نهفته است. مردم از مفهوم «طبقه» وحشت دارند، زیرا این مفهوم به یادشان میاورد که تفاوتهای اجتماعی ناشی از «فردیّت» اشخاص و بنابرین «استثنایی» و یا حتّی «تصادفی» نیستند. از منظری طبقاتی، تفاوتها ساخته و پرداختهی خود نظام سرمایهاند. تفاوتها همگرا و همسانند، نه واگرا و ناهمسان. رویکرد طبقاتی، ثروت اقلیت حاکم و تنپرور را به منزلهی محصول کارمزدی اکثریتی سختکوش در نظر میگیرد که ناچار است در خانهها و آپارتمانهای تنگ و تاریک زندگی کند. اکثریتی که از تغذیهی ناسالم رنج میبرد؛ کودکانش را به کار نیمهوقت میفرستد و آنان را از آموزشهای ضروری محروم میکند؛ به طور خلاصه اکثریتی که فقط به «امید» زنده است. تحلیل طبقاتی پیوند میان ضعف فقرا و قدرت سرمایهداران را درمییابد و واقعیت «استثمار انسان به دست انسان» را نشان میدهد. تحلیل طبقاتی نشان میدهد باور به برابری سیاسی، اعتدال دمکراتیک، حقوق مدنی و امنیّت همگی افسانههای ایدئولوژیکی هستند که به منظور حفظ منافع طبقهی حاکم سر هم شدهاند. تحلیل طبقاتی نه تنها مشروعیّت دولت سرمایهداری را زیر سوال میبرد، بلکه ارزشهای طبقه متوسط را نیز بیآبرو میکند: «نوعدوستی»، «فضیلت اخلاقی»، «استقلال فردی»، «کشف و شهود»، «رنج بیانناپذیر» و غیره و ذلک. بنابراین لازم است مفهوم «طبقه» در گفتار اجتماعی منکوب گردد و یا دست کم به حاشیه رانده شود.
نمیتوان تفاوتهای اقتصادی موجود در جامعه را به سادگی کتمان کرد. به همین خاطر سیستم آن را رازآمیز کرده و به صورت ارزشهای فرهنگی درمیآورد. رسانههای تودهای میکوشند بر تن طبقه، جامهی مبدّل جایگاه فرهنگی، پرستیژ و سبک زندگی را بپوشانند. مفهوم «طبقه» ناظر بر مناسبات ساختاری جامعه است. اما خادمان وضع موجود آن را به منزلهی خلق و خو (Habit) و رفتار (Behavior) معرفی میکنند. به این ترتیب طبقهی سرمایهدار کسانیاند که از ذوق هنری برخوردارند و طبقهی کارگر کسانیاند که خشن و بیفرهنگند. از این منظر نهایت کنش روشنفکرانه این است که سرمایهداران قید هنرشان را بزنند و با کارگران بیسواد یکی شوند! اگر طبقه صرفاً سبک زندگی، رفتار خوب یا فرهنگ عالی بود، آنگاه هر کارگری میتوانست با کمی زحمت و تلاش طبقهاش را عوض کند. خودمان را گول نزنیم: یک کارگر حتی اگر رمان بخواند و شعر بگوید باز هم کارگر است و یک سرمایهدار هر چقدر که بیفرهنگ و خشکمغز باشد باز هم سرمایهدار است. در هر صورت دومی اولی را استثمار میکند. فرقی هم نمیکند که هر دو یک تیشرت پوشیده باشند یا نه. تحلیلهای مبتنی بر سبک زندگی و طبقهی متوسط یک واقعیت ساده را نادیده میگیرند: حتی اگر کارگر و سرمایهدار از یک مدل گوشی موبایل استفاده کنند، یکی ناچار است برای خرید آن سی روز کار کند در حالی که دیگری فقط با نیم ساعت کار هزینهاش را میپردازد. خیلی احمقانه است اگر این دو را برابر بدانیم. برابری مسألهای مربوط به تولید است نه مصرف. همانطور که پیشتر گفتم ارتقای کالاهای مصرفی طبقهی کارگر مصادف است با افزایش شدت استثمار. باور به طبقهی متوسط حاوی این پیشفرض است که با بهبود مصرف از ابعاد طبقهی کارگر کاسته شده و همهی مردم بورژوا شدهاند. اما باید توجه داشت که محو شدن طبقهی کار نتیجهی برچیده شدن تضاد کار-سرمایه نیست. این امر به سادگی محصول بهرهکشی ظالمانه و بیپروا از طبقهی کارگر است. اکنون چه کسی جرأت دارد افغانیها را به عنوان طبقهی کارگر، به عنوان یکی از اجزاء جامعهی مدنی به شمار بیاورد؟ یا چه کسی میپذیرد معلمی را که با سه شیفت کار صاحبِ ماشین شده است، کارگر بنامد؟
مسألهی تحلیل طبقاتی این نیست که ثروت اجتماعی به چه صورت توزیع میشود، بلکه این است که چگونه تولید شده است. تحلیل طبقاتی نشان میدهد که تولید به قصد کسب سود لاجرم به بیعدالتی منجر میشود. زیرا سود به هیچ وجه محصول عملکردهای بازار نیست (نک: سرمایه. جلد یکم. پارهی دوم. فصل چهارم: تبدیل پول به سرمایه). تنها منبع واقعی سود استثمار نیروی کار است. به همین دلیل است که سرمایهداران میکوشند به هر طریق ممکن به ارزانقیمتترین کارگران دست یازند. چه با راه انداختن جنگ و مهاجرت، چه با حذف بیمه و حقوق بازنشستگی، چه با بیسوادسازی کارگران از راه خصوصیسازی آموزش و پرورش. بر خلاف آه و نالههای نولیبرالیسم، جریان جهانی سرمایه شرق استبدادزده را بیش از غرب دمکراتیک دوست میدارد. زیرا در آنجاست که نیروی کار ارزانش را مییابد: پاکستان، تایلند، چین و … بیدلیل نیست که جامعهی آزاد هایک بهترین ترجمان خویش را در رژیم پینوشه مییابد. از این رو پرسش نهایی تحلیل طبقاتی، پرسشی از چیستی مناسبات قدرت نیروی کار است: چه کسی ناچار است برای ادامهی زندگی زندگیاش را بفروشد و چه کسی آن را میخرد؟ در اینجا پای هیچ طبقهی سوّمی در میان نیست. هیچ «طبقهی متوسّطی» وجود ندارد. مفهوم طبقهی متوسط فاقد بنیادی مادّی است. بخشی از این طبقهی موهوم، در ردهی سرمایهداران قرار میگیرد. اما اکثریت اعضای آن متعلّق به طبقهی کارگرند؛ اگرچه به منظور تولید منطقهای حائل میان آنتاگونیسمهای طبقاتی از پرولتاریا جدا شده و در برابرش قرار گرفتهاند.
تنها چیزی که طبقهی متوسط کسب کرده، شبه-انتخابهایی هستند که هیچ تغییر راستینی به بار نمیآورند و صرفاً به درد «کسب هویت» میخورند. یک عضو طبقهی متوسط میتواند با تبدیل پراید خویش به 206 فردیتش را به اثبات رساند. اما به ناچار باید روزانه 2 ساعت بیشتر کار کند. طبقهی متوسط میتواند در انتخابات پیروز شود و از خلق این حماسه به خود ببالد، البته به قیمت کنار گذاشتن مطالبات رادیکال و رضایت دادن به حداقلها.
ترجمه ی آزاد از سایت Redcritique