سیروس کفایی
تقدیم به یه غریبه که آشیان در اتاق پالتاکی دارد : پرواز
بخون !
عازم سفری هستم با چمدانی خشک که در آن هر
ایستگاهی
علف زار من است ۰
از پاریس تا ویکتور هوگو
از تهران تا آزادی
هم بستر زخمی شده ام که تا
گیجگاه
فلسفه ای سرباز دارد ۰
آخ ۰۰۰ آخ از آن آستینی که دست بدست
زیر سر خویش باشد و
خون گرمی
حافظه پنجره ای که از دو تا لا باز می ماند ۰
پرواز جان
اگر تو بال به غارت نمی بردی
پری
به زیر خواب نمی رفت تا
شب
در پنجره زندانی ماند ۰
باغچه را به عصایی بسته ام
به کلاغی غار دادم ۰۰۰ و از پا بنشستم ۰
عزیزم
بگذار قطار به سکویی برسد و
چندمین ایستگاه با سفرها خداحافظی کند تا
بخار
کهنگی دستی باشد که دیر یا زود از نی زاری می گذرد ۰