ارنست مندل
ترجمه ی مهرداد امامی
منتشر شده در انسان شناسی و فرهنگ
ارنست مندل، اقتصاددان بلژیکی فقید، نویسندة این مقالة جالب توجه در مورد مسئولیت تاریخی رستة روشنفکران است. مندل با مبنا قرار دادن سپهری که مربوط به هر روشنفکر است- خواه او به ملتهای بسیار توسعهیافته تعلق داشته باشد یا به کشورهای جهان سوم- به تجزیه و تحلیل نقشی میپردازد که روشنفکران باید در وظیفة انقلابی دگرگون ساختن جهان، ایفا کنند. مندل سردبیر مجلة هفتگی La Gauche و دبیر سیاسی کنفدراسیون کارگران بلژیک است. در میان آثار او میتوان به شکلگیری اندیشة اقتصادی کارل مارکس و بررسی اقتصاد سیاسی اشاره کرد.
**
تقسیم جهان به کشورهای «غنی» و «فقیر»، فاصلة فزاینده میان آنها، کارکرد بازار جهانی به مثابة مکانیسمی که از طریق آن، ثروت بیوقفه از کشورهای فقیر به کشورهای غنی انتقال مییابد، بیشک مبهوتکنندهترین رسوایی عصر ماست- زیرا این انتقال ثروت، خلاصة تمام استثمار شرمآوری است که بیش از دو سوم بشریت به واسطة اقلیت کوچکی از صاحبان سرمایة عظیم بینالمللی تحت انقیاد آنند.
مسلّماً از نظر مارکسیستها این رسوایی چیزی کمتر یا بیشتر از پیامد گریزناپذیر مرحلة امپریالیستی توسعة اقتصادی و اجتماعی سرمایهداری نیست، که فینفسه نتیجة ناگزیر وجود سرمایهداری است. مارکسیستها اعتقاد دارند که امید برای مبارزه با فلاکت جهان سوم بدون تعهّد به جنگ علیه امپریالیسم، بیهوده است و بیهودهتر از آن، امید به غلبه بر امپریالیسم، بدون مهار منشأ قدرت آن است: یعنی مالکیت خصوصی ابزار تولید، وجود طبقة بورژوا که این مالکیت را به خود اختصاص میدهد و وجود طبقة اجتماعی دیگر- پرولتاریا، که ناچار است نیروی کار خود را بفروشد.
با این حال، در جهانی که ما زندگی میکنیم، بیشتر روشنفکران پیش از آنکه با خاستگاههای راستین شر یا چیزهای دیگر، بدون فهم کامل آنها آشنا باشند، متوجه فلاکت تحملناپذیر جهان سوم میشوند. این مسئلة آگاهی است که به واسطة عظمت رسوایی ایجاد شد- علاوه بر شگفتییی که ناشی از تضاد با بیش از 20 سال رشد اقتصادی فوقالعاده در کشورهای امپریالیستی و حتی افزون بر آن، رشد سریع در کشورهایی بود که سرمایهداری را از میان بردهاند. این آگاهی، از طریق گسترة شورش مردمان جهان سوم علیه نکبتی که آنها را قربانی میکند، مقتدرانه تقویت شده است. حتی زمانی که از آگاهی ناقص یا نابسنده یا ناکامل صحبت می-کنیم، اگر درست بیان داریم، از واقعیت مسلّم انکارناپذیری سخن میگوییم که عمیقاً بر حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در اکثر کشورها در طول ده سال گذشته تأثیر گذاشته است.
در فرانسه، بدون شک جنگ الجزیره بود که نقش افشاگری ایفا نمود: در ایالات متحده-و در مقیاس بین-المللی- جنگ در ویتنام تأثیر مشابهی داشت. از طریق جنگ ویتنام بود که نابرابری بنیادی مناسبات امپریالیستی بینالمللی برای هزاران روشنفکر غیر-مارکسیست آشکار شد: استثمارگران به قربانیانشان حملهور میشوند تا آنها را به جرم چیزی که «تلاش برای رهایی» نام گرفت، مجازات کنند.
نخستین واکنش روشنفکران در مواجهه با آگاهیشان از امپریالیسم و شورش گسترده علیه آن، مبنی بر اینکه روشنفکر متعلق به کشورهای امپریالیست است یا کشورهای جهان سوم متفاوت بوده است.
در میان روشنفکران کشورهای امپریالیستی، واکنش غالب مربوط به وجدان معذّب است: یعنی نپذیرفتن سرکوب و جنگهای استعماری؛ جستوجو برای راههایی که از کاهش سریع ثروت جهان جلوگیری میکنند، ثروتی که امروزه تجارت جهانی برای کشورهای استعماری و نیمه-استعماری نشان میدهد؛ نیاز به کمک فزاینده از طرف کشورهای «ثروتمند» به کشورهای «فقیر»؛ حتی کمکهای مربوط به توافق شخصی (به عنوان دستیاران فنّی و سایر اَشکال) به منظور اینکه تا حدی فلاکت مردمان جهان سوم تسکین یابد.
در میان روشنفکران جهان سوم، واکنش تعهّد فردی و مسئولیتپذیری گروهی با سرعت زیادی رواج داشته است. از لحظهای که توسعهنیافتگی دیگر به عنوان «سرنوشتی محتوم» (از لحاظ جغرافیایی، انسانشناختی، تاریخی یا جامعهشناختی) در نظر گرفته نشد، بلکه به مثابة شیطانی که باید آن را نابود ساخت، تلقی شد، مشارکت برای مبارزه در جهت نابودی آن به سرعت گسترش یافت. شباهتی آشکار میان تعهّد گستردة روشنفکران در جنبشهای لیبرال (یعنی در انقلاب بورژوایی ملی)، از ابتدای قرن نوزده در اکثر کشورهای اروپایی، و تعهّد فراوان روشنفکران به جنبشهای رهاییبخش ملی جهان سوم بعد از جنگ جهانی دوم، وجود دارد.
با این حال، تفاوتی بنیادی میان موقعیت تاریخی و اجتماعی روشنفکران غربی و اروپای مرکزی در آغاز قرن نوزده، و موقعیت روشنفکران امروز که با جنبشهای رهاییبخش کشورهای جهان سوم مواجهاند، وجود دارد. روشنفکران بخشی از یک طبقة اجتماعیاند که ماهیت آن را میتوان دقیقاً مشخص کرد، ولو آنکه نمودهای آن لزوماً مبهم باقی بمانند: طبقة خردهبورژوازی، طبقة متوسط «جدید» (که به طور کلی فاقد ابزار تولید خاص خود است). این طبقة اجتماعی در طول دوران کلاسیک انقلابهای بورژوایی، در شرف یا اندکی پس از انقلاب صنعتی، هنگامی که پرولتاریای مدرن آمادة پدیدار شدن یا همچنان بسیار نحیف بود، یک نیروی انقلابی برجسته قلمداد میشد. امروزه این طبقه دیگر نمیتواند نقش مشابهی ایفا کند، زیرا پرولتاریای صنعتی از یک سو و دهقانان فقیر و نیمه-پرولتاریای فاقد زمین از سوی دیگر، نیروهای انقلابی اصلیِ جامعة مدرن جهانیاند.
روشنفکران به مثابهی یک گروه اجتماعی در رابطه با این نیروهای انقلابی- که به لحاظ تاریخی نیروهایی هستند که فلاکت جهان سوم را به گور میسپارند- لزوماً موضعی مبهم اختیار میکنند. قربانیهای گریزناپذیر، تلاشهای مداوم و «برابریخواهی همسطحکننده» که در همان انقلاب به طور ضمنی وجود دارند، با جذب شدن به ایدئالهای عدالت و عقلانیت تجسمیافته در آرمان انقلاب سوسیالیستی، آنها را وادار به پاپس کشیدن میکنند. روح به کمک سرکوبشدگان میشتابد در حالی که جسم، که ضعیفتر است، پذیرای مزایای مادی مهمی میشود که جامعة سرمایهداری معاصر برای آن فراهم میکند.
این ابهام در موضع اجتماعی روشنفکران در تغییرات بیوقفه در مواضع سیاسیشان منعکس میشود، مواضعی که یک بار متحد انقلاب است، گاهی به آن پشت میکند، در سایر مواقع نیز شریک اربابان سرمایهدار و امپریالیست است. البته این ابهام بیشتر در ایدئولوژی روشنفکران نسبت به مسائل اساسی جهان سوم بازتاب مییابد.
در کشورهای امپریالیستی، ایدئولوژی روشنفکران میتواند حیطة متغیرها را از ترویج انساندوستی بینالمللی در مقیاسی بزرگ یا کوچک گرفته تا بسط سفسطهگریهای اعتذاری یا کلبیمسلکانه کنترل کند- که «نشانگر» آن است که به مدت یک دورة کامل در تاریخ، فلاکت جهان سوم محکوم به تداوم یافتن است. تمام این مواضع ایدئولوژیک به طور مشترک از پذیرش مسئولیت بنیادی امپریالیسم و سرمایهداری به خاطر این فلاکت سر باز میزنند، و همینطور از قبول این واقعیت مسلّم که فقط یک انقلاب که تمامی ساختارهای امپریالیستی و سرمایهداری را نابود میکند، میتواند فرآیند خود-رهاییبخشی برای مردمان جهان سوم به بار آورد.
در میان گونههای متفاوت این ایدئولوژی خردهبورژوایی میتوانیم به مورد پیش رو اشاره کنیم: میل شدید برای خواستِ مشورت خوب دادن به حکومتهای الیگارشی در کشورهای جهان سوم (تو گویی این حکومتها بازنماگر منافع اجتماعی عمیقاً مرتبط با حفظ وضع موجود- یا همان فلاکت موجود، نبودند)؛ اشتغال خاطر اولیه با مسائل روانشناختی، اخلاقی، فرهنگی، و حتی مذهبی در فرآیند توسعه (آنها چیزها را به صورتی بیان میکنند که گویی مذهب هندو، مانع اصلی مدرنیزاسیون هند بوده است؛ آنها متوجه نمیشوند که مانع اصلی، ناتوانی بورژوازی هندی به منظور بر عهده گرفتن مدرنیزاسیون کشور است که تبیینگر بقای این نیروی مذهبی است) و غیره و غیره.
در کشورهای جهان سوم، انواع اصلی در حیطة این ایدئولوژی روشفنکری سنخنما از یک سو توهمات اصلاحگرانه، دلمشغولی برای در نظر گرفتن منبع شرارت در «نظام کشاورزی فئودالی» یا مد نظر قرار دادن اینکه اصلاحات کشاورزی که توسط بورژوازی انجام گرفته، وضعیت را به طور ریشهای دگرگون خواهد نمود (تو گویی اصلاحات کشاورزی ریشهای با منافع امپریالیسم و بورژوازی شهری، همانطور که با زمیندارانی که تحت لوای نظام پیشین کار میکرند، برخورد مینماید)، و از سوی دیگر، گرایشی نخبهگراست که فرض میگیرد که پیشگامی گروه کوچکی از روشنفکران برجسته (در بدترین حالت، سازماندهندگان یک کودتا) میتواند مانع تمام آشفتگیهای گذشته شود. این دو نوع متفاوت معمولاً دارای میلی مشترک به تفکیک دلخواهانه و ریشهای «مرحلة آزادسازی ملی» و «مرحلة انقلاب سوسیالیستی»، بدون توجه به این امر هستند که به صورت گریزناپذیر موفقیت یک مرحله به مرحلة دیگر نیز سرایت میکند، زیرا تنها طبقات اجتماعی منتفع در ایجاد یک انقلاب سوسیالیستیاند که توانایی مقابله با امپریالیسم در بلند مدت و به سرانجام رساندن آزادسازی ملیشان را با نابود ساختن سلطة سرمایة بینالمللی و بازار امپریالیستی جهانی در اقتصاد ملی، دارند.
روشنفکران نمیتوانند بدون تعهّد حقیقی، به هیچ وضوح راستینی در مورد فلاکت جهان سوم دست یابند. وحدت نظریه و کنشهای انقلابی، وحدتی کامل است: بدون کنش انقلابی، نائل شدن به فهم نظری مکفی، ناممکن است؛ و بدون نظریة انقلابی، کنشْ محکوم به دست به عصا رفتن و نزدیکبینی و ناکارآمدی است. به زعم روشنفکران در کشورهای امپریالیست و نیز در جهان سوم- تعهّد کامل به معنای مشارکت در مبارزة انقلابی است. بدون این مشارکت، هیچ راهی برای رها ساختن خویش از مسئولیتپذیری متقابل به سبب فلاکت بیش از 200 میلیون انسان، وجود ندارد.
اَشکال این مشارکت میتواند با توجه به شرایط تغییر کند- به بیان دیگر، بنا بر شدت فرآیند انقلابی در مراحل مختلف و در کشورهای گوناگون قابلیت تغییر دارد. اغلب اوقات «چمدانبَران » را دست انداختهایم (تقریباً تمام آنها روشنفکران بودهاند)، کسانی که کنش بیواسطة حمایت مادی از انقلاب الجزایر را به مثابة رسالت اصلی انقلابیون فرانسوی در دورة 62-1956 تلقی میکردند. مسلّم است که رسالت بردبارانة ایجاد سازمانی انقلابی که بتواند در هنگامی که وضعیتی انقلابی رخ مینماید، به نحوی تأثیرگذار مداخله کند، حتی در این دوره در فرانسه اولویت داشته است. اما همچنین مسلّم است که چنین سازمانی شکل نمیگیرد، مگر گزینش اعضایش بر مبنایی صرفاً لفظی، یا با توجه به مشارکتشان در فعالیتهای تماماً اصلاحطلبانة طبقة کارگر باشد (گروه دیگری در آن زمان در فرانسه وجود نداشت). مشارکت- ولو آنکه غیرمستقیم باشد- در فعالیتهای انقلابی راستین، در هر کجای جهان، شرط لازمِ شکلگیریِ طلایهداران انقلابی حقیقی است.
در این معنا، تنها از روی تصادف نیست که طلایهداران انقلابی نوین که امروزه در کشورهای امپریالیستی، در فرانسه، ژاپن، ایتالیا و حتی در ایالات متحده گرد هم آمدهاند، توانایی خود را از خلال همسانپنداری راستین و دفاع خشمآلود از مبارزات انقلابی حقیقی، که در بستر سالیان گذشته تحول یافتهاند: انقلابهای کوبا و ویتنام؛ همبستگی با چریکهای آمریکای لاتین و فلسطین، به دست آوردند. در نهایت، این «تعهّد» به انقلابهای جهان سوم، به جای آنکه از سرعت احیای مبارزات انقلابی در خود کشورهای امپریالیستی بکاهد، به آنها شتاب بخشیده است.
منبع:
From: Tricontinental, No. 18 May-June 1970, pages 12-15. Thanks to Joseph Auciello