فيليپ. اچ. برنستاين
مارکي. تي. برنستاين
برگردان: بابک پاکزاد
عبارت «تا مرگ ما را از هم جدا کند» گلوي بسياري از زوج هاي امريکايي را به دليل تزوير و دورويي مي فشارد. با اينکه ممکن است توجه و مراقبت روزانه از ازدواج ناشي شود، واقعيت شرايط کنوني چيز ديگري است. تقريباً 50 درصد زوج ها از هم جدا مي شوند، جا دارد در اين زمينه نظري به اطلاعات موجود بيندازيم. براي ارزيابي آمار طلاق راه هاي گوناگون وجود دارد؛ راه اول استفاده از آمار ناخالص است که براي ما اطلاعاتي در مورد تعداد طلاق ها در هر هزار نفر از جمعيت موجود فراهم مي کند. اگرچه اين آمار سرانه ميزان طلاق را نشان مي دهد اما به دليل اينکه تمام افراد جامعه ازدواج نکرده اند چندان دقيق نيست. راه دوم استفاده از آمار خالص طلاق است که اطلاعاتي مشابه آمار خام اما براساس تعداد مطلقه ها در هر هزار نفر زن ازدواج کرده بالاي 15 سال را ارائه مي کند. در راه سوم به سادگي مي توانيم تعداد سندهاي ازدواج و حکم هاي طلاق را طي مدت زمان مشخص ارزيابي کنيم و بالاخره راه چهارم که مي توانيم نمونه هايي از زوج ها را براي مدت زمان طولاني تحت نظر بگيريم تا بفهميم چند درصد پيوندها به طلاق منجر مي شود. روشن است هر يک از روش هاي فوق ارزيابي و اعتبار خاص خود را دارد. ما سعي خواهيم کرد در اين مقاله اطلاعات متنوعي درباره طلاق ارائه دهيم.
ازدواج به عنوان يک فعاليت بسيار ارجمند و مردم پسند در امريکا به حيات خود ادامه مي دهد. آمار جاري نشان داده است که 96 تا 97 درصد جمعيت بزرگسال امريکا در مقطعي از دوران زندگي ازدواج مي کنند (کاتر و کليک 1976. کليک و نورتون 1973) بنابراين شگفت انگيز نيست که آمار ازدواج در طول 15 سال گذشته تغيير نکرده، در حقيقت بيش از يک قرن است که آمار ناخالص ازدواج از نسبت 10 در 100 تکان نخورده است. اما متاسفانه طلاق وضعيت مشابهي نداشته. اطلاعات جاري نشان مي دهد آمار طلاق در زمان ما از هر زمان ديگر افزون تر است. در حال حاضر ايالات متحده بالاترين درصد طلاق در جهان را دارد.
همان گونه که از اعداد برآورد مي شود فراواني طلاق طي 20 سال گذشته افزايش يافته است، در دهه 1920 از هر هفت ازدواج يکي به طلاق ختم شده و در 1950 اين نسبت به يک در 5 افزايش پيدا کرده و بالاخره در سال 1980 از هر 2 ازدواج يکي به طلاق منجر شده است. تنها کار مورد نياز براي نشان دادن سرعت رشد طلاق دستيابي به اطلاعات مرکز آمار بهداشت ملي است. براي مثال در 1912 نرخ ناخالص طلاق يک در هزار، در 1940 به دو در هزار و در 1969 به 3 در هزار و در 1972 به 4 در هزار افزايش يافت. 4 سال بعد در 1976 آمار طلاق باز هم افزايش يافت و به 5 در هزار صعود کرد. افزايش ميزان طلاق در طول 7 سال يعني از 1969 تا 1976 معادل افزايش آن در 57 سال قبل از آن يعني از 1912 تا 1969 بوده است. در مجموع براساس آمار خالص، ميزان طلاق در 15 سال گذشته به بيش از 2 برابر افزايش يافته (در 1965 ، ۱۰.۶ در هزار و در 1980 ، ۲۲.۶ در هزار). 25 درصد از زوج هايي که در 1950 ازدواج کردند بعد از 25 سال زندگي مشترک از هم جدا شدند و 25 درصد از آنهايي که در 1952 به هم پيوستند در طي 20 سال و 25 درصد از ازدواج هايي که در 1965 صورت گرفت در طي 10 سال به متارکه ختم شد و بالاخره امروز همان ميزان در طي 3 سال از هم جدا مي شوند (1980) با اينکه بعضي از کساني که براي بار دوم به ازدواج مبادرت مي ورزند آنچنان احساس خوشبختي مي کنند که انگار اولين بار است که با کسي پيوند زناشويي مي بندند (کلن، وي ود 1977. ون کاتن 1980) متاسفانه شواهد نشان مي دهد که 60 درصد از ازدواج هاي دوم نيز به همان سرنوشت ختم مي شود (کليک 1984).
معمولاً طول زندگي مشترک افرادي که دوباره طلاق مي گيرند 5 سال بوده و علت آن با علت ازدواج اول متفاوت شناخته شده است. در هر دو مورد عوامل فراگير و متنوعي بر طلاق هاي ذي ربط تاثير مي گذارد.
عوامل موثر در طلاق
پاسخ به اين سوال که چه خطايي در ازدواج افراد صورت مي گيرد؟ کار ساده يي نيست. در عمل به هنگام قضاوت با عوامل متنوعي برخورد مي کنيم که ممکن است بر تصميم زوج ها براي جدايي يا احتمالاً طلاق تاثير گذارند. اين عوامل به شرح زير است 1- عوامل اجتماعي 2- عوامل فردي 3- عوامل ارتباطي.
عوامل اجتماعي
ما در دوران تحولات برق آسا زندگي مي کنيم وقايع آنچنان با سرعت رخ مي دهند که حتي متخصصين دريافته اند که نمي توانند خود را در زمينه مطالعات تخصصي با پيشرفت روزافزون تطبيق دهند. از طرف ديگر پيچيدگي ها و غيرانساني بودن جوامع در مقياس وسيع، انسان ها را به سوي از خودبيگانگي و انزوا و عدم اعتماد سوق مي دهد و در عرصه همين تحولات برق آسا است که ارزش ها، باورها و سنت ها از هر طرف مورد تهديد واقع شده و زير سوال قرار مي گيرند و اين مساله بيش از هر حوزه ديگر در روابط خانوادگي و زناشويي مشاهده مي شود.
ديگر مردم خواستار شکل سنتي ازدواج نيستند. از دهه 1960 به بعد شاهد ظهور اشکال ديگري از زندگي بوده ايم. به نظر مي رسد مردم نه به دليل رضايت بخش نبودن بلکه به دليل جذابيت اشکال جديدي که تاکنون وجود نداشته، شيوه سنتي براي ازدواج را انتخاب نمي کنند.
همگام با رشد مساوات طلبي در جامعه، روابط و نقش جنسي در ازدواج دگرگون مي شود. ازدواج به همان سادگي گذشته نيست زيرا که مفاهيم به همان سادگي گذشته نيستند. در ازدواج سنتي هر کسي جايگاه خاص خود را مي دانست. شوهر مسوول اداره و تامين مالي و زن مسوول نگهداري از خانه و بچه داري بود. ديگر شرايط تغيير کرده است. اکنون وظايف و مسووليت ها به شکل غيرمتعارف تقسيم شده اند. نتيجه اين تحولات کاملاً واضح است. وقتي نيازها و اهداف فردي ارضا نشده و ناکام باقي ماند زوج ها از خود مي پرسند «چرا وقتي بيش از آنچه مي گيرم مي دهم بايد پايبند باشم؟» بخش اعظم ازدواج ها در جهان امروز شامل زوج هاي شاغل است. زن و شوهر در بيرون خانه کار کرده و در جايگاه معين خود انجام وظيفه مي کنند. تاثير منفي اين رشد و توسعه بسيار مهم است. امکان دارد زوج ها در جهت هاي مختلف کشيده شوند و مجبور به دنبال کردن اهداف متفاوتي باشند. اوقات ديدار محدودتر، مشغله ها و فشارهاي عصبي افزون تر و در طول زمان فاصله انسان ها بيشتر مي شود و هر روز جسماً و روحاً از يکديگر دورتر مي شوند. مدت زيادي از آن زمان که طلاق را ننگ آور مي دانستند نمي گذرد، حالا ورق برگشته است طلاق نه تنها يک ننگ خانوادگي به شمار نمي رود بلکه جايگاهي عمومي يافته است. طلاق نه به عنوان منطقي ترين بلکه تنها راه حل منطقي مشکلات مطرح مي شود، بعضي ها مي پرسند آيا حرکت نسل ما به سوي طلاق با سرعت است يا ادواري يا تلافي جويانه؟ چندي نمي گذرد که تائيد اخلاقي، مذهبي، اقتصادي و اجتماعي نقش خود را از دست داده است. طلاق در جامعه، امري شايع و در دسترس است و به قول مردي که در جلسه زوج درماني شرکت کرده بود، ما هم مثل هر کس ديگري طلاق مي گيريم. و بالاخره بايد از عوامل اجتماعي اوليه که به صورت کدهاي قانوني در طول 15 سال گذشته تاثيرات چندي بر ميزان طلاق داشته نام برد که از مهم ترين آنها مي توان به حرکت براي رفع محدوديت هاي اجتماعي – فرهنگي براي طلاق اشاره کرد. در سال 1970 کاليفرنيا احساس گناه را از طلاق زدود و به دنبال آن عدم تفاهم ها به سرعت به سوي متارکه و طلاق پيش رفت.
اين قانون نقطه عطفي در شيوع و گسترش طلاق بود. تا سال 1984 تنها 2 ايالت (ايلينويز و داکوتاي جنوبي) قانون آزادي طلاق را تصويب نکرده بودند. در حقيقت آنچه باعث فراگير شدن نابهنگام اين قانون شد شيوع ازدواج غيرشرعي، سوء استفاده روحي و جسمي زوج ها و بي وفايي بود، اگر چه با وجود تصويب چنين قوانيني موارد ذکر شده به حيات خود ادامه دادند، اما قانون آزادي طلاق، پذيرش اجتماعي مشکلات زناشويي را بيشتر کرد.
عوامل فردي
واضح است که عوامل فردي در برانگيختن نارضايتي نقش موثري برعهده دارند. همانطور که قبلاً اشاره شد اشتباهات و انتظارات غيرواقعي در ازدواج از نمونه هاي اوليه اين عوامل فردي به شمار مي روند. جامعه به رشد خود ادامه مي دهد و پرده اوهام آرام آرام از روي مفهوم ازدواج برداشته مي شود، اما افراد هنوز خود را با ايده آل هاي رمانتيکي سرگرم کرده و دست به تخيل بافي درباره انتظارات شان مي زنند. در خلال زوج درماني شاهد ليست بي پاياني از اين دست انتظارات بوده ايم، در اينجا به چند نمونه از انتظارات بي اساس که از ديگر انتظارات بيشتر شايع است و مي توان آنها را دوازده انتظار مرگ آفرين براي ازدواج دانست اشاره کرد.
۱–عشق ما (رمانس و هيجان) با گذر زمان کمرنگ نمي شود.
۲– همسرم بايد بتواند فکر، احساس و احتياجات مرا پيش بيني کند.
۳– زنم يا شوهرم هرگز نبايد مرا جريحه دار يا مورد خشم و غضب قرار دهد.
۴– اگر واقعاً مرا دوست داري همواره بايد خشنودم سازي (تمام احتياجاتم را برآورده سازي)
۵– عشق يعني هيچ وقت از همسر خود ناراحت و عصباني نباشيم.
۶– عشق يعني هميشه با هم بودن.
۷– يکي بودن علايق، اهداف و ارزش ها براي ابد.
۸–همسرم هميشه با من صريح و رو راست خواهد بود.
۹– چون عاشقيم هر کاري بکنم همسرم آن را درک کرده به آن احترام گذارده و آن را قبول مي کند.
۱۰– وحشتناک است اگر شوهرم مرا سرزنش، تحقير يا مورد انتقاد قرار دهد.
۱۱– سطح روابط جنسي، عاطفي و همنشيني هرگز کاهش پيدا نخواهد کرد.
۱۲–همواره بايد درباره مسائل مهم با هم اشتراک نظر داشته باشيم.
همانند ديگر اهداف غيرواقعي و انتظارات پوچ هر يک از موارد ذکر شده در بالا زوج ها را به سوي پريشاني، عدم توافق و جدايي سوق مي دهد. بنابراين يکي از اهداف درمان زير سوال بردن، روشن کردن و مبارزه کردن با اين عقايد غيرواقعي و ويرانگر است.
از عوامل ديگري که در ميزان روزافزون طلاق موثر است مي توان از ارزش ها و اهداف فردي که به نحوي در زناشويي منعکس مي شود نام برد. براي آنهايي که شرط ازدواج را خوشبختي مي دانند زماني که لذت هاي آني رنگ باخت يا رضايت خاطر از يکديگر کاهش يافت تنها راه حل در تقابل و جدايي يافت مي شود. در عمل به قول پروکاسکا (1978) ما همواره براي تحقق خود زندگي مي کنيم معمولاً هر عملي که منجر به دستيابي به خود برتر و حقيقي شود حتي اگر به منزله جدايي از خانواده و سست شدن پيوند ازدواج شود مورد تحسين و تمجيد قرار مي گيرد.
در ادامه بحث قابل ذکر است که مردم تغيير مي کنند. زماني که ازدواج در درجه اول اهميت قرار دارد علايق و فعاليت هاي زوج ها کاملاً با هم هماهنگ است. در مدت زمان کوتاهي علايق زوج ها در جهات مختلف رشد مي يابد بنابراين واضح است زماني که فرديت انسان ها تغيير مي کند روابط نيز به تبع آن دستخوش تغيير مي شود. هنگامي که زوج ها توانستند به مجموعه يي متفاوت از علايق، فعاليت ها و ارزش ها دست يابند فرآيند نمادين جدايي آغاز مي شود.
عوامل ارتباطي
تاکنون عوامل اجتماعي و فردي را که بر تصميم زوج ها جهت پيوند يا جدايي موثرند مورد تجزيه و تحليل قرار داديم، به ويژه روشن شد هرچند اکثر مداخله هاي درماني بر اساس عوامل ارتباطي پي ريزي شده، عوامل اجتماعي، سيستمي براي درک زوج ها در يک حيطه بزرگ تر فرهنگي اجتماعي فراهم مي کند؛ از طرف ديگر عوامل فردي به ما در به دست آوردن بينش و تلقي فرد و نيروهاي محرکه او کمک مي کند. مشکلات ارتباطي به راحتي و به شکل موثري با ارتباط درماني معالجه مي شود. (گرام، کنيسکرن 1978) شايع ترين اختلالات ارتباطي کدامند؟ زوج هاي پريشان درصد پاييني رفتار دوستانه و درصد بالايي رفتار خصمانه را از خود بروز مي دهند (ياکوبن، باسود 1983) در نتيجه آنچه که مي توانيم به هر زوج تعميم دهيم اين است که رضايت خاطر از رابطه زناشويي، به نسبت خشنودي به ناخشنودي وابسته است. هر قدر عدم رضايت در رابطه بيشتر باشد با علاقه بيشتري به طلاق مواجهيم. دوم اينکه زوج هاي پريشان مخصوصاً آنهايي که مدام در ساختار ارتباطي غير موثر شرکت مي کنند مشکلات را در خلال رابطه شان تجربه مي کنند. (گاتمن 1979) و بار ديگر درمي يابيم هر چه اين مشکلات حاد بيشتر باشد چشم انداز عدم تفاهم بزرگ تر مي شود. سوم اينکه اين مجادله نيست که عامل تفاوت بين زوج هاي پريشان و پويا است بلکه اين پاسخ زوج ها به مجادله است که در درجه اول اهميت قرار دارد. زوج هاي پريشان مشکلات دامنه دارتري را در رسيدن به يک راه حل رضايت بخش در فرآيند مشکل گشايي از خود بروز مي دهند. (ياکوبن، مادگولين 1979) معمولاً طلاق به عنوان عدم کفايت در مهارت هاي مشکل گشايي شناخته مي شود. در کل عوامل زيادي در تصميم به طلاق نقش دارند. مردم به خاطر نيازهاي فردي و تاثيرات اجتماعي فرهنگي ازدواج مي کنند. با اينکه مشکل ارتباطي به خودي خود منشاء همه دردسرها است مشکلات همواره به اشکال متنوعي رخ مي نمايد که ممکن است حول محور خاصي مانند «پول، سکس، استقلال و…» دور بزند و گاهي ممکن است همه حوزه هاي تعامل را در بر گيرد. در هر صورت زوج ها با هم زندگي مي کنند و تاثيرات متقابلي بر هم مي گذارند. آنها دروناً به هم وابسته اند. بنابراين براي درک رفتار افراد در خلال ارتباط بايد بر عملکردي که رفتار در جريان رابطه اعاده مي کند آگاهي داشته باشيم.
تاثيرات طلاق
طلاق آنچنان جايگاهي عمومي يافته است که اکنون بخشي از ازدواج تلقي مي شود. افراد چنان با سرعت ازدواج، طلاق و دوباره ازدواج مي کنند که تنها با سرعت خريد و فروش اتومبيل هاي شان قابل مقايسه است. ازدواج هاي غيرشرعي در دستور کار روز قرار دارد. متاسفانه بعضي از افراد خود را براي درد و دلتنگي که از طلاق ناشي مي شود آماده نکرده اند. در حقيقت همانطوري که آلبرشت نشان داده است تقريباً 25 درصد از افراد، طلاق را در کابوس هاي شبانه مي آزمايند. مطمئناً در تمام موارد چنين چيزي صدق نمي کند. علاوه بر آن ما قصد نداريم پيامدهاي فاجعه آميز و لذت بخش طلاق را برشمريم بلکه بيشتر مي خواهيم تا از طريق تجزيه و تحليل طلاق، هاله يي از نور بر پديده ازدواج افکنيم. با توجه به هدف مورد نظر بياييد بر تاثيرات مثبت و منفي طلاق بر زن و شوهر نظري اندازيم.
مطمئناً تمام طلاق ها عوارض منفي به همراه ندارد. براي بعضي ها طلاق يک نعمت خدادادي است. روابط رنج آور، مخرب و خطرناک پايان مي يابد و به جاي آن روابط مهيج و پرمعنايي شکل مي گيرد. به چنگ آوردن دوباره آزادي و تغيير رابطه ممکن است بسيار مثبت واقع شود. براي آن دسته از زوج ها که سال ها به مجادله پرداخته اند طلاق شانسي براي زندگي عاري از جدل و درگيري است. دو جنبه مثبت ديگر طلاق بر عشق ورزيدن به دستاوردهاي شخصي تاکيد مي کند؛ نخست شانس اينکه دوباره کنترل کامل زندگي خود را داشته باشيم و از اين به بعد ديگر نگران اينکه عمل ما چه تاثيري بر ذهن و رفتار همسرمان مي گذارد، نخواهيم بود. در موردي که شامل بچه ها نيز مي شود مي توان براساس عالي ترين علايق کودکان بدون توجه به مخالفت هاي تربيتي طرف مقابل عمل کرد و در کل زندگي به دليل کاهش سطح تنش ها و جار و جنجال ها راحت تر مي شود.
در شرايط واقعي، اکثر افراد به سبب طلاق درد زيادي را متحمل مي شوند. اين درد به اشکال متعددي از جمله عدم انضباط، تنهايي، بحران هويت، تشويق، حس بازنده بودن، فشار رواني، جريحه دار شدن و فساد جلوه مي کند. نظر ما بر اين است که بخش اعظم اين عواطف منفي نتيجه 3 عامل به هم پيوسته اند که شامل موارد زير است؛
۱–طلاق به اين حقيقت که صميميت هرگز با کسي به جز همسر خود به دست نمي آيد پايان مي دهد.
۲–طلاق يک خود جديد که مي تواند زشت، ناآرام و تهديد کننده باشد خلق مي کند.
۳–طلاق کارکردهاي روزانه را مختل و انسان را به ايجاد تغييراتي در زندگي سوق مي دهد.
اين عوامل مجموعاً ما را به برخي از دلايل ازدواج رهنمون مي شود. واضح است بيشتر افراد مايلند رابطه عاشقانه پايداري با انسان ديگري برقرار کنند. طلاق به سادگي به آنها مي گيد که ان مساله حداقل در حال حاضر امکان ندارد. ازدياد طلاق، تنهايي، تجرد، خانه داري ادواري را به همراه داشته است و اينها نه نقش هاي آشنايي براي مطلقه ها است نه نقش هايي که برخي بتوانند خود را با آن به خوبي تطبيق دهند. نهايتاً بيشتر افراد به بر وفق مراد بودن کارها و ثبات و انضباط در زندگي شان تظاهر مي کنند. بدون پيش بيني، زندگي جز رنج نخواهد بود. طلاق و تغييرات عمده در برنامه زندگي، ضرورت هايي را به همراه دارد. مثلاً اينکه چه کسي ناهار را آماده مي کند، بچه ها را به مدرسه مي برد، در گاراژ را تعمير مي کند و غيره، با توجه به مسائل ذکر شده شگفت آور است که 20 درصد از مطلقه ها فرآيند ناسازگاري را نسبتاً رنج آور ندانسته اند.