قصه زالوی سه سر

احمد سیف

 

 

یکی بود، یک دیگه بود

            غیر از اینا، خیلی بودن

آسمون اما خسیس

زمین اش خشک و کویر، همه جا بی آبی

آدم و جونور و گل و گیاه، همه تشنه

                        لباشون تاول داش

نمی دونم که چی بود یا چرا بود

هرکسی که می تونس، زور می گف

شاه یه طرف…حاکم یه طرف…پاکار و مستوفی و میرابم بودن

اگه که چیزی می موند

ملای ده سر می رسید با شکمش، شکم نگو، یه مشک دوغ

اگه شاه زور نمی گف- ملا می گف

ملا اگه زور نمی گف- حاکم می گف

خیلی وقتا، سه تائی با هم دیگه یکی بودن، مثه زالوی سه سر

که همش خون می خورد

هیچ وقتم سیر نمی شد

بقیه…. هیچی بودن

دائما خسته زکار

تنشون غرق عرق

دستشون زبر وزمخت

دلشون پاک ولی، سفره شون خالی بود

به نطر راهی نبود.

یه هزارسالی گذشت.

حاکما… شاها…مردن و بار دیگه زنده شدن

ملای ده اومد به شهر با شکمش، شکم نگو، یه مشک دوغ

غرغر کنون رف پیش شاه

تو گوش شاه یه وردی خوند

پائین تخت شاه نشس

حاکم هم با زرق و برق، خلعت گرف، با سر اوفتاد رو پای شاه

                        حالا نبوس پس کی ببوس…

بقیه…. هیچی بودن

اگه شاه کاری نداش،          ملا داش، اگر ملائه نبودو رفته بود حاجی بشه

حاکم بود

خلاصه

سه تائی با هم دیگه یکی بودن، مثه زالوی سه سر

که همش خون می خورد

هیچ وقتم سیر نمی شد

اگرم یه کسی بودو چیزی می گف

می بردنش به قصر شاه

می بستنش به پای تخت

یا که از سقف اطاق، ول می دادن توی هوا

قبل از همه ملا می گف، هیچ می دونی! شیر ننه ات حرومته!

بعدشم روش می کرد به سوی شاه

یه مرتبه گریه می کرد، زار می زد

عمامه رو می زد زمین

ای پادشاه:

حامی ما، روز معاد یادت نره!

اگه کاری نکنی، همه بی ایمون می شن

این دنیا که چیزی نیس، اون دنیا

از دس می ره

اگه کاری نکنی،  از رویه پل صراط

                       چه جوری تو رد می شی؟

زیر پل، فکرمی کنی حلوا و باقلوا می دن!

نه به خدا… آتشه…آتش شم مثه اسید

تا دلت بخواد تویه آتش، افعی و مار فراوانه…

ماراشم! آخ… چی بگم! مار نگو که اژدهان!

شاه می گف: ما می دونیم….

دستور می داد

چش در آرن

آدما رو، بزارن تو لای جرز

سرارو، رو نیزه کنن

باز یه هزار سالی گذشت….

دیگه شاها نبودن

همه جا عمامه شد

ملای ده، ملای شهر… تو نگو، ملاهای ساخت فرنگ

مثل مور وخرمگس، افتادن به جون شهر

باغ شهر…. اون باغ پر گلو می گم

غسال خونه شد

تویه میدونای شهر، مرده… چال می کردن

یه روزی… بیس جفت پوتین

روز دیگه، نوبت چال کردن فانسقه می شد…

دانشگاه، مسجد شد

مسجد… هم، می خونه

اگه تو عرق می خوای، باید از ملای مسجد بخری…

ملای ده

حال دیگه، شاه شده بود

مثه شاه زور می گف، حرفای بی ربط می زد

دیگه موردی نداش، ملائی بیاد و از معاد بگه

هم بهشت این جائی شد، هم جهنم اومد پائین، روی زمین

اسمش هم شد… آخ چی بگم…

                        دس نذار روی دلم….

حالا دیگه، ملای ده دستور می داد

چش در آرن

آدما رو، بزارن تو لای جرز

سرارو، رو نیزه کنن

نه یک نه دو … هزارها

هیچی ها… نگو که هم چنون، هیچی موندن

باورت می شه!

باردیگه این هیچی ها … شاه می خوان

تا بازم بیاد دستور بده

چش در آرن

آدما رو، بزارن تو لای جرز

سرارو، رونیزه کنن

نه یک نه دو … هزارها

یه هزار سالی گذشت….

من دیگه مرده بودم

نمی دونم که چی شد!

چی، پیش اومد؟

16 آذر 1382