چکاوک!
میهمانِ صبحگاهی
تلخ می خوانی!
اگر در بسته بر من دستِ سرمای زمستانی
بیا تا با بهارِ حرفهای تازه بگشایی!
کنون که هر کلامت
مرهمی
بر زخمهای این دلِ خسته است،
در آ ،ای پر شکسته؛
ازگزندِ باد و باران بارها جسته ،
که بیتو
می خورد غم از دلم آهسته،آهسته…
در آ،ای یار تر با من
در آ،ای یارتراز خیلِ یارانی
که عمرِ دوستی هاشان
چو عمرِ آذرخشی ،
سخت کوته بود؛
ولی در صخرهها ی سختی دوران،
چه آسان چهره گرداندند وحتی گاه
به مارانی بدل گشتند
پر کینه!
درآای یار تر بامن
که ازکف می رود ایام ومی بینی
به زیرِ آن همه رگهای شادی که به تن بودم
کنونم استخوانِ غصهای باقی ست
که من هم چون تو گر یا نم
ندارم نان شادیسفرهام خالی ست!
ولی با این همه
در سینه سوزان اخگری دارم،
که گر ما می دهد
هردم مرا
در یاس بارِ ابرِ نیسانی
که گر ما می دهد
حتی مرا
در زمهریرِ ضعفِ انسانی!
درآ،ای یار تر بامن!
برزین آذرمهر