نویسنده: حمیدرضا یوسفی
نمایش یک تراژدی، پایان تراژدی یک زندگی است، اینست معجزة هنر
هربرت مارکوزه
تراژدی یرما از آن جا آغاز می شود که میل داشتن بچه تمام وجود یرما را در بر می گیرد؛ به طوری که یرما برای خود رویایی از داشتن بچه ترسیم می کند که دائم در آن زندگی و روز های خود را در آن شیفته وار سپری می کند و هنگامی که از رویا فاصله می گیرد و از آن جدا می شود، با فقدان بچه روبرو و اضطراب تمام وجودش را در می گیرد. زندگی یرما محصور در فضایی ست که میل به داشتن بچه و تجربه مادر شدن را مدام بر او دیکته می کند. یرما همراه با همسرش، خوان که کشاورزی زمین دار است، در روستایی کوچک و دور افتاده زندگی می کند که داشتن بچه، آن هم از نوع پسر، امر مطلوبی در میان دیگران به حساب می آید. اما خوان، همسر یرما که هیچ میلی به داشتن بچه آن هم از یرما ندارد، در مقابل پافشاری های هر روزه یرما ایستادگی می کند و هیچ پاسخی به آن نمی گوید، یرما نیز لحظه ای منصرف نمی شود و میل داشتن بچه را در خود سرکوب نمی کند. اصرار یرما به بچه دار شدن مجداً با تکرارِ تجربه ناگوار دفع از سوی خوان روبرو می شود. یرما باز می کوشد تا از تکرار “نه” خوان بگذرد ولی باز هم چون گذشته شکست می خورد. تکرار شکست ها در یرما تحریک درد ایجاد می کند که با پرخاشگری در سطح زبان_رفتار در برخورد های پی در پی با خوان خود را نشان می دهد. یرما هم از خوان بچه می خواهد، و به میانجی حضور بچه می تواند خوان را دوست داشته باشد و به زندگی خود با او ادامه دهد و هم نسبت به او حس نفرتی دارد که محصول عدم پاسخ به میل اوست . چهره دوگانه یرما (ژانوسی)، کسی که هم می تواند میل به دیگری داشته باشد و هم نسبت به او نفرت، ریشه در جنسیت یرما (زن) دارد.
یرما در جایگاه ابژه، موضوع واکنش جنسی و میل خوان قرار گرفته است، خوان نسبت به او قدرت می ورزد و میل بچه دار شدن را در او سرکوب می کند و هربار با نفی میل یرما، تازیانه ای به او می زند و او را به عقب پرت می کند تا جایی که یرما باز در رویا خود وارد و در آن محصور می شود. یرما هر بار می خواهد و می کوشد از مرز رویا (امر خیال) قدمی بیرون بگذارد و داشتن بچه را در واقعیت لمس کند، با دفع خوان برخورد می کند و باز از نو در رویای خویش غوطه ور می شود. اما یرما در جایگاه سوژه (عامل کنش) می تواند نسبت به خوان نفرت بورزد و در مقابل نفی او به ایستد و او را از میان بردارد. تسلط خوان بر یرما هم ریشه در جنسیت مذکر او دارد و هم به دلیل جایگاه قدرتی ست که در آن قرار گرفته است (خوان سوژه ای برساخته از بافتی مردسالارانه است).
میل خوان به بازتولید سلطه و حفظ برتری در سرکوب یرما، لحظه ای متوقف نمی شود و تا آن جا استمرار پیدا می کند که مردانگی خوان را کامل کند و جنسیت یرما را به تمامه زیرِ سلطه خوان قرار دهد. تکرارِ امرِ سلطه، مردانگی خوان را تثبیت و زنانگی یرما را پر رنگ تر می کند.
در واقع میل یرما (میل زن)، میل انفعالی و به درون است (مطابق با سیستم تناسلی زن)، میل یرما به بچه دار شدن در مقابل میل خوان (میل به تسلط و برتری) قرار می گیرد و دفع می شود، و هر بار یرما تصمیم می گیرد که این بار دیگر میل خود را جدی تر پاسخ بگیرد، بیشتر از سوی سلطه خوان سرکوب می شود؛ در واقع وسوسه غلبه بر خوان، سلطه بر یرما را تشدید و تکرار می کند.
یرما باز می کوشد تا از طریق به زبان درآوردن میل خود، خوان را قانع کند که به آن چه او طلب می کند، پاسخ دهد. او می خواهد که با تائید و قرار دادن خود در مقام ابژه جنسی، میل جنسی خوان را از نو به خود برانگیزد؛ چرا که خیال می کند با تظاهر به ابژه گی خویش، سلطه خوان را بشکند و از او بچه دار شود و به سوژه گی خود در رسیدن به مطلوب بنالد، اما غافل از این که او در ذهنیت خود ابژه بودن خویش را پذیرفته و نمی تواند به صورت راستین در مقام سوژه قرار بگیرد. این نظم نمادین زمانی شکسته می شود که خوان به عنوان سوژه و عامل سلطه در رابطه با یرما حذف شود و یرما در مقام سوژه گی کامل قرار بگیرد اما در مقابل با حذف خوان، مطلوب میل یرما که داشتن بچه است حذف می شود. تراژدی یرما نیز سرانجام با مرگ خوان به پایان می رسد اما مرگ رویای یرما را نیز با خود به دنبال دارد.
یرما مدام می کوشد تا خلاء و کمبود خود را به نحوی پر و پاسخ بگیرد اما در واقع او با از بین بردن خوان و بچه دار نشدن از او، میل خود را زنده نگه می دارد (مادامی که خوان وجود داشته باشد، امکان بچه دار شدن یرما وجود دارد) و این زنده بودن در نرسیدن به مطلوب است که خود را نشان می دهد.
فقدان_کمبود بچه اصل ضروری وجودِ یرما را تشکیل می دهد. اضطراب این فقدان در یرما او را پیوسته در پی رفع آن قرار می دهد (اطرافیان؛ ویکتور و دختران مدام یرما را وسوسه و تحت فشار قرار می دهند) ولی هرچه او به سمت رفع آن قدم بر می دارد، از آن دورتر می شود و این دوری از مطلوب و نرسیدن به آن، اضطراب را در یرما تثبیت می کند و به رفتار او نوعی فرم مرضی و بیمارگونه می دهد. یرما آمده می شود تا همچون سایر دختران روستا، به حاشیه رانده و همراه با دردِ میل در پروسه تکرار ملال زندگی هر روزه ادغام شود.
یرما در پایان پرده سوم پس از کشتن خوان می گوید:
… می رم چنون استراحت کنم که هیچ وقت از خواب نپرم که ببینم خونم خون تازه ای رو نوید می ده یا نه . تنم واسه ابد خشکیده . ازم چی می خواین ؟ نزدیک نشید ! من پسرمو کشتم! من با دست های خودم پسرمو کشتم …